رمان فرزند من 3

۱۰۳ بازديد
با حس كردن يه چي تو دماخ خوشگلم چشمامو باز كردم كه 2تا تيله عسلي رنگ كه شيطون زل زده به من ديدم نامردي كردم يه دونه از اون عتصه هاي خوشگلم زدم كه هرچي اب دهن بود ريخت تو صورتشش 
با جيق پريد عقب شروع كرد به فحش دادن 
الهي رو تخت بشورند الهي جون مرگ بشي الهي يه شوهر كچل چاق گيرد بياد
من : خفه بابا كي تو رو راه داده اول صبح اينجا
مهسا همينجوريكه داشت ميرفت دستشوي صورتش بشوره گفت اول صبح ساعت 2 بعد از ظهر 


واي كلاسم چنان از تخت پريدم پايين كه پام گرفت به صندلي با كله پرت شد وسط اتاق پامو گرفته بودم با جيغ به ميز و صندلي فحش ميدادم واي خدا اين صندلي پايين تخت من چيكار ميكنه يادم امد ديشب اوردم اينجا تا بابا موهامو سشوهار بكشه اتاق به اين بزرگي يه دونه پيريز برق داره. با صداي خنده صورتمو اونور كردم مهسا رو ديدم كه تكيه داده به در دشتشوي داره هر هر ميخند ه دنبال يه چي ميگشتم بكوبم تو سر اين بشر كه لنگه دمپايمو ديدم دولا شدم ورداشتمش پرت كنم تو صورت مسخرش تا امدم پرت كنم جا خالي داد همون موقع هم بابا در اتاق باز كرد كه دمپاي من محكم خورد تو صورت بابا 
بابا: اخخخخخخخخخخخ دماغم
اروم از جا م بلند شدم پام خيلي درد گرفت ولي نه انقدر 
بابا: تو از ديشب تا حالا قصد جون منو كردي اره
من: نه فدات شم ميخواستم بزنم تو سر اين شلغم جا خالي داد بابا : ساعت 8ونيم مگه امروز كلاس نداري اندفه احتشام بندازتت بيرون نميام باهاش حرف بزنم با تعجب گفتم 8ونيم تازه دوزاريم افتاد حمله كردم طرف مهسا كه با جيغ دويد پشت بابا 
بميري مهسابابا برو حاظر شو امروز دانشگاه كلاس دارم خودم ميبرمتون 
بعدم با مهسا رفت پايين
تازه نگام به ساعت افتاد واي مهسا منو ميكشمت من ساعت 9نيم كلاس دارم اونم با احتشام يه سگي كه نگو 3 بار تا حالا به خاطر دير رفتنم سر كلاس بيرونم كرد ه كه انم به لطف بابا درست شده 
تازه ياد مهسا افتادم با مهسا از اول راهنماي دوستم خيلي دوستش دارم دختر خيلي مهربون شيطوني ولي بعضي وقتها واقعا" رو اعصابم كه ميخوانم كلش بكنم روبرو خونه ما خونشون البته خونه ما 2طبقه ويلاي ولي خانه اونه اپارتمان اونم مثل من تك فرزند مامانشم فرهنگي تو دبيرستان دبير زبان مون اونموقع ها هميشه منو مهسا از كلاس بيرون بوديم خداي مامانش خيلي مهربونه تو كلاس يه خورده جذبه ميگرفت كه براي منو مهسا كار ساز نبود اونم راحت پرتمون ميكرد بيرون خداروشكر جفتمون تافل زبان داشتيم وگر نه حالا حالاها بايد زبان پاس ميكرديم بود باباشم تو شركت نفت كار ميكنه خانواده خيلي خوبيند بابا با باباش چند ساله دوسته با صداي داد بابا از فكر امد بيرون 
باراننننننن حاضر شدي.. دير شداوه اوه دير شود پاشدم سريع رفتم تو دستشوي يه مسواك زدم صورتم با صابون شستم ديشب انقدر بابا منو راه برد مثلا" ميخواستيم يه ذرره قدم بزنيم تا اون بالا دربند منو پياده برد كه كمر پام داغون شد هرچي بهش ميگفتم پام درد گرفت ميگفت جوني بايد راه بياي من همسن تو بودم كله شهر تهران پياده ميرفتم ميومدم
خلاصه انقدر راه رفتيم كه تا نشستم تو ماشين كتونيامو در اورد خوابيدم بابا اورده بودم تو اتاق 
تمام اريشم ريخته بود تو صورتم تند تند شستم اومدم بيرون شلوار سفيد ديشبيم كه پام بود خوب بود فقط يه مانتو راسته بلند سورمه اي پوشيدم رفتم جلو اينه يه كرم ضد افتاب زدم يه مداد سورمه ايم كشدم تو چشمم يه برق لب صورتي هم زدم موهام همرو بالا سرم جمع كردم چشمام كشيده تر شد مقنعه سرمه ايم پوشيدم كلوله سفيدم از تو كمد در اوردم جزوهام با جا مداديم يه خورده خرتو پرت ريختم توش حالا جورابام كو همه جا رو گشتم نبود كه نبود اهان زير تخته پيدا شد پام كردم دويدم پايين رفتم تو اشپز خونه 
سلام به خاتون گله خودم 
خاتون سلام ساعت خواب
من : بابا . مهسا كوشن 
دير كردي رفتن تو حياط 
خيله خوب خداحافظ من رفتم 
خاتون : صبحونه 
گفتم نميخوام ديرم شده يه لقمه گرفت طرفم گرفتم لپ تپلش بوس كردم رفتم تو حيات جفتشون عصبي تو ماشين بودن اوه مهسا خانوم پرو جلو هم نشسته رفتم در عقب باز كردم نشستم گفتم بزن بريم كه دير شد يه ساعت منو علاف خودتون كرديد بابا عصبي برگشت طرف من ما علافت كرديم 
هيچي نگفتم بابا هم ماشين روشن كرد راه افتاد مهسا خانومم كه لال شده بود 
من :مهسا خانوم ماشين بابات جلو نشستي 
مهسا :عمو اردلان با بابام جفتشون برام يكين ميخواستي زودتر بياي جلو بشيني
بچه پرو


[SIZE="4"]بابا در دانشگاه ما رو پياده كرد خودشم رفت تا ماشين پارك كنه منو مهسا ترم دومي دانشگاه عمرانيم دانشگاه ما دو تا ساختمان كنار هم دانشگاه پزشكي كه بابا 3روز در هفته انجا تدريس ميكنه ساختمان كناريش هم دانشگاه مهندسي كه منو مهسا اونجا درس ميخونيم 
نميدونم اين مهسا چش شده صبح خيلي سرحال بود ولي الان خيلي پكر نارحت
زدن به بازوش هي كجاي چته 
مهسا: هيچي بابا سرم درد ميكنه
من: غلط كردي صبح كه خوب بودي 
مهسا : هيچي نيست بيا بريم الان احتشام مياد 
منم ديگه هيچي نگفتم رفتيم تو كلاس ميز اخر نشستيم
بيشتر بچهها امده بودن ولي هرچي گشتم بهار نبود 
به مهسا گفتم بهار نيستش جواب نداد برگشتم طرفش ديدم سرش گذاشته رو ميز حتما"سرش خيلي درد ميكن 
زياد با بچهاي دانشگاه جور نبودم فقط با بهار صميمي شدم اونم چون خيلي مهربون بود 
با پسرا كه اصلا" يه اخلاقي كه داشتم اصلا" نميتونست با جنس مذكر خوب ارتباط بر قرار كنم وقتي ميان طرفم همچين سگ ميشم كه نگو پسرا دانشگاهم منو ميشناسن طرفم نميان معتقد ن[ كه خودم ميگيرم ولي اصلا" اينجوري نيست من بجز بابا و رامين عموم با هيچ مذكر ارتباط نبودم حتي رامين كه بعضي وفتا كه ميرم خونش اگه دوستاش بيان من بايد برم تو اتاق تا اونا برن كلا" بيش از حد غيرتي خدا به داد زنش برسه رامين 32 سالش مهندس كامپيوتر يه شركت كامپيوتري هم داره 
با ورود استاد از فكر امدم بيرون 
احتشام با 2تا پسر امد تو كلاس اونم چه پسراي يچيزي بودن كه نگو خيلي خوشگل هيكلي بودن 
استاد سلام 
ما هم سلام كرديم 
استاد : خوب بچها اين دوستان اين ترم مهمان ما هستن خودشون هم فوق ليسانس عمرا ن دارن ولي براي تكميل كردن دوره اموزشي استادياري و براي ياداوري دروس كه اگر موفق بشن ترم ديگه از استادهاي همين دانشگاه ميشن رفت طرف اون پسر خوشتيپ البته هر 2تاشون خوشتيپن ولي اين يكي خيلي قشنگ تر هيكلي تر بود و صد البته مغرور 
استاد ا:خوب ايششون اقاي امير كياني هستن رفت طرف اونيكي ايشون هم اقاي ارش قرباني هستن
بچهها : خوشبختيم
اون دوتا هم اومدن ميز اخر يعني اون طرف ما نشستن
مهسا خانم هم قصد بيدار شدن نداره بهارم نيومده امروز منم حوصلم سر رفته انقدر بيكار نشستم 
استاد خوب اماده ايد براي امتحان اي واي امتحان منم هيچي نخوندم البته وقت نكردم كه بخونم ولي اميدوارم يه چيزاي از قبل بلد باشم 
استاد : 10 دقيقه وقت داريد براي مرور كردن 
سريع كتاب در اوردم شروع كردم به خوندن استاد همينجوري داشت قدم ميزد كه رسيد سر ميز ما به مهسا كه سرش رو ميز بود گفت شما كامل درس بلدي خانوم ملكي مهسا اروم سرش از رو ميز ورداشت گفت بلدم استاد اين كه خواب بود يه نگاه به چشماش كردم قرمز قرمز بود معلوم بود گريه كرد 
استاد : حالتون خوب خانوم ملكي 
مهسا : بله استاد


 وقتي استاد رفت اروم بهش گفتم چته انقدر سرت درد ميكنه كه گريه كردي 

برگشت نگام كرد گفت من گريه نكردم فقط يه كم سرم درد ميكنه
من: مطمعني
بدون اين كه نگام كنه گفت اره 
منم هيچي نگفتم رفتم بقيه درسم خوندم .
استاد : كافي شروع كرد به بخش كردن برگه ها
سوالها زياد سخت نبود ولي همشو يادم نبود انهاي كه بلند بودم حل كردم فكر كنم 16 17 بگيرم همينجوري داشتم مگس ميپروندم كه نگام افتاد به اون پسر خيلي خوشگل بود من هيچ پسري به خوشگلي رامين و خوشتيپيش قبول نداشتم ولي اين پسر يه چيز ديگه بود فكر كنم 190 قدش باشه كل هيكل من يكي از بازوهاشه يه شلوار كتون مشكيبا يه پيراهن جذب سورمه اي تنش بود من داشتن نيم رخش اناليز ميكردم صورتش ته ريش خوشگلي داشت بينيشم از نيم رخش عالي بود فقط تو كشف رنگ چشاش بودم كه سرش پايين بود معلوم نبود هنوز داشتم نگاش ميكرد كه برگشت نگاش بهم افتاد اهان فهميدم عسلي روشن بود هنوز داشتم نگاش ميكردم كه يه پوزخند بهم زد بعدم روش برگردوند منم مهلش ندادم همن موقع هم استا د برگه ها رو جمع كرد برگشت طرف مهسا چطور بود 
مهسا :بد نبود 
مهساخانوم معلوم تو چته تو كه صبح خوب بودي 
هيچي بابا گفتم كه سرم درد ميكنه
استاد : پارسا كافي ميخوام درس شروع كنم
منم عينك كاچوي مشكيم زدم به چشم چشما يكم دور بينش ضعيف بود عينكم خيلي دوستش دارم خيلي به صورتم ميمومد داشتم درس گوش ميدام كه سنگيني نگاهي رو خودم حس كردم ولي هرچي گشتم كسي پيدا نكردم
بيخيال شدم بقيه درس گوش دادم خيلي نقشه كشيدن دوست داشتم هرچند از استادش بيزارم ولي درسش دوست دارم تو نخ درس بودم تا اينكه استاد خسته نباشي گفت اخ گردنم خوش شد 
مهسا : باران بهار كوش نيومده 
گفتم خسته نباشي ميزاشتي كلاس تموم ميشد بعد ميگفتي 
مهسا : ولم كن حوصله ندارم
با صداي مليسا برگشتيم طرفش داشت با اشوه با اون اقا خوشتيپه حرف ميزد اسمش چي بود اهان كياني
مهسا : اين 2تا كين 
برگشت چپ چپ نگاش كردم نيم ساعت استاد داشت چي ميگفت
مهسا: ولم كن 
پريدم وسط حرفش سرم درد ميكنه بابا
با خنده گفت مرض ديونه
.
.
.
.
.
ادامه دارد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد