مان روزاي باروني

۱۰۹ بازديد

با خستگي كليد رو توي در چرخوند و وارد شد. صداي نيايش لبخند روز لباش نشوند:
- پسرا شيرن مث شمشيرن، دخترا بادكنكن دست بزني مي تركن.

طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنيرن دست بزني مي ميرن ...
نياوش غش غش خنديد و گفت:
- نخيرم! پسرا نازن مثل پيازن ...
يه دفعه هر دو سكوت كردن و بعد صداي قهقهه شون بلند شد. نيما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر ميز ناهار خوري نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نيما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژي ...
بعد با همون خنده جذاب روي صورتش گفت:
- نياوش تو چرا گل به خودي مي زني پسر؟ بايد بگي دخترا نازن مثل پيازن!
نياوش شيرجه زد توي بغل باباش و گفت:
- بابا تو نيستي مامان منو اذيت مي كنه.
نيما دو دستي نياوش رو چسبيد و رو به طرلان كه مشغول بازي با خورده نون هاي روي ميز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اينكه جوابي بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نيما خشكش زد، انتظار اين رفتار رو داشت اما نه جلوي نياوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوي نياوش باهاش سرد بخورد نكنه اما ناگار فايده اي نداشته! نياوش با كنجكاوي گفت:
- بابا كار بد كردي؟ ماماني باهات قهره!
نيما آهي كشيد و گفت:
- آره بابا كار بدكردم. و اينجور وقتا مردا فقط يه راه دارن! اونم منت كشيه! تو برو برس به بازيت تا من برم منت كشي.
نياوش با خنده از بغل باباش پايين پريد و رفت سمت اتاق خودش. نيما كتشو در اورد انداخت روي كاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خيلي خسته بود. از ديشب تا دو ساعت قبل كه ترسا بهوش اومده بود چشم روي هم نذاشته بود. حالا اومده بود كمي استراحت كنه كه ... تازه خستگي سفرش هم هنوز توي تنش بود. در اتاق رو باز كرد و رفت تو. طرلان جلوي آينه ايستاده و با حرص موهاشو شونه ميكرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسيد. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد كشيد:
- به من دست نزن!!!
نيما با ناراحتي گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه كردن موهاش شد و جوابي نداد. نيما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اينجوري شدي خانومم؟ مگه من چي كار كردم كه اينجوري تنبيهم مي كني؟
طرلان برس رو روي ميز كوبيد، چرخيد سمت نيما و با چشماي گرد شده گفت:
- چي كار كردي؟!! بگو چي كار نكردي! يه هفته رفتي ايتالياف من و اين بچه رو ول كردي به امون خدا! وقتي هم اومدي عوض اينكه بياي اول زن و بچه ات رو ببيني رفتي پيش ترسا جونت!
نيما خشكش زد و ناليد:
- طرلان!
- هان چيه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمي تونم! نميتونم آقا ... من بلد نيستم خودمو بزنم به خريت!
- طرلان عزيزم ...
- عزيزم و كوفت! عزيز تو من نيستم. من بدبخت بيچراه از وقتي كه رفتي يه سره تسبيح دستم بوده داشتم دعا مي كرد كه سالم برگردي. ولي وقتي اومدي ...
به اينجا كه رسيد بغضش تركيد. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نيما دلش ريش شد. اينبار حق رو به طرلان مي داد. به نرمي سرشو كشيد توي بغلش. موهاشو نوازش كرد و با صداي آرومش نوازشگر گفت:
- خانومي ، طرلان خانوم ... تو درست مي گي. من اشتباه كردم. بايد مي يومد اول پيش شما. اما باور كن وقتي ديدم ترسا تصادف كرده عقلم از كار افتاد. من و ترسا با هم خيلي صميم بوديم. طرلان به خدا قسم اون چيزي كه تو فكر مي كني نيست. الان ترسا براي من فقط يه دوسته ...
خودش هم داشت توي دلش از دست خودش حرص مي خورد كه نمي تونه بگه ترسا مثل خواهرم مي مونه. هميشه گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمي تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف كرده. داشت دنبالش مي گشت. من خبرش كردم چون ترسا سر خيابون ما تصادف كرده بود ... طرلان خانوم ... تو كه با ترسا خيلي خوب بودي. چرا اينقدر بي رحم شدي. اون داشت ... داشت مي مرد! مي فهمي؟ همه داشتن براش دعا مي كردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بياي اونجا. بياي پيش من. بياي به آرتان دلداري بدي، مگه نه اينكه وقتي حال تو بد بود آرتان هميشه پيشت بود؟ خوب الان هم وظيفه تو بود كه بياي ...
طرلان ديگه طاقت نياورد و گفت:
- خودم همه اينا رو مي دونم . اما نمي تونم ... نيم تونم نيما! چرا نمي فهمي؟ من اگه قبل از تو عاشق كس ديگه اي بودم الان خيال تو راحته كه اون نيست! اون مرده! اما من چي؟ ترسا هميشه براي من يه تهديده! اون هميشه هست ... هميشه هست ...
نيما طرلان رو محكم به خودش فشرد و گفت:
- هيسس! بس كن بس كن طرلان! عزيزم ... تو راست مي گي. مي دونم كه نگراني، مي فهمم و درك مي كنم. اما تو بگو چي كار كنم تا از اين برزخ خارج بشي؟ هان؟ بگو ... هر كاري بگي من همون كارو مي كنم. من هر چي هم بگم اينطور نيس تو باور نمي كني. پس خودت بگو ...
طرلان سرش رو بيشتر توي سينه نيما فرو كرد و گفت:
- نمي دونم ... نمي دونم ...
نيما ترجيح داد ديگه حرفي نزنه و در سكوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. يه چيزي تو فكرش بود. نمي خواست تحت هيچ شرايطي زندگيش خراب بشه. بايد يه كاري مي كرد.
***
سرشو بين دستاش گرفته بود. هيچ از برخورداي ترسا سر در نمي اورد. اين همه سردي رو باور نداشت! اول فكر كرد تاثير تصادفه اما وقتي برخوردش رو با بقيه ديد فهميد يه جا يه چيزي مي لنگه! با صداي باباي ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخيد:
- ********ه آرتان؟ شكر خدا ترسا كه خوبه ...
آرتان سرشو تكون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ...
- پس چرا نگراني؟
بعد خنديد و گفت:
- اي امان از عاشقي!
آرتان هم لبخند زد ... باباي ترسا چه مي دونست چه آشوبي تو دل آرتانه! آرتان يه حالت دلشوره و نگراني عجيب داشت. خودش هم ازش سر در نمي اورد. ترسا خوب بود، هيچ مشكلي هم نداشت. اما دل آرتان شور مي زد. سعي كرد لبخندشو حفظ كنه. باباي ترسا سرشو به ديوار تكيه داد، چشماشو بست و گفت:
- يه لحظه فكر كردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهميدم بدون اون زندگي جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ...
آرتان توي فكر فرو رفت. دلش براي باباي ترسا سوخت. اگه همينقدر كه اون عاشق ترساش بود باباي ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تكون داد .. فكرش هم عذابش مي داد. زندگي بدون ترسا پوچ بود و بي معني ...
- اونا دوستاتون نيستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند كرد و آخر راهرو توسكا و آرشاوير و طناز و احسان و ويولت و آراد رو ديد. دست هر كدوم يه دسته گل بزرگ و يه نايلون بود كه آرتان حدس مي زد كمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتي به هم رسيدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمايي اون يه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزيز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببينم! لوس ننر! يه ماشين چپه كردي خودتو انداختي روي تخت كه كسي دعوات نكنه؟ حيف اون عروسك نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع كن بي زحمت!
احسان غش غش خنديد و گفت:
- دروغ نمي گه خانومم ... همينم هست! چشه اين؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم كرد و گفت:
- انگار خودتم بايد بندازم بيرون ...
همه خنديدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقيقه با يه نفر خوش و بش مي كرد. ويولت دستشو گرفت و گفت:
- چه كردي با خودت خانوم؟ حواست كجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا كه شما اون سري حواست بود و زدي ماشين منو داغون كردي و بعدم باعث شدي اينجوري اسير بشم.
ويولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما كه راست مي گي.
آراد لبخندي بهش زد كه فقط خود ويولت معنيشو مي فهميد. توسكا پيشوني باندپيچي شده ترسا رو بوسيد و گفت:
- عزيز من ... چه بلايي سر خودت آوردي؟ چرا من زودتر نفهميدم؟ خدا رو شكر كه الان خوب و سالمي ...
ترسا لبخندي ساختگي زد و گفت:
- فداي تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. مي بيني كه زنده ام ...
بعد توي دلش اضافه كرد كه كاش زنده نمي موندم. اما يه لحظه ياد آترين افتاد و از آرزوش پشيمون شد. آرتين چه گناهي كرده بود؟ پسرها با هم كل كل مي كردن و خانوما بعضي وقتا جوابشون رو مي دادن. اتاق رو گذاشته بودن روي سرشون. عزيز كنار تخت نشسته بود و بي توجه به هياهوي جمع كمپوت به خورد ترسا مي داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و كله زدن با عزيز رو نداشت. اين وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب مي فهميد كه خنده هاي ترسا مصنوعيه ، خيلي خوب غم توي چشماي ترسا رو درك مي كرد. اما دليلش رو نمي فهميد ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دليلش رو بپرسه. شايد كار خطايي كرده بود اما هر چي فكر مي كرد دليلش رو نمي فهميد ... ترسا مسلما آترين رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نيما اينا به طرلان سر بزنه. بعضي وقتا اين كار رو مي كرد ... پي چي ممكنه ناراحتش كرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هيچ مشكلي نداشتن. صبح هم با خوشي از هم جدا شده بودن! هيچ فكري به ذهنش نمي رسيد ... هيچي ...

- خسته شدي عزيزم ... يه كم دراز بكش ...
- لازم نكرده ...

بدون اين حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهي سرد گفت:
- دلم براي آترين تنگ شده ... بگو نيلي جون بيارتش ...
آرتان كه از رفتار هاي ترسا خونش به جوش اومده بود بي توجه به حرفش گفت:
- ترسا مي شه بدون دليل اين رفتاراي جديدت چيه؟!
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- رفتار جديد؟ منظورت رو متوجه نمي شم ...
- خوبم متوجه مي شي! منو احمق فرض نكن ... من تو رو از خودت بهتر مي شناسم.
ترسا كه به هيچ عنوان دوست نداشتم آرتان دليل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... مي خوام بخوابم! برو بيرون لطفاً!
دستاي آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعي كرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمي رسيد. صداشو كنار گوشش شنيد:
- تا وقتي جواب منو ندين مي شه بخوابي! ترسا خوب مي دوني كه از سردي بيزارم. اگه مشكلي پيش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزي كه به هوش اومدي يه كلمه هم با من حرف نزدي.
ترسا سرد و بي روح گفت:
- حرفي براي گفتن ندارم ...
خودش خوب مي دونست كه روحش مرده. تبديل به يه آدم بي روح و سرد شده بود. تموم اميدش تو زندگي فقط آترين بود و بس. مگه مي تونست خيانت آرتان رو ببينه و زنده بمونه؟ مگه مي تونست عشق زندگيشو در حالتي فوق صميمي با زن ديگه ببينه و زنده بمونه؟ آخ كه اگه آترين نبود چه راحت پر مي كشيد پيش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار كه ياد مكالمه آرتان با اون دختره مي افتاد يه بار مي مرد و زنده مي شد و اين مرگ هاي پي در پي فقط سردي روحش رو بيشتر مي كرد. شده بود يه مجسمه. يه مجسمه كه حركت داشت ولي حس ... نه نداشت! نيم خواست آرتان چيزي بفهمه. چيزي كه بيشتر از همه آزارش مي داد اين بود كه فكر مي كرد چقدر براي آرتان كم بوده كه آرتان رفته سراغ كس ديگه. اعتماد به نفسش رو به كل از دست داده بود. خودش رو حقير مي ديد. اونقدر كم كه آرتان رو زده كرده بود. همين بيشتر از هر چيزي داشت روحش رو مي خورد. براي همين هم مي خواست حداقل با آبرو از زندگي آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هيچ وقت بفهمه كه پي به خيانتش برده. اگه آرتان مي فهميد و مي گفت خوب آره! كه چي؟!! اونوقت چي از ترسا باقي مي موند؟ مسلماً هيچي ... پس همون بهتر كه آرتان فكر كنه مشكل از خودش بوده كه ترسا سرد شده ... بذار فكر كنه ترسا ديگه دوسش نداره ... صداي خشن آرتان از فكر خارجش كرد:
- الان حالت خوب نيست ... اجازه مي دم استراحت كني. اما يادم نمي ره! بعداً در موردش صحبت مي كنيم. اصلاً نيم تونم اين رفتارات رو تحمل كنم. مي دونم حادثه اي كه برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر كي ديگه اي بيشتر متاسف و ناراحتم. اما دليل رفتاراري تو رو نمي فهمم. اينكه با همه خوبي و مي گي و ميخندي جز من ...
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت كه اون داره جلوي بقيه ظاهر رو حفظ مي كنه؟ كه دوست نداره ديگران بفهمن چه شكتي خورده! چقدر له شده! چقدر حقير شده! نه نبايد مي ذاشت ديگران بفهمن. اما آرتان كه مهم نبود ... اون بايد رنج مي كشيد. همينطور كه ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجي بدتر از اين كه هيچ وقت دليل رفتاراي ترسا رو نفهمه! آره اين براي اون از هر چيزي بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بيرون ...
صداي در اتاق نشون داد كه آرتان رفته ... قطره هاي اشك پشت سر هم از پشت پلكش سرك كشيدن. چند بار پشت سر هم نفس عميق كشيد. بوي عطرش هنوزم توي اتاق بود. هنوزم ديوونه و مستش مي كرد. چقدر دلش براي دستاش تنگ شده بود ... براي آغوش گرمش ... اما ديگه نمي خواستش ... ديگه اون آغوش هرزه رو نمي خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روي سرش بالا كشيد ...
***
خسته و كوفته كتاب و وسايلش رو روي ميز انداخت و نشست روي صندلي پشت ميز. همون موقع كسي به در زد ، آراد سر جا تكوني خورد و گفت:
- بفرماييد ...
در اتاق باز شد و اشكان به داخل سرك كشيد. آراد با جديت گفت:
- بفرماييد؟ كاري داشتين؟
اشكان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوي ميز آراد كمي اين پا و اون پا كرد و گفت:
- خسته نباشين استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد مي خواستم يه چيزي بگم كه ...
بعد انگار پشيمون شد دستي توي موهاش پر پشتش كشيد و گفت:
- بي خيال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس كرد قضيه مشكوكه. قبل از اينكه اشكان بتونه از در خارج بشه صداش كرد:
- آقاي خسروي ...
اشكان سر جاش ايستاد و با كلافگي گفت:
- بله استاد ؟
- مشكلي پيش اومده؟
- نه ... نه هيچي نيست. من يم خواستم يه چيزي بگم كه پشيمون شدم. بيخيال استاد ... فراموشش كنين.
اينو گفت و قبل از اينكه آراد بتونه باز متوقفش كنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! يعني چي مي خواست بگه؟ موبايلش رو برداشت و شماره ويولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنيده بود. با سومين بوق صداي لطيفش توي موبايل پيچيد:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجيبي كرد ... زمزمه كرد:
- عمر مني ...
ويولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هيجان انداختي؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشيد! يادم رفته بود قلب من پيش توئه و قلب توام پيش منه! منظورم اين بود كه دوباره قلب خودتو به هيجان انداختي؟
آراد خنديد و گفت:
- شيطون مني تو ... كجايي؟
- خونه مامان اينام هنوز ...
- حاج خانوم پخت اين شله زردو يا نه؟
- بله كه پختن! كلي هم دعات كرديم همه مون. نوا هم بيچاره مون كرد از بس سراغ داييشو گرفت.
- مي يام مي بينمش ...
- كلاست تموم شد؟
- آره همين الان ... واقعاً صبر ايوب مي خواد آدم تا بتونه سر كلاس اسن ترم اوليا دووم بياره ...
- آراد راستي يه چيزي رو هي مي خواستم بهت بگم هي يادم مي رفت، الان يهو يادم افتاد ، بگم تا يادم نرفته!
- چي شده؟
- شنبه كه با هم رفتيم دانشگاه ... چند تا از بچه هاي ترم اولي تو محوطه با هم ديدنمون ...
- خوب ببينن ... قرار نبود ازدواج ما مخفي بمونه.
- آره مي دونم ، اما ترسم از اينه كه برامون شايعه بسازن ... آخه كسي هنوز نميدونه من و تو زن و شوهريم!
- نگران چي هستي تو آخه عزيزم؟ شايعه چي؟ وقتي همه بفهمن ما زن و شوهريم ديگه مشكلي پيش نمي ياد ...
- آره تو راست مي گي ...
- يه سوال! تو اشكان خسروي رو مي شناسي؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبيه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من يه چيزي مي خواست بگه اما نگفت ...
- جدي؟
- آره مشكوك بود ...
- بيخيال ، اگه چيزي باشه خودش مي ياد ميگه. من و توام يه روز دانشجو بوديم مي دونيم اسكول كردن استاد چه حالي ميده!
آراد خنديد و گفت:
- دقيقاً
- كي مي ياي آراد؟ بيا يه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداريم بريم خونه ...
- باشه عزيزم الان مي يام ...
- پس منتظرتم ...
- مي بينمت عشقم ..
ويولت توي گوشي خداحافظي رو زمزمه كرد و از اتاق دوران مجردي آراد خارج شد ... آراد هم وسايلش رو جمع كرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترك كرد ...

دستي توي موهاش كشيد و از ماشين پياده شد. دانشگاه خيلي خسته اش مي كرد، دوست داشت بره خونه استراحت كنه. اما عادتش رو هم نمي تونست ترك كنه، بايد حتما، قبل از اينكه به خونه بره يه سر به مامانش مي زد. دستش رو گذاشت روي زنگ و يه بار كوتاه فشار داد. خيلي زود صداي ويولت رو شنيد:
- سلام عزيزم ...

آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه كه شد نگاهش به اختيار سمت ايوون كشيده شد. مي دونست ويولت روي ايوون منتظرش وايميسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بيشتر كرد. ويولت شال بنفشش رو روي سرش مرتب كرد و از پله ها پايين اومد. چون غريبه اي توي خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار كه مي ديدش حس مي كرد براش همون شيريني بار اول رو داره، و هر روز بيشتر از روز قبل شكرگزار خدا بود. آراد كنار گوششو بوسيد و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ويولت خودشو لوس كرد و گفت:
- مامانت شلاقم مي زنه! خوب شد اومدي ... من ديگه طاقت ندارم.
آراد خنديد، خودشو كنار كشيد و گفت:
- جدي؟!! مامان من؟!! رو ضعيفه من دست بلند كرده؟
- آره ...
آراد قيافه خشني به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چي كار كردي؟
ويولت چشماشو گرد كرد و آراد از ديدن قيافه بامزه اش قهقهه زد. همين كه حس كرد مي خواد دنبالش بذاره شروع كرد به دويدن. خاطره ها زنده شد! ميون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان مي خواي مثل اون سال با شلنگ آب بيفتي دنبالم ...
ويولت كه خودش تازه ياد اون روز افتاده بود خيز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتي ... اينبار نوبت منه! دفعه پيش تو با شلنگ دنبالم كردي اينبار ازت انتقام ميگيرم.
آراد پشت ماشين نقره اي رنگ ويولت كه توي حياط كمي كج پارك شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بيدار كردي! يادت كه نرفته! سكته ام دادي! حالا جرم من چيه؟!!
ويولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالي كه از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بيجا بكنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بيرون. ويولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نكنينا! حقشه!
آراد همينطور كه از روي كاپوت سرك مي كشيد گفت:
- مامان نجاتم بده! اين منو مي كشه! هر شب با كمربند سياه و كبودم مي كنه.
حاج و خانوم و بقيه بدون اينكه حرفي بزنن فقط مي خنديدن. آراگل با هيجان گفت:
- ايول ويولت، آب بپاش بهش خيسش كن. هوا خوبه چيزيش نمي شه! هر چند كه بايد سرما بخوره! يه بار اينجا تو رو موش آب كشيده كرد و تو سرما خوردي ...
آراد كه از يادآوري ويولت توي اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگيشك! به من چه!
ويولت خنديد و گفت:
- اداي منو در نيارا! واي به حالت وقتي كه از پشت اون ماشين بياي بيرون! اد كه در آوردي ... باهام بد هم حرف زدي! دو گالون آب مجازاتته ... بيا اينور بهت مي گم ...
آراد لحنشو مظلومانه كرد و گفت:
- خانومم ... رحم كن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در ميوني كرد و گفت:
- ويولت خاله ... گناه داره پسرمون! اين يه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خيلي داره اذيتم مي كنه ... بايد تنبيه بشه ...
آراد پشت ماشين نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم ديگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران ميكنم!
ويولت كه ديد هيچ راهي نداره كه آراد رو از پشت ماشين بكشه بيرون ذهنشو به كار انداخت ... جرقه اي زده شد ... راهشو پيدا كرد ... چند لحظه سكوت كرد و بعد يه دفعه از ته دل جيغ كشيد ... به ثانيه نكشيد كه نگاه نگران خانوماي روي ايوون به سمتش كشيده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشين بيرون پريد و قبل از اينكه فرصت كنه با اون چشماي نگرانش بپرسه چي شد؟ آب با فشار روي سرش پاشيده شد ... دقيقا عين ويولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش مي چكيد ... ويولت و آراگل و شادي دختر خاله آراد غش غش مي خنديدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن كنون و با نگراني از پله ها پايين اومدن ... ويولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دويد سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خيره بهش بود ... جلوش ايستاد و خواست حرفي بزنه كه جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چيزيت كه نشده خانومم؟!!
دهن ويولت بسته موند. با اينكه آراد خنده هاي ويولت و شيطنتش رو ديد بازم نگرانش بود ...
ويولت لب گزيد و خواست حرفي بزنه كه حاج خانوم چادرش رو كشيد روي سر آراد و گفت:
- مي چايي الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با اين كاراتون سرتون رو به باد مي دين ...

آراد كه زير چادر گل گلي مامانش خيلي بامزه شده بود نگاهي كجكي نثار ويولت كرد و گفت:
- ديوونه همين كاراشم ديگه ...
ويولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تكون داد ... آراگل دست آراد رو كشيد و گفت:
- بدو بيا برو لباستو عوض كن ... اون روز تو از تب كردن ويولت داشتي خود زني مي كردي اينبار ديگه حوصله ندارم اشكاي ويولت رو براي حال خراب تو ببينم!
آراد باز عاشقانه نگاهي به ويولت انداخت و ويولت كه طاقت نداشت دويد سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده مي كنم ...
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ويولت به اتاقش رفت ... ويولت تند تند مشغول وارسي كمد لباس هاي آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... يه تي شرت قهوه اي همراه يه شلوار گرمكن مشكي بيرون كشيد و چرخيد ... آراد با سر و صورت خيس درست پشت سرش به ديوار تكيه داده و خيره نگاش مي كرد. ويولت كه از ديدن ناگهاني آراد با اون نگاه شيطون جا خورده بود دستشو روي قلبش گذاشت و گفت:
- واي آراد ، ترسونديم عزيزم! كي اومدي تو؟
آراد قدمي بهش نزديك شد و گفت:
- يه كم وقته ... داشتم خانوممو ديد مي زدم ... اشكالي داره؟
ويولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دكمه هاي پيرهن چارخونه آبي و سورمه ايشو باز كرد، آراد دستاشو فرو كرده بود توي جيب شلوارش و خودشو به دستاي همسرش سپرده بود ... ويولت وقتي از باز كردن دكمه ها فارغ شد دستاي آرادو از مچ گرفت و از جيباش كشيد بيرون ... بعدش پيرهنشو در اورد انداخت روي تخت ، تي شرت سورمه اي ساده اي زير پيرهنش پوشيده بود ... پايين تي شرت رو گرفت و كشيد سمت بالا ، آراد دستاشو برد بالا و تي شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روي تخت و تي شرت قهوه اي رو برداشت تا تنش كنه ... اما قبل از اينكه فرصت كنه دستشو ببره جلو و تي شرت رو روي سر آراد بكشه دستاي آراد دور كمرش حلقه شد و اونو كشيد توي بغلش ... ويولت هيجان زده غر غر كرد:
- اِ آراد ... يهو يكي مي ياد تو ...
آراد زمزمه وار كنار گوشش گفت:
- كسي تو اتاق من نمي ياد ...
- اگه اومد چي؟
- هيچي ... مي گم زنمه! دوست دارم بغلش كنم! بوسش كنم ... مال خودمه! عمر منه! به كسي چه؟
ويولت كوبيد توي سينه اش و گفت:
- پــــــــرو!
- ويولت ...
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خيلي دوستت دارم؟
ويولت كه با اين جمله آراد حسابي آشنا بود خنديد و گفت:
- نع!
فشار دستاي آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ كرد:
- دنياي من ... خيلي دوستت دارم!
ويولت نفسش رو آه مانند بيرون فرستاد. هيجانش زيادي داشت مي رفت بالا ... با صداي آرومش گفت:
- ول كن آراد كار دستت مي دما!
باز داشت جاشون برعكس مي شد و باز آراد غش غش خنديد ... كنار كشيد و گفت:
- با اينكه از خدامه كار دستم بدي، اما اينبار رو ولت مي كنم. چون نمي خوام استرس داشتي باشي ...
بعد چشمكي زد و گفت:
- مي فهمي كه خانومم؟!!
صداي حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع كرد:
- آراد مادر لباستو عوض كردي؟ سر ما مي خوري ها!
ويولت با لبخند لباشو كشيد توي دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمكي زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان مي يايم ...
ويولت رفت سمت در و گفت:
- زود بيا تا شله زردت يخ نكرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بيشتر مي چسبه ...
همراه هم از اتاق رفتن بيرون ... حاج خانوم پشت در بود. با ديدنشون لبخندي زد و گفت:
- پسرم يه لحظه مي ياي تو اتاق من؟ كارت دارم مادر ...
ويولت فهميد بحث خصوصي بين مادر و پسره پس سريع گفت:
- من مي رم شله زردتو اماده كنم ... زود بيا!
آراد سري تكون داد و رو به مامانش گفت:
- چيزي شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خيره ... بيا تو ...
آراد با نگراني دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... يه سوال مي پرسم ... راست و حسيني جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تكون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خيلي مهمه!
- دارين نگرانم مي كنين ... چي شده؟
- ويولت ...

نگراني آراد به اوج رسيد و گفت:
- ويولت چي مامان؟!! طوريش شده؟ اتفاقي افتاده؟!!

حاج خانوم با كلافگي گفت:
- الله و اكبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ريسمون به هم مي بافي؟ دو دقيقه زبون به كام بگير تا من حرف بزنم ...
آراد با كلافگي سكوت كرد و به دهن حاج خانوم خيره شد ...
- ويولت مسلمون شده؟
دهن آراد باز موند ... قرار نبود كسي بفهمه! يعني خود ويولت تمايلي نداشت كسي بفهمه وگرنه آراد از خداش هم بود كه همه جا جار بزنه و بيشتر به ويولتش بباله! چند لحظه سكوت كرد، نمي دونست بايد چي بگه. دوست نداشت حرفي بزنه كه بعد مديون ويولت باشه ... اما دروغ هم نمي تونست بگه ... پس سكوت كرد ... حاج خانوم پسرش رو خوب مي شناخت ... از سكوتش پي به همه چي برد ... از خوشحالي كم مونده بود زير گريه بزنه! صداش مي لرزيد ... گفت:
- از كي مادر؟
آراد بالاخره زبون باز كرد ...
- قبل از ازدواجمون ... توي هاليفاكس ...
حاج خانوم صورتش رو گرفت رو به آسمون و گفت:

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد