رمان لجبازي دو عاشق8

۱۰۲ بازديد

پست نهم


مامان نرجس:بريم ديگه

ارتان:شما كجا؟

مامان نرجس:ماام ميايم ديگه

ارتان :واي مامان ول كن خودمون دوتايي ميريم ديگه

مامان نرجس:وا بايد دوتا بزرگتر همراهتون باشه مادر

من كه تا اين موقع ساكت بودم گفتم:راست ميگه مامان نرجس ما خودمون ميريم ديگه

...
خلاصه مامان نرجس و مادر خودم هر چي اصرار كردن ما نه اورديمو اخرشم دوتايي رفتيم
توي ماشين ارتان ازبس اهنگ غم گذاشت دلم گرفت

-:ارتان خواهشا اهنگ و عوض كن دلم گرفت يه اهنگ شاد بزار بابا

ارتان:مثل اينكه خيلي خوش حاليا

-:چرا به خاطر تو اوقات خودمو تلخ كنم ارزش نداره

با اين حرفم ارتان خيلي حرصش گرفت و پاش و گذاشت رو گازو سرعتشو بيشتر كرد منم عين خيالم نبود همينجور كه داشتيم ميرفتيم گوشيم زنگ خورد اريا بود ولوم گوشيم خيلي بالا بود طوري كه هر كس بغلت بود صدارو مشنيدمنم از حرصم كم نكردم
-:جانم؟

اريا:سلام بر خانم بي معرفت اگر من زنگ نزنم توام زنگ نميزنيا

-:سلام عزيزم به خدا خيلي فكرم مشغول بود وقت نبود

اريا با ته خنده اي گفت:فكرت پيش من بود اره؟
بعدش با صداي بلند خنديد كه باعث شد ارتان بشنوه گوشيرو محكم از دستم كشيدو گذاشت دم گوشش نميدونم اريا چي گفت كه ارتان از عصبانيت سرخ شد گوشيمو از شيشه پرت كرد بيرون و سرعتش بيش از حد زياد كرد از ترس داشتم ميمردم هنوز تو شوك گوشيم بودم اومدم بگم ديونه چي كار كردي كه يه لحظه فهميدم ماشينو نتونست نگه داره و ....
ارشام

با ارزو اومدم بيرون براي خريد انيا و ارتانم با هم رفتن

خيلي خوش حال بودم از اين كه قرار بود با ارزو ازدواج كنم من ارزورو از بچگي دوست داشتم و نميخواستم با كسي جز من ازدواج كنه كه خدارو شكر اينم داره ميشه
تو همين فكرا بودم كه ارزو صدام كرد

ارزو:ارشام

-:جانم عزيزم؟

ارزو:ارشام تو به زور ميخواي با من ازدواج كني يا...؟

-:خوب ببين ارزو بزاريه چيزي بهت بگم من از بچگي تو رو خيلي...

صداي يه مرد ناشناس اومد كه نزاشت حرفمو كامل كنم

نا شناس:اقا تصادف شده حالا حالا هاهم راه باز نميشه
پوف بخشكي شانس

با ناراحتي گفتم:
-:كجا تصادف شده همين نزديكياست يا دور تره؟

نا شناس:نه اقا يكم سرتو كج كني ميبيني
با حرف اون مرد منو ارزو سرامونو كج كرديم
يا علي اين كه ماشين ارتان تو هنگ بودم كه با جيغ ارزو به خودم اومدم هر دو از ماشين پياده شديمو با دو خودمونو به ماشين له شده ارتان رسونديم خوب نگاه كردم اره خودش بود ارتان و انيا جفتشون از حال رفته بودن يه لحظه حواسم رفت پيش ارزو اي داد بيداد اينم كه غش كرد رفتم سمتش و بغلش كردم اوردمش كنار يه خانومه يه شيشه اب اورد يكم به صورتش زدم وقتي حالش جا اومد يكم دادم خورد خلاصه امبولانس و پليسو اتش نشاني اومد ارتان و انيا رو از ماشين اوردن بيرون ارتان زنده بود و حالش بهتر بود اما خواهرم خواهر نازنينم حالش خيلي بد بود نبضش كند ميزد دكترا سريع گذاشتنشون توي امبولانسو بردنشون بيمارستان منم ارزو رو سوار كردم و راهي بيمارستان شدم حالا چجوري بايد به مامانينا ميگفتم بعد از يك ربع رسيديم بيمارستان و انيا رو بردن توي مراقبت هاي ويژه هر دوشون تو كما بودن بغل اتاق مراقبت هاي ويژه نشسته بوديم با ارزو و اروم اروم هر دو اشك ميريختيم اگر انيا ميمرد منم ميمردم اون خواهرم بود عاشقش بودم با صداي در به خودم اومدم دكتر بود از جا پريدمو رفتم سمتش

-:اقاي دكتر حالشون چه طوره؟

دكتر:شما چه نستي باهاشون داريد؟

-:خواهرم و پسر خالمن

دكتر:حال خواهرتون اصلا خوب نيست چون سرعت ماشين بالا بوده سرش با شيشه برخورد كرده و شدت ضربه خيلي بوده احتمال50%هست كه خواهرتون به هوش بياد

با تمام حرفاي دكتر اشك ميريختمو هق هق ميكردم اگر انيا به هوش نياد من نابود ميشم من فقط همون يه خواهرو دارم

دكتر:اروم باش پسرم اميدت به خدا باشه ان شا الله كه به هوش مياد و اما راجب پسر خالت اون حالش بهتره شايد يكي دو هفته طول بكشه به هوش بياد اما به هوش مياد

-:اقاي دكتر من بايد تا خونه برم (به ارزو اشاره كردم) ايشونم بايد ببرم اما زود ميايم بايد به خوانوادم خبر بدم

دكتر:باشه جوون فقط زود بياييد بايد يه سري كاغذ امضا بشه

-:چشم حتما

رفتم پيش ارزو و زير بغلشو گرفتم اروم اروم بردمش سمت در خروجي و بعدش رفتيم توي پاركينگ و در ماشينو باز كردم و ارزو كه ديگه جون توي تنش نبود اروم سوار ماشين كردم و در و بستمو خودم نشستم تو ماشين و راه افتادم هنوز اونقدري نرفته بودم كه ارزو با صداي گرفتش گفت:اگر انيا به هوش نياد چي ؟
با اين حرفش عصبي شدم دست خودم نبود دوست نداشتم كسي اين حرفو بزنه براي همين با صداي بلند گفتم:
خفه شو ارزو اين حرفو نزن اگر انيا بميره منم ميرم مطمئن باش خودكشي ميكنم اگر خواهرم بره اون تمام زندگيمه ميفهمي؟؟؟

با دادم هق هقش بيشتر شد فهميدم زياده روي كردم براي همين با صداي ارومي گفتم:ارزو عزيزم ببخشيد دست خودم نيست

جوابمو نداد ديگه هم تا خونه حرفي زده نشد

در خونه و باز كردمو رفتيم تو همشون تو حال نشسته بودن اقا بزرگ و بي بي هم بودن ديگه حالم از اقا بزرگ به هم ميخورد اون باعث همه اتفاقاس با ديدن صورت گريون ارزو و حال پريشون من همشون پاشدن با نگراني اومدن سمتمون و....


ارزو

وقتي رفتيم تو مادرم و خاله با سرعت خودشونو به ما سوندن

مامان:خدا مرگم بده چي شده ارزو مادر چرا گريه ميكني؟

منم وقتي مادرم اينجوري با دلسوزي گفت زدم زير گريه و ارشام دستمو گرفت نشوند روي مبل و شروع كرد خودش به حرف زدن

ارشام:ميخوام يه چيزي بگم اما خواهشا جيغ و داد راه نندازيد يه اتفاقي فتاده

خاله:ارشام د حرف بزن بچه جونم و نگير

ارشام رفت طرف مادرشو بغلش كرد اروم بهش گفت هيس چيزي نيست مامان

ارشام ادامه داد
:خواستم بگم ارتان و انيا...
داشت ميگفت كه تلفن زنگ زد چون تلفن بي سيمي بود روي مبل بود برداشتمو جواب دادم
-:بله بفرماييد

زن ناشناس:سلام خانم از بيمارستان.....تماس ميگيرم خواستم بگم اون اقايي كه بستري شده بود به هوش اومد اما اون خانم به هوش نيومد هيچ بد ترم شده

اروم اروم اشك ميريختم و هق هق ميكردم كه ارشام اومد تلن و ازم گرفت و خودش صحبت كرد

ارشام

ديدم ارزو داره گريه ميكنه فهميدم از بيمارستانه به خاطر همين گوشي و ازش گرفتم و خودم شروع كردم حرف زدن

-:بله
پرستار:سلام اقا من به اون خانم هم گفتم اون اقايي كه بساري كرده بوديد به هوشاومد امااون خانم نه حالش بد تر شده

خواستم بگم چشم ميام بيمارستان كه يه صداي شديدي از پشتم

اومد برگشتم ديدم واي مامانو خاله هر دو غش كردن ديدم رفتن از

اون تلفن گوش كردن حرفاي من و پرستاره بابام اروم اروم اشك

ميريخت و گيج شده بود علي اقاهم با اقا بزرگ بالا سر مامان و خاله

بودن بي بي و ارزو هم گريه ميكردن بابام از اون ور سالن بلند گفت ارشام ارتان و انيا چرا بيمارستانن؟

-:تصادف كردن
بابام يه واي گفت نشست رو يكي از مبلا

رفتم سراغ مامان بلندش كردم خوابوندمش روي مبل خالرم همينطور

براشون دوتا ليوان شربت قند درست كردم و اروم اروم دادم خوردن

مامان:ارشام من ميخوام بيام بيمارستان

-:باشه مامان ميبرمت فقط بزار رم لباساتو بيارم

خاله:ارشام منم ميام خاله جان

-:چشم بياييد همتون بياييد ببينينشون تا حالتون بهتر بشه

رفتم بالا لباس خاله و مامانمو بيارم كه ارزو هم اومد بالا

-:ارزو عزيزم تو نميخواد بيايي فدات بشم

ارزو:نه ميام ارتان به هوش اومده ميخوام ببينمش

-:باشه بيا اما قول بده زياد اين چشماي معصومتو گريون نكني

ارزو:باشه

ارزو

با حرفاييي كه ارشام ميزد كيلو كيلو قند تو دلم اب ميشد و نا گاه لبخند ميزدم
خلاصه سوار دوتا ماشين شديمو رفتيم
تا دم بيمارستان از هر دو ماشين فقط صداي گريه و هق هق مي اومد
از يه طرف خوشحال بودم داداشم به هوش اومده از يه طف ناراحت

بودم انيا حالش بده اگر خوايي نكرده ميمرد هممون واقعا به هم

ميريختيم مخصوصا ارشام خدا نكنه براي انيا اتفاقي بيوفته

تو همين فكرا بودم كه تابلوي بزرگه بيمارتان و ديدمو پياده شدم و

دوييدم سمت بيمارستان به سمت پذيرش رفتم شماره اتاق ارتان و

پرسيدمو با اسانسور رفتم بالا در اتاقشو باز كردم دوييد بغلش اما اون....


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد