رمان ازدواج به سبك اجباري10

۸۹ بازديد
يه دفه صداي پر از عشوه اون دختره تو ذهنم مثل اكو پخش شد،دستامو گذاشتم روي سينش و هلش دادم عقب ذره اي تكون نخورد مثل چسب دوقلو بهم چسبيده بود،بازم يه هل ديگه بهش دادم اين بار با تعجب سرشو بالا آورد و با چشماي خمارش بهم زل زد،خودش كه نمي دونست داره با نگاهش ديوونم مي كنه،زير لب ناليدم:
بسه علي بسه
سرشو چسبوند به گوشم و گفت:
چرا عزيزم؟
كلافه سرمو تكوني دادم و با يه حركت از بغلش بيرون اومدم ، تا حالا كار از اين سختتر انجام نداده بودم،دم تخت وايسادم جفتمون تو تاريكي بهم زل زده بوديم و نفس نفس مي زديم انگار كه كوه كنده بوديم.

براي اينكه دوباره بندو به آب ندم سريع پريدم تو حموم و آب يخو باز كردم و رفتم زيرش يه لرز بدي افتاد به جونم ولي براي خاموش كردن عطش و آتيش دلم لازم بود... _______________________________________
علي:


همينجوري شك زده سر جام مونده بودم،من داشتم چيكار مي كردم؟!!!!!!!!
واي خداي من اگه اتفاقي ميافتاد چي؟؟؟؟؟!!!!!!!
بازم خداروشكر سارا جلوي هر دومونو گرفت وگرنه معلوم نبود چي مي شد...
چرا اينجوري شد؟! من كه اولش به قصد تلافي اومده بودم پس چي شد؟!
آهان وقتي تو چشماش خيره شدم زمان و مكان و تلافي يادم رفت ،ولي اين دختر چقدر خوشمزه بود آدم دلش نمي خواد ازش جدا بشه، چشماش مثل شرابه آدمو مست مي كنه،

لباش كه واي طعم فوق العاده اي داشت نمي تونستم ازش دل بكنم وقتي گازشون مي گرفتم كه حال مي كردم...اااااااااااااه من چم شده؟!!!!!!!

علي بس كن،تو از سارا متنفري،اون يه دختر قرتي و از خود راضيه فهميدي؟
چشمامو گذاشتم روي هم ولي خوابم نمي برد بدجور تشنه يه آغوش بودم،تو حال خودم بودم كه فهميدم تخت بالا و پايين شد...صبح كه از خواب بيدار شدم سارا هنوز خواب بود،ساعتو نگاه كردم واي خداي من ساعت 7 بود سريع بلند شدم و وضو گرفتم نفهميدم چجوري نمازمو خوندم،لباسامو پوشيدم و با ماشينم از خونه بيرون رفتم.
ساعت 8 بود كه به كارخونه رسيدم، نگهبان با ديدنم نزديك بود از تعجب شاخاش در بياد واي اصلا صورتم يادم نبود اي خدا بگم اين سارا رو چيكارش كنه!!!!!!!!
وارد سالني كه از اونجا به اتاقم مي خورد شدم،تمامي كاركنان تو ديد بودن و حتما صورت منو مي ديدن خودم اين طرحو داده بودم كه هر ساعت به كاراشون رسيدگي كنم ولي الان دلم مي خواست گردنمو بشكنم با اين پيشنهاد دادنم ااااااااااااه.
خيلي مغرورانه يه دستمو كردم تو جيبم و راه افتادم سمت اتاقم،همه ي كارمندا از جاشون بلند شده بودن و با دهن باز نگام مي كردن واقعا عصبي شده بودم سر جام وايسادم و يه چرخ روي پاشنه كفشم زدم و با صداي متعادلي گفتم:
مشكلي پيش اومده؟
همه به خودشون اومدن و پته پته افتادن و يكيشون گفت:
خير جناب شايسته
اينبار با صداي بلند داد زدم:
پ چرا وايساديد به من زل زديد؟ به كاراتون برسيد
بعدم با عصبانيت رفتم تو اتاقمو درو محكم بهم كوبيدم.
واي خدا اين زير دستامن بهم احتياج دارن هيچي نگفتن بابامو چيكار كنم؟؟؟!!!!!!
عصبي چنگي تو موهام زدم كه يه دفه در با شدت باز شد و بابا وارد اتاق شد،چشمش كه بهم افتاد وسط اتاق خشكش زد،يواش يواش اومد جلو و روبروم وايساد،گفتم:
سلام حاج آقا.صبحتون به خير
يه دفه...صورتم به يه طرف پرت شد..بله حاج آقا شايسته به تك فرزندش،تك پسرش سيلي زده بود...
با عصبانيت فرياد زد:
من اينجوري تربيتت كرده بودم؟؟؟؟؟؟!!!!!
آبرومو بردي،پس فردا چجوري سرمو بين همكارا بلند كنم؟؟؟؟!!!!!!!!
خاك بر سرت بي شعور كه حداقل يه جو آبرو بين مردم براي من و خودت نمي زاري...
اون از عروسم اينم از تو واقعا كه...
يه پوزخند صداداري زدم و با آرامشي كه مي دونستم بيشتر عصبيش مي كنه گفتم:
هه،حق دارين حاج آقا يه عمر تمام سعيتونو كردين كه فقط مردم ازتون تعريف كنن و مثل بت بپرستنتون،
مي رين عالم و آدمو خبر مي كنين كه چي مثلا مي خواين به يه خيريه كمك كنين..
عروستونم به خاطر پول خودتون انتخاب كردين وگرنه من كه گفتم اصلا ارث نمي خوام يادم نمي ره بهم گفتين غلط كردي پسره جولق مگه دست خودته؟!
حالا هم اون ريشي كه داشتم فقط براي ريا و آبرو داري شما بين مردم بود كه منم همشو زدم و ديگه ريش نخواهم گذاشت چون چيزي به جز ريا نيست من دين و ايمانمو فقط به خدا نشون مي دم نه به بنده خدا واسلام...
با عصبانيت دندوناشو روي هم فشاري داد و بعدم با قد هاي محكم درو به هم كوبيد و رفت...
روي مبل ولو شدم، پوووووووووووووف چه كار سختي بود،انگار اين كار سارا منو به خودم آورد كه نبايد مثل يه برده فقط اطاعت كنم،با يادآوري سارا ياد ديشب افتادم و يه لبخند عميق روي لبم نقش بست...
داشتم به كارا رسيدگي مي كردم كه تلفنم زنگ خورد منشي بود:
جناب رئيس دوستانتون تشريف آوردن...
بفرستينشون داخل...
چشم...
خودمو يه ذره مرتب كردم تقه اي به در خورد و احمد و محمد وارد شدن،با ديدن من سرجاشون خشكشون زد ولي بعدش پوزخندي زدن و احمد اومد جلو و در حين دست دادن گفت:
سلام عليكم علي آقا
عليك سلام احمد آقا بفرما بشين
بعد با محمد سلام و عليك كردم و تعارفش كردم بشينه...
زنگ زدم به منشي گفتم سه تا چاي بياره...
محمد با همون پوزخندش گفت:
معلومه حسابي زندگي مشترك بهت خوش گذشته
با لبخند گفتم:
درسته خيلي خوش گذشته
بعد از چند دقيقه بلند شدن و رفتن فهميدم به خاطر ظاهرم باهام حسابي سرسنگين برخورد كردن،كلا ازشون خوشم نميومد ديگه كلا باهاشون رفت و آمد نمي كنم...سارا:


خانم بزرگ چند روز ديگه اي هم موند و بعد رفت.بازم هر شب پيش هم مي خوابيم ، هيچ كدوممون به روي هم نمياريم كه بايد اتاقمونو از هم جدا كنيم.طوبي هم ديگه غذا درست نمي كرد البته خودم اينطور خواستم،ديگه چون دستم راه افتاده بود و عاشق آشپزي شده بودم .

40 روز تموم شد و منم دوباره به منبع آرامشم دست پيدا كردم.
خوابيده بودم كه با صداي خوندن يه دعايي از خواب پريدم كورمال كورمال رفتم بيرون،چراغ آشپزخونه روشن بود،تلويزيونم روشن بود و داشت يه دعايي مي خوند،رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
خب چرا شام بيشتر نخوردي كه گشنت نشه؟
اين غذا براي گرسنگي فردامه...
يعني چي؟! خب فردا گرسنت شد غذا بخور
نمي تونم مي خوام روزه بگيرم
روزه همونيه كه آدم نبايد تا اذان مغرب چيزي بخوره
آره،پس فردا اول ماه مبارك رمضانه و منم فردا مي خوام پيشواز برم.
اونوقت روزه چه فايده اي براي آدم داره؟
صبر كن
رفت و يه كتاب آورد و از روش خوند:
روزه در حقيقت باعث استراحت معده ميشود. در حالت روزه، اسيد معده به جاي غذا به وسيله صفرا، خنثي ميشود و زخم معده ايجاد نميشود. براساس آخرين يافته ها و تحقيقات علمي، روزه داري اسلامي موجب كاهش استرس و اضطراب در بين افراد ميشود.
تازه اين يه قسمتش به عنوان نمونه بود و از همه مهمتر ضامن آهو افراد روزه دار رو خيلي دوست داره.
رفتم تو فكر خب پس منم روزه مي گيريم تا قهرمانم روياي كودكيم ازم راضي باشه...
با علي سحري خورديم و بعد اذانم رفتم وضو گرفتم و چادر سفيدي كه به تازگي خريده بودم انداختم روي سرم و نمازمو خوندم اومدم مهرمو جمع كنم كه ديدم علي با تعجب به من زل زده آخي تا حالا نديده بود من نماز بخونم،بعد از گذشت حدود يه دقه به خودش اومد و بدون هيچ حرفي خوابيد منم بعد از جمع كردن چادرم خوابيدم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد