رمان نفوذ ناپذير1

۸۰ بازديد

توضيحاتي از نويسنده درباره ي نفوذ ناپذير:نفوذ ناپذير يك رمانه مثل خيلي از رمان ها و متفاوت از خيلي رمان ها....اما رمانه.....قرار نيست همه چيزش واقعي باشه....پس اگه دنباله سراسر واقعيتي اين داستان مناسب تو نيست....اين داستان شخصيت هاي زيبا داره....چون لازم بود....در ضمن آدم زيبا كم نيست....حالا يكمم زياده روي....مشكلي نداره از نظر خود من....بازم ميگم لازم هم بود....چون اگه اين زيبايي نبود هيچ كدوم از اتفاق هاي درون داستان،اتفاق نمي افتاد.....

درباره ي رمان زود تصميم نگيريد.....نگيد چرا اين فقيره و اين خرپول....همه چيز لازم بوده و همه چيز هم كم كم مشخص ميشه.....
اين داستان هيجان داره شادي داره غم داره نفرت و خيانت و عشق هم داره..... اما با صبر....صبر داشته باشيد.....
شخصيت نقش هاي اصلي با اوني كه بازي ميكنن فرق داره.....پس رائيكا رائيكاست و نقشي كه بازي ميكنه همونه....پس ميتونن دو تا رفتار كاملا متفاوت داشته باشن.....
مذهب...دين....خدا....بي خدايي....بي غيرتي....هر چيزي بوده لازم بوده.....كسي كه آدم راحتيه توي داستان،راحت گذاشتمش چون اگه نبود توهين ميشد.....(گفتم كه همه چي واقعي نيست.....شايد همه ي پليساي زن زحمت كش اين خطه و مرز و بوم واقعا يك مسلمون واقعي باشن يا شايدم نه،يك آدم راحت....من نميدونم....اما اين جا،تو داستان ما....نميشد خيلي مذهبي باشه كه اگه بود اشكال داشت كارم و چيزيم كه زياد ديده ميشد توهين بود)
داستان رو با دقت بخونيد....اسما رو قاطي نكنيد....(آخه تو رمان قبليم همه دايي پسره رو رو با باباش اشتباه گرفته بودن!....با اينكه ذكر شده بود...و اومده بودن اعتراض كه تو داستان خودت يادت نيست!...نه من يادم بود....يادم بود كه پسر داستانم بابا نداره.....اونا بودن كه بي دقت خوندن)پس با دقت بخونيد...يك نكته ي ديگه:براي اين رمان زحمت كشيده شده....نه فقط من بلكه خيلي هاي ديگه پا به پاي نوشتنم باهام بودن و اشكالاتش رو تا حد بالايي رفع كرديم....پس لطفا تو نقد كردنتون توجه به خرج بديد و مواظب باشيد همديگر رو با حرف هاي تندمون ناراحت نكنيم.....چون اين ناراحتي به وجود اومده نه تنها براي منه بلكه براي تمام كساييه كه اين رمان رو دوست داشتن و پا به پاش جلو رفتن و براي بهتر بودنش نقداي عالي اي كردن....
با رمان قبليمم خيلي تفاوت داره....اون كار اولم بود و به نظر خودمم نسبت به اين خيلي ضعيف بود(البته نسبت به اين چون اونم بد نبود خدايي....با اينكه اغراق داشت اما به هر حال بد نبود:-دي) اما نفوذ ناپذير روي تك تك جملاتش كار شده......همين.....
اميدوارم دوستش داشته باشيد...
دختر دريا/محدثه.س

*
*
*

مقدمه از ساغر آدين عزيز و من:
زندگي فرازيست با نشيبي تند و گذري است با بن بستي در آخر تمام آواره هاي انديشه....
اما زندگي گذران عمريست سبك و ان هنگام درك فداكاري شكوهي است به وسعت يك سرنوشت...
دنيا اطراف گاه ديدني است و گاه به وسعت تمام انديشه هاي يك نسل متزلزل كننده افكار... 
اما شجاعت لغتي است به گستردگي تمام همت يك زن بر گسترش امنيتي دور از ذهن و اين شروعي است براي يك حس و يك احساس ، احساس بودن و خواستن براي اثبات كردن زن بودن يك زن....زني كه مردانگيش را به رخ تمام مردنماهاي عالم ميكشاند و فرياد برمي آورد:آري من يك زنم...يك زن...
و در آخر از زن بودنش لذت خواهد برد....

*
*
*

روژان گفت:رائيكا تروخدا...
همونجور كه مقنعه ام رو درست ميكردم،با لحن جدي و هميشگيم گفتم:روژان الكي بحث نكن،من خوشم نمياد برم اينجورجاها...تولد شمسي و قمري و ميلاديشون رو هي جشن ميگيرن،من كه نميگم تو نرو،برو خوش باشي اما من نميام....
با زاري گفت:تو دلم مونده براي يك بار هم كه شده تو رو به دوستام نشون بدم...
-پس موضوع اينه؟عزيز من مجبور نيستي جار بزني خواهر من پليسه...
مطمئن بودم كه نگفته....يك دروغ كاملا بچگانه بود....ميدونست كار من رو نبايد به كسي بگه!
گفت:حالا كه گفتم،رائيكا يك رحمي كن...ها؟
كش چادرم رو درست كردم و همونجور كه به سمت در ورودي ميرفتم گفتم:خوش بگذره،خداحافظ...
داد زد:چرا دلت نميسوزه،دختره ي سنگدل...
لبخند كوچولويي زدم و زود جمعش كردم...سوار پژو 206مشكيم شدم و به سمت اداره راه افتادم...
تو پاركينگ وقتي كه ميخواستم پياده بشم،زمزمه كردم:شروع شد...
تا پياده شدم،سرباز ها اداي احترام كردن...من اگه نخوام اينا رو زمين پا بزنن بايد كي رو ببينم؟ 
سر كوچيكي تكون دادم و آزادشون كردم و مصمم به سمت اداره قدم برداشتم...
يك قدم يك قدم صداي پاها بلند ميشد...يك راست به سمت دفتر سرهنگ رفتم،اجازه ي ورود كه صادر شد اينبار من بودم كه اداي احترام كردم...
سرهنگ سر تكون داد و گفت:خوش آمديد سروان،بفرماييد...
روي صندلي نشستم و گفتم:خسته نباشيد...موفق شديم پاتوق نگار رو پيدا كنيم،ملقب به نگار سه كله...واسطه ي ورود دخترها به باند بزرگشون...
سرهنگ سر تكون داد و گفت:متشكرم،روي نقشه اي دارم فكر ميكنم،ساعت پنج جلسه برقرار ميشه...
بلند شدم و گفتم:وظيفمون بود،موفق باشيد،با اجازه...
لبخندي زد و گفت:بفرماييد...
اينبار به سمت اتاقم راه افتادم ...چادرم رو آويزون كردم و پشت ميز نشستم...
پرونده باند بزرگ قاچاق انسان كه بيشتر دخترها رو به شهرهايي مثل دبي قاچاق ميكرد و ميفروخت،تنها سر نخامون نگار سه كله بود كه انتخاب دخترها و واسطه ي ورودشون به باند بود و يكي از كافه هاي وسط شهر پاتوقش بود و فردين چشم عقاب كه يكي از كله گندهاشون بود و يكي از سرگردها كه من تا حالا نديدمش هم سعي داره بهش نزديك بشه اما تا حالا موفقيت چنداني نداشته و فقط در حد دوست بودن...چند نفر ديگه اي هم بودن كه فقط در حد شناسايي بودن و اطميناني درباره ي وظيفه اشون نداشتيم
به خودم گفتم:الكي كه بهش نميگن فردبن چشم عقاب،از بس تيزه...
تو فكر اين بودم كه سرهنگ چه فكري ميتونه داشته باشه،مطمئن بودم بدون اينكه جوانب امر رو در نظر بگيره دستوري نميده و نقشه اي نميكشه...
تا ساعت پنج روي اين پرونده و چيزهاي خرده ريز ديگه كار كردم و راس ساعت پنج رفتيم به سالن جلسات...
بعد از اينكه تمامي همكارها جمع شدن،سرهنگ شروع كرد:همينطور كه ميدونيد ما غير از فردين چشم عقاب و نگار سه كله كه ميتونن دو عضو اصلي اين گروه باشن،نشان ديگه اي از اين باند نداريم و بقيه ي افراد شناسايي شده هم اطلاعات كاملي در موردشون پيدا نشده با اينكه كارهاشون پيگيري ميشه...فردين كه نزديك شدن بهش شكستن سده و ما هنوز در تلاشيم...و اما نگار سه كله كه سروان كرداني و گروهشون موفق شدن پاتوقشون رو پيدا كنن...من روي نقشه خيلي فكر كردم و ديدم بهترين راه حله...لطفا خوب گوش كنيد...همونطور كه اطلاع داريد نگار سه كله واسطه ي انتحاب دختران جوان براي اين بانده،نقشه ي من اينه كه سروان كرداني به عنوان دختري كه به خاطر حل مشكلات خانوادش حاضره هر كاري انجام بده،با نگار سه كله طرح دوستي بريزه...مطمئنن با چهره اي كه سروان دارن خيلي طول نميكشه كه نگار به ايشون پيشنهار ميده كه به اين گروه در ازاي مزاياي خوب وارد بشه....اين قسمت اول نقشه است؛در صورتي كه به خوبي انجام شد،بقيه نقشه هم به اطلاعتون ميرسونم...
همه ساكت بوديم و تو فكر...سرهنگ قادري بازم مثل هميشه نقشه ي خوبي كشيده بود...
.اين وسط من بودم كه كارم سخت بود...و من عاشق همين سختي ها بودم،همين ريسك ها و همين كه با پاي خودت بري تو دهن شير...
سرهنگ گفت:كسي حرفي نداره؟
سروان محبي گفت:نقشه ي خوبيه،اما ريسك بالايي ميخواد،دقت تو اين نقشه خيلي مهمه و البته نظر سروان كرداني...
همه ي نگاه ها به سمت من چرخيد،گفتم:من مشكلي تو اين كار نميبينم...كار من همينه...لطفا درباره ي جزئيات نقشه توضيحات بيشتري بديد سرهنگ...
اينبار نگاه ها به سمت سرهنگ چرخيد،سرهنگ صداش رو صاف كرد و گفت:جزئيات بيشتر رو به اطلاع خودتون ميرسونم،خسته نباشيد...
همه بلند شديم و اداي احترام كرديم،همكارها يكي يكي خارج شدن و من رفتم سمت سرهنگ...
وقتي تنها شديم گفت:اول يك اسم مستعار...
اصلا مهم نبود اسم چي باشه،زود جواب دادم:شهرزاد...
سرهنگ سر تكون داد و ادامه داد:شهرزاد همونطور كه بهتون گفتم دختريه از طبقه پايين جامعه كه براي رفاه خانواده اش حاضره هر كاري بكنه...
گفتم:به نظرم اگه شهرزاد دختر يتيمي باشه كه براي نجات مادرش از بيماري حاضر به هر كاري باشه واقعي تره،چون اصولا رابطه دختر و مادر و رابطه عاطفي بين اونا خيلي قوي تره و مادر انقدر عزيز هست كه آدم خودش رو هم فداش بكنه...
سرهنگ گفت:فكر خوبيه، اين جزئيات با شما...شما ميتونيد از فردا كار خودتون رو شروع كنيد،فقط در نظر بگيريد كه پله به پله يعني....
حدود يك ساعت درباره ي جزئيات حرف ميزديم،جزئياتي كه حتي نبود يكيشون هم ميتونست كل نقشه ي پيچيده ي ما رو مختل كنه...
سرهنگ گفت:سروان كرداني توجه داشته باشيد حرف هايي كه ميزنيد ممكنه در آينده براي اين گروه سوال پيش بياره و شما از جواب عاجز بمونيد،يا حتي انقدر جواب هاي گوناگون و سردرگمي بهشون بديد كه شك كنن،متوجه كه هستيد اينا گروه با دقتي هستند كه ما با تلاش گروه زيادي از همكارها غير از فردين و نگار از اونا اطلاع ديگه اي نداريم...
چادرم رو درست كردم و گفتم:متوجه هستم سرهنگ،اميدوارم بتونم كمكتون كنم...
سرهنگ لبخندي زد و پدرانه نگاهم كرد و گفت:من به تو ايمان دارم دخترم،من خيلي روي اين نقشه فكر كردم،ميدونم سختي هاي زيادي داره اما تو رو عين دخترم ميشناسم و با رَب و رُبت آشنام،ميدونم سربلندمون ميكني...
سرم و انداختم پايين و گفتم:شما هميشه به من لطف داشتيد سرهنگ...تمام نيرو و درايتم رو روي اينكار ميزارم...
سرهنگ گفت:ميتوني بري سروان...
بلند شدم و اداي احترام كردم و گفتم:متشكرم....
سرهنگ سري تكون داد و من از اتاق خارج شدم،خيلي كار داشتم،خريد لباس هاي متناسب نقشم اولين كارم بود...
توي دفترم كه نشستم،شروع كردم به مرتب كردن كارام تا برم بازار...يكدفعه ياد روژان افتادم...اون بهترين گزينه براي خريد بود اما مطمئنا از لج منم كه شده خيلي سخت قبول ميكرد،هر چقدر من سفت و سخت بودم اون لجباز و سرتق بود...ياد كاراش لبخند رو مهمون لبام كرد...عاشقش بودم...با پنج سال فاصله ي سني با من،يك دختر هجده ساله بسيار احساساتي...مثل برادر مهربونم كه بيست ونه ساله بود و يك مرد واقعي و شيما،زن مهربونش و شادي دختر بانمكش و مامان گلم كه دنيا ربه پاش ميريزم،كل خانواده ي ما بود...جاي خالي پدرم بازم توي چشم ميزد،اشك تو چشمام حلقه زد كه زود پاكش كردم،من نبايد ضعيف باشم...من به خودم قول داده بودم انتقامش رو ميگيرم،از هر چي خلافكاره انتقام آدم هاي پاكي مثل بابا رو ميگرفتم...دليل اصليم براي انتخاب شغلم اين بود...با صداي در به خودم اومدم.
قالب هميشگيم ناخوداگاه ظاهر شد و محكم دستور داد كه بگم:بفرماييد...
در دفتر باز شد و پگاه اومد تو و اداي احترام كرد...
صدام دراومد:پگاه صد بار گفتم،اينم صد و يكمين بار،نياز نيست به وقتي فقط خودمونيم احترام بذاري...
پگاه لبخند نمكي زد و گفت:آقا هر چيزي جاي خودش،توي محل كار تو درجه بالاتري داري پس احترامت واجبه،لطفا به ستاره هات دقت كن...بيرون از محيط كار هم من فقط پگاهم و تو هم رائيكا...
از دست حرفاش پوفي كشيدم و گفتم:من از پس تو بر نميام...
بازم لبخند زد و گفت:تو فقط امر كن،پگاه نيستم همون لحظه اجابت نكنم به غير از اين مورد.... يكم ساكت شد و بعد گفت:سرهنگ با توجه به اين كه من نزديك ترين فرد به شما هستم،دستور دادن تا جايي كه بتونم كمكتون كنم...
لبخند خشكي زدم و كفتم:واقعا متشكرم،به كمكت نياز داشتم...
پگاه زير لب زمزمه كرد:بزار بريم بيرون حسابت رو ميرسم...اداي احترام كرد و گفت:نيم ساعت ديگه پاركينگ ميبينمتون...
سري تكون دادم و بعد از خارج شدنش به كاراش لبخند زدم،هميشه از اينكه نميتونستم احساساتم رو قشنگ نشون بدم حرص ميخورد...مثل من بود اما نه به سختي و خشكي من... اما به هر حال براي هم دوستاي خوبي بوديم...توي يك چهارچوب خاص و به دور از محبت هاي افسانه اي و صحبت هاي اغراق آميز...
كارام كه تموم شد،ديگه وقت رفتن بود...چادرم رو پوشيدم و رفتم سمت پاركينگ...پگاه كنار ماشينم ايستاده بود...تا رفتم گفت:مثل هميشه سروقت...
دوست داشتم الان يكي از ابروهام رو بندازم بالا اما به هيچ عنوان بلد نبودم،به همين خاطر دوتا ابروهامون رو بالا انداختم و گفتم:انتظار ديگه اي داشتي؟
سرش رو كج كرد و گفت:به هيچ عنوان...
سوار ماشين شديم و حركت كرديم...تو طول راه درباره ي كارا و نقشه هامون حرف زديم و وقتي به بازار رسيديم گفتم:لباسي ميخواييم كه ارزون قيمت باشه و به كهنگي بزنه...
پگاه گفت:دقيقا،اما چون نو ميخواي بخري نميتوني زياد كهنه نشونش بدي،مجبوري رفتيي خونه شش هفت بار بشوريش...
گفتم:آره راست ميگي،شال و كفش نميخوام،تو خونه دارم....
شروع كرديم به گشتن...آخرش يك مانتو طوسي دوازده هزار تومني خريدم كه دقيقا مثل اين بود كه گوني بپوشم...فقظ چند تا دكمه ساده و دو تا جيب و روي زانو...
مامان شلوار مشكي كهنه داشت كه ديگه نميپوشيدش و اين بهترين گزينه براي من بود...
پگاه رو دم خونشون پياده كردم و خودم هم به سمت خونمون رفتم...

زنگ در رو كه زدم صداي مامان اومد:بيا تو رائيكا جان...
گفتم:ممنون مامان...
در باز شد و با حياط هميشگي روبه رو شدم!بدون هيچ تغييري!حوض قديمي آبيمون كه سه تا ماهي قرمز توش بود و تخت چوبي كه مامان عاشقش بود و دو طرف حياط متوسطمون باغچه ي قشنگمون بود كه برگ هاي درخت هاي بيد مجنونش تا نزديكي سطح زمين ميرسيد...
صداي مامان اومد:رائيكا چرا نمياي تو؟
گفتم:چشم مامان جان،اومدم...
واي خدا سخت ترين قسمت نقشه همينجا بود،حالا تا دو ساعت بايد بشينم گريه هاي مامان رو تماشا كنم...خدايا به اميد تو،من خودم رو به تو ميسپارم...
دم در ورودي در حالي كه كفشام رو درمي آوردم گفتم:سلام بر اهل خانه...
مامان با اسفندش نزديك شد و گفت:سلام عزيز مادر،قربون قد و بالات برم من...
با تظاهر به ناراحتي گفتم:خدا نكنه عزيزم...
رفتم تو اتاقم و لباس هاي راحتيم رو پوشيدم...خدايا به اميد تو...
با لحني كه تمام سعيم رو به كار بردم كه مظلوم باشه گفتم:مامان...
مامان دقيقا با اين لحن آشنا بود،فقط وقتهايي كه ماموريت داشتم حالت صدام لوس ميشد...
با بغض توي صداش گفت:رائيكا نگو كه دوباره هم ماموريت داري؟
خدايا من كه هنوز چيزي نگفتم؟چرا اين مامان ما هميشه اشكش لب مشكشه؟اگه بدونه ميخوام برم تو باند قاچاق دختر چكار ميكنه؟
گفتم:مامان من،من كه هنوز چيزي نگفتم تو آماده شدي براي گريه كردن!بله ماموريت دارم و اين يكي هم با بقيه خيلي فرق ميكنه...
با ترس گفت:چرا؟
گفتم:همه چيز رو كه نميتونم توضيح بدم،فقط در همين حد بدونيد كه شايد چند ماه طول بكشه...
ترس رو تو چشماش ميخوندم،براي همين زود ادامه دادم:اما برميگردم،مامان قول ميدم برميگردم...
اشكاش سرازير شد...زود دست چپش رو كه بعد از سكته قلبيش از كار افتاده بود تو دستم گرفتم و گفتم:رائيكا فدات بشه،مامان گريه نكن...
تنها جايي كه رائيكاي مهربون ظاهر ميشد وقتي بود كه من و مامان تنها بوديم،هيچوقت نميتونستم گريه هاش رو تحمل كنم...
با هق هق گفت:رائيكا شماها چيزيتون بشه مرگ من صددرصده....
با تلخ رويي گفتم:ديگه نميخوام اين حرفا رو بشنوم مامان،مثل هميشه است اين ماموريت اما يكمي طولاني تر...مثل هميشه سالم ميام...
پوستش كه كمي چروك شده بود رو نوازش كردم و گفتم:گريه نميكني ديگه،مگه نه؟؟؟
گفت:باشه،اما رائيكا هيچ وقت به مادرت دروغ نگو،وقتي به حق علي بچه دار شدي ميفهمي كه مادر چقدر زود دروغ بچه اش رو تشخيص ميده...من كه از پس تو برنميام،برو،بازم تو رو به خدامون ميسپارم...
پيشونيش رو آروم و كوتاه بوسيدم گفتم:روژان هنوز تولده؟
گفت:آره،از دستت خيلي جوشي بود،گفت زياد نميمونم و زود برميگردم...
لبخند زدم و گفتم:مامان مواظبش باش...
صداي در اومد و متعاقبش صداي روژان:مامان من اومدم...
هميشه همين طور بود،ورودش رو اعلام ميكرد...نميدونست خونه ام براي همين گفتم:خوش اومدي...چه حلال زاده هم هست...
صداي متعجبش گفت:رائيكا تويي؟؟؟
گفتم:نه صداي ضبط شده امه...
با دو اومد تو پذيرايي و گفت:تو كه گفتي كلي كار دارم نميتونم بيام جشن...چرا اينجايي؟
با سمت اتاقم رفتم و گفتم:الانم ميگم،بايد برم به كارام برسم...
گفت:اينو نميگفتي چي ميگفتي؟
لبخند زدم و به سمت اتقم رفتم و به روي نقشه ام فكر كردم...
***
با آرايش زيباييم صد برابر شده بود...مشكي خط چشم حصار چشماي سبز لجني مثل زمردم شده بود و روژ حنايي و روژ گونه هم روي پوست سفيدم خودنمايي ميكرد...لباسام اصلا باب ميلم نبود...كاش حداقل ميشد با لباس آبرومند برم...موهاي طلاييم كمي كج روي صورتم ريخته بودم...خيلي كم...فقط براي اينكه بفهمن موهام طلاييه...كفشاي كتوني قديميم رو پوشيدم و به مامان كه با گريه داشت از زير قرآن ردم ميكرد نگاه كردم...
گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودي گريه نكني؟به همين زودي فراموش كردي؟
اشكاش رو پاك كرد و با هق هق گفت:برو رائيكا،برو به سلامت...
بسم الله گويان از در خارج شدم...

با آرايش زيباييم صد برابر شده بود...مشكي خط چشم حصار چشماي سبز لجني مثل زمردم شده بود و روژ حنايي و روژ گونه هم روي پوست سفيدم خودنمايي ميكرد...لباسام اصلا باب ميلم نبود...كاش حداقل ميشد با لباس آبرومند برم...موهاي طلاييم كمي كج روي صورتم ريخته بودم...خيلي كم...فقط براي اينكه بفهمن موهام طلاييه...كفشاي كتوني قديميم رو پوشيدم و به مامان كه با گريه داشت از زير قرآن ردم ميكرد نگاه كردم...
گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودي گريه نكني؟به همين زودي فراموش كردي؟
اشكاش رو پاك كرد و با هق هق گفت:برو رائيكا،برو به سلامت...
بسم الله گويان از در خارج شدم...
چقدر به ماشين عادت كرده بودم،با اين كه زياد راهي نبود اما بالاخره دو كورس ماشين بايد سوار ميشدم...خوب شد خونه مون توي محله ي متوسطي بود،مگرنه با اين اوضاع چقدر ضايع بودم...
***
چقدر دوست داشتم از اون محيط پر از دود سيگار و قليون فرار كنم...همه ي آدما با اوضاعي نامتناسب با يك عده مثل خودشون مشغول گذروندن عمرشون بودن...سعي كردم شهرزاد بشم و به بقيه بي توجه...كمي اطراف رو گشتم و نگار سه كله و دار و دستش رو ديدم ،جلوي چشم ترين صندلي رو كه نگار راحت منو ببينه انتخاب كردم و روش نشستم...حرفاي سرهنگ توي سرم رژه ميرفتن....نقشم از الان رسما شروع شد...
مشتم رو به حالت عصبي چند بار كوبوندم رو ميز...سعي كردم به بدترين خاطره ي زندگيم فكر كنم تا دوباره صورتم از عصبانيت سرخ بشه...پام رو به صورت عصبي تكون ميدادم و مفصل هاي لاي انگشتم رو ميشكوندم و تمام سعيم رو به كار گرفتم تا خودم رو مشوش نشون بدم و اصلا هم به نگار نگاه نكنم...مشتم رو به كف دستم ميكوبوندم و با كف دستم روي پيشونيم ميزدم...چند بار كه سرم رو تكون ميدادم نگاه نگار رو روي خودم احساس ميكردم...پس نه؟با اينهمه آرايش ميخوام تو چشم نباشم؟همه دارن با نگاهشون درسته قورتم ميدن...خداي منو ببخش...صداي در كه اومد،نگاهم به سمت شخصي كه وارد ميشد كشيده شد...سروان محسني يكي از همكارا بود كه كمك ميكرد تا نقشه رو پيش ببريم...به سرعت پاشدم كه منو ببينه و هول بودنم رو نشون بده...بر طبق نقشه با يك قيافه ي بي تفاوت اومد سمتم...نگار به سمتش چرخيده بود تا طرفي كه منتظر بودمش رو ببينه...نقشه تا اينجا داشت عالي پيش ميرفت و نگار رو كنجكاو كرده بوديم....
سروان-بشين...
زود به حرفش گوش كردم...
سروان-ببين شهرزاد...
با لحن نزار و بلندي گفتم:آقا بهرام،تو رو جون اون دوتا بچه ات...تو رو به حق هر كي ميپرستي...نگو كه جور نشد...
سرش رو انداخت پايين و گفت:باور كن سعيم رو كردم....
به صورت شاكي از جام بلند شدم و گفتم:چرا ادعا داريد خدا رو ميشناسيد؟چراااااااااااااا اااااا؟شما از دين چي ميدونيد؟
جيغم دراومد و گفت:دين فقط به تسبيح دست گرفتنه؟آررررررررررررررررر ه؟
با يكمي مكث ادامه دادم:نميخوام اين دين رو...
جيق زدم:دين اينو گفته كه اميد الكي بديد به يك دختر يتيم؟
همه داشتن نگاهمون ميكردن،سروان هم مثلا سعي داشت آرومم كنه...
داد زدم:نميخوام آروم بشم...نميخوام...ميفهمي؟ از حقم نميگذرم..به همون علي تون نميگذرم...تو كه اطمينان نداشتي اين كار جور بشه براي چي همون پولي رو هم كه داشتم به باد دادي؟صرف كلاس هاي چرت و پرت...به اميد اينكه قبول بشم؟كو پس؟هرروز پول بده برو تا اون سر دنيا كامپيوتر و هزار تا كوفت ديگه ياد بگير كه بشه اين؟ نميخوام...به خدا نميخوام...با هق هق گفتم:مادرم چيزيش بشه ازت نميگذرم آقا بهرام...داغت رو به دل عزيزات ميزارم...
سروان بر طبق نقشه به اينجا كه رسيد بلند شد و يكي خوابوند تو گوشم...خودم رو پرت كردم به ميز كناري...
سروان داد زد:هيچي بهت نميگم دور برندار ضعيفه،تو كي باشي كه داغ منو به دل عزيزام بزاري؟تو هم ثمره ي همون نصرت دودي...كوكب سبزي فروش هم ديگه عمر بيشتر از اين زياديشه...
به سمتش حمله كردم كه نگار و دار و دستش پريدن سمتم و گرفتنم....همونجور گفتم:بميري...ايشالا بميري...عوضي كثافت...ابروي هرچي مسلمونه بردي...اون مسجد و قرآنت بخوره تو فرق سرت...برو گمشو از جلوي چشمم...برو ميسپارمت به علي...علي تو نه علي مامانم...جيغ زدم:برو گمشو...
سروان سرش رو انداخت پايين و از در رفت بيرون...منم با عصبانيت خودم رو از دست نگار و دار و دستش كشدم بيرون و سرم رو رو ميز گذاشتم ونفس هاي مقطع و عصبي اي كشيدم...بهتر از اين نميشد...خودم ايمان داشتم كه گل كاشته بودم...همش رو هم مديون مامان و بابا بودم كه تصور كرده بودم همون مامان و باباي شهرزادن...الان اصلا نبايد به نگار توجه ميكردم چون زود ضايع ميشدم...همونجور كه حدث ميزدم اومد طرفم و گفت:چي شده خانمي؟
با اعصاب داغون سرم رو آوردم بالا و داد زدم:تو ديگه چي ميگي؟حالم از زندگي و آدم هاش به هم ميخوره...بعد زار زدم:واي ماااااااماااااااان...
از عكس العملم تعجب كرد اما به روش نيورد و ادامه داد:تو الان عصباني هستي عزيزم،شايد من بتونم كمكت كنم...
به عصبانيت و حرصي گفتم:نميخوام كمك هيچ كس رو...نميخوام...زبون آدميزاد ميفهمي؟از جلو چشمام دور شو...برو...
بلند شد و گفت:هر وقت از حرفات پشيمون شدي برگرد...
بعد با لبخند ازم دور شد...ميدونستم تا دو سه بار ديگه محل سگ هم بهم نميده...اما براي نقشه لازم بود...سريع كيف قديمي مامان رو برداشتم و از كافي شاپ زدم بيرون و به سمت اداره راه افتادم...

با صداي سرهنگ وارد اتاق شدم...بازم كار هميشگي،اداي احترام،كه دوستش داشتم اما نه براي خودم...فقط دوست داشتم من احترام بزارم نه ديگران به من...
گفت:بشين سروان،واقعا ممنونم ازت...
نشستم،در غالب رائيكا،با لحن جدي همون رائيكاي هميشگي گفتم:وظيفه ام بود سرهنگ...
سرهنگ لبخند پدرانه اي به روم زد و گفت:صداي ضبط شده ات رو شنيدم،كرداني عالي بود،آنقدر عالي كه واقعا نميدونستم كسي كه دارم صداش رو ميشنوم شهرزاده يا رائيكاي خودمون...
لبخند خجولي زدم و گفتم:باور كنيد انقدر تعريفي نيستم...
سرهنگ ادامه داد:خوب تا اينجا باب ميل ما پيش رفت،بگو ببينم بعد از رفتن سروان محمدي چي شد؟
گفتم:بر طبق پيش بيني هامون،نگار فورا اومد طرفم...اما به حالت تهاجمي باهاش برخورد كردم چون لازم بود،اگه زود وا ميدادم و به حرفش گوش ميكردم فورا متوجه ميشد كه كاسه اي زير نيم كاسه است،اينطوري خيلي بهتره،مطمئنم بالاخره بازم مياد سمتم...
سرهنگ با افتخار گفت:كارت عاليه...
جواب دادم:متشكرم سرهنگ...
سرهنگ گفت:خوب،سروان كرداني از اين به بعد مواظب تمام كارات مثل هميشه باش،به هيچ عنوان درباره ي اين ماموريت كسي چيزي نفهمه،كافيه تا يك سهل انگاري به دردسر بزرگي بندازتمون و تمام نقشه هامون رو نقش بر آب كنه...
با حركت سر تائيد كردم و گفتم:بله،حواسم هست...
***
دوباره اين پاتوق جهنمي...
وارد كافي شاپ شدم...بوي سيگار و عرق و كوفت و زهرمار همه با هم قاطي شده بود...كاش اين ماموريت نبود تا من كلا اين كافي شاپ رو پلومب ميكردم...نگار طبق معمول جاي هميشگي نشسته بود...تو اين شش روز كه اينجا اومده بودم هميشه همونجا ميشست و منم صندلي كه اولين بار اونجا نشستم،جايگاه همشگيم شده بود...دو روز اول دوتامون نسبت به هم بي تفاوت بوديم اما روز سوم شروع كردم به نگاه هاي سرشار از پشيماني سمت نگار...ميدونستم متوجه نگاهام شده اما اينم ميدونستم انقدر زود غرورش رو نميشكنه بياد جلو و حتي ممكنه من مجبور بشم برم جلو براي عرض معذرت!
دوباره سر جاي هميشگيم نشستم و نگاه هاي هيز و خيره ي خيلي از مردا رو رو خودم تحمل كردم،حالم از اين موقعيتم بهم ميخورد،كاش ميومد سمتم...بهش نگاه كردم...فارق از من داشت با اكيپ دوستاش ميخنديد و قليون ميكشيد...شايد حدودا بيست و هفت،هشت ساله بود...يك قيافه كاملا معمولي،موهاي رنگ و مش قهوه اي و طلايي،ابروهاي رنگ شده قهوه اي،چشم هاي معمولي و مشكي و دماغ و دهن كاملا معمولي...نه بانمك،نه جذاب،فقط ميشد به قيافش نسبت بامهر رو داد،البته به دور از خروار آرايش هاش...تمام نيرويم رو انداختم توي چشمام و با التماس بهش زل زدم...ميدونستم به كسي كه ده مترم ازم فاصله داشت اينجوري نگاه ميكردم برميگشت سمتم،انگار كه برق گرفته باشتش...نگارم يك آدم معمولي،زود برگشت سمتم...التماس رو تو چشمام ريختم...
لبخندش رو قورت داد و از جاش بلند شد...خدايا ممنونتم...ممنونتم...اومد سمتم و نشست رو صندلي روبروييم...خودم رو دستپاچه نشون دادم...خيره و مسلط تو چشمام نگاه كرد و گفت:پشيموني؟
سرم رو تكون دادم و با ترس ساختگي تو چشماش نگاه كردم...قه قه زد و گفت:چته دختر؟انگار لولو خرخره ديده...بعد دستش رو آورد جلو و گفت:من نگارم...
باهاش دست دادم و گفتم:منم شهرزادم...
گفت:انروز بدجور آمپر سوزونده بودي...بعدش هم خنديد...
لبخند خجولي زدم و گفتم:معذرت ميخوام،باور كنيد اگر جاي من بوديد بدتر از اين ميشديد...
دستم و توي دستش فشار داد و گفت:چكارت كرده بود؟
صدام رو لرزون كردم و گفتم:همه ي پولي رو كه با بدبختي جمع كرده بودم تا مامانم رو عمل كنم ازم گرفت و من رو فرستاد براي كلاس هاي كامپيوتر و چيزايي كه يك منشي بايد بلد باشه،ميگفت اگه اين ها رو ياد بگيري ميتوني منشي بشي و بعد با پولي كه جمع كني راحت مامانت رو عمل كني...
اشك هايي كه تو چشمام جمع شده بود روي گونه ام سرازير شد:من مامانم رو خيلي دوست دارم نگار...خيلي...نميتونم توصيفش كنم...خيلي از روز ها رو يادمه كه براي اينكه از باباي مستم كتك نخورم خودش رو مي نداخت جلو و خودش به جام كتك ميخورد...
با هق هق گفتم:نگار نميدوني چقدر از دست بابام كتك خورد تا نزاره من زن يك آدم بدتر از بابام بشم كه از بابام فقط دو سال كوچيكتر بود...نگار از همون روز كارش كشيد به بيمارستان...از حرص خوردن براي من ناچيز سكته كرد...مامانم سكته كرد نگار...من هر كاري كه بتونم انجام ميدم تا عملش كنم... من اون قلب نازش رو بايد سالم بهش برگردونم...نگار هميچوقت،هيچوقت بهرام رو نميبخشم...اون پول تنها اميد و سرمايه ي من بود...نميبخشمش....
اومد صندلي كناري من نشست و من رو كشيد بغلش...تو بغل كي بودم من؟من غير از مامان تا حالا بغل هيچكسي نرفته بودم...روژان هم هروقت چند روز ازم دور ميشد بغلش ميكردم...الان چطور تو بغل كسي مونده بودم كه نه تنها منو نميشناخت بلكه دشمنم هم بود!از من بعيده...
من و از خودش دور كرد و دو دستش رو روي شونه هام گذاشت و گفت:تو خيلي نازي دختر...نكن اينكار رو با خودت...من تا جايي كه بتونم كمكت ميكنم...
هول زده گفتم:چه كمكي؟
جواب داد:آروم آروم دختر...مگه نشنيدي ميگن گر صبر كني ز غوره حلوا سازي...
با التماس گفتم:نگار من ميگم نره تو ميگي بدوش،من دارم ميگم نميتونم صبر كنم،مامان قلبش ضعيفه...
گفت:ببين شهرزاد،بايد چند روزي بگذره تا بشناسمت،نميتونم همين طور كار رو بهت پيشنهاد كنم،اينجوري نه براي من خوبه نه براي تو...در ضمن يك خدايي داري تو..همين طور كه تا الان مواظب مامانت بوده ،الان هم مواظبش ميمونه...نترس دختر...حكمتي بوده كه من و تو با هم آشنا بشيم...
آروم گفتم:خدا كنه اين چند روز زودتر بگذره...
خنديدو از جاش بلند شد:من ديگه بايد برم،فردا اينجا مياي؟
گفتم:آره ميام.
گفت:پس باي تا فردا.
لبخند زدم و گفتم:خداحافظ...
رفت سمت دوستاش و من از كافي شاپ خارج شدم...نقشه از الان عملا شروع شده بود...ديگه رفتن به اداره ممنوع بود و تمامي پيام ها تلفني رد و بدل ميشد...اين آغاز راه پر پيچ و خمي بود كه با كمال ميل قبولش كرده بودم...

با صداي زنگ گوشيم دستام رو كه گوجه اي شده بود شستم و از آشپزخونه زدم بيرون...سرهنگ بود...صدام رو صاف كردم و جواب دادم:بفرماييد.
جواب داد:الو؟سروان خودتون هستيد؟
گفتم:بله سرهنگ بفرماييد...
گفت:صداي شما و خواهرتون خيلي به هم شبيه...من هميشه ميپرسم تا اشتباه نكنم...خوب چه خبر؟
گفتم:بالاخره اومد طرفم...بايد چند وقتي منتظر باشم تا پيشنهاد كار بده...
نيم ساعت بود كه داشتم با سرهنگ حرف ميزدم و قرار ها رو مشخص ميكردم..وقتي كه قطع كردم،به سمت آشپزخونه رفتم كه مامان گفت:رائيكا مادر سرهنگ بود؟
همونجور كه برنج آبكش رو توي قابلمه ميرختم گفتم:بله مامان،سلامتون رو رسوند...
گفت:كي ميري؟
همونجور كه صورتم رو از بخار هايي كه بهش ميخورد جمع كرده بودم،گفتم:مگه قراره جايي برم؟
اومد تو درگاه آشپزخونه ايستاد و گفت:ميدوني كه چي ميگم...انقدر حرف رو عوض نكن...
به طرفش برگشتم و گفتم:چرا اذيت ميكني خودت رو با اين موضوع؟مامان من هر وقت وقت رفتن شد،شده ديگه...اينم مثل بقيه...
نذاشت صحبتم رو كامل كنم و گفت:هم خودت ميدوني و هم من كه اين مثل بقيه ماموريت هات نيست...پس انقدر اين جمله رو تكرار نكن...
در قابلمه رو گذاشتم تا برنج دم بياد و بعد گفتم:نميدونم كي وقتش ميرسه...اين خوبه؟
لبخند كم جوني زد و جواب داد:هر چيزي كه دروغ نباشه خيلي خوبه مادر...رفتم طرفش و دستم رو روي شونش گذاشتم و گفتم:برام كه دعا ميكني مامان؟مگه نه؟
گفت:براي بچه هام دعا نكنم براي كي دعا كنم؟
لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم،روژان روي زمين خوابيده بود...بگو دختر مجبوري توي سرما اينجوري بخوابي؟پتوش رو روش انداختم و رفتم سمت كمد...لباس هاي هميشگي و رو پوشيدم و راه افتادم سمت پاتوق...
تا وارد شدم به طرف ميز نگار نگاه كردم،تا متوجه ام شد اشاره كرد كه برم طرفشون...رفتم و كنارش نشستم و روبه جمع سلام كردم...همه جواب سلامم رو با سرخوشي دادن و نگار گفت:خوب دخترا اين دوست عزيزمون اسمش شهرزاده و قراره بشه عضو جديد اكيپ،شيرفهمه؟
همه با حركت سر تائيد كردن و نگار با اشاره به يكي يكيشون اونا رو به من معرفي كرد:خوب شهرزاد خانم اين مهرنازه،ليلا،نازنين،سوگند و گلاره...
به چهره ي تك تكشون نگاه كردم،حس كردم سوگند مثل بقيشون نيست...چهره ي مظلومي داشت و سربه زير بود...قيافه اش هم زير خروار آرايش پوشونده نشده بود...
نگار كه نگاه من رو روي سوگند ديده بود رو به بقيه گفت:ديديد گفتم اين دختر مهره مار داره؟
بعدش روي ميز ضرب گرفت و با تكون دادن گردنش خوند:مهره ي مار داري تو دلبري...اما ميگذري از عشقم همش سرسري..آره مهره ي مار داري تو دلبري...اما ميگذري از عشقم همش سرسري...
همه غير از من و سوگند به آهنگش خنديدن و همراهيش كردن...به سوگند نگاه كردم،چشماي سورمه اي و مو و ابروي روشنش با بيني قلمي و لب هاي غنچه ايش نماي قشنگي به صورتش داده بود...خداي من اما چشماش يك چيز ديگه بود...يك رنگ منحصر به فرد...ياد ماهي فايترم افتادم،اونم سورمه اي بود و براق...وقتي كه مرد چقدر ناراحت شدم...يك دفعه سرش رو آورد بالا...سنكپ كردم از ديدن چشماش كه توي درياي اشكش شناور بود...نفسم گرفت...زود سرم رو انداختم پايين...خدايا اين دختر چش بود؟چرا چشماش اشكي شده بود؟سعي كردم برم تو جلد رائيكايي با نام شهرزاد... اما براي اولين بار دلم ميخواست معني غم توي اون چشما رو بفهمم...بفهمم چرا دلم داره آتيش ميگيره...بفهمم چرا حس ميكنم اين دختر با همه ي اينا فرق داره...بفهمم چرا آرايش نداره...چرا خوشحال نيست كه ازش تعريف كردن...چرا داشت گريه ميكرد...چرا؟...چرا دلم ميخواست رائيكاي هميشگي نباشم و به قلبم اجازه بدم دلش براي يكي از دوستاي مجرم كه شايد خودش هم مجرم باشه به رحم مياد؟اسم جرم كه اومد دوباره سخت شدم...دوباره شدم رائيكاي هميشگي..دوباره ياد همه چيز افتادم...دوباره داغ دلم تازه شد و نگاهم رو به سمت نگار كشوندم...
بهش گفتم:خوب من الان بايد چكارا كنم؟
فكر كنم ليلا بود كه گفت:هيچي عزيزم،بايد چند روزي پيش ما باشي كه بشي عين ما...
تو دلم گفتم:دور از جونم...اما رو به همون دختره گفتم:بعدش چي ميشه؟
نازنين كه به خاطر موهاي قرمزش يادم مونده بود،گفت:بعدش رو همون وقتي كه بعدش شد بهت ميگه...نترس...
زود جواب دادم:من گفتم ميترسم؟من از هيچ چيز تو اين دنيا نميترسم...
نازنين گفت:از اول جسارت رو توي چشمات ديدم...
نگار ادامه داد:از همين جسارتش توي صحبت با...بهرام بود؟
سرم رو به معني تائيد تكون دادم و نگار ادامه داد:آره از همين جسارت چشمات توي صحبت با بهرام از همه بيشتر خوشم اومد...
پوزخند زدم و گفتم:از هر كسي كه حقم رو بخوره متنفرم،براي همين حالم از اين دنيا به هم ميخوره...چون چيزي كه الان هستم حقم نيست...چيزي كه مادرم هست حقش نيست...حقم رو از دست زن هايي كه بدون هيچ تلاشي هرروز بايد از يك طرف دنيا سراغشون رو بگيري،ميگيرم...صد در صد ميگيرم...
تو ذهنم داشتم فكر ميكردم من و اين حرفا؟چه مضخرفاتي...
نگار قه قه زد و گفت:مثل يك ماده ببر...
پشت چشمي نازك كردم و گفتم:مثل يك ماده ببر...
نگار به طرف يكي از دخترا كه از همون اول خيره داشت نگاهم ميكرد گفت:مهرناز چرا ساكته؟
به نگار نگاه كرد و گفت:به علت رنگين كمان پشت كوه...
رادارام فعال شد...يعني چي؟رنگين كمان پشت كوه؟
نگار گفت:بيخيال بابا...برق دنبال مداره...
جان؟اينا چي ميگن؟حواسم باشه به سرهنگ گزارش كنم...
مهرناز لبش رو لوچ كرد و گفت:از ما گفتن،به نظرم دختر خوبيه...
نگار با افتخار نگاهم كرد و گفت:معلومه...
تا يك ساعت داشتيم درباره ي همه چيز بحث ميكرديم،ميدونستم خوب تو دلشون جا باز كردم..سوگند تا ازش نظري نميخواستن حرفي نميزد...براي من سوگند شده بود يك علامت سوال بزرگ...
تا رسيدم خونه جريان هاي مهم و كلمات نامفهوم رو گزارش دادم و بعدش هم از فرط خستگي به سرعت خوابم برد...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد