رمان فرزند من 14

۹۶ بازديد
رامين : هيچي يه خورده گرمم بود كه باران خنكم كرد 
داشتم چپ چپ نگاش ميكرد بچه پروه 
خجالتم خوب چيزي 
رامين:چشاتو چرا اون جوري ميكني گربه وحشي
دوباره اسم گربه وحشي امد امپر منم زد بالا 
خيز ورداشتم طرفش دويد تو حيات
بلند گفتم : حيف كه نميتونم بدوم
وگرنه حاليت ميكردم

بابا علي اينا تا شب موندن بعد شام رفتن
داشتم پيش دستي ها رو جمع ميكردم خاتون شب بخير گفت رفت تو اتاقش 
برديا هم لباس پوشيده از پلها امد پايين 
رو به بابا گفت اردلان خان من بايد برم ستاد ببخشيد ممكن دير وقت برگردم 
بابا كليد در حياط داد بهش گفت هر وقت امدي راحت باش فقط در از پشت قفل كن 
برديا هم كليد گرفت از بابا تشكر كرد رفت 
پيش دستي ها رو گذاشتم تو ماشين ظرفشوي از اشپز خونه امدم بيرون بابا جلو تيوي بود 
از پشت دستم انداختم دور گردنش دولا شدم گفتم: قرار بود زندگي خاتون برام تعريف كني
بابا: خسته نيستي 
من : نه فردا جمعه ست 
بابا: پس دوتا قهوه درست كن بيار بالا تو اتاق كارم تا برات تعريف كنم
من: باشه...
بابا از پلها رفت بالا منم سريع رفتم تو اشپز خونه دوتا قهوه درست كردم من قهوه تلخ ميخوردم ولي بابا شيرن برا بابا رو شيرين كردم گذاشتم تو سيني رفتم بالا 
بابا رو كاناپه اتاقش نشسته بود يه عكس هم دستش بود سيني گذاشتم رو ميز رفت روبه رو بابا نشستم
بابا يه نگاه بهم كرد گفت : اين عكس كتايون و مادرته

عكس از دستش گرفتم نگاش كردم 2تا دختر 17 18 ساله بودن مامانم كه معلوم بود ولي كتايون خيلي خوشگل بود چشماي يشميش كپ برديا بود صورت مليح مهربوني داشت دقيقا" هم قد مامانم بود 
با صداي با با چشم از عكس ورداشتم گفت 
من 14 سالم بود رامين 1 ساله كه مامان پري مريض شد بابا خيلي خرجش كرد ولي فايده نداشت دياليزي شده بود احتياج به كليه داشت كليه ميخواست گروه خونيشم هم 
منفي بودo 
هركسي نميتونست بهش كليه بده 
بابا علي خيلي دنبال كليه گشت ولي كسي پيدا نميشد 
زنداي مريمم مامان بزرگت (مادر رويا) گروه خونيش به مامان ميخورد ميخواست بده كه به خاطر بيماري قلبي كه داشت دكتر قبول نكرد 
خلاصه خيلي گشتم..... وقتي بابا كلا " نا اميد شده بود نميدونم خدا از كجا خاتون گذاشت جلو راهمون.... 
خاتون سرايدار بيمارستان بود 
يه زن زيبا جون فهميده بودمامان به كليه احتياج داره 
به بابا گفت كه گروه خونيش با مامان پري يكي ميتونه كليه بده ولي شرط داره 
گفت كه جاي خواب نداره يه دختر 4 ساله هم داره شبها تو اشپز خونه بيمارستان ميخوابه براش يه خونه بگيرن يه كارم براش پيدا كنه
بابا كه نااميد شده بود با كله قبول كرد
خيلي سريع كاراي عمل جور شد اون موقع عمل دخترش سپرد دست زنداي مريم 
يه دختر خيلي خوشگل بود ولي خيلي گوشه گير بود
عمل تموم شد مامان پري بهتر شده بود مامان پري وقتي خاتون ديد گفت كه بايد بياد با خودمون زندگي كنيم بابا 
قبول نميكرد ميگفت براش جا ميگرم 
ولي وقتي مامان يه چي ميگفت ديگه نميشد رو حرفش حرف اورد 
مامان ميگفت من زنده بودم مديون خاتونم تا زماني كه زندمو بالا سر بچهامم مديونشم 
بابا به خاتون گفت ولي زير بار نميرفت اخر خود مامان راضيش كرد البته وقتي مطمعن شد كه شوهرش فوت كرده صاحب خونه هم پول پيش خونشو سر كرايه ورداشته خانواده خودشو شوهرشم تو زلزله از دست داده
بابا هم حسابي تو محله زندگيش تحقيق كرد 
خلاصه امد تو خونه خودمون بابا اونور حياط براش يه اتاق درست كرد خودشم گفت كه كار خونه مامانو ميكنه جاش حقوق ميگيره حداقل زير دينمون نباشه..
ما زير دينش بوديم ما زنده موندن مامان واقعا" مديونش بوديم
زنداي مريم با دائي پيمان روبه رو خونه ما خونشون بود از همون موقع رويا كتايون با هم دوست شدن خيلي ها به مامان پري ميگفتن كه خاتون از خونه بيرون كنه شوهرشو از راه به در ميكنه ولي مامان به بابا خيلي اعتماد داشت 
هميشه ميگفت من انقدر علي ميشناسم بهش اعتماد دارم
به خودمو چشمام اعتماد ندارم
ديگه خاتون هم شد جزئي از خانواده ما براي مامان خيلي عزيز بود 
كتايون هم براي من شده بود يه خواهر نداشته

خاتون برام شد مادر دومم 
بابا هم به خاتون به چشم خواهري نگا ميكرد 
خاتون هم خيلي زن خوبي بود دوباره شادي از دست رفتمون برگشته بود من 21 ساله بودم كه بابا كارمو كرد فرستادم امريكا دوري از خانوادم برام خيلي سخت بود مخصوصا" از مادرم 
هر جوري بود دل كندم رفتم دانشگاه قبول شدم يك سال بد بهم خبر دادم كه زندائي مريم فوت كرد 
خيلي برام سخت بود زندائي مريم برام خيلي عزيز بود مهربون بود اروم بود فكرم پيش رويا بود اون فقط 13 سالش بود سريع برگشتم ايران به تشيع جنازش نرسيدم 
من وقتي رسيدم خاكش كرده بودن 
دوبار بدبختي غم برگشته بود دايي كه چند سال پير تر شده بود مامان دوباره رفته بود تو لاك خودش افسرده شده بود رويا هم كه فقط زل زده بود به يه نقطه كتايون بهم گفت كه از وقتي زندائي مريم خاك كرديم گريه نكرده 
خيلي تلاش كردم به حالت اول برش گردونم فايده نداشت گريه نكرد كه نكرد
پيش روانشناس برديمش كه گفت افسردگي گرفته 
من زياد نميتونستم بمونم برگشتم امريكا چند سالي گذاشت تو امريكا با مهرداد هاكان اشنا شدم پسراي خوبي بودن جفتشون پسر عمو بودن
مهرداد مثل منو هاكان نبود دير جوش بينهايت مغرور بود
مهرداد هاكان عمران ميخوندن هر ستامون دكترا گرفتيم هاكان موند خانوادهاش اونجا زندگي ميكردن ولي منو مهرداد برگشتيم ايران 
من 32 ساله شده بود مهرداد 2 سال از من كوچيكتر بود 
با مهرداد خيلي صميمي شده بودم... 
بدون اين كه به كسي خبر بديم برگشتيم ايران
يه راست رفتم خونه ..



مادرت هميشه منو به چشم برادر ميديد برعكس من كه وقتي برگشتم بعد از 10 سال رويا رو ديدم ديگه اون حس خواهري نداشتم كتايون برام همون بود ولي رويا نه
روياو كتايون برا خودشون خانومي شده بودن جفتشون دانشجو شيمي بودن 
من تازه فهميده بودم رويا بيماري زندائي داره بيماري قلبي كه فقط با پيوند خوب ميشد 
يه روز تو حيات بودم كه كتايون سرخوش امدم پيشم گفت اردلان من عاشق شدم چيكار كنم
با دهن باز داشتم نگاش ميكردم 
گفتم يه ذره شرمو حيا داشته باشي بد نيستا 
صدا رويا رو شنيدم كه گفت : شرمو حيا چي انقدر تو كلاس ميخ پسره ميشه كه اون بدبخت قرمز ميشه سرشو ميندازه پايين
ولي اين خانوم بازم دست بردار نيست
كتايون : ولي اردلان نميدوني چه جيگرييييييييييييييييي!!!
چشماي عسلي داره كه نگو انگار 2تا سگ توش بستن
گفتم خجالت بكش كتايون اين چه وضع حرف زدن 
باورم نميشود گريه اش گرفت با گريه گفت چيكار كنم خوب دوستش دارم ولي اون اصلا" محل سگم بهم نميده
رفتم جلو بغلش كردم گفتم قربونت برم چون دور برشي اگه يه ذره بهش محل نديد كلا" ناديده بگيريش خودش مياد طرفت
يه چشمك بهش زدم گفتم نميخواي بگي حالا طرف كي هستي 
با خنده گفت همكلاسيمه
اسمش كوروش صادقي 
خيلي مغرور اصلا" به هيچ دختري محل نميده 
ولي من خيلي دوستش دارم 
بهش گفتم بزار ببينم اقا كوروش چه جور ادمي اگه ادم حسابي خانواده دار باشه خودم يه كاري ميكنم با كله بياد طرفت 
چطور ؟؟؟
با ذوق پريد بغلم گفت اردلان تو بهترين داداش دنياي

تحقيقم در مورد كورو ش شروع كردم بچه شيراز بود از يه خانواده متوسط بود خانواده اشم تو شيراز زندگي ميكردن.
اين جوري كه من فهميده بودم اونم به كتايون علاقه داشته وقتي از بچه هاي دانشگاه ميفهمه كه بچه بالا شهر خانوادهاش خيلي پولدارن ميكشه كنار كتايون چون با رويا ميرفت ميومد بعدم ديده بود كتايون مياد تو خانه ما فكر كرده بچه خانواده 
ما اون خو د شو هم سطح ما نميدونست 
هم چي در مورد كتايون بهش گفتم وقتي همه چي فهميد 1ماه بعد با خانوادهاش امد خواستگاري كتايون 
بابا هم از خانواده اش خوشش امد خيلي زود كتايون كوروش عقد كردن 
3 ماه بعدم بابا جهيزه كتايون اماده كرد عروسي كردن 
خاتون خيلي اصرار كرد كه خودش جهيزه كتايون بده ولي بابا قبول نكرد ميگفت كتايون دختر خودمه فرقي با بچه هاي خودم نداره 
كتايون يك سال بعد بچه دار شد برديا بدنيا امد خيلي خوشبخت خوشحال بود 
ولي رويا روزبه روز حالش بدتر ميشد دكترش ميگفت خيلي سريع بايد پيوند بشه ولي چون قلب پيوندي نبود دكترش عملش كرد گفت فعلا" حالش بهتر ولي ممكن 5 سال ديگه دوباره قلبش اوت كنه چون همين قلب بيمارش ترميم كرديم 
خدارو شكر رويا تونست 10 سال ديگه با همين قلب كنار بياد 
بابام بهم گفت : باران يه سري چيزا از ازدواج مادرت هست كه اصلا" دوست ندارم برات تعريف كنم بهت چيزي بگم البته تا زماني كه من زنده ا م اگه من مرده ام ديگه تو اين دنيا نبود وكيلم همه چي بهت ميگه 
من: خدا نكنه بابا جون اين چه حرفاي ميزني!!!
بابا : باران مرگ حق چيزي كه چه زود چه دير اتفاق ميفته
عصبي گفتم : نميخوام در مورد مردن حرفي بزنيم بقيه داستان بگو 

رويا 10 سال ديگه با اون قلب دوم اورد ولي دوباره نفس تنگيش شروع شده بود ديگه حتي نميتونست دو قدم راه بره دوباره بستري كرديمش 
دائي بيچاره داغون شده بود درد كشيدن رويا رو اصلا" نميتونست تحمل كنه مادرت خيلي خود دار بود اصلا" دردي كه ميكشيد بروز نمي داد ولي معلوم بود درد داره 
كتايون كوروش قرار بود بر ن شيراز پدر كورش حالش خيلي بد بود برديا چون مدرسه داشت پيش خاتون موند خودشون دوتا رفتن 
انروز كتايون امد بيمارستان با رويا خدا حافظي كرد خبر بار داري مجددش به رويا داد 
گفت 2 روزه بر ميگردن
موقع رفتن كتايون خيلي بيقرار بود انگار ميدونست اين رفتن ديگه برگشتي نداره انقدر برديا خاتون بوس كرد كه صدا جفتشون در امد خاتون ميگفت چون اولين بار از بچه اش جدا شده 
طاغت نداره 
كوروش كتايون رفتن من رفتم بيمارستان پيش رويا
رنگ صورتش خيلي پريده بود شانس ما هم هر قلبي هم كه براش پيدا ميشد گرو خونيش به رويا نمي خورد 
اخر شب بود كه برگشتم خونه همون موقع صداي تلفن بلند شد دقيقن ساعت 12 شب بود فكر كردم حال رويا بد شده 
سريع تلفن جواب دادم
صداي يه مرد بود كه گفت منزال صادقي گفتم نه اشتباه گرفتي 
خواست گوشي قطع كنم كه دوبار صداي مرد بلند شد گفت شما اقاي كوروش صادقي نمشي شناسيد
تازه ياد كوروش كتايون افتادم گفتم بله بله ميشناسم چيزي شده گفت بله تصادف كردن حال مرده خوبه ولي خانومشون زياد خوب نيست 
نفهميدم چه جوري ادرس بيمارستان گرفتم 
چه جوري خودم به بيمارستان رسوندم 
انتقالشون داده بود ن تهران 
كوروش حالش زياد بد نبود يه دست يه پاش شكسته بود يه ذره هم صورتش خراش ور داشته بود خدارو شكر 
رفتم از پرستار حال كتايون پرسيدم كه گفت تو اتاق عمل 
با اون حال زار رفتم رو يه صندلي نشستم 
نميدونستم چه جوري به خاتون خبر بدم گوشي از تو جيبم در اوردم به بابا زنگ زدم بيچار اونم فكر كرد رويا حالش بد شد گفتم كتايون كوروش
تصادف كردن گفت خودم و سريع ميرسونم 
نيم ساعت بعد بابا مامان امدن همون موقع هم دكتر از تو اتاق عمل امد بيرون رفتم جلو با ترس پرسيدم كه حالش چطوره ؟؟

گفت متاسفانه ضربه مغزي شد رفته تو كما 

مامان كه همن جا سريع غش كرد 
من همون جوري منگ وسط بيمارستان وايساده بود


گفت متاسفانه ضربه مغزي شد رفته تو كما 

مامان كه همن جا سريع غش كرد 
من همون جوري منگ وسط بيمارستان وايساده بود 
بابا دستمو گرفت نشوند رو صندلي 
گفتم مامان چطوره بابا
سرمه بهش وصل كردن فعلا" خوابه
چه جوري به خاتون بگيم 
در همون حين كتايون اوردن بيرون سرش باند پيچي شده بود باورم نميشد كتايوني كه از خواهر برام عزيز تر بود الان رو اون تخت باشه
سريع از اون قسمت زدم بيرون رفتم به كوروش سر بزنم تو راهرو بودم كه صداي داد كوروش ميومد با داد ميگفت ميخواد زنشو ببينيه رفتم تو اتاق 2تا پرستار داشتن بهش مسكن ميزدن تا منو ديد سريع دوباره بلند شد گفت كتايون چطوره اصلا" نميتونستم باهاش حرف بزنم فقط نگاش كردم با گريه التماس ميخواست بدون زنده است يا نه 
اروم گفتم فعلا" تو كما 
ديگه نگاش نكردم سريع از اتاق زدم بيرون صداي فريادش بود كه پشت سر هم ميومد تا جاي كه رفتم تو حيات ديگه صداي نشنوم فقط تو فكر برديا بود اون فقط 10 سالش بود خيلي زود بود برا يتيمي برا بي مادر شدن دوباره ياد رويا افتادم اونم 13 سالش بود كه زندائي مرد 
سختي هاي رويا امد جلو چشمم افسردگي 
كه گرفته بود با صداي گوشيم از توفكر امدم بيرون خاتون بود جرعت جواب دادن نداشتم با ترس گوشي جواب دادم 
كه گفت چي شده كه مامان بابات با عجله از خونه زدن بيرون رويا حالش خوبه 
گفتم اره خوبه يه كاري برام پيش امده بود كه مامان بابا امدن پيشم تو چرا نخوابيدي 
گفت منتظر كوروش كتايونم قرار بود رسيدن خبر بده هرچي زنگ ميزنم گوشي جفتشون خاموش 
دلم شور ميزنه بايد تا حالا رسيده باشن 
با صداي لرزون گفتم شايد جادها شلوغ حالا ميرسن نگران نباش 
من بايد برم سريع قطع كردم
تا بيشتر از اين دروغ نگم!!
بابا از رو كاناپه بلند شد رفت لبه پنجره گفت نميخوام زياد از اون روزا بگم روزاي خيلي بدي بود وحشتناك
فرداي همون روز بابا به خاتون خبر داد 
خاتون وقتي امد تو بيمارستان كتايون بيهوش ديد رو تخت تازه درك كرد چه اتفاقي افتاده بيقراري خاتون اشك همه رو در اورده بود 
كورورش با ويلچرش يه سر پشت در اتاق كتايون بود بعضي وقتي انقدر نعره ميزد كتايون صدا ميكرد مجبور ميشدن بهش مسكن بزنن
دكتر كتايون كلا" ازش قطع اميد كرده بود هيچ علائم هوشياري نداشت فقط قلبش بود كه اروم ميزد همين 
دكتر كتايون فقط يه چي گفت: اينكه گروه خوني كتايون با گروه خوني رويا يكيه 
بعدم خيلي زود از اتاق رفت بيرون همه مون منظورشمو فهميديم
خاتون وقتي فهميد بيشتر بي قراري ميكرد 
هيچوقت زماني كه كوروش به دست و پاي دكتر افتاد يادم نميره التماس ميكرد كه يه كاري كنه كتايون برگرده 
3ماه گذشت كوروش گچ دست پاش باز كرد ديگه از تو بيمارستان نميتونستي ببريمش هرشب همون جا ميخوابيد درست 18 ابان بود كتايون حالش بد شد ايست قلبي داشت كه تونستن برش گردونن 
دكترش گفت ديگه هيچ اميدي نيست ممكن هر ان دوباره ايست قلبي بكنه ديگه نتونن با شوك برش گردونن 
درست همون روز خاتون كوروش رضايت ميدن براي اهداي اعضا قلبشو به رويا اهدا كردن 
رويا هنوز از تصادف كتايون خبر نداشت به خاطر حالش نميتونستيم چيزي بهش بگيم 
خيلي از كتايون ميپرسيد بهش ميگفتيم هنوز شيراز حال پدر شوهرش هنوز خوب نشده 
روزي كه ميخواستن عمل پيوند انجام بدن بدترين روز عمرم بود نميدونستيم براي رويا خوشحال باشيم يا براي كتايون ناراحت 
بابا اجازه نداد خاتون اون روز تو بيمارستان بمونه
به زور با مامان بردش خونه ولي كوروش برديا نرفتن 
جدا كردن برديا از كتايون خيلي وحشتناك بود برديا به هيچ عنوان از تخت كتايون جدا نميشد التماس همه ميكرد يه كاري كنن مادرش برگرد مگه ميشد كتايون بر گردوند 
كوروش به زور جداش كرد بردش بيرون 

قرار بود من عمل پيوند انجام بدم تا تو اتاق عمل رفتم ولي نه تونستم سينه كتايون ببرم نه رويا رو جفتشون بيش از حد برام عزيز بودن كتايون يه جور رويا هم يه جور ديگه
وقتي دستاي لرزونم ديدن از اتاق بيرونم كردن 
از تو اتاق عمل امد بيرون كوروش برديا ديدم جفتشون نشستن رو زمين دارن اشك ميريزن
اشك بغضي كه 3 ماه تو گلوم بود بالاخره شكست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد