رمان فرزند من 4

۱۰۴ بازديد
  كلاس تموم شد داشتم وسايلام جمع ميكردم كه صداي مليسا دوباره بلند شد داشت با ناز با اق پسر خوشگله حرف ميزد منظورم اقاي كياني بود 
مليسا خيلي خوشگل بود با اشوهاي كه ميومد هيچ پسري هم دست رد به سينش نميزد 
مليسا: واي شما خيلي خوشگلي درست مثل هنرپيشه هاي هاليود ميمونيد 
كياني : ممنونم شما هم خيلي زيبا هستيد بعد دست مليسا رو گرفت بوسيد 
نه تنها من بلكه اون چند تا بچه ها كه تو كلاس بودن شوكه شدن 
مليسا كه انگار تو ابرا بود با ذوق بازو كياني گرفت گفت با يه فنجون قهوه چه طوري امير جون 
كياني : بدم نمياد
بدم از كلاس با هم رفتن بيرون
مهسا : اه اه ادم انقدر جلف 
من: من گفتم اين پسر مغرور به اين راحتي ها به كسي پا نميده با 2تا اشوه مليسا خر شد رفت

مهسا: همه مردا همينن فقط كافي 2تا عزيزم به هشون بگي همچين خر ميشن كه نگو 

اون يكي پسره قرباني(ارش)گفت سخت نگيريد دوستان امير كلا" همينجوري در مقابل زيباي نميتونه مقاومت كنه 
مخصوصا" به خاطر جذابيتي كه داره همه دخترا جذبش ميشن ميان طرفش
من : والاما جذابيت خاصي تو دوستتون نديديم منتظر نموندم جوابمو بده
بعدم با مهسا از كلاس اومدم بيرون 
جذابيتي تو ش نديدم از اول كلاس داشتم ميگفتم جذاب خوشگل خوبه نديد يه ساعت ميخش بودم
من : صبحون نخوردم بريم يه چي بگيريم بخوريم گرسنمه
رفتيم تو تريا دانشكا نشستيم پشت ميز تريا زياد شلوغ نبود تكو تك بچه ها هم بودن 
كياني هم پشت ميز بود مليسا هم تغريبا" تو بغل كياني ولو بود 
2تا ميز با ما فاصله داشت 
من : مهسا برو 2تا شيركاكاو با كيك بگير بيا بخوريم 
مهسا: تو گرسنته خودت برو بگير بيا 
من : جون من اذيت نكن برو ديگه 
مهسا : گشاديا
پاشد رفت داشتم با گوشيم شماره بهارو ميگرفتم ببينم كجاست چرا نيومد 
ديدم ارش هم اومد پيش مليسا كياني نشست صداشو ميشنيدم ولي محل ندادم 
تصداي بهار اومد 
الو 
من: سلام كجاي چرا نيومدي 
بهار : دارم ميام خواب موندم 
[ من : باشه منتظرم ما تو تريا هيم بيا اينجا نزديكي 
بهار: يه ربع ديگه انجام
من : ميبينمت
گوشي قطع كردم مهسا هم امد يكي از شير كاكاو ها رو ورداشتم با كيك شروع كردم به خوردن 
مهسا هم شروع كرد 
من : سرت خوب شد 
مهسا: اره
من : يه جيزيت هستا 
مهس : شروع نكن دوباره 
داشتم نگاش ميكردم خوشگل بود خيلي 
چشماي عسلي خوش رنگي داشت ابروهاي هشتي بود فقط يه ذره تميزش كرده بود 
بينيشم پارسال عمل كرده بود سر بالا بود به صورتش ميومد پوستشم مثل من برنز بود قدشم هم قد من بود معلوم بود از يه چي ناراحته هروقت غمگين بود عسلي چشماش تيره ميشود


ميخ مهسا بودم كه مهسا گفت بهار امد برگشتم عقب ديدمش چرا اينجوري بود گردنش كج بود رنگشم پريده بود ] بهار:سلام خوبيد 
من : سلام چته چرا قيافت اينجوري 
بهار : گردنم خشك شده درد ميكنه
مهسا: ديشب بد خوابيدي 
بهار : ديشب رو كاناپه خوابيدم كمر گردنم داغونه
من: مگه تخت نداري كه رو كاناپه خوابيدي
بهار: ديشب نامزد بيتا اونجا بود بهرام با نامزدش من بدبختم مونده بودم بي اتاق رفتم تو اتاق مامان بابام بخوابم كه بابام پرتم كرد از اتاق بيرون
با خنده گفتم خوب حق دارن ميخواستي با اين لنگ دارازت بري وسط مامان بابات بخوابي
بهار : حالا اون وسطم نه يه گوشي از تختو بهم ميدادن بسم بود
من موندم 200متر خونه بايد 3تا اتاق خواب داشته باشه 
مهسا: حالا نمي خواد حرص بخوري چنوقت ديگه بيتا و بهرام ميرن سر زندگيشون تو ميموني 2 تا اتاق خواب
بهار: من كه بعيد ميدونم اينا حالا حالا ها برن سر زندگيشون بيتا و محمد كه جاي خواب دارن يا محمد خونه ما يا بيتا خونه محمدينا شام ناهارشونم كه مجاني 
مگه مرض دارن بران سر خونه زندگيشون پول اب برق گاز اجاره خونه بدن 
بهرام و نازنين هم همينجور 
من موندم اين وسط اگه منم نامزد داشتم كجا ميخواستم بخوابونمش
من : تو نامزد رو پيدا كن جاي خوابوندش با من
بهار : واقعا" جاي خواب بهم ميدي
مهسا : خبري كه لنگ جاي خوابي
بهار: نه بابا قحطي پسر امده
من: بيا زن رامين ما شد 
احساس كردم رنگ مهسا پريد به بهار نگاه كردم اونم حواسش به بهار بود
اروم به لبخوني گفت چشه 
منم شونه انداختم بالا بهار : اروم يه چشمك بهم زد
بهار : ميگيره منو
من: از خداشم باشه كي بهتر از تو فقط بيش از حد غيرتي ها 
بهار: باشه بزار فكرا مو بكونم بهت خبر ميدم 
مهسا : با اخم رو به بهار گفت چي انقدر لنگ شوهري كه ميخواي خودت بري خواستگاري با صداي بلند ميگفت كه ميز بغلي ما كه اون دوتا ارش و كياني مليسا بودن برگشتن طرف ما
بعدم وسايلش ورداشتو رفت 
منو بهارم با بهت داشتيم نگاش ميكرديم 
بهار به خودش امد گفت اين چش بود ما كه شوخي كرديم
من : تو به من چشمك زدي به مهسا كه نديد فكر كرد ما جدي بوديم 
مليسا از همن سر جاش بلند رو به بهار گفت : چيه بهار ميخواي بري خواستگاري حالا طرف كي هست 
بهارم خيلي خونسرد برگشت طرف مليسا گفت : يه ادم حسابي كه با يزره ناز كردن 2تا دوستتدارن گفتن خر نشه سريع بياد طرفت
مليسا: حتما" جذابيتي تو چهرت و حركاتت نميبينه كه جذبت نميشه 
بهار: اخه من اگه بخوام مثل تو رفتار كنم سريع جذبم ميشه 2روز بعدم ولم ميكنه
مليسا هم خفه شد روشو برگردوند 
بهار : بدم مياد از اين دختر اون 2تا رو از كجا پيدا كرد سنشون بالاست
براش تعريف كردم كه قرار استاد بشن اي ترم با ما كلاس تخصصي دارن اره فكر كنم 32 و33 سالشون باشه 
بهار: تيكه اخر كيك داشتم ميزاشت تو دهنم بهار ازم گرفت گذاشت دهنش بعدم گفت : پاشو بريم ببينم اين مهسا چشه
كولم ور داشتم به بهار گفتم وايسا من يه اب معدني بگيرم بريم رفتم يه اب معدني گرفتم با بهار رفتم 
مهسا تئو كلاس نشسته بود داشت ورق زير داستش خط خطي ميكرد بهار زد پس گردنش گفت چته پاچه ميگيري 
مهسا : ولم كن بهار حوصله ندارم
خلاصه هر كاري كرديم نتونستيم از زير زبونش بكشيم كه چشه
كلاس زبانمون هم تموم شد داشتيم از دانشگاه ميرفتيم بيرون مليسا بلند گفت بچه ها خداحافظ امير منتظرم مونده تا منو برسونه امروز ماشين نيووردم 
جالب اينجا بود هيچكي جوابشو نداد فط اناهيتا هم كه لنگه خودش بود گفت منم ميشه برسوني مليسا جون 
مليسا اره عزيزم ارشم هست بيا بريم 
رفتيم بيرون كه امير ارش به يه تويتا كمري خوشگل سفيد تكيه داده بودن
گفتم خاك تو سرشون كنم اينا ميخوان استاد بشن 
بهار بيا بريم جوش نزن به ما چه 
داشتيم ميرفتيم كه ماشين رامين ديدم كه پشت ماشين امير پارك كرد يه سوزوكي مشكي داشت از ماشين پياده شد عينك خوشگلشم زد بالا سرش به بهار مهسا گفتم رامين امده بيايد بريم 
بهار بيخيال گفت بريم ولي مهسا با رنگ پريده گفت من نميام خودم ميرم تا امدم بگم بيا ميرسونيمت ديدم دويد رفت 
بهار : اين چرا اين جوري كرد
من : نميدونم با بهار رفتيم پيش رامين 
سلام بر رامين عزيزم 
رامين : سلام اومد جلو مقنعم كه داشت از سرم ميوفتادو كشيد جلو گفت اين چه وضع مقنعه سر كردن وسط خيابون 
گفتم گير نده رامين چي شد امدي اينجا دنبال من
رامين : مامان گفت چنوقت تيومدي دلش برا ت تنگ شدن 
گفتم الهي قربونش برم منم دلم براش تنگ شده
بهار: سلام منم هستما خوبيد اقا رامين 
رامين : ممنونم مرسي شما خوبيد
بهار : ممنونم
من : بابا ميدونه 
رامين اره مامان بهش زنگ زده 
به بهار گفتم بيا بريم 
گفت نه ديگه خونه مامان بزرگت كه به خونه ما نميخوره خودم ميرم
رامين : بايد باران ببرم خون تا وسايلش ور داره شما رو هم ميرسونيم
با بهار سوار شديم لحظه اخر مليسا رو ديدم وايساده بود داشت ما رو نگاه ميكرد
چشم از ش گرفتم رامينم گاز ماشين گرفت رفت


ادامه دارد



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد