رمان لجبازي دو عاشق5

۷۹ بازديد
پست پنجم

صبح همه ساعت 8 صبح از خواب پاشدند اما انيا به خاطر اين كه شب دير خوابيده بود كسل بود.

همه پاي ميز نشسته بودند كه گوشي انيا زنگ خورد وقتي ديد اسم الميراست با يه با اجازه از سر ميز بلند شدرفت كه جواب بده

انيا:سلام گل دخ...
الميرا نذاشت ادامه بده شروع كرد به غرغر
الميرا:مرض و سلام كوفت و سلام ذليل مرده معلومه تو كدوم گوري هستي؟
انيا:چرا سگي حالا خونم ديگه كجارو دارم برم
الميرا:چه خبر از گند اخلاق؟
انيا:كي؟ارتان؟
الميرا:پ ن پ بابات
انيا:اين پ ن پ قديمي شده.هيچي بابا فعلا كه با هم كل كل داريم.حالا چيكار داشتي زنگ زدي؟
الميرا:اها راستي يادته گفتيم تو بايد با يه پسر دوست بشي تا حرص اون ارتان دراد
انيا:اره اين ارتاني كه وقتي بچه بودم نميذاشت تو كوچه بازي كنم حالا اگه بفهمه ميخوام با پسر دوست بشم كلمو ميكنه.بعدش قهه قهه زد
الميرا:ول كن اين حرفارو پسر عمم 26سالشه اسمش ارياس ميخوام با هم اشناتون كنم امروز ساعت6بيا بيرون يه تيپ پسركشم بزن
انيا:حالا نميشه بيخيال اين بشي؟
الميرا: نهههههههههه نميشه
انيا :باشه من ساعت6حاضرم كجا بيام؟
الميرا:بيا ونك خيابون...

انيا:باشه اگه كار ديگه اي نداري من برم صبحونه كوفت كنم؟
الميرا:برو باي
انيا:باباي
وقتي گوشي و قطع كرد رفت سر ميز صبحونه
ناديا خانم:بي بي دعوت كرده براي فردا شب مثل اينكه اقا بزرگ كارتون داره
همه باشه اي گفتند و پاشدندرفتن به كاراشون برسن انيا هم رفت لباس پيدا كنه واسه عصر

چند مدل لباس پوشيد عوض كرد
اول:شال قرمز مانتوي مشكي شلوار تنگ قرمز كفش مشكي كيف قرمز
دوم:شال مشكي مانتو سفيد شلوار مشكي كفش پاشنه بلند مشكي كيف مشكي
سوم:..
چهارم:..
و تا بالاخره يه چيز پسنديد
شال صورتي مانتو سفيد كوتاه شلوار صورتي لوله تفنگي كفش جلو باز پاشنه بلند سفيد
چشم به هم زد ساعت 4بود حموم رفت موهاشو با اتو صاف كرد رفت سراغ ارايش يه كم كرم زد ابروهاشو مرتب كرد موهاي صورتشوبرداشت(اين مثل اين رمانا نيست كه تا زمان ازدواج دست به صورتشن نميزنن)يه خط چشم زير چشمش هم سايه سفيد كمرنگ زد با يه رژ صورتي موهاشم كج ريخت توي صورتش ساعت 5:30 بود كه از اتاق اومد بيرن كه داد ارتان اونوميخكوب كرد برگشت با چيز خيلي بدي مواجه شد...

پست ششم

صورت ارتان قرمز و باعصبانيت داشت داشت انيا رو نظاره ميكرد

انيا:چرا داد ميزني ؟

ارتان:كدوم گوري ميري با اين تيپ؟

انيا:دارم با دوستام ميرم بيرون.اصلا به تو چه

ارتان:باشه اما اون ارايشتو پاك ميكني يه مانتو بلند ترم ميپوشي

انيا:برو بابا

ارتان اومد بازوشو بگيره كه انيا سريع فرار كرد رفت كفششم توي اسانسور پوشيد(اينن اونجوري نيست كه پسره جلوشو بگيره و ...نه دختر رمانم زرنگه)

...
انيا:سلام الميرا
الميرا:سلام نفله كجا بودي؟
انيا:هيچي بابا داشتم از هفت خان رسم ميگذشتم
الميرا خنديدو بعدش يه صداي پسرونه اومد
اريا:سلام بانو

انيا برگشت سمت صدا و گفت:سلام شما؟
انيا و الميرا از قبل هماهنگ كردن كه به اريا نگن كه انيا ميدونسته قراره باهاش اشنا شه
اريا دستشو جلو اوردو گفت:اريا كياني هستم پسر عمه الميرا
انيا دستشو به ارومي فشردو گفت:خوشبختم
اريا:افتخار اشنايي ميديد البته براي دوستي ميخوام
انيا:بله؟!
اريا:با هم دووست شيم ديگه باشه؟
انيا:اما...
اريا:اما بي اما.چند سالته؟
انيا:21 و شما؟
اريا:من 26از تهران
انيا:منم از تهرانم
اريا:...-0912 اين شماره منه حالا تو بده
انيا:كي شمارو خواست؟
اريا:ااا ناز نكن ديگه
انيا:ا خوب نميخام مگه زوره
اريا:اره زوره يا شماررو ميدي يا ..
انيا:يا چي؟
اريا:يا از گوشي الميرا بر ميدارم
انيا:اههه
اريا:بله بده ببينم

خلاصه بعد از كلي ناز كردن شماررو دادو شروع كرد بر انداز كردن اريا

يه پسر قد بلند لاغر موهاي كوتاه كه به صورت امروزي درست شده بود يه تيشرت ابي شلوار كتون تنگ مشكي كفش كالج يه بيني عملي لب نه بزرگ نه كوچيك

بعد از بر انداز كردن با اريا شام دو تايي رفتن بيرون ...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد