رمان ازدواج به سبك اجباري8

۸۷ بازديد

يه لبخند مليح زدم و گفتم:
سلام عزيزم ،صبحت به خير
اونم در جواب لبخندم لبخندي زد و گفت:
سلام عزيز دلم ،صبح تو هم به خير خانومي
بعدم اومد و گونمو بوسيد و نشست روي صندلي،منم عين دقيقا عين خود كوزت براش چاي و شير و آب پرتقال ريختم.
علي كه از در رفت بيرون و منم عين جوجه اردك به دنبالش بدرقش كردم يادم افتاد بايد ناهار درست كنم اي بدبختي.
براي ناهار قيمه بادمجون درست كردم با سيب زميني سرخ شده،در اينجا بود كه فهميدم بنده استعداد عجيبي در آشپزي دارم چون غذام به شدت خوشمزه شده بود.
طوبي هم از ساعت 9 اومد تا 5 بعد ازظهر هم رفت.
وقتي كه طوبي رفت عصرونه اي رو كه آماده كرده بود آوردم،همونجوري كه سريال
تلويزيون رو مي ديديم خانم بزرگ گفت:
تو كه خودت هم با سليقه اي و هم كدبانو ديگه چه احتياجي به مستخدم داري؟
واي بدبخت شدم الان مي فهمه من تا حالا هيچ كاري نمي كردم،سارا فكر كن فكر كن... آهان يافتم:
واي خانم بزرگ گفتين منم همينو مي گم ولي علي مي گه تو خسته مي شي يكه و تنها با اين
خونه بزرگ بايد يه نفر باشه كمكت كنه.
خانم بزرگ سرشو تكوني داد و ديگه هيچي نگفت،نفسي از سر آسودگي بيرون فرستادم واي به خير گذشتا...
براي شام كوفته تبريزي درست كردم,آخ اگه مي دونستم اين همه هنر دارم اصلا زن اين علي نمي شدم،سارا دلت مياد پسر به اين ماهي..واي من چي گفتم حتما زده به سرم آخه من از
براد...نه نه نمي تونم بهش بگم برادر...آخه برام مثل برادرم نيست...واي من چم شده؟!
وقتي علي از راه رسيد بازم مثل ديروز نقش بازي كرديم.
موقع خواب بعد از گفتن شب به خير به خانم بزرگ ياد شرط ديشب افتادم و نقشه كشيدم
باقلوا..
لباس خواب حرير و فوق العاده باز زرشكي رنگمو پوشيدم،خط چشم به روش هميشگي و رژ قرمزي كه فوق العاده تحريك كننده بود روي لبام كشيدم.روي گردن و مچ هامم عطر
خوشبوي خودمو زدم.
چراغو خاموش كردم و آباژور كنار تختو روشن كردم،علي درو باز كرد و وارد شد...تي شرتشو با ركابي عوض كرد و اومد اون طرف تخت دراز كشيد،فكر كنم عادت داشت با ركابي بخوابه.
چشماشو روي هم گذاشته بود،حالا وقت اجراي نقشه بود:
جناب علي اقا خيلي بده يه آقايي مثل شما جلوي من ركابي بپوشه ها...
چشماشو باز كرد و نگاهش به من افتاد، چشماش همونجوري مات مونده بود.
رفتم جلوتر طوري كه به اندازه يه بند انگشت با هم فاصله داشتيم،چشماي طوسيمو خمار كردم و به چشماي خاكستري رنگش زل زدم ولي اون عين سيب زميني هيچ عكس العملي نشون نمي داد،ديگه داشتم نا اميد مي شدم كه يه دفعه دستم كشيده شد و افتادم بغلش،لباشو گذاشت روي لبامو با ولع شروع به بوسيدنم كرد منم بي حركت مونده بودم از قصد باهاش همكاري نمي كردم كه بعدا واسم بد نشه ولي خيلي سخت بود داشتم سست مي شدم كه كشيد عقب و گفت:
تو شرطو بردي حالا بگو چيكار كنم؟
واااااااااااااااااااااااا اااااااي اين از كجا فهميد من مي خواستم شرطو ببازه؟
__________________________________________________ __________________


علي:


وارد اتاق كه شدم به عادت هميشگيم تي شرتمو با ركابي عوض كردم و رفتم روي تخت دراز كشيدم،ذهنم خسته بود چشمامو گذاشتم روي هم داشتم تو دنياي خودم غرق مي شدم كه با صداي سارا چشمامو باز كردم:
جناب علي اقا خيلي بده يه آقايي مثل شما جلوي من ركابي بپوشه ها...
تو دلم گفتم داره تلافي مي كنه چون ديشب بهش گفتم لباس خواب پوشيده و مي خواد منو تحريك كنه،برگشتم جوابشو بدم كه مات موندم،نور زرد رنگ آباژور روي بدن خوش فرم و خوش تراشش افتاده بود،رسما لال شده بودم،اومد جلوتر و با چشماي خمار طوسي رنگش تو چشمام زل زد،دست و پام شل شده بود با اينكه مي دونستم مي خواد شرطو ببره دستشو كشيدم و افتاد تو بغلم،نگام افتاد به لباي قلوه اي قرمز رنگش ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و با ولع شروع به بوسيدنش كردم،واقعا لباي شيريني داشت اولين دختري بود كه تونسته بود منو به طرف خودش بكشونه .
وقتي سيراب شدم عقب كشيدم و گفتم:
تو شرطو بردي حالا بگو چيكار كنم؟
تجب كرد فكر نمي كرد من با علم به اين كه شرطو دارم مي بازم ببوسمش با اين حال كم نياورد و گفت:
اوووووووووووم بزار فكر كنم...
بشكني زد و گفت:
يافتم...
بعدم با چشماي پر از شيطنت به ريشام زل زد،پرسيدم:
اين يعني چي؟


چشماشو تو چشمام انداخت و لباشو آورد نزديك گوشمو گفت:
يعني بايد ريشاتو بزني
اخمامو كشيدم تو هم و گفتم:
حرفشم نزن
ولي تو قول دادي
قول بي قول برو بخواب شب به خير
پشتشو كرد بهم و گرفت خوابيد،منم نفسي از سر آسودگي كشيدم و با خيالي آسوده خوابيدم.
با صداي خنده هاي ريزي از خواب بيدار شدم چشمامو كه باز كردم با تعجب سارا رو كه لباس ديشبشو با تي شرت شلوارك عوض كرده بود و داشت ريز مي خنديد رو ديدم،يه چيزي هم كه سياه رنگ بود دستش بود،شديدا مشكوك مي زد.
با چشماي باريك شده نگاش مي كردم كه يه دفه نگاش افتاد به من سريع خندشو قورت داد و دستاشو پشتش قايم كرد.
با پرويي تمام گفت:
چيه؟ خوشگل نديدي.
با پوزخندي گفتم:
خوشگل كه زياد ديدم ولي آدم مشكوك و پرو نديده بودم كه الان چشمم بهش خورد
در كمال تعجب اصلا جوابمو نداد و فقط نگام كرد.بي خيال از جام بلند شدم و رفتم دستشويي مي خواستم دست و صورتمو بشورم خودمو تو آيينه نگاه كردم...يااااااااااااااا حضرت عباس چه بلايي سر صورتم اومده...
نصف ريشام زده شده شده بود،چجوري تو خواب اينطوري شده؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
اوووووووه يادم اومد كار اون ساراي سرتقه.با عصبانيت درو باز كردم و ديدم بله جا تره و بچه نيست.
خدايا حالا چه غلطي بكنم؟
لامصب با تيغ هم زده بود ديگه مجبور شدم كل ريشمو با تيغي كه سارا نصف ريشمو زده بودبقيشم بزنم چون اصلا ريش تراش هم نداشتم.
ساعتو نگاه كردم چشام اندازه توپ بسكتبال گرد شد،ساعت 10 صبح بود.
خدا بگم اين سارا رو چيكارش كنه...!
وارد پذيرايي كه شدم خانم بزرگ و سارا روبروي هم نشسته بودن تا چشمشون به من افتاد در حين تعجب چشماشون برق مي زد ولي برق چشماي سارا خاص بود يا من اينطوري فكر مي كردم.
سارا از جاش پريد و اومد دستاشو دور گردنم حلقه كرد وصورتمو بوسيد و گفت:
واي عزيزم خوشتيپ بودي خوشتيپ تر شدي!
منم لبخندي زدم و دستامو دور كمر باريكش انداختم و گفتم:
به زيبايي خانمم كه نمي رسم
ما چقدر بازيگراي ماهري بوديم...
_________________________________________

البته منم كه كارشو مطمئنا بدون تلافي نمي زارم،نقشه ها دارم براش...
گوشيم زنگ خورد رفتم تو اتاق،شماره ي كارخونه بود:
بفرماييد
صداي پر از ناز و عشوه منشي كه ولوم خيلي بالايي هم داشت و حالمو بهم مي زد پيچيد تو گوشم:
سلام جناب شكيبا.خوب هستين؟
عليك سلام.كاري داشتين؟
بله مي خواستم ببينم امروز كارخونه تشريف نميارين؟
خير
خيلي ممنون.خدانگهدارتون
خداحافظ
يه دفه صداي ترق از بيرون اتاق به گوشم رسيد رفتم بيرون صداي پايي رو شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت يه خرده دلا شدم و ديدم بله سارا خانم بوده كه حس كنجكاوي بهش دست داده و حتما هم صداي بلند منشيه رو شنيده...
_______________________________________

سارا:
صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم،خيلي آروم رفتم و اون تيغي كه قبلا براي روز مبادا خريده بودم رو آوردم،قبلش نصف ريشاشو با قيچي كوتاه كردم بعدم با تيغ همشو زدم،اييييييييييييييي جونم چه پوست نرم و صافي داره،ناخوداگاه دستمو روي صورتش نوازش گونه كشيدم ولي سريع دور شدم.
قيافش خيلي خنده دار شده بود داشتم ريز مي خنديدم كه از خواب بيدار نشه كه يه فه ديدم با چشماي باريك شده زل زده به من،منم سريع تيغو پشتم قايم كردم و خندمو قورت داد و با پرويي گفتم:
چيه؟ خوشگل نديدي.
اونم با لحن مشكوكي گفت:
خوشگل كه زياد ديدم ولي آدم مشكوك و پرو نديده بودم كه الان چشمم بهش خورد.
جوابشو ندادم اشكال نداره الان كه خودشو تو آيينه ببينه تمام دق و دليم خالي ميشه،خيلي تعجب كرد از جواب ندادنم ولي چيزي نگفت و رفت تو دستشويي،سرمو چسبوندم به در بعد از يه دقه صداي بلندش اومد:
ياااااااااااااااااااااا حضرت عباس
منم سريع فلنگو بستم و رفتم پيش خانم بزرگ نشستم.
بعد از چند دقيقه وارد سالن شد،وااااااااااااااااااااا ي چقدر جيگر شده بود،جلوي خانم بزرگ سريع از جام پريدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم و صورت صاف و نرمشو بوسيدم و گفتم:
واي عزيزم خوشتيپ بودي خوشتيپ تر شدي!
اونم لبخندي زد دستاشو دور كمرم انداخت و گفت:
به زيبايي خانمم كه نمي رسم
چجوري مي تونه اينقدر آروم باشه،مشكوك مي زد شديد،نكنه برام نقشه قتل كشيده!!!!!!!!!
گوشيش كه زنگ خورد رفت تو اتاق منم كه كنجكاو رفتم و فال گوش وايسادم،صداي يه دختره ميومد چقدر صداش عشوه اي بود،پس علي آقا هم بله؟؟؟!!!!!!!!
بي شعور،نفهم،كصافط خير سرش زن داره هاااااااااااا يه دفه اعصابم خورد شد و با پام زدم به گلدون بغلم كه صداي ترق داد و منم فهميدم چه سوتي اي دادم سريع از پله ها رفتم پايين..


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد