- گرممه! گرممه! گرممه!
آراد با خنده نگاهي به ويولت كه داشت تند تند خودشو باد مي زد انداخت و گفت:
- خوب عزيز من! آخر مرداد ماهيم! مي خواي گرم نباشه؟
- حرف نزن آراد ... كولر رو برسون!
آراد كولر رو روشن كرد و دريچه اش رو كامل روي ويولت تنظيم كرد. ويولت سر جاش بي حركت شد و گفت:
- هاي!
آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:
- خوش گذشت بهت خانومم؟!
ويولت
لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تكيه كلام خودشو داشت! دستشو
قائم تكيه داد به صندلي و سرشو چسبوند بهش، چرخيد سمت آراد و گفت:
- آره خيلي ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!
- خوشحالم كه خوشحالي عزيزم ...
- آراد به نظرت بچه ها شك نكردن به دين من؟
آراد از گوشه چشم نگاش كرد و گفت:
- نه ... براي چي؟
- آخه ديدي كه همه شون بي حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستي چسبيده بودم!
آراد كه از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محكم فشرد و گفت:
- نه عزيزم ... تو يه جواهري! اونا همه فكر مي كنن به خاطر احترام به منه!
- ولي برام خيلي جالبه آراد! حجاب براي هيچ كدومشون مهم نيست!
- خوب هر كس عقيده خودشو داره، موقع مرگ هر كس رو توي گور خودش مي ذارن!
- دوست دارم امر به معروفشون كنم ، اما مي ترسم ...
- اولا كه ترس نداره! دوما به نظر منم بيخيالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوري فقط معذب مي شن ...
- منم از همين مي ترسم ... اصلا ولش كن! دانشگاه چي شد؟
- شنبه بايد بريم خودمون رو معرفي كنيم ...
ويولت ناليد:
- از استاد شدن بيزارم!
و آراد با خنده گفت:
- مجبوريم عزيزم ، مجبور ...
- چقدر اينا زورن! خوب نمي شد از ما يه جاي ديگه استفاده كنن؟
- نه نمي شد، هزينه تحصيلمون رو دادن حالا مي خوان توي پيشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...
- به خدا كه اگه به كسي نمره مفت بدم!
آراد غش غش خنديد و گفت:
- از الان؟!
ويولت كوبيد روي پاش و گفت:
- از همين الان ...
- پس ميخواي اذيت كني، يادت نره خودت هم يه روز دانشجو بودي!
- يه دانشجوي بيخيال ... اما الان فرق مي كنه ... الان بيست و پنج سالمه!
- در هر صورت هر وقت هر كاري خواستي بكني يادت باشه خودت هم يه روز جاي اونا بودي ...
ويولت سرتقانه گفت:
- نمي خوام اصلاً
- الان مشكل كجاس ويو؟ من كه مي دون ناراحتي تو از استاد شدن نيست؟
ويولت كه هنوز هم جريان رامين و سارا رو از ياد نبرده بود با اخم گفت:
- درد من تكرار شدن جريان ساراست ...
آراد اخم كرد و گفت:
- و شايد رامين!
اخماي ويولت بدتر درهم شد و گفت:
- يادت باشه قول دادي براش بپا بذاري ...
- آخه تا كي؟
ويولت با خشم غريد :
- تا وقتي كه من خيالم راحت بشه! من نمي خوام يه بار ديگه تو رو روي تخت بيمارستان ببينم ...
آراد كه نمي خواست تحت هيچ شرايطي ويولت رو نگران و ناراحت كنه، ماشين رو پارك كرد ، دست ويولت رو ول كرد تا بتونه كمربندشو باز كنه و گفت:
- خيلي خوب عزيزم! شايد بهتر باشه در مورد همون جريان استادي حرف بزنيم ...
ويولت هم كه از اين بحث دچار استرس مي شد بيخيالش شد، كمربندش رو باز كرد، رفت پايين و گفت:
-آراد گفته باشم! همه بايد بدونن تو شوهر مني ... اصلاً دوست ندارم دلبري بقيه دانشجوها رو ببينم!
آراد
كه از حسادت ويولت غرق لذت شده بود و پاركينگ رو هم خلوت مي ديد سريع از
پشت پريد پشت سر ويولت محكم بغلش كرد و لاله گوشش رو كه از شالش بيرون زده
بود گاز گرفت. ويولت بي توجه به موقعيت جيغ كشيد و گفت:
- هــــوي! باز هار شدي؟!
آراد غش غش خنديد و گفت:
- بزن بريم خوشگل من تا هاري رو نشونت بدم ...
ويولت هم با شيطنت چشمك زد و رفت سمت راه پله ها ...
آرشاوير سوئيچ ماشين رو توي جيبش فرو كرد و گفت:
- آره عزيزم ...
بعد خودش رو به توسكا كه بالاي پله ها منتظرش ايستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:
- موافقي يه كم توي حياط بشينيم؟
توسكا نگاهي به دور تا دور حياط بزرگشون انداخت و گفت:
- اين وقت شب؟
- تازه ساعت يكه! فردا هم كه جمعه است!
- باشه عزيزم ، بذار لباس عوض كنم مي يام ...
بعد از رفتن توسكا، آرشاوير خودش رو روي صندلي هاي فلزي كه كنار استخر كوچيكشون توي حياط گذاشته بودن ولو كرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خيره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسكا كنارش براش از هر چيزي توي اين دنيا با ارزش تر و زيبا تر بود ... با حس دستاي اون دور شونه اش چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش كرد و زمزمه وار گفت:
- عشق من ...
توسكا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:
- دنياي من!
- خيلي دوستت دارم توسكا ...
توسكا خودشو كنار كشيد روي صندلي كنار آرشاوير نشست و با لبخند گفت:
- مثلاً چند تا؟
- مثل نداره عزيزم!
توسكا خنديد ... پاي راستشو روي پاي چپش انداخت و گفت:
- آرشاوير ...
- جون دلم؟
- امشب دلم يه چيزي خواست ...
- چي؟
- ديدي چقدر آترين نازه؟
- آره خيلي ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!
- دلم براش ضعف مي ره بعضي وقتا ...
- از بس خوشگله!
- آرشاوير ...
- جونم؟!
- منم دلم مي خواد ...
آرشاوير بهت زده به توسكا خيره شد ... حقيقتش اين بود كه توسكا داشت حرف دل اونو مي زد ... اما خودش تا يه حال جرئت نكرده بود چنين چيزي رو از توسكا بخواد ... خوب ميدونست كه توسكا چقدر مشغله داره! نمي خواست به مشغله هاش اضافه كنه ... توسكا با ناراحتي گفت:
- چرا اينجوري نگام مي كني؟
بهت توي صورت آرشاوير تبديل به خنده شد و گفت:
- به خدا عاشقتم! من از خدامه!
توسكا با سرخوشي دستاشو به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون! همه اش مي ترسيدم قبول نكني ... يا اينكه ... هيچي!
آرشاوير با كنجكاوي گفت:
- يا اينكه چي؟
توسكا مي ترسيد حرف دلش رو بزنه ... شروع كرد به من من كردن ... آرشاوير فهميد باز يه جا يه خبريه ... خيلي وقت بود كه درك مي كرد توسكا تا چه حد نگران برگشت بيماريشه و چقدر مراعاتش رو مي كنه! خودش هم از اين جريان رنج مي برد اما كاري از دستش بر نمي يومد! اهي كشيد و گفت:
- بگو توسكا ... بگو آروم جونم!
توسكا آروم شد ، لبخندي زد و گفت:
- مي ترسيدم به بچه ات حسادت كني ...
قلب آرشاوير لرزيد ... خودش هم به اين قضيه فكر كرده بود ... با خودخواهي تموم همه محبت توسكا رو براي خودش مي خواست ... اما چاره اي نبود ... بايد كم كم با اين مسائل كنار مي يومد ... سعي كرد لبخند بزنه:
- اگه بينمون فرق نذاري كه حسودي نمي كنم خوشگل من ...
توسكا موهاي فرش رو از توي صورتش كنار زد و گفت:
- خيلي آقايي!
آرشاوير لبخندي زد و گفت:
- از كلاسات چه خبر؟ خيلي وقته در موردشون حرف نزديم!
- ترم جديد تاه شروع شده ... متقاضي خيلي زياد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب كردم! خيلي سخت بود ...
- خوبه! كاش مي تونستم كمكت كنم، اما مي دوني كه وقتم خيلي كمه!
- مي دونم عزيزم ، منم توقعي ندارم ، هم كاراي آلبوم خودت هست، هم آهنگسازي براي ديگرون، هم كارخونه بابات ...
- ممنو كه درك مي كني گلم! راستي شاگرداي كلاست دخترن يا پسر؟
توسكا سعي كردم طبيعي باشه، آرشاوير هميشه از اين سوالا ميپرسيد و توسكا عادت كرده بود، گفت:
- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...
آرشاوير نفس عميقي كشيد و گفت:
- انشالله بازم بازيگراي موفقي رو تحويل كارگرداناي سختگير ميدي ... يادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزيده شدن ...
توسكا با شعف گفت:
- آره واقعاً! خودمم باورم نمي شد كه اينقدر بچه ها با استعدادي باشن ...
- وقتي تو استادشوني ... چرا كه نه؟
توسكا كه حسابي از درون خوشحا بود چشمكي زد و گفت:
- كوچيك شماييم!
آرشاوير دستاشو از هم باز كرد و گفت:
- شيطونك!! پاشو بيا بغلم بريم تو ... اين هوا داره وسوسه ام مي كنه ...
توسكا از جا بلند شد پريد بغل آرشاوير و گفت:
- وسوسه چي؟
آرشاوير سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صداي بم شده اش گفت:
- وسوسه بوسيدن تو ...
لبهاشون كه روي هم قفل شد ماه توي آسمون خنديد ... اين همه عشق آسمون رو هم به حسادت مي انداخت ...
- اوپس! تور پايين لباسم از پاشنه كفشم نابود شد!
- طناز مواظب باشه!
طناز كه داشت لي لي كنون مي رفت سمت در خونه جوي آب رو نديد و نزديك بود كله پا بشه كه دستاي احسان سريع دور كمرش پيچيدن ... طناز با خنده گفت:
- واي جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!
احسان خنده اش گرفت ، در ماشين رو كه هنوز باز بود با پاش بست و گفت:
- جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه!
طناز محكم پسش زد و گفت:
- مرتيكه بي حيا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بكش اونور ...
هر دو با هم زدن زير خنده و احسان گفت:
- برو بالا ، ماشينو پارك مي كنم توي پاركينگ و مي يام ...
- حاجي گفته باشم من خسته ام مي خوام بخوابم ...
احسان ضربه محكمي به پشت طناز زد و گفت:
- برو بخواب تا بيام خستگي رو حاليت كنم ...
طناز غافلگيرانه لبهاي احسان رو بوسيد و بعدش ورجه ورجه كنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا مي گرفت كه صداي پاشنه كفشاش همسايه ها رو اذيت نكنه ، چون طبقه اول بودن نيازي به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... كليد انداخت توي در و در رو باز كرد ... عاشق اين خونه بزرگ بود ... خونه اي كه شاهد لحظه به لحظه عاشقي كردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عكس احسان كه بزرگ به ديوار روبرو قاب شده بود ... لبخندي زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اينكه احسان بياد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنايي رنگي عوض كرد و رفت توي آشپزخونه كه آب بخوره ... سر يخچال داشت سرك مي كشيد كه صداي احسان ميخكوبش كرد:
- جونم حاج خانوم! مي بينم كه لباس كار تنتون كردين ...
طناز خنده اش گرفت و آب جست بيخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سيبي از داخل يخچال برداشت و با قدرت پرت كرد سمت احسان ... احسان سيب رو توي هوا قاپيد گازي زد و بقيه اش رو انداخت روي كابينت ... رفت سمت طناز و قبل از اينكه طناز بتونه خودشو عقب بكشه با قدرت اونو كشيد توي بغلش ... طناز كه تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عميقي همراه با بوي خوش عطر احسان كشيد و زمزمه كرد:
- هر وقت بغلم مي كني مو به تن راست مي شه ...
احسان لباشو روي گردن طناز فشرد و زمزمه كرد:
- درست مثل اون شب ...
- كدوم شب؟
- توي اون غار ... يادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...
- گرما؟
- گرماي تنمون رو مي گم ...
طناز با ناراحتي گفت:
- آخ احسان يادم ننداز ...
احسان اما با شعف گفت:
- چرا؟ بهترين خاطره منه ...
لبخند نشست روي لباي طناز. احساسات احسان هميشه باعث لذتش مي شد، گفت:
- عاشق حرارتتم ...
احسان بي توجه به منظور طناز و شايد هم بي توجه به معناي نهفته توي جمله خودش گفت:
- همين حرارت لعنتي كار دستم داد ...
طناز سرشو كشيد عقب و گفت:
- پشيموني؟
احسان با چشماي گرد شده گفت:
- معلومه كه نه ...
بعدش خيره شد توي چشماي عسلي طناز و ناليد:
- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شكستي ...
صداي طناز اينبار با خنده همراه بود:
- حقت بود ...