رمان ازدواج به سبك اجباري4

۱۲۰ بازديد

رفتم تو اتاقمو لپ تاپمو در اوردم و وصل شدم به نت،همونجوري كه علاف و بي كار تو نت مي چرخيدم صداي زنگ آيفون بلند شد فوري رفتم سرمو از پشت چسبوندم به در،يه دفه محكم زده شد به در اتاقم آآآآآآآآآآآآآآخ گوشم كر شد بي شعور نمي تونست يواشتر بزنه؟

يه ذره گوشمو مالش دادم و بعدم با صورتي عصبي درو باز كردم و گفتم:هااااااااااااان ********ه يابو؟
با يه پوزخند اعصاب خورد كن گفت:من كاري ندارم،طوبي خانم اومده
طوبي خانم كيه؟
همون كسي قراره وظايف جنابعالي رو انجام بده.
تو دلم گفتم عاقا من حرفمو پس مي گيرم هم اين يارو بي ادبه هم پروروئه هم كصافطه هم لج آدمو در مياره عجب غلطي كردم گفتم اون چيزي كه قبلا بود بده تازه داره خودشو نشون مي ده.
با صداش به خودم اومدم:
چيه؟دارين به وظايفتون فكر مي كنيد؟
نخير هم من اصلا وظيفه اي ندارم يه غلطي كردم زنت شدم حمالت كه نشدم
بعد هم بدون اينكه منتظر جواب بمونم از پله ها پايين رفتم و ديدم يه خانم تقريبا ميانسال شايد هم سن و سال فريبا ولي بر اثر كار زياد شكسته تر شده بود روي مبل نشسته با ديدن من فوري از جاش بلند شد و گفت:
سلام
سلام.مي توني بشيني
وقتي نشست منم روبروش نشستم و گفتم:اسمت چيه؟
من طوبي هستم
سابقه كار داري
بله قبلا يه جايي كار مي كردم كه صاحب خونه يه زن و شوهري بودن كه بچه دار نمي شدن
چرا اخراج شدي؟
اخراج نشدم
پس چي؟
اونا براي هميشه رفتن خارج از كشور
خيلي خب طوبي من هيچ كاري بلد نيستم تازه هم ازدواج كردم ديگه فك كنم خودت وظايف خودتو بدوني
با تعجب گفت:يعني چي؟مگه ميشه هيچ كاري بلد نباشين
اين موضوع به تو هيچ ربطي پيدا نمي كنه
خيلي نارات شد ولي با اين حال گفت:بله خانم
خب ساعت كاريت از 9 صبح مياي منم بيدار نمي كني تا 5 عصر مشكلي نداري؟
نه خانم مشكلي ندارم
خيلي خب الانم بشين تا همسرم بياد و باقي صحبت ها رو باهات بكنه
چشم
از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا ،در اتاقشو يه دفه باز كردم متعجب سرجاش خشكش زده و تي شرتش تو دستش خشك شده بود،موهاشم خيس بود پس حموم بود.اي جونم چه هيكل جيگري داره!!!!!!!!
يه دفه سريع بلوزشو پوشيد و بااخم و عصبانيت گفت:به شما ياد ندادن قبل از ورود به هر جا در بزنيد
نچ ياد ندادن
نفسو محكم فرستاد بيرون و گفت:حالا چي كار دارين؟
از نظر من اين زنه خوبه برو باهاش قرارداد ببند
باشه
از اتاقش اومدم بيرون و رفتم تو اتاق خودم و شروع كردم به حاضر شدن،شلوار جين سفيدمو پوشيدم بعد هم شروع كردم به آرايش كردن مثل هميشه پنكك رنگ پوستم،خط چشم با روش خودم,رژ صورتي هم آرايشمو تكميل كرد هيچ وقت اهل آرايش غليظ نبودم،موهامو از وسط با كليپس سرخابي سفيد جمع كردم و جلوي موهامم كج ريختم توي صورتم.
گوشواره حلقه اي بزرگ ام رو به همراه دستبند وگلوبند ستشو انداختم،مانتوي سرخابي كوتاه و تنگمو با شال سفيد پوشيدم.
كيف و كفش صورتي هم برداشتم و رفتم پايين ديدم بله حاجيمون مثل هيشه با يه تيپ مزخرف وايساده ديگه دقت نكردم چي پوشيده.
اول رفتيم واسه فريبا يه انگشتر برليان خريديم بعدم رفتيم خونه ي بهنام.
وارد كه شديم به بهنام و فريبا يه سلام سرد دادم و رفتم تو اتاق قبليم،آآآآآآآآآااخي دلم براي اتاقم تنگيده بود اشك تو چشمام جمع شد اااااااااااااااه بسه نبايد احساساتي بشم.
مانتومو با يه تاپ سرخابي دكلته چسبون عوض كردم و رفتم بيرون.
فريبا از ديدن انگشتر گل از گلش شكفت، كلا از طلا سير نمي شد برعكس من.
بالاخره آخر شب رسيد و من از اون مهموني مزخرف خلاص شدم.
وقتي وارد خونه شديم هر كدوم رفتيم اتاقاي خودمون.
لباس خوابمو پوشيدم و رفتم توي تختم گوشيمو برداشتم و زنگيدم به شري:
سلام سارا
سلام شري جون،خوبي؟
تو كه بهتري معلومه اين چند روزه كدوم گوري هستي؟
ببخشيد عزيزم يه مشكل لا ينحلي به وجود اومده بود بالاخره باهاش كناار اومدم
واي چه مشكلي گلم؟الان خوبي؟مادر و پدرت خوبن؟
نه عزيزم مشكل خاصي نيست نگران نباش حالا اينو ولش كن بگو ببينم آخر هفته پارتي سر جاشه؟
آره گلم مياي؟
آره ميام
اكي پس فعلا باي
بايتازه داشت خوابم سنگين مي شد كه در اتاقم زده شد ،ااااااااااه لعنت بر مزاحم،با صداي خواب آلودي گفتم:
هااااااا؟چي مي خواي ؟
با باز شدن در اتاقم برادرمون ظاهر شد،اومد جلو و در حالي كه سرش پايين بود گفت:
يادم رفت يه موضوعي رو بهتون بگم
چه موضوعي؟
پدر من به عنوان هديه عروسي براي آخر هفته دو تا بليط براي مشهد گرفته
من نميام
چرا؟
چون به اماما اعتقادي ندارم
با نعجب و اخم سرشو آورد بالا و گفت:
چرا؟
دليلش به خودم مربوطه
در هر صورت اگر نياين خانم بزرگ شك مي كنه و...
رفتم تو فكر،مشهد براي كدوم امام بود؟ امام علي؟ حضرت معصومه؟ امام كاظم؟
حضرت نوح؟ حضرت آدم؟ چه مي دونم بي خيال مي رم اونجا برادرمونو اسكل مي كنم خوش مي گذره
پس گفتم:
خيلي خب ميام
هيچ واكنشي نشون نداد و داشت به يك جا خيره نگاه مي كرد رد نگاشو گرفتم رسيدم به بدن خودم آخه لباس خوابم هم كوتاه بود هم فوق العاده باز،تو دلم شمردم 1 2 3 و يه دفه با صداي بلند گفتم:
پخخخخخخخخخخخ
حول شد و پاش ليز خورد و پرت شد روي تختم كنار من،كرم درونيم مدام تكون مي خورد پس تصميم گرفتم اذيتش كنم،سرمو بردم جلو طوري كه نفسامون با هم قاطي مي شد ايييييي حالم داشت از اين نزديكي بهم مي خورد ولي براي اذيت كردنش لازم بود،با صدايي پر از ناز و عشوه كه ال خودمو بهم مي زد گفتم:
چي شد؟حالت خوبه؟
بدون پلك زدن فقط محو من شده بود ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و پقي زدم زير خنده ،حاجيمون اولش نفهميد جريان چيه ولي بعد چند دقيقه تازه فهميد جريان از چه قراره با عصبانيت بلند شد و گفت:
منو مسخره مي كنيد؟
دلمو گرفته و روي تخت ولو شده بودم و از خنده غش كرده بودم با عصبانيت درو اتاقمو بهم كوبيد و رفت.
وقتي خندم تموميد تازه يادم افتاد كه من بيچاره آخر هفته با شري قرار دارم،اااااااه زندگيم فلج شده، با يه اس ام اس بهش خبر دادم نمي تونم برم.
صبح با صداي جاروبرقي از خواب پريدم،به ساعت نگاه كردم 11:30 بود اااااااااه چقدر زود بيدار شده بودم.
دست و صورتمو شستم وتي شرت و شلواركي كه قدش تا سر زانوم بود به رنگ سبز چمني پوشيدم.
رفتم پايين پوووووووووووف اين كه طوبي هستش.
با ديدن من جاروبرقي رو خاموش كرد و گفت:
سلام خانم
عليك،مگه نگفته بودم منو بيدار نكني؟
خب؟
پس اين سر و صدا چيه؟
شما گفتين بيدارتون نكنم نگفتين از چه وسايلي استفاده بكنم يا نكنم!
نفسمو محكم دادم بيرون و گفتم:
خيلي خب به ارت برس
اونم با روشن كردن دوباره جارو به كارش ادامه داد.
فوضوليم گل كرده بود و دوست داشتم وسايل شخصي برادرو ببينم پس آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز كردم رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.
روي ديوار يه برگه توجهمو جلب كرد رفتم جلو،اااااااااااااااا برادرمون اهل برنامه ريزي بود،روي برگه نوشته بود:
ساعت 5 صبح بيداري،5تا6 نماز،6تا7 ورزش و صبحانه،7 تا 19 كار،19 تا 20 نماز،20 تا 21 شام و تماشاي تلويزيون،21 تا 22 مطالعه و مسواك،22خواب
چه برنامه ي مزخرفيييييييي
با صداي طوبي به خودم اومدم:
خانم ناهار حاضره
سريع رفتم پايين،آخ جون لازانيا،با اشتها غذامو خوردم.روي مبل نشستم و كنترل تي وي رو برداشتم و روشنش كردم،اااااااا چرا ماهواره اينجا نيست؟
حالا من بايد برنامه هاي مزخرف ايرانو ببينم؟
اااااااااااه ببين چطوري آدمو از زندگيش مي ندازن!!!!!
گوشيمو برداشتمو شروع كردم بازي كردن يه دفه برام اس اومد،پارميس بود:
سلام سارايي،با بچه ها قراره بريم دربند مياي؟
جوابشو دادم:
پويا هم هست؟
منتظر جوابش شدم به دقه نكشيده جواب داد:
نه خيلي وقته از گروه جدا شده و معلوم نيست كجا رفته حالا مياي؟ چي كار به پويا داري؟
خيلي خوشال شدم،با ذوق براش نوشتم:
آره ميام،هيچي ديدم چند وقته نيست مي خواستم ببينم كجاس.
دوباره زود جواب داد:
اكي پس مي بينمت.فعلا
سريع يه دوش گرفتم،حولمو دراوردم و بدون لباس نشستم پشت ميز آرايشم،مثل هميشه سايه و رژ گونه نزدم،خط چشمم با روش هميشگي كشيدم،در آخر رژ صورتي براقمو زدم.
به پشت گوشامو و گردنم و مچ هام از عطر هميشگي زدم.
شلوار جين لوله تفنگيمو با مانتوي جذب و كوتاه سرمه اي پوشيدم ، موهامو با سشوار خشك كردم و دورم ريختم،شالمو خيلي شل روي سرم انداختم،كفش پاشنه بلند سرمه اي با كيف ستش هم برداشتم.
سوييچ بنزي كه بهرام كادوي عقد به من داده بود و برداشتم و خواستم برم كه با ديدن طوبي تازه يادم افتاد اين هنوز كار داره.
ساعتو نگاه كردم،4 بود هنوز يه ساعت ديگه كار داشت حالا من چه كنم؟
گوشيمو از تو كيفم در آوردم و زنگيدم به برادر،بعد از 4 بوق برداشت:
بله
سلام عليكم و رحمه و ا... و بركاته
عليك سلام خواهر
برادر اين طوبي كارش تموم نشده و منم مي خوام جايي برم
كجا؟
فك نكنم به شما ربطي داشته باشه
خيلي خب شما برو من به طوبي خانم اعتماد كامل دارم
اونوقت چرا؟
چون ايشونو مادرم معرفي كرده
اكي پس باي
خدانگهدار
اومدم برم كه ديدم طوبي با اخم بهم خيره شده،با عصبانيت گفتم:
********ه؟ چرا اينجوري نگاه مي كني؟
من از صبح دارم با بدبختي خونه رو تميز مي كنم اونوقت شما با كفش ميايد رو پاركت ها و دوباره كثيفشون مي كنيد
خب دوباره تميزشون كن و پولتو بگير
بعدم با عصبانيت از خونه بيرون زدم،هر چي اداس مال آدم گداس والا،ببين يه روز نيومده چه زبوني دراورده
با سرعت به طرف دربند روندم،وقتي رسيدم زنگيدم به پارميس و آدرس جايي كه نشستن و گرفتم.
ماشينو پارك كردم . رفتم به سمت تخت هاي چوبي آهان ديدمشون ،صداي خنده هاشون تا صد متر اونطرفتر مي رفت.
رفتم جلو و با صداي بلند گفتم:
پپپپپپپپپپپپخخخخخخخخخ
همشون پريدن هوا،صحنه ي خيلي خنده داري بود ، زدم زير خند و خودم و پرت كردم رو تخت،شهاب با لبخند مرموزي نزديكم اومد منم اصلا اهميتي ندادم وبه خندم ادامه دادم كه يه دفه شروع كرد به قلقلك دادن من بدبخت منم حساس ديگه از ري تخت نمي توستن جمعم كنن اين شهاب كصافط هم دست بر نمي داشت و انگشتشو روي شكمم حركت مي داد،
واي ديگه داشتم مي مردم به بدبختي و بريده بريده گفتم:
شه...اب...و..لم...ك..ن...پ...لي...ز
شهاب بالخره ولم كرد منم با مشت و لگد افتادم به جونش اونم همه رو مهار مي كرد و مي خنديد،خلاصه لنگ و پاچمون تو هم بود كه يه پسره قليون آورد،آآآآآآآآخ جووووووون سريع پريدم روي قليون و نذاشتم به كسي برسه.
تا ساعت 9 شب دربند بوديم،خيلي خوش گذشت.
موقع برگشت خيلي ترافيك بود فقط دلم مي خواست زودتر برسم آخرشم ساعت 12 بود كه ماشينو تو پاركينگ پارك كردم.
وقتي كليدو انداختم و درو باز كردمهمه ي چراغا روشن بود و برادرمونم سرگردون وسط خونه راه مي رفت و با گوشيش ور مي رفت يا ساعت بزرگ وسط خونه رو نگاه مي كرد،يعني چي شده؟
رفتم جلو و گفتم:
چي شده برادرمون ساعت 10 شب نخوابيده؟
با تعجب سرشو گرفت بالا چند دقه خيره موند و كم كم تعجب جاشو به عصبانيت دادوفرياد زد:
معلوم هست تا اين موقع شب كجا هستين؟
اوووووووو پس به خاطر من تا الان نخوابيده نه بابا رگ غيرتش قلنبه شده،تي تو دعوا هم از فعل جمع استفاده مي كنه بابا با ادببببب،ادبت منو كشته!!!!!!
با صداي عصبيش به خودم اومدم:
جواب منو نمي دين؟
نيازي به توضيح براي شما نمي بينم،من حتي به بهنام جواب پس نمي دادم حالا بيام به تو جواب پس بدم،برو بينيم بابا
بعدم با بي خيالي رفتم تو اتاقمو گرفتم خوابيدم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد