رمان روزاي باروني

۸۸ بازديد

خسته و كوفته با بدني خسته كوله پشتي راه راه سفيد و نارنجيشو روي شونه اش جا به جا كرد و سعي كرد به چيزاي خوب فكر كنم تا كوچه لعنتي طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسير دانشگاه تا سر كوچه يه طرف اين كوچه طويل هم يه طرف ... ته مونده هاي انرژيشو هم از ته وجودش مي كشيد بيرون و جنازه اش رو تف مي كرد توي خونه. داشت به خودش غر مي زد كه براي چي اينقدر كيفشو سنگين مي كنه كه موقع برگشتن پدرش در بياد! اونم مي تونست مثل اينهمه دانشجوي راحت و ريلكس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه نوشتن باشه و نه نگران خط كشيدن زير نكات مهم كتاب ها ... دم امتحان همه رو يه جا از خر خوناي كلاس بپرسه و خودشو راحت كنه! اما هر بار حس وسواس گونه اي بهش اجازه نمي داد كيف خالي دستش بگيره و بازم صبح به صبح كيفش رو پر از كتاب و جزوه مي كرد و راهي دانشگاه مي شد كه از خونه شون هم خيلي فاصله داشت. توي فكراي فرسايشي خودش غرق شده بود! يعني مي خواست به چيزاي خوب فكر كنه، اما مگه اين فكراي جديد مي ذاشت اون فكر خوبي هم داشته باشه؟!! بدبختي پشت بدبختي و اين بدبختي هاي آخر از همه بدتر! اينقدر غرق خودش بود كه متوجه نشد يه نفر سايه به سايه اش داره مي ياد ... با صداي چندشناك هومن از جا پريد و بي هوا يه قدم پريد عقب و چرخيد سمت هومن:
- به مرجان خانوم كم پيدا!!!
توي چند ثانيه خودشو جمع و جور كرد، كيفشو روي شونه اش بالا پايين كرد و در حالي كه خاك هاي فرضي روي آستين مانتوش رو مي تكوند گفت:
- برو رد كارت هومن! ميثم ببينتت خونت پاي خودته!
هومن يه قدم جلو اومد و با خنده گفت:
- جدي؟!! ميثم؟!! منو مي كشه؟!! هه! ساده اي خانوم ... ساده! آق داداشت مريدم شده خفن ناك! 
مرجان خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقي محله بود و نفرين يه عالم مادر داغديده و مادرايي كه بچه معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش ... از شانس خركي مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور كه مرجان باهاش برخورد مي كرد اون بازم از رو نميرفت و اتفاقا برعكس! روز به روز به روي مباركش هم اضافه مي شد و سمج تر مي افتاد دنبال مرجان ... همين جمله اي كه گفت شاخكاي مرجان رو تكون داد، قدمي جلو رفت و رخ به رخ هومن گفت:
- چي؟!! چه گهي خوردي؟!! ميثم؟ مريد توي خرچسونه؟ 
هومن ابرويي بالا انداخت، زنجير نقره اي رنگي رو كه به شلوار جين گل و گشادش آويزون كرده بود با يه حركت جدا كرد، شروع كرد به چرخوندن زنجيرش و گفت:
- هي هي خانوم خانوما غلاف كن! وقتي چيزي نمي دوني نطق بيجا ممنوع! بله مريد من شده! مشتري هاي بدبخت من شدن مشتري هاي پر و پا قرص آق داداشت ... رگ ميزنه براشون ... هوا موا خالي مي كنه تو رگشون ... ديگه بستگي به طرف داره! خودش مرگشو انتخاب مي كنه و آق داداشت اجرا مي كنه! خيلي راحت، يارو ميخواد بره اون دنيا! چي بهتر از اين كه ...
كيف مرجان كه توي تخته سينه اش فرو اومد داد كشيد:
- هوي چته رم كردي؟!!!
- حرف دهنتو بجو بعد نشخوار كن بعد اگه ديدي قد و اندازه تو تف كن بيرون نفهم عوضي! راجع به ميثم يه بار ديگه ...
اينبار نوبت هومن بود كه بپر هوس حرف مرجان:
- شاهدش همين الان هي و حاضر موجوده! برو توي ساختمون خرابه ... طبقه دويوم! همون گوش موشه ها مي بيني آق داداشتو كه داره مي بره رگ زندگي كاظم ننه پري رو ... برو با چشم ببين ... 
مرجان ديگه چيزي نشنيد، كوله اش حالا براش حكم پر كاه رو داشت، فقط مي خواست هر چه سريع تر خودشو برسونه به ساختمون خرابه اي كه آخر كوچه بود و شده بود مكان براي ساقي ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضي وقتام كثافت كاري دختر و پسرايي كه مكان نداشتن ... هر چي بيشتر مي دويد انگار مسير كش مي يومد ... ميثم رو مي ديد ... با يه تيغ ... ميثم رو مي ديد با يه سرنگ ... ميثم رو مي ديد ... واي نه! ميثم نه! نمي ذاشت داداشش به كثافت كاري كشيده بشه .. داداشش قاتل نبود ... داداشش اگه جون كسي رو مي گرفت خودش زودتر بي جون مي شد ... ميثمش پاك بود و با احساس ... بي پولي چه كرده بود با داداشش؟ بالاخره رسيد، جلوي ساختمون خرابه كه رسيد يه راست دويد سمت پله هايي كه پله نبودن ... يه سطح شيب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش ... كفشاي اسپرتش كمكش كردن كه بدو بدو از روي اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم ... طبقه اي كه ميثمش توش نبود ... اميدوار بود كه نباشه ... حتي اميدوار بود هومن عوضي دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و يه خاكي تو سرش كنه ولي ميثم اينجا نباشه ... از پس خودش بر مي يومد ... هومن پخي نبود! رسيد طبقه دوم ... نور كمي اونجا بود و چشماش درست نمي ديد ... ديوارهاي نيمه ساز جلوي نور خورشيد رو گرفته بودن ... صدايي به گوشش خورد. چشماشو محكم روي هم فشار داد ... تو دلش غريد:
- ببينين ... بينين الان وقت كوري نيست!!! 
بعد از سي ثانيه بالاخره چشمش به نور كم عادت كرد و ديد ... ديد ولي كاش كور مونده بود و نمي ديد ... ميثم رو ديد كه سرنگ رو دستش گرفته، ميثم رو ديد كه توي يه دستش سيگاره و توي اون دستش سرنگش پر از هوا ... هوا كه به همه جون مي ده اما رفتنش توي بدن اون كاظم بدبخت ننه پري جونشو مي گيره ... كيفش از روي شونه اش سر خورد ... صدايي كه از حنجره اش زد بيرون براي خودش هم نا آشنا بود چه برسه به ميثم و كاظم ننه پري بدبخت ... 
- ميثم !!!
سرنگ از دست ميثم افتاد و از جا پريد ... توي اون تاريكي ... همون جايي كه نوري نبود ... همون جا كه ديواراي نيمه ساز جلوي نور رو گرفته بودن مرجان ديد ... رنگ پريده ميثم رو ديد و دستاي لرزونش رو ... ديد كه با هيجان و نفس نفس زنون گفت:
- مرجان!
مرجان رفت به طرفش پاهاش سنگين شده بودن ... دنبال خودش مي كشيدشون روي زمين ... پس هومن ساقي معتاد عوضيآشغال راست مي گفت!!! هومن راست مي گفت و داداش ميثمش مي خواست قاتلباشه حتي شده به شيوه اوتانازي ... فقط اون دكتر نبود ... كاظم پلكاش نيمه بسته بود ... خودش داشت جون مي كند پس ديگه اين قر و فرا چي بود كه به خودش مي ذاشت؟ با داد ميثم از جا پريد و نگاه از كاظم ننه پري بدبخت گرفت:
- تو اينجا چه گهي مي خوري؟!!! گمشو برو خونه ... راتو بكش برو تا خلاصت نكردم.
رفت جلو ...بايد ميثم رو نجات مي داد ... نمي ذاشت داداشش نابود بشه تو اين لجنزاري كه با دست خودش درست كرده بود ... جلوش ايستاد و دستاي لرزونش رو برد بالا ... بزرگتر بود ازش ... حق داشت ... پس درنگ نكرد ... دست رو برد بالا و با تموم قدرت فرود آورد رويگونه سمت چپ ميثم ... پوستش سفيد بود ... رد انگشتاش رنگ انداخت رو سفيدي پوستش ... دستشو گذاشت روي صورتش ... قبل از اينكه بفهمه چي شده و بخواد خروس لاري بشه و بپرسه به مرجان و چنگولاشوبه رخ بكشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توي ديوار روبرويي ... لاغر بود ...محكم خورد توي ديوار ...چونه مرجان مي لرزيد ... امانمي تونست باعث اين بشه كه داد نزنه ...پس زد ... داد زد...با همه وجود... با سلول به سلول بدنش... با همه نفرتش ...با همه عشقش...
- چه غلطي ميخواي بكني؟!!! هـــــــــــآن؟ فقط قاتل نبوديم ...اونم به يمن بركت وجودتو قراره به خونواده مون اضافه بشه ...
داد ميثم بلند شد:
-خفه شو! خفه شو وقتي هيچي نمي دونيگه الكي نخور... دهنتو وا نكن ... آخه نكبت نفهم! تو چه مي فهمي چه پولي تو اين كاره!!
- پول؟!!! تف به اون پول! اين كاظم اگه پول داشت كه خرج موادش ميكرد ...چرا هوس خودكشي به سرش زده؟!!
- هه! فكركردي اگه پول نداشت زير بار ميرفتم؟!! مواد ديگه بهش حال نمي ده ... بچلونيش از همه بدنش شيره مي زنه بيرون ... مصرفش بالا رفته و نئشگيش كوتاه ... ميخواد بميره ... منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من كمكش مي كنه ... اون شوت مي شه اون دنيا و من مي شم صاحب هر چي پول داره!
مرجان داشت رواني مي شد. دستش رفت بالا ... ولي اينبار نه براي زدن ميثم ... براي شرحه شرحه كردن خودش ... كوبيد توي صورتش و جيغ زد:
- نمي خوام ... مي خوام از گشنگش بميريم ... مي خوام آواره خيابونا بشيم .. كارتون خواب بشيم ... ولي نمي خوام تو آدم بكشي ... نمي خوام از اين پولا بياري تو خونه مون ... مي خواد بميره خودش خودشو بكشه ... نمي خوام....
مي كوبيد توي صورتش و جيغ مي زد ... خون از دماغش زد بيرون ...محكم تر كوبيد ... خون شدت گرفت ... گونه هاش مي سوخت ... با ناخن خش انداخت صورتشو ... ميثم با ديدن وضعيت مرجان پريد جلو ... سعي كرد دستاشو بگيره ... گريه اش گرفته بود ... قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش مي زد بيرون ... 
- باشه مرجان ... باشه ... غلط كردم ... من گه خوردم ... باشه نمي كنم ... نمي كنم مرجان نزن ... نزن تو رو به علي نزن! قول مي دم ... هر چي تو بگي ... مرجان ...
مرجان هق هق كنون افتاد توي بغل ميثم و دستاي ميثم دوركمرش حلقه شد ... هر دو زار مي زدن ... زار مي زدن و خبر نداشتن از كاظم ننه پري بدبخت كه بدون استفاده از هواي مرگ جون داده ... جون داده و ديگه لازم نيست براي ذره اي لذت بيشتر خودشو توي موارد غرق كنه ... رفت و ننه پري رو عزادار كرد ... ميثم خم شد كيف مرجان رو برداشت ... مرجان هنوز توي بغلش مي لرزيد ... با يه دست مرجان رو گرفت و كشيدش سمت پله هاي شيب دار آجري ... در همون حالت گفت:
- بيكاري ديوونه م كرد آجي ... ديگه نمي كنم كار خلاف ... قسم ميخورم ... مي گردم ... بازم دنبال كار مي گردم ... بازم دنبال نون حلال مي دوم ... بالاخره گير مي يارم ... مي رم شيشه ماشينا رو پاك مي كنم ... مي رم سنگ خلا مي شورم ... مي رم سوفور مي شم ... اما ديگه از اين كارا نمي كنم ... فقط تو آروم باش ... آروم باش ... 
مرجان كم كم داشت آروم مي شد ... كم كم داشت به آرامش دلخواهش مي رسيد ... داداش كوچيكش هنوز پاك بود ... هنوز احساس داشت ... قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقيه جون احساسشو نگرفته بود ... ذره اي آدميت تو وجودش بود ... همين براش بس بود ... وجدانش پوزخند زد:
- آدميت!
به نداي وجدان گوش نكرد ... خودش مهم نبود ... مهم داداشش بود ... نبايد اجازه مي داد ذره اي از خط راست منحرف بشه ... بايد ميثمش رو نجات مي داد ... هر طور كه شده بود ... ويولت در حالي كه دفتر دستك هاشو زير بغلش جا مي داد كليد رو از توي كيفش در آورد و توي قفل در انداخت، صدايي سر جا متوقفش كرد:
- استاد ... عذر مي خوام ...
بيخيال كليد و قفل سر جا كمي چرخيد و اشكان رو پشت سرش ديد، لبخند محوي زد و گفت:
- بفرماييد آقاي خسروي؟!
اسكان سرشو زير انداخت، كمي اين پا اون پا كرد و گفت:
- يه كم خصوصيه استاد، اگه مي شه داخل اتاقتون در موردش صحبت كنيم.
ويولت بدون حرف در اتاق رو باز كرد و وارد شد، صحبت كرد اساتيد با دانشجوهاشون داخل اتاقشون طبيعي بود. پس مشكلي نبود كه با اشكان داخل اتاق صحبت كنه. همين كه پا به اتاق گذاشت كليد برق رو فشار داد و با دلتنگي به سمت ميز آراد نگاه كرد. هنوز كلاش تموم نشده بود، اما به زودي سر و كله اونم پيدا مي شد. همه اش دو ساعت بود كه نديده بودش اما بازم با ديدن ميز خاليش دلش گرفت، كيفش رو روي ميز گذاشت، روي صندلي گردان مخصوصش نشست و به اشكان كه دنبالش اومده بود تو و الان وسط اتاق ايستاده بود خيره شد ... نگاه ويولت گوياي سوالش بود ... يعني حرف بزن! مي شنوم ... اشكان كيف بند دار چرمي قهوه اي رنگش رو روي شونه جا به جا كرد و درشو يه بار باز و بسته كرد ... ويولت عاشق تق صدا كردن بسته شدن در كيفاي اين مدلي بود ... دوباره باز و بسته كرد ... تق ... من من كرد:
- راستش استاد ... مي خواستم يه چيزي رو بهتون بگم .. اول خواستم با استاد كياراد صحبت كنم، اما خوب نشد. يعني روم نشد، با شما راحت ترم ... البته ... 
تق ...
- شما هم جذبه تون ماشالله بزنم به تخته خيلي بالاست ... اما اينم چيزي نيست كه بشه ازش گذشت ...
تق ...
- راستش ...
ويولت داشت كلافه مي شد، براي همينم پريد وسط حرفش و گفت:
- اصل مطلب رو بگين آقاي خسروي ...
تق ... آهي كشيد و گفت:
- راستش يه شايعاتي دارن در مورد شما و آقاي كياراد در مي يارن ... كه ... كه ...
تق ....
- كه خب ... با هم مي رين ... با هم مي يان ... مي گن آقاي كياراد متاهله ... شما هم فكر كنم باشين ... 
تق ...
- چون خوب حلقه دستتونه ... 
تق ...
- خوب درستش نيست اين حرفا پشت سر شما و ايشون باشه ... ممكنه براتون دردسر بشه ... 
به اينجا كه رسيد يه قدم به ميز ويولت نزديك شد، حرف زدن براش راحت تر شده بود چون اصل قضيه رو گفته بود ... بيخيال كيفش شد و دستشو به بند كيفش آويزون كرد اون يكي دستشو هم لب ميز ويولت گذاشت و گفت:
- استاد ... بهتره يه جوري جلوي اين شايعه ها رو بگيرين ... واسه خودتون عرض مي كنم ...
ويولت نفسشو فوت كرد، منتظر بود اشكان دست از اين مسلسل وار حرف زدنش برداره تا بتونه حرف بزنه اما اشكان تند تند داشت حرف مي زد ... آخر هم ويولت خسته شد و گفت:
- آقاي خسروي ... 
اشكان در جا ساكت شد، دستشو توي موهاي مشكي پر پشتش فرو كرد و گفت:
- جانم استاد ...
جانم شنيدن از زبون كسي جز آراد رو دوست نداشت ... نا خودآگاه اخماش در هم شد و گفت:
- شايعه اي در كار نيست ... آقاي كياراد همسر من هستن!
اشكان لال شد! دهنش نيمه باز موند و با چشماي گرد شده زل زد توي چشماي گربه اي ويولت ... تو عقلش هم نمي گنجيد كه چنين چيزي بشنوه! استاد آوانسيان و استاد كياراد؟ يه مسيحي و يه مسلمون دو آتيشه كه از مثال هايي كه مي زد ايمان قويش چكه مي كرد و همه مي دونستن چقدر با خداست؟ تناقضي كه تو ازدواجشون وجود داشت اشكان رو مبهوت سر جا خشك كرده بود ... دستي كه توي موهاش بود رو هم گذاشت لب ميز و تقريبا روي ميز خم شد، سرش پايين بود ... ويولت داشت تجزيه و تحليل مي كرد ... نزديكيشون به هم زياد شده بود ... اين طرز براي صحبت كردن يه استاد خانوم جوون با يه دانشجوي پسر جوون ديگه مناسب نبود ... بيش از اندازه صميمي شده بود ... مي خواست تذكر بده كه اشكان خودشو جمع و جور كنه اما حال و روز اشكان براش عجيب بود ... چرا اينقدر جا خورده بود؟!!!
***
سامسونت قهوه ايشو برداشت و گفت:
- خسته نباشين بچه ها ...
صداي همهمه بلند شد ... همه هجوم بردن سمت در ... داشت توي دلش دعا مي كرد كسي جلو نياد و نخواد سوالي بپرسه ... خسته بود ... خيلي خسته! نصف روز گالري بود و نصف روز دانشگاه ... تموم وقتش توي خونه هم مجبور بود مطالعه كنه كه بتونه جواب گوي دانشجوهاي زياده خواه باشه ... ديشب تا صبح داشت روي يه مقاله كار مي كرد كه ترجمه اش كنه و به كتابخونه اهدا كنه ... براي همين خسته بود و مي خواست زودتر بره ويولت رو برداره ببره خونه و بخوابه ... هوس كرده بود تو بغل زنش بخوابه ... سرشو توي موهاي بلوطيش فرو كنه و اينقدر نفسس عميق بكشه تا بيهوش بشه ... آرامشي كه آغوش ويولت براش دات رو هيچ كجاي ديگه روي اين كره خاكي نداشت ... با صدايي مجبور شد پوف بكشه و بايسته :
- ببخشيد استاد ...
برگشت ... دختري كنار راهرو منتظرش ايستاده بود ... دختره رو خوب مي شناخت دانشجوش بود ... ترم اولي ... دانشجوي ويولت هم بود ... مشكل مالي داشت ... خواست نگاهشو از دختره بگيره و بگه بفرماييد كه نگاش رو صورتش ميخكوب شد ... جاي ناخن ها ... خراشيدگي پوست صورت و كبودي ها ... ياد ويولتش افتاد ... همون روزي كه بعد از يه مدت غيبت برگشت دانشگاه ... همون روزي كه رامين كثافت مي خواست بهش تجاوز كنه ... باز دستاش مشت شد ... باز يادش افتاد ... اين تنهاي خاطره اي بود كه هر بار با ياداوريش هوس مي كرد يكي دو تا هوار بكشه ... حالا اين دختر با قيافه اي كه تقريباً شبيه ويولتش بود درست با همون زخما روبروش بود ... مرجان با ديدن نگاه خيره آراد شرمگين سرشو انداخت پايين ... آراد به خودش اومد ... گلوشو با سرفه اي صاف كرد، راه افتاد و در همون حين گفت:
- بفرماييد تو راه صحبت مي كنيم ...
مرجان تند تند كتابي كه دستش بود رو ورق زد و گفت:
- استاد ... راستش اين مبحثي كه جله قبل گفتين يه كم برام صقيل بود ... مي خواستم بيام اتاقتون اگه مي شه يه بار ديگه برام توضيحش بدين ... البته اگه ممكنه ... آخه الان ساعت رفع اشكاله ... 
اوه يادش نبود! تو برنامه اش دو ساعت برنامه رفع اشكال داشت و بايد توي دفترش مي موند! بدبختي از اين بيشتر ... كيفش رو اين دست اون دست كرد ... كاش مي شد دختره رو بپيچونه ... از گوشه چشم نگاش كرد ... يعني چه بلايي سرش اومده بود؟ نكنه بازم يه رامين ديگه ؟ يه ويولت ديگه؟!! دختر ساده اي بود ... يه مانتوي ساده مشكي تنش بود و يه شلوار كتون مشكي و يه جفت كفش اسپرت نارنجي و يه كوله راه راه سفيد نارنجي ... چشماش عجيب شبيه چشماي ويولتش بود ... فقط پوستش سفيد بود ... نگاشو دزديد .. چه مرگش شده بود؟!! هيچ زني توي قشنگي به پاي ويولتش نمي رسيد ... هيچ وقت ... هرگز ... اما دلش براي دختر بيچاره سوخت ... به دفترش اشاره كرد و گفت:
- خيلي خب بفرماييد براتون توضيح مي دم ... 
گل از گل مرجان شكفت ... بي اراده دستش رفت به سمت مقنعه اش و كشيدش جلوتر ... چند تار موي سياهش زده بود از زير مقنعه بيرون كه با دست فرستادشون تو ... آراد با ديدن شيشه بالاي در اتاق و ديدن چراغ روشن وسط اتاق فهميد ويولت زودتر اومده از كلاس بيرون ... لبخند نشست كنج لبش ... ديدن ويولت مي تونستي ه كم از خستگيشو در كنه ... علاوه بر اون دوست نداشت با دختر نامحرمي توي اتاق تنها بمونه ... مجبور بود در رو باز بذاره ... اونم ممكن بود به تيريج قباي دانشجوي ترم اوليش بر بخوره ... در هر صورت اينا مهم نبود ... مهم اين بود كه ويولتش توي اتاق بود ... بي صبرانه در اتاق رو باز كرد ... اما با ديدن منظره روبروش پا سست كرد ... خسروي توي اتاقش بود ... يكي از ساعي ترين دانشجوهاش ... جفت دستاش روي ميز ويولت بود و خم شده بود روي ميز ... نه زياد ... انگار داشته مي افتاده و به ميز چنگ زده بود ... صورتشو نمي ديد اما ويولت رو مي ديد كه چطور به اون پسر خيره شده ... در كه باز شد نگاه ويولت و خسروي چرخيد سمت آراد و مرجان كه پشت سرش ايستاده بود ... نگاه مرجان و اشكان تو هم گره خورد ... اشكان سيخ ايستاد ... چند لحظه بينشون سكوت بود تا اينكه اشكان سريع گفت:
- سلام استاد ...
چرخيد سمت ويولت و گفت:
- ببخشيد استاد، وقتتون رو گرفتم ...
بعد هم با سرعت از اتاق بيرون زد ... نزديك مرجان كه رسيد چند لحظه پا سست كرد ... خواست سلام كنه ... اما دليلي نداشت ... تازه با هم كلاس داشتن ... پس به قدماش سرعت بخشيد و به سرعت دور شد ...

آراد رفت تو و رو به ويولت گفت:
- سلام خانوم آوانسيان ... خسته نباشين ...
ويولت لبخندي به روش پاشيد و سعي كرد جدي برخورد كنه:
- سلام آقاي كياراد ... شما هم خسته نباشين ... 
در جواب سلام مرجان هم سري خم كرد. آراد پشت ميزش نشست و رو به مرجان گفت:
- خوب خانوم ... 
مرجان سريع گفت:
- سبحاني هستم استاد ... مرجان سبحاني ...
خسته بود و كلافه ، اما نبايد اينو تو برخوردش به مرجان نشون مي داد... پس گفت: 
- بله خانم سبحاني ... مشكلتون چي بود؟ 
مرجان كتابش رو باز كرد، يه كم خم شد روي ميز آراد و با انگشتاي كشيده اش صفحه مورد نظر رو نشون داد ... آراد تند تند مشغول توضيح شد و ويولت ميخ صورت مرجان شد ... جاي زخم هاي ... كبودي ها ... يعني چه بلايي سر اين دختر اومده بود؟ دلش كباب شد براش ... از وضعيت بد اقتصاديش تا حدودي خبر داشت .. با خودش فكر كرد نكنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شايدم نه ... حلقه دستش نيست ... خوب شايد باباش كتكش زده ... داشت مي مرد بفهمه چه مشكلي واسه مرجان پيش اومده ... دوست داشت كمكش كنه ... عاشق اين بود كه وقتي مي توني به كسي كمك كنه دستشو بگيره ... اينقدر به مرجان نگاه كرد كه مرجان معذب شد ... ديگه متوجه حرفاي آراد نبود ... به حالتي وسواس گونه به مقنعه اش ور مي رفت ... آراد متوجه شد و نگاهي به ويولت انداخت كه محو مرجان شده بود ... خنده اش گرفت ... ويولت فضولش رو خوب مي شناخت ... اما جلوي خنده اش رو گرفت و رو به مرجان گفت:
- خانوم سبحاني ... مثل اينكه حواستون به من نيست ... 
مرجان حركت دستش رو روي مقنعه اش تند تر كرد و گفت:
- نه ... نه استاد حواسم هست ... ببخشيد ... 
آراد پوفي كرد و دوباره مشغول توضيح دادن شد ... ويولت كه فهميد نگاه خيره اش دختر جوون رو هول و مضطرب كرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توي سايت دانشگاشون توي هاليفاكس شد ... هنوزم از اونجا مي تونست به روز ترين مقاله ها رو پيدا كنه ... با صداي آراد كه از مرجان پرسيد:
- ديگه مشكلي نيست؟
به خودش اومد ... مرجان كتابش رو بست .. صاف ايستاد و گفت:
- نه استاد ... ممنون ...
همون موقع خودكار مرجان از دستش افتاد روي زمين ... همزمان با آراد خم شدن كه خودكار رو بردارن ... آراد وقتي ديد مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودكار از بيم اينكه دستش باهاش تماسي پيدا كنه سيرع عقب كشيد ... همون لحظه در اتاق باز شد و يكي ديگه از دانشجوهاي دختر اومد تو ... چادر سرش بود ... حجاب سفت و سختش ويولت رو وادار به لبخند زدن كرد ... يادش اومد به حساسيت هاي خودش روي دختراي چادري ... دختره يه قدم اومد توي اتاق و رو به آراد گفت:
- ببخشيد استاد ... يه سوالي داشتم ...
آراد داشت مي مرد كه هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بيرون بندازه، دست ويولتش رو بگيره و ببرتش خونه ... دوتايي يه دل سير بخوابن ... اما فعلا چاره اي نداشت جز اينكه جواب دانشجوها رو بده ... با اخماي درهمش به صندلي كنارش اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد خواهش مي كنم ...
مرجان نگاهي به صندلي كنار آراد كرد و نگاهي به خودش ... ايستاده بود ... خودشو كشيد كنار و زير لبي گفت:
- ممنون استاد ...
خواست بره به سمت در كه ويولت صداش كرد:
- خانوم سبحاني ...
چرخيد سمت ويولت ... آراد هم زير چشمي مراقبشون بود ... ويولت به صندلي كنارش اشاره كرد و گفت:
- بيا يه لحظه اينجا ...
مرجان ناچاراً برگشت ... نشست روي صندلي و گفت:
- جانم استاد ... با من امري داشتين؟!
ويولت زير چشمي نگاهي به آراد كرد، حواسش پرت سوال دختر چادريه شده بود ... سرشو به مرجان نزديك كرد و با اشاره به زخماي صورتش خيلي آروم پرسيد:
- مشكلي پيش اومده خانوم سبحاني ... 
مرجان سريع دست كشيد روي صورتش ... خجالت مي كشيد از اينكه كسي بفهمه خودزني كرده ... خجالت مي كشيد كه آبروش توي دانشگاه بره ... پس من من كرد:
- نه ... خوب راستش ... چيزي نيست ...
ويولت با همدلي دست مرجان رو گرفت توي دستش و گفت:
- عزيزم ... به من اعتماد كن ... من دوست دارم قبل از اينكه استاد شماها باشم، دوستتون باشم ... اگه كمكي از دست من بر مي ياد بگو ...
كمك از دست ويولت بر مي يومد ... مرجان اينو خوب مي دونست ... چند وقت پيش شنيده بود كه ويولت به آراد گفته بود هنوز كسي رو براي گالري پيدا نكردي و آراد گفته بود نه ... الان اگه از ويولت درخواست مي كرد اون كار رو به برادرش بدن مطمئنا ويولت نه نمي گفت و چي از اين بهتر براي داداشش؟! اما چطور مي گفت؟!!! ويولت كه سكوتشو ديد فهميد با خودش درگيره ... آهي كشيد و گفت:
- مرجان ... خيالت راحت باشه ... تو هر چي به من بگي توي همين اتاق چال مي شه ... من فقط مي خوام كمكت كنم ...
نفسش رو فوت كرد ... بايد حرف مي زد ... به خاطر ميثم ... حالا لازم نبود حتما دليل زخماي روي صورتش رو به ويولت بگه! چه دليلي داشت ويولت بدونه اون با چه وضعي داداشش رو پيدا كرده؟!! چه دليل داشت ويولت بفهمه ميثم از زور بي پولي خواسته آدم بكشه؟!!! فقط كافي بود مشكل رو بگه ... لبش رو با زبون تر كرد ... خشك شده بود و ترك خورده بود ... فشار دست ويولت رو كه روي دستش حس كرد گفت:
- راستش استاد ... مشكل برادرمه؟!!!
ذهن ويولت به بدترين چيزا كشيده شد! خداي من! برادرش كتكش مي زنه! چه بي رحم! يعني براي چي كتكش زده؟ مرجان كار خلافي كرده؟!!! 



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد