رمان نفوذ ناپذير3

۹۵ بازديد

با يك نگاه ديگه به آينه و مطمئن شدن از وضعم از اتاق خارج شدم.
راهمو به طرف آشپز خونه كج كردم.واي خداي من چقدر اين آشپزخونه بزرگ بود.سوگند رو ديدم كه داشت به مستخدم ها دستور ميداد.لبخند زدم و رفتم كنارش ايستادم.خيلي دلم ميخواست هرچي ميتونم بيشتر باهاش صميمي بشم.كه بدونم دختري كه تا حالا تفاوتش رو با بقيه دوروبري هاي نگار ديده بودم تن به اينجا بودن و اينجا موندن داده.
با دست تكون دادن هاي سوگند به خودم اومدم.
خنديد و گفت:
چي شدي؟رفتي هپروت؟
با لبخندي كه از ته دلم بود گفتم:
نه داشتم پري نگاه ميكردم حواسم پرت شد.....!
لبخند سوگند از رو صورتش جمع شد....انگار نه انگار چند دقيقه قبل داشت ميخنديد....با ديدن حالت صورتش دلم گرفت.
با غمي كه تو صورتش بود گفت:
اي كاش نبودم.....براي كسي كه هيچي نداره بهتره اين يه قلم هم نباشه....چون مايه دردسره....مايه عذاب....همه فكر ميكنن به خاطر نداريت سهل الوصول تري.....مخصوصا اگه سايه اي بالاي سرت نباشه....
الان نه زمان درستي بود براي دردِ دل و نه مكان درستي!ترجيح دادم از اون حال و هوا بيارمش بيرون و كنجكاويم رو بذارم براي يه روز ديگه...حالا حالا ها وقت داشتم....
با لبخندي كه خودمم مصنوعي بودنش رو حس ميكردم گفتم:
بي خيال بابا...حالا كه خدا داده...پس ازش استفاده كن!
سوگند آه كشيد و گفت:
حتما...اونم چه استفاده اي!!!
يه دفعه مهتاج وارد آشپزخونه شد و با صداي بلندي كه كمتر از فرياد زدن نبود گفت:
تو هنوز اينجايي شهرزاد؟اصلا به اون برنامه اي كه بهت گفتم گوش كردي؟بهتره عجله كني الان وقت قرص هاي خانومِ پريسان هست.با اين بي دقتيا خيلي زود اخراج ميشي دختر جون.قرص ها تو كابينت اولي كنار ديوار هستن.عجله كن.
بعد غر غر كنان از آشپزخونه خارج شد.لحظه هاي آخر صداشو ميشنيدم كه ميگفت با اين احمقا ديگه دارم پير ميشم!
سريع قرص ها رو برداشتم و توي يه سيني با ليوان آب گذاشتم.سعي كردم طوري راه برم كه آب توي سيني نريزه آخه از اين ها بعيد نبود با ريختن اولين قطره آب توي سيني اخراجم كنن!
****
سيني رو با يه دستم نگه داشتم و آروم در اتاق خانوم پريسان رو كوبيدم.چقدر اسمش بهش مياد...سليقه اوني كه اين اسم رو انتخاب كرده براش عالي بوده.
با شنيدن صداي محكم و با ابهتش وارد اتاق شدم.بدون اينكه سرش رو بالا بياره گفت :
كمي تاخير داري ولي چون روز اول اينجا بودنته ميبخشمت.
تو دلم گفتم:آره حتما به خاطر روز اول اينجا بودنمه نه قيافه اي كه دارم!
با احترام سيني رو روي عسلي كنار تختش گذاشتم و دوتا از قرص ها رو بهش دادم تا بخوره.با نوشيدن آبي كه آورده بودم اخماش رفت تو هم....
واي خدا به خير بگذرونه.
با صداي خونسرد ولي عصبي اي گفت:
بايد از مهتاج ميپرسيدي خانم چه آبي ميخوره...من آب سرد نميخوردم....اينكارا نبايد تكرار بشه...فهميدي؟
سعي كردم خونسردي خودمو به دست بيارم.نفس عميقي كشيدم كه از چشماي تيز بين خانوم پريسان دور نموند.با آرامش گفتم:
عذر ميخوام خانوم.منو ببخشيد.مهتاج نبود و من حواسم نبود از كس ديگه اي سوال كنم.
دروغ كه شاخ و دم نداره!الهي شكر مهتاج نبود!
نگاه گذرايي بهم انداخت اينبار با لحن عصبي اي گفت:
اين چيه سرت كردي؟مگه مهتاج لباس كامل بهت نداد؟
قبل از اينكه بتونم جوابي بهش بدم زنگ رو به صدا در آورد و مهتاج مثل قبل انگار كه پشت در باشه ظاهر شد.
خانوم ازش پرسيد:
لباس اين دختر چرا اينطوريه؟مگه نميدونيد از سرپيچي از قوانينم متنفرم؟
مهتاج جواب داد:
خانوم من متوجه نشدم.
- يعني چي متوجه نشدي؟مگه نميدوني كارت تو اين خونه چيه ؟جواب منو بده.
- چشم خانوم بيشتر دقت ميكنم.
- زودتر برو تا اين پارچه كهنه رو از روي سرش باز كنه.
مهتاج با حرصي كه از تو صداش پيدا بود گفت:
راه بيفت شهرزاد.بايد بريم پايين.
سعي ميكردم قدم هامو آروم آروم بردارم تا يه فكري براي عصبانيت اين ديو سه سر كنم . ولي بيشتر باعث ناراحتي و عصبانيتش شدم اونقدر كه اگه ميتونست سرمو گوش تا گوش ميبريد.
با جيغي كه مهتاج زد به خودم اومدم و بهش چشم دوختم:
من بايد يه حرف رو چند بار بزنم تا توي كله پوكت فرو كني؟هان؟اينقدر زبون نفهم بودن نوبره!
سعي كردم آروم جواب بدم :
آخه مهتاج خانوم موهاي من ميريزه...اون لچك خيلي كوچيك بود ترسيدم سرم كنم.
واقعا تو اون لحظه كه از اخراج و خراب شدن ماموريتم ميترسيدم هيچي ديگه به فكرم نرسيد تا بگم.
مهتاج بدون اينكه تغييري تو قيافش بده گفت:
موهاتو قراره ببندي نه اينكه باز بذاري و روش لچك سر كني.فهميدي؟
وقتي هم موهاتو ميبيندي ريزشي نداره!
حالا هم سريع برو تو اتاقت و همون رو سرت كن.
تا پنج دقيقه ديگه اينجا باش وگرنه من ميدونم و تو...

كش موهام رو با حرص باز كردم....مشتم رو كوبيدم به ديوار و با حرص لچك رو از روي تخت چنگ زدم و جلوي صورتم گرفتم....هميشه از زور گويي متنفر بودم....اونم بخاطر اين نيم متر پارچه!صداي مهتاج پيچيد تو گوشم:شهرزاد اومدي يا نه؟دختر تو انگار كارت رو دوست نداري....با صداي بلندي تقريبا فرياد زدم:دارم ميام.... همونجور كه لچك رو ميبستم زير لب غر زدم:امون هم نميدن كه....به خودم نگاه كردم...موهام طلاييم از جلو و عقب دراومده بود.....هيچي ديگه قدم اول رو برداشتيم....معلوم نيست تا كجا بايد پيش بريم!عصبي يك نفس عميق كشيدم كه به اعصابم مسلط بشم...اومدم بيرون و مهرتاج رو كه پشتش بهم بود صدا زدم:مهتاج خانم....برگشت سمتم و يك نگاه بهم كرد و گفت:نميتونستي از همون اول همينجوري باشي؟اومد نزديكم و گفت:چه موهاي نازي....چقدر تو خوشگلي دختر....انگار كه به خودش بياد دوباره صداش جدي شد و گفت:برو پيش خانم....اگه كاري نداشت بيا پايين كمك بچه ها براي نهار....داشت ميرفت كه گفتم:سوگند كجاست؟ايستاد و گفت:سر كارش....تو آشپزخونست احتمالا....برو بعد بيا ببين كجاست....برو ديگه....رفتم به سمت سالن...پله ها و نرده هاي چوبي خودشون رو سخاوتمندانه به رخ ميكشيدن....سكوت توي سالن رو فقط صداي موسيقي لايت زيبايي ميشكست....آروم آروم از پله ها رففتم بالا....به پشت در اتاقش كه رسيدم لحظه اي ايستادم و بعد در زدم....صداش به گوشم رسيد:بله؟من-منم خانم.....شهرزاد....گفت:كاري ندارم....فعلا تا نهار كسي مزاحمم نشه....چشمي گفتم و با حرص برگشتم سمت سالن....تا حالا تو عمرم از كسي زور نشنيده بودم....رفتم تو آشپزخونه كه ديدم سوگند داره كاهو خرد ميكنه....مهتاب و يلي هم بودن....سلامي گفتم كه همه جواب دادن....رفتم روبه روي سوگند و گفتم:چكار كنم الان؟گفت:كار خاصي نيست....عوضش فردا حسابي كار داريم....با تعجب گفتم:فردا چه خبره؟مهتاب در حالي كه سرش تو قابلمه ي روي گاز بود گفت: پس فرداش مهموني داريم....صداي ليلي باعث شده سرم رو به طرفش بچرخونم:مهموني هاي آخر هفته....بعضي وقتا تعدادشون ميره بالا و بعضي وقتا هم نه شايد ده نفر....گفتم:ده نفر كمه؟سوگند با پوزخند گفت:مهموني كوچيكشونه....بزرگترينش مثل عروسي بود....من تو عمرم تو فك و فاميلامون از اين عروسيا نداشتيم....مهمونا فك كنم صد نفري ميشدن....تو باغ برگزار شد....گفتم:حالا اين مهمونيه بزرگه يا كوچيك؟ليلي در حالي كه چشماش از خرد كردن پياز اشكي و قرمز شده بود گفت:هي يك چيزي بيشتر از كوچيك....حدودا پنچاه نفر....گفتم:حالا چرا آخر هفته؟سوگند گفت:اينو بايد از خودشون پرسيد...هميشه پنجشنبه ها دور هم جمع ميشن....مهتاب با شيطنت گفت:احتمالا دور از چشم ما دعاي كميل ميخونن يك وقت ريا نشه....هممون زديم زير خنده....سوگند گفت:آره هيچكي هم نه و اينا...فك كن پريسان با چادر گل گلي بنفش و آبي سر سجاده در حال تسبيح....تصورشم خنده دار بود....ليلي گفت:فك كن دعا كنه بعد همون لحظه اجابت نشه به خدا ميگه اخراج....ديگه مهتاب غش كرده بود از خنده....جمع باحالي بود....سوگند گفت:خوب بسه بسه ديگه به كاراتون برسيد....همه مشغول كارشون شدن....منم رفتم سراغ قابلمه ها تا يك كاري براي خودم بتراشم!



نهار رو روي ميز دوازده نفره ي توي سالن به بهترين شكل چيديم....سه نوع غذا فقط براي يك وعده!
چقدر اصراف ......قيمه و شيرين پلو و ميگو پلو.....اه كه چقدر از ميگو متنفرم....
به ظرف بزرگ سالاد و سه ظرف از ژله هاي قرمز و نارنجي و سبز خيره شدم....قاشق ها رو مرتب كردم و به ميز خيره شدم....يك ميز نهار تك نفره!
فقط سه تا قاشق در سايز هاي مختلف و چنگال و كارد كنار بشقابش يود!
رفتم سمت اتاقش و بعد از صاف و صوف كردن خودم در زدم....
من-خانم نهار آمادست.... 
صداي پر اقتدارش بلند شد:بيا تو....
در رو باز كردم....روي تختش دراز كشيده بود....گفت:بيا كمكم كن بلند بشم....
رفتم سمتش و آروم پشت كمرش رو گرفتم و كمكش كردم تو جاش بشينه....پتو رو هم از رو پاش برداشتم و آروم عقب كشيدم....
يكدفعه صداي پارس سگي اومد....رنگم پريد....نفسام كوتاه و بلند شد....ضربان قلبم نظمش رو از دست داد....دوباره همچي تو هم پيچيد....صداي پارس سگ....تاريكي....صداي چندتا مرد....رعد و برق....هنوز اون باد وبارون رو حس ميكردم....من چقدر ميترسيدم از همه ي اينا....
با ترس برگشتم سمت صدا....كنار شومينه يك در حدودا يك متري بود....هن و هن نفس هام رو ميشنيدم....يكدفعه كله ي سگ سياه اومد بيرون....پريدم عقب....چشماي سخيدش فقط معلوم بود....صداي نفس هاش و پارس هاي كوتاهش به گوش ميرسيد....اگه ترس از توبيخم نبود همون لحظه جيغ ميزدم تا راه نفسم باز بشه.....كاش از اون دخترا بودم كه غش كنم و راحت شم....غش تو برنامه ام نبود....
پريسان كه از تخت اومده بود پايين بهم نگاهي انداخت و گفت:تو چرا انقدر رنگت پريده؟
صداي پارس سگ باعث شد چشمام رو ببندم و دستم رو بزارم جلو دهنم و يك جيغ كوتاه و آروم بكشم....
صداي خنده ي زن سكوت اتاق رو شكست....اما من فقط نگاهم به سگ بود كه هنوز همونطوري تو جاش باي مونده بود....
زن ساكت شد و گفت:تو از سگ ميترسي؟
بدون ا ينكه منتظر جوابم باشه رو به سگ گفت:كيدو بدو بيا پيش مامان....
سگ يكدفعه اومد بيرون و دويد سمت پريسان و من دويدم سمت اتاق....
سگ رفت زير دست پريسان و خودش رو به پاهاي پريسان مالوند....و من داشتم نفرت انگيز ترين صحنه ي زندگيم رو نگاه ميكردم....
پريسان برگشت سمت و گفت:كيدو پسر خوبيه.....كيدو شهرزاد دوست ماست....بهش سلام كن....

سگ دو قدم اومد جلو و من بيشتر چسبيدم به ديوار....سگ شروع كرد به تكون دادن دمش....
پريسان دست كشيد پشتش و گفت:پسر من چه با ادبه....آفرين.....كيدو فقط اونايي كه بدن رو اذيت ميكنه....
رو به من باهمون لحن جديش گفت:از كيدو نترس....اگه ببينه كسي باهاش دوست نشه خيلي ميره طرفش....هيستيريكش نكن....باهاش خوب باش....كاري به كارت نداره....حالا هم راه بيفت بايد بريم....وقت نهارم داره ميگذره....
سعي كردم آروم باشم....سگ رفت طرف در و آروم رفت داخل....پاهام جون گرفتن و راه افتادم....


يك جلوه ي ديگر!
كاور قرص رو پرت كردم رو عسلي و سيم كارت جديد رو از تو كاور درآوردم و انداختم تو گوشي....سريع و بدون مكث شماره گرفتم...
-بفرمائيد...
-سلام سرهنگ....تيرداد هستم...
-سلام خسته نباشيد سرگرد تيرداد....كارها چطور پيش ميره؟
شقيقه هام رو با انگشت و اشاره و شصتم فشردم و گفتم:فردين گفت تا دو سه ماه ديگه مي خوان برن سفر...دبي احتمالا شايدم رياض....
سرهنگ:خوب؟
ادامه دادم:سخت بود...خيلي...اما بعد از حدودا دو هفته به در و ديوار كوبيدن تونستم نظرش رو جلب كنم....فهميد خيلي كار از دستم برمياد و پيشنهاد داد همراهيشون كنم....
سرهنگ خوشحال گفت:عاليه سرگرد....اين خيلي خوبه....در ضمن منم براتون خبر دارم....
ساكت منتظر شدم كه گفت:يكي از بانوان سروان هم تونستن اولين قدم رو براي نفوذ به اين گروه بردارن...
با تعجب گفتم:ميشناسمشون؟
گفت:سروان كرداني....
هر چي به ذهنم فشار آوردم غير از يك علامت سوال هيچي نصيبم نشد....گفتم:چون فقط چهار روز توي ستاد شما بودم به ياد ندارمشون....
سرهنگ:درسته...گفتم بهتون اطلاع بدم شايد با هم برخورد كرديد....از مشخصات بارزشون چشم هاي سبزشونه...
گفتم:بله متوجه ام....ممنون....
سرهنگ ادامه داد:سرگرد يك كاري دارم براتون....به بچه هاي ستاد سپردم،حدود چهار نفر رو در اختيار شما ميزارم...شما فقط بايد نظارت دورادور داشته باشيد بهشون....از نزديك سروان شايان بهشون نظارت دارن....
گفتم:در چه رابطه اي؟
سرهنگ:عرض ميكنم خدمتتون....منزل سروان كرداني بايد تعويض بشه....
با تعجب گفتم:مگه عوض نشده؟
با لحني كه كمي شماتت توش بود گفت:سرگرد....اگر از اول تغيير مكان ميدادن اونا به راحتي با يك تحقيق از همسايه ها ميفهميدن تازه به محلشون اومدن و شك ميكردن و با يك پيگيري ساده متوجه ميشدن اما حالا به بهانه ي عقب افتادن اجاره چند ماهه و ندادن اجاره ي اين ماه اين عمل كاملا عاقلانه تره....راحتي كار اينجاست كه اولين حقوق خانم كرداني صرف لباس شد براي ايشون....كار اين گروه اينه كه به صورت كاملا مخفيانه و تحت نظر از همسايه هاي محله ي قبلي ايشون سوالي بكنيد كه ببينيد ميدونن شغل خانم كرداني چيه؟اگه نميدونن كه هيچي اگر ميدونن تاكيد كنيد به كسي چيزي بروز ندن....حواستون باشه جناب تيرداد....اين قضيه به هيچ عنوان لو نره....
تو دلم به هوش سرهنگ آفرين گفتم و گفتم:بله درست ميگيد....مطمئن باشيد....كاري نداريد؟
سرهنگ:موفق باشيد....
قطع كردم و سيم كارت رو درآوردم و دو نيمش كردم و گذاشتم تو جيبم كه تو خيابون يك سطل زباله ديدم بندازش دور....بلند شدم و ربدوشامبرم رو برداشتم و رفتم سمت حمام....كلم بعد از اون همه سر و كله زدن با يك مشت خلافكار نياز به استراحت داشت....سر درد امونم رو بريده بود...قرصم اثر نكرده بود....
.
آب سرد يك لحظه نفس كشيدن رو از يادم برد....اما خيلي زود عادي شد.....همينطور زير دوش داشتم فكر ميكردم....وجود يك زن تو اين گروه براي خودش ريسك بالايي بود....هر چي فكر كردم اصلا شخصي به نام كرداني يادم نميومد...چرا متوجه اش نشده بودم؟ البته انتظار بيجايي بود توي چهار روز كه منتقل شده بودم به اين ستاد و شهر و بعدشم رفتم ماموريت تمام اشخاص رو بشناسم....
دوباره ذهنم پر كشيد سمت فردين....تو اين پونزده شونزده روز همه جوره امتحان پس داده بودم بهش....از گوش دادن تمامي دستورات ريز و درشتش و رفتن باهاش به مهموني هايي كه توش هيچ خبري از گروه و باند حرفه اي نبود و فقط يك پارتي بود و يك مشت آدم علاف و الكي خوش...ياد دخترايي مي افتادم كه با تمام تلاششون موفق نشده بودن بيان سمتم براي پيشنهاد رقص و هزار تا كوفت ديگه....دستي توي موهاي خيسم كشيدم و درجه ي آب رو بردم بالا.....چقدر فردين بهم خنديده بود و گفته بود گوشت تلخ....اما بد نبود هيچ خوبم بود....بيشتر ازم خوشش اومده بود....تا اينكه بدون چك و چونه مواد روبرده بودم به آدرسي كه داده بود بدون هيچ دردسري!بدش ميومد يك جاي كار ميلنگيد!والا....
شامپو زدم به موهام و صورتمم شيش تيغ كردم و زود زدم بيرون....موهام رومرتب سشوار كشيدم و فشن به صورت كج ريختم تو صورتم....چقدر فرق داشتم با هميشه....اوني كه هميشه موهاش رو به عقب سشوار ميزد حالا شده بود يك پا فشن....اوني كه هميشه يك ته ريش داشت حالا صورتش از حرير صاف تر بود....شلوار كتان مشكيم و كت اسپرت سفيدم رو پوشيدم و زدم بيرون....
سوار كمري سفيدم شدم و آهنگ هميشگي رو پلي كردم و راه افتادم.....صداي طلاييش سكوت ماشين رو پر كرد:
اي واژه ي بي معني...
رويائي بي تعبير....
آغاز ترين پايان....
آزاد ترين تقدير...
از قلب تو مي رويد....
نبض غزلي تازه.....
پنهان شده اي در من....
گمنام پرآوازه....
تو سايه ي خورشيدي....
تو بوسه ي در بحران...
تو دلهره اي آرام....
مهتابه تر از باران....
ارامش طوفاني...
ميسازي و ويرانم...
رسوايي رازآلود...
ميپوشي و عريانم....
من حادثه بر دوشم...
من عشق نميدانم...
در هيچ تمامم كن...
تا زنده شود جانم...
اي واژه ي بي معني...
رويائي بي تعبير....
آغاز ترين پايان....
آزاد ترين تقدير...
من را تو به خود خواندي...
معشوقه ي ناخوانده...
دل را به ازل بسپار...
يك دم به ابد مانده....
(سايه آفتاب عليرضا قرباني)
دوباره تكرار رو زدم....صدبارم ميشد خسته نميشدم....نزديك قرار كه رسيدم مجبوري فلش رو درآوردم و گذاشتم تو جيبم...دستم به سيم كارت خورد و سريع زدم كنار و پياده شدم و تويي يكي از سطل زباله ها انداختمش....CDرو فرستادم تو ضبط و صداش رو تا ته زياد كردم....خودم داشتم كر ميشدم....
ابيرام الن حالا بيا....
تا كه همه با هم بره دستا بالا....
آها...
شيطوني نكن با اين دلم....
آره دوست دارم ناز گلم....
يك كاري كن تا آروم شه دلم....
خودت ميدوني كه عاشقتم....
بيا اين دلمو بازي نده....
فاصله ي دلم تا تو كمه.....
اگه لجبازي كني باز يك نمه....
بدون ميرم ميدم دلم رو به همه!!!!
واقعا معني اون كجا اين كجا....اون چقدر خوش معني بود...به قول خود قرباني رازآلود....


قامت بلند فردين پيدا شد...با اون شلوار قهوه اي و پيراهن خردلي مثل هميشه خوش پوش و آن تايم جلوي در كافي شاپ ايستاده بود....جلوي پاش زدم رو ترمز كه سرش رو آورد پايين و با اون صداي مردونه اش گفت:چطوري داداش؟گفتم:سلامتي...بپر بالا بريم ببينم چكارم داري انقدر سريع احظار شدم....خنديد و سوار شد و همونجور كه كمربندش رو مي بست گفت:كار مهم تر از اين كه آخر هفته بازم مهموني مي خوايم بريم؟تو دلم عزا گرفتم اما به ظاهر خوشحال برگشتم سمتش و گفتم:جون داداش؟يكي زد پشت كمرم و گفت:به جون تو....ماشين رو به حركت انداختم و گفتم:خوب الان بايد كجا بريم؟همونطور كه حواسش به گوشيش بود گفت:بريم از يكي از دوستام دو دست لباس برداريم....برو پاساژ تنديس....سري تكون دادم و گفتم:اوكي تنديس سنتر....چيزي نگفت و من سرعتم رو بردم بالا....تو پاركينگ پاساژ پارك كردم و پياده شديم....فردين راه افتاد و منم شونه به شونه اش حركت كردم....از لحاظ قد و هيكل كپ هم بوديم....هر دوتامون قد بلند و هيكل ورزشكاري....هر چي باشه به قول داريوش يك پا باشگاهي باز بوديم!فردين بدون توجه به تمام بوتيك هاي لباس راه خودش رو پيش ميرفت...نمي گفت هم هر كسي مي فهميد جاي خاصي مد نطرشه....گوشيش رو در اورد و شماره گرفت:الو ساميار...سلام خوبي؟...باشه بابا تو هم....برو پيش شاهرخ منم دارم ميام اونجا....
فردين جلوي يك بوتيك بزرگ كه ويترينش مخلوط رنگ طوسي و وسايل چوبي بود ايستاد و يك نگاه سرسري به لباس ها انداخت و گفت:بريم تو....
همونجور كه دستش پشت كمرم بود به سمت درب مغاره هدايتم كرد و با هم وارد شديم....رو به دو تا پسر اونجا گفت:فرش قرمزتون كو؟دو تا پسرا خندون برگشتن سمت ما و اومدن طرفمون....يكي از پسرا كه چشماي عسلي و موهاي قهوه اي تيره داشت گفت:به آق فردين...باد آمد و بوي عنبر آورد....اونيكي كه چشم و مو مشكي بود گفت:خوبي داداش؟خوش اومديد....فردين گفت:صد در صد....هممون زديم زير خنده...با اينكه به نظرم اصلا چيز خنده داري نبود! فردين ادامه داد:معرفي ميكنم دوستم ارسيما....دستش رو به سمت پسر مو قهوه ايه دراز كرد و گفت:ساميار و ايشونم شاهرخ....با دوتاشون دست دادم و مردونه اظهار خوشبختي كردم...ساميار گفت:به جمع ماها خوش اومدي....فردين گفت:معلومه كه اومده....وقتم رو نگير كلي كار ريخته تو سرم....يك دو دست لباس شيك و مجلسي ميخوام براي خودم و اين داداشمون....شاهرخ رفت سمت پيشخوانش و گفت:الساعه....فردين رو به ساميار گفت:تو هم هستي؟ساميار گفت:شك داشتي؟فردين گفت:نه بابا توي كنه نباشي كه اصلا مهموني تشكيل نميشه....ساميار پشت چشمي نازك كرد و گفت:شك نكن...بعد رو به من گفت:تو هميشه انقدر ساكتي؟خنديدم و گفتم:نه بابا....يكمي بيشتر آشنا شيم از دست من سر به بيابون ميزاريد....الان چون مثلا اوله آشناييمونه بزار يكمي آقا وار رفتار كنم....خنديد و گفت:نه بابا بزن قدش...زدم قدش كه صداي شاهرخ گفت:اينا چطورن فردين؟فردين به سمت شاهرخ برگشت و منم خيره شدم به دو تا كت و شلوار براق مشكي و دو تا پيراهن سفيد كه شبيه هم بودن....شاهرخ ادامه داد:بنظرم شبيه هم بپوشيد چيز جالبي ميشه...فردين به سمت من نگاهي انداخت و گفت:نظرت چيه؟گفتم:بد فكري نيست...جالبه...فردين رو به شاهرخ گفت:خوبه...بده پرو كنيم كه كلي كار دارم....لباس ها رو گرفتيم و رفتيم سمت اتاق پرو....كت و شلوار رو پوشيدم و خيره شدم به ارسيماي توي آينه كه خودم نبودم!پسري با چشماي سبز آبي كه تو اون كت و شلوار مثل هميشه مي درخشيد...


صداي ساميار از بيرون به گوش رسيد:شازده پسرا نميخوان مشرف بشن بيرون، چشممون به جمالشون منور شه؟
كتم رو درست كردم و زدم بيرون كه همزمان شد با بيرون اومدن فردين....بهم خيره شديم....فردين جذاب شده بود....سبزه ي صورتش جذابيش رو بالا برده بود و حالت قشنگ ابروهاش....بيني رو به بالايي داشت و كوچيك،....چشماش هم مشكي بود....
بهش گفتم:بابا خوشتيپ...
محكم زد روي شونه ام و با اون صداي مردونش گفت:بابا دختر كش...
شاهرخ گفت: قراره چقدر تلفات بدين؟
ساميارم اظهار نظر كرد...مشخص بود از كت شلوارا خوشش اومده:آقا تقلبه...شاهرخ يك دستم از اين كت و شلوارا به من بده با اينا ست بشم...
شاهرخ پوزخندي تحويلش داد وگفت:آخه اينا كجا تو كجا...برو بابا...
ما سه تا خنديديم و ساميار يك پس گردني نثار شاهرخ كرد...
بعد از حساب كردن لباس ها اومديم بيرون كه فردين گفت:پنجشنبه ساعت نه بيا ميدون تجريش...
من-طبق معمول دير وقت...باشه...تا كي طول ميكشه؟
شونه اي بالا انداخت و همينجور كه از در پاساژ خارج مي شد گفت:رفتنمون رو ميدونم برگشت رو شرمنده....
منم بيخيال گفتم:مهم نيست...فقط جوري بيايم بتونم يك دو ساعتي كپم رو بزارم....بابا فردا تو شركت كارم داره....
زد پشت كمرم و گفت:باشه مهندس...
عصبي از ضربه اي كه خورده بودم خواستم يه چشم غره نثارش كنم كه پشيمون شدم، بذار به وقتش...
به جاش خونسرد به سمت ماشين رفتم

سوار ماشين شديم و فردين رو جلوي همون كافي شاپ پياده كردم و راه افتادم سمت خونه....
با باز كردن در موج گرما سرازير شد به سمتم....غرق شدم تو سكوت خونه....
كتم رو دراوردم و پرت كردم رو كاناپه و با يك حركت تيشرت جذبم رو دراوردم و از شرش خلاص شدم....
رفتم سمت آشپزخونه و درب كابينت بغل ديوار رو باز كردم و از در مخفي توش كه تو ديوار كار شده بود دفترچه ام رو درآوردم و شروع كردم به نوشتن گزارش....
غرق تو نوشتنم بودم كه با احساس سرما بلند شدم و به خودم بد و بيراه گفتم بابت اين طور نشستنم تو خونه....اينم وضعه من دارم؟
قهوه جوش رو روشن كردم و يك پتو رو بدن برهنه ام انداختم...صداي مامان پيچيد تو گوشم،صداي قشنگش با اون لهجه ي شيرين....

هميشه تو زمستوناي استخون سوز اونجا با اين وضع كه ميديدم صداش در مي اومد:اين چه وضعشه آخه....خوب مگه مريضي پسر....يك چيزي تنت كن....واي اين چه وضعه اتاقه....تو كي زن ميگيري من از دست تو و اين شلختگي هات راحت بشم؟
لبخند به لبم اومد....چقدر دلم براي اون زن خونگرم و مهربون جنوبي تنگ شده بود....زني كه مادر بود اما بهتر از صد تا پدر برام پدري كرد....وقتي تو اون گرما توي اون حياط خلوت ماهي سرخ ميكرد و ميگفت:بخور گوشت بشه بچسبه به تنت....
وقتي بهش گفتم:مادر من بيا بهترين جاها برات خونه بگيرم....تو لب تر كن....اونم خيره به قاب وان يكاد دست سازش مي گفت:اينجا رو با هيچ جا عوض نميكنم....
وقتي از پولايي كه بابا هر ماه به حسابمون مي ريخت مي خواستم خرج كنم مي گفت:اينا مال خودته....دوست ندارم پول پدرت تو خونه ي من خرج بشه....
وقتي ميگفت:اگه دلش براي من سوخته بود من و زندگيش رو ول نميكرد....شك نميكرد....فكر نميكرد چشمم به پولاشه....خام حرفاي خوانوادش نميشد....من فقط يك دختر شهرستاني بودم....بي كس و كار....كه اومده بود و خواسته بود بشه همه ي كسم....وقتي ديد شده زندگيم رفت و زندگي و دودمانم رو به باد داد....
ياد شبايي افتادم كه از عصبانيت انقدري ضربه ميزدم به كيسه بوكسم كه تا سه روز دستم سرخ بودم....ياد اينكه پدري دارم نامرد....كه فقط با پولاش برام پدري كرد....كه فقط محبتش رو اينجوري نشون ميداد....حالم از هرچي پدره بهم ميخوره، همون پدري كه رفته بود....كه مادر شهرستانيم رو سپرده به امان خدا و رفته بود و با زني زندگي ميكرد كه مورد تائيد خوانوادش بود....پسر دار شده بود....دختر دار شده بود....زندگي ميكرد و يادش رفته بود كه زندگي دو نفر رو سوزونده، اول زني كه بهش دل بسته بود، بعدم پسري كه با نفرت بزرگ شد، با يه تلخي گزنده تو قلبش.... همون كسيكه زن خوزستاني و عربش رو كه خودش خواسته بودش ول كرد چون كسر شأنه بود براش....جون وقتي عين هاش رو غليظ تلفظ ميكرد آبروش ميرفت....چون وقتي جاي مامان به پسرشون ميگفت يوما زشت بود....چون وقتي به جاي حرف نزن بهش ميگفت اِسكِت اب ميشد ميرفت زمين...
چرا نميدونست پسرش با افتخار ميگه مادر من عربه....كه كسر شأنش نميشه.....با افتخار عربي بلده ولي وطنش ايرانه....مادر من يك ايراني بود....يك ايراني كه عرب بود....يك ايراني كه خونگرميش نشون ميداد اون يك ايرانيه....اون يك خوزستانيه.....پدرم نميدونست پسرش به مادرش افتخار ميكنه و همون پدر به اصطلاح متمدنش نفرت انگيز ترين موجود توي زندگيشه....چرا نميدونست خيلي از فارس ها براي من پدري كردن اما پدرم كه فارس بود هيچ چيزي از پدري ازش نديدم....چرا نميدونست اگه پولش نبود پسرش حتي نيم نگاهي بهش نمي انداخت.....مادر من مرد تحويل جامعه داد....خودش ميگفت و اون به اصطلاح پدر ميگفت و همه ميگفتن....من مرد شده بودم تا انتقام هر مرد و زني رو كه مرد صفت بودن از نامردا بگيرم....
نامردايي مثل اون به اصطلاح پدر، اوني كه اينقدر حقير بود كه بزرگي و منزلت رو تو فارس بودن ديد، لعنت به هرچي خود برتر بينه، لعنت به نامردي، دروغ ، دو رنگي... لعنت به هرچي پدر نامرده!



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد