رمان ازدواج به سبك اجباري7

۷۲ بازديد

براي اينكه بتونه خودشو كنترل كنه سرشو پايين انداخت ولي بدتر شد چون نگاش به يقم افتاد،دوباره سرشو آورد بالا ولي نگاش پايين و روي لبام بود،ديگه نتونست خودشو كنترل كنه و دستاشو محكم انداخت دور كمرمو منو به خودش فشار داد،
حقم داشت لبام واقعا وسوسه انگيز بود!
سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت روي لبام،اولش خيلي آروم شروع به بوسيدنم كرد ولي بعدش محكم و با ولع مي بوسيدم،منم كه حالم داغون بود با ولع باهاش همكاري مي كردم.
دستش رفت به سمت مانتومو با يه حركت از تنم در آوردش ، نگاش كه به كمر و بازوي لختم افتاد لبامو ول كرد و سرش رفت سمت گردنم و با شدت شروع به بوسيدن كرد،حالا توي اون حال و اوضاع تيغ هاي ريشش اذيتم مي كرد.
دستش به سمت پيرهنم رفت كه با صداي زنگ موبايلم به خودش اومد و سريع منو ول كرد و خيلي سريع رفت تو اتاقش.
گوشيمو برداشتم پارميس بود مي خواست ببينه سالم رسيدم يا نه،وقتي تماسو قطع كردم مستي از سرم پريده بود و تازه فهميدم داشتم چه غلطي مي كردم،خااااااااااااك بر سرت ساراي بي شعور كصافط...
وسايلمو برداشتمو رفتم تو اتاقم،لباسامو با تي شرت و شلوارك عوض كردم و كپمو گذاشتم.
نمي دونم ساعت چند بود كه با سردرد بدي از خواب بيدار شدم،ساعتو نگاه كردم 2 بعدازظهر بود.
طوبي ناهار باقالي پلو با مرغ درست كرده بود،اول نمازمو خوندم بعدم غذامو خوردم.
لباس پوشيدم و رفتم آرايشگاه آخه ابروهام مثل شالي زار شده بود.
بهش گفتم ابروهامو كوتاه كنه،كارش كه تموم شد خيلي خوشگل شده بودم,واقعا اين مدل ابرو بهم ميومد.
تا ساعت 7 شب تو پاساژا واسه خودم گشتم و چند دست لباس واسه خودم خريدم.
وقتي وارد خونه شدم علي عين برج زهرمار روي مبل نشسته بود...با بي خيالي از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم،خريدامو جابجا كردم و لباسمو با تي شرت و شلوارك عوض كردم.
وارد آشپزخونه كه شدم ديدم علي هم به دنبالم اومد،روي صندلي ميز ناهارخوري نشست و گفت:
بيا بشين مي خوام باهات حرف بزنم
روبروش نشستم و گفتم:
مي شنوم
مي دونستي همون ضامن آهو الان از تو بدش مياد؟
با تعجب گفتم:
تو از كجا مي دوني؟
همه مي دونن كه ضامن آهو از افرادي كه مشروب مي خورن و جلوي نامحرم بي حجابن، مي رقصن و با نامحرم دست مي دن،بدش مياد
واقعا؟؟؟؟
بله،در اسلام هم كسايي كه مشروب مي خورن تا 40 روز اعمالشون مثل نماز نمي تونن انجام بدن
رفتم تو فكر،يعني الان تا 40 روز من نبايد نماز بخونم؟؟؟!!!!!!!
واااااااااااااااي چه سخت!!!!!!!!!!!
رو بهش گفتم:
ممنون كه گفتي
خواهش مي كنم
چقدر مهربون شده بود!!!!!!!!!
فكر مي كردم الان دعوا مي كنه و پوزخند مي زنه ولي باهام آروم حرف زد!!!!!!!
پس عصبي بودنش برا چي بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ولي يه چيزي رو مي خوام اعتراف كنم،اگه از ريشاش فاكتور بگيريم بودن باهاش واقعا لذت بخشه!
دلم مي خواد طعم اون لبا رو يه بار ديگه تجربه كنم!!
وااااااااااااااااي من چه بلايي سرم اومده،من از نزديكي بهش حالم بهم مي خورد الان لذت مي برم!؟
نه نه من هنوزم ازش متنفرم...ديگه حرف اضافي هم نباشه.
به همه اعلام كردم دلم نمي خواد پاگشا بشم،آخه مهموني خيلي مزخرفيه.
.اول بايد دور دوستامو خط مي كشيدم آخه اگه باهاشون دوست باشم مجبورم كارايي كنم كه ضامن آهو دوست نداره پس خطمو عوض كردم...
در خواب خوش به سر مي بردم كه يه دفعه با صداي زنگ موبايلم از خواب پريدم،صفحه ي گوشيمو نگاه كردم علي بود:
بله
سلام
عليك
ببين خانم بزرگ تا نيم ساعت ديگه اونجاست داره مياد براي چند وقت بمونه
واي چطور بي خبر؟ اصلا چرا مي خواد بياد؟
مي خواد ما رو غافلگير كنه بعدم چند وقت بمونه ببينه ميونه ما چجوريه
باشه باشه سريع درستش مي كنم
ممنون.خدانگهدار
باي
سريع بدون اينكه لباس خوابمو عوض كنم يا دست و صورتمو بشورم رفتم تو اتاق علي،تمام لباسا و وسايلشو انتقال دادم اتاق خودم آخه خير سرمون زن و شوهر بوديم.
اون برنامه ريزي هم پاره كردم انداختم دور ، اون اتاقم مثل اتاق مهمان درست كردم.
لباسمو تند عوض كردم و يه تي شرت و شلوارك پوشيدم،صورتمم صفا دادم.
از حساسيت خانم بزرگ روي آشپزي خبر داشتم و مي دونستم اگه بفهمه غذا رو كاگر درست مي كنه عصباني ميشه چون اعتقاد داره غذاي خونه رو زن بايد با عشق براي شوهرش درست كنه.
يادمه فريبا هم همين مشكلو داشت و جلوي خانم بزرگ خيلي ظاهرسازي مي كرد.
ساعت 12:30 ظهر بود،رفتم تو آشپزخونه و به طوبي گفتم:
طوبي الان غذا امادس؟
بله خانم آمادس
خيلي خب ببين مي توني دستور العمل چند نوع از بهترين غذاهاي ايراني به همراه شماره تلفنتو برام بنويسي؟
چشم خانم فقط شمارمو براي چي؟
مي خوام اگه مشكلي پيش اومد بهت زنگ بزنم.
خب همين جا ازم بپرسين.
نمي شه تو از الان تا موقعي كه مهمونمون بره فقط تميزكاري و خريد خونه رو انجام مي دي.
مهمونتون كي مياد؟
الاناست كه پيداش بشه.
پس من رفتم سراغ گردگيري شما هم الكي بيايد سر قابلمه.
باشه برو حواسم هست
تا رفتم پاي قابلمه زنگ آيفون زده شد،رفتم گوشيو برداشتم و گفتم:
كيه؟
منم درو باز كن
خودمو متعجب نشون دادم و گفتم:
اااااااوا خانم بزرگ شمايين بفرماييد داخل
در خونه رو باز كردم و رفتم بدرقه، اااااااااااه ماي گاد خانم بزرگ با دو تا چمدون بزرگ و سنگين كه رانندش داشت براش مياورد،يعني مي خواد زياد بمونه؟؟؟!!!
سارا خنگ شديا آخه با اين چمدونا براي دو روز مي مونه!
با غرور همشگيش قدم بر مي داشت وقتي نزديكم شد گفتم:
سلام خانم بزرگ،خوش آمدين
سلام
راننده بدخت هم رو به من گفت:
خانم چمدونا رو كجا بزارم؟
راهنماييش كردم به سمت اتاقي كه آمادش كرده بودم.
خانم بزرگ نشست ، منم بلند داد زدم:
طوبي ،طوبي
طوبي هم از طبقه بالا تند اومد و گفت:
بله خانم
ما از امروز يه مهمون ويژه داريم دلم مي خواد كمال احترامو بهش بزاري و الان هم از خانم پذيرايي مي كني
طوبي رو به خانم بزرگ گفت:
سلام خانم،خوش آمدين
خانم بزرگ هم فقط سرشو براش تكون داد.
طوبي خيلي سريع از اژدهاي دو سر پذيرايي كرد.
وقتي كه اژدها خوب تغذيه شد از جاش بلند شد منم به تبع بلند شدم و به سمت اتاقش راهنماييش كردم.
از طرف علي اس داشتم بازش كردم:
ما بايد جلوي خانم بزرگ اداي زوج عاشق رو در بياريم پس لطفا سوتي نده
جوابشو ندادم،ااااااااااااااااااه آخه خانم كوچيك من از دست كاراي تو چيكار كنم؟!
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــزنگ در زده شد،دستي به لباسم كشيدم و رفتم استقبال مثلا شوهرم.
درو باز كردم وبا لبخند گفتم:
سلااااااااااااااااااام عزيزم،خسته نباشي...
سلام خانومي،ممنون تو هو خسته نباشي عزيزم
بعدم گونمو بوسيد و اومد داخل و با ديدن خانم بزرگ مثلا تعجب كرد و گفت:
اااااااااااااا سلام خانم بزرگ
عليك سلام
اومد و نشست روي مبل منم مثل همسرهاي وظيفه شناس يه فنجون چاي با شيريني و قند جلوش گذاشتم اونم با لبخند گفت:
ممنون خانمم
خواهش مي كنم عزيزم،بخور كه خستگيت در بياد
شام هم از روي اون چيزي كه طوبي نوشته بود قرمه سبزي درست كردم با اينكه حدس مي زدم براي اولين بار گند خواهم زد ولي واقعا خوشمزه شده بود و قيافه ي خانم بزرگ و علي نشون مي داد كه گل كاشتم كه البته علي جلوي خانم بزرگ كلي تشكر و به به و چه چه كرد...
آخر شب به خانم بزرگ شب به خير گفتم و رفتم مسواك زدم و به عادت هميشگيم لباسمو با لباس خواب كوتاه قرمز رنگم عوض كردم,بدون لباس خواب خوابم نمي برد.
روي تخت دراز كشيدم كه علي وارد اتاق شد و چشمش به من خورد آب دهنشو به سختي قورت داد و چشماشو به زور از من گرفت وتي شرتشو با يه ركابي مردونه سفيد عوض كرد و اومد اول چراغو خاموش كرد و اون طرف تخت دراز كشيد،داشت خوابم مي برد كه يه دفه گفت:
مي خواي با اين طرز لباس پوشيدنت منو تحريك كني؟ مثه اينكه اون شب خيلي بهت خوش گذشته ولي جهت اطلاع بايد بگم من اصلا تحريك نمي شم و طرفت نميام اون شبم خودت اومدي طرفم
اول يه پوزخند صداداري زدم و گفتم:
اون شب فرق مي كرد من مست بودم و حالم دست خودم نبود حتي اگه اورانگوتان هم جاي تو بود بازم همون رفتارو باهاش داشتم پس لطفا به خودت نگير بعدم من عادت دارم موقع خواب لباس خوابمو بپوشم در ضمن من به راحتي تو رو مي تونم تحريك كنم و به طرف خودم بكشونم فقط تا حالا خودم نخواستم
هه فك كردي عمرررررررررررررررا
شرط مي بنديم
شرط بندي در اسلام حرومه
بگو كم آوردي ديگه چرا بهونه مياري؟!
من عمرا كم بيارم
پس شرط ببنديم؟
يه خرده مكث كرد و گفت:
خيلي خب قبوله...فقط سر چي شرطو ببنديم؟
هر كي شرطو باخت بايد هر چي طرف مقابل گفت رو انجام بده
مشكلي نيست
پس شب خوش
شب تو هم خوش
آلارم گوشيمو تنظيم كردم كه راس ساعت 6:30 از خواب بيدار بشم آخه خانم بزرگ روي سحرخيزي حساسه اييييييييي خانم بزرگ لعنت به تو!!!!!!!!!!
صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب نازم بيدار شدم اي هيولاي دوسر بميري از شرت راحت شم،لباسمو با تي شرت و شلوارك صورتي عوض كردم و رفتم تو آشپزخونه و يه صبحونه مفصل درست كردم.
اول رفتم بالا سر علي و تكونش دادم ديدم نخير بيدار نميشه سرمو بردم نزديك گوشش و آروم گفتم:
علي نمي خواي بيدار شي؟

براي اولين بار بود كه به اسم كوچيك صداش مي زدم،يه حس عجيبي داشتم...

يه دفه چشاشو باز كرد و گفت:
تو منو صدا زدي؟
آره خب بيدار نمي شدي
ساعت چنده؟
يه ربع به هفت
واااااااااااااااي ديرم شد
سريع از جاش پريد و رفت دستشويي.
خندم گرفت بود پس بالاخره اين نظم دقيق و برنامه ريزي علي آقا شكست.
رفتم تو آشپزخونه كه خانم بزرگ وارد شد:
سلام خانم بزرگ،صبحتون به خير
سلام.صبح تو هم خوش
نشست پشت ميز و منم براش يه فنجون چاي ريختم بعد هم يه ليوان شير و يه ليوان آب پرتقال جلوش گذاشتم كه علي وارد شد...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد