رمان فرزند من 11

۱۱۲ بازديد
 با صداي اهنگ گوشي از خواب بيدار شدم 

واي نه من خوابم مياد دستم دراز كردم گوشي خفه كردم  دوباره خوابيدم 

به ثانيه نكشيد صداي بابا بلند شد امده بود تو اتاق 

باران پاشو ببينم مگه كلاس نداري

ولم كن بابا خوابم مياد 

امد پتو ر رو از رو م كشيد  

دستم گرفت بلندم كرد پاشو ببينم مگه بچه مدرسه اي كه من بايد بلندت كنم پاشو هلم داد طرف دستشوي 

اخه من خوابم مياد  ديشب دير خوابيدم 

 ميخواستي زودتر بخوابي  تا صبح اينجوري پانشي 

زود حاظر شو 

 من نميتونم برسونمت خودت بايد بري

رفتم تو دستشوي صورتم شستم از دستشوي امدم بيرون بابا رفته بود پايين 

اخ يادم رفت مسواك بزنم دوباره رفتم تو دستشوي

مسواك زدم سريع امرم بيرون  رفتم سر كمد يه مانتو مشكي با يه شلوار جين يخي در اوردم مغنعه سورمه ايم رو هم ور داشتم  انداختم رو تخت 

سري شلوارم پام كردم رفتم جلو اينه به ذره ارايش كردم  موهامو جمع كرد يه ذره كج ريختم كناره صورتم مانتومو پوشيدم مغنعمو سرم كردم يه ذره عطر زدم  هيچ وقت نميتونستم از عطر تند استفاده كنم  سريع نفسم ميگرفت 

بابا هم به خاطر من عطر ملايم استفاده ميكرد 

كولم ورداشتم رفتم پايين

بابا خاتون پشت ميز نشسته بودن 

 سلام به خاتون عزيز 

با خنده جوابمو داد 

رفت از پشت بغلش كردم گونشو بوسيدم

خاتون : مهربون شدي 

با اخم گفتم مگه هميشه بد اخلاقم 

شوخي كردم عزيزم 

خدارو شكر  ازبابت ديشب چيزي به خاتون نگفتن كه نگران  بشه  رامين گفت وقتي زنگ زديم خاتون گفت هنوز نيومدي  بابا علي بهش گفته حتما" با رامين رفتن جاي بعد ميان 

بعدم بهش خبر دادن كه من خونه مهسا اينام 

خاتون : راستي اردلان برديا داره مياد تهران

بابا : جداي معموريتش تموم شده 

خاتون اره 

ديروز زنگ زد گفت داره مياد 

بابا : چشمت روشن 

من : برديا كيه 

بابا: نوه خاتون 

با تعجب گفتم تا حالا كجا بود  چرا من تا حالا نديدمش 

خاتون : دختر خدا بياموزم وقتي فوت كرد  برديا 12 سالش بود  چند سال بعدم كوروش پدر برديا ازدواج كرد با زن شو برديا رفتن شيراز پيش خانوادش  برديا رابطش با نامادريش خيلي خوب بود ولي من نميتونستم كس جاي دختر م ببينم 

مخصوصا"  ولي اون زن  بچه دار شد برديا به خاطر  برادرش مجبور شد  به نگار مامان بگه 

منم با هر بار ديدنش حالم بدتر ميشد گفتم نميخوام ببينمش  اساسم جمع كردم از پيششون رفتم  برگشتم تهرا ن پيش پدربزرگت 

من تو دار دنيا همش يه دختر داشتم كتايون من خيلي جون بود كه مرد  هنوز كه هنوزه  با اينكه 20 سال از مرگش ميگزره هنوز نتونستم باور كنم هنوز جاي خاليش ازارم ميده 

اروم اروم داشت اشك ميريخت با با بلند شد يه ليوان اب بهش داد

گفت اروم خاتون حالا بعد 20 سال مي خواي نوه تو ببيني  ميخواي با ديدنش همين جوري كني 

يه ذره اب خورد پاشد از اشپز خونه رفت بيرون

من : بابا  تو دخترش ديده بودي 

بابا: يه لبخند تلخ گفت كتايون  هم بازي دوران بچگيمه 

صميمي ترين دوست مادرت 

كتايون مثل خواهر برام بود 

بابا : بعدن برات تعريف ميكنم حالا پاشو بريم ديرت ميشه 


بابا : زنگ بزن تاكسي تلفني من بايد برم بيمارستان 1ساعت ديگه يه عمل دارم 

باشه  

تو فكر خاتون بودم هيچ وقت  داستان زندگيشو نميدونستم 

اصلا" نميدونستم چه جوري  امده بود پيش بابا علي هيچ كودمشون مثل يه مستخدم باهاش رفتار نميكردن 

احترام خاصي بهش ميزاشتن


وايييييييي من تا شب چه جوري طاغت بيارم دارم از فوضولي ميتركم


  سوار تاكس شدم در بستم گفتم ميتونيد بريد كه در عقب دوباره باز شد برگشتم ديدم مهسا ديونست كه مثل گاو سرش انداخته داره سوار ميشه 

راننده تاكسي : خانوم كجا ماشين دربستيه 

مهسا : ميدونم من همراه ايشونم ديگه 

راننده تاكسي برگشت گفت : راست ميگن خانوم پارسا

خواستم ضايعش كنم بگم نه اقا من نميشناسمش

انگار ميدونست ميخوام ضايش كنم انقدر مظلوم نگام كرد دلم نيومد 

گفتم بله اقاي شمس ميتونيد بريد 

اقاي شمس يكي از راننده هاي ازانس بود كه بابا ميشناختش هرجا ميخواستم برم خود اقاي شمس ميومد كه برسوندم 

مهسا : الاغ جان نميتونستي يه زنگ بزني منم بيام 

من: ميدونستم مثل خر سرتو ميندازي پايين مياي

تا در دانشگاه ديگه حرفي نشد 

جلو در دانشگاه پياده شديم 

اقاي شمس ساعت 2 اينجا باشيد 

چشم خانوم پارسا خواستم پولشو بدم كه گفت اقاي دكتر حساب كردن 

خداحافظ


داشتيم با مهسا ميرفيم طرف دانشگاه 

يه ماشين با سرعت جلو پامون زد رو ترمز 

مهسا چنان جيغي كشيد كه گوشم  كرشد 

من چون از مهسا عقب تر بودم زياد نترسيدم ولي بيشتر جلوي پاي مهسا زد رو ترمز

برگشتم اون طرف كه ديدم يه فراري مشكي بود دست مهسا رو گرفتم ارش (قرباني)بود كه خيلي خونسرد از ماشين امد پايين از طرف كمك راننده هم امير (كياني)امد پايين امد طرف مهسا گفت ترسيدي خانوم كوچلو 

ميدونستم الان مهسا قاطي ميكنه براي همين سريع رفتم بازوش بگيرم كه دير شده بود مهسا چنان كشيدي زد تو گوش ارش كه فكر كنم فكش جابجا شد تقريبا" بچهاي دانشگاه جمع شده بودن دورمون بودن

با صداي بلند گفت دفعه اخرتون باشه با من از اين شوخي ها ميكنيد 

ارش كه كلا" هنگ بود به خودش كه امد حمله كرد طرف مهسا امير سريع گرفتش 

امير ولم كن دختر بيشور تو گوش من ميزني

بابام نميتونه تو گوش من بزنه تو ضيعفه ميزني 


مهسا : اگه پدر محترمت 2تا ميزد تو گوشت ميفهميدي چجوري بايد رانندگي كني 

نه اينكه يه ماشين مدل بالا بندازه زير پات بگه برو پسرم با ماشين تو خيابون پز بده هركسي هم جلوت بود بزن لهش كن ديشو ميدم . 

ارش دوبار خواست به مهسا حمله كنه 

امير رو به من گفت خانوم دست دوستتو بگير ببر به زور گرفتمش ميزنه ناكارش ميكنه 

دست مهسا رو كشيدم از تو جمعيت بيرون 

لحظه اخر صداي ارش امد كه گفت تلافي اين كارتو ميبيني خانوم كوچلو

من : مهسا اين چه كاري بود تو كردي ديونه

مهسا خيلي خونسرد گفت حقش بود 

نميترسيدي !!!!!اگه دوستش نگرفته بودش لهت كرده بود 

مهسا :من بلدم از خودم دفاع كنم 

من بله يادم رفته بود خانوم تكواندو كاره

مهسا پس چي ما اينيم ديگه 

رفتيم طرف اب سرد كن

مهسا خانوم اگه 100تا كمربند از هر ورزشي هم داشته باشي 

بازم زورت به مردا نميرسه اين تو گوشت فرو كن با هاشون در نيوفت

مگه من مقصرم اون شروع كرد ديدي چجوري جلو پاهام ترمز زد اگه به موقع ماشين رو ترمز نميزد الان من يا مرده بودم يا فلج

يه ذره اب خورديم رفتيم طرف كلاس بهار ديدم امد طرفمون 

رو به مهسا گفت حال كردم چه كردي حقش بود 

من: تو

. از كجا ديدي 

پشتتون بدوم 

واي مهسا اگه به موقع ترمز نميكرد الان مرده بودي

رفتيم تو كلاس امير و ارش نشسته بود مليسا و اناهيتا هم كنارشون بودن ارش به قدري عصبي بود كه نگو مطمعنم اگه مهسا تنها بود حسابشو ميرسيد 

مهسا ريلكس بي خيال رفت نشست سر جاش منو بهار يه نگاه به هم كرديم رفتيم نشستيم 



  مهسا اروم كنار گوشم گفت فكر كنم  اين پسره داره نقشه قتلم ميكشه چرا اينجوري نگاه ميكنهچپ  چپ نگاش كردم گفتم جلو ملت زدي تو گوش طرف توقع داري با عشق نگات كنه مهسا : غلط كرده با عشق نگام كنه فقط يه نفر ميتونه منو با عشق نگاه كنه اون رامين عزيزم هستخندم گرفته بود اخه خيلي با ناز داشت ميگفت به گردنش قرم ميداد مهسا : كوفت كجاش خنده داره گفتم : با ناز گفتنتخودشم خنده اش گرفتبهار از جلو برگشت عقب گفت به چي ميخنديد بگيد من هم به خندممهسا: اخه به درد سنت نميخوره عزيزمممممممممممممهمچين عزيزم كش دار بلند گفت تقريبا" كساي كه تو كلاس بودم برگشتن طرف مونمخصوصا" اقا ارش كه بيش از حد عصبي بودواقعا" خيلي بد مهسا رو نگاه ميكرد من جاي مهسا از نگاش ترسيده بودم ولي مهسا عين خيالش هم نبودبهار : باران اين چرا انقدر شاده نه به ديروز كه افسرده بود نه به امروزشيه نگاه به مهسا كردم واقعا" شاد بود  قشنگ از قيافش معلوم بود يعني اين خوشحالي فقط براي يه نگاه رامينه !!!!!!!!من با تمام بدجنسي تقريبا" با صداي بلند رو به بهار گفتم اخه ديشب خواستگاري رامين بهم خوردمهسا چنان برگشت طرفم كه صداي تقع گردنش شنيدمبهار :اهان بگو خانوم چرا انقدر خوشحاله خواستگاري بهم خورد ه
بعدم با شيطنت گفت خوستگاري رامين بهم خورد  تو چرا انقدر شادي به توچه!!!مهسا خيز برداشت طرفش بهار    سريع از رو صندليش پريد پايينبهار دو طرف صورتش گرفت گقت نزني تو گوشم كلاس منفجر شد از خنده نگام به ارش افتاد دست به سينه عصبي داشت پاشو تكون ميداد امير چشماش داشت ميخنديد ولي لباش نه معلوم بود به زور جلو خودش گرفته كه نخنده مهسا هم عصبي داشت به بهار نگاه ميكرد  همون موقع هم استاد امد تو كلاس بهار امد سر جاش نشست مهسا هم تكيه داد منو مهسا اخر كلاس رديف وسط نشسته بوديم بهار هم يه صندلي جلو ما بود امير و ارش هم ردف اخر  طرف پنجره بود  ارش و مهسا چنتا موزيك فاصله  اشون بوداستاد امد تو فيزيك داشتيم استاد مستوفي بود تقريبا" 32 33 ساله بود خوشتيپ و خوشگل بود بد جور تو كف بهاربود تقريبا" همه بچه ها ميدونستن استاد مستوفي از بهار خوشش مياد ولي بهار ازش متنفر بود بيش از حد بعضي وقتي همچين ميخ بهار ميشد كه بچه  متوجش ميكردن اونم با  خنده فقط سرشو تكون ميداد خيلي استاد باحالي بود ولي وقتي شروع ميكرد درس دادن انقدر جدي ميشد كه جرعت نفس كشيدن نداشتيم
استاد : اماده ايد همه با هم گفتيم اماده چياستاد ميخوام يه امتحان كوچيك بگيرمبچه ها : قرار نبود امتحان بگيريد استاد : بله قرار نبود ولي ميخوان ببنم تا  اينجا كه من درس دادم چقدرش سر كلاس گوش كرديدمن از سوالهاي كه تو كلاس باهاتون كار كردم ميخوام امتحان بگيرممن: ولي استاد  ما اصلا" دوره نكرديم  چيزي يادمون نيست استاد : به سوالها كه نگاه كنيد يادتون ميفته بهار اروم داشت گوش ميكرد  بچهاي كلاس برگشتن طرف بهار داشتن التماس ميكردن به استاد بگه امتحان نگيره مصمعنم  اگه بهار بگه استاد امتحان نميگيرهسهيل يكي از بچهاي  كلاس رو به بهار گفت: بهار جون مادرت يه چي بگو ما هيچي تو سرمون نيست گند ميزنيم به امتحان بهار : به من چه خودت بگو سهيل : خوب اون عاشق تو خر به حرف ما اهميت نميده از پشت مقتعشو كشيدم گفتم بگو ديگه اصلا" خودت  چيزي بلدي كه بخواي امتحان بدي؟بهار نه بعد رو به استاد  البته با كلي ناز  گفت استاد ميشه هفته ديگه امتحان بگيريد راستش ما اصلا" الان چيزي يادمون نيست امتحان خراب ميكنيم استاد مستوفي يه ذره به بهار  نگاه كرد البته با عشق  بعدم گفت : خوب چون خيلي اصرار ميكنيد هفته ديگه امتحان ميگيرم از 2 فصل اخر سهيل : اصرار ما كه فايده نداشت  به خاطر بهار  امتحان نميگيرد استاد با خنده رو به سهيل گفت  شما اگه صحبت نكنيد ما فكر نميكنيم خداي نكرد لال  تشيف داريد همون زديم زير خنده مهسا يه دون زد تو سر بهار گفت  خوبه اون زبون بيخواصيتت يه جا به در خوردبهار سرش يه ذره ماليد برگشت عقب  تو چرا امروز انقدر هار شدي مهسا :خفه بميراستاد رو به ما كافي  امتحان نشد كه  پس جزوهاتون باز كنيد  درس شروع كنم بچه ها يه نگاه به بهار كرد نبهار هم : با صداي بلند گفت چي ميخوايد درسم نده كلاس تركيد از خنده جالب اين جا بود كه اقا ارش هم داشت ميخنديد استاد با خنده گفت بس ديگه ميخوام درس شروع كنماز زير درس دادن ديگه نميتونيد در بريد حتي اگه بهار  بگه اروم از پشت به بهار گفتم از كي تا حالا  خالقي جاشو داده به بهار بهار نميدونم زليل مرده  ابروم جلو همه بردهمن عاشقه خوب بهار : ميخوام صد سال سياه نباشه مرتيكه الدنگ
عينكمو از تو كولم در اوردم زدم به چشممخيلي قشنگ درس ميداد قشنگ ادمو ميبرد تو بهر درسيه يك ساعتي يه ريز داشتيم مينوشتيم ديگه انگشتام داشت مشكست  تا ايكه گفت خسته نباشيد  مهسا : واي انگشتام له شد منم  چقدر سوال داشت اين فصل وسايلم جمع كرديم داشتيم  از كلاس ميرفتيم بيرون كه استاد رو به بهار گفت خانوم خالقي ميشه چند لحظه صبر كنيد با هاتون كار دارم 
سهيل :بهار   گناه داره يه بله بگو هلاكته امد با كوله بزنه تو سر ش  سريع  از در رفت بيرون من: پايين تو تريا منتظريم







 
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد