رمان ازدواج به سبك اجباري 5

۳۸۴ بازديد

صبح پنجشنبه در خواب ناز به سر مي بردم كه با صداي كوبيده شدن در اتاقم از خواب پريدم،واي اين برادر هم هميشه مزاحم خواب من ميشه،حالا خوبه از اون شب تا حالا باهام سرسنگين بوده و الان اومده در اتاقم اگه منت كشي كنه شايد اونم شايد بخشيدمش،چه كنم ديگه دل رحمم!
داد زدم:
صب كن الان ميام.
اول رفتم دستشويي و صفا دادم بعدم لباس خوابمو با تي شرت و شلوارك عوض كردم بعدا شيطون گولش نزنه،در اتاقمو كه باز كردم ديدم تكيه داده به ديوار كه با صداي در تكيشو گرفت و اومد جلو و گفت:
سلام
عليكم سلام
شما چادر دارين؟
نخير.چطور؟
آخه مي خوايم وارد حرم بشيم لازمه شما چادر داشته باشي
حرم؟حرم كجاست؟ مسجده؟ من مسجد بيا نيستم
ديدم با تعجب زل زده به من،خو چرا اين جوري نيگا مي كنه شاخ درآوردم يا دم؟
با تشر گفتم:
چيه؟ چرا اين جوري نيگا مي كني؟آدم نديدي؟
يه ذره از تعجبش كمتر شد و گفت:
يعني نمي دونين حرم كجاست؟
نه از كجا بدونم!
حرم جايي هستش كه امامان و پيامبران و امام زادگان رو دفن مي كنن
خو الان مشهد حرم كيه؟
حرم آقا امام رضا
امام رضا كيه؟
نشنيدين ضامن آهو
چرا دبستان كه بودم داستانشو شنيدم
خب ضامن آهو همون آقا امام رضا هستن
واقعا؟ من از ضامن آهو هميشه خيلي خوشم ميومده دوست دارم برم ببينمش
خيلي خب پس بريم با هم براتون چادر بخريم؟
بريم فقط صبر كن من حاضر بشم
سريع رفتم شلوار جين آبي كم رنگ با مانتوي سفيد كوتاه و تنگ پوشيدم،موهامو كاملا جمع كردم و روسري سفيد و آبي كوتاه هم سرم كردم.خط چشممو كشيدم و رژ صورتي كم رنگ هم زدم،عطر هميشگيمو هم زدم.
كفش عروسكي سفيد با كيف ستش برداشتم و رفتم.
سوار ماشينش شديم و راه افتاد،دم يه پاساژ وايساد و پياده شديم.وااااااااااي من با اين دك و پز بايد كنار اين يالغوز راه برم؟؟؟؟؟
واي چه تنوعي براي مدل هاي چادر به وجود آوردن!!!!!!
از بين همشون از چادر شالدار خوشم اومد و خريدم.
وقتي رسيديم خونه ساعت 10 صبح بود و طوبي هم اومده بود،برادرمون بهش گفت تا چهارشنبه هفته ي آينده مرخصه.
پروازمون براي 9 شب بود،تا ظهر وسايلمونو جمع كرديم،من براي خودم چند تا از بلندترين مانتوهام وچند تا تونيك هاي كوتاه براي زير چادر ،چند تا شال و روسري،چند تا از گشادترين شلوار پارچه اي هام ،چند تايي تي شرت و شلوارك،چند تا هم كيف وكفش گذاشتم.
كيف كوچيكي كه سر خريد عروسيم برام گرفته بودنو برداشتم و كرم دست و صورت،برق لب،خط چشم،شير پاك كن،پنبه،عطرو دئو دورانتمو توش گذاشتم.
مسواك، حوله ي كوچيك مسافرتيم،سشوار مسافرتيم،برس موهامو گذاشتم.
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه كارم تموم شد،اوووووووووف چقدر خسته شدم.
پايين رفتم و نشستم سر ميز و خطاب به طوبي گفتم:
غذا حاضره؟
بله خانم
پس زودتر بيار كه مردم از خستگي
چشم همين الان
تا غذا رو آورد برادرمون اومد معلوم بود اونم خسته شده،آخ جون غذا قيمه بود سريع كشيدم و عين قحطي زده ها پشت سر هم مي خوردم غذام تموم كه شد ********كم گرفت يه ليوان آب خوردم آآآآآآآآآآآآآاخيش گشنم بودا،دست اين طوبي درد نكنه اگه نبود الان بايد گشنگي مي كشيديم.
بعد ناهار تا ساعت 5 يه چرتي زدم بعدم بلند شدم رفتم حموم و حسابي خودمو تميز كردم تا ساعت6تو حموم بودم.
اومدم بيرون و سريع موهامو خشك كردم، از كرم دست و صورتمو زدم،يه خط چشم ساده كشيدم و رژ قرمز كم رنگمو زدم.موهامو كاملا جمع كردم.
شلوار شيري رنگ پارچه اي با مانتو نباتي كه قدش تا زانوم بود و جز بلندترين مانتوهام محسوب مي شد رو پوشيدم.
شال شيري رنگمو هم سرم كردم و طرف راستشو روي شونه ي چپم انداختم تا گردنم معلوم نباشه شعيم كردم تا حد ممكن موهام بيرون نباشه نمي دونم چرا دوست داشتم توي شهري كه قهرمان بچگيام توش خوابيده خيلي معقول و خوب باشم.
كفش پاشنه 5 سانتي نباتي با كيف ستشو برداشتم و رفتم پايين،برادرمون منتظرم بود تا چشمش بهم افتاد يه لبخند نامحسوسي روي لبش پيدا شد.
ولي سريع جمعش كرد و گفت:

بريم؟

بريم

چيزي رو فراموش نكردين؟

نه

همه ي وسايلاتونو برداشتين؟

بله

خيلي خب بريم

چمدون خودشو برداشت و منم چمدون خودمو برداشتم وااااااااي چه سنگينه داشتم به زور مي آوردم كه يه دفه دستم خالي شد با تعجب سرمو بلند كردم كه ديدم بله برادرمون چمدونمو داره مياره،عين چي ذوق كردم.

تو سالن فرودگاه دوشادوش هم راه مي رفتيم كه يه دختره اعلام كرد مسافرين پرواز نمي دونم شماره چند كه شماره ي ما بود به مقصد مشهد هر چه زودتر براي سوار شدن به هواپيما مراجعه كنن ما هم عين اسب مي دويديم تا پرواز رو از دست نديم.

روي صندلي هامون كه نشستيم تازه آرامش گرفتم،هواپيما كه اوج گرفت دستاي من مثل دو تا تيكه يخ شد،از بچگي از ارتفاع مي ترسيدم ولي نبايد به روي خودم مي آوردم اگه اين حاجيمون مي فهميد يه بهونه ي جديد مي اومد دستش براي دست انداختن من بيچاره.

چشمامو بستمو سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي،يعني سالم مي رسيم اونم با هواپيماهاي ايراني؟؟؟؟؟

داشتم از ترس سكته مي زدم كه ديدم برادرمون صدام مي كنه:

سارا خانم؟ ساراخانم؟

چشمامو باز كردم و كلافه گفتم:

بله چيكار داري؟

حالتون خوبه؟

چطور؟

آخه صورتتون بدجور رنگش پريده مطمئنيد خوب هستين؟

آره مطمئنم

ديگه هيچي نگفت،آينه كوچيكمو از تو كيفم درآوردم و خودمو توش نگاه كردم،واي اين برادر با تمام بي شعور بودنش،با تمام احمق بودنش اينو راست گفته صورتم شبيه ميت شده.

بالاخره بعد از يه ساعت بدبختي به مشهد رسيديم،از فرودگاه كه خارج شديم يه ماشين اومده بود دنبالمون مثل اينكه همه چي از قبل هماهنگ شده،وارد شهر كه شديم چراغاي خوشگلي به خيابونا زده شده بود از دور يه گنبد طلايي رنگ توجهمو جلب كرد،چقدر نايس بود،انگاري ازش نوراي طلايي ساتع مي شد چون دورش روشن بود،انگاري يه نقطه هاي سفيدي هم روي گنبد بود كه هر چي نزديكتر مي شديم پررنگ تر مي شد.

ماشين كنار خيابون وايساد و ما پياده شديم،برادر اومد سمتم و گفت:

چادرتون همراهتون هست؟

آره تو چمدونه

پس بيايد از توي چمدونتون برش داريد

براي چي؟

چون اول مي خوايم بريم حرم

روبرومو نگاه كردم اااااااا اينكه همون گنبد خوشگلس پس اينجا حرم ضامن آهوئه!!!!!!!

راننده در صندوقو باز كرد و منم چادرمو برداشتم.حاجي گفت:

بپوشيدش لطفا

چادرو سرم كردم،نمي دونم چرا ولي از اين چادره خوشم اومده بود.

از قسمت خواهران رد شدم و وارد يه حياط قشنگ شدم،برادرمون منتظرم بود رفتم جلو اونم كه منو ديد همراهم شد و مسير مستقيمو پيش گرفت.به يه دروازه مانند رسيديم اونم رد كرديم و وارد يه حياط خيلي خوشگلتر شديم،اين حياطه وسطش چمناي خوشگل بود و كلش چراغ هاي رنگي قشنگي داشت.

جلوتر كه رفتيم چمناي وسط تموم شد و بعدش يه فرش پهن شده بود؛برادر رو كرد به من و گفت:

دوست داريد ضريح امام رضا رو از نرديك ببينيد؟

ضريح چيه؟

همونجايي كه آقا امام رضا دفن شدن

آره خيلي دوست دارم

پس بايد از اينجا به بعد تنها بريد

چرا؟

چون برادران و خواهران از هم جداست

ولي من كه بلد نيستم

به يه جايي اشاره كرد و گفت:

از اين جا بريد داخل و مستقيم بريد به ضريح مي رسيد

به اونجايي كه اشاره كرد نگاه كردم،بعد از اون فرشه يه در بود بايد داخل اونجا مي شدم،روكردم بهش و گفتم:

اكي پس فعلا

صبر كنيد ساعت 11:30اينجا باشيد

الان ساعت چنده؟

10:30

باشه

كفشامو درآوردم،حالا چيكارشون كنم،يه زنه كفشاشو درآورد بعد از يه سبد سبز رنگ نايلون برداشت و كفشاشو گذاشت توي نايلونو رفت،پس بايد از اونجا نايلون بردارم منم مثل همون زنه كفشامو گذاشتم داخل نايلون و شروع كردم به مستقيم راه رفتن،هر چي جلوتر مي رفتم شلوغتر مي شد و ازدحام جمعيت بيشتر،به يه جايي كه رسيدم خانما يه جايي جمع شدن و همهمه زيادي به گوش مي رسيد،صداي گريه و خنديدن هم زمان با هم بالا بود،كنجكاو شدم ببينم چه اتفاقي افتاده رفتم جلو و از يه زني كه داشت گريه مي كرد پرسيدم:

خانم چي شده؟

يه پسر بچه 6 ساله كه مادرزادي نابينا بوده و همه ي دكترا جوابش كردن شفا پيدا كرده


يعني چي؟

يعني از اين به بعد مي تونه ببينه

نه منظورم اينه كه چطوري خوب شده؟

آقا امام رضا شفاش داده و گريش شديدتر شد.

واااااااااا مگه مي شه كسي كه مرده بتونه براي آدماي زنده كاري كنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يه عالمه علامت سوال تو ذهنم به وجود اومده بود كه جواب هيچ كدومو نمي دونستم!!!!!!!!!!

بازم جلوتر رفتم،واي جمعيت بيشتر شد و تقريبا همه بهم تنه مي زدن و مي رفتن جلوتر،به يه جايي رسيدم كه كاملا ميون جمعيت داشتم له مي شدم،حالا له شدن يه طرف بوي عرق بدي كه كاملا دماغمو نوازش مي داد يه طرف،دماغمو گرفتم.

يه دفه پرت شدم جلو و سرم محكم خورد به يه شي فلزي،سرمو كه بلند كردم مات و مبهوت شدم...

يه اتاقك خيلي زيبا جلوي روم ظاهر شده بود،فضاي اتاقك پر بود از نورهاي طلايي و سبزي كه با يه حالت قشنگي مي رقصيدن،وسط اتاقك يه سنگ قبر توجهمو جلب كرد، دور تا دور اتاقك پنجره هاي مشبك بود كه سر منم به همون پنجره ها خورده بود.

يعني اين قبر كيه؟

نكنه قبر ضامن آهوئه؟

به كنارم نگاهي كردم،يه خانمي كه از شدت گريه شونه هاش تكون مي خورد ،با يه دستش چادرشو روي صورتش و با يه دست ديگش پنجره مشبك رو گرفته بود،زير لب هم با خودش حرف مي زد.

زدم به شونش،چادرشو آورد پايين و به سمتم برگشت و گفت:

بله

ببخشيد اين قبر متعلق به ضامن آهوئه؟

چشماي سرخش پر از تعجب شد و گفت:

بله

خيلي ممنون

دوباره به حالت قبلش برگشت،منم به اون قبر خيره شدم،انگار كه خود ضامن آهو اونجا باشه شروع كردم باهاش حرف زدن:

سلام ضامن آهو.خوبي؟جات راحته؟

يادمه معلم دينيمون مي گفت خدائي وجود داره، اون دنيائي وجود داره،بهشت و جهنمي وجود داره،

ولي من به هيچكدومش اعتقاد ندارم و نداشتم...

من همون وقتي كه معلم دبستانمون داستان تو وآهو رو تعريف كرد عاشقت شدم و شدي قهرمان دنياي كودكي من...

حالا بعد از چند سال پيدات كردم...

الان كه داشتم ميومدم مي گفتن تو يه بچه رو شفا دادي حالا چطوريشو نمي دونم؟!

من فقط يه چيزيو مي دونم اونم اين كه بهنام از بچگي فقط بهم يه چيزو ياد داده اونم اينكه همه چيز رو فقط و فقط با دليل و منطق بپذيرم اما خودش منو بي دليل و منطق به يه ازدواج مجبور كرد كه از نظر خوش دليلش منطقي بود ولي از نظر من نه ، دليلش پول بود پول...

حالا دلم مي خواد يه بارم كه شده تمام منطق هاي دنيا رو دور بريزم و از عمق قلبم براي اولين بار از يه نفر كمك بخوام...

مي خوام ازت بخوام كه كمكم كني...

كمكم كن خودمو بشناسم،كمكم كن از شر اين ازدواج اجباري راحت بشم...

از تمام اخلاق و رفتارش متنفرم ولي از اون بيشتر از بهنام و فريبا و خانم بزرگ متنفرم...

الان ديگه دارم با فشار جمعيت له مي شم ولي بازم ميام ديدنت اسطوره دنياي بچگيم...

ناخودآگاه بغضم گرفته بود نه سارا نه تو از بچگي قول دادي كه ديگه گريه نكني قولتو كه يادت نرفته دختر خوب؟
خودمو به زور از لاي جمعيت بيرون كشيدم و به سمت محلي كه از برادر جدا شدم رفتم...

حاجيمون زودتر از من رسيده و سرشو مثل هميشه پايين انداخته بود،كفشامو پوشيدم و رفتم جلو وگفتم:

بريم؟

سرشو با صداي من بلند كرد و گفت:

بريم.

از حرم كه بيرون رفتيم دوباره سوار همون ماشين قبلي شديم،فكر كنم كلا اين چند روز هم در اختيار ما بود.

ماشين دم يه هتل فوق العاده شيك و بزرگ ايستاد و ما هم پياده شديم،نگهبان هتل هم اومد و چمدون هامونو از صندق برداشت و برامون آورد.

يكي از كاركناي هتل ما رو به سمت اتاقمون راهنمايي كرد و وقتي به اتاقمون رسديم درو برامون بازكرد ماكه وارد شديم نگهبانم اومد و چمدونا رو گذاشت و رفت.

مرده هم ازمون پرسيد:

چيز ديگه اي لازم ندارين؟

حاجي جواب داد:

خير

پس هر مشكلي داشتيد با شماره...تماس بگيريد

بله حتما

خدانگهدار

خداحافظ

اتاق بزرگ و شيكي بود،يه تخت دو نفره بزرگ ، دو تاكمد بزرگ ، آباژور،تلويزيون ال اي دي 50 اينچ و يخچال كوچيك وسايل كل اتاق بود.

چمدون خودمو برداشتم و گذاشتم روي تخت،بازش كردم وتمام لباسامو تو كمد خودم چيدم.

برادر هم لباساي خودشو چيد.

يه تي شرت سفيد با طرح قشنگ قرمز رنگ با شلوارك جذب و كوتاه قرمز رنگ ستش برداشتم و رفتم لباسامو تو حمام عوض كردم.

وقتي اومدم برادر هم لباساشو با يه تي شرت آبي و شلوار گرمكن سرمه اي عوض كرده بود.

موهامو باز كردم و دستمو لاش بردم و تكونش دادم،با خستگي خودمو روي تخت انداختم و تا چشمامو روي هم گذاشتم خوابم برد.

صبح با صداي هميشه مزاحم از خواب بيدار شدم،كلافه گفتم:

هاااااااااااان؟

بيدار شيد لطفا صبحانه تا 9 صبح فقط داده ميشه

اه باشه بيدار شدم

اول رفتم دست و صورتمو شستم بعد اومدم يه كرم دست و صرت زدم با يه برق لب اصلا دلم نمي خواست آرايش كنم.

موهامو كامل جمع كردم،مانتوي مشكي با طرح ها ي سفيد كه جز بلندتري مانتوهام بود و قدش تا سر زانوهام مي رسيد با يه شلوار پارچه اي راسته مشكي كه اندازم بود و تنگ نبود رو تنم كردم،شال سفيدمم سرم كردم و دور گردنم پيچيدم تا يقم معلوم نباشه،موهامم كامل كردم زير شالم،اصلا دلم نمي خواست حجابم در اين شهر ناقص باشه.

كفش سفيد پاشنه 10 سانتيمو با كيف ستش برداشتم و به همراه برادرمون زدم بيرون.
بعد از خوردن صبخونه سوار همون ماشين هميشگي شديم و به سمت جايي كه نمي دونستم كجاست راه افتاديم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد