صداي موسيقي رو قطع كرده بودن و فقط صداي خودشون مي يومد ...
- تولد تولد تولدت مبارك ...
پسر بچه با چشماي گرد و سبز- عسلي رنگش موشكافانه به مامانش خيره شد ... مامانش خنديد ... چشمكي زد و بلند گفت:
- فوت كن ديگه فدات شم!
جمعيت همه با هم خوندن:
- بيا شمعا رو فوت كن ... تا صد سال زنده باشي!
پسر اينبار به باباش خيره شد ... توش چشماي پر جذبه باباش، علاقه موج مي زد ... دستاشو به هم كوبيد و گفت:
- نمي خوام فوت كنم!
صداي داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:
- اينقدر عين مامانت سرتق بازي در نيار! فوت نكني بچه خودم مي ياد فوت مي كنه ها!
پسر
خنديد و خودشو روي مبل رها كرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو
دويد و قبل از اينكه كسي بتونه جلوشو بگيره هر چهار شمع رو فوت كرد ... پنج
سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد كرد ... اهل
گريه زاري نبود ... بلد بود چه جوري حقشو از همه بگيره ... مامانش جلو اومد
... چشماي آرايش شده اش رو جلو آورد ... صورت كوچيك پسرشو بين دستاش گرفت و
گفت:
- چي مي خواي مامان؟
- بابا قول داده بود برام ماشين شارژي بخره ... پس كو؟
باباش دست به سينه نزديك شد ... اخم توي پشيونيش خط انداخته بود اما چيزي از جذابيتش كم نمي كرد. گفت:
-
بله ... قول داده بودم! در صورتي كه ماشين شارژي قبليتو بدي بدم به بچه
نگهبان، اما چي كار كردي؟ زدي داغونش كردي كه كسي نتونه ديگه ازش استفاده
كنه!
پسر سرتقانه زل زد توي چشماي باباش و گفت:
- مال خودم بود!
باباش شونه اي بالا انداخت و گفت:
- خوب پس ديگه از ماشين خبر نيست!
قبل از اينكه جيغ پسر بلند بشه مامانش بغلش كرد و رو به باباش غريد:
- خوب تو كه براش خريدي! چرا اذيتش مي كني بچه مو ...
باباش
خيره شد توي چشماي مامانش ... براي چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از
چشماشون بيرون مي زد ... قدمي جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بيرون كشيد
... آروم طوري كه كسي نشنوه گفت:
- هزار بار بهت گفتم، بغلش نكن! سنگين شده اذيت مي شي! انگار حرف نميخواي گوش كني!
مامانش
پشت چشمي نازك كرد و رفت كه به بقيه مهموناش برسه ... احساس خوشبختي توي
قلبش فوران مي كرد ... دوست داشت همين الان بره كنار پنجره سرشو ببره بيرون
و از ته دل داد بزنه خدايا شكرت!
توي آشپزخونه مشغول ريختن نسكافه توي فنجون ها بود كه دوستش اومد تو و گفت:
- ورپريده! جيگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمي ياي بيرون؟
- گمشو منم الان مي يام!
- شووور كردي! بچه هم داري ... هنوز بلد نيستي عين آدم با من حرف بزني!
- مگه تو آدمي ...
خواست بازم جوابشو بده كه يكي ديگه از دوستاشون اومد تو و گفت:
- بچه ها بياين يه ذره برقصيم ... بدنم خشك شد!
- بتركي تا همين الان داشتي قر مي دادي!
- خوب خيلي وقت بود يه مهموني نداشتيم ...
دختر بچه اي وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبي بسته بود ... با صداي جيغ جيغوش گفت:
- خاله! مامانم مي گه بياين بيرون مي خوان كيكو ببرن ...
دختر رو بوسيد و گفت:
- باشه خاله ، تو برو تا منم بيام اين بچه رو راضي كنم شمعاشو فوت كنه!
دوستش زد سر شونه اش و غريد:
- اين بچه ات عين ننه اش مي مونه! لجباز و يه دنده!
- اوي حرف دهنتو بفهما! نيست باباش خيلي حرف گوش كنه!
- باباش كه كلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بيفتم ...
- خيلي هم دلت بخواد! نكبت!
سيني نسكافه ها رو برداشت و گفت:
- راه بيفتين جلو ببينم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...
همه
شون با هم رفتن بيرون و از مهمونا پذيرايي كردن ... پسر بچه بعد از ديدن
ماشين شارژي بزرگ قرمز رنگي كه باباش براش خريده بود جيغي از شادي كشيد و
همه شمع هاشو همزمان فوت كرد تا فرصت پيدا كنه بره ماشين بازي ... حتي طاقت
صبر كردن براي عكس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بين بازوهاش اسيرش كرد
تا بتونن يه عكس دست جمعي بگيرن ... پسر بچه جيغ كشيد:
- بابايي! درست شبيه ماشين قبلي خودته!
باباش سرشو پايين آورد و كنار گوش پسرش زمزمه كرد:
- دوسش داري؟
- آره خيلي ...
ديگه طاقت موندن توي بغل باباشو نداشت ... پريد سمت ماشينش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن كنارش ...
وقتي
سر گرم بازي كردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استريو و آهنگ مورد علاقه
اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش كه داشت با عشق نگاش مي كرد
... دستشو دراز كرد و گفت:
- بيا اينجا ببينم ...
همسرش گفت:
- باز اين آهنگ؟
دست همسرش رو كشيد و مثل هميشه با خشونت اونو بين بازوهاش قفل كرد و گفت:
- رقص با تو فقط با اين آهنگ مي چسبه ...
نه
تنها اونا كه كم كم بقيه زوج ها هم وارد ميدون رقص شدن .... هشت زوج ....
دست در دست هم ... سر بر شونه هم ... با زمزمه هاي عاشقانه ... زير نواي
موسيقي مي رقصيدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترين كوچولوي چهارساله
... آرشاوير و توسكا دوستاي صميمي آرتان و ترسا ... آراد و ويولت كه به
تازگي از هاليفاكس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نيما كه
حكم عموي آترين رو داشت و عاشقانه همسرش طرلان رو به خودش چسبونده بود و
نگراني بابت پسرش نياوش كه توي اتاق آترين بود نداشت... طناز دختر عمه
آرتان كه به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد
همه اهل اون خونه بود ... و ديگر زوج هاي خوشبخت اون شب آتوسا و ماني ...
شبنم و اردلان ... بنفشه و مازيار ... خوشبختي به همه اون ها چشمك مي زد
... بزرگترهاي جمع كناري ايستاده و با لذت بهشون خيره شده بودن ... زندگي
جاري بود و بزرگترها كاري جز دعا نمي تونستن براي دوام خوشبختي فرزنداشون
انجام بدن ... صداي گرم بهنام صفوي عاشقا رو بيشتر به هم نزديك مي كرد:
- چشات آرامشي داره كه تو چشماي هيشكي نيست
ميدونم كه توي قلبت به جز جاي هيشكي نيست
چشات آرامشي داره كه دورم مي كنه از غم
يه احساسي بهم مي گه دارم عاشق ميشم كم كم
توبا چشماي آرومت بهم خوشبختي بخشيدي
خودت خوبي و خوبي رو داري ياد منم مي دي
تو با لبخند شيرينت به من عشق ونشون دادي
تو روياي تو بودم كه واسه من دست تكون دادي
از بس تو خوبي مي خوام باشي تو كل روياهام
تا جون بگيرم با تو باشي اميد فرداهام
چشات آرامشي داره كه پايند نگات ميشم
ببين تو بازي چشمات دوباره كيش و مات ميشم
بمون و زندگيم و با نگاهت آسموني كن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربوني كن
آرتان خم شد آترين رو كه توي ماشين شارژيش خوابش برده بود بغل كرد و گفت:
- آره خدا رو شكر ... همه اش به خاطر زحمتاي توئه ...
به دنبال اين حرف آترين رو توي اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقديم كردن لبخندي شيرين به همسرش مشغول جمع كردن ظرف هاي كثيف شده روي ميزها شد ... هر چي همه اصرار كردن بمونن كمكش كنن زير بار نرفت كه نرفت! دوست نداشت خونه شو ديگرون تميز كنن ... آرتان از اتاق بيرون اومد ... با ديدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ مي زنم نيلي جون خدمتكارشون رو بفرسته بياد همه جا رو تميز كنه!
- اين شكلي كه نمي شه بريم بخوابيم!
آرتان با نگاهي به وضع آشفته پذيرايي حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با ديدن عكسهاي ترسا به ديوار اتاق لبخند نا خودآگاهي روي لبهاش شكل گرفت ، لباس هاي راحتيشو تنش كرد و رفت از اتاق بيرون ... ترسا تعداد زيادي بشقاب رو روي هم چيده بود و داشت مي رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خيار رو جلوي پاش نديد و نزديك بود پخش زمين بشه كه آرتان با سرعت از پشت سر با يه دست خودشو بغل كرد و با دست ديگه زير بشقاب ها رو گرفت ... ترسا ناليد:
- واي الان مي مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولي غريد:
- باز از اين حرفاي مسخره زدي؟
به دنبال اين حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
- تو برو بقيه شو جمع كن ... اما بلندشون نكن بذارشون روي ميز خودم مي يام مي برمشون ...
ترسا سرشو تكون داد و رفت كه بقيه ظرف ها رو جمع كنه ، آرتان همه ظرف ها رو روي كابينت ها چيد و بيرون اومد، ترسا داشت پوسته هاي ميوه رو توي سطل مي ريخت. نشست روي مبل و با لذت به كارهاش خيره شد. فقط خدا مي دونست كه اين دختر تو دلبرو چقدر براش عزيزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، يه لباس بلند مشكي رنگ كه به خاطر جنس پارچه اش زير نور مي درخشيد. توي دل اعتراف كرد كه مشكي خيلي بهش مي ياد. پوستشو از هميشه سفيد تر نشون مي داد. ترسا كه كمرش خسته شده بود كمي خودشو به سمت بالا كشيد و دستشو روي پيشونيش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت كن عزيزم.
و بعد همه بشقاب هاي تميز شده رو با يه حركت از جا بلند كرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شيطنت به سرش زد سريع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم مي توني بلند كني؟
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شيطون ... بذار زودتر اين بشقابا رو جمع كنيم بريم به زندگيمون برسيم ...
دست ترسا دور كمر آرتان پيچيد و گفت:
- زندگيمون؟!
- آره ديگه ... زندگيمون يعني زندگي شخصي من و تو !
ترسا كه بعضي وقتا يادش مي رفت مامان يه پسر چهار ساله است خودشو لوس كرد و گفت:
- آترين توي اين زندگي جايي نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توي اين زندگي كه من ازش حرف مي زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق اين زندگيمونم!
آرتان بي طاقت شد. همه بشقاب ها رو روي اپن گذاشت و ترساي شيطونش رو از روي زمين كند ... ترسا در حالي كه همه تلاشش رو مي كرد تا باعث بيدار شدن آترين نشه جيغ كنترل شده اي كشيد و يقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت كاناپه وسط نشيمن و خيلي آروم و با ملاحظه خوابوندش روي كاناپه ... خودش هم نشست كنارش. نقطه ضعفاي ترسا رو خيلي خوب توي مشت داشت، خيلي نرم دستش رو كشيد روي شكم ترسا ... ترسا بي طاقت گفت:
- نكن آرتان! جـــــون نيلي جون !
آرتان خم شد روي صورت ترسا و در حالي كه گونه اش رو مي بوسيد گفت:
- قسم نده ...
همين كه دوباره دستش رو كشيد روي شكم ترسا، ترسا از جا پريد و دويد سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب مي دونست همسرش الان دقيقا به چي نياز داره! از جا بلند شد و بي خيال همه ظرف هاي كثيف وارد اتاق خواب شد ...
- اوف! خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شد ...
آرتان خم شد آترين رو كه توي ماشين شارژيش خوابش برده بود بغل كرد و گفت:
- آره خدا رو شكر ... همه اش به خاطر زحمتاي توئه ...
به دنبال اين حرف آترين رو توي اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقديم كردن لبخندي شيرين به همسرش مشغول جمع كردن ظرف هاي كثيف شده روي ميزها شد ... هر چي همه اصرار كردن بمونن كمكش كنن زير بار نرفت كه نرفت! دوست نداشت خونه شو ديگرون تميز كنن ... آرتان از اتاق بيرون اومد ... با ديدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ مي زنم نيلي جون خدمتكارشون رو بفرسته بياد همه جا رو تميز كنه!
- اين شكلي كه نمي شه بريم بخوابيم!
آرتان با نگاهي به وضع آشفته پذيرايي حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با ديدن عكسهاي ترسا به ديوار اتاق لبخند نا خودآگاهي روي لبهاش شكل گرفت ، لباس هاي راحتيشو تنش كرد و رفت از اتاق بيرون ... ترسا تعداد زيادي بشقاب رو روي هم چيده بود و داشت مي رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خيار رو جلوي پاش نديد و نزديك بود پخش زمين بشه كه آرتان با سرعت از پشت سر با يه دست خودشو بغل كرد و با دست ديگه زير بشقاب ها رو گرفت ... ترسا ناليد:
- واي الان مي مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولي غريد:
- باز از اين حرفاي مسخره زدي؟
به دنبال اين حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
- تو برو بقيه شو جمع كن ... اما بلندشون نكن بذارشون روي ميز خودم مي يام مي برمشون ...
ترسا سرشو تكون داد و رفت كه بقيه ظرف ها رو جمع كنه ، آرتان همه ظرف ها رو روي كابينت ها چيد و بيرون اومد، ترسا داشت پوسته هاي ميوه رو توي سطل مي ريخت. نشست روي مبل و با لذت به كارهاش خيره شد. فقط خدا مي دونست كه اين دختر تو دلبرو چقدر براش عزيزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، يه لباس بلند مشكي رنگ كه به خاطر جنس پارچه اش زير نور مي درخشيد. توي دل اعتراف كرد كه مشكي خيلي بهش مي ياد. پوستشو از هميشه سفيد تر نشون مي داد. ترسا كه كمرش خسته شده بود كمي خودشو به سمت بالا كشيد و دستشو روي پيشونيش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت كن عزيزم.
و بعد همه بشقاب هاي تميز شده رو با يه حركت از جا بلند كرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شيطنت به سرش زد سريع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم مي توني بلند كني؟
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شيطون ... بذار زودتر اين بشقابا رو جمع كنيم بريم به زندگيمون برسيم ...
دست ترسا دور كمر آرتان پيچيد و گفت:
- زندگيمون؟!
- آره ديگه ... زندگيمون يعني زندگي شخصي من و تو !
ترسا كه بعضي وقتا يادش مي رفت مامان يه پسر چهار ساله است خودشو لوس كرد و گفت:
- آترين توي اين زندگي جايي نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توي اين زندگي كه من ازش حرف مي زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق اين زندگيمونم!
آرتان بي طاقت شد. همه بشقاب ها رو روي اپن گذاشت و ترساي شيطونش رو از روي زمين كند ... ترسا در حالي كه همه تلاشش رو مي كرد تا باعث بيدار شدن آترين نشه جيغ كنترل شده اي كشيد و يقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت كاناپه وسط نشيمن و خيلي آروم و با ملاحظه خوابوندش روي كاناپه ... خودش هم نشست كنارش. نقطه ضعفاي ترسا رو خيلي خوب توي مشت داشت، خيلي نرم دستش رو كشيد روي شكم ترسا ... ترسا بي طاقت گفت:
- نكن آرتان! جـــــون نيلي جون !
آرتان خم شد روي صورت ترسا و در حالي كه گونه اش رو مي بوسيد گفت:
- قسم نده ...
همين كه دوباره دستش رو كشيد روي شكم ترسا، ترسا از جا پريد و دويد سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب مي دونست همسرش الان دقيقا به چي نياز داره! از جا بلند شد و بي خيال همه ظرف هاي كثيف وارد اتاق خواب شد ...