رمان نفوذ ناپذير2

۸۸ بازديد

رمان نفوذ ناپذير2 همه به جك نگار خنديديم...سخت بود مطابقت رفتارم با اونا...اما شد...چي تو اين دنيا نشد داره كه اين يكي نشد داشته باشه...نگاهم به سوگند افتاد...بازم مثل اين پنج روز فقط يك لبخند ميزد...صندلي كناريش خالي بود...بلند شدم و رفتم كنارش...يك نگاه بهم انداخت كه بازم مو به تنم راست شد...بعدش هم دوباره سرش رو انداخت پايين و با انگشتاي دستش بازي كرد...نميدونستم چجوري سر صحبت رو باز كنم...هيچ وقت خودم براي دوستي پيش قدم نشده بودم...اصلا نميدونستم بايد چكار كنم تا اين دختر رو بفهمم...معني نگاه هاي هميشه غمناكش رو بفهمم...معني اينكه تو اوج شاديش هم بازم ناراحته...معني اينكه وقتي همه شادن و از هر چي غم آزادن،چرا توي خودش غرقه؟غرق چي هست؟چجوري راهش با نگار اين هاست اما هيچ چيزش مثل اون نيست؟خدايا من چقدر چرا داشتم كه بايد بهشون جواب ميدادم...خوب الان بايد چكار كنم؟دست هاش رو تو دستم گرفتم و گفتم:سوگند...
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:بله؟
گفتم:چرا ناراحتي؟
پوزخند زد و گفت:ناراحتي كه چرا نداره...
خدايا عجب صدايي...اين دختر همه چيز تموم بود...
منم لبخند زدم و گفتم:هر معلولي يك علت داره...
لبخند زد و گفت:ديني سوم راهنمايي...
دوتا ابروهام رو انداختم بالا و با خنده گفتم:بچه زرنگ بودي؟
يك لبخند كم جون زد و گفت:اگه بزارن هنوز هم هستم...
با ناراحتي گفتم:كي نمي زاره؟
خيره نگاهم كرد و گفت:چرا ميپرسي؟دونستنش چه كمكي به تو ميكنه؟
كم نياوردم و گفتم:باري رو از روي شونه ي دوستم برمي دارم...
پوزخند زد و گفت:رو دوشم سنگيني نميكنه...هر وقت كمك خواستم صدات ميكنم...
بيا يك بارم ما رفتيم جلو براي باز كردن دوستي اينم نتيجه اش...دلخور بلند شدم و گفتم:فكر نميكردم مزاحم باشم...
به سمت صندلي خودم رفتم و روش نشستم...نگار و دار و دستش هم بازم در حال هر و كر بودن...ديگه تحمل اين محيط رو نداشتم...من بايد هر چه زودتر به هدفم ميرسيدم...تازه اگه زياد صبر ميكردم شك آفرين بود...سنگيني نگاه سوگند رو روي خودم حس ميكردم...اما مهم نبود...خودم غرورم رو له كرده بودم خودم هم درستش ميكردم....
بعد از ده دقيقه خسته از مسخره بازياشون رو به نگار گفتم:نگار يك لحظه بيا...
بعد بلند شدم و رفتم روي يكي از ميزهاي خالي نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم...
نشستن نگار رو روي صندلي جلوييم احساس كردم و بعد صداش رو:شهرزاد چت شده؟
سرم رو با عجز گرفتم بالا و گفتم:نگار تو رو به هر كسي كه دوست داري،من بايد چكار كنم تا اين كار كوفتي رو بهم معرفي كني؟من زياد وقت ندارم نگار...درك كن...درك كن...تو رو خدا نگار...
گفت:دختر تو خيلي عجولي...
سرم رو گرفتم بالا و با صداي نسبا بالايي گفتم:عجول؟من؟نگار دارم ميگم مادرم حالش زياد خوب نيست...بفهم...بفهم...ميفهمي؟
اخم كرد و گفت:داد نزن شهرزاد...تو نبايد دستور بدي...شيرفهمه؟
هيچي نگفتم كه ادامه داد:بايد صبر كني،ناراحتي هم هري!
بعدش هم از سر ميز بلند شد كه منم زود بلند شدم و با عجز گفتم:نگار...
با خشم برگشتت سمتم و گفت:چند تا چيز ميگم خوب تو گوشات فرو كن...يك،براي كسي كه داره بهت خوبي ميكنه صدات رو بالا نبر،دو،هيچ وقت فكر نكن كسي هستي،سوم،چه الان كه فقط آشناي مني و چه وقتي كه اگر رفتي سر كاري كه بهت معرفي ميكنم،هيچوقت،هيچوقت حق دستور دادن نداري،چهارم،فرق بزرگ و كوچيك رو بفهم...اگه حاليت شد كه بشين اينجا و صبر كن،اگرم نه كه برو به سلامت...ديگه اينجا نبينمت...
رفت طرف ميز كه دويدم سمتش و گفتم:نگار ببخشيد...غلط كردم...شرايطم خوب نيست...ببخشيد...اما فقط اينو بهم بگو...تا كي؟تا كي بايد منتظر باشم؟من زياد وقت ندارم...
نگار لبخندي زد و گفت:بستگي به خودت داره،اما منم زياد معطلت نميكنم...
گفتم:اين كارتون چيه؟
يك نگاه خشن بهم انداخت و گفت:چي بهت گفتم؟صبر كن...
سرم رو انداختم پايين و گفتم:باشه...
بعد از يك مكث گفتم:اگه كار ديگه اي باهام نداري من برم خونه...مامان تنهاست...
دستي روي شونم كشيد و گفت:برو به سلامت...
با ناراحتي از كافي شاپ خارج شدم...اي خدا لعنت كنه باعث و باني به وجود اومدن اين بانده...اين تازه اولشه...معلوم نيست بعدها چه كارهايي كه بايد بكنم...خدا خودش به خير بگذرونه....
***
-مامان اگه كاري نداري من برم بخوابم...
گفت:نه عزيزم،شبت بخير...
رفتم تو اتاق و لب تخت نشستم...گوشيم رو برداشتم و شماره ي سرهنگ رو گرفتم،جواب داد:بفرماييد...
-سلام سرهنگ...
گفت:به به خانم كرداني...چه خبرا؟خوب هستيد؟
-متشكرم،واقعيتش امروز يك سري صحبت هايي با نگار داشتم...
گفت:خوب؟
-امروز بهش گفتم كه كي اين كار رو بهم پيشنهاد ميكني...من وقت ندارم و از اين حرفا...اونم درست و حسابي كوبيدم...
خنديد و گفت:فكر كنم زياده روي كردي...
-آره فكر كنم،اما زيادم بد نشد...گفت بعد از اينكه كار رو بهم پيشنهاد بده چند روز براي فكر كردن بهمون ميده و بعدش ميرم سر كار...و واقعا هم كه چه كار شرافتمندي...
گفت:خوبه،سروان حواست باشه كاري نكني كه بعدا نتوني راست و ريسش كني يا حتي نگار رو براي انتخابش پشيمون كنيد...
-حواسم رو بيشتر جمع ميكنم سرهنگ...كار ديگه اي با من نداريد؟
گفت:موفق باشي،به خانواده سلام برسون...
-متشكرم،خداحافظ...
گفت:خدانگهدار...
.
داشتم شالم رو صاف و صوف ميكردم كه صداي مامان اومد:رائيكا...رائيكا يك لحظه بيا...
رفتم به سمت پذيرايي...مامان و روژان بغل هم نشسته بودن و روژان در حال بازي با انگشتاش بود...
روي مبل نسبتا قديميمون نشستم و گفتم:بفرمائيد...
مامان با نگاه سرزنش باري به روژان رو به من گفت:باز خانم دست گل به آب دادن...
برگشتم سمتش و گفتم:خوب توضيح بده...
با صداي غرغرويي گفت:رائيكا به خدا من...
نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم:برو سر اصل مطلب روژان،حاشيه نرو...
مامان خواست چيزي بگه كه سريع گفتم:بزار خودش توضيح بده مامان...
مامان چيزي نگفت و روژان گفت:بابا مهرسا امروز با خودش ماشين اورده بود،گواهينامه گرفته...بعد خواست ما رو برسونه...ما هم قبول كرديم...توي راه حرف رانندگي شد و منم...ساكت شد...
با شك گفتم:تو كه پشت فرمون نشستي؟
سرش رو زود آورد بالا و گفت:نه،نه به خدا..اصلا مهرسا راضي نميشد كه ماشينش رو دست ما بده....بازم ساكت شد اما اين بار ديگه من چيزي نگفتم تا خودش به حرف بياد...
بعد از كمي سكوت ادامه داد:آره داشتيم در باره رانندگي حرف ميزديم و بحث سر سرعت بود...منم يك زري زدم كه حالا از گفتنش پشيمونم...
گفتم:اولا درست حرف بزن...دوما پشيموني فايده نداره...
سرش رو انداخت پايين و گفت:درست ميگي...برگشتم بهش گفتم:مهرسا تو كه فعلا مثل لاكپشت ميري لطفا حرف از سرعت نزن...اونم جواب داد:ميتونم اما نميخوام كه برم....رائيكا تو كه ميدوني منم عشق سرعت برگشتم بهش گفتم:نميتوني دروغ نگو...
سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و روژان ادامه داد:من كه اينو گفتم بقيه هم حرفم رو تائيد كردن...خداييش خيلي آروم داشت ميرفت...اونم به رگ غيرتش برخورد و گفت:بهتون حالي ميكنم و تا جايي كه جا داشت گاز رو فشار داد و ويراج داد...داشتيم با همون سرعت از يكي از خيابون ها ميگذشتيم كه...
با صداي بغض دارش ادامه داد:يك كمري از تو كوچه درآومد و ما هم كه سرعت داشتيم نتونستيم ماشين رو كنترل كنيم و ...
هق هقش بلند شد...با عصبانيت گفتم:واقعا كه بچه ايد!سرنشينا كه چيزيشون نشد؟
با گريه گفت:نه رائيكا اما ماشين طرف صدمه ي بدي خورد و الان خسارت ميخواد...مهرسا هم گفت:شما هم مقصر بوديد پس بايد كمك كنيد...بدبخت مهرسا...الان تنبيه هم ميشه...
سعي كردم خشونتم رو كنترل كنم...اما سرزنش كلام رو به هيچ وجه:روژان به نظرت وقتش نيست بزرگ بشي؟اين كه گذشت،خدا رو شكر كه اتفاقي براي جون كسي نيافتاد اما ازت ميخوام قبل از حرف زدنت فكر كني خواهر من باشه؟تو دختر خوبي هستي با اين بچه بازي ها خودت رو خراب نكن...الان بايد چقدر خسارت بديم؟
روژان هق هقش بلند تر شد و بعدش با سرعت بلند شد و دويد تو اتاق و در رو محكم بست...سرم رو تو دستم گرفتم و به صداي گريه اش گوش دادم...فداش بشم...دلم داشت آتيش ميگرفت از گريه مظلومانه اش اما اين تنبيه به نفعش بود...دست مامان رو روي سرشونه ام حس كردم...سرم رو بالا آوردم و دستش رو گرفتم تو دستم...لبخند غمگيني زد و گفت:خسارت ماشين طرف خيلي بيشتر از چيزي شده كه خواسته....بنده خدا فقط پنج تاش رو مي خواد...چون پنج نفر بودن ميشه نفري يك ميليون...
ميتونستم از حساب پس اندازم برداشتش كنم...چشمام رو به علامت باشه روي هم گذاشتم و بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...نزديك در اتاق بودم كه مامان گفت:رائيكا من به وجودت افتخار ميكنم دخترم...
لبخند كم جوني زدم و رفتم تو اتاق...روژان رو تختش هنوز داشت هق هق ميكرد،تا متوجه من شد سرش رو انداخت پايين و گفت:بچه ام درست ميگي...هوز بزرگ نشدم راستي ميگي...فكر ندارم حق داري...گريه اش شدت گرفت و گفت:رائيكا دلم ميخواد مثل تو باشم...دلم ميخواد مامان بهم افتخار كنه نه اينكه هر روز يك زحمت تازه براش درست كنم...رائيكا دلم خيلي چيزا ميخواد كه ندارم....
الان دلم ميخواست بغلش كنم اما از من اين كارا بر نميومد...رفتم رو تختش نشستم و گفتم:من هيچكدوم از اينايي كه تو گفتي رو قبول ندارم روژان...تو هم سن من نيستي...هر وقت هم سن من شدي ميتوني خودت رو با همسني من مقايسه كني...اشتباهي كردي و تموم شد...ديگه راجع بهش حرف نزن...باشه؟؟؟
پريد تو بغلم و گفت:تو خيلي خوبي رائيكا،خيلي...
يكمي پشتش رو ناز كردم و بعد از بغلم درش آوردم و گفتم:خسارت رو بايد كي و كجا ببرم؟
سرش رو انداخت پايين و گفت:فردا ميريم خونه مهرسا بعد با هم ميريم پيش اون آقاهه...
بلند شدم و گفتم:تا فردا خدا بزرگه...بعدش هم چراغ رو خاموش كرم و گفتم:شب بخير...

آروم جوابم رو داد و منم رفتم سمت تخت خودم...

داشتم روسريم رو روي سرم درست ميكردم كه روژان از خواب بيدارشد....
چشماش بادكرده بود و نشون ميداد ديشب رو خيلي بد گذرونده ....خميازه كشون اومد جلو و بغلم كرد...
بهش گفتم: اِ نكن.اين چه كاريه؟
با خجالت لبخند زد و گفت: ببخشيدا باعث شدم از كارت بيفتي.
جواب دادم: ديگه كه گذشت....ولي دفعه اول و آخرت باشه كه اينطوري همه رو تو هچل ميندازي،خوب؟
روژان سرش رو پايين انداخت و از اتاق زد بيرون...
***
نزديك نيم ساعت بود كه داشتم دنبال آدرس ميگشتم....ولي اسم كوچه رو پيدا نميكردم.هيچكس هم تواين خيابون پيدا نميشد ازش بپرسم كه كوچه گلها كجاست.
بالاخره پيداش كردم.....واي خدا چه كوچه ي طولاني اي.....حالا پلاك 36 كو؟
آهان پيداش كردم... خدا رو شكر هنوز دير نشده بود....اصلا دوست نداشتم بد قول به نظر برسم...جلوي خونه مهرسا اينا ايستادم وزنگ خونشون رو زدم و منتظر شدم تا آقاي مودت،پدر مهرسا،از خونه بياد بيرون.
مرد ميانسالي اومد دم در...
گفتم:سلام...آقاي مودت؟
گفت:خودم هستم...
گفتم:خوشبختم،خواهر روژان هستم...بايد بابت اتفاقي كه افتاده ازتون عذرخواهي كنم...
لبخندي زد و گفت:خدا رو شكر به خير گذشته...جوونن ديگه چكارشون كنيم؟
لبخند كم جوني زدم و زود جمعش كردم و گفتم:درست ميفرماييد...پس بفرماييد بريم تا دير نشده...
بعدش هم به ماشينم اشاره كردم...
لبخند زدو گفت:اجازه بديد با ماشين خودم بيام كه بعدش هم برم به كارام برسم...
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:اجازه ي ما هم دست شماست...پس شما جلو بريد من پشت سرتون حركت ميكنم...
سري با علامت تائيد تكون داد...منم رفتم سمت ماشينم...
بيست دقيقه اي بود كه توي راه بوديم كه يكدفعه ديدم آقاي مودت ماشين رو زد كنار...منم راهنما زدم و گوشه ي خيابون،پشت سر ماشين آقاي مودت نگه داشتم...آقاي مودت كلافه از ماشين پياده شد اومد جلوو گفت:ببخشيد خانم كرداني من كاري برام پيش اومده كه حتما بايد برم...معذرت ميخوام ازتون...اما ميشه خودتون تنهايي برين و خسارت رو بپردازين؟
بعدش هم ازكيفش پولشون رو درآورد و گفت:اين پول تمام بچه هاست...اينم آدرس..اشكالي كه نداره براتون؟؟؟
گفتم:نه جناب،چه اشكالي...بازم معذرت ميخوام بابت كار بچه ها...
آقاي مودت لبخندي زد و گفت:منم بازم ميگم كه تقصير همشون بود...كاري ندارين؟
گفتم:نه به سلامت...
دستش رو تكون داد و دويد سمت ماشينش...
خدايي عجب مرد با فرهنگ عاقلي بود...خوب خدايا به اميد تو...برم اين خسارت رو بدم كه كلي كار دارم...
روبه روي دفتر محمدي وايساده بودم و داشتم به برجي كه آدرسش تو دستم مچاله شده بود نگاه ميكردم.معلوم بود كه اين خسارت پول خورد تو جيبشم نميشه....عجب ابهتي داشت...مخصوصا با نماي سنگ و شيشه اي كه روش كار كرده بودن حسابي تو چشم ميزد.
وارد لابي بزرگ ساختمون شدم و به سمت آسانسور حركت كردم .....آسانسور شلوغ بود ولي من اصلا حوصله نداشتم كه 8 طبقه رو از پله بالا برم....مي ارزيد صبر كنم براي آسانسور...
شركت مهندسين مشاور برسام....وارد شدم...بعد از ورودي سمت چپ يه دختر نسبتا جوون پشت ميز نشسته بود،به سمتش رفتم و گفتم:روز بخير خانم...لطفا به آقاي محمدي اطلاع بديد كه كرداني اومده...
منشي سري تكون داد و ازم خواست كه كمي صبر كنم تا جلسه مهندس تموم بشه...
اعصابم داغون شد...نميدونم مهندس نميدونست جلسه داره كه قرار نذاره؟كلي كار دارم...هروقت كارم بيشتره اينطوري ميشه....عجب شانسي دارما!
بيست دقيقه گذشت و ديگه داشتم از نشستن خسته ميشدم كه منشي گفت ميتونم داخل بشم.
كسي كه از اتاق بيرون نيومد....پس چطوري جلسه داشتن؟اي خدا من به اينا چي بگم ها؟اصلا فكر نميكنه شايد مردم كار و زندگي داشته باشن...اينا فكر كردن كين؟
وارد اتاق مديريت شدم ..... يه اتاق بزرگ كه جز اون دري كه ازش اومدم تو در ديگه اي نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه اي در كار نبود...
ست اتاق قهوه اي كرم بود و معلوم بود ديزانري كه طراحيش كرده واقعا كارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه ديوار هم يه گلدون بامبو گذاشته بودن كه به فضا روح داده بود...
با چرخيدن صندلي محمدي به خودم اومدم و نگاهم رو از روي وسايل به خودش معطوف كردم...
مردي كه روبه روم مي ديدم تقريبا 30 ساله به نظر ميومد با چشماي مشكي...اين اولين بار بود كه تو عمرم اين رنگ رو ميديدم،نه رنگ سياه... سياهي چشماش عادي نبود..سياه بود و مغرور...با ابروهاي پر پشت كه غرور تو چشماش رو بيشتر نشون ميداد و با پوزخند داشت منو برانداز ميكرد...

وارد اتاق مديريت شدم ..... يه اتاق بزرگ كه جز اون دري كه ازش اومدم تو در ديگه اي نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه اي در كار نبود...ست اتاق قهوه اي كرم بود و معلوم بود ديزانري كه طراحيش كرده واقعا كارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه ديوار هم يه گلدون بامبو گذاشته بودن كه به فضا روح داده بود...با چرخيدن صندلي محمدي به خودم اومدم و نگاهم رو از روي وسايل به خودش معطوف كردم...مردي كه روبه روم مي ديدم تقريبا 30 ساله به نظر ميومد با چشماي مشكي...اين اولين بار بود كه تو عمرم اين رنگ رو ميديدم،نه رنگ سياه... سياهي چشماش عادي نبود..سياه بود و مغرور...با ابروهاي پر پشت كه غرور تو چشماش رو بيشتر نشون ميداد و با پوزخند داشت منو برانداز ميكرد...نه حوصله اش رو داشتم نه وقتش رو كه منتظر بشم تا به حرف بياد...سريع و جدي گفتم:كرداني هستم...خواهر يكي از دخترهايي كه باهاشون تصادف كرديد...از كيفم پول رو درآوردم و رفتم جلوي ميزش و بدون اينكه نگاهش كنم پول رو گذاشتم رو ميزش و اومدم عقب:لطفا چك كنيد كه كم و كسري نداشته باشه...بعد هم به طرف محمدي نگاه انداختم...محمدي با غرور پول رو برداشت و سرسري يك نگاهي بهش كرد و بعد دوباره گذاشتش رو ميز...سكوت توي اتاق حكم فرما بود...وقتم همينطور داشت به هدر ميرفت،براي همين همون طور جدي ادامه دادم:بازم معذرت ميخوام بابت سهل انگاري بچه ها..من بايد برم...خدانگهدار...عقب گرد كردم و خواستم برم كه صداي مقتدرش تو اتاق پيچيد:ميشه ازتون خواهش كنم بنشينيد؟برگشتم سمتش و گفتم:بله...اما لطفا زياد طول نكشه چون خيلي كار دارم...لبخندي زد كه معنيش رو نفهميدم...روي صندلي نشستم و اون گوشي تلفن رو برداشت و يك شماره گرفت و گفت:خانم شكيبا لطفا دو تا قهوه برامون بياريد...رو به من گفت:قهوه كه ميخوريد؟پوزخند زدم...تازه يادش اومده بود نظر بخواد...گفتم:من چيزي ميل ندارم آقاي محمدي...گوشي رو دوباره به گوشش نزديك كرد و گفت:همون دو تا قهوه...مردك انگار نميفهمه ميگم چيزي نمخوام...به من چه...بزار يك قهوه بياره...محمدي گوشي رو گذاشت و گفت:خانم....كارام مونده بود اينم بازيش گرفته بود...بي حوصله گفتم:كرداني هستم...ادامه داد:بله خانم كرداني شما واقعا فكر ميكنيد من به اين پول نياز دارم؟به حالت سوالي نگاش كردم كه پول رو برداشت و از جاش بلند شد و اومد روي صندلي روبه روي من نشست و پول رو محترمانه روي ميز گذاشت...با تعجب نگاهش كردم كه گفت:فقط به اين خاطر خسارت رو بهونه كردم كه بهتون بگم اجازه نديد دختراتون بدون بزرگتر سوار ماشين بشن...اين غريضه سنيشونه كه سرعت رو دوست دارن...عاشق اين هستن كه مهارت هاشون رو به نمايش بزارن و حتي به رخ بكشن...ماشين من خسارتش خيلي بيشتر از اين شد...اما من نيازي نميبينم كه خسارت بگيرم...خدا رو شكر كه بلايي سر خودشون نيومد...گفتم:ممنون از راهنماييتون اما خودمون هم اينا رو بهشون گفتيم...فقط يك سوال براي چي بدون اينكه جلسه اي دركار باشه من رو منتظر نگه داشتيد؟كاش به اين فكر ميكرديد كه همونطور كه خودتون كار داريد مرد هم كار و زندگي دارن...لبخند زد و گفت:دقيقا قصدم همين بود نه توهين به شخص شما...اينكه خيلي راحت ميشه آدم ها رو از كار و زندگي انداخت...با لحن نسبتا عصبي گفتم:شما از همه لحاظ ميتونيد خسارتتون رو بگيريد...هر چه قدر هم كه باشه...ما شما رو مجبور نكرديم ببخشيد..خودتون بخشيديد پس لطفا منت نزاريد...از جام بلند شدم و گفتم:بايد برم...اونم بلند شد...از من يك سر و گردن بلند تر بود...گفت:نميخواستم ناراحتتون كنم...بدون توجه بهش خداحافظي كردم و اومدم بيرون...واي خدا عجب آدماي نچسبي پيدا ميشه...خدا بگم چكارتون نكنه دختراي بي فكر كه مجبور ميكنيد ما رو هر حرفي رو تحمل كنيم...

برگشتم و به تابلوي شركت نگاه كردم....شركت صادرات و واردات قطعات اتومبيل برسام(به معني آتش بزرگ)نگاهم كشيده شد به پنجره هاي بزرگ ساختمان...محمدي از پشت پنجره دست به سينه داشت نگاهم ميكرد...ريلكس سوار ماشين شدم و به سمت خونه رفتم...
***
واي خدا بازم اين لباس ها...ديگه حالم داره ازشون بهم ميخوره...خوب بود حداقل ميتونستم روسريم رو عوض كنم...كيف رو روي دوشم انداختم و از خونه زدم بيرون...
به پاتوق كه رسيدم اوفي كردم و وارد شدم...دهمين روز اينجا بودن...خدايا كي خلاص ميشم از اين بيكاري؟از دست يك مشت آدم علاف؟آدمايي كه همه ي عمرشون رو با سيگار و دود و دم ميگذرونن و دلشون به بردن تو قماراشون خوشه...
سلام كردم و رفتم روي صندلي نشستم...همه جوابم رو دادن...نگار گفت:شهرزاد خانم ما چطوره؟
پوزخندي زد و گفتم:معمولي...
نگار قه قه خنديد...چش بود اين؟مگه من چي گفتم؟حوصله ي جر و بحث باهاش رو نداشتم به خاطر همين ساكت به افراد توي كافي شاپ خيره شدم...بعضيا شاد...بعضيا غمگين....بعضيا عصبي...بعضي ها هم آروم و بي تفاوت...
نگار دستي رو شونم گذاشت و گفت:حلوا درست شد...
گنگ نگاهش كردم كه گفت:چشمات رو اينجوري نكن دختر...امروز عصر پيشنهادم رو بهت ميگم...
با خوشحالي برگشتم سمتش و گفتم:راست ميگي؟
نگار با خنده گفت:كاسه ات رو بيار ماست بگير...
انقدر خوشحال بودم كه به مسخرگيش هم خنديدم...از حال و هواي گرفته اومدم بيرون و شنونده ي بحثاي بيخودشون بودم...همش درباره ي مد لباس و مو و آرايش و كيف و كفش حرف ميزدن...درباره ي كنسرت فلان خواننده بحث ميكردن و به خاطرش به هم ديگه هم رحم نميكردن...انگار حالا اون خواننده هه كشته مرديه ايناست تا يكيشون مرحمت كنه و بهش جواب مثبت بده...به بيخودي حرفاشون پوزخند زدم...ساعت شش كم كم دخترا عزم رفتن كردن...ديگه فقط من مونده بودم و سوگند و نگار...
نگار روش رو كرد سمت من و گفت:خوب شهرزاد خانم و اما كار شما...
خودم رو به تشويش زدم...كارم رو خوب انجام دادم چون نگار گفت:انقد نگراني نداره كه...
بهش گفتم:نگار برو سر اصل مطلب...
نگار خنديد و گفت:از يك خانم پيري بايد مراقبت كني...كاراش زياده...خونه بزرگه و غير از تو و سوگند چند تا مستخدم ديگه هم هستن....
چهره ي متعجب به خودم گرفتم و گفتم:مستخدم؟
نگار با پوزخند گفت:انتظار داشتي الان بگم برو رئيس جمهور آمريكا شدي؟
با همون تعجب ادامه دادم:پس اينهمه وقت معطلي؟
نگار گفت:تو كم خونه اي نميري...قصريه براي خودش...با اينكه هزار جور امكانات دزدگير و دوربين و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه تو خونه هست اما خوب بايد از مستخدم مورد اعتماد استفاده بشه...نظرت چيه؟
سرم رو انداختم پايين و گفتم:كار ديگه اي ميتونم بكنم؟مادرم حال و روز خوبي نداره...
نگار سر تكون داد و گفت:ميدونستم قبول ميكني...كار خوبي كردي...فردا اولين كار ميريم برات خريد...با اين لباس ها بري تو خونشون پرتت ميكنن بيرون...
نيم لبخندي زدم و سرم رو به علامت تائيد تكون دادم...
يك ورق از اين ماموريت خورده بود...

من-خوب الان كجا بريم؟
نگار-يك جايي كه فكر نكنم تو عمرت رفته باشي...
ناراحت شدم...من شهرزاد نبودم اما امثال شهرزاد كه بدون...كارشون كه به نگار كشيده...از حرف زدنش ناراحت شدم...
زد رو كمرم و گفت:ناراحت نشو...حقيقت محضه...امثال من و تو اگه به خودمون باشه عمرا همچين جاهايي راهمون رو گم كنيم...
لبخند غمگيني زدم...منم كه قشر متوسط جامعه بودم هيچوقت از اون بالا مالاها خريد نكرده بودم...مگه خل بودم براي يك مانتو كم كم پونصد هزار تومن ناقابلم رو بدم؟
لبخند غمگينم به پوزخند تبديل شد...تا چه حد فاصله ي طبقاتي...
نگاهي به سوگند كردم...متوجه نگاهم كه شد اومد سمتم و گفت:راست ميگه...نگران نباش...
گفتم:تو چندمين بارته كه ميري؟
گفت:تو اين يك سالي كه پرستار خانمه بودم زياد رفتم اينطرفا...خودت همه چيز رو ميفهمي...
در پرايد داغون نگار رو باز كردم و نشستم...سوگند هم جلو نشست و نگار سريع راه افتاد...
جلوي پاساژ تنديس نگه داشت...به نمايي بيروني پاساز نگاه كردم...نگام افتاد به نوشته ي
tandis center
c قرمز رنگ بهش نما داده بود...تو اين پاساژ رفته بودم اما خريد نكردم...
نگار دستي به شونه ام زد و گفت:بزن بريم دختر...
رفتيم داخل...شيشه هاي مغازه ها از تميزي برق ميزد...لباس ها و جواهرات و وسائل تزئيني توي دو طبقه پاساژ غوغا ميكرد...تجملات از سر و روي پاساژ ميريخت...نگار بدون توجه به اون همه لباس داشت راهش رو ميرفت...من بينشون ايستاده بودم...سوگند با پوزخند گفت:ميبينيشون؟
منتظر نگاش كردم كه گفت:انقدر پول از سر و روشون ميريزه كه نميدونن چطور خرجش كنن...پول پول مياره شده حكايت اينا...من و تو چيمون از اينا كمتره؟
پوزخندي زد و گفت:چه سوال مسخره اي...معلومه شانس...اگه منم شانس داشتم ميشدم دختر يكي از اين مادر و پدرا...ميشدم سرور خودم...روز به روز ماشين عوض كنم و اتاقم رو پر از تجهيزات كنم...چرا كسي به آرزوهامون توجه نميكنه؟يكي از سرويس هاي برليان اينا زندگي كوفتي امثال من و تو رو نجات ميده...نجاتم نده حداقل از اين لجن زار بيرون مياره...
با تعجب گفتم:از سوگند كم حرف بعيده...
لبخند غامگيني زد و گفت:تو دلم تلنبار شده بود...
خنديدم و گفتم:بيخيال همه چي...
با كينه گفت:اونايي كه اين پولا حقشونه كه هيچي اما جوابم رو از اونايي كه اين پولا حقشون نيست ميگيرم...به هر قيمتي...اينجا نتونم تو اون دنيا ميگيرم...جتي اگه نتونم مگه خدا نيست؟همون خدا ازشون ميگيره...
آروم گفتم:مواظب باش اين كينه خودت رو آتيش نزنه...
پوزخند زد و گفت:من دارم ميسوزم...
خواستم چيزي بگم كه نگار گفت:بيايد اينجا بچه ها...
سوگند قدم هاش رو سريع كرد و من هم شونه به شونه اش شدم...
تا رفتيم نگار سريع گفت:سلام...
مرد جووني از پشت پيشخوان اومد بيرون و گفت:به به باد آمد و بوي عنبر آورد...نگار خانم؟سوگند؟چه عجب؟

سوگند اما فقط با نفرت مشهودي نگاهش ميكرد...
هنوز حواسش به من نبود...بيشتر رفتم داخل و آروم گفتم:سلام...

مرد نگاهي به من انداخت و يكي از ابروهاش رفت بالا و كم كم لبخند زد.. مرتيكه ي هيز عوضي...چشماي عسليش داشت از كاسه درميومد...موهاي قهوه ايش رو به صورت فشن ريخته بود تو صورتش...
نگار گفت:شهرزاد خانم...دوست جديد ما...
مرد اومد جلو و دستش رو جلوم دراز كرد و گفت:ساميارم...از اشنايي باهات خوشحالم خانم خوشگله...
با نفرت نگاهي بهش انداختم و همونجور كه دستام رو پشت كمرم گرفته بودم سرسري گفتم:خوشبختم...
آره جون عمم...اگه دست خودم بود همين الان خفه اش ميكردم...
مرد قه قه ي زد و گفت:اوهو...بعد رو به نگار گفت:نه بابا...
نگار با عشوه گفت:ما اينيم ديگه...
واقعا كه...
نگار گفت:ساميار لباس ميخوام براي اين شهرزاد خانم...
ساميار گفت:اگه بشه شهرزاد قصه گوي ما چرا كه نه؟
نگار و خودش به حرف بيمزش خنديدن...ترجيح دادم ساكت بشم چون بعيد ميدونستم اگه دهنم رو باز كنم ديگه بتونم ببندمش...ساميار از يك دري رفت توي جايي مثل انباري....نگاهي به سوگند انداختم كه با نفرت راه رفته ي ساميار رو نگاه ميكرد...اومد سمتم و گفت:از هر حيووني پست تره...حيف حيوونا...
زير لب گفتم:عوضي...
دو سه دقيقه بعد ساميار با يك مانتوي يشمي از اون اتاقك اومد بيرون...به نگار نگاهي انداخت كه نگار با چشم به هم زدن تائيد كرد...اومد جلوم و با لبخند حال بهم زنش گفت:اين به پوست برفي و چشماي زمرديت مياد...
با نفرت مانتو رو از دستش چنگ زدم و رفتم تو اتاق پرو...كل اتاق رو زير ذره بين گذاشتم و وقتي مطمئن شدم دوربيني دركار نيست شروع كردم به پوشيدن...صداي خنده ي نگار و ساميار ميومد...
به خودم تو آينه نگاهي انداختم...مانتو واقعا تو تنم عالي بود اما به بدنم چسبيده بود و تا نصف رونم هم نميرسيد...انقدر قشنگ كار شده بود و دوخت خرده بود كه نگاه هر بيننده اي رو به خودش جذب ميكرد...نگار رو صدا زدم كه بياد نگاهش كنه...
گفت:عزيزم بيا بيرون...
رفتم بيرون كه با سه تا نگاه تحسين آميز رو به رو شدم...
يكي نگاهي از جنس ابرهاي سورمه اي شب...يكي يك نگاهي كه تحسين ازش ميباريد و معلوم بود داره به خودش آفرين ميگه به اين انتخابش و نگاه عسلي دريده اي كه داشت مانتو رو توي تنم پاره ميكرد...حس ميكردم اين عسلي چشماش داره كل لباس هاي توي تنم رو به آتيش ميكشه...
اولين نفر نگار بود كه به حرف اومد:واي شهرزاد هنوز تيپت رو كامل نكردي چقدر مامان شدي...
سوگند لبخند قشنگي به روم زد و ساميار هم لبخند زد...اما لبخند سوگند كجا لبخند ساميار كجا؟
نگار رو به ساميار گفت:خوب كاملش كن...
ساميار جواب داد:اي به چشم...يك شلوار چسبون ذغالي و يك شال مدل ابر و باد با تركيب هاي سبزهاي مختلف و مشكي و خاكستري كه به ذغالي ميخورد رو پيشخوان گذاشت...
بازم رفتم براي پرو...به هر جون كندني بود شلوار رو پوشيدم...واي خدا جونم دراومد...آخه مگه مجبوريم از اينا بپوشيم؟اين همش عذابه كه....
وقتي با تموم لباس هاي نو اومدم بيرون،ساميار گفت:دستم طلا..خدايي عجب چيزي شدي تو با اينا...
بدون توجه بهش به نگار خيره شدم كه گفت:اون لباسات رو ديگه بنداز آشغالي...شماره پات چنده؟
گفتم:سي و نه...
گفت:با سوگند همينجا باشيد الان ميام...ساميار با كامي هماهنگ كن...
ساميار گفت:باشه برو...
سوگند اومد طرفم و گفت:حواست باشه..اين هميجوري پررو هست...حرفي نزني كه وحشي بشه...
سري تكون دادم و با سوگند مشغول نگاه كردن به اجناس ديگه شديم...
ساميار گفت:قشنگن مگه نه؟
وقتي ديد جواب نداديم گفت:هاپو گازتون گرفته؟
تمام لبم پوستش كنده شده بود از بس گاز گرفته بودمش تا چيزي به اين نگم...سوگند خيلي ريلكس داشت اجناس رو نگاه ميكرد...
سوگند روي يكي از بلوز ها دست كشيد و رو به من گفت:فكر كنم بهت بياد...
ساميار اومد نزديك گفت:برش دارين...جنسش عاليه،رنگ ليمويي هم بهتون مياد...به شما سفيدا همه چيز مياد...
با چشمك گفت:پولشم براي رفتگانم خرما بگير....
بعدش هم شروع كرد به خنديدن...
جدي گفتم:ميشه بپرسم كي ازتون نظر خواست؟

سوگند رو به من گفت:حرص نخور شهرزاد جون...ايشون به نخود توي آش معروفن...
ساميار با تعجب به ما نگاه ميكرد و من رو به سوگند گفتم:به خاطر اين حرص بخورم؟مگه عدديه؟
سوگند زد زير خنده و ساميار از زير دندونايي كه بهم ميسايدشون گفت:خوشمزه تر از اون چيزي هستي كه بنظر مياد...بدم نمياد مزه ات رو بچشم...
كپ كردم...سوگند هم ساكت شد و با قدرت تمام رفت جلوش و كشيدش رو خوابوند تو صورت پستش و داد زد:گاله ات رو هر گوري باز نكن...جلوي هر كسي هم باز نكن...از چهره ي كريهت معلومه چه نحسي هستي...نياز به اثبات نيست...فهميدي؟
ساميار دستش رو از رو گونش برداشت و گفت:وحشي گريتون رو ثابت كرديد...بازم اينورا ميايد...مواظب خودتون باشيد...
بعدش هم رفت سمت پيشخوانش و با ابروهاي گره خورده پشتت نشست....
تو تمام عمرم بيشترين فحشي كه داده بودم به اين مردك بود....عوضي رواني....
پنج دقيقه در سكوت سپري شد كه نگار با يك بسته بزرگ تو دستش اومد:چي شده اينجا؟كتابخونه است؟
بعد بيخيال اومد سمتم و گفت:اين كيف و كفش...
با حرص كفش رو پوشيدم و كيف رو انداختم رو شونم و نگاهي به سر تا پام كردم...عالي شده بودم...حرف نداشت...
نگار كه معلوم بود كيلو كيلو تو دلش قند آب ميشه گفت:حقوق اولت صرف اينا شد...
با عصبانيت رو كردم بهش و گفتم:چيــــــــــــــي؟ نگار من به پولام نياز دارم...
با عصبانيت گفت:اونجوري راهت نميدادن...داد نزن...پس فكر كردي عاشق چشم و ابروي يك مستخدمن كه از پاساژ تنديس براش خريد كنن...
ساميار پوزخند صدا داري زد...سوگند هم غمگين نگاهم كرد....نگار ادامه داد:اونجا مرتب بودن براشون شرطه...
غمگين گفتم:با لباس هاي ارزونتر هم ميشه مرتب بود...
نگار عصبي گفت:بحث نكن انقد...هر چي به چشم بياي حقوقت ميره بالاتر...فهميدي؟حالا هم ساكت شو و راه بيافت...
لباس هاي قديميم رو با عصبانيت انداختم تو يك پلاستيك و زود از مغازه خارج شدم...سوگند و نگار هم كمي بعد اومدن بيرون...
اين تازه آغاز حرص خوردن هاي من بود...

تا رفتيم بيرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبري بوده؟چيزي نگفتيم كه گفت:اگه بفهمم كار خطايي كردين خودتون ميدونيد...من چيزي نگفتم و سوگند پوزخند زد...زدم به پهلوش و آروم گفتم:اون سيلي زياده روي بود...نبود؟سوگندم آروم جواب داد:بعدها برات تعريف ميكنم...مگه نديدي چيزي نگفت؟عين سگ ازم ميترسه...با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم:چي ميگي؟سوگند زود هيس گفت و نگار برگشت و نگاهمون كرد...رو به سوگند گفت:سوگند حواست كه هست؟سوگند بي حوصله گفت:مطمئن باش...نگار سرش رو كمي تكون داد و راهش رو ادامه داد...من و سوگند خيلي تو چشم بوديم...لباس هاي مارك دار و قشنگمون كه با رنگ چشمامون ست شده بود تو تنمون خود نمايي ميكرد اما سوگند اصلا براش مهم نبود و خيلي راحت داشت راه ميرفت...منم خيلي جدي و محكم قدم هام رو برداشتم...-عروسك ها رو نگاه حسام..كدومتون باربي من ميشه؟سوگند آروم برگشت و جوري كه نگار متوجه نشه گفت:تا ننه ات تو بغلته ما رو ميخواي چه كار؟پسره كه از جواب دادن سوگند خركيف شده بود گفت:اون و بخاطر تو از بغلم بيرون ميكنم...نترس عزيزم جا هست...حسام رو به من گفت:اين چه هلوييه...احيانا شما ها مانكن نيستين؟اون نگاه هاي برق آسام رو به چشماش دوختم كه كپ كرد و لبخندش محو شد...سوگند خواست چيزي بگه كه دستش رو گرفتم و قدم هام رو سرعت دادم...اونم پشت سرم اومد...بهم گفت:چرا نزاشتي جوابش رو بدم؟جدي و با كمي چاشني خشونت گفتم:سوگند دهن به دهن اينا نشو...اگه نگار ميفهميد ميخواستي چي كار كني؟ميبيني كه شوخي نداره باهامون...شانس آورديم جلوتر از ما بود...سوگند با انزجار گفت:حالم ازشون بهم ميخوره...گفتم:چرا نگار حواسش به ما نيس؟سوگند با پوزخند گفت:ميدونه علاف كارشي و عين جوجه ها دنبالش ميكني...
گفتم:پس تو چي؟
پوزخندي زد و گفت:كاري باهام كردن كه از ترس بايد هر كاري ميگن بي برو برگرد بگم چشم.....
كنجكاو گفتم:چه كاري؟
خودش رو زد به بيخيالي و گفت:بيخيالش بابا.....
صدايي از پشت سرمون كه ميگفت خانم خانم باعث شد بايستيم...اما عقب گرد نكرديم...يكدفعه حسام پريد جلوم و يك كارت رو به سمتم گرفت:خانم خواهش ميكنم بهم زنگ بزن...يك نگاه به سوگند انداختم...كارت رو از دست حسام گرفت و به چهار قسمت تقسيمش كرد...يكدفعه صداي نگار اومد:اينجا چه خبره؟من يك نگاه بي تفاوت و سوگند يك نگاه همراه با پوزخند به نگار انداخت و بعدش هم كاغذ هاي پاره رو پرت كرد تو صورت حسام...حسام يك نگاه مظلوم به صورتم انداخت...نگار گفت:گمشو تا ندادم جمعت كنن...حسام رو به سوگند و نگار گفت:خيلي عوضي ايد...نگار كيفش رو كوبوند به بازوي حسام كه حسام از شونه هاش گرفتش و چسبوندش به ديوار...سوگند رفت طرفشو با با لگد مشغول زدنش شد...اگه ميتونستم همشون رو مينداختم هلفدوني...مردم دورمون جمع شده بودن...نگار و سوگند در برابر حسام و دوستش...رفتم طرفشون و داد زدم:تمومش ميكنيد يا نه؟چون صدام نظامي بود همشون ايستادن...رفتم طرف نگار و سوگند و دستشون رو كشيدم و چند قدم دورشون كردم و بعد برگشتم طرف اون دوتا و بلند گفتم:حواستون به خودتون باشه...حالا هم بريد گمشيد...زود عقب گرد كردم و رفتم طرف بچه ها...تا بهشون رسيدم باهام همقدم شدن و از پاساژ زديم بيرون...تا رفتيم بيرون سوگند پوفي كرد و گفت:نچسب هاي عوضي...كسي چيزي نگفت و به سمت ماشين رفتيم...تا سوار شديم نگار برگشت سمتمون و داد زد:اين چه وضعيه ها؟من با تعجب داشتم نگاهش ميكردم اما سوگند چرخيد سمت پنجره و گفت:چيزي كه عوض داره گله نداره...ميمون هم اين لباس ها رو بپوشه تو چشم ميره...منم گفتم:بهت كه گفتم اينا رو بعدا بپوشيم شما قبول نكرديد...نگار جدي گفت:لوند بازي رو بزاريد كنار...ديگه از اين موردا نبينم...سوگند تقريبا داد زد:لــــــوند؟كـــــي؟من و شهرزاد؟نگار بفهم چي ميگي...منم اهل اين كارا باشم كه نيستم مطمئنا شهرزاد نيست...نگار گفت:صدات رو براي من نبر بالا...سوگند عصبي گفت:مگه چكاره اي؟
كار داشت به جاهاي باريك ميكشيد براي همين زود گفتم:تمومش كنيد...تقصير شخص خاصي نبود...حركت كنيد كه بريم...
دوتاشون ساكت شدن...نگار ماشين رو به حركت انداخت...يكم از راه رو كه رفتيم سوگند گفت:معذرت ميخوام...اعصابم خرد بود زياده روي كردم...نگار گفت:منم...اما تكرار نكن...سوگند پوزخندي زد و چيزي نگفت...صداي سرهنگ تو گوشي پيچيد:بله؟
من-سلام سرهنگ...
سرهنگ-سلام سروان...خوبي؟چه خبرا؟
من-متشكرم...خبر كه زياده...
سرهنگ ساكت منتظر بود و من ادامه دادم:راسيتش نگار بالاخره پيشنهاد رو به من داد...
باز هم سكوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از يك پيرزني مراقبت كنم...طرز لباس پوشيدن براشون مهمه ...ديروز رو فقط بازار بوديم...از حقوق اولم لباس برام خريدن...دليلش رو نميدونم...از شخص خاصي خريد ميكنن به نام ساميار...البته فكر نميكنم اسم اصليش باشه...همه ي خريداشون از جاهاي معيني...كيف و كفش هم اطلاعي ندارم از كي خريداري ميكنن...البته زياد مهم نيست...امروز هم بالاخره قراره بريم به اون خونه...
سرهنگ اوهومي كرد و گفت:بسيار خوب...تا اينجا خوب پيش رفته...مواظب باش...تمام حركاتتون كنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زير نظر داشته باش و ...
تمام كارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظي بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشيدم...شالم رو سرم كردم...يكمي از موهاي طلاييم رو كج روي صورتم ريختم...چشماي زمرديم توي حصار خط چشم وحشي شده بود و خودنمايي ميكرد...لباي قلوه ايم با برق لب صورتي مات بدجور خودنمايي ميكرد...پوست سفيدم بدون هيچ آرايشي بازم صاف و يك دست بود...
ويبره ي گوشيم توجه ام رو بهش جلب كرد و اسم نگار باعث شد كه كفش هام رو بپوشم و برم بيرون...
نگار با يك من آرايش و لباس هاي فاخري كه هيچوقت توي تنش نديده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هايي كه خريده بود...زيباييش واقعا نفس گير بود...
كمي از راه رو كه رفتيم،گفتم:خيلي استرس دارم....
نگار گفت:اشكال نداره عاديه...
سوگند گفت:وقتي برگشتي ترست كامل ريخته...
ديگه چيزي نگفتم تا به خونه رسيديم...
درب مشكي و با نماي حنايي رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمايش ميذاشت...پرده هاي حرير آلبالويي در حال تكون خوردن بودن و اولين چيزي كه با ديدن خونه يادم افتاد خونه ي ارمنستانييه فيلم آل بود...
سوگند زد روي شونه ام و گفت:ميبيني؟توي قصر زندگي ميكنن...
برگشتم سمتش كه گفت:همين جماعتين كه حق من و تو رو خوردن...
نگار بعد از قفل كردن ماشينش اومد سمتمون و گفت:بريم...
خودش حركت كرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو كه زد و دو دقيقه بعدش در بدون هيچ حرفي باز شد...
حياط خونه بدون هيچ درختي مثل خونه ي مرده ها بود...استخر خالي كه از برگ چر شده بود ترسناكي خونه رو چند برابر ميكرد...
دم در دو
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد