رمان فرزند من 13

۱۰۱ بازديد
از تو اتاق امدم بيرون 
رفتم پايين تو اشپز خونه خاتون نبود ولي بوي اش پيچيده بود رفتم طرف گاز در قابلمه ورداشتم اخ جون اش جو 
عاشقش بودم
خاتون كجاست 
از اشپز خون امدم بيرون خاتون به خاطر درد پاش اتاقش طبقه پايين بود رفتم طرف اتاقش در زدم ولي جواب نداد در اتاق باز كردنم 
بوي ياس پيچيد تو ببينيم 
خاتون سر جانمازش بود 
گلهاي پرپر شده ياس تو جانمازش كه فكر كنم تازه چيده بودش 
بوش كل اتاقش ور داشته بود 
خاتونم داشت ذكر ميگفت 
اروم رفتم كنارش از پشت بغلش كردم 
گفتم قوربون خودتو جانمازت بشم من
خاتون : خدا نكنه 
دستش گذاشت رو دستم منم سرم گذاشتم رو شونش 
خاتون : بهتري عزيزم 
من: اره ببخشيد نگرانت كردم يه ذره عصبي بود
خاتون اشكالي نداره 
خدارو شكر الان اروم تري مگه نه 
گونشو بوس كردم گفتم اره 
نگام به جانماز خاتون افتاد قران مهرش روش بود 
تو دلم گفتم خدا جونم ببخشم امروز خيلي ناشكري كردم 
همين كه خاتون بابا رو دارم ازت ممنونم 
خدا جونم در مورد مامانم يه چي الكي گفتم دوست ندارم روحش تو عذاب باشه خودت مواظبش باش 
براي ارامش يه فاتحه خوندم 
خاتون دست كشيد رو موهام گفت به چي داري فكر ميكني
من : به اين كه چرا نماز نمي خونم 
به اين كه چرا هر وقت ميام تو اتاقت اروم ميشم
خاتون : نماز خوندن بايد خودت از دل جون بخواي نه اينكه كسي زورت كنه 
نه اين كه 2روز بخوني 2 روز ولش كني
نه اين كه هر وقت يه جاي كارت گير كرد بري سريع نماز بخوني 
درمورد ارامش اتاقم به خاطر اين كه تميزه 
والا مادر منم 2 دقيقه تو اتاق تو بمونم عصبي ميشم انقدر بهم ريختس
خندم گرفت راست ميگفتم اتاقم خيلي بهم ريخته بود هست هفته يه بار فريبا خانوم مياد خونه از بالا تا پايين تميز ميكنه 
ولي خاتون نميزاره كه اتاق منو تميز كنه ميگه بايد ياد بگيرم 2روز ديگه شوهر كردي شايد دستش تنگ باشه نتونه خدمتكار برام بگيره 
انوقت به منو بابات فحش ميده با اين دختر بزرگ كردنمون
خاتون: پاشو اش درست كردم برو باباتو هم صدا كن بياد پاين دور هم بخوريم
من: بابا دوش بگيره مياد 
از اتاق امدم بيرون از همون جا گفتم خاتوني 
بشقابارو ببرم تو تراس
خاتون : سرد نيست 
گفتم نه هوا خوبه


از تو كابينت 4تا بشقاب ورداشتم با قاشق رفتم تو تراس
هوا خيلي خوب بود بشقابارو گذاشتم رو ميزي كه تو تراس بود 
رفتم طرف نردها از همون جا حياط ديدم خاتون به حياط گلهاي توش ميرسيد 
سمت چپ حياط ريحونو نعنا كاشته بود 
از اينجا هم بوش ميومد
سمت راست حياط هم پر بود گل مخصوصا گل ياس
وسط حياط هم استخر بود كنار استخرم تا جلوي در حياط به جاي موزايك پر سنگ بود درست مثل شمال
البته يه گوشهاش تا جلوي در موزايك بود من هيچ وقت كفش پاشنه بلند نميپوشيدم قدم چون بلند بود وقتي ميپوشم ميرم تو اسمونا
به خاطر همينم بابا نميدونست با كفش پاشنه بلند نميشه رو اين سنگها راه رفت
بعد قرني پارسال سارا جون امد خونه ما البته با مامان پري اينا 
بيچار تا امد تو حياط اونم با احتياط با اون كفشاي پاشنه ميخي چنان خورد زمين هم دستش خراش ورداشت هم پاش پيچ خورد 
منو بابا هم رفتيم كمكش 
براي اولين بار بود كه جلو من بابا رو به اسم كوچيك صدا ميزد 
گفت اردلان تو واقعا" نميدوني رو اين سنگا كسي نميتون با كفش پاشنه دار راه بره 
بعدم رو به من گفت تو چه جوري رو اين سنگا راه ميري
با لبخند گفتم : اخه سارا جون من اصلا" تا حالا كفش پاشنه دار نپوشيدم هميشه اسپرت ميپوشم خاتون مامان پري هم با اين سنشون كه نمي تونن كفش پاشنه دار بپوشن بابا بيچاره از كجا بودنه
من خودمم تازه الان فهميدم نميشه با كفشه پاشنه دار رو اين سنگا راه رفت
بخاطر همين بابااز كنار پلهاي تراس تا جلوي در حياط البته فقط كنارشو موزايك كرد
برگشتم برم رو صندلي بشينم برديا ديدم كه زل زده بهم 
من: شما كي امدي اصلا: متوجه نشدم 
برديا : به خاطر اينه كه وقتي بهر چيزي ميشي به اطراف توجه نميكني درست مثل ظهر
با تعجب گفتم ظهر 
برديا اره ظهر اصلا متوجه شديد كه من رو كانپه كناريتو نشستم
گفتم : اره متوجه شدم ولي حس اينكه ببينم كي نشسته نداشتم 

برديا هم به صندلي تكيه داده بود خيلي خونسرد البته با اخمي كه فكر كنم هميشه رو چهر اش 
گفت: يعني براتون مهم نيست كه جلو يه غريبه كه 2 ساعتم نشده كه ديديش داز كشيديد
يه ذره نگاش كردم گفتم : من اصلا: نميدونستم كه شما رو كاناپه نشستيد فكر كردم مثل هميشه خاتونه 

برديا : خاتونم بازم درست نيست كه كلا" وجودش ناديده بگيريد 
بازم جلوش دراز بكشي اون يه چند سالي ازت بزرگتر حتي اگه بچشمه يه خدمتكار نگاه كني
امپرم زد بالا بيش از حد عصبي شدم ما هيچ وقت به خاتون به چشم خدمتكار نگاه نميكرديم نميكنم
عصبي كه چشمام از عصبانيت وحشي شده بود زل زدم بهش گفتم: مواظب حرف زدنتون باشيد! 
خاتون جاي مادر منه 
ما هيچوقت به چشم خدمتكار نگاش نكرديم نميكنيم 
اون جايگاه خاصي تو خانواده پارسا برامون داره
اگه من جلوش دراز ميكشم به خاطر اين نيست كه وجودشو ناديده ميگيرم يا احترام نميزارم
درست مثل پدرم كه جلوش دراز ميكشم
اين بي احترامي نيست اقاي محترم 

خاتون مثل مادر نداشتم برامم عزيزه
با تعجب والبته يه جور خاص زل زده بود بهم 
منم تكيه دادم به صندليم ديگه بهش اهميت ندادم 
گوشيمو از تو سويشرتم در اوردم رفتم تو بازياش شروع كردم به بازي كردن

"عصابم خيلي داغون بود پسره چلغوز چه فكري در مورد من كرده فقط الكي داشتم با گوشيم ور ميرفتم ولي بد جور داغ كرده بودم 
از زير چشم نگاش كردم با همون اخم داشت پاشو تكون ميداد 
نگاش هم به ميز بود 
خاتون هم با سيني بزرگ امد تو تراس برديا تا خاتون ديد سريع از رو صندلي پاشد رفت سيني از دستش گرفت گذاشت رو ميز خاتون هم امد نشست رو صندلي كناري من : خاتون : بابا ت هنوز نيومده 
من: نه گفت دوش ميگيرم ميام 
خاتون : پاشو برو صداش كن الان اش يخ ميكنه مزه اش ميره 
با گوشيم شمارشو گرفتم 
منتظر بودم كه جواب بده گوشي بزارم در گوشم
خاتون: هنوز كه نشستي كه پاشو ديگه 
صداي پوزخند برديا بلند شد
يه نگاه بهش كردم 
تا خواستم چيزي بگم بابا جواب داد 
جانم باران
الو بابا نمياي پايين ميخوايم اش بخوريم يخ ميكنه
بابا : لباس بپوشم ميام
گوشي قطع كردمم
رو به خاتون گفتم الان مياد
يه چشم غره اساسي هم به اقاي اخمو رفتم
كه صداي خنده اش بلند شد 
با تعجب برگشتم طرفش
يه ان هنگ كردم وقتي خنديد خيلي خوشگل شد اصلا قيافش از اون ترسناكي در امد
خاتون: برديا مادر به چي ميخندي ديونه شدي 
برديا : نه ماماني يه ان قيافه بچه گربه وحشي امد تو نظرم 
اين با من بود گربه وحشي؟؟؟ 
رامين هميشه ميگفت هر وقت عصبي ميشي چشمات شبيه گربه وحشي ميشه 
خاتون: مگه قيافه گربه خنده داره 
برديا : اين يكي خيلي خنده دار بود 
دلم ميخواست خفش كنم بچه پرو به من ميگه بچه گربه من يك حالي از تو نگيرم باران نيستم
يكم نگاش كردم اونم زل زده بود بهم 
صورتش جدي بود ولي چشماش توش خنده موج ميزد
امدم يه چي بارش كنم كه بابا امد تو تراس 
سلام بر همگي 
برديا از جاش پاشد گفت: 
احول اقاي دكتر بابا دستش گرفت گفت قربانت تو چه طوري
برديا : شكر خوبيم
بابا امد رو صندلي نشست 
گفت : كوروش چه طوره خيلي وقت ازش بي خبرم
برديا : بابا هم خوبه سلام دار خدمتتون
بابا: بازنشسته شد اره 
برديا: اره يه 5 سالي هست 
خاتو ن تو هر بشقاب اش ميريخت ميزاشت جلومون
رو به من گفت اگه كشكش كم برو از تو اشپز خونه بيار روي كابينته
قاتل كشك بودم مخصوصا" سابيده نشده
از پشت ميز بلند شدم 
رفتم تو تراس به اشپز خونه هم راه داشت 
خاتون: باران جا اون شال منم بياره تو چوب لباسي جلو دره
ظرف كشك با شال خاتون ورداشتم امدم بيرون 
شال دادم به خاتون كشكم گذاشتم كنار دست خودم 
داشتيم اش مون ميخورديم كه زنگ خونه زده شد
بابا: باران پاشو ببين كي 
اگه گذاشتن يه اش كوفت كنيم
از پلهاي تراس رفتم پايين دويدم طرف در صداي داد بابا بلند شد بارا ن ندو...... در باز كردم مامان پري بابا علي بود ن 
رامين پشت ماشين بود 
سلام بر مامان پري خودم گونشو بوس كردم 
رفتم كنار تا بيان تو 
مامان پري: خوبي عزيزم
مگه ميشه عشقم ببينم بد باشم 
مامان پري : زبون نريز اتيش پاره 
بابا علي: يه كم ما رو تحويل بگير ما هم هستيم 
رفتم طرفش گفتم چاكر بابا علي هم هستيم
بابا علي پيشونيمو بوس كرد رفت تو 
به رامين گفتم تو نمياي تو 
رامين : اگه لطف كني درو بزني ميام
اهان وايسا برم ريموتو بيارم 
از در حياط تقريبا" با جيغ گفتم بابا: در بزن رامين ماشين بياره تو 
2مين بعد در باز شد تا امد سوار ماشين شم تا جلو تراس ببرتم نامرد گازشو گرفت رفت 
با فرياد گفتم خيلي نامردي
رامين : يكم پياده روي كن برات خوبه چاق شدي شكم در اوردي



شكمم نگاه كردم گفتم تو غلط كردي 
كجام چاق شده خوش هيكل تر از من تا حالا ديدي
رامين : نه والا تو اين مورد تكي
يه قر به گردنم دادم با ناز گفتم : پس چي باران يدونست نمونست مثل من اصلا" نيست 
رامين : بسه بسه 
حالمو بد كردي من يه چي گفتم تو چرا جو گير شدي 
گربه وحشي
با شنيدن اين كلمه امپرم ميزد بالا 
برديا هم بهم گفت گربه وحشي
رامين كه ازم دور شده بود بلند گفتم هفت جد ابادت گربه وحشي
رامين با خنده برگشت طرفمو گفت 
بازم به خودت ميرسه خانوم گربه 
دمپايمو از پام در اوردم پرت كردم طرفش نامرد جا خالي داد خورد به ماشين بابا صداي دزد گيرش بلند شد 

رامين دمپاي پرت كرد طرفمو گفت نشونه گيريت هم خوب نيست 
دمپايمو پام كردم رامينم رسيده بود بالا داشت با برديا رو بوسي ميكرد 
رفتم طرف تراس 
از پلها رفتم بالا 
بابا داشت با بابا علي صحبت ميكرد خاتون مامان پري هم باهم برديا خان هنوز مشغول خوردن بود اون هيكل گنده يه جوري بايد پرش كنه 
داشتم دنبال جام ميگشتم ديدم اقا رامين جاي بنده اشقال كرده اش منم دار ميخورم 
اقا رامين اونجا جاي بنده بود اونم اش بنده بود دهنيم بود
منو تو نداريم كه غريبه نيستي برادرزادمي
من اصلا" بد دل نيستم 
من : ولي من بدم مياد دهني كسي بخورم مخصوصا" طرف مقابلم ريش سيبيلم داشته باشه 
الان اون قاشق دهنيتو كردي تو كشك تنها كسي كه حواسش به بحث مابود برديا بود 
داشت نگامون ميكرد رامين: عادت ميكني يعني بايد عادت كني
دليلي نميبينم عادت كنم دوستم ندارم عادت كنم

مگه دست خودته چه بخواي چه نخواي بايد عادت كني 
رفتم ظرف كشك از جلو دستش ورداشتم گفتم چرا چرتو پرت ميگي
رامين: عزيزم چرت پرت چي من در مورد واقعيته زندگي دارم باهات بحث ميكنم
واقعا" بعضي وقتا رامين ميرفت رو مخ كه الان درست داره همن كار ميكنه 
الان دلم ميخواد تمام اون ته ريششو با مچين بكنم
رامين خيلي رو مخي بگير كوفت كن 
رامين جدي ميگم از الان بايد تمرين كني 
رفتم رو اون يكي صندلي نشستمو گفتم تمرين چي
رامين : دهني خوردن ديگه 
من : رامين خيلي چندشي چجوري ميتوني دهني كسي بخوري
رامين اصلا" سخت نيست قاشق دهني خودشو گرفت جلوم گفت بيا اينو بخور ببين چيز بدي نيست 
روم كردم اونطرف گفتم نميخوام ادم كثيف 
رامين سرشو تكون داد گفت دلم براي اون كسي كه ميخواد تورو بگير ميسوزه 
من : انوقت چرا 
رامين : براي اينكه دهني نميخوري
من : چه ربطي داره چون دهني نميخورم بيچارس
رامين : اره ديگه مگه ديوانس 
خرجتو بده ولي دهنيشو نخوري 
رامين انقدر رو مخ من راه تازه منظورشو گرفتم دهني نميخوره كثافت منظورش لب بود 
با صداي بلند گفتم رامين خيلي بي ادب منحرفي 
رامين: اخيش گرفتي منظورم 
ديگه داشتم ازت نا اميد ميشدم با اين ايكيوت
چشمم به برديا افتاد معلوم بود جلو خودشو گرفته تا نخنده چشماش ميخنديد ولي صورتش نه 
رامين بي شعور جلو اين داشت اينجوري ميگفت 
با عصبانيت ليوان ابي كه كنارم بود بي هوا خالي كردم تو صورتش با جيغ يه هو از جاش بلند شد 
صندلي پشتش پرت شد رو زمين 
بابا علي : چته رامين 
رامين : هيچي يه خورده گرمم بود كه باران خنكم كرد 


رمان روزاي باروني

۹۱ بازديد
جهانگير هولش داد سمت خونه و گفت:

- بيا بريم تو بابا ... بيا بريم حرف بزن ببينم چي شده ؟ تو كه با اين اشكا دل منو خون

كردي!


توسكا جلوتر از مامان باباش رفت تو و بغ كرده روي مبل نشست، ريحانه هم كه ديگه 

رنگي به رو نداشت و مدام به اين فكر ميكرد كه اگه توسكا طلاق بگيره چه جوابي به 

سر و همسر بده و چه جوري خود توسكا رو به خاطر اين درد آروم كنه نشست 

روبروش ... جهانگير هم كنار توسكا نشست دست يخ كرده و لرزون دخترش رو گرفت 

و گفت:


- چي شده بابا؟ آرشاوير كجاست؟


باز چونه توسكا لرزيد، باز ياد بدبختيش افتاد ... چطور مي تونست بدون آرشاوير زنده

بمونه؟ آرشاوير عاشقش .. آرشاويري كه دنياش بود ... ريحانه كلافه گفت:


- د حرف بزن دختر ... به بابات بگو چه خاكي تو سرمون شده ...


جهانگير چشم غره اي نثار ريحانه كرد، دست نوازش روي دست توسكا كشيد و

گفت:


- دخترم ... حرف بزن با بابا ... مي دوني كه يه تنه هر جور كه در توانم باشه غصه

هاتو از روي دوشت بر مي دارم ...


توسكا فين فين كرد و با اينكه خجالت مي كشيد از دردش براي باباش گفت ...

جهانگير سر به زير به حرفاي توسكا گوش كرد و وقتي حرفاي توسكا تموم شد گفت:


- مطمئني بابا؟ به متخصص سر زدي؟


- دكتري كه پيشش مي رفتم بهترين بود ... 


- آرشاوير خبر داره؟!!


- كه اومدم اينجا؟


- نه ... از اين مشكل .. اومدنتو كه مي دونم خبر نداره! اگه خبر داشت تو اينجا نبودي ...


چونه توسكا لرزيد خودش هم خوب مي دونست بيهوده داره از آرشاوير فرار مي كنه 

اما مگه چاره اي هم جز اين داشت؟ مطمئن بود اگه آرشاوير هم چنين مشكلي 

داشت تنهاشت مي ذاشت ... اون يم خواست فداكاري كنه به خاطر دل عاشقش ...

براي بابا شدن آرشاويرش ... جلوي دوباره گريه كردنش رو گرفت و گفت:


- آره ... اون قبل از من فهميد ... اولش هم سعي داشت بگه مشكل از اونه تا من 

ناراحت نشم ... اما من كه خودم شك كرده بودم امروز صبح رفتم مطب دكتر ... خانوم 

دكتر مطمئنم كرد كه مشكل از منه ... مي خواست اميدواري الكي بهم بده اما از تو

چشماش خوندم كه ديگه راهي نيست ... 


ريحانه وسط حرفاش غريد:


- د از كجا مي دوني دختر؟ همينطور ول كردي اومدي؟ خير سرت تحصيلكرده و 

معروفي ... اينهمه مي گن علم پيشرفت كرده! بتا شوهرت برو يه سر خاج مداوا كن

... اين روزا هيچ درد بي درموني وجود نداره ...


توسكا با نا اميدي گفت:


- نه مامان ... بيماري ارثي كه ديگه درمان نداره ...


ريحانه عصبي غريد:


- اه! اينقدر ارثي ارثي نكن براي من دختر ... اگه ارثي بود تو الان اينجا جلوي من 


ننشسته بودي! مي خواي دشمن شادمون كني؟!! پاشو برو چهار تا دكتر ديگه سر 

بزن اگه همه شون گفتن نمي شه اونوقت برگرد بيا خونه بابات ... در هم هميشه به

روت بازه ... بد مي گم جهانگير ...


توسكا عصبي و با اعصابي متشنج از جا بلند شد و گفت:


- بس كن مامان! اگه مزاحمم همين الان مي رم ... 


جهارنگير سريع دستش رو گرفت و گفت:


- بشين گل بابا ... كي گفته تو مزاحمي؟ تو روي چشم من جا داري ... تا وقتي من

زنده ام خودم پشتتم ... اما به نظر منم تصميمت عجولانه است ...


توسكا دوباره نشست و گفت:


- نه بابا ... من به حسم ايمان دارم! من نمي تونم بچه دار بشم ... 


- خوب گيريم كه چنين چيزي باشه ... اينهمه بچه تو پرورشگاه بابا! ثواب هم مي

كنين ... تو كه مي دوني آرشاوير بيخيالت نمي شه ...


توسكا هق زد:


- بايد بشه بابا ... بابا ... من نمي خوام يه عمر شرمنده آرشاوير باشم ... اون نبايد به

پاي من ناقص بسوزه! حقشه زندگي كنه ... حقشه بچه داشته باشه ... 


جهانگير كه ديد فعلا حرف زدن باهاش بيفايده است رو به ريحانه كه مي خواست بازم

بهش بتوپه دستي تكون داد و گفت:


- فعلا تو خسته اي عزيز من ... برو يه كم استراحت كن ... سر فرصت فكر مي كنيم

و يه تصميم درست و درمون مي گيريم ... 


توسكا با قدرداني به پدرش خيره شد و از جا بلند شد، همون لحظه موبايلش زنگ 

خورد و رنگ توسكا پريد ... مطمئن بود كه آرشاويره ... با ناراحتي به باباش خيره شد

و گفت:


- آرشاويره بابا ...


جهانگير اشاره اي به كيف ولو شده توسكا روي مبل كرد و گفت:


- خوب جواب بده بابا! خوب نيست بنده خدا رو تو هول و ولا نگه داري ... 


توسكا كه مي دونست حرف زدن با آرشاوير فقط سستش مي كنه خواست شونه 

خالي كه كه ريحانه با يه شيرجه گوشي رو از توي كيف توسكا بيرون كشيد و داد

دستش و گفت:


- جواب بده! خدا رو خوش نمي ياد ... توسكا!!!!


توسكا ناچارا، دكمي لمسي سبز رنگ رو كشيد و گوشي رو دم گوشش گذاشت:


- الو ...


صداي نگران آرشاوير آتيش به جونش زد:


- توسكا ... عزيزم؟!!! كجايي؟ خونه نيستي؟!!! موسسه هم كه نبودي ... اومدم دم

موسسه دنبالت ...


توسكا آهي كشيد، ولو شد روي مبل، پاهاي قدرت ايستادن نداشت ... با بغض

گفت:


- آرشاوير ... من ...

توان حرف زدن با آرشاوير رو نداشت ولي جز خودش هم هيچ كس نمي تونست اين

رمان نفوذ ناپذير4

۷۸ بازديد

صداي بوق اتمام كار قهوه جوش و تلفن خونه با هم قاطي شد....زود بلند شدم و دكمه ي استپ قهوه جوش رو زدم و به صفحه ي تلفن خيره شدم....مامان بود....چقدر حلال زاده است اين فرشته....انگاري تازه يادم اومد چقدر دلتنگشم،لبخند نشست كنج لبم،تلفن رو تو دستم محكم فشار دادم و با صدايي كه سعي ميكردم سرخوش باشه گفتم-الو...-الو مامان كيف حاليك؟(الو مامان حالت چطوره؟)واي كه چقدر دلتنگ اين شيرين زبون عرب بودم-سلام مادر من....من خوبم شما خوبيد؟-الحمدالله....شني سويين؟(خدا رو شكر چه كار ميكني؟)-كاراي هميشگي....كار خاصي نيست....-متأكد يوما؟(مطمئني مادر؟)-اي يوما...ماذا كذب؟(آره مادر...براي چي دروغ؟)-وأود أن الملح(دلم شور ميزد)- مادر من خودت رو ناراحت نكن....چيزي نيست كه....-تعتني بنفسك(مراقب خودت باش)-حتما تو هم همين طور.....-في امان الله(در پناه خدا)-مراقب خودتون باشيد مامان....خداحافظ....قطع كردم و با لبخند به گوشي خيره شدم....
هميشه همينطوري بود....تو تلفن ناخوداگاه عربي حرف ميزد....تو خونه اينطور نبود اما عادت كرده بود تو تلفن عربي حرف بزنه....
لبخندم محو شد....يادم اومد كه خيلي وقته هر آدمي دورش بوده عربي هم بلد بوده....يادم اومد كسي نبوده تا تو تلفن باهاش فارسي حرف بزنه.....چون با هر كي كه حرف ميزد غير از فارسي عربي هم بلد بود و عربي شده بود زبون اصليشون....
دلم براي مادر تنهام سوخت....خاكسترش رفت و نشست رو اونهمه خاكستر نفرت چند ساله و بازم تلبار شد....
فنجونم رو پر كردم ....روي كاناپه نشستم و قهوه ام رو مز مزه كردم....
ياد مهموني آخر هفته افتادم...
ياد اينكه بايد تو ارسيما غرق بشم تا يادم بره شخص ديگه اي هستم....ياد اينكه ارسيما با من زمين تا آسمون تفاوت داره....ياد اينكه ارسيما فقط يك نقطه ي مشترك با من داشت و اونم سرسختيش دربرابر جنس مخالف بود و ديگر هيچ...
ياد مهموني خونه ي پريسان افتادم....مهموني اي كه امكان نداشت يك هفته برگزار نشه....يكدفعه دستورات سرهنگ اومد تو ذهنم و جلدي پريدم تو اتاق و لب تاپم رو از تو كمد درآوردم....روي پام گذاشتم و سريع به اينترنت وصل شدم ...جي ميلم(gmail)رو باز كردم....يك ميل فرستادم براي داريوش:سلام داريوش خوبي؟چه خبر؟اسباب كشي كرديد؟كمك نياز داشتيد در خدمتم....دستم تند روي دكمه هاي مشكي كيبرد كشيده ميشد،تايپ كردن كه تموم شد يه بار زير لب خوندمش- سلام داريوش. خوبي؟چه خبر؟اسباب كشي كرديد؟كمك نياز داشتيد در خدمتم...روي گزينه ي سند(send)كليك كردم ....يه ايميل كمي تا قسمتي سِري....مفهومي در عين حال ساده....پاكش كردم و ديس كانكت(disconnect)شدم...لب تاپ رو گذاشتم تو كمد و رفتم تو تخت خوابم....فرصت نشد به چيزي فكر كنم چون نرمي پتو گلبافت روي بدن برهنه ام خواب رو به راحتي مهمون چشمام كرد...


رائيكا/شهرزادصداي مهرتاج باعث شد حواسم رو از در و ديوار خونه براي پيدا كردن يك دوربيني چيزي بگيرم و به سمتش برگردم....مهرتاج:شهرزاد من و ليلي داريم ميريم خريد براي مهموني فردا....مهتاب و سوگندم حواسشون به كاراشونه تو ساختمون پشتين....شيش دونگ حواست رو ميدي پيش خانم پريسان....فهميدي؟خطايي ازت نبينم....باشه؟گفتم:باشه حواسم هست....همينجور كه از آشپزخونه خارج ميشد زمزمه كرد:اميدوارم....اين بهترين وقت بود براي يك سركشي درست و حسابي تو خونه....پرده ي آشپزخونه رو كنار زدم و همينجور كه خودم رو سرگرم آماده كردن داروهاي پريسان كردم حواسم رو جمع كردم تا با بيرون رفتن ماشين جمشيد برم سراغ كارم....صداي تك بوق ماشين و بسته شدن در مهر تائيد زد به رفتنشون....سيني داروها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق پريسان....صداي موسيقي لايت كل طبقه ي بالا رو پر كرده بود....با انگشت اشاره و شصتم دو ضربه به اتاقش زدم....صداي موسيقي قطع شد و بعد صداي پريسان بود كه فضا رو پر كرد:تويي شهرزاد؟گفتم:بله خانم....پريسان:بيا داخل...با عجله وارد شدم تا سريع بعد از دادن داروهاش برم و به سركشيم برسم..... روي تختش نشسته بود و يك كتاب تو دستش بود....من-خانم وقت داروهاتونه....برگشت و خيره شد بهم و دستش رو به سمت سيني دارو ها دراز كرد....رفتم سمتش و سيني رو گذاشتم رو عسلي و قرصاش رو از كاور درآوردم و به دستش دادم....وقتي خوردن داروهاش تموم شد سريع بلند شدم تا برم و به كارام برسم...تا خواستم دهن باز كنم كه ازش اجازه بگيرم.گفت:شهرزاد من چشمام خسته شده ديگه....بيا بقيه اين كتاب رو برام بخون تا وقتي كه خوابم ببره....چون پشتم بهش بود چشمام رو بهم فشردم و به شانس گندم بد و بيراه گفتم....افتضاح تر از اين نمي شد....بهترين وقت رو داشتم از دست مي دادم....چاره اي نبود....رفتم طرفش و كتاب رو ازش گرفتم ولي تو دلم هي دعا ميكردم زودتر خوابش ببره....كتاب صد سال تنهايي گابريل گارسيا ماركز بود....قبلا خونده بودمش....كتاب جالبي بود اما الان اصلا....نزديك يك ربع بعد چشماي پريسان بسته شد....كتاب رو دمر رو تخت گذاشتم و چند بار دستم رو جلوي صورتش تكون دادم....خواب خواب بود....خوشحال كتاب رو بستم و گذاشتم رو عسلي و آروم از اتاق خارج شدم....بدو رفتم طرف سالن و شروع كردم به زير نظر گرفتن...مطمئن بودم حتي اگه دوربيني نصب بود و كسي مي ديد فكر ميكرد يك كنجكاوي ساده ست،در صورتي كه مثل عقاب همه چيز رو زير نظر گرفته بودم....سيستم امنيتي خونه فوق العاده بالا بود....چند نوع از پيشرفته ترين قفل هاي مركزي نصب شده بود كه به خاطر اينكه آموزش ديده بودم تونستم شناساييشون كنم...دوربين هاي مداربسته سرتاسر خونه كار شده بود و من مطمئن بودم دوربين هاي مخفي هم تو اين خونه فراوونه....-ميشه بپرسم داري چكار ميكني؟به سرعت برگشتم سمت صدا....نگاهم تو يك جفت نگاه مشكي قيرآلود قفل شد....نگاهي كه فوق العاده آشنا بود.....


صداش پر تعجب شد و گفت:تو؟تو اينجا چكار ميكني؟هيچي نگفتم...تو ذهن منم دقيقا همين سوال بود؟اون اينجا چكار ميكرد؟يك نگاه به لباسام انداخت و با صداي بلند و پر تعجبش گفت:تو مستخدم اينجايي؟بازم هيچي نگفتم...يك سوال ديگه....اون كيه اينجا بود؟اخماش رفت تو هم و آروم گفت:چرا جواب نميدي؟سرم رو انداختم پايين و گفتم:داريد مي بينيد ديگه....نيازي به توضيح نيست....با اجازه....مي خواستم برم سمت آشپزخونه كه گفت:كجا ؟برگشتم و گفتم:دارم ميرم سر كارم....با اجازه....رفتم سمت آشپزخونه و اونم پشت سرم اومد:وايسا ببينم...من گيج شدم....اونروز كه ديدمت بهت نمي اومد مستخدم باشيد....برگشتم سمتش و با كمي عصبانيت گفتم:مگه مستخدم ها چجورين؟شما عادت داريد انقدر راحت همه چيز رو به سخره بكشيد؟پشت ميز نشست و گفت:يك قهوه برام بريز....يك لحن فوق العاده دستوري! دقيقا بدترين نوع رفتار صاحب خونه با كارگر يا مستخدم !يك فنجون قهوه براش پر كردم و جلوش رو ميز گذاشتم...داشتم ميرفتم كه مج دستم رو گرفت و عصبي داد زد:دارم باهات حرف ميزنم پس بشين سرجات....صداش شبيه توبيخ هايي بود كه همكارامون براي بازجويي از مجرم ها استفاده مي كردن اما كم نياوردم و ايستادم جلوش و گفتم:ميشنوم بفرمائيد....به سرعت بلند شد و گفت:بهت ميگم بشين....هيچ حركتي نكردم كه اومد سمتم....دستش رو رو شونم گذاشت و مجبور به نشستنم كرد....هيچي نگفتم....سكوتم بيشتر عذابش ميداد....تو دلم آشوب بود...نقشم نابود شده بود....به خاطر من بي دست و پا....دوست داشتم بميرم....صداي محكمش پيچيد تو گوشم:تا جايي كه يادم مياد شما خانم كرداني بوديد درسته؟آب دهنم رو قورت دادم....بدبخت شده بودم....فاميلم رو يادش بود....كارم تموم بود....بايد تا آخرين حد توانم سعيم رو ميكردم....گفتم:بله الانم ميگم....دستاش رو روي ميز ستون كرد و سرش رو رو دستاش گذاشت و گفت:يك مستخدم انقدر ريلكس پنج ميليون رو تقديم نميكنه،ميكنه؟بي پروا تو چشماي مشكيش خيره شدم و گفتم:پنج ميليون براي پنج نفر بود نه خواهر من تنها....توي موهاش چنگ كشيد و گفت:به هر حال....براي قشر شما يك ميليونم يك ميليونه....تازه وقتي بهت گفتم پولا رو بردار بايد خوشحال ميشدي نه آمپر بسوزوني....از اون نگاهاي برق آسام به طرفش انداختم ولي اون بدون هيچ حركتي بازم بهم خيره بود....داشتم هيستريك ميشدم....حرصي و از لاي دندونم گفتم:خوشم نمياد زير دين شما قشر بالا باشم....جور كردنش از قشر خودمون راحت تر از موندن زير دين شماست....عصبي بلند شد و دستش رو كوبيد رو ميز كه قهوه از فنجون پرش سرازير شد روي ميز....داد زد:دختره ي دروغ گو اون پژو زير دست توي مستخدم چكار ميكرد؟يا ابوالفضل....به هيچ عنوان ياد اين يكي نبودم....سعي كردم به خودم مسلط بشم و ريلكس پوزخندي زدم و گفتم:براي يكي از آشناهامونه كه تو قشر شماست....پوزخند زد و تو چند سانتي صورتم رو دستاش خيمه زد و گفت:پس تو هم مثل خواهرت عقده ي ماشيني آره؟چنان عصبي از جام بلند شدم كه اگه نكشيده بود عقب با سرم رفته بودم تو صورتش....داد زدم:اجازه نميدم به من و خانوادم توهين كنيد....با همون پوزخند مزخرفش گفت:چرا اومدي اينجا؟اگه پول ميخواستي ميرفتي از همون اشناتون كه از قشر ماست كمك ميگرفتي....گفتم: من نياز به كمك ندارم....اون روزم نسبتا ماشينشون رو داده بودن به من تا كارشون رو راه بندازم....اگه يادتون باشه عجله داشتم....گفت:بله من اصولا چيزي رو از ياد نمي برم....كه اينطور....بعدش خنديد و گفت:اوهو...تروخدا نگاه كن....اونروز گفتم حالا انگار كي هست كه انقدره پر غروره....فكر كردم ملكه اي چيزي باشي....بعد با مسخرگي گفت:نميدونستم مستخدم خونه ي خودمونه!


هنوزم نميدونستم محمدي كيه اين خونه است...پسر....برادر....كي ميتونست باشه....خشك گفتم:حالا هميديد؟بله من مستخدم اين خونم....بلند شد و قدم به قدم نزديكم شد....از جام تكون نخوردم....چند سانتيم ايستاد و گفت:مباركم باشي....نگاه حقيري به صورتش انداختم و رفتم طرف ميز كه فنجون رو بردارم كه مچ دستم رو گرفت....تلاش كردم دستم رو از دستش دربيارم اما خيلي محكم اسير شده بودم....ميتونستم با يك ترفند حرفه اي راحت دستم رو آزاد كنم اما به هر حال الان من شهرزاد بودم نه رائيكا....بغل گوشم زمزمه كرد:اسمت چيه خانم كرداني؟صورتم رو برگردوندم سمتش كه رخ به رخ شديم....هر كسي كه نگاهمون ميكرد فكر ميكرد كه....وضعيتمون افتضاح بود....نفس هاي گرمش كه پخش ميشد تو صورتم حالم رو بد ميكرد....بين چشماي سياهش و چشماي سبزم جدال بود....حس ميكردم چشماش داره رسوخ ميكنه تو عمق چشمام...و مطمئن بودم نگاه برق آساي منم به چشماش كم از نگاه خودش نداره....-آقا هيراد....محمدي سريع برگشت سمت صدا و منم خيره شدم به صورت قرمز سوگند....سوگند نگاه عصبانيش رو تو چشمام انداخت و زودم از چشمام گرفت....بعد به سمت محمدي برگشت و با يك لحن خاصي كه بين مسخرگي و عصبانيت گفت:آقا هيراد متوجه نشديم كه اومديد...هيراد همونطور كه مماس من كنارم ايستاده بود گفت:من مثل هميشه اومدم....شما نبوديد....سوگند يك نگاه ديگه به من كرد و گفت:من و مهتاب توي حياط پشتي بوديم....داشتيم ميزها رو براي فردا شب آماده ميكرديم.....تنها كسي كه تو خونه بود شهرزاد بود....محمدي برگشت سمتم و گفت:شهرزاد؟بعد رو به سوگند ادامه داد:آره...مامان تو اتاقشه ديگه؟من ميرم بهش سر بزنم.....بدون توجه به ما از آشپزخونه خارج شد و فقط من و سوگند مونديم....سوگند اومد سمت من....تا بهم رسيد بي توجه بهم به سمت راست هلم داد و خم شد و از تو كشو قيچي رو درآورد و داشت ميرفت بيرون كه دستش رو گرفتم وگفتم:چيزي شده سوگند؟همونجور پشت به من گفت:دستم رو ول كن....از شونه گرفتمش و برش گردوندم سمت خودم....چشماي سورمه ايش غرق تو اشك بود....دوباره همون لرزش دلم رو حس كردم و گفتم:چي شده سوگند؟با صدايي كه از بغض لرزون بود گفت:ولم كن شهرزاد....فكر ميكردم تو مثل من باشي....مثل خيلي ها نباشي....اما اشتباه ميكردم....من اصولا آدم شناس خوبي نيستم....متاسفم كه اين كاخ تونست دلت رو بلرزونه.....عصبي گفتم:چي براي خودت بلغور ميكني؟مگه من چكار كردم؟قيچي رو كوبوند رو كابينت و نسبتا داد زد:هيچي....تو هيچ كار نكردي....فقط تا بوي پول به مشامت خورد خودت را باختي....تا يك پسر ديدي خودت رو فروختي....با نفرت تو چشمام خيره شد و گفت:براي آدمايي مثل تو متأسفم شهرزاد....تو چشماش خيره شدم و گفتم:سوگند....يك چيز ميگم خوب گوش كن....من دختري نيستم كه تو داري فكر ميكني....من اين هيراد شما رو قبلا ديدم.....اونم تا من رو ديد شناخت....جريان داره....برات توضيح ميدم.....سوگند يك برگ برنده ميتونست براي من باشه و من به هيچ عنوان نبايد از دستش ميدادم....ادامه دادم:ازم توضيح بخواه....خودت برداشت نكن....خطاي ديد بود چيزي كه فكر كردي....جواب ندادنم هيستيريكش كرد كه اومد نزديكم....من از اين آدما خوشم نمياد كه مايل باشم خودم رو به اينا بفروشم....حالا ميخواي باور كن ميخواي باور نكن....ولي من فكر نميكردم انقدر زود ديدت نسبت به آدما تغيير كنه....واقعا كه....راهم رو گرفتم كه برم كه سوگند با گريه گفت:شهرزاد نزار آلودت كنن....نزار اين پول خامت كنه....خدايي كه بالا سرمه ميدونه جايي كه بايد باشم اينجا نيست....جاهايي نيست كه قراره تو آينده برم....اما من از اول گفتم كه مي جنگم....براي به دست اوردن چيزايي كه مي خوام مي جنگم....برگشتم سمتش و گفتم:همينه سوگند....منم دارم ميجنگم....فقط همين....و به هر قيمتي....سعي كردم از اين حال و هوا بيارمش بيرون:خوب كاري نداريد ديگه؟سوگند اشكاش رو پاك كرد و گفت:فقط پاپيون ها مونده كه به ميزا وصلشون كنيم....اگه كاري نداري بيا پيش ما....لبخند زدم و گفتم:بزن بريم....


رو به سوگند گفتم:آخه مهموني حدود پنجاه نفري پاپيون و ميز براي چشه؟سوگند پوزخند زد و گفت:بعضي وقتا مهمونيشون رو تو به اصطلاح حياطشون ميگيرن....اين مهموني يكمي بزرگتره....به هر حال اين بار پسرش هيرادم هست...يك سرنخ ديگه....اين خيلي خوبه....شركت برسام ميتونه يكي از سرنخاي اين باند باشه....گفتم:مگه هميشه نمياد؟گفت:نه بابا....شايد ماهي يك دفعه به مامانش سر بزنه...اين هفته هم به ضرب و زور پريسان اومد....پوزخند زد و با تن صداي آرومي گفت:مي خواد خواهر زادش رو بچسبونه بيخ ريش پسرش....نمي دونم چرا حس كردم راستش رو نگفت اما خنديدم و گفتم:زور زوري؟خوبه....يكمي گوشه كنار حياط رو نگاه كردم و گفتم:پس مهتاب كو؟سوگندم يك نگاه انداخت و گفت:همين جاهاست ديگه...تو اين درندشتي شايد گم شده باشه....خنديدم و سوگند گفت:بيا سر اين پارچه هه رو بگير...از هر فرصتي براي ديدزدن حياط استفاده ميكردم...چيز خاصي به چشم نمي خورد.....نبودن مهتاب كه طولاني شده بود برام سوال پيش آورده بود....كار ميزا كه تموم شد با سوگند رفتيم داخل.....سوگند:بشين برات يك چايي بريزم بخوري....هوا سرد شده ها....گفتم:آره ديگه....دستت درد نكنه....بعد از خوردن چاي مهتاج و ليلي هم اومدن....انقدر كار ريخته بود تو سرمون كه فرصت نداشتم حواسم به چيزي باشه....با صداي محمدي دست از كار برداشتيم:شهرزاد مامان كارت داره....همه با تعجب به هم نگاه كرديم....مهتاب گفت:چرا خودشون خبر نكردن؟شما براي چي اومديد؟اخم هاي محمدي رفت تو هم و گفت:اشكالي داره؟مهتاب سرش رو انداخت پايين و گفت:شرمنده آقا....محمدي رو به من گفت:راه بيوفت....رفتم طرف سينك و دستام رو شستم و خشك كردم....رفتم سمتش كه عقب گرد كرد و راه افتاد....منم سرعت قدمام رو طوري تنظيم كردم كه پشتش باشم....برگشت سمتم و گفتم:بيا ديگه....گفتم:دارم ميام....اخم كرد و گفت:قطار بازي نيست كه پشت من راه مياي....بيا كنارم!با تعجب گفتم:كنارتون؟با خنده گفت:نگفتم كه بيا بغلم كه تعجب كردي....آره بيا كنارم....رائيكاي وجودم داد زد:داره پرو ميشه...آدم باش....اخم كردم و بي حرف كنارش رفتم و با هم راه افتاديم....به اتاق كه رسيديم در رو باز كرد و وارد شد و منتظر شد تا منم برم داخل....پريسان در حالي كه سرش تو كمدش بود گفت:شهرزاد با هيراد بريد تا لباس فردا شب منو بگيريد....با تعجب گفتم:براي چي با اقا هيراد؟خوب با آقا جمشيد ميرم....با اخم گفت:كاري كه بهت گفتم رو بكن....منتظر دستور تو نبودم....رو به محمدي كردم كه حداقل اون يك چيزي بگه...اما اونم بي تفاوت بهم خيره شد و فقط رو به مامانش گفت:بگيد رفتيم اونجا آماده باشه....حوصله ندارم منتظر بشم...گفته باشم....رو به من گفت:تا ده دقيقه ديگه بيرون باش....شونه اي بالا انداختم و از اتاق زدم بيرون....تو ذهنم همش ميگفتم لفطش بدم جبران اون روز بشه اما ترس از خراب شدن ماموريتم مانع از اين كارم ميشد....لباس هام رو پوشيدم و زدم بيرون....محمدي تكيه به جنسيس كوپه ي آبي متاليكش با اون پليور بادمجوني و شلوار لي شورمه ايش واقعا جذاب شده بود....رفتم طرفش....نگاهي بهم انداخت....از سر تا پا....ذره بيني....گر گرفتم....خوشم نمي اومد اينطوري زير نگاه خيره ي كسي باشم....براي فرار از جو موجود گفتم:بريم؟خنديد و گفت:خوشتيپ كردي ها....خوشگل شدي.....خوشم اومد....مرض....مردتيكه هيز....انگار براي اين لباس پوشيدم....يا انگار داره درباره ي يك وسيله نظر ميده بي شعور....با اخم گفتم:لباس هاييه كه مادرتون خواستن بپوشيم....دليل خاصي نداشته.....رفت طرف در سمت خودش و گفت:چه فرقي داره؟مهم اينه كه تو رو عروسك كرده....اصلا خوشم نمي اومد اينطوري حرف بزنه....گفتم:ميشه اينطوري حرف نزنيد؟گفت:مگه چطوري حرف زدم؟برام جالبه كه يك دختر خودش رو به در و ديوار ميزنه تا به چشم بياد و يك تعريفي بشنوه اونوقت يكي مثل تو با تفاوت 180درجه اينطوري جبهه ميگيره....


گفتم:من همينطوريم....نيازي نمي بينم تعريفي بشه ازم....سوار شدم....محمدي چيزي نگفت و من محو ماشين شدم....امكانات فوق العاده اش در كنار زيباييش هر چشمي رو محو خودش ميكرد....محمدي گفت:ماشين مدل بالاتر از سمند سوار شدي؟مسخرگي كلامش كاملا واضح بود....نمي زاشتم غرورم رو بشكنه....حتي غرور شهرزاد رو.....رائيكا الان شهرزاد بود!نميدونست بنز ماشين كار ماست!برگشتم سمتش و گفتم:احتياجي نبود كه سوار بشم...هميشه انقدر راحت همه چيز رو به سخره ميكشيد و به رو مياريد؟همونجور كه داشت دور ميزد گفت:نمي خواد عصباني بشي....روم رو كردم طرف پنجره و اداش رو درآوردم...صداش سكوت ماشين رو شكست:از اخراج نمي ترسي نه؟دل نترسي داري كه اداي منو درمياري...برگشتم سمتش و با تعجب بهش خيره شدم....خوب مچم رو گرفته بود....ادامه داد:شانس اوردي امروز رو فرمم مگه نه الان در راه خونتون بودي....واقعا نمي دونستم چرا حرفاش انقدر هيستريكم ميكنه،با خونسردي گفتم:خيلي دلنشينه زير دست داشتن نه؟زور گويي مزه ميده ميدونم....قه قه زد و گفت:تروخدا نگاش كن....يادت رفته داري با پسر صاحبكارت حرف ميزني؟نه خوبه خوشم اومد....زمزمه كردم:تو از چي خوشت نمياد؟با صداي جديش گفت:گوهر شناس خوبي هستم و تو گوهري براي من....برگشتم سمتش و يكي از اون نگاه هاي برق آسام رو بهش كردم....پرروي وقيح....با اداي مسخره اي گفت:واي مامانم اينا...چشمات رو اونجوري نكن دلم ريخت....خشك ادامه داد:متاسفم براي خودم كه بايد اين رو بهت بگم اما كمك ميخوام ازت...منتظر نگاهش كردم كه گفت:مامان گير داده مي خواد اين مليكا رو ببنده بيخ ريش من....فردا شب كمك ميكني تا از شرش راحت بشم....ذهنم سريع شروع كرد به آناليز....سريع گفتم:شرمنده به كارم احتياج دارم....برگشت سمتم و گفت:كارت محفوظه اين رو من ميگم....من-نمي تونم ريسك كنم....حرف خانم پريسان يك كلامه....محمدي-حتي اگه اخراج شدي من تو شركت خودمم استخدامت ميكنم....من-متاسفانه نمي تونم اعتماد كنم....داد زد:ببين تو مستخدمي و بايد به حرف من صاحب كار گوش بدي....با داد جواب دادم:دليل نميشه....شما كاراي خونه بهم بده شهرزاد نيستم انجام ندم...كاراي بيرون از حاشيه نه من مستخدمه نه شما صاحبكار....دستش رو رو بوق فشار داد و سبقت گرفت و گفت:نه بابا....يك وقت از جواب كم نياري؟رو به پنجره گفتم:فكر نكنم دختر دور و برتون كم باشه....به اونا بگيد كمكتون كنن....مطمئنا با كمال ميل قبول ميكنن....گفت:من به كمك اونا نياز ندارم....من-پس به كمك منم نياز نداريد....داد زد:كاري نكن به خونه نرسيده حكم اخراجت دستت باشه....اينجوري هم كارت رو از دست ميدي و هم پيش من كاري نداري....مأموريتم؟الان بايد چه كار كنم؟خدايا اينم شانسه نصيب من كردي؟واي خدا....گفتم:اما...گفت:اما نداره همين كه گفتم....گفتم:اِاِاِ خوب گوش بديد....من بايد چه كار كنم؟برگشت سمتم و با لبخند شيطونش گفت:نمي دونستم انقدر كار دوستي....خوبه....كار زياد سختي نيست كمك ميكني مليكا خود به خود حالش از من بهم بخوره....چيزايي كه تو ذهنم رژه ميرفت اصلا چيزايي نبود كه دلم بخواد راست باشه....با چشماي گرد شده گفتم:منظورتون چيه؟برگشت سمتم و گفتم:نفهميدي؟اصولا شما دخترا از چي بدتون مياد؟راحت بگم مليكا بايد من و تو رو در حال معاشقه ببينه.....جيغ زدم: چيــــــــــــــــــــــي ؟ ديگه چي؟داد زد:يواش بابا كر شدم....همين كه شنيدي....گفتم:شما با خودتون چي فكر كرديد كه همچين چيزي ميگيد؟محمدي-اينكه اگه قبول نكني اخراجت قطعيه....اين چي ميگه؟ من چه طور ميتونم اين كار رو كنم؟مأموريتم چي؟ اگه اخراج بشم؟با عصبانيت گفتم:من فقط يك خدمتكارم....كسر شأنتون نيست شما رو در حال معاشقه با يك خدمتكار ببينن؟محمدي-تو قرار نيست اونشب يك خدمتكار باشي....تو به عنوان پارتنر من وارد مهموني ميشي....من-حالتون خوبه؟مادرتون چي؟بقيه خدمتكارا؟اونا كه من رو ميشناسن....برگشت و گفت:ميشه انقدر تخته گاز نري؟برات توضيح ميدم خوب....منتظر نگاش كردم و اونم همينطور كه حواسش به راهش بود گفت:امروز كه مامان اين بحث رو دوباره پيش كشيد و منم بازم مخالفت كردم مامان گفت كه فقط در صورتي بيخيال اين ماجرا ميشه كه خود مليكا بگه نميخواد....مليكا بقيه خدمتكارا رو ديده و فقط تو بينشون جديدي....اين بهتريين راهي بود كه به فكر رسيد....در ضمن من به مامان گفتم هر كاري ميكنم تا اينجوري بشه....اونم حق نداره بزنه زيرش و نميزنه....اينطوري هم تو كارت رو خواهي داشت،هم من به خواسته ام ميرسم....من-اگه يك دفعه اي بعدها اومد خونتون و من رو تو لباس خدمتكار ديد چي؟محمدي-اونموقع ديگه فرقي نداره....تازه بدتر از من زده ميشه....يكم فكر كردم....بد فكري هم نبود....عوضش ميتونستم بتازونم....بعد از يكمي سكوت گفتم:چي به من ميرسه؟خنديد و گفت:اوهو....خانوم رو....بهتر از اينكه اخراج نميشي و در ضمن براي يك بار تو عمرت شدي معشوقه ي يكي از قشر ما....برگشت سمتم و يك چشمكم حواله ام كرد....با حرص گفتم:اگه كمكتونم نكنم بازم همه ي اينا رو خواهم داشت....ابروش رو انداخت بالا و گفت:پارتنر قشر ما رو از كجا داري؟پوزخند زدم....پوزخندم رو كه ديد گفت:البته آره....فهميدم....ولي تو از اون دختراش نيستي هستي؟حرصي برگشتم سمتش و يك چشم غره حوالش كردم....خنديد و گفت:باشه بابا بيخيالش....در عوضش يكي از خواسته هاي عاقلانه ات اجابت ميشه....دستش رو آورد سمتم و گفت:هستي؟يكمي خيره به دست سفيد و بزرگش شدم و بعد آروم دست كوچيك و همرهنگ خودش رو تو دستش گذاشتم....


دستم رو تو دستش نگه داشت و يك فشار كوچولو بهش وارد كرد و گفت:خوش ميگذره بهت....برگشتم و با حرص گفتم:يادتون باشه حد داره....تاكيد ميكنم....برگشت سمتم و گفت:نميگفتي هم ميدونستم....محتاج نيستم....حيوونم نيستم....ادامه داد:اولين نكنه....استفاده از سوم شخص اكيدا ممنوع....تا فردا تمرين ميكني و فقط هيراد صدام ميكني....شيطون ادامه داد:و البته عزيزم و گلم و عشقم و اين حرفا...جدي گفتم:من كار خودم رو بلدم....محمدي-صد البته....يك نمه از نقش بازي كردنتون رو تو شركتم ديدم.....ادامه داد:بعد از اينكه لباس مامان رو گرفتيم ميريم براي تو لباس بگيريم....هيچي نگفتم و اونم ساكت شد و راهش رو رفت....من اينكاره نبودم.....هر چقدر هم راحت بودم اينكاره نبودم.....رائيكاي وجودم داشت ميمرد....حس ميكردم كاراي شهرزاد رائيكا رو ميكشه....ديواري كه وجودم رو تحت محاصره ي خودش قرار داده بود شهرزاد داره ويرون ميكنه....نمي تونستم كنار بيام با اين كه قبول كردم....شهرزاد اصلا اوني نيست كه هستم....اوني نيست كه دوست دارم.....شخصيت غير قابل نفوذم رو نميزاشتم شهرزاد له كنه....خراب كنه و زير پاش بزاره.....من هر كاري ميكردم كار رائيكا نبود.....شهرزاد بود.....كاراي شهرزاد نفرت رائيكا رو بيشتر ميكرد....قلب سنگيش رو فولادي ميكرد....وجود سردش رو قنديل مي بست و گرماي درونش رو آتيش ميكرد.....ميدونستم آخر اين قضايا رائيكايي كه پرورش يافته جلد شهرزاد رو تيكه تيكه ميكنه.....نابودش ميكنه.... دوباره ميشه خودش ...هموني كه قبلا بود ...همون قدر نفوذناپذير...به بقيه ثابت ميكنه چقدر سرسخته...چقدر مقاومه... رائيكا مياد تا به همه ي كسايي كه باعث شدن رائيكا بشه بگه:آره من رائيكام نه شهرزاد....خودتون بزرگش كرديد....پرورشش دادين بفرمائيد تحويل بگيريد.....من نميزاشتم شهرزاد پوشالي رائيكا رو بشكنه.....من الان شهرزادم و شهرزاد رائيكا نيست.....و شهرزاد هر كاري ميتونه بكنه چون به رائيكا ربطي نداره....به هيچ عنوان....شهرزاد دست يافتني و رائيكا به همون اندازه نفوذناپذيره....با صداي محمدي به خودم اومدم:پياده شو رسيديم....فروشگاه افق....يك فروشگاه فوق العاده بزرگ....پياده شدم....چشم ها خيره شد به ما....جنسيس كوپه ي آبي جيغ ميزد....مرد خوشتيپ و خوش چهره و يك ليدي با كلاس كه با اون لباس ها ميدرخشيد....اومدم رو پياده رو و محمدي كنارم قرار گرفت و دستم رو تو دستش گرفت....هيچ حسي بهم دست نداد.....عين يك دست دادن ساده....انگار كه محمدي دست يك عروسك رو گرفته نه يك دختر....نه يك آدم....كه خون تو بدنش جريان داره.....در كنار هم وارد فروشگاه شديم....به مردم حق ميدادم كه بهمون خيره بشن....خيره شدني بوديم....چه تك....چه الان كه در كنار هم نور علي نور شده بوديم!فروشنده اصلي كه مرد مميان سالي بود با ديدن محمدي تقريبا دويد سمتمون و بعد از كلي خوش آمد گويي دعوتمون كرد به يك قهوه كه محمدي قبول نكرد و گفت:ممنون از لطفتون....عجله داريم....مرد به يكي از كاركناش گفت:شهروز لباس خانم محمدي رو بيار....پسر به سرعت رفت طبقه ي بالاي فروشگاهشون و با يك بسته ي پيچيده اومد پايين و بسته رو داد دست هيراد....هيراد به سرعت تشكر كرد و يك بسته رو گذاشت رو ميز و خداحافظي كرد....بسته ي لباس رو گذاشت تو صندوق عقب و سوار شديم....گفت:خوب بريم سر وقت لباس خانم....چيزي نگفتم و اونم راه افتاد....با ايستادن ماشين بدون اينكه منتظر باشم پياده شدم....اينبار محمدي بدون اينكه بياد سمتم و دستم رو بگيره راه افتاد....پوزخند زدمم....فكر كرده حالا دارم براش كلاس ميزارم....نمي دونست اصلا برام مهم نبود....راه افتادم و پست سرش ريلكس قدم برمي داشتم و خيره به مغازه ها بودم....با صداي حرصيش دست از ديد زدن برداشتم:ميشه عجله كني؟من مثل تو بيكار نيستم....چيزي نگفتم و فقط رفتم طرفش و شونه به شونه اش راه افتادم....آروم گفت:خوشم مياد كه برات فرق نداره من كيم...در هر زماني خودتي....لبخند زد و ادامه داد:خود جالبي داري....بدون اينكه منتظر حرفي از طرف من باشه گفت:بيا رسيديم....شنيدم لباس هاي خوبي داره....پوزخند زدم....از كدوم دوست دخترش شنيده خدا عالمه! خيره شدم به لباس ها...تنوع خيلي بالا بود....محمدي گفت:شهرزاد اون رو ببين....انگشت اشارش رو دنبال كردم و رسيدم به يك پيراهن آبي آسموني كه از همش سنگ كاري شده بود و تا زانو تنگ شود و از زانو به بعد گشاد ميشد....بند دار بود و حتي روي بندهاش هم سنگ كار شده بود.....يك لباس فوق العاده با دو نوع پارچه ي خوشگل و سنگ كاري هاي زيبا....رو به محمدي گفتم:سليقه ي خوبي داريد....محمدي يكي از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:اولا بله دوما داري نه داريد....رو به فروشنده گفت:خانم از اون لباس آبي آسمونيه سايز خانوم مي خواستم....زن يك نگاه سطحي بهم انداخت و گفت:بفرمائيد تو اتاق پرو تا بيارم خدمتتون.....محمدي دستش رو پشت كمرم گذاشت و به سمت اتاق پرو هدايتم كرد....لباس رو كه بهم دادن شروع كردم به عوض كردن....وقتي تموم شد و به خودم تو آينه خيره شدم از ته دل خدا رو شكر كردم....فوق العاده شده بودم....محمدي در زد و گفت:پوشيدي؟من-آره....محمدي-باز كن ببينم....پوفي كردم و در رو باز كردم....محمدي چند دقيقه خيره و با لبخند نگاهم كرد....اينبار ديگه داغ شدم....زير نگاه پر از تحسينش داغ شدم....روش رو اونور كرد و در رو بست و نفس حبس شده ي من راهش رو پيدا كرد....صداش رو شنيدم كه گفت:همين رو ميبريم....


رمان نفوذ ناپذير3

۹۵ بازديد

با يك نگاه ديگه به آينه و مطمئن شدن از وضعم از اتاق خارج شدم.
راهمو به طرف آشپز خونه كج كردم.واي خداي من چقدر اين آشپزخونه بزرگ بود.سوگند رو ديدم كه داشت به مستخدم ها دستور ميداد.لبخند زدم و رفتم كنارش ايستادم.خيلي دلم ميخواست هرچي ميتونم بيشتر باهاش صميمي بشم.كه بدونم دختري كه تا حالا تفاوتش رو با بقيه دوروبري هاي نگار ديده بودم تن به اينجا بودن و اينجا موندن داده.
با دست تكون دادن هاي سوگند به خودم اومدم.
خنديد و گفت:
چي شدي؟رفتي هپروت؟
با لبخندي كه از ته دلم بود گفتم:
نه داشتم پري نگاه ميكردم حواسم پرت شد.....!
لبخند سوگند از رو صورتش جمع شد....انگار نه انگار چند دقيقه قبل داشت ميخنديد....با ديدن حالت صورتش دلم گرفت.
با غمي كه تو صورتش بود گفت:
اي كاش نبودم.....براي كسي كه هيچي نداره بهتره اين يه قلم هم نباشه....چون مايه دردسره....مايه عذاب....همه فكر ميكنن به خاطر نداريت سهل الوصول تري.....مخصوصا اگه سايه اي بالاي سرت نباشه....
الان نه زمان درستي بود براي دردِ دل و نه مكان درستي!ترجيح دادم از اون حال و هوا بيارمش بيرون و كنجكاويم رو بذارم براي يه روز ديگه...حالا حالا ها وقت داشتم....
با لبخندي كه خودمم مصنوعي بودنش رو حس ميكردم گفتم:
بي خيال بابا...حالا كه خدا داده...پس ازش استفاده كن!
سوگند آه كشيد و گفت:
حتما...اونم چه استفاده اي!!!
يه دفعه مهتاج وارد آشپزخونه شد و با صداي بلندي كه كمتر از فرياد زدن نبود گفت:
تو هنوز اينجايي شهرزاد؟اصلا به اون برنامه اي كه بهت گفتم گوش كردي؟بهتره عجله كني الان وقت قرص هاي خانومِ پريسان هست.با اين بي دقتيا خيلي زود اخراج ميشي دختر جون.قرص ها تو كابينت اولي كنار ديوار هستن.عجله كن.
بعد غر غر كنان از آشپزخونه خارج شد.لحظه هاي آخر صداشو ميشنيدم كه ميگفت با اين احمقا ديگه دارم پير ميشم!
سريع قرص ها رو برداشتم و توي يه سيني با ليوان آب گذاشتم.سعي كردم طوري راه برم كه آب توي سيني نريزه آخه از اين ها بعيد نبود با ريختن اولين قطره آب توي سيني اخراجم كنن!
****
سيني رو با يه دستم نگه داشتم و آروم در اتاق خانوم پريسان رو كوبيدم.چقدر اسمش بهش مياد...سليقه اوني كه اين اسم رو انتخاب كرده براش عالي بوده.
با شنيدن صداي محكم و با ابهتش وارد اتاق شدم.بدون اينكه سرش رو بالا بياره گفت :
كمي تاخير داري ولي چون روز اول اينجا بودنته ميبخشمت.
تو دلم گفتم:آره حتما به خاطر روز اول اينجا بودنمه نه قيافه اي كه دارم!
با احترام سيني رو روي عسلي كنار تختش گذاشتم و دوتا از قرص ها رو بهش دادم تا بخوره.با نوشيدن آبي كه آورده بودم اخماش رفت تو هم....
واي خدا به خير بگذرونه.
با صداي خونسرد ولي عصبي اي گفت:
بايد از مهتاج ميپرسيدي خانم چه آبي ميخوره...من آب سرد نميخوردم....اينكارا نبايد تكرار بشه...فهميدي؟
سعي كردم خونسردي خودمو به دست بيارم.نفس عميقي كشيدم كه از چشماي تيز بين خانوم پريسان دور نموند.با آرامش گفتم:
عذر ميخوام خانوم.منو ببخشيد.مهتاج نبود و من حواسم نبود از كس ديگه اي سوال كنم.
دروغ كه شاخ و دم نداره!الهي شكر مهتاج نبود!
نگاه گذرايي بهم انداخت اينبار با لحن عصبي اي گفت:
اين چيه سرت كردي؟مگه مهتاج لباس كامل بهت نداد؟
قبل از اينكه بتونم جوابي بهش بدم زنگ رو به صدا در آورد و مهتاج مثل قبل انگار كه پشت در باشه ظاهر شد.
خانوم ازش پرسيد:
لباس اين دختر چرا اينطوريه؟مگه نميدونيد از سرپيچي از قوانينم متنفرم؟
مهتاج جواب داد:
خانوم من متوجه نشدم.
- يعني چي متوجه نشدي؟مگه نميدوني كارت تو اين خونه چيه ؟جواب منو بده.
- چشم خانوم بيشتر دقت ميكنم.
- زودتر برو تا اين پارچه كهنه رو از روي سرش باز كنه.
مهتاج با حرصي كه از تو صداش پيدا بود گفت:
راه بيفت شهرزاد.بايد بريم پايين.
سعي ميكردم قدم هامو آروم آروم بردارم تا يه فكري براي عصبانيت اين ديو سه سر كنم . ولي بيشتر باعث ناراحتي و عصبانيتش شدم اونقدر كه اگه ميتونست سرمو گوش تا گوش ميبريد.
با جيغي كه مهتاج زد به خودم اومدم و بهش چشم دوختم:
من بايد يه حرف رو چند بار بزنم تا توي كله پوكت فرو كني؟هان؟اينقدر زبون نفهم بودن نوبره!
سعي كردم آروم جواب بدم :
آخه مهتاج خانوم موهاي من ميريزه...اون لچك خيلي كوچيك بود ترسيدم سرم كنم.
واقعا تو اون لحظه كه از اخراج و خراب شدن ماموريتم ميترسيدم هيچي ديگه به فكرم نرسيد تا بگم.
مهتاج بدون اينكه تغييري تو قيافش بده گفت:
موهاتو قراره ببندي نه اينكه باز بذاري و روش لچك سر كني.فهميدي؟
وقتي هم موهاتو ميبيندي ريزشي نداره!
حالا هم سريع برو تو اتاقت و همون رو سرت كن.
تا پنج دقيقه ديگه اينجا باش وگرنه من ميدونم و تو...

كش موهام رو با حرص باز كردم....مشتم رو كوبيدم به ديوار و با حرص لچك رو از روي تخت چنگ زدم و جلوي صورتم گرفتم....هميشه از زور گويي متنفر بودم....اونم بخاطر اين نيم متر پارچه!صداي مهتاج پيچيد تو گوشم:شهرزاد اومدي يا نه؟دختر تو انگار كارت رو دوست نداري....با صداي بلندي تقريبا فرياد زدم:دارم ميام.... همونجور كه لچك رو ميبستم زير لب غر زدم:امون هم نميدن كه....به خودم نگاه كردم...موهام طلاييم از جلو و عقب دراومده بود.....هيچي ديگه قدم اول رو برداشتيم....معلوم نيست تا كجا بايد پيش بريم!عصبي يك نفس عميق كشيدم كه به اعصابم مسلط بشم...اومدم بيرون و مهرتاج رو كه پشتش بهم بود صدا زدم:مهتاج خانم....برگشت سمتم و يك نگاه بهم كرد و گفت:نميتونستي از همون اول همينجوري باشي؟اومد نزديكم و گفت:چه موهاي نازي....چقدر تو خوشگلي دختر....انگار كه به خودش بياد دوباره صداش جدي شد و گفت:برو پيش خانم....اگه كاري نداشت بيا پايين كمك بچه ها براي نهار....داشت ميرفت كه گفتم:سوگند كجاست؟ايستاد و گفت:سر كارش....تو آشپزخونست احتمالا....برو بعد بيا ببين كجاست....برو ديگه....رفتم به سمت سالن...پله ها و نرده هاي چوبي خودشون رو سخاوتمندانه به رخ ميكشيدن....سكوت توي سالن رو فقط صداي موسيقي لايت زيبايي ميشكست....آروم آروم از پله ها رففتم بالا....به پشت در اتاقش كه رسيدم لحظه اي ايستادم و بعد در زدم....صداش به گوشم رسيد:بله؟من-منم خانم.....شهرزاد....گفت:كاري ندارم....فعلا تا نهار كسي مزاحمم نشه....چشمي گفتم و با حرص برگشتم سمت سالن....تا حالا تو عمرم از كسي زور نشنيده بودم....رفتم تو آشپزخونه كه ديدم سوگند داره كاهو خرد ميكنه....مهتاب و يلي هم بودن....سلامي گفتم كه همه جواب دادن....رفتم روبه روي سوگند و گفتم:چكار كنم الان؟گفت:كار خاصي نيست....عوضش فردا حسابي كار داريم....با تعجب گفتم:فردا چه خبره؟مهتاب در حالي كه سرش تو قابلمه ي روي گاز بود گفت: پس فرداش مهموني داريم....صداي ليلي باعث شده سرم رو به طرفش بچرخونم:مهموني هاي آخر هفته....بعضي وقتا تعدادشون ميره بالا و بعضي وقتا هم نه شايد ده نفر....گفتم:ده نفر كمه؟سوگند با پوزخند گفت:مهموني كوچيكشونه....بزرگترينش مثل عروسي بود....من تو عمرم تو فك و فاميلامون از اين عروسيا نداشتيم....مهمونا فك كنم صد نفري ميشدن....تو باغ برگزار شد....گفتم:حالا اين مهمونيه بزرگه يا كوچيك؟ليلي در حالي كه چشماش از خرد كردن پياز اشكي و قرمز شده بود گفت:هي يك چيزي بيشتر از كوچيك....حدودا پنچاه نفر....گفتم:حالا چرا آخر هفته؟سوگند گفت:اينو بايد از خودشون پرسيد...هميشه پنجشنبه ها دور هم جمع ميشن....مهتاب با شيطنت گفت:احتمالا دور از چشم ما دعاي كميل ميخونن يك وقت ريا نشه....هممون زديم زير خنده....سوگند گفت:آره هيچكي هم نه و اينا...فك كن پريسان با چادر گل گلي بنفش و آبي سر سجاده در حال تسبيح....تصورشم خنده دار بود....ليلي گفت:فك كن دعا كنه بعد همون لحظه اجابت نشه به خدا ميگه اخراج....ديگه مهتاب غش كرده بود از خنده....جمع باحالي بود....سوگند گفت:خوب بسه بسه ديگه به كاراتون برسيد....همه مشغول كارشون شدن....منم رفتم سراغ قابلمه ها تا يك كاري براي خودم بتراشم!



نهار رو روي ميز دوازده نفره ي توي سالن به بهترين شكل چيديم....سه نوع غذا فقط براي يك وعده!
چقدر اصراف ......قيمه و شيرين پلو و ميگو پلو.....اه كه چقدر از ميگو متنفرم....
به ظرف بزرگ سالاد و سه ظرف از ژله هاي قرمز و نارنجي و سبز خيره شدم....قاشق ها رو مرتب كردم و به ميز خيره شدم....يك ميز نهار تك نفره!
فقط سه تا قاشق در سايز هاي مختلف و چنگال و كارد كنار بشقابش يود!
رفتم سمت اتاقش و بعد از صاف و صوف كردن خودم در زدم....
من-خانم نهار آمادست.... 
صداي پر اقتدارش بلند شد:بيا تو....
در رو باز كردم....روي تختش دراز كشيده بود....گفت:بيا كمكم كن بلند بشم....
رفتم سمتش و آروم پشت كمرش رو گرفتم و كمكش كردم تو جاش بشينه....پتو رو هم از رو پاش برداشتم و آروم عقب كشيدم....
يكدفعه صداي پارس سگي اومد....رنگم پريد....نفسام كوتاه و بلند شد....ضربان قلبم نظمش رو از دست داد....دوباره همچي تو هم پيچيد....صداي پارس سگ....تاريكي....صداي چندتا مرد....رعد و برق....هنوز اون باد وبارون رو حس ميكردم....من چقدر ميترسيدم از همه ي اينا....
با ترس برگشتم سمت صدا....كنار شومينه يك در حدودا يك متري بود....هن و هن نفس هام رو ميشنيدم....يكدفعه كله ي سگ سياه اومد بيرون....پريدم عقب....چشماي سخيدش فقط معلوم بود....صداي نفس هاش و پارس هاي كوتاهش به گوش ميرسيد....اگه ترس از توبيخم نبود همون لحظه جيغ ميزدم تا راه نفسم باز بشه.....كاش از اون دخترا بودم كه غش كنم و راحت شم....غش تو برنامه ام نبود....
پريسان كه از تخت اومده بود پايين بهم نگاهي انداخت و گفت:تو چرا انقدر رنگت پريده؟
صداي پارس سگ باعث شد چشمام رو ببندم و دستم رو بزارم جلو دهنم و يك جيغ كوتاه و آروم بكشم....
صداي خنده ي زن سكوت اتاق رو شكست....اما من فقط نگاهم به سگ بود كه هنوز همونطوري تو جاش باي مونده بود....
زن ساكت شد و گفت:تو از سگ ميترسي؟
بدون ا ينكه منتظر جوابم باشه رو به سگ گفت:كيدو بدو بيا پيش مامان....
سگ يكدفعه اومد بيرون و دويد سمت پريسان و من دويدم سمت اتاق....
سگ رفت زير دست پريسان و خودش رو به پاهاي پريسان مالوند....و من داشتم نفرت انگيز ترين صحنه ي زندگيم رو نگاه ميكردم....
پريسان برگشت سمت و گفت:كيدو پسر خوبيه.....كيدو شهرزاد دوست ماست....بهش سلام كن....

سگ دو قدم اومد جلو و من بيشتر چسبيدم به ديوار....سگ شروع كرد به تكون دادن دمش....
پريسان دست كشيد پشتش و گفت:پسر من چه با ادبه....آفرين.....كيدو فقط اونايي كه بدن رو اذيت ميكنه....
رو به من باهمون لحن جديش گفت:از كيدو نترس....اگه ببينه كسي باهاش دوست نشه خيلي ميره طرفش....هيستيريكش نكن....باهاش خوب باش....كاري به كارت نداره....حالا هم راه بيفت بايد بريم....وقت نهارم داره ميگذره....
سعي كردم آروم باشم....سگ رفت طرف در و آروم رفت داخل....پاهام جون گرفتن و راه افتادم....


يك جلوه ي ديگر!
كاور قرص رو پرت كردم رو عسلي و سيم كارت جديد رو از تو كاور درآوردم و انداختم تو گوشي....سريع و بدون مكث شماره گرفتم...
-بفرمائيد...
-سلام سرهنگ....تيرداد هستم...
-سلام خسته نباشيد سرگرد تيرداد....كارها چطور پيش ميره؟
شقيقه هام رو با انگشت و اشاره و شصتم فشردم و گفتم:فردين گفت تا دو سه ماه ديگه مي خوان برن سفر...دبي احتمالا شايدم رياض....
سرهنگ:خوب؟
ادامه دادم:سخت بود...خيلي...اما بعد از حدودا دو هفته به در و ديوار كوبيدن تونستم نظرش رو جلب كنم....فهميد خيلي كار از دستم برمياد و پيشنهاد داد همراهيشون كنم....
سرهنگ خوشحال گفت:عاليه سرگرد....اين خيلي خوبه....در ضمن منم براتون خبر دارم....
ساكت منتظر شدم كه گفت:يكي از بانوان سروان هم تونستن اولين قدم رو براي نفوذ به اين گروه بردارن...
با تعجب گفتم:ميشناسمشون؟
گفت:سروان كرداني....
هر چي به ذهنم فشار آوردم غير از يك علامت سوال هيچي نصيبم نشد....گفتم:چون فقط چهار روز توي ستاد شما بودم به ياد ندارمشون....
سرهنگ:درسته...گفتم بهتون اطلاع بدم شايد با هم برخورد كرديد....از مشخصات بارزشون چشم هاي سبزشونه...
گفتم:بله متوجه ام....ممنون....
سرهنگ ادامه داد:سرگرد يك كاري دارم براتون....به بچه هاي ستاد سپردم،حدود چهار نفر رو در اختيار شما ميزارم...شما فقط بايد نظارت دورادور داشته باشيد بهشون....از نزديك سروان شايان بهشون نظارت دارن....
گفتم:در چه رابطه اي؟
سرهنگ:عرض ميكنم خدمتتون....منزل سروان كرداني بايد تعويض بشه....
با تعجب گفتم:مگه عوض نشده؟
با لحني كه كمي شماتت توش بود گفت:سرگرد....اگر از اول تغيير مكان ميدادن اونا به راحتي با يك تحقيق از همسايه ها ميفهميدن تازه به محلشون اومدن و شك ميكردن و با يك پيگيري ساده متوجه ميشدن اما حالا به بهانه ي عقب افتادن اجاره چند ماهه و ندادن اجاره ي اين ماه اين عمل كاملا عاقلانه تره....راحتي كار اينجاست كه اولين حقوق خانم كرداني صرف لباس شد براي ايشون....كار اين گروه اينه كه به صورت كاملا مخفيانه و تحت نظر از همسايه هاي محله ي قبلي ايشون سوالي بكنيد كه ببينيد ميدونن شغل خانم كرداني چيه؟اگه نميدونن كه هيچي اگر ميدونن تاكيد كنيد به كسي چيزي بروز ندن....حواستون باشه جناب تيرداد....اين قضيه به هيچ عنوان لو نره....
تو دلم به هوش سرهنگ آفرين گفتم و گفتم:بله درست ميگيد....مطمئن باشيد....كاري نداريد؟
سرهنگ:موفق باشيد....
قطع كردم و سيم كارت رو درآوردم و دو نيمش كردم و گذاشتم تو جيبم كه تو خيابون يك سطل زباله ديدم بندازش دور....بلند شدم و ربدوشامبرم رو برداشتم و رفتم سمت حمام....كلم بعد از اون همه سر و كله زدن با يك مشت خلافكار نياز به استراحت داشت....سر درد امونم رو بريده بود...قرصم اثر نكرده بود....
.
آب سرد يك لحظه نفس كشيدن رو از يادم برد....اما خيلي زود عادي شد.....همينطور زير دوش داشتم فكر ميكردم....وجود يك زن تو اين گروه براي خودش ريسك بالايي بود....هر چي فكر كردم اصلا شخصي به نام كرداني يادم نميومد...چرا متوجه اش نشده بودم؟ البته انتظار بيجايي بود توي چهار روز كه منتقل شده بودم به اين ستاد و شهر و بعدشم رفتم ماموريت تمام اشخاص رو بشناسم....
دوباره ذهنم پر كشيد سمت فردين....تو اين پونزده شونزده روز همه جوره امتحان پس داده بودم بهش....از گوش دادن تمامي دستورات ريز و درشتش و رفتن باهاش به مهموني هايي كه توش هيچ خبري از گروه و باند حرفه اي نبود و فقط يك پارتي بود و يك مشت آدم علاف و الكي خوش...ياد دخترايي مي افتادم كه با تمام تلاششون موفق نشده بودن بيان سمتم براي پيشنهاد رقص و هزار تا كوفت ديگه....دستي توي موهاي خيسم كشيدم و درجه ي آب رو بردم بالا.....چقدر فردين بهم خنديده بود و گفته بود گوشت تلخ....اما بد نبود هيچ خوبم بود....بيشتر ازم خوشش اومده بود....تا اينكه بدون چك و چونه مواد روبرده بودم به آدرسي كه داده بود بدون هيچ دردسري!بدش ميومد يك جاي كار ميلنگيد!والا....
شامپو زدم به موهام و صورتمم شيش تيغ كردم و زود زدم بيرون....موهام رومرتب سشوار كشيدم و فشن به صورت كج ريختم تو صورتم....چقدر فرق داشتم با هميشه....اوني كه هميشه موهاش رو به عقب سشوار ميزد حالا شده بود يك پا فشن....اوني كه هميشه يك ته ريش داشت حالا صورتش از حرير صاف تر بود....شلوار كتان مشكيم و كت اسپرت سفيدم رو پوشيدم و زدم بيرون....
سوار كمري سفيدم شدم و آهنگ هميشگي رو پلي كردم و راه افتادم.....صداي طلاييش سكوت ماشين رو پر كرد:
اي واژه ي بي معني...
رويائي بي تعبير....
آغاز ترين پايان....
آزاد ترين تقدير...
از قلب تو مي رويد....
نبض غزلي تازه.....
پنهان شده اي در من....
گمنام پرآوازه....
تو سايه ي خورشيدي....
تو بوسه ي در بحران...
تو دلهره اي آرام....
مهتابه تر از باران....
ارامش طوفاني...
ميسازي و ويرانم...
رسوايي رازآلود...
ميپوشي و عريانم....
من حادثه بر دوشم...
من عشق نميدانم...
در هيچ تمامم كن...
تا زنده شود جانم...
اي واژه ي بي معني...
رويائي بي تعبير....
آغاز ترين پايان....
آزاد ترين تقدير...
من را تو به خود خواندي...
معشوقه ي ناخوانده...
دل را به ازل بسپار...
يك دم به ابد مانده....
(سايه آفتاب عليرضا قرباني)
دوباره تكرار رو زدم....صدبارم ميشد خسته نميشدم....نزديك قرار كه رسيدم مجبوري فلش رو درآوردم و گذاشتم تو جيبم...دستم به سيم كارت خورد و سريع زدم كنار و پياده شدم و تويي يكي از سطل زباله ها انداختمش....CDرو فرستادم تو ضبط و صداش رو تا ته زياد كردم....خودم داشتم كر ميشدم....
ابيرام الن حالا بيا....
تا كه همه با هم بره دستا بالا....
آها...
شيطوني نكن با اين دلم....
آره دوست دارم ناز گلم....
يك كاري كن تا آروم شه دلم....
خودت ميدوني كه عاشقتم....
بيا اين دلمو بازي نده....
فاصله ي دلم تا تو كمه.....
اگه لجبازي كني باز يك نمه....
بدون ميرم ميدم دلم رو به همه!!!!
واقعا معني اون كجا اين كجا....اون چقدر خوش معني بود...به قول خود قرباني رازآلود....


قامت بلند فردين پيدا شد...با اون شلوار قهوه اي و پيراهن خردلي مثل هميشه خوش پوش و آن تايم جلوي در كافي شاپ ايستاده بود....جلوي پاش زدم رو ترمز كه سرش رو آورد پايين و با اون صداي مردونه اش گفت:چطوري داداش؟گفتم:سلامتي...بپر بالا بريم ببينم چكارم داري انقدر سريع احظار شدم....خنديد و سوار شد و همونجور كه كمربندش رو مي بست گفت:كار مهم تر از اين كه آخر هفته بازم مهموني مي خوايم بريم؟تو دلم عزا گرفتم اما به ظاهر خوشحال برگشتم سمتش و گفتم:جون داداش؟يكي زد پشت كمرم و گفت:به جون تو....ماشين رو به حركت انداختم و گفتم:خوب الان بايد كجا بريم؟همونطور كه حواسش به گوشيش بود گفت:بريم از يكي از دوستام دو دست لباس برداريم....برو پاساژ تنديس....سري تكون دادم و گفتم:اوكي تنديس سنتر....چيزي نگفت و من سرعتم رو بردم بالا....تو پاركينگ پاساژ پارك كردم و پياده شديم....فردين راه افتاد و منم شونه به شونه اش حركت كردم....از لحاظ قد و هيكل كپ هم بوديم....هر دوتامون قد بلند و هيكل ورزشكاري....هر چي باشه به قول داريوش يك پا باشگاهي باز بوديم!فردين بدون توجه به تمام بوتيك هاي لباس راه خودش رو پيش ميرفت...نمي گفت هم هر كسي مي فهميد جاي خاصي مد نطرشه....گوشيش رو در اورد و شماره گرفت:الو ساميار...سلام خوبي؟...باشه بابا تو هم....برو پيش شاهرخ منم دارم ميام اونجا....
فردين جلوي يك بوتيك بزرگ كه ويترينش مخلوط رنگ طوسي و وسايل چوبي بود ايستاد و يك نگاه سرسري به لباس ها انداخت و گفت:بريم تو....
همونجور كه دستش پشت كمرم بود به سمت درب مغاره هدايتم كرد و با هم وارد شديم....رو به دو تا پسر اونجا گفت:فرش قرمزتون كو؟دو تا پسرا خندون برگشتن سمت ما و اومدن طرفمون....يكي از پسرا كه چشماي عسلي و موهاي قهوه اي تيره داشت گفت:به آق فردين...باد آمد و بوي عنبر آورد....اونيكي كه چشم و مو مشكي بود گفت:خوبي داداش؟خوش اومديد....فردين گفت:صد در صد....هممون زديم زير خنده...با اينكه به نظرم اصلا چيز خنده داري نبود! فردين ادامه داد:معرفي ميكنم دوستم ارسيما....دستش رو به سمت پسر مو قهوه ايه دراز كرد و گفت:ساميار و ايشونم شاهرخ....با دوتاشون دست دادم و مردونه اظهار خوشبختي كردم...ساميار گفت:به جمع ماها خوش اومدي....فردين گفت:معلومه كه اومده....وقتم رو نگير كلي كار ريخته تو سرم....يك دو دست لباس شيك و مجلسي ميخوام براي خودم و اين داداشمون....شاهرخ رفت سمت پيشخوانش و گفت:الساعه....فردين رو به ساميار گفت:تو هم هستي؟ساميار گفت:شك داشتي؟فردين گفت:نه بابا توي كنه نباشي كه اصلا مهموني تشكيل نميشه....ساميار پشت چشمي نازك كرد و گفت:شك نكن...بعد رو به من گفت:تو هميشه انقدر ساكتي؟خنديدم و گفتم:نه بابا....يكمي بيشتر آشنا شيم از دست من سر به بيابون ميزاريد....الان چون مثلا اوله آشناييمونه بزار يكمي آقا وار رفتار كنم....خنديد و گفت:نه بابا بزن قدش...زدم قدش كه صداي شاهرخ گفت:اينا چطورن فردين؟فردين به سمت شاهرخ برگشت و منم خيره شدم به دو تا كت و شلوار براق مشكي و دو تا پيراهن سفيد كه شبيه هم بودن....شاهرخ ادامه داد:بنظرم شبيه هم بپوشيد چيز جالبي ميشه...فردين به سمت من نگاهي انداخت و گفت:نظرت چيه؟گفتم:بد فكري نيست...جالبه...فردين رو به شاهرخ گفت:خوبه...بده پرو كنيم كه كلي كار دارم....لباس ها رو گرفتيم و رفتيم سمت اتاق پرو....كت و شلوار رو پوشيدم و خيره شدم به ارسيماي توي آينه كه خودم نبودم!پسري با چشماي سبز آبي كه تو اون كت و شلوار مثل هميشه مي درخشيد...


صداي ساميار از بيرون به گوش رسيد:شازده پسرا نميخوان مشرف بشن بيرون، چشممون به جمالشون منور شه؟
كتم رو درست كردم و زدم بيرون كه همزمان شد با بيرون اومدن فردين....بهم خيره شديم....فردين جذاب شده بود....سبزه ي صورتش جذابيش رو بالا برده بود و حالت قشنگ ابروهاش....بيني رو به بالايي داشت و كوچيك،....چشماش هم مشكي بود....
بهش گفتم:بابا خوشتيپ...
محكم زد روي شونه ام و با اون صداي مردونش گفت:بابا دختر كش...
شاهرخ گفت: قراره چقدر تلفات بدين؟
ساميارم اظهار نظر كرد...مشخص بود از كت شلوارا خوشش اومده:آقا تقلبه...شاهرخ يك دستم از اين كت و شلوارا به من بده با اينا ست بشم...
شاهرخ پوزخندي تحويلش داد وگفت:آخه اينا كجا تو كجا...برو بابا...
ما سه تا خنديديم و ساميار يك پس گردني نثار شاهرخ كرد...
بعد از حساب كردن لباس ها اومديم بيرون كه فردين گفت:پنجشنبه ساعت نه بيا ميدون تجريش...
من-طبق معمول دير وقت...باشه...تا كي طول ميكشه؟
شونه اي بالا انداخت و همينجور كه از در پاساژ خارج مي شد گفت:رفتنمون رو ميدونم برگشت رو شرمنده....
منم بيخيال گفتم:مهم نيست...فقط جوري بيايم بتونم يك دو ساعتي كپم رو بزارم....بابا فردا تو شركت كارم داره....
زد پشت كمرم و گفت:باشه مهندس...
عصبي از ضربه اي كه خورده بودم خواستم يه چشم غره نثارش كنم كه پشيمون شدم، بذار به وقتش...
به جاش خونسرد به سمت ماشين رفتم

سوار ماشين شديم و فردين رو جلوي همون كافي شاپ پياده كردم و راه افتادم سمت خونه....
با باز كردن در موج گرما سرازير شد به سمتم....غرق شدم تو سكوت خونه....
كتم رو دراوردم و پرت كردم رو كاناپه و با يك حركت تيشرت جذبم رو دراوردم و از شرش خلاص شدم....
رفتم سمت آشپزخونه و درب كابينت بغل ديوار رو باز كردم و از در مخفي توش كه تو ديوار كار شده بود دفترچه ام رو درآوردم و شروع كردم به نوشتن گزارش....
غرق تو نوشتنم بودم كه با احساس سرما بلند شدم و به خودم بد و بيراه گفتم بابت اين طور نشستنم تو خونه....اينم وضعه من دارم؟
قهوه جوش رو روشن كردم و يك پتو رو بدن برهنه ام انداختم...صداي مامان پيچيد تو گوشم،صداي قشنگش با اون لهجه ي شيرين....

هميشه تو زمستوناي استخون سوز اونجا با اين وضع كه ميديدم صداش در مي اومد:اين چه وضعشه آخه....خوب مگه مريضي پسر....يك چيزي تنت كن....واي اين چه وضعه اتاقه....تو كي زن ميگيري من از دست تو و اين شلختگي هات راحت بشم؟
لبخند به لبم اومد....چقدر دلم براي اون زن خونگرم و مهربون جنوبي تنگ شده بود....زني كه مادر بود اما بهتر از صد تا پدر برام پدري كرد....وقتي تو اون گرما توي اون حياط خلوت ماهي سرخ ميكرد و ميگفت:بخور گوشت بشه بچسبه به تنت....
وقتي بهش گفتم:مادر من بيا بهترين جاها برات خونه بگيرم....تو لب تر كن....اونم خيره به قاب وان يكاد دست سازش مي گفت:اينجا رو با هيچ جا عوض نميكنم....
وقتي از پولايي كه بابا هر ماه به حسابمون مي ريخت مي خواستم خرج كنم مي گفت:اينا مال خودته....دوست ندارم پول پدرت تو خونه ي من خرج بشه....
وقتي ميگفت:اگه دلش براي من سوخته بود من و زندگيش رو ول نميكرد....شك نميكرد....فكر نميكرد چشمم به پولاشه....خام حرفاي خوانوادش نميشد....من فقط يك دختر شهرستاني بودم....بي كس و كار....كه اومده بود و خواسته بود بشه همه ي كسم....وقتي ديد شده زندگيم رفت و زندگي و دودمانم رو به باد داد....
ياد شبايي افتادم كه از عصبانيت انقدري ضربه ميزدم به كيسه بوكسم كه تا سه روز دستم سرخ بودم....ياد اينكه پدري دارم نامرد....كه فقط با پولاش برام پدري كرد....كه فقط محبتش رو اينجوري نشون ميداد....حالم از هرچي پدره بهم ميخوره، همون پدري كه رفته بود....كه مادر شهرستانيم رو سپرده به امان خدا و رفته بود و با زني زندگي ميكرد كه مورد تائيد خوانوادش بود....پسر دار شده بود....دختر دار شده بود....زندگي ميكرد و يادش رفته بود كه زندگي دو نفر رو سوزونده، اول زني كه بهش دل بسته بود، بعدم پسري كه با نفرت بزرگ شد، با يه تلخي گزنده تو قلبش.... همون كسيكه زن خوزستاني و عربش رو كه خودش خواسته بودش ول كرد چون كسر شأنه بود براش....جون وقتي عين هاش رو غليظ تلفظ ميكرد آبروش ميرفت....چون وقتي جاي مامان به پسرشون ميگفت يوما زشت بود....چون وقتي به جاي حرف نزن بهش ميگفت اِسكِت اب ميشد ميرفت زمين...
چرا نميدونست پسرش با افتخار ميگه مادر من عربه....كه كسر شأنش نميشه.....با افتخار عربي بلده ولي وطنش ايرانه....مادر من يك ايراني بود....يك ايراني كه عرب بود....يك ايراني كه خونگرميش نشون ميداد اون يك ايرانيه....اون يك خوزستانيه.....پدرم نميدونست پسرش به مادرش افتخار ميكنه و همون پدر به اصطلاح متمدنش نفرت انگيز ترين موجود توي زندگيشه....چرا نميدونست خيلي از فارس ها براي من پدري كردن اما پدرم كه فارس بود هيچ چيزي از پدري ازش نديدم....چرا نميدونست اگه پولش نبود پسرش حتي نيم نگاهي بهش نمي انداخت.....مادر من مرد تحويل جامعه داد....خودش ميگفت و اون به اصطلاح پدر ميگفت و همه ميگفتن....من مرد شده بودم تا انتقام هر مرد و زني رو كه مرد صفت بودن از نامردا بگيرم....
نامردايي مثل اون به اصطلاح پدر، اوني كه اينقدر حقير بود كه بزرگي و منزلت رو تو فارس بودن ديد، لعنت به هرچي خود برتر بينه، لعنت به نامردي، دروغ ، دو رنگي... لعنت به هرچي پدر نامرده!



رمان نفوذ ناپذير2

۸۷ بازديد

رمان نفوذ ناپذير2 همه به جك نگار خنديديم...سخت بود مطابقت رفتارم با اونا...اما شد...چي تو اين دنيا نشد داره كه اين يكي نشد داشته باشه...نگاهم به سوگند افتاد...بازم مثل اين پنج روز فقط يك لبخند ميزد...صندلي كناريش خالي بود...بلند شدم و رفتم كنارش...يك نگاه بهم انداخت كه بازم مو به تنم راست شد...بعدش هم دوباره سرش رو انداخت پايين و با انگشتاي دستش بازي كرد...نميدونستم چجوري سر صحبت رو باز كنم...هيچ وقت خودم براي دوستي پيش قدم نشده بودم...اصلا نميدونستم بايد چكار كنم تا اين دختر رو بفهمم...معني نگاه هاي هميشه غمناكش رو بفهمم...معني اينكه تو اوج شاديش هم بازم ناراحته...معني اينكه وقتي همه شادن و از هر چي غم آزادن،چرا توي خودش غرقه؟غرق چي هست؟چجوري راهش با نگار اين هاست اما هيچ چيزش مثل اون نيست؟خدايا من چقدر چرا داشتم كه بايد بهشون جواب ميدادم...خوب الان بايد چكار كنم؟دست هاش رو تو دستم گرفتم و گفتم:سوگند...
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:بله؟
گفتم:چرا ناراحتي؟
پوزخند زد و گفت:ناراحتي كه چرا نداره...
خدايا عجب صدايي...اين دختر همه چيز تموم بود...
منم لبخند زدم و گفتم:هر معلولي يك علت داره...
لبخند زد و گفت:ديني سوم راهنمايي...
دوتا ابروهام رو انداختم بالا و با خنده گفتم:بچه زرنگ بودي؟
يك لبخند كم جون زد و گفت:اگه بزارن هنوز هم هستم...
با ناراحتي گفتم:كي نمي زاره؟
خيره نگاهم كرد و گفت:چرا ميپرسي؟دونستنش چه كمكي به تو ميكنه؟
كم نياوردم و گفتم:باري رو از روي شونه ي دوستم برمي دارم...
پوزخند زد و گفت:رو دوشم سنگيني نميكنه...هر وقت كمك خواستم صدات ميكنم...
بيا يك بارم ما رفتيم جلو براي باز كردن دوستي اينم نتيجه اش...دلخور بلند شدم و گفتم:فكر نميكردم مزاحم باشم...
به سمت صندلي خودم رفتم و روش نشستم...نگار و دار و دستش هم بازم در حال هر و كر بودن...ديگه تحمل اين محيط رو نداشتم...من بايد هر چه زودتر به هدفم ميرسيدم...تازه اگه زياد صبر ميكردم شك آفرين بود...سنگيني نگاه سوگند رو روي خودم حس ميكردم...اما مهم نبود...خودم غرورم رو له كرده بودم خودم هم درستش ميكردم....
بعد از ده دقيقه خسته از مسخره بازياشون رو به نگار گفتم:نگار يك لحظه بيا...
بعد بلند شدم و رفتم روي يكي از ميزهاي خالي نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم...
نشستن نگار رو روي صندلي جلوييم احساس كردم و بعد صداش رو:شهرزاد چت شده؟
سرم رو با عجز گرفتم بالا و گفتم:نگار تو رو به هر كسي كه دوست داري،من بايد چكار كنم تا اين كار كوفتي رو بهم معرفي كني؟من زياد وقت ندارم نگار...درك كن...درك كن...تو رو خدا نگار...
گفت:دختر تو خيلي عجولي...
سرم رو گرفتم بالا و با صداي نسبا بالايي گفتم:عجول؟من؟نگار دارم ميگم مادرم حالش زياد خوب نيست...بفهم...بفهم...ميفهمي؟
اخم كرد و گفت:داد نزن شهرزاد...تو نبايد دستور بدي...شيرفهمه؟
هيچي نگفتم كه ادامه داد:بايد صبر كني،ناراحتي هم هري!
بعدش هم از سر ميز بلند شد كه منم زود بلند شدم و با عجز گفتم:نگار...
با خشم برگشتت سمتم و گفت:چند تا چيز ميگم خوب تو گوشات فرو كن...يك،براي كسي كه داره بهت خوبي ميكنه صدات رو بالا نبر،دو،هيچ وقت فكر نكن كسي هستي،سوم،چه الان كه فقط آشناي مني و چه وقتي كه اگر رفتي سر كاري كه بهت معرفي ميكنم،هيچوقت،هيچوقت حق دستور دادن نداري،چهارم،فرق بزرگ و كوچيك رو بفهم...اگه حاليت شد كه بشين اينجا و صبر كن،اگرم نه كه برو به سلامت...ديگه اينجا نبينمت...
رفت طرف ميز كه دويدم سمتش و گفتم:نگار ببخشيد...غلط كردم...شرايطم خوب نيست...ببخشيد...اما فقط اينو بهم بگو...تا كي؟تا كي بايد منتظر باشم؟من زياد وقت ندارم...
نگار لبخندي زد و گفت:بستگي به خودت داره،اما منم زياد معطلت نميكنم...
گفتم:اين كارتون چيه؟
يك نگاه خشن بهم انداخت و گفت:چي بهت گفتم؟صبر كن...
سرم رو انداختم پايين و گفتم:باشه...
بعد از يك مكث گفتم:اگه كار ديگه اي باهام نداري من برم خونه...مامان تنهاست...
دستي روي شونم كشيد و گفت:برو به سلامت...
با ناراحتي از كافي شاپ خارج شدم...اي خدا لعنت كنه باعث و باني به وجود اومدن اين بانده...اين تازه اولشه...معلوم نيست بعدها چه كارهايي كه بايد بكنم...خدا خودش به خير بگذرونه....
***
-مامان اگه كاري نداري من برم بخوابم...
گفت:نه عزيزم،شبت بخير...
رفتم تو اتاق و لب تخت نشستم...گوشيم رو برداشتم و شماره ي سرهنگ رو گرفتم،جواب داد:بفرماييد...
-سلام سرهنگ...
گفت:به به خانم كرداني...چه خبرا؟خوب هستيد؟
-متشكرم،واقعيتش امروز يك سري صحبت هايي با نگار داشتم...
گفت:خوب؟
-امروز بهش گفتم كه كي اين كار رو بهم پيشنهاد ميكني...من وقت ندارم و از اين حرفا...اونم درست و حسابي كوبيدم...
خنديد و گفت:فكر كنم زياده روي كردي...
-آره فكر كنم،اما زيادم بد نشد...گفت بعد از اينكه كار رو بهم پيشنهاد بده چند روز براي فكر كردن بهمون ميده و بعدش ميرم سر كار...و واقعا هم كه چه كار شرافتمندي...
گفت:خوبه،سروان حواست باشه كاري نكني كه بعدا نتوني راست و ريسش كني يا حتي نگار رو براي انتخابش پشيمون كنيد...
-حواسم رو بيشتر جمع ميكنم سرهنگ...كار ديگه اي با من نداريد؟
گفت:موفق باشي،به خانواده سلام برسون...
-متشكرم،خداحافظ...
گفت:خدانگهدار...
.
داشتم شالم رو صاف و صوف ميكردم كه صداي مامان اومد:رائيكا...رائيكا يك لحظه بيا...
رفتم به سمت پذيرايي...مامان و روژان بغل هم نشسته بودن و روژان در حال بازي با انگشتاش بود...
روي مبل نسبتا قديميمون نشستم و گفتم:بفرمائيد...
مامان با نگاه سرزنش باري به روژان رو به من گفت:باز خانم دست گل به آب دادن...
برگشتم سمتش و گفتم:خوب توضيح بده...
با صداي غرغرويي گفت:رائيكا به خدا من...
نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم:برو سر اصل مطلب روژان،حاشيه نرو...
مامان خواست چيزي بگه كه سريع گفتم:بزار خودش توضيح بده مامان...
مامان چيزي نگفت و روژان گفت:بابا مهرسا امروز با خودش ماشين اورده بود،گواهينامه گرفته...بعد خواست ما رو برسونه...ما هم قبول كرديم...توي راه حرف رانندگي شد و منم...ساكت شد...
با شك گفتم:تو كه پشت فرمون نشستي؟
سرش رو زود آورد بالا و گفت:نه،نه به خدا..اصلا مهرسا راضي نميشد كه ماشينش رو دست ما بده....بازم ساكت شد اما اين بار ديگه من چيزي نگفتم تا خودش به حرف بياد...
بعد از كمي سكوت ادامه داد:آره داشتيم در باره رانندگي حرف ميزديم و بحث سر سرعت بود...منم يك زري زدم كه حالا از گفتنش پشيمونم...
گفتم:اولا درست حرف بزن...دوما پشيموني فايده نداره...
سرش رو انداخت پايين و گفت:درست ميگي...برگشتم بهش گفتم:مهرسا تو كه فعلا مثل لاكپشت ميري لطفا حرف از سرعت نزن...اونم جواب داد:ميتونم اما نميخوام كه برم....رائيكا تو كه ميدوني منم عشق سرعت برگشتم بهش گفتم:نميتوني دروغ نگو...
سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و روژان ادامه داد:من كه اينو گفتم بقيه هم حرفم رو تائيد كردن...خداييش خيلي آروم داشت ميرفت...اونم به رگ غيرتش برخورد و گفت:بهتون حالي ميكنم و تا جايي كه جا داشت گاز رو فشار داد و ويراج داد...داشتيم با همون سرعت از يكي از خيابون ها ميگذشتيم كه...
با صداي بغض دارش ادامه داد:يك كمري از تو كوچه درآومد و ما هم كه سرعت داشتيم نتونستيم ماشين رو كنترل كنيم و ...
هق هقش بلند شد...با عصبانيت گفتم:واقعا كه بچه ايد!سرنشينا كه چيزيشون نشد؟
با گريه گفت:نه رائيكا اما ماشين طرف صدمه ي بدي خورد و الان خسارت ميخواد...مهرسا هم گفت:شما هم مقصر بوديد پس بايد كمك كنيد...بدبخت مهرسا...الان تنبيه هم ميشه...
سعي كردم خشونتم رو كنترل كنم...اما سرزنش كلام رو به هيچ وجه:روژان به نظرت وقتش نيست بزرگ بشي؟اين كه گذشت،خدا رو شكر كه اتفاقي براي جون كسي نيافتاد اما ازت ميخوام قبل از حرف زدنت فكر كني خواهر من باشه؟تو دختر خوبي هستي با اين بچه بازي ها خودت رو خراب نكن...الان بايد چقدر خسارت بديم؟
روژان هق هقش بلند تر شد و بعدش با سرعت بلند شد و دويد تو اتاق و در رو محكم بست...سرم رو تو دستم گرفتم و به صداي گريه اش گوش دادم...فداش بشم...دلم داشت آتيش ميگرفت از گريه مظلومانه اش اما اين تنبيه به نفعش بود...دست مامان رو روي سرشونه ام حس كردم...سرم رو بالا آوردم و دستش رو گرفتم تو دستم...لبخند غمگيني زد و گفت:خسارت ماشين طرف خيلي بيشتر از چيزي شده كه خواسته....بنده خدا فقط پنج تاش رو مي خواد...چون پنج نفر بودن ميشه نفري يك ميليون...
ميتونستم از حساب پس اندازم برداشتش كنم...چشمام رو به علامت باشه روي هم گذاشتم و بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...نزديك در اتاق بودم كه مامان گفت:رائيكا من به وجودت افتخار ميكنم دخترم...
لبخند كم جوني زدم و رفتم تو اتاق...روژان رو تختش هنوز داشت هق هق ميكرد،تا متوجه من شد سرش رو انداخت پايين و گفت:بچه ام درست ميگي...هوز بزرگ نشدم راستي ميگي...فكر ندارم حق داري...گريه اش شدت گرفت و گفت:رائيكا دلم ميخواد مثل تو باشم...دلم ميخواد مامان بهم افتخار كنه نه اينكه هر روز يك زحمت تازه براش درست كنم...رائيكا دلم خيلي چيزا ميخواد كه ندارم....
الان دلم ميخواست بغلش كنم اما از من اين كارا بر نميومد...رفتم رو تختش نشستم و گفتم:من هيچكدوم از اينايي كه تو گفتي رو قبول ندارم روژان...تو هم سن من نيستي...هر وقت هم سن من شدي ميتوني خودت رو با همسني من مقايسه كني...اشتباهي كردي و تموم شد...ديگه راجع بهش حرف نزن...باشه؟؟؟
پريد تو بغلم و گفت:تو خيلي خوبي رائيكا،خيلي...
يكمي پشتش رو ناز كردم و بعد از بغلم درش آوردم و گفتم:خسارت رو بايد كي و كجا ببرم؟
سرش رو انداخت پايين و گفت:فردا ميريم خونه مهرسا بعد با هم ميريم پيش اون آقاهه...
بلند شدم و گفتم:تا فردا خدا بزرگه...بعدش هم چراغ رو خاموش كرم و گفتم:شب بخير...

آروم جوابم رو داد و منم رفتم سمت تخت خودم...

داشتم روسريم رو روي سرم درست ميكردم كه روژان از خواب بيدارشد....
چشماش بادكرده بود و نشون ميداد ديشب رو خيلي بد گذرونده ....خميازه كشون اومد جلو و بغلم كرد...
بهش گفتم: اِ نكن.اين چه كاريه؟
با خجالت لبخند زد و گفت: ببخشيدا باعث شدم از كارت بيفتي.
جواب دادم: ديگه كه گذشت....ولي دفعه اول و آخرت باشه كه اينطوري همه رو تو هچل ميندازي،خوب؟
روژان سرش رو پايين انداخت و از اتاق زد بيرون...
***
نزديك نيم ساعت بود كه داشتم دنبال آدرس ميگشتم....ولي اسم كوچه رو پيدا نميكردم.هيچكس هم تواين خيابون پيدا نميشد ازش بپرسم كه كوچه گلها كجاست.
بالاخره پيداش كردم.....واي خدا چه كوچه ي طولاني اي.....حالا پلاك 36 كو؟
آهان پيداش كردم... خدا رو شكر هنوز دير نشده بود....اصلا دوست نداشتم بد قول به نظر برسم...جلوي خونه مهرسا اينا ايستادم وزنگ خونشون رو زدم و منتظر شدم تا آقاي مودت،پدر مهرسا،از خونه بياد بيرون.
مرد ميانسالي اومد دم در...
گفتم:سلام...آقاي مودت؟
گفت:خودم هستم...
گفتم:خوشبختم،خواهر روژان هستم...بايد بابت اتفاقي كه افتاده ازتون عذرخواهي كنم...
لبخندي زد و گفت:خدا رو شكر به خير گذشته...جوونن ديگه چكارشون كنيم؟
لبخند كم جوني زدم و زود جمعش كردم و گفتم:درست ميفرماييد...پس بفرماييد بريم تا دير نشده...
بعدش هم به ماشينم اشاره كردم...
لبخند زدو گفت:اجازه بديد با ماشين خودم بيام كه بعدش هم برم به كارام برسم...
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:اجازه ي ما هم دست شماست...پس شما جلو بريد من پشت سرتون حركت ميكنم...
سري با علامت تائيد تكون داد...منم رفتم سمت ماشينم...
بيست دقيقه اي بود كه توي راه بوديم كه يكدفعه ديدم آقاي مودت ماشين رو زد كنار...منم راهنما زدم و گوشه ي خيابون،پشت سر ماشين آقاي مودت نگه داشتم...آقاي مودت كلافه از ماشين پياده شد اومد جلوو گفت:ببخشيد خانم كرداني من كاري برام پيش اومده كه حتما بايد برم...معذرت ميخوام ازتون...اما ميشه خودتون تنهايي برين و خسارت رو بپردازين؟
بعدش هم ازكيفش پولشون رو درآورد و گفت:اين پول تمام بچه هاست...اينم آدرس..اشكالي كه نداره براتون؟؟؟
گفتم:نه جناب،چه اشكالي...بازم معذرت ميخوام بابت كار بچه ها...
آقاي مودت لبخندي زد و گفت:منم بازم ميگم كه تقصير همشون بود...كاري ندارين؟
گفتم:نه به سلامت...
دستش رو تكون داد و دويد سمت ماشينش...
خدايي عجب مرد با فرهنگ عاقلي بود...خوب خدايا به اميد تو...برم اين خسارت رو بدم كه كلي كار دارم...
روبه روي دفتر محمدي وايساده بودم و داشتم به برجي كه آدرسش تو دستم مچاله شده بود نگاه ميكردم.معلوم بود كه اين خسارت پول خورد تو جيبشم نميشه....عجب ابهتي داشت...مخصوصا با نماي سنگ و شيشه اي كه روش كار كرده بودن حسابي تو چشم ميزد.
وارد لابي بزرگ ساختمون شدم و به سمت آسانسور حركت كردم .....آسانسور شلوغ بود ولي من اصلا حوصله نداشتم كه 8 طبقه رو از پله بالا برم....مي ارزيد صبر كنم براي آسانسور...
شركت مهندسين مشاور برسام....وارد شدم...بعد از ورودي سمت چپ يه دختر نسبتا جوون پشت ميز نشسته بود،به سمتش رفتم و گفتم:روز بخير خانم...لطفا به آقاي محمدي اطلاع بديد كه كرداني اومده...
منشي سري تكون داد و ازم خواست كه كمي صبر كنم تا جلسه مهندس تموم بشه...
اعصابم داغون شد...نميدونم مهندس نميدونست جلسه داره كه قرار نذاره؟كلي كار دارم...هروقت كارم بيشتره اينطوري ميشه....عجب شانسي دارما!
بيست دقيقه گذشت و ديگه داشتم از نشستن خسته ميشدم كه منشي گفت ميتونم داخل بشم.
كسي كه از اتاق بيرون نيومد....پس چطوري جلسه داشتن؟اي خدا من به اينا چي بگم ها؟اصلا فكر نميكنه شايد مردم كار و زندگي داشته باشن...اينا فكر كردن كين؟
وارد اتاق مديريت شدم ..... يه اتاق بزرگ كه جز اون دري كه ازش اومدم تو در ديگه اي نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه اي در كار نبود...
ست اتاق قهوه اي كرم بود و معلوم بود ديزانري كه طراحيش كرده واقعا كارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه ديوار هم يه گلدون بامبو گذاشته بودن كه به فضا روح داده بود...
با چرخيدن صندلي محمدي به خودم اومدم و نگاهم رو از روي وسايل به خودش معطوف كردم...
مردي كه روبه روم مي ديدم تقريبا 30 ساله به نظر ميومد با چشماي مشكي...اين اولين بار بود كه تو عمرم اين رنگ رو ميديدم،نه رنگ سياه... سياهي چشماش عادي نبود..سياه بود و مغرور...با ابروهاي پر پشت كه غرور تو چشماش رو بيشتر نشون ميداد و با پوزخند داشت منو برانداز ميكرد...

وارد اتاق مديريت شدم ..... يه اتاق بزرگ كه جز اون دري كه ازش اومدم تو در ديگه اي نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه اي در كار نبود...ست اتاق قهوه اي كرم بود و معلوم بود ديزانري كه طراحيش كرده واقعا كارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه ديوار هم يه گلدون بامبو گذاشته بودن كه به فضا روح داده بود...با چرخيدن صندلي محمدي به خودم اومدم و نگاهم رو از روي وسايل به خودش معطوف كردم...مردي كه روبه روم مي ديدم تقريبا 30 ساله به نظر ميومد با چشماي مشكي...اين اولين بار بود كه تو عمرم اين رنگ رو ميديدم،نه رنگ سياه... سياهي چشماش عادي نبود..سياه بود و مغرور...با ابروهاي پر پشت كه غرور تو چشماش رو بيشتر نشون ميداد و با پوزخند داشت منو برانداز ميكرد...نه حوصله اش رو داشتم نه وقتش رو كه منتظر بشم تا به حرف بياد...سريع و جدي گفتم:كرداني هستم...خواهر يكي از دخترهايي كه باهاشون تصادف كرديد...از كيفم پول رو درآوردم و رفتم جلوي ميزش و بدون اينكه نگاهش كنم پول رو گذاشتم رو ميزش و اومدم عقب:لطفا چك كنيد كه كم و كسري نداشته باشه...بعد هم به طرف محمدي نگاه انداختم...محمدي با غرور پول رو برداشت و سرسري يك نگاهي بهش كرد و بعد دوباره گذاشتش رو ميز...سكوت توي اتاق حكم فرما بود...وقتم همينطور داشت به هدر ميرفت،براي همين همون طور جدي ادامه دادم:بازم معذرت ميخوام بابت سهل انگاري بچه ها..من بايد برم...خدانگهدار...عقب گرد كردم و خواستم برم كه صداي مقتدرش تو اتاق پيچيد:ميشه ازتون خواهش كنم بنشينيد؟برگشتم سمتش و گفتم:بله...اما لطفا زياد طول نكشه چون خيلي كار دارم...لبخندي زد كه معنيش رو نفهميدم...روي صندلي نشستم و اون گوشي تلفن رو برداشت و يك شماره گرفت و گفت:خانم شكيبا لطفا دو تا قهوه برامون بياريد...رو به من گفت:قهوه كه ميخوريد؟پوزخند زدم...تازه يادش اومده بود نظر بخواد...گفتم:من چيزي ميل ندارم آقاي محمدي...گوشي رو دوباره به گوشش نزديك كرد و گفت:همون دو تا قهوه...مردك انگار نميفهمه ميگم چيزي نمخوام...به من چه...بزار يك قهوه بياره...محمدي گوشي رو گذاشت و گفت:خانم....كارام مونده بود اينم بازيش گرفته بود...بي حوصله گفتم:كرداني هستم...ادامه داد:بله خانم كرداني شما واقعا فكر ميكنيد من به اين پول نياز دارم؟به حالت سوالي نگاش كردم كه پول رو برداشت و از جاش بلند شد و اومد روي صندلي روبه روي من نشست و پول رو محترمانه روي ميز گذاشت...با تعجب نگاهش كردم كه گفت:فقط به اين خاطر خسارت رو بهونه كردم كه بهتون بگم اجازه نديد دختراتون بدون بزرگتر سوار ماشين بشن...اين غريضه سنيشونه كه سرعت رو دوست دارن...عاشق اين هستن كه مهارت هاشون رو به نمايش بزارن و حتي به رخ بكشن...ماشين من خسارتش خيلي بيشتر از اين شد...اما من نيازي نميبينم كه خسارت بگيرم...خدا رو شكر كه بلايي سر خودشون نيومد...گفتم:ممنون از راهنماييتون اما خودمون هم اينا رو بهشون گفتيم...فقط يك سوال براي چي بدون اينكه جلسه اي دركار باشه من رو منتظر نگه داشتيد؟كاش به اين فكر ميكرديد كه همونطور كه خودتون كار داريد مرد هم كار و زندگي دارن...لبخند زد و گفت:دقيقا قصدم همين بود نه توهين به شخص شما...اينكه خيلي راحت ميشه آدم ها رو از كار و زندگي انداخت...با لحن نسبتا عصبي گفتم:شما از همه لحاظ ميتونيد خسارتتون رو بگيريد...هر چه قدر هم كه باشه...ما شما رو مجبور نكرديم ببخشيد..خودتون بخشيديد پس لطفا منت نزاريد...از جام بلند شدم و گفتم:بايد برم...اونم بلند شد...از من يك سر و گردن بلند تر بود...گفت:نميخواستم ناراحتتون كنم...بدون توجه بهش خداحافظي كردم و اومدم بيرون...واي خدا عجب آدماي نچسبي پيدا ميشه...خدا بگم چكارتون نكنه دختراي بي فكر كه مجبور ميكنيد ما رو هر حرفي رو تحمل كنيم...

برگشتم و به تابلوي شركت نگاه كردم....شركت صادرات و واردات قطعات اتومبيل برسام(به معني آتش بزرگ)نگاهم كشيده شد به پنجره هاي بزرگ ساختمان...محمدي از پشت پنجره دست به سينه داشت نگاهم ميكرد...ريلكس سوار ماشين شدم و به سمت خونه رفتم...
***
واي خدا بازم اين لباس ها...ديگه حالم داره ازشون بهم ميخوره...خوب بود حداقل ميتونستم روسريم رو عوض كنم...كيف رو روي دوشم انداختم و از خونه زدم بيرون...
به پاتوق كه رسيدم اوفي كردم و وارد شدم...دهمين روز اينجا بودن...خدايا كي خلاص ميشم از اين بيكاري؟از دست يك مشت آدم علاف؟آدمايي كه همه ي عمرشون رو با سيگار و دود و دم ميگذرونن و دلشون به بردن تو قماراشون خوشه...
سلام كردم و رفتم روي صندلي نشستم...همه جوابم رو دادن...نگار گفت:شهرزاد خانم ما چطوره؟
پوزخندي زد و گفتم:معمولي...
نگار قه قه خنديد...چش بود اين؟مگه من چي گفتم؟حوصله ي جر و بحث باهاش رو نداشتم به خاطر همين ساكت به افراد توي كافي شاپ خيره شدم...بعضيا شاد...بعضيا غمگين....بعضيا عصبي...بعضي ها هم آروم و بي تفاوت...
نگار دستي رو شونم گذاشت و گفت:حلوا درست شد...
گنگ نگاهش كردم كه گفت:چشمات رو اينجوري نكن دختر...امروز عصر پيشنهادم رو بهت ميگم...
با خوشحالي برگشتم سمتش و گفتم:راست ميگي؟
نگار با خنده گفت:كاسه ات رو بيار ماست بگير...
انقدر خوشحال بودم كه به مسخرگيش هم خنديدم...از حال و هواي گرفته اومدم بيرون و شنونده ي بحثاي بيخودشون بودم...همش درباره ي مد لباس و مو و آرايش و كيف و كفش حرف ميزدن...درباره ي كنسرت فلان خواننده بحث ميكردن و به خاطرش به هم ديگه هم رحم نميكردن...انگار حالا اون خواننده هه كشته مرديه ايناست تا يكيشون مرحمت كنه و بهش جواب مثبت بده...به بيخودي حرفاشون پوزخند زدم...ساعت شش كم كم دخترا عزم رفتن كردن...ديگه فقط من مونده بودم و سوگند و نگار...
نگار روش رو كرد سمت من و گفت:خوب شهرزاد خانم و اما كار شما...
خودم رو به تشويش زدم...كارم رو خوب انجام دادم چون نگار گفت:انقد نگراني نداره كه...
بهش گفتم:نگار برو سر اصل مطلب...
نگار خنديد و گفت:از يك خانم پيري بايد مراقبت كني...كاراش زياده...خونه بزرگه و غير از تو و سوگند چند تا مستخدم ديگه هم هستن....
چهره ي متعجب به خودم گرفتم و گفتم:مستخدم؟
نگار با پوزخند گفت:انتظار داشتي الان بگم برو رئيس جمهور آمريكا شدي؟
با همون تعجب ادامه دادم:پس اينهمه وقت معطلي؟
نگار گفت:تو كم خونه اي نميري...قصريه براي خودش...با اينكه هزار جور امكانات دزدگير و دوربين و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه تو خونه هست اما خوب بايد از مستخدم مورد اعتماد استفاده بشه...نظرت چيه؟
سرم رو انداختم پايين و گفتم:كار ديگه اي ميتونم بكنم؟مادرم حال و روز خوبي نداره...
نگار سر تكون داد و گفت:ميدونستم قبول ميكني...كار خوبي كردي...فردا اولين كار ميريم برات خريد...با اين لباس ها بري تو خونشون پرتت ميكنن بيرون...
نيم لبخندي زدم و سرم رو به علامت تائيد تكون دادم...
يك ورق از اين ماموريت خورده بود...

من-خوب الان كجا بريم؟
نگار-يك جايي كه فكر نكنم تو عمرت رفته باشي...
ناراحت شدم...من شهرزاد نبودم اما امثال شهرزاد كه بدون...كارشون كه به نگار كشيده...از حرف زدنش ناراحت شدم...
زد رو كمرم و گفت:ناراحت نشو...حقيقت محضه...امثال من و تو اگه به خودمون باشه عمرا همچين جاهايي راهمون رو گم كنيم...
لبخند غمگيني زدم...منم كه قشر متوسط جامعه بودم هيچوقت از اون بالا مالاها خريد نكرده بودم...مگه خل بودم براي يك مانتو كم كم پونصد هزار تومن ناقابلم رو بدم؟
لبخند غمگينم به پوزخند تبديل شد...تا چه حد فاصله ي طبقاتي...
نگاهي به سوگند كردم...متوجه نگاهم كه شد اومد سمتم و گفت:راست ميگه...نگران نباش...
گفتم:تو چندمين بارته كه ميري؟
گفت:تو اين يك سالي كه پرستار خانمه بودم زياد رفتم اينطرفا...خودت همه چيز رو ميفهمي...
در پرايد داغون نگار رو باز كردم و نشستم...سوگند هم جلو نشست و نگار سريع راه افتاد...
جلوي پاساژ تنديس نگه داشت...به نمايي بيروني پاساز نگاه كردم...نگام افتاد به نوشته ي
tandis center
c قرمز رنگ بهش نما داده بود...تو اين پاساژ رفته بودم اما خريد نكردم...
نگار دستي به شونه ام زد و گفت:بزن بريم دختر...
رفتيم داخل...شيشه هاي مغازه ها از تميزي برق ميزد...لباس ها و جواهرات و وسائل تزئيني توي دو طبقه پاساژ غوغا ميكرد...تجملات از سر و روي پاساژ ميريخت...نگار بدون توجه به اون همه لباس داشت راهش رو ميرفت...من بينشون ايستاده بودم...سوگند با پوزخند گفت:ميبينيشون؟
منتظر نگاش كردم كه گفت:انقدر پول از سر و روشون ميريزه كه نميدونن چطور خرجش كنن...پول پول مياره شده حكايت اينا...من و تو چيمون از اينا كمتره؟
پوزخندي زد و گفت:چه سوال مسخره اي...معلومه شانس...اگه منم شانس داشتم ميشدم دختر يكي از اين مادر و پدرا...ميشدم سرور خودم...روز به روز ماشين عوض كنم و اتاقم رو پر از تجهيزات كنم...چرا كسي به آرزوهامون توجه نميكنه؟يكي از سرويس هاي برليان اينا زندگي كوفتي امثال من و تو رو نجات ميده...نجاتم نده حداقل از اين لجن زار بيرون مياره...
با تعجب گفتم:از سوگند كم حرف بعيده...
لبخند غامگيني زد و گفت:تو دلم تلنبار شده بود...
خنديدم و گفتم:بيخيال همه چي...
با كينه گفت:اونايي كه اين پولا حقشونه كه هيچي اما جوابم رو از اونايي كه اين پولا حقشون نيست ميگيرم...به هر قيمتي...اينجا نتونم تو اون دنيا ميگيرم...جتي اگه نتونم مگه خدا نيست؟همون خدا ازشون ميگيره...
آروم گفتم:مواظب باش اين كينه خودت رو آتيش نزنه...
پوزخند زد و گفت:من دارم ميسوزم...
خواستم چيزي بگم كه نگار گفت:بيايد اينجا بچه ها...
سوگند قدم هاش رو سريع كرد و من هم شونه به شونه اش شدم...
تا رفتيم نگار سريع گفت:سلام...
مرد جووني از پشت پيشخوان اومد بيرون و گفت:به به باد آمد و بوي عنبر آورد...نگار خانم؟سوگند؟چه عجب؟

سوگند اما فقط با نفرت مشهودي نگاهش ميكرد...
هنوز حواسش به من نبود...بيشتر رفتم داخل و آروم گفتم:سلام...

مرد نگاهي به من انداخت و يكي از ابروهاش رفت بالا و كم كم لبخند زد.. مرتيكه ي هيز عوضي...چشماي عسليش داشت از كاسه درميومد...موهاي قهوه ايش رو به صورت فشن ريخته بود تو صورتش...
نگار گفت:شهرزاد خانم...دوست جديد ما...
مرد اومد جلو و دستش رو جلوم دراز كرد و گفت:ساميارم...از اشنايي باهات خوشحالم خانم خوشگله...
با نفرت نگاهي بهش انداختم و همونجور كه دستام رو پشت كمرم گرفته بودم سرسري گفتم:خوشبختم...
آره جون عمم...اگه دست خودم بود همين الان خفه اش ميكردم...
مرد قه قه ي زد و گفت:اوهو...بعد رو به نگار گفت:نه بابا...
نگار با عشوه گفت:ما اينيم ديگه...
واقعا كه...
نگار گفت:ساميار لباس ميخوام براي اين شهرزاد خانم...
ساميار گفت:اگه بشه شهرزاد قصه گوي ما چرا كه نه؟
نگار و خودش به حرف بيمزش خنديدن...ترجيح دادم ساكت بشم چون بعيد ميدونستم اگه دهنم رو باز كنم ديگه بتونم ببندمش...ساميار از يك دري رفت توي جايي مثل انباري....نگاهي به سوگند انداختم كه با نفرت راه رفته ي ساميار رو نگاه ميكرد...اومد سمتم و گفت:از هر حيووني پست تره...حيف حيوونا...
زير لب گفتم:عوضي...
دو سه دقيقه بعد ساميار با يك مانتوي يشمي از اون اتاقك اومد بيرون...به نگار نگاهي انداخت كه نگار با چشم به هم زدن تائيد كرد...اومد جلوم و با لبخند حال بهم زنش گفت:اين به پوست برفي و چشماي زمرديت مياد...
با نفرت مانتو رو از دستش چنگ زدم و رفتم تو اتاق پرو...كل اتاق رو زير ذره بين گذاشتم و وقتي مطمئن شدم دوربيني دركار نيست شروع كردم به پوشيدن...صداي خنده ي نگار و ساميار ميومد...
به خودم تو آينه نگاهي انداختم...مانتو واقعا تو تنم عالي بود اما به بدنم چسبيده بود و تا نصف رونم هم نميرسيد...انقدر قشنگ كار شده بود و دوخت خرده بود كه نگاه هر بيننده اي رو به خودش جذب ميكرد...نگار رو صدا زدم كه بياد نگاهش كنه...
گفت:عزيزم بيا بيرون...
رفتم بيرون كه با سه تا نگاه تحسين آميز رو به رو شدم...
يكي نگاهي از جنس ابرهاي سورمه اي شب...يكي يك نگاهي كه تحسين ازش ميباريد و معلوم بود داره به خودش آفرين ميگه به اين انتخابش و نگاه عسلي دريده اي كه داشت مانتو رو توي تنم پاره ميكرد...حس ميكردم اين عسلي چشماش داره كل لباس هاي توي تنم رو به آتيش ميكشه...
اولين نفر نگار بود كه به حرف اومد:واي شهرزاد هنوز تيپت رو كامل نكردي چقدر مامان شدي...
سوگند لبخند قشنگي به روم زد و ساميار هم لبخند زد...اما لبخند سوگند كجا لبخند ساميار كجا؟
نگار رو به ساميار گفت:خوب كاملش كن...
ساميار جواب داد:اي به چشم...يك شلوار چسبون ذغالي و يك شال مدل ابر و باد با تركيب هاي سبزهاي مختلف و مشكي و خاكستري كه به ذغالي ميخورد رو پيشخوان گذاشت...
بازم رفتم براي پرو...به هر جون كندني بود شلوار رو پوشيدم...واي خدا جونم دراومد...آخه مگه مجبوريم از اينا بپوشيم؟اين همش عذابه كه....
وقتي با تموم لباس هاي نو اومدم بيرون،ساميار گفت:دستم طلا..خدايي عجب چيزي شدي تو با اينا...
بدون توجه بهش به نگار خيره شدم كه گفت:اون لباسات رو ديگه بنداز آشغالي...شماره پات چنده؟
گفتم:سي و نه...
گفت:با سوگند همينجا باشيد الان ميام...ساميار با كامي هماهنگ كن...
ساميار گفت:باشه برو...
سوگند اومد طرفم و گفت:حواست باشه..اين هميجوري پررو هست...حرفي نزني كه وحشي بشه...
سري تكون دادم و با سوگند مشغول نگاه كردن به اجناس ديگه شديم...
ساميار گفت:قشنگن مگه نه؟
وقتي ديد جواب نداديم گفت:هاپو گازتون گرفته؟
تمام لبم پوستش كنده شده بود از بس گاز گرفته بودمش تا چيزي به اين نگم...سوگند خيلي ريلكس داشت اجناس رو نگاه ميكرد...
سوگند روي يكي از بلوز ها دست كشيد و رو به من گفت:فكر كنم بهت بياد...
ساميار اومد نزديك گفت:برش دارين...جنسش عاليه،رنگ ليمويي هم بهتون مياد...به شما سفيدا همه چيز مياد...
با چشمك گفت:پولشم براي رفتگانم خرما بگير....
بعدش هم شروع كرد به خنديدن...
جدي گفتم:ميشه بپرسم كي ازتون نظر خواست؟

سوگند رو به من گفت:حرص نخور شهرزاد جون...ايشون به نخود توي آش معروفن...
ساميار با تعجب به ما نگاه ميكرد و من رو به سوگند گفتم:به خاطر اين حرص بخورم؟مگه عدديه؟
سوگند زد زير خنده و ساميار از زير دندونايي كه بهم ميسايدشون گفت:خوشمزه تر از اون چيزي هستي كه بنظر مياد...بدم نمياد مزه ات رو بچشم...
كپ كردم...سوگند هم ساكت شد و با قدرت تمام رفت جلوش و كشيدش رو خوابوند تو صورت پستش و داد زد:گاله ات رو هر گوري باز نكن...جلوي هر كسي هم باز نكن...از چهره ي كريهت معلومه چه نحسي هستي...نياز به اثبات نيست...فهميدي؟
ساميار دستش رو از رو گونش برداشت و گفت:وحشي گريتون رو ثابت كرديد...بازم اينورا ميايد...مواظب خودتون باشيد...
بعدش هم رفت سمت پيشخوانش و با ابروهاي گره خورده پشتت نشست....
تو تمام عمرم بيشترين فحشي كه داده بودم به اين مردك بود....عوضي رواني....
پنج دقيقه در سكوت سپري شد كه نگار با يك بسته بزرگ تو دستش اومد:چي شده اينجا؟كتابخونه است؟
بعد بيخيال اومد سمتم و گفت:اين كيف و كفش...
با حرص كفش رو پوشيدم و كيف رو انداختم رو شونم و نگاهي به سر تا پام كردم...عالي شده بودم...حرف نداشت...
نگار كه معلوم بود كيلو كيلو تو دلش قند آب ميشه گفت:حقوق اولت صرف اينا شد...
با عصبانيت رو كردم بهش و گفتم:چيــــــــــــــي؟ نگار من به پولام نياز دارم...
با عصبانيت گفت:اونجوري راهت نميدادن...داد نزن...پس فكر كردي عاشق چشم و ابروي يك مستخدمن كه از پاساژ تنديس براش خريد كنن...
ساميار پوزخند صدا داري زد...سوگند هم غمگين نگاهم كرد....نگار ادامه داد:اونجا مرتب بودن براشون شرطه...
غمگين گفتم:با لباس هاي ارزونتر هم ميشه مرتب بود...
نگار عصبي گفت:بحث نكن انقد...هر چي به چشم بياي حقوقت ميره بالاتر...فهميدي؟حالا هم ساكت شو و راه بيافت...
لباس هاي قديميم رو با عصبانيت انداختم تو يك پلاستيك و زود از مغازه خارج شدم...سوگند و نگار هم كمي بعد اومدن بيرون...
اين تازه آغاز حرص خوردن هاي من بود...

تا رفتيم بيرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبري بوده؟چيزي نگفتيم كه گفت:اگه بفهمم كار خطايي كردين خودتون ميدونيد...من چيزي نگفتم و سوگند پوزخند زد...زدم به پهلوش و آروم گفتم:اون سيلي زياده روي بود...نبود؟سوگندم آروم جواب داد:بعدها برات تعريف ميكنم...مگه نديدي چيزي نگفت؟عين سگ ازم ميترسه...با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم:چي ميگي؟سوگند زود هيس گفت و نگار برگشت و نگاهمون كرد...رو به سوگند گفت:سوگند حواست كه هست؟سوگند بي حوصله گفت:مطمئن باش...نگار سرش رو كمي تكون داد و راهش رو ادامه داد...من و سوگند خيلي تو چشم بوديم...لباس هاي مارك دار و قشنگمون كه با رنگ چشمامون ست شده بود تو تنمون خود نمايي ميكرد اما سوگند اصلا براش مهم نبود و خيلي راحت داشت راه ميرفت...منم خيلي جدي و محكم قدم هام رو برداشتم...-عروسك ها رو نگاه حسام..كدومتون باربي من ميشه؟سوگند آروم برگشت و جوري كه نگار متوجه نشه گفت:تا ننه ات تو بغلته ما رو ميخواي چه كار؟پسره كه از جواب دادن سوگند خركيف شده بود گفت:اون و بخاطر تو از بغلم بيرون ميكنم...نترس عزيزم جا هست...حسام رو به من گفت:اين چه هلوييه...احيانا شما ها مانكن نيستين؟اون نگاه هاي برق آسام رو به چشماش دوختم كه كپ كرد و لبخندش محو شد...سوگند خواست چيزي بگه كه دستش رو گرفتم و قدم هام رو سرعت دادم...اونم پشت سرم اومد...بهم گفت:چرا نزاشتي جوابش رو بدم؟جدي و با كمي چاشني خشونت گفتم:سوگند دهن به دهن اينا نشو...اگه نگار ميفهميد ميخواستي چي كار كني؟ميبيني كه شوخي نداره باهامون...شانس آورديم جلوتر از ما بود...سوگند با انزجار گفت:حالم ازشون بهم ميخوره...گفتم:چرا نگار حواسش به ما نيس؟سوگند با پوزخند گفت:ميدونه علاف كارشي و عين جوجه ها دنبالش ميكني...
گفتم:پس تو چي؟
پوزخندي زد و گفت:كاري باهام كردن كه از ترس بايد هر كاري ميگن بي برو برگرد بگم چشم.....
كنجكاو گفتم:چه كاري؟
خودش رو زد به بيخيالي و گفت:بيخيالش بابا.....
صدايي از پشت سرمون كه ميگفت خانم خانم باعث شد بايستيم...اما عقب گرد نكرديم...يكدفعه حسام پريد جلوم و يك كارت رو به سمتم گرفت:خانم خواهش ميكنم بهم زنگ بزن...يك نگاه به سوگند انداختم...كارت رو از دست حسام گرفت و به چهار قسمت تقسيمش كرد...يكدفعه صداي نگار اومد:اينجا چه خبره؟من يك نگاه بي تفاوت و سوگند يك نگاه همراه با پوزخند به نگار انداخت و بعدش هم كاغذ هاي پاره رو پرت كرد تو صورت حسام...حسام يك نگاه مظلوم به صورتم انداخت...نگار گفت:گمشو تا ندادم جمعت كنن...حسام رو به سوگند و نگار گفت:خيلي عوضي ايد...نگار كيفش رو كوبوند به بازوي حسام كه حسام از شونه هاش گرفتش و چسبوندش به ديوار...سوگند رفت طرفشو با با لگد مشغول زدنش شد...اگه ميتونستم همشون رو مينداختم هلفدوني...مردم دورمون جمع شده بودن...نگار و سوگند در برابر حسام و دوستش...رفتم طرفشون و داد زدم:تمومش ميكنيد يا نه؟چون صدام نظامي بود همشون ايستادن...رفتم طرف نگار و سوگند و دستشون رو كشيدم و چند قدم دورشون كردم و بعد برگشتم طرف اون دوتا و بلند گفتم:حواستون به خودتون باشه...حالا هم بريد گمشيد...زود عقب گرد كردم و رفتم طرف بچه ها...تا بهشون رسيدم باهام همقدم شدن و از پاساژ زديم بيرون...تا رفتيم بيرون سوگند پوفي كرد و گفت:نچسب هاي عوضي...كسي چيزي نگفت و به سمت ماشين رفتيم...تا سوار شديم نگار برگشت سمتمون و داد زد:اين چه وضعيه ها؟من با تعجب داشتم نگاهش ميكردم اما سوگند چرخيد سمت پنجره و گفت:چيزي كه عوض داره گله نداره...ميمون هم اين لباس ها رو بپوشه تو چشم ميره...منم گفتم:بهت كه گفتم اينا رو بعدا بپوشيم شما قبول نكرديد...نگار جدي گفت:لوند بازي رو بزاريد كنار...ديگه از اين موردا نبينم...سوگند تقريبا داد زد:لــــــوند؟كـــــي؟من و شهرزاد؟نگار بفهم چي ميگي...منم اهل اين كارا باشم كه نيستم مطمئنا شهرزاد نيست...نگار گفت:صدات رو براي من نبر بالا...سوگند عصبي گفت:مگه چكاره اي؟
كار داشت به جاهاي باريك ميكشيد براي همين زود گفتم:تمومش كنيد...تقصير شخص خاصي نبود...حركت كنيد كه بريم...
دوتاشون ساكت شدن...نگار ماشين رو به حركت انداخت...يكم از راه رو كه رفتيم سوگند گفت:معذرت ميخوام...اعصابم خرد بود زياده روي كردم...نگار گفت:منم...اما تكرار نكن...سوگند پوزخندي زد و چيزي نگفت...صداي سرهنگ تو گوشي پيچيد:بله؟
من-سلام سرهنگ...
سرهنگ-سلام سروان...خوبي؟چه خبرا؟
من-متشكرم...خبر كه زياده...
سرهنگ ساكت منتظر بود و من ادامه دادم:راسيتش نگار بالاخره پيشنهاد رو به من داد...
باز هم سكوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از يك پيرزني مراقبت كنم...طرز لباس پوشيدن براشون مهمه ...ديروز رو فقط بازار بوديم...از حقوق اولم لباس برام خريدن...دليلش رو نميدونم...از شخص خاصي خريد ميكنن به نام ساميار...البته فكر نميكنم اسم اصليش باشه...همه ي خريداشون از جاهاي معيني...كيف و كفش هم اطلاعي ندارم از كي خريداري ميكنن...البته زياد مهم نيست...امروز هم بالاخره قراره بريم به اون خونه...
سرهنگ اوهومي كرد و گفت:بسيار خوب...تا اينجا خوب پيش رفته...مواظب باش...تمام حركاتتون كنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زير نظر داشته باش و ...
تمام كارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظي بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشيدم...شالم رو سرم كردم...يكمي از موهاي طلاييم رو كج روي صورتم ريختم...چشماي زمرديم توي حصار خط چشم وحشي شده بود و خودنمايي ميكرد...لباي قلوه ايم با برق لب صورتي مات بدجور خودنمايي ميكرد...پوست سفيدم بدون هيچ آرايشي بازم صاف و يك دست بود...
ويبره ي گوشيم توجه ام رو بهش جلب كرد و اسم نگار باعث شد كه كفش هام رو بپوشم و برم بيرون...
نگار با يك من آرايش و لباس هاي فاخري كه هيچوقت توي تنش نديده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هايي كه خريده بود...زيباييش واقعا نفس گير بود...
كمي از راه رو كه رفتيم،گفتم:خيلي استرس دارم....
نگار گفت:اشكال نداره عاديه...
سوگند گفت:وقتي برگشتي ترست كامل ريخته...
ديگه چيزي نگفتم تا به خونه رسيديم...
درب مشكي و با نماي حنايي رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمايش ميذاشت...پرده هاي حرير آلبالويي در حال تكون خوردن بودن و اولين چيزي كه با ديدن خونه يادم افتاد خونه ي ارمنستانييه فيلم آل بود...
سوگند زد روي شونه ام و گفت:ميبيني؟توي قصر زندگي ميكنن...
برگشتم سمتش كه گفت:همين جماعتين كه حق من و تو رو خوردن...
نگار بعد از قفل كردن ماشينش اومد سمتمون و گفت:بريم...
خودش حركت كرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو كه زد و دو دقيقه بعدش در بدون هيچ حرفي باز شد...
حياط خونه بدون هيچ درختي مثل خونه ي مرده ها بود...استخر خالي كه از برگ چر شده بود ترسناكي خونه رو چند برابر ميكرد...
دم در دو

رمان نفوذ ناپذير1

۷۹ بازديد

توضيحاتي از نويسنده درباره ي نفوذ ناپذير:نفوذ ناپذير يك رمانه مثل خيلي از رمان ها و متفاوت از خيلي رمان ها....اما رمانه.....قرار نيست همه چيزش واقعي باشه....پس اگه دنباله سراسر واقعيتي اين داستان مناسب تو نيست....اين داستان شخصيت هاي زيبا داره....چون لازم بود....در ضمن آدم زيبا كم نيست....حالا يكمم زياده روي....مشكلي نداره از نظر خود من....بازم ميگم لازم هم بود....چون اگه اين زيبايي نبود هيچ كدوم از اتفاق هاي درون داستان،اتفاق نمي افتاد.....

درباره ي رمان زود تصميم نگيريد.....نگيد چرا اين فقيره و اين خرپول....همه چيز لازم بوده و همه چيز هم كم كم مشخص ميشه.....
اين داستان هيجان داره شادي داره غم داره نفرت و خيانت و عشق هم داره..... اما با صبر....صبر داشته باشيد.....
شخصيت نقش هاي اصلي با اوني كه بازي ميكنن فرق داره.....پس رائيكا رائيكاست و نقشي كه بازي ميكنه همونه....پس ميتونن دو تا رفتار كاملا متفاوت داشته باشن.....
مذهب...دين....خدا....بي خدايي....بي غيرتي....هر چيزي بوده لازم بوده.....كسي كه آدم راحتيه توي داستان،راحت گذاشتمش چون اگه نبود توهين ميشد.....(گفتم كه همه چي واقعي نيست.....شايد همه ي پليساي زن زحمت كش اين خطه و مرز و بوم واقعا يك مسلمون واقعي باشن يا شايدم نه،يك آدم راحت....من نميدونم....اما اين جا،تو داستان ما....نميشد خيلي مذهبي باشه كه اگه بود اشكال داشت كارم و چيزيم كه زياد ديده ميشد توهين بود)
داستان رو با دقت بخونيد....اسما رو قاطي نكنيد....(آخه تو رمان قبليم همه دايي پسره رو رو با باباش اشتباه گرفته بودن!....با اينكه ذكر شده بود...و اومده بودن اعتراض كه تو داستان خودت يادت نيست!...نه من يادم بود....يادم بود كه پسر داستانم بابا نداره.....اونا بودن كه بي دقت خوندن)پس با دقت بخونيد...يك نكته ي ديگه:براي اين رمان زحمت كشيده شده....نه فقط من بلكه خيلي هاي ديگه پا به پاي نوشتنم باهام بودن و اشكالاتش رو تا حد بالايي رفع كرديم....پس لطفا تو نقد كردنتون توجه به خرج بديد و مواظب باشيد همديگر رو با حرف هاي تندمون ناراحت نكنيم.....چون اين ناراحتي به وجود اومده نه تنها براي منه بلكه براي تمام كساييه كه اين رمان رو دوست داشتن و پا به پاش جلو رفتن و براي بهتر بودنش نقداي عالي اي كردن....
با رمان قبليمم خيلي تفاوت داره....اون كار اولم بود و به نظر خودمم نسبت به اين خيلي ضعيف بود(البته نسبت به اين چون اونم بد نبود خدايي....با اينكه اغراق داشت اما به هر حال بد نبود:-دي) اما نفوذ ناپذير روي تك تك جملاتش كار شده......همين.....
اميدوارم دوستش داشته باشيد...
دختر دريا/محدثه.س

*
*
*

مقدمه از ساغر آدين عزيز و من:
زندگي فرازيست با نشيبي تند و گذري است با بن بستي در آخر تمام آواره هاي انديشه....
اما زندگي گذران عمريست سبك و ان هنگام درك فداكاري شكوهي است به وسعت يك سرنوشت...
دنيا اطراف گاه ديدني است و گاه به وسعت تمام انديشه هاي يك نسل متزلزل كننده افكار... 
اما شجاعت لغتي است به گستردگي تمام همت يك زن بر گسترش امنيتي دور از ذهن و اين شروعي است براي يك حس و يك احساس ، احساس بودن و خواستن براي اثبات كردن زن بودن يك زن....زني كه مردانگيش را به رخ تمام مردنماهاي عالم ميكشاند و فرياد برمي آورد:آري من يك زنم...يك زن...
و در آخر از زن بودنش لذت خواهد برد....

*
*
*

روژان گفت:رائيكا تروخدا...
همونجور كه مقنعه ام رو درست ميكردم،با لحن جدي و هميشگيم گفتم:روژان الكي بحث نكن،من خوشم نمياد برم اينجورجاها...تولد شمسي و قمري و ميلاديشون رو هي جشن ميگيرن،من كه نميگم تو نرو،برو خوش باشي اما من نميام....
با زاري گفت:تو دلم مونده براي يك بار هم كه شده تو رو به دوستام نشون بدم...
-پس موضوع اينه؟عزيز من مجبور نيستي جار بزني خواهر من پليسه...
مطمئن بودم كه نگفته....يك دروغ كاملا بچگانه بود....ميدونست كار من رو نبايد به كسي بگه!
گفت:حالا كه گفتم،رائيكا يك رحمي كن...ها؟
كش چادرم رو درست كردم و همونجور كه به سمت در ورودي ميرفتم گفتم:خوش بگذره،خداحافظ...
داد زد:چرا دلت نميسوزه،دختره ي سنگدل...
لبخند كوچولويي زدم و زود جمعش كردم...سوار پژو 206مشكيم شدم و به سمت اداره راه افتادم...
تو پاركينگ وقتي كه ميخواستم پياده بشم،زمزمه كردم:شروع شد...
تا پياده شدم،سرباز ها اداي احترام كردن...من اگه نخوام اينا رو زمين پا بزنن بايد كي رو ببينم؟ 
سر كوچيكي تكون دادم و آزادشون كردم و مصمم به سمت اداره قدم برداشتم...
يك قدم يك قدم صداي پاها بلند ميشد...يك راست به سمت دفتر سرهنگ رفتم،اجازه ي ورود كه صادر شد اينبار من بودم كه اداي احترام كردم...
سرهنگ سر تكون داد و گفت:خوش آمديد سروان،بفرماييد...
روي صندلي نشستم و گفتم:خسته نباشيد...موفق شديم پاتوق نگار رو پيدا كنيم،ملقب به نگار سه كله...واسطه ي ورود دخترها به باند بزرگشون...
سرهنگ سر تكون داد و گفت:متشكرم،روي نقشه اي دارم فكر ميكنم،ساعت پنج جلسه برقرار ميشه...
بلند شدم و گفتم:وظيفمون بود،موفق باشيد،با اجازه...
لبخندي زد و گفت:بفرماييد...
اينبار به سمت اتاقم راه افتادم ...چادرم رو آويزون كردم و پشت ميز نشستم...
پرونده باند بزرگ قاچاق انسان كه بيشتر دخترها رو به شهرهايي مثل دبي قاچاق ميكرد و ميفروخت،تنها سر نخامون نگار سه كله بود كه انتخاب دخترها و واسطه ي ورودشون به باند بود و يكي از كافه هاي وسط شهر پاتوقش بود و فردين چشم عقاب كه يكي از كله گندهاشون بود و يكي از سرگردها كه من تا حالا نديدمش هم سعي داره بهش نزديك بشه اما تا حالا موفقيت چنداني نداشته و فقط در حد دوست بودن...چند نفر ديگه اي هم بودن كه فقط در حد شناسايي بودن و اطميناني درباره ي وظيفه اشون نداشتيم
به خودم گفتم:الكي كه بهش نميگن فردبن چشم عقاب،از بس تيزه...
تو فكر اين بودم كه سرهنگ چه فكري ميتونه داشته باشه،مطمئن بودم بدون اينكه جوانب امر رو در نظر بگيره دستوري نميده و نقشه اي نميكشه...
تا ساعت پنج روي اين پرونده و چيزهاي خرده ريز ديگه كار كردم و راس ساعت پنج رفتيم به سالن جلسات...
بعد از اينكه تمامي همكارها جمع شدن،سرهنگ شروع كرد:همينطور كه ميدونيد ما غير از فردين چشم عقاب و نگار سه كله كه ميتونن دو عضو اصلي اين گروه باشن،نشان ديگه اي از اين باند نداريم و بقيه ي افراد شناسايي شده هم اطلاعات كاملي در موردشون پيدا نشده با اينكه كارهاشون پيگيري ميشه...فردين كه نزديك شدن بهش شكستن سده و ما هنوز در تلاشيم...و اما نگار سه كله كه سروان كرداني و گروهشون موفق شدن پاتوقشون رو پيدا كنن...من روي نقشه خيلي فكر كردم و ديدم بهترين راه حله...لطفا خوب گوش كنيد...همونطور كه اطلاع داريد نگار سه كله واسطه ي انتحاب دختران جوان براي اين بانده،نقشه ي من اينه كه سروان كرداني به عنوان دختري كه به خاطر حل مشكلات خانوادش حاضره هر كاري انجام بده،با نگار سه كله طرح دوستي بريزه...مطمئنن با چهره اي كه سروان دارن خيلي طول نميكشه كه نگار به ايشون پيشنهار ميده كه به اين گروه در ازاي مزاياي خوب وارد بشه....اين قسمت اول نقشه است؛در صورتي كه به خوبي انجام شد،بقيه نقشه هم به اطلاعتون ميرسونم...
همه ساكت بوديم و تو فكر...سرهنگ قادري بازم مثل هميشه نقشه ي خوبي كشيده بود...
.اين وسط من بودم كه كارم سخت بود...و من عاشق همين سختي ها بودم،همين ريسك ها و همين كه با پاي خودت بري تو دهن شير...
سرهنگ گفت:كسي حرفي نداره؟
سروان محبي گفت:نقشه ي خوبيه،اما ريسك بالايي ميخواد،دقت تو اين نقشه خيلي مهمه و البته نظر سروان كرداني...
همه ي نگاه ها به سمت من چرخيد،گفتم:من مشكلي تو اين كار نميبينم...كار من همينه...لطفا درباره ي جزئيات نقشه توضيحات بيشتري بديد سرهنگ...
اينبار نگاه ها به سمت سرهنگ چرخيد،سرهنگ صداش رو صاف كرد و گفت:جزئيات بيشتر رو به اطلاع خودتون ميرسونم،خسته نباشيد...
همه بلند شديم و اداي احترام كرديم،همكارها يكي يكي خارج شدن و من رفتم سمت سرهنگ...
وقتي تنها شديم گفت:اول يك اسم مستعار...
اصلا مهم نبود اسم چي باشه،زود جواب دادم:شهرزاد...
سرهنگ سر تكون داد و ادامه داد:شهرزاد همونطور كه بهتون گفتم دختريه از طبقه پايين جامعه كه براي رفاه خانواده اش حاضره هر كاري بكنه...
گفتم:به نظرم اگه شهرزاد دختر يتيمي باشه كه براي نجات مادرش از بيماري حاضر به هر كاري باشه واقعي تره،چون اصولا رابطه دختر و مادر و رابطه عاطفي بين اونا خيلي قوي تره و مادر انقدر عزيز هست كه آدم خودش رو هم فداش بكنه...
سرهنگ گفت:فكر خوبيه، اين جزئيات با شما...شما ميتونيد از فردا كار خودتون رو شروع كنيد،فقط در نظر بگيريد كه پله به پله يعني....
حدود يك ساعت درباره ي جزئيات حرف ميزديم،جزئياتي كه حتي نبود يكيشون هم ميتونست كل نقشه ي پيچيده ي ما رو مختل كنه...
سرهنگ گفت:سروان كرداني توجه داشته باشيد حرف هايي كه ميزنيد ممكنه در آينده براي اين گروه سوال پيش بياره و شما از جواب عاجز بمونيد،يا حتي انقدر جواب هاي گوناگون و سردرگمي بهشون بديد كه شك كنن،متوجه كه هستيد اينا گروه با دقتي هستند كه ما با تلاش گروه زيادي از همكارها غير از فردين و نگار از اونا اطلاع ديگه اي نداريم...
چادرم رو درست كردم و گفتم:متوجه هستم سرهنگ،اميدوارم بتونم كمكتون كنم...
سرهنگ لبخندي زد و پدرانه نگاهم كرد و گفت:من به تو ايمان دارم دخترم،من خيلي روي اين نقشه فكر كردم،ميدونم سختي هاي زيادي داره اما تو رو عين دخترم ميشناسم و با رَب و رُبت آشنام،ميدونم سربلندمون ميكني...
سرم و انداختم پايين و گفتم:شما هميشه به من لطف داشتيد سرهنگ...تمام نيرو و درايتم رو روي اينكار ميزارم...
سرهنگ گفت:ميتوني بري سروان...
بلند شدم و اداي احترام كردم و گفتم:متشكرم....
سرهنگ سري تكون داد و من از اتاق خارج شدم،خيلي كار داشتم،خريد لباس هاي متناسب نقشم اولين كارم بود...
توي دفترم كه نشستم،شروع كردم به مرتب كردن كارام تا برم بازار...يكدفعه ياد روژان افتادم...اون بهترين گزينه براي خريد بود اما مطمئنا از لج منم كه شده خيلي سخت قبول ميكرد،هر چقدر من سفت و سخت بودم اون لجباز و سرتق بود...ياد كاراش لبخند رو مهمون لبام كرد...عاشقش بودم...با پنج سال فاصله ي سني با من،يك دختر هجده ساله بسيار احساساتي...مثل برادر مهربونم كه بيست ونه ساله بود و يك مرد واقعي و شيما،زن مهربونش و شادي دختر بانمكش و مامان گلم كه دنيا ربه پاش ميريزم،كل خانواده ي ما بود...جاي خالي پدرم بازم توي چشم ميزد،اشك تو چشمام حلقه زد كه زود پاكش كردم،من نبايد ضعيف باشم...من به خودم قول داده بودم انتقامش رو ميگيرم،از هر چي خلافكاره انتقام آدم هاي پاكي مثل بابا رو ميگرفتم...دليل اصليم براي انتخاب شغلم اين بود...با صداي در به خودم اومدم.
قالب هميشگيم ناخوداگاه ظاهر شد و محكم دستور داد كه بگم:بفرماييد...
در دفتر باز شد و پگاه اومد تو و اداي احترام كرد...
صدام دراومد:پگاه صد بار گفتم،اينم صد و يكمين بار،نياز نيست به وقتي فقط خودمونيم احترام بذاري...
پگاه لبخند نمكي زد و گفت:آقا هر چيزي جاي خودش،توي محل كار تو درجه بالاتري داري پس احترامت واجبه،لطفا به ستاره هات دقت كن...بيرون از محيط كار هم من فقط پگاهم و تو هم رائيكا...
از دست حرفاش پوفي كشيدم و گفتم:من از پس تو بر نميام...
بازم لبخند زد و گفت:تو فقط امر كن،پگاه نيستم همون لحظه اجابت نكنم به غير از اين مورد.... يكم ساكت شد و بعد گفت:سرهنگ با توجه به اين كه من نزديك ترين فرد به شما هستم،دستور دادن تا جايي كه بتونم كمكتون كنم...
لبخند خشكي زدم و كفتم:واقعا متشكرم،به كمكت نياز داشتم...
پگاه زير لب زمزمه كرد:بزار بريم بيرون حسابت رو ميرسم...اداي احترام كرد و گفت:نيم ساعت ديگه پاركينگ ميبينمتون...
سري تكون دادم و بعد از خارج شدنش به كاراش لبخند زدم،هميشه از اينكه نميتونستم احساساتم رو قشنگ نشون بدم حرص ميخورد...مثل من بود اما نه به سختي و خشكي من... اما به هر حال براي هم دوستاي خوبي بوديم...توي يك چهارچوب خاص و به دور از محبت هاي افسانه اي و صحبت هاي اغراق آميز...
كارام كه تموم شد،ديگه وقت رفتن بود...چادرم رو پوشيدم و رفتم سمت پاركينگ...پگاه كنار ماشينم ايستاده بود...تا رفتم گفت:مثل هميشه سروقت...
دوست داشتم الان يكي از ابروهام رو بندازم بالا اما به هيچ عنوان بلد نبودم،به همين خاطر دوتا ابروهامون رو بالا انداختم و گفتم:انتظار ديگه اي داشتي؟
سرش رو كج كرد و گفت:به هيچ عنوان...
سوار ماشين شديم و حركت كرديم...تو طول راه درباره ي كارا و نقشه هامون حرف زديم و وقتي به بازار رسيديم گفتم:لباسي ميخواييم كه ارزون قيمت باشه و به كهنگي بزنه...
پگاه گفت:دقيقا،اما چون نو ميخواي بخري نميتوني زياد كهنه نشونش بدي،مجبوري رفتيي خونه شش هفت بار بشوريش...
گفتم:آره راست ميگي،شال و كفش نميخوام،تو خونه دارم....
شروع كرديم به گشتن...آخرش يك مانتو طوسي دوازده هزار تومني خريدم كه دقيقا مثل اين بود كه گوني بپوشم...فقظ چند تا دكمه ساده و دو تا جيب و روي زانو...
مامان شلوار مشكي كهنه داشت كه ديگه نميپوشيدش و اين بهترين گزينه براي من بود...
پگاه رو دم خونشون پياده كردم و خودم هم به سمت خونمون رفتم...

زنگ در رو كه زدم صداي مامان اومد:بيا تو رائيكا جان...
گفتم:ممنون مامان...
در باز شد و با حياط هميشگي روبه رو شدم!بدون هيچ تغييري!حوض قديمي آبيمون كه سه تا ماهي قرمز توش بود و تخت چوبي كه مامان عاشقش بود و دو طرف حياط متوسطمون باغچه ي قشنگمون بود كه برگ هاي درخت هاي بيد مجنونش تا نزديكي سطح زمين ميرسيد...
صداي مامان اومد:رائيكا چرا نمياي تو؟
گفتم:چشم مامان جان،اومدم...
واي خدا سخت ترين قسمت نقشه همينجا بود،حالا تا دو ساعت بايد بشينم گريه هاي مامان رو تماشا كنم...خدايا به اميد تو،من خودم رو به تو ميسپارم...
دم در ورودي در حالي كه كفشام رو درمي آوردم گفتم:سلام بر اهل خانه...
مامان با اسفندش نزديك شد و گفت:سلام عزيز مادر،قربون قد و بالات برم من...
با تظاهر به ناراحتي گفتم:خدا نكنه عزيزم...
رفتم تو اتاقم و لباس هاي راحتيم رو پوشيدم...خدايا به اميد تو...
با لحني كه تمام سعيم رو به كار بردم كه مظلوم باشه گفتم:مامان...
مامان دقيقا با اين لحن آشنا بود،فقط وقتهايي كه ماموريت داشتم حالت صدام لوس ميشد...
با بغض توي صداش گفت:رائيكا نگو كه دوباره هم ماموريت داري؟
خدايا من كه هنوز چيزي نگفتم؟چرا اين مامان ما هميشه اشكش لب مشكشه؟اگه بدونه ميخوام برم تو باند قاچاق دختر چكار ميكنه؟
گفتم:مامان من،من كه هنوز چيزي نگفتم تو آماده شدي براي گريه كردن!بله ماموريت دارم و اين يكي هم با بقيه خيلي فرق ميكنه...
با ترس گفت:چرا؟
گفتم:همه چيز رو كه نميتونم توضيح بدم،فقط در همين حد بدونيد كه شايد چند ماه طول بكشه...
ترس رو تو چشماش ميخوندم،براي همين زود ادامه دادم:اما برميگردم،مامان قول ميدم برميگردم...
اشكاش سرازير شد...زود دست چپش رو كه بعد از سكته قلبيش از كار افتاده بود تو دستم گرفتم و گفتم:رائيكا فدات بشه،مامان گريه نكن...
تنها جايي كه رائيكاي مهربون ظاهر ميشد وقتي بود كه من و مامان تنها بوديم،هيچوقت نميتونستم گريه هاش رو تحمل كنم...
با هق هق گفت:رائيكا شماها چيزيتون بشه مرگ من صددرصده....
با تلخ رويي گفتم:ديگه نميخوام اين حرفا رو بشنوم مامان،مثل هميشه است اين ماموريت اما يكمي طولاني تر...مثل هميشه سالم ميام...
پوستش كه كمي چروك شده بود رو نوازش كردم و گفتم:گريه نميكني ديگه،مگه نه؟؟؟
گفت:باشه،اما رائيكا هيچ وقت به مادرت دروغ نگو،وقتي به حق علي بچه دار شدي ميفهمي كه مادر چقدر زود دروغ بچه اش رو تشخيص ميده...من كه از پس تو برنميام،برو،بازم تو رو به خدامون ميسپارم...
پيشونيش رو آروم و كوتاه بوسيدم گفتم:روژان هنوز تولده؟
گفت:آره،از دستت خيلي جوشي بود،گفت زياد نميمونم و زود برميگردم...
لبخند زدم و گفتم:مامان مواظبش باش...
صداي در اومد و متعاقبش صداي روژان:مامان من اومدم...
هميشه همين طور بود،ورودش رو اعلام ميكرد...نميدونست خونه ام براي همين گفتم:خوش اومدي...چه حلال زاده هم هست...
صداي متعجبش گفت:رائيكا تويي؟؟؟
گفتم:نه صداي ضبط شده امه...
با دو اومد تو پذيرايي و گفت:تو كه گفتي كلي كار دارم نميتونم بيام جشن...چرا اينجايي؟
با سمت اتاقم رفتم و گفتم:الانم ميگم،بايد برم به كارام برسم...
گفت:اينو نميگفتي چي ميگفتي؟
لبخند زدم و به سمت اتقم رفتم و به روي نقشه ام فكر كردم...
***
با آرايش زيباييم صد برابر شده بود...مشكي خط چشم حصار چشماي سبز لجني مثل زمردم شده بود و روژ حنايي و روژ گونه هم روي پوست سفيدم خودنمايي ميكرد...لباسام اصلا باب ميلم نبود...كاش حداقل ميشد با لباس آبرومند برم...موهاي طلاييم كمي كج روي صورتم ريخته بودم...خيلي كم...فقط براي اينكه بفهمن موهام طلاييه...كفشاي كتوني قديميم رو پوشيدم و به مامان كه با گريه داشت از زير قرآن ردم ميكرد نگاه كردم...
گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودي گريه نكني؟به همين زودي فراموش كردي؟
اشكاش رو پاك كرد و با هق هق گفت:برو رائيكا،برو به سلامت...
بسم الله گويان از در خارج شدم...

با آرايش زيباييم صد برابر شده بود...مشكي خط چشم حصار چشماي سبز لجني مثل زمردم شده بود و روژ حنايي و روژ گونه هم روي پوست سفيدم خودنمايي ميكرد...لباسام اصلا باب ميلم نبود...كاش حداقل ميشد با لباس آبرومند برم...موهاي طلاييم كمي كج روي صورتم ريخته بودم...خيلي كم...فقط براي اينكه بفهمن موهام طلاييه...كفشاي كتوني قديميم رو پوشيدم و به مامان كه با گريه داشت از زير قرآن ردم ميكرد نگاه كردم...
گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودي گريه نكني؟به همين زودي فراموش كردي؟
اشكاش رو پاك كرد و با هق هق گفت:برو رائيكا،برو به سلامت...
بسم الله گويان از در خارج شدم...
چقدر به ماشين عادت كرده بودم،با اين كه زياد راهي نبود اما بالاخره دو كورس ماشين بايد سوار ميشدم...خوب شد خونه مون توي محله ي متوسطي بود،مگرنه با اين اوضاع چقدر ضايع بودم...
***
چقدر دوست داشتم از اون محيط پر از دود سيگار و قليون فرار كنم...همه ي آدما با اوضاعي نامتناسب با يك عده مثل خودشون مشغول گذروندن عمرشون بودن...سعي كردم شهرزاد بشم و به بقيه بي توجه...كمي اطراف رو گشتم و نگار سه كله و دار و دستش رو ديدم ،جلوي چشم ترين صندلي رو كه نگار راحت منو ببينه انتخاب كردم و روش نشستم...حرفاي سرهنگ توي سرم رژه ميرفتن....نقشم از الان رسما شروع شد...
مشتم رو به حالت عصبي چند بار كوبوندم رو ميز...سعي كردم به بدترين خاطره ي زندگيم فكر كنم تا دوباره صورتم از عصبانيت سرخ بشه...پام رو به صورت عصبي تكون ميدادم و مفصل هاي لاي انگشتم رو ميشكوندم و تمام سعيم رو به كار گرفتم تا خودم رو مشوش نشون بدم و اصلا هم به نگار نگاه نكنم...مشتم رو به كف دستم ميكوبوندم و با كف دستم روي پيشونيم ميزدم...چند بار كه سرم رو تكون ميدادم نگاه نگار رو روي خودم احساس ميكردم...پس نه؟با اينهمه آرايش ميخوام تو چشم نباشم؟همه دارن با نگاهشون درسته قورتم ميدن...خداي منو ببخش...صداي در كه اومد،نگاهم به سمت شخصي كه وارد ميشد كشيده شد...سروان محسني يكي از همكارا بود كه كمك ميكرد تا نقشه رو پيش ببريم...به سرعت پاشدم كه منو ببينه و هول بودنم رو نشون بده...بر طبق نقشه با يك قيافه ي بي تفاوت اومد سمتم...نگار به سمتش چرخيده بود تا طرفي كه منتظر بودمش رو ببينه...نقشه تا اينجا داشت عالي پيش ميرفت و نگار رو كنجكاو كرده بوديم....
سروان-بشين...
زود به حرفش گوش كردم...
سروان-ببين شهرزاد...
با لحن نزار و بلندي گفتم:آقا بهرام،تو رو جون اون دوتا بچه ات...تو رو به حق هر كي ميپرستي...نگو كه جور نشد...
سرش رو انداخت پايين و گفت:باور كن سعيم رو كردم....
به صورت شاكي از جام بلند شدم و گفتم:چرا ادعا داريد خدا رو ميشناسيد؟چراااااااااااااا اااااا؟شما از دين چي ميدونيد؟
جيغم دراومد و گفت:دين فقط به تسبيح دست گرفتنه؟آررررررررررررررررر ه؟
با يكمي مكث ادامه دادم:نميخوام اين دين رو...
جيق زدم:دين اينو گفته كه اميد الكي بديد به يك دختر يتيم؟
همه داشتن نگاهمون ميكردن،سروان هم مثلا سعي داشت آرومم كنه...
داد زدم:نميخوام آروم بشم...نميخوام...ميفهمي؟ از حقم نميگذرم..به همون علي تون نميگذرم...تو كه اطمينان نداشتي اين كار جور بشه براي چي همون پولي رو هم كه داشتم به باد دادي؟صرف كلاس هاي چرت و پرت...به اميد اينكه قبول بشم؟كو پس؟هرروز پول بده برو تا اون سر دنيا كامپيوتر و هزار تا كوفت ديگه ياد بگير كه بشه اين؟ نميخوام...به خدا نميخوام...با هق هق گفتم:مادرم چيزيش بشه ازت نميگذرم آقا بهرام...داغت رو به دل عزيزات ميزارم...
سروان بر طبق نقشه به اينجا كه رسيد بلند شد و يكي خوابوند تو گوشم...خودم رو پرت كردم به ميز كناري...
سروان داد زد:هيچي بهت نميگم دور برندار ضعيفه،تو كي باشي كه داغ منو به دل عزيزام بزاري؟تو هم ثمره ي همون نصرت دودي...كوكب سبزي فروش هم ديگه عمر بيشتر از اين زياديشه...
به سمتش حمله كردم كه نگار و دار و دستش پريدن سمتم و گرفتنم....همونجور گفتم:بميري...ايشالا بميري...عوضي كثافت...ابروي هرچي مسلمونه بردي...اون مسجد و قرآنت بخوره تو فرق سرت...برو گمشو از جلوي چشمم...برو ميسپارمت به علي...علي تو نه علي مامانم...جيغ زدم:برو گمشو...
سروان سرش رو انداخت پايين و از در رفت بيرون...منم با عصبانيت خودم رو از دست نگار و دار و دستش كشدم بيرون و سرم رو رو ميز گذاشتم ونفس هاي مقطع و عصبي اي كشيدم...بهتر از اين نميشد...خودم ايمان داشتم كه گل كاشته بودم...همش رو هم مديون مامان و بابا بودم كه تصور كرده بودم همون مامان و باباي شهرزادن...الان اصلا نبايد به نگار توجه ميكردم چون زود ضايع ميشدم...همونجور كه حدث ميزدم اومد طرفم و گفت:چي شده خانمي؟
با اعصاب داغون سرم رو آوردم بالا و داد زدم:تو ديگه چي ميگي؟حالم از زندگي و آدم هاش به هم ميخوره...بعد زار زدم:واي ماااااااماااااااان...
از عكس العملم تعجب كرد اما به روش نيورد و ادامه داد:تو الان عصباني هستي عزيزم،شايد من بتونم كمكت كنم...
به عصبانيت و حرصي گفتم:نميخوام كمك هيچ كس رو...نميخوام...زبون آدميزاد ميفهمي؟از جلو چشمام دور شو...برو...
بلند شد و گفت:هر وقت از حرفات پشيمون شدي برگرد...
بعد با لبخند ازم دور شد...ميدونستم تا دو سه بار ديگه محل سگ هم بهم نميده...اما براي نقشه لازم بود...سريع كيف قديمي مامان رو برداشتم و از كافي شاپ زدم بيرون و به سمت اداره راه افتادم...

با صداي سرهنگ وارد اتاق شدم...بازم كار هميشگي،اداي احترام،كه دوستش داشتم اما نه براي خودم...فقط دوست داشتم من احترام بزارم نه ديگران به من...
گفت:بشين سروان،واقعا ممنونم ازت...
نشستم،در غالب رائيكا،با لحن جدي همون رائيكاي هميشگي گفتم:وظيفه ام بود سرهنگ...
سرهنگ لبخند پدرانه اي به روم زد و گفت:صداي ضبط شده ات رو شنيدم،كرداني عالي بود،آنقدر عالي كه واقعا نميدونستم كسي كه دارم صداش رو ميشنوم شهرزاده يا رائيكاي خودمون...
لبخند خجولي زدم و گفتم:باور كنيد انقدر تعريفي نيستم...
سرهنگ ادامه داد:خوب تا اينجا باب ميل ما پيش رفت،بگو ببينم بعد از رفتن سروان محمدي چي شد؟
گفتم:بر طبق پيش بيني هامون،نگار فورا اومد طرفم...اما به حالت تهاجمي باهاش برخورد كردم چون لازم بود،اگه زود وا ميدادم و به حرفش گوش ميكردم فورا متوجه ميشد كه كاسه اي زير نيم كاسه است،اينطوري خيلي بهتره،مطمئنم بالاخره بازم مياد سمتم...
سرهنگ با افتخار گفت:كارت عاليه...
جواب دادم:متشكرم سرهنگ...
سرهنگ گفت:خوب،سروان كرداني از اين به بعد مواظب تمام كارات مثل هميشه باش،به هيچ عنوان درباره ي اين ماموريت كسي چيزي نفهمه،كافيه تا يك سهل انگاري به دردسر بزرگي بندازتمون و تمام نقشه هامون رو نقش بر آب كنه...
با حركت سر تائيد كردم و گفتم:بله،حواسم هست...
***
دوباره اين پاتوق جهنمي...
وارد كافي شاپ شدم...بوي سيگار و عرق و كوفت و زهرمار همه با هم قاطي شده بود...كاش اين ماموريت نبود تا من كلا اين كافي شاپ رو پلومب ميكردم...نگار طبق معمول جاي هميشگي نشسته بود...تو اين شش روز كه اينجا اومده بودم هميشه همونجا ميشست و منم صندلي كه اولين بار اونجا نشستم،جايگاه همشگيم شده بود...دو روز اول دوتامون نسبت به هم بي تفاوت بوديم اما روز سوم شروع كردم به نگاه هاي سرشار از پشيماني سمت نگار...ميدونستم متوجه نگاهام شده اما اينم ميدونستم انقدر زود غرورش رو نميشكنه بياد جلو و حتي ممكنه من مجبور بشم برم جلو براي عرض معذرت!
دوباره سر جاي هميشگيم نشستم و نگاه هاي هيز و خيره ي خيلي از مردا رو رو خودم تحمل كردم،حالم از اين موقعيتم بهم ميخورد،كاش ميومد سمتم...بهش نگاه كردم...فارق از من داشت با اكيپ دوستاش ميخنديد و قليون ميكشيد...شايد حدودا بيست و هفت،هشت ساله بود...يك قيافه كاملا معمولي،موهاي رنگ و مش قهوه اي و طلايي،ابروهاي رنگ شده قهوه اي،چشم هاي معمولي و مشكي و دماغ و دهن كاملا معمولي...نه بانمك،نه جذاب،فقط ميشد به قيافش نسبت بامهر رو داد،البته به دور از خروار آرايش هاش...تمام نيرويم رو انداختم توي چشمام و با التماس بهش زل زدم...ميدونستم به كسي كه ده مترم ازم فاصله داشت اينجوري نگاه ميكردم برميگشت سمتم،انگار كه برق گرفته باشتش...نگارم يك آدم معمولي،زود برگشت سمتم...التماس رو تو چشمام ريختم...
لبخندش رو قورت داد و از جاش بلند شد...خدايا ممنونتم...ممنونتم...اومد سمتم و نشست رو صندلي روبروييم...خودم رو دستپاچه نشون دادم...خيره و مسلط تو چشمام نگاه كرد و گفت:پشيموني؟
سرم رو تكون دادم و با ترس ساختگي تو چشماش نگاه كردم...قه قه زد و گفت:چته دختر؟انگار لولو خرخره ديده...بعد دستش رو آورد جلو و گفت:من نگارم...
باهاش دست دادم و گفتم:منم شهرزادم...
گفت:انروز بدجور آمپر سوزونده بودي...بعدش هم خنديد...
لبخند خجولي زدم و گفتم:معذرت ميخوام،باور كنيد اگر جاي من بوديد بدتر از اين ميشديد...
دستم و توي دستش فشار داد و گفت:چكارت كرده بود؟
صدام رو لرزون كردم و گفتم:همه ي پولي رو كه با بدبختي جمع كرده بودم تا مامانم رو عمل كنم ازم گرفت و من رو فرستاد براي كلاس هاي كامپيوتر و چيزايي كه يك منشي بايد بلد باشه،ميگفت اگه اين ها رو ياد بگيري ميتوني منشي بشي و بعد با پولي كه جمع كني راحت مامانت رو عمل كني...
اشك هايي كه تو چشمام جمع شده بود روي گونه ام سرازير شد:من مامانم رو خيلي دوست دارم نگار...خيلي...نميتونم توصيفش كنم...خيلي از روز ها رو يادمه كه براي اينكه از باباي مستم كتك نخورم خودش رو مي نداخت جلو و خودش به جام كتك ميخورد...
با هق هق گفتم:نگار نميدوني چقدر از دست بابام كتك خورد تا نزاره من زن يك آدم بدتر از بابام بشم كه از بابام فقط دو سال كوچيكتر بود...نگار از همون روز كارش كشيد به بيمارستان...از حرص خوردن براي من ناچيز سكته كرد...مامانم سكته كرد نگار...من هر كاري كه بتونم انجام ميدم تا عملش كنم... من اون قلب نازش رو بايد سالم بهش برگردونم...نگار هميچوقت،هيچوقت بهرام رو نميبخشم...اون پول تنها اميد و سرمايه ي من بود...نميبخشمش....
اومد صندلي كناري من نشست و من رو كشيد بغلش...تو بغل كي بودم من؟من غير از مامان تا حالا بغل هيچكسي نرفته بودم...روژان هم هروقت چند روز ازم دور ميشد بغلش ميكردم...الان چطور تو بغل كسي مونده بودم كه نه تنها منو نميشناخت بلكه دشمنم هم بود!از من بعيده...
من و از خودش دور كرد و دو دستش رو روي شونه هام گذاشت و گفت:تو خيلي نازي دختر...نكن اينكار رو با خودت...من تا جايي كه بتونم كمكت ميكنم...
هول زده گفتم:چه كمكي؟
جواب داد:آروم آروم دختر...مگه نشنيدي ميگن گر صبر كني ز غوره حلوا سازي...
با التماس گفتم:نگار من ميگم نره تو ميگي بدوش،من دارم ميگم نميتونم صبر كنم،مامان قلبش ضعيفه...
گفت:ببين شهرزاد،بايد چند روزي بگذره تا بشناسمت،نميتونم همين طور كار رو بهت پيشنهاد كنم،اينجوري نه براي من خوبه نه براي تو...در ضمن يك خدايي داري تو..همين طور كه تا الان مواظب مامانت بوده ،الان هم مواظبش ميمونه...نترس دختر...حكمتي بوده كه من و تو با هم آشنا بشيم...
آروم گفتم:خدا كنه اين چند روز زودتر بگذره...
خنديدو از جاش بلند شد:من ديگه بايد برم،فردا اينجا مياي؟
گفتم:آره ميام.
گفت:پس باي تا فردا.
لبخند زدم و گفتم:خداحافظ...
رفت سمت دوستاش و من از كافي شاپ خارج شدم...نقشه از الان عملا شروع شده بود...ديگه رفتن به اداره ممنوع بود و تمامي پيام ها تلفني رد و بدل ميشد...اين آغاز راه پر پيچ و خمي بود كه با كمال ميل قبولش كرده بودم...

با صداي زنگ گوشيم دستام رو كه گوجه اي شده بود شستم و از آشپزخونه زدم بيرون...سرهنگ بود...صدام رو صاف كردم و جواب دادم:بفرماييد.
جواب داد:الو؟سروان خودتون هستيد؟
گفتم:بله سرهنگ بفرماييد...
گفت:صداي شما و خواهرتون خيلي به هم شبيه...من هميشه ميپرسم تا اشتباه نكنم...خوب چه خبر؟
گفتم:بالاخره اومد طرفم...بايد چند وقتي منتظر باشم تا پيشنهاد كار بده...
نيم ساعت بود كه داشتم با سرهنگ حرف ميزدم و قرار ها رو مشخص ميكردم..وقتي كه قطع كردم،به سمت آشپزخونه رفتم كه مامان گفت:رائيكا مادر سرهنگ بود؟
همونجور كه برنج آبكش رو توي قابلمه ميرختم گفتم:بله مامان،سلامتون رو رسوند...
گفت:كي ميري؟
همونجور كه صورتم رو از بخار هايي كه بهش ميخورد جمع كرده بودم،گفتم:مگه قراره جايي برم؟
اومد تو درگاه آشپزخونه ايستاد و گفت:ميدوني كه چي ميگم...انقدر حرف رو عوض نكن...
به طرفش برگشتم و گفتم:چرا اذيت ميكني خودت رو با اين موضوع؟مامان من هر وقت وقت رفتن شد،شده ديگه...اينم مثل بقيه...
نذاشت صحبتم رو كامل كنم و گفت:هم خودت ميدوني و هم من كه اين مثل بقيه ماموريت هات نيست...پس انقدر اين جمله رو تكرار نكن...
در قابلمه رو گذاشتم تا برنج دم بياد و بعد گفتم:نميدونم كي وقتش ميرسه...اين خوبه؟
لبخند كم جوني زد و جواب داد:هر چيزي كه دروغ نباشه خيلي خوبه مادر...رفتم طرفش و دستم رو روي شونش گذاشتم و گفتم:برام كه دعا ميكني مامان؟مگه نه؟
گفت:براي بچه هام دعا نكنم براي كي دعا كنم؟
لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم،روژان روي زمين خوابيده بود...بگو دختر مجبوري توي سرما اينجوري بخوابي؟پتوش رو روش انداختم و رفتم سمت كمد...لباس هاي هميشگي و رو پوشيدم و راه افتادم سمت پاتوق...
تا وارد شدم به طرف ميز نگار نگاه كردم،تا متوجه ام شد اشاره كرد كه برم طرفشون...رفتم و كنارش نشستم و روبه جمع سلام كردم...همه جواب سلامم رو با سرخوشي دادن و نگار گفت:خوب دخترا اين دوست عزيزمون اسمش شهرزاده و قراره بشه عضو جديد اكيپ،شيرفهمه؟
همه با حركت سر تائيد كردن و نگار با اشاره به يكي يكيشون اونا رو به من معرفي كرد:خوب شهرزاد خانم اين مهرنازه،ليلا،نازنين،سوگند و گلاره...
به چهره ي تك تكشون نگاه كردم،حس كردم سوگند مثل بقيشون نيست...چهره ي مظلومي داشت و سربه زير بود...قيافه اش هم زير خروار آرايش پوشونده نشده بود...
نگار كه نگاه من رو روي سوگند ديده بود رو به بقيه گفت:ديديد گفتم اين دختر مهره مار داره؟
بعدش روي ميز ضرب گرفت و با تكون دادن گردنش خوند:مهره ي مار داري تو دلبري...اما ميگذري از عشقم همش سرسري..آره مهره ي مار داري تو دلبري...اما ميگذري از عشقم همش سرسري...
همه غير از من و سوگند به آهنگش خنديدن و همراهيش كردن...به سوگند نگاه كردم،چشماي سورمه اي و مو و ابروي روشنش با بيني قلمي و لب هاي غنچه ايش نماي قشنگي به صورتش داده بود...خداي من اما چشماش يك چيز ديگه بود...يك رنگ منحصر به فرد...ياد ماهي فايترم افتادم،اونم سورمه اي بود و براق...وقتي كه مرد چقدر ناراحت شدم...يك دفعه سرش رو آورد بالا...سنكپ كردم از ديدن چشماش كه توي درياي اشكش شناور بود...نفسم گرفت...زود سرم رو انداختم پايين...خدايا اين دختر چش بود؟چرا چشماش اشكي شده بود؟سعي كردم برم تو جلد رائيكايي با نام شهرزاد... اما براي اولين بار دلم ميخواست معني غم توي اون چشما رو بفهمم...بفهمم چرا دلم داره آتيش ميگيره...بفهمم چرا حس ميكنم اين دختر با همه ي اينا فرق داره...بفهمم چرا آرايش نداره...چرا خوشحال نيست كه ازش تعريف كردن...چرا داشت گريه ميكرد...چرا؟...چرا دلم ميخواست رائيكاي هميشگي نباشم و به قلبم اجازه بدم دلش براي يكي از دوستاي مجرم كه شايد خودش هم مجرم باشه به رحم مياد؟اسم جرم كه اومد دوباره سخت شدم...دوباره شدم رائيكاي هميشگي..دوباره ياد همه چيز افتادم...دوباره داغ دلم تازه شد و نگاهم رو به سمت نگار كشوندم...
بهش گفتم:خوب من الان بايد چكارا كنم؟
فكر كنم ليلا بود كه گفت:هيچي عزيزم،بايد چند روزي پيش ما باشي كه بشي عين ما...
تو دلم گفتم:دور از جونم...اما رو به همون دختره گفتم:بعدش چي ميشه؟
نازنين كه به خاطر موهاي قرمزش يادم مونده بود،گفت:بعدش رو همون وقتي كه بعدش شد بهت ميگه...نترس...
زود جواب دادم:من گفتم ميترسم؟من از هيچ چيز تو اين دنيا نميترسم...
نازنين گفت:از اول جسارت رو توي چشمات ديدم...
نگار ادامه داد:از همين جسارتش توي صحبت با...بهرام بود؟
سرم رو به معني تائيد تكون دادم و نگار ادامه داد:آره از همين جسارت چشمات توي صحبت با بهرام از همه بيشتر خوشم اومد...
پوزخند زدم و گفتم:از هر كسي كه حقم رو بخوره متنفرم،براي همين حالم از اين دنيا به هم ميخوره...چون چيزي كه الان هستم حقم نيست...چيزي كه مادرم هست حقش نيست...حقم رو از دست زن هايي كه بدون هيچ تلاشي هرروز بايد از يك طرف دنيا سراغشون رو بگيري،ميگيرم...صد در صد ميگيرم...
تو ذهنم داشتم فكر ميكردم من و اين حرفا؟چه مضخرفاتي...
نگار قه قه زد و گفت:مثل يك ماده ببر...
پشت چشمي نازك كردم و گفتم:مثل يك ماده ببر...
نگار به طرف يكي از دخترا كه از همون اول خيره داشت نگاهم ميكرد گفت:مهرناز چرا ساكته؟
به نگار نگاه كرد و گفت:به علت رنگين كمان پشت كوه...
رادارام فعال شد...يعني چي؟رنگين كمان پشت كوه؟
نگار گفت:بيخيال بابا...برق دنبال مداره...
جان؟اينا چي ميگن؟حواسم باشه به سرهنگ گزارش كنم...
مهرناز لبش رو لوچ كرد و گفت:از ما گفتن،به نظرم دختر خوبيه...
نگار با افتخار نگاهم كرد و گفت:معلومه...
تا يك ساعت داشتيم درباره ي همه چيز بحث ميكرديم،ميدونستم خوب تو دلشون جا باز كردم..سوگند تا ازش نظري نميخواستن حرفي نميزد...براي من سوگند شده بود يك علامت سوال بزرگ...
تا رسيدم خونه جريان هاي مهم و كلمات نامفهوم رو گزارش دادم و بعدش هم از فرط خستگي به سرعت خوابم برد...


رمان ازدواج به سبك اجباري10

۸۸ بازديد
يه دفه صداي پر از عشوه اون دختره تو ذهنم مثل اكو پخش شد،دستامو گذاشتم روي سينش و هلش دادم عقب ذره اي تكون نخورد مثل چسب دوقلو بهم چسبيده بود،بازم يه هل ديگه بهش دادم اين بار با تعجب سرشو بالا آورد و با چشماي خمارش بهم زل زد،خودش كه نمي دونست داره با نگاهش ديوونم مي كنه،زير لب ناليدم:
بسه علي بسه
سرشو چسبوند به گوشم و گفت:
چرا عزيزم؟
كلافه سرمو تكوني دادم و با يه حركت از بغلش بيرون اومدم ، تا حالا كار از اين سختتر انجام نداده بودم،دم تخت وايسادم جفتمون تو تاريكي بهم زل زده بوديم و نفس نفس مي زديم انگار كه كوه كنده بوديم.

براي اينكه دوباره بندو به آب ندم سريع پريدم تو حموم و آب يخو باز كردم و رفتم زيرش يه لرز بدي افتاد به جونم ولي براي خاموش كردن عطش و آتيش دلم لازم بود... _______________________________________
علي:


همينجوري شك زده سر جام مونده بودم،من داشتم چيكار مي كردم؟!!!!!!!!
واي خداي من اگه اتفاقي ميافتاد چي؟؟؟؟؟!!!!!!!
بازم خداروشكر سارا جلوي هر دومونو گرفت وگرنه معلوم نبود چي مي شد...
چرا اينجوري شد؟! من كه اولش به قصد تلافي اومده بودم پس چي شد؟!
آهان وقتي تو چشماش خيره شدم زمان و مكان و تلافي يادم رفت ،ولي اين دختر چقدر خوشمزه بود آدم دلش نمي خواد ازش جدا بشه، چشماش مثل شرابه آدمو مست مي كنه،

لباش كه واي طعم فوق العاده اي داشت نمي تونستم ازش دل بكنم وقتي گازشون مي گرفتم كه حال مي كردم...اااااااااااااه من چم شده؟!!!!!!!

علي بس كن،تو از سارا متنفري،اون يه دختر قرتي و از خود راضيه فهميدي؟
چشمامو گذاشتم روي هم ولي خوابم نمي برد بدجور تشنه يه آغوش بودم،تو حال خودم بودم كه فهميدم تخت بالا و پايين شد...صبح كه از خواب بيدار شدم سارا هنوز خواب بود،ساعتو نگاه كردم واي خداي من ساعت 7 بود سريع بلند شدم و وضو گرفتم نفهميدم چجوري نمازمو خوندم،لباسامو پوشيدم و با ماشينم از خونه بيرون رفتم.
ساعت 8 بود كه به كارخونه رسيدم، نگهبان با ديدنم نزديك بود از تعجب شاخاش در بياد واي اصلا صورتم يادم نبود اي خدا بگم اين سارا رو چيكارش كنه!!!!!!!!
وارد سالني كه از اونجا به اتاقم مي خورد شدم،تمامي كاركنان تو ديد بودن و حتما صورت منو مي ديدن خودم اين طرحو داده بودم كه هر ساعت به كاراشون رسيدگي كنم ولي الان دلم مي خواست گردنمو بشكنم با اين پيشنهاد دادنم ااااااااااااه.
خيلي مغرورانه يه دستمو كردم تو جيبم و راه افتادم سمت اتاقم،همه ي كارمندا از جاشون بلند شده بودن و با دهن باز نگام مي كردن واقعا عصبي شده بودم سر جام وايسادم و يه چرخ روي پاشنه كفشم زدم و با صداي متعادلي گفتم:
مشكلي پيش اومده؟
همه به خودشون اومدن و پته پته افتادن و يكيشون گفت:
خير جناب شايسته
اينبار با صداي بلند داد زدم:
پ چرا وايساديد به من زل زديد؟ به كاراتون برسيد
بعدم با عصبانيت رفتم تو اتاقمو درو محكم بهم كوبيدم.
واي خدا اين زير دستامن بهم احتياج دارن هيچي نگفتن بابامو چيكار كنم؟؟؟!!!!!!
عصبي چنگي تو موهام زدم كه يه دفه در با شدت باز شد و بابا وارد اتاق شد،چشمش كه بهم افتاد وسط اتاق خشكش زد،يواش يواش اومد جلو و روبروم وايساد،گفتم:
سلام حاج آقا.صبحتون به خير
يه دفه...صورتم به يه طرف پرت شد..بله حاج آقا شايسته به تك فرزندش،تك پسرش سيلي زده بود...
با عصبانيت فرياد زد:
من اينجوري تربيتت كرده بودم؟؟؟؟؟؟!!!!!
آبرومو بردي،پس فردا چجوري سرمو بين همكارا بلند كنم؟؟؟؟!!!!!!!!
خاك بر سرت بي شعور كه حداقل يه جو آبرو بين مردم براي من و خودت نمي زاري...
اون از عروسم اينم از تو واقعا كه...
يه پوزخند صداداري زدم و با آرامشي كه مي دونستم بيشتر عصبيش مي كنه گفتم:
هه،حق دارين حاج آقا يه عمر تمام سعيتونو كردين كه فقط مردم ازتون تعريف كنن و مثل بت بپرستنتون،
مي رين عالم و آدمو خبر مي كنين كه چي مثلا مي خواين به يه خيريه كمك كنين..
عروستونم به خاطر پول خودتون انتخاب كردين وگرنه من كه گفتم اصلا ارث نمي خوام يادم نمي ره بهم گفتين غلط كردي پسره جولق مگه دست خودته؟!
حالا هم اون ريشي كه داشتم فقط براي ريا و آبرو داري شما بين مردم بود كه منم همشو زدم و ديگه ريش نخواهم گذاشت چون چيزي به جز ريا نيست من دين و ايمانمو فقط به خدا نشون مي دم نه به بنده خدا واسلام...
با عصبانيت دندوناشو روي هم فشاري داد و بعدم با قد هاي محكم درو به هم كوبيد و رفت...
روي مبل ولو شدم، پوووووووووووووف چه كار سختي بود،انگار اين كار سارا منو به خودم آورد كه نبايد مثل يه برده فقط اطاعت كنم،با يادآوري سارا ياد ديشب افتادم و يه لبخند عميق روي لبم نقش بست...
داشتم به كارا رسيدگي مي كردم كه تلفنم زنگ خورد منشي بود:
جناب رئيس دوستانتون تشريف آوردن...
بفرستينشون داخل...
چشم...
خودمو يه ذره مرتب كردم تقه اي به در خورد و احمد و محمد وارد شدن،با ديدن من سرجاشون خشكشون زد ولي بعدش پوزخندي زدن و احمد اومد جلو و در حين دست دادن گفت:
سلام عليكم علي آقا
عليك سلام احمد آقا بفرما بشين
بعد با محمد سلام و عليك كردم و تعارفش كردم بشينه...
زنگ زدم به منشي گفتم سه تا چاي بياره...
محمد با همون پوزخندش گفت:
معلومه حسابي زندگي مشترك بهت خوش گذشته
با لبخند گفتم:
درسته خيلي خوش گذشته
بعد از چند دقيقه بلند شدن و رفتن فهميدم به خاطر ظاهرم باهام حسابي سرسنگين برخورد كردن،كلا ازشون خوشم نميومد ديگه كلا باهاشون رفت و آمد نمي كنم...سارا:


خانم بزرگ چند روز ديگه اي هم موند و بعد رفت.بازم هر شب پيش هم مي خوابيم ، هيچ كدوممون به روي هم نمياريم كه بايد اتاقمونو از هم جدا كنيم.طوبي هم ديگه غذا درست نمي كرد البته خودم اينطور خواستم،ديگه چون دستم راه افتاده بود و عاشق آشپزي شده بودم .

40 روز تموم شد و منم دوباره به منبع آرامشم دست پيدا كردم.
خوابيده بودم كه با صداي خوندن يه دعايي از خواب پريدم كورمال كورمال رفتم بيرون،چراغ آشپزخونه روشن بود،تلويزيونم روشن بود و داشت يه دعايي مي خوند،رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
خب چرا شام بيشتر نخوردي كه گشنت نشه؟
اين غذا براي گرسنگي فردامه...
يعني چي؟! خب فردا گرسنت شد غذا بخور
نمي تونم مي خوام روزه بگيرم
روزه همونيه كه آدم نبايد تا اذان مغرب چيزي بخوره
آره،پس فردا اول ماه مبارك رمضانه و منم فردا مي خوام پيشواز برم.
اونوقت روزه چه فايده اي براي آدم داره؟
صبر كن
رفت و يه كتاب آورد و از روش خوند:
روزه در حقيقت باعث استراحت معده ميشود. در حالت روزه، اسيد معده به جاي غذا به وسيله صفرا، خنثي ميشود و زخم معده ايجاد نميشود. براساس آخرين يافته ها و تحقيقات علمي، روزه داري اسلامي موجب كاهش استرس و اضطراب در بين افراد ميشود.
تازه اين يه قسمتش به عنوان نمونه بود و از همه مهمتر ضامن آهو افراد روزه دار رو خيلي دوست داره.
رفتم تو فكر خب پس منم روزه مي گيريم تا قهرمانم روياي كودكيم ازم راضي باشه...
با علي سحري خورديم و بعد اذانم رفتم وضو گرفتم و چادر سفيدي كه به تازگي خريده بودم انداختم روي سرم و نمازمو خوندم اومدم مهرمو جمع كنم كه ديدم علي با تعجب به من زل زده آخي تا حالا نديده بود من نماز بخونم،بعد از گذشت حدود يه دقه به خودش اومد و بدون هيچ حرفي خوابيد منم بعد از جمع كردن چادرم خوابيدم.


رمان ازدواج به سبك اجباري8

۸۶ بازديد

يه لبخند مليح زدم و گفتم:
سلام عزيزم ،صبحت به خير
اونم در جواب لبخندم لبخندي زد و گفت:
سلام عزيز دلم ،صبح تو هم به خير خانومي
بعدم اومد و گونمو بوسيد و نشست روي صندلي،منم عين دقيقا عين خود كوزت براش چاي و شير و آب پرتقال ريختم.
علي كه از در رفت بيرون و منم عين جوجه اردك به دنبالش بدرقش كردم يادم افتاد بايد ناهار درست كنم اي بدبختي.
براي ناهار قيمه بادمجون درست كردم با سيب زميني سرخ شده،در اينجا بود كه فهميدم بنده استعداد عجيبي در آشپزي دارم چون غذام به شدت خوشمزه شده بود.
طوبي هم از ساعت 9 اومد تا 5 بعد ازظهر هم رفت.
وقتي كه طوبي رفت عصرونه اي رو كه آماده كرده بود آوردم،همونجوري كه سريال
تلويزيون رو مي ديديم خانم بزرگ گفت:
تو كه خودت هم با سليقه اي و هم كدبانو ديگه چه احتياجي به مستخدم داري؟
واي بدبخت شدم الان مي فهمه من تا حالا هيچ كاري نمي كردم،سارا فكر كن فكر كن... آهان يافتم:
واي خانم بزرگ گفتين منم همينو مي گم ولي علي مي گه تو خسته مي شي يكه و تنها با اين
خونه بزرگ بايد يه نفر باشه كمكت كنه.
خانم بزرگ سرشو تكوني داد و ديگه هيچي نگفت،نفسي از سر آسودگي بيرون فرستادم واي به خير گذشتا...
براي شام كوفته تبريزي درست كردم,آخ اگه مي دونستم اين همه هنر دارم اصلا زن اين علي نمي شدم،سارا دلت مياد پسر به اين ماهي..واي من چي گفتم حتما زده به سرم آخه من از
براد...نه نه نمي تونم بهش بگم برادر...آخه برام مثل برادرم نيست...واي من چم شده؟!
وقتي علي از راه رسيد بازم مثل ديروز نقش بازي كرديم.
موقع خواب بعد از گفتن شب به خير به خانم بزرگ ياد شرط ديشب افتادم و نقشه كشيدم
باقلوا..
لباس خواب حرير و فوق العاده باز زرشكي رنگمو پوشيدم،خط چشم به روش هميشگي و رژ قرمزي كه فوق العاده تحريك كننده بود روي لبام كشيدم.روي گردن و مچ هامم عطر
خوشبوي خودمو زدم.
چراغو خاموش كردم و آباژور كنار تختو روشن كردم،علي درو باز كرد و وارد شد...تي شرتشو با ركابي عوض كرد و اومد اون طرف تخت دراز كشيد،فكر كنم عادت داشت با ركابي بخوابه.
چشماشو روي هم گذاشته بود،حالا وقت اجراي نقشه بود:
جناب علي اقا خيلي بده يه آقايي مثل شما جلوي من ركابي بپوشه ها...
چشماشو باز كرد و نگاهش به من افتاد، چشماش همونجوري مات مونده بود.
رفتم جلوتر طوري كه به اندازه يه بند انگشت با هم فاصله داشتيم،چشماي طوسيمو خمار كردم و به چشماي خاكستري رنگش زل زدم ولي اون عين سيب زميني هيچ عكس العملي نشون نمي داد،ديگه داشتم نا اميد مي شدم كه يه دفعه دستم كشيده شد و افتادم بغلش،لباشو گذاشت روي لبامو با ولع شروع به بوسيدنم كرد منم بي حركت مونده بودم از قصد باهاش همكاري نمي كردم كه بعدا واسم بد نشه ولي خيلي سخت بود داشتم سست مي شدم كه كشيد عقب و گفت:
تو شرطو بردي حالا بگو چيكار كنم؟
واااااااااااااااااااااااا اااااااي اين از كجا فهميد من مي خواستم شرطو ببازه؟
__________________________________________________ __________________


علي:


وارد اتاق كه شدم به عادت هميشگيم تي شرتمو با ركابي عوض كردم و رفتم روي تخت دراز كشيدم،ذهنم خسته بود چشمامو گذاشتم روي هم داشتم تو دنياي خودم غرق مي شدم كه با صداي سارا چشمامو باز كردم:
جناب علي اقا خيلي بده يه آقايي مثل شما جلوي من ركابي بپوشه ها...
تو دلم گفتم داره تلافي مي كنه چون ديشب بهش گفتم لباس خواب پوشيده و مي خواد منو تحريك كنه،برگشتم جوابشو بدم كه مات موندم،نور زرد رنگ آباژور روي بدن خوش فرم و خوش تراشش افتاده بود،رسما لال شده بودم،اومد جلوتر و با چشماي خمار طوسي رنگش تو چشمام زل زد،دست و پام شل شده بود با اينكه مي دونستم مي خواد شرطو ببره دستشو كشيدم و افتاد تو بغلم،نگام افتاد به لباي قلوه اي قرمز رنگش ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و با ولع شروع به بوسيدنش كردم،واقعا لباي شيريني داشت اولين دختري بود كه تونسته بود منو به طرف خودش بكشونه .
وقتي سيراب شدم عقب كشيدم و گفتم:
تو شرطو بردي حالا بگو چيكار كنم؟
تجب كرد فكر نمي كرد من با علم به اين كه شرطو دارم مي بازم ببوسمش با اين حال كم نياورد و گفت:
اوووووووووووم بزار فكر كنم...
بشكني زد و گفت:
يافتم...
بعدم با چشماي پر از شيطنت به ريشام زل زد،پرسيدم:
اين يعني چي؟


چشماشو تو چشمام انداخت و لباشو آورد نزديك گوشمو گفت:
يعني بايد ريشاتو بزني
اخمامو كشيدم تو هم و گفتم:
حرفشم نزن
ولي تو قول دادي
قول بي قول برو بخواب شب به خير
پشتشو كرد بهم و گرفت خوابيد،منم نفسي از سر آسودگي كشيدم و با خيالي آسوده خوابيدم.
با صداي خنده هاي ريزي از خواب بيدار شدم چشمامو كه باز كردم با تعجب سارا رو كه لباس ديشبشو با تي شرت شلوارك عوض كرده بود و داشت ريز مي خنديد رو ديدم،يه چيزي هم كه سياه رنگ بود دستش بود،شديدا مشكوك مي زد.
با چشماي باريك شده نگاش مي كردم كه يه دفه نگاش افتاد به من سريع خندشو قورت داد و دستاشو پشتش قايم كرد.
با پرويي تمام گفت:
چيه؟ خوشگل نديدي.
با پوزخندي گفتم:
خوشگل كه زياد ديدم ولي آدم مشكوك و پرو نديده بودم كه الان چشمم بهش خورد
در كمال تعجب اصلا جوابمو نداد و فقط نگام كرد.بي خيال از جام بلند شدم و رفتم دستشويي مي خواستم دست و صورتمو بشورم خودمو تو آيينه نگاه كردم...يااااااااااااااا حضرت عباس چه بلايي سر صورتم اومده...
نصف ريشام زده شده شده بود،چجوري تو خواب اينطوري شده؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
اوووووووه يادم اومد كار اون ساراي سرتقه.با عصبانيت درو باز كردم و ديدم بله جا تره و بچه نيست.
خدايا حالا چه غلطي بكنم؟
لامصب با تيغ هم زده بود ديگه مجبور شدم كل ريشمو با تيغي كه سارا نصف ريشمو زده بودبقيشم بزنم چون اصلا ريش تراش هم نداشتم.
ساعتو نگاه كردم چشام اندازه توپ بسكتبال گرد شد،ساعت 10 صبح بود.
خدا بگم اين سارا رو چيكارش كنه...!
وارد پذيرايي كه شدم خانم بزرگ و سارا روبروي هم نشسته بودن تا چشمشون به من افتاد در حين تعجب چشماشون برق مي زد ولي برق چشماي سارا خاص بود يا من اينطوري فكر مي كردم.
سارا از جاش پريد و اومد دستاشو دور گردنم حلقه كرد وصورتمو بوسيد و گفت:
واي عزيزم خوشتيپ بودي خوشتيپ تر شدي!
منم لبخندي زدم و دستامو دور كمر باريكش انداختم و گفتم:
به زيبايي خانمم كه نمي رسم
ما چقدر بازيگراي ماهري بوديم...
_________________________________________

البته منم كه كارشو مطمئنا بدون تلافي نمي زارم،نقشه ها دارم براش...
گوشيم زنگ خورد رفتم تو اتاق،شماره ي كارخونه بود:
بفرماييد
صداي پر از ناز و عشوه منشي كه ولوم خيلي بالايي هم داشت و حالمو بهم مي زد پيچيد تو گوشم:
سلام جناب شكيبا.خوب هستين؟
عليك سلام.كاري داشتين؟
بله مي خواستم ببينم امروز كارخونه تشريف نميارين؟
خير
خيلي ممنون.خدانگهدارتون
خداحافظ
يه دفه صداي ترق از بيرون اتاق به گوشم رسيد رفتم بيرون صداي پايي رو شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت يه خرده دلا شدم و ديدم بله سارا خانم بوده كه حس كنجكاوي بهش دست داده و حتما هم صداي بلند منشيه رو شنيده...
_______________________________________

سارا:
صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم،خيلي آروم رفتم و اون تيغي كه قبلا براي روز مبادا خريده بودم رو آوردم،قبلش نصف ريشاشو با قيچي كوتاه كردم بعدم با تيغ همشو زدم،اييييييييييييييي جونم چه پوست نرم و صافي داره،ناخوداگاه دستمو روي صورتش نوازش گونه كشيدم ولي سريع دور شدم.
قيافش خيلي خنده دار شده بود داشتم ريز مي خنديدم كه از خواب بيدار نشه كه يه فه ديدم با چشماي باريك شده زل زده به من،منم سريع تيغو پشتم قايم كردم و خندمو قورت داد و با پرويي گفتم:
چيه؟ خوشگل نديدي.
اونم با لحن مشكوكي گفت:
خوشگل كه زياد ديدم ولي آدم مشكوك و پرو نديده بودم كه الان چشمم بهش خورد.
جوابشو ندادم اشكال نداره الان كه خودشو تو آيينه ببينه تمام دق و دليم خالي ميشه،خيلي تعجب كرد از جواب ندادنم ولي چيزي نگفت و رفت تو دستشويي،سرمو چسبوندم به در بعد از يه دقه صداي بلندش اومد:
ياااااااااااااااااااااا حضرت عباس
منم سريع فلنگو بستم و رفتم پيش خانم بزرگ نشستم.
بعد از چند دقيقه وارد سالن شد،وااااااااااااااااااااا ي چقدر جيگر شده بود،جلوي خانم بزرگ سريع از جام پريدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم و صورت صاف و نرمشو بوسيدم و گفتم:
واي عزيزم خوشتيپ بودي خوشتيپ تر شدي!
اونم لبخندي زد دستاشو دور كمرم انداخت و گفت:
به زيبايي خانمم كه نمي رسم
چجوري مي تونه اينقدر آروم باشه،مشكوك مي زد شديد،نكنه برام نقشه قتل كشيده!!!!!!!!!
گوشيش كه زنگ خورد رفت تو اتاق منم كه كنجكاو رفتم و فال گوش وايسادم،صداي يه دختره ميومد چقدر صداش عشوه اي بود،پس علي آقا هم بله؟؟؟!!!!!!!!
بي شعور،نفهم،كصافط خير سرش زن داره هاااااااااااا يه دفه اعصابم خورد شد و با پام زدم به گلدون بغلم كه صداي ترق داد و منم فهميدم چه سوتي اي دادم سريع از پله ها رفتم پايين..


رمان ازدواج به سبك اجباري9

۶۳ بازديد

براي ناهار باقالي پلو با گوشت درست كردم،علي همچين با اشتها مي خورد ايشالا كوفتش بشه،درد بشه به جونش كصافط اخمش براي منه لاس زدنش براي ديگرون...
عصر بود وسه نفري روي مبل نشسته بوديم و منم يه عصرونه تپل آورده بودم ديگه رسما شده بودم حمال،من بدبخت بايد كلفتي اين آقا رو بكنم بعدم بره با كساي ديگه عشق و حال،ظاهرش گول زنندس وگرنه معلوم نيست چه كصافطيه.
داشتم عصبي پوست لبمو مي كندم كه خانم بزرگ گفت:
سارا تو هميشه اين جوري تو خونه جلوي شوهرت اينطوري لباس مي پوشي؟
هر دو تامون جا خورديم ولي من كم نياوردم و گفتم:
چطور خانم بزرگ؟
آخه لباسات تو مجردي بازتر و بهتر بود بالاخره جلوي شوهرت بايد همونجوري لباس بپوشي
واي چه جوابي بهش بدم،اووووووووووم آهان:
خانم بزرگ من به احترام حضور شما اينطوري لباس مي پوشم وگرنه كه لباس پوشيدنم اصلا اين طوري نيست تو خونه.
خانم بزرگ جرعه اي از چاييشو خورد و گفت:
تو از اين اخلاقا نداري كه مراعات كسيو بكني
اوه اوه ديگه حتما الان مي فهمه،يه دفه علي نجاتمون داد:
خانم بزرگ با اجازتون من بهش گفتم اينجوري لباس بپوشه جلوي شما.
حالا من اجازه مي دم كه مثل هميشه لباس بپوشه و همين الان هم بايد لباسشو عوض كنه
يعني دلم مي خواست برم خانم بزرگو ماچ بارون كنم،آخ قربون دهنت خانم بزرگ ، حرف نيست كه لامصب گوهر از دهنش مياد بيرون...
سريع پريدم تو اتاق و تاپ قرمز گردني كه يقش كاملا باز بود و كمرش كاملا لخت بود فقط دو تا بند از دو طرف ميومد روي كمرش بسته مي شد با شلوارك لي كه قدش به زور تا زير باسنم مي رسيد رو پوشيدم يه رژ قرمزم زدم و رفتم بيرون،كلا عاشق رنگ قرمز بودم...
مثل مانكنا به سمت پذيرايي شروع كردم راه رفتن خانم بزرگ با ديدن من يه لبخند نامحسوسي روي لباش نقش بست ولي خيلي سعي مي كرد پنهونش كنه،علي هم كه يه لبخند دختركش زد و گفت:
عزيزم بيا پيش خودم بشين
رفتم و با ناز پيشش نشستم،دستاشو دورم حلقه كرد و بازومو تو دستش فشرد،واي قلبم چرا اينقدر تند مي زنه؟؟؟؟؟!!!!!!!!
گرمم شده شديدددددددد،فكر كنم مريض شدم بايد برم دكتر...
كلافه شده بودم اومدم از جام بلند شم كه با دستش نگهم داشت و نذاشت برم،كلافه گفتم:
بزار برم
شيطون پرسيد:
چرا؟
مي خوام شام درست كنم
نمي خواد خودم از بيرون شام مي گيرم
خب بزار برم كار دارم
با شيطنت ابروشو انداخت بالا و دم گوشم گفت:
مگه جات بده؟
پس اين علي هم از اين كارا بلده!!!!!!!!!! تا حالا فكر مي كردم مثل سيب زميني مي مونه تا سمتش نري كاري باهات نداره البته از اون صحبت كردنش با اون زنيكه مي شد فهميد همه چي بلده!!!!!!!!!!!
براي شام از بيرون كباب كوبيده گرفت كه واقعا خوشمزه بود،خانم بزرگ كه شب به خير گفت منم رفتم تو اتاق،داشتم ناخونامو سوهان مي كشيدم كه علي وارد شد،نگاهش يه جوري بود مثه اينكه بخواد انتقامو بگيره ناخودآگاه از جام بلند شدم و عقب عقب رفتم اونم بيشتر اومد جلو،اينقدر عقب رفتم كه از پشت خوردم به ديوار اونم كاملا اومد بهم چسبيد،نفس هامون با همديگه قاطي شده بود،تو چشمام خيره شد،چه خوش رنگ بودن چشماش لامصبا سگ داشتن،رنگ نگاش كم كم عوض شد و يه جور خاصي شد يه برقي روي چشماش اومد كه دوباره همون حال عصرو به من انتقال داد يعني هم ضربان قلبم بندري مي زد هم گرمم شده بود زياااااااااد.تو چشماي همديگه خيره شده بوديم انگار تمومي پرده ها از جلوي چشمامون برداشته شده بود و داشتيم توي نگاه همديگه حل مي شديم،هيچ چيزي جز صداقت تو نگامون نبود.


ناخوداگاه همزمان با هم سرهامون با هم اومد جلو،يه دستش پشت كمرم و يه دستش پشت سرم قرار گرفت منم يه دستمو دورش حلقه كردم و ناخوناي اون يكي دستمم فرو كردم

تو موهاي لخت و نرمش.


نگامون روي لباي همديگه بود،لباش قرمز بود و فوق العاده وسوسه انگيز.


لبامون روي هم لغزيد و جفتمون با آرامشي خاص همديگه رو مي بوسيديم،اولين بوسه اي بود كه جفتمون از ته قلب بدون هيچ پيش زمينه اي از همديگه مي كرديم.


از لبام گازهاي كوچيك مي گرفت كه واقعا لذت بخش بود،سرش رفت توي گردنم منم بيشتر گردنمو كشيدم تا راحتتر ببوسدش،اينقدر با آرامش مي بوسيد كه خمار شده بودم.


در حالي كه گردنمو مي بوسيد يكي از دستاشو انداخت زير پاهام و اون يكي دستش هم كمرمو گرفت و از زمين بلندم كرد و انداختم روي تخت و خودشم روم خيمه زد،دستش

رفت زير تاپمو به صورت نوازشگر همه جاحركت مي كرد ديگه واقعا جفتمون انگاري مست شده بوديم و هيچي حاليمون نبود.

لذت توي تك تك سلولام پخش شده بود كه...


رمان ازدواج به سبك اجباري7

۷۱ بازديد

براي اينكه بتونه خودشو كنترل كنه سرشو پايين انداخت ولي بدتر شد چون نگاش به يقم افتاد،دوباره سرشو آورد بالا ولي نگاش پايين و روي لبام بود،ديگه نتونست خودشو كنترل كنه و دستاشو محكم انداخت دور كمرمو منو به خودش فشار داد،
حقم داشت لبام واقعا وسوسه انگيز بود!
سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت روي لبام،اولش خيلي آروم شروع به بوسيدنم كرد ولي بعدش محكم و با ولع مي بوسيدم،منم كه حالم داغون بود با ولع باهاش همكاري مي كردم.
دستش رفت به سمت مانتومو با يه حركت از تنم در آوردش ، نگاش كه به كمر و بازوي لختم افتاد لبامو ول كرد و سرش رفت سمت گردنم و با شدت شروع به بوسيدن كرد،حالا توي اون حال و اوضاع تيغ هاي ريشش اذيتم مي كرد.
دستش به سمت پيرهنم رفت كه با صداي زنگ موبايلم به خودش اومد و سريع منو ول كرد و خيلي سريع رفت تو اتاقش.
گوشيمو برداشتم پارميس بود مي خواست ببينه سالم رسيدم يا نه،وقتي تماسو قطع كردم مستي از سرم پريده بود و تازه فهميدم داشتم چه غلطي مي كردم،خااااااااااااك بر سرت ساراي بي شعور كصافط...
وسايلمو برداشتمو رفتم تو اتاقم،لباسامو با تي شرت و شلوارك عوض كردم و كپمو گذاشتم.
نمي دونم ساعت چند بود كه با سردرد بدي از خواب بيدار شدم،ساعتو نگاه كردم 2 بعدازظهر بود.
طوبي ناهار باقالي پلو با مرغ درست كرده بود،اول نمازمو خوندم بعدم غذامو خوردم.
لباس پوشيدم و رفتم آرايشگاه آخه ابروهام مثل شالي زار شده بود.
بهش گفتم ابروهامو كوتاه كنه،كارش كه تموم شد خيلي خوشگل شده بودم,واقعا اين مدل ابرو بهم ميومد.
تا ساعت 7 شب تو پاساژا واسه خودم گشتم و چند دست لباس واسه خودم خريدم.
وقتي وارد خونه شدم علي عين برج زهرمار روي مبل نشسته بود...با بي خيالي از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم،خريدامو جابجا كردم و لباسمو با تي شرت و شلوارك عوض كردم.
وارد آشپزخونه كه شدم ديدم علي هم به دنبالم اومد،روي صندلي ميز ناهارخوري نشست و گفت:
بيا بشين مي خوام باهات حرف بزنم
روبروش نشستم و گفتم:
مي شنوم
مي دونستي همون ضامن آهو الان از تو بدش مياد؟
با تعجب گفتم:
تو از كجا مي دوني؟
همه مي دونن كه ضامن آهو از افرادي كه مشروب مي خورن و جلوي نامحرم بي حجابن، مي رقصن و با نامحرم دست مي دن،بدش مياد
واقعا؟؟؟؟
بله،در اسلام هم كسايي كه مشروب مي خورن تا 40 روز اعمالشون مثل نماز نمي تونن انجام بدن
رفتم تو فكر،يعني الان تا 40 روز من نبايد نماز بخونم؟؟؟!!!!!!!
واااااااااااااااي چه سخت!!!!!!!!!!!
رو بهش گفتم:
ممنون كه گفتي
خواهش مي كنم
چقدر مهربون شده بود!!!!!!!!!
فكر مي كردم الان دعوا مي كنه و پوزخند مي زنه ولي باهام آروم حرف زد!!!!!!!
پس عصبي بودنش برا چي بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ولي يه چيزي رو مي خوام اعتراف كنم،اگه از ريشاش فاكتور بگيريم بودن باهاش واقعا لذت بخشه!
دلم مي خواد طعم اون لبا رو يه بار ديگه تجربه كنم!!
وااااااااااااااااي من چه بلايي سرم اومده،من از نزديكي بهش حالم بهم مي خورد الان لذت مي برم!؟
نه نه من هنوزم ازش متنفرم...ديگه حرف اضافي هم نباشه.
به همه اعلام كردم دلم نمي خواد پاگشا بشم،آخه مهموني خيلي مزخرفيه.
.اول بايد دور دوستامو خط مي كشيدم آخه اگه باهاشون دوست باشم مجبورم كارايي كنم كه ضامن آهو دوست نداره پس خطمو عوض كردم...
در خواب خوش به سر مي بردم كه يه دفعه با صداي زنگ موبايلم از خواب پريدم،صفحه ي گوشيمو نگاه كردم علي بود:
بله
سلام
عليك
ببين خانم بزرگ تا نيم ساعت ديگه اونجاست داره مياد براي چند وقت بمونه
واي چطور بي خبر؟ اصلا چرا مي خواد بياد؟
مي خواد ما رو غافلگير كنه بعدم چند وقت بمونه ببينه ميونه ما چجوريه
باشه باشه سريع درستش مي كنم
ممنون.خدانگهدار
باي
سريع بدون اينكه لباس خوابمو عوض كنم يا دست و صورتمو بشورم رفتم تو اتاق علي،تمام لباسا و وسايلشو انتقال دادم اتاق خودم آخه خير سرمون زن و شوهر بوديم.
اون برنامه ريزي هم پاره كردم انداختم دور ، اون اتاقم مثل اتاق مهمان درست كردم.
لباسمو تند عوض كردم و يه تي شرت و شلوارك پوشيدم،صورتمم صفا دادم.
از حساسيت خانم بزرگ روي آشپزي خبر داشتم و مي دونستم اگه بفهمه غذا رو كاگر درست مي كنه عصباني ميشه چون اعتقاد داره غذاي خونه رو زن بايد با عشق براي شوهرش درست كنه.
يادمه فريبا هم همين مشكلو داشت و جلوي خانم بزرگ خيلي ظاهرسازي مي كرد.
ساعت 12:30 ظهر بود،رفتم تو آشپزخونه و به طوبي گفتم:
طوبي الان غذا امادس؟
بله خانم آمادس
خيلي خب ببين مي توني دستور العمل چند نوع از بهترين غذاهاي ايراني به همراه شماره تلفنتو برام بنويسي؟
چشم خانم فقط شمارمو براي چي؟
مي خوام اگه مشكلي پيش اومد بهت زنگ بزنم.
خب همين جا ازم بپرسين.
نمي شه تو از الان تا موقعي كه مهمونمون بره فقط تميزكاري و خريد خونه رو انجام مي دي.
مهمونتون كي مياد؟
الاناست كه پيداش بشه.
پس من رفتم سراغ گردگيري شما هم الكي بيايد سر قابلمه.
باشه برو حواسم هست
تا رفتم پاي قابلمه زنگ آيفون زده شد،رفتم گوشيو برداشتم و گفتم:
كيه؟
منم درو باز كن
خودمو متعجب نشون دادم و گفتم:
اااااااوا خانم بزرگ شمايين بفرماييد داخل
در خونه رو باز كردم و رفتم بدرقه، اااااااااااه ماي گاد خانم بزرگ با دو تا چمدون بزرگ و سنگين كه رانندش داشت براش مياورد،يعني مي خواد زياد بمونه؟؟؟!!!
سارا خنگ شديا آخه با اين چمدونا براي دو روز مي مونه!
با غرور همشگيش قدم بر مي داشت وقتي نزديكم شد گفتم:
سلام خانم بزرگ،خوش آمدين
سلام
راننده بدخت هم رو به من گفت:
خانم چمدونا رو كجا بزارم؟
راهنماييش كردم به سمت اتاقي كه آمادش كرده بودم.
خانم بزرگ نشست ، منم بلند داد زدم:
طوبي ،طوبي
طوبي هم از طبقه بالا تند اومد و گفت:
بله خانم
ما از امروز يه مهمون ويژه داريم دلم مي خواد كمال احترامو بهش بزاري و الان هم از خانم پذيرايي مي كني
طوبي رو به خانم بزرگ گفت:
سلام خانم،خوش آمدين
خانم بزرگ هم فقط سرشو براش تكون داد.
طوبي خيلي سريع از اژدهاي دو سر پذيرايي كرد.
وقتي كه اژدها خوب تغذيه شد از جاش بلند شد منم به تبع بلند شدم و به سمت اتاقش راهنماييش كردم.
از طرف علي اس داشتم بازش كردم:
ما بايد جلوي خانم بزرگ اداي زوج عاشق رو در بياريم پس لطفا سوتي نده
جوابشو ندادم،ااااااااااااااااااه آخه خانم كوچيك من از دست كاراي تو چيكار كنم؟!
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــزنگ در زده شد،دستي به لباسم كشيدم و رفتم استقبال مثلا شوهرم.
درو باز كردم وبا لبخند گفتم:
سلااااااااااااااااااام عزيزم،خسته نباشي...
سلام خانومي،ممنون تو هو خسته نباشي عزيزم
بعدم گونمو بوسيد و اومد داخل و با ديدن خانم بزرگ مثلا تعجب كرد و گفت:
اااااااااااااا سلام خانم بزرگ
عليك سلام
اومد و نشست روي مبل منم مثل همسرهاي وظيفه شناس يه فنجون چاي با شيريني و قند جلوش گذاشتم اونم با لبخند گفت:
ممنون خانمم
خواهش مي كنم عزيزم،بخور كه خستگيت در بياد
شام هم از روي اون چيزي كه طوبي نوشته بود قرمه سبزي درست كردم با اينكه حدس مي زدم براي اولين بار گند خواهم زد ولي واقعا خوشمزه شده بود و قيافه ي خانم بزرگ و علي نشون مي داد كه گل كاشتم كه البته علي جلوي خانم بزرگ كلي تشكر و به به و چه چه كرد...
آخر شب به خانم بزرگ شب به خير گفتم و رفتم مسواك زدم و به عادت هميشگيم لباسمو با لباس خواب كوتاه قرمز رنگم عوض كردم,بدون لباس خواب خوابم نمي برد.
روي تخت دراز كشيدم كه علي وارد اتاق شد و چشمش به من خورد آب دهنشو به سختي قورت داد و چشماشو به زور از من گرفت وتي شرتشو با يه ركابي مردونه سفيد عوض كرد و اومد اول چراغو خاموش كرد و اون طرف تخت دراز كشيد،داشت خوابم مي برد كه يه دفه گفت:
مي خواي با اين طرز لباس پوشيدنت منو تحريك كني؟ مثه اينكه اون شب خيلي بهت خوش گذشته ولي جهت اطلاع بايد بگم من اصلا تحريك نمي شم و طرفت نميام اون شبم خودت اومدي طرفم
اول يه پوزخند صداداري زدم و گفتم:
اون شب فرق مي كرد من مست بودم و حالم دست خودم نبود حتي اگه اورانگوتان هم جاي تو بود بازم همون رفتارو باهاش داشتم پس لطفا به خودت نگير بعدم من عادت دارم موقع خواب لباس خوابمو بپوشم در ضمن من به راحتي تو رو مي تونم تحريك كنم و به طرف خودم بكشونم فقط تا حالا خودم نخواستم
هه فك كردي عمرررررررررررررررا
شرط مي بنديم
شرط بندي در اسلام حرومه
بگو كم آوردي ديگه چرا بهونه مياري؟!
من عمرا كم بيارم
پس شرط ببنديم؟
يه خرده مكث كرد و گفت:
خيلي خب قبوله...فقط سر چي شرطو ببنديم؟
هر كي شرطو باخت بايد هر چي طرف مقابل گفت رو انجام بده
مشكلي نيست
پس شب خوش
شب تو هم خوش
آلارم گوشيمو تنظيم كردم كه راس ساعت 6:30 از خواب بيدار بشم آخه خانم بزرگ روي سحرخيزي حساسه اييييييييي خانم بزرگ لعنت به تو!!!!!!!!!!
صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب نازم بيدار شدم اي هيولاي دوسر بميري از شرت راحت شم،لباسمو با تي شرت و شلوارك صورتي عوض كردم و رفتم تو آشپزخونه و يه صبحونه مفصل درست كردم.
اول رفتم بالا سر علي و تكونش دادم ديدم نخير بيدار نميشه سرمو بردم نزديك گوشش و آروم گفتم:
علي نمي خواي بيدار شي؟

براي اولين بار بود كه به اسم كوچيك صداش مي زدم،يه حس عجيبي داشتم...

يه دفه چشاشو باز كرد و گفت:
تو منو صدا زدي؟
آره خب بيدار نمي شدي
ساعت چنده؟
يه ربع به هفت
واااااااااااااااي ديرم شد
سريع از جاش پريد و رفت دستشويي.
خندم گرفت بود پس بالاخره اين نظم دقيق و برنامه ريزي علي آقا شكست.
رفتم تو آشپزخونه كه خانم بزرگ وارد شد:
سلام خانم بزرگ،صبحتون به خير
سلام.صبح تو هم خوش
نشست پشت ميز و منم براش يه فنجون چاي ريختم بعد هم يه ليوان شير و يه ليوان آب پرتقال جلوش گذاشتم كه علي وارد شد...