رمان نفوذ ناپذير4

۷۹ بازديد

صداي بوق اتمام كار قهوه جوش و تلفن خونه با هم قاطي شد....زود بلند شدم و دكمه ي استپ قهوه جوش رو زدم و به صفحه ي تلفن خيره شدم....مامان بود....چقدر حلال زاده است اين فرشته....انگاري تازه يادم اومد چقدر دلتنگشم،لبخند نشست كنج لبم،تلفن رو تو دستم محكم فشار دادم و با صدايي كه سعي ميكردم سرخوش باشه گفتم-الو...-الو مامان كيف حاليك؟(الو مامان حالت چطوره؟)واي كه چقدر دلتنگ اين شيرين زبون عرب بودم-سلام مادر من....من خوبم شما خوبيد؟-الحمدالله....شني سويين؟(خدا رو شكر چه كار ميكني؟)-كاراي هميشگي....كار خاصي نيست....-متأكد يوما؟(مطمئني مادر؟)-اي يوما...ماذا كذب؟(آره مادر...براي چي دروغ؟)-وأود أن الملح(دلم شور ميزد)- مادر من خودت رو ناراحت نكن....چيزي نيست كه....-تعتني بنفسك(مراقب خودت باش)-حتما تو هم همين طور.....-في امان الله(در پناه خدا)-مراقب خودتون باشيد مامان....خداحافظ....قطع كردم و با لبخند به گوشي خيره شدم....
هميشه همينطوري بود....تو تلفن ناخوداگاه عربي حرف ميزد....تو خونه اينطور نبود اما عادت كرده بود تو تلفن عربي حرف بزنه....
لبخندم محو شد....يادم اومد كه خيلي وقته هر آدمي دورش بوده عربي هم بلد بوده....يادم اومد كسي نبوده تا تو تلفن باهاش فارسي حرف بزنه.....چون با هر كي كه حرف ميزد غير از فارسي عربي هم بلد بود و عربي شده بود زبون اصليشون....
دلم براي مادر تنهام سوخت....خاكسترش رفت و نشست رو اونهمه خاكستر نفرت چند ساله و بازم تلبار شد....
فنجونم رو پر كردم ....روي كاناپه نشستم و قهوه ام رو مز مزه كردم....
ياد مهموني آخر هفته افتادم...
ياد اينكه بايد تو ارسيما غرق بشم تا يادم بره شخص ديگه اي هستم....ياد اينكه ارسيما با من زمين تا آسمون تفاوت داره....ياد اينكه ارسيما فقط يك نقطه ي مشترك با من داشت و اونم سرسختيش دربرابر جنس مخالف بود و ديگر هيچ...
ياد مهموني خونه ي پريسان افتادم....مهموني اي كه امكان نداشت يك هفته برگزار نشه....يكدفعه دستورات سرهنگ اومد تو ذهنم و جلدي پريدم تو اتاق و لب تاپم رو از تو كمد درآوردم....روي پام گذاشتم و سريع به اينترنت وصل شدم ...جي ميلم(gmail)رو باز كردم....يك ميل فرستادم براي داريوش:سلام داريوش خوبي؟چه خبر؟اسباب كشي كرديد؟كمك نياز داشتيد در خدمتم....دستم تند روي دكمه هاي مشكي كيبرد كشيده ميشد،تايپ كردن كه تموم شد يه بار زير لب خوندمش- سلام داريوش. خوبي؟چه خبر؟اسباب كشي كرديد؟كمك نياز داشتيد در خدمتم...روي گزينه ي سند(send)كليك كردم ....يه ايميل كمي تا قسمتي سِري....مفهومي در عين حال ساده....پاكش كردم و ديس كانكت(disconnect)شدم...لب تاپ رو گذاشتم تو كمد و رفتم تو تخت خوابم....فرصت نشد به چيزي فكر كنم چون نرمي پتو گلبافت روي بدن برهنه ام خواب رو به راحتي مهمون چشمام كرد...


رائيكا/شهرزادصداي مهرتاج باعث شد حواسم رو از در و ديوار خونه براي پيدا كردن يك دوربيني چيزي بگيرم و به سمتش برگردم....مهرتاج:شهرزاد من و ليلي داريم ميريم خريد براي مهموني فردا....مهتاب و سوگندم حواسشون به كاراشونه تو ساختمون پشتين....شيش دونگ حواست رو ميدي پيش خانم پريسان....فهميدي؟خطايي ازت نبينم....باشه؟گفتم:باشه حواسم هست....همينجور كه از آشپزخونه خارج ميشد زمزمه كرد:اميدوارم....اين بهترين وقت بود براي يك سركشي درست و حسابي تو خونه....پرده ي آشپزخونه رو كنار زدم و همينجور كه خودم رو سرگرم آماده كردن داروهاي پريسان كردم حواسم رو جمع كردم تا با بيرون رفتن ماشين جمشيد برم سراغ كارم....صداي تك بوق ماشين و بسته شدن در مهر تائيد زد به رفتنشون....سيني داروها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق پريسان....صداي موسيقي لايت كل طبقه ي بالا رو پر كرده بود....با انگشت اشاره و شصتم دو ضربه به اتاقش زدم....صداي موسيقي قطع شد و بعد صداي پريسان بود كه فضا رو پر كرد:تويي شهرزاد؟گفتم:بله خانم....پريسان:بيا داخل...با عجله وارد شدم تا سريع بعد از دادن داروهاش برم و به سركشيم برسم..... روي تختش نشسته بود و يك كتاب تو دستش بود....من-خانم وقت داروهاتونه....برگشت و خيره شد بهم و دستش رو به سمت سيني دارو ها دراز كرد....رفتم سمتش و سيني رو گذاشتم رو عسلي و قرصاش رو از كاور درآوردم و به دستش دادم....وقتي خوردن داروهاش تموم شد سريع بلند شدم تا برم و به كارام برسم...تا خواستم دهن باز كنم كه ازش اجازه بگيرم.گفت:شهرزاد من چشمام خسته شده ديگه....بيا بقيه اين كتاب رو برام بخون تا وقتي كه خوابم ببره....چون پشتم بهش بود چشمام رو بهم فشردم و به شانس گندم بد و بيراه گفتم....افتضاح تر از اين نمي شد....بهترين وقت رو داشتم از دست مي دادم....چاره اي نبود....رفتم طرفش و كتاب رو ازش گرفتم ولي تو دلم هي دعا ميكردم زودتر خوابش ببره....كتاب صد سال تنهايي گابريل گارسيا ماركز بود....قبلا خونده بودمش....كتاب جالبي بود اما الان اصلا....نزديك يك ربع بعد چشماي پريسان بسته شد....كتاب رو دمر رو تخت گذاشتم و چند بار دستم رو جلوي صورتش تكون دادم....خواب خواب بود....خوشحال كتاب رو بستم و گذاشتم رو عسلي و آروم از اتاق خارج شدم....بدو رفتم طرف سالن و شروع كردم به زير نظر گرفتن...مطمئن بودم حتي اگه دوربيني نصب بود و كسي مي ديد فكر ميكرد يك كنجكاوي ساده ست،در صورتي كه مثل عقاب همه چيز رو زير نظر گرفته بودم....سيستم امنيتي خونه فوق العاده بالا بود....چند نوع از پيشرفته ترين قفل هاي مركزي نصب شده بود كه به خاطر اينكه آموزش ديده بودم تونستم شناساييشون كنم...دوربين هاي مداربسته سرتاسر خونه كار شده بود و من مطمئن بودم دوربين هاي مخفي هم تو اين خونه فراوونه....-ميشه بپرسم داري چكار ميكني؟به سرعت برگشتم سمت صدا....نگاهم تو يك جفت نگاه مشكي قيرآلود قفل شد....نگاهي كه فوق العاده آشنا بود.....


صداش پر تعجب شد و گفت:تو؟تو اينجا چكار ميكني؟هيچي نگفتم...تو ذهن منم دقيقا همين سوال بود؟اون اينجا چكار ميكرد؟يك نگاه به لباسام انداخت و با صداي بلند و پر تعجبش گفت:تو مستخدم اينجايي؟بازم هيچي نگفتم...يك سوال ديگه....اون كيه اينجا بود؟اخماش رفت تو هم و آروم گفت:چرا جواب نميدي؟سرم رو انداختم پايين و گفتم:داريد مي بينيد ديگه....نيازي به توضيح نيست....با اجازه....مي خواستم برم سمت آشپزخونه كه گفت:كجا ؟برگشتم و گفتم:دارم ميرم سر كارم....با اجازه....رفتم سمت آشپزخونه و اونم پشت سرم اومد:وايسا ببينم...من گيج شدم....اونروز كه ديدمت بهت نمي اومد مستخدم باشيد....برگشتم سمتش و با كمي عصبانيت گفتم:مگه مستخدم ها چجورين؟شما عادت داريد انقدر راحت همه چيز رو به سخره بكشيد؟پشت ميز نشست و گفت:يك قهوه برام بريز....يك لحن فوق العاده دستوري! دقيقا بدترين نوع رفتار صاحب خونه با كارگر يا مستخدم !يك فنجون قهوه براش پر كردم و جلوش رو ميز گذاشتم...داشتم ميرفتم كه مج دستم رو گرفت و عصبي داد زد:دارم باهات حرف ميزنم پس بشين سرجات....صداش شبيه توبيخ هايي بود كه همكارامون براي بازجويي از مجرم ها استفاده مي كردن اما كم نياوردم و ايستادم جلوش و گفتم:ميشنوم بفرمائيد....به سرعت بلند شد و گفت:بهت ميگم بشين....هيچ حركتي نكردم كه اومد سمتم....دستش رو رو شونم گذاشت و مجبور به نشستنم كرد....هيچي نگفتم....سكوتم بيشتر عذابش ميداد....تو دلم آشوب بود...نقشم نابود شده بود....به خاطر من بي دست و پا....دوست داشتم بميرم....صداي محكمش پيچيد تو گوشم:تا جايي كه يادم مياد شما خانم كرداني بوديد درسته؟آب دهنم رو قورت دادم....بدبخت شده بودم....فاميلم رو يادش بود....كارم تموم بود....بايد تا آخرين حد توانم سعيم رو ميكردم....گفتم:بله الانم ميگم....دستاش رو روي ميز ستون كرد و سرش رو رو دستاش گذاشت و گفت:يك مستخدم انقدر ريلكس پنج ميليون رو تقديم نميكنه،ميكنه؟بي پروا تو چشماي مشكيش خيره شدم و گفتم:پنج ميليون براي پنج نفر بود نه خواهر من تنها....توي موهاش چنگ كشيد و گفت:به هر حال....براي قشر شما يك ميليونم يك ميليونه....تازه وقتي بهت گفتم پولا رو بردار بايد خوشحال ميشدي نه آمپر بسوزوني....از اون نگاهاي برق آسام به طرفش انداختم ولي اون بدون هيچ حركتي بازم بهم خيره بود....داشتم هيستريك ميشدم....حرصي و از لاي دندونم گفتم:خوشم نمياد زير دين شما قشر بالا باشم....جور كردنش از قشر خودمون راحت تر از موندن زير دين شماست....عصبي بلند شد و دستش رو كوبيد رو ميز كه قهوه از فنجون پرش سرازير شد روي ميز....داد زد:دختره ي دروغ گو اون پژو زير دست توي مستخدم چكار ميكرد؟يا ابوالفضل....به هيچ عنوان ياد اين يكي نبودم....سعي كردم به خودم مسلط بشم و ريلكس پوزخندي زدم و گفتم:براي يكي از آشناهامونه كه تو قشر شماست....پوزخند زد و تو چند سانتي صورتم رو دستاش خيمه زد و گفت:پس تو هم مثل خواهرت عقده ي ماشيني آره؟چنان عصبي از جام بلند شدم كه اگه نكشيده بود عقب با سرم رفته بودم تو صورتش....داد زدم:اجازه نميدم به من و خانوادم توهين كنيد....با همون پوزخند مزخرفش گفت:چرا اومدي اينجا؟اگه پول ميخواستي ميرفتي از همون اشناتون كه از قشر ماست كمك ميگرفتي....گفتم: من نياز به كمك ندارم....اون روزم نسبتا ماشينشون رو داده بودن به من تا كارشون رو راه بندازم....اگه يادتون باشه عجله داشتم....گفت:بله من اصولا چيزي رو از ياد نمي برم....كه اينطور....بعدش خنديد و گفت:اوهو...تروخدا نگاه كن....اونروز گفتم حالا انگار كي هست كه انقدره پر غروره....فكر كردم ملكه اي چيزي باشي....بعد با مسخرگي گفت:نميدونستم مستخدم خونه ي خودمونه!


هنوزم نميدونستم محمدي كيه اين خونه است...پسر....برادر....كي ميتونست باشه....خشك گفتم:حالا هميديد؟بله من مستخدم اين خونم....بلند شد و قدم به قدم نزديكم شد....از جام تكون نخوردم....چند سانتيم ايستاد و گفت:مباركم باشي....نگاه حقيري به صورتش انداختم و رفتم طرف ميز كه فنجون رو بردارم كه مچ دستم رو گرفت....تلاش كردم دستم رو از دستش دربيارم اما خيلي محكم اسير شده بودم....ميتونستم با يك ترفند حرفه اي راحت دستم رو آزاد كنم اما به هر حال الان من شهرزاد بودم نه رائيكا....بغل گوشم زمزمه كرد:اسمت چيه خانم كرداني؟صورتم رو برگردوندم سمتش كه رخ به رخ شديم....هر كسي كه نگاهمون ميكرد فكر ميكرد كه....وضعيتمون افتضاح بود....نفس هاي گرمش كه پخش ميشد تو صورتم حالم رو بد ميكرد....بين چشماي سياهش و چشماي سبزم جدال بود....حس ميكردم چشماش داره رسوخ ميكنه تو عمق چشمام...و مطمئن بودم نگاه برق آساي منم به چشماش كم از نگاه خودش نداره....-آقا هيراد....محمدي سريع برگشت سمت صدا و منم خيره شدم به صورت قرمز سوگند....سوگند نگاه عصبانيش رو تو چشمام انداخت و زودم از چشمام گرفت....بعد به سمت محمدي برگشت و با يك لحن خاصي كه بين مسخرگي و عصبانيت گفت:آقا هيراد متوجه نشديم كه اومديد...هيراد همونطور كه مماس من كنارم ايستاده بود گفت:من مثل هميشه اومدم....شما نبوديد....سوگند يك نگاه ديگه به من كرد و گفت:من و مهتاب توي حياط پشتي بوديم....داشتيم ميزها رو براي فردا شب آماده ميكرديم.....تنها كسي كه تو خونه بود شهرزاد بود....محمدي برگشت سمتم و گفت:شهرزاد؟بعد رو به سوگند ادامه داد:آره...مامان تو اتاقشه ديگه؟من ميرم بهش سر بزنم.....بدون توجه به ما از آشپزخونه خارج شد و فقط من و سوگند مونديم....سوگند اومد سمت من....تا بهم رسيد بي توجه بهم به سمت راست هلم داد و خم شد و از تو كشو قيچي رو درآورد و داشت ميرفت بيرون كه دستش رو گرفتم وگفتم:چيزي شده سوگند؟همونجور پشت به من گفت:دستم رو ول كن....از شونه گرفتمش و برش گردوندم سمت خودم....چشماي سورمه ايش غرق تو اشك بود....دوباره همون لرزش دلم رو حس كردم و گفتم:چي شده سوگند؟با صدايي كه از بغض لرزون بود گفت:ولم كن شهرزاد....فكر ميكردم تو مثل من باشي....مثل خيلي ها نباشي....اما اشتباه ميكردم....من اصولا آدم شناس خوبي نيستم....متاسفم كه اين كاخ تونست دلت رو بلرزونه.....عصبي گفتم:چي براي خودت بلغور ميكني؟مگه من چكار كردم؟قيچي رو كوبوند رو كابينت و نسبتا داد زد:هيچي....تو هيچ كار نكردي....فقط تا بوي پول به مشامت خورد خودت را باختي....تا يك پسر ديدي خودت رو فروختي....با نفرت تو چشمام خيره شد و گفت:براي آدمايي مثل تو متأسفم شهرزاد....تو چشماش خيره شدم و گفتم:سوگند....يك چيز ميگم خوب گوش كن....من دختري نيستم كه تو داري فكر ميكني....من اين هيراد شما رو قبلا ديدم.....اونم تا من رو ديد شناخت....جريان داره....برات توضيح ميدم.....سوگند يك برگ برنده ميتونست براي من باشه و من به هيچ عنوان نبايد از دستش ميدادم....ادامه دادم:ازم توضيح بخواه....خودت برداشت نكن....خطاي ديد بود چيزي كه فكر كردي....جواب ندادنم هيستيريكش كرد كه اومد نزديكم....من از اين آدما خوشم نمياد كه مايل باشم خودم رو به اينا بفروشم....حالا ميخواي باور كن ميخواي باور نكن....ولي من فكر نميكردم انقدر زود ديدت نسبت به آدما تغيير كنه....واقعا كه....راهم رو گرفتم كه برم كه سوگند با گريه گفت:شهرزاد نزار آلودت كنن....نزار اين پول خامت كنه....خدايي كه بالا سرمه ميدونه جايي كه بايد باشم اينجا نيست....جاهايي نيست كه قراره تو آينده برم....اما من از اول گفتم كه مي جنگم....براي به دست اوردن چيزايي كه مي خوام مي جنگم....برگشتم سمتش و گفتم:همينه سوگند....منم دارم ميجنگم....فقط همين....و به هر قيمتي....سعي كردم از اين حال و هوا بيارمش بيرون:خوب كاري نداريد ديگه؟سوگند اشكاش رو پاك كرد و گفت:فقط پاپيون ها مونده كه به ميزا وصلشون كنيم....اگه كاري نداري بيا پيش ما....لبخند زدم و گفتم:بزن بريم....


رو به سوگند گفتم:آخه مهموني حدود پنجاه نفري پاپيون و ميز براي چشه؟سوگند پوزخند زد و گفت:بعضي وقتا مهمونيشون رو تو به اصطلاح حياطشون ميگيرن....اين مهموني يكمي بزرگتره....به هر حال اين بار پسرش هيرادم هست...يك سرنخ ديگه....اين خيلي خوبه....شركت برسام ميتونه يكي از سرنخاي اين باند باشه....گفتم:مگه هميشه نمياد؟گفت:نه بابا....شايد ماهي يك دفعه به مامانش سر بزنه...اين هفته هم به ضرب و زور پريسان اومد....پوزخند زد و با تن صداي آرومي گفت:مي خواد خواهر زادش رو بچسبونه بيخ ريش پسرش....نمي دونم چرا حس كردم راستش رو نگفت اما خنديدم و گفتم:زور زوري؟خوبه....يكمي گوشه كنار حياط رو نگاه كردم و گفتم:پس مهتاب كو؟سوگندم يك نگاه انداخت و گفت:همين جاهاست ديگه...تو اين درندشتي شايد گم شده باشه....خنديدم و سوگند گفت:بيا سر اين پارچه هه رو بگير...از هر فرصتي براي ديدزدن حياط استفاده ميكردم...چيز خاصي به چشم نمي خورد.....نبودن مهتاب كه طولاني شده بود برام سوال پيش آورده بود....كار ميزا كه تموم شد با سوگند رفتيم داخل.....سوگند:بشين برات يك چايي بريزم بخوري....هوا سرد شده ها....گفتم:آره ديگه....دستت درد نكنه....بعد از خوردن چاي مهتاج و ليلي هم اومدن....انقدر كار ريخته بود تو سرمون كه فرصت نداشتم حواسم به چيزي باشه....با صداي محمدي دست از كار برداشتيم:شهرزاد مامان كارت داره....همه با تعجب به هم نگاه كرديم....مهتاب گفت:چرا خودشون خبر نكردن؟شما براي چي اومديد؟اخم هاي محمدي رفت تو هم و گفت:اشكالي داره؟مهتاب سرش رو انداخت پايين و گفت:شرمنده آقا....محمدي رو به من گفت:راه بيوفت....رفتم طرف سينك و دستام رو شستم و خشك كردم....رفتم سمتش كه عقب گرد كرد و راه افتاد....منم سرعت قدمام رو طوري تنظيم كردم كه پشتش باشم....برگشت سمتم و گفتم:بيا ديگه....گفتم:دارم ميام....اخم كرد و گفت:قطار بازي نيست كه پشت من راه مياي....بيا كنارم!با تعجب گفتم:كنارتون؟با خنده گفت:نگفتم كه بيا بغلم كه تعجب كردي....آره بيا كنارم....رائيكاي وجودم داد زد:داره پرو ميشه...آدم باش....اخم كردم و بي حرف كنارش رفتم و با هم راه افتاديم....به اتاق كه رسيديم در رو باز كرد و وارد شد و منتظر شد تا منم برم داخل....پريسان در حالي كه سرش تو كمدش بود گفت:شهرزاد با هيراد بريد تا لباس فردا شب منو بگيريد....با تعجب گفتم:براي چي با اقا هيراد؟خوب با آقا جمشيد ميرم....با اخم گفت:كاري كه بهت گفتم رو بكن....منتظر دستور تو نبودم....رو به محمدي كردم كه حداقل اون يك چيزي بگه...اما اونم بي تفاوت بهم خيره شد و فقط رو به مامانش گفت:بگيد رفتيم اونجا آماده باشه....حوصله ندارم منتظر بشم...گفته باشم....رو به من گفت:تا ده دقيقه ديگه بيرون باش....شونه اي بالا انداختم و از اتاق زدم بيرون....تو ذهنم همش ميگفتم لفطش بدم جبران اون روز بشه اما ترس از خراب شدن ماموريتم مانع از اين كارم ميشد....لباس هام رو پوشيدم و زدم بيرون....محمدي تكيه به جنسيس كوپه ي آبي متاليكش با اون پليور بادمجوني و شلوار لي شورمه ايش واقعا جذاب شده بود....رفتم طرفش....نگاهي بهم انداخت....از سر تا پا....ذره بيني....گر گرفتم....خوشم نمي اومد اينطوري زير نگاه خيره ي كسي باشم....براي فرار از جو موجود گفتم:بريم؟خنديد و گفت:خوشتيپ كردي ها....خوشگل شدي.....خوشم اومد....مرض....مردتيكه هيز....انگار براي اين لباس پوشيدم....يا انگار داره درباره ي يك وسيله نظر ميده بي شعور....با اخم گفتم:لباس هاييه كه مادرتون خواستن بپوشيم....دليل خاصي نداشته.....رفت طرف در سمت خودش و گفت:چه فرقي داره؟مهم اينه كه تو رو عروسك كرده....اصلا خوشم نمي اومد اينطوري حرف بزنه....گفتم:ميشه اينطوري حرف نزنيد؟گفت:مگه چطوري حرف زدم؟برام جالبه كه يك دختر خودش رو به در و ديوار ميزنه تا به چشم بياد و يك تعريفي بشنوه اونوقت يكي مثل تو با تفاوت 180درجه اينطوري جبهه ميگيره....


گفتم:من همينطوريم....نيازي نمي بينم تعريفي بشه ازم....سوار شدم....محمدي چيزي نگفت و من محو ماشين شدم....امكانات فوق العاده اش در كنار زيباييش هر چشمي رو محو خودش ميكرد....محمدي گفت:ماشين مدل بالاتر از سمند سوار شدي؟مسخرگي كلامش كاملا واضح بود....نمي زاشتم غرورم رو بشكنه....حتي غرور شهرزاد رو.....رائيكا الان شهرزاد بود!نميدونست بنز ماشين كار ماست!برگشتم سمتش و گفتم:احتياجي نبود كه سوار بشم...هميشه انقدر راحت همه چيز رو به سخره ميكشيد و به رو مياريد؟همونجور كه داشت دور ميزد گفت:نمي خواد عصباني بشي....روم رو كردم طرف پنجره و اداش رو درآوردم...صداش سكوت ماشين رو شكست:از اخراج نمي ترسي نه؟دل نترسي داري كه اداي منو درمياري...برگشتم سمتش و با تعجب بهش خيره شدم....خوب مچم رو گرفته بود....ادامه داد:شانس اوردي امروز رو فرمم مگه نه الان در راه خونتون بودي....واقعا نمي دونستم چرا حرفاش انقدر هيستريكم ميكنه،با خونسردي گفتم:خيلي دلنشينه زير دست داشتن نه؟زور گويي مزه ميده ميدونم....قه قه زد و گفت:تروخدا نگاش كن....يادت رفته داري با پسر صاحبكارت حرف ميزني؟نه خوبه خوشم اومد....زمزمه كردم:تو از چي خوشت نمياد؟با صداي جديش گفت:گوهر شناس خوبي هستم و تو گوهري براي من....برگشتم سمتش و يكي از اون نگاه هاي برق آسام رو بهش كردم....پرروي وقيح....با اداي مسخره اي گفت:واي مامانم اينا...چشمات رو اونجوري نكن دلم ريخت....خشك ادامه داد:متاسفم براي خودم كه بايد اين رو بهت بگم اما كمك ميخوام ازت...منتظر نگاهش كردم كه گفت:مامان گير داده مي خواد اين مليكا رو ببنده بيخ ريش من....فردا شب كمك ميكني تا از شرش راحت بشم....ذهنم سريع شروع كرد به آناليز....سريع گفتم:شرمنده به كارم احتياج دارم....برگشت سمتم و گفت:كارت محفوظه اين رو من ميگم....من-نمي تونم ريسك كنم....حرف خانم پريسان يك كلامه....محمدي-حتي اگه اخراج شدي من تو شركت خودمم استخدامت ميكنم....من-متاسفانه نمي تونم اعتماد كنم....داد زد:ببين تو مستخدمي و بايد به حرف من صاحب كار گوش بدي....با داد جواب دادم:دليل نميشه....شما كاراي خونه بهم بده شهرزاد نيستم انجام ندم...كاراي بيرون از حاشيه نه من مستخدمه نه شما صاحبكار....دستش رو رو بوق فشار داد و سبقت گرفت و گفت:نه بابا....يك وقت از جواب كم نياري؟رو به پنجره گفتم:فكر نكنم دختر دور و برتون كم باشه....به اونا بگيد كمكتون كنن....مطمئنا با كمال ميل قبول ميكنن....گفت:من به كمك اونا نياز ندارم....من-پس به كمك منم نياز نداريد....داد زد:كاري نكن به خونه نرسيده حكم اخراجت دستت باشه....اينجوري هم كارت رو از دست ميدي و هم پيش من كاري نداري....مأموريتم؟الان بايد چه كار كنم؟خدايا اينم شانسه نصيب من كردي؟واي خدا....گفتم:اما...گفت:اما نداره همين كه گفتم....گفتم:اِاِاِ خوب گوش بديد....من بايد چه كار كنم؟برگشت سمتم و با لبخند شيطونش گفت:نمي دونستم انقدر كار دوستي....خوبه....كار زياد سختي نيست كمك ميكني مليكا خود به خود حالش از من بهم بخوره....چيزايي كه تو ذهنم رژه ميرفت اصلا چيزايي نبود كه دلم بخواد راست باشه....با چشماي گرد شده گفتم:منظورتون چيه؟برگشت سمتم و گفتم:نفهميدي؟اصولا شما دخترا از چي بدتون مياد؟راحت بگم مليكا بايد من و تو رو در حال معاشقه ببينه.....جيغ زدم: چيــــــــــــــــــــــي ؟ ديگه چي؟داد زد:يواش بابا كر شدم....همين كه شنيدي....گفتم:شما با خودتون چي فكر كرديد كه همچين چيزي ميگيد؟محمدي-اينكه اگه قبول نكني اخراجت قطعيه....اين چي ميگه؟ من چه طور ميتونم اين كار رو كنم؟مأموريتم چي؟ اگه اخراج بشم؟با عصبانيت گفتم:من فقط يك خدمتكارم....كسر شأنتون نيست شما رو در حال معاشقه با يك خدمتكار ببينن؟محمدي-تو قرار نيست اونشب يك خدمتكار باشي....تو به عنوان پارتنر من وارد مهموني ميشي....من-حالتون خوبه؟مادرتون چي؟بقيه خدمتكارا؟اونا كه من رو ميشناسن....برگشت و گفت:ميشه انقدر تخته گاز نري؟برات توضيح ميدم خوب....منتظر نگاش كردم و اونم همينطور كه حواسش به راهش بود گفت:امروز كه مامان اين بحث رو دوباره پيش كشيد و منم بازم مخالفت كردم مامان گفت كه فقط در صورتي بيخيال اين ماجرا ميشه كه خود مليكا بگه نميخواد....مليكا بقيه خدمتكارا رو ديده و فقط تو بينشون جديدي....اين بهتريين راهي بود كه به فكر رسيد....در ضمن من به مامان گفتم هر كاري ميكنم تا اينجوري بشه....اونم حق نداره بزنه زيرش و نميزنه....اينطوري هم تو كارت رو خواهي داشت،هم من به خواسته ام ميرسم....من-اگه يك دفعه اي بعدها اومد خونتون و من رو تو لباس خدمتكار ديد چي؟محمدي-اونموقع ديگه فرقي نداره....تازه بدتر از من زده ميشه....يكم فكر كردم....بد فكري هم نبود....عوضش ميتونستم بتازونم....بعد از يكمي سكوت گفتم:چي به من ميرسه؟خنديد و گفت:اوهو....خانوم رو....بهتر از اينكه اخراج نميشي و در ضمن براي يك بار تو عمرت شدي معشوقه ي يكي از قشر ما....برگشت سمتم و يك چشمكم حواله ام كرد....با حرص گفتم:اگه كمكتونم نكنم بازم همه ي اينا رو خواهم داشت....ابروش رو انداخت بالا و گفت:پارتنر قشر ما رو از كجا داري؟پوزخند زدم....پوزخندم رو كه ديد گفت:البته آره....فهميدم....ولي تو از اون دختراش نيستي هستي؟حرصي برگشتم سمتش و يك چشم غره حوالش كردم....خنديد و گفت:باشه بابا بيخيالش....در عوضش يكي از خواسته هاي عاقلانه ات اجابت ميشه....دستش رو آورد سمتم و گفت:هستي؟يكمي خيره به دست سفيد و بزرگش شدم و بعد آروم دست كوچيك و همرهنگ خودش رو تو دستش گذاشتم....


دستم رو تو دستش نگه داشت و يك فشار كوچولو بهش وارد كرد و گفت:خوش ميگذره بهت....برگشتم و با حرص گفتم:يادتون باشه حد داره....تاكيد ميكنم....برگشت سمتم و گفت:نميگفتي هم ميدونستم....محتاج نيستم....حيوونم نيستم....ادامه داد:اولين نكنه....استفاده از سوم شخص اكيدا ممنوع....تا فردا تمرين ميكني و فقط هيراد صدام ميكني....شيطون ادامه داد:و البته عزيزم و گلم و عشقم و اين حرفا...جدي گفتم:من كار خودم رو بلدم....محمدي-صد البته....يك نمه از نقش بازي كردنتون رو تو شركتم ديدم.....ادامه داد:بعد از اينكه لباس مامان رو گرفتيم ميريم براي تو لباس بگيريم....هيچي نگفتم و اونم ساكت شد و راهش رو رفت....من اينكاره نبودم.....هر چقدر هم راحت بودم اينكاره نبودم.....رائيكاي وجودم داشت ميمرد....حس ميكردم كاراي شهرزاد رائيكا رو ميكشه....ديواري كه وجودم رو تحت محاصره ي خودش قرار داده بود شهرزاد داره ويرون ميكنه....نمي تونستم كنار بيام با اين كه قبول كردم....شهرزاد اصلا اوني نيست كه هستم....اوني نيست كه دوست دارم.....شخصيت غير قابل نفوذم رو نميزاشتم شهرزاد له كنه....خراب كنه و زير پاش بزاره.....من هر كاري ميكردم كار رائيكا نبود.....شهرزاد بود.....كاراي شهرزاد نفرت رائيكا رو بيشتر ميكرد....قلب سنگيش رو فولادي ميكرد....وجود سردش رو قنديل مي بست و گرماي درونش رو آتيش ميكرد.....ميدونستم آخر اين قضايا رائيكايي كه پرورش يافته جلد شهرزاد رو تيكه تيكه ميكنه.....نابودش ميكنه.... دوباره ميشه خودش ...هموني كه قبلا بود ...همون قدر نفوذناپذير...به بقيه ثابت ميكنه چقدر سرسخته...چقدر مقاومه... رائيكا مياد تا به همه ي كسايي كه باعث شدن رائيكا بشه بگه:آره من رائيكام نه شهرزاد....خودتون بزرگش كرديد....پرورشش دادين بفرمائيد تحويل بگيريد.....من نميزاشتم شهرزاد پوشالي رائيكا رو بشكنه.....من الان شهرزادم و شهرزاد رائيكا نيست.....و شهرزاد هر كاري ميتونه بكنه چون به رائيكا ربطي نداره....به هيچ عنوان....شهرزاد دست يافتني و رائيكا به همون اندازه نفوذناپذيره....با صداي محمدي به خودم اومدم:پياده شو رسيديم....فروشگاه افق....يك فروشگاه فوق العاده بزرگ....پياده شدم....چشم ها خيره شد به ما....جنسيس كوپه ي آبي جيغ ميزد....مرد خوشتيپ و خوش چهره و يك ليدي با كلاس كه با اون لباس ها ميدرخشيد....اومدم رو پياده رو و محمدي كنارم قرار گرفت و دستم رو تو دستش گرفت....هيچ حسي بهم دست نداد.....عين يك دست دادن ساده....انگار كه محمدي دست يك عروسك رو گرفته نه يك دختر....نه يك آدم....كه خون تو بدنش جريان داره.....در كنار هم وارد فروشگاه شديم....به مردم حق ميدادم كه بهمون خيره بشن....خيره شدني بوديم....چه تك....چه الان كه در كنار هم نور علي نور شده بوديم!فروشنده اصلي كه مرد مميان سالي بود با ديدن محمدي تقريبا دويد سمتمون و بعد از كلي خوش آمد گويي دعوتمون كرد به يك قهوه كه محمدي قبول نكرد و گفت:ممنون از لطفتون....عجله داريم....مرد به يكي از كاركناش گفت:شهروز لباس خانم محمدي رو بيار....پسر به سرعت رفت طبقه ي بالاي فروشگاهشون و با يك بسته ي پيچيده اومد پايين و بسته رو داد دست هيراد....هيراد به سرعت تشكر كرد و يك بسته رو گذاشت رو ميز و خداحافظي كرد....بسته ي لباس رو گذاشت تو صندوق عقب و سوار شديم....گفت:خوب بريم سر وقت لباس خانم....چيزي نگفتم و اونم راه افتاد....با ايستادن ماشين بدون اينكه منتظر باشم پياده شدم....اينبار محمدي بدون اينكه بياد سمتم و دستم رو بگيره راه افتاد....پوزخند زدمم....فكر كرده حالا دارم براش كلاس ميزارم....نمي دونست اصلا برام مهم نبود....راه افتادم و پست سرش ريلكس قدم برمي داشتم و خيره به مغازه ها بودم....با صداي حرصيش دست از ديد زدن برداشتم:ميشه عجله كني؟من مثل تو بيكار نيستم....چيزي نگفتم و فقط رفتم طرفش و شونه به شونه اش راه افتادم....آروم گفت:خوشم مياد كه برات فرق نداره من كيم...در هر زماني خودتي....لبخند زد و ادامه داد:خود جالبي داري....بدون اينكه منتظر حرفي از طرف من باشه گفت:بيا رسيديم....شنيدم لباس هاي خوبي داره....پوزخند زدم....از كدوم دوست دخترش شنيده خدا عالمه! خيره شدم به لباس ها...تنوع خيلي بالا بود....محمدي گفت:شهرزاد اون رو ببين....انگشت اشارش رو دنبال كردم و رسيدم به يك پيراهن آبي آسموني كه از همش سنگ كاري شده بود و تا زانو تنگ شود و از زانو به بعد گشاد ميشد....بند دار بود و حتي روي بندهاش هم سنگ كار شده بود.....يك لباس فوق العاده با دو نوع پارچه ي خوشگل و سنگ كاري هاي زيبا....رو به محمدي گفتم:سليقه ي خوبي داريد....محمدي يكي از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:اولا بله دوما داري نه داريد....رو به فروشنده گفت:خانم از اون لباس آبي آسمونيه سايز خانوم مي خواستم....زن يك نگاه سطحي بهم انداخت و گفت:بفرمائيد تو اتاق پرو تا بيارم خدمتتون.....محمدي دستش رو پشت كمرم گذاشت و به سمت اتاق پرو هدايتم كرد....لباس رو كه بهم دادن شروع كردم به عوض كردن....وقتي تموم شد و به خودم تو آينه خيره شدم از ته دل خدا رو شكر كردم....فوق العاده شده بودم....محمدي در زد و گفت:پوشيدي؟من-آره....محمدي-باز كن ببينم....پوفي كردم و در رو باز كردم....محمدي چند دقيقه خيره و با لبخند نگاهم كرد....اينبار ديگه داغ شدم....زير نگاه پر از تحسينش داغ شدم....روش رو اونور كرد و در رو بست و نفس حبس شده ي من راهش رو پيدا كرد....صداش رو شنيدم كه گفت:همين رو ميبريم....


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد