رمان ازدواج به سبك اجباري

۹۰ بازديد


من و تو ...


مني كه از زمينم و تويي كه از آسماني...



با دنيايي تفاوت و فاصله ميانمان...


ميان من و تو...


ميان عقايد من و فرهنگ تو...


قرار است نقطه ي مشتركي بيابيم...


براي باهم زندگي كردن...


زندگي كه با تمام زندگي هاي ديگر فرق مي كند...


زندگي اي كه بوي اجبار مي دهد...بوي تحميل...


تو به من بگو؟


من كنار بيايم يا تو؟


مني كه از تو دورم...


مني كه دنيايم با تو هيچ نقطه ي مشتركي ندارد و نداشته است!


چگونه با تو شريك شوم؟


يك ازدواج اجباري را؟
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ


به نام خداوند بخشاينده مهربان


نمي دونم براي بار پنجم بود يا ششم كه ليوانم رو پر از ويسكي كردم و يه نفس بالا رفتم.بدنم حالت سستي و كرختيش هر لظه بيشتر مي شد.توي همون حال خماري كه داشتم فهميدم بيشتر موندنم مساويست با گند بالا آوردن،به زور خودمو جمع و جور كردم و زدم بيرون.اينكه چجوري رسيدم خونه رو يادم نيست فقط يادمه تا رسيدم لباسامو كندم و خودمو انداختم رو تخت.


از خواب كه بيدار شدم تمام عضلاتم گرفته بود و درد مي كرد.حولمو برداشتم و رفتم زيردوش آب داغ.خوب كه عضلاتم شل شد بيرون اومدم.با همون حوله نشستم رو تخت وگوشيمو از توي كيفم در آوردم.اوه ماي گاد،30 تا ميس،17 تا اس.چه خبره!؟




ميس ها،5 تا شري ،4 تا شهاب، 6 تا پارميس،5 تا ساسان،10 تا پويا بود.


اس ها رو باز كردم اوليش از پويا بود:


يهو كجا رفتي؟چرا گوشيتو ج نمي دي؟تو رو خدا جوابمو بده نگرانتم


هه خدا! مسخره


بقيه اس ها هم همين چرت و پرتا از بچه ها بود.


اول زنگيدم به شري تا زحمتم كم بشه.يه بوق كامل نخورده بود كه برداشت:


الو معلوم هست كدوم گوري هستي؟بي خبر كجا گذاشتي رفتي دختره خنگ؟نمي گي ماها از نگراني دق مي كنيم امق بي شعور؟


اولا سلام عزيزم دوما گلم باور كن الم غير قابل كنترل شده بود بايد مي رفتم.


خب يه خبر نمي تونستي بدي؟


يادم رفت عزيزم بعد هم لحنمو مظلوم كردم و گفتم:اكس كيوزمي


باشه بابا خر شدم


لحنم چاپلوسانه كردم و گفتم:


دور از جونت عزيزم.شري جونم من خسته ام ميشه به بچه ها بزنگي توضيح بدي؟


من از دست تو چي كار كنم؟ بعد يه نفس عميق كشيد و گفت:


باشه مي زنگم حالا هم بروگمشو تا نزدم ناكارت كنم و قطع كرد.


حولمو با تاپ و شورتك سفيدم عوض كردم.ساعتو نگاه كردم 3 بعدازظهر بود رفتم پايين و بلند داد زدم:


احترام،احترام


احترام در حالي كه با هول دستكش هاي كفيش رو در مي آورد اومد دم در آشپزخونه و گفت:


بله خانم


فريبا و بهنام كجا هستن؟در ضمن غذا چي داريم؟


خانم رفتن كلاس يوگا،آقا هم تو اتاق كارشون هستن،ناهار هم قورمه سبزي داريم.


خيلي خب برام غذا رو گرم كن كه خيلي گشنمه


چشم خانم


ناهار كه خوردم دوباره رفتم تو اتاقم،صفحه ي گوشيم روشن و خاموش مي شد،پويا بود،دايره سبزه رو به قرمز رسوندم و تماس برقرار شد:


جانم پويا


سلام سارا،حالت خوبه؟


خوبم مرسي،تو خوبي؟


به نظرت از دست خل بازي هاي تو بايد الان خوب باشم؟


وا مگه من چي كار كردم؟


همينجوري مي ذاري مي ري بدون اينكه ذره اي عقلت رو به كار بندازي!


مگه با شري حرف نزدي؟


حرف هاي اون كار تو رو توجيح نمي كنه


پويا بي خيال


باشه بي خيال مي شم و قطع كرد.


وا اين چرا اينجوري كرد؟!


ولش كن فردا ازش مي پرسم.


تا شب درس خوندم و روي پايان نامم كار كردم.صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم.صورتمو با آب سرد شستم تا خواب از سرم بپره.


اول از پنككم كه رنگ پوستم بود به صورتم زدم بعد خط چشممو برداشتم و از بالاي گوشه چشمم به صورت دنباله دار كشيدم،يه خط ديگه از پايين گوشه چشمم به صورت دنباله دار كشيدم به صورتي كه بين دو خط كمي فضاي خالي باشه،چشماي طوسيم درشتتر و خوشگلتر شد.رژ قرمز كم رنگمو زدم.جين سرمه اي چسبونم رو با مانتو كوتاه و تنگ مشكيم پوشيدم.مقنعه ي مشكي ام رو كه خيلي شل بود به صورتي كه تمام گردنم پيدا بود رو سرم كردم.موهاي استخوانيم رو به صورت كج روي پيشونيم ريختم. عطرم كه خيلي هم خوشبو بود رو روي موچ ها و گردنم زدم.كتوني هاي مشكيم رو پام كردم و كوله ي مشكيمو روي دوشم انداختم.با برداشتن سوييچ پورشم از خونه زدم بيرون.


ماشينو جلوي دانشگاه پارك كردم و پياده شدم.بچه ها رو از دور ديدم و به طرفشون رفتم،وقتي رسيدم بهشون گفتم:


سلاااااااااااااااام.مي بينم كه جمعتون جمعه گلتون كم بود كه اونم اضافه شد.


شهاب گفت:


والا ما كه گلي نمي بينيم فقط يه ديوونه مي بينيم كه به جمعمون اضلفه شده.


يه مشت به بازوش زدم و گفتم:


بي شعور،ديوونه خودتي


در حين شوخي با بچه ها بودم كه متوجه گرفتگي و پكر بودن پويا شدم،رفتم كنارش و با صداي پايين گفتم:


پويا ببخشيد ديروز باهات بد حرف زدم


سارا تا كي؟تا كي مي خواي توي هر پارتيتو بغل هر پسري برقصي و اونقدر مست كني كه ديگه به خودت اطمينان نداشته باشي؟هان؟


ديگه زيادي داشت پاشو از گليمش درازتر مي كرد پس جدي و محكم گفتم:


به توچه؟هان؟به توچه؟بابامي؟مامانمي؟نامزد مي؟دوست پسرمي؟شوهرمي؟واقعا چه نسبتي باهام داري كه حق به جانب حرف مي زني؟


با ناراحتي سرش رو انداخت پايين و با صداي گرفته گفت:


هيچ كدوم،من فقط يه عاشقم.


با بهت و ناباوري،بدون هيچ پلك زدني فقط نگاش مي كردم،باورم نمي شد كسي كه فقط براي من يه دوست معمولي بود حالا عاشقم شده بود،باور نكردنيه!بدون اينكه جوابي بدم تند و سريع پشتمو كردم و راه افتادم سمت كلاس،بچه ها اسمم صدا مي زدن ولي توجهي نكردم يه دفعه يه دستي از پشت نگهم داشت و برم گردوند!
شري بود،نفس نفس مي زد بريده بريده گفت:
چي ...شد؟...ك...جا...مي....ري؟
نمي دونستم بايد چه جوابي بدم ،چي مي گفتم؟ مي گفتم دارم از دوست معمولي اي كه حالا عاشقم شده فرار مي كنم؟
چه كلمه ي مسخره اي! عشق!به نظر من كه اصلا وجود نداره!
يه دفعه با صداي شري به خودم اومدم:
هان؟ چي؟ چي مي گي؟
حواست كجاست سارا؟ دو ساعته دارم صدات مي كنم!
اوه متاسفم حواسم پرت شد،خب حالا چي كارم داشتي؟
******** شد يه دفعه؟ كجا داشتي مي رفتي واسه خودت؟
ببين شراره من الان به تنهايي بيشتر از همه چيز نياز دارم.ميشه تنهام بذارين؟
چرا؟مگه چي شده؟
بعدا توضيح مي دم،خواهش مي كنم
خيلي خب برو،بعدا حرف مي زنيم
فعلا باي
ديگه بيشتر نموندم و رفتم كتابخونه،ديگه كلاسام تموم شده بود و من فقط به خاطر ويرايش پايان نامم ميومدم دانشكده.
وقتي رسيدم خونه طبق معمول جز احترام كسي خونه نبود.
بلند داد زدم:
احترام ناهار چيه؟
احترام دستمال به دست جلوم اومد و گفت:
سلام خانم،خسته نباشيد،ناهار قيمه هستش
با ديدن ظاهرش خندم گرفت،دستمال كهنه اي رو برعكس به سرش بسته بود ،صورتش و لباساش هم سياه شده بود،
پقي زدم زير خنده ،احترام با تعجب نيگام مي كرد بعد اينكه خنده ام تموم شد،با لحن فوق العاده مسخره اي گفتم:
احترام خيلي مسخره و خنده دار شدي،مي دوني كه بهنام چقدر ظاهر مرتب براش مهمه؟
به وضوح اشك هايي كه توي چشماش جمع شد رو ديدم،حقم داشت چون لحنم كاملا تحقير كننده بود
دستمالي كه تو دستش بود حالا مچاله شده تو مشتش داشت فشرده مي شد،فشار دستاش به دستمال به قدري زياد بود كه رنگ سبزه پوستش به سفيدي مي زد، با صدايي كه سعي مي كرد نلرزه گفت:
ببخشيد خانم حواسم نبود الان لباسامو عوض مي كنم
بعد هم با حالت دو رفت.
با بي خيالي وارد اتاقم شدمو لباسامو عوض كردم.داخل آشپزخونه كه شدم اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد ظاهر مرتب احترام بود.
بعد از غذا يه چرت حسابي مي چسبيد.روي تختم كه ولو شدم ديگه هيچي نفهميدم.از خواب كه بيدار شدم ساعت 8 شب بود،اووووف چقدر خوابيده بودم...
از پله ها كه رفتم پايين در كمال تعجب فريبا و بهنام رو ديدم كه روي مبل هاي سلطنتي نشستن و مشكوكانه حرف مي زنن.
بلند گفتم:
سلاااااااااااام فريبا جون و آقا بهنام چه عجب ما شما دو تا رو خونه ديديم!
بهنام گفت:
سلام دختر گل خودم،خوبي عزيزم؟
مرسي بهنام جون
فريبا گفت:
ساراجان بيا بشين پيش خودم،دلم برات تگ شده
يه خورده مشكوك مي زدن،با تعلل روي مبل نشستم.
حس كردم يه چيزي مي خوان بهم بگن ولي دودلن ، سكوت بينمون زياد از حد طولاني شده بود ، تصميم گرفتم اين سكوتو من بشكنم:
چي شده؟
فريبا گفت:
هيچي عزيزم،مگه بايد چيزي شده باشه؟!
فريبا جون به نظرت پشت گوشاي من مخمليه؟
اين چه حرفيه گلم!
خب بگين چي مي خواين بگين ديگه
خب فرداشب قراره بريم خونه خانم بزرگ
خب ؟
ساراجان يه موضوعي هست كه بايد تو بدوني
چه موضوعي؟
خب...خب چطوري بگم!اووووووم بهنام جان شما بگو عزيزم
مگه چه موضوع مهميه كه اينطوري به بهنام پاسش مي ده؟!
بهنام كاملا جا خورد ولي بعد از چند ثانيه خودشو جمع و جور كرد و گفت:
سارا،دخترم دلم مي خواد بدون هيچ مقدمه اي برم سر اصل مطلب،تو يه عمو داري!
تقريبا داد زدم:چي؟؟؟؟؟!!!!!!! بهنام به يه جا خيره شد و گفت:
از همون بچگي بهرام با من خيلي فرق مي كرد،مثلا من هيچ وقت برنامه ريزي نداشتم در صورتي كه اون براي دقيقه به دقيقه زندگيش برنامه ريزي داشت يا اينكه من هيچ وقت نماز نخوندم يا روزه نگرفتم ولي اون يه نماز قضا يا روزه نگرفته نداشت.زمان گذشت و هر دو در مديريت كارخانه اي كه از پدرمون بهون ارث رسيده بود شريك بوديم،همه چي خوب بود تا اينكه يه روز تو دفتر نشسته بوديم،اذان ظهر رو كه داد بهرام نمازشو كه تمام كرد رو به من كرد و گفت:
تو خجالت نمي كشي دين و ايمان نداري،فقط تو شناسنامه اسم مسلمونو يدك مي كشي!
حالا نماز و روزه هيچي يه ذره غيرت رو زنت نداري!واقعا برات متاسفم!
عصباني شدم و گفتم:
پ نه تو خوبي! همه ي كارات ريا و خودنمايي هست! شد يه بار كمكي كني و كسي نفهمه؟!
اون جاي مهر تو پيشونيت كه من هنوزم نفهميدم چجوري اينقدر زود به وجود اومده!
زنتم كه حتي با من نا محرم سر سفره نمي شينه آخه غذا خوردن چه ربطي به نامحرم داره؟!
اونوقت جشن عقدتونو تو روز شهادت حضرت فاطمه گرفتيد!هه واقعا مسخرس!
خلاصه بحثمون بالا گرفت و قهر كرديم،اول شراكتمون رو به هم زديم كارمونو جدا كرديم،بعدم ارتباطمونو با هم قطع كرديم تا الان كه 21 سال از اون روز گذشته.
با تعجب گفتم:
پس چرا من چيزي يادم نيست بهنام؟
آخه تو اون موقع فقط 1 سالت بود!
يه ذره فكر كردم وگفتم:
الان براي چي بهم گفتي؟
چون فردا شب خونه خانم بزرگ،عموت هم هست.
كاملا جا خوردم و گفتم:
چرا؟ حالا كه 21 سال گذشته! مگه آشتي كردين؟
نه ولي خانم بزرگ گفته يه كاري داره كه بايد هر دو باشيم.
بسيار خب لازمه منم بيام؟
آره بايد حتما باشي
اكي
شام در سكوت كامل خورده شد،هممون يه جورايي تو فكر بوديم.
فردا شب زودتر از اون چه كه فكرشو بكنم رسيد.
پنكك به رنگ پوستم رو زدم، زمينه اصلي سايه هم سفيدو يه هاله مشكي پشت مژه هام زدم،خط چشمم هم به سبك هميشگي كشيدم، رژگونه صورتي مليح و كم رنگ هم روي گونه هاي برجستم كشيدم و در آخر رژ صورتي مايع و براقم رو روي لب هاي برجستم كشيدم.
شلوار جين سفيد رو با مانتو مشكي سفيدم پوشيدم،شال سفيدم هم شل و آزاد رو سرم انداختم،كفش مشكي ورني پاشنه 10 سانتيم رو هم پام كردم،كيف ستشو هم روي دستم انداختم.
عطر خوشبوي هميشگي رو هم پشت گوشام و مچ هام و گردنم زدم.
مثل هميشه بدون اينكه كفشام رو دربيارم وارد خونه مجلل و بزرگ خانم بزرگ شدم.
خانم بزرگ مثل هميشه مقتدرانه روي مبل سلطنتي و قديمي عصا به دست نشسته بود.
با ادب رو به خانم بزرگ سلام كردم جوابمو داد و گفت:
به عموت و خانوداش سلام كردي؟
رومو كه برگردوندم يه مردي كه خيلي شبيه به بهنام و يه خورده بزرگتر به نظر مي رسيد با ريش و محاسن سفيد در حالي كه يه تسبيح تو دستش مي چرخوند و زير لب داشت با خودش حرف مي زد بهم خيره شده بود،يه دايره قهوه اي بزرگ هم رو پيشونيش جلب توجه مي كرد، بر اساس ترسي كه از خانم بزرگ داشتم زير لب سلام كردم.يه دفعه حرف زدن با خودشو قطع كرد و گفت:
سلام عليكم دخترم
اين چرا تن صداش عربي بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
بعد از اون يه خانم هم سن و سال فريبا با چادر رنگي روشو گرفته و فقط يه چشمش معلوم بود باز هم به دليل همون ترسه زير لب سلام كردم.اونم مثل مرده جوابمو داد،چرا تن صداي اينا عربي مي زنه؟؟؟؟!!!!!!!
نفر بعدي يه پسر جووني بود ، از اين برادر بسيجيا كه همش زمينو نگا مي كنن،از اين پيراهن هاي كه يقش خفه بود پوشيده و تا آخرين دكمشو بسته بود،پيراهن سفيدشو روي شلوار مشكي پارچه ايش انداخته بود،اييييييييييييي چه ريشي هم داشت.مدل سلاماي قبليم بهش سلام دادم اونم مثل خودم جواب داد ولي چيزي كه باعث تجبم شد لحنش بود آخه اصلا عربي نبود.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد