معرفت افزيدگار

۶۳۵ بازديد

معرفت كردگار

Kissفقط شعر و معني شعرشو ميزارمKiss

شعر

۶۹۵ بازديد

سخن

با اينكه سخن به لطف اب است                                         كم گفتن هر سخن صواب است

اب ارچه همه زلال خيزد                                                      از خوردن پر ملال خيزد

كم گوي و گزيده گوي چون در                                               تا ز اندك تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد                                                   ان خشت بود كه پر توان زد

يك دسته گل دماغ پرور                                                         از خرمن صد گياه بهتر

سلام

۶۴۶ بازديد

سلام

سلام به همه اين وبلاگ متعلق به ششمي هاست

من تو اين جا تا اونجا كه بتونم پست ميزارم در ضمن من فقط

پنجشنبه هستم و بعضي از درس ها جوابم ميزارم

باي

رمان لجبازي دو عاشق12

۱۳۹ بازديد


انيا


الان يه هفتس اومدم دارم با تنهايي ميسوزمو ميسازم

ديشب ارتان زنگ گفت امشب مياد اينجا بايد برم غذا درست كنم

(البته از روي كتاب)


____________________

ارتان

واي خدا ديونه شدم از بس خودمو تو خونه زدم به فراموشي


ولي خدايي حرفمو هم گوش ميكنن

الان تو جادم دارم ميرم پيش انيا

هي اقا بزرگ چيكار كردي با زندگي ما دوتا به معني واقعي گند زدي

به زندگيامون

________________

انيا

صداي ماشين مياد واي الهي دلم براش تنگ شده بود ولي خودمو

زدم به اون راهو نشستم پاي تلويزيون ميدونستم خودش كليد داره

مياد تو

ارتان:سلام بانو

بي تفاوت برگشتم سمتشو گفتم:سلام خوبي؟

ارتان:مرسي تو بهتري؟؟اوممم چه بوي غذايي راه انداختي كوچولو

ولي اول حاضر شو بريم بيرون يه گشتي بزنيم

بي حوصله پاشدم برم لباس بپوشم
ارزو

بعد از مرگ انيا همه داغون شديم ارشامم كه اصلا با كسي حرف

نميزنه خيلي حالش خوب نيست

از خالم نگم كه بهتره از صبح تا شب ميشينه به عكس انيا زل ميزنه و

ميزنه زير گريه و اصلا با هيچ كس حرف نميزنه محمد اقا انگار 20سال

پيرتر شده

اقا بزرگ و بي بي هم كه همش خودشونو سرزنش ميكنن


مامان و باباي خودمم كه حالشون همچين تعريفي نيست


از روز اولي كه انيا رو دفن كرديم الميرا و پريسا و سحر يه چند باري

اومدن سر زدن و خودمم حالم اصلا خوب نيست همش گلوم پر بغضه

تمام عكساي انيارو جمع كردم گذاشتم لاي دفتر خاطراتم و همه ي

لباساشو اوردم تو اتاق خودم اما عطري كه هميشه ميزد دست

ارشامه .

_____________

ارشام

گذشت و رفت ،خواهرم تمام زندگيم رفت ،ولمون كردو رفت اي خدا

مگه چند سالش بود كلي ارزو داشت برا خودش


هرشب وقت خواب عطرشو و بالشتشو بو ميكشم تا خوابم ببره


وگرنه تا صبح جون ميدم

هيچ وقت از اقا بزرگ نميگذرم كه باعث و باني اين اتفاق شد

انيا

تو خونه داشتم برا خودم اهنگ ميخوندم كه صداي در اومد فكر كردم

ارتانه با همون تاپ و شلوارك و موهاي باز رفتم جلوي در
1

2

3

درو باز كردم

واي ددم واي اينكه پسره همسايس

رفتم تو و درو بستم از پشت در گفتم صبر كنه تا بيام

سريع رفتم تو اتاق مانتو شلوارمو عوض كردم و شالمو همينجوري

انداختم رو سرم و رفتم دم در

-:بفرماييد

پسره:سلام خوب هستين؟؟اش نذريه مادرم پخته

-:خيلي ممنون زحمت كشيديد

اش و ازش گرفتم و با يه خداحافظي درو بستم

واي چه بويي داره ميخواستم همشو بخورم ولي دلم برا ارتان سوخت

برم بهش زنگ بزنم ببينم مياد يا نه

اه جواب بده ديگه

اها وصل شد

-:الو ارتان


:....


-:الو ارتان چرا حرف نميزني

:.....

اههههه چرا جواب نميده

:ا..لو ا ..ني...ا

وايييييييييي خدا چيكار كنم اينكه ارزو

اللهي بميري ارتان

حالا من چي بگم




رمان ازدواج به سبك اجباري19

۱۳۲ بازديد
همشون مثل زالو روي اموال خانم بزرگ افتادن و وكيل خانم همه چيو طبق وصيت نامه انجام داد علي هم چون نبود به من يه وكالت نامه داده بود كه به جاش كاراشو انجام بدم عزيزمممممم به من بيشتر از خانوادش اعتماد داشت... امارت خانم بزرگ به من و علي رسيد...با علي در تماس بودم جفتمون دلمون براي هم تنگ شده بود ، از صداش خستگي مي باريد جيگرم آتيش مي گرفت... توي خونه نشسته بودم و توي درباره ي موضوعي كه چند وقت روش ترديد داشتم مي خوندم... كه يه دفه در خونه به شدت كوبيده شد هراسون بدون توجه به ظاهرم درو باز كردم ، ننه شوهرم بود منو هول داد و اومد داخل ، هيكل چاقشو روي مبل ولو كرد ، چادرشو ول كرد و گفت : قديما كوچيكترا به بزرگترا سلام مي كردن... دست به سينه حالت كج وايسادم و گفتم : والا همون قديما اينجوري وارد خونه آدم نمي شدن باور كنيد... از جاش بلند شد و اومد در فاصله كمي با من وايساد و گفت : ببين دختره ي چش سفيد من مثل علي گول رفتاراي ساده لوحانتو نمي خورم من كه مي دونم تمام اين رفتارات به خاطر فريب دادن ماهاست...در هر صورت پاتو از زندگي پسرم بكش بيرون وگرنه پاهاتو قلم مي كنم... پوزخندي زدم و گفتم : تموم شد ؟ آره خوش اومدين چي؟ مي گم اگه حرفي نداريد بفرماييد تشريفتون رو ببريد... داد زد : چطور جرات مي كني با من اينطوريحرف بزني؟ يا مي ريد يا زنگ مي زنم به 110 به جرم به زور وارد شدن به خونه... يادت باشه خودت خواستي. باي. حرصي از خونه زد بيرون درو بهم كوبيد ياد رفتاراي اوايل علي افتادم اخي عزيزم از مامانش ياد گرفته بود ولي از سرش افتاد خداروشكر... ديگه اي به اون نتيجه اي كه مي خواستم رسيده بودم...دم پاساژ وايسادم...وارد پارچه فروشي شدم ، فروشندش يه آقاي ميانسالي بود با خوش رويي گفت : چه كمكي از دستم بر مياد خانم؟ يه پارچه چادر مشكي از بهترين جنس مي خواستم... براي خودتون؟ بله الان خدمتتون ميارم. خلاصه از بهترين جنس كه البته گرونترين هم بود به اندازه قدم چادر خريدم و بردم پيش خياط هميشگي كه فريبا پيشش لباس ميده يه موقع هايي بدوزه فقط ازش خواستم به فريبا چيزي نگه... انتقال سند ها خيلي زود انجام شد و منم مثل هميشه دلتنگ علي بودم...دهمين روزي بود كه از رفتن علي به سفر مي گذشت مثل هميشه صبح بلند شدم يه صبحونه مختصري خوردم اونم فقط بخاطر عشقم كه گفته بود مواظب خودت باش و به خورد و خواركت برس... در حال خوردن بودم كه موبايلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود با اين حال جواب دادم : بله؟ يه مرده بود: سلام خانم شايسته سلام.شما؟ بنده يكي از همكاراي جناب سرگرد شايسته هستم.متاسفانه جناب سرگرد در عمليات ديشب تير خوردن الان بايد عمل بشن ولي به رضايت پدر و مادرشون و شما احتياج هست لطفا خودتونو هر چه سريعتر به بيمارستان...برسونيد... دهنم خشك شده بود ، قدرت تكلممو از دست داده بودم ، خشكم زده بود ، مرد من عشق من زندگي من الان گوشه ي بيمارستان بود؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! يه دفه با صداي مرده به خودم اومدم : خانم شايسته گوشي دستتونه؟ بله بله الان خودمو مي رسونم. پس فعلا خدانگهدار خداحافظ.

هول شده بودم و دور خودم مي چرخيدم ، از اين ور خونه به اون ور خونه اكلي مي رفتم يه دفه انگار حيقيت خيلي ناجور بهم دهن كجي كرد وسط پذيرايي روي زمين چهارزانو نشستم صورت دلنشين علي اومد جلوي چشمام زنده شد اشكام پهناي صورتمو خيس كرد ، صداي هق هق گريم فضاي خونه رو پر كرده بود...به خودم اومدم الان وقت گريه نبود الان بايد مي رفتم عليم رو نجات مي دادم... سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت بيمارستان توي راه به بهرام هم زنگ زدم و گفتم زود خودشو برسونه... وقتي رسيدم بيمارستان نفهميدم چجوري ماشينو پارك كردم ، وارد راهرو كه شدم از دور يه مردي با لباس نظامي ديدم رفتم سمتش ااااااااااااااااه اين كه همون دوسته عليه كه توي كلانتري ديده بودمش ، وقتي بهش رسيدم گفتم : سلام جناب ستوان... برگشت با ديدن من قيافش شكل علامت تعجب شده بود آخه اين ظاهرم كجا اون ظاهرم اون روز توي كلانتري كجا!!!!!!!!! ولي سريع پوزخندشو جايگزين تعجبش كرد و گفت : سلام خانم شايسته.لطفا هر چه سريعتر بريد قسمت پرستاري و اون برگه رضايت نامه رو امضا كنيد... سريع رفتم قسمت پرستاري و رو به پرستار گفتم : سلام خانم .خسته نباشيد . سلام.ممنون.بفرماييد امرتون؟ من همسر آقاي شايسته هستم كه قراره عمل بشن مثل اينكه بايد يه برگه رضايت نامه رو امضا كنم. بله چند لحظه صبر كنيد. رفت و از اون پشت برگه اي آورد با خودكار جلوم گذاشت و يه جايي از برگه رو نشون داد و گفت : اينجا رو بايد امضا كنيد. همونجا رو امضا كردم. دوباره گفت : به امضاي پدرشون هم احتياجه ايشون نيستن؟ چرا الان مي رسن. با شنيدن اسمم برگشتم بهرام بود اونم مثل دوست علي تجب كرده بود به رسم ادب سلام كردم جواب سلاممو داد و اومد جلو و گفت : چي شده؟ بايد عمل بشه من امضا كردم برگه رضايت نامه رو شما هم بايد امضا كنيد. اومد جلو خودكارو دستش گرفت و به سمت برگه برد ولي لحظه آخر دستشو نگه داشت سرشو برگردوند و بهم با چشماي باريك شده خيره شد...با نگاهش يه آشوب بزرگي رو توي دلم ايجاد كرد، خودكارو انداخت رو برگه و اومد جلو در يه قدمي من وايساد و گفت : هر كي رو بتوني فريب بدي منو نمي توني...حتي ظاهرتم واسه ي همين تغيير دادي آخه اون سارايي كه جلوي نامحرم تاپ لختي مي پوشيد كجا و دختر چادري كه الان روبروي من وايساده كجا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! با شهامت گفتم : همه آدما مي تونن تغيير كنن... پوزخندي زد و گفت : توبه گرگ مرگ است...در هر صورت من به يه شرطي زير اين برگه رو امضا مي كنم. قلبم ديوانه وار خودشو به سينم مي كوبيد با استرس گفتم : چه شرطي؟ با مكث گفت : بعد از عمل علي تو رو به هيچ وجه نبايد ببينه براي هميشه...و اگر خداي ناكرده يه روزي تو رو دور و بر علي ببينم يه پاپوشي برات درست مي كنم كه دادگاه حكم سنگ سارتو صادر كنه. زمان و مكان برام متوقف شد ، همه دنيا با عظمتش برام اندازه يه حفره تنگ شد ، يعني اين آدمي كه روبروي من اينقدر بي رحمانه صحبت مي كرد يه پدر بود..يه قطره اشك از گوشه ي چشمم به پايين چكيد...با صداي تحليل رفته اي گفتم : باشه قبوله فقط بزاريد قبل عمل براي آخرين بار ببينمش. در حالي كه تسبيحش رو مي چرخوند گفت : باشه تا من امضا كنم برو فقط زود... از پرستار اتاقشو پرسيدم ، وارد اتاق كه شدم بغض سنگيني به گلو راه پيدا كرد رفتم كنار تختش وايسادم دستشو توي دستام گرفتم و گفتم : سلام علي جان. توام مثل همه از ظاهرم تعجب كردي؟ ولي نبايد تعجب كني چون خودت باعث و باني اين حجاب بودي ، تو بودي كه چشمامو باز كردي تا راهمو پيدا كنم... يادمه اون روز يه اشك از گوشه چشمم پايين اومد تو با دستات گرفتيش الانم يه اشك از گوشه ي چشمم سرازير شد ولي هيچ دستي نبود كه پاكش كنه... عشقم من نباشم ببينم كه تو حتي يه خارم به پات رفته باشه...طاقت ندارم توي اين وضعيت ببينمت پس زودتر خوب شو... يادمه آخرين بار يه شرطي زندگيمو زير و رو كرد و منو عاشق كرد حالا با يه شرط جديد مي خوان عشقمو ازم بگيرن اين عدالته؟ مي بيني به زور عاشقت مي كنن و به زورم عشقتو مي گيرن عجب دنياي نامرديه... عزيزم ، مرد من مجبورم كه برم تا تو زنده بموني...مجبورم از عشقم بگذرم تا عشقم زنده بمونه...اگه بهوش اومدي و منو نديدي تو رو بخدا فكر نكني بي وفايي كردم مجبورم كردن...بابات مجبورم كرد...بهم گفت اگه اين كارو نكنم نمي زاره عملت كنن و تو مي ميري...فقط بدون كه تا قيامت دوست دارم و خواهم داشت...خداحافظ نفس من براي هميشه... با صورتي از اشك خيس شده از اتاق بيرون اومدم ، وارد حياط بيمارستان شدم رعد و برقي زد و بارون شروع به باريدن كرد انگار دل آسمون هم مثل دل من گرفته بود... سرمو بالا گرفتم و گذاشتم بارون اشكاي صورتمو خوب بشوره...



رمان لجبازي دو عاشق10

۱۰۲ بازديد
همون جور كه خودتون ميدونيد ايشون دچار فراموشي شدن و بايد يكم از مغزش كار بكشيد

ناراحت به دكتر نگاه كردمو تشكر كردمو رفتم سمت اتاق انيا مامانينا همه اونجا بودن مامانم تا منو ديد دوويد سمتم

مامان:چي شد دخترم؟

-:مامان ارتان فراموشي گرفته اما دكتر گفت اگر از مغزش كار بكشيم خوب ميشه

مامان گريه كردو رفت منم رفتم پيش ارشام بشينم

كه يه هو ديدم دكترا رفتن سمت اتاق انيا
فهميديم يه چيزي شده وقتي دكترا دوويدن ما هم بلند شديم رفتيم سمت اتاق انيا اما پرستارا نزاشتن بريم تو ولي خاله خيلي اصرار داشت بره و پرستارا نميتونستن نگهش دارن ارشام رفت و خالرو بغل كردبا دستاي

مردونش مادرشو توي بغل گرفتو اوضاع خيلي بد بود اما هنوز نميدونستيم چي شده و بعد از چند دقيقه دكترش اومد بيرونو همه هجوم برديم سمتش

خاله:چي شد اقاي دكتر

دكتر يه نگاهي به همه كردو گفت: متاسفانه يه دفعه حال مريض بد شدو.... دكتر كه داشت حرف ميزد كم كم مانمو خاله شل شدن

دكتر با صداي ارومي گفت:الانم نزديك خداست با اين حرفش يه صدايي اومد انقدر حالم بد بود حتي نتونستم برگردم ببينم چي شد داشت پاهام شل ميشد كه خوده دكتر اومد سريع گرفتتم و نشوندتم رو صندلي تازه

برگشتم ديدم ببينم چي خبره كه ديدم خاله و مامانم غش كردن و ارشام رو زمين نشسته بود گريه ميكرد بابامو عمو هم گريه ميكردن
اوضاع خيلي بد بودهمه اروم اروم داشتيم لباس مشكي تنمون ميكرديم

ارشام با هيچكس حرف نميزد حتي كسي ازش سوال ميكرد جواب

نميدادو فقط نگاه ميكرد

خاله تا الان 4بار رفته بود زير سرم و مامانم همش گريه ميكرد ارتان

هنوز بيمارستانه و اصلا وقت نميكرديم بريم بيمارستان


خانواده عمو زودتر اومده بودن تا حلوا و خرما هارو تزئين كنن


ارتان

چشمام داشت ميسوخت اروم چند بار باز و بسته كردم نگاه كردم

ديدم اتاق مثل بيمارستان يكم فكر كردم چيزي يادم نيومد يكم


چشمامو بستمو عميق فكر كردم اها منو انيا با هم بوديم و بعدش يه

چيزي شد تصادف كرديم اها گوشيش يه پسره زنگ زد
و عصبي

شدم گوشي و گرفتم پرت كردم بيرونو پام گذاشتم رو گازو....


يعني الان انيا كجاست نكنه...

از تخت ميام پايينو و سرم و از دستم ميكشم بيرون احساس سوزش ميكنم
ولي بيخيال ميرم بيرون اولين جايي كه ميبينم پذيرشه ميرم


ميپرسم انيا حالش چه طوره ميگه تو كماست
بخشش و ميپرسمو

راه ميوفتم سمت بخش مربوط

اااااااا اين كه انيا به هوش اومده



رمان لجبازي دو عاشق11

۱۲۷ بازديد
ميرم سمت بخش نگاه ميكنم دكترا دور تختشن

يكم فكر ميكنم من انيا رو اندازه ارزو دوست دارم در اينصورت بايد يه نقشه اي بچينم كه باهاش عروسي نكنم
دكتر مياد بيرون ميرم سمتش

-:چي شد اقاي دكتر

دكتر:خوش بختانه به هوش اومدن و تا چند ساعت ديگه مياريمشون تو بخش

يه هو يه نقشه اي به ذهنم رسيد بايد يكم صبر كنم تا بياد تو بخش

نه نه دير ميشه احتمال داره يكي بياد

ميرم سمت اتاقشو اروم ميرم داخل

انيا تا منو ميبينه روشو ميكنه اونور

-:به جاي اينكه من با تو قهر كنم تو با من قهر ميكنه

هيچي نگفت منم نشستم بغل تختش خوب حال خودمم زياد خوب نبود

همه نقشرو يراش توضيح دادم و اونم قبول كرد فقط مونده با دكترش صحبت كنم
انيا

اخ اخ تنم درد ميكنه بتركي ارتان با اين كارات منو

برداشته اورده شمال كه چي؟؟؟

خوب همون تهران يه جا گم و گور ميشدم ديگه با

اين كاراش من اخر دق ميكنم الانم اقا رفته با من

خريد كنه

الهي بميرم مامانم چه غصه اي ميخورد

بميري ارتان با اين كارات يه دخترو جاي من دفن

كردن اخه چرا بايد زندگي من انقدر نحس باشه

بايد تا اخر عمرم اينجا تك و تنها زندگي كنم

داشتم گريه ميكردم كه صداي در اومد سريع

اشكامو پاك كردم ارتان اومد جلو بدون اينكه نگام

كنه گفت

ارتان:برات خوردو خوراك خريدم سه تام فيلم خريدم

بشين نگاه كن حوصلت سر نره از خونه ام بيرون

نميري هر كارب داشتي به مش اسد بگو(سرايدار خونه)

براي خودش حرف ميزدو وسايل و جا به جا ميكرد

برگشت نگام كرد

ارتان:حواست...

يكم نگام كرد

ارتان:گريه كردي؟؟

تعجب كردم اين از كجا فهميد من كه اشكامو پاك

كرده بودمو خيلي وقت بود داشتم نگاش ميكردم

يعني هنوز اثار اشك رو چشمامه

داد زد :با توام

با داد ارتان منم شير شدم و با داد و جيغ و گريه گفتم

-:اره گريه كردم چرا نكنم بايدم گريه كنم اخه من

اينجا تك و تنها چي كار كنم من خانوادم و ميخوام

مامان بابام داداشم و ميخوام ميفهمي؟؟؟؟اخه

مگه من چه گناهي كردم اي خدا


ارتان اروم روشو كرد اونورو رفت بيرون


رمان پارتي دردسر ساز7

۱۱۲ بازديد
با خوشحالي بهمون نگاه كرد و يكي زد پس كله نازي
نازي با تعجب دستش و گذاشت پشت سرش و به آوا نگاه كرد
-چرا ميزني؟
-سه ساعته من و بيرون داري ميگردوني و چرت و پرت تحويلم ميدي خوب ميمردي از اول بگي اينا ميخوان چيكار كنن؟
پريسا يكي محكم كوبوند تو سر آوا و گفت
-صد بار گفتم تو سر اين بچه نزن تمام سلولاي خاكستري مغزش پوكيد
آوا با خشم نگاش كرد و گفت
-پريســــــــا
پري با خونسردي بهش نگاه كرد و گفت
-مرگ پريسا
آوا نايلون خريدي كه دستش بود و پرت كرد سمت سرش كه پري جا خالي داد و خورد تو سر من
خيلي خونسرد فقط زل زدم تو چشم هاي آوا و نگاش كردم
پسرا ريز ريز ميخنديدن
آوا خودش ميدونست وقتي من اين شكلي ميشم سريع بايد بگه غلط كردم
واسه همين با مظلوميت گفت
-غلط كردمممم
بعدشم و نيشش شل شد
با لبخند رفتم طرفش فكر كرد الان ميخوام بغلش كنم
نزديكش كه شدم يكي خوابوندم تو صورتش
اخ بلندي گفت و با پاش زد پشت پام
منم نامردي نكردم و با مشت خوابوندم تو شكمش
ديگه فكر كنم بچه نفله شده بود همه داشتن بهمون ميخنديدن
آوا مثل بدبختا نگامون كرد و روي زمين چهار زانو نشست و گفت
-وا عجب تولد باحالي مرسي آخه چرا اينقدر شرمنده ام ميكنيد به خدا راضي به زحمت نبودم
بهم نگاه كرد و چشم غره اي رفت
درسا رفت طرفش و بلندش كرد و با خودش كشوندتش به سمت اتاق من تا آمادش كنه
دستي به موهام كه بهم ريخته بود شيدم و به پسرا نگاه كردم كه داشتن بهم نگاه ميكردن
لبخندي زدم و رو به نازي گفتم
-بيشور به خاطر تو آوا رو زدمش ها.....
نازي لباش و برچيد و گفت
-خوب اول اون من و زد
اداش و در اوردم و گفتم
-بدبخت خوب يكم از خودت دفاع كن فردا پس فردا كه با فريد دعوات شد من و پري نيستيم بيايم بزنيمش ها
پريسا در تاييد حرف من گفت
-راست ميگه ديگه...دختره چلمن
به پري نگاه كردم و چشمكي زدم كه نازي متوجه نشد اونم فهميد و پياز داغش و زياد كرد
-نه جدي نازي خيلي دست و پا چلفتي هستي ها .... بابا اينقدر ضعيف نباش يكمي از من و سارا ياد بگير
نازي با اخم نگامون كرد و گفت
-خيلي بيشوريد
بعدم رفتم تو اتاقم و در و محكم بست
من و پريسا بهم نگاهي كرديم و پقي زديم زير خنده
دستمو اوردم بالا و پريسام آورد بالا و محكم بهم كوبونديمشون و خنديديم
با صداي فريد به طرفش برگشتيم
-نه واقعا قصدتون چي بود اينا رو اينجوري اذيت كرديد؟
پريسا دستمو گرفت و رو مبل روبه روي پسرا نشستيم
-قصد خاصي نداشتيم فقط يكمم كرم خونمون اومده بود پايين گفتيم ببريمش بالا
پريسا-نه ولي بايد رو اين نازي كار كرد هي زرت زرت يا ميزنه زير گريه يا مثل مونگلا واميسته نگاه ميكنه
فريد سوييچ ماشينش و پرت كرد طرف پريسا كه افتاد كنارش
پريسا-هووووي فريد من نازي نيستم ها ميگيرم ميزنمت
فريد اداي دخترونه اي در اورد و گفت
-واي واي تورو خدا من و نكش
ميلاد به پريسا نگاه كرد و لبخند زد
تازه چشمم افتاد به بابك كه سپهر تو بغلش بود و داشت با گوشيش ور ميرفت و اصلا حواسسش بهم نبود
همونجور كه نشسته بودم روبه سپهر گفتم
-آقا سپهر؟
برگشت طرفم و وقتي من و ديد خنديد و گفت
-ماما
-چه عجـــــب يادت اومد ماهم هستيم،بيا اينجا
دستامو دراز كردم
فريد گذاشتش رو زمين بلند شدو با تاتي تاتي اومد طرفم
بلندش كرد و رو پام نشوندمش و يه بوش محكم از لپاش كردم
يك دونه بادكنك بهش دادم تا باهاش بازي كنه
فلشم و وصل كردم به دستگاه و صداي اهنگ و زياد كردم پرش كرده بودم از اهنگ شاد
مشغول ور رفتن با اهنگا بودم كه درسا اومد بيرون و گفت
-سارا بيا ديگه آرايشش دست خودتو ميبوسه
سرمو تكون دادم و گفتم
-الان ميام
بلند شدم و رفتم سمت اتاق و اوا و نازي و ارايششون كردم كه خيلي بهشون ميومد


رمان پارتي دردسر ساز8

۱۰۳ بازديد
با دخترا اومديم بيرون پسرام داشتن از تنقلاتي كه روي ميز چيده بوديم ميخوردن و باهم حرف ميزدن
فريد با ديدن نازي با اون ارايش و لباس پفك تو دهنش موند و خيره به نازي نگاه كرد ،نازي لبخندي زدو رفتم سمت اشپزخونه
درسا دست آوا رو گرفت و برد وسط و شروع كردن باهم رقصيدن
دست فرزاد و شايان و گرفتم و بردم وسط
اولش آوا و فرزاد باهم درسا و شايان هم باهم ميرقصيدن بعد چند دقيقه جاهاشون و باهم عوض كردن آوا به چشم هاي شايان نگاه نميكرد سرش و انداخته بود پايين و ميرقصيد
ديدم اين فريد مثل اين بدبختا زل زده بود به نازي ،دست نازي و كشيدم و بردمش وسط
پريسام ازون ور دست فريد كشيد و اورد وسط
اووووف كه اين نازي چه عشوه اي ميريخت بيچاره فريد چه جوري خودش و تحمل كرده بود
خودم و پريسام رفتيم خيلي راحت رو مبل نشستيم و شروع كرديم چيپس و پفك و پفيلا خوردن و بقيه رو هم كه اون وسط ميزقصيدن نگاه ميكرديم دلم واسه ميلاد سوخت به پريسا نگاه ميكرد و پريسام هي بهش چشم غره ميرفت
صورتم و بردم نزديك صورتشو گفتم
-مرض داري رواني اين ميلاد بدبخت و اينقدر اذيت مكني
بهم نگاه كرد و با لبخند شيطاني گفت
-براش لازمه
دستمو بردم بالا كه بزنمش كه سريع گفت
-نه...نه نزن ميرم
بلند شد و رفت سمت ميلاد دستش و گرفت و بردش وسط
مثل اينكه خيلي بهشون خوش گذشته بود دخترا و پسراي گلم كه اينقدر ميرقصيدن و خسته هم نميشدن
اهنگ كه تموم شد همشون باهم اومدن نشستن
آوا خودش و پرت كرد كنارم و بلند گفت
-بچه ها بابك و سارا در رفتن از رقصيدن ها،حواستون بود؟
يهو همشون خمصانه بهمون نگاه كرد
سرمو بردم بالا و مشغول سوت زدن شدم
آوا خواست بزنتم كه انگشت اشارمو با تهديد بردم بالا و گفتم
-دستت بخوره بهم ،كشتمت
دستش و انداخت پايين و بلند گفت
-خــــــــــر
-گاو
-گودزيلا
-مارمولك
رو اين كلمه خيلي حساس بود
جيغ بنفش كشيد و بلند شد از جاش
-باز گفتي مارمولك؟
خيلي سريع طبيعي كردم و گفتم
-كي؟من؟من كي گفتم؟
رومو كردم طرف بچه ها و گفتم
-آقا نه شما بگيد من گفتم مارمولك؟
خنديدن و چيزي نگفتن
با اومدن اهنگ عربي يهو دخترا ساكت شدن و بهم نگاه كردن
با جديت گفتم
-امكان نداره
نازي بلند شد و اومد طرفم و با لبخندي كه معلوم بود چه قصد شومي داره بهم نزديك شد و گفت
-داره عزيزم،امكان داره
-نــــــــــــه!!!!
يهو همشون باهم گفتن
-آره
درسا بلند شد و رفت از تو اتاقم و كمربند پولكي مخصوص رقصم و آورد
پسرا كه تازه با ديدن كمربند فهميدن قضيه چيه شروع كردن با دخترا دست به يكي كردن
به زور بلندم كردن و بردنم وسط
با بدبختي به پريسا نگاه كردم كه با لحن بيخيالي گفت
-اونجوري نگام نكن ،شرمنده اخلاقت ميشم
پوفي كردم و چيزي نگفتم
نازي اهنگ و دوباره از اول play كرد
منم كم كم حركاتم و با اهنگ هماهنگ كردم و به نرمي بدنم و تكون ميدادم
دخترا دست ميزدن و سوت ميزدن
پسرام همراهيشون ميكردن و با شگفتي نگام ميكردن
وقتي اهنگ تموم شد سريع نشستم كه ديگه بلندم نكنن


رمان لجبازي دو عاشق9

۱۲۰ بازديد
-:ارتان چرا اينجوري ميكني؟؟؟بزار بغلت كنم داداشي


ارتان:داداشي چيه من كه تورو نميشناسم من اصلا خواهر ندارم


يه لحظه هنگ كردم نكنه فراموشي گرفته
واي نه خدا نكنه


-:ارتان عزيزم منم ارزو خواهرت يكم فكر كن ببين يادت مياد چه اتفاقايي افتاده


ارتان يكم فكر كردو با گنگي گفت:
من كه هيچ چيز يادم نمياد
بعدش با عصبانيت گفت:
برو بيرون خانم چرا منو اذييت ميكني مگه نميبيني مريضم تازه بهوش اومدم

نا امديد داشتم از اتاق ميرفتم
بيرون كه مامانم و خاله اومدن تو
يه لحظه خندم گرفت مامان با سرعت داشت ميرفت سراغ ارتان كه ارتان با حالت با مزه اي گفت:

نه نه تروخدا برو اونور خانم چرا اينجوري ميكنيد شما به من نامحرميد واسه چي ميخواييد بغلم كنيد اصلا ما كه با هم سنمي نداريم خانم

بعدش با صداي بلندي گفت بيرون

مامانو خاله با چشمايي از گريه پف كرده به ارتان نگاه كردن تو بهت بودن اونا هم

رفتم سمتشون و گفتم
مامان.خاله بياييد بيرون احتمال زياد فراموشي گرفته بايد برم دكترو خبر كنم

مامانم باز شروع كرد به گريه كردن و خاله هم اروم اشك ميريخت

هر دورو بردم بيرونو خودمم راه افتادم سمت اتاق دكتر ارتان

درزدم
دكتر:بفرماييد


-:سلام اقاي دكتر
دكتر يه پسر جوون همسن و سال خود ارتانينا بود

دكتر:بفرماييد

-:اقاي دكتر ببخشيد برادر من همون كه تصادف كرده به هوش اومده اما هيچ كدوم از مارو نميشناسه

دكتره نفس عميقي كشيدو گفت:
حدس ميزدم ضربه بدي به سرش خورده اما بايد بيام و معاينش كنم
-:اقاي دكتر حال دختر خالم چه طوره؟

دكتر:ايشون هنوز هيچ تغيري پيدا نكرد و همون جوري هستند

با غم نگاه به دكتر كردمو گفتم:باشه اقاي دكتر فقط يه سر به برادرم بزنيد
با هم به سمت اتاق ارتان راه فتاديم
درو باز كردم
ارتان پوفي كردو گفت:
باز اين دختره اومد
يه نگاه غمگين به ارتان و دكتر كردم
دكتر اروم گفت:
لطفا شما بيرون باشيد
رفتم بيرونو
به از 15دقيقه دكتر اومد بيرون و گفت: