رمان ازدواج به سبك اجباري9

۶۴ بازديد

براي ناهار باقالي پلو با گوشت درست كردم،علي همچين با اشتها مي خورد ايشالا كوفتش بشه،درد بشه به جونش كصافط اخمش براي منه لاس زدنش براي ديگرون...
عصر بود وسه نفري روي مبل نشسته بوديم و منم يه عصرونه تپل آورده بودم ديگه رسما شده بودم حمال،من بدبخت بايد كلفتي اين آقا رو بكنم بعدم بره با كساي ديگه عشق و حال،ظاهرش گول زنندس وگرنه معلوم نيست چه كصافطيه.
داشتم عصبي پوست لبمو مي كندم كه خانم بزرگ گفت:
سارا تو هميشه اين جوري تو خونه جلوي شوهرت اينطوري لباس مي پوشي؟
هر دو تامون جا خورديم ولي من كم نياوردم و گفتم:
چطور خانم بزرگ؟
آخه لباسات تو مجردي بازتر و بهتر بود بالاخره جلوي شوهرت بايد همونجوري لباس بپوشي
واي چه جوابي بهش بدم،اووووووووووم آهان:
خانم بزرگ من به احترام حضور شما اينطوري لباس مي پوشم وگرنه كه لباس پوشيدنم اصلا اين طوري نيست تو خونه.
خانم بزرگ جرعه اي از چاييشو خورد و گفت:
تو از اين اخلاقا نداري كه مراعات كسيو بكني
اوه اوه ديگه حتما الان مي فهمه،يه دفه علي نجاتمون داد:
خانم بزرگ با اجازتون من بهش گفتم اينجوري لباس بپوشه جلوي شما.
حالا من اجازه مي دم كه مثل هميشه لباس بپوشه و همين الان هم بايد لباسشو عوض كنه
يعني دلم مي خواست برم خانم بزرگو ماچ بارون كنم،آخ قربون دهنت خانم بزرگ ، حرف نيست كه لامصب گوهر از دهنش مياد بيرون...
سريع پريدم تو اتاق و تاپ قرمز گردني كه يقش كاملا باز بود و كمرش كاملا لخت بود فقط دو تا بند از دو طرف ميومد روي كمرش بسته مي شد با شلوارك لي كه قدش به زور تا زير باسنم مي رسيد رو پوشيدم يه رژ قرمزم زدم و رفتم بيرون،كلا عاشق رنگ قرمز بودم...
مثل مانكنا به سمت پذيرايي شروع كردم راه رفتن خانم بزرگ با ديدن من يه لبخند نامحسوسي روي لباش نقش بست ولي خيلي سعي مي كرد پنهونش كنه،علي هم كه يه لبخند دختركش زد و گفت:
عزيزم بيا پيش خودم بشين
رفتم و با ناز پيشش نشستم،دستاشو دورم حلقه كرد و بازومو تو دستش فشرد،واي قلبم چرا اينقدر تند مي زنه؟؟؟؟؟!!!!!!!!
گرمم شده شديدددددددد،فكر كنم مريض شدم بايد برم دكتر...
كلافه شده بودم اومدم از جام بلند شم كه با دستش نگهم داشت و نذاشت برم،كلافه گفتم:
بزار برم
شيطون پرسيد:
چرا؟
مي خوام شام درست كنم
نمي خواد خودم از بيرون شام مي گيرم
خب بزار برم كار دارم
با شيطنت ابروشو انداخت بالا و دم گوشم گفت:
مگه جات بده؟
پس اين علي هم از اين كارا بلده!!!!!!!!!! تا حالا فكر مي كردم مثل سيب زميني مي مونه تا سمتش نري كاري باهات نداره البته از اون صحبت كردنش با اون زنيكه مي شد فهميد همه چي بلده!!!!!!!!!!!
براي شام از بيرون كباب كوبيده گرفت كه واقعا خوشمزه بود،خانم بزرگ كه شب به خير گفت منم رفتم تو اتاق،داشتم ناخونامو سوهان مي كشيدم كه علي وارد شد،نگاهش يه جوري بود مثه اينكه بخواد انتقامو بگيره ناخودآگاه از جام بلند شدم و عقب عقب رفتم اونم بيشتر اومد جلو،اينقدر عقب رفتم كه از پشت خوردم به ديوار اونم كاملا اومد بهم چسبيد،نفس هامون با همديگه قاطي شده بود،تو چشمام خيره شد،چه خوش رنگ بودن چشماش لامصبا سگ داشتن،رنگ نگاش كم كم عوض شد و يه جور خاصي شد يه برقي روي چشماش اومد كه دوباره همون حال عصرو به من انتقال داد يعني هم ضربان قلبم بندري مي زد هم گرمم شده بود زياااااااااد.تو چشماي همديگه خيره شده بوديم انگار تمومي پرده ها از جلوي چشمامون برداشته شده بود و داشتيم توي نگاه همديگه حل مي شديم،هيچ چيزي جز صداقت تو نگامون نبود.


ناخوداگاه همزمان با هم سرهامون با هم اومد جلو،يه دستش پشت كمرم و يه دستش پشت سرم قرار گرفت منم يه دستمو دورش حلقه كردم و ناخوناي اون يكي دستمم فرو كردم

تو موهاي لخت و نرمش.


نگامون روي لباي همديگه بود،لباش قرمز بود و فوق العاده وسوسه انگيز.


لبامون روي هم لغزيد و جفتمون با آرامشي خاص همديگه رو مي بوسيديم،اولين بوسه اي بود كه جفتمون از ته قلب بدون هيچ پيش زمينه اي از همديگه مي كرديم.


از لبام گازهاي كوچيك مي گرفت كه واقعا لذت بخش بود،سرش رفت توي گردنم منم بيشتر گردنمو كشيدم تا راحتتر ببوسدش،اينقدر با آرامش مي بوسيد كه خمار شده بودم.


در حالي كه گردنمو مي بوسيد يكي از دستاشو انداخت زير پاهام و اون يكي دستش هم كمرمو گرفت و از زمين بلندم كرد و انداختم روي تخت و خودشم روم خيمه زد،دستش

رفت زير تاپمو به صورت نوازشگر همه جاحركت مي كرد ديگه واقعا جفتمون انگاري مست شده بوديم و هيچي حاليمون نبود.

لذت توي تك تك سلولام پخش شده بود كه...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد