رمان فرزند من 1

۱۳۶ بازديد
 قسمت اول 

مهرداد

باز مثل هميشه تنها جاي كه ارومم ميكنه همينجاست 20سال هروقت عصبي ميشم ميام اينجا20 سال كه كنارم نيست 20 سال دارم با عذاب وجدان زندگي ميكنم من مهرداد رادان كسي كه همه ازش تعريف كردن كسي همه تحسينش كردن  كسي كه اراده ميكرد خوشگلترين دختر ا كنارش بودن ولي الان چي پدرش كه هميشه به تنها پسرش افتخار ميكرد با غرور سرش بالا ميگرفت ميگفت مهرداد پسر من

20ساله كه تنها ارتباطمون مادرم  كسي كه پدرم هيچوقت طاغت اشكش نداره كاش فقط يه درصد به من حق ميدادن كاش منو درك ميكردن خيره ميشم به اسمش كه هنوز با گفتن اسمش تمام تن بدنم ميلزه رويا 

ميدونم اونم از دستم ناراحت    

برميگردم به 20 ساله پيش كاش هيچوقت با اردلان اشنا نميشود يا كاش بر نميگشتم ايران  با اردلان تو امريكا اشنا شدم   تازه 22سالم بود كه رفتم امريكا براي ادامه تحصيل توي مهموني با اردلان اشنا شدم با هاكان پسر عمو يه مهموني رفتم كه اردلان هم انجا بود اردلان همسن هاكان بود جفتشون 24 ساله بودن اردلان پزشكي ميخوند ولي هاكان مثل من عمران ميخوند  اردلان خيلي پسر باحالي بود بر عكس من كه خيلي دير با كسي جور ميشودم اون درست مثل هاكان راحت رله بو خيلي خوشتيپ خوشگل بود و بيش از حد شيطون بود    

هيكلي بود قد بلند چارشونه پست برنز چشماي سرمه اي تير كه خيلي به پست برنزش ميومد بر عكس من جشمو ابرو مشكي داشتم وقد بلد اون موقع زياد هيكلي نبودم اردلان خيلي دختر باز بود هميشه ميگفت بايد زيباي  ستود ولي تا دختري طرفش نميومد طرف دختري نميرفت          خلاصه 10سال باهم دوست بود يم من فوق ليسانس عمران گرفتم اردلان تخصص قلب من تو شركت هاكان كار ميكردم اردلان هم تو بيمارستان مشغول بو د با صداي عمو محمد از گذشته امدم بيرون سلام پسرم من:سلام عمو جان خوبي عمو محمد: قربانت خبري از ت نيست خيلي وقت نيومدي 

من: اره عمو جان سرم شلوغ بود 

عمو محمد يه نگاه به گلهاي كه پرپر كرده بودم  ميكنه ميگه برات تميزش ميكردم ولي از اين گلها ديگه نميذاشتم 

من : دستت درد نكنه همين كه نميذاري قبرش كثيف بشه ممنونتم يه تراول 50  ميذارم تو جيب كتش ميفهم ولي به روي خودش نمياره

 

عمو محمد :خدا رحمت كنه زنتو

من :پسرت چطوره 

عمو محمد :قربانت بهتر

من : خب خدارو شكر 

عمو محمد : من ديگه برم قربانت پسر

من: خداحافظ

با عمو محمد خيلي وقت اشنا شدم درست 20 سال پيش  يه پسر داره   فلج زنشم 3 سال فوت كرده الان چند سا له كه اينجاست    

 خودشم اينجا رفتگر


زماني كه رويا مرد تا يك ما شبا اينجا ميخوابيدم چون رويا از تاريكي وحشت داشت اخ رويا ميدونم از دستم ناراحتي  وقتي تو مردي انقدر داغون بودم كه نگو اصلان اون موقع نميتونستم به بچمون فكر كنم من فقط اون مصوب مرگ تو ميدونستم بعد 6ماه كه حالم خوبشود خيلي گشتم ولي نبود از اردلان و پدرت هم خبري نبود رويا تو جونم بودي عمرم بودي چجوري نبودت تحمل ميكردم تو به خاطر بچمون از جونت گذشتي ولي من چي تنها چيزي كه ميدونم اين كه بچمون دختر بود همين 

به خودم كه امدم ديدم هوا تاريك شده پاشدم از رويا خداحافظي كردم رفتم داشتم سوار ماشين ميشدم كه گوشيم زنگ خورد سلام مامان جان


سلام پسرم خوبي 


ممنونم مامان جان شما خوبي  


قربانت عزيزم زنگ زدم بگم  شام بيا اينجا مهتاب و مهشيد شام اينجان مياي 


اره مامان جان ميام باشه پسر منتظرتم


باش خداحافظ 


خداحافظ


مهتاب مهشيد خواهرمنن  ازدواج كردن البته مهتاب از من بزرگتر مهشيد كوچيكترمهشيدم 2تا پسر داره پرهام 15 ساله پدرام 10 ساله مجيد شوهرش هم پسر خوبي كارمند بانك مهتاب زن   رضا دبير اموزش و پرورش 3تا پسر داره اميد 37 سالش كه ازدواج كرده يه پسر 7 ساله به اسم ساميار داره زنش مريم دختر خوبي دوي پسرشم امير  انم خوشتيپي براي خودش 32 سالش برام خيلي عزيز يجورا مثل بچه خودم برام عزيز مهندس عمران با دوستش يه شركت زده


سومي پسرشم امين 20 سالش دانشجو درست مثل دختر من اونم الان بايد 20ساله باشه و دانشجو


وقتي امين ميبينم اتيش ميگرم من چطور تونستم بچه خودم كسي كه از خونم رو از خودم برونم و مصوب مرگ رويا بدونم واي خدا 


از همه بدتر زخم زبونهاي بابا  ادامه داره

 






تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد