رمان روزاي باروني

۹۵ بازديد

رمان روزاي باروني 15 ده دقيقه بعد چايي نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز كشيده بود. نشست كنارش ، ليوان چايي رو روي عسلي كنار تخت گذاشت دستي به پيشوني يخ كرده احسان كشيد و گفت:
- طناز نباشه كه تو سرت درد بگيره ...

احسان غريد:
- خدا نكنه ...
- مي خوام بكنه! تو چي كار داري؟ جون خودمه ... مي خوام فداي تو بكنمش ...
احسان لبخند محوي زد و گفت:
- همه چيزت مال منه ... مال من! فهميدي؟
اينبار نوبت طناز بود كه لبخند بزنه ... فكر مسيح پر زده بود و رفته بود پي كارش. الان فقط احسان بود و احسان ... مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- آره عزيزم ... فقط مال تو ...
احسان نفسي از سر آسودگي كشيد. انگار نياز داشت كه هميشه اين تاييد رو بشنوه ... عاشقه ديگه! هميشه مي ترسه! هميشه اضطراب داره كه عشقشو از دست بده ... زمزمه كرد:
- آره ... همه چيت ... مال من! فقط من ...
همينطور تكرار مي كرد و هر لحظه بيشتر از لحظه قبل قلب طناز توي سينه بي قراري مي كرد. سرشو نزديك گوش احسان برد و با صداي تاثير گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنيدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنيد:
- جان دلم ...
هر دو به اين بازي عادت داشتن. قرار نبود حرفي زده بشه. قرار نبود مطلبي بيان بشه. فقط همو صدا مي زدن. همين و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگي من ...
- جانم نفسم ...
طناز ريز ريز خنديد و احسان با صداي پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... ديوونه م كردي ... بيچاره م كردي ...
طناز همونطور با خنده ليوان چايي نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه ديگه خيلي لوسم كردي ...
- دوست دارم! حرفيه؟! مشكلي داري؟
- من غلط بكنم! حالا بشين ... يه كم كه از اين چايي نبات دبش بخوري خوب مي شي. پاشو ببين طنازت چه كرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و ليوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر كشيد. طناز سرشو برد جلو گونه شو بوسيد و گفت:
- آفرين پسرم! مي خواي يه دوش بگيري؟!
احسان دوباره ولو شد روي تخت و گفت:
- نه ... فقط مي خوام بخوابم ...
طناز هم ديگه چيزي نگفت فقط پتوي نازك پايين تخت رو برداشت و روي بدن نيمه برهنه احسان كشيد. زمزمه كرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخير ...
احسان در حالي كه ديگه گيج خواب بود گفت:
- تو نمي ياي؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقيقه ديگه مي يام ... يه دوش مي خوام بگيرم ...
احسان ديگه حرفي نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آيفون و بيرون رو چك كرد. خبري نبود ... بعدش رفت سمت كاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند مي كوبيد. گوشيشو از روي ميز برداشت و براي توسكا اس ام اس زد همه چي امن و امانه! ديگه تماس از مسيح هم نداشت. نمي دونست چه قصدي داره اما فهميده بود الان قصد نداره به احسان حرفي بزنه. چون دقيقاً از وقتي كه احسان اومده بود ديگه خبري ازش نشده بود. هر قصدي هم كه داشت امشب به نفع طناز كار كرده بود. رفت سمت حموم ... اينقدر كه حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق كرده بود. واقعا نياز به يه دوش آب ولرم داشت ...

گوشيشو برداشت و با كمي استرس شماره گرفت ... يه روزي اين شماره رو با حالت عادي و حتي كمي سرخوشي مي گرفت اما اين روزا حتي با ديدنش هم دچار استرس مي شد. بالاخره تماس وصل شد و صداي خانوم دكتر توي گوشي پيچيد ...
- جانم توسكا جان؟

- سلام خانوم دكتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبي؟ همسرت چطوره؟
- من كه ... نمي دونم! خوب نيستم ... استرس دارم. ولي آرشاوير خوبه ... سلام مي رسونه ...
- استرس براي چي دختر خوب؟!!
- خانوم دكتر ... سه هفته از زماني كه داروها رو تجويز كردين مي گذره ...
- خوب؟ لابد مي خواي بپرسي پس چرا باردار نشدم!
توسكا خنده اش گرفت. همينو مي خواست بپرسه اما الان كه زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش مي شد. خانوم دكتر با خنده گفت:
- همينو مي خواستي بگي؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همينو مي خواستم بپرسم ...
- توسكا جان ... در اين مورد خواهشاً اينقدر عجول نباش ...
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمايشي رو كه گفتم انجام بدي ... هم خودت هم همسرت ...
- زود نيست؟
- نه ديگه وقتشه ... آزمايش رو انجام بدين و بيارين واسه من ... اون موقع جواب قطعي رو بهت مي گم ...
توسكا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... اميدوارم اينبار ديگه يه خبر خوب بشنوم ...
- منم همينطور دخترم ...
- مزاحمتون نمي شم ... مي دونم سرتون شلوغه ... مي بينمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشي رو قطع كرد و نفسشو فوت كرد ... با شنيدن صداي يكي از دخترها خيلي نتونست به فكر فرو بره:
- توسكا جون ... مي شه بياين لحن اين قسمت ديالوگ منو ايرادشو بگين؟ بچه ها مي گن حس نداره ...
توسكا لبخندي ناچاراً زد و گفت:
- بريم عزيزم ...
***
اينبار هم همراه آرشاوير بود ... ماشين كه توقف كرد ديگه هيجاني براي پياده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنيدن حقيقت وحشت داشت ... از نااميد شدن تنها اميدش وحشت داشت! اصلا از ديدن دكتر وحشت داشت! صداي آرشاوير از فكر كشيدش بيرون ...
- عزيزم ... پياده نمي شي؟!
توسكا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بريم ...
به دنبال اين حرف دستش رو به سمت دستگيره در برد، قبل از اينكه بتونه پياده بشه دست گرم آرشاوير دستش رو گرفت. هيچي نمي گفت توسكا هم توي سكوت رو به در و پشت به آرشاوير نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاوير بود. بعد از يك دقيقه سكوت محض آرشاوير آروم گفت:
- بهتري؟!
توسكا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرماي دست آرشاوير ... صداي نفس هاي آرومش. فشار آرومي كه به دستش مي داد همه و همه كمكش كردن تا حالش بهتر بشه. چرخيد و لبخندي به صورت نگران آرشاوير زد و گفت:
- بريم عزيزم؟
آرشاوير هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بريم عزيزم ...
دستشو رها كرد و هر دو پياده شدن ... همون لحظه اي كه پاهاش آسفالت كف خيابون رو لمس كردن آسمون اولين قطره بارونش رو با سخاوت روي صورتش فرود آورد ... توسكا هيجان زده گفت:
- واي آرشاوير! بارون ...
آرشاوير دست توسكا رو گرفت، همزمان نگاهي به آسمون كرد و گفت:
- اين آسمون گرفته بايد هم مي باريد ... بريم گلم كه دير مي شه ... وقتي اومديم بيرون، مي ريم پياده روي زير بارون ...
توسكا لبخند تلخي زد ... از كجا معلوم بعدش نيرو و حوصله اي براي پياده روي داشته باشه؟! سعي كرد فكرش رو مشغول نكنه و همراه آرشاوير وارد ساختمون پزشكا شدن ... نيم ساعتي توي نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاوير ديگه هيچ حساسيتي نسبت به اين موضوع نداشت و اينا همه نشونه هاي اعجاز كلام آرتان بود ... وقتي نوبتشون شد باز قدرت به پاهاي توسكا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاوير وارد مطب شد ... جواب آزمايش ها توي دستش مچاله و فشرده شده بودن. دكتر به احترامشون ايستاد و صميمانه حالشون رو پرسيد ... توسكا سر سري ولي آرشاوير با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمايش ها رو روي ميز گذاشته و منتظر نشستن. قيافه دكتر لحظه به لحظه گرفته تر مي شد ....

از اون طرف رنگ توسكا لحظه به لحظه بيشتر از قبل مي پريد. حتي آرشاوير هم ديگه خونسردي قبل رو نداشت و با اخمي ظريف و نگراني به دهن دكتر خيره شده بود. توسكا همه پوست لبش رو جويد تا بالاخره دكتر به حرف اومد و گفت:
- خب ...

بعد از اين حرف لبخندي به هر دوشون زد. خوب مي دونست اون زوج الان چه حس و حال بدي دارن. اما اصلاً دلش نمي اومد كامل نا اميدشون كنه. مجبور بود از در ديگه اي وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگيشو ندارين ... نمي تونم قطعي بگم قادر به بچه دار شدن نيستين ... چون من خدا نيستم! شايد بهتره داروهاي ديگه رو هم امتحان كنيم. شما فقط بايد به خودتون فرصت بدين ... اينقدر عجول نباشين ...
توسكا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زير لب فقط زمزمه كرد:
- ممنونم خانوم دكتر ...
حتي نياز نبود بپرسه مشكل از كيه چون صد در صد مي دونست مشكل از خودشه ... اما آرشاوير چند لحظه بيشتر موند ... بعد از رفتن توسكا سريع گفت:
- خانوم دكتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نيست ... فقط يه چيز رو مي خوام بدونم! راه درماني وجود داره يا نه؟!
دكتر چند لحظه نگاش كرد و آرشاوير كه نگران توسكا بود كلافه ادامه داد:
- مشكل از توسكاست؟ ببرمش خارج از كشور افاقه مي كنه؟
دكتر اهي كشيد سرشو به نشونه تاسف تكون داد و گفت:
- راستش آقاي پارسيان ... خانوم شما مشكل ژنتيكي دارن. يه بار هم كه ازشون در مورد مادرشون سوال كردم متوجه شدم كه ايشون هم همين مشكل رو داشتن. پس چندان عجيب نيست ...
آرشاوير كه تنها ناراحتيش به خاطر توسكا بود با ناراحتي خيلي زياد گفت:
- خارج از كشور هم نمي تونن كاري بكنن؟
دكتر اهي كشيد و گفت:
- فكر نمي كنم! علم داخلي خودمون هم كم پيشرفته نيست. به خصوص در زمينه زنان و زايمان. بهتون يه كاري رو پيشنهاد مي كنم ...
آرشاوير اميدوار شد و گفت:
- چه كاري؟
- يكي از دوستام توي مركز باروري ناباروري رويان كار مي كنه. كارشون حرف نداره! برين يه سر هم اونجا ... من براتون معرفي نامه مي نويسم ... بذارين نظر قطعي رو اونا بهتون بگن ...
در همون حين حرف زدن مشغول نوشتن معرفي نامه شد. آرشاوير با نگراني گفت:
- خانوم دكتر ... اگه قراره اونا بيشتر نا اميدش كنن ترجيح ميدم نبرمش ... نمي خوام توسكا بيشتر از اين بشكنه.
خانوم دكتر مهرشو پاي برگه كوبيد و گفت:
- اين روزا اكثر دردها درمان پيدا كردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقي مثل تو هيچ وقت نبايد غصه بخوره ...
آرشاوير لبخند تلخي زد ... برگه رو از دست خانوم دكتر گرفت. زير لب تشكر و خداحافظي كرد و به سرعت از اتاق خارج شد. حالا بايد توسكاشو آروم مي كرد. اما اخه چطوري؟ توسكاي حساسش شكسته بود ... بدجور شكسته بود ... منتظر آسانسور نايستاد و به سرعت از پله ها رفت پايين و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بيشتري به زمين ضربه مي زد ... خودش داشت از پا مي افتاد! نياز داشت يه نفر خودشو آروم كنه ... اما اون لحظه مهم تر از خودش توسكاش بود ... به ماشين كه رسيد توسكا رو پيدا نكرد ... با سرعت از كنار پياده رو راه افتاد ... مسلما همين طرفي رفته بود ... بارون با بي رحمي به صورتش ضربه مي زد ... سر تا پاش در عرض چند دقيقه خيس خيس شد ... اما بي توجه با سرعت تقريبا مي دويد. هواي باروني و چتر هايي كه مردم روي سرشون گرفته بودن و سرعت قدم هاشون باعث مي شد خيلي هم متوجه آرشاوير نباشن. بالاخره تونست توسكا رو ببينه ... با شونه هاي فرو افتاده از كنار پياده رو مي رفت ... قدم هاي ناموزونش و سري فرو افتاده اش نشون مي داد كه حالش چقدر خرابه! با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و پيچيد جلوش ... شال آبي نفتيشو تا روي پيشوني جلو كشيده و بارون خيسش كرده چسبونده بودش روي پيشونيش ... آرشاوير رو كه ديد سرشو آورد بالا ... نوك دماغش سرخ ، مژه هاش خيس و چشماش متورم بود. درسته كه بارون مي باريد اما آرشاوير خيلي راحت تونست بفهمه همسرش داره گريه مي كنه ... دستشو گذاشت روي گونه هاي ملتهبش و گفت:
- سرده عزيزم ... بيا بريم سوار ماشين بشيم ...
توسكا ناليد:
- آرشاوير ...
همين كافي بود كه هق هق بي صداش با صدا بشه و قلب آرشاوير باز تو سينه بلرزه ... دست توسكا رو محكم گرفت فشرد و راه افتاد سمت ماشين ... با اين وضع اصلا درست نبود كنار پياده رو باشن ... توسكا هم مثل يه طفل بي پناه هق هق كنان دنبال آرشاوير راه افتاد ... به ماشين كه رسيدن آب از سر و روشون چكه مي كرد ... در ماشين رو باز كرد و با ملايمت توسكا رو نشوند روي صندلي ... سريع ماشين رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولين كاري كه كرد بخاري رو روشن كرد ... شيشه هاي ماشين بخار گرفته و بيرون پيدا نبود ... از اين وضعيت سو استفاده كرد و با يه حركت توسكا رو كه صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق مي كرد كشيد توي بغلش ... توسكا مي لرزيد و يه خط در ميون مي گفت:
- من نمي تونم ... من نمي تونم ... واي خدا! من نمي تونم ...
آرشاوير سرشو آورد دم گوش توسكا ... صورتشو كشيد به صورتش ... كنار گوشش زمزمه كرد:
- قوي باش خانوم من ... قوي باش ... هنوز هيچي معلوم نيست ... من و تو خيلي جوونيم ... هزار تا راه درمان وجود داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال ديگه يه دختر ملوس هم به ما مي ده! شايد هم يه شاه پسر! اينقدر نا آرومي نكن توسكا ... هيچ چيز قطعي نيست ... من مطمئنم كه من و تو مي تونيم بچه دار بشيم ... مي تونيم! به من اعتماد نداري؟!
توسكا با همون وضعيت ناليد:
- نه نمي تونيم ... من مشكل دارم ... من مشكل دارم! مي دونم كه بچه دار نمي شم ... من هيچ وقت مامان نمي شم! من نمي تونم آرشاوير ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاوير فشار دستاشو دور شونه هاي توسكا چند برابر كرد ... همين فشار توسكا رو به شكل عجيب غريبي آروم تر كرد ... تكيه گاهشو پيدا كرد و بهش چنگ انداخت ... يه لحظه همه چي از يادش رفت ...

آرشاوير همونطور كنار گوشش گفت:
- من هيچ جوره كوتاه نمي يام و كم نمي ذارم چون مي خوام كه تو رو به خواسته ات برسونم ... يه روزي بهت گفتم ماهو بخواي از آسمون برات مي چينم مي يارم! اين يكي كه چيزي نيست ... بچه دار نشدن اين روزا خيلي راحت درمان مي شه ... اصلا چيزي نيست كه به خاطرش غصه بخوري ... اشك بريزي!!! توسكا نريز اين اشكا رو ... عزيز دلم مي دوني كه طاقت اشك ريختنت رو ندارم ... جون آرشاوير آروم باش ...

توسكا دستشو سر شونه آرشاوير مشت كرد و گفت:
- مي ترسم آرشاوير ... نمي توني منو درك كني ...نمي توني ...
- عزيز من! اصلاً تو چرا تقصيرا رو مي اندازي گردن خودت؟ از كجا معلوم كه مشكل از تو باشه؟ شايد عيب از منه! دكتر كه چيزي نگفت ...
توسكا پوزخندي زد و گفت:
- بچه گول مي زني؟ من مي دونم ايراد از خودمه ... از اولش هم مي دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدايي؟!! اين حرفا چيه مي زني؟ از كجا مي دوني؟ اومديم و عيب از من بود ... اونوقت چي؟
- مي دوني كه نيست ...
توسكا رو از خودش جدا كرد و با تحكم گفت:
- دارم ازت مي پرسم اگه عيب از من بود چي؟
توسكا جا خورد، من من كرد، واقعا نمي دونست چي كار مي كرد! آرشاوير گفت:
- ازم جدا مي شدي؟!!!
بدون هيچ مكثي با صداي بلندي گفت:
- معلومه كه نه ...
لبخندي نشست گوشه لب آرشاوير و گفت:
- خوب پس الان بهت مي گم مشكل از منه ... اينقدر كه تو بيتابي مي كني داشت مي زد به سرم كه ازت بگذرما!
توسكا با اخم گفت:
- مسخره بازي در نيار آرشاوير ...
آرشاوير هم اخم كرد و گفت:
- مسخره بازي چيه؟ فكر مي كني براي چي موندم توي مطب؟ دكتر بهم گفت ايراد از منه! اما صد در صد هم نا اميدم نكرد ... بايد برم دنبال درمانش ... در كنارش توام بايد يه سري داروي تقويتي بخوري ...
اين تنها راهي بود كه براي آرشاوير باقي مونده بود ... بايد كم كم توسكا رو با خودش همراه مي كرد و مي بردش دنبال ادامه درمان ... بايد توسكا رو به چيزي كه آرزوش بود مي رسوند ... آرزويي كه هر زني داره! لذت مادر شدن! گرماي آغوش يه بچه ... بچه اي كه از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه! آره ... بايد توسكا رو به همه اينا مي رسوند ... حتي اگه روزي اون بچه عزيز تر از باباش مي شد ... حتي اگه توجه توسكا بهش كم مي شد ... مهم خوشحالي توسكاش بود ... همين و بس!
***
عصاشو از كنار تخت برداشت، صداي آرتان رو مي شنيد كه داشت از خانوم برزگر تشكر مي كرد و مرخصش مي كرد كه بره ...
- دست شما درد نكنه! خسته هم نباشين ... انشالله فردا صبح كه مي ياين؟
- بله آقاي دكتر حتماً ... فقط يه چيزي ... ترسا خانوم خواب بودن قرصاي شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا وقتي بيدار شدن خودتون قرصاشون رو بدين ...
- بله بله ... حتماً
- من ديگه مي رم با اجازه تون ...
- بفرماييد ... فقط صبح سر وقت بياين ... من يه كم كار دارم مي خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روي عصاش و بلند شد ... مي خواست بره بيرون ... يه هفته اي بود از آرتان جز مهربوني چيزي نديده بود! اينا با خيانتي كه خودش به چشم ديده بود تفاوت داشتن ... يه پارادوكس محض! يه تضاد آزار دهنده ... نمي دونست بايد كدوم رو باور كنه ... آرتاني رو كه مي شناخت و بهش ايمان داشت رو! يا چيزي كه به چشم ديده بود و باورهاي چندين ساله اش رفته بود زير سوال! در هر صورت تصميم داشت به خاطر آترين هم كه شده تا اطلاع ثانوي سكوت كنه ... زن بود ديگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش مي گذشت به خاطر آسايش بچه اش ... نمي تونست حرفي بزنه چون دوست نداشت تحت هيچ شرايطي به خاطر يه زن تازه از راه رسيده ذره اي غرورش خش برداره! از طرفي موندنش بدون ندونستن هم عذابش مي داد ... دو روز ديگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصميم داشت توي اون روز با آرتان آشتي كنه و همه كدورت ها رو از بين ببره ... درستش هم همين بود ... زندگي بهش خيلي درسا داده بود ... يكيش صبور بودن و از خودگذشتگي بود ... حالا بايد جواب پس مي داد ... نه اينكه خيانت آرتان رو از ياد ببره! نه اينكه از خيانت بگذره ... نه! فقط مي خواست يه فرصت بده به جفتشون ... مي خواست آرتان رو دقيق تر زير نظر بگيره و تا چيزي بهش ثابت نشده تصميم نگيره. توي همين افكار داشت كشون كشون مي رفت سمت در كه صداي آرتان ميخكبوش كرد:
- تانيا جان ... عزيز دلم! مي شه به حرفاي منم گوش كني؟! من نياز به كمك ندارم ... بذار كاري كه مي خوام بكنم رو درست انجام بدم ... دو روز ديگه تا جشن بيشتر باقي نمونده ... تو رو قبلش به نيلي جون نشون مي دم ... بذار همه چي روي نقشه پيش بره ... ترسا غافلگير مي شه ... منم همينو مي خوام!
به اينجا كه رسيد قهقهه اي زد ... نشست روي كاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترين هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازي ... هي هي هي! حواست باشه در مورد پسر من درست صحبت كني ... وگرنه نمي ذارم هيچ وقت رنگشو هم ببينه چه برسه به اينكه دنبال خودت ببريش يه كشور ديگه!
رنگ ترسا لحظه به لحظه بيشتر از قبل مي پريد ... ديگه عصا به تنهايي كفاف وزنشو نمي كرد ... از ديوار هم كمك گرفت ... چه خوب مي شد اگه مي تونست پنجه هاشو فرو كنه توي ديوار ... صداي آرتان هنوزم داشت ضربه وارد مي كرد به پيكر آسيب ديده و نحيفش:
- خواباي خوبي ديدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترين ... بله ديگه ... آترين كه پيش باباش جاش خوبه! اينقدر اسمشو نيار ...
ترسا ديگه طاقت نياورد نشست كنار ديوار ...
- برو به كارات برس دختر خوب ... منم مي خوام برم يه دوش بگيرم! ...
به اينجا كه رسيد خنديد و گفت:
- خيلي پرويي تانيا! اون اروپا بدجور روي ادبت تاثير منفي گذاشته ... برو اينقدرم واسه من دندون تيز نكن ...
ديگه چيزي نمي شنيد ... نشنيد كه مكالمه تموم شده ... نشنيد كه آرتان رفته دوش بگيره ... نشنيد! فقط يه چيز رو مي شنيد:
- آرتان مي خواد منو بشكنه! آخه مگه چي كارش كردم؟ مي خواد اون دختر رو به عنوان عروس جديد نشون نيلي جون بده ... مي خواد منو نابود كنه! مي خواد آترينمو بگيره ... مي خواد از ايران بره ... گفت دو روز ديگه ... توي مهموني ... مي خواد جلوي جمع خوردم كنه! نمي ذارم ... نمي ذارم!!! به من مي گن ترسا!!! من خودم مي رم ... آره خودم مي رم ...
از جا بلند شد ... همه هيكلش مي لرزيد ... مي دونست اگه سالم بود و توي اين وضعيت مي نشست پشت فرمون يه تصادف مرگبار ديگه انتظارش رو مي كشيد ... دوش گرفتن آرتان معمولا بيست دقيقه طول مي كشيد ... فقط بيست دقيقه وقت داشت ... بيست دقيقه وقت براي بريدن و دل كندن ... بيست دقيقه وقت براي خداحافظي با اون همه خاطره ... بيست دقيقه وقت براي رد شدن از روي همه نامردي ها ... بيست دقيقه وقت براي جمع و جور كردن خورده هاي وجودش و دل كندن از اون خونه ... از خونه اي كه روزي همه آرزوهاش رو توش روي هم چيد و تا سقف آسمان بالا بردشون ... روزي توي همين خونه دل باخت به مردي كه با جذبه و جديت و مهربونيش قلبشو زنجير كرد ... چرا زودتر نفهميده بود كه هر چيزي تاريخ انقضا داره؟ حتي عشق؟!! تاريخ انقضاي عشقش رسيده بود ... بايد مي رفت ... چي مي تونست با خودش ببره؟ چي؟!!! هيچي ... واقعاً هيچي ... همين كه خودشو هم مي برد هنر مي كرد ... كشيد خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... ياد روزي افتاده كه پاش شكست ... پاش شكست و همين آرتان نمي ذاشت يه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعيت داشت مي رفت ... مي رفت براي هميشه ... مي رفت كه نذاره خوردش كنن ... مي خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دليل مهربوني هاي آرتان رو مي فهميد ... آرتان نمي خواست بذاره ترسا چيزي از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان مي خواست ضربه نهاييشو يه دفعه وارد كنه! اما آخه به چه جرمي؟ اون كه هميشه گفته بود چشم! اون كه هميشه شام و ناهار رو به موقع آماده كرده بود ... هميشه جلوي شوهرش مرتب بود ... هميشه تمكين كرده بود! هميشه جز اين دو سه هفته كه شك و دودلي و جسم مجروحش نذاشته بود به وظايفش رسيدگي كنه ... مادر خوبي بود ... همسر خوبي بود ... همه مي گفتن! پس به چه جرمي؟!! آخ كاش فقط مي دونست به چه جرمي تاريخ انقضاش رسيده! رفت سمت اتاق آترين ... كوله پشتي پسرشو برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعاليت براش سخت بود ... بعد از اون رفت سمت چوب لباسي دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سري يكيشو برداشت و تنش كرد ... شالشو كشيد روي موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتاي لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتي رزروشن آژانس جواب داد و مجبور شد حرف بزنه تازه از صداي گرفته اش پي به حال داغون خودش برد ... تازه فهميد داره گريه مي كنه ... هق هق مي كنه ... ضجه مي زنه! يارو ترسيد ... ولي به روي خودش نياورد و گفت تا پنج دقيقه ديگه ماشين مي رسه ... گوشي رو قطع كرد ... كشون كشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عكس روي عسلي مي تونست تا مدتي آرومش كنه ... يه عكس سه نفره از خودش و آرتان و آترين ... با لباس هاي يه دست سفيد ... توي سواحل تركيه ... عكسو چپوند تو كيف دستيش و بلند شد كه از خونه بره ... ديگه وقت زيادي نداشت ... يه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آينه ... چي كم داشت؟! فقط يه كم تپل شده بود ... يه كوچولو قد يه مشت بچه شكم اورده بود ... موهاش مثل هميشه لخت و بدون حالت صورتشو از زير شال قاب گرفته بودن ... چشماش بي روح و بدون آرايش بودن ... لباش بي رنگ و بدون رژ ... گونه هاش هم رنگ پريده ... شايد آرتان حق داشت ... آره شايد حق داشت! داشت كم مي آورد كه وجدانش داد كشيد:
- نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتي گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پاي همه چي تو و اين زندگي وايسه! آره اون تعهد داده ... حق خيانت نداشته ... تا پاي جون بايد وفادار مي مونده ... بايد مي مونده! مگه وقتي اون پير مي شه تو بايد ولش كني؟ مگه وقتي اون ديگه باشگاه نره و هيكلش ول بشه تو ولش مي كني؟ مگه اگه موهاش بريزه كچل بشه ولش مي كني؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه ديگه واست جاذبه جنسي نداشته باشه ... اگه همه چي يه نواخت بشه ولش مي كني؟ آره ولش مي كني؟ معلومه كه نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر دو مسئولين! به يه اندازه ... نسبت به اين زندگي ... نسبت به آترين ... نسبت به همه چي مسئولين ... حالا كه اون ول كرده يه طرف اين چرخ رو تو نمي توني يه تنه بكشيش ... مجبوري توام ولش كني ... ولي قبلش بچه ات رو بردار كه توي واژگون شدن اين چرخ صدمه نبينه ... اونو بردار و بكش كنار ... برو ...

همينطور كه زار مي زد دل از آينه كند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق كه رفت بيرون حس كرد يه تيكه از وجودش رو جا گذاشته ... شايدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه كرده بود ديگه نفسش بالا نمي يومد ... در ساختمون رو كه باز كرد صداي در حموم رو شنيد ... به سرعت رفت بيرون و با كمترين صداي ممكن در رو بست ... كوله بارش از اين زندگي شش هفت ساله فقط يه كوله پشتي از بچه اش و يه كيف دستي از خودش بود ... همين و بس! قبل از اينكه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد كاري بكنه وارد آسانسور شد و دكمه لابي رو فشرد ... قلبش توي مشتش مي طپيد ... تكيه داد به ديواره آسانسور و سعي كرد جلوي هق هقش رو بگيره ... نمي خواست يهو يه نفر توي اون وضعيت ببينتش ... بايد بازم خانوم مي موند! بايد بازم آبرو داري مي كرد ... اينجا محل سكونت شوهرش بود ... نبايد مي ذاشت آبروشون بره ... بچه اش يه روزي بزرگ مي شد ... نبايد اين حرفا و حديثايي كه همسايه ها در مي آوردن روي آينده اش سايه كدري بندازه ... بايد فكر همه چيز رو مي كرد ... نمي خواست فقط حال رو ببينه ... بايد عاقلانه پيش مي رفت ...
- لابي ...
رفت از آسانسور بيرون ... نگهبان با ديدنش چند قدمي جلو اومد و گفت:
- اِ سلام خانوم دكتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترين الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش براي آقاي كاظمي هم تنگ مي شد ... لبخند تلخي زد و گفت:
- خوبم آقاي كاظمي... لطف مي كنين اين كيف رو برام بيارين تا دم آژانس ...
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش كرد! داشت پيش خودش فكر مي كرد آقاي دكتر كه تازه رفت توي خونه! چطور اجازه داده زنش با اين وضعيت تنها بياد از خونه بيرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صداي ترسا به خودش اومد:
- آقاي كاظمي! آژانس اومد ... كمكم نمي كنين؟
نگهبان تكوني خورد و به سرعت وسايل آترين رو گرفت و دويد سمت آژانسي كه جلوي مجتمع ايستاده بود ... ترسا هم به سختي از پله ها پايين رفت و خودش رو به ماشين رسوند ... چقدر دوست داشت به آقاي كاظمي بگه خوبي بدي هر چي ديدين حلال كنين! اما يه كلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازير شدن اشكاش ... پس فقط لبخندي تحويلش داد و سوار ماشين شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب مي كرد ... بالاخره دل كند و در ماشين رو به هم كوبيد. راننده از آينه نگاش كرد و گفت:
- كجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود كه بعد از ازدواج با آرتان مي رفت خونه باباش ... اما اينبار براش خيلي آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت يه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چي يه كابوس مسخره بوده! بفهمه كه زندگيش هنوزم با ستوناي محكم استواره و هيچ ريزشي در كار نيست ... ولي افسوس!
***
آقاي كاظمي همين كه از رفتن ماشين مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقك نگهبانيش رسوند و تلفن رو برداشت ... شايد واسه فضولي بود شايدم واسه شيرين كردن خودش پيش آقاي دكتر و گرفتن انعام هاي چرب تر ... در هر صورت به خاطر هر چي كه بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذيرايي ايستاده و همينطور كه كانال هاي تلويزيون رو بالا و پايين ميكرد گوششو هم با حوله خشك مي كرد. صداي تلفن باعث شد كنترل رو بندازه روي كاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمي خواست چيزي مانع استراحت ترسا بشه ... سريع گوشي رو چنگ زد و گفت:
- بفرماييد ...
آقاي كاظمي انگار كه آرتان رو جلوي روش مي ديد سر جاش كمي خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقاي دكتر ...
آرتان تعجب كرد! همين نيم ساعت پيش از جلوي آقاي كاظمي رد شده بود! چي شده بود كه دوباره زنگ زده سلام مي كنه؟! نكنه جلسه هيئت مديره رو يادش رفته؟!! ولي نه! اون كه جمعه است ... با صداي دوباره آقاي كاظمي دست از افكارش برداشت:
- الو آقاي دكتر ... هستين؟
- بله ... مي شنوم ... چيزي شده آقاي كاظمي؟
- نه آقاي دكتر ... فقط خواستم بگم خيالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس كردم رفتن ...
صداي داد آرتان چنان از جا پروندش كه همون قوس كمي كه براي احترام به آرتان به كمرش داده بود به سرعت راست شد! 

چي؟!!!! خانوم من؟!!!!
آقاي كاظمي سريع و ترسيده گفت:

- بله آقاي دكتر ... مگه شما خبر نداشتين؟!!
آرتان بي توجه به حرفاي تند و هول و هولي آقاي كاظمي راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سريع باز كرد ... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفاي آقاي كاظمي همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالي بود ... خبري از ترسا نبود ... بي توجه به حرفاي آقاي كاظمي گوشي رو قطع كرد و رفت سمت دستشويي ... دو ضربه به در زد و گفت:
- ترسا جان ... عزيزم اون تويي؟
وقتي جوابي نشنيد در رو باز كرد ... خبري نبود ... اينبار در اتاق آترين رو نشونه رفت ... اونجا هم خبري نبود! زنگاي خطر داشتن براش به صدا در ميومدن! ترسا ! رفته بود ... بي خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا كه خوب شده بود ... صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چي شده بود؟!!! كجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشيد و پريد از خونه بيرون ... ذهنش كار نمي كرد ... نمي تونست فكر كنه ... همين كه رسيد به لابي از آسانسور بيرون رفت و هجوم برد سمت آقاي كاظمي كه اونم با ديدنش از جا بلند شده بود و ترسيده بهش خيره مونده بود ...
- آقاي كاظمي خانومم كجا رفت؟
- راستش آقاي دكتر ... نمي دونم ...
- چي با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از اين پله هاي لعنتي رفت پايين؟ نبايد يه خبر به من مي دادي؟
زبون به سقف دهن آقاي كاظمي چسبيده بود و نمي دونست چي بگه! يعني خواسته بود صواب كنه! اينو داشت تو دلش به خودش مي گفت ... با داد بعدي آرتان از جا پريد:
- مگه با تو نيستم؟!!! مي گم چرا منو خبر نكردي؟
- آقاي دكتر ... خوب ... خوب من از كجا بايد مي دونستم شما خبر ندارين؟! چيزي هم همراهشون نبود ... كيف دستيشون بود و كيف پسرتون ... همين ...
آرتان فهميد با اونجا وايستادنش چيزي درست نمي شه پس بي توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پاركينگ و سوار ماشينش شد ... داشت زير لب با خودش زمزمه مي كرد:
- كيف آترين رو برده؟!! نكنه اتفاقي واسه آترين افتاده؟!! چرا به من چيزي نگفت؟ واي خدا الان ديوونه مي شم ...
تازه ياد موبايلش افتاد ... قبل از اينكه راه بيفته گوشيشو از توي جيبش بيرون كشيد و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... اما بي فايده بود چون كسي جواب نداد ... با نگراني شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومين بوق آترين جواب داد:
- ب?
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد