پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۷ ۸۵ بازديد
اينجا كجاست؟
آرامگاه فردوسي
با دقت به همه جا نگاه مي كردم خيلي قشنگ بود، فردوسي رو مي شناختم البته از شعرهاش خوشم نمياد...
يه ساعت اونجا مونديم و اصلا به من خوش نگذشت،آخه اينم جا بود منو آورده؟!!!!
دوباره دو ساعت طول كشيد تا برگرديم،كلا اين امروز علافمون كرد،وقتي وارد رستوران هتل شديم يه ميز دو نفره رو انتخب كرديم و نشستيم،گارسون منو رو آورد من زرشك پلو سفارش دادم برادر هم جوجه سفارش داد وقتي گارسون رفت رو كردم بهش و گفتم:
ببين آقاي برادر من حوصله ي اين جور جاها رو ندارم پس در اين چند روزي كه اينجا هستيم فقط قبر ضامن آهو و بازار مي ريم،اكي؟
يعني چه ؟! شما هم مسخرشو دراوردين، من بدبخت چه گناهي كردم كه با شما همسفر شدم.
گناه كه زياد داري ولي همسفر شدن با من سعادت مي خواد حالا هم اين سعادت نصيب يه فرد بي لياقت شده،در اصل لياقت نداري
اگه همسفر شدن با شما لياقت مي خواد من بي لياقت ترين آدم روي كره زمين هستم
در اين كه بي لياقت ترين هستي كه شكي نيست منتهي...
با اومدن گارسون دهنم بسته شد،گارسون كه رفت بي سر و صدا غذامونو خورديم و رفتيم اتاقمون.
همون تي شرت شلوار ديشبو پوشيدم و دراز كشيدم روي تخت،ديگه نفهميدم چجوري خوابم برد.
با صداي برادر از خواب بيدار شدم ولي چشمامو باز نكردم چون مثل اينكه داشت با كسي حرف مي زد،گوشامو تيز كردم:
واي مامان نمي دوني چيه كه! نمي دونست امام رضا كيه!
حرم چيه!
امروز بردمش آرامگاه فردوسي مي دوني بهم چي مي گه،
لحنشو جيغ و دخترونه كرد و ادامه داد:
ببين آقاي برادر من حوصله ي اين جور جاها رو ندارم پس فقط مي ريم قبر ضامن اهو و بازار اكي؟
چقدر بي شعوره! خير سرش مومنم هست.
چشمامو باز كردم و از جام بلند شدم،پشت به من وايساده بود و داشت به حرفاي مسخره ي خودش مي خنديد پس گزارشات رو به مامان جونش مي ده،بچه ننه!
رفتم و درست پشت سرش دست به سينه وايسادم ،همون جوري كه داشت به عقب بر مي گشت گفت:
تازه عين خرس قطبي مي خوابه و من بدبخت بايد بيدارش كنم،الانم برم كه...
تازه چشمش به من افتاد دهنش باز مونده بود و دستش خشك شده بود خيلي آروم گفت:
مامان بعدا باهات تماس مي گيرم و بعدم قطع كرد و دستشو آورد پايين.
شروع كردم به كف زدن و گفتم:
نه خوبه خيلي خوبه افرين
بعدم رفتم سمت دستشويي اومد دنبالم و گفت:
ساراخانم تو رو خدا به حرفام گوش كنيد توضيح مي دم براتون
يه دفه برگشتم سمتش و گفتم:
من به خدا اعتقادي ندارم ولي تو كه بهش قسم مي خوري يعني بهش اعتقاد كامل داري تا اونجايي كه منم مي دونم خداي شماها گفته غيبت نكنيد،مسخره نكنيد،مغرور نباشيد ولي...
حرفمو نيمه تموم گذاشتم و رفتم دستشويي، خيلي ناراحت شده بودم هيچ وقت نمي بخشمش...
از دستشويي كه بيرون اومدم بي توجه به اون بي شعور رفتم يه كرم دست و صورت زدم ، يه برق لب با يه خط چشم كشيدم بعدش موهامو كامل جمع كردم و همون لباساي صبحمو پوشيدم و چادرمم گذاشتم تو كيفم.
موقعي كه مي خواستيم وارد حرم بشيم اون بچه ننه صدام كردم،با بي حوصلگي گفتم:
چيه؟ چي مي گي؟
ببينيد الان موقع برگزاري نماز مغرب به صورت جماعت هست مي خوايد به شما نماز خوندن ياد بدم ؟
نه لازم نكرده خودم اگه صلاح بدونم نمازم مي خونم اگه ندونم نمي خونم
يعني بلدين؟
اصلا به تو چه؟!
بله حق با شماست بفرماييد بريم
داخل حرم شديم واي همه ي حياط ها فرش پهن بود،مردا جلو بودن و خانوما هم پشت سرشون،بچه ننه وايساد و گفت:
خيلي خب من مي رم نماز كاري ندارين؟
تا حالا هم نداشتم
خداحافظتون باشه
شرت كم
رفت و دومين رديف وايساد،رفتم يه گوش حياط نشستم،پاهامو بغل كردم و سرمو گذاشتم رو پاهام،تو حال و هواي خودم بودم كه يه دفه يه صداي خيلي قشنگي تو گوشم پيچيد،اذان بود.
خوب به اذان گوش دادم واي چقدر آرامش بخشه يادم باشه ساعت هاي اذانو حفظ كنم سر ساعت گوش بدم...
سرمو بلند كردم و چونمو گذاشتم رو پاهام،واي چه حركات جالب و يك دستي بود حركات مردم،همشون با هم مي شستن يا بلند مي شدن يا سجده مي كردن وافعا چجوري مي تونن اينقدر هماهنگ باشن يعني از قبل تميرين مي كنن؟!
يه صدايي هم اين لابلا هي يه چيزاي عربي مي گفت كه نفهميدم چي بود؟!
نماز كه تموم شد دوباره رفتم ديدن ضامن آهو يه خرده باهاش درددل كردم و اومدم بيرون ،وقتي نشستيم تو ماشين رو به راننده گفتم:
دم يه كتاب فروشي بايستيد
چشم خانم
بچه ننه رو به من گفت:
كتاب خاصي مي خواين؟
به تو ربطي نداره
ديگه حتي لياقت برادر و حاجي گفتن هم نداره همين بچه ننه هم از سرش زياده.
دم يه كتاب فروشي وايساد،پياده شدم و رفتم داخل،رو به فروشنده گفتم:
سلام ببخشيد كتاب آموزش نماز و فوايد نماز رو دارين؟
بله خانم چند لحظه صبر كنيد
اكيسه تا كتاب برام آورد،رو جلد اولي نوشته بود"آموزش نماز" و روي جلد دومي هم چاپ شده بود"نماز و فوايد آن در علم روانشناسي" و روي جلد سومي اين تيتر به چشم مي خورد"بررسي نماز در علم پزشكي"
ازش خواستم جلداشونو برام با كاغذ رنگي جلد كنه،پول كتاب ها و جلد ها رو حساب كردم و رفتم سوار ماشين شدم.
وقتي وارد اتاقمون شديم لباسامو با تي شرت و شلوارك قبليم عوض كردم.
روي مبل لم دادم و شروع كردم به خوندن دو تا كتاب فوايد نماز ،خيلي جالب بود واقعا از اين به بعد حتما نماز مي خونم...
كتابا رو كه كامل خودنم تصميم گرفتم خوندن نمازم ياد بگيرم پس كتاب اموزش نمازم خوندم بعد يه دور تمريني سه وعده نمازو خوندم اينقدر حال داد.معني ذكرها رو نمي دوستم ولي وقتي مي گفتمشون آروم مي شدم.اون بچه ننه هم سر شب خوابيده بود.
ساعت 3 صبح بود كه خوابيدم ولي قبلش آلارم گوشيمو براي ساعت 8 تنظيم كردم.
با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و ديدم اون بي تربيت هم بيداره حاضر شديم و منم مثل هميشه لباس پوشيدم و اول رفتيم صبحونه خورديم بعدم رفتيم بازار كلي خريد كردم و براي ناهار برگشتيم هتل،بعد از ظهر براي نماز غروب دوباره رفتيم حرم منم رفتم و توي صف وايسادم فقط بايد خيلي هماهنگ باشم.
نماز كه تموم شد يه عالمه حس خوب در بدنم سرازير شده بود.
روزاي ديگه هم به همين روال گذشت و من براي آخرين بار وقتي كه رفتم ديدن ضامن آهو بغضم تركيد آخه دلم براش خيييييييييلي تنگ ميشد،براي آخرين بار باهاش وداع كردم و بعدم به سمت تهران پر دود و دم پرواز كرديم...
وارد خونه كه شديم ساعت 9 شب بود سريع يه دوش گرفتم و خوابيدم.
صبح با صداي ترق و توروق از خواب پريدم واي بازم حتما اون طوبي هستش ااااااااااااااه نمي زاره يه خواب راحت داشته باشم....به ساعت نگاه كردم ااااااااااااه تازه 12 بود،اول رفتم دستشويي و بعدم رفتم پايين طوبي تو آشپزخونه داشت كار مي كرد،مي خواستم بهش يه چيزي بگم ولي بي خيال شدم آخه ماشاالله زبون نيست كه اتوبان تهران قمه،دنيا برعكس شده انگار ايشون صاحب خونس و ما كلفت والا...
صداي زنگ گوشيم بلند شد ، از توي جيبم در آوردم شري بود:
سلام شري
سلام سارا.خوبي؟
بد نيستم،چه خبرا؟
خبر اينكه پنجشنبه شب مهمونيه پايه اي؟
پايه ام اساسي
پس آدرسشو برات اس مي كنم
مخسي،فعلا باي
باي
رفتم پاي لب تابم و شروع كردم ولگردي توي نت،يه دفه با صداي اذان به خودم اومدم به ساعت نگاه كردم 1 بود.
يعني هر روز اذان مي داده و من متوجه نمي شدم؟!!!!!
اااااااااااا من چقدر نفهمم!!!!!!!!!!
سريع رفتم پايين ديدم طوبي داره وضو مي گيره،عاشق وضو بودم احساس مي كردم تميز مي شم.
تا وضو گرفتنش تموم شد منم شروع كردم به وضو گرفتن.
طوبي با چشماي گرد شده نيگام مي كرد. رو كردم بهش و گفتم:
چيه؟ شاخ در آوردم يا دم؟
يه خرده به خودش اومد و گفت:
مگه شما نمازم مي خونيد؟
اشكالي داره؟
نه نه ببخشيد
حالا مهر داري؟
بله خانم بيايد بهتون بدم
رفتم دنبالش و ازش مهر گرفتم.چرا چادر داره سرش مي كنه؟
مگه اينجا حرمه؟
رو بهش گفتم:
چرا چادر سرت كردي؟
واااااااااا براي خوندن نماز ديگه
مگه براي نماز خوندن بايد چادر سر كرد؟
بله خانم بايد حجاب كامل باشه البته خب چادر سفيد بهتره
ااااااااا من كه چادر سفيد ندارم
خب خانم مي تونيد با چادر مشكي نمازتونو بخونيد ولي بعدا يه چادر سفيدم بخريد
اكي
رفتم بلوز و شلوار و روسري و چادرمو تنم كردم و اومدم.طوبي برام موهامو كامل داد زير روسري.
به يه جهتي ايستاد كه فهميدم قبله هستش بالاخره از اون سه تا كتابي كه خونده بودم يه چيزايي فهميده بودم.
پشت سر طوبي ايستادم و نمازم رو خوندم و باز هم همون احساس آرامش به بدنم تزريق شد.