رمان روزاي باروني

۸۳ بازديد

لباس هاي مد روزش رو پوشيد، جلوي آينه ايستاد و به گودي كمرش كه توي مانتوي سورمه ايش بهتر خودشو نشون مي داد خيره شد، پوفي كرد و گفت:
- زيادي گوده اين گودي كمر من!
اما خودش هم مي دونست كه قشنگه، فقط توي مانتوهاي تنگ زيادي خودشو نشون مي داد ... بيخيال شال سفيد سورمه ايشو روي سرش انداخت، كيف سفيدش رو هم برداشت و بعد از چك كردن خاموش بودن گاز و خاموش كردن چراغ هاي روشن از در بيرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توي روز هم مجبور بودن چراغ روشن كنن ... از پله ها كه رفت پايين، دست توي كيفش كرد و سوئيچ ماشينش رو در آورد ... يه راست رفت توي پاركينگ و با دزدگير در كمري سفيدش رو باز كرد و سوار شد ... كيفش رو روي صندلي كناري گذاشت، گوشيشو از توش در اورد و اس ام اس داد:
- حاج آقا ... من دارم مي رم استخر ... دو ساعت ديگه بر مي گردم خونه ... 
اس ام اس رو سند كرد و راه افتاد. ماشين رو از رمپ بالا برد و با ريموت در پاركينگ رو بست ... يادش اومد كمربندش رو نبسته، توقف كرد، كمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صداي اس ام اس موبايلش بلند شد، از روي صندلي كناري برش داشت و اس ام اس رو باز كرد، به نگاهشبه روبر و خيابون فرعي خلوتشون بود، يه نگاهش به اس ام اس:
- حاج خانوم بمون يه دقيقه ، من الان مي رسم خونه ... ببينمت بعد برو ...
هنوز اس ام اس رو كامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا كه مطمئن بشه خيابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه يه نفر از توي پياده روها و از بين شمشادهاي بلند پريد جلوي ماشين، گوشي از دستش افتاد و جفت پا رفت روي ترمز ... صداي جيغ لاستيكاش بلند شد ... با ترس به روبرو خيره شد ... يارو سالم جلوش ايستاده بود ... با ديدن مسيح جلوي ماشين بيشتر وحشت كرد ... نمي دونست چي كار كنه! يه هفته بود ديگه خبري نشده بود و طناز با اين تصور كه مسيح دست از سر خودش و زندگيش برداشته بيخيال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز بدنش لرزيد ... نمي دونست پا رو بذاره روي گاز و فرار كنه يا بمونه؟! مسيح راهشو بند آورده بود، اگه مي خواست بره بايد مي زد بهش ... تو فكر يه چاره بود كه در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسيح گير افتاد، بازوشو سريع كنار كشيد، بدون اينكه نگاهي به چشماي وق زده اش بندازه، داد كشيد:
- به من دست نزن !
به كمربند گير بود و تلاش مسيح براي پياده كردنش جواب نداد، سرشو خم كرد و با لحن مشمئز كننده مخصوص خودش گفت:
- بيا پايين طنازم ... بيا پايين كم ناز كن براي من ...
طناز با ترس نگاش كرد و از در التماس در اومد ... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ... 
- تو رو خدا برو مسيح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!!
مسيح دستشو محكم تر كشيد طوريكه طناز حس كرد بازوش داره كنده مي شه به ناچار كمربندش رو باز كرد و رفت پايين، مسيح كوبيدش به ماشين و گفت:
- هي خانوم! دم از دوست داشتن مي زني بايد دوست داشتن من باشه! مي فهمي ...
ناخن بلند انگشت كوچيكشو كشيد روي لباي طناز ... طناز با چندش و هق هقي كه از ترس دچارش شده بود صورتش رو برگردوند ... مي ترسيد ... دل كوچولوش بيقرار بود ... احسان برسه ! همسايه ها ببينن ... فيلمش پخش بشه ... نگراني هاش يكي دو تا نبود ... 
- طنازم ... حيف اين لباته با قيچي بچينمشون ... مي دوني كه ديوونه م!
قهقهه اي زد و گفت:
- از اي لبا صدايي جز براي من خارج بشه مي برم مي اندازمشون جلوي سگا ... عزيز دلم ... يه هفته بهت وقت دادم كه اقدام كني براي طلاق ... اما انگار تو منو جدي نگرفتي ... امروز اومدم كه طور ديگه باهات حرف بزنم ... تو ... سهم مني! من سهممو پس مي گيرم ... هر طور كه شده! فهميدي ... به نفعته كه تا فردا اقدام كني ... اگه فردا ديدمت كه مثل دختراي خوب داري مي ري دادگاه مي كشم كنار تا وقتي كه آزاد شدي مي يام دنبالت و با هم مي ريم ... اگه نه ... ديوونه مي شم طناز ... بده كه من ديووونه بشم ...
طناز ديوونه تر از مسيح شده بود، ترس بيچاره اش كرده بود ... با دستاش مسيح رو محكم هول داد، ازش فاصله گرفت و گفت:
- چي مي خواي از جونم عوضي؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شكايت مي كنم ... دست از سر من بردار ...
با صداي ترمز وحشتناكي نگاش چرخيد به سمت جلوي ماشينش ... جنيسس احسان رو خيلي خوب مي شناخت ... احسان پياده شد... انگار حركاتش اسلوموشن بود ... آروم و كش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه كرد ... طنازش ... وسط خيابون مشغول داد و بيداد كردن به يه مرد غريبه بود! مردي كه احسان نمي شناختش ... با زحمت لب باز كرد و گفت:
- طناز اينجا چه خبره؟!
طناز ديگه خودشو مرده مي ديد ... روح از تنش رفته بود ... اما بايد يه زري مي زد ... نبايد مي ذاشت زندگيش به اين راحتي نابود بشه ... پس سريع و بغض آلود گفت:
- اين آقا يه دفعه پريد جلوي ماشينم احسان ... نزديك بود تصادف كنيم ...
احسان احساس آسودگي كرد، سريع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت:
- تو خوبي عزيزم؟!!!
طناز سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... همه اشتوي دلش داشت دعا مي كرد مسيح خفه شه و بره! اين قضيه رو بايد خودش براي احسان تعريف مي كرد، نبايد مي ذاشت از زبون كس ديگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست مي داد ... قبل از اينكه احسان فرصت كنه بره سمت مسيح و مطمئن بشه بلايي سر اون نيومده مسيح با صدايي پر از خنده گفت:
- ا جدي طناز خانوم؟!!!
رنگ طناز پريد و احسان سر جاش ايستاد ... نگاش بين اون دو نفر در نوسان بود ... مسيح خيلي هم منتظرشون نذاشت ... خنديد و رو به احسان گفت:
- جوجه فكلي قشنگ! خانوم تو ... خيلي چيزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسي ... به من قول داده همين امشب باهات حرف بزنه ... يه تصميمات جديدي هم داره ... اونا هم بهت ميگه ... خيلي منترظش نذار فقط خيلي زود عمليش كن ... 
بعد از اين حرف چشمكي به احسان زد، دستي براي طناز تكون داد و همينطور كه مي رفت به سمت ماشينش كه كنار خيابون پارك كرده بود گفت:
- سي يو!
مسيح رفت و احسان حتي نتونست يقه اشو بچسبه ببينه چه زري زده!!! طناز ديگه هيچ فشاري نداشت ... مزمئن بود فشارش به هفت و هشت رسيده! داشت از حال مي رفت ... به بازوي احسان چنگ زد، احسان بي توجه هنوزم به مسيري كه مسيح رفته بود خيره بود ... با صداي ناله مانند طناز تازه به خودش اومد:
- احسان ... منو ... ببر خونه ... 
قبل از اينكه فرو بريزه دستاي قدرتمند احسان گرفتنش ... با بهت به در بسته اتاق خيره مونده بود و پلك هم نمي زد ... چي شد؟!! همه چيز تموم شد؟!!! زندگيش به تاراج رفت؟ كاش هيچ وقت به هوش نيومده بود ... كاش با احسان طلبكار روبرو نشده بود ... كاش حداقل از قبل همه چيز رو براي احسان گفته بود ... حالا چي شد؟!!! درست ساعت يازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنيد ... كلمه به كلمه ... از همه حرفاش صداقت چكه مي كرد ... هيچي رو جا ننداخت ... مي خواست همه چيو بگه و گفت ... گفت ... گفت ... گريه كرد و گفت ... عذر خواهي كرد و گفت ... به غلط كردن افتاد و گفت ... وقتي حرفاش تموم شد جواب احسان چي بود؟!!! از جا بلند شد ... حتي نگاش هم نكرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خيره مونده بود ... اينقدر خيره موند تا در رو به هم كوبيد ... طناز موند و اشكاش ... طناز موند و خاكي كه به سرش شده بود و نمي دونست بعدش چي مي شه ... طناز موند و يه حكم صادر نشده ... يه قاضي كه نمي دونست عادله يا بي انصاف ... نفس هاي عميق مي كشيد ... بغضش سنگين بود ... گريه مي كرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند شد ... با هق هق از يخچال ليواني آب برداشت و لاجرعه سر كشيد ... همونجا سر ميز غذا نشست و به گريه اش ادامه داد ... واقعاً نمي دونست چه خاكي به سرش شده و اين بي خبري از هر چيزي براش بدتر بود ... اينقدر گريه كرد تا سر همون ميز كه شاهد عاشقانه هاي زيادي از اون و احسان بود خوابش برد ... اشكاش روي ميز داغ بسته بود ... شبيه آب نمك خشك شده ... 
***
صبح با بدن درد بيدار شد ... همونطور سر ميز نشسته بود و قاضي بي انصافش حتي يه پتو روي بندش نكشيده بود ... فيلمبرداري داشت بايد مي رفت سر فيلمبرداري اما مگه مي تونست بازي كنه؟!! توي زندگي واقعي خودش درمونده شده بود چطور مي تونست فيلم بازي كنه؟!! آهي كشيد و از جا بلند شد ... بدون اينكه تو آينه نگاه كنه مي دونست چشماش پر از ورم و باده ... يه راست رفت سمت اتاقشون ... بايد با احسان حرف مي زد، هر چند كه مطمئن نبود احسان خونه باشه ... اونم فيلمبرداري داشت ... در اتاق باز رو كه ديد و تخت نا مرتب خالي مطمئن شد كه احسان رفته ... بغض كرده برگشت و ولو شد روي كاناپه ... گوشيش داشت زنگ ميخورد ... روي ميز جلوي مبلا بود ... حوصله هيچ كس رو نداشت ... اما با اين فكر كه شايد احسان باشه گوشي رو برداشت و با ديدن شماره مسيح حس كرد آتيش گرفته ... مغزش داشت مي سوخت و اگه امكانش بود از گوشاش دود هم بيرون مي زد ... سريع جواب داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسيح نداد:
- كثافت آشغال ... اين همه سال رفتي پي خوش گذروني و هر*زگي ... حالا يادت افتاده بايد بياي مايملكت رو جمع كني ... خيلي عوضي هستي ... خيلي نامردي ... من احسانو دوست دارم ... مي فهمي؟ من عاشق شوهرمم ... توام هيچ غلطي نمي توني بكني ... اگه از دستش بدم ... اگه بلايي سر زندگيم بياد مي كشمت!!! مي فهمي؟!!!
اينقدر جيغ كشيد كه صداش گرفت ... مسيح هم توي سكوت همه حرفاش رو شنيد و وقتي طناز براي نفس گرفتن سكوت كرد گفت:
- ببين خوشگل من ... بد كردي ... خيلي بد كردي!!! پا رو دم مسيح گذاشتي ... مي دوني كه مسيح كيه؟!!! اميدوارم يادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقي كه ممكنه بيفته باش ... هر بلايي سرت بياد مسببش منم ... باي عزيز دلم ...
بعد از اون صداي بوق توي گوشي پيچيد ... طناز گوشي رو پرت كرد روي مبل و به هق هق افتاد ... اين چه بلايي بود كه داشت سر زندگيش مي يومد؟ چه بلايي بود؟!!!! تاوان چيو داشت پس مي داد؟ اين همه استرس براش زياد بود ... خيلي هم زياد بود ... 
اونقدر روي كاناپه نشست و اينقدر گريه كرد و هق هق كرد و خدا رو صدا كرد كه هوا تاريك شد ... بدون اينكه چراغا رو روشن كنه سرشو تكيه داده بود به پشتي كاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و ديگه باز نمي شدن .... دماغش گرد و قرمز شده بود ... ديگه گريه نمي كرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق مي كرد ... حتي انرژي نداشت از جا بلند بشه بره يه ليوان آب بخوره ... گوشيشو برداشت و براي بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز همون پيام لعنتي رو شنيد ... احسان گوشيشو خاموش كرده و بود طناز از اين مي ترسيد كه احسان ديگه برنگرده ... مگه جرم اون چي بود؟!!! چي كار كرده بود؟!! هيچ وقت فكر نمي كرد يه شيطنت توي نوجووني كل زندگيشو توي جووني ببره زير سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود كه فكر آينده شو نمي كرد ... اگه ذره اي فكر مي كرد ممكنه اين بلاها سرش بياد محال چنين خريتي بكنه و مسيح رو به زندگيش راه بده ... دلش ميسوخت براي همه دختراي نوجووني كه با نادوني هر كاري مي كنن و با گفتن اينكه ما دو روز جوونيم و حالا كو تا شوهر، همه چيز رو زير پاشون مي ذارن ... اينجا ايران بود ... دخترا توش محوم بودن به حبس ... اما پسرا هر غلطي دوست داشتن مي كردن و بعد از ازدواج شونه بالا مي انداختن و به روي مباركشون هم نمي آوردن ... خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ و وارنگ عوض كرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخيدن كليد توي در احساس كرد خدا دنيا رو بهش داده ... به سرعت از جا پريد ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و كلافه پا به درون خونه گذاشت ... از ديدن تاريكي خونه جا خورد و فكر كرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت كليد برق و لوستر وسط پذيرايي رو روشن كرد ... با ديدن طناز كه ايستاده بود كنار كاناپه و به خاطر نور شديد دستشو روي چشماش گذاشته بود تعجب كرد ... اما به روي خودش نياورد و راه اتاق رو در پيش گرفت ... طناز با يه جست پريد جلوي احسان و اولين چيزي كه گفت اين بود:
- احسان تو رو خدا ...
احسان غريد ...
- برو اونور ...
- احسان تو رو قرآن اينقدر بي انصاف نباش ... 
باز به گريه افتاد و هق زد:
- آخه جرم من چيه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نكردم ... بعد از ازدواج با تو به كسي نگاهم نكردم ... 
احسان كه هم خستگي كار رو همراه داشت و هم خشمي كه از ديروز گريبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و گفت:
- برو اونور گفتم ...
طناز سكندري خورد و احسان رفت توي اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توي اتاق ... دست احسان رو گرفت و با صداي گرفته اش كه دل احسان رو هم ريش مي كرد هم اعصابش رو بيشتر به هم مي ريخت گفت:
- احسان ... يه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ... 
احسان غريد و دستشو كشيد: 
- اسم خواهر منو نيار .. 
طناز شكست ... اما كم نياورد ... با اينكه حس كرد اينقدر از نظر احسان منفور شده كه ديگه نبايد حتي اسم خواهرشو بياره ... 
- عزيزم .... چرا نمي ذاري حرف بزنيم؟ چرا قهر مي كني؟ يم توني كه طاقت قهرتو ندارم ...
احسان كت اسپرتش رو در آورد ... پرت كرد روي تخت و گفت:
- مگه حرفيم مونده؟!!!
- آخه مگه من چي كار كردم؟!! به خاطر يه خريت تو گذشته داري مجازاتم مي كني؟
احسان قدمي بهش نزديك شد ، دست گذاشت زير چونه طناز و صورتشو كشيد بالا ... از لاي دندوناي به هم چسبيده اش غريد:
- از اين خريتا تو گذشته ات كم نكردي ... از كجا معلوم همه حقيقت رو به من گفته باشي؟!! اگه چيزي تو گذشته ت نبود دليلي نبود كتمانش كني و خودتو عابد و زاهد جا بزني ... تجربه اي كه با هم تو غار داشتيم رو يادم نرفته ... توام يادته! كسي كه اومد طرفم تو بودي ... تو خواستي ... دختري كه رابطه نداشته باشه قبلش اينقدر زود ول نمي كنه خودشو ... از كجا معلوم عين همون رابطه رو يه كم كمتر با مسيح جونت نداشته باشي؟!!! هان؟!!! براي تو مثل اينكه عاديه ... 
طناز اينبار له شد ... خورد شد ... تيكه تيكه شد ... چشماش گرد شد و گريه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ... بالاخره چيزي رو كه مثل سگ ازش مي ترسيد به روش آورد ... بالاخره بهش انگ هر**زگي چسبوند ... شوهرش ... همسرش ... كسي كه شبا با هم روي يه تخت مي خوابيدن ... كسي كه هم سرش بود ... همه زندگيش ... چونه اش لرزيد ... احسان خودش هم باورش نمي شد به طناز چنين حرفي زده باشه و اينقدر بي شرمانه قضيه غار رو به روش اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما اين ديگه خيلي زياد بود ... نمي خواست هيچ وقت چنين حرفي به طناز بزنه چون به پاكيش ايمان داشت ... اما اّبي بود كه ريخته شده بود و جمع نمي شد ... طناز عقب عقب رفت ... نگاش اينقدر دلخور بود كه احسان از يادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت:
- طناز ... من ... 
طناز از اتاق زد بيرون ... مي خواست بره ... فقط مي خواست بره كجاش مهم نبود ... اينكه ساعت دوازده بود براش مهم نبود ... فقط و فقط مي خواست بره ... احسان ديگه بهش اعتماد نداشت و زندگي بي اعتماد به درد طناز نمي خورد ... حتي اگه بي احسان مي مرد ... اين گندي بود كه خودش زده بود ... احسان راست مي گفت ... اون بي حيا و هر*زه بود ... رفت به سمت در ... احسان توي اتاق خشك شده بود ... چه غلطي كرد؟!!! مشتش رو كف دستش كوبيد و سر خودش داد زد:
- احمق!!!
با شنيدن صداي در از جا پريد ... نبايد مي ذاشت طناز با اون وضعيت از خونه خارج بشه ... با يادآوري صداي گرفته و چشماي پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوري دلش اومد اونجوري طنازشو برنجونه؟ دويد سمت در ... پله ها رو دو تا يكي رفت پايين ... ماشين طناز از ديور توي كوچه مونده بود و احسان وقت نكرده بود بيارتش تو ... پريد توي كوچه ... طناز تو ماشين بود ... دويد سمت كوچه اما به ماشين نرسيده طناز گاز داد و رفت ... برگشت ... بايد مي رفت دنبالش ... سوئيچ ماشينش رو از جا سوئيچي چنگ زد و دوباره پريد از خونه بيرون ... ماشينشو از پاركينگ بيرون آورد و رفت سمت مقصدي كه خودش هم نميدونست كجاست ...
چمدونش رو كنار پاش گذاشت .. چمدوني كه توش پر بود از آرزوهاي رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از روياهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد. چقدر با باباش كلنجار رفته بود تا راضي بشه خونه رو بفروشه و برن يه جاي بهتر، اما باباش زير بار نرفته بود ... با صداي ريحانه توي حياط كه پرسيد كيه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعي كردم بلند بگه:
- منم مامان ...
چيزي طول نكشيد كه ريحانه در خونه رو با رويي گشاد باز كردم و خواست بغلش كنه كه چشمش به چمدون خشك شد ... بهت زده دستاي از هم باز شده اش وسط زمين و هوا خشك شد ... توسكا بغض آلود گفت:
- مي شه بيام تو مامان؟
كنار رفت و اجازه داد توسكا بياد تو ... قلبش هزار تا در دقيقه مي كوبيد ... دخترش با چمدون اومده بود و اين فقط يه معني داشت. بغض توسكا تركيد و همونجا پشت در خونه خودشو توي بغل مامانش انداخت. ريحانه دستاش دور شونه هاي دخترش حلقه شد نمي دونست چه اتفاقي افتاده و توسكا چرا با اين وضعيت اومده!!! بعد از چند لحظه كه هنوز توي شوك بود، به خودش اومد، كنار كشيد و با ترس گفت:
- توسكا مامان! چي شده؟!!! چرا با چمدوني؟ شوهرت كجاست؟ 
توسكا هق زد و لب تخت وسط حياط نشست، ريحانه تيز و بز رفت به سمتش، زير بازوشو گرفت و گفت:
- بلند شو ببينم هوا سرد شده، نشين اينجا! بيا بريم تو ببينم چه خاكي به سرم شده!
توسكا لرزون و بي پناه همراه مامانش وارد راهروي خوش بوي خونه شد ... چند وقتي بود سر نزده بود به مامان باباش، اما نمي خواست هم اينجوري سر بزنه. همراه مامانش روي كاناپه راحتي نشست و گريه رو از سر گرفت ... ريحانه با اعصابي خراب و متشنج توپيد بهش:
- د دختر حرف بزنم ببينم چي شده؟!!! دعوات شده با آرشاوير؟ باز ناز كردي براش؟
توسكا دست از روي صورتش برداشت و با هق هق گفت:
- مامان ... مامان بيچاره شدم ...
ريحانه هزار تا فكر بد و مفي پيش خودش كرد و گونه شو خراشيد ... توسكا بي توجه به وضعيت مامانش بغض آلود سعي كرد گريه نكنه و گفت:
- ديدي اين ارث كوفتي رو به منم دادي؟!! ديدي مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستي منو بزايي ... من حتي يه دونه هم نمي تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هيچ وقت مامان نمي شم! نمي شم ... نمي شم ...
ريحانه با چشماي گرد شده كه هر آن امكان داشت از كاسه سرش بيرون بزنه به توسكا خيره مونده بود ... چند لحظه همونطور موند و بعد يه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش كوبيد توي صورت خودش و گفت:
- واي خدا منو مرگ بده!
اشك توسكا باز صورتشو خيس كرد و گفت:
- من ديگه به درد هيچ مردي نمي خورم! آرشاوير عاشق بچه است ... منم همينطور... 
ريحانه وا رفته روي مبل اجازه داد اشك صورتش رو بشوره ... كم كم ورد گرفت و همينطور كه خودشو به چپ و راست تكون مي داد گفت:
- تو از كجا فهميدي؟!! رفتي دكتر؟ آزمايش دادي؟
توسكا فين فين كرد و گفت:
- هركار كه مي تونستم كردم ... اما نتيجه اي نداشت ... بيماري من ارثيه .. 
ريحانه باز كوبيد توي صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگير اومد تو ... با ديدن چمدون توسكا كه پشت در جا مونده بود تعجب كرد ... فكر اومدن هر كسي رو ميكرد به جز دخترش ... با صداي بلند گفت:
- يالله ... صابخونه؟ مهمون داريم؟!!!
ريحانه از جا پريد و گريه توسكا شدت گرفت ... دلش براي باباش خون بود ... باباش چطور بايد طاقت مي اورد؟ اگه مي فهميد توسكا مي خواد از آرشاوير جدا بشه كمرش ميشكست ... توسكا راهي جز اين نداشت ... آرشاوير عاشق بچه ها بود! بايد بچه خودش رو بغل ميكرد ... بايد! توسكا هم طاقت ديدن يه زن ديگه رو كنار خودش و توي زندگي آرشاويرش نداشت ... پس بايد حذف مي شد ... اونقدر خودخواه نبود كه آرشاوير رو مجبور كنه از حق مسلم خودش بگذره ... ريحانه پريد روي ايوون و با رنگ و رويي پريده و گونه هاي سرخ شده ناليد:
- اومدي جهانگير؟!!
سعي مي كرد صداشو پايين نگه داره كه توسكا نشنوه ... جهانگير با تعجب گفت:
- چي شده زن؟ اين چه وضع و روزيه؟
ريحانه باز خودشو تاب داد و گفت:
- بيچاره شديم! توسكا اومده قهر ... 
اخماي جهانگير در هم شد و گفت:
- چي شده مگه؟!!! آرشاوير اذيتش كرده؟!!
قبل از اينكه ريحانه بتونه حرفي بزنه توسكا از در اومد بيرون و بي حرف خودشو تو بغلش باباش رها كرد ... دستاي جهانگير با همه عشقش دور كمر توسكا حلقه شد و روي سرش رو بوسيد ... توسكا هق هق مي كرد و جهانگير لحظه به لحظه آشفته تر مي شد ... آخر هم طاقت نياورد و گفت:
- چي شده دردونه بابا؟ كي اشكتو در آورده؟ مگه بابات مرده كه اينطور زار مي زني؟
توسكا همون جا توي بغل باباش ناليد:
- بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ... 
داشت مي مرد از اين همه غم كه روي شونه هاش بود... بايد غصه باباش و آبروش رومي خورد؟ غصه خودش و مامان نشدنش و آينده شغليش كه بازار شايعه خرابش مي كرد؟ غصه آرشاوير كه بدون توسكا نابود بود؟ غصه مامانش كه با تفكر سنتيش از روز جدايي توسكا يه روز خوش واسه خودش نمي ذاره؟!! بايد به كي فكر مي كرد؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد