رمان لجبازي دو عاشق2

۸۹ بازديد
انيا:واي بچه ها حوصلم سر رفت بريم بيرون                  سحر:راست ميگه منم حوصلم سريده بريم                    انيا:بدوييد حاضر شيد بريم ددر       همه خنديدنو راه افتادن  توي راه بودن  كه انيافكر  ارتان به سرش امد         سحر:انيا خوشگله چرا تو فكري؟     انيا:بچه ها ارتان داره مياد       بچه ها با هم جيغ كشيدن و گفتن:چيييييييييي؟ارتانننننننننن؟       انيا گوشش رو گرفت و گفت:اره بابا چرا جيغ ميزنيد تازه ميخوام كار هاي بچگي رو تلافي كنمممممم قول بديد كمكم كنيد   همه باهم يك صدا گفتند:قول   اون روز انيا با دوستاش كلي خيابون هارو متر كردن و اخر شب به خونه هاشون رفتند.انيا در و باز كرد رفت داخل به همه سلام كرد.انيا:سلام به اهالي  خونه          ارشام(برادرانيا):به ابجي كوچيكه كجا بودي تا اين موقع شب؟   انيا:با الميراينا بودم      علي اقا(باباي انيا):سلام گل دخترم خوبي عزيزم؟   انيا:مرسي بابا مامان كجاست؟       علي اقا:هنوز خونه بي بي.بي بي كلي كار داشت كه مادرت رفت انجام بده منم لان ميرم دنبالش دخترم      انيا:اها باشه         انيا داشت ميرفت سمت اتاقش كه تلفن زنگ خورد   


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد