_آره.مرسي.تو خوبي؟
_اي بد نيستم.ميخواي بري سر كلاس؟
متعجب برگشتم سمتش.عينك دودي اي كه به چشماش زده بود خيلي دختر پسندش كرده بودش...
_نرم؟
به رو به رو نگاه كرد و گفت:حوصله ي كلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردي بيا با هم بريم يه چيزي بخوريم.
ابرويي بالا انداختم و من هم به روبه رو خيره شدم و با جديت گفتم:كلاسو بيخيال نميشم.
رسيديم به ساختمون...ايستاد..برگشتم سمتش و گفتم:من ميرم تو كلاس.خوش بگذره....
عينكش رو برداشت و لبخندي زد....
وارد كلاس شدم و با بچه ها گپ كوتاهي زدم و روي صندليه آخر نشستم.بعد از چند دقيقه سهيل هم وارد شد و روي صندليه كناري من نشست.متعجب بهش خيره شدم.
در حاليكه جزوه اش رو روي ميز ميزاشت لباش رو گاز كوچيكي گرفت و گفت:بيرون رفتن بدون تو لطفي نداره.
****
گوشيم رو از توي كيفم در آوردم..لبخندي به سهيل زدم و سوار ماشينم شدم...اون هم سوار ماشينش شد.چند دقيقه ي پيش شهاب زنگ زده بود..ولي خب چون داشتم با سهيل ميومدم نتونستم جواب بدم.شماره اش رو گرفتم...بعد از مدت نسبتا طولاني اي جواب داد:
_بفرماينن.
_سلام آقاي پارسيان..روزتون بخير.
_سلام.ممنون روز شما هم بخير.
پوزش طلبانه گفتم:واقعا عذر ميخوام.سهيل كنارم بود.نميتونستم جواب بدم.
_مشكلي نيست.تصميمتون رو گرفتين؟
مكث كوتاهي كردم..ميدونم منتظر بود.براي همين از اينكار لذت ميبردم...بعد از چند لحظه كه باشنيدن نفس خشمگين شهاب همراه شد گفتم:با پيشنهادتون وموافقت ميكنم.
_ميدونين كه كارتون خيلي حساسه؟
_البته.
_پس هيچ گونه بچه بازي...يا اينكه من روم نميشه من خجالت ميكشم و خيلي چيز هاي ديگه هم در موردش بحث نميشه.
از حرفش لجم گرفت...با اعتماد به نفس گفتم:مطمئن باشيد...من خودم خواستم توي اي جريان باشم..پس به راحتي هم از پس اينكار بر ميام...اميدوارم فقط فرو رفتنم توي اين نقش رو واسه ي خودتون تعبير ديگه اي نكنيد.
ب
ا تمسخر خنديد و گفت:نگران نباشيد.در ازاي اينكار چي ميخوايد؟
_بعد از تموم شدن اين برنامه خواستم رو بهتون ميگم.
تصميمم رو گرفته بودم...لطف بزرگي داشتم بهش ميكردم..پس بايد وقتي همه چيز تموم شد به من آموزش خصوصي بده...ميخوام از اين به بعد من هم يك
هكر باشم....
***
((سهيل...))
صداي خشكش توي تلفن پيچيد:نميتونم زياد حرف بزنم.پس خوب گوش كن.
سكوت كرد...ميدونستم بين صحبت هاش نبايد حرفي بزنم.وگرنه عصباني ميشد...و اين اصلا براي من خوب نبود...ادامه داد:
_فرهاد روشن...گروه كوچيكي توي ايران بوده كه سعي داشته تاسيسات ما رو از بين ببره...الان خطر بزرگي حساب ميشه.ميدوني كه كارت چيه؟
به گلدون روي ميز آشپز خونه زل زدم...مگه ميشد ندونم؟گفتم:
_آره.تا دو روز ديگه...
تلفن رو قطع كردم..نشستم روي صندلي...نميتونستم به افكارم سر و سامان بدم...دو راه براي زندگيه روشن وجود داشت...يا اطلاعات شركتش برباد ميرفت...يا كشته ميشد...
در لپ تاپ رو باز كردم...لعنت به اين آدما...لعنت بهتون...چرا وارد اين بازي ها ميشيد...همه شون براي قدرت با هم در ميفتن...چشمم به صفحه ي لپ تاپ افتاد...چه زيبا بود....ستايش كردني....دستي روي چشماش كشيدم...كاشكي ميشد به چند سال قبل برگشت ....كاشكي عشق تو من رو از همه چيز دور ميكرد....
***
((هليا:))
يك هفته گذشته بود...با شهاب صيقه كرده بودم...به همين راحتي....ولي جالب بود كه توي اين يه هفته فقط يك بار همديگه رو بيرون ديده بوديم...خنده دار بود...تظاهر به دوست داشتن...يه ساعت پيش شهاب زنگ زد..گفت تحقيقشون در مورد من جدي شده...اون هم در همين رو ميخواست...وقتي اون ها تحقيقشون رو در مورد من بيشتر كردن بايد رابطمون صميمي تر ميشد و در آخر از ميدون خارجشون ميكرد....سهيل بيچاره دو سه بار بهم پيشنهاد داد كه بريم بيرون...ولي هر بار مجبور شدم مخالفت كنم....تو چشماش يه چيزي رو ميديدم كه وقتي به شهاب گفتم دوباره با خشونت گفت نبايد همچين اتفاقي بيفته...نبايد....ولي حس ميكردم كار از كار گذشته..شك نداشتم سهيل از من خوشش اومده...براي من مهم نبود...شروين يكبار ديگه بهم زنگ زد ولي بخطار برخورد شديدي كه داشتم فقط گفت برگردم ميدونم باهات چيكار كنم...خيلي پررو شده بود..بايد آدمش ميكردم...با عمو بختيار هم كه هنوز حرف نزده بودم...قرار بود فردا برگرده..نفسمو با يادآوري اين موضوع با حرص دادم بيرون.همين يكيو كم داشتم...شيطونه ميگه برم بهش بگم من الان به عنوان يك شخص مهم توي يك عمليات فوق سري هستما...والا....امشب خونه ي شهاب يك مهمونيه دوستانه بود...البته شهاب بهم گفته بود كه منظورش از دوست چند تا فرد كله گنده با همسراشونن. نميدونستم بايد چي بپوشم...تصميم گرفتم پيرهن مشكي اندامي كوتاه با ساپورت بپوشم....اگه ديدم با جو اون جا هماهنگي نداره قبل از اينكه مانتوم رو در بيارم ميرم بالا و با لباس اضافه اي كه با خودم ميبرم عوضش ميكنم...
مانتوم رو تنم كردم...آرايش كاملي كردم..اينبار هم ريمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومي به مژه هام حالت دادم...دستي زير موهام كشيدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام كشيده تر بشه...
كفش پاشنه بلندي رو از توي كمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خيلي دير كرده بودم..اوف كي حالا حوصله ي اخم و تخم اين يارو رو داشت...واقعا شخصيت مزخرفي داشت...مست بودم اون روزاي اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...
پامو گذاشتم روي گاز و سرعت بيشتري گرفتم..بلاخره رسيدم.جلوي خونش پارك كردم...خدا كنه مهمون ها نيومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما بايد زودتر از بقيه ميرسيدم...آيفون رو فشار دادم..در باز شد...سريع به سمت خونه حركت كردم...در باز شد..اينبار به جاي شهاب يكي از خدمتكار ها در رو برام باز كرد...لبخندي زد و گفت:
_خوش اومدين خانم.
من هم لبخندي بهش زدم...اينها هم فكر ميكردن من از همون اوايل كه اومدم به اين خونه نامزد شهاب بودم...دليل اينكه بي سروصدا نامزد كرده بوديم هم به خدمتكار ها گفته شد بود كه بخاطر درخواست من بوده....من ميخواستم تا قبل از ازدواج نامزديمون جايي درز نكنه..يعني اين شهاب داستاني ساخته بود كه من هم باورش كرده بودم...در حاليكه وارد ميشدم با اضطراب گفتم:
_مهمونا اومدن؟
_آره خانم.يه ساعتي ميشه...راهنماييتون كنم.
لبم رو گاز گرفتم...اين از اولين بازيمون كه من خرابش كردم...
_نه..ممنون.خودم ميرم...
نزديك سالن رسيده بودم كه صداي جدي شهاب رو شنيدم:
_فكر كنم هليا است.من ميرم پيشش.
صداي مردي رو شنيدم كه گفت:خواهش ميكنم..بفرمايين.
چند تا نفس عميق كشيدم و قبل از اينكه شهاب بياد بيرون من با لبخند
كنترل شده اي وارد سالن شدم..با ديدن من سر جاش ايستاد...چه تيپي زده بود نامرد...شلوار پارچه اي مشكي به همراه پيرهن تنگ سفيد كه با باز گذاشتن دكمه هاي بالايي عضلاتش رو بخوبي به نمايش گذاشته بود...آستين هاش رو هم به سمت بالا تا كرده بود...تو دلم خنديدم...الان همه با خودشون فكر ميكردن من با داشتن همچين شوهري ديگه چي ميخواستم...شهاب لبخند زيبايي زد و اومد كنارم و گونم رو بوسيد كه باعث شد شديدا داغ بشم...بوسه اش كوتاه بود...با مهربوني و صد البته جديت خاص خودش گفت:
_چرا دير كردي عزيزم؟
به چشماش نگاه كردم...چيزي جز عصبانيت نديدم...چقدر بنده خدا تاكيد كرده بود كه زودتر بيام...من هم لبخندي متقابل زدم و گفتم:معذرت ميخوام شهاب...هما سرم رو گرم كرد..
در ادامه به بازوش زدم و گفتم:حالا چرا اخم ميكني عزيزم.اتفاقه ديگه.
بي توجه به سمت مهمون ها رفتم كه ايستاده بودن...ميدونستم كه شهاب هم از اين همه طبيعي رفتار كردنم متعجب شده...اول يك آقاي حدودا 40 ساله رو ديدم..كه خيلي شيكپوش بود..بهتره بگم همه توي اين جمع شيك پوش بودن و معلوم بود كه كله گنده ان...باهاش دست دادم و با لبخند اظهار خوشوقتي كردم...شهاب هم اومد كنارم و تك تك معرفيشون كرد...
_ايشون آقاي سيرواني هستند...
به خانم كناريش نگاه كردم.پيرهن بلندي پوشيده بود..خيالم راحت شد.پس تيپم كاملا با اينجا هماهنگ بود..
_خانم سيرواني...همسر آقاي سيرواني هستند...
فاميليشون يكي بود..پس يعني فاميل هم هستند...دختر چشم سبز و برنزه اي هم كنارشون بود كه حدودا 25 ساله ميخورد...پيرهن كوتاه مشكي اي پوشيده بود...شهاب اون رو شراره خواهر خانم سيرواني معرفي كرد...يك خانم 50 ساله ي ديگه هم بود كه نسبتا از بقيه با حجاب تر بود.خانم رمضاني يكي از همكاراي شهاب بود...بقيه ي مهمون ها هم به گفته ي شهاب هنوز نيومده بودن...بعد از سلام كردن و آشنايي دست شهاب رو گرفتم و آروم ولي طوري كه بقيه بشنون گفتم:
_عزيزم من ميرم بالا لباسم رو عوض كنم...
ابرويي بالا انداخت و گفت:برو تو اتاق من...
_باشه.
ازشون جدا شدم و به طبقه ي دوم رفتم...آخه من از كجا بدونم اتاق اتاق تو كدوم گوريه...اون اتاق مرموز كه از اونجا ميشد كل خونه رو زير نظر گرفت دوباره ديدم....بهم چشمك ميزد...خارج از تصور بود...نميدونستم اتاق شهاب كدومه....دور تا دور سالن رو نگاه كردم...كمي جلو هم رفتم...رو به روي يك اتاق با در مشكي كه بزگتر از درهاي ديگه هم بود ايستادم...در رو بررسي كردم...فكر كنم همين باشه..دستم رو روي دستگيره گذاشتم ولي باز نشد...متعجب به دستگيره نگاه كردم..چيزي روش نبود.خم شدم و از پايين نگاه كردم...يك حسگر داشت...اه لعنتي...پس الكي گفته بود بروتو اتاق من...شيطونه ميگه بزنم در اتاقش رو بشكونم...عصباني به سمت يك اتاق ديگه رفتم و درش رو باز كردم...
اتاقي با ست كامل وسايل...تخت خوابش يك نفره بود...دور تا دور ديوار ها رو ديدم..شك نداشتم اينجا هم دوربين داره...داشتم كلافه ميشدم..تازه فهمديدم بودن با شهاب چقدر سخته...بيخيال شدم و مانتوم رو درآوردم...توي كمد آويزونش كردم...خودم رو توي آينه نگاه كردم..وقتي از تيپم مطمئن شدم بيرون رفتم....آروم و با طمانينه وارد سالن شدم...مهمون ها خيلي بيشتر شده بودن...فكر كردم با رفتن من 10 نفري اضافه شده بودن..چه خبر بود!!... الان ديگه گروه گروه داشتن صحبت ميكردن... افراد حاضردر سالن با لبخند به من و بعد به شهاب نگاه ميكردن.دليلش رو نميدونستم...شهاب كنار يك مرد حدودا 50 ساله بود و داشت حرف ميزد...با ديدن من اول خيره نگاهم كرد...غرق لذت شدم...ولي نميدونم چرا كم كم اخماش رفت تو هم...جوري با خشونت تو چشمام زل زد كه فكر كردم گناه بزرگي رو انجام دادم...از مرد كناريش عذرخواهي كرد و به سمت من اومد...سعي كرد جلوي بقيه بهم لبخندي بزنه....شراره كه از اول باهاش آشنا بودم اومد كنارم و گفت:چقدر خوشگلي هليا جون.بيا بريم پيش بچه ها به هم معرفيتون كنم.
نگاهي به يه دختر و سه پسري كه شراره بهشون اشاره كرده بود انداختم..و خواستم كه با خوش رويي دعوتش رو قبول كنم كه صداي شهاب رو از بغلم شنيدم:
_خانم سيرواني شما بفرمايين الان هليا هم مياد.
قدش از من بلند تر بود.طوري كه من تا شونه هاش بودم..توي چشمام نگاه كرد و با لحني مهربون كه صد درجه با حس چشماش فرق داشت گفت:عزيزم لطفا بيا اينجا كارت دارم.
منم فرماليته لبخندي واسش فرستادم و رو به شراره گفتم:معذرت ميخوام...الان ميام.
_اشكال نداره خانمي.راحت باشين..
راحت باشينش رو با شيطنت گفت...ميخواستم بگم خوشگله ما در ملا عام راحت نيستيم...ولي خب من رو سننه..نه با شهاب كار دارم نه با شراره...شهاب كه ديد با رفتن شراره حركتي نكردم بازوهام رو كشيد....سعي كردم با خونسردي دنبالش برم...زياد نبايد جلب توجه ميكرديم..من رو ازسالن برد بيرون و بازوم رو ول كرد...دليل عصبانيتش رو نميفهميدم.حيف كه نميخواستم اينجا آبروريزي راه بندازم..وگرنه بخاطر كشيدن دستم چند تا حرف بارش ميكردم...از حد گذرونده بود.نفس عميفي كشيد و سعي كرد خون سرد باشه.چشماش رو به آرومي بست و گفت:اين چيه پوشيدي؟
متعجب نگاهي به لباسم انداختم و گفتم:لباس
خيره در سكوت با لوچه اي كج شده و دست به سينه سر تاپام رو نگاه كرد...به آرومي ولي محكم گفت:
_چون نميدونستي اينبار رو ميبخشم..ولي تمام افراد اين مهموني ميدونن كه من روي پوشش حساسم....نميگم حجابت رو كامل حفظ كن...ولي....
نگاهي از پايين پاهام تا جايي كه به پيرهنم ميرسيد انداخت و بعد خيره به بازوهاي لختم زل زد و ادامه داد:از پيرهن كوتاه خوشم نمياد...براي امشب بايد يك پيرهن بلند تنت ميكردي.
عصباني شدم.طرز فكر شهاب به من هيچ ربطي نداشت.كه چي؟چون قبول كردم صيقه كنيم و جلوي بقيه نقش بازي كنم بايد من تغيير كنم؟چرا اون نبايد تظاهر كنه كه عقيده اش بخاطر من عوض شده...نيشخندي زدم و گفتم:اگه سخنرانيت تموم شد من برم.
اومد نزديكم...جوري كه سينش چسبيد بهم...از بالا بهم نگاه كرد...لبام پايين تر از لباي اون بود...داشتم خودم رو ميباختم...ولي اون مثل اينكه از نيشخند من عصباني شده بود..دستي با عصبانيت روي بازوهام كشيد و گفت:بار آخرت باشه توي يك مجلس شخصيت من رو زير سوال ميبري.
بعد از گفتن اين حرف نگاه پر جذبه اي بهم انداخت و وارد سالن شد...دندونام رو از خشم روي هم فشردم...حتي ايست نكرد جوابم رو بگيره...عوضي...زور ميگفت...به من چه ربطي داره كه شخصيتت زير سوال ميره..ميخواستي من رو انتخاب نكني....با خودش چي فكر كرده؟اينكه از من سر تره؟اينكه هرچي بگه من ميگم چشم...كور خوندي آقا...اگه عصبانيم كني منم ميزنم به سيم آخر...
سعي كردم خون
سرديمو به دست بيارم...هرچقدر هم كه باهم درگيري داشتيم نبايد جوري رفتار ميكرديم
كه بقيه متوجه ميشدن.چون از وقتي تصميم به بازي كردن در اين نقش رو گرفته بودم خطر
من رو هم بيشتر تهديد ميكرد.براي آروم شدنم دستي به پيرهن و موهام كشيدم.مشكل از
لباس من نبود.مشكل از افكار خودش بود.باز هم لبخندي براي حفظ ظاهر روي لبم نشوندم و
وارد سالن شدم...حتي به جايي كه ميدونستم شهاب نشسته نگاه ننداختم...چون با ديدنش
اعصابم ميريخت به هم..اگه اون غرور داره من خداي غرورم...شراره با ديدنم لبخندي
زد.به سمت گروهش رفتم...چند تا مهمون ديگه هم وارد شدن..رسيدم
كنارشون.
_ببخشيد عزيزم كه طول
كشيد...
چشمكي زد و گفت:فداي سرت
حالا يكي بايد ذهن منحرف اين رو درست
ميكرد...اشاره اي به كسايي كه اطرافش بودن كرد و به ترتيب برام معرفيشون كرد.تنها
دختر توي اون جمع به جز خودش سولماز بود.سه تا پسر هم بودن كه به ترتيب از سمت چپ
من شهريار,فردين و بهروز بودن...با همه شون دست دادم و اظهار خوشبختي كردم...تعداد
مهمون ها الان به 20 نفري ميرسيد...قرار بود فقط يك مهمونيه دوستانه باشه....جشن
گرفتن...هنوز هم مهمون داشت ميومد..به سمت در نگاه كردم...سروناز و كامران رو
ديدم..ابروهام از تعجب بالا رفت..اين ها حتي توي چنين جمع هايي هم ميومدن!صداي
شهريار رو شيندم به سمتش برگشتم با شوخي
گفت:
_هليا خانم ميشه سوالات خصوصي ازتون
پرسيد؟
_البته.بفرمايين.
_واسه ي ما خيلي
عجيبه كه شهاب ازدواج كرده...
سرش رو آورد نزديكم
و آروم گفت:ناراحت نشين از حرفام.ولي اون محل سگ به هيچ احدي نميزاره..نه به دختر
نه به پسر..فكر كنم اينكه به دختري محل نميزاشت بخاطر شما بود..ولي پسر رو هنوز
نفهميديم..خيلي وقته باهاش آشنايين؟
اينا حتما رفتارش رو با سروناز نديده بود..خيلي با
هم خوب و صميمي رفتار ميكردن..حتي با دو سه تا خانم ديگه هم كه من ديدم با شخصيت و
مودبانه رفتار ميكرد...تعبير اينا از محل سگ چي بود!!من كه نفهميدم..لبخندي زدم و
گفتم:تقريبا..
دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه
كردم..وسط سالن سروناز و كامران رو ديدم كه شهاب هم بهشون ملحق شده بود و داشتن
سلام و احوال پرسي ميكردن.بدون اينكه جلب توجه كنم برگشتم كه لحظه ي آخر متوجه شدم
شهاب متوجهم شد.اينبار بهروز بود كه به حرف اومد..بقيه با لذت داشتن نگاه
ميكردن.مثل اينكه خيلي كنجكاو بودن از زندگيه من و شهاب
بدونن.
_تقريبا يعني از كي؟جاي خاصي همديگه رو ديدين؟يا
آشنا بودين؟البته ببخشيد فضولي ميكنيم...
تو دلم گفتم ارواح
عمت ببخشيدت ديگه واسه چي بود..ولي در ظاهر با خونسردي گفتم:خواهش ميكنم اين چه
حرفيه..ميشه گفت من...
سايه ي اي رو كنارم ديدم كه وقتي
برگشتم سمتش مجبور شدم حرفم رو نصفه ول كنم.شهاب بود...كه با آرامش كنارم وايساده
بود.دستم رو گرفت و
گفت:هليا جان.سروناز و كامران
اومدن.باهام بيا...
و سري براي افراد اون جمع تكون داد و
دستم رو كشيد.من هم به تبعيت سرم رو تكون دادم و به دنبالش رفتم..خيلي از سروناز و
كامران خوشم ميومد بيام بهشون خوش آمد هم بگم.باز نميدونم به چي ميخواست گير بده كه
اين رو بهونه كرد...نگاهي به يه ام انداختم.درسته باز بود ولي چيزي معلوم
نبود.رسيديم كنار سروناز و كامران...كامران با شيطنت دستش رو به سمتم دراز كرد و
گفت:به به سلام خانم طراوت...حال شما چطوره؟تو و شهاب ادم رو سورپرايز ميكنين.اصلا
دهنم وا موند وقتي شنيدم.
خنديدم و
گفتم:
_سلام..ممنون.شما
خوبيد؟
به سمت سروناز هم
دستم رو دراز كردم.ولي اون با اكراه دست داد...در ظاهر مهربون بود ولي باطنش رو
نميتونستم حدس بزنم..
كامران ادامه داد:ولي باور كنين من
از همون روز كه اومدين آموزشگاه فهميدم كه شما بايد يه نسبتي با شهاب داشته
باشين..وگرنه شهاب به كسي تدريس خصوصي نميكنه...حالا فكر كرده هك كردن بلده ديگه چه
كار شاقي كرده.تو ايران خودمون پر از هكر هاي حرفه ايه كه براي دولت كار
ميكنن.
دلم ميخواست قاه قاه بزنم زير خنده.اينكه هيچي از
شهاب نميدونست و اينطوري جلوش حرف ميزد واقعا مزحك بود.به شهاب نگاه كردم كه با
جديت داشت به حرف هاي كامران گوش ميكرد...البته من هم تا شبي كه توي اينترنت تحقيق
نكردم وچيز هايي در مورد حرفاي شهاب كه اون روز توي خونش بهم زده بود نخوندم برام
باورش سخت بود كه سهاب همچين شخص مهمي باشه...البته انكار نميكنم كه بهش ميخورد كله
گنده باشه.ولي اينكه بخواد هكر.......
صداي شهاب افكارم
رو پاره كرد:كامران جان.از خودتون پذيرايي
كنيد..
با هم قدم به قدم رفتيم روي يك مبل نشستيم.در
حاليكه خيره به اطرافش نگاه ميكرد محكم به من گفت:بهت چي
ميگفتن؟
ههه.از حرفش خندم گرفت..عجب غيرتي داشت.فكر
نميكردم از اينكه با شهريار و بقيه حرف زدم عصباني بشه.با اينكه توي دلم خنديدم ولي
بخاطر قبلش براي لباس بي حس گفتم:چيز خاصي
نميگفتن.
دلم ميخواست بيشتر غيرتش رو تحريك كنم تا عذاب
بكشه..دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو كشيد سمت خودش و در ديد بقيه عاشقونه
ولي براي من جدي گفت:
_اينكه با افراد حاضر توي اين مهموني
حرف بزني مهم نيست.ولي قبلش بايد بدوني كه تمام افراد اينجا هركدوم يك سِمَت بالايي
دارن.اون كسايي كه داشتي باهاشون حرف ميزدي حتي شراره يا توي اطلاعاتن يا يك ربطي
به اونجا دارن.
متعجب برگشتم نگاهش كردم...باورم
نميشد...اينها كه خيلي جوون بودن..حس ميكردم بين يك گروه خوناشامم...شهاب هم در
حاليكه هنوز دستاش دورم بود توي چشمام نگاه كرد و دوباره با تاكيد گفت:همه شون...هر
سوالي پرسيدن با آرامش جواب ميدي.سعي كن از من دور نشي.اينطوري خيلي
بهتره...
لبخند نامطمئني بهش زدم و دستاش رو از دورم باز
كردم و با فاصله نشستم.اون هم ديگه سعي نكرد دستش رو دورم بندازه...اينكه شخصيت همه
ي اين افراد برام در هاله اي از ابهام بود من رو
ميترسوند.
_چطوري شهاب؟
شهاب هم كه تازه متوجهش شده بود بهش نگاه كرد...به حركاتشون دقت كردم.كم كم اخم دو تاشون رفت توي هم....ولي براي تظاهر شهاب تنها به زدن
لبخندي اكتفا كرد.. و دوباره به رو به رو نگاه كرد..چه غروري داشت شهاب..حتي پشيزي هم براش ارزش قايل نشد.طرف هم بدون اينكه كم بياره به من نگاه هيزي انداخت و با لبخند گفت:خانم هليا طراوت...بانوي واقعا برازنده اي هستيد.
شهاب باهاش درگيري داشت.من كه نداشتم..لبخندي زمينه ي حرفم كردم و گفتم:ممنون.
مردي حدودا 35 ساله بود.كه كت و شلوار شيك و رسمي اي پوشيده بود.ولي توي ابهت به شهاب نميرسيد...ادامه داد:
_جدي گفتم..بعضي اوقات به انتخاب هاي شهاب حسودي ميكنم...
سرش رو آورد نزديك و گفت:هميشه بهترين ها رو داره...
چشمكي بهم زد...خنديدم.خوشم اومد كه با شهاب لجه.اين پسره ي پاچه گير رو اصلا نبايد محل داد.منتظر بودم شهاب اعتراضي بكنه..ولي انگار نه انگار..اصلا براش مهم نبود.بابا تو كه روي لباسم غيرت نشون ميدي.حداقل جلوي ديگران از خودموني حرف زدن ناموست با يه غريبه جلوگيري كن.اه اه..بدم اومد ازش.مغرور بودن هم حدي داره.براي اينكه بيشتر تحريكش كنم رو به مرده گفتم:شما از دوستان شهاب هستيد؟
از اينكه باهاش گرم گرفتم خوشش اومد.گفت:
_بله.تقريبا زمان زيادي ميشه كه همديگه رو ميشناسيم.ولي هيچوقت نتونستم از كارهاي شهاب سر در بيارم...
از گوشه ي چشم حواسم به شهاب بود.اصلا حواسش به ما نبود.برگشته بود و داشت با كناريش حرف ميزد...چه الكي دل خوش كرده بودم.منم بيخيال شدم.و رو به مرده گفتم:
_آره شهاب خيلي تو داره.
و با ابروهايي بالا رفته از شيطنت نگاهش كردم.خنديد و گفت:عجيبه كه دختري با روحيات شما جذب شهاب شده.از اول مهموني حواسم بهتون بود.شما واقعا پر جنب و جوش و با روحه هستيد..
از تعريفش در دل نيشم باز شد.ولي در ظاهر به لبخندي متين اكتفا كردم و گفتم:اغراق ميكنيد.
مرموزانه گفت:
_نه.واقعيت رو گفتم.شهاب خيلي اعصاب خورد كن بايد باشه.
با شيطنت خنديدم و گفتم:البته عنق رو هم بهش اضافه كنيد.
چه بحث لذت بخشي داشتيم..حالا كه حواسش نيست حقشه.بزار تمام صفاتش رو بگم.مرده بلند زد زير خنده...يه لحظه ترسيدم كه شهاب متوجه بشه.ولي وقتي برگشتم ديدم اون هم گرم صحبت با كناريشه.هر دوتاشون خشك بودن خيلي بهم ميومدن.هههه.وقتي كه خنده ي اين آقاهه تموم شد با ته مايه هاي خنده گفت:
_خودخواه.
با نيشخند گفتم:خودپسند.
_غد
ريز ريز خنديدم...ديگه چيزي نگفتيم.كمي كه آروم شديم گفتم:فاميليه شما چيه؟
_اردلان هستم..اردلان شاهيني.
_خوشبختم.
_من بيشتر.
با روحيه اي كه گرفته بودم به جمع رقصنده ها زل زدم.ولي متوجه نگاه هاي خيره و شرورانه ي اردلان بودم...ميدونستم نميتونه ساكت باشه.خودموني گفت:
_پيشنهادم رو براي رقص قبول ميكنيد؟
همون طور كه به جلو خيره بودم گفتم:بدم نمياد.
رقص ايراني بود.زياد نزديكي نداشت كه بخوام معذب بشم.از جاش بلند شد.من دستم رو گذاشتم روي زانوهام تا بلند بشم كه دستي محكم روي دستام قرار گرفت...متعجب به شهاب نگاه كردم.هنوزم روش اونور بود...ولي دستش محكم دست من رو گرفته بود و نميزاشت بلند بشم.اينم چه موقعي دستم رو گرفت.با اون يكي دستم آروم تكونش دادم.حرفش رو با كناريش قطع كرد و خيره نگاهم كرد.نگاهش نابودم كرد...چه قدرتي داشت چشماش...تا عمق وجودم نفوذ كرد...به آرومي گفتم:ميشه دستم رو ول كني عزيزم؟
چشماش رو ازم گرفت و به وسط خيره شد وخيلي ناگهاني از جاش بلند شد و من رو به دنبال خودش كشيد...اردلان سر جاي خودش ميخكوب شد...من هم شوك زده شده بودم..منو برد وسط پيست رقص...خواستم دستام رو از توي دستش در بيارم كه متوجه نگاهش به پشت سرم شدم...برگشتم نگاه كردم.يكي از خدمه بود...سرش رو كمي خم كرد و به سمت ضبط رفت.تو كف موندم !!شهاب كه چيزي نگفت.يعني فقط با يك نگاه؟!!!!برقاي سالن خاموش شد و فقط يك نور كمرنگي توي فضا پخش شده بود.آهنگ تند ايراني با آهنگ ملايمي عوض شد.چند تا زوج ديگه هم وسط اومدن..شهاب دستش رو خشن دور كمرم گذاشت..و زل زد توي چشمام...ترسيدم....ترسيدم....دو سه بار به آرامي پلك زد ولي چشماش رو از روم برنداشت...يه حسي بهم ميگفت حرفامون رو شنيده...ولي عصباني نبود.بي حس بود...انگار اصلا براش مهم نبود...بدون اينكه چيزي بگه چشمش رو به گوشه ي ديگه اي سوق داد و من رو محكم به خودش چسبوند..طوري كه صورتم به دليل باز بودن دكمه هاي بالاييه پيرهنش به سينه و گردنش خور..سرم رو كج كردم..نميتونستم چيزي بگم..از اين وضعيت راضي نبودم..يه چيزي ناآرومم ميكرد..دوست داشتم فرار كنم.پسره ي شرور چطوري بدون اينكه نظرم رو بپرسه من رو آورد وسط....سرش كنار گوشم بود ونفس هاي داغش از گوشم تا گردنم ميرسيدن...آروم حركتم ميداد...من هيچ كاري نميكردم..چند لحظه اي طول كشيد كه به خودم بيام وخواستم بهش بتوپم كه صداي محكم ولي بي احساسش رو شنيدم:
_اجازه ي رقصيدن با مردهاي غريبه رو نداري...
مات موندم...چه خلاصه زور ميگفت...اعصابم خورد شد..عصباني گفتم:
_فكر نميكني داري از حد ميگذروني؟
دستش رو محكم تر دورم فشار داد..طوري كه بزور جلوي آخ گفتنم رو گرفتم...ولي اون اصلا تغييري توش ايجاد نشه.مثل يك پر توي دستاش زندوني بودم..
_مواظب رفتارت باش.ديگه اون دختر آزاد قبل نيستي.
_نفسم گرفت لعنتي.ولم كن.
ب
دون اينكه تغييري بكنه و يا به حرفم توجهي نشون بده ادامه داد:
_اينكه قبلا چطور رفتاري داشتي يا بعد از تموم شدن اين اتفاقات ميخواي چه رفتاري با مردهاي غريبه داشته باشي به من مربوط نيست.
_پس ديگه حرف مفت نزن..
به حد مرگ عصباني شده بودم و نفهميدم اين حرف چي بود كه از دهنم در اومد..فقط وقتي فهميدم كه شهاب جوري محكم كمرم رو فشار داد كه اشك توي چشمام حلقه بست..ولي بازم خودش بي احساس و بي تغيير مونده بود.آروم و خونسرد گفت:
_تذكر رو يه بار ميدن...اجازه نميدم آبروم رو توي اين جمع ببري...
عوضي...داشت رسما بهم توهين ميكرد..با تمام توانم براي رهايي از فشار دستاش روي پاهاش رو با كفش هاي پاشنه دارم لگد كردم...پاهاش رو از فشار عقب كشيد...من رو از خودش فاصله داد....بهش نگاه كردم..بدون اينكه اثري از درد يا عصبانيت توي چهره اش باشه بي احساس گفت:زياده روي نكن..
آهنگ تموم شد....نميتونستم از شوك بيام بيرون...اين كي بود...اين چي بود؟چرا انقدر يخ بود؟چرا انقدر غرور داشت؟چرا انقدر انعطاف ناپذير بود؟برقا روشن شد..جلوي ديد بقيه لبخندي بهم زد...من هم در حاليكه توي افكارم درگير بودم لبخند بي معني اي زدم.به سمت مبل رفت....من هم بعد از مدت كوتاهي دنبالش رفتم....