رمان ازدواج به سبك اجباري18

۹۵ بازديد
چيك چيك چيك چيك...توي گوشام زنگ مي خورد كم كم صداها برام قابل فهم شد صداي يه مرد بود كه مي گفت: جناب شايسته شما دقيقا كي اولين رابطتون انجام شده؟ دو روز پيش بدن خانم شما ضعيفه و همين طور كم خون هم هستن يه شك عصبي هم باعث شده كه بدنشون مقاومتشو از دست بده به هر حال من فكر مي كنم كه ايشون بايد از هر نظر تقويت بشن و هر گونه موردي كه باعث عصبي بودنش بشه براش مثل سم مي مونه الان مي تونن مرخص بشن ولي خيلي مواظب باشين... چشم دكتر.حتما... چشمامو باز كردم علي سريع متوجهم شد و اومد جلو دستمو بين دستاي مردونش گرفت و گفت : حالت خوبه خانمم؟ علي من اينجا چي كار مي كنم؟ عزيزم حالت بد شد البته چيز خاصي نيست فقط يه شك عصبي بوده... علي خانم بزرگ دفن شد؟ آره خانومي.موافقي لباساتو بپوشي تا با هم بريم سر خاكش؟ اوهوم موافقم. با كمك علي لباسامو پوشيدم و بعد از انجام كاراي ترخيص سوار ماشين شديم.... با يه دسته گل مريم نزديك قبر خانم بزرگ شديم اخه يادم بود كه خانم بزرگ عاشق گل مريمه... كنار قبرش نشستم ، يه كوپه خاك بود گلو روش قرار دادم ، گفتم : خانم بزرگ سلام. نبينم بزرگ فاميل كه هميشه جاش بالاي مجلس بود اينجوري زير يه خروار خاك خوابيده باشه. خانم بزرگ حرف زيادي براي گفتن ندارم فقط اينكه مي خواستم بگم دوستون دارم... يه فاتحه با علي خونديم و بلند شديم... مراسماي خانم بزرگ زودتر از اون چه كه فكرشو مي كردم تموم شد اين بين فريبا و ننه فولاد زره و بهنام و بهرام از مرگ خانم بزرگ خوشحال بودن و سر از پا نمي شناختن اگه بحث آبروشون نبود جشن مي گرفتن ، بقيه فاميل هم كه اصلا براشون مهم نبود فقط براي رفع تكليف در مراسما شركت مي كردن... از مراسم شب هفت بود كه برگشتيم و وارد خونه شديم.بي حوصله لباسامو با تاپ و شلوارك قرمز عوض كردم ، يه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم ، كرم دست و صورت زدم و رژ قرمزمم رو لبام كشيدم... علي هم از دستشويي اومد بيرون با ديدن من لبخندي زد و اومد جلو دستاشو انداخت دور كمرم و گفت : به به مي بينم خانمم براي شوهرش خوشگل كرده... خودمو لوس كردم و گفتم : بله بالاخره آقامون هم دل داره... محكم بغلم كرد و گفت : سارا يه چيزي هست كه بايد بهت بگم. نگران شدم : بگو. من و مني كرد و گفت : يه ماموريت 15 روزس توي زاهدان كه بايد برم ناليدم : علي نميشه نري؟ نه عزيزم حتما بايد برم تا الانم به خاطر مراسماي خانم بزرگ عقب انداختمش... اشك توي چشمام حلقه زد : علي با دلم چي كار كنم كه برات بي تابي مي كنه؟ چشمامو بوسيد و گفت: سارا تو رو خدا برام سخترش نكن ، فكر كردي دوري از تو برام خيلي راحته اگه مجبور نبودم باور كن نمي رفتم. حالا كي مي ري؟ فردا صبح واي چه زود! سارا در نبود من خيلي مراقب خودت باش يه موقعي به خودت سختي ندي ها خوب بخور كه بدنت ضعيفه... علي بدون تو كه هيچ چي از گلوم پايين نمي ره... سرمو گذاشت روي سينش و گفت : گوش كن اين لامصب داره واسه تو خودشو مي كشه پس به خاطر اين قلب لعنتي هم كه شده مواظب خودت باش. زدم زير گريه ، دلم بدجور شور مي زد كاش همون موقع اين دل شوره رو جدي گرفته بودم... تا صبح با علي بيدار مونديم و از كنار هم بودن استفاده كرديم... علي بار ديگه منو بوسيد و گفت : خدا حافظت باشه عشقم... خدانگهدارت مرد من... و علي سوار ماشين شد و رفت و قلب منم با خودش برد ، ياد يه شعري افتادم از تلويزيون شنيده بودم الان حكايت من بود :

من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود

بعد از رفتن علي تازه ماجراي من شروع شد...

رمان ازدواج به سبك اجباري16

۹۴ بازديد


بغضمو خيلي سخت قورت دادم و گفتم : هيچ وقت فكر نمي كردم شما از همه ي لحظات زندگيم خبر داشته باشيد ولي انگار اون كسي كه بي خبر بوده تا حالا من بودم...خانم بزرگ شما بايد منو ببخشيد كه تا بحال رفتار خوبي باهاتون نداشتم. خانم بزرگ آروم خودشو كشيد و بالا و به پشتي تخت تكيه داد دستمو گرفت و منو توي آغوش گرمش جا داد و گفت : سارا وقتي تو رو مي بينم انگار دارم جووني هاي خودم رو مي بينم...اصلا جووني براي اشتباه كردنه پس مطمئن باش من هميشه دركت كردم پس نيازي به عذر خواهي نيست... آروم سرمو نوازش كرد و پيشونيمو بوسيد و گفت : برو كه مي خوام علي هم ببينم آخه وقت زيادي ندارم... وارد خونه كه شديم رفتم سمت اتاق تا لباساموعوض كنم ، بغض داشت خفم مي كرد ، لباسامو با تاپ و شرتك عوض كردم و وارد پذيرايي شدم علي با همون لباسا روي مبل نشسته بود و سرشو توي دستاش گرفته بود... احساس خفقان مي كردم دستمو بردم سمت گلومو شروع به مالشش كردم تا بهتر بشه ، موبايل علي زنگ خورد جواب داد : سلام جناب حكيمي مشكلي پيش اومده ما كه همين الان اونجا بوديم... سريع رفتم گوشي علي رو قاپيدم و روي آيفون زدم : متاسفانه خانم همين الان فوت كردن... گلومو با شدت بيشتري مالش دادم...علي نگران نگام مي كرد ، خودشم بغض داشت به زور گفت : ممنون كه خبر دادين ما خودمونو هر چه سريعتر مي رسونيم...خدانگهدار سريع اومد طرف من و گفت : خوبي سارا؟ نفس نفس مي زدم واقعا داشتم خفه مي شدم ، بريده بريده گفتم : علي...علي... علي نگران دستمو گرفت و گفت : جانم ، جان علي با همون حالت گفتم : دارم...دارم...دارم خفه... مي شم...خفه...مي شم منو بغل گرفت و گفت : سارا گريه كن عزيزم گريه كن.... ولي من نمي تونستم هيچ كاري بكنم فقط داشتم جون مي دادم ، جلوي چشمام داشت سياه مي شد كه يه دفه...

رمان ازدواج به سبك اجباري17

۹۷ بازديد
يه دفه سيلي علي به دادم رسيد ، بغضم شكست و هزار تكه شد و همش از چشمام پايين اومد ، راه نفسم باز شده بود و تند تند نفس مي كشيدم...
علي محكم بغلم كرد و منو به خودش فشرد ، زجه مي زدم و اشك هام پيرهنشو خيس مي كرد...سرم گيج مي رفت نزديك بود بيفتم كه پيرهنشو چنگ زدم...يه دستشو انداخت زير پام و بلندم كرد روي مبل نشست و منم روي پاهاش نشوند و سرمو روي سينش گذاشت و شروع به نوازش موهام كرد... بعد چند لحظه دم گوشم گفت :
آروم شدي خانومم؟
سرمو بلند كردم و توي چشمام خيره شدم و همونجور كه گريه مي كردم گفتم :
چجوري آروم باشم ؟ چجوري ؟ مگه ميشه ؟ يه عمره نا آرومم ، يه عمره رنگ آرامشو نديدم ، 21 سال در نا آرومي زندگي كردم...بعد 21 سال هم تا رنگ آرامش خواست به زندگيم بياد رنگ سياه نا آرومي دوباره خودشو مثل بختك روي زندگيم انداخت...علي من خيلي بدبختم ؟ چرا نمي تونم براي چند ساعت هم كه شده رنگ عشق و ارامشو ببينم؟
خسته ام ، خيلي خسته ام ، كاش بخوابم براي هميشه و ديگه هم بيدار نشم...
علي دستشو روي لبام گذاشت و گفت :
هييييييييييييش خانومم حرف از خواب هميشگي نزن كه تو اصلا حق نداري بدون من بخوابي...عزيزم زندگي پستي و بلندي داره بايد با اين پستي ها و بلندي ها جنگيد...
داد زدم :
تا كي ؟ تا كي علي ؟ تا كي بايد بجنگم ؟ بخدا ديگه خسته شدم ، ديگه جوني براي جنگ ندارم....خداياااااااااااااا ااااااا منو مي بيني؟
با دستام صورتمو پوشوندم و گريم شدت گرفت . علي محكم منو به خودش مي فشرد و من تك تك سلولام آروم مي شدن...
يه دفه حس كردم تمام محتويات معدم قراره بيرون بيان سريع از بغل علي پريدم پايين و رفتم دست شويي فقط حالت تهوع داشتم ، حال خيلي بدي بود ، علي هم مدام به در مي زد و مي گفت :
سارا ، سارا جان حالت خوبه؟
صورتمو شستم و بيرون اومدم ، علي نگران اومد جلو و گفت :
حالت خوبه عزيزم ؟
آروم گفتم :
آره خوبم ، بريم؟
مي خواي اول بريم دكتر؟
نه گفتم كه خوبم.
خيلي خب حاضر شو بريم.
مانتو مشكي كه قدش تا سر زانوهام بود با شلوار جين مشكي با شال مشكي پوشيدم ، كيف و كفش مشكيم رو هم برداشتم و با علي سوار ماشين شديم...
به عزت شرف لا اله الا الله...جسم خانم بزرگ پيچيده در يه كفن سفيد داخل قبر گذاشته شد..احساس كردم نفسم داره بند مياد و دوباره همون حس خفگي...خاك ها ريخته مي شد و قرار بود اونجا بشه خونه ي ابدي خانم بزرگ...ولي خانم بزرگ من زنده بود چرا داشتن دفنش مي كردن؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
الان عصباني ميشه ، سريع رفتم جلو و بيلو محكم گرفتم همه با تعجب بهم نگاه مي كردن ، صداها قطع شده بود...
آروم گفتم :
چي كار مي كنيد؟ خانم بزرگ زندس چرا داريد زنده به گورش مي كنيد؟
كم كم صدام اوج گرفت :
مگه نمي دونيد خانم بزرگ از اينكه كسي چيزي رو بهش تحميل كنه بدش مياد؟ الان شما داريد مرگو بهش تحميل مي كنيد ، زود باشيد درش بياريد الان عصباني مي شه هااااااااا ، خانم بزرگ من زندس ، خانم برگ بايد باشه و به همه دستور بده ، بايد باشه تا به رفتارهاي بچگونه من چشم غره بره و منم حساب ببرم...خانم بزرگ بيا بيرون من كمكت مي كنم ، بيا دستتو بده به من...
با زانوهام روي زمين افتادم و شروع به كنار زدن خاك ها كردم ، يه دستي زير بغلمو گرفت و آروم گفت :
خانومم ، عزيزم خانم بزرگ مرده بزار همينجا روحش آروم بگيره...
برگشتم علي بود ، اشكام تند تند پايين ميومد با التماس گفتم :
تو رو خدا علي بزار خانم بزرگو نجاتش بدم الان اون زير خفه ميشه...تو رو به هر چي مي پرستي قسم بزار از زير اين همه خاك درش بيارم الان بدنش درد مي گيره ها...
علي با چشماي اشكي اومد بغلم كرد و به زور بردم عقب ، دوباره خاك هايي بود كه ريخته مي شد جيغ زدم و داد زدم :
ننننننننننننننننننننننننه
با احساس دردي زير شكمم جلوي چشمام سفيد شد و ديگه هيچي نفهميدم...


مخصوص نويسندگان

۹۶ بازديد
سلام بر نويسندگان رمان سرا

ببينيد بچه ها فعاليت هرسه تا تون خيلي كمه

اگر تا هفته ديگه حداقل5پست نزاريد مجبور ميشم حذفتون كنم و ...

پس لطفا زود زود پست بزاريد

رمان پارتي دردسرساز6

۱۰۱ بازديد
با عصبانيت به ساعت نگاه كردم ساعت 5 بود بچه ها اسكولم كرده بودن و نيومده بودن
سريع لباساي سپهر و عوض كردم از خونه زدم بيرون
بايد ميومدن و پشت در ميموندن تا ادم ميشدن
به سرعت رفتم سر خيابون در بنگاه كه رسيدم پشت در واستادم و نفس عميق كشيدم بعدش رفتم داخل
در و هل دادم و رفتم داخل
با ديدن فريد و بابك داخل بنگاه تعجب كردم اونام با تعجب به سپهر نگاه كردم
سريع نگامو ازشون گرفتم و سلام كردم
اون دوتا هنوز تو شوك بودن
اقاي عبدي با مهربوني جوابمو داد
-بشين دخترم
سپهر و روي پام نشوندم و منتظر به آقاي عبدي نگاه كردم
-خوب اقاي عبدي اون اقايي كه گفتيد كجان؟
-ايشون هستن دخترم، گفتن اشناتون هستن
سپهر و كه تو بغلم دست و پا ميزد روي زمين گذاشتم تا واسه خودش راه بره
به بابك نگاه كردم و روبه اقاي عبدي گفتم
-شرايط و كه بهشون گفتيد؟
-بله
-باشه پس من مشكلي ندارم
-پس من قرار داد بنويسم ديگه اره؟
گوشيم زنگ خورد داشتم كلنجار ميرفتم تا از جيب شلوارم درش بيارم همونجور به عبدي گفتم
-بنويسيد
سپهر با صاي اهنگ گوشي به سرعت اومد طرفم و گفت
-ماما ،نانا
نازي بود ،جواب دادم
-جانم نازي؟
-خيلي بيشوري سارا مارو كاشتي خودتم رفتي بنگاه
روبه سپهر كردم و گفتم
-سپهر هيسسسس!!!!
هي نق ميزد
-نازي جان قرار ما ساعت 4:30 بود نه الان قربونت همتون الان در خونه ايد؟
-اره بيشور
-خيل خوب بيايد در بنگاه اقاي عبدي بعدش بريم بيرون
رو به سپهر با تحكم گفتم
-سپهر گفتم هيسس ماماني پسر خوبي باش عزيزم
نشست رو زمين و گريه كرد
با كلافگي گفتم
-نازي زود بيايد فعلا
منتظر جوابش نشدم و گوشي و قطع كردم بابك سپهر و از زمين بلندش كرد و بود و داشت ارومش ميكرد
بهش نگاه كردم عجب باباي جيگري ميشد ها خوش به حال زن و بچش
بلند شدم و روبه روش واستادم دستامو دراز كردم طرف سپهر ولي نيومد بغلم و خودش و تو بغل بابك قايم كرد و به گريش ادامه داد
به زور بغلش كردمو رو به اقاي عبدي گفتم
-اقاي عبدي من همين بيرونم قرارداد كه اماده شد صدام كنيد
اونم كه تو بهر نوشتن بود فقط سري تكون داد
سپهر و اوردم بيرون تا چند دقيقه اي اونجا بوديم كه دخترا اومدن
نازي با سرعت دوييد طرفمون كه هركي تو خيابون بود با تعجب نگاش كرد
سپهر و از بغلم رفت و لپش و محكم بوسيد
بقيه بچه هام ريختن سرش و به كل من و فراموش كردن
سرفه مصلحتي كردم و گفتم
-اهم اهم...عليك سلام خواهرا
برگشتن بهم چشم غره رفتن
همون موقع فريد اومد بيرون و گفت
-سارا بيا نوشت فقط مونده امضا تو
نازي با بهت به فريد نگاه كرد يهو چشاش غمگين شد و سرش و انداخت پايين رو به دخترا سلام كرد اونام به جز نازي خيلي عادي جوابشو دادن
اومدم داخل دخترام دنبالم راه افتادن
كلي از ديدن بابك خوشجال شدن و با گرمي باهاش برخورد كردن ولي نازي اروم روي صندلي كناريم نشست و به يك نقطه روي زمين خيره شد
بعد اينكه امضاها رو كرديم بابك رو بهم گفت
-خوب من كي وسيله هامو ميتونم بيارم؟
بهش نگاه كردم و گفتم
-اخر اين هفته بلند ميشن شما شنبه هفته اينده تشريف بياريد
-باشه ممنون
از اقاي عبدي تشكر كرديم و زديم بيرون
نازي زودتر از همه رفته بود بيرون واستاده بود پسر الافي كنارش واستاده بود و كنه شده بود بهش
فريد غيرتي شد و آوا رو كه داشت از در خارج ميشد و زد كنار و به سرعت رفت طرف پسره نازي با خوشحالي بهش نگاه كرد وقتي فريد روبه روي پسره قرار گرفت نازي سريع اومد طرفش و كنارش واستاد
لبخندي از ته دلم زدم خيلي خوشحال شدم
پسره دمش گذاشت رو كولش و در رفت
به بچه ها نگاه كردم كه برگشتن طرفم و با خوشحالي بهم نگاه كردن و چشمك زدن
برگشتن طرفمون كه فريد اخم كرد به نازي و گفت
-اين چه وضع لباس پوشيدنه؟....موهاتو بكن داخل...
نازي با اخم نگاش كرد و اومد كنارم واستاد
روبه پسرا كردم و گفتم
-خوب اقايون ما ميريم ديگه خوشحال شديم
درسا سپهر و پرت كرد بغلم و گفت
-بگير پسرت و دستم شيكست
-ااااا،بچم به اين كوشولويي دلت مياد ؟
يهويي با ذوق لپ سپهر و بوسيد كه باعث شد سپهر موهاشو بكشه
زديم زير خنده كه درسا يكي اروم زد چشت سر سپهر با اخم غليظي نگاش كردم كه به غلط كردن افتاد
بابك و فريد با تعجب و گيجي بهم نگاه ميكردن
ازشون خداحافظي كرديم و خواستيم راه بيفتيم كه تو لحظه اخر فريد رو به نازي گفت
-شب زنگ ميزنم گوشيتو جواب ميدي
نازي چيزي نگفت
كمي كه ازشون دور شديم نازي برگشت پشت سرش و نگاه كرد و با خوشحالي گفت
-واي خدا جون عاشقتم
برگشتيم و با يك حالت چندش مانندي نگاش كرديم كه سريع گفت
-خوب چيـــــــــــه؟ دوسش دارم ديگه ،بسمه ديگه هر شب با يادش گريه كنم
آوا يكي محكم زد پس كله اش و گفت
-خاك تو سرت كنم دختره ي bf نديده
نازي سرشو ماليد و گفت
-حالا نكه شايان بهت زنگ بزنه با كله جوابشو نميدي
آوا آهي كشيد و گفت
-همه كه مثل شما خر شانس نيستن همچين bf وفاداري داشته باشن،شايد فقط منتظر بود يه چيزي بشه باهام cut كنه
درسام حرفش و تاييد كرد ولي پريسا چيزي نگفت
رسيده بوديم در خونه كليد انداختم و رفتيم داخل
مثلا قرار بود بريم بيرون ولي با اين بحث جالب كسي ديگه حوصله بيرون رفتنم نداشت
شالمو از سرم كندم و شوت كردم رو كاناپه سپهرم همون پايين رو زمين ولش كردم اونم كنترل و برداشت و باهاش بازي ميكرد
-بچه ها دلـــــــــــــــــم مهموني ميخواد يه پارتي دخترونه
پريسا-واي اره منم همينطور
بعدم سريع برگشت طرف آوا و گفت
-آوا تولد تو كي بود؟
با ناراحتي بهمون نگاه كرد و گفت
-چه عجب يادتون اومد ديروز بود
با چشماي گرد شده نگاش كرديم
-درووووووغ ميگي؟
-مگه مريضم
خوب پس مهمونيم حل شد امروز سه شنبه است،5شنبه خونه آوا اينا
آوا-هوي خودتون و خونه ما دعوت نكنيد ها بچه پرروها
-خفه بمير بابا
قرار شد فردا بريم بازار و واسش كادو بخريم ولي خودش و با خودمون نبريم
كلي غرغر كرد كه منم ميام ولي با گفتن اينكه بايد بمون سپهر و نگه داره ساكت شد
بچه ها تا ساعتاي 10 بودن بعدشوم خداحافظي كردن و رفتن
صبح ساعت 9 تا 11 كلاس داشتيم بعد ازونجام ميرفتيم پاساژ
يك مانتوي مشكي تنگ كه به جاي دكمه زيپ طلايي داشت با مقنعه مشكي و شلوار تنگ مشكيم پوشيدم كفشاي عروسكيه مشكيمم پام كردم موهامم فرق وسط باز كردم
نغمه ميومد خونه مراقب سپهر باشه
همون موقع زنگ و زدن سريع رفتم پايين و بعد سفارشات كافي ازش خداحافظي كردم و با نازي راه افتاديم سمت دانشگاه
اهنگ سيگار احسان پايه رو گذاشته بودم
-چه خبر نازي؟
خميازه اي كشيد و گفت
-سلامتي
-فريد ديشب بهت زنگ زد؟
-اوهومـــــــــــــم زنگ زد
نگاهي بهش كردم و گفتم
-خوب حالا ذوق مرگ نشي دختري
-كلي باهم حرف زديم،كلي دعوام كرد
-دعوات كرد؟واسه چي؟
چپ چپ نگام كرد و گفت
-اگه اجازه بدي ميگم هااا،زبون به دهن بگير خوب
زبونمو واسش در اوردم
پشت چشمي نازك كرد و گفت
-واسه اينكه ديروز اونجوري لباس پوشيده بودم و موهام بيرون بود
اداي عق زدن در اوردم و گفت
-بابا غيرتش تو حلقت
ماشين و پارك كردم و ازش پياده شديم
وارد دانشگاه كه شديم كنار هم راه ميرفتيم نازي كنارم بود
-سارا يه چيزي بگم من و نزني باشه؟
-باز چه غلطي كردي؟
-ساااااررررااااا
-درد بگو ببينم چيكار كردي؟
ازم فاصله گرفت و گفت
-به فريد گفتم امروز ميريم خريد گفت اونام باهامون ميان
با چشماي ريز شده نگاش كردم تا حرفش و هضم كنم ببينم چي گفته
يهو چشمام گرد شد
نيش نازي شل شد
با سرعت رفتم طرفش و با كيفم محكم كوبوندم تو سرش
نازي با خنده سعي داشت از دستم در بره
ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت سالن كلاسا
نازي دنبالم با خنده ميدوييد و سعي در اروم كردنم داشت محلش ندادم
جلوي در كلاس پسرا واستاده بودن با خشم به فريد نگاه كردم اين بابك نره خر اخه اينجا چي ميخواست اي بابا
بهشون نزديك شده بوديم كه نازي دوييد جلوم واستاد
-بابا سارا يه دقيقه واستا زدي كلمو پوكوندي خوب
كيفمو اوردم بالا و گفتم
-نازي يك كلمه ديگه حرف بزني بازم ميزنمت ها
نازي با ناراحتي نگام كرد با خشم بهش نگاه كردم
-گمشووو نازي نبينمت
پسرا با تعجب به گفتگوي ما گوش ميكردن بدون توجه بهشون با اخم غليظي وارد كلاس شدم
يكي از پسراي دلقك كلاس گفت
-اي بابا سارا خانوم باز كه شما اخم كردي
چپ چپ نگاش كردم كه دهنش و بست
نازي پشت سرم اومد داخل
خودمو طبق معمول رو اولين صندلي ته كلاس پرت كردم
آوا -چيه سارا؟ سگ گازت گرفته؟
-نخير نازي خانوم گند زدن
-سارا
-حرف نزن نازي گفتم
با بغض نشست رو صندليش قضيه رو واسه بچه ها تعريف كردم اونام خيلي از دست نازي عصباني شدن و باهاش حرفي نزدن
هركي تو فكر خودش بود كه با صداي استاد كه پيرمرد مهربوني بود همه به خودمون اومديم
-خانوم شايسته طوري شده؟
به نازي نگاه كرديم كه اشكاش داشت رو گونه هاش ميريخت
با بهت بهش نگاه كرديم ما داشتيم با اين دختره دييونه شوخي ميكرديم
قبلش به بچه ها اس داده بودم و هماهنگ كرده بودم نازي و اذيتش كنيم
نازي با دست سريع اشكش و پاك كرد و سرشو تكون داد و گفت
-نه....نه استاد
-برو بيرون به صورتت اب بزن دخترم
نازي سرشو تكون داد و رفت
به بچه ها نگاه كردم يهو هممون باهم بلند شديم
همه با تعجب بهمون ناگاه ميكردن
استاد با تعجب بهمون نگاه كرد و گفت
-چي شد خانوما؟
سريع گفتم
-استاد ميشه بريم بيرون؟
بهمون نگاه كرد و گفت
-فقط يك نفرتون
به بچه ها نگاه كردم كه آوا اروم گفت
-برو كه خودت گند زدي
سرمو تكون دادم و اومدم از كلاس بيرون
نازي تو سرويسا بود و داشت گريه ميكرد
رفتم بغلش كردم و گفتم
-ديوونه چرا اينجوري ميكني؟
با هق هق گفت
-من... نميدون... نميدونستم ...كار بدي كردم
-خوب بابا ما داشتيم باهات شوخي ميكرديم رواني زر زروو
با بغض نگام كرد با جديت گفتم
-يك قطره ديگه اشك بريزي همچين ميزنمت كه ديگه بلند نشي ها
سريع اشكاش و پاك كرد و با مظلوميت گفت
-ديگه گريه نميكنم
با لبخند بغلش كردم اين دختر معصوم ترين كس بود كه تا حالا ديده بودمش بوسيدمش
گوشيش زنگ خورد
فريد بود جواب نداد
گوشي و ازش گرفتم و خودم جواب دادم
-الو نازي...عزيزم كجايي؟
-سارام فريد پيش منه ..كاريش داري؟
-سارا چي شد چرا گريه كرد
-هيچي بابا اين خانوم شما خيلي بي جنبه تشريف دارن شوخي حاليشون نميشه
نفس راحتي كشيد و گفت
-اوفففف ترسيدم گفتم چي شده
-نه بابا چزي نيس مام الان ميايم
نازي صورتشو شست و ارايشش و تجديد كرد دستمو گرفت و باهم رفتيم سركلاس
استاد-حالت بهتر شد خانوم شايسته؟
نازي لبخند كمرنگي زد و گفت
-بله استاد ممنون
استاد كه صورتشو برگردوند اوا يك محكم كوبوند پس كله نازي
با چشماي گرد شده بهش نگاه كردم تازگيا خيلي دستش هرز ميرفت ها
كسي نفهميد فقط پسرا كه خيلي حواشون بهمون بود بهمون نگاه ميكردن
آوا خيلي ريلكس ادامسش و جوييد و گفت
-دختره لوس بي جنبه
با تشر روبه آوا كردم و گفتم
-آوا بســـــــــه!!!!
صداي فريد و شنيديم كه رو به آوا گفت
-الهي دستت بشكنه اون از سارا كه صبح كوبوند تو سرش اينم از تو
شايان پوزخندي زد و با گوشيش مشغول شد
نازي سريع گفت
-تازه ديروزم زد تو سرم فريد
آوا برگشت طرفش و گفت
-اي اي حالم بد شد،خوب كاري كردم زدمت
يهو دست پريسا بلند شد و كوبوند تو سر آوا
پريسا-غلط كردي مگه بي صاحبه همش ميزنيش
آوا سرشو ماليد كه نازي رو به اوا با صداي بچگونه اي گفت
-مرسي مامان پريسا
بعدم واسش بوس فرستاد
پريسا-قابلتو نداشت دخترم
اوا با بغض ساختگي بهم نگاه كرد و گفت
-مامان
چشما 6 تا شد يهو هم ما هم پسرا زديم زير خنده ولي نه اونقدر بلند كه كل كلاس بفهمن
خداروشكر كلاسمون خيلي شلوغ بود

پريسا رو كرد به آوا گفت
-سارا مامان سپهره ، درسا مامان تو
آوا با لجبازي گفت
-نـــــــــيـــخوام سارا رو ميخوام،ســــــــارا؟
برگشتم طرفش و با لحن با حالي گفتم
-متــــــــــاسفم ،من پسرم و با دنيا عوض نميكنم
آوا-خـــــــاك تو سرت نامرد،درســــــا مامانم ميشي؟
درسا-نيشش باز شد و گفت
-نـــــــــــه !
باز همه زديم زير خنده
آوا-خيلي نامرديد مثلا تفلدمه ها :(
يهو همگي با هم زديم تو سرش و گفتيم
-تفلدت مباركــــــــــ اشغال
سرش و گذاشت رو ميز و گفت
-گمشيد بابا لطف كردنتونم مثل ادم نيست
كلاس كه تموم شد داشتم وسايلام و جمع ميكردم كه نازي گوشيش و گرفت طرفم
-سارا نغمه است ميگه سپهر بيتابي ميكنه
كلاس خالي شده بود فقط ما و پسرا مونده بوديم
سريع گوشي و گرفتم
-جانم نغمه؟گريه ميكنه؟
-
-ببخشيد تورو خدا گوشي و ميدي بهش؟
-
نازي-گريه ميكنه؟
-اره صداي گريش پشت گوشي ميومد
با گريه صداي نامفهومي از خودش در مياورد،فقط تونستم ماما رو از توش تشخيص دادم
-جان ماما؟چرا گريه ميكني عزيزم؟الان ميام باشه گل پسرم؟
ولي فقط گريه ميكرد كلافه شده بودم نغمه سعي داشت ساكتش كنه
رو به نغمه گفتم
-نغمه جان من الان ميام
گوشي و قطع كرد و دادن به نازي
-بچه ها شرمنده سپهر بيتابي ميكنه شماها خودتون بريد من يه وقت ديگه ميرم
سريع كيفمو انداختم رو شونمو و رفتم سمت در خروجي
با صداي فريد واستادم
-سارا؟
بر گشتم طرفش
-بله؟
-شكلي پيش اومده؟
-نه....نه..
-سپهر كيه؟
-نازي بهش بگو من بايد برم اگه تونستم بعد ميام شماها بريد فعلا
سريع سوار ماشين شدم و راه افتادم
در خونه ماشين و تو خيابون پارك كردم و سريع رفتم داخل
نغمه كلافه شده بود
سپهر چشما و صورتش سرخ شده بود بغلش كردم و ارومش كردم
-آروم مامان اينجاست گل پسري
نغمه عذر خواهي كرد و رفت خونشون
نيم ساعتي بود كه داشتم با سپهر بازي ميكردم
درسا بود
-بله؟
-سارا نمياي تو؟
-نه درسا نغمه رفت خونه ديگه نميشه بايد سپهر و نگه دارم شما بريد خوش بگذره بهتون
-خفه بابا ،باز كن در و پشت دريم
با تعجب رفتم طرف آيفون و ديدم هم دخترا هم پسرا پشت درن
آيفون و زدم و منتظر بودم بيان داخل
فقط مقنعه مو در اورده بودم
سپهر كه ديد رفتم سمت در دوباره صداش در اومد رفتم بغلش كردم و لباساش و سريع با يك تاپ شلوارك قرمز عوض كردم
در و باز كردم بچه ها پشت در بودن
آوا من و از جلوي در زد كنار و گفت
-برووو اونور بده من اين عشق من و ببين چشاش و چي شده از بس گريه كرده
سپهر بغلش نرفت و بغض كرد
-بيا تو اين تازه ساكت شده باز گريه ميكنه
همشون اومدن داخل به پسرا خوشامدي گفتم و تعارفشون كردم داخل
مثل اينكه همشون باهم اشتي كرده بودن
سپهر و گذاشتم رو زمين تا برم تو اشپزخونه تا خواستم بلند شم دوباره زد زير گريه
با بدبختي بهش نگاه كردم و هيچي نگفتم
دستمو گذاشتم رو پيشونيم و ناليدم
-اي خدا باز شروع شد...
نازي اومد طرفش و بغلش كرد
-قربونت برم چرا گريه ميكني؟
تو بغل نازي دست و پا ميزد و ميخواست بياد بغلم
بغلش كردم رو بهش گفتم
-حالا ديگه ساكت شو سپهر
كم كم اروم شد ولي از تو بغلم بيرون نميومد ،روبه درسا گفتم
-درسا ميشه بري وسايل پذيرايي و بياري؟
سرشو تكون داد و رفت
فرزاد گفت
-نميخواد سارا نميخواستيم مزاحمت شيم
سرمو تكون دادم وگفتم
-نه بابا اين چه حرفيه؟
داشتم اسباب بازياي سپهر و با پام شوت ميكردم يه گوشه
رو به پسرا گفتم
-تورو خدا ببخشيد اينجا اينقدر شلوغه
فريد لبخندي زد و گفت
-نه بابا با وجود اين بچه بايد همچين باشه
سپهر كم كم اروم شد و رفت تو بغل نازي
منم tv رو روشن كردم داشت اهنگ پخش ميكردو دم

نازي با سپهر كه بغلش بود رفت كنار فريد نشست و گفت
-ببينش فريد چقدر خوشمله
فريد خواست بغلش كنه كه بيشتر رفت تو بغل نازي
آوا اومد از تو بغل نازي گرفتش و كلي بوسش كرد كه تمام صورتش سرخ شد رفتم طرفش و سپهر و از بغلش كشيدم بيرون و گفتم
-بچم و له كردي ببين لپاش و ....ديگه بهت نميدمش
سپهر خنده اي شيرين كرد كه همه لبخند زديم
دستش و دور گردنم حلقه كرد و سرش و رو شونم گذاشت و گفت
-ماما،لالا
به خودم فشارش دادم و گفتم
-بريم سپهر لالا بشه
به بچه ها گفتم زودي بر ميگردم
پريسا رو صدا زدم و گفتم زنگ بزنه رستوران غذا سفارش بده
اونم رفت كه همين كارو انجام بده
سپهر كه خوابيد مانتوم و با يك تونيك آستين سه ربع قهوه اي عوض كردم با همون شلوار لي موهامم كه خووب بود
دخترام مانتوهاشون و در اورده بودن
دور هم نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن
ميلاد با ديدنم بهم گفت
-خوابيد؟
لبخندي زدم و گفتم
-به بدبختي
لبخندي زد و گفت
-مثل مامانا شدي ها
پريسا گفت
-بدتر از مامانا شده
درسا-فكر كنم سارا سپهر و بيشر از بچه خودش دوست داشته باشه
با حق به جانبي گفتم
-اون كه صد در صد سپهر تموم زندگيمه
آيفون و زدن
جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم غذاهاتون و اوردم
-چند لحظه الان ميام
نازي-كي بود سارا
رفتم سمت اتاق كه شال و كيف پولمو بردارم همونطوريم جواب دادم
-غذاها رو اوردن
يهو صداي اعتراض پسرا رفت هوا
شالمو انداختم رو سرم و گفتم
-اصلا حرفشم نزنيد واسه اولين بار اومديد خونم بدون ناهار نميذارم بريد
بابك از جاش بلند شد و گفت
-بزار پس من حساب ميكنم
اخمي كردم و گفتم
-امكان نداره
سريع اومدم بيرون بابكم پشت سرم اومد در و باز كردم و رو به يارو گفتم
-ممنون اقا چقدر شد؟
قابلي نداره؟
-ممنون
-169 تومان
اي توروحت پريسا مگه چي سفارش دادي؟
سريع كيفمو باز كردم كه پولارو بردارم كه بابك زودتر ازمن به يار و پولارو داد
با اعتراض گفتم
-ااااا،بابك اين چه كاري بود؟
-بيا رو تو عزيزم بعد باهم حساب ميكنيم
با تعجب بهش نگاه كردم كه ديدم يارو زل زده بهم بابكم از شدت عصبانيت سرخ شده بود اخمي به مرده كردم و اومدم داخل
در و كه بست چون نايلون هاي غذا تو دستش بود سريع از فرصت استفاده كردم و پولارو گذاشتم تو جيب شلوار ليش
با اعتراض اسممو صدا زد
-نه بابك مهمون منيد همه
خواست اعتراض كنه كه نذاشتم و در خونه رو براش باز نگه داشتم
اشاره كرد كه اول من برم
رفتم داخل و شالم پرت كردم تو اتاق
بچه ها سفره رو پهن كرده بودن با تعجب به سپهر كه كنار نازي نشسته بود نگاه كردم و گفتم
-تو كي بيداري شدي بچه؟
خنديد
نازي-تو كه رفتي شروع كرد به گريه كردن مام اورديمش اينجا ببين بچم چه ساكت نشسته
لبخندي زدم و رفتم كمك بچه ها
هركي يه گوشه اي نشسته بود سر سفره سپهر و بلند كردم و رو سفره كوچيكي كه مخصوص خودش بود نشوندمش
يه ذره از اون كبابي كه اورده بودن بهش دادم كه خوشش نيومد مجبور شدم برم سوپ ديشبش و گرم كنم
نشستم كنارش و اروم اروم بهش دادم
وقتي سير شد يهو ظرفش و بلند كرد و رو شلوارم چپه كرد
با عصبانيت داد زدم
-ســــــــــــــــــــپهر
همه بهم نگاه كردن دخترا زدن زير خنده و پسرام ريز ريز ميخنديدن
سپهرم كه با خندشون شير شده بود واسه خودش ميخنديد
شلوارم داغون شده بود
رو به دخترا گفتم
-نخنديد اين پررو ميشه
رو به سپهر كردم و گفتم
-اين چه كاري بود كردي؟ها؟پسره بد
بغض كرد بدون توجه بهش بلند شدم رفتم تو اتاق و شلوارم و بايك شلوار ورشي عوض كردم
شلوارمم دستم گرفتم و انداختم تو سبد رخت چركا
سپهر رو پاي فرزاد نشسته بود و داشت به غذاش ناخونك ميزد
به درسا نگاه كردم كه داشت با عشق به فرزاد نگاه ميكرد و لبخند ميزد
واسش كارتون گذاشم و از بغل فرزاد بلندش كردم و روبه روي tv نشوندمش
شايان-بشين سارا خودت هيچي نخوردي
-شما بخوريد منم ميخورم
يك چشمم به سپهر بود كه گند نزنه يك چشمم به غذام
بچه ها ازم تشكر كردن بعد ناهارشون و عزم رفتن كردن

نازي با سپهر كه بغلش بود رفت كنار فريد نشست و گفت
-ببينش فريد چقدر خوشمله
فريد خواست بغلش كنه كه بيشتر رفت تو بغل نازي
آوا اومد از تو بغل نازي گرفتش و كلي بوسش كرد كه تمام صورتش سرخ شد رفتم طرفش و سپهر و از بغلش كشيدم بيرون و گفتم
-بچم و له كردي ببين لپاش و ....ديگه بهت نميدمش
سپهر خنده اي شيرين كرد كه همه لبخند زديم
دستش و دور گردنم حلقه كرد و سرش و رو شونم گذاشت و گفت
-ماما،لالا
به خودم فشارش دادم و گفتم
-بريم سپهر لالا بشه
به بچه ها گفتم زودي بر ميگردم
پريسا رو صدا زدم و گفتم زنگ بزنه رستوران غذا سفارش بده
اونم رفت كه همين كارو انجام بده
سپهر كه خوابيد مانتوم و با يك تونيك آستين سه ربع قهوه اي عوض كردم با همون شلوار لي موهامم كه خووب بود
دخترام مانتوهاشون و در اورده بودن
دور هم نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن
ميلاد با ديدنم بهم گفت
-خوابيد؟
لبخندي زدم و گفتم
-به بدبختي
لبخندي زد و گفت
-مثل مامانا شدي ها
پريسا گفت
-بدتر از مامانا شده
درسا-فكر كنم سارا سپهر و بيشر از بچه خودش دوست داشته باشه
با حق به جانبي گفتم
-اون كه صد در صد سپهر تموم زندگيمه
آيفون و زدن
جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم غذاهاتون و اوردم
-چند لحظه الان ميام
نازي-كي بود سارا
رفتم سمت اتاق كه شال و كيف پولمو بردارم همونطوريم جواب دادم
-غذاها رو اوردن
يهو صداي اعتراض پسرا رفت هوا
شالمو انداختم رو سرم و گفتم
-اصلا حرفشم نزنيد واسه اولين بار اومديد خونم بدون ناهار نميذارم بريد
بابك از جاش بلند شد و گفت
-بزار پس من حساب ميكنم
اخمي كردم و گفتم
-امكان نداره
سريع اومدم بيرون بابكم پشت سرم اومد در و باز كردم و رو به يارو گفتم
-ممنون اقا چقدر شد؟
قابلي نداره؟
-ممنون
-169 تومان
اي توروحت پريسا مگه چي سفارش دادي؟
سريع كيفمو باز كردم كه پولارو بردارم كه بابك زودتر ازمن به يار و پولارو داد
با اعتراض گفتم
-ااااا،بابك اين چه كاري بود؟
-بيا رو تو عزيزم بعد باهم حساب ميكنيم
با تعجب بهش نگاه كردم كه ديدم يارو زل زده بهم بابكم از شدت عصبانيت سرخ شده بود اخمي به مرده كردم و اومدم داخل
در و كه بست چون نايلون هاي غذا تو دستش بود سريع از فرصت استفاده كردم و پولارو گذاشتم تو جيب شلوار ليش
با اعتراض اسممو صدا زد
-نه بابك مهمون منيد همه
خواست اعتراض كنه كه نذاشتم و در خونه رو براش باز نگه داشتم
اشاره كرد كه اول من برم
رفتم داخل و شالم پرت كردم تو اتاق
بچه ها سفره رو پهن كرده بودن با تعجب به سپهر كه كنار نازي نشسته بود نگاه كردم و گفتم
-تو كي بيداري شدي بچه؟
خنديد
نازي-تو كه رفتي شروع كرد به گريه كردن مام اورديمش اينجا ببين بچم چه ساكت نشسته
لبخندي زدم و رفتم كمك بچه ها
هركي يه گوشه اي نشسته بود سر سفره سپهر و بلند كردم و رو سفره كوچيكي كه مخصوص خودش بود نشوندمش
يه ذره از اون كبابي كه اورده بودن بهش دادم كه خوشش نيومد مجبور شدم برم سوپ ديشبش و گرم كنم
نشستم كنارش و اروم اروم بهش دادم
وقتي سير شد يهو ظرفش و بلند كرد و رو شلوارم چپه كرد
با عصبانيت داد زدم
-ســــــــــــــــــــپهر
همه بهم نگاه كردن دخترا زدن زير خنده و پسرام ريز ريز ميخنديدن
سپهرم كه با خندشون شير شده بود واسه خودش ميخنديد
شلوارم داغون شده بود
رو به دخترا گفتم
-نخنديد اين پررو ميشه
رو به سپهر كردم و گفتم
-اين چه كاري بود كردي؟ها؟پسره بد
بغض كرد بدون توجه بهش بلند شدم رفتم تو اتاق و شلوارم و بايك شلوار ورشي عوض كردم
شلوارمم دستم گرفتم و انداختم تو سبد رخت چركا
سپهر رو پاي فرزاد نشسته بود و داشت به غذاش ناخونك ميزد
به درسا نگاه كردم كه داشت با عشق به فرزاد نگاه ميكرد و لبخند ميزد
واسش كارتون گذاشم و از بغل فرزاد بلندش كردم و روبه روي tv نشوندمش
شايان-بشين سارا خودت هيچي نخوردي
-شما بخوريد منم ميخورم
يك چشمم به سپهر بود كه گند نزنه يك چشمم به غذام
بچه ها ازم تشكر كردن بعد ناهارشون و عزم رفتن كردن

آوا رو فرستادم تا صورتش و آب بزنه ،تو همين حين در خونه رو زدن رفتم سمت در و بازش كردم
سالاري بود
كليد خونه رو گرفت طرفم و گفت
-خانوم راد اينم كليداي خونه ، ديگه رفع زحمت ميكنيم ،خبي بدي ديديد به بزرگي خودتون ببخشيد
لبخندي زدم و گفتم
-هرجا كه هستيد موفق باشد
تشكري كرد و با خداحافظي طولاني بالاخره رفت
اومدم داخل و رو به بچه ها كليد نشون دادم و گفتم
-تموم شد رفت
بعدم دسته كليد و شوت كردم طرف بابك
رو هوا گرفتتش،همه باهم راه افتاديم پايين...
ساعت10 شب بود داشتيم وسايلارو مرتب ميكرديم و خونه رو ديزاين ميكرديم مثلا
شايان ساعتاي 2 ظهر بود كه برگشت خيلي گرفته و ناراحت بود
آوا با مظلوميت بهش نگاه ميكرد ولي اون بهش محل نداد
ماشاالله بابك چه همه وسيله داشت خونش از خونه من شيك تر شد
خودم و با خستگي پرت كردم رو مبل و سپهر و تو بغلم خوابوندم و لباشو بوسيدم يهو ديدم بچه ها ساكت شدن
سرم و آوردم بالا كه ديدم دارن با گوشي هاشون ازم عكس ميگيرن
با خستگي بهشون نگاه كردم و گفتم
-با اين قيافه عكس گرفتيد بيشورا؟
چيزي نگفتن
-امشب اينجا ميمونيد؟
نازي خودش و پرت كرد كنارم رو مبل و گفت
-من كه نا ندارم حتي راه برم ،امشب خونت ميمونم
درسا و پريسام باهاش موافق بودن
منتظر به آوا نگاه كرديم كه غمگين سرشو انداخته بود پايين و داشت فكر ميكرد اصلا گوش نميداد به حرفامون و معلوم بود تو خودشه
بايك زد رو شونش كه با ترس برگشت بهش نگاه كرد
بابك لبخندي زد و گفت
-واسه چي ترسيدي؟
آوا جواب لبخندش و داد گفت
-تو حال خودم بود يهو زدي ترسيدم
-آوا توم امشب ميموني؟
با تعجب گفت
-كجا؟
درسا-سر قبر سارا
يكي زدم تو سرش كه اخش درومد
-فرزاااااد
فرزاد-حقت بود درسا
درسا لباش و برچيد و نگاش كرد
فرزاد-ميام ميخورمت ها
درسا زبونش و دراز كرد و با قهر صورتش و برگردوند
همونطور كه سپهر تو بغلم بود بلند شدم و گفتم
-پسرا شمام اينجا بمونيد يا اگه خواستيد بيايد بالا چون اينجا كثيفه نيازه به تميز كاري داره دخترا شمام بلند شيد بريم بالا
قرار شد همه شب بيان خونه من بخوابن
با خستگي تو هال واسه پسرا جا انداختم تو اون يكي اتاقم واسه دخترا
خودمم تو اتاقم
سپهر و گذاشتم رو تخت و رفتم سمت حموم
واقعا به اين اب گرم نياز داشتم بوي عرق گرفته بودم و حسابي كثيف شده بودم
وقتي اومدم بيرون همه سرجاهاشون خوابشون برده بود چراغ و خاموش كردم و رفتم تو اتاقم و در و بستم
خيلي حال ميداد وقتي خسته اي بخوابي سريع خوابت ميبرد
صبح با سر و صدا بلند شدم
سپهر كنارم نبود رفتم بيرون همه بيدار بودن و داشتن حرف ميزدن
سپهرم تو بغل ميلاد بود
-صبح بخير
برگشتن طرفم و جوابمو دادن
رفتم دستشويي و بعدم رفتم صبحونه رو اماده كردم بعد خوردن صبحونه پسرا رفتن تا ادامه كارا رو انجام بدن
ما دخترام مونديم بالا
دلم واسه اوا خيلي سوخت توي يك تصميم ناگهاني وقتي آوا رفت دستشويي رو به بچه ها گفتم
-دخترا پايه ايد واسه اينكه آوا ازين حال و هوا در بياد واسش امشب جشن بگيريم؟
همشون موافقت كردن
قرار شد من و درسا بريم كاراي كادو و كيك و تزيين و انجام بديم نازي آوا رو ببره بيرون تا هوايي به سرش بخوره
پريسام خونه رو مزتب كنه و مراقب سپهر باشه
سريع رفتم پايين و به پسرام خبر دادم اونام موافقت كردن
رو به شايان كردم و گفتم
-شايان تو واسه خريد كادو مياي باهامون؟
فقط نگام كرد
فريد زد پشتش و گفت
-برو داداش توم يه چيزي واسش بگير از دلش در بيار
سري تكون داد و گفت
-باشه ميام
خوشحال شدم و رفتم بالا
ساعت 5 بود كه من و درسا از خونه زديم بيرون
اول رفتيم كيك فروشي و سفارش يك يك كاكائو كه شكل يه قلب بود سفارش داديم و گفتيم روش بنويسه
× آوا خره تولدت مبارك ×
بعدم رفتتيم واسش كادو از طرف همه بچه ها خريديم
منم يك عروسك الاغ خيلي گنده چشمم و گرفت خيلي بامزه بود همون و واسش خريدم كه 200 هزار تومن شد
شايان رفت تو جواهر فروشي و يك حلقه واسه آوا گرفت
از طرف بقيم
شال و كيف و لوازم ارايش و عطر و... خريديم
بعدشم ماشين جلوي يك مغازه نگه داشتم كه توش ازين وسايلاي تزيين ميفروختن
يه عالمه بادكنك و شرشره خريدم با شمع 21 سالگي وفشفشه به تعداد بچه هام كلاه تولد گرفتم
قرار بود بعدا با بچه ها پول خريدايي كه كردم و دنگي حساب كنيم
موقع برگشت رفتيم كيكم از شيريني فروشي گرفتيم
تو راه زنگ زدم به نازي كه اونم گفت با آوا رفتن خريد
خوب بود وقت داشتيم تا ساعت 8 كه ميومدن
سريع رفتيم تو خونه و شروع كرديم به تزيين كردن سپهر خيلي خوشش اومده بود و همش ميخنديد
پسرا رفته بودن خونه هاشون دوش بگيرنن و لباس عوض كنن و برگردن
واسه دخترام قبل ازينكه برگردم خونه رفته بودم از خونه هاشون لباس اورده بودم
ساعت 7 بود كه پسرا اومدن و ما دخترا رفتيم تا حاضر شيم

(دوستاي گلم اينم لينك لباس دخترا و پسرا )
لباس نازي

http://8pic.ir/viewer.php?file=10780157242269318781.jpg

لباس سارا

http://8pic.ir/viewer.php?file=74626039709606531861.jpg

لباس آوا
http://8pic.ir/viewer.php?file=73182204854602146352.jpg

لباس درسا

http://8pic.ir/viewer.php?file=40935916892719764249.jpg

لباس پريسا

http://8pic.ir/viewer.php?file=64424045589972100480.jpg

لباس فريد

http://8pic.ir/viewer.php?file=26157517372292756972.jpg

لباس بابك

http://8pic.ir/viewer.php?file=72600281508114063295.jpg

لباس ميلاد

http://8pic.ir/viewer.php?file=94536900300315066073.jpg

لباس فرزاد

http://8pic.ir/viewer.php?file=69751889803389225551.jpg

لباس شايان

http://8pic.ir/viewer.php?file=40087184832067457558.jpg

خودمون خوشمل كرديم و اومديم بيرون دخترا زير لباساشون ساپورت مشكي پوشيده بودن
پسرا با ديدنمون سوتي كشيدن ساعت 8 و 15 دقيقه بود كه زنگ و زدن
چراغارو خاموش كردم و در و باز كردم
تا اومدن داخل چراغارو روشن كرديم و بابك دوتا بادكنك تركوند همه باهم گفتيم
-تولــــــــــدت مبارك
آوا شك زده بهمون نگاه ميكرد كم كم شروع كرد به لبخند زدن


رمان پارتي دردسرساز5

۹۴ بازديد

رفتم طرف سپهر و يك ماچ اب دار از روي لپاش كردم
سريع اخم كرد دلم ميخواست فشارش بدم ولي بيخيالش شدم گناه داشت بچه
برگشتم طرف درسا ديدم كلش تو گوشيشه و داره لبخند ميزنه رفتم پشت سرش واستادم ديدم عكس فرزاد و داره نگاه ميكنه
كرمم ريخت اذيتش كنم يهو داد زدم
-درساااااااااا
اون بيچارم كه اصلا تو باغ نبود برگشت طرفم و با ترس و گيجي نگاهم كرد
-هاااان؟
نيشم شل شد
-به چه داري اينجوري لبخند ميزني
با حرص بالشي و برداشت و به طرفم پرت كرد
مستقيم خورد تو شيكمم


يك هفته بعد

امروز بايد ميرفتم دانشگاه
ساعت 8 كلاس داشتم
سريع يك مانتوي سورمه اي بلند با شلوار جين تنگ مشكي و مقعنه مشكي سرم كردم
استيناي مانتومو زدم بالا
موهام و فرق ريختم تو صورتمو بقيشو پشت سرم جمع كردم
ارايش مليحي كردم دلم نميخواست همين روز اولي حراستي بشم
سپهر و همونجور كه خواب بود بغلش كردم كيفمو همراه با كيفش برداشتم و به سختي در خونه رو بستم رفتم سوار ماشين شدم
كيفارو انداختم روي صندلي بغليم
قرار بود سپهر و ببرم پيش خواهر درسا
خواهرش ازدواج كرده بود و خيلي بچه دوست داشت ازم خواسته بود روزايي كه كلاس دارم سپهر و ببرمش اونجا
منم كه از خدا خواسته ....
ساعت 7 و30 بود پام روي گاز فشار دادم و رفتم سمت خونه دنيا
با عجله سپهرو بغل كردم و پريدم زنگ و زدم
-كيه؟
-دنياجان سارام ،سپهر و آوردم
-اومدم عزيزم
بي حوصله پاهامو روي زمين ميكوبوندم
در باز شد و دنيا اومد بيرون
سريع بهش سلام دادم وگفتم
-شرمنده به خدا دنيا ،الان كلاسم شروع ميشه
با لبخند سپهر و ازم گرفت
كيفو گذاشتم تو خونه و گفتم
-همه وسايلاش اون تويه من رفتم باي باي
دستمو تكون دادم و سريع سوار ماشين شدم و پامو روي گاز فشار دادم
جلوي دانشگاه به هربدبختي كه بود ماشين و پارك كردم
ساعت 8 و 5 دقيقه بودم
به سرعت تو دانشگاه ميدوييدم
خداروشكر دانشگاه خلوت بود
پله هارو دوتا دوتا ميومدم بالا
به نفس نفس افتاده بودم
پشت در كلاس ايستادم و يك نفس عميق كشيدم
وقتي حالم جا اومد در زدم
صداي استاد اومد
-بفرماييد
در و باز كردم و با مظلوميت گفتم
-اجازه هست؟
-بيا تو دخترم
نفس اسوده اي كشيدم و رفتم تو
بچه ها ته كلاس نشسته بودن...
رفتم طرفشون و خودم و پرت كردم رو صندلي كنار آوا دقيقا نزديك رديف پسرا بودم
از پسراي كلاسمون اصلا خوشم نميومد يه مشت پسر تازه به دوران رسيده ي هيز كه اصلا رو اعصابم بودن
بدون توجه بهشون كه داشتن نخ ميدادن وچرت و پرت ميگفتن،نگامو معطوف استاد كردم
1 ونيم ساعت بالاخره تموم شد
كيفمو روي شونم انداختم و گفتم
-بچه ها بريم بوفه؟
موافقت كردن
داشتيم ميرفتيم سمت بوفه فريد واستاده بود داشت با يك دختره از ترم پاييني حرف ميزد و هي لبخند ژكوند تحويلش ميداد نازي به شدت ازين دختره بدش ميومد هميشه سعي داشت خودش و به فريد بچسبونه كه حالا موفقم شده بود ...
به نازي نگاه كرد كه داشت با چشاي اشكي بهشون نگاه ميكردم
هممون اخمامون رفت تو هم
دست نازي و گرفتم و به سمت خودم كشوندمش
-بيا اينجا دختره لوس...به خدا يه قطره اشك بريزي كشتمت
قطره اشكي كه روي گونه هاش لغزيد و به سرعت با دستش پاك كرد و بدون نگاه كردن به فريد رفيتم تو كافه
خيلي خوابم ميومد فقط دلم ميخواست سرم و بذارم يه جايي و بخوابم
به بخارايي كه از چاييم ميومد نگاه كردم
چشمام كم كم داشت خمار ميشد
به بچه ها نگاه كردم
نازي تو فكر بود و داشت با ساعتش بازي ميكرد
درسا سرش و گذاشته بود روي ميزو داشت فكر ميكرد
پريسا داشت با گوشيش ور ميرفت
آوام مشغول خوردن چيپسي بود كه خريده بود
هممون تو حال خودمو بوديم
در بوفه باز شدو پسرا با خنده وارد شدن
دخترا يك نگاه غمگين بهشون انداختن و سريع نگاهشن دزديدن
پسرا بي تفاوت روي ميز پشت سريمون نشستن
پلكام كم كم داشت روي هم ميوفتاد كه با چيزي كه كوبيده شود روي ميز با شدت از جام بلند شدم
هركي تو بوفه بود با تعجب بهم نگاه ميكرد
با گيجي به دخترا نگاه كردم كه همشون سرخ شده بودن و معلومه خيلي خودشون و نگه داشته بودن تا نخندن
فهميدم اين ديوونه ها كرم ريخته بودن
با حرص بهشون گفتم
-راحت باشيد ميتونيد بخنديد
يهو همشون زدن زير خنده
با حرص روي صندلي نشستم
اگه بهشون نميفتم بسه فكر كنم جنازه شده بودن بايد از رو زمين جمعشون ميكردم
با حرص بهشون گفتم
-دارم براتون....
نازي دلشو گرفته بود و سرخ شده بود
بريده بريده گفت
-خيلي باحال بود دمت گرم پري
با خشم به پري نگاه كردم
همشون زدن تو سر نازي و گفتن
-خرررر قرار شد نفهمه كدوممون بوده
نازي كه انگار تازه يادش اومده باشه گفت
-واي ببخشيد
سريع دستشو جلوي دهنش گرفت
همين كافي بد دوباره دخترا جنازه بشن البته منم همراهيشون ميكردم
همه بهمون نگاه ميكردن
پريسا از جاش بلند شد رفت اب معدني بگيره
بهش نگاه كردم مانتوي مشكي تا روي زانو پوشيده بود كه زيپ داشت با كفش آل استار مشكي و مقنعه مشكي موهاشم داده بود بالا
ما هيچكدوممون تو دانشگاه زياد ارايش نميكرديم ولي تيپمون هميشه تك بود واسه خودش
درسا مانتوي سبز پوشيده بود با شلوار جين تنگ و مقنعه مشكي
موهاشم داده بود بالا
نازيم تيپ سورمه اي زده بود كه خيلي ملوس شده بود موهاشو از وسط فرق زده بود
اوا مانتوي كرم با شلوار جين مشكي و مقعنه مشكي پوشيده بود و موهاش و فرق ريخته بود تو صورتش
با بلند شدن پريسا نگاه پسرا به خصوص ميلاد بهش جلب شد
پريسا با يك آب معدني بزرگ برگشت
به ساعتم نگاه كردم ساعت 5 دقيقه به 10 بود ،5 مين ديگه كلاس داشتيم
با چشاي گرد شده رو به بچه ها گفتم
-كلاس شروع شد بدوييد
به ساعتاشون نگاه كردن و سريع دوييديم بيرون
اين زنگ پسرام با ما كلاس داشتن
استادمون يك پسر 30 ساله بود به نظر من هميچين ماليم نبود ولي خوب دختراي كلاس خودشون و ميكشتن واسش
قبل اينك استاد وارد بشه پريديم تو
پسرام پست سرمون اومدن
پاتوقمون ته كلاس بود
هيچوقت يادم نميره وقتي اين درس و برداشتيم پسرا چقدر با دخترا دعوا كردن
اونام مجبور شدن بيان با اين استاد بردارن تا به قول خودشون مواظب جي افشاون باشه تا خدايي نكرده استاد مخشون و نزنه .....
پسرام اومدن ته كلاس نشستن
استاد شروع كرد به درس دادن خيلي استاد باحالي بود و مارم خيلي تحويل ميگرفت
سر كلاسش چرت ميزدم و گيج گيج بودم تو همون گيجي فهميدم
استاد نازي و صدا كرد
نازي با صداي ملوسش كه يكمم عشوه قاطيش كرده بود جوابش و داد
-بله استاد؟
استاد لبخندي زد و گفت
-يكي بزن به اين ساراي اتيش پاره خوابش بپره
با اين حرفش سريع چشامو باز كردم كه همه زدن زير خنده
اي مرض اخه چرا همش به من گير ميدي ايكبيري
ايشي كردمو پشت چشمي نازك كردم كه باز صداي خنده رفت رو هوا
با پسرا نگاه كردم كه اونام ميخنديدن ولي فريد اخماش توهم بود
نازي با عشوه دستشو بلند كرد
استاد-جانم؟
-استاد من اين تيكه رو متوجه نشدم
توله سگ خوب بلد بود عشوه بياد و حرص فريد و در بياره

استاد نميه لبخندي زد و گفت
-كجاشو؟
-همه شو
استاد سري تكون داد و با لبخند شروع كرد به توضيح دادن اون قسمت
نازي داشت زير چشمي به فريد نگاه ميكرد
فريدم خيلي خونسرد زل زده بود به استاد
نازي حرصش گرفت و دستمو محكم با ناخوناش فشار داد
سرخ شدم از درد خيلي خومو نگه داشته بودم نزنم لهش كنم
وقتي ديدم استاد كامل به طرفه تخته برگشت محكم با جزوم كوبوندم تو سر نازي كه صداي بدي ايجاد كرد
همه برگشتن طرفمون
نازي با بهت نگام كرد
چشم غره اي بهش رفتم و كف دستمو نگاه كردم
خوني شده بود
پسرا ريز ريز ميخنديدن
يه مرض زيرلبي بهشون گفتم
استاد با اخم نگامون ميكرد
اوه اوه حالا كي جواب اين و بده
استاد-خوب خانوم شريف ميشه اينجا رو دوباره توضيح بدين
اي خدا حالا چيكار كنم؟بهترين راهي كه ديدم گفتم الان بلند ميشم بعد خودمو ميزم به غش و ميوفتم دوباره رو صندلي اره همين خوبه
دستمو به صندلي گرفتم و بلند شدم سعي كردم قيافم و داغون نشون بدم
-استاد...
استاد منتظر نگام كرد
يهو دستمو گرفتم به سرمو خودم و پرت كردم رو صندلي
همه با نگراني نگام كردن حتي خود استاد
خوب خداروشكر تا اينجا خوب پيش رفتم
با پام زدم با آوا كه اونطرفم نشسته بود
اونم كه فهميد قصدمو شروع كرد چرت و پرت گفتن
-واي سارااا جونم چي شد؟باز قرصات و نخوردي؟
با اين حرفش اون چندتا گوسفندم شروع كردن
درسا نازي و ويشگون گرفت
نازيم زد زير گريه
ايول عجب رفقايي داشتم من
همه دورم جمع شده بودن
كم كم داشت خندم ميگرفت
درسا متوجه شد و يهوو با صداي بلند كه خودمم ترسيدم داد زد
-دورشو خلوت كنيد مگه نميبينيد حالش بده
پريسا و آوا كمكم كردن از رو صندلي بلند بشم
اون دوتا ديگم دنبالم اومدن
توي ماشين كه نشستيم يهو همه با هم زديم زير خنده
اي جان عجب فيلمي بازي كرديم

آوا-خاك توسر اين نقشه هاتم سارا
بعدم غش غش زد زير خنده
بعد اينكه كلي خودمون وخالي كرديم ماشين و روشن كردم
-خووب خانوماي بازيگر حالا كجابريم؟
آوا-بريم خريد بعدشم بريم ناهار بخوريم
سرمو به نشونه ي موافقت تكون دادم و گفتم
-اوووومممم خوبه!!! نظر شماها چيه؟
از اينه به عقب نگاه كردم
همه موافق بودن پامو گذاشتم رو گاز و رفتم سمت پاساژ
ماشين و پارك كردم و پياده شديم
عينكم و گذاشتم رو موهام و رفتم داخل اولين بوتيكي كه جلوم بود
دخترام دنبال اومدن
بعد كلي خريدي كه كرديم خسته و كوفته خودمون و تو اولين رستوران انداختيم و نشستيم سر يك ميز
گوشيم زنگ خورد
گوشي عزيزم سوخته بود و مجبور شدم واسه خودم يه دونه گلگسي نوت سفيد بخرم
بدون نگاه كردن به شماره با بي حوصلگي جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم حال شما؟
عجيب بود صدا خيلي واسم اشنا بود ولي هرچي فكر كردم به نتيجه اي نرسيدم
-ممنون شما؟
-هوووم پس نشناختين؟
با بي حوصلگي جواب دادم
-بايد بشناسم جناب؟
-بابك هستم ،بابك كيهاني
يهو سيخ نشستم رو صندلي و يه ابروم و با تعجب دادم بالا
-بله،كاري داشتين بامن؟
-خير خواستم حالي بپرسم ازتون
-اووم ممنون لطف كردين
-خواهش ميكنم كاري نداريد
-خير خدانگهدار
گوشي و قطع كردم
بچه ها منظر بهم نگاه ميكردن
درسا زودتر از همه پرسيد
-كي بود سارا؟
با جديت نگاش كردم
-واسه چي؟
با من من گفت
-اخه يهويي مودب شدي
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-شخص مهمي نبود
با دلخوري بهم نگاه كرد محلش ندادم و مشغول خوردن ساندويچي شدم كه گارسون اورد

ياد سپهر افتادم كه خيلي وقت بود خونه دنيا بد اون بدبختم حتما خيلي خسته شده بود
سريع به ساندويچم گاز ميزدم
به صندليم تكيه دادم و جلد ساندويچ و انداختم روي ميز
-بچه ها من بايد برم دنبال سپهر اگه تموميد بريم
آوا با دهن پر جواب داد
-واسا بابا داريم كوفت ميكنيم
با حالت چندشي بهش نگاه كردم و گفتم
-ببند دهنت و اه حالم بد شد كثيف
يهو دهنشو تا ته باز كرد و خنديد
سريع دستمال و از روي ميز برداشتم و پرت كردم طرفش
خورد تو سرش كه باعث شد خندش بيشتر بشه
محلش ندادم و رفتم تو فكر
چرا بابك بهم زنگ زد،چرا بايد حال يكي مثل من و بپرسه؟اونم يكي مثل من كه اصلا بهش نميخورم يه جوجه سرهنگ و چه به سارا راد؟
با خوردن دستمال تو صورتم با عصبانيت به آوا نگاه كردم
شونه اي بالا انداخت و با بيخيالي گفت
-سه ساعته داريم صدات ميكنيم ها
بعدم چشاش و ريز كرد و اروم گفت
-به كي فكر ميكردي شيطون
با خنده نگاش كردم و از جام بلند شدم،بچه هام تموم شده بود خوردنشون
دنگامون و داديم درسا تا بره حساب كنه
سريع ماشين و روشن كردم و منتظر درسا شديم
تا نشست گازشو گرفتم و رفتم سمت خونه دنيا
پريسا-هوي گوسفند مارو داري كجا ميبري؟
نازي با حالت ترس رفت تو بغل آوا و گفت
-اين ميخواد مارو بدزده
جيغ آوا در اومد
خودشو ميزدم و عينهو اين پيرزنا نفرينم ميكرد
-اي پسره علاف بزن كنار،خير از جوونيت نبيني ايشاالله ،فكر كردي ما بي صاحابييم
ساكت شد و يك نگاه به پريسا كرد و اروم گفت
-خوب بي صاحابيم ديگه مگه نه
بلند زدم زير خنده
پريسا يكي محكم كوبوند تو سرش
با ناله سرشو گرفت و گفت
-اي تو روح عمتون چرا همه گير دادي به سر من امروز پوكيد خوب بابا بدبخت
در خونه ي دنيا ترمز كرم
درسا پياده شد و گفت خونه خواهرش ميمونه با هممون خداحافظي كرد و رفت داخل
دنيا با سپهر اومد بيرون
بعد كلي تشكر سپهر و دادم بغل نازي كه اومده بود جلو نشسته بود
داداشيه گلم تا رفت تو بغل نازي خوابش برد
بچه ها رو در خونه هاشون پياده كردم و خودمم رفتم سمت خونه
با بدبختي كليد انداختم و رفتم تو
با ورود من در خونه ي اقاي سالاريم باز شد و دخترش مهسا با يك پسر خنده كنان اومدن بيرون
مهسا با ديدن من خنده رو لبش خشك شد و مات بهم نگاه كرد
پسره ام كه بهش ميخورد همسن و سال من باشه زل زده بود بهم و داشت با نگاهش من و ميخورد
با سردي تمام زل زدم تو چشماي مهسا و گفتم
-به بابات ميگي دنبال يك خونه ديگه باشه
بي توجه از كنارشون رد شدم
وسط پله ها بودم كه مهسا صدام كرد اصلا ازش خوشم نميومد معلوم بود دختره خرابيه چند دفعه با پسراي ديگه ديده بودمش ولي به روي خودم نياوردم ولي ايندفعه ديگه نميشد گذشت كنم
واستادم ولي برنگشتم
با التماس گفت
-تورو خدا به بابام چيزي نگيد به خدا ميكشتم
برگشتم و با نفرت نگاش كردم
-به من ربطي نداره چه غلطي ميكني ولي من خوشم نمياد هر ادمي بي سرو پايي تو خونم رفت و امد داشته باشه،تا اخر هفته وقت داريد خونه رو خالي كنيد
بدون توجه به گريه ها و خواهش هاش رفتم بالا
سپهر و روي تخت گذاشتم و لباسامو عوض كردم
رفتم سرويس و دست و صورتمو اب زدم خيلي خوابم ميومد
تو اتاق رفتم و كنار سپهر دراز كشيدم
فرشته كوچولوي من راحت خوابيده بود
روي دستش بوسه اي زدم و موهاش و از روي صورتش كنار زدم

چشمام و بستم بايد به اقاي عبدي ميسپردم واسم مستاجر قابل اعتمادي پيدا كنه
چشمام گرم شدو به خواب عميقي فرو رفتم
با صداي زنگ خونه رو تخت غلطي زدم و غرغر كردم
-اي زهرمار
چشمام و دوباره بستم كه باز صداي زنگ بلند شد
با عصبانيت از تخت اومدم پايين و رفتم سمت در
-كيههه؟
-سالاري هستم سارا خانوم
پوفي كردم و جواب دادم
-چند لحظه صبر كنيد
رفتم صورتمو شستم و شالي روي سرم انداختم
در و باز كردم و بي حوصله گفتم
-سلام،بله؟
-سلام خانوم شبتون بخير
تو دلم گفتم
-اگه ريخت نحس تورو نميديدم واقعا بخير بود شبم
سرمو تكون دادم و گفتم
-امرتون؟
كمي من من كرد و گفت
-راستش مهسا بهمون گفت شما گفتيد بايد خونه رو خالي كنيم
باجديت جواب دادم
-بله؟
-اخه چرا؟
-خونه رو لازمش دارم
پوزخندي زد و گفت
-لابد ميخوايد پسرتون و دوماد كنيد
با خونسردي بهش نگاه كردم و گفتم
-اونش به خودم مربوطه،فقط يك هفته وقت داريد به اقاي عبدي سپردم مستاجر جديد واسم پيدا كنه،امر ديگه اي نيست؟
با خشم بهم نگاه كرد
بي توجه بهش با لحن سردي همونطور كه درو ميبستم گفتم
-شبتون خوش
خون خونمو ميخورد مرديكه ي دلقك اومده ميگه پسرتون و ميخوايد دوماد كنيد؟عوضي
گوشيمو برداشتم و به اقاي عبدي بنگاهي سر كوچه زنگ زدم
-بله؟
-سلام جناب،راد هستم
-به خانوم راد حالتون چطوره؟
عاشق اين پيرمرد مهربون بودم
-ممنونم شما خوبيد؟خانواده خوبن؟
-خوبن دخترم جانم بابا كاري داشتي؟
-بله اقاي راد راستش ميخواستم واسم مستاجر پيدا كنيد
با تعجب گفت
-مگه سالاري و بيرون كردي
با كلافگي گفتم
-اره اقاي عبدي اصلا ازين خانواده خوشم نمياد
-باشه دخترم واست پيدا ميكنم
با خوشحالي خداحافظي و تشكر كردم
سري به سپهر زدم هنوز خواب بود
رفتم تو اشپزخونه و سوپ درست كردم و منتظر شدم تا سپهر بيدار بشه
led رو روشن كردمو زدم من و تو
اوفففف اينم كه هيچي نداشت اي خدااااا
pmc يك اهنگ مزخرفي داشت پخش ميكرد به همون گوش دادم
داشتم كمكم كلافه ميشدم كه صداي گريه سپهر بلند شد
سريع از جام بلند شدم لامپ اتاق خاموش بود و سپهر ترسيده بود
چراغ و روشن كردم سپهر روي تخت نشسته بود و گريه ميكرد
با ذوق رفتم طرفش و بغلش كردم
-جونم داداشي من!گريه نكن قربونت برم،ابجي سارا اينجاست
-ماما
با تعجب وبهت بهش نگاه كردم
-ماما نه سارا
ولي اون هنوز گريه ميكرد
بغلش كردم و رفتم تو سالن يك اهنگ شاد داشت پخش ميشد
بشكن ميزدم و همونطور كه سپهر بغلم بود ميرقصيدم
كم كم گريش تموم شد و خنديد
رفتم صورتشو شستمو پوشكش و عوض كردم
يك كمي سوپ ريختم تو ظرق و بهش غذاشم دادم
حوصلم حسابي سر رفته بود
لباساي سفيد سپهر و تنش كردم خودمم تيپ سفيد زدم
گوشي و كليد خونه رو برداشتم و رفتم بيرون
ميخواستم برم پارك سر كوچه كالسكه سپهر و از تو راهرو اوردم بيرون و سپهر و گذاشتم توش
براي اولين بار داشتم با سپهر ميرفتم پارك
حس اين مامانا رو داشتم به پريسا كه خونشون نزديك خونه من بود اس دادم كه اونم بياد
سريع جواب داد
-ta 30 min dg onjam ejgham
لبخندي زدم و رفتم روي نيمكتي نشستم و سپهر و نشوندم رو پام
-خوب پسر گل كجا بريم؟
خنديد گذاشتمش رو زمين تا خودش راه بره
رفت جلوتر روي نيمكت اونوري چندتا پسر نشسته بودن
تاتي تاتي رفت جلوي پسرا واستاد و بهشون نگاه كرد
يكي از پسرا بلند شدو بغلش كرد
پسر خوشتيپي بود
پسره-واي بچه ها اين كوچولو رو چقدر خشگله،چطوري عمو؟
سپهر بهش نگاه كرد و زد زير گريه
بلند شدم رفتم طرفشون
توجه دوتا از پسرا بهم جلب شد و شروع كردن تيكه انداختن
-خانومي چه خوشگلي شما
اخمي كردمو رفتم طرف سپهر كه هي ماما ميگفت
جلوي پسره واستادم و دستمو طرف سپهر دراز كردم من و كه ديد گفت
-ماما
با گريه اومد تو بغلم
به خودم فشارش دادم و گفتم
جان ماما
لبخندي رو به پسره كه مات ببهم نگاه ميكرد زدم و گفتم
-شرمنده اقا
به خودش اومد و با تجب گفت
-خواهش ميكنم،پسر خيلي نازي داريد
-ممنون
خواستم بيام كه يكي از پشت بازومو گرفت
برگشتم ديدم پريساست
-سارا؟
-سلام عزيزم
-سلام عخشم،واي جيگر خاله رو باش چه خوشگل شده
سپهر با ذوق رفت تو بغل پريسا
برگشتم طرف پسره و گفتم
-با اجازه
با لبخند نگام كرد
رفتم سمت نيمكتي كه قبلش نشسته بودم تا نشستيم پريسا سريع گفت
-بله ديگه سارا خانوم تنها ميايد ددر دودور با پسرا ميحرفيد
زدم تو سرشو گفتم
-خفه بابا سپهر رفت طرفشون پسره بغلش كرد اينم زد زير گريه منم رفتم گرفتمش
-هومممم باشه
با ذوق گفتم
-واي پري بگو چي شده
اونم مثل من جوابمو داد
-چي شده؟
-سپهر بهم ميگه مامان
با تعجب يكم به من نگاه كرد يكم به سپهر كه تو بغلش بود يهو زد زير خنده
حالا مگه ول كن بود فقط ميخنديد
با حرص گفتم
-زهرمار ببند ديگه
به زور خودشو كنترل كرد و گفت
-اين كه تا همين ديروز بهت ميگفت
-اجي ساآ
-خودمم ميدونم امرروز از خواب بيدار شد گفت ماما،الانم جلوي اين پسرا بهم گفت ماما

-تعجب كردم اين پسرا بهت پيله نشدن،نگو اين وروجك كار خودشو كرده
لبخندي زدمو سرم و تكون دادم
-ولي سارا بعد واست مشكل نشه
با تعجب بهش نگاه كردم
-مشكل؟
-اره ديگه واسه ازدواجت...
حرفش و قطع كردم و با جديت گفتم
-اولا من نميخوام ازدواج كنم،دوما اگرم يه روز خر شدم هركي من و ميخواد بايد سپهرم بخواد من سپهر و از خودم جدا نميكنم
خواست حرفي بزنه كه سپهر پخش زمين شد
رفتم بلندش كردم ايندفعه ديگه گريه نميكرد
روبه پري گفتم
-بلند شو بريم
سري تكون داد و از جاش بلند شد
موقع رد شدن از جلوي پسرا يكيشون تيكه انداخت
-اي بابا ميبيني حامد تورو خدا يه دونه ازين مامان دافام نداريم
با اخم غليظي از جلوشون رد شدم و از پارك اومديم بيرون
رو به پريسا گفتم
-پري با من مياي يا ميري خونه؟
-نه ديگه برم خونه كلي كار دارم
-باشه عزيزم مرسي اومدي
يكي زد تو سرم و گفت
-زر نزن بابا
خم شد جلوي كالسكه و سپهر و بوسيد
دستشو تو هوا تكون داد و گفت
-باباي مامان سارا
خنديدم و گفتم
-برو گمشو ديوونه
راه افتادم سمت خونه كليد و كه انداختم با هزار بدبختي كلسكه رو بردم تو راه رو صداي دعوا از خونه سالاري ميومد
خداروشكر كردم كه بالاخره شرشون داره كم ميشه
زن سالاري مثل اينكه با صداي باز و بسته شدن در متوجه اومدنم شده بود با عصبانيت و حرصي كه انگار مال باباش و خوردم اومد بيرون و شروع كرد داد و فرياد كردن
-واسه چي ميخواي مارو بلند كني ها؟اين وقته سال از كدوم گورت برم خونه پيدا كنم
با خونسردي بهش نگاه ميكردم ادم به اين وقيحي نديده بودم تا حالا
سپهر از داد هاي بلندي كه ميزد ترسيد و شروع كرد به گريه كردن يك نگاه بهش كردم و با عصبانيت برگشتم طرف زن سالاري و با صداي بلندي كه خيلي وحشتناك بود داد زدم
-صداتو بيار پايين زنيكه شليطه،خونمه اختيارشو دارم،الان كه فكر ميكنم ميبينيم بايد زودتر از اينا بلندتون ميكردم بار اخرت باشه صداتو واسه من مياري بالا ها فهميدي؟
بعدم رفتم بالا
زنيكه اشغال فكر كرده كيه كه اينجوري سرمن داد ميزنه
بچه رو اروم كردم و گذاشتمش رو زمين اسباب بازياشم ريختم دورش
با حرص مانتو شلوارم و در اوردم و با يه تاپ صورتي با شلواركش پوشيدم
گوشيم زنگ خورد
جواب دادم اقاي عبدي بود
-جانم اقاي عبدي؟
-سلام دخترم خوبي؟
-ممنون شما خوبيد؟
-الحمد الله،راستش زنگ زدم بگم واست مستاجر پيدا كردم دخترم
خوشحال شدم و با ذوق روي كاناپه نشستم
-جدي؟چه خوب،حالا كي هست؟
-اره دخترم ادم خوبيه،فقط يك مشكلي هست
-چي؟
يكم من من كرد
-راستش.....راستش يك پسر مجرده
سريع اخمي كردم و گفتم
-نه اقاي عبدي ردش كنيد بره من گفته بودم شرايطمو قبلا بهتون
-دخترم ادم خوبيه...من تضمينش ميكنم...حالا شما فردا بيا بنگاه خوشت نيومد ردش ميكنم بره چطوره؟
يكم فكر كردم و گفتم
-باشه ميام
-ممنون دخترم پس فردا ساعت 5 منتظرتم
-ميبينمتون فعلا
گوشي و قطع كردم هنوز به ثانيه نرسيده بود دوباره شروع به زنگ خوردن كرد
يه ابرومو دادم بالا و با تعجب جواب دادم
-بله؟
-سلام سارا خوبي؟
-ممنون اقا فريد مشكلي پيش اومده؟
-هي تيكه بنداز حالا
بيخيال گفتم
-تيكه ننداختم كاري داري؟
-اره راستش ميخواستم راجب مساله اي باهاتون صحبت كنم
تكيه دادم به پشتي كاناپه و گفتم
-بفرماييد گوش ميكنم
-راستش راجبه بابكه....
صداي ميلاد ميومد كه داشت صداش ميكرد
-فريد...
-يك لحظه ببخشيد گوشي
-چيه؟
ميلاد-اين كت من و نديدي؟
-نه
-ببخشيد سارا
-خواهش ميكنم داشتيد ميگفتيد
تا خواست حرف بزنه صداي گريه سپهر رفت رو هوا
سريع رفتم طرفش دستش يه كوچولو بريده شده بود و داشت خون ميومد
-الهي قربونت برم چي شد عزيزكم؟
بلندش كردم و بردم دستشو شستم و روش چسب زخم كردم
تازه يادم افتاده فريد پشت خطه،سريع گوشي و برداشتم و گفتم
-واي ببخشيد
ديدم صدايي ازون ور نمياد
بلند تر گفتم
-اقا فريد
به خودش اومد و گفت
-سارا؟
-بله؟
-اون ...بچه كيه؟
-فكر نكنم واسه اين زنگ زده باشيد اگه كاري نداريد قطع كنم
-بعد باهات تماس ميگيرم باي
بعدم گوشي و قطع كرد با تعجب گوشي رو گوشم مونده بود
شونه اي بالا انداختم گوشي و پرت كردم كنارم
سپهر و تو بغلم خوابوندم و شروع كردم قلقلك دادنش
كلي ميخنديد و من ذوق مرگ ميشدم
بايد به بچه ها زنگ ميزدم ميگفتم بيان فردا كه من ميرم بنگاه مراقب سپهر باشن
زنگ زدم به نازي و باهاش هماهنگ كردم قرار شد يك ربع به پنج اينجا باشن
با خستگي سپهر و بلند كردم و بردم تو اتاق و رو تخت خوابوندمش خودمم كنارش خوابيدم


رمان پارتي دردسرساز4

۱۱۱ بازديد
عصر رفتيم دنبال لباس
هركدوممون دنبال يك چيز خاص بوديم
يه چيزي كه باهاشون پسرا رو بسوزونيم
ميخواستم تيپ اسپرت بزنم ولي بچه ها نذاشتن و يك لباس شيك واسم خريدن
نازي يك لباس مجلسي قهوه اي برداشت كه كوتاه بود با كفشاي پاشنه ده سانتي قهووه اي خيلي شيك بود و كيپ تنش
http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...s4op5ddsc0.jpg
پريسا يك لباس دكلته كوتاه سفيدرنگ كه خيلي خيل شيك بود برداشت با كفشاي پاشنه ده سانتي سفيدش
http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...xwo0ks5k9e.jpg

آوا يك لباس مجلسي مشكي كوتاه كه پشت گردنش بسته ميشد برداشت با كفشاي پاشنه بلند مشكي رنگ

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...bnkhym9mq0.jpg

درسام يك لباس شيك برداشت كه يه جورايي شبيه مال نازنين بود

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...wkjfgfk3tr.jpg

منم به اصرار بچه ها يك لباس مجلسي كوتاه قرمز و مشكي با ساپورت مشكي با كفشاي پاشنه ده سانتي قرمز خريدم

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...6wwptxr0sn.jpg

(بچه ها اگه بازنكرد اين لينكارو كپي كن تو قسمت سرچتون مياره )

خسته و كوفته رفتيم خونه ،شاممون و بيرون خرده بوديم فقط دوست داشتم سرمو بذارم رو بالش و بخوابم
------
امروز پنج شنبه است بچه ها كلي ذوق و شوق دارن
نشستن جلوي اينه و دارن خودشون و خوشگل ميكنن
قرار گذاشتيم هممون موهامون و صاف كنيم و بريزيم كميشو از دوطرف جلو و بقيش و با يك گيره بالاي سرمون جمع كنيم تا ابشاري بياد پايين
ارايشامونم حالتش يكي باشه ولي رنگ لباسامون
خط چشمارو من ميكشيدم
گونه ها كار درسا بود و لبام كه هركي خودش ارايش ميكردشون
موهامو با اتو صاف كردمو درستشون كردم
خط چشم پررنگي كشيدم كه چشام خيلي خيلي جذاب شد
درسا اومد و شروع كرد ارايش كردنم
رژ لب قرمزم و برداشتم زدم
بچه ها يكي يكي ميومدن تا خط چشم بكشم براشون
همگي اماده و خوشگل كرده رفتيم تو ماشين
-پيش به سوي بسر كشي
هممون خيلي جذاب شده بوديم
طوري كه خودمون دلمون ضعف ميرفت واسه همديگه
جلوي در خونه ماشين و پارك كردم و پياده شدم
خونه شادي اينا خيلي بزرگ بود و لوكس
توي اسانسور خودم و توي اينه نگاه كردم
همه چي عالي بود
صداي موزيك ميومد
با بچه ها براش پلاكي طلا خريده بوديم كه اسمشو به خارجي نوشته بود
تو اين گروني كلي پول بابتش داديم
رفتيم داخل
پسرا رو ديدم كه روي يك مبل نشسته بودن و داشتن به كسايي كه وسط ميرقصيدن نگاه مركدن بابكم باهاشون بود
تعجب كردم پليس و اين كاررا
شادي راهنماييمون كرد بريم تو اتاق تا لباسامون و عوض كنيم
پريسام مثل من ساپورت مشكيش و پوشيد
لبخندي بهم زديم و اومديم از اتاق بيرون
موزيك تموم شده بود و همه شسته بودن
با ورود ما نگاها چرخيد طرفمون
سنگيني نگاه پسرا رو حس ميكرديم

بدون توجه به نگاه خيره اطرافيانمون رفتيم نشستيم روي يك مبل
خيلي شلوغ بود
همه با دوست دختراشون يا پسراشون اومده بودن
مامان باباي شاديم بودن
برامون شربت اوردن
هركدوممون يك طعمي رداشتيم
پسرا زوم بودن رومون
برگشتم طرفشون كه ديدم با اخم دارن نگامون ميكنن
طبيعي نشستم سرجامو اب پرتقالم و مزه كردم
هنوز نشسته بوديم درخواست رقص بود كه هجوم مياورد روي سرمون
پامو انداختم رو پامو تكيه دادم به مبل و اطرافم و نگاه ميكردم
پسري اومد جلوي خودش نويد معرفي كرد
رو كرد به من و گفتم
-ميتونم افتخار اين و داشته باشم كه باهاتون برقصم
لبخندي زدم كه فكر كرد قبولم كردم
-نه ممنون حسش نيست
لبخندش ماسيد
بچه ها ريز ريز ميخنديدن
پسره دست از پا دراز تر برگشت و رفت
درسا-سارا چرا با احساسات جووناي مردم بازي ميكني
بعدم باهم زديم زير خنده
دختري رفت طرف شايان و بهش چيزي گفت
اونم با لبخند از جاش بلند شد و دستشو انداخت دور دختره و رفتن وسط تا برقصن
نگاهي به آوا كرديم كه خونسرد داشت نگاه ميكرد
پريسا با بهت گفت
-آوا خوبي؟
لبش و جوييد و با حرص گفت
-نه بابا چه خوبي؟پسره احمق!حالتو جا ميارم
با درخواست رقصي كه بهش دادن بلند شد و رفت
واسش فرق نداشت كي بود فقط ميخواست لج شايان و در بياره
نگاه خشمگين شايان بود كه رو بدن آوا بالا و پايين ميومد
آوام تا ميتونست واسه پسر رو به روش عشوه ميومد
شايان هيچ توجهي به دختري كه داشت باهاش ميرقصيد نداشت
اهنگ بدي دخترا پاشدن رفتن وسط برقصن ولي من هيچوقت دوست نداشتم جايي كه پسر هست برقصم
روي مبل نشسته بودمو با لبخند به دخترا نگاه ميكردم
كسي كنارم نشست نگاه كردم بابك بود
لباس مردونه جذب طوسي پوشيده بود با شلوار كتون جذب مشكي يقش تا روي سينش باز بود موهاشم خيلي شيك و داده بود بالا ،صورتشم شيش تيغ كرده بود
توله سگ خيليم خوشگل شده بود
صورتمو برگردوندم و بي توجه بهش به ديد زدن اطراف مشغول شدم
-قبلا ادب داشتي سلام ميكردي
-گيرم من بي ادب باشم بهتر نيست از كنا اين بي ادب بلند شي بري يك جاي ديگه بشيني جناب سرهنگ
خشمگين نگام كرد و گفت
-مرض جناب سرهنگ
جدي نگاش كردم كه گفت
-اين چه سر و وضعيه كه واسه خودتون درست كرديد
جوش اوردم به اين چه ربطي داشت كه تو هر كاري دخالت ميكرد؟
خشمگين نگاش كردمو گفتم
-ببينم بهت گفتم تو مسايلي كه به تو ربطي نداره دخالت نكن فكر كردم زبون ادميزاد ميفهمي ولي الان....
سري با تاسف تكون دادم و چيزي نگفتم
فريد نشست اين طرفم و با خشم گفت
-ميبينم كه همتون خوشگل كردين
خيلي ريلكس جوابشو دادم
-به شما ربطي داره؟
-اره
-خر كي باشي؟
-درست صحبت كن سارا
شونه اي بالا انداختم
دخترا اومدن طرفمون
نازي با ديدن فريد هول شد ولي سريع به خودش اومد و سرد گفت
-سارا جوني ؟
-جونم؟
چشاش برق زد و خم شد در گوشم اروم گفت
-مياي بريم كرم ريزي؟
خنديدم و گفتم
-اره هستم
دستمو گرفت و گفت
-پس بلند شو
فريد همچنان داشت به نازي نگاه ميكرد ولي نازي پشت چشمي واسش نازك ميكرد كه نگو
نازي داشت عقب عقب راه ميرفت و من و دنبال خودش ميكشوند
خورد به يك پسري كه مست بود
سريع جداش كردم از پسره دستشو كشيدم و ررفتم
درسا پيش بچه ها نبود
با تعجب بهشون گفتم
-بچه ها درسا كوش پس؟
با نگراني به اطراف نگاه كردن
پريسا-الان همينجا بود به خدا
رفتم بالا
گوشيش و گرفتم
صداش از تو اون يكي اتاق ميومد با وحشت با بچه ها رفتيم تو اون اتاق
در و كه باز كردم
مونده بودم بخندم يا گريه كنم
درسا بيخيال داشت با گوشيش ور ميرفت و ادامس ميتركوند و فرزادم با عصبانيت باهاش حرف ميزد
با باز شدن در درسا ادامسش و كرد تو حلقش و گفت
-ااا شمايين؟بياين تو
يه نگاهي به فرزاد كه داشت با خشم نگاش ميكرد ،كرد و گفت
-اينم داشت ميرفت
انگار داشت در مورد يه اشغال حرف ميزد
ميدونستم الان تو دلش عروسيه كه فرزاد پيششه ولي خوب خودشو نگه داشته بود

فرزاد با عصبانيت بهم تنه زدو رفت از اتاق بيرون
شونمو گرفتم و رو به درسا گفتم
-عجب بيشوريه ها
درسا-اخي عزيزم ديدي چه جوري عصباني شد؟
چپ چپ نگاش كردم كه چشاش و واسم لوچ كرد
پريسا-تو اينجا با فرزاد چه غلطي ميكردي؟
شونه اي بالا انداخت و گفت
-هيچي بابا داشتم با يك پسره ميرقصيدم يهو اين وحشي اومد دستمو گرفت و كشوندم اينجا كليم سرم داد زد ولي من محلش ندادم
آوا دستشو برد بالا و گفت
-حقا كه دوست خودمي بزن قدش
محكم دستاشون و كوبوندن بهم
غري زدم و با ناراحتي گفتم
-بچه ها حوصلم سر رفت،خيلي مسخرست
نازي با هيجان گفت
-كجاش مسخرست؟كلي داريم پسرا رو زجر كش ميكنيم
درسا-اينا رو ولش كن بابك و ديدين عجب تيكه اي شده بود؟
پريسا-اره كصافططط داشتم نقشه ميكشيدم برم تورش كنم
وارد بحثشون شدم و بي حوصله پامو محكم كوبوندم رو زمين كه پاشنه پام رو زمين ليز خورد و تققققققق افتادم رو اون سراميكا و پاهام رفت رو هوا خيلي شيك داغون شدم
بچه ها اول با بهت بهم نگاه كردن و يهو همشون زدن زير خنده
روي تخت جنازه شده بودن و ميخنديدن
ب ا س ن م داغون شد كفشمو در اوردم و پرت كردم طرف آوا كه صداش از همه بلند تر بود
خورد تو سرش با گيجي بهم نگاه كرد و دسش و گذاشت رو سرش
دوباره شليك خنده بود كه رفت رو هوا ايندفعه منم همراهيشون ميكردم
بزن بزني راه انداخته بوديم كه نگو و نپرس
از خنده سرخ شده بوديم درسا از بس خنديده بود اشك از چشاش ميومد
خيلي وقت بود تو اتاق بوديم واسه همين سريع بلند شديم و ارايشمون و درست كرديم و لباسا و موهامونم مرتب كرديم و رفتيم سمت در اتاق
درسا پشت در واستاده بود تا ماهم بهش برسيم كه يهو در باشدت باز شد و درسا كه پشت در بود كتلت شد و چسبيد به ديوار
همين كافي بود تا دوباره جنازه شيم كف اتاق از خنده
من يكي كه ديگه نا نداشتم حتي بخندم
شادي بدبخت مات شده بود به ما
نميدونست چرا داريم ميخنديم
درسا همونطور كه دماغشو گرفته بود درو با پاش محكم هل داد طرف شادي كه محكم خورد تو صورتش
روي زمين قل ميخورديم و ميخنديدم
شادي بدبخت صورتش داغون شد
درسا با حرص از پشت در اومد بيرون و رو به شادي گفت
-گوساله من به اين بزرگي و نديدي كه در و كوبوندي تو صورتم؟
شادي غرغر كرد
-كوره خر اخه پشت در بودي چطور ببينمت؟
داشتن باهم بحث ميكردن
مامان شادي اومد تو اتاق كه سريع بلند شديم و خودمون و جمع و جور كرديم
با شك بهمون نگاه كرد و گفت
-دخترا شماها كجايين؟
پريسا كه هنوزم داشت ميخنديد گفت
-الان ميايم خاله جون
مامانش سري تكون داد و رفت
ايندفعه اومديم بيرون ولي از بس خنديده بوديم گرممون شده بود
روي مبل روبه روي پسرا نشستيم
درسا نوك بينيش سرخ شده بود
با نگاهي كه بهش كرديم دوباره زديم زير خنده
تو حين خنده نگام به بابك خورد كه با خشم گفت
-مرض ببند
خندم قطع شدو با تعجب بهش نگاه كردم
اشاره كردم با مني؟
-نه پس باعممم
-خوش باش با عمت
خوشم ميومد خوب داشتيم حرصشون ميداديم

برگشتم طرف درسا مشغول حرف زدن باهاش بودم
دختر و پسر اون وسط داشتن باهم ميرقصيدن وخوش بودن


-سارا دلم يكم هيجان ميخواد

-اين همه هيجان برو يكم حال كن

-نه بابا ازين هيجانا نميخوام ،يك هيجاني ميخوام كه واقعا هيجان باشه

-بيخيال بابا،از هفته بعد دوباره بايد بريم دانشگاه ديگه كي حوصله هيجان داره

با دستش زد به بازوي لختم و گفت

-اه سارا توم كه همش ضدحالي يكم پايه باش بابا

شونه اي بالا انداخم و با بيخيالي پرتقالي كه تو ظرفش بود و برداشتم و شوت كردم تو دهنم

نازي و پريسا داشتن در گوش هم پچ پچ ميكردن و ميخنديدن

آرمان با چندتا پسر اومد طرفمون

با لبخندي به لب از جام بلند شدم

بچه هام پشت سرم بلند شدن و مشغول احوال پرسي با ارمان

ارمان و دوسش داشتم مثل پسراي ديگه اي كه مشناختم نبود مثل داداش نداشتم دوسش داشتم

ارمان-خوبي ابجي سارا؟چه عجب ماشما رو ديديم!! ستاره سهيل شدي خانوم

لبخندي زدم


-نه بابا هستيم شما نيستي برادر من برو از شادي بپرس چقدر ازت ياد ميكنم

چشمكي زد و گفت

-باشه تو راست ميگي



برگشت و به دوستاش اشاره كرد
-دخترا اينا دوستاي منن،خيلي دوست داشتن باهاتون اشنا بشن
واسه همين اوردمشون يكم باهاتون اشناشون كنم
دخترا نيششون شل شد
اي خاك تو سر بي جبشون كنم
ارمان اونا رو عرفي كرد و خودش رفت تا به مهموناي ديگه برسه
پسرا هركدوم ابراز خوشحالي كردن و كنارمون نشستن
با چشم به بچه ها اشاره كردم زيادي بهشون محل ندن اونام با سر تاييد كردن
پسري كه كنارم نشسته بود اسمش امير بود

از قيافش و تيپش معلوم بود خيلي ادم باحالي و پولداري باشه
ولي خوب من ادمي نبودم كه بخوام با يك پسر دوست بشم مگه اينكه كه خيلي از طرف خوشم بياد تا بهش اوكي بدم
اونم نه مثل دوست دخترش باشم بلكه مثل دوتا دوست معمولي
امير-خوب سارا خانوم حالتون خوبه؟
خيلي عادي جوابشو دادم
-خيلي ممنون شما خوبي؟
-ممنون،خيلي تعريفتون و از ارمان شنيدم
-لطف داره همچين تعريفيم نيستم
با غرور گفت
-نه بابا خودتون و دست كم گرفتيد
پسراي ديگم باهركردوم از دخترا مشغول بودن
تكيه دادم و پامو انداختم رو هم و دستامو روشون گذاشتم
-ممنون لطف دارين
-راستش با تعريفايي كه ارمان ازتون كرد خيلي ازتون خوشم اومد
تو دلم گفتم
-باز شروع شد خالي بندياشون ،اوه خداي من خودمو به تو ميسپارم تا نزنم لهش كنم
لبخند سردي بهش زدم و چيزي نگفتم
خيلي رو اعصاب بود همش فك ميزد
دنبال كسي بودم كه من واز شرش نجات بده
دخترا كه هيچكدوم حواسشون بهم نبود
يك نگاهي به اطراف انداختم
چشمم به بابك افتاد كه داشت خيلي عادي بهمون نگاه ميكرد
تمام عجزم و تو چشمام ريختم

با ديدن نگام يك ابروش و داد بالا و با تعجب نگام كرد
اوف ازنم بخاري بلند نميشد
بي حوصله سري براي تاكيد حرف امير كه يك سره داشت فك ميزد تكون دادم
-سارا خانوم ببخشيد
با سرعت و خوشحالي سرمو بلند كردم
بابك بود
تا حالا هيچوقت اينقدر خوشحال نشده بودم
با ذوق گفتم
-بله،كاري داريد؟
پوزخندي بهم زدو گفت
-بله اگه ميشه چند لحظه
با سرعت بلند شدم و محل به امير كه با بهت داشت نگام ميكرد ندادم

دنبال بابك راه افتادم ولي اون راهشو كج كردو ازم جدا شد و رفت سر جاش نشست
اولش با بهت بهش نگاه كردم اين چرا اينجوري كرد؟
روي مبل نشست و با پوزخند نگام كرد
سريع به خودم اومدم و شدم همون ساراي مغرور
به سردي بهش نگاه كردمو رفتم سمت خوراكي هايي كه روي ميز چيده شده بود
واسه خودم يكمي چيپس و پفك برداشتم و رفتم نشستم كورترين نقطه اي كه تو ديد بود
ميخوردمو و اطرافم و ديد ميزدم
با روشن شدن چراغ گوشيم نگاهمو از اطراف گرفتم
اس ام اس از طرف آوا
-sara jon harki dost dari bia maro nejat bde ravanimon kardan
خنده اي كردمو در جوابش نوشتم
-chi shod shoma k dashtin hal mikardin?
-sarraaa !!!!baw asan sa@t 12 babam negaran mishe
-gomsho omadam
از جام بلند شدم و رفتم طرفشون
-دخترا؟
برگشتن طرفم و با خوشحالي نگام كردن
-بهتره بريم ديگه ديروقته
سري تكون دادن و مشغول خداحافظي شدن
منم بدون توجه بهشون رفتم تو اتاقي كه لباسامو گذاشته بودم
سريع لباسامو عوض كردمو منتظر بچه ها موندم
بالاخره تشريف فرما شدن
سريع از اتاق زديم بيرون و بعد مراسم طولاني خداحافظي رفتيم طرف ماشين
پسرام داشتن سوار ماشينشون ميشدن اونام دوتا ماشين اورده بودن
پام و روي پدال گاز فشار دادم و برو كه رفتي
بچه هارو رسوندم خونشون با خستگي تمام رفتم سمت خونه
گاهي وقتا از تنهايي تو اين خونه درندشت خيلي مسترسيدم
با كليد درو باز كردم و رفتم داخل
چشمام پر از اشك شد
هميشه وقتي اينقدر دير ميومدم خونه مامان شاكي ميشد و با نگراني ازم ميپرسيد كجا بودم
ولي الان يك سال بود كه ديگه كسي چشم انتظارم تو اين خونه نبود
قطره اشك سمجي كه سعي داشت بياد پايين با شدت پس زدم و رفتم تو
لباسامو كندم و روي تختم افتادم
فكرم رفت سمت سپهر
داداش كوچولوي يك و نيم ساله من كه از وقت فوت مامان و بابا دايي برده بودتش پيش خودش
دلم واسش يه ذره شده بود
خيلي وقت بود بهش سري نزده بودم
چند روزي بود با خودم درگير بودم كه بيارمش پيش خودم
هرچيم كه بود داداشم بود
خدايا من به جهنم چرا به خاطر اين طفل معصوم مامانشون و نجات ندادي؟
چرا اين بچه باايد يتيم تو اين دنيا زندگي كنه
اولش كه دايي اين پيشنهاد و داد به شدت مخالفت كردم دلم نميخواست سپهر و كه اينقدر بهش وابسته بودم از خودم دورش كنم
هميشه از زندايي مرجان بدم ميومد خيلي ادم پررو و مغروري بود
تا الانم از ترس دايي بود كه حرفي نزده بود
فردا بايد برم ببينمش و با دايي حرف بزنم تا بزاره سپهر و بيارمش پيش خودم
آره من ديگه الان بزرگ شدم ميتونم مراقب داداشيم باشم
به سپهر فكر كردم كه چقدر الان بايد بزرگ شده باشه
1 ماه بود نديده بودمش
با ياداوري خاطرات لبخندي روي لبم اومد
به اميد اينكه فردا داداشيم و ميبينم چشمام و بستم
صبح با نوري كه توي چشمم خورد چشمام و باز كردم و به خورشيد فحش ميدادم
غلطي زدم و به پهلو دراز كشيدم
ولي خواب از سرم پريده بود
بلند شدم و رفتم تا صبحونه بخورم
ساعت 8 بود بايد ميرفتم خونه دايي
تند تند يه چيزي خوردمو سريع اما ده شدم
در خونه دايي كه رسيدم مكث كردم
ولي با ياداوري چهره معصوم سپهر مصمم شدم و زنگ و فشردم
-كيه؟
-منم زندايي
-به خانوم چه عجب
واي خدا باز شروع شد
-لطفا درو باز كنيد
-بفرماييد
در با صداي تيكي باز شد و رفتم داخل
زندايي و دايي مراد بچه دار نميشدن
ولي زندايي از سپهر و من به شدت بدش ميومد
رفتم داخل اسانسور
طبقه سوم پريدم بيرون
در خونه با بود
رفتم داخل سپهر كوچولوي من روي موكت خوابش برده بوده
زندايي حتي زحمت نكشيده بود ببرتش سرجاش بخوابونتش
عصباني شد اينا اينجوري از سپهر مراقبت ميكردن؟اين بود منم منماشون؟
مرجان جلوم ظاهر شد
با اخم بهم نگاه كرد
به سردي بهش سلام دادم
با طلبكاري بهم نگاه كرد
-چيه ارث بابات و خوردم سارا خانوم كه اينجوري سلام ميكني؟شب تا صبح كلفتي داداشت و ميكنم بايد اينجوري برخورد كني؟
با طعنه و پوزخند جوابشو دادم
-بله معلومه چقدر ازش نگهداري ميكنيد
رفتم طرف سپهر و بغلش كردم
رد موكت روي صورتش مونده بود
جيگرم خون شد
رو به مرجان گفتم
-وسايلاش و اماده كن ميخوام ببرمش
دست به كم شد و گفت
-بله بله؟كجا اونوقت؟
-فكر نميكنم به شما ربط داشته باشه!برادرمه ميبرمش ازين به بعد پيش خودم تا شما ديگه مجبور نباشيد كلفتيشو كنيد
با يك پوزخند زل زدم بهش
به خودش اومد و با طلبكاري گفت
-بهتر !برو گمشو از اون اتاق لباساشا و جمع كن و برو سريعتر از خونم بيرون
سپهر همچنان تو بغلم خواب بود
گذاشتمش رو كاناپه و رفتم تموم وسايلش و جمع كردم
بردم تو ماشين گذاشتم و اومدم بغلش كردمو دوباه رفتم بيرون
مرجان-اون زهره يه ذره ادب به توله هاش ياد نداده،اصلا تشكر لازم نيست
محلش ندادم و رفتم تو ماشين
روي پام خوابوندمش و رفتم طرف خونه
بعد اينكه تو خونه مستقر شدم به نظرم رسيد كه يك تخت دونفره بخرم تا سپهرم كنار خودم بخوابونم
زنگ زدم به درسا و ماجرا رو براش تعريف كردم كلي خوشحال شد و كارم و تاييد كرد
نيم ساعت بعد بچه ها همه اومدن خونه
سپهر بيدار شده بود و واسه خودش بازي ميكرد
با ديدن بچه ها اومد تو بغلم
بهشون اشاره كردم فعلا نزديك نيان تا سپهر اناليزشون كنه
داداشيم اينقدر خوردني بود كه هرچي بگم كم گفتم
بعد چند دقيقه رفت تو بغلشون و باهاشون دوست شد
-بچه ها ميخوام امروز برم تخت دونفره بخرم
همشون باهم هوووو كشيدن و گفتن
-نه بابا خبريه؟
خنديدم و گفتم
-گمشيد اسه خودم و سپهر خوبه نه؟
درسا-اره خوبه؟
پريسا-كي ميري؟
-اگه بشه عصري
پريسا-ماهم ميايم
-باشه
رفتم تو اشپزخونه و مشغول درس كردن غذا شدم
پاستا درست كردم
واسه سپهرم سوپ درست كردم
به كمك بچه ها سفره رو پهن كرديم
سپهر و كنارم نشوندم و شروع كردم بهش غذا دادن
با عشق بهش غذا ميدادم و باهر شيرين كاريش غش غش ميخنديدم
بچه ها با لبخند بهمون نگاه ميكردن
نازي-سارا مامانم گفت اگه به مشكلي برخوردي يا جايي كار داشتي سپهر و بياري خونه ما
با لبخند بهش نگاه كردم و تشكر كردم
سپهر كه تازه ميتونست چند كلمه بگه گفت
-ساآ جيش
قربونش برم من
محكم بوسيدمش
ولي فكر اينجاش و نكرده بودم يعني من باسد ميبردمش دستشويي
با درموندگي به بچه ها نگاه كردم كه همشون رفتن تو فكر
نازي داوطلب شد
-بده من اين جيگر خاله رو خودم ميبرمش
با خوشحالي نگاش كردم
سپهر و بغل كرد و بردش دستشويي
ولي اينجوري نميشد كه بچه ها كه هميشه اينجا نبودن

شونه اي بالا انداختم و مشغول خوردن ادامه غذام شدم
نازي با سپهر بيرون اومد
چهرش درهم بود
واي خداي من خرابكاري كرده سپهر حتما
چشمام و گرد كردم و به نازي خيره شدم
سنگيني نگاهم و حس كرد
-سارا پي پي كرد
صداي عق زدن بچه ها بلند شد
با ناراحتي دستمو گذاشتم جلوي دهنم
خداياااا حالا من چه غلطي بكنم
سپهر و ازش گرفتم و با لحن مغمومي گفتم
-مرسي نازي
-خواهش ميكنم عزيزم
رفتم تو اشپزخونه و مشغول شدن ظرفا شدم
درسا-سارا سپهر خوابش مياد چيكارش كنم؟
از همونجا داد زدم
-ببرش روي تخت من بخوابونش
-باشه
سپهر خوابيده بود و ما دخترام روبه روي tvنشته بوديم و چرت ميزديم
ساعت 7 اماده شديم تا بريم تختا رو ببينيم و بپسنديم
يك تي شرت و شلوارك سورمه اي تن سپهر كردم
لباساش خيي كهنه شده بود بايد واسش لباسم ميگرفتم
خودمم تيپ سورمه اي زدم و موهام و با يك تل كشي كه روش پاپيون كوچولو داشت دادم
بالا
سپهر و بغل كردم و رفتيم پايين
دخترا تو ماشين منتظر بودن بچه رو دادم دست پريسا كه جلو نشسته بود و خودمم رانندگي كردم
با به ها رفتيم داخل
خيلي تختاي شيكي داشت
در اخر يك تخت دو نفره مشكي قرمز انتخاب كردم خيلي شيك بود و سه ميلييون هزينه انداخت رو دستم
حالا نوبت خريد واسه سپهر بود
قرار شد فردا واسمون بيارنش
جلوي يك سيسموني نگه داشتم
دخترا از هرچيزي كه خوششون ميومد بر ميداشتنش
منم ديدم اگه اينا بخوان اينجوري پيش برن بايد تموم دارو ندارم و بفروشم
واسه همين خودم 4-5 دست لباس واسش خريدم
يك كالسكه ابي رنگم برداشتم
اينجام 300 تومن خرج گذاشت رو دستم
خسته و كوفته برگشتم خونه
دخترام رفتن خونشون
سپهر تو ماشين خوابش برده بود
با ريموت ماشين و قفل كردم و در ورودي و به هزار بدبختي باز كردم
همزمان بامن اقاي سالاري مستاجر طبقه پاييني با خانومش و دختر17 سالش اومدن از خونه بيرون
با تعجب بهم نگاه كردم
سلام كردم و جوابشو شنيدم
اينا تازه اومده بودن تو اين خونه شايد فكر كردن اين بچه رو از كجا اوردم
تو فكر بودم كه خانوم سالاري به صدا اومد و حواسم و جمع صحبتاي اون كردم
-سارا خانوم كوچولوي خودتونه؟
بعدم با شك ادامه داد
-البته شما كه ازدواج نكردين
بعدم با چشماي ريز شده نگام كرد
پوففف اوخه زنكه فوضول اگه بچه منه پس تا الان كجا بوده ؟من كي زاييدمش؟
اصلا اره بچه خودمه توروسنن؟
به سردي جواب دادم
-نخير برادرم هستن،بااجازه
صداي متعجبش و پشت سرم شنيدم
-برادرش؟
-اه مامان تو چيكار داري اصلا بيا بريم
ديگه صداش و نشنيدم و صداي بهم خوردن در خونه بود كه صداش اومد
دستم شيكست چقدر اين بچه سنگين بود
درو باز كردمش و با ارنجم كليد برق و زدم
خونه روشن شد
بردم سپهر و گذاشتم روي تختم و خودمم لباسامو عوض كردم
خيلي خسته شده بودم
رفتم تو دستشويي و ابي به صورتم زدم
بايد پوشك سپهر و عوض ميكردم
از وقتي نازي عوض كرده بود ديگه حتي يادشم نيوفتادم
به هزار بدبختي پوشك و در اوردم همش عق ميزدم
تو اين گير و دار شازده هم بيدار شد و شروع كرد گريه كردن
محلش ندادم پوشكش و انداختم تو سطل و با چندش سپهر و بغلش كردمو بردمش تو حموم ب ا س ن ش و شستم
اه خداي من فكر نميكردم بچه داري اينقدر سخت باشه
سپهرم كه اب ديده بود خوشش اومده بود و ساكت شده بود
به هزار بدبختي پوشكش كردم و شرتكش و پاش كردم
چند تا تيكه اسباب بازيم گذاشتم جلوش تا باهاشون سرگرم بشه
كتري و گذاشتم تا جوش بياد تا براش شيردرست كنم
اين يكي و ياد داشتم مامان گاهي وقتا مجبورم ميكرد واسه جوجو شير درست كنم
گوشيم زنگ خورد رفتم تو اتاقم تا از روي ميز ارايشم برش دارم
با ديدن اسم دايي مراد يه ابرومو دادم بالا و با تعجب به گوشي نگاه كردم
جواب دادم
-بله؟
-سلام دايي جون حالت خوبه؟
با طعنه گفتم
-خيلي ممنون از احوالپرسي هاي شما
به روي خودش نياورد
-دايي جان سپهر و كجا بردي؟كي مياريش؟
-اوردمش خونش ،ديگم نميارمش،اينجا خونشه همينجام ميمونه
دايي اولش سعي كرد اروم حرف بزنه ولي وقتي ديد من زير بار نميرم صداش و برد بالا و شروع كرد به داد و بيداد كردن
منم در اخر گفتم
-هركاري كه ميخوايد بكنيد
بعدم گوشي و قطع كردم
به ميز تكيه دادم و با همون ستي كه گوشي توش بود پوست لبمو ميكندم و فكر ميكردم
از بس تو فكر بودم حواسم به كلي از سپهر پرت شد
با دستي كه به پام خورد تكون شديدي خوردم و با ترس به پام نگاه كردم
با ديدن سپهر كه پام و گرفته بود و ميخنديد لبخندي رو لبم نشست
بغلش كردمو و محكم بوسش كرد
-قربونت برم جيگر من به چي ميخندي؟
خندش بيشتر شد
با هم از اتاق اومديم بيرون
رفتم تو اشپزخونه
كتري به جوش اومده بد
سپهر و گذاشتمش روبه روي تلويزيون و اومدم تا براش شير درست كنم
بعد اين كه اماده شد
رفتم طرفش و بغلش كردم روي كاناپه نشستم و سپهرم روي پام خوابوندم
با ذوق به شيشه اي كه دستم بود و داشتم تكونش ميدادم نگاه ميكرد
شيشه رو گذاشتم تو دهنش با ولع ميخورد
با دستم موهاشو از جلوي چشمش زدم كنار كه دست از خوردن كشيد و بهم خنديد
خم شدم و دوباره بوسيدمش
سپهر كه خوابيد
اروم گذاشتمش روي تخت و رفتم واسه خودم از غذاي ظهر گرم كردم
يكمي خوردم و رفتم جا انداختم رو زمين و بچه رم گذاشتم روش و خودمم كنارش خوابيدم
اينجوري بهتر بود تا فردا كه تخت و مياوردن اينجا خوابيديم
صبح با صداي زنگ گوشيم از خواب بيدار شدم
خوابالود جواب دادم
-الو؟
-سلام ببخشيد خانوم محمدي؟
-بله بفرماييد؟
-از گالري پريسا مزاحمتون ميشيم خواستيم ببينيم الان تخت و بفرستيم؟
به ساعت روبه روم نگا كردم ساعت 9 بود
-بله ممنون ميشم
-باشه پس تا يك ساعت ديگه اونجاست
-ممنون خداحافظ
گوشي و قطع كردم قبل اينكه كامل بيدار شم زنگ زدم به پريسا و گفتم با بچه ها پاشن بيان اينجا
اونم گفت
تا يك ساعت ديگه در خونن
بلند شدم و تاپ شلواركم و با يك تونيك استين بلند و شلوار گرمكن عوض كردمو صبحونه خوردم
بعد يك ساعت تخت و اوردن چند دقيقه بعدم بچه ها اومدن
دوباره تاپ شلواركم و پوشيدم و ارش و بردم اخراي سالن خوابوندمش چون قرار بود اتاق و بريزيم بهم
تخت و وسط اتاق گذاشتيم دقيقا روبه روي ميز ارايش
تخت قبليمم برديم تو اون اتاق قبلي
خيلي خوب شده بود
سپهر بيدار شده بود و تو بغل آوا بود ولي هي نق ميزد و ميخواست بياد بغلم
خيلي كثيف شده بودم
تصميم گرفتم سپهرم با خودم ببرم حموم
يك تاپ و شلوارك مشكي برداشتم واسه خودم واسه سپهرم يك بلوز شلوار راحتي سفيد برداشتم
حوله كوچولويم كه مخصوص حمومش بودم برداشت
تشت توي حموم و پر از اب كردم و لباساي خودم و به جز لباساي زيرم در اوردم سپهرم لباساشو كندم و گذاشتمش توي تشت
يكم باهم اب بازي كرديم
وقتي شستنش تموم شد
سرمو از حموم اوردم بيرون و داد زدم
-درسا كولر و خاموش كن،يكيتونم بياد سپهر و ببره حمومش تموم شد
در و همونطور نيمه باز گذاشتم
سپهر و پيچوندمش تو حولش
در باز شد و بچه ها همشون اومدن دم حموم
با ديدن من با اون تيپ
ستي زدن و مشغول تيكه پروندن شدن
-اي جونم عجب هيكل س*ك*س*ي داري سارا
درسا-عزيزم زنم ميشي
پريسا-عجب س.ي.ن.ه هايي داره
ديگه ديدم بحث داره به جاهاي باريك كشيده ميشه اخم كردم و سپهر و دادم تو بغل نازي و در و بستم
ولي مگه ول كن بودن
درسا-اااا سارا چرا درو بستي تازه داشتيم استفاده ميكرديم
بعدم با پريسا شروع كردن اواز خوندن
-درو وا كن تا بگم عاشقتم
از تو حموم داد زدم
-گمشيد دختراي هيز
شير و باز كردم و مشغول دوش گرفتن شدم
لباسم و پوشيدم و از حموم زدم بيرون
واي كه چقدر چسبيد
بچه ها با شيطنت نگام ميكردن
نازي لباساي سپهر و تنش كرده بود و يكي از روسري ها منم دور سرش پيچونده بود عينهو خاله قزيا شده بود قربونش برم



رمان پارتي دردسرساز3

۹۵ بازديد
حوصله نداشتم ارايشم و تجديد كنم
رفتم صورتمو شستم و فقط يك رژلب زدم
موهامم همه رو بالاي سرم جمع كردم وشالمم انداختم روي سرم
بچه ها نشسته بودن و دوباره داشتن ارايششون و تجديد ميكردن
-بچه ها رفتين پايين محل هيچكدوم از پسرا نميذاريد ها فهميدين؟
نازي خواست حرف بزنه كه پريسا با خشم گفت
-مرده شور همه شون و ببرم
اماده رفتيم سوار ماشين من شديم
بقيم پشت سرمون اومدن
فريد ادرس و داشت و جلو ميرفت
در خونه همه پياده شدن ماشالل كمم كه نبوديم 20 نفري ميشديم
خونشون معلوم بود بزرگه
رفتار ما دخترا خيلي خيلي سرد بود پسرام اخماشون تو هم بود
اقا پليسه در و باز كرد و ما رفتيم تو خونه
يك آذرا مشكي ازين گذر موقتا تو حياطشون پارك بود
اووووففف زحمت كشيده ماشينش گذر موقته كلاسم ميذاره
رفتيم تو
بابك با مادرش و خواهرش و باباش در خونه واستاده بودن
اخرين نفري بودم كه وارد شدم
با لبخند با خانوادش سلام و احوال پرسي كردم ولي وقتي چشمم به خودش كه داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد افتاد دوباره سرد شدم كه تعجب كرد
رفتم داخل
اون دختراي تازه به دوران رسيده سريع لباساشون و عوض كرده بودن
ولي دوستاي گل من نه عاشق همين اخلاقشون بودم
روي يك مبل دو نفره نشسته بودم
بابك اومد كنارم نشست
محلش ندادم
اقاي كيهاني-خيلي خوش امدين
مريم-ممنون اقاي كيهاني
هركي به نوبه ي خودش تشكر كرد
مادرش چپ ميرفت راست ميرفت لبخند ژكوند تحويلم يداد
خواهرشم از اول تا اخر زوم بود رو من هروقتم بهش نگاه ميكردم سريع خودش و ميزد به اون راه
پوفييييي كشيدم كه بابك در گوشم گفت
-چيه؟راحت نيستي
بدون اين كه نگاش كنم گفتم
-نه نميدونم اين خواهر و مادرتون چرا هي زومن رو من
برگشتم طرفش برگشته بود طرف خواهرش و با اخم نگاش ميكرد
خواهره متوجه نگاه بابك شد و چشمك زد كه بابك اخماش و بيشتر كرد توهم
پوزخندي زدم و با گوشيم بازي كردم
مادرش چايي گرفت جلوم كه با سردي تشكر كردم
اينا خيلي مشكوك ميزدن سعي كردم باهاشون صميمي نشم همينطوري كه سوارم ميشدن ديگه واي به حال اينكه بهشون رو بدم
-ممنون نميخورم
-بردار عزيزم
بهش نگاه كرم و با اخم گفتم
-ممنون من چايي نميخورم
از سردي نگام ترسيد
بابك-شماها چرا اينجورين؟
-چه جوري؟
-همتون اخميد
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-چيزي نيست
بهناز بدو با يك بيسيم اومد طرف بابك و گفت
-داداش بيا دارن صدات ميكنن
بابك سريع بيسيم و گرفت و گفت
-شهاب به گوشم
-شهاب جان يك ميتوني خودتو برسوني سريع اداره
همه بهش داشتن نگاه ميكردن
با كلافگي گفت
-من امروز مرخصي بودم
-مشكلي پيش اومده رعيس خواستت
دستشو با عصبانيت لاي موهاش فرو كرد
-باش ميام،تمام
-ممنون،تمام
از جاش بلند شدو رو بهمون گفت
-من شرمندتونم ولي بايد برم
پوزخندي بهش زدم كه از چشماي تيزش دور نموند

چپ چپي نگام كرد كه صورتمو برگردوندم
يك فكري به سرم زد
بدون تصميم گيري يهويي با ذوق گفتم
-ميشه منم باهات بيام؟
همه با صداي من برگشتن و با تعجب و بهت بهم نگاه كردم
بابك-چيييييييي؟
لبامو برچيدمو با ناراحتي گفتم
-خوب دوست دارم بيام اونجا رو ببينم
اخمي كرد و گفت
-اونجا جاي بچه بازي نيست
چي اين به من گفت بچه
اخمام به شدت رفت تو هم
-بچه خودتي
مامانش-عزيزم بابك ميخواد بره اداره اونجا كه جاي مناسبي نيست
توروخدا راست ميگي؟من فكر كردم ميخواد بره دور دور
سرمو انداختم پايين و هيچي نگفتم
صداي اروم اوا رو كنار گوشم احساس كردم
-دختره خل ديوونه شدي؟ميخواي بري اداره پليس؟
مثل خودش اروم گفتم
-خوب تو كه ميدوني
نذاشت حرفم و ادامه بدم و سريع گفت
-بله من ميدونم شما از بچگي عاشق اين بوديد كه يا سوار ماشين پليس بشيد يا امبولانس ولي جان ما اداره پليس و بيخيال شو
با ناراحتي بهش نگاه كردمو با قهر صورتمو برگردوندم
اين كيوان رو اعصابم مدام زل زده بود به من
با اخم نگاش كردمو و گفتم
-چيه به چي نگاه ميكني؟
اخمي كرد و صورتشو برگردوند سمت ديگه
زير لب با خودم غر غر ميكردم
اه حالا مونده بود اينا مارو دعوت كنن؟ادم قحط بود؟اعصابم داشت خوردم ميشد
گوشيم و در اوردم و به شادي زنگ زدم از بيكاري و به در و ديوار نگاه كردن كه بهتر بود
پسرا هر چند دقيقه يك بار ميزدن زير خنده
حدوداي يك ساعت بعد بابك اومد و با خستگي خودشو كنار من روي مبل پرت كرد
مبل ه نفره بود كه من و اوا روش نشسته بوديم
اروم خودم و كشيدم و كنار و زير لب طوري كه خودش بشنوه گفتم
-بكش كنار بابا هيكل و خفم كردي!جا قحطه اومدي تو بغل من؟
-از خداتم باشه اومدم كنارت نشستم بعدشم ميبيني كه جا نيست برم بشينم وگرنه مطمين باش علاقه نداشتم كنار تو بشينم
پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم
-ايش پسره ي چندش
-شنيدم ها
-خوب بشنو راست گفتم ديگه
-چيه دلت پره كه نبردمت اداره
جوابشو ندادم كه ديدم برگشت طرفم و گفت
-اخه جوجو من تور كجا ميبردم با خودم؟نميگفتن اين دختره كيه؟درثاني اونجا محيطي درستي نيست پراز ادم خلافكاره
با قهر گفتم
-خوب منم باهات ميومدم تو اتاقت
پوفي كرد و ساكت شد
-اه حوصلم سر رفت
-ميخواي بريم تو حياط
-بدم نمياد
از جاش بلند شد و گغت
-بچه ها هركي ميخواد بياد بريم تو حياط
بعضيا بلند شدن و بعضيا نشستن
اوا و درسا و پريسا و نازنين و كه بغ كرده يك جا نشسته بودن با خودم بردم تو حياط
نازينين خيلي به فريد وابسته بود و واسه همين كم محلياي فريد ديوونش ميكرد
دستمو انداختم دور شونشو همونطور كه راه ميرفتم گفتم
-قربونت برم ناراحت نبينمت ها
با بغض بهم نگاه كرد
با اخم ساختگي گفتم
-نازي يك قطره اشك بري پايين به قران پا ميشم ميرم كرمان و شماهارم با خودم ميبرم و نميذارم ديگه با اين پسراي مزخرف رابطه داشته باشين ها
همشون ازم حساب ميبردن و به شدت ميترسيدن
سرشو انداخت پايين
-نه قول ميدم ديگه گريه نكنم
صورتشو بوسيدم و گفتم
-حالا شد ،افرين ناناز من
روي تاب نشسته بويدم مشغول حرف زدن با بچه ها بودم كه اشاره بابك و ديدم
بهش نگاه كردم كه با ناراحتي و كنجكاوي به نازنين نگاه ميكرد
برگشتم و به نازي نگاه كردم
بغض كرده بود و به يك جا خيره شده بود
برگشتم و به جايي كه خيره شده ود نگاه كردم دقيقا رسيدم به فريد
اونم اخم كرده بود و داشت به نازي نگاه ميكرد
دوباره برگشتم طرف نازي كه يك قطره اشك از چشمش چكيد پايين
ديدم كه فريد با كلافگي دستشو كشيد تو موهاش و از جاش بلند شد
با عصبانيت به نازنين نگاه كردم
متوجه سنگيني نگاهم شد ولي به روي خودش نياورد
بلند غريدم
-بلند شو حاظر شو همين الان ميريم كرمان
همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه كردن
ولي من همچنان با خشم و عصبانيت زل زده بودم به نازي
اشكاش روون شد روي گونش
خودشو انداخت توي بغلم و گريه كرد
دستشو گرفتم و رو به دخترا گفتم
-ماهمين الان برميگرديم كرمان سريع اماده شيد اگه باهام ميايد
با بهت گفتن
-سارا؟
با حرص و خشم داد زدم
-زهرمار سارا،بسه هرچ اين سفر و زهرمارمون كرديد،معلوم هست چه مرگتونه؟به خاطر 4تا اشغال اينجوري عزا گرفتيد،اخه مگه پسر جماعت ارزش داره كه داريد خودتون و ميشيد؟ داريد ديوونم ميكنيد،من امروز برميگردم كرمان اگه اومديد كه هيچ وگرنه من ديگه دوستايي نخواهم داشت فهميديد؟
هر 4نفرشون داشتن با اشك بهم نگاه ميكردن
همه ريخته بودن تو حياط و با بهت بهم نگاه مركدن حتي خانواده بابك
با احترام رفتم جلوشون واستادم و گفتم
-خانوم كيهاني ببخشيد زحمت داديم دستتون درد نكنه با اجازتون مرخص ميشيم
با نگراني از پله ها اومد پايين و گفت
-اخه چرا دخترم من ناهار تدارك ديدم ؟نميذارم اينجوري برين
با ناراحتي برگشتم طرف دخترا و گفتم
-ممنون من كه اشتها ندارم الان برم هتل وسايلامو جمع كنم بعدم راه ميفتم كرمان
بابك-سارا الان درست نيست راه بيفتيد كرمان
اخمي بهش كردم كه منتظر نگام كرد
رومو برگردوندم طرف خانوادش و گفتم
-به هرحال من ميرم امروز بدون اين كه به سمت دخترا برگردم گفتم
-اينام حرفام و شنيدن اگهخواستن ميان اگرنه هم كه من خودم تنها ميرم
بعدم كيفمو از تو خونه اوردم و اومدم بيرون
دخترا واستاده ودن و با اشك نظاره كارام بودن
صداي اعتراض بچه ها بلند شد
توجهي نكردم
بعد خداحافظي و تشكر اومدم از خونه بيرون
دلم شكست دوستام باهام نيومدن يعني اندازه يك سوزنم واسشون ارزش نداشتم
همه باهام اومدن از خونه بيرون و با ناراحتي نگام ميكردن
در ماشين و باز كردم و خواستم بشينم توش كه با صداي اوا يك پام تو ماشين موند و اون يكي بيرون
با ناراحتي بهشون نگاه كردم كه اشكاش و پاك كرد و با كيفش اومد بيرون
اون 3تام پشت سرش اومدن بيرون
بعد خداحافظي خواستيم سوار ماشين بشيم كه فريد رو به نازنين با خشم گفت
ازنين بري ديگه نبايد به ادامه اين رابطه فكرم بكني يا من يا سارا!
نازنين بهت زده بهش نگاه كرد
ميلاد و فرزاد و شايانم حرف فريد و تكرار كردن
اولين نفر پريسا بود كه با حرص گفت
-معلومه كه سارا من هيچوقت دوستم و عزيز ترين كسم و به يك پسر نميفروشم
بعدم نشست تو ماشين و در و محكم بست
درسا با پوزخند حرص دراري زل زد به فرزاد و گفت
-با خودتون چه فكري كرديد معلومه كه سارا ،اون بيشتر از مادرم برام مادري كرده هيچوقت به پسر جماعت نميفروشمش
اونم نشست تو ماشين
قلبم از خوشحالي لبريز شده بود ولي به داشتن همچين دوستايي اافتخار كردم
فكرشم نميكردم كه بچه ها كه اينقدر دوست پسراشون و دوست دارن به اين راحتي به خاطر من بكشن كنار
همه منتظر چشم به نازنين دوخته بودن
قطره اشكي از گوشه نازي اومد پايين و با اشك رو به فريد گفت
-درسته كه واسم عزيزي و حتي بيشتر از خودم دوست دارم ولي سارا از همتون واسم عزيزتره
صد سال سياه نميخوام پيشم باشي درحالي كه سارا نباشه
نشست تو ماشين
همه با ناراحتي به اين موضوع نگاه ميكردن
پوزخندي به اون4تا زدم و سوار ماشين شدم
دنده عقب گرفتم و اومدم از كوچه بيرون
نازنين اشكش بند اومده بود و به بيرون نگاه ميكرد
با لطف بچه ها اشك تو چشمام جمع شد
برگشتم طرفشون و با بغض گفتم
-بچه ها اصلا فكرشم نميكردم كه اينقدر بهم لطف داشته باشين
با اين حرفم همشون بهم نگاه كرد
آوا از پشت دستش و گذاشت رو شونم و با مهربوني گفت
-اين چه حرفيه سارا تو بيشتر ازينا واسمون ارزش داري ما 12ساله باهم دوستيم يك پسر ارزش و اين و نداره كه ما دوستيمون و زير پا بذاريم
درسا-راست ميگه ديوونه ،ميدوني سارا من بيشتر از مامانم از تو حساب ميبرم تو واسمون مثل يك تكيه گاهي،اين كار ما در برابر لطفايي كه تو بهمون كردي هيچي نيست
پريسا-راست ميگن سارايي تو عشق همه مايي
نازنينم فقط با لبخند بهم نگاه كرد
خوشحال شدم خيلي خيلي
با شادي خنديدم
نازنين-حالا اون ضبط و زياد كن يكم حال كنيم بابا
با خنده بهش نگاه كردم
ضبط و تا ته زياد كردم
اهنگ جولياي سعيد كرماني بود
بلند باهاش ميخونديم و خودمون و تكون ميداديم
ناراحتيمون و فراموش كرده بوديم و صداي خندمون تو كل ماشين پيچيده بود
جلوي يك رستوران واستادم و ناهار و خورديم
گوشيم زنگ خورد
روي ميز جلوي آوا بود
آوا با شيطنت به گوشي نگاه كرد و با بدجنسي گفت
-اقا بابكه
با اين حرفش همشون برگشتن طرفم و با شيطنت نگام كردن
با بيخيال شونه اي بالا انداختم و رد تماس دادم
صداي اعتراضشون بلند شد
پريسا-ااااا،سارا چرا رد دادي ديوونه
با بي تفاوتي گفتم
-خوب چيكار ميكردم؟
درسا ادامو در اورد و گفت
-مرض و خوب چيكار ميكردم !!! برميداشتي
-ول كن بابا
دوباره گوشيم زنگ خورد
خواستم رد بدم كه نازي گوشيو از رو ميز قاپيد و قبل ازين كه من بتونم كاري كنم
جواب داد ولي قبل ازين كه حرف بزنه گوشي و داد دستم
با خشم بهشون نگاه كردم
با التماس نگام كردن
چشم غره اي بهشون رفتم و حرف زدم
-بله؟
-سلام
-عليك كاري داشتين؟
-چرا رد تماس ميدي؟
-همينجوري
از صداهايي كه ميومد فهميدم رو اسپيكره گوشيش و همه دارن گوش ميدن
به بچه ها علامت دادم كه بخندن و شاد نشون بدن
اول گيج بازي در اوردن ولي بعد فهميدن و شروع كردن به مسخره بازي
-كجايين شما الان؟
-ما الان تو يه رستوران داريم ناهار ميخوريم
-بچه هام با تون؟
-نه انداختمشون از ماشين بيرون ....سوالا ميپرسي ها خوب معلومه كه با منن
-اها...چيزه
صداي اوا بلند شد كه بلند زد زير خنده و رو به نازي گفت
-نازي فكر كنم تو گلوي اين يارو بد جور گير كردي خيلي ناموسي داره نگات ميكنه
با اين رفش به اون سمتي كه ميگفت نگاه كرديم و باهم زديم زير خنده
يك ادم سيبيلي كلفت خپل كچل همچين زل زده بود به نازي كه چي شده
نازي اخمي كرد و بلند گفت
-كوفت بيشورااااا،آوا خانوم ازين گارسونه كه بهتره كه هي داره بهت چراغ ميده
بابك-گوش ميدي دارم چي ميگم؟
با عصبانيت حرف ميزد
اصلا يادم رفته بود پشت خطه
-ها...ها ببشيد يادم رفت چي ميگفتي؟
-ميگم كي مزاحمتون شده
يهو به خودم اومدم جدي شدم و گفتم
-فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه
يهو ساكت شد معلومه جا خورده
پريسا با شيطنت گفت
-ميگم بچه ها شما ها كه كات كردين با بي افاتون بياين باهمينا دوست شين به خدا بهتر ازينا گيرتون نمياد
بعدم دستشو گذاشت زير چونشو با حسرت گفت
-ميبيني درسا ما كه ازين شانسا نداريم
اينقدر باهال گفت كه باز همه باهم زديم زير خنده
صداي عصبي پسرا رو از پشت تلفن ميشنيدم
-اقا بابك من كار دارم اگه كاري نداري من قطع كنم
-نه...نه خداحافظ
-باي
گوشيو قطع كردم و انداختم رو ميز
رو به بچه ها كردم و گفتم
-بد سوختن بچه ها دمتون گرم
با هيجان بهم نگاه كردن

بيخيال خودم و سرگرم غذا خوردن كردم و محل هيجانشون ندادم
آوا دستمالي كه دستش بود و پرت كرد طرفم و گفت
-اي بميري بنال ديگه
نيشم شل شد و گفتم
-چيو؟
درسا-مرض چيو خوب بگو از كجا فهميدي سوختن؟
لبخند گشادي زدم و با لحن كشداري گفتم
-اهااااا اونو ميگين
پريسا-سارا به خدا ميزنم تو سرت ها
-خوب بابا
نازنين-سارا عزيزم بگو ديگه
لبخندي به لحن پراسترسش زدم و گفتم
-هچي شما كه داشتين اين قضيه اين بي اف و اينارو ميگفتين اونا داشتن اون پشت از عصبانيتشون ميومد
درسا با هيجان گفت-خوب تو از كجا فهميدي؟
-اخه صداي عصبي فريد و شايان ميومد
نازي با لحن لوسي گفت-عزيزمممم!!!
هرسه تامون هم زمان گفتيم
-عوووووقققققق چندش
نازي پشت چشمي نازك كردو از جاش بلند شد
مام بلند شديم و بعد حساب كردن رفتيم طرف ماشين
يك ماشين پشت ماشينمون پارك كرده بود و راهمون بسته بود
كلافه از ماشين اومدم پايين عينكمو زدم روي چشمم
كلافه دورو برم و نگاه ميكردم
كه همون مرده سيبيل چنگيزي اومد طرف ماشين خندم گرفت
مرده لبخند چندشي زد
با خشم و جديت بهش گفتم
-ماشينتون و بردارين ميخوام ماشينمو ببرم بيرون
با لبخند مزخرفي سوار ماشينش و شد و رفت
ماشين و روشن كردم و راه افتادم
اوفففف كه چقدر گرم بود
كولر و تا درجه اخرش اوردم
اهنگ ارمين 2Fm شبا كجايي و گذاشتم و صداش و كم كردم
بچه ها يكي يكي درحال چرت زدن بودن
هنوز چند دقيقه اي هم نشده بود كه خوابشون برده بود
عاشق سكوت جاده بودم
با خونسردي واسه خودم رانندگي ميكردم
بعد 3 ساعت بچه ها از خواب بيدار شدن
داشتم ميتركيدم
كنار يك مسجد نگه داشتم و پريدم پايين
صورتمو اب دم و اومد بيرون
كش و قوسي به بدنم دادم
اخخخخخخ كمرم خشك شد
رفتم از سپري كه همونجا بود خرت و پرت خريدم
بچه هام نشستن تو ماشين
آوا-سارا اگه خسته شدي ميخواي بيا پايين من برونم
با شوق جام و با نازنين عوض كردم اون رفت عقب و من سرجاي اون
اوام راننده شد
صندلي و خوابوندم گرفتم خوابيدم
اينقدر خسته بودم كه سريع خوابم يرد
با صداي درسا بيدار شدم
درسا-سارا عزيزم بلند شو رسيديم
چشمام و باز كردم
جلوي در خونم بوديم
بچه ها شب اومدن خونه من
در و باز كردم و رفتم داخل
بچه هام پشت سرم وارد شدن
خونم يك ساختمون دو طبقه بود
طبقه اول و اجاره داده بودم و طبقه دومم كه بقول نازي زمين فوتبالي بود واسه خودش
واسه خودم بود
خونه اي بود كه بعد مرگ مامان و بابا بهم ارث رسيده بود با يك عالمه چيز ديگه
وقتي وارد ميشدي
روبه روش يك اشپزخونه بزرگ بد كه اپن نبود
دوتا اتاق كنار اشپزخونه و دستشويي و حمامم كنارشون بود
يك سالن خيلي بزرگم داشت
كلا خونه باحالي بود
ساكمو پرت كردم تو اتاقم لباسام و با يه شورتك لي و تاپ مشكي عوض كردم
موهامم با يك كش مهار كردم
رفتم تو دستشويي و واسه خودم حالي كردم راست ميگن هيجا خونه خود ادم نميشه
بچه هام لباساشون و عوض كرده بودن
پريسا-سارا ابگرمكن و روشن ميكني من يك دوش بگيرم بو عرق گرفتم حالم داره بهم ميخوره
سري تكون دادم و واسش روشن كردم
بعد چند دقيقه رفت تو حموم
بچه هام يكي يكي رفتن حموم
وقتي همشون رفتن منم رفتم يك دوش گرفتم
احساس سبكي ميكردم
هيچكي گرسنش نبود
جاهاشون و انداختم تو سالن خودمم اومد كنارشون خوابيدم
بعد يكم مسخره بازي خوابشون برد
ولي من كه تازه بيدار شده بودم خوابم نميومد
گوشيمو برداشتم و عكسايي كه گرفته بوديم و نگاه ميكردم
به عكس بابك كه يواشكي ازش گفته بودم نگاه كردم
خداييش پافي بود واسه خودش
خيلي جذاب و تو دل برو بود
براي نازي sms اومد صداي اهنگ گوشيش صداي خنده وحشتناكي بود كه همه ازجاشون پريدن و باگيجي بهم نگاه كردن
آوا فحشي زير لب به نازي داد و دوباره خوابيد
اون دوتا ديگم غرغر كردن و خوابيدن
نازي با چشماي بسته گوشيشو برداشت ولي با چيزي كه خوند يهو سيخ نشست
سرجاشو با خوشحالي جيغ كشيد
با ترس تو جامون نشستيم و بهش نگاه كرديم
نازي بلند شدو باهيجان بالا و پايين ميپريد
اوا خسته شد و با داد گفت
-زهرمار چه مرگته؟
نازي با خوشحالي گفت
-فريده...فريد اس داده
پوفي كرديم و حالا نوبيت بالشت بود كه رو سر نازي فرود ميومد
درسا-دختر بيشور كصافططططط
-خوب حالا چي گفته؟
با ذوق اشكاري گفت
-گفته به خدا اگه بفهمم ازون پسره بي همه چيز شماره گرفتي
با چشماي گرد شده بهش نگاه كرديم
-خوب چيه؟
-خاك توسرت اين الان ذوق كردن داشت؟تو الان بايد ب ر ي ن ي تو هيكلش نه اينكه اينجوري ذوق مرگ بشي دختره خر
يكم فكر كرد و سرشو تكون داد و گفت
-راست ميگي
كلش و كرد تو گوشيش و شروع كرد اس دادن
با خوشحالي تو جاش دراز كشيد
درسا-چي گفتي؟
-گفتم فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه مسايل شخصيم به خودم مربوطه
آوا غش غش خنديد و گفت
-مرده شور مرده نگاه چه نازيم اومده
همون موقع گوشيش زنگ خورد فريد بود
با هيجان گفت
-بچه ها چيكار كنم
-جواب نده
درسا-سارا راست ميگه جوابشو نده

نازنين به حرفمون گوش داد و گوشي و رو سايلنت گذاشت همه گرفتيم خوابيديم
صبح ساعت 8 بيدار شدم
بچه ها هنوز خواب بودن
بيدارشون كردم و بعد خوردن صبحونه اماده شدم
بچه ها رو بايد ميرسوندمشون خونشون بعدشم خودم ميرفتم گل فروشي
يك مانتو كرم با شلوار لي قهوه اي تنگ يا شال قهوه اي سرم كردم و بعد يك ارايش كامل موهامو چتري ريختم جلوي صورتم و پايين موهامم دادم از دو طرف شال بيرون
كالجاي كرمم پام كردمو زدم از خونه بيرون
پرشياي عزيزم و از تو پاركينگ اوردمش بيرون
جلوي خونه منتظر بودم تا بچه ها بيان پايين كه باديدن ماشين فريد اخمام رفت توهم
پسرام تو ماشينش بودن
جالبش اين بود كه بابكم باهاشون اومده بود
اين مگه نگفت فط يك روز مرخصي داره
والا
بچه ها با خنده اومدن بيرون
معلوم بود هنوز پسرا رو نديدن
درسا از در خونه داد زد
-سارا بيا اين درو قفل كن
از ماشين پياده شدم و درارو قفل كردم
دخترا سراينكه كي جلو بشينه داشتن باهم دعوا ميكردن
نازي و هل دادم عقب و درسا رو نشوندم جلو
سريع سوار ماشين شدم رو به بچه ها گفتم
-بچه ها سوتي ندين پسرا اينجان
با هيجان بهم نگاه كردن
-خاك توسرتون مثلا گفتم سوتي نديد
پام و گذاشتم رو گاز و دبرو كه رفتي
يكي يكي رسوندمشون خونه هاشون
ماشين فريد همچنان پشت سرمون ميومد
اخرين نفرم كه پياده كردم راه افتادم طرف گل فروشي عاشق اينجا بودم
يك گل فروشي بزرگ به اسم گل سراي سارا
از ماشين پياده شدم و رفتم داخل
شادي پشت ميز نشسته بود
با هيجان بغلش كردمو باهم روبوسي كرديم
يك شاخه رز برداشتم واسه خودم
سرم پايين بود و داشتم گلارو بازرسي ميكردم
كه يكي اومد تو مغازه سرم و بلند كردم
ديدم پسران
يا خدااااا چند نفر به يك نفر نامردا
با اخم بهشون نگاه كردم كه بابك سلام داد
به ارومي جوابشو دادم و طلبكارانه زل زدم به بقيشون
فريد-ميخوايم باهات حرف بزنيم
-من با شما حرف ندارم جناب
شايان-سارا الان وقت لجبازي نيست
با جديت بهش نگاه كردم و گفتم
-بفرماييد گوش ميدم
بابك به اطرافش نگاه كرد و بالبخند گفت
-چقدر اينجا خوشگله،به ادم روحيه ميده
سري تكون دادم و چيزي نگفتم
فريد-اماده شو بريم
-من كار دارم هر حرفي دارين همينجا بزنيد
-ولي...
-گفتم كار دارم
بابك رفته بود تو بهر گلا وبيرون بيا نبود

با سقلمه اي كه فرزاد بهش زد ازون حال و هوا اومد بيرون و سريع جدي شد
اهنگ وايستا شاهين s2 داشت با صداي ملايمي تو فضا پخش ميشد
به ميز پشت سرم تكيه دادم و دست به سينه شدم
با كلافگي گفتم
-فكر نميكنم اين همه راه پا شده باشين بياين اينجا تا سكوت كنيد اگه حرفي ندارين زحمت كم كنيد
همشون بهم نگاه كردن
ميلاد-ميخوايم ببينيم مشكل تو با ما چيه؟چرا همش دخترا رو ضد ما شير ميكني
شونه اي بالا انداخم و بي تفاوت گفتم
-من با شما هيچ مشكلي ندارم،فقط خوشم نمياد كسي خواهرام و اذيت كنه
فريد پوزخندي زد و به دورو برش نگاه كرد
در مغازه باز شد و يكي اومد تو
به اون سمت سرك كشيدم ديدم نازي و پريسان وا اينا اينجا چيكار ميكنن
هنوز متوجه پسرا نشده بودن
پريسا با شادي يدونه گل رز برداشت و كيفش و پرت كرد تو بغلم
-چطوري عشقم؟
لبخندي بهش زدم
-شماها كه باز پيداتون شد خوب همين 1 ساعت پيش رسوندمتون
نازي اومد طرفم ولپم و بوسيد و گفت
-طاقت دوريت نداشتيم عزيزم
بعدم با پريسا زدن زير خنده
پسرا با ورود دخترا خودشون و لابه لاي گلا مخفي كرده بودن تا دخترا متوجه شون نشن
ميخواستم لجشون و در بيارم
واسه همين ادامه دادم
-درسا و آوا كجان؟
پريسا-درسا كه مثل خرس گرفته خوابيده يك عالمه به اين فريد بدبخت فحش داده كه ديشب زنگ زده به نازي بدخوابش كرده
يك ابرومو دادم بالا
-خوب آوا كوش؟
هردوشون بهم نگاه كردن زدن زير خنده
-مرض چرا ميخندين؟
نازي-اوا نيما جون عشقش اومده بود كرمان مجبور شد ببرتش دور دور
ازهمونجام دست مشت شده شايان و ديدم
-اي جووون بالاخره نره خر تشريف اورد
نازي-اره ولي خداييش اگه شايان بفهمه دق ميكنه مگه نه؟
پريسا با جديت بهش گفت
-نازي تو هنوزم داري به فريد فكر ميكني؟نميشه ديگه حرف اون عوضيارو نزني؟
نازي بغض كرد و گفت
-خوب....خيلي سخته..
بهمون با مظلوميت نگاه كرد و گفت
-ولي سعيم و ميكنم فراموشش كنم ...بهم مهلت بدين...سخته..باشه؟
يك قطره اشك از چشمش اومد بيرون
با بهت گفتم
-ديوونه داري گريه ميكني؟
فريد برگشت طرفمون
ولي دخترا پشتشون بهشون بود و نميديدنش
-ساراااا...
هق هق گريش بلند شد
بغلش كردم و گفتم
-ديوونه من يعني اينقده دوسش داري؟
-بيشتر از اينقدر
پريسا با بغض بهم نگاه كرد و گفت
-دلم براي ميلاد تنگ شده سارا
اونم بغضش تركيد
پسرا برگشتن طرفمون كامل
پريسارم تو بغلم گرفتم
-اگه ازتون معذرت خواهي كنن ميبخشيدشون؟
پريسا از بغلم اومد بيرون و همونطور كه اشكاش و پاك ميكرد با جديت گفت
-نه....من نميبخشمش...
-ولي...
-ولي نداره سارا اونا با احساسات ما بازي كردن
نازي-راست ميگه ...منم نميخشمش
رو كردم سمت پسرا و گفتم
-ديدين تقصير من نيست من تلاشم و كردن
پريسا و نازي برگشتن به پشت سرشون ولي برگشتن همانا و خشك شدنشون همانا
نازي با بهت گفت
-فر...يد
پريسا برگشت طرفم و گفت
-ازت انتظار نداشتم سارا ...خيلي نامردي
زد زير گريه و رفت بيرون
نازيم پشت سرش با گريه دوييد دنبالش
با عصبانيت برگشتم طرفشون و گفتم
-همين و ميخواستيد؟دلتون خنك شد
سريع دوييدم بيرون و دنبال بچه ها رفتم

سريع رفتم دنبالشون ولي اونا سري دربست گرفتن و رفتن
دوييدم سمت مغازه پسرا هنوز همونجا واستاده بودن
بدون توجه بهشون كيفم و ريموت ماشين و موبايلم و برداشتم با عجله رو به شادي كه معلوم نبود كدوم گوري رفته بود گفتم
-من رفتم حواست به مغازه باشه خداحافظ
پسرام پشت سرم اومدن بيرون
سوار ماشين شدم و خواستم گاز بدم كه يكي درسمت شاگرد و باز كرد
با تعجب نگاش كردم اقا فرزاد بودن
با جديت بهش گفتم
-برو بيرون
كلافه دستش به صورتش كشيد و گفت
-الان وقت لجبازي نيست سارا برووو
پوفي كردم و پام و روي پدال گاز فشار دادم
چندتا چراغ قرمز رد كردم و ازميون ماشينا لايي ميكشيدم
فرزاد با چشماي گشاد شده به جلوش نگاه ميكرد و محكم به صندليش نشسته بود
پوزخندي بهش زدم
جلوي خونه نازي اينا نگه داشتم
ايفون و زدم
-كيه؟
-سلام نغمه سارام ،نازي خونست؟
-اره بيا تو
در با تيكي باز شد
با عجله رفتم تو در و پشت سرم بستم
نازي تو اتاقش بود و داشت گريه ميكرد
رفتم تو
با ديدن من خواست داد بزنه كه دستمو به معني صبر كن اوردم بالا
-خواهش نازي بايد به حرفام گوش بدي
-مگه حرفيم مونده؟
-اره مونده
-ميشنوم
-امروز بهتون گفتم پسرا دارن تعقيبمون ميكنن ...نه؟
سرشو تكون داد
-اومدم تو مغازه چند دقيقه بعدش اينام اومدن داخل
نازي با كنجكاوي بهم نگاه ميكرد
-خوب؟
-هيچي ديگه اقا فريدتون و شايان خان گفتن من چه دشمني باهاشون دارم كه شماها رو عليهشون شير ميكنم،منم گفتم هيچي ،همون موقعم شما دوتا اومدين
-خوب؟
مرض خوب ،درد خوب
-هيچي ديگه منم اين كارو كردم تا بفهمن من هيچ مشكلي باهاشون ندارم
نازي خيره تو چشام نگاه كرد
بعد يهووييي تو چشاش اشك جمع شد
-ولي خيلي بدي سارا،ما قرار گذاشته بوديم حالشون و بگيريم
-خوب به من چه كه شماها يهو ميزنيد زير گريه
-مرض
-خوب حالا توم پاشو بايد برم اون پريسا احمقم راضيش كنم
-منم باهات ميام
چپ چپ نگاش كردم
-خوب چيه؟حوصلم تو خونه سر ميره
سريع صوورتشو شست و ارايشش و تكميل كرد
-بريم
-يكم ديگه معطل ميكردي
-برو بابا
كفشامو پوشيدم و زدم از خونه بيرون
با باز كردن در خونه دوباره پوفي كردم
اينا كار و زندگي نداشتن همش اينجا پلاس بودن
با تلبكاري بهشون نگاه كردم
هيچي نگفتن
جلوي در واستاده بودم نازي سرش پايين بود و داشت تند تند ميومد
محكم رفت تو كمرم كه اخم درومد
نازي با نگراني بهم نگاه كرد و يهويي زد زير خنده
با خشم گفتم
-مرض دختره كور !من و به اين گندگي نديدي؟
-نه عزيزم ... من كلا تورو ريز ميبينم
با مشت خواستم بزنم تو شكمش كه سريع دستشو گذاشت روشو گفت
-نزني ها ني نيم ميوفته
با تاسف سري براش تكون دادم و گفتم
-تو ادم نميشي نه؟
-نه عزيزم من فرشتم....
-اوووف يكم خودتو تحويل بگير
نازي متوجه پسرا شد ولي چيزي نگفت
فرزاد از ماشين پياده شده بود
كوچه نازي اينا بن بست بود
ماشين و روشن كردم و دنده عقب گرفتم
ايندفه جلوي خونه پريسا نگه داشتم
اون وحشي كه تا خواستم حرف بزنم بالشش و پرت كرد كه خورد تو سرم
بعد هزارتا مكافات بالاخره خانومم راضي شد
زنگ زد به درسا و اوا باهاشون قرار گذاشت بيان رستوران .... بريم ناهار مهمون من
چيكار كنيم ديگه خراب رفاقتيم
اون دوتام از خدا خواسته قبول كردن

چند ساعتي خونه پريسا مونديم
ساعت حدود يك بود نشستيم تو ماشين و راه افتاديم سمت رستوران
درسا و آوا اومده بودن و حسابيم به خودشون رسيده بودن ولي خوب چه كنيم هيچكي كه به پاي ما نميرسه
درسا يك مانتوي كوتاه كتي مشكي با شال و شلوار سفيد رنگ پوشيده بود ارايششم كامل بود ،آوا يك مانتو قرمز با شال و شلوار مشكي پوشيده بود اونم ارايشش كامل بود
شده بوديم 5 قلوهاي پسر كش
هركي يك چيزي واسه خودش سفارش داد
خداروشكر نازي و پريسا چيزي راجب موضوع صبح نگفتن وگرنه كلم كنده بود
گوشيم زنگ خورد
از توي جيم درش اوردم و با ديدن اسم پفي كشيدم و با عصبانيت جواب دادم
-ببين اقاي به ظاهر محترم هيچ خوشم نمياد دم به دقيقه بهم زنگ ميزنيد
لطف كنيد ديگه زنگ نزنيد وگرنه مجبور ميشم جور ديگه اي باهاتون برخورد كنم خودتون كه بهتر از قانون سر در مياريد
گوشي و قطع كردم و گذاشتمش تو ليست سياه
بچه ها با تعجب و كنجكاوي نگام ميكردن
آوا-كي بود سارا چرا اينقده عصباني شدي؟
با اخم گفتم
-اين پسره بابك ديگه شورشو در اورده
بچه ها اخمي كردن و چيزي نگفتن
-من امرو نوبت ارايشگاه دارم شماها نمياين يك صفايي بدين؟
درسا-ميري پيش مژگان جون؟
-اره
-ميخواي صورتو صفا بدي؟
-هم اون همم ميخوام موهام وشرابي كنم
نازي با شوق گفت
-اره اين رنگ خيلي بهت مياد خيلي ناز ميشي
بچه ها با سر تاييد كردن
پريسا-ساعت چند ميري؟منم باهات مياماين!ميخوام موهام و فندقي كنم
درسا-شما دو نفر پايه ايد مام بريم موهامون و رنگ كنيم؟
آوا و نازي بهم نگاهي انداختن و بعد چند دقيقه گفتن
-باشه ولي چه رنگي كنيم؟
درسا-من كه ميخوام بلوند خيلي روشن كنم خوبه؟
-اوهوم بهت مياد
نازي-پس منم قهوه اي روشن ميكنم
سري از موافقت تكون داديم
-تو چي آوا؟
لبخند شيطنت اميزي زد و گفت
-ميخوام بلوند خيلي روشن خاكستري كنم
-چه تو اون فكر خرابته؟
بهم نگاه كرد و با شيطنت گفت
-شايان ازين رنگ متنفره
خنده اي كردم و حرفي نزدم
خيل خوب پس ساعت 6 اونجا باشيد
-باشه
پول و حساب كردمو راه افتادم سمت خونه
دخترا رو رسوندم خونشون
رفتم داخل و بعد اينكه لباسامو عوض كردم روي تختم دراز كشيدم و خوابيدم
ساعت 5 بلند شدم تا اماده شم
يك تاپ زير مانتوم پوشيدم و ست قهوه اي زدم و موهامو همه رو دادم بالا و فقط يك برق لب با يك خط چشم كشيدم
ارايشگاه نزديك خونه بود واسه همين پياده رفتم
توي مسير تيكه اي نبود كه بهم نندازن
رفتم تو خدارو شكر سرش خلوت بود
باهام شروع كرديم خوش و بش
ببعد يه عالمه خواهش و تمنا بالاخره زنگ زد به مشتريش و قراره شو انداخت واسه يك روز ديگه تا بچه هام بتونن موهاشون و رنگ كنن
صورتمو اصلاح كرد و به دستور خودم ابروهام و هشتي برداشت
موهاي بلندمم رنگ شرابي كرد
بچه هام اومده بودن و هركدومشون مشغول بودن
ساعت 9 شب بود كه زديم ازونجا بيرون
بازم بچه ها قرار بود شب خونه من پلاس باشن
رو كه نيست سنگ پايه
رفتم تو حموم و هم موهام و شستم و هم دوش گرفتم
خيلي موهام خوب شده بود دمش گرم
حولمو پيچيدم دورمو اومدم بيرون
بچه ها با ديدنم سوت زدن و كلي ازم تعريف كردن
اونام موهاشون و شستن و اومدن بيررون
رنگ موهاشون خيلي بهشون ميومد خيلي خوشگل شده بودن
سريع نيمرو درست كردم كنترل ال سي دي و برداشتم و زدم كانال pmc داشت اهنگ چلچراغ حميد طالب زاده رو ميذاشت
اي جان عجب اهنگ قر داري بود
بلند شدم و شروع كردم به رقصيدن
بچه ها واسم دست ميزدن و ميخنديدن
اخرشم خودشون بلند شدن و شروع كردن باهم رقصيدن
كلي خنديديم و خوش گذرونديم
درسا اهنگ عربي مهدي يراحي و گذاشت و كمربند رقص عربيم و دور كمرم بست و وادارم كرد برقصم
بچه ها دست ميزدن و منم براشون عربي ميرقصيدم
اهنگش و تازه شنيدم و خيلي ازش خوشم اومد باحال بود
اهنگ كه تموم شد خودمو پرت كردم رو كاناپه و باد زدم
گوشيم زنگ خورد
شادي بود
جواب دادم
-جانم؟
-سلام عزيزم خوبي؟
-مرسي گلم،جونم؟
-سارا جان ميخواستم بگم اخر هفته تولد گرفتم
قاطيه به بچه هام بگو همشون دعوتن
،كسي رم خواستن بيارن ،بيارن اوكي؟
-تا ببينم چي ميشه بهت خبر ميدم
معترض گفت
-ا سارا بايد بياي هم تو هم بچه ها لوس نشو باي
-باي
-بچه ها اخر هفته تولد شاديه،مختلطم هست دعوتتون كرد گفت ميتونيد با همراه بيايد
با خوشحالي جيغ زدن و دست زدن
با خشم گفتم
-مرگ پايين ادم زندگي ميكنه ها
ساكت شدن
آوا-ميگم خوب شد امروز رفتيم ارايشگاه ها
-آي خوشم مياد پسرام اونجا باشن
درسا-هستن صد در صد مگه نميدونيد ارمان دوست صميمي اوناست
پريسا-راست ميگه !!! واي چقدر خوش بگذره هاااا
نازي-من كه كلي برنامه دارم واسه شبش
درسا-كي بريم خريد؟
همشون برگشتن بهم نگاه كردن
-چرا اينجوري نگاه ميكنيد خوب؟فردا عصر خوبه؟
هورااايي كشيدن
قرار شد فردا عصر بريم خريد
تا هم لباس بگيريم همم كادو


رمان پارتي دردسرساز1

۸۵ بازديد
-سارا ،سارا بلند شو ديگههههه دير ميشه
با صداي بلند داد زدم
-اه ولم كنيد اصلا كي گفت به جايم من قول بدين ؟كله سحر پاشم برم مسافرت كه چي؟
-خيل خوب حالا كه قول داديم اين يك دفعه رو بيا ضايعمون نكن ديگه باشه؟
روي تخت نشستم و بالشتم و محكم كوبوندم تو ديوار و از جام بلند شدم تا دست و صورتمو بشورم
همه ميدونستن تا يك ساعت بعد ازينكه از خواب بيدار ميشم نبايد باهم حرف بزنن يا كل كل كنن وگرنه بد ميبينن
سريع از دستشويي بيرون اومدم و اماده شدم
سوييچ ماشين و با كوله لباسام برداشتم و زدم بيرون
اونام پشت سرم اومدن بيرون و نشستن تو ماشين
با خشم پرسيدم
-كدوم گوري بايد برم؟
نازنين با صداي ملوس و دوست داشتنيش كه همراه با ترس شده بود جواب داد
-ميخوايم بريم چابهار
با داد و حيرت برگشتم طرفش و گفتم
جاااا؟
همه ساكت شدن و بهم نگاه كردن
از روي حرص پامو گذاشتم رو گاز و فشار دادم
دختراي احمق ميخوان از كرمان برن چابهار تو يك استان ديگه
-سارا؟
با حرص گفتم
-زهرمار
اروم گفت
-پليس راه واستا تا ماشيناي ديگم برسن
اوووووف ماشيناي ديگه ؟مگه چند نفر قرار بود بيان
با حرص نگاش كردم كه سريع نگاشو ازم دزديد
جلوتر از پليس راه جلوي سوپري كه همونجاها بود نگه داشتم
از كسي صدا در نميامد
دختراي بيشور ديشب اومدن خونم و واسه خودشون برنامه ريختن شبم همونجا تلپ شدن
سرم و تكيه دادم به پشتي صندلي و چشام و بستم
عينك افتابيم روي صورتم گذاشتم تا چشاي پف كردم معلوم نشه
با بوق ماشيني از خواب پريدم
برگشتم طرف يارو تا فحشش بدم كه ديدم دوتا ماشين پر از پسر با يك ماشين پر از دختر كنارمون واستادن و همشون از ماشين پياده شدن
با عصبانيت برگشتم طرف اون 4 تا خل و چل كه واسه من با يك عالمه پسر قرار بود برن ددر دودور
خودشون و به حواس پرتي زدن و از ماشين پياده شدن
خودم و به نديدنشون زدم و مشغول حرص خوردن شدم و زير لب به بچه ها فحش ميزدم
يكي زد به شيشه برگشتم آقا فريد بودن
پوزخندي زدم و شيشه رو دادم پايين
-سلام سارا خانوم خوبين؟
همه نگاشون به ما بود
با حرص جواب دادم
-اگه اين دوست دختراي شما بزارن مام خوبيم
برگشت طرف اونا گفت
-مگه بهش نگفتين؟
آوا جواب داد
-نه بابا اصلا فرصت نداد مثل سگ پاچه گرفت
يك چشم غره مشتي بهش رفتم كه سريع ساكت شد
درسا گفت
-بابا اين تا يك ساعت بعد از خواب اخلاقش سگيه بعدش درست ميشه
از ماشين پياده شدم و روبه بقيه سلام كردمو به همشون معرفي شدم و اونام خودشون و معرفي كردن ولي من از بس زياد بودن نفهميدم كي به كيه
رفتم طرف سوپري كه كنارمون بود يك شير كاكائو و كيك صبحانه گرفتم و روي كاپوت ماشين نشستم و صبحونم و خوردم
پريسا-ااااسارا پس ما چي؟
شونه اي بالا انداختم و بيخيال گفتم
-هركي ميخواد خودش بره بخره
صبحونم كه تموم شد پريدم تو ماشين و گفتم
-من ميخوام حركت كنم سريع سوار شيد وگرنه ميرم
اونام كه ميدونستن خيلي كله شقم سريع سوار شدن
آوا جلو نشست و اون سه تام عقب
نيم ساعتي كه گذشت صداي خروپفشون رفت رو هوا سري به تاسف تكون دادم و واسه اينكه كار صبحشون و جبران كنم
ضبط و روشن كردم و صداش و تا اخر زياد كردم
صداي محسن چاووشي به صورت وحشتناكي تو ماشين پيچيد با وحشت از خواب پريدن و بهم نگاه كردم
داد زدم-نياوردمتون كه بگيريد بخوابيد بلند شيد ببينم
درسا-رواني كمش كن كر شدم
هركي از هر طرف يك چيزي ميگفت
واسه اينكه بيشتر حرصشون و در بيارم شيشه رو تا اخر دادم پايين و دستم و تكيه دادم بهش
روي موهاشون يك ساعت كار كرده بودن حالا همش ميرفت به فنا
خودمم خيالم راحت بود چون موهام و دم اسبي بسته بودم
-ساراااااااااااااا
صداي همشون در اومده بود جيغ ميزدن و سعي ميكردن شيشه رو بدن بالا ولي من اين اجازه رو نميدادم
اخلاقم مثل ادم شده بود و به حرص خوردنشون ميخنديدم
اخرين ماشين ما بوديم از حرص خوردن بچه ها خيلي خوشم ميامد
از جلو ماشين ميومد ولي فاصلش زياد بود
سريع ماشين و از لاين خودمون بيرون كشيدم و پام روي گاز فشار دادم و با اخرين سرعت حركت كردم
دخترا جيغ ميزدن
از ماشين پسرا كه رد ميشديم ديدم دارن با چشاي گرد شده نگامون ميكنن
با محسن چاووشي خوندم و دنده رو عوض كردم و نزديك به ماشين جلويي سريع رفتم طرف لاين خودمون كه باعث شد عقبيا پرت بشن روي هم
ميخنديدم و اونام از پشت ميزدن تو سرم
جاده خلوت بود و جز ما كس ديگه اي نبود
---ااااا نكنيد الان تصادف ميكنم رواني ها
ولي كو گوش شنوا فرمون و تكون دادم و ويراژ ميرفتم كه با عث شد سفت بچسبن سرجاهاشون با شيطنت نگاشون كردم
206 فريد اومد كنارم و اشاره كرد ضبط و كم كنم
به حرفش گوش دادم كه گفت
-چيكار ميكني ديواانه ميخواي بكشي اينارو؟
نيشم شل شد و گفتم
-نگران gf تي بيا برش دار ببرش ماشين خودت من رانندگيم همينه
پسر كنار فريد با لبخند نگام ميكرد
اين كي بود ديگه جز بي افاي بچه ها كس ديگه و نميشناختم
نيمچه لبخندي تحويلش دادم و دستم و به عنوان باي باي واسشون تكون دادم و برو كه رفتيم

خيلي ازشون جلو افتاديم سرعتمو كم كردم ولي هنوز روي 120 تا ميرفتم
بچه هام كه سرعتم واسشون عادي شده بود
داشتند واسه خودشون حرف ميزدن و ميخنديدن
درسا-سارا؟
-ها؟
-ناراحتي كه با ما اومدي؟
-فعلا كه بايد به ساز شما بنازم
درسا-ميدوني سارا يك چيزيت خيلي واسم عجبيه با اين كه خودت و شبيه دختراي امروزي ميكني،مثلا همين كه بينيت و عمل ميكني و موهات و رنگ ميكني
پريدم وسط حرفش و گفتم
-برو سر اصل مطلب دختر
نازنين-خوب راست ميگه سارا اصلا تو چرا دوست پسر نداري؟
از توي اينه بهش نگاه كردم و گفتم
ربون اون صداي ملوست برم،توكه دوست پسر داري چه گلي به سرت زدي كه من بزنم؟
نازي-ميدوني اصلا همين فريد خوب ... اگه نبود ....زندگي واسم خيلي سخت بود
- د باريكلا خودت ميگي اگه فريد نباشه
نازي-ااا زبونت و گاز بگير
-خوب حالا نپر وسط حرفم خودت ميگي اگه فريد نباشه واست خيلي سخته
-اره
-خوب چرا خودم و وابسته يكي كنم كه بعد كه از هم جدا شديم بشينم زانوي غم بغل بگيرم؟
پريسا-خوب ميدوني سارا ما احساس ميكنيم تو خيلي تنهايي ميخوايم جاي خاليه...
با خشم پريدم وسط حرفش و گفتم
-چي ميخواين جاي خالي پدر و مادرمو با يك پسر اشغال پر كنيد ؟نميخوام لطفا ازين كارا واسم نكنيد،هروقت خدايي نكرده پدر و مادرتون فوت شدن اگه تونستيد جاي خاليشون و پر كنيد منم ميكنم
چشمام پر از اشك شد
هيچكس هيچ حرفي نزد
صداي پچ پچ بچه هارو ميشنيدم كه دارن پريسا رو ملامت ميكنن
آوا دستشو گذاشت روي شونم و اروم صدام زد
دستشو پس زدم و گفتم
-حالم خوبه
پام روي پدال فشار دادم
با ديدن پليسي كه علامت ايست ميداد روي فرمون كوبوندم
-اه لعنتي تورو ديگه كجاي دلم بزارم؟
راهنما زدم و رفتم اون سمت جاده
كمربندمو باز كردم و مدارك و برداشتم و پياده شدم
چند نفر ديگرم جريمه كرده بود به ماشين تكيه دادم تا كار اونا تموم بشه تا بتونم برم پيششون
ماشينا رو ديدم كه ميخوان بيان پيشمون
دستمو و واسشون تكون دادم و اشاره كردم به راهشون ادامه بدن
ولي فريد اومد و كنار ماشين پارك كرد
شيشه رو داد پايين و گفت
-چقدر جريمه كرد
بي حوصله گفتم
-هنوز نرفتم جلو منتظرم اينا كارشون تموم بشه بعد برم
از ماشين پياده شد و اومد طرفم
فريد-گفتم اينقدر سرعت نرو
-حالا كه رفتم
سري از روي تاسف تكون داد و با گوشيش ور رفت
-به سلام جناب سرهنگ عزيز ،چطوري داداش؟
-
فريد قهقه اي زد كه چپ چپ نگاش كردم
نازي شيشه رو داده بود پايين و با كنجكاوي سعي داشت بفهمه فريد جونش با كي حرف ميزنه
اون چند نفر جريمه هاشون و گرفتن و رفتن
رفتم جلو مدارك و بهش تحويل دادم اونم نامردي نكرد و 120 هزار تومان جريمه نوشت
شروع كردم باهاش بحث كردن
هرچقدرم كه سرعتم زياد ميبود ديگه به 120 توومن كه ديگه نميرسيد
پسرا با شنيدن صداي بلند من اومدن طرفمون
شايان-چي سارا چرا داد ميزني
برگشتم طرفش و با عصبانيت گفتم
-اخه ببين چقدر جريمه نوشته!!!من هرچقدرم كه سرعت ميرفتم ديگه فوق فوقش 50-6- تومن بود نه 120 تومن
برگه جريمه رو ازم گرفت و شروع با حرف زدن با پليس كرد
اخر پليس تهديدمون كرد كه ماشين و ميخوابونه
با غرغر نشستم تو ماشين و راه افتادم
-مرديكه بيشور مگه چند تا سرعت ميرفتم كه 120 تومن نوشت
نازي-حالا حرص نخور دونگي حساب ميكنيم
-بحث پولش نيست عزيزم بحث اينه كه هرچقدر بخوان واسه خودشون مينويسن
( البته قصد بي احترامي به پليساي محترم و ندارم )
اوا راني باز كرد و گرفت طرفم
-حالا اين وبخور اينقدر حرص نخور،از صبح تا حالا داري اعصاب خودتو خورد ميكني
راني و از دستش گرفتم و خوردم
تشنم بود
الان چند ساعتي بود پشت فرمون نشسته بودم كمرم خشك شده بود
-بچه ها كمرم خشك شد اينا جايي وانميستن؟ناهاري استراحتي چيزي؟
پريسا-واستا زنگ بزنم به ميلاد
سري تكون دادم و اونم مشغول شماره گيري شد
-الو سلام عزيزم خوبي؟
-
-اوهوم خوبم،چه خبر؟
-
-قربونت برم خسته شدي؟

پوفي كردمو گفتم
-پريسا جان از موضوع اصلي منحرف نشو
چشم غره اي بهم رفت و مشغول حرف زدن شد
-عزيزم سارا ميگه يك جا واستين هم ناهار بخوريم هم استراحت كنيم
-
-باشه قربونت برم فعلا
-چي گفت؟
-هيچي گفت جلوتر يك رستورانه اونجا نگه ميدارن
خميازه اي كشيدم و چيزي نگفتم
جلوي رستوران پارك كردمو از ماشين پياده شدم
كش و قوسي به بدنم دادم كه ماشيناي ديگم رسيدن
مانتوم حسابي چروك شده بود
در ماشين و قفل كردمو به سمت رستوران راه افتادم
جاي نسبتا تميزي بود
صندلي و عقب كشيدم و روش نشستم
احساس كردم دستام كثيفه
دوباره بلند شدم و رفتم دستامو شستم دخترام پشت سرم راه افتادن
هركي كنار دوست دخترش نشسته بود جز چند تا از دخترا با 2 تا پسر
غذا رو كه اوردن شروع كردم به خوردن
نگاهي به بچه ها انداختم كه ديدم چقدر دارن شيك ميخورن
خندم گرفت اينارو اگه ميديدي توخونه چجوري بودن اينجا چجورين الان مرده بودي از خنده
چه كلاسي ميذاشتن واسه پسرا
غذام و تا ته خوردم و روي صندليم لم دادم اخ كه الان فقط يك خواب ميچسيبيد
فريد-نوش جونت
-قربونت
-من حساب ميكنم
-وظيفته
-نه بابا
-به جون نازي
-زهرمار جون خودت
دستمو كردم تو جيب شلوارم و يك ده تومني كشيدم بيرون رو ميز انداختم و گفتم
-بيا بابا سگ خور
با پرروي پولو برداشت و گذاشت تو كيف پولش
-من ميرم بخوابم
درسا-كجا؟
-توماشين ،نيايد اونطرفا ها
شيلا كه باهاش تازه اشنا شده بودم گفت
-چقدر ميخوابي تو!!!
-وا من چيكار به تو دارم ،من رفتم
سوييچ برداشتم و رفتم روي صندلي هاي عقب دراز كشيدم
بعد يك ساعتي كه بلند شدم
بچه هارو ديدم كه داشتن عكس ميگرفتن
رفتم دست و صورتمو شستم و يك صفايي به خودم دادم
ليوان چايي از بوفه اي كه اونجا بود گرفتم و شروع كردم به مزه مزه كردن
بعد نيم ساعت سوار ماشينا شديم و بكوب تا چابهار رونديم ساعتاي هشت شب بود كه رسيديم هتل ليپار
با خستگي كولمو برداشتم و رفتم داخل بچه هام پشت سرم ميامدن
قرار شد 5 تا اتاق بگيريم مثل اينكه تختاشون 4 نفره بود
ولي خوب بنده اتاق جدا ميخواستم چون احتمال ميدادم باز اينا نذارن من بخوابم منم كه حساسسسس روي خوابم
با بيان نظرم سيل اعتراض بود كه به سمتم ميومد
كليد اتاق و گرفتم و رفتم تو اتاقم
لباسامو عوض كردمو بعد يك دوش دبش پريدم روي تخت
يك ساعت ديگه تا شام وقت بود
هنسفريم و گذاشتم تو گوشم و روي تخت دراز كشيدم و چشمام و بستم موسيقي بهم ارامش ميداد
خسته بودم ولي خوابم نميومد
نزديكاي 9 بلند شدم تا اماده بشم
يك تونيك مشكي استين سه ربع بايك گرمكن مشكي كه سه تا خط سفيد كنارش داشت پوشيدم
موهامم شونه كردم و با يك تل بالاي سرم نگهشون داشتم
كليپس گندمم بهش زدم و اماده شدم
گوشيمو برداشتم و زدم بيرون
همه بچه ها تو رستوران نشسته بودن
رفتم طرفشون ولي با چيزي كه ديدم چشمام 4تا شد
سريع به خودمم اومدم و رفتم طرفشون كه متوجهم شدن
ميلاد-باز خواب بودي؟
-نه عزيزم
صندلي و كشيدم عقب و بين شروين و فرزاد نشستم
با كنجكاوي داشتم به پسري كه لباس پليس داشت و كنار فريد نشسته بود نگاه ميكردم
احساس كردم شدم شبيه يك علامت سوال بزرگ
فريد كه كنجكاويم و ديد لبخندي زد و گفت
-سارا جان اينم دوستم اقا بابك
بيخيال رو به اون يارو كردم و سرمو تكون دادم
اونم همين كارو كرد از چشماش غرور ميباريد
پوزخندي بهش زدم و صورتمو برگردوندم
گوشيمو برداشتم و زنگ زدم به شادي
-ها؟
-عليك
-حالا گيرم سلام بنال كه سرم شلوغه
-باز داري چه غلطي ميكني كه سرت شلوغه
-بنده الان تو گل فروشي جنابعالي هستم دارم مشتري راه ميندازم
با ياد اوري گل هاي عزيزم لبخندي روي لبام نقش بست
-مردي؟
-ها نه گلام خوبن؟
پوفي كرد و گفت
-واسه همين زنگ زدي؟
-نه دلم واسه تو تنگ شده بود زنگ زدم حالتو بپرسم
به فرزاد كه سرشو اورده بود نزديك من و سعي داشت بشنوه شادي چي ميگه نگاه كردمو گفتم
-بفرما تو
-مرسي همينجا خوبه
چپ چپ نگاش كردمو به شادي گفتم
-ديگه حوصلت و ندارم دوستم باي
منتظر جوابش نشدم و ايفون خوشگلم و گذاشتم روي ميز
بلند شدم و رفتم واسه ي خودم سوپ اوردم و مشغول خوردن شدم
سرمو بلند كردم ديدم اين يارو بابك داره با جديت نگام ميكنه
كم نياوردم و زل زدم تو چشاش
حالا نوبت اون بود كه پوزخندي تحويلم بده
جذاب بود يعني ازون هلو بپر تو گلوها بود
سنش ميزدم 27 و خورده اي باشه
موهاش و شيك زده بود بالا
لباس نظاميم تنش بود به درجش نگاه كردم
درجا خشكم زد
جاااااااان؟سرهنگ؟اين جوجه سرهنگه با اين سنش؟
به هيكلش نگاه كردم
اي وايييي عجب چيزي بود
صورتش برنزه بود
بينيش خوب بود به صورتش ميومد
لباشم كوچولو بود
وچشماااااش
به سبز تيره ميزد و خمار و كشيده بود
ته ريشم تو صورتش داشت و يدونه ازين ريشا كه كوچولويه زير لبشون ازونام داشت
خيلي خوشگل بود بيشرفت
اوه اوه خيلي وقت بود داشتم بهش نگاه ميكردم
به پهلوي فرزاد زدم كه گوششو اورد سمتم
تو گوشش گفتم
-اين يارو سرهنگه؟
-اره بابا
-اين كه خيلي بچست
-ازون كار درستاش قضيش مفصله حالا بيشتر باهم اشنا ميشين
بعدم با شيطنت نگاهم كرد
-حالا چرا اومده اينجا
-دوست فريد و ميلاده تو چابهار كار ميكنه
-هوممم،الان با لباس پليس اومده ما ازش حساب ببريم
بهم نگاه كرد و زد زير خنده
همه برگشتن طرفمون
درسا-چي ميگيد شماها به هم
به فرزاد نگاه كردم كه هنوز ميخنديد
با حرص گفتم
-زهرمار مگه دروغ ميگم
-خوب نه ولي خيلي باحال گفتي
-هرهر
غذارو اوردن و همه شروع كردن به خوردن منم در سكوت شامم و ميخوردم


اخرين نفري كه تموم كرد من بودم همه منتظر من نشسته بودن منم به روي مبارك خودم نياوردم و فقط ميخوردم
اقا پليسه از جاش بلند شد
بابك-خوب دوستان خوشحال شدم از اشناييتون،اگه اجازه بدين مرخص بشم
زير لب طوري كه كناريام بشنون گفتم
-شرت كم
همشون زدن زير خنده
منم خونسرد داشتم به اقا پليسه نگاه ميكردم كه ساكت شده بود و به بچه ها چشم دوخته بود
فريد-فدات بابك جان ،ببخشيد تورم از سركار كشونديم اينجا
-نه بابا اين چه حرفيه
دوباره گفتم
ظيفش بود
باز اين دلقكا خنديدن
داشت با عصبانيت بهم نگاه ميكرد مثل اينكه فهميد خنده هاي اينا كارمن بود
فريد چشم غره اي بهم رفت ادامه داد
-فردا كه نميري اداره؟
-نه فردا مرخصي گرفتم
-اوكي پس صبح اينجا باش بريم گردش و خريد و اينا
-باشه پس من 9 اينجام
خداحافظي كرد و رفت
توي لابي نشستم و بچه هام اومدن كنارم
فريد-چي ميگفتي اينا هي ميخنديدن
نيشم شل شد و گفتم
-كي؟مي؟به اينا؟به جون نازي اگه حرفي زدم
نازي با اون صداي ملوسكش منو كه دختر بودم به خودش جذب ميكرد چه برسه پسرارو گفت
-ااا سارا توم همش از جون من مايه بزار
بعدم صورتشو به حالت قهر برگردوند
-الهي فدات بشم ملوسك من قهر نكن جون اين پريساي چشم سفيد خوبه
پريسا دستمال كاغدي كه جلوش بود و به سمتم پرتاب كرد
جاخالي دادم و خورد تو سر كيارش
كيارش-هووووي چته وحشي؟
-ببخشيد اشتباه شد
خنديدم و گفتم
-دوستان ما رفتيم بخوابيم شبتون پر كابوس
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
كارت و زدم و وارد شدم
تا سرم به بالش رسيد خوابم برد
صبح 8 بيدار شدم و رفتم پايين صبحونه نوش جان كردم بچه ها هنوز واسه صبحونه نرفته بودن پايين
اومدم اتاقم تا اماده بشم
پنككم و زدم
و دور چشمام و مداد كشيدم تا اين چشاي عسليم بيشتر به چشم بياد
رژگونه نارنجيممزدم و رژلب قرمزمم كشيدم
موهامو اتو كردم و از دوطرف شال بيرون ريختم
پشتشم با يك كليپس گنده زدم بالا
يك مانتوي بهاره سفيد كه استيناش و زدم بالا بايك شلوار لي تنگ و شال مشكي چروكم پوشيدم
ساعتمم دستم كردم و بعد برداشتن وسايلام كفشاي عروسكي سفيدمم پام كردم
توي لابي نشسته بودم كه بچه ها از رستوران اومدن بيرون
اقا پليسم باهاشون بود اي جونم چه تيپيم زده بود
تيشرت قهوه اي با شلوار كتان قهوه اي پوشيده بود
بچه ها با ديدن من سوتي زدن
فريد رو كرد به بابك و گفت
-بابك جان تا وقتي ما اماده ميشيم تو بشين پيش سارا تا حوصلت سر نره
اونم از روي اجبار قبول كرد
اومد روي مبل روبه روم نشست
محلش ندادم و با بازي كه تو گوشيم بود شروع كردم بازي كردن
هين بازي كردن گوشيم زنگ خورد
اريا بود پسرخاله عزيزم
با خوشحالي جواب داد
-سلام اريا
-سلام دختر خاله ي ديوونه ما چطوري؟خوش ميگذره؟
-خوبم تو خوبي؟خاله اينا خوبن،جاي شما خالي
-كجايي؟
-هتلم الان ميخوايم بريم بيرون
-اوكي عزيزم مراقب خودت باش كاري نداري؟
-نه ممنون فعلا
-باي
سرمو بالا كردم ديدم اين اقا پليسه داره خيلي بد نگاه ميكنه
پشت چشمي واسش نازك كردمو مشغول بازي كردن شدم
يكي از پشت زد توي سرم
برگشتم آواي احمق بود
-كصصصصافط
-اخه ديدم تو حس بازي خواستم بيارمت بيرون
لبخند شيطوني زدم گفتم
-تلافي ميكنم عزيزم
خنديد و گفت
-پاشو برو ماشين بيار بيرون از پاركينگ
رفتم بيرون و ماشين و اوردم بچه ها جلوي در منتظر بودن گاز دادم و نزديكشون كه شدم

دستي و كشيدم كه باعث شد جيغ بكشن خيلي ريلكس عينكم و دادم پايين و گفتم
-hhhhiiiiii
آوا با حرص گفت
-كوفت hi بيشور
خنديدم و گفتم
-بپريد بالا ديگه
رو كردم به پسرا و گفتم
-كجا ميريد حالا
-بريم منطقه ازاد؟
-اونجا كجاست؟
-مركز خريدشون ديگه
-اوكي بريم
منتظر شدم اقا پليسه كه با ماشين فريد بود جلو برن و راهنماييمون كنن


رمان پارتي دردسرساز2

۸۰ بازديد

كنار خيابون ماشين و پارك كرديم و پياده شديم
كيفم روي شونم انداختم رفتم جلوي
بچه ها كه جلوتر از ما واستاده بودن
از خيابون رد شديم و وارد پاساژ شديم
از كنار هركسي رد ميشديم خيره نگاهمون ميكردن
قرار شد از هم جدا بشيم
من و نازي و پريسا و درسا و آوا همراه شايان و فريد و اقا پليسه و ميلاد و فرزاد
بقيم هركي واسه خودش رفت خريد
ما جلو ميرفتيم و پسرام پشت سرمون
پشت ويترين يك مغازه واستادم
يك تونيك نقره اي رنگ كه يك طرفش استين كه روي بازو ميوفتاد داشت و يك طرفشم نداشت به نظرم جالب بود
بچه هام واستادن بهشون نشون دادم اونام پيشنهاد كردن بپوشم
رفتم داخل و به طرف گفتم اونا واسم بياره
يك جوراب شلواري مشكيم برداشتم
رفتم اتاق و پرو خيلي تو تنم قشنگ بود
فروشنده خانوم بود واسه همين در اتاق و باز كردم
بچه ها با ديدن من سوتي كشيدن
نازي-اهي قربونت برم خيلي خوشگله تو تنت
درسا-منم ميخوامممم ،فرزاد بيا ببين اين قشنگه منم ببخرم؟
جااااااان ؟
فرزاد با پسرا اومدن داخل
همشون گفتم قشنگه و خيلي بهم مياد
به بابك نگاه كردم كه زوم بود روي بدنم
سريع اومدم داخل و لباس و در اوردم
بعد حساب كردن لباس كه دخترام رنگاي ديگشو واسه خودشون خريدن زديم از مغازه بيرون
خريددد و خيلي دوست داشتم بهم انرژي ميداد
رفتيم سمت بازار چيني ها خيلي جاي جالبي بود يك عالمه واسه خودمم خريدم
بعد كلي خريد رفتيم رستوران تا ناهار بخريم
وسايلام خيلي زياد شده بود
قرار گذاشتم برم اينارو بذارم تو ماشين و برگردم پيششون
واسه خودمم جوجه سفارش دادم و نشستم
با ديدن پسر بچه ي تپل و سفيدي كه كنار تختمون افتاد روي زمين سريع به طرفش رفتم
بغلش كردمو بوسيدمش
-عزيزم خوبي؟
با بغض گفت
-پام درد ميكنه
-اشكال نداره عزيزم
مامانش اومد طرفم و ازم تشكر كرد لبخندي زدم و رفتم سمت بچه ها كه با تعجب داشتن نگام ميكردن
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-خوب چيه؟
كيارش-خودتي؟
-ها؟
-اصلا بهت نمياد روحيه لطيفي داشته باشي
-ميدوني به پسر جماعت نبايد رو داد وگرنه سوارت ميشن
دخترا دست زدن و پسرا هوووو كشيدن
نشستم كنار اقا پليسه ونوشابم و خوردم
گوشيم و در اوردم و مشغول بازي كردن شدم
ماشين سواري بود
وااااه كه چقدر هيجان داشت
يهويي گيم اور شدم
اه لعنتي
صدايي در گوشم گفت
-چرا پيچيدي اينور ؟داشتي ميبردي ها
برگشتم سمت صدا اوووووووووه اقا پليسه بود
يك ابرومو دادم بالا و با تعجب گفتم
-چي؟
-بده من بازي كنم
دستشو به طرفم دراز كرد
با ترديد گوشيو دادم دستش
كنار هم نشسته بوديم بازيش توپ بود
داشت به خط پايان نزديك ميشد
هيجان زده تشويقش ميكردم
-افرين ،افرين اقا پليسه
برگشت طرفم و با تعجب نگام كرد كه داد زدم
-بپا خوردي به ديوار سريع برگشت طرف گوشي
اااااررررررررررره خودشه برد
دستمو به نشونه اينكه بزن قدش بردم بالا
اونم با لبخند زد قدش
-ايول خيلي خوب بازي ميكني
سرمو برگردوندم طرف بچه ها كه داشت با لبخند و شيطنت نگامون ميكردن
چشام و لوچ كردم و گفتم
-به چي نگاه ميكنيد و لبخند ژكوند ميزنيد
فريد اولين نفري بود كه به خودش اومد
-ها هيچي ...هيچي
اروم گفتم
-رواني
بابك ريز ريز خنديد
نگاهي بهش كردم و گفتم
-دوستاشم مثل خودشن
خندش بلند تر شد
همه مشغول حرف زدن بودن
پاهام و دراز كردم و لم دادم
بابك اروم گفت
-چرا بهم گفتي اقا پليسه؟
با تعجب بهش نگاه كردم
-من؟كي گفتم؟
-وسط بازي
يكم به مغزم فشار اوردم
اخخخخخ كه باز من سوتي داده بودم
براي اينكه سوتي و جمع كنم گفتم
-اهااا ،خوب مگه پليس نيستي؟
چپ چپ نگام كرد
با لبخند گشادي گفتم
-راستي تو اسلحه هم داري؟اينقده دوست دارم سوار ماشين پليس بشم
-معلومه كه دارم،وا مگه خري؟
بد نگاش كردم و گفتم
-خودتي،بعدشم ارزو داشتم يك روز يا سوار امبولانس بشم يا سوار ماشين پليس
-ارزوهاتم مثل ادم نيست
-شنيدم چي گفتي ها پليس
-زهرمار پليس من اسم دارم
-خوب اسمت چيه؟
طوري نگام كرد كه خر خودتي منم خودم زدم به اون راه و گفتم
-نه جدي من يادم نيست اسمتو
-بابك
-اوكي بابي
بعدم زدم زير خنده
-به چي ميخندي؟
-هيچي گفتم بابي ياد سگ فريد افتادم
بهش نگاه كردمو با حالت سوالي پرسيدم
-اسم سگش و از روي اسم تو انتخاب كرده؟
با خشم بهم نگاه كرد
رو به فريد كردم و گفتم
-فريدددد
همه برگشتن طرفم
-ها؟
-يك سوال داشتم
-بگو
تو اسم بابي و از روي اسم اقا پليسه انتخاب كردي؟
با تعجب گفت
-اقا پليسه؟
با انگشت اشارم به طرف بابك اشاره كردم
همه زدن زير خنده
فريد با خنده گفت
-گمشو سارا ديوانه
با مظلوميت گفتم
-خوب سوال واسم پيش اومد
بابك دهنش و نزديك گوشم كرد و گفت

-حالت و ميگريم بي ادب
برگشتم طرفش و با نيش شل گفتم
-اينارو ولش كن كي من و سوار ماشين پليس ميكني؟
اشاره اي به تيپم كرد و گفتم
-نگران نباش به زودي هماهنگ ميكنم گشت ارشاد بياد ببرتت
با پروويي زل زدم تو چشماش و گفتم
-نه گشت ارشاد دوست ندارم بگو ازون الگانسا بياد من و ببره
لبخندي زد و گفت
-روتو برم
-باشه برو
از روي تخت پريدم پايين و گوشيم و در اوردم رو به بچه كردمو گفتم
-ژست بگيريد ميخوام ازتون عكس بگيرم
يهويي ولوله شد همه خودشون و درست كردن و با ژستاشون مودب نشتن
-يك...دو...سه
گوشي و انداختم طرف حامد و گفتم
-حالا بيا ازمون عكس بگير
بعد يك عالمه عكسي كه از بچه ها گرفتم
چون هوا گرم شده بود برگشيتيم هتل تا عصر بريم لب دريا
يك مانتوي كوتاه خنك سفيد با يك روسري بلند ابي اسموني با شلواركي كه پايين تر از زانوم بود پوشيدم
صندلي هاي لا انگشتي مشكييمم پوشيدم
عينك افتابيمو زدم رو موهام و گوشيم و برداشتم
ارايشمم كردمو رفتم پايين
همه اماده بودن
دخترام مثل من شلوارك پوشيده بودن
بابك با ديدن تيپ من اخم كرد
محلش ندادم و رفتم سمت پرشياي سفيد خوشگلم
پيش بسوي دريااااااا
بعد كلي اب بازي باز دوبار عكس گرفتيم
رفتم توي اب واستادم
كسي جز خودمون اون اطراف نبود
روسريمو برداشتمو موهام و ازاد كردم
گوشيم و دادم دست بابك تا ازم عكس بگيره
هي ژستاي مختلف ميگرفتم و اون ازم عكس ميگرفت
كلي اب بازي كرديم
خيس اب شده بودم
تا برگشتيم هتل سريع چپيدم تو حموم
يك دوش گرفتم تا شنايي كه بهم چسبيده بود برن
از حموم اومدم بيرون
يك تاپ دكلته سفيد نازك با شرتكش پوشيدم سمت چپ تاپ با سم راست شرتك پولكاي خوشمل داشت
حوله رو دور موهاي كاكائوييم بلندم كه تا نزديك باسنم بود پيچيدم
صداي در اتاق بلند شد
سرمو از لاي در بردم بيرون
اقا پليسه بود
-حموم بودي؟
وقتي فهميدم اونه
در و بيشتر باز كردم
-اوهوم
گوشيو گرفت طرفم
-بيا پيش من جا گذاشته بوديش
اومدم كه گوشيو ازش بگيرم كه در باز شد و بابك مات تيپ و هيكل سفيد من موند
سريع دوباره در و گرفتم و با هول گفتم
-چيزه...دستت درد نكنه
بعدم اومدم داخل و در و بستم
نفس عميقي كشيدم و به خودم فحش دادم
لباس زير سفيدم قشنگ از زير تاپ معلوم بود
گرفتم خوابيدم
ساعتاي 8 بود كه بلند شدم
نشستم و به سختي تموم موهامو اتو كردم و با يك كليپس پشتش و جمع كردم ولي جلو رو ريختم بيرون
زنگ زدم نازي با بچه ها بيان تو اتاقم
اونام با ديدن تيپم كلي هالي به هولي شدن
قضيه بابك و سوتي كه جلوش داده بودم و بهشون گفتم
اونام كلي بهم خنديدن و هوووو گفتن
موقع شام خجالت ميكشيدم به بابك نگاه كنم
تنها جاي خاليم جلوش بود
اصلا من نميدونستم اين پسرره اينجا چي ميخواست
برو خونتون ديگه بي ادب
سريع رفتم بالا
گوشيم صداي اس ام اسش بلند شدم
نازي بود
-سارا جوني فردا ظهر خونه بابك دعوتيم زود بلند شو از خواب
بهش تك زدم
لب تابم و باز كردم و واسه خودم اهنگ گذاشتم

چند دقيقه بعد خسته شدم و چشمام و بستم و به خواب رفتم

صبح طبق معمول ساعتاي 9 ،10 بود كه از خواب بيدار شدم
يك مانتو پوشيدم و يك شال انداختم روسرم با همون گرمكني كه بود پريدم تو اتاق بچه ها
همشون بيدار بودن و داشتن ميخنديدن و حرف ميزدن
خودم و كنار درسا پرت كردم و نشستم
پريسا-به به سارا خانوم صبحتون بخير
خميازه اي كشيدم و با سر جوابشو دادم
پريسا-بي شخصيت
با تعجب گفتم
-وا چرا؟
-اين چه وضعه جواب دادن
دستمو تو هوا تكون دادم و گفتم
-برو بابا
رومو كردم طرف نازنين و گفتم
-گشنمهههه
با ناز گفت
-ميخواستي زودتر بيدار شي بري صبحونه بخوري به من چه
ميدونستم واسم صبحونه اورده دلش نميومد من گرسنه بمونم
با لحن بچه گونه گفتم
-خاله نازي جون من كه ميدونم دلت نمياد من گرسنه بمونم بهم صبحونمو ميدي
از جاش بلند شدو رفت سمت يخچال كوچولي كه تو اشپزخونه اتاق بود
-از دست تو همش خرم كن
تكيه دادم و رو بهش گفتم
-دور از جون خر عزيزم
با اخم بهم نگاه كرد كه چشمكي تحويلش دادم
بعد خوردن صبحونه رو به دخترا كردمو گفتم
-پاشين بريم دور دور
آوا -اي جونم به خدا پوكيدم تو هتل
پريسا-باشه بريم
درسا-منم كه پايم
همه به نازنين نگاه كرديم كه گفت
-بايد از فريد اجازه بگيرم
صداي اعتراض همه بلند شد
بالشت و پرت كردم طرفش كه خورد تو شكمش
دستشو گذاشت روش و با مسخره بازي گفت
-بيشور بچم و كشتي !!! جواب باباش و چي بدم
دستشو كشيدم و گفتم
-پاشو لوس باز در نيار
رو به بقيه كردم و گفتم
-تا من اماده ميشم اماده شيد
رفتم سمت در ولي قبل ازاين كه درو باز كنم برگشتم طرفشون و با لحن تهديد اميزي گفتم
-به خدا اگه پسرا دنبالمون راه بيفتن فهميدين؟
با چشماي ريز شده نگاشون كردم كه سر تكون دادن به جز نازي
بهش نگاه كرديم كه با لحن ناراحتي گفت
-بچه ها اگه به فريد نگم ناراحت ميشه
بچه ها ريختن سرش با خنده گفتم
-از طرف منم بزنيدش
رفتم تو اتاقم و مشغول اماده شدن شدم
يك مانتوي سورمه اي كوتاه كه پايينش چين داشت،با جوراب شلواري كلفت مشكيم پوشيدم
موهامو و پوش دادم و بالاي سرم نگه داشتم دو طرفشم كه اتو بود از زير شال ريختم رو مانتوم
عينك افتابيم و برداشتم و يك رژلب نارنجي رنگ با خط چشم كشيدم و لنزاي خاكستريمم گذاشتم
اماده بودم شال سورمه اي و با كالج سورمه اي پام كردم
سوييچ و گوشيم و برداشتم و رفتم سمت اتاق دخترا
اماده بودن
يواش يواش اومديم پايين و وقتي مطمين شديم كسي نيست رفتيم بيرون
بچه ها ميخواستن برن خريد منم به شدت باهاشون موافق بودم
كلي تو پاساژ گشتيم و خنديديم
دو دست مانتو به رنگاي سفيد كه جنس نخ داشت و خنك بود با آب كاربني كه جنس كتون داشت خريدم
ديگه حوصله خريد نداشتم نزديكاي دواده و نيم بود كه برگشتيم
به بچه ها گفته بودم گوشي هاشون و خاموش كنن تا نتونن بهشون زنگ بزنن
با شوخي و خنده وارد هتل شديم
اوه اوه پسرا و دخترا با خشم و ناراحتي روي مبلاي لابي نشسته بودن
كيوان با صداي بلند گفت
-به به خانوما ،كدوم گوري بوديد
اوه بچه پررو با مايه
جدي زل زدم تو چشماش و گفتم
-فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه
خفه شد و چيزي نگفت
ميلاد،فريد،فرزاد و شايان داشتن با خشم بهمون نگاه ميكردن
خوب اينا حق داشتن نگران بشن
برگشتم طرف دخترا كه پشت سرم قايم شده بودن و حسابي ترسيده بودن
با صدايي اروم بهشون گفتم
-چه مرگتونه؟عادي باشين ما كه كار بدي نكرديم
نازي با صداي بغض الود اروم گفت
-بهتون گفتم بهشون بگيم،فريد و نگاه كن چه جوري بهم نگاه ميكنه
برگشتم طرف فريد كه داشت با چشاي عصباني به نازي نگاه ميكرد
رو به بچه ها كردم و گفتم
-بريم بالا
دنبالم اومدن مثل بيد به خودشون ميلرزيدن
رفتم با بچه ها تو اتاقشون تا خواستم در و ببندم
پسرا با عصبانيت اومدن تو
فريد خواست بره طرف نازنين كه سگ شدم
در و با پام بستم و جلوش واستادم و با چشماي خيلي سرد بهش خيره شدم
-كجا به سلامتي؟
از سردي چشمام جا خورد ولي سريع به خودش اومد
با اخم گفت
-برو كنار ببينم اين دختره اشغال تا الان كجا بود
به نازنين خيره شد
نازنين با ترس بهش نگاه كرد و اشكاش سرازير شد
-فريد....
-زهرمار فريد دختره كثافت چرا اون گوشيت و جواب نميدي؟
-به خدا ميخواستم بهت بگم
ساكت شد و بهم نگاه كرد با عصبانيت بهش نگاه كردمو گفتم
-سريع اشكات و پاك كن
اينقدر جدي گفتم كه خودم ترسيدم چه برسه به بقيه
ميلاد رفت طرف پريسا و يكي خوابوند تو گوشش
پرياسا با بهت دستش و گذاشت رو گونش بهش نگاه كردو اشكاش قطره قطره ريخت
پايين
تو يك ثانيه قاطي كردم اينا بهترين دوستاي من بودن جاي خواهرام و داشتن
با خشم رفتم طرف ميلاد و يكي خوابوندم تو گشش
پريسا اومد تو بغلم
با يك دست تو اغوشم نگهش داشتم و با دست ديگم رو به ميلاد با تهديد گفتم
-به ارواح خاك پدر و مادرم يك بار ديگه اگه هركدوم از شما ها روي عزيزترين كساي من دست بلند كنيد به قران بلايي سرتون ميارم كه مرغاي اسمون به حالتون گريه كنن
ميلاد با خشم و بهت داشت بهم نگاه ميكرد
صورتش سرخ شده بود
با جديت برگشتم طرفشون و گفتم
-برين از اتاق بيرون
با خشم بهم نگاه كردن و رفتن بيرون و در و محكم بستن
نازنينم اومد تو بغلم و گريه كرد
بغلوشون كردم و بوسيدمشون
با بغض گفتم
ه خدا ميكشمشون اگه به عزيزترين كسام پايين تر از گل بگن

درسا و اوام اومدن تو بغلم و گريه كردن

ارومشون كردم و باخنده گفتم

-اينقدر عر نزنيد بابا ريده شد تو ارايشتون
خنديدن و اشكاشون و پاك كردن