در همون حين آرتان به آترين گفت:
- نه پسرم، حيوونايي مثل گاو و گوسفند رو مي كشيم تا از گوشتشون تغذيه كنيم و زنده بمونيم.
- گناه ندارن بابا؟
- چرا عزيزم گناه دارن، اما اونا هم سرونوشتشون اينه، بايد غذاي ادما باشن.
- آدما غذاي كين؟
- آدما غذاي كسي نيستن، آدما خيلي قوين، كسي نمي تونه اونا رو بخوره.
- حتي شير و پلنگ؟
- اگه آدما از عقلشون استفاده كنن هيچ وقت غذاي حيووناي وحشي نمي شن. اين چيزيه كه حيوونا ندارن ...
- عقل؟
- درسته ...
- منم عقل دارم بابا؟
- معلومه كه داري پسرم ...
- پس چرا از سگ مي ترسم؟
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- ترس يه چيز طبيعيه پسرم، هر كسي ممكنه از يه چيزي بترسه.
- حتي تو؟
آرتان لبخند زد، قهرمان هر پسر بچه اي باباشه! اما آرتان گفت:
- حتي من ...
آترين با تعجب گفت:
- از چي مي ترسي بابا؟ تو خيلي گنده اي ، از باباي همه دوستام گنده تر ... نبايد بترسي ...
آرتان با خنده در گوش آترين چيزي گفت و آترين كه نخود توي دهنش نمي خيسيد سريع گفت:
- مگه مامان قراره تنهامون بذاره؟
آرتان با لبخند آترين رو روي زمين گذاشت و گفت:
- پسر خوبه رازدار باباش باشه! چرا داد مي زني پسر؟
و قبل از اينكه اترين فرصت كنه سوال ديگه اي بپرسه جلوي پله ها ترسا رو با يه حركت كشيد توي بغلش. ترسا اعتراضي نكرد و آتوسا گفت:
- اي ترساي لوس، خوب خودت بيا ديگه ...
ترسا لبخند تلخي زد و آرتان گفت:
- از پله ها سختشه بياد بالا آتوسا جان ...
- بله تا وقتي يكي رو مثل تو داره كه لوسش كنه براي چي به خودش زحمت بده؟
ترسا قيافه شو كجكي كرد و گفت:
- ببند آتوسا ...
آتوسا غش غش خنديد و گفت:
- جلو شوهرت حيا كن ...
هر
چهار نفر وارد آسانسور شدن و باباي ترسا پايين پيش قصاب موند تا كاراي
گوساله رو تموم كنه. عزيز و نيلي جون هم بالا منتظر بودن. جلوي در عزيز دور
سر ترسا اسفند چرخوند و ترسا سرشو توي يقه آرتان پنهان كرد كه دود خفه اش
نكنه. نفساي داغش كه توي گردن آرتان مي خورد داشت حال آرتان رو دگرگون مي
كرد. نفسشو با شدت فوت كرد بيرون و وارد اتاق خوابشون شد. آترين و آتوسا و
نيلي جون هم اومدن تو ... آرتان اول ترسا رو خوابوند روي تخت و بعد سر كمد
لباسش رفت و گفت:
- اجازه بدين ترسا يه كم استراحت كنه ...
ترسا كه ديگه نمي تونست سكوت كنه گفت:
- خوبم ...
آرتان
چپ چپ نگاش كرد لباس راحتي از كمدش در آورد و اومد سمتش. همه رفتن از اتاق
بيرون تا ترسا لباسش رو عوش كنه. آرتان نشست كنارش و گفت:
- بذار كمكت كنم لباست رو عوض كني ...
خواست
اعتراض كنه كه آرتان مهلتش نداد و مشغول عوض كردن لباسش شد. ترسا سعي
ميكرد چشمش تو چشماي آرتان نيفته. حرارت از نگاهش زبونه مي كشيد. باز چشمش
به بدن خوش رنگ ترسا افتاده بود و حالش خراب شده بود. بي اختيار دستشو روي
شكم ترسا كشيد. درست روي نقطه حساس ... ترسا با هيجان مچ دست آرتان رو چنگ
زد و گفت:
- نه ...
نفس تو سينه اش گره خورده بود. آرتان سرشو توي موهاي ترسا فرو كرد و گفت:
- چرا نه عزيزم؟ مي دوني چقدر وقته لمست نكردم؟! خيلي بي قرارتم ...
ترسا داشت كم مي آورد. اما نمي تونست، تا وقتي كه نمي فهميد اون دختر كيه نمي تونست اجازه بده آرتان لمسش كنه پس بهونه اورد:
- خيلي وقته حموم نرفتم آرتان بو گند مي دم، برو اونور كه الان حالت به هم مي خوره ...
آرتان با عطش موهاي ترسا رو بو كشيد و گفت:
- اوممم ... بوي ترسا رو مي دي ... بوي زندگي ... نمي توني بهونه بياري ...
كسي به در زد و دنبالش صداي آترين بلند شد:
- بابا ، مامان ...
آرتان ناچاراً عقب رفت، چشمكي زد و گفت:
- عزيزم ... بقيه اش باشه واسه شب ... فعلاً استراحت كن ...
ترسا سعي كرد سرد به نظر بياد ...
- بذار آترين بياد تو ... دلم براش خيلي تنگه ...
آرتان خونسرد پتو رو روي ترسا كشيد و گفت:
- فعلاً استراحت كن ... آترين فرار نمي كنه. من سرگرمش مي كنم.
ترسا كه خودش هم احساس خستگي مي كرد ديگه اصراري نكرد. همين كه آرتان از اتاق خارج شد چشماشو بست و توي دلش زمزمه كرد:
-
خدايا اون زن كيه؟ اون كيه؟!! خدايا مي دوني كه بدون آرتان پوچم .. هيچي
نيستم ... خدايا بهم ثابت كن كه دارم اشتباه مي كنم. بذاري يه بهونه براي
موندن توي اين زندگي داشته باشم وگرنه كه بهم طاقت رفتن بده ...
كم كم خواب پلكاشو سنگين كرد و اون افكار آزار دهنده ازش فاصله گرفتن ...
طرلان خانومم من ازت خواهش كردم!
- خودم تنها مي رم ...
- عزيز من ... زشته! والا بلا زشته! ملاقات با من نيومدي، حداقل عيادتش بيا با هم بريم. به خدا آرتان مي فهمه صحيح نيست ...
- ببين نيما، تو انگار نمي خواي منو درك كني! من از نگاه هاي تو به ترسا خوشم نمي ياد!!!
نيما تحملش رو از دست داد و گفت:
-
بس كن ديگه طرلان!!! هر چي هيچي بهت نمي گم داري بدتر مي شي ... كدوم
نگاه؟! من اينقدر بي وجدان و پستم كه با وجود داشتن زن و بچه و با وجود
اينكه ترسا زن آرتانه و ازش بچه داره نگاش كنم؟!! آره؟!! من كي به ترسا
نگاه كردم لعنتي؟ كي؟!!
طرلان بغض كرد از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون اما نيما ايستاد جلوش، شونه هاي ظريفشو گرفت بين دستاش و گفت:
-
طرلان حرف مي زني بايد روش وايسي ... ترسا دوست منه! بايد اينو قبول
كني.بين ما دو نفر هيچي نيست ... اون عاشق شوهرشه! عاشق بچه شه! عاشق
زندگيشه! منم تو رو دوست دارم ، نياوش رو دوست دارم! با اين حرفا گند نزن
به زندگيمون طرلان! بفهم اينو كه اگه من با ترسا حرف مي زنم اگه برام اهميت
داره دليلش فقط دوستيمونه. اگه خدايي نكرده بلايي كه سر اون اومد سر تو مي
يومد و آرتان پيدات مي كرد فكر مي كني من چه انتظاري داشتم؟ انتظار داشتم
تو رو برسونه بيمارستان ، كه كنارت باشه تا من برسم. كه توي شرايط سخت
تنهام نذاره، همينطور انتظار داشتم ترسا هم باشه چون بهترين دوست منه ...
چرا از كاه واسه خودت كوه مي سازي؟!!
طرلان
بين دستاي نيما به هق هق افتاد و نيما بي اراده در آغوشش كشيد. از عذاب
طرلان عذاب مي كشيد، حس مي كرد خيلي بي عرضه است كه نمي تونه زندگيشو از
اين گردباد نجات بده. بايد تصميمشو عملي مي كرد ... طرلان همينطور كه توي
بغل نيما خودشو جمع مي كرد گفت:
- نيما ... من دوستت دارم ... خيلي دوستت دارم ... نمي خوام از دستت بدم.
نيما موهاشو نوازش كرد و گفت:
- از دستم نمي دي عزيزم ... هيچ وقت از شر من راحت نمي شي. خيالت راحت باشه ... فقط اينقدر خودتو عذاب نده گلم ... قول مي دي بهم؟
- سعي مي كنم ...
به دنبال اين حرف خودشو از آغوش نميا كشيد بيرون و بر خلاف ميلش گفت:
- شب زود بيا ... بريم عيادت ترسا ...
نيما لبخندي زد و گفت:
- مرسي عزيزم ... مرسي كه درك مي كني شرايطو ...
طرلان
لبخند كمرنگي زد. با صداي زنگ تلفن نگاه هر دو به سمت تلفن كشيده شد ...
طرلان زودتر خودشو به تلفن رسوند. با ديدن شماره رنگش پريد و گفت:
- يا ابولفضل! از پيش دبستاني نياوشه ...
نيما خواست بره سمت تلفن كه خود طرلان جواب داد:
- الو ... بله خودم هستم ... چي شده؟!! يا امام زمون! تو رو خدا سالمه ... تو رو قران! اگه چيزيش شده به من بگين .... واي نياوش ...
ديگه نتونست حرف بزنه و زد زير گريه ... نيما سريع به سمتش رفت با يه دست اونو بغل كرد و با دست ديگه گوشي تلفن رو گرفت و گفت:
- الو ...
صدايي از اونطرف مي يومد ...
- الو خانوم نريماني ... الو ...
نيما سعي كرد خونسرد باشه :
- نريماني هستم خانوم ... پدر نياوش ... اتفاقي افتاده؟!
خانومه نفسش رو فوت كرد و گفت:
-
سلام عرض شد آقاي نريماني ... نه به خدا طوري نشده! خانومتون خيلي حساس
هستن ... نياوش داشت با بچه ها توي حياط بازي مي كرد خورد زمين. يه كم سر
زانوش خراش برداشته! هيچ اتفاقي نيفتاده اما بيقراري مي كنه مي گه مي خوام
برم خونه. هر كاري هم كرديم آروم نشد ...
نيما كه خيالش راحت شده بود گفت:
- بله خانوم ... خيلي ممنونم ... من الان مي يام دنبالش ... لطف كردين تماس گرفتين ...
- خواهش مي كنم وظيفه است ... پس منتظرتون هستيم ... بااجازه ... خدانگهدار ...
نيما تلفن رو قطع كرد و طرلان رو كه داشت مثل يه جوجه توي بغلش مي لرزيد محكم چسبوند به خودش و كنار گوشش گفت:
- هيشششش آروم باش! آروم! نياوش سالمه ... هيچ اتفاقي نيفتاده! فقط خورده زمين ... همين و بس! مي شنوي طرلان؟
طرلان وسط هق هقش ناليد:
- دروغ مي گي ... نياوش يه چيزيش شده ! به من نمي خواي بگي!
- عزيزم ... الان آروم باش! برو لباس بپوش بريم پيش دبستاني نياوش! خودت با چشماي خودت ببين كه سالمه ... باشه؟!
طرلان بدون اينكه از نيما جدا بشه گفت:
- من مي ترسم نيما ... من طاقتشو ندارم!
نيما كمكم داشت كلافه مي شد ... به زحمت طرلانو از خودش جدا كرد و گفت:
-
عزيز من ... به حرف من گوش كن! اينقدر خودتو اذيت نكن. اگه آماه بشي تا
چند دقيقه ديگه نياوش تو بغلته. اگه طوريش شده بود من الان اينقدر خونسرد
نبودم ... بودم؟!!
طرلان اصلا نمي تونست فكر بكنه! منطقش از كار افتاده بود و فقط داشت به جسد غرق در خون نياوش فكر مي كرد.
- شب زود بيا ...
نيما سري تكون داد و نياوش پياده شد ... طرلان انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده دست نياوش رو گرفت، خم شد كنار شبشه جلو و گفت:
- نيما شب حوصله نداريم بريم خونه آرتان اينا ... زنگ مي زنم مي گم فردا مي يايم ... اشكال كه نداره ...
نيما خودش هم حوصله نداشت ... حوصله خودشو هم نداشت ... سرشو تكون داد و بدون حرف پاشو روي پدال گاز فشرد ...
***
بعد از اينكه اسمش رو به منشي گفت نشست روي صندلي و به در اتاق خيره شد ... چقدر خسته بود ... دلش يه جايي رو مي خواست كه بتونه توش احساس ارامش كنه ... احساس بي دردي ... مطمئن بود جاي خوبي رو انتخاب كرده ... مجله اي از روي ميز برداشت و مشغول ورق زدن شد ... يك ساعتي گذشت تا بالاخره منشي صداش كرد:
- آقاي نريماني ... بفرماييد داخل ...
نيما از جا بلند شد و راه افتاد سمت در چوبي ... نفس عميقي كشيد و وارد شد ... آرتان سرش رو پايين انداخته و مشغول نوشتن مطالبي روي كاغذ جلوش بود ... با شنيدن صداي در سرشو بالا گرفت و با ديدن نيما يه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- به به! ببين كي اينجاست!
نيما با لبخند رفت طرفش و دستشو دراز كرد و گفت:
- سلام چطوري؟! خسته نباشي ...
آرتان دست نيما رو صميمانه فشرد ، از پشت ميزش بيرون اومد و گفت:
- سلام ... ممنون ... تو چطوري؟ دختر خاله من چطوره؟
نيما زهرخندي زد و نشست، آرتان هم نشست روبروش و از قوري روي ميزش دو فنجون چايي ريخت و گفت:
- تازه دمه ... نگفتي ...
نيما با همون لبخند كجش گفت:
- نه من خوبم ... نه دختر خاله ات ...
آرتان حدس مي زد نيما براي درد دل پيشش اومده باشه، چون سابقه نداشت نيما به دفتر كارش بياد ... آخرين باري كه اومده بود زماني بود كه طرلان راضي به بچه دار شدن نمي شد ... نيما دست به دامن آرتان شده بود ... و آرتان با چند جلسه درماني اونم توي خونه خود نيما اينا طرلان رو متقاعد كرده بود ... مطمئن بود كه باز مشكلي پيش اومده ... و اين طبيعي بود ... روان طرلان با حادثه اي كه پيش چشمش رخ داده بود به حدي آشفته و به هم ريخته بود كه هر چند وقت يه بار نياز به مداوا داشت ... پس اصلا جا نخورد، فنجون چايي نيما رو هل داد به طرفش و گفت:
- چي شده نيما؟ باز مشكلي پيش اومده ...
نيما نمي تونست درد واقعي رو براي آرتان توضيح بده! چي مي گفت آخه! مي گفت زنم فكر مي كنه من عاشق زن توئم؟!!! آرتان مسلما يه چك و لگد نثارش مي كرد و مي انداختش بيرون ... آرتان وقتي سكوت نيما رو ديد فهميد قضيه بايد يا خيلي جدي باشه! يا خيلي عذاب آور ، يا خيلي شرم آور ... پس سكوت كرد و اجازه داد تا خود نيما با خودش كنار بياد و حرف بزنه ... نيما اينقدر گزينه هاي توي ذهنش رو سبك سنگين كرد تا بالاخره فهميد بايد چطور قضيه رو براي آرتان شرح بده ... نفس عميقي كشيد و گفت:
- شايد اينجوري وقتا بهتر باشه آدم بره سراغ يه روانشناس غريبه تا حداقل آدم رو نشناسه ... اما در مورد طرلان ... خودت مداواش كردي ... پس فقط خودت مي توني بازم درمانش كني ... نمي تونستم به كس ديگه اي اعتماد كنم ...
آرتان فقط گفت:
- درك مي كنم ...
نيما ادامه داد:
- طرلان روز به روز داره حساس تر مي شه آرتان ... و اين حساسيتش نه تنها خودشو كه من و نياوشو هم آزار مي ده ...
- منظورت از حساسيت چيه نيما؟
- در مورد نياوش اينه كه بيش از اندازه نگرانشه ... شبها سه چهار بار مي ره بالاي سرش و نفس كشيدنش رو چك مي كنه! اوايل اگه يادت باشه در مورد منم همينطور بود اما با كمكاي تو مشكل رفع شد ... حالا گير داده به نياوش ... امروز از آمادگي نياوش تماس گرفتن گفتن خورده زمين ... شايد باورت نشه ولي طرلان يه بار نياوش رو تو ذهنش دفن كرد! تا چهلمش هم رفت و اومد ... بعد هم كه رفتيم و مطمئن شد نياوش سالمه اول كلي خود نياوش رو سرزنش كرد و بعد هم پيش دبستاني رو گذاشت روي سرش ... همه شون رو برد زير سوال كه مسئوليتشون رو درست انجام ندادن ... دوست داشتم زمين دهن باز كنه منو ببلعه! توي ان جور شرايط هر چي هم باهاش حرف مي زنم نمي فهمه! حق رو كاملاً مي ده به خودش ...
آرتان چند بار سرشو تكون داد و گفت:
- چند وقته اينطور شده؟
- خيلي وقته ... ولي حدودا سه چهار ماهه كه خيلي شديد و غير قابل تحمل شده ...
- در مورد خودت چي؟ اين حساسيت ها رو داره؟
- نه زياد ... نگران مي شه ... ولي نه به شدت نياوش ... در مورد من مشكل ديگه اي وجود داره ...
- چه مشكلي؟
كار به جاي سختش رسيد ... نيما آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- راستش خوب ... آرتان تو ... مي دوني كه چند سال پيش ... من از ...
نفسش رو فوت كرد و گفت:
- شرمنده كه بايد اينا رو بگم ... من خودم هم خجالت مي كشم ... خيلي برام سخته اما ... طرلان خيلي حساس شده ...
آرتان براي اينكه نيما رو آروم كنه گفت:
- نيما ... روان شناس محرم اسرار بيماراشه ... با من راحت باش ... من و تو كه با هم رودروايسي نداريم ...
نيما چند لحظه به ديوار روبه رو خيره شد و بالاخره گفت:
- هر دومون مي دونيم كه قبل از اينكه تو و ترسا با هم ازدواج كنين من ازش خواستگاري كرده بودم ...
اينو كه گفت حس كرد باري از روي دوشش برداشته شده و بقيه حرفاشو بدون نگاه كردن به آرتان تند تند ادامه داد:
- خب اون مال قبل از ازدواج شما دو نفره ... بعدش ترسا شد مثل خواهرم ... يعني از روزي كه فهميدم عاشق شده قيدشو واسه هميشه زدم ... هم تو مي دوني هم ترسا ... وقتي طرلان رو ديدم ... خيلي ازش خوشم اومد ... خيلي زياد ... سعي كردم بهش نزديك بشم ... طلان به خاطر مشكلاتش از من دوري مي كرد ... وقتي اصرار منو ديد خودش از مشكلش برام حرف زد ... اون لحظه مي خواستم هر طور شده راضيش كنم باهام ازدواج كنه ... مي خواستم فكر نكنه به درد من نمي خوره ... خب من واقعاً دوسش داشتم ... پس جريان ترسا رو براش گفتم ... مي خواستم بدونه منم تو زندگيم شكست خوردم ... ولي فكر كنم اشتباه كردم ... الان همين برام شده مصيبت ... من يه سلام كه به ترسا مي كنم طرلان خونم رو تو شيشه مي كنه ... من شرمنده تم آرتان ... واقعا نمي دونم بايد چي بگم! ولي مي خوام بدوني كه منم دارم عذاب مي كشم ...
نيما تند تند حرف مي زد و اصلاً حواسش به آرتان نبود ... دستاي مشت شده آرتان دقيقا روي پاهاش بود و لحظه به لحظه داشت فشار دستاش بيشتر مي شد ... توي دلش داشت با خودش حرف مي زد:
- آروم باش پسر ... آروم باش! چند تا نفس عميق بكش ... اون كه چيزي نگفت! تو خير سرت روانشناسي ... اينجا مطبته! اون بهت پناه آورد! خودش هم شرمنده اس ... نگفت كه الان به ترسا نظر داره! همه چيز توي گذشته بوده آرتان ... دستاتو باز كن لعنتي ... داره اختيار از دستت خارج مي شه ... يهو مي زني فكشو مي ياري كف مطب ... آرتان اون طرلان رو دوست داره ... اون با ترسا كاري نداره ... مي فهمي؟!! كاري نداره ... ترسا خانوم تو هست و مي مونه .... آروم .... آروم ... آروم تر ....
كم كم نفساي سنگينش داشتن آروم مي شدن ... نيما هنوز داشت با شرمندگي عذر خواهي مي كرد ... آرتان نفس عميقي كشيد و گفت:
- اوكي نيما ... مي فهمم ... و مي دونم اين جريان مربوط به گذشته بوده!
روي كلمه گذشته تاكيد كرد و ادامه داد :
- اما الان مشكل ساز شده ... طرلان دختر خوبيه ... در اين شكي نيست ... اما اتفاقي كه براش افتاد خيلي بيشتر از ظرفيتش بود و براي همين به اين روز افتاده ... الان درست مثل يه وسيله اي شده كه چند وقت به چند وقت نياز به سرويس شدن داره ... خيلي وقته باهاش حرف نزدم ... شايد اينبار نياز به دارو درماني هم پيدا كنه ... نمي خوام دچار پارانويا يا وسواس فكري بشه ... هنوز به اون مرحله نرسيده ولي احتمالش هست ... اول بايد چند بار باهاش حرف بزنم تا ببينم دقيقا چه وضعيتي داره ... بعداً در مورد درمانش تصميم مي گيرم ... تا اينجا از روي حرفاي خودت فهميدم كه برخوردت باهاش خوب بوده ... خواهشاً همينطور خوب نگهش دار تا درست بشه ... نگران نباش ... كم كم همه چي به حالت طبيعي خودش بر مي گرده ... ممنونم بابت اعتمادت و ممنون كه اومدي پيش من ...
نيما كه ديگه كاري نداشت و كلي احساس سبكي مي كرد از جا بلند شد و گفت:
- خواهش ميكنم ... من هميشه واسه تو دردسر دارم ... الان هم ببخش مزاحمت شدم ...
آرتان اشاره به ساعت كرد و گفت:
- بشين ... چه عجله اي داري؟! هنوز از تايم چهل و پنج دقيقه ايت يه ربع مونده ...
نيما با لبخند گفت:
- ما كه ديگه اين حرفا رو نداريم آقاي دكتر ... برم برسم به خونه ... يه كم نگران نياوشم ... راستي ترسا چطوره؟!
آرتان نمي دونست چرا اصلاً دوست نداره در مورد ترسا حرف بزنه ... اما سكوت هم نمي شد بكنه ... پس ناچاراً و بر خلاف ميلش گفت:
- از ديروز كه مرخص شده و اومده خونه يه كم بهتره ... خلق و خوش بهتر شده ... دور و برش هم كه اصلاً خلوت نمي شه، پرستارش هم هميشه هست ... از اون طرف مامان من و عزيز و پدر جون و بابا و دوستاشو و آتوسا و خلاصه همه در رفت و اومدن ...
نيما با شرمندگي گفت:
- ما هم بايد حتما بهش سر بزنيم ... امشب قرار بود بيايم ... اما اين اتفاق كه واسه نياوش افتاد يه بهونه شد واسه طرلان كه بزنه زيرش ... اما فردا ديگه حتما مي يايم ...
- فعلاً تحت فشارش نذار ... بذار هر كاري كه دوست داره بكنه ... كم كم بايد باهاش برخورد كنيم ...
نيما همراه آه شونه اي بالا انداخت و گفت:
- تا ببينيم چي پيش مي ياد ...
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
- ببخش وقتتم گرفتم ...
- مي موندي حالا ...
- دستت درد نكنه ... برم ديگه ... گفتم كه نگران نياوشم ...
- باشه هر جور ميلته ... بعداً مي بينمت ...
دو مرد با هم دست دادن و نيما بعد از خداحافظي از اتاق خارج شد ... آرتان گوشي تلفن رو برداشت و شماره منشي رو گرفت ... همين كه صداشو شنيد گفت:
- مراجع بعدي رو يه ربع ديگه بفرستين داخل ...
- بله آقاي دكتر ...
آرتان بدون حرف گوشي رو گذاشت ... فنجوني چايي براي خودش ريخت و رفت نزديك پنجره ... ياد گذشته ها افتاده بود ... ياد روزايي كه با كابوس علاقه ترسا و نيما به همديگه روزاشو رنگ سياه مي زد ... روزايي كه فكر مي كرد به محض طلاق دادن ترسا ، ترسا و نيما با هم ازدواج مي كنن ... چقدر اون روزا دوست داشت گردن نيما رو بشكنه ... الان چي؟!! يعني شك طرلان درسته؟ نكنه نيما هنوزم ترسا رو ... با اين فكر باز دستش مشت شد ... كوبيدش كنار پنجره و به خيابون خيره شد ... نه! امكان نداره كه نيما هنوزم عاشق ... نه نه ... اون طرلان رو داره ... مي دونه كه ترسا عاشق آرتانه ... آخه مگه ممكنه ... مغزش داشت منفجر مي شد ... تنها چيزي كه اون لحظه مي تونست آرومش كنه عشقي بود كه مطمئن بود ترسا نسبت بهش داره ... اگه هزار تا مرد بهتر از خودش جلوي ترسا صف مي كشيدن بازم ترسا آرتان رو انتخاب مي كرد ... از فكر ترسا لبخندي نشست روي لبش ... درسته كه چند وقتي بود برخوردش سرد شده بود اما مطمئن بود كه اينا همه اش گذراست ... كمي آرامش گرفت ... نشست پشت ميزش و مشغور نوشيدن چاييش شد ... بايد براي زندگي نيما هر كاري كه از دستش بر مي يومد انجام مي داد ... نمي خواست با جدا شدن فرضي نيما از طرلان بازم كابوساي قديم سراغش بيان ... علاوه بر اون اصلاً دوست نداشتم زندگي دختر خاله اش دوباره دستخوش طوفان بشه ... بايد همه سعيش رو مي كرد ...
پشت در شيشه اي ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد ... ساعت ها بود كه ميثم كنار حوض نشسته بود و بدون هيچ حرفي فقط با انگشتش روي آب موج درست مي كرد ... داشت توي ذهنش دنبال يه بهونه مي گشت كه هر طور شده بره كنارش. درسته كه مثل خروس جنگي به هم مي پريدن اما دوسش داشت ... واقعاً ميثم رو دوست داشت. طاقت نداشت باهاش قهر كنه ... هنوز داشت بهونه هاشو بالا پايين مي كرد كه صداي مادرش رو از پشت سرش شنيد:
- مرجان مامان ... اين ژاكتو ببر بنداز رو دوش ميثم ... مي ترسم بچاد! هوا زده اونم با يه لاخه پيرهن نشسته كنار حوض آب بازي مي كنه ... اگه هم تونستي باهاش دو كلوم حرف بزن ببين دردش چيه؟!
اينم بهونه! سريع ژاكت دست باف مامانش رو كه قهوه اي رنگ بود گرفت، دمپايي هاشو پا كرد و رفت بيرون ... ميثم اينقدر توي خودش فرو رفته بود كه متوجه صداي در و كش كش دمپايي هاي مرجان هم نشد. مرجان بهش نزديك شد ژاكت رو كه انداخت روي شونه هاش تازه ميثم وجودشو حس كرد و تكون خورد. لبخند روي صورت مرجان نشون صلح بود ... اما ميثم ذهنش درگير تر از اين حرفا بود ... باز مشغول بازي با آب حوض شد و گفت:
- پاشو برو تو ...
مرجان هم به تقليد از ميثم انگشتاشو با آب خيس كرد و گفت:
- داداشي ... چيزي شده؟
ميثم سكوت كرد ... مرجان دوباره گفت:
- با من حرف بزن ... قول مي دم كمكت كنم ...
ميثم پوزخندي زد و گفت:
- هه! كمك ... تو؟!!
مرجان سعي كرد خونسرد باشه ... با زبون تلخ ميثم عادت داشت ... لبشو تر كرد و گفت:
- كاريم كه نتونم بكنم مي تونم سگ صبور خوبي باشم ... غير از اينه؟
ميثم آهي كشيد و گفت:
- اينا مردونه است ... پاشو برو تو بذار به حال خودم باشم...
- ميثم! من و تو كه با هم اين حرفا رو نداريم ... خيلي چيزا هم دخترونه اس اما من به تو مي گم ... يادت رفته جريان دوست پسراي نسرينو؟! همونا كه لو رفتن و آبروي نسرين داشت مي رفت ... اين حرفا بين ما دختراست اما من براي تو تعريف كردم ... حالا توام براي من بگو ... بذار فكر كنم مي تونيم به قول مامان پشت هم باشيم ...
ميثم آهي كشيد ، خودش هم خسته بود از جنگ و جدل و كل كل ... اما اخه هر حرفي رو كه نمي شد زد! پس غرورش چي؟ مرجان درك كرد حال ميثمو، لبخندي زد و گفت:
- داداشي من ... نبينم غصه بخوري ... درداتو بري رو دوش من ... نصفشو كه مي تونم بكشم ...
ميثم كم اورد ... مي خواست حرف بزنه ... پس با صداي آروم و خش دارش گفت:
- مي خوام برم دنبال كار ... حرفاي مامان چند روزه بدجور داره روي مغزم خيط مي كشه ... من لاابالي يه درد شدم روي درداي مامان ... مي خوام ديگه نذارم كار كنم ... برم دنبال يه لقمه نون ... به جاي مامان من كمر درد بگيرم ... با اين صابخونه هفت خط من طرف بشم نه مامان ... تازه خبر نداري كه صابخونه امروز صبح كه تو دانشگاه بودي دوباره پيداش شد ... گفت از عيد ماه بعد بايد بذارين روي اجاره وگرنه برين دنبال يه جاي ديگه ...
مرجان جوش اورد و گفت:
- غلط كرده! به هفت جاش خنديده مرتيكه! يعني چي؟ مي ريم دنبال يه خونه ديگه! پول دو تا اتاق رو رو چه حسابي اينقدر روز به روز مي بره بالا؟ قصر كه نگرفتيم همه اش دو تا اتاق خرابه است ...
ميثم پوزخندي زد و گفت:
- اون مغزتو هر از گاهي تو آب شور بخوابون كپك نزنه ... فكر كردي من اين به ذهنم نرسيد؟ رفتم دنبالش ولي اجاره ها سر به فلك گذاشته ... يه خونه خرابه فكسني رو داره مي گه سه ميليون و برجي سيصد! از سر قبر بابامون بياريم اين پولو؟ بايد يه جوري در دهن اين مرتيكه رو ببنديم ...
مرجان مغز كرد ... اما مثل هميشه جلوي بغضشو گرفت و گفت:
- بالاخره ... بايد يه كاري بكنيم ...
- بايد برم دنبال كار ... از فردا مي رم ... يه گوشه اين زندگي رو كه مي تونم بچرخونم!
- منم همينطور ... بالاخره يه كار نيمه وقت مي شه پيدا كرد ...
- هوي! خيلي بيخود ...
مرجان خنده اش گرفت ... اون وسط هم ميثم دست از غيرتش بر نمي داشت ... وسط خنده به چشماي گرد شده ميثم خيره شد و گفت:
- نمي بيني وضعمونو؟ نترس جاي بد نمي رم ... يه جاي مطمئن پيدا مي كنم بالاخره ... شايد تو همون دانشگاه ...
ميثم آهي كشيد و گفت:
- مطمئن نباشه خودم مي كشمت ... يه نون خور كمتر ...
مرجان از جا بلند شد ... قطره هاي آب روي انگشتاشو پاشيد تو صورت ميثم و گفت:
- خب حالا توام ...
ميثم خيز برداشت و مرجان به سرعت پريد توي خونه و در رو بست ...
****
خانوم شاهمرادي ... امروز نمي توني حس بگيري! اتفاقي افتاده؟
طناز دستي روي پيشونيش كشيد و رفت از صحنه بيرون ... كارگردان با خشم نفسشو فوت كرد و به منشي صحنه اشاره كرد بره دنبالش ... طناز بي توجه به نگاه هاي كنجكاو بقيه خودشو پرت كرد توي اتاق گريم و در رو بست ... بغض به گلوش چنگ مي انداخت ... شايد اين همه ترس و استرس و اضطراب دليلي نداشت ... شايد بايد خيلي راحت از اين جريان مي گذشت و بي خيالش مي شد ... اون كه كاري نكرده بود! چند لحظه به چشماي عسليش توي آينه خيره شد ... ترس رو به راحتي توشون مي ديد ... ناليد:
- آخه لعنتي تو شماره منو از كجا گير آوردي؟
تقه اي به در خورد و صداي مهسا منشي صحنه رو شنيد:
- طناز جون ... خوبي؟
طناز سريع گفت:
- خوبم مهسا ... ميام تا دو دقيقه ديگه ...
- مي توني ادامه بدي؟
طناز خودشو انداخت روي صندلي و به زحمت گفت:
- مي تونم ...
ديگه صدايي از مهسا شنيده نشد ... طناز از جا بلند شد و با استرس رفت به سمت كيفش ... مي خواست ببينه ديگه خبري شده يا نه ... چقدر دلش مي خواست خطشو عوض كنه اما با چه دليلي؟ اين شماره رو با چه بدبختي گير آورده بود و اينقدر دوندگي كرده بود تا صاحبش حاضر شده بود با دو برابر قيمت بهش بفروشتش ... فقط چون شماره اي تلفيقي از تاريخ تولد خودش و احسان بود ... عاشق خطش بود ... اگه تصميم مي گرفت عوضش كنه اولين كسي كه مشكوك مي شد احسان بود ... گوشي رو از تو كيفش در اورد و با ترس قفلشو باز كرد ... نفس تو سينه اش حبس شد ... سه بار ديگه زنگ زده بود ... اشك تو چشماش حلقه زد ... كاش از اول همه چيو به احسان مي گفت ... اصلاً اين لعنتي چرا باز دوباره فيلش ياد هندستون كرده بود؟!! بعد از اين همه سال! خوب يادش مي يومد كه سال سوم دبيرستان با مسيح آشنا شده بود ... يه پسره كله خر! اون موقع ها دخترا عاشق پسراي كله خر بودن ... مسيح اينا وضع مالي توپي داشتن ... بين اون و طناز يه عشق آتشين شكل گرفت ... مسيح مي خواست بياد خواستگاريش ولي نشد ... هيچ وقت فرصتشو پيدا نكرد ... چون بابا ايناش همه زندگيشونو فروختن و براي هميشه رفتن كانادا ... مسيح هم دنبالشون رفت ... هيچ كاري براي نرفتن نكرد. فقط به طناز گفت منتظرش بمونه تا با دست پر برگرده! طناز شش ماهي افسرده بود، اما بايد تقديرش رو قبول مي كرد. اوايل خيلي منتظرش موند اما وقتي چند سالي گذشت و خبري نشد به كل از ذهنش بيرونش كرد. مسيح حتي يه زنگ هم به طناز نزده بود ... حالا چي شده بود كه دوباره شماره مسيح رو روي گوشيش مي ديد؟ شماره اي كه هيچ وقت از ذهنش پاك نشده بود ... يه روزي بهش آرامش مي داد و الان فقط براش استرس داشت ... الان عاشق احسان بود ... ديوونه احسان بود ... تحت هيچ شرايطي نمي خواست از دستش بده ... نكنه مسيح براش دردسر درست كنه؟!! مسيح كله خر بود ... مطمئناً هنوزم بود! اونوقتا مي گفت اگه دست كسي بهت بخوره هم تو رو مي كشم هم اونو ... گوشيو پرت كرد تو كيفش و ناليد:
- اونوقت مسيح فقط بيست سالش بود!!! الان نزديك سي سالشه! مگه مي شه تغيير نكرده باشه؟ حتماً تا الان آدم شده ... من شوهر دارم اون مي فهمه! آخه مگه مرض داره كه بخواد زندگي منو خراب كنه ... آره همينه!
با صداي گوشيش نيم متر پريد بالا ... انگار هر چي به خودش دلداري داده بود همه اش كشك بود! با دستي لرزون گوشي رو از توي كيفش در آورد ... با ديدن عكس احسان روي صفحه نفسشو با آرامش فوت كرد ... ولو شد روي صندلي و جواب داد:
- جانم ...
- سلام عزيزم ... خسته نباشي ...
- سلام ... مرسي ... كجايي؟
- دارم لباس مي پوشم ... كارم تموم شده ...