پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۷ ۸۲ بازديد
با صداي اهنگ گوشي از خواب بيدار شدم
واي نه من خوابم مياد دستم دراز كردم گوشي خفه كردم دوباره خوابيدم
به ثانيه نكشيد صداي بابا بلند شد امده بود تو اتاق
باران پاشو ببينم مگه كلاس نداري
ولم كن بابا خوابم مياد
امد پتو ر رو از رو م كشيد
دستم گرفت بلندم كرد پاشو ببينم مگه بچه مدرسه اي كه من بايد بلندت كنم پاشو هلم داد طرف دستشوي
اخه من خوابم مياد ديشب دير خوابيدم
ميخواستي زودتر بخوابي تا صبح اينجوري پانشي
زود حاظر شو
من نميتونم برسونمت خودت بايد بري
رفتم تو دستشوي صورتم شستم از دستشوي امدم بيرون بابا رفته بود پايين
اخ يادم رفت مسواك بزنم دوباره رفتم تو دستشوي
مسواك زدم سريع امرم بيرون رفتم سر كمد يه مانتو مشكي با يه شلوار جين يخي در اوردم مغنعه سورمه ايم رو هم ور داشتم انداختم رو تخت
سري شلوارم پام كردم رفتم جلو اينه به ذره ارايش كردم موهامو جمع كرد يه ذره كج ريختم كناره صورتم مانتومو پوشيدم مغنعمو سرم كردم يه ذره عطر زدم هيچ وقت نميتونستم از عطر تند استفاده كنم سريع نفسم ميگرفت
بابا هم به خاطر من عطر ملايم استفاده ميكرد
كولم ورداشتم رفتم پايين
بابا خاتون پشت ميز نشسته بودن
سلام به خاتون عزيز
با خنده جوابمو داد
رفت از پشت بغلش كردم گونشو بوسيدم
خاتون : مهربون شدي
با اخم گفتم مگه هميشه بد اخلاقم
شوخي كردم عزيزم
خدارو شكر ازبابت ديشب چيزي به خاتون نگفتن كه نگران بشه رامين گفت وقتي زنگ زديم خاتون گفت هنوز نيومدي بابا علي بهش گفته حتما" با رامين رفتن جاي بعد ميان
بعدم بهش خبر دادن كه من خونه مهسا اينام
خاتون : راستي اردلان برديا داره مياد تهران
بابا : جداي معموريتش تموم شده
خاتون اره
ديروز زنگ زد گفت داره مياد
بابا : چشمت روشن
من : برديا كيه
بابا: نوه خاتون
با تعجب گفتم تا حالا كجا بود چرا من تا حالا نديدمش
خاتون : دختر خدا بياموزم وقتي فوت كرد برديا 12 سالش بود چند سال بعدم كوروش پدر برديا ازدواج كرد با زن شو برديا رفتن شيراز پيش خانوادش برديا رابطش با نامادريش خيلي خوب بود ولي من نميتونستم كس جاي دختر م ببينم
مخصوصا" ولي اون زن بچه دار شد برديا به خاطر برادرش مجبور شد به نگار مامان بگه
منم با هر بار ديدنش حالم بدتر ميشد گفتم نميخوام ببينمش اساسم جمع كردم از پيششون رفتم برگشتم تهرا ن پيش پدربزرگت
من تو دار دنيا همش يه دختر داشتم كتايون من خيلي جون بود كه مرد هنوز كه هنوزه با اينكه 20 سال از مرگش ميگزره هنوز نتونستم باور كنم هنوز جاي خاليش ازارم ميده
اروم اروم داشت اشك ميريخت با با بلند شد يه ليوان اب بهش داد
گفت اروم خاتون حالا بعد 20 سال مي خواي نوه تو ببيني ميخواي با ديدنش همين جوري كني
يه ذره اب خورد پاشد از اشپز خونه رفت بيرون
من : بابا تو دخترش ديده بودي
بابا: يه لبخند تلخ گفت كتايون هم بازي دوران بچگيمه
صميمي ترين دوست مادرت
كتايون مثل خواهر برام بود
بابا : بعدن برات تعريف ميكنم حالا پاشو بريم ديرت ميشه
بابا : زنگ بزن تاكسي تلفني من بايد برم بيمارستان 1ساعت ديگه يه عمل دارم
باشه
تو فكر خاتون بودم هيچ وقت داستان زندگيشو نميدونستم
اصلا" نميدونستم چه جوري امده بود پيش بابا علي هيچ كودمشون مثل يه مستخدم باهاش رفتار نميكردن
احترام خاصي بهش ميزاشتن
وايييييييي من تا شب چه جوري طاغت بيارم دارم از فوضولي ميتركم
واي نه من خوابم مياد دستم دراز كردم گوشي خفه كردم دوباره خوابيدم
به ثانيه نكشيد صداي بابا بلند شد امده بود تو اتاق
باران پاشو ببينم مگه كلاس نداري
ولم كن بابا خوابم مياد
امد پتو ر رو از رو م كشيد
دستم گرفت بلندم كرد پاشو ببينم مگه بچه مدرسه اي كه من بايد بلندت كنم پاشو هلم داد طرف دستشوي
اخه من خوابم مياد ديشب دير خوابيدم
ميخواستي زودتر بخوابي تا صبح اينجوري پانشي
زود حاظر شو
من نميتونم برسونمت خودت بايد بري
رفتم تو دستشوي صورتم شستم از دستشوي امدم بيرون بابا رفته بود پايين
اخ يادم رفت مسواك بزنم دوباره رفتم تو دستشوي
مسواك زدم سريع امرم بيرون رفتم سر كمد يه مانتو مشكي با يه شلوار جين يخي در اوردم مغنعه سورمه ايم رو هم ور داشتم انداختم رو تخت
سري شلوارم پام كردم رفتم جلو اينه به ذره ارايش كردم موهامو جمع كرد يه ذره كج ريختم كناره صورتم مانتومو پوشيدم مغنعمو سرم كردم يه ذره عطر زدم هيچ وقت نميتونستم از عطر تند استفاده كنم سريع نفسم ميگرفت
بابا هم به خاطر من عطر ملايم استفاده ميكرد
كولم ورداشتم رفتم پايين
بابا خاتون پشت ميز نشسته بودن
سلام به خاتون عزيز
با خنده جوابمو داد
رفت از پشت بغلش كردم گونشو بوسيدم
خاتون : مهربون شدي
با اخم گفتم مگه هميشه بد اخلاقم
شوخي كردم عزيزم
خدارو شكر ازبابت ديشب چيزي به خاتون نگفتن كه نگران بشه رامين گفت وقتي زنگ زديم خاتون گفت هنوز نيومدي بابا علي بهش گفته حتما" با رامين رفتن جاي بعد ميان
بعدم بهش خبر دادن كه من خونه مهسا اينام
خاتون : راستي اردلان برديا داره مياد تهران
بابا : جداي معموريتش تموم شده
خاتون اره
ديروز زنگ زد گفت داره مياد
بابا : چشمت روشن
من : برديا كيه
بابا: نوه خاتون
با تعجب گفتم تا حالا كجا بود چرا من تا حالا نديدمش
خاتون : دختر خدا بياموزم وقتي فوت كرد برديا 12 سالش بود چند سال بعدم كوروش پدر برديا ازدواج كرد با زن شو برديا رفتن شيراز پيش خانوادش برديا رابطش با نامادريش خيلي خوب بود ولي من نميتونستم كس جاي دختر م ببينم
مخصوصا" ولي اون زن بچه دار شد برديا به خاطر برادرش مجبور شد به نگار مامان بگه
منم با هر بار ديدنش حالم بدتر ميشد گفتم نميخوام ببينمش اساسم جمع كردم از پيششون رفتم برگشتم تهرا ن پيش پدربزرگت
من تو دار دنيا همش يه دختر داشتم كتايون من خيلي جون بود كه مرد هنوز كه هنوزه با اينكه 20 سال از مرگش ميگزره هنوز نتونستم باور كنم هنوز جاي خاليش ازارم ميده
اروم اروم داشت اشك ميريخت با با بلند شد يه ليوان اب بهش داد
گفت اروم خاتون حالا بعد 20 سال مي خواي نوه تو ببيني ميخواي با ديدنش همين جوري كني
يه ذره اب خورد پاشد از اشپز خونه رفت بيرون
من : بابا تو دخترش ديده بودي
بابا: يه لبخند تلخ گفت كتايون هم بازي دوران بچگيمه
صميمي ترين دوست مادرت
كتايون مثل خواهر برام بود
بابا : بعدن برات تعريف ميكنم حالا پاشو بريم ديرت ميشه
بابا : زنگ بزن تاكسي تلفني من بايد برم بيمارستان 1ساعت ديگه يه عمل دارم
باشه
تو فكر خاتون بودم هيچ وقت داستان زندگيشو نميدونستم
اصلا" نميدونستم چه جوري امده بود پيش بابا علي هيچ كودمشون مثل يه مستخدم باهاش رفتار نميكردن
احترام خاصي بهش ميزاشتن
وايييييييي من تا شب چه جوري طاغت بيارم دارم از فوضولي ميتركم