رمان روزاي باروني

۸۴ بازديد

مرجان باز به حرف اومد و گفت:
- استاد ... برادرم ... خيلي وقته كه دنبال كار ميگرده ... اما كاري پيدا نمي كنه ... راستش ... خوب وضعيت ما رو تقريباً مي دونين ... از بعد از جريان كتاب ... مي دونم كه فهميدين از لحاظ اقتصادي قشر ضعيفي هستيم ... صابخونه مون جوابمون كرده ... با صابخونه درگير شدم .. اين شد وضع و روزم ... 
عكس العمل ويولت در برابر دروغ مرجان كه البته خيلي بهتر از اصل واقعيت بود نا خوداگاه بود ... دستشو گذاشت روي دهنش و ناليد:
- واي خداي من !
بغض گره خورد توي گلوي مرجان ولي اهل گريه و زاري نبود ... آهي كشيد و گفت:
- داداشمم باهاش درگير شد ... اما چه فايده؟!! دعاي روز و شبم شده كه داداشم يه جا كار پيدا كنه ...
ذهن ويولت سريع دويد سمت گالري آراد ... چه جايي بهتر از اونجا؟ مرجان رو هم تا حدودي مي شناخت مطمئن بود از اين اطمينان ضرر نمي كنه ... سريع دست مرجان رو گرفت و گفت:
- مرجان جان .. عزيزم غضه نخور ... زندگي پره از اين بالا بلندي ها ... سعي كن هيچ وقت خودت رو نبازي ...
مرجان توي دلش پوزخند زد:
- آره .... پره! اما نه براي شماها ... براي ما بدبخت بيچاره ها! هر روز يه رنگ بدبختي مي ريزه روي سرمون و زندگيمون رو رنگ و وارنگ ميكنه ... شما چه خبر دارين از سر گشنه زمين گذاشتن و بي پولي كشيدن؟! 
اما در جواب ويولت فقط به يه لبخند تلخ اكتفا كرد ... ويولت همراه با لبخند اطمينان بخش گفت:
- مي دوني كه آقاي كياراد همسرمه ...
مرجان تو دلش گفت:
- مي دونم....
- يه گالري فرش داره كه چند وقته شاگردش ازش جدا شده ... در به در دنبال يه آدم امين مي گرده ... كي بهتر از داداش تو؟ حتما باهاش صحبت مي كنم ... به داداشت بگو فردا عصر بره به اين آدرسي كه مي نويسم .. 
كاغذي از روي ميزش برداشت و تند تند مشغول يادداشت كردن آدرس گالري آراد شد ... مطمئن بود آراد هم جونش در مي ره براي كار خير كردن و اصلا مخالفت نمي كنه ... حتي مطمئن بود آراد اگه وضعيتشون رو بفهمه حقوق ميثم رو دو برابر مي كنه كه بتونه زخمي از زندگيشون رو درمون كنه ... آدرس رو نوشتن و كاغذ رو دراز كرد سمت مرجان ... توي دل مرجان عروسي بود ... بماند كه به خاطر دروغش يه كم هم عذاب وجدان داشت اما اونقدري نبود كه جلوي شاديش رو بگيره ... كاغذ رو گرفت و با قدرداني گفت:
- مرسي استاد .. واقعاً ممنونم ... يه عمر مديونتون شدم ...
ويولت با لبخند خواست جوابش رو بده كه يه دفعه درد شديد و عميقي توي سرش پيچيد ... اونقدر شديد بود كه بي اختيار دستش رو گذاشت روي سرش و ناليد ... درد لحظه به لحظه شديد تر مي شد ... چشماش داشت تار مي شد و حس مي كرد اتاق داره دور سرش مي چرخه ... دستش رو گذاشته بود روي سرش و لحظه به لحظه داشت بي حال تر مي شد ... با جيغ مرجان و حس مايع لزجي بالاي لبش دستش از روي سرش كشيده شد سمت لبش ... طعم شوري خون رو توي دهنش حس مي كرد ... با جيغ مرجان آراد از جا پريد و با ديدن ويولت كه سرشو چسبيده بود و چشماش داشت به سفيدي مي زد از جا پريد ... فريادش بي اراده بود :
- يا امام حسين! 
مرجان و دختري كه توي اتاق بودن يه قدم پريدن عقب و آراد سريع مير ويولت رو دور زد و سرشو كشيد توي بغلش ... مهم نبود كه پيرهن سفيدش با خون ويولت كثيف مي شد ... اون لحظه اصلا به اين قضيه فكر نمي كرد ... رنگ مرجان و دختر چادي هر دو پريده بود و به اين منظره خيره شده بودن ... آراد سر ويولت رو چسبيد بين دستاش و با ترس و حشتي كه كاملا تو صداش حس مي شد گفت:
- ويولت ... ويو ... عزيزم ... چي شدي؟!!! ويولت چته؟!!!
درد داشت آروم مي شد ... آروم و آروم تر ... مچ هاي دست آراد رو چنگ زد ... مرجان دويد سمت آب سرد كن كنار اتاق و گفت:
- من براشون آب مي يارم ...
آراد نمي شنيد ... اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و بايد در مقام يه استاد جلوي دانشجوها جلوي خودش رو بگيره ... باز سر ويولت رو بغل كرد و گفت:
- عزيز دلم ... حرف بزن ... صداي منو مي شنوي ... 
ويولت سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... درد رفته بود ... سرشو كشيد عقب ... با پشت دست لبشو پاك كرد و گفت:
- خوبم آراد .. نگران نباش ... يه خون دماغ ساده بود... 
داد آراد بلند شد:
- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببينم ... مي ريم دكتر ...
مرجان ليوان آب رو گرفت سمت ويولت و با نگراني گفت:
- استاد ... آب ....
ويولت ليوان آب رو گرفت و رو به آراد كه كنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتي و نگراني بهش خيره شده بود لبي گزيد و به دانشجوها اشاره كرد ... آراد با كلافگي از جا بلند شد ... پشت به دانشجو ها و ويولت ايستاد و دستشو توي موهاش فرو كرد ... ويولت جرعه از آب رو خورد ... دستمالي كه دختر چادري به سمتش دراز كرده بود رو گرفت، بالاي لبش كشيد و تشكر كرد ... هر دو دانشجو فهميدن جو براي بيشتر موندن مساعد نيست ... زير لبي عذر خواهي كردن و زدن بيرون از اتاق ... آراد همين كه از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ويولت ... سرشو كشيد توي بغلش و صورتش رو غرق بوسه كرد ... ويولت خنده اش گرفت و گفت:
- آراد نكن! يهو يكي مي ياد ... بريم خونه؟ 
آراد خودشو كشيد كنار و با خشم گفت:
- خونه؟!!! مگه خوابشو ببيني ... پاشو بريم بيمارستان .... خون دماغ شدن كه الكي نيست!
ويولت از جا بلند شد ... خنديد و گفت:
- خوبم هست ... منو نمي شناسي؟!! زرت زرت خون دماغ مي شم ... الان هم از خستگي بود ... تو خودت هم از زور خستگي چشمات خونريزي كرده شدي شبيه دراكولا! بريم خونه بخوابيم خوب مي شم ...
آراد دستشو كشيد و گفت:
- حرف بيخود نزن ... اول بيمارستان ... ويولت به خدا داشتم سكته مي كردم وقتي ديدم چه جوري خون از دماغت مي زنه بيرون و نا نداري حتي حرف بزني ...
ويولت نخواست حرفي از سر درد وحشتناكش بزنه ... خسته بود خيلي خسته ... اگه مي گفت چه دردي كشيده و حتي اگه مي گفت بار اولش نبوده كه اين درد سراغش اومده آراد ديگه دست از سرش بر نمي داشت ... فعلا فقط خونه رو مي خواست ... پس با خنده گفت:
- ننر نشو ... مي گم چيزيم نيست ... هنگ كرده بودم كه حرف نمي زدم! يهو خون زد بيرون ... اما براي من طبيعيه ... مي دوني كه چقدر ضعيفم ... قول مي دم اگه بازم اينجوري شدم بريم دكتر خوبه؟!!!
آراد با ترديد نگاش كرد ... ويولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا كوبيد روي زمين و گفت:
- بريم آراد ... خوابم مي ياد !
لبخند نشست روي لب آراد و گفت:
- مطمئني؟
- مطمئن مطمئن ... بريم كه يم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم ...
آراد كتش رو روي پيرهن خونيش پوشيد و گفت:
- مرجان؟
- همين خانوم سبحاني ...
- آهان ... داشتي فضولي ميكردي؟!
ويولت خنديد ... رفت سمت در و گفت:
- اي همچين ... حالا بيا تو راه برات مي گم ... 
هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن ...

- بابـــــــا!
نيما با يه حركت نياوش رو كه داشت از پشت نيمكت دالي مي كرد گرفت و توي بغلش اسير كرد ... نياوش هيجان زده جيغ كشيد و صداي خنده هاش توي صداي خنده هاي باباش گم شد:
- ورپريده! بهت گفتم بسه ديگه ... بريم خونه ... مامان منتظرمونه!
نياوش همينطور كه با موهاي نيما ور مي رفت اخم كرد و گفت:
- بابا خونه نه ... من مي خوام باز پارك بازي كنم.
نيما همونطور كه نياوش رو محكم بغل كرده بود از روي نيمكت بلند شد، راه افتاد سمت ماشينش كه توي محدوده كنار پارك، پارك كرده بود و گفت:
- قول مي دم تو خونه هم بازي كنيم ...
نياوش نق زد:
- نمي خوام ... مامان گريه مي كنه ... مثل ديشب ... 
نيما دلش خون شد ... تو دلش گفت:
- مثل هر شب!
از روزي كه رفتن عيادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به كجا گرم بود كه وقت نمي كرد يه سر بهش بزنه و يه كم روبراهش كنه ... اينقدر وضعيتش بد شده بود كه نياوش توي خونه از ترس داد و بيدادش مدام به جاي بازي و جيغ داد كنار باباش مي نشست پاي تي وي و وقتي هم مي خواست حرفي بزنه پچ پچ مي كرد ... يكي دوبار هم كه خواسته بود بلند بازي بكنه طرلان از اتاق بيرون اومده بود، گوشه در توي خودش مچاله شده بود و همينطور كه جيغ مي كشيد و مشت توي سرش مي كوبيد ازشون مي خواست كه ساكت باشن ... نياوش مي ترسيد ... نيما هم جديدا داشت مي ترسيد ... تا اينكه ديشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود امروز مي ره خونه شون ... نيما نياوش رو آورده بود بيرون تا آرتان راحت به كارش برسه ... اما ديگه خيلي وقت بود تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود ... در ماشين رو كه باز كرد نياوش جيغ كشيد:
- بابا خونه نه!
نيما مي دونست كه بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور كه شده آرومش كنه، پس يه كم لوس كردنش اشكال نداشت ... گفت:
- حتي اگه اون ماشين كنترلي بزرگه رو بخريم؟
چشماي نياوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:
- ايول بابا، بزن قدش!
نيما با خنده كف دستش رو آورم به كف دست نياوش كوبيد، نياوش رو نشوند روي صندلي جلو و در رو بست ... نياوش خودش سريع كمربندش رو بست و صاف نشست ... نيما هم آهي كشيد و سوار شد ... همه فكرش حول و حوش خونه پر مي زد ... نگران بود ... خيلي نگران ... از نابود شدن زندگيش مي ترسيد ... از اينكه طرلان بدتر مي شه مي ترسيد ... نمي خواست زندگيش از هم بپاشه ... حداقل به خاطر نياوش نميخواست ... اما قسم خورد اگه طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نياوش رو براي هميشه از ايران ببره ... رم بهترين جا براي بزرگ شدن پسرش بود ... اجازه نمي داد توي اين تشنج روحش نابود بشه ... اما قبل از اون بايد همه تلاشش رو براي نجات طرلان مي كرد كه روزي مديون خودش و وجدانش نباشه ... با ترمز ماشين جيغ نياوش بلند شد:
- بابا!!!! پس ماشين كنترلي بزرگه؟!!
نيما پوفي كرد، اما در جواب نياوش خنديد و گفت:
- اي امان از حواس پرت ... الان بر مي گردم ... 
سريع كوچه رو دور شد، اسباب بازي بزرگي سر اولين چهار راه سر راهش بود ... ماشيني كه مد نظر نياوش بود داخل همون مغازه بود ... هر دو پياده شدن و نياوش يه راست سر وقت ماشين مورد نظرش رفت ... نيما هم بدون هيچ چونه زدني پول ماشين رو كه كم هم نبود پرداخت كرد و همراه نياوش با كارتن بزرگ ماشين از مغازه بيرون رفتن ... اينبار جلوي در خونه كه رسيد قلبش توي دهنش مي كوبيد ... مي ترسيد چيزي رو بشنوه كه اصلاً دوست نداشت بشنوه ... از اون خبر بد لعنتي وحشت داشت ... اما شايد اين تنها راه بود ... نياوش رو بغل كرد و وارد خونه شد ... با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند ... پشت در قبل از اينكه فرصت كنه زنگ بزنه نياوش زنگ رو زد ... مي تونست كليد بندازه و در رو باز كنه، ام نمي خواست مزاحم كار آرتان بشه ... ماشينش دم در پارك بود و نيما مي دونست كه هنوز داخل خونه است ... بعد ازچند دقيقه در باز شد و آرتان با اخمايي درهم در رو باز كرد ... با ديدن نيما و نياوش سعي كرد، لبخند خسته اي تحويلشون بده و سلام كرد ... نياوش دست آزادش رو باز كرد و گفت:
- سلام عمو!!!!
هيجانش لبخند نشوند روي لب آرتان ... خم شد بغلش كرد و بعد از بوسيدن گونه اش گفت:
- اين چيه بغلت فسقلي؟ از خودت بزرگتره !
نياوش با ذوق گفت:
- يه ماشين كنترلي خيلي بزرگ ... از ماشين شارژي آترين هم بزرگ تره ! بابام برام خريده ... راستي عمو آترين رو نياوردي؟!!!
آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نيما بود، نياوش روروي زمين گذاشت و گفت:
- نه عمو ... انشالله دفعه ديگه مي يارمش ... حالا برو توي اتاقت با ماشينت بازي كن فعلا ً
نياوش كه چيزي جز اين نمي خواست، دويد سمت اتاقش و در رو هم بست ... نيما همونجا كنار در ورودي به ديوار تكيه داد و گفت:
- چه خبر آرتان؟!!
آرتان كلافه دستي توي صورتش كشيد ... فشار هايي كه روي شونه اش سنگيني مي كردن كم نبودن ... به مبل هاي سلطنتي كرم و طلايي اشاره كرد و گفت:
- بيا تو ... اينجا مي خواي حرف بزنيم؟ خونه خودته من كه نبايد تعارف بكنم ...
نيما بدون اينكه كفشاي رسمي قهوه ايشو از پا در بياره ، رفت روي پاركت هاي قهوه اي كه به جون طرلان بسته بودن و روي مبل ها ولو شد ... آرتان هم اومد و روبروش نشست ... چطور بايد با اين مرد درد كشيده حرف مي زد؟! دلش براش مي سوخت ... مي دونست عذاب مي كشه ... مي تونست اين براش درده ... اما بالاخره كه چي بايد مي فهميد! آهي كشيد و بعد از چند لحظه سكوت گفت:
- نيما چيزي كه مي خوام بگم شايد خيلي خوشايند نباشه ... 
رنگ نيما پريده تر شد ... با ديدن آرتان فهميد از چيزي كه مي ترسيده به سرش اومده ... خوب مي دونست جمله بعدي آرتان چيه ...

براي همين دل به دريا زد و گفت:
- بايد بستري بشه ... نه؟!!!
آرتان لباشو مكيد و سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... اما به نيما نگاه نكرد ... طاقت ديدن شكستن يه مرد رو نداشت ... يه لحظه خودشو گذاشت جاي نيما و سريع اخماش در هم شد ... خدا نكنه ... ترساي اون فقط كمي عصبي شده بود ... همين! نيما از جا بلند شد ... يه راست رفت توي آشپزخونه و سر يخچال ... شيشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهني شدن لاجرعه سر كشيد ... خنكي آب كمي از التهابشو كم كردن ... اما هنوزم داغون بود ... در يخچال رو بست ... دستش رو به در يخچال تكيه داد و سرشو گذاشت روي بازوش ... آرتان وقتي از بالا اپن وضعيتش رو ديد از جا بلند شد و رفت كنارش ... با كمي فاصله ايستاد و گفت:
- نيما ... مي دونم برات سخته ... اما اين تنها راه نجاتشه ... اونجا كمتر از شش ماه كه بمونه روبراه مي شه ... دير به دادش رسيديم ... باز مثل روزاي اولش شده ... البته اون روزا فقط افسرده بود ... حالا عصبي هم شده ... خونه بمونه ... اونم تنها! احتمال خودكشي هم داره ... بايد كمكش كنيم ... كمكش مي كني نيما ... مگه نه؟
نمي دونست عشق نيما به طرلان چقدره! شايد ديگه بريده بود ... شايد مي خواست جدا بشه ... از نظر آرتان حق داشت ... هر چند كه اگه لحظه اي خودش جاي نيمابود محال بود دست از سر ترسا برداره ... ولي اون آرتان بود و نيما نيما! نمي تونست خودشو با كسي مقايسه كنه ... نيما بعد از چند لحظه آه كشيد و گفت:
- چاره اي جز اين ندارم ... من براي نجات طرلان هر كاري مي كنم ... نمي خوام بچه ام بي مادر بشه ... خودم كه ديگه احساسي توي وجودم باقي نمونده ...
از در يخچال كنده شد ، رفت توي پذيرايي و نشست روي مبل ... سيگاري از توي جيبش در آورد، آتش زد و رو به آرتان پرسيد:
- مي كشي؟!!
آرتان سري به نشونه منفي تكون داد و گفت:
- بهتره هر چه زودتر بستري بشه ...
نيما پك عميقي به سيگارش زد و گفت:
- بايد چي كار كنم؟
آرتان آهي كشيد و گفت:
- فردا با بيمارستان هماهنگ ميكنم ... صبح بيارش ... امشب هم حسابي هواشو داشته باش ... 
نيما فقط سرشو تكون داد و به دود سيگارش خيره شد ... آرتان كه داشت از وضعيت نيما مي ترسيد گفت:
- نيما مي خواي بريم يه چيزي بزني؟!!
نيما منظورش رو گرفت، پوزخندي زد و گفت:
- خيلي وقته كه آب شنگولي نمي خورم ... 
آرتان پوفي كرد و گفت:
- خيلي خودت رو باختي مرد! طوري نشده كه ... بعد از شش ماه سالم بر مي گرده، مثل روزاي اول .. فقط بايد حواست باشه سالي يه بار روغن كاريش كني ...
نيما لبخند تلخي تحويلش داد و گفت:
- برو آرتان ... ترسا منتظرته ... من بايد بمونم پيش نياوش ... فردا صبح هم طرلان رو مي يارم ... 
به دنبال اين حرف نگاهي به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:
- خوابه؟!
آرتان پوزخندي زد و گفت:
- خوابوندمش ... با آرام بخش ... تا صبح خوابه ... اما تو شب چكش كنه كه يه موقع بيدار نشه ... 
نيما سرشو تكون داد و گفت:
- باشه حواسم هست ... 
بعد دستي توي صورتش كشيد، دوباره پكي به سيگارش زد و گفت:
- فقط نمي دونم جواب نياوش رو چي بدم ... 
آرتان هم كلافه شد و گفت:
- شايد بهتره بگي مامانش رفته مسافرت ... بهتره خاطره بدي تو ذهنش شكل نگيره ... 
- آخه كدوم مسافرت شش ماه طول مي كشه؟ نياوش بيچاره ام مي كنه!
- بايد هر طور كه مي شه حواسش رو پرت كني ... به چيزايي كه دوست داره ... روزا بذارش پيش مامانت اما شبا حتما كنارش باش ... چه خونه خودت چه خونه مادرت ... بذار اگه مامانش نيست تو رو حس كنه ... هر از گاهي براش هديه بخر بگو اينو مامان برات فرستاده ... نبايد احساس طرد شدن بهش دست بده ... حالا بعدا بيشتر در موردش حرف مي زنيم ... 
نيما مصمم سرشو تكون داد و گفت:
- آره حتماً نمي خوام نياوش چيزيش بشه ... منو طرلان به درك ...
- تو و طرلان پايه هاي زندگي هستين ... شما كه خودتون رو جمع كنين نياوش هم چيزيش نمي شه ... حالا كه يكي از اين پايه ها لق شده تو بايد جورشو بكشي ... تو مردي ... راحت تري ... حواست باشه تو خوب باشي نياوش خوب مي مونه ... تو خودت رو ببازي اونم افسرده مي شه ... افسردگي بچه ها هم مثل افسردگي بزرگسالا نيست كه غم زده بشن ... اتفاقا شيطون تر مي شن و براي همين تشخصيش سخته ... ممكنه نفهميد و وقتي به خودت بياي كه نياوش آينده اش تباه شده باشه ....
نيما كه همه هم و غم زندگيش پسرش بود استوار گفت:
- نه ... نمي ذارم ... محاله بذارم اون طوريش بشه ...
- پس خودتو جمع كن ...
نيما سرشو تكون داد و گفت:
- از فردا شب يه برنامه خوب براش مي ريزم ... حواسم هست ... 
آرتان از جا بلند شد ... خودش نياز داشت يه نفر براي زندگيش برنامه بريزه كه از اين آشفتگي نجات پيدا كنه ... چه وضعيت اسفباري داشت ... كوزه گر از كوزه شكسته آب مي خورد! هيچ وقت براي زندگي خودش هيچ غلطي نمي تونست بكنه! دستي سر شونه نيما زد و گفت:
- هر وقت نياز به كمك داشتي ... هر وقت خواستي با كسي حرف بزني ... هر چيزي كه بود مي توني روي من حساب كني ...
نيما لبخند تلخي زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد ... اينقدر داغون بود كه حتي نتونست بگه به ترسا سلام برسون ... آرتان بدون خداحافظي از نياوش از خونه خارج شد، ترجيح داد بذاره بچه توي حال و هواي بچه گونه خودش غرق باشه ... جو خونه زيادي منفي و غمگين بود ... از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه همكف رسوند ... با يادآوري خونه آهي كشيد ... نمي دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردي بخوابه يا ترسا دليلي براي رفتاراش مي آره و حلش مي كنن ... خودش از نيما داغون تر بود ... دلش براي ترساش تنگ شده بود ... خيلي تنگ ...



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد