با فاصله كنارش نشستم..اينطوري نميشد.امروز خيلي من رو توي شوك
برد..گفته بود صميمي ولي فكر نميكردم بخواد توي زندگيم دخالت كنه...اين من بودم كه
بايد منت ميزاشتم سرش كه پيشنهادش رو قبلول كردم...آروم و قرار نداشتم...تا تلافي
نميكرم آروم نميشدم..ولي نميدونستم چي اين مرد مزخرف رو عصباني ميكنه...شايد مخالفت
كردن با عقيده هاش و كل كل....
***
چه شب مزخرفي بود ديشب...و چه مزخرف
تر از اون بود امروز.....هما بالاي سرم نشسته بود و داشت تكونم ميداد تا بيدار
بشم.كلافه درحاليكه بالشت رو روي سرم ميزاشتم داد
زدم:
_ولم كن همــــــــا.جون عمت دست از سرم
بردار.
خنده ي خبيثانه اي كرد و
گفت:
_پاشو ببينم.آقاتون داره بخاطر شما مياد..پاشو
بايد بريم پيشواز.
غر زدم:ميخوام صد سال سياه نياد.پسره
ي لندهور.خودمو ج...ر دادم گفتم اينو نميخوام..باز حرف خودتونو
ميزنين.
_خب پاشو حالا.آقاتون نه مجنونتون.پاشــو
ديگه.
با عصبانيت سر جام نشستم و گفتم:من عمرا بيام
پيشواز اون عوضي.خودت پاشو برو.
و دوباره دراز
كشيدم.هما دوباره اومد تكونم بده...كه سريع از جام بلند شدم و گفتم:دست بهم زدي
نزديا...ميدوني كه من تو تلافي كردن
استادم...
سرجام دراز كشيدم...تهديد هاي من هميشه عملي
ميشد...ادامو در آورد و از روي تخت بلند شد...لحظهي آخر كه داشت ميرفت محكم تكونم
داد طوري كه رو ي تخت چرخيدم...و خودش دويد سمت در.خواستم هجوم ببرم سمتش كه جلوي
در خنديد و گفت:نمياي ديگه؟مطمئني؟
فقط نگاهش
كردم...
_باشه بابا..چقدر سخت ميگيري.خب نيا.خودم
ميرم.
باز هم نگاهش كردم...عاجزانه
گفت:
_فقط مهربون تلافي كن.باشه
آبجي؟
هيچي نگفتم..بر و بر بهش خيره بودم.با لحن بچگونه
اي گفت:
_من ميرم تا آبجي كوچولوم راحت
بخوابه...
درو بست و رفت...پوفـــي كردم و با چشماني كاملا
باز روي تخت دراز كشيدم...كوفتم شد.اون ميخواست بياد ..من رو سننه.گوشيمو نگاهي
انداختم.هيچ پيامي نبود.عمرا اگه ديگه ميتونستم بخوابم.زهر مار شده بود به جاي
خواب.امروز از اون روزا بود كه اخلاقم سگي ميشد و پاچه ميگرفتم.خبر مرگت تو هم دو
هفته ديگه ميموندي.همينم مونده بود بابام تورو بفرسته تر و خشكم كني.تاپ شلواركم رو
عوض كردم...به دل خودم بود تو خونه هيچي نميپوشيدم...از اتاق رفتم بيرون.هما داشت
از خونه خارج ميشد كه چشمش به من افتاد:
_هليا نمياي؟شروين
قاط ميزنه ها..گناه داره...
چشمامو بستم و
عصباني گفتم:برو...برو هما...اگه من بيام اعصابشو آشغالي ميكنم..اونوقت روز تو هم
كوفت ميشه...
رفتم توي دستشويي و صورتم رو شستم...صداي در اومد...پس هما
رفت...الكي گير ميدن به آدم.خوبه خودشم ميدونه كه من از شروين خوشم نمياد...نميدونم
عصبانيتم دقيقا بخاطر چي بود.اينكه از دنده ي چپ بيدار شدم يا شهاب و كارهاي
ديشبش...بعد از اون جلوي مهمون ها خيلي راحت برخورد كرديم.ولي وقت رفتن محل سگ بهش
نزاشتم...به اميد روزي كه از اين ماموريت اعصاب خورد كن بيام بيرون ديگه ريختشو
نبينم.هرچي ميگذره بيشتر ميفهمم كه در برابر كارهاش غرورم شكسته...توي اتاق بودم كه
صداي اس ام اس گوشيم اومد.كنار آينه بودم ولي آنچنان يورش بردم سمت گوشي كه اگه جون
داشت دمشو ميزاشت رو كولشو در ميرفت.سهيل بود.نيشم باز شد...اس ام اس رو باز كردم
:
_((حافظ واسه چشمان قشنگت غزلي ساخت...هركس كه تو را ديد به چشمان تو
دل باخت..نقاش غزل تا كه به چشمان تو پرداخت ديوانه شد از بـــــرق نگاهت قلم
انداخت))
خيره شدم به صفحه...الان بايد خودم رو خر فرض
ميكردم و متوجه منظور اس ام اسش نميشدم يا به خودم اعتراف ميكردم كه سهيل حسي بهم
داره...ضايع بود...آخه الانم وقت لو رفتن بود...اگه لو نميرفتيم به راحتي ميتونستم
سهيل رو به خودم وابسته تر كنم.والا.حرف شهاب هم بهم هيچ ربطي نداره.مگه ميشه يه
پسر به دختري نزديك بشه و كاملا بهش اعتماد كنه بعد اون وقت علاقه اي بهش پيدا
نكنه؟نميشه برادر من.نميشه.خواستم من هم يك اس ام اس مفهومي بفرستم.ولي به روحيم
نميخورد.براي همين اس ام اس خنده دار
فرستادم:
_((انگليسي ها يك زن دارن و يك معشوقه,اما معشوقه
شون رو بيشتر دوست دارن,آلمانيها يك زن دارند يك معشوقه اما زنشون رو بيشتر دوست
دارن,ايراني ها دو تا زن دارن,سه تا معشوقه,هفت تا دوست دختر,آخرشم خاك بر سرا ننه
شونو از همه بيشتر دوست دارن))
ديگه جوابي
نداد...دوتا جوك ميفرستادي دلمون شاد
شه...
***
((شهاب))
از روي تخت بلند شدم..خستگيه ديشب
توي تنم مونده بود... حوله رو برداشتم و يك راست به سمت حموم رفتم..رفتم جلوي
آينه..تي شرت سفيدي تنم بود و موهام بهم ريخته بود.به چشماي بي حالم نگاه كردم..خون
سرد بودم...خون سرد...مثل هميشه...بي احساس...دستم رو با خشم كوبيدم به ديوار كنار
آينه...دوباره به خودم نگاه كردم و لبخندي زدم و
گفتم:
_ميبني چقدر خون سردي
پسر...
توي وان رو با آب
گرم پر كردم.لباسم رو در آوردم و رفتم داخلش...دستي به بازوهام و سينه ام كشيدم و
بيشتر تو آب فرو رفتم...چه آرامشي داشت...چشمام رو خيره به ديوار رو به روم
دوختم...نميزارم نابود شي....
نيم ساعت بعد با
حوله اي دور تنم بيرون اومدم...در حاليكه از اتاق خارج ميشدم حوله رو روي سرم
ميكشيدم.از پله ها پايين رفتم.ميز صبحونه آماده بود.سهيلا داشت شربت رو ميزاشت كه
متوجه من شد و گقت:
_صبح بخير
آقا
سرم رو تكون دادم و نشستم.تخم مرغ روي ميز حالم رو
بهم ميزد...كنارش زدم...شربتم رو يك نفس سركشيدم..بعد از حموم بيشتر از هرچيزي
ميچسبيد.به آرومي كمي پنير و گردو خوردم..از مربا خوشم نميومد...همونطور كه از سر
ميز بلند ميشدم گفتم:كسي برام زنگ نزد.
_آقاي وطني تماس
گرفتن.مثل اينكه به گوشيتون زنگ زدن ولي برنداشتيد.گفتن توي شركت مشكلي پيش
اومده..
چشمام رو به معنيه فهميدم آروم بستم و بي حوصله
دوباره به اتاقم برگشتم.حوصله ي رفتن به شركت رو نداشتم.گوشيم رو گرفتم.رفتم روي
اسم مورد نظرم و دكمه تماس رو زدم...بعد از چند تا بوق
برداشت:
_سلام
آقا.
_سلام.كجايي؟
_دارم ميرم
دانشگاه.
كلاه حوله رو از روي سرم برداشتم و گفتم:نميخواد
بري.يه سر برو شركت.
_مشكلي پيش
اومده؟
_ببين وطني چيكار
داره.
_ولي...
حوصله ي بحث
نداشتم.كمي خشن گفتم:اون دو تا رو ول كن رامين .برو
شركت.
_چشم
آقا.
ذهنم خسته بود...چشمام رو بستم تا كمي آروم
بشم...تلفن رو قطع كردم...به خودم اومدم و رفتم توي اتاق مخصوص كارم...در لپ تاپ رو
باز كردم...باز هم نفوذ....باز هم جستجو...اينبار هم داشت اتفاقي ميفتاد...بايد
چيكار ميكردم؟نبايد خيلي دير ميشد..
***
اي تو روح هر
چي دانشگاس...مزخرف...كيفم رو برداشتم و از كلاس زدم بيرون...روز از اين بدتر غير
ممكن بود.هما بدون اينكه بهم بگه با ماشين من رفته بود دنبال شروين و ديگه هم
برنگشته بود.از خروجي خواهران بيرون رفتم.چشمم به سهيل افتاد كه با عينك دودي توي
ماشينش نشسته بود.من رو ديد.عينك دوديش رو برداشت و لبخندي زد.من هم لبخند زدم.از
ماشين پياده شد و خواست به سمتم بياد.من هم به طرفش حركت كردم كه يه ماشين محكم
جلوي پام نگه داشت.با خشم برگشتم فحشش بدم كه شروين رو با عينك دودي و چهره اي جدي
ديدم..دهنم بسته شد..اين اينجا چيكار ميكرد...كمي ترسيدم...ولي خب خودم رو
نباختم...سهيل كه داشت به سمتم ميومد سر جاش وايساد و كم كم عقب گرد كرد و توي
ماشينش نشست.شروين شيشه اش رو داد پايين.رفتم سمتش و
گفتم:
_اينجا چيكار
داري؟
عينكش رو برداشت و ابرويي بالا انداخت و گفت:خوش
آمد نميگي عزيزم؟
با تمسخر خنديدم و گفتم:همينم مونده
به يه آدم كنه خوش آمد بگم.
خنديد و گفت:نزن
اين حرفو عشقم.بيا بالا
در حاليكه داشتم ازماشينش فاصله
ميگرفتم نيشخندي زدم و گفتم:باشه اومدم.
در ماشينش رو باز
كرد و عصباني جلوم رو گرفت و گفت:ببين بعد دو هفته دارم ميبينمت.پس رو مخم
نرو.
_اگه برم مثلا ميخواي چه غلطي
بكني؟
آروم نگاهم كرد و گفت:اذيت نكن هليا.ازت خواهش
ميكنم سوار شو.توي راه حرف ميزنيم.
_تو اذيت نكن
شروين.اگه ميخواستم ببينمت ميومدم
فرودگاه.
عصباني شد.با صداي نسبتا بلندي گفت:يا مياي يا اين
دانشگاه رو رو سرت خراب ميكنم.ميدوني كه رواني بشم هيچي حاليم
نيست.
_اين دانشگاه هم وايميسه كه تو خرابش كني.برو
بابا
كمي در سكوت نگاهم كرد و نفس هاي عميق كشيد و بعد
به آرامي
گفت:مطمئنن دوست نداري اينجا داد و بيداد راه
بندازم.
توي چشماش نگاه كردم.تهديدش جدي بود.با نرفت نگاهش
كردم و در ماشين رو باز كردم و سوار شدم.پشت سرم اون هم با رضايت سوار شد.ماشين رو
روشن كرد...سهيل ديگه اونجا نبود.ترسو رو هم بايد به خصلت هاي سهيل اضافه
ميكردم.بدم مياد از همچين پسرايي.
_عينكتو
بردار.
منظورش به عينك دوديم بود.صدام رو انداختم پس كله
ام و گفتم:پررو نشو توهم.هي هيچي بهت نميگم هي قلدر بازي در مياري.حركت كن تا از
اومدنم پشيمون نشدم.
نفسش رو داد بيرون و ماشين رو روشن
كرد....بينمون سكوت بود..بعد از يه مدت
گفت:
_معذرت ميخوان
هليا...
جوابش رو ندادم.نيم نگاهي بهم انداخت و گفت:خيلي
دوستت دارم هليا...ولي تو هيچوقت كوتاه نمياي.هميشه عذابم ميدي....از بچگي عاشق
خودسري هات بودم...يكم منو هم ببين
دختر..
با تمسخر خنديدم..بي
توجه ادامه داد:دوست داشتم امروز اولين نفر تو رو ببينم.دركش برام سخت بود كه تو
نبودي...دو هفته دوري خيلي زجرم داد...انقدر بي انصاف بودي كه حتي نزاشتي صدات رو
بشنوم.
كلافه گفتم:شروين بس كن...متنفرم از اين حرفا.منو
زودتر برسون خونه.مگه تو خسته نيستي.برو استراحت كن
ديگه.
از شيشه ي سمت چپش نگاهي به بيرون انداخت و
گفت:فكر كردي ازت ميگذرم؟
سعي كردم آروم باشم
و باهاش دهن به دهن نشم.خنده ي پر حرصي كرد و
گفت:
_تو مال مني هليا...مال
من...
رواني بود.باشه بابا.من مال تو.يارو ميخواست حالا
همين جا حرفش رو اثبات كنه..ميخواي تو همين ماشين شروع كنيم مال تو بشم؟.شيطونه
ميگه يه چيز بهش بگما.جمع كن اين مسخره بازيا رو.ويبره ي گوشي دومم رو حس كردم.ولي
نميتونستم جلوي شروين درش بيارم...كمي كه زنگ خورد قطع شد...نگاهي به شروين
انداختم...دلم سوخت..چقدر زود حس و حال عوض ميكنم من....توي خودش فرو رفته
بود...شايد اگه كمي دوسش داشتم ميتونستم با اين همه عشق و علاقه ي شروين آينده ي
خوبي رو براي خودم بسازم.آروم گفتم:
_سريع تر منو برسون
خونه.كار دارم.
نگاهم كرد ولي چيزي نگفت.گوشيش زنگ
خورد.از روي داشبورد برش داشت و نگاه كرد.عصباني ماشين رو زد كنار و از ماشين پياده
شد...مات موندم.چرا رفت بيرون حرف بزنه.شايد يكي از دوست دختراش بود.اينكارها ازش
بعيد نبود.به هرحال نياز داشت و افكارش هم فوق العاده اروپايي بود.از توي آينه
ديدمش كه پشت ماشينه...با خشونت داشت بايكي حرف ميزد و اينور اونور ميرفت..خود
درگيري هم داشت.بعد از مدت كوتاهي تلفن رو قطع كرد.پشتش به من بود.دستش رو توي
موهاش كشيد ...بعد از چند ثانيه اومد و محكم دروباز كرد و نشست توي ماشين...گوشيش
رو با عصبانيت پرت كرد روي داشبورد متعجب
گفتم:
_خوبي تو؟
_ميخواي بري خونه؟
_آره.كار دارم.
چيزي نگفت و در سكوت به سمت خونه حركت كرد...من رووني..اين رووني..سهيل رووني...شهاب روونيه اعصاب خورد كن..هما لج آور...شهلا و بروبچ قاطي...بايد يه تيمارستان بزنم.اطرافيام شديدا بهش نياز دارن.والا...اولين نفرم خودم ميرم.آخه دختره ي ديوونه...از همه ي اينا بگذريم تو چرا خل شدي با شهاب نامزد كردي...فكر اينجا رو كردي كه شروين بفهمه روزگارتو كوفت ميكنه....ماشين رو جلوي خونه نگه داشت.خداحافظي كردم و پياده شدم.قبل از اينكه حركت كنم صدام زد و شيشه رو داد پايين.نگاهش كردم.
_فردا شب آماده باش ميريم بيرون.
تا خواستم چيزي بگم ماشين رو حركت داد.عوضي...دوباره گوشيم زنگ خورد.جواب دادم:
_بله؟
_كجا بودي؟
به تو چه...آخه تو رو سننه.خونسرد گفتم:
_كاري داشتي؟
نفسشو عميق فرستاد بيرون و گفت:
_فردا شب جايي قرار نزار.كامران و سروناز دعوت كردن.
اي واي بر من.همين الان شروين قرار گذاشت.ميمردين يكيتون واسه يه روز ديگه ميزاشتين.البته دلم نميخواست با شروين برم اما اينكه شروين بياد و ببينه نيستم يا دارم ميرم بيرون...الله اكبر...بابا هم كه نيست از چيزي بترسه.كمي من من كردم و گفتمك
_ميشه بندازيم واسه پس فردا؟
مشكوك پرسيد:فكر ميكنم فردا مناسب باشه.مشكلت چيه؟
رك و راست گفتم:قرار دارم..
كمي سكوت كرد و بعد با لحني ملايم كه ازش بعيد بود گفت:
_ببين هليا...الان وضعيت خيلي خوب نيست.ميدونم زندگيته.ولي تو خودت قبول كردي كه توي اين راه بياي و مطمئن باش آخرش هم با رضايت از اين ماجرا بيرون ميري.ولي الان زمان حساسيه.ما با پليس و يا گروه هاي كوچيك در تماس نيستيم.چيزايي كه من الان درك ميكنم و تو نمونه هاييشو ميبيني مواردين كه آدم هاي عادي حتي نميتونن فكرشو بكنن.يك اشتباه همه چيز رو به باد ميده.........
از حرف زدنش خوشم اومد...چقدر وقتي ملايم بود به دل مينشست...پرسيد:
_با سهيل قرار گذاشتي يا شروين؟
بدون اينكه بهش چيزي بگم ميدونست شروين از سفر برگشته.عجب آدمي بودا...
_شروين.
_قرار گذاشتن با شروين مشكلي نداره.البته اون رو هم بايد كم كني.ولي
حتي الامكان با سهيل قرار نزار..
تو دلم گفتم منم گوش كردم...هركاري رو كه صلاح بدونم انجام ميدم.خوشمم نمياد يكي بگه اينكارو بكن اونكارو نكن.بي توجه گفتم:
_فرداشب چي ميشه؟
_كنسلش ميكنم.براي پس فردا شب با كسي قرار نزار..
ديگه انقدرم سرم شلوغ نيست كه عزيز من.فكر كرده مدلم كه هر شب با يكي باشم...
***
((شخص مجهول))
از جام بلند شدم و با داد گفتم:مگه چه غلطي ميتونن بكنن؟
دختر از ترس زبونش بند اومده بود.با من من گفت:آقا به خدا من براتون پيام آوردم.من هيچ كارم.گفتن بهتون بگم يك نفر داره مخفيانه تحقيق ميكنه.
روي ميز رو ريختم به هم..غريدم:مگه شهر هرته.اين همه سال تلاش نكرديم كه يه عوضي بدون هيچ نشوني از خودش براي ما تهديد بشه.
رفتم رو به روش و خيره شدم توي چشماش و گفتم:ديگه چي گفتن؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفتن در خطريم..تمام سازمان ها و شركت هامون در خطرن.مثل اينكه با شخص قوي و خاصي طرفيم.
خنده ي هيستريكي كردم...
دختر وحشت زده نگاهم كرد و گفت:من ميتونم برم آقا؟
حوصله شو نداشتم.با سر اشاره كردم از جلوي چشمام دور بشه....به سرعت از خونه خارج شد.دختركي كه براي جلب توجه نكردن به عنوان خدمتكار مرتب كردن خونه فرستاده بودنش كه پيامشون رو به من برسونه.
رفتم سمت ميز و تمام وسايل روش رو با حرص ريختم پايين.يعني چـــي؟يعـــني چي لعنتي..ميخواي منو بازي بدي...ميخواي منو از دور خارج كني؟كور خوندي.آخه تو يهو از كجا پيدات شد.تو يه روز مگه من چقدر توان دارم....
قرصم رو از توي جيبم درآورد و بدون آب قورتش دادم..فشارم داشت بالا ميرفت....نبايد حرص ميخوردم...درسته خبر شوكه كننده اي بود ولي به آرومي اوني رو كه باعث اين مشكلات شده مات ميكنم....
***
هما اومد توي اتاق و گفت:تو هنوز حاضر نشدي دختر؟داره مياد بالا.
عاجزانه گفتم:نميخوام برم هما..بابا من يكي ديگه رو دوست دارم.چند بار بگم.از شروين خوشم نمياد.
هما دوباره عصباني شد و گفت:ديگه اين حرفو نزن.ميدوني اين شروينه بدبخت چند وقته به پاي تو نشسته...خورد ميشه هليا..سر عقل بيا.
پوزخند زدم و گفتم:آره..ميدونم فقط به پاي من بوده.آخه خواهر من تو كه بايد بهتر بدوني با هردختري كه خواسته عشق و حالشو كرده.
_مهم اين نيست.مهم اينه كه وقتي ازدواج كنين مطمئن باش جز تو كسي رو نميبينه...بعدشم الان چند ماهي ميشه ديگه از هر دختري بريده و فقط چشمش دنبال توا...
صداي در اومد.هما سريع دستش رو گذاشت روي بينيش و گفت:بيا بيرون
و خودش از اتاق خارج شد.لبم رو كج كردم و با حرص گفتم:
_اينم خواهره ما داريم؟
از جام بلند شدم.صداي مردونش رو از پشت در شنيدم كه به آرومي گفت:داخل اتاقشه؟
نفهميدم هما چي جواب داد.ولي حس كردم داشت به به اتاقم نزديك ميشد...فهميدم ميخواد بياد تو براي همين ريسك نكردم و سريع از اتاق پريدم بيرون.تي شرت تنگ آبي به به همراه شلوار پارچه اي مشكي پوشيده بود...عضلاتش بهم چشمك ميزد...متعجب نگاهم كرد و گفت:هنوز حاضر نشدي؟
هما پشت سرش بود...گفتم:
_سلام.
_سلام.چرا مانتو نپوشيدي..
نگاهي به لباس آستين كوتاهم انداختم وخواستم چيزي بگم كه چشمم به هما خورد كه داشت با چشماش التماس ميكرد برم...بخاطر رفتن با شروين قرارم با شهاب رو عقب انداختم.پس زياد هم بد نميشد كه باهاش ميرفتم...حرفم رو عوض كردم و گفتم:
_حواسم به ساعت نبود...يكم صبر كن تا حاضر بشم.
بدون توجه به حضور هما گفت:چشم عزيزم.هرچقدر دوست داشتي وقت صرف حاضر شدن كن...تا صبحم بشه منتظرت ميمونم.
اي تو روحت..پسره ي جلف .برگشتم توي اتاقم و حاضر شدم.حوصله ي آرايش نداشتم....همينم مونده بود واسه اين ...و..س..باز خودم رو هم خوشگل كنم..روي مبل منتظرم نشسته بود.با ديدنم از جاش بلند شد و با دستاني باز به سمتم اومد..خودم رو كنار كشيدم...سرتاپام رو برانداز كرد و گفت:
_نميخواستي آرايش كني؟من عجله ندارم.
_نه..بريم.
لبخندي به هما زدم و ازش خداحافظي كردم...شروين در ماشين رو برام باز كرد.سوار شدم...درو بست..دوست دخترش بميره براش...اومد سوار شد و
گفت:كجا بريم؟
_تو منو آوردي بيرون..اونوقت از من ميپرسي.
ماشين رو روشن كرد و پاش رو روي گاز گذاشت و گفت:بداخلاق نباش عزيزم...خواستم نظر تو رو هم بپرسم.
_هرجا دوست داشتي برو.
با سرعت ميروند...جاي نسبتا پرتي نگه داشت.يك باغ كوچيك كه معلوم بود زياد شناخته شده نيست...ولي جاي شيكي بود...وارد باغ شديم...شروين اومد كنارم و دستام رو گرفت...اعتراضي نكردم...برام مهم نبود...مردي با فرم خاص جلومون تعظيم كوتاهي كرد و ما رو به سمت ميزي راهنمايي كرد.سرجامون نشستيم.فضاي اطراف نيمه تاريك بود و سر ميز شمع هاي بزرگي قرار داشت.شروين خيره شد بهم....چپ چپ نگاهش كردم و وقتي مرده رفت گفتم:چيه بر و بر منو نگاه ميكني.آدم نديدي؟
خنديد و گفت:زبون دراز..
دستاش رو روي ميز گذاشت و كمي خم شد و با تخسي گفت:مال خودمي...دلم ميخواد نگاهت كنم.
اخمي روي پيشونيم نقش بست.با همون اخم گفتم:به همين خيال باش.
چشماي هيزش رو با لبخند دوباره روم انداخت و چيزي نگفت...زير لب گفتم:هيز
فكر كنم شنيد.چون خنده اش عميق تر شد.چشماش رو به لبام دوخت و با ابروهايي بالا رفته زير نظرشون گرفت...معذب شدم و گفتم:آدم باش شروين.پشيمونم نكن.
همون موقع گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت.شروين بطري مشروب هم سفارش داد..با تعجب گفتم:
_مگه اينجا مشروب هم سرو ميشه.
گردنش رو كج كرد و صداي ترق توروق استخو هاشو در آورد و گفت:آره عزيزم.اينجا هرچيزي سرو ميشه.رستوران قانوني نيست..شخصيه.كمتر كسي اجازه ي ورود به اينجا رو داره.
بي تفاوت شونه اي بالا انداختم و گفتم:
_باشه.فقط زياده روي نكن.
غذامون رو آوردن...شروين دستمالي روي پاهاش انداخت و با لذت به غذا ها زل زد و دستاش رو به هم كوبيد و گفت:
_اين غذا خوردن داره.
_مثلا چرا؟
تو چشمام خيره شد و گقت:چون دارم با خانمم ميخورم.
دور و اطرافم رو نگاه كردم و گفتم:كو؟من كه نميبينم.توهم زدي داداش.
خبيثانه خنديد و گفت:اتفاقا رو به روم نشست و چند برابر غذا داره بهم چشمك ميزنه و ه...و..س...خوردنش رو كردم..
با چشمايي ريز نگاهش كردم و گفتم:
_سرت به تنت زياديه؟
زد زير خنده و گفت:غذاتو بخور عزيزم.بحثمون پيش بره فكر كنم همه ي اين طرف ها رو خورد كني.
_عزيزم و كوفت.عزيزمو مرگ...عين آدم حرف بزن...
هرچي من حرص ميخوردم اين بيشتر با لذت نگاهم ميكرد..شديدا به درمون نياز داشت..
نصف غذام رو خوردم ولي بيشتر از اون تبم نگرفت...با دستمال صورتم رو تميز كردم و رو به شروين گفتم:ممنون.
اون هم از خوردن دست كشيد و گفت:غذاش خوب بود؟
_اي بد نبود.ولي بيشتر از منظره ي اينجا خوشم اومد.واقعا سرسبز و با صفاست.
بطري مشروب نصف شده بود.كمي ازش دور كردم تا بيشتر از اين نخوره.ظرف غذاش رو كنار داد و گفت:ميخواي بريم همين دور و اطراف كمي دور بزنيم؟
_تاريكه...ترجيح ميدم بريم خونه.
از جاش بلند شد و گفت:فقط اينجا تاريكه..بريم اونطرف تر روشن ميشه.بلند شو..حرف رفتن رو هم نزن..
كنجكاو شده بودم كه قسمت هاي ديگه ي باغ رو هم ببينم.به هرحال اينجا يك جاي غير قانوني بود و مكان هاي غير قانوني هم كنجكاوي آدم رو بر مي انگيخت.براي همين بلند شدم و مستقل به سمت يه توده از درختا كه پشت شروين بود حركت كردم.شروين هم كنارم قرار گرفت و بازوهام رو توي بازوهاي خودش قرار داد...از كارش خوشم نيومد براي همين بازوهام رو درآوردم.ولي اون از رو نرفت و دستم رو گرفت..بشر به اين پررويي نديده بودم...وقتي ميزدم تو فاز بي توجهي درجه ي لجبازيم هم كاهش پيدا ميكرد.براي همين چيزي بهش نگفتم.آروم منو به سمت آلاچيق هايي كشوند و گفت:من يه بار تو روز باروني اومدم اينجا...زير آلاچيقاش تو بارون واقعا حال و هواي خاصي داره...
با دقت به آلاچيق ها نگاه كردم...خيلي زيبا بودن..و آدم رو به و..س..و..س..ه ي نشستن توشون مينداختن...از كنار اون ها گذشتيم...سمت چپم رو نگاه كردم.كمي دوتر چند تا كلبه بود...رو به شروين پرسيدم:
_اون كلبه ها واسه ي چيه؟
تو حال و هواي خودش بود...زيادي رويايي شده بود.نگاه خاصي بهم انداخت و گفت:كدوم؟
با دست به سمت مورد نظرم اشاره كردم و گفتم :اونا..
وقتي ديد با شيطنت نگاهم كرد و گفت:اونجا مال دختر پسراي عاشقيه كه نميتونن دوريه همو تحمل كنن...
هول شدم...بي حيا...آب دهنم رو قورت دادم و يه چند تا سرفه ي مصلحتي كردم تا حواسش پرت بشه...رسيديم به يك آبشار مصنوعي...جاي خيلي خلوتي بود.وقتي داشتيم شام ميخورديم كمي كه دقت ميكردم ميتونستم دو سه تا جوون ديگه رو هم ببينم...ولي اينجا به جز يك مراقل شخص ديگه اي نبود...تك و توك لامپ هاي زيبايي رو اطراف آبشار گذاشته بودن.طوري كه آدم رو جذب خودشون ميكرد...دستم رو از توي دستاي شروين در آوردم و مست به سمت آبشار رفتم....شروين دنبالم نيومد...وقتي نزديكش رسيدم دستم رو توي آب زدم...توي اين هواي گرم واقعا لذت بخش بود...
احساس شادابي و نشاط كردم...خنديدم و بيشتر دستم رو توي آب بردم..چه حس خوبي داشت...دوست داشتم از هيجان جيغ بزنم.يه شب تاريك داخل يه باغ با صفا..كنار يك آبشار با بهترين تزيين.....واقعا روياي بود...آهان يه مزاحمم همراهم بود...اگه اين نبود عين ديوونه ها قهقهه ميزدم..ولي خب با بودن اون نميشد..آب خنكش داشت بيش از حد و..س..و.س.ه...ام ميكرد...اطرافم رو نگاه كردم..فقط شروين بود كه سرجاي قبلش با لبخند و دست به سينه وايساده بود و شيش دانگ حواسش به من بود...كه اون هم مهم نبود...براي همين كمي سرم و تنم رو زير آب بردم كه بخاطر خنكيه آب لرزيدم و سريع كنار كشيدم...چند ثانيه صبر كردم و خواستم دوباره اين لذت رو احساس كنم كه دستي من رو برگردوند و گفت:نكن اينكارو خيس مي....
ادامه ي حرفش رو نزد و خيره نگاهم كرد...من هم با چشماي گشاد شده بهش چشم دوختم...منتظر بودم ادامه ي حرفش رو بزنه كه حس كردم حالت
چشماش تغيير كرد و.....
د.ا.غ.ي. ل.ب.ه.ا.ش رو روي ل.ب.ه.ا.م حس كردم...آروم ل.ب.ا.ش رو حركت ميداد كه به خودم اومدم و سريع ازش فاصله گرفتم...گرمم شده بود...متعجب نگاهش كردم...داد زدم:
_اين چه كاري بود كردي عوضي؟به چه حقي منو بوسيدي پسره ي لندهور...
صدام رو انداخته بودم پس كله ام و داشتم هوار ميزدم كه اومد سمتم و شونه هام رو گرفت و گفت:آروم باش...آروم باش هليا..خواهش ميكنم...
_گمشو...ولم كن لعنتي...دستتو بكش...
ازش فاصله گرفتم و با خشم حركت كردم تا از اون جا دور بشم...صداي كفش هاش روشنيدم كه به سرعت دنبالم ميومد...
_هليا صبر كن عزيزم...معذرت ميخوام هليا...
دستم رو گرفت و نگهم داشت...با خشونت نگاهش كردم...ملتمس گفت:نزار شبمون خراب بشه..خواهش ميكنم.
داد زدم:تو حق نداشتي منو ببوسي شروين.حق نداشتي.
در حاليكه شونه هام رو محكم گرفته بود گفت:دست خودم نبود هليا...
به لبام نگاه كرد و ادامه داد:وقتي برگشتي....لبات...خيس شده بودن...مژه هات....چشمات...خيلي خواستني شده بودي هليا...باور كن دست خودم نبود...
دندون قروچه اي كردم و گفتم:آره ميدونم دست خودت نبود...واسه اينكه تو يه ه.و.س بازي.يه آشغال...
ازش جدا شدم و دوباره راه خودم و گرفتم.در حاليكه پشت سرم ميومد گفت:حالا كه چيزي نشده هليا.فقط يه بوسه بود.
بدون توجه بهش از باغ خارج شدم.نميدونستم بايد چيكار ميكردم يا با كدوم تاكسي تلفني تماس ميگرفتم.پشت سرم اون هم بيرون اومد.تصميم گرفتم برگردم توي باغ و از يه نفر شماره ي تاكسي تلفني رو بگيرم كه شروين دستمو گرفت و گفت:ميخواي چيكار كني دختر...لجبازي نكن.من كه معذرت خواستم.
_ولم كن نفهم...
ولم نكرد..آروم و پوزش طلبانه گفت:بيا تو ماشين بشين هليا...ميرسونمت خونه.
پوزخندي زدم و گفتم:برو بابا.هري...فكر كردي دوباره با تو ميام.
صداش كمي بلند شد و گفت:پس ميخواي چه غلطي كني.
داد زدم:غلطو كه تو ميكني.ميخوام برم يه تاكسي بگيرم.
_اين وقته شب تاكسي بگيري؟بيا سوار شو من ميرسونمت خونه.
_از اينجا تاكسي بگيرم خيلي بهتر از اينه كه با تو بيام.
صورتش رو نزديك تر كرد و گفت:از اينا كمك بخواي بدتر از كاري كه من كردم نصيبت ميشه.فكر كردي اينا چه جور آدمايين.بيا سوار شو...
پاهام سست شد.راست ميگفت..نميتونستم بهشون اعتماد كنم...نگاه تهديد كننده اي به شروين انداختم و به ناچار سوار ماشين شدم...حتي الامكان سرم رو چرخوندم تا چشمم به شروين نيفته...بار ها سعي كرده بود من رو ببوسه و من با خونسردي پسش زده بودم.ولي اينبار نميدونم چيشد..شايد خيلي ناگهاني اومد سمتم...يا شايد فضاي اونجا بود كه خمارم كرده بود..با كلافه گي نفسش رو بيرون داد و حركت كرد.توي راه سكوت محض بود...صداي هيچكدوممون در نميومد...من به بي هواس بودنم فكر ميكردم و اون شايد به كار اشتباهش..وسط راه بوديم ك بلاخره سكوت رو شكست و به آرومي گفت:
_شايد اون بوسه تو رو اذيت كرد ولي براي من بهترين چيزي بود كه ميتونستم از كسي بگيرم..
برگشتم و چشماي وحشيمو بهش دوختم...بدون اينكه نگاهم كنه ادامه داد:فردا صبح زود دوباره بايد برم...
با اينكه عصباني بودم ولي لحظه اي متعجب شدم و خواستم بگم واسه ي چي كه خودش جوابم رو داد:
_مجبورم براي يه مدت ديگه ازت دل بكنم هليا...ميرم مسافرت..
آروم گفتم:دوباره ميري پيش بابام؟
_نه اينبار بايد برم يك كشور ديگه.عروسيه يكي از دوستامه.
بي اهميت سرم رو به سمت پنجره برگردوندم.دستم رو گرفت و گفت:
_دلم برات تنگ ميشه.ولي زود برميگردم.
دستم رو پس كشيدم و چشم غره اي بهش رفتم و از زير دندون هام غريدم:بهم دست نزن.
***
وارد سلف دانشگاه شدم كه سهيل رو گوشه اي در كنار دوستاش ديدم.با ديدن من لحظه اي نگاه كرد و به سرعت از جاش بلند منتظر موندم كه بهم برسه.وقتي كنارم قرار گرفت با خوش رويي گفتم:
_سلام خوبي؟
_سلام.ممنون .تو خوبي؟
_آره.كاري داري؟
به ميزي اشاره كرد و گفت:
_اگه فلش آوردي بيا يه لحظه بشين تا فايل آماده شده رو بهت بدم.پس فردا بايد تحويل بديم.
سرم رو تكون دادم و گفتم:باشه.
و به سمت ميز مورد نظر حركت كردم.اومد روي صندليه كناريم نشست و لپ تاپش رو روشن كرد.با دقت تمام كارهايي كه ميكرد زير نظر گرفتم.عجيب بود...اينبار ميخواست جلوي من رمز رو بزنه....قلبم داشت از هيجان داشت ميومد تو دهنم.دو تا چشم داشتم 1000 تا ديگه قرض گرفتم و عين وزغ زل زدم به كيبورد...حرف L يا همون م خودمون رو زد..ولي بقيش رو انقدر با سرعت زد توي كف موندم...اه لعنتي ...انگار داره رمز چيو وارد ميكنه.خب آروم تر ميزدي ديگه.هي روي