رمان روزاي باروني

۹۲ بازديد
جهانگير هولش داد سمت خونه و گفت:

- بيا بريم تو بابا ... بيا بريم حرف بزن ببينم چي شده ؟ تو كه با اين اشكا دل منو خون

كردي!


توسكا جلوتر از مامان باباش رفت تو و بغ كرده روي مبل نشست، ريحانه هم كه ديگه 

رنگي به رو نداشت و مدام به اين فكر ميكرد كه اگه توسكا طلاق بگيره چه جوابي به 

سر و همسر بده و چه جوري خود توسكا رو به خاطر اين درد آروم كنه نشست 

روبروش ... جهانگير هم كنار توسكا نشست دست يخ كرده و لرزون دخترش رو گرفت 

و گفت:


- چي شده بابا؟ آرشاوير كجاست؟


باز چونه توسكا لرزيد، باز ياد بدبختيش افتاد ... چطور مي تونست بدون آرشاوير زنده

بمونه؟ آرشاوير عاشقش .. آرشاويري كه دنياش بود ... ريحانه كلافه گفت:


- د حرف بزن دختر ... به بابات بگو چه خاكي تو سرمون شده ...


جهانگير چشم غره اي نثار ريحانه كرد، دست نوازش روي دست توسكا كشيد و

گفت:


- دخترم ... حرف بزن با بابا ... مي دوني كه يه تنه هر جور كه در توانم باشه غصه

هاتو از روي دوشت بر مي دارم ...


توسكا فين فين كرد و با اينكه خجالت مي كشيد از دردش براي باباش گفت ...

جهانگير سر به زير به حرفاي توسكا گوش كرد و وقتي حرفاي توسكا تموم شد گفت:


- مطمئني بابا؟ به متخصص سر زدي؟


- دكتري كه پيشش مي رفتم بهترين بود ... 


- آرشاوير خبر داره؟!!


- كه اومدم اينجا؟


- نه ... از اين مشكل .. اومدنتو كه مي دونم خبر نداره! اگه خبر داشت تو اينجا نبودي ...


چونه توسكا لرزيد خودش هم خوب مي دونست بيهوده داره از آرشاوير فرار مي كنه 

اما مگه چاره اي هم جز اين داشت؟ مطمئن بود اگه آرشاوير هم چنين مشكلي 

داشت تنهاشت مي ذاشت ... اون يم خواست فداكاري كنه به خاطر دل عاشقش ...

براي بابا شدن آرشاويرش ... جلوي دوباره گريه كردنش رو گرفت و گفت:


- آره ... اون قبل از من فهميد ... اولش هم سعي داشت بگه مشكل از اونه تا من 

ناراحت نشم ... اما من كه خودم شك كرده بودم امروز صبح رفتم مطب دكتر ... خانوم 

دكتر مطمئنم كرد كه مشكل از منه ... مي خواست اميدواري الكي بهم بده اما از تو

چشماش خوندم كه ديگه راهي نيست ... 


ريحانه وسط حرفاش غريد:


- د از كجا مي دوني دختر؟ همينطور ول كردي اومدي؟ خير سرت تحصيلكرده و 

معروفي ... اينهمه مي گن علم پيشرفت كرده! بتا شوهرت برو يه سر خاج مداوا كن

... اين روزا هيچ درد بي درموني وجود نداره ...


توسكا با نا اميدي گفت:


- نه مامان ... بيماري ارثي كه ديگه درمان نداره ...


ريحانه عصبي غريد:


- اه! اينقدر ارثي ارثي نكن براي من دختر ... اگه ارثي بود تو الان اينجا جلوي من 


ننشسته بودي! مي خواي دشمن شادمون كني؟!! پاشو برو چهار تا دكتر ديگه سر 

بزن اگه همه شون گفتن نمي شه اونوقت برگرد بيا خونه بابات ... در هم هميشه به

روت بازه ... بد مي گم جهانگير ...


توسكا عصبي و با اعصابي متشنج از جا بلند شد و گفت:


- بس كن مامان! اگه مزاحمم همين الان مي رم ... 


جهارنگير سريع دستش رو گرفت و گفت:


- بشين گل بابا ... كي گفته تو مزاحمي؟ تو روي چشم من جا داري ... تا وقتي من

زنده ام خودم پشتتم ... اما به نظر منم تصميمت عجولانه است ...


توسكا دوباره نشست و گفت:


- نه بابا ... من به حسم ايمان دارم! من نمي تونم بچه دار بشم ... 


- خوب گيريم كه چنين چيزي باشه ... اينهمه بچه تو پرورشگاه بابا! ثواب هم مي

كنين ... تو كه مي دوني آرشاوير بيخيالت نمي شه ...


توسكا هق زد:


- بايد بشه بابا ... بابا ... من نمي خوام يه عمر شرمنده آرشاوير باشم ... اون نبايد به

پاي من ناقص بسوزه! حقشه زندگي كنه ... حقشه بچه داشته باشه ... 


جهانگير كه ديد فعلا حرف زدن باهاش بيفايده است رو به ريحانه كه مي خواست بازم

بهش بتوپه دستي تكون داد و گفت:


- فعلا تو خسته اي عزيز من ... برو يه كم استراحت كن ... سر فرصت فكر مي كنيم

و يه تصميم درست و درمون مي گيريم ... 


توسكا با قدرداني به پدرش خيره شد و از جا بلند شد، همون لحظه موبايلش زنگ 

خورد و رنگ توسكا پريد ... مطمئن بود كه آرشاويره ... با ناراحتي به باباش خيره شد

و گفت:


- آرشاويره بابا ...


جهانگير اشاره اي به كيف ولو شده توسكا روي مبل كرد و گفت:


- خوب جواب بده بابا! خوب نيست بنده خدا رو تو هول و ولا نگه داري ... 


توسكا كه مي دونست حرف زدن با آرشاوير فقط سستش مي كنه خواست شونه 

خالي كه كه ريحانه با يه شيرجه گوشي رو از توي كيف توسكا بيرون كشيد و داد

دستش و گفت:


- جواب بده! خدا رو خوش نمي ياد ... توسكا!!!!


توسكا ناچارا، دكمي لمسي سبز رنگ رو كشيد و گوشي رو دم گوشش گذاشت:


- الو ...


صداي نگران آرشاوير آتيش به جونش زد:


- توسكا ... عزيزم؟!!! كجايي؟ خونه نيستي؟!!! موسسه هم كه نبودي ... اومدم دم

موسسه دنبالت ...


توسكا آهي كشيد، ولو شد روي مبل، پاهاي قدرت ايستادن نداشت ... با بغض

گفت:


- آرشاوير ... من ...

توان حرف زدن با آرشاوير رو نداشت ولي جز خودش هم هيچ كس نمي تونست اين

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد