رمان فرزند من 12

۱۰۰ بازديد
 

پشت صندلي نشستم  

مهسا دلم چاي داغ ميخواد 

مهسا هم روبه روم نشست گفت منم دلم ميخواد  تازه كيكم ميخوام اخه خيلي گرسنمه

تريا دانشگاه يه طوري بود كه  هرچي ميخواستي بايد ميرفتي خودت ميگرفتي  نمياوردن سر ميزت 

يه نگاه به بوفش كردم خيلي راه بود چشمامو مظلوم كردم براي رامين بابا جواب ميداد اميدوار بودم كه براي مهسا هم جواب بده

مهسا :چشماتو اونجوري نكن من يكي نميتوني خر كني  پاشو برو همينجور

داشتيم  بحث ميكرديم كه كي بره بهار رسيد سر ميز خواست بشينه با التماس  حالت گريه گفتيم ما چاي ميخوايم با كيك

بهار با تعجب يه ذره نگامون كرد گفت گشاديدا

 كولشو گذاشت رو ميز رفت 

منو مهسا با هم يه نفس راحت كشيديم برگشتم گوشيمو از تو كولم ور دارم  نگام به امير افتاد با ارش مليسا اناهيتا ميز كنار ما بودن  با يه پوز خند داشت نگام ميكرد 

منم يه ذره نگاش كردم  بعدم  بي خيال  روم برگردوندم گوشيمو از تو كولم در اوردم 

يه ميسكال داشتم از رامين بود 

يه اس هم داشتم  بازش كردم رامين بود كلاست تموم شد يه زنگ به من بزن

يعني چيكار داره  شمارشوگرفتم  نگام به مهسا افتاد داشت با گوشيش ور ميرفت 

الو : سلام خوبي

رامين : سلام چطوري 

من : كارم داشتي رامين : اره كلاست كي تموم ميشه 

من : ساعت 2 براي چي 

بهار با سيني چاي امد نشست 

 با لبخوني ميگفت كي 

منم اروم گفتم رامين 

رامين : همين جوري مياي خونه ما

نه برا چي بيام 

رامين : همينجوري ديروز كه نشد بموني امروز بيا

نه خونه كار دارم نميتونم بيام 

رامين : هنوز از دستم ناراحتي 

گفتم : نه بابا قرار شد ببريم پيست ديگه 

رامين با خنده گفت خوشم مياد  از رو نميري باشه ميبرمت 

من : هميني كه حست كاري نداري 

رامين : نه  مواظب خودتم باش 

من : باشه فعلا" باي 

رامين : خداحافظ

گوشي قطع كردم 

يه چاي ورداشتم 

مهسا: چيكارت داشت 

بهار : به تو چه  زنگ زده حاله برادرزادشو بپرسه 

مهسا: خفه كي با تو بود 

من : بسه ديگه 

همينجوري زنگ زده بود ميخواست ببينه هنوز  از دستش ناراحتم يا نه 

بهار : براچي ناراحت 

مهسا : قضيه ديروز براش تعريف كرد ولي بچه پرو در مورد عكس حرفي نزد داشتم نگاش ميكردم به چشم ابرو ميخواست كه منم چيزي نگم 

بهار : به خاطر اين كه بي اجازه رفتي تو اتاقش زد تو گوشت

من: اره رامين اصلا" دوست نداره كسي بي اجازه بر تو اتاقش  حالا ميخواد هر كي باشه 

رو به بهار گفتم استاد چيكارت داشت 

بهار  هيچي بابا شماره بابامو گرفت 

مهسا : پس قضيه ايدفعه جديه 

خواستم چيزي بگم كه بوي تند سيگار و دودش پيچيد تو ببينيم  حالم داشت بد ميشد برگشتم ببينم كي 

امير ارش با هم بود جفتشون داشتن سيگار ميكشيدن چون نزديك ميز ما بودن دودش قشنگ ميومد طرف ما مخصوصا" من 

 تند تند نفس ميكشيدم ولي خبري از هوا نفس نبود  سرفم گرفت

 ليوان چاي از دستم افتاد صداي بد تو سالن پيچيد مهسا بهار برگشتن طرفم 

ولي من حالم خيلي بد شده بود حس ميكردم كه كبود شدم مهسا دويد طرفم  بهارم تو كولم دنباله اسپرم بود 

سهيل بود كه با داد به امير ارش ميگفت اون لعنتي رو خاموش كنيد 

از نبود اكسيزن به لباس مهسا چنگ زدم مهسا رو به بهار گفت چيكار ميكني بدو ديگه  ولي هيچ خبري نبود داشتم مرگ جلو چشمام ميديدم كه  كه يه ذره هوا حس كرد چند بار پشت سر هم  حتما" اسپرم بود حالم بهتر شد ولي باز بي حال افتادم رو دست مهسا 

  چشمامو باز كردم مهسا بهار ديدم به چشماي اشكي دارن نگام ميكنن

بهار: خوبي

فقط تونستم سرم تكون بدم مهسا رو صندلي بغليم نشست كمكم كرد سرم بزارم رو پاش بهارم يه صندلي گذاشت كنارم  بعدم پاهامو گذاشت روش

سهيل با يه ليوان اب امد كنارم زانو زد اب گرفت طرف لبام مهسا هم سرم بلند كرد كه راحت تر بتونم بخورم يه ذره خوردم دوبار سرم گذاشتم رو پاي مهسا 

سهيل پسر خيلي با حالي بود خيلي با معرفت بود تنها پسري بود تو دانشگاه كه منو بهار مهسا با هاش راحت بوديم 

صداشو شنيدم نميدونم به كي داشت ميگفت تو نديدي باران با يه ذره دود به چه روزي ميفته نديدي كه با بوي ادكلن بچها چند بار حالش بد شده نميتوني به دوستهاي عزيزت بگي كنار باران سيگار نكشن اينا كه خبر نداشتن باران نفس تنگي داره تو كه ميدونستي 

صداي مليسا بلند شد به سهيل گفت 

به خدا اصلا" حواسم به باران نبود نميدونستم ميز كنار ما نشستن

تو دلم گفتم غلط كردي كه  تو منو نديدي

حالم از خودم داشت بهم ميخورد انقدر ضعيفم كه با يه ذره دود اينجوري ميشم 

دوست نداشتم چشمامو باز كنم  نگاه ترحم بچه ها رو ببينم 

از ترحمي كه تو نگاشونه  بيزارم  دلم ميخواد كه همين الان بميرم 

 هيچ وقت مامانم نميبخشم با خود خواهي خودش هم زندگي منو جهنم كرد هم زندگي بابا بيچاره 

اگه همون موقعه منو سقط كره بود الان هم خودش زنده بود هم بابام خوشحال بود هم من اين مريضي لعنتي نداشتم 

يه صداي با لاي سرم حس كردم 

خانوم ملكي حالشون خوبه 

امير بود مهسا بهتر هر وقت اين جوري ميشه بعدش بي حال ميشه  چند دقيقه ديگه  حالش بهتر ميشه 

امير : واقعا" متاسفم نميدونستم كه اينجوري ميشه 

مهسا : شما تقصيري نداريد چون خبر نداشتيد ولي مليسا چند بار تا حالا ديده بود باران  با يه ذره دود سريع حالش بد ميشه

شما هم ديگه نمي خواد عذاب وجدان داشته باشيد  دفع ديگه مرا عات كنيد 

      اروم  سرم از رو پاي مهسا   ورداشتم 

مغنعم كه از رو سرم افتاده بود درست كردم كه نگام تو نگاه امير افتاد يه جور عجيب داشت نگام ميكرد  محل ندادم وسايلم ورداشتم رو به مهسا گفتم من كلاس بد نمي مونم ميرم خونه 

مهسا منم باهات ميام 

لازم نكرده بمون سر كلاست 

خودم ميتونم برم از تريا امدم بيرون به بهارم كه داشت صدام  ميكرد محل ندادم خودشون ميدونستن وقتي تو يه جمع حالم بد ميشه بعدش سگ ميشم 

از دانشگاه امدم بيرون يه دربست گرفتم يه راست رفتم خونه

  خونه كليد انداختم رفتم تو انقدر عصبي بودم ميخواستم خودمو بكشم 

از اينكه جلو كسي حالم بد بشه متنفرم 

از نگاه ترحم اميز بچه ها از اينكه امير هميشه با پوز خند نگام ميكرد ولي وقتي حالم بد  شده  بود اون جوري نگام كرد تو نگاش ترحم بي داد ميكرد در ورودي خونه رو چنان بهم زدم كه خودم  از صداش ترسيدم ولي بهش محل ندادم 

خاتون ديدم كه با ترس امد تو حال 

خاتون : اين چه جور در بستنه سكتم دادي باران

يه ذره نگاش كردم

كه پشت خاتون يه پسر 32. 33 ساله امد بيرون اونم داشت  نگام ميكرد اصلا" بهشون محل نكردم هر ان منتظر بود بغضم بتركه تا راحت بشم ولي فايده نداشت يه چيز تو گلوم بود داشت خفم ميكرد فقط با گريه اروم ميشدم كه نه بغضم ميتركيد نه اشكم در ميومد اروم از كنارشون رد شدم داشتم از پلها ميرفتم بالا  صداي خاتون شنيدم ******** شده حالت خوبه 

باران  باران

ولي اصلا " به صدا كردنش توجه نكردم 

فهميده بود حالم خرابه  به اينكه با كفش امدم تو خونه چيزي نگفت 

در اتاقم باز كردم رفتم توش

 كولم پرت كردم كنار اتاق مغنعمم با خشونت در اوردم دكمه مانتوم عصبي باز مي كردم مانتومم  پرت كردم يه طرف رفتم تو حموم اب سرد باز كردم تا وان پر بشه  با لباس رفتم تو اب سرد نشستم  لرز بدي افتاد تو بدنم ولي بهش اهميت ندادم دراز شدم توش  چشمامو بستم به اين فكر كردم اين دخترا چه جوري تقي به توقي ميخورد اشكشون در مياد ولي من نه  مطمعنم اگر يه فس كتك حسابي هم بخورم بازم اشكم در نمياد 

فقط يه بغض بزرگ ميشنه تو گلوم

قبلا" انقدر به دود حساس نبودم بعد از تصادفم بدتر شدم دقيقا" 2 ساله پيش تازه  گواهينامه گرفته بودم  بابا برام يه 206 سفيد خريده انقدر خوشحال بودم انقدر ماشينم دوست داشتم كلا" خوشيم زياد دوام نداشت 

درست 2ماه بعد از اين كه ماشين خريده بود  يه روز داشتم تو اتوبان ميرفتم كه دقيقا پشته فرمون نفسم  ميگيره نميتونم ماشين كنترل كنم ميزنم به 3تا ماشين  تنها شانسي كه ميارم دقيقا" جلو بيمارستان تصادف ميكنم خدارو شكر كسي طوريش نشد فقط خودم يه دست  يه پام شكست 

به خاطر تنفسمم  3ماه تو بيمارستان بستري بودم اونم به خاطر اينكه قفسه سينم شديد ضرب ديده بود

دكترم ميگفت زنده موندنم خداي بود  به خاطر تنگي  نفسم ممكن بود همونجا در جا تموم كنم  

از همون موقع بابا ديگه نشستن پشت فرمون قد غن كرد 

البته با خودش مشكلي نبود 

با صداي خاتون از فكر ميام بيرون 

********ه تو چرا اينجوري رفتي حموم 

پاشو لباساتو در بيار دست ميزنه به اب ميگه خدا منو مرگ بده چرا اب انقدر سرده 

سينه پهلو ميكني  كمكم كرد از تو وان امدم بيرون بعدم لباسامو از تنم اورد حوله گرفت دورم  از تو حموم امدم بيرون منو رو تخت نشوند تا برام لباس بياره  يه دست لباس برام اورد امد كنارم نميخواي بگي ******** شده 

اروم سرمو تكون دادم گفتم هيچي نيست خاتوني

خاتون : از قيافت كاملا " معلومه

 لباسا رو كمكم تنم كرد گفت پاشو بريم پاين ناهار 

گفتم نمي خوام گشنم نيست

مگه ميشه رنگت زرد شده پاشو ببينم 

تو برو پايين الان ميام

نرم پايين نياي پا ندارم دوباره اين پله ها رو بيام بالا خاتون رفت  

منم پاشدم يه نگاه به لباسم كردم يه بلوز شلوار سورمه اي اديداس بود 

رفتم جلو اينه راست مي گفت رنگم بد جور پريده بود موهامو شونه كردم  بالا سرم با كش بستم  رفتم پايين     

    



 رفتم تو اشپز خونه خاتون با اون پسر نميدونم كي بود پشت ميز بود 

اروم سلام كردم يه صندلي كشيدم عقب نشستم 

خاتون با لبخند جوابمو داد اروم دستم كه رو ميز بود گرفت گفت خوبي

يه نگاه بهش كردم گفتم اره خوبم 

يه نگاه به پسره كردم چهره خشن و بي نهايت جذابي داشت چشماي سبز يشمي با پوست برنز هيكل چهار شونه بلوز استين كوتاه تنش بود رگهاي بازوش پيچيده بود به هم نشسته بود قد ش فكر كنم بلند باشه 

خاتون نگامو به پسر ديد گفت بردياست نوه منه پسر خدا بياموز كتايون

ابروهامو دادم بالا گفتم اهان 

خوش امديد 

برديا : ممنونم


خاتون : اين خانوم خوشگله هم بارانه دختر اردلان

برديا هم فقط سرشو تكون 

مشغول خوردن غذا شديم البته اصلا" اشتها نداشتم ولي اگه نميخوردم خاتون به زور ميريخت تو حلقم

تقريبا" داشتم با غذام بازي ميكردم هراز گاهي هم يه چي ميزاشتم دهنم مرغ سو خواري با سيب زميني بود 

خاتون : بخور ديگه چرا بازي ميكني 

من: اشتها ندارم تو دانشگاه يه چي خوردم مرسي 

سريع از پشت ميز بلند شدم امدم بيرون به اعتراض هاي خاتون هم اهميت ندادم

رفتم رو كاناپه جلو توي دراز شدم شبكهاي ماهواره بالا پاين ميكردم 

عاشق فيلماي پليسي بودم البته خارجي ايرانيها نميتونن فيلم بسازن

فيلمش خيلي هيجاني بود بازيگرش استيون سگال بود خيلي دوستش دارم خيلي قشنگ بازي ميكنه تو بهر فيلم بود يه 20 دقيقي اش 

رفته بوداحساس كردم ينفر نشست رو مبل حس اينكه برگردم ببينم كي نداشتم كاناپه 3نفره كه من روش خوابيده بودم جلو توي بود يه 2نفره هم سمت راست من بود كه سرم طرفش بود

اصلا" حس بلند كردن سرم نبود داشتم فيلم ميديدم كه چشمام گرم خواب شده باصداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم به پتو روم بود حتما" كار خاتون بود 

صداي تلفن هم قطع نميشه پاشدم رفتم تلفن جواب دادم 

الو 

سلام باران جان خوبي 

سلام سارا جون شما خوبي 

سارا : ممنونم عزيزم بي موقعه زنگ زدم خواب بودي 

نه ديگه بايد بيدار ميشدم 

سارا: باران جان من هرچي همراه اقاي دكتر ميگيرم خاموش 

كارش داشتم زنگ زدم مطب كسي جواب نداد گفتم شايد خونه باشه هستش

سارا جون من همين الان بيدار شدم چند لحظه صبر كنيد اتاقشو ببينم 

سارا : باشه عزيزم

از پلها رفتم بالا در اتاق كارش باز كردم نبود رفتم طرف اتاق خوابش

در باز كرد 

اره خواب بود 

الو سارا جون 

بابا خواب اگه كارتون واجب بيدار كنمش

باران جان زياد واجب نيست اگه تا نيم ساعت ديگه بيدار نشد لطف ميكني 

بيدارش كني كه باهام تماس بگيره

من تا نيم ساعت ديگه صبر ميكنم 

باشه 

من : باشه سارا جون ميگم كه باهاتون تماس بگيره

سارا : ممنونم عزيزم فعلا" خداحافظ

خواهش ميكنم خداحافظ

تلفن قطع كردم يه نگاه به بابام كردم 

چقدر دوستش دارم 

به پهلو خوابيده بود يه دستش هم زير متكا بود 

رفتم كنار تختش نشستم به پشت تخت تكيه دادم پاهامو جمع كردم تو شكمم چونمو گذاشتم روش 

زل زدم به بابام موهاش خيلي سفيد شده بود بيشترش به خاطر من بود 

تصادفم بابا رو پير كردش

پا به پاي من كه درد ميكشيدم اون بيشتر درد ميكشيد

3ماهي كه بيمارستان بودم به خاطر نفسم مسكن قوي نميزدن ولي من درد داشتم با اون مسكاني هم كه بهم ميزدن فقط به ذره دردم كم ميكرد 

كلافگي بابا رو ميديدم با حرفش سعي ميكرد ارومم كنه ولي مگه اروم ميشدم درد قفسه سينم وحشتناك بود

تو همون 3ماه نصف موهاش سفيد شد

من هميشه خودم مصوب مرگ مامانم ميدونم ولي بابام حتي يه بار بهم نگفت كه تو باعث شدي حتي شناسناممو ديرتر گرفت كه تولدم با روز مرگ مامانم يكي نباشه 

اروم دلا شدم گونش بوس كردم يه زره تريش در اورده بود از زبريش بدم ميومد ولي باز بوسش كردم 

اروم چشماشو باز كرد 

نگاش كردم گفتم بيدارت كردم 

كشيدم تو بغلش گفت اره تازه خوابم برده بود سرمو گذاشتم رو سينش گفتم تقصير سارا جونه

بابا: به سارا چه 

گفتم زنگ زد كارت داشت گفت اگه بيدار نشدي بيدارت كنم

بابا چيزي نگفت به ذره موهامو ناز كرد گفت چرا كلاس اديباتتو نموندي 

امدم در دانشگاه مهسا گفت رفتي

من: حوصله نداشتم بمونم 

سرمو گرفت بالا يه ذره نگام كرد گفت حالت بد شده بود نه 

گفتم يه كم 

تو هم بدش امدي خونه 

باران قرار نيست هر وقت حالت بد ميشه ديگه سر كلاسات نري

اين بيماريت يه چيز عامي قرار نيست چون تو جمع حالت بد ميشه سريع وسايلتو جمع كني ديگه به كاري ديگت نرسي

من: باز مهسا دهن لقي كرد 

بابا: نخير منتظرت بودم كه سهيل ديدم گفت كه ظهر چه اتفاقي افتاده بود 

من: از نگاه ترحمشون بيزارم 

از اين كه تا حالم بد ميشه همه جمع ميشن دورم بيزارم 

از اينكه حداكثر بچهاي دانشگاه مشكلمو ميدونن بيزارم بابا اروم منو از رو سينش بلند كرد نشوند خودشم نشست چونمو گرفت تو دستش تا بهش نگاه كنم

گفت : اين بيماريت.... اين نفس تنگيت.... تا زماني كه زنده اي باهاته هيچ راه درماني نداره اگه داشت مطمعن باش تمام زندگيمو حتي شرافتمو ميدادم تا درمانت كنم

تا راحت بشي 

ولي نيست 20 ساله كه ازت ميخوام باهاش كنار بياي 

ولي هنوز نتونستي باهاش كنار بياي

اينكه تا حالت بد ميشه مردوم دورت جمع ميشن 

اين مشكل جامعه ما ست چه يكي حالش بد بشه چه چنفر باهم دعوا كنن 

چه تصادف بشه سريع مرد م جمع ميشن نميتونيم درستش كنيم

چون جامعه ما اينجوري 

اين كه ميگي با ترحم نگات ميكنن ترحم نيست

اينه كه وقتي حالت بد ميشه كسي كه داره نگات ميكنه تو ميگي ترحم اون پيش خودش به يه چي ديگه فكر ميكنه

خدا رو شكر ميكنه از اون چيزي كه ميخواد خدا بهش نداده 

در عوض بهش سلامتي داده 

از اين كه بچه هاي دانشگاه مشكلتو ميدون 

خوبه كه رعايتتو ميكنن امروز اون دو نفر كه مشكل تو رو نميدونستن ناخواسته باعث شد به اون روز بيفتي

من : بابا با اينا نميتوني منو قانع كني 

من خدا رو شكر ميكنم اگه اين مشكل دارم در عوض تو رو دارم 

من حاضر 2تا پاهمو از دست بدم ولي بازم جاش تو رو داشته باشم عزيز ترين كسم تو اين دنيا هستي 

چون وابستگي كه بهت دارم به هيچكي ندارم 

ولي من هيچوقت مامان نميبخشم با خود خواهيش هم جون خودشو از دست داد هم منو با اين بيماري گذاشت تو اين دنيا 

هم تو رو يه عمر تو حسرت گذاشت

اگه همون موقع منو از بين 

بابا دستش گذاشت رو لبام گفت ديگه ادامه نده 

باران 

تو هنوز مادر نشدي كه بتوني كاري كه مامانت باهات كرد درك كني

تو تمام زندگي مني تنها يادگار رويا امانت رويا 

اگه تو هم به اين دنيا نميومدي بازم رويا زنده نميموند 

ولي تو يه اميد براش بودي حداقل چند ماه به خاطرت بيشتر زندگي كرد حداقل اون چند وقت شاد بود 

منم يه يادگار از ش دارم

ديگه در مورد مادرت اينجوري حرف نزن 

بعدم منو كشيد تو بغلش گفت 

چطور ميتوني در مورد روياي من اينجور بگي 

باران مادرت يه فرشته بود

تو هم تنها يادگارش همچيت عين مادرته حتي اين بغضي كه تو گلوته نميتوني بشكنيش رويا هم درست عين تو تو بدترين شرايط هم گريه نميكرد مادرت حتي تو مرگ مادرش هم اشك نريخت اون موقع يه دختر 12 13 ساله بود با بچه گيش هم وقتي مادرش از دست داد گريه نكرد 


راست ميگي مادرت منو تو حسرتش گذاشت من هميشه تو حسرت مادرت ميمونم چه الان كه مرده چه موقعي كه زنده بود 

باورم نمشد بابام داشت اشك ميرخت ولي من نه لعنتي 

از بغلش امدم بيرون اشكاشو پاك كردم 

گفتم : بابا جونم نميخواستم ناراحتت كنم

من هيچ وقت به قضيه اين جور كه شما ميگيد نگاه نكردم 


به خدا نميخواستم به عشقت به مادرم توهين كنم 

ولي شما هم به من حق بديد 

بابا اروم دستامو از رو صورتش ورداشت برد نزديك لباش بوسيد 

گفت باران تو هميشه من به عنوان پدر قبول داري مگه نه 

گفتم منظورت چي 

معلوم كه قبول دارم شما همه چي مني پدر مني هم خون مني

نميدونم چرا وقتي كه گفتم هم خون مني يه لبخند تلخ زد 

پيشونيمو بوسيد گفت معلوم كه هچي تم 

فقط من پدرتم 

و با يه اه گفت هم خونتم 


بحث عوض كردم نميخواستم بيشتر از اين ناراحتش كنم 

گفتم نمي خواي به سارا جون زنگ بزني كارت داشت 

بابا سرشو تكون داد 

من گونشو بوس كردم گفتم ميرم پايين به خاتون بگم عصرونه درست كن دست گذاشتم رو شكم گفتم خيلي گرسنمه با با هم با يه لبخند گفت برو منم يه دوش ميگيرم ميام 


 



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد