رمان روزاي باروني

۱۰۳ بازديد

در مطب رو قفل كرد كيفش رو توي دستش جا به جا كرد و به سمت آسانسور رفت. با صداي تميزكار در جا چرخيد:
- آقاي دكتر ... كليدتون توي در جا مونده!

دستي توي پيشونيش كوبيد برگشت و كليد رو با خشونت از در بيرون كشيد، سري براي تميز كار تكون داد و سوار آسانسور شد. توي آينه به خودش خيره شده بود. ذهنش به قدري مشغول بود كه حتي خودشو هم توي آينه نمي ديد، فقط داشت افكارش رو مي ديد. با حركت آسانسور به سمت بالا از جا پريد. اينبار مشت محكم تري توي پيشونيش كوبيد. يادش رفته بود دكمه پاركينگ رو فشار بده! چند دقيقه بدون حركت فقط جلوي آينه ايستاده بود. حالا هم معلوم نبود كدوم بنده خدايي آسانسور رو زده. با خشم روي دكمه پاركينگ كوبيد. آسانسور اول توي طبقه بالايي توقف كرد، مرد مسني وارد شد و زير لبي سلام كرد. آرتان هم به همون شكل جوابش رو داد، منتظر موند تا آسانسور به پاركينگ برسه. صداي موبايلش از افكار ناخوشايندش بيرون كشيدش ... شماره نيلي جون بود:
- الو ...
- سلام پسرم خسته نباشي ...
- سلام نيلي جان ... مرسي ... ممنون ...
- كجايي پسرم؟
- تازه از مطب اومدم بيرون ...
- داري مي ري خونه؟ آترين يه كم نا آرومي مي كنه ، نمي ياي ببريش بيرون؟
نگاهي به ساعتش انداخت، همون هديه ترسا، هنوزم بعد از اين همه سال اونو دستش مي كرد چون براش ارزش خاصي داشت ... با ديدن عقربه هاي ساعت روي هشت گفت:
- مامان من جايي قرار دارم، آترين عادت داره ساعت ده بخوابه! فكر نكنم بهش برسم ...
- خيلي خب مامان ... پس خودم يه جوري آرومش مي كنم. شايد هم با بابات واسه شام ببريمش بيرون. ترسا چطوره؟ امروز نرسيدم بهش سر بزنم!
از يادآوري ترسا فك آرتان منقبض شد و گفت:
- خوبه!
- فردا مرخص مي شه انشالله؟
- بله ... فردا صبح ...
- پرستار رو چي كار كردي؟
از آسانسور پياده شد رفت سمت مازراتي مشكي رنگش و گفت:
- يه خانوم مسن رو بهم معرفي كردن از طرف همون بيمارستان. قراره از فردا بياد.
- خيلي خب، منم خودم هر روز روزي چند ساعت بهش سر مي زنم. انشالله كه خيلي زود حالش بهتر بشه ... راستي پسرم امروز چهاردهم مهره! سالگرد ازدواجتون آخراي مهره، يادت كه نرفته؟
لبخند كجي نشست گوشه لباي آرتان ... يادش نرفته بود! كلي برنامه داشت براي اين روز ... اما ... آهي كشيد و گفت:
- نه مامان ، كي تا حالا يادم رفته كه اين بار دومش باشه؟ مرسي از يادآوريتون.
- خواهش مي كنم ... فعلاً كاري نداري؟ مزاحمت نمي شم، مي دونم خسته و بي حوصله اي ...
- خواهش مي كنم! شما هميشه مراحمي ... آترين دم دست نيست باهاش حرف بزنم؟
- چرا ، بذار صداش كنم ...
چند دقيقه هم با آترين حرف زد. پسرش خيلي براي مامانش بيتاب بود، اما قوانين بيمارستان اجازه نمي داد اونو ببره پيش ترسا. بهش قول داد از فردا دوباره پيش هم باشن. وقتي مكالمه اش تموم شد گوشي رو انداخت روي صندلي كناري و ماشين رو روشن كرد. اما حتي حوصله رانندگي هم نداشت، پس همونطور كه ماشين روشن بود سرش رو روي فرمون گذاشت، صداي ترسا هنوزم توي گوشش بود، ديروز رفته بود پيشش، اما با برخورد ترسا پشيمون شده و برگشته بود. توي اين دو هفته فقط ازش سردي ديده بود ... اما كوتاه اومده بود. بازم گذاشته بود پاي حساسيت ترسا و تصادفش، ولي برخورد ديروزشون ... هيچ دليلي ديگه براي رفتار ترسا پيدا نمي كرد و هيچ جوري نمي تونست جلوي خودش رو بگيره كه باهاش با عطوفت رفتار كنه. لحظه به لحظه ديروز توي ذهنش تداعي مي شد.
عزيز خسته شده بود، پس با عذر خواهي رفت خونه، باباش هم رفته بود سر كار، فقط آتوسا مونده بود. بقيه هم رفته بودن سر خونه و زندگي خودشون. وقتي آرتان وارد اتاق ترسا شد آتوسا به بهونه اي تنهاشون گذاشت. آرتان لبخندي زد و گفت:
- امروز چطوري عزيزم؟ حس مي كنم رنگت قرمزي خودشو به دست آورده. نه؟
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- جدي؟!
- آره عزيزم ... مشخصه كه ديگه مشكلي نداري ...
- آترين كجاست؟ هنوز پيش مامانته؟
- آره، من كه صبح تا شب يا مطبم يا بيمارستان، نمي تونستم بذارمش توي خونه. هرشب مي رم بهش سر مي زنم. نگرانش نباش ...
بغض ترسا به گلوش چنگ انداخت و گفت:
- دلم براش خيلي تنگ شده ...
آرتان ظرف كمپوت رو توي يه ظرف كريستال خالي كرد ، گذاشتش روي ميز كنار تخت. نشست لب تخت و دست سالم ترسا رو گرفت بين دستاش، مشغول نوازش انگشتاي كشيده اش شد و گفت:
- بغض نكن عزيزم ... اونم خيلي دلتنگه توئه ... هر شب سراغت رو مي گيره ... انشالله دكترت امشب بياد مرخصت مي كنه و مي توني ببينيش ...
ترسا بغضش رو با آب دهنش قورت داد. دردش فقط دلتنگي براي آترين نبود. دردش خيانت آرتان بود. دردش چيزي بود كه با چشمش ديده و با گوشش شنيده بود! چطور مي تونست از اين همه محبت آرتان بگذره؟ چطور؟ صورتش رو برگردوند تا آرتان عجز رو توي صورتش نخونه.


آرتان آهي كشيد و طرف كمپوت رو با قاشقي برداشت و گفت:
- يه كم از اين كمپوت بخور، واست خوبه ...

ترسا بدون اينكه برگرده گفت:
- نمي خوام ...
آرتان با يه دست چونه ترسا رو گرفت و محكم برگردوند سمت خودش، بعدم با جديت گفت:
- نمي خوم نداريم! بايد بخوري!
- به من زور نگو!
- اگه وادارم كني زور هم مي گم .. هنوز نگفتم!
- پس الان داري چي كار مي كني؟
آرتان لبخند كمرنگي زد و گفت:
- لجبازي نكن عزيزم ... بخور ...
به دنبال اين حرف قاشق رو به سمت دهن ترسا برد و ترسا مجبور شد بخوره. آرتان سرشو تكون داد و گفت:
- آفرين، بخور ...
ترسا به ناچار چند قاشقي خورد و گفت:
- آرتان ...
آرتان ظرف رو كناري گذاشت، با دستمالي دور دهن ترسا رو پاك كرد و گفت:
- جانم؟
- مي شه بري مطمئن بشي كه من امشب مرخص مي شم؟
- نيازي نيست بپرسم، صبح با پزشكت تلفني حرف زدم. گفت مرخصي اما به شرطي كه پرستار واست استخدام كنيم ...
- كردي؟
- امشب قراره يه نفر رو بهم معرفي كنن ... مشكلي نيست تا فردا حل مي شه ...
- پس مرخص مي شم!
- بله، و دوباره همه مون توي خونه كنار هم جمع مي شيم ... خيلي زود هم حالت خوب مي شه ...
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- اتفاقاً همينو مي خواستم بهت بگم! من بر نمي گردم خونه، مي خوام برم خونه بابام، من و آترين با هم مي ريم اونجا ...
آرتان چند لحظه به گوشاش شك كرد. با تعجب به ترسا خيره شد و گفت:
- چي گفتي؟
- همين كه شنيدي ... من نمي يام خونه ... مي خوام برم خونه بابام ...
- يعني ... يعني چي؟ اين مسخره بازي ها چيه؟
- مسخره بازي؟!! نه عزيزم ، مسخره بازي نيست ... فعلاً نياز به استراحت دارم ... خونه بابام راحت ترم. شايد براي هميشه بخوام اونجا بمونم ....
آرتان چشماشو گرد كرد. ديگه تحمل اون رفتار ترسا رو نداشت. خم شد روش دستاشو طرفين سرش قرار داد و با خشم گفت:
- فقط يه بار ديگه ... يه بار ديگه اين حرف رو بزن اونوقت اون روي منو كه خيلي وقته نديدي مي بيني ...
ترسا با ترس خيره شده بود توي چشماي دريده آرتان ... چقدر دوست داشت زبون باز كنه بگه اون دختره كي بود آرتان؟ كي بود كه نشونده بوديش روي پات؟ كه مي ذاشتي نوازشت كنه؟ كه مي بوسيديش؟ اما فقط لباشو گاز گرفت و گفت:
- نميخوام بيام ... مگه زوره؟
آرتان بي طاقت داد كشيد:
- آره زوره ... زوره! اگه مي خواي ناز كني بايد يه راه ديگه انتخاب كني. مي دوني كه اين حرف شوخيش هم قشنگ نيست ...
ترسا صورتشو برگردوند. نمي تونست به خودش دروغ بگه. هنوزم آرتان رو مي پرستيد. هنوزم از تحكمش دلش مي لرزيد. ولي با لجبازي گفت:
- شوخي نكردم، توام با زورگويي به هيچ جا نمي رسي.
باز دوباره پنجه قوي آرتان چونه اش رو اسير كرد، صورتش رو چرخوند و گفت:
- ترسا ... براي ... بار ... آخر ... بهت ... مي گم! تمومش كن! لعنتي تمومش كن! تمومش كن!
به دنبال اين حرف مشتش رو كنار سر ترسا روي بالش كوبيد. ترسا لال شد! تصميم گرفت فعلاً ديگه در اين مورد حرف نزنه. از خداش بود آرتان نذاره بره خونه باباش ، درسته كه دلخور بود، دلش شكسته بود، غم داشت، اما بازم نمي تونست خيانت آرتان رو باور كنه. آدم عاشق فقط مي تونه به خودش دروغ بگه و براي عشقش شواهد و مدارك مثبت جمع كنه. همين ... آدم عاشق دروغ گوي خوبيه ، خيلي خوب ميتونه خودشو گول بزنه. ترسا هم عاشق بود ... خيلي عاشق. عقلش مي گفت راهشون به آخر رسيده، اما دلش مي گفت بازم صبر كنه. داشت با خودش فكر مي كرد اگه آرتان دوسش نداره پس براي چي اينقدر به در و ديوار مي كوبه؟ چرا توي اين دو هفته هر بار كه بي محلي ترسا رو ديده بود حرص خودش رو توي خودش ريخته بود و فقط دلخور نگاش كرده بود؟ چقدر تحمل كرده بود! ترسا تصميمش رو گرفت مي خواست تا وقتي آرتان خوبه بمونه و صبر كنه تا زمان همه چيز رو بهش ثابت كنه. اگه آرتان سرد شده بود، اگه سردي ترسا براش مهم نبود، اون موقع مطمئن مي شد ديگه توي قلب آرتان جايي نداره، اما حالا خوب مي دونست كه آرتان هنوز هم دوسش داره ... مي خواست بره و صبر كنه تا وقتي كه كامل از خيانت آرتان مطمئن بشه. اون موقع زمان رفتنش مي رسيد. آره ... درستش همين بود ... آرتان با دلخوري از اتاق خارج شده و به خونه رفته بود ... ديگه طاقتش سر اومده بود ...
با صداي تقه اي كه به شيشه خورد از جا پريد ... سرايدار به شيشه مي زد. شيشه رو پايين كشيد و سرايدار گفت:
- آقاي دكتر نمي رين؟ مي خوام در پاركينگ رو ببندم ...
آرتان فقط سري تكون داد و راه افتاد. مثل مورچه رانندگي مي كرد، با سرعت بايد كجا مي رفت؟ به شوق كي مي رفت؟ صداي موبايلش دوباره بلند شد، دستشو دراز كرد و گوشي رو برداشت، هندزفيري توي گوشش نذاشته بود، با ديدن عكس تانيا روي گوشي عصبي از حواس پرتي خودش مشتي روي فرمون كوبيد و جواب داد:
- جانم تاني ...
- آرتان! پس تو كجايي؟
- شرمنده تاني، يه كم كارام طول كشيد، الان مي يام ...
- نيم ساعته من توي لابي هتل منتظرتم ...
- خيلي خب دختر خوب، غر نزن اومدم ...
- بدو ... باي ...
گوشي رو قطع كرد انداخت روي صندلي و مسير رفته رو دور زد.

به كل يادش رفته بود كه با تانيا قرار داره. چقدر حواس پرت شده بود، ترسا و رفتاراي اخيرش اينقدر ذهنش رو درگير كرده بود كه كم كم خودش رو هم داشت فراموش مي كرد. ماشين رو جلوي در هتل پارك كرد و پياده شد. حتي يادش رفته بود به عادت هميشگي شاخه اي گل براي تانيا بخره ... اما بيخيال شد و راه افتاد سمت لابي ... تانيا روي صندلي هاي راحتي لم داده بود، پاهاي بلند و خوش تراشش رو روي هم انداخته بود. سرش رو كمي بالا نگه داشته و مشغول مطالعه روزنامه به زبون انگليسي بود. روزنامه توي دست چپش بود و يه فنجون قهوه هم توي دست راستش ... يه زير سيگاري روي ميز گرد جلوي پاش بود و توش چند تا ته سيگار به چشم مي خورد. رژ لب قرمزش توي صورت برنزه اش حسابي خودنمايي مي كرد ... موهاي بلوندش رو از اطراف شال نسكافه اي همرنگ شلوارش، ريخته بود بيرون. آرتان كتش رو روي دستش انداخت و توي دلش غر زد:
- كاش انداخته بودمش تو ماشين ...

تانيا يه لحظه كه با چشماي خمار قهوه اي رنگش خواست اطراف رو ديد بزنه متوجه آرتان شد، با پرستيژ خاص خودش روزنامه و فنجون قهوه رو روي ميز گذاشت و از جا بلند شد. آرتان رفت طرفش و گفت:
- سلام عزيزم ...
تانيا دستشو به سمتش دراز كرد و گفت:
- سلام ... خسته نباشي آقاي بد قول ...
- شرمنده ... مي دوني كه ذهنم خيلي درگيره !
- اوه آره ... ساري! من درك مي كنم ... بيخيال ... بشين ...
آرتان نشست روي صندلي كنار تانيا و گفت:
- تو باز سيگار كشيدي؟ چند بار بايد بهت بگم خوشم نمي ياد سيگار بكشي؟!
- اوه آرتان ... اينقدر گير نده ... عزيزم اونور اين چيزا عاديه!
- بله ! حداقل وقتي با مني رعايت كن ...
دستشو زير چونه آرتان گذاشت و صورتشو برگردوند سمت خودش و گفت:
- اوكي هاني ... نمي كشم جلوي تو ... الان هم به اون زير سيگاري نگاه نكن. به من نگاه كن ... خوبي؟
آرتان آهي كشيد و گفت:
- نه ... خيلي داغون و خسته ام ...
تانيا دست آرتان رو گرفت توي دستش، انگشتاشو بين انگشتاي آرتان فرو كرد و گفت:
- الهي من بميرم! چه وقتي هم من اومدم ...
- ربطي به تو نداره عزيزم ... الان فقط حضور توئه كه بهم آرامش مي ده ...
- آرتان جان ... مي دونم الان وقتش نيست، اما بهتر نيست زودتر منو به همه معرفي كني؟
- تاني ... در اين مورد حرفامون رو زديم. بايد تا تاريخي كه گفتم صبر كني ... ترسا الان اصلا وضع خوبي نداره.
تانيا نفسشو فوت كرد و گفت:
- خيلي خب، من كه اين همه وقت صبر كردم اينم روش! اما باور كن حوصله م داره توي اين هتل سر مي ره ...
- اين روزا هم تموم مي شه ... بايد يه كم صبر كنيم.
- حداقل به نيلي جون بگو ...
آرتان عاقل اندر سفيهانه نگاش كرد و گفت:
- نصف مشكل من نيلي جونه! نمي دونم چطوري بايد بهش بگم كه خدايي نكرده بلايي سرش نياد ...
- اصلاً كاش نيومده بودم ...
آرتان دستشو محكم فشار داد و گفت:
- حرف بيخود نزن ، خيلي خوشحالم كه اينجايي، اونقدر كه نمي توني تصور كني.
تانيا با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- بريم يه كم قدم بزنيم. هم واسه اعصاب تو خوبه هم من يه كم پز تو رو به همه مي دم ...
آرتان خنديد و از جا بلند شد ...
****
ترسا مجبور بود جلوي باباش و عزيز با آرتان خوب برخورد كنه. نمي خواست بعداً براش دردسر بشه، هنوز كه تصميمش خيلي قاطع نبود نبايد مي ذاشت كسي به مشكلش پي ببره. جلوي در خونه از ماشين پياده شد دست كوچيك آترين هنوز توي دستش بود. با ديدن گوساله اي كه داشتن مي كشيدنش جلوي در تا سرشو ببرن خودش صورتشو برگردوند و با دست جلوي چشماي آترين رو هم گرفت. آترين در حالي كه دست و پا مي زد گفت:
- مامان كور شدم! مي خوام ببينم ... مامان!!!
آرتان كه خنده اش گرفته بود وقتي مطمئن شد كار قصاب تموم شده كنار آترين ايستاد و با يه حركت كشيدش تو بغلش. آترين سريع گردن كشيد و به گوساله غرق در خون خيره شد. نگاهش خبيث شد و گفت:
- كشتنش بابا؟
- آره بابا ...
- كار بد كرده بود؟
آرتان با دست آزادش دست ترسا رو گرفت، راه رفتن به يه پاي شكسته براش سخت بود. آتوسا هم سمت ديگه اش ايستاد و كمكش كردن از روي خون رد بشه.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد