رمان ازدواج به سبك اجباري3

۱۴۷ بازديد

وقتي وارد خونه شودم در كمال تعجب فريبا رو ديدم،اومد جلو و گفت:


سلام عزيزم.،چي شد؟


چي قرار بود بشه؟


گلم با من اينطوري حرف نزن


چطوري؟واقعا مسخرس هيچ وقت به خاطر من خونه نموندي حالا به خاطر شندرغاز پول خونه موندي!


بدون اينكه منتظر جواب باشم رفتم تو اتاقم.


فردا صبح برادر علي اومد دنبالم،مانتوي عسلي تنگ و كوتاه از جنس ساتن براق كه آستيناش با بند بالا مي رفت و روي دكمه بسته مي شد با شلوار پارچه اي دم پا قهوه اي رنگ كه كاملا قالب پاهام بود پوشيدم،روسري كوتاه قهوه اي عسلي از جنس ساتن هم سرم كردم،موهامم كاملا جمع كردم طوري كه ريشه هاي موهام كشيده شده بود،آرايش هم مثل هميشه فقط رژ زرشكي رنگ زدم،كفش پاشنه 10 سانتي عسلي پوشيدم كيف ستش هم روي ساق دستم انداختم.


فريباجون هم افتخار دادند و با من اومدن.در خونه رو كه باز كردم مادرفولادزره با برادرمون رو ديدم كه منتظر ما وايسادن،رفتم جلو و برعكس فريبا خيلي خشك و سرد سلام كردم،وقتي سلام كردنا تموم شد من پرو پرو رفتم جلو نشستم،اين مادر فولادزره هم فقط حرص مي خورد برعكس فريبا كه خيلي رلكس بود.


اول رفتيم جواب آزمايش ها رو گرفتيم متاسفانه هيچ مشكلي نبود...


بعد رفتيم حلقه ها رو تحويل گرفتيم،گرون ترين حلقه ها رو انتخاب كرده بودم كه لج اين حاج آقا رو دربيارم ولي كصافط اصلا هيچي نگفت اصلا هم حرص نخورد من يه ذره لذت ببرم ولي خيييييييلي نايس بودن جفت حلقه، روي دوتا حلقه نصف قلب نگين كار شده بود كه اگه دو تا حلقه رو كنار هم مي ذاشتيم يه قلب كامل مي شد.حيف كه من نمي خوام با برادرمون زندگي كنم حيف.


از همونجا دو تا ساعت ست هم برداشتيم كه بازم من گرونترين رو انتخاب كردم، ساعتا بندشون استيل سفيد و صفحشونم طلايي بود.خل بودم ديگه فقط دست روي گرونترين ها مي ذاشتم فقط خدا رحم كرد كه همش خوشگل بودن .


لباسم نباتي بود،يقش دلبري بود و دوتا بند كه همش شكوفه بود روي بازوهام مي خورد،دامنشم از كنار كمر تا پايين به صورت هلال باز شده بود و كنار هلال ها شكوفه بود وسطشم تور اكليلي بود.

كفشمم همون رنگ نباتي و پاشنه ده سانتي كه روش يه گل خوشگل از همون مدل لباسم داشت.



خيلي با خودم غصه خوردم كه قرار نيست با اين يارو براي هميشه زندگي كنم آخه همه چيزهايي كه خريديم خييييييلي تك و خوشگل بودن بعدا ديگه بهتر از اينا گيرم نمياد مطمئنم،اااااااااااااااه


روز عقد ،صبح زود برادر علي اومد دنبالم و منو گذاشت آرايشگاه،وقتي مي خواستم پياده بشم رومو كردم سمتش و گفتم:


متاسفانه امروز و روز عروسي بايد كنار تو راه برم ، با اين ريش تو صورتت،كراوات نزدنت واسه امروز مي تونم يه جورايي كنار بيام ولي با اين مدل پيراهن اصلا و هيچ جوره نمي تونم خودمو راضي كنم كه كنارت راه برم چون تمام كلاس و پرستيژم بهم مي ريزه پس يه پيراهن معمولي و شيك مي پوشي در ضمن رياشتم مرتب كن اينقدر كثيف و ژوليده نباش.


بدون اينكه منتظر جواب باشم پياده شدم.تا 12 ظهر كارم طول كشيد بعدشم لباسمو به كمك شاگرد آرايشگاه پوشيدم،خودمو كه تو آينه نگاه كردم كفم بريده بود يه هلويي شده بودم كه حد نداشت،قربون خودم برم نه برادر علي قربونم بره!


موهامو كاملا جمع كرده و به طرز زيبايي شنيون كرده بود،آرايشمم خيلي لايت و نايس بود.



زنگ آرايشگاه زده شد،شاگرد درو باز كرد و خبر داد كه حاجيمون اومده،شنلمو پوشيدم و رفتم بيرون.


اگه مي دونستم اينقدر حرفام تاثير داره دستورهاي بيشتري مي دادم،برادر كت و شلوار مشكي با پيراهن معمولي و شيك پوشيده بود،ريششم يه ذره مرتب كرده بود ولي هنوزم چندش بود.


به دستور فيلم بردار گلو داد دستم ،بعد از تموم شدن دستورات فيلم بردار رفتيم به سمت ماشين،براي اينكه سوار بشيم بايد از جوي آب رد مي شديم،اون بي شعور بي توجه به من رد شد،منم عين چي مونده بودم چه غلطي بكنم كه تازه اون برگ چغندر متوجه منم شد،مستاصل مونده بود چيكار كنه،خب احمق بيا دستمو بگير،كلي با خودش كلنجار رفت آخر سر اومد و دستشو به سمتم دراز كرد منم بي تعارف دستشو با يه دستم محكم گرفتم و با يه دست ديگم دامن لباسمو بالا گرفتم اونم مرحمت كرد و در بالا گرفتن دامن لباس كمكم كرد بعد از اينكه رد شدم،ديدم برادرمون قرمز شده و سرشو انداخته پايين و دامنم تو دستش داره مچاله مي شه زود گرفتم چي شد نگاش افتاده به پاهاي صيقلي و خوش تراشم.


وقتي رسيديم محضر بزرگترهاي فاميل منتظرمون بودن،وقتي تو جايگاه عروس و داماد نشستيم تازه عمق فاجعه رو حس كردم،من داشتم چه غلطي مي كردم؟!


داشتم با كسي كه ازش متنفر بودم و اصلا نمي شناختمش عقد مي كردم اونم به خاطر پول.


در همون لحظه از فريبا،بهنام،بهرام،فاطمه و از همه بيشتر خانم بزرگ متنفر شدم.


با صداي عاقد به خودم اومدم،داشت براي بار سوم از من اجازه وكالت مي گرفت،هه اجازه!؟ واقعا كلمه مسخره ايه چون تنها چيزي كه از من نگرفتن همين بود پس با صداي رسا گتم:


معمولا اين جور موقع ها عروسا مي گن با اجازه بزرگترا بله ولي من از هيچكدومتون اجازه نمي گيرم چون از من اجازه نگرفتين براي اين اردواج لعنتي اجازه نگرفتين،خانم بزرگ با اجبار داره همه چي رو پيش مي بره ،اين عقد با تمام عقدهاي دنيا فرق داره پس جواب منم بايد فرق داشته باشه ديگه پس با اجبار خانم بزرگ بله.


همه با دهن هاي باز و چشم هاي گشاد شده منو نيگا مي كردن،آآآآآآآآآآآآآآآآااخي ش راحت شدم اگه نمي گفتم خفه مي شدم.


خلاصه قضيه رو ماست ماليش كردن و هديه ها داده شد من كه هيچي ازشون نفهيدم جز همون سرويسي كه خودم انتخاب كرده بودم بعدم ما رو راهي آتليه كردن.


وارد اتاق مخصوص عكس شديم،عكاس بهمون گفت آماده بشيم تا بياد،شنلمو در آوردم اوووووووووف چقدر گرمه همونجور كه با دست خودمو باد مي زدم سنگيني ناهش رو حس كردم به طرفش چرخيدم، بهم خيره شده بود،زل زدم تو چشماش تا از رو بره ولي نمي دونم چي تو چشماش بود كه زمان و مكان رو از يادم برد،جفتمون ناخودآگاه داشتيم بهم نزديك مي شديم،وقتي كاملا روبروي هم قرار گرفتيم دستاش جلو اومد كه كمرمو بگيره ولي...ولي با صداي عكاس به خودمون اومديم:


سرويس عروس خانم رو جا گذاشته بودين كه براتون آوردن،بيا عروس خانم بده آقا داماد برات بندازه


سريع از هم فاصله گرفتيم،جفتمون عرق كرده بوديم و قرمز شده بوديم،صداي نفس نفس زدنش خيلي واضح به گوشم مي رسيد،خودمم ضربان قلبم داشت بندري مي زد.


لعنت به من،مي خواستم چه غلطي بكنم! مني كه حالم از اين يالغوز بهم مي خوره چرا تنوستم تو اون لحظه عكس العملي نشون بدم؟


يكم كه حالمون بهتر شد اومد و شروع كرد سرويسو برام بندازه وقتي مي خواست گردبندشو بندازه قفلش گير كرده بود براي اينكه گيرشو با دقت باز كنه سرشو آورد نزديك گردنم،نفس هاش كه مي خورد به گردنم قلقلكم مي داد، مدام خودمو كنترل مي كردم كه نزنم زير خنده هر چي من بيشتر كنترل مي كردم اين برادر بيشتر طولش مي داد ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و شروع كردم به قهقه زدن ، اينقدر خنديدم كه از گوشه چشمم اشك اومد،وقتي خندم تموم شد ديدم داره با لبخند يه جور خاصي نگام مي كنه.


خلاصه اين عكاس كلافمون كرد اينقدر دستور داد،بعد از تموم شدن كارمون تو آتليه به سمت باغي كه جشن عقد توش برگزار مي شد حر كت كرديم،چون هزينه جشن عقد رو بهنام داده بود ديگه همه چي مطابق ميل ما شده بود خب عروسي هم اينا هزينشو مي دن ولي تمامش نظر اينا نيست...


به باغ كه رسيديم،برادر علي اومد و در ماشينو برام باز كرد و كمك كرد پياده بشم،وقتي خواستيم وارد بشيم شنلمو درآوردم و به نگاه هاي بد و غضبناك حاجيمون هم توجهي نكردم.


وقتي تو جايگاه عروس و داماد نشستيم داشتم از خنده مي تركيدم،آخه فكر كنيد يه طرف خانم هاي رو گرفته و چادري با آقايون ريش دار و تسبيح به دست يه طرف ديگه خانم هايي با لباس هاي باز با آقايون كروات زده و ريش هاي سه تيغ شده همه هم ماشالا ريخته بودن وسط خسته هم نمي شدن.


نوبت به ما رسيد حاج آقامون كه اصلا قبول نكرد برقصه مي گفت بلد نيست اينقدر پاپيچش شدن كه گفت يه گوشه وايميسه براي من دست مي زنه.


به لطف كلاسهاي رقص مختلف توي رقص خيلي ماهر بودم ،وقتي رقصم تموم شد صداي كف زدن بلند شد برادر هم محو من شده بود.


مراسم كه تموم شد شانسم زد و جفتمون رفتيم خونه هاي خودمون ديگه كسي نگفت پيش هم باشيد و اين حرفا.


بعد از اون شب ديگه برادرعلي رو نديدم و شروع به انجام كارهاي گذشتم كرده بودم البته به جز يوني رفتن،امسالم قصد كنكور فوق دادن نداشتم چون مي خواستم بعد از اينكه از حاجي جدا شدم فوقمو بگيرم ،از كار و زندگي انداختمون.


ولي پارتي،مشروب،با پچه ها فرحزاد رفتن و قليون كشيدن همگي سرجا شون بود تا اينكه...
تا اينكه خانم بزرگ دستور صادر فرمودند كه زودتر عروسي كنيم،برادر هم بهم اس داد كه صبح مياد دنبالم براي خريد عروسي،واي از اين مسخره بازيا متنفرم.


صبح با غر غر از خواب ناز بيدار شدم،مانتو شيري چسبون و كوتاهمو با شلوار سفيد پارچه اي چسبون تنم كردم،آرايش مثله هميشه ، موهامم با كليپس بزرگ بستم و جلوشو ريختم تو صورتم ،شال شيري هم شل سرم انداختم،كيف و كفش شيري چرمم رو هم برداشتم و رفتم.


فريبا و ننه اون يارو هم بودن،اول رفتيم لباس عروس،كفش،چند دست مانتو،لباس زير،لباس خواب و اين جر چيزا رو خريديم بعدش هم براي اون شازده خريد كرديم به زور براش كراوات هم خريدم خودش گفت نمي زنه ولي مگه دست اونه.


لباسم سفيد خالص بود از يه ذره پايينتر از كمرش دامنش پفي مي شد،يقشم دكلته و باز بود.كنار كمرش يه گل خيلي خوشگل كه وسطش پر از نگين بود داشت.

كفشممم سفيد خالص بود كه روش از همون مدل نگين هاي لباسم داشت.


روز عروسي از 5 صبح رفتم آرايشگاه تا 1 بعداز ظهر زير دست آرايشگر بودم،

لباسمو كه پوشيدم رفتم جلو آينه،موهامو به طرز خيلي زيبايي شنيون كرده بود،آرايشمم كه كلا از اين رو به اون روم كرده بود.

خبر دادن كه داماد اومده رفتم جلو ديدم بله حدسم درست ازآب در اومد برادرمون كراواتشو نزده البته من همون روز فهميدم نمي خواد بزنه چون انداختش ته صندوق عقب به همين دليل يواشكي برش داشتم.


حاجي مات من شده بود آخه خيلي خوشگل شده بودم،لباسمم باز بود.كراواتو از جعبش در آوردم و رفتم جلو و انداختم گردنش و همونطور كه مي بستم گفتم:


خيلي بده كه آدم به حرف كسي كه مي خواد باهاش ازدواج كنه گوش نده.


فاصلمون خيلي كم بود،نفس هاش تو صورتم پخش مي شد،ايييييييييييي چندشم شد.


وقتي كارم تموم شد ديدم محو من شده،فيلم بردارم فيلم مي گرفت.


به خودش كه اومد دسته گلو بهم داد،آتليه و باغ رفتيم فقط اينو بگم كه از نزديكي به برادر حالم بهم خورد.


وارد سالن كه شديم بازم صحنه ي آشناي خنده دار تفاوت نيمه هاي سالن با هم ديگه.


وقتي عروسي تموم شد وارد حياط شديم،اوه اوه برادران بسيجي شبيه حاجيمون هم اونجا بودن اومدن جلو ، برادر علي هول شده بود فك كنم به خاطر كراوات بود با پته پته گفت:


سلام عليكم...خوبي احمد جان؟ آقا محمد شما چه مي كني؟


جفتشون با پوزخند اعصاب خورد كني جواب سلام برادرمونو دادن،بي شعوراااااااا


بعدم فك كنم احمد بود گفت:


من كه خوبم ولي انگار شما بهتري!


بعدشم نوبت اون محمد كصافط بود كه با طعنه بگه:


من كه كار خاصي نمي كنم ولي انگار شما كاراي مهمي داري،احمد جان بيا بريم مزاحمشون نشيم.


بعدم رفتن يالغوزا...اينا الان بسيجي بودن و زود قضاوت كردن؟


با خستگي زياد وارد خونه شديم،برادر لطف كرد و چراغو ورشن كرد اولل چه خونه ي شيك و قشنگي ، فريبا خودش رفته و انتخاب كرده بود به منم گفت باهاش برم ولي من قبول نكردم آخه به من چه؟


دكوراسيون خونه كرم قهوه اي بود اصلا حوصله نگاه كردن به تك تك وسايلو نداشتم پس از پله ها رفتم بالا به سمت اتاق خودم.



در اولين اتاقو كه باز كردم يه تخت يه نفره،ميز،كمد و خلاصه مجهز بود ست اتاق هم آبي بود در اتاقو بستم.



در اتاق بعدي رو كه باز كردم دهنم باز مونده بود،همه ي وسايل اتاق سفيد و طلايي بود،تخت دو نفره سلطنتي،پاتختي،كمد بزرگ شيك،ميز آرايش با يه صندلي پشتش كه روكش چرم سفيد روش داشت،پرده سفيد حرير،فرش طلايي خوشگل،واثعا خيلي نايس بود همه چيز.



تا تخت شمع هاي كوچيك سفيد و طلايي چيده شده بود،روي تخت هم گلبرگ هاي سفيد ريخته شده بود كه با رو تختي شيري رنگ هارموني قشنگي رو به وجود آورده بود.



لباس سنگين مزخرف رو از تن در آوردم و رفتم حموم،بعد يه حموم حسابي اومدم بيرون آخيش آرامش گرفتم.



تاپ نيم تنه سفيد با شرتك ستشو پوشيدم و در اتاقو قفل كردم و خودمو پرت كردم روي تخت،آخيش چه نرمه.



نفهميدم چشمام چجوري گرم شد و خوابم برد.



صبح با صداي تق تق در از خواب پريدم،همونجوري كه چشمامو مي ماليدم درو باز كردم.



يه خميازه بلند كشيدم و چشمامو باز كردم،برادرمون بود،اولين بار بود كه با تيشرت و گرمكن مي ديدمش.



اينم كه سرش هميشه پايينه،باصداش به خودم اومدم:



سلام عليكم خواهر،صبحتون به خير



هاي برادر،صبح شما هم به خير



سارا خانم بيدارتون كردم بگم مادرتون زنگ زدن گفتن دارن صبحانه با كاچي ميارن



اكي نو پرابلم



رفتم تو اتاقمو موهامو با كليپس سفيد بالاي سرم جمع كردم همون موقع زنگ در زده شد.



فريبا با احترام وارد خونه شدن،چند تا ظرف سلفون كشيده دست احترام بود.



فريبا با يه لحن دستوري و بدي گفت:



بيا بزارش اينجا و به ميز ناهارخوري داخل آشپزخونه اشاره كرد.



احترام با سليقه كامل ظرف هاي شيك رو روي ميز چيد و سلفون ها رو از روشون برداشت.



اييييي جون چه صبحونه كاملي با اشتهاي كامل شروع كردم حتي به فريبا سلام هم نكردم لياقت نداشت.



وقتي صبحونم تموم شد تشكر نكردم،برادرمون هم كه صبحونش تموم شده بود داشت تشكر مي كرد



اومدم برم بيرون كه فريبا گفت:



ساراجان كجا؟ بيا عزيزم كاچي بخور الان بدنت خيلي ضعيف شده بايد تقويت بشي



برعكس تمام دخترا نه خجالت كشيدم و نه سرخ شدم،به برادر كه نگاه كردم مثل هميشه سرش پاين بود ولي اونم بي خيال بود،با رلكسي تمام گفتم:



نمي خورم فريبا نمي خورم...اكي؟آندرستند؟



بعدشم رفتم تو اتاقم و مانتو و شلوارمو پوشيدم برم آرايشگاه براي مراسم مزخرفي به نام پاتختي.



آرايشگر همون ديروزيه بود،يه آرايش لايت طلايي نايس به رنگ لباسم برام كرد و موهامم لخت كرد و دورم ريخت و جلوي موهامم پف داد بالا و يه دسته از موهامم ريخت تو صورتم،لباسمو پوشيدم و كفش شيك هم پام كردم،مانتوي نباتي فيت تنم كه قدش كوتاه بود روي لباسم تنم كردم،شال حرير طلايي هم شل انداختم روي سرم.

لباسم طلايي بود و پارچه لخت ي داشت ، تا كمر تنگ بود و از كمر به بعد حالت كلوش پيدا مي كرد،كفشمم طلايي و براق بود.




برادرمون اومد دنبالم،رفتم و نشستم توي ماشين.



مراسم تو خونه ي بهرام اينا بود،وارد كه شدم صداي آهنگ مثل مته مغزمو داشت سوراخ مي كرد.



اول رفتم تو اتاق و مانتو و شالمو درآوردم و رفتم روي صندلي مخصوص خودم نشستم و باز هم صحنه ي آشناي هميشگي و تفاوت بين خانما.



وقتي ازم خواستن برقصم عين چي ذوق كردم آخه عاشق رقص بودم سريع رفتم وسط و تا آخرم همون وسط رقصيدم و ننه فولادزره هم فقط حرص خورد.



كادوها كه داده شد حاجيمون اومد دنبالم و رفتيم به سمت آشيانه و اون ننش هم يه تعارف نزد شام بمونيم حالا من شام چي بخورم؟ گشنمه!!!! اگه اينا مومنن پس من ترجيح مي دم كافر باشم والا.


خلاصه ما رو بدرقه كردن و رفتن منم برخلاف تمام عروس ها نه استرس داشتم و نه قطره اي اشك ريختم از فراق خانوادم.توي خونه پر از مواد غذايه هرچي كه براي درست كردن يك غذا لازمه وجود داره نگران نباشيد


خب كي قراره غذا درست كنه؟كارگر مياد؟

با تعجب گفت:نه،شما درست مي كني ديگه

واااااااااااااا مگه حمال استخدام كردي به من چه؟ در ضمن من بلد نيستم

با دهني باز داشت نگام مي كرد، تو دلم گفتم اوي بپا مگس نره تو دهنت،يه خورده كه به خودش اومد گفت:نه جسارت نكردم

بعدم جلوي يك رستوران شيك وايساد و گفت:داخل رستوران غذا مي خوريد يا بگيرم بريم خونه؟

بگير ببريم خونه

چي مي خوريد شما؟

اوممممممممممم كباب برگ

با گفتن باشه پياده شد و رفت. چرا هر چي مي گفتم بي چون و چرا قبول مي كرد؟ چرا اينقدر با ادب بود؟ چرا لجش نمي گرفت؟چرا بي ادب نبود؟ چرا باهام لج نمي كرد؟ ااااااااااااااااااااااااا ه لج آدمو در مياره با رفتاراش!!!!!!ولي عجيب مغرور بود...

اومد و در عقبو باز كرد يه پلاستيك حاوي دو تا ظرف يه بار مصرف گذاشت رو صندلي و درو بست و امد نشست پشت فرمون،اخماش بدجور تو هم بود بهتر فكر كرده كاگر استخدام كرده براش بشوره ،بپزه و حمالي كنه.

جفتمون با كج خلقي وارد خونه شديم،رفتم تو اتاقم و لباسمو با تاپ و شورتك قرمز عوض كردم و اومدم نشستم پشت ميز ناهارخوري و با ولع شروع كردم به خوردن غذا.اونم چند دقيقه بعد اومد و شروع كرد به خوردن.

غذام كه تموم شد اومدم پاشم كه با صداش مكث كردم:ساراخانم بنشينيد مي خوام باهاتون حرف بزنم

نشستم و با يه ابروي بالا رفته گفتم:
بفرماييد

اخماشو كشيد تو هم و دستاشو آورد جلو گذاشت رو ميز و تو هم قفلشون كرد و گفت:ما چه بخوايم چه نخوايم بايد يه مدتي با هم زندگي كنيم پس بهتره به عقايد همديگه احترام بزاريممثلا شما با اين وضعيت مياي جلوي من اصلا صحيح نيست و به عقيده من توهين مي كنيد.منم به عقيده شما احترام مي زارم و خواهم گذاشت.

خودمو كشيدم جلو و گفتم:ببين آقاي برادر من حوصله ي دردسر ندارم،تا قبل اين داشتم راحت و آسوده زندگيمو مي كردم .الانم دوست دارم راحت و آسوده زندگي كنم و حوصله ي آدمايي مثل شما رو ندارم.من سر و وضعم رو فقط و فقط تو اين خونه اونم براي اينكه...يه پوزخندي زدم و ادامه دادم:خداي نكرده شيطون گولتون نزنه بهتر مي كنم ديگه هم حوصله نصيحت ندارم ، گود نايتبدون اينكه منتظر جوابش باشم رفتم تو اتاقم.

ايييييييييييييييش پسره ي بي شعور فكر كرده كيه!

اصلا از فردا تو خونه گوني تنم مي كنم.

با همون آرايش و مو خوابم برد,صبح با سردرد بدي از خواب پريدم.

اول رفتم يه دوش حسابي گرفتم،حوله ي لباسيمو تنم كردم و ساعتو نگاه كردم اوووووووووووف 1.30 بعدازظهر بود.

با همون حوله رفتم تو آشپزخونه و در يخچالو باز كردم و يه ليوان شير براي خودم ريختم.

رفتم نشستم روي مبل و پامو انداختم روي پاي ديگم و شروع كردم به خوردن شيرم.

با صداي چرخيدن كليد توي قفل در به خودم اومدم,سرمو برگردونم كه ديدم بله برادرمونه.

سرش پايين بود و هنوز متوجه من نشده بود،با صداي بلندي گفتم:سلام عليكم برادر

با تعجب سرشو بالا گرفت نگاش از روي صورتم سر خورد روي يقم و از اونجا هم رفت پايينتر و رسيد به پاهام،سريع گرفتم موضوع چيه حولم رفته كنار،حالا اين حاجيمون چه چشماش قوي شده،با لبخند مرموزي گفتم:حاجي،فك كنم تو مدرسه بود كه بهمون مي گفتن سلام واجب نيست ولي جوابش واجبه.

سريع به خودش اومد و سرشو انداخت پايين و گفت:سلام عليكم خواهر

دستش يه پلاستيك كه توش دو تا ظرف يه بار مصرف بود،رفت و روي ميز ناهارخوري گذاشتون بعدم از پله ها با قدمهاي محكم رفت بالا.

منم رفتم شيرمو كامل سر كشيدم و رفتم تو اتاقم مي خواستم مثل هميشه تاپ و شورتك بپوشم كه ياد حرفاي ديشبش افتادم پس يه تي شرت چسبون صورتي كه طرح قلب روش داشت با شلوارك ستش كه تا زير زانوم ميومد پوشيدم و رفتم تو آشپزخونه،برادر داشت غذاشو مي خورد منم قاشق و چنگال برداشتم نشستم پشت ميز و شروع كردم به خوردن با صداي جيرينگ به خودم اومدم ديدم حاجيمون يه دسته كليد انداخته جلوم روي ميز،اين چيه؟

خودش گفت:كليد تمام قفل هاي خونس در ضمن از اين به بعد يه كارگر مياد براي پختن غذا و گردگيري و بقيه كارها،امروز بعد ازظهر هم مياد تا باهاش آشنا بشي،بعد از اون با هم بايد بريم براي مادرتون يه كادو بگيريم براي امشب كه مي خوايم بريم خونه عمو مادرزن سلام.

ااااااااااااااااااه بازم از اين مراسماي مسخره.من نمي دونم چرا بين اين همه آدم بايد من بدبخت بشم و گير اين مراسما و از همه مهمتر گير يه آدم چندش بيفتم.

منظورتون از آدم چندش منم؟

پ ن پ منظورم عمه ي نداشتمه.

لطفا ادبو رعايت كنيد

و اگه نكنم؟

از جا بلند شد و دستاشو جوري كوبيد روي ميز كل آشپزخونه لرزيد و فرياد زد:من نمي دونم چه گناهي در درگاه خدا كردم كه الان دارم با تو تقاصشو پس مي دم؟

خيلي خوشحال شدم بالاخره عصبيش كردم منم از جام بلند شدم و دستامو زدم رو ميز و سرمو كشيدم جلو و زل زدم تو چشماش و گفتم:مي دوني چه گناهي؟ من بهت مي گم اولا رياكاري چون از اين پيراهن هاي يقه خفه كن مي پوشي،سرتو عين يابو مي ندازي پايين اگه بري تو ديوار خودت نمي فهمي دوما مغروري جز خود هيچ كسو نمي بيني مثلا خير سرت بسيجي هستي ولي فقط بلدي به آدم گير بدي دوست داري همه ازت بترسنتن صدام ناخودآگاه بالا رفته بود،نفس نفس مي زدم.

اونم مثل خودم جواب داد:رياكار بودن كه از كافر بودن بهتره از تو كه بهترم دين و ايمان نداري و خودتو براي تمام مردا مي ريزي بيرون،عقده داري ديگه دوست داري جلب توجه...
با سيلي من رف تو دهنش ماسيد،حقش بود داشت به من توهين مي كرد بي شعور.

انگشتمو تهديد گونه جلوش گرفتم و گفتم:حرف دهنتو بفهم عين چي چشماتو بستي و دهنتو باز كردي.

دستش روي صورتش مونده بود نفس نفس مي زد با خشم نگاهي بهم انداخت و بعدم سريع رفت تو اتاقش و درو بهم كوبيد،به درك فداي سرم. ___________ _______________________________


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد