رمان پسر ادم دختر حوا1

۸۳ بازديد
باز شروع شد روز از نو روزي از نو اي خدا كي ميشه جون منو بگيري راحتم كني
اخ اخ تنم درد ميكنه فكر كنم سرما خوردم
داشتم اه و ناله ميكردم كه صداي شهناز اومد


شهناز:پري پري پاشو دختر لنگ ظهره چه قدر ميخوابي تو بلند شو ديگه

از اتاق بيرون نرفتم از همون جا داد زدم مثل خودش
-:الان پا ميشم ميام

اه اه خسته شدم از بس غر زدنا و ناله نفرين شهنازو شنيدم خوب تو كه نميتوني منو تحمل كني غلط كردي منو از اون باباي عوضيم خريدي

همينجوي غر ميزدمو پاميشدم رو تختمو كشييدمو رفتم پايين ديستشويي
كارمو كه كردم رفتم اشپزخونه شهنازم اونجا بود
-:سلام صبح بخير

شهناز:عليك بهتره بگي ظهر بخير خانم

-:باشه بابا ظهر بخير


شهناز:ديشب كجا بودي؟

-:مهموني بودم

شهناز:مهموني كي بوده كه اينقدر دير اومدي؟

-:دوستاي محمد

شهناز:خوبه با اون بگرد پسر پولداري خواطرتم كه ميخواد ديگه چي ميخواي

-:اره هم پولدار هم دوسم داره اما اندازه موي سرش دوست دختر داره

شهناز:خوبه خوبه حالا انگار تو دوست
پسر نداري

-:خوب اره من دارم اما با همشون يه جا نيستم كه

شهناز:دختر با من كل كل نكن پول خونه تموم شده امشب بايد بري بتيغيشون

-:اي واي باز شروع شد

شهناز:وظيفته بايد بري پول بياري

-:ببينم شهناز حتما بايد پولا از اين راه در بياد؟؟

شهناز:نه ميتوني كار كني اما هر وقت پول ميخوام بايد بدي

با اين حرف شهناز خيلي خوش حال شدم ديگه نمخواست برم خودمو بمالم به اين پسرا براي چندرقاز

-:باشه پس من برم دنبال كار


شهناز:برو دختر جان

سريع رفتم بالا موهامو بالا بستم يه ارايشيم كردمو يه مانتو سفيد كوتاه پوشيدم شلوا قرمز شال قرمز كيف قرمز با كفش سفيد
خوب ديگه خوب شد اها عينكم يادم رفت
عينكمم برداشتمو رفتم پايين سويچ ماشين و بر داشتمو رفتم تو پاركينگ در و باز كردمو سوار ماشين قشنگ زانتيام شدمو د برو كه رفتيم ضبط و روشن كردم اهنگ 2afmو ملاني بود تا ته زياد كردم و شيشه هام پاين بود اها يادم اومد بايد زنگ ميزدم به تينا اونم ببرم با خودم گوشيمو برداشتمو با تك بوق جواب داد
-:سلام تي تي جون خودم

تينا:تي تي و زهر مار اسممو درست صدا كن به شعور

-:باشه تي تي جونم حاضر باش دارم ميام دنبالت

تينا:كجا به سلامتي بايد بريم ؟

-:دنبال كار

تينا:كاااااااار؟؟؟

-:اره ديگه مگه نگفتي از اينكه هر شب بغل كسي باشي خسته شدي؟

تينا:خوب اره ولي..

-:ولي بي ولي حاضر باش 30مين ديگه دم درتونم باي

تينا:باشه باي

بعد از اينكه قطع كردم دوباره اهنگ و زدم از اول و شروع كرد به خوندن

چقدر استرس داري آروم باش

بيخيال دنيا و قانوناش

يه سري مشكلات هنو بينمون هست

كه كنار ميام هردومون باش

ميدونم داري ازم آتو

ولي من دوست دارم فقط با تو

باشم و اين بهم آرامش ميده

وقتي شب ميزنم قدم با تو

نه نميزارم ترشه گونت

اما اخلاقاي بچه گونت

كنار ميام و با تو هستم

به كسي نميدم من جاتو اصلا

زندگي با تو خوبه زشت نيست

يه دختر شيك با موي مشكي

كه مسلما وقتي با مني توهم

بيشتر از همه توي چشمي

ديوونه اگه بري دلخوشي برام نميمونه

اينو بدون كه دوست دارم من ديوونه

هيچ كسي قدرتو مثل من نميدونه

من دوست دارم حتي غر زدناتو

دروغ گقتن و دور زدنا تو

چپ نگا كردن و زل زدناتو

آخه بيشتر از همه من خوشترم باتو

دوست دارم وقتي بيدار ميشم

با يه تلفن بدويي بياي پيشم

وقتي كه به تو شك ميكنم

تلفن تو ميگيرم سي بار بي شك

نميبينم من روتو اشكالي

تنها تويي كه واسم ارزش داري

نميخوام باشي با من اجباري

پس تو بگو كه رو من حس داري

وقتي نيستي نگران ميشم

خوشحالم از اينكه تو الان پيشم

هستي و همين برام بسه

بي تو حتي زندگي برام نحصه

ديوونه اگه بري دلخوشي برام نميمونه

اينو بدون كه دوست دارم من ديوونه

هيچ كسي قدرتو مثل من نميدونه

 

من باتو راحتم

عوض نميشه

باتو حالتم

با تو طاقتم زياده روت حساسم

با اينكه مثل زياد هست واسم

 ولي من فقط باتو سرگرم ميشم

پس هرجا رفتي برگرد پيشم

وقتي كه تو كنارم هستي

حتي مشغله فكريام كمتر ميشن

فك نكن كه نديد بديدم

ولي من هيچ جايي شبيه ت نديم

مطمئنا حضور تو برام

ميشه يه اتفاق جديد عزيزم

بدون اينو كه من تا تهش هستم

چيزي كم نميزارم واست اصلا

ميدونم كه توام دوستم داري و

دل نميكني خيلي راحت از من

ديوونه اگه بري دلخوشي برام نميمونه

اينو بدون كه دوست دارم من ديوونه

هيچ كسي قدرتو مثل من نميدونه

 


رمان فرزند من 4

۹۹ بازديد
  كلاس تموم شد داشتم وسايلام جمع ميكردم كه صداي مليسا دوباره بلند شد داشت با ناز با اق پسر خوشگله حرف ميزد منظورم اقاي كياني بود 
مليسا خيلي خوشگل بود با اشوهاي كه ميومد هيچ پسري هم دست رد به سينش نميزد 
مليسا: واي شما خيلي خوشگلي درست مثل هنرپيشه هاي هاليود ميمونيد 
كياني : ممنونم شما هم خيلي زيبا هستيد بعد دست مليسا رو گرفت بوسيد 
نه تنها من بلكه اون چند تا بچه ها كه تو كلاس بودن شوكه شدن 
مليسا كه انگار تو ابرا بود با ذوق بازو كياني گرفت گفت با يه فنجون قهوه چه طوري امير جون 
كياني : بدم نمياد
بدم از كلاس با هم رفتن بيرون
مهسا : اه اه ادم انقدر جلف 
من: من گفتم اين پسر مغرور به اين راحتي ها به كسي پا نميده با 2تا اشوه مليسا خر شد رفت

مهسا: همه مردا همينن فقط كافي 2تا عزيزم به هشون بگي همچين خر ميشن كه نگو 

اون يكي پسره قرباني(ارش)گفت سخت نگيريد دوستان امير كلا" همينجوري در مقابل زيباي نميتونه مقاومت كنه 
مخصوصا" به خاطر جذابيتي كه داره همه دخترا جذبش ميشن ميان طرفش
من : والاما جذابيت خاصي تو دوستتون نديديم منتظر نموندم جوابمو بده
بعدم با مهسا از كلاس اومدم بيرون 
جذابيتي تو ش نديدم از اول كلاس داشتم ميگفتم جذاب خوشگل خوبه نديد يه ساعت ميخش بودم
من : صبحون نخوردم بريم يه چي بگيريم بخوريم گرسنمه
رفتيم تو تريا دانشكا نشستيم پشت ميز تريا زياد شلوغ نبود تكو تك بچه ها هم بودن 
كياني هم پشت ميز بود مليسا هم تغريبا" تو بغل كياني ولو بود 
2تا ميز با ما فاصله داشت 
من : مهسا برو 2تا شيركاكاو با كيك بگير بيا بخوريم 
مهسا: تو گرسنته خودت برو بگير بيا 
من : جون من اذيت نكن برو ديگه 
مهسا : گشاديا
پاشد رفت داشتم با گوشيم شماره بهارو ميگرفتم ببينم كجاست چرا نيومد 
ديدم ارش هم اومد پيش مليسا كياني نشست صداشو ميشنيدم ولي محل ندادم 
تصداي بهار اومد 
الو 
من: سلام كجاي چرا نيومدي 
بهار : دارم ميام خواب موندم 
[ من : باشه منتظرم ما تو تريا هيم بيا اينجا نزديكي 
بهار: يه ربع ديگه انجام
من : ميبينمت
گوشي قطع كردم مهسا هم امد يكي از شير كاكاو ها رو ورداشتم با كيك شروع كردم به خوردن 
مهسا هم شروع كرد 
من : سرت خوب شد 
مهسا: اره
من : يه جيزيت هستا 
مهس : شروع نكن دوباره 
داشتم نگاش ميكردم خوشگل بود خيلي 
چشماي عسلي خوش رنگي داشت ابروهاي هشتي بود فقط يه ذره تميزش كرده بود 
بينيشم پارسال عمل كرده بود سر بالا بود به صورتش ميومد پوستشم مثل من برنز بود قدشم هم قد من بود معلوم بود از يه چي ناراحته هروقت غمگين بود عسلي چشماش تيره ميشود


ميخ مهسا بودم كه مهسا گفت بهار امد برگشتم عقب ديدمش چرا اينجوري بود گردنش كج بود رنگشم پريده بود ] بهار:سلام خوبيد 
من : سلام چته چرا قيافت اينجوري 
بهار : گردنم خشك شده درد ميكنه
مهسا: ديشب بد خوابيدي 
بهار : ديشب رو كاناپه خوابيدم كمر گردنم داغونه
من: مگه تخت نداري كه رو كاناپه خوابيدي
بهار: ديشب نامزد بيتا اونجا بود بهرام با نامزدش من بدبختم مونده بودم بي اتاق رفتم تو اتاق مامان بابام بخوابم كه بابام پرتم كرد از اتاق بيرون
با خنده گفتم خوب حق دارن ميخواستي با اين لنگ دارازت بري وسط مامان بابات بخوابي
بهار : حالا اون وسطم نه يه گوشي از تختو بهم ميدادن بسم بود
من موندم 200متر خونه بايد 3تا اتاق خواب داشته باشه 
مهسا: حالا نمي خواد حرص بخوري چنوقت ديگه بيتا و بهرام ميرن سر زندگيشون تو ميموني 2 تا اتاق خواب
بهار: من كه بعيد ميدونم اينا حالا حالا ها برن سر زندگيشون بيتا و محمد كه جاي خواب دارن يا محمد خونه ما يا بيتا خونه محمدينا شام ناهارشونم كه مجاني 
مگه مرض دارن بران سر خونه زندگيشون پول اب برق گاز اجاره خونه بدن 
بهرام و نازنين هم همينجور 
من موندم اين وسط اگه منم نامزد داشتم كجا ميخواستم بخوابونمش
من : تو نامزد رو پيدا كن جاي خوابوندش با من
بهار : واقعا" جاي خواب بهم ميدي
مهسا : خبري كه لنگ جاي خوابي
بهار: نه بابا قحطي پسر امده
من: بيا زن رامين ما شد 
احساس كردم رنگ مهسا پريد به بهار نگاه كردم اونم حواسش به بهار بود
اروم به لبخوني گفت چشه 
منم شونه انداختم بالا بهار : اروم يه چشمك بهم زد
بهار : ميگيره منو
من: از خداشم باشه كي بهتر از تو فقط بيش از حد غيرتي ها 
بهار: باشه بزار فكرا مو بكونم بهت خبر ميدم 
مهسا : با اخم رو به بهار گفت چي انقدر لنگ شوهري كه ميخواي خودت بري خواستگاري با صداي بلند ميگفت كه ميز بغلي ما كه اون دوتا ارش و كياني مليسا بودن برگشتن طرف ما
بعدم وسايلش ورداشتو رفت 
منو بهارم با بهت داشتيم نگاش ميكرديم 
بهار به خودش امد گفت اين چش بود ما كه شوخي كرديم
من : تو به من چشمك زدي به مهسا كه نديد فكر كرد ما جدي بوديم 
مليسا از همن سر جاش بلند رو به بهار گفت : چيه بهار ميخواي بري خواستگاري حالا طرف كي هست 
بهارم خيلي خونسرد برگشت طرف مليسا گفت : يه ادم حسابي كه با يزره ناز كردن 2تا دوستتدارن گفتن خر نشه سريع بياد طرفت
مليسا: حتما" جذابيتي تو چهرت و حركاتت نميبينه كه جذبت نميشه 
بهار: اخه من اگه بخوام مثل تو رفتار كنم سريع جذبم ميشه 2روز بعدم ولم ميكنه
مليسا هم خفه شد روشو برگردوند 
بهار : بدم مياد از اين دختر اون 2تا رو از كجا پيدا كرد سنشون بالاست
براش تعريف كردم كه قرار استاد بشن اي ترم با ما كلاس تخصصي دارن اره فكر كنم 32 و33 سالشون باشه 
بهار: تيكه اخر كيك داشتم ميزاشت تو دهنم بهار ازم گرفت گذاشت دهنش بعدم گفت : پاشو بريم ببينم اين مهسا چشه
كولم ور داشتم به بهار گفتم وايسا من يه اب معدني بگيرم بريم رفتم يه اب معدني گرفتم با بهار رفتم 
مهسا تئو كلاس نشسته بود داشت ورق زير داستش خط خطي ميكرد بهار زد پس گردنش گفت چته پاچه ميگيري 
مهسا : ولم كن بهار حوصله ندارم
خلاصه هر كاري كرديم نتونستيم از زير زبونش بكشيم كه چشه
كلاس زبانمون هم تموم شد داشتيم از دانشگاه ميرفتيم بيرون مليسا بلند گفت بچه ها خداحافظ امير منتظرم مونده تا منو برسونه امروز ماشين نيووردم 
جالب اينجا بود هيچكي جوابشو نداد فط اناهيتا هم كه لنگه خودش بود گفت منم ميشه برسوني مليسا جون 
مليسا اره عزيزم ارشم هست بيا بريم 
رفتيم بيرون كه امير ارش به يه تويتا كمري خوشگل سفيد تكيه داده بودن
گفتم خاك تو سرشون كنم اينا ميخوان استاد بشن 
بهار بيا بريم جوش نزن به ما چه 
داشتيم ميرفتيم كه ماشين رامين ديدم كه پشت ماشين امير پارك كرد يه سوزوكي مشكي داشت از ماشين پياده شد عينك خوشگلشم زد بالا سرش به بهار مهسا گفتم رامين امده بيايد بريم 
بهار بيخيال گفت بريم ولي مهسا با رنگ پريده گفت من نميام خودم ميرم تا امدم بگم بيا ميرسونيمت ديدم دويد رفت 
بهار : اين چرا اين جوري كرد
من : نميدونم با بهار رفتيم پيش رامين 
سلام بر رامين عزيزم 
رامين : سلام اومد جلو مقنعم كه داشت از سرم ميوفتادو كشيد جلو گفت اين چه وضع مقنعه سر كردن وسط خيابون 
گفتم گير نده رامين چي شد امدي اينجا دنبال من
رامين : مامان گفت چنوقت تيومدي دلش برا ت تنگ شدن 
گفتم الهي قربونش برم منم دلم براش تنگ شده
بهار: سلام منم هستما خوبيد اقا رامين 
رامين : ممنونم مرسي شما خوبيد
بهار : ممنونم
من : بابا ميدونه 
رامين اره مامان بهش زنگ زده 
به بهار گفتم بيا بريم 
گفت نه ديگه خونه مامان بزرگت كه به خونه ما نميخوره خودم ميرم
رامين : بايد باران ببرم خون تا وسايلش ور داره شما رو هم ميرسونيم
با بهار سوار شديم لحظه اخر مليسا رو ديدم وايساده بود داشت ما رو نگاه ميكرد
چشم از ش گرفتم رامينم گاز ماشين گرفت رفت


ادامه دارد



رمان پسر ادم دختر حوا

۷۹ بازديد

موضوع:اجتماعي.طنزو...
مخاطب:نوجوون.جوون.بزرگسال.پير



مقدمه:

مث خوابي
مث آغوش يه مادر
مث لبخند پدر
مث سيب سرخ حوّا
مث شيريني خرما
مث ماهي توي دريا
عاشق و خوش و رها
بگو بارون به
تو رفته
يا تو بارون شدي آروم
مث باروني قشنگي
بشور اين غم ها رو از روم
ميخوام آهوي چشات شم
ميخوام عاشقم شي كم كم
ميخوام از چشام بخوني
دوست دارم باهام بموني

خلاصه:


از كجا بگم!!از چي بگم!!چي ميخواي از زندگيم بدوني؟؟از اين زندگي نكبتيم چي بگم؟؟اره بزار بگم شايد يكم خالي بشم
منم مثل دختراي ديگه پاك و معصوم بودم مگه ميشه وقتي دنيا اومدم گناهكار باشم
منم ادمم مگه چه قدر تحمل دارم
من يه دختر بودم اما به لطف پدرم ازم گرفتن همچيمو گرفتن حتي دختر بودنمو
10سالم بود مامانم براي اعتياد پدرم طلاق گرفت و رفت حتي به منم نگاه نكرد بگه دخترمه بزار مواظبش باشم اما نگفت و رفت
14سالم شد عقلم بيشتر ميرسيد كه بابام منو به خواطره مواد به يه زن هرزه فروخت زندگيم نكبتي بود نكبتي تر شد بايد ميرفتم خودمو حراج ميزاشتم مني كه اهل اينكارا نبودم شدم ادم بده داستان با خودفروشي پول به دست مياوردم و پولشو به اون زنيكه ميديدم و...


رمان فرزند من 3

۹۷ بازديد
با حس كردن يه چي تو دماخ خوشگلم چشمامو باز كردم كه 2تا تيله عسلي رنگ كه شيطون زل زده به من ديدم نامردي كردم يه دونه از اون عتصه هاي خوشگلم زدم كه هرچي اب دهن بود ريخت تو صورتشش 
با جيق پريد عقب شروع كرد به فحش دادن 
الهي رو تخت بشورند الهي جون مرگ بشي الهي يه شوهر كچل چاق گيرد بياد
من : خفه بابا كي تو رو راه داده اول صبح اينجا
مهسا همينجوريكه داشت ميرفت دستشوي صورتش بشوره گفت اول صبح ساعت 2 بعد از ظهر 


واي كلاسم چنان از تخت پريدم پايين كه پام گرفت به صندلي با كله پرت شد وسط اتاق پامو گرفته بودم با جيغ به ميز و صندلي فحش ميدادم واي خدا اين صندلي پايين تخت من چيكار ميكنه يادم امد ديشب اوردم اينجا تا بابا موهامو سشوهار بكشه اتاق به اين بزرگي يه دونه پيريز برق داره. با صداي خنده صورتمو اونور كردم مهسا رو ديدم كه تكيه داده به در دشتشوي داره هر هر ميخند ه دنبال يه چي ميگشتم بكوبم تو سر اين بشر كه لنگه دمپايمو ديدم دولا شدم ورداشتمش پرت كنم تو صورت مسخرش تا امدم پرت كنم جا خالي داد همون موقع هم بابا در اتاق باز كرد كه دمپاي من محكم خورد تو صورت بابا 
بابا: اخخخخخخخخخخخ دماغم
اروم از جا م بلند شدم پام خيلي درد گرفت ولي نه انقدر 
بابا: تو از ديشب تا حالا قصد جون منو كردي اره
من: نه فدات شم ميخواستم بزنم تو سر اين شلغم جا خالي داد بابا : ساعت 8ونيم مگه امروز كلاس نداري اندفه احتشام بندازتت بيرون نميام باهاش حرف بزنم با تعجب گفتم 8ونيم تازه دوزاريم افتاد حمله كردم طرف مهسا كه با جيغ دويد پشت بابا 
بميري مهسابابا برو حاظر شو امروز دانشگاه كلاس دارم خودم ميبرمتون 
بعدم با مهسا رفت پايين
تازه نگام به ساعت افتاد واي مهسا منو ميكشمت من ساعت 9نيم كلاس دارم اونم با احتشام يه سگي كه نگو 3 بار تا حالا به خاطر دير رفتنم سر كلاس بيرونم كرد ه كه انم به لطف بابا درست شده 
تازه ياد مهسا افتادم با مهسا از اول راهنماي دوستم خيلي دوستش دارم دختر خيلي مهربون شيطوني ولي بعضي وقتها واقعا" رو اعصابم كه ميخوانم كلش بكنم روبرو خونه ما خونشون البته خونه ما 2طبقه ويلاي ولي خانه اونه اپارتمان اونم مثل من تك فرزند مامانشم فرهنگي تو دبيرستان دبير زبان مون اونموقع ها هميشه منو مهسا از كلاس بيرون بوديم خداي مامانش خيلي مهربونه تو كلاس يه خورده جذبه ميگرفت كه براي منو مهسا كار ساز نبود اونم راحت پرتمون ميكرد بيرون خداروشكر جفتمون تافل زبان داشتيم وگر نه حالا حالاها بايد زبان پاس ميكرديم بود باباشم تو شركت نفت كار ميكنه خانواده خيلي خوبيند بابا با باباش چند ساله دوسته با صداي داد بابا از فكر امد بيرون 
باراننننننن حاضر شدي.. دير شداوه اوه دير شود پاشدم سريع رفتم تو دستشوي يه مسواك زدم صورتم با صابون شستم ديشب انقدر بابا منو راه برد مثلا" ميخواستيم يه ذرره قدم بزنيم تا اون بالا دربند منو پياده برد كه كمر پام داغون شد هرچي بهش ميگفتم پام درد گرفت ميگفت جوني بايد راه بياي من همسن تو بودم كله شهر تهران پياده ميرفتم ميومدم
خلاصه انقدر راه رفتيم كه تا نشستم تو ماشين كتونيامو در اورد خوابيدم بابا اورده بودم تو اتاق 
تمام اريشم ريخته بود تو صورتم تند تند شستم اومدم بيرون شلوار سفيد ديشبيم كه پام بود خوب بود فقط يه مانتو راسته بلند سورمه اي پوشيدم رفتم جلو اينه يه كرم ضد افتاب زدم يه مداد سورمه ايم كشدم تو چشمم يه برق لب صورتي هم زدم موهام همرو بالا سرم جمع كردم چشمام كشيده تر شد مقنعه سرمه ايم پوشيدم كلوله سفيدم از تو كمد در اوردم جزوهام با جا مداديم يه خورده خرتو پرت ريختم توش حالا جورابام كو همه جا رو گشتم نبود كه نبود اهان زير تخته پيدا شد پام كردم دويدم پايين رفتم تو اشپز خونه 
سلام به خاتون گله خودم 
خاتون سلام ساعت خواب
من : بابا . مهسا كوشن 
دير كردي رفتن تو حياط 
خيله خوب خداحافظ من رفتم 
خاتون : صبحونه 
گفتم نميخوام ديرم شده يه لقمه گرفت طرفم گرفتم لپ تپلش بوس كردم رفتم تو حيات جفتشون عصبي تو ماشين بودن اوه مهسا خانوم پرو جلو هم نشسته رفتم در عقب باز كردم نشستم گفتم بزن بريم كه دير شد يه ساعت منو علاف خودتون كرديد بابا عصبي برگشت طرف من ما علافت كرديم 
هيچي نگفتم بابا هم ماشين روشن كرد راه افتاد مهسا خانومم كه لال شده بود 
من :مهسا خانوم ماشين بابات جلو نشستي 
مهسا :عمو اردلان با بابام جفتشون برام يكين ميخواستي زودتر بياي جلو بشيني
بچه پرو


[SIZE="4"]بابا در دانشگاه ما رو پياده كرد خودشم رفت تا ماشين پارك كنه منو مهسا ترم دومي دانشگاه عمرانيم دانشگاه ما دو تا ساختمان كنار هم دانشگاه پزشكي كه بابا 3روز در هفته انجا تدريس ميكنه ساختمان كناريش هم دانشگاه مهندسي كه منو مهسا اونجا درس ميخونيم 
نميدونم اين مهسا چش شده صبح خيلي سرحال بود ولي الان خيلي پكر نارحت
زدن به بازوش هي كجاي چته 
مهسا: هيچي بابا سرم درد ميكنه
من: غلط كردي صبح كه خوب بودي 
مهسا : هيچي نيست بيا بريم الان احتشام مياد 
منم ديگه هيچي نگفتم رفتيم تو كلاس ميز اخر نشستيم
بيشتر بچهها امده بودن ولي هرچي گشتم بهار نبود 
به مهسا گفتم بهار نيستش جواب نداد برگشتم طرفش ديدم سرش گذاشته رو ميز حتما"سرش خيلي درد ميكن 
زياد با بچهاي دانشگاه جور نبودم فقط با بهار صميمي شدم اونم چون خيلي مهربون بود 
با پسرا كه اصلا" يه اخلاقي كه داشتم اصلا" نميتونست با جنس مذكر خوب ارتباط بر قرار كنم وقتي ميان طرفم همچين سگ ميشم كه نگو پسرا دانشگاهم منو ميشناسن طرفم نميان معتقد ن[ كه خودم ميگيرم ولي اصلا" اينجوري نيست من بجز بابا و رامين عموم با هيچ مذكر ارتباط نبودم حتي رامين كه بعضي وفتا كه ميرم خونش اگه دوستاش بيان من بايد برم تو اتاق تا اونا برن كلا" بيش از حد غيرتي خدا به داد زنش برسه رامين 32 سالش مهندس كامپيوتر يه شركت كامپيوتري هم داره 
با ورود استاد از فكر امدم بيرون 
احتشام با 2تا پسر امد تو كلاس اونم چه پسراي يچيزي بودن كه نگو خيلي خوشگل هيكلي بودن 
استاد سلام 
ما هم سلام كرديم 
استاد : خوب بچها اين دوستان اين ترم مهمان ما هستن خودشون هم فوق ليسانس عمرا ن دارن ولي براي تكميل كردن دوره اموزشي استادياري و براي ياداوري دروس كه اگر موفق بشن ترم ديگه از استادهاي همين دانشگاه ميشن رفت طرف اون پسر خوشتيپ البته هر 2تاشون خوشتيپن ولي اين يكي خيلي قشنگ تر هيكلي تر بود و صد البته مغرور 
استاد ا:خوب ايششون اقاي امير كياني هستن رفت طرف اونيكي ايشون هم اقاي ارش قرباني هستن
بچهها : خوشبختيم
اون دوتا هم اومدن ميز اخر يعني اون طرف ما نشستن
مهسا خانم هم قصد بيدار شدن نداره بهارم نيومده امروز منم حوصلم سر رفته انقدر بيكار نشستم 
استاد خوب اماده ايد براي امتحان اي واي امتحان منم هيچي نخوندم البته وقت نكردم كه بخونم ولي اميدوارم يه چيزاي از قبل بلد باشم 
استاد : 10 دقيقه وقت داريد براي مرور كردن 
سريع كتاب در اوردم شروع كردم به خوندن استاد همينجوري داشت قدم ميزد كه رسيد سر ميز ما به مهسا كه سرش رو ميز بود گفت شما كامل درس بلدي خانوم ملكي مهسا اروم سرش از رو ميز ورداشت گفت بلدم استاد اين كه خواب بود يه نگاه به چشماش كردم قرمز قرمز بود معلوم بود گريه كرد 
استاد : حالتون خوب خانوم ملكي 
مهسا : بله استاد


 وقتي استاد رفت اروم بهش گفتم چته انقدر سرت درد ميكنه كه گريه كردي 

برگشت نگام كرد گفت من گريه نكردم فقط يه كم سرم درد ميكنه
من: مطمعني
بدون اين كه نگام كنه گفت اره 
منم هيچي نگفتم رفتم بقيه درسم خوندم .
استاد : كافي شروع كرد به بخش كردن برگه ها
سوالها زياد سخت نبود ولي همشو يادم نبود انهاي كه بلند بودم حل كردم فكر كنم 16 17 بگيرم همينجوري داشتم مگس ميپروندم كه نگام افتاد به اون پسر خيلي خوشگل بود من هيچ پسري به خوشگلي رامين و خوشتيپيش قبول نداشتم ولي اين پسر يه چيز ديگه بود فكر كنم 190 قدش باشه كل هيكل من يكي از بازوهاشه يه شلوار كتون مشكيبا يه پيراهن جذب سورمه اي تنش بود من داشتن نيم رخش اناليز ميكردم صورتش ته ريش خوشگلي داشت بينيشم از نيم رخش عالي بود فقط تو كشف رنگ چشاش بودم كه سرش پايين بود معلوم نبود هنوز داشتم نگاش ميكرد كه برگشت نگاش بهم افتاد اهان فهميدم عسلي روشن بود هنوز داشتم نگاش ميكردم كه يه پوزخند بهم زد بعدم روش برگردوند منم مهلش ندادم همن موقع هم استا د برگه ها رو جمع كرد برگشت طرف مهسا چطور بود 
مهسا :بد نبود 
مهساخانوم معلوم تو چته تو كه صبح خوب بودي 
هيچي بابا گفتم كه سرم درد ميكنه
استاد : پارسا كافي ميخوام درس شروع كنم
منم عينك كاچوي مشكيم زدم به چشم چشما يكم دور بينش ضعيف بود عينكم خيلي دوستش دارم خيلي به صورتم ميمومد داشتم درس گوش ميدام كه سنگيني نگاهي رو خودم حس كردم ولي هرچي گشتم كسي پيدا نكردم
بيخيال شدم بقيه درس گوش دادم خيلي نقشه كشيدن دوست داشتم هرچند از استادش بيزارم ولي درسش دوست دارم تو نخ درس بودم تا اينكه استاد خسته نباشي گفت اخ گردنم خوش شد 
مهسا : باران بهار كوش نيومده 
گفتم خسته نباشي ميزاشتي كلاس تموم ميشد بعد ميگفتي 
مهسا : ولم كن حوصله ندارم
با صداي مليسا برگشتيم طرفش داشت با اشوه با اون اقا خوشتيپه حرف ميزد اسمش چي بود اهان كياني
مهسا : اين 2تا كين 
برگشت چپ چپ نگاش كردم نيم ساعت استاد داشت چي ميگفت
مهسا: ولم كن 
پريدم وسط حرفش سرم درد ميكنه بابا
با خنده گفت مرض ديونه
.
.
.
.
.
ادامه دارد


رمان فرزند من 2

۱۲۲ بازديد
باران

سلاممممممممممممممممممممممم من امدم اهل خانه كسي خونه نيست باران خانوم امده ها  نخير خبري نيست هچ صدايم كه نيست داشتم از پلها ميرفتم بالا كي يكي از پشت كبوند تو سرم مطمعنم ملاقه بود همينجوري كه سرم گرفته بودم برگشتم ديدم بله خاتون خانوم 

همينجوري اعصباني زل زده بود بهم  داشتم سرم ميماليدم كه غريد ذليل مرده من از دست تو بابات چي بكشم ها ن چندبار بگم با اون كفشاي نجستتون نيايد تو خونه من تو اين خانه نماز ميخونم

همنجوري نشستم رو پله گفتم خاتون تو تو اتاقت نماز ميخوني چيكار اين جاها داري  باز سرمو داغون كردي دفعه چندم با ملاقه ميكوبي تو اين سر بدبخت من گفت نخيرم من همجاي اين خانه نماز ميخونم  ميخوام تبرك بشه 

همينجوري با دهن باز گفتم مگه امامزادست تبرك بشه 

عصبي دوباره غريد چشاتو در ميارم يكبار ديگه با 

اون كفشا بياي تو خونه حريف اون بابات نميشم حريف تو كه ميشم 

بعد پشتشو كرد رفت

خاتون مثلا خدمت كار اين خونه بود ولي بيشتر از من و بابا م تو اين خونه صاحبخونه بود خيلي دوستش دارم 

حق مادري به گردنم داره وقتي من به دنيا امدم مامان بزرگم مادر پدريم از خونه خودش فرستادش اينجا كلا براي همون عزيزمخصوصا  براي


بابام             با اينكه 60 سالسش از من سرحالتر

ولي هنوز نتونسته منو بابام ادم كنه كه با كفش نيام تو خونه

باشودم برم بالا كه دوباره يه دمپاي خور تو كمرم اييييييييييييي  

بعد صداي خاتون امد اون كفشاي نجس دار تند كتونيهام از پام در اوردم از همون پلها انداختم پايين تا امد انيكي دمپاي شو بنداز بهم دويدم بالا تو اتاقم فقط صداي شلخته گفتشون شنيدم  

همونجوري با لباس افتادم رو تخت واي خدا جون مردم انقدر منتظر تاكسي موندم اگر بتونم بابا رو راضي كنم يه ماشين برام بخر خيلي خوب ميشه اگه راضي بشه تواين فكر بودم كه بابا رو چه جوري راضي كنم كه چشمام گرم شد نفهميدم كي خوابم برد

با احساس گشنگي از خواب بلند شدم همينجوري گيج داشتم چشمامو ميماليدم  نگاهي به خودم كردم من كه با مانتو مقنعه خوابم برد ه بود بعدشم من دمر و كج رو تخت بود م حالا كه صاف خوابيدم سرمم روي متكا پتو هم روم بود مانتو مغنعهم تنم نبود ولي شلوار جينم پام بود جورابام  پام نبود 

پس بابا امده پاشدم حوله حموم ورداشتم برم يه دوش بگيرم يه نگاه به ساعت كردم ساعت 9 شب بودم چقدر خوابيدم فكر كنم يه 6ساعتي خوابيده بودم تازه يادم افتاد ناهارم نخوردم رفتم تو حموم اب باز كردم تا وان پر بشه لباسامو در اوردم رفتم جلو اين واي خدا چشمام چه پفي كرده خيره شدم به خودم تو اين ايينه من موندم چشماي مشكي من به كي رفته مامانم كه چشماش سبز تيره بود بابام كه چشماش سرمه اي بود ولي من چشمام مشكي مشكي بقول رامين سگي سگي ابروهامم هشتي بود كه يخورده كوتاش كرده بودم برده بودم بالا ولي نه زياد ولي پوستم مثل بابام برنزه بود دماغم معمولي بود به صورتم ميمدو لبهام خيلي قشنگ بود تنها چيزي تو صورتم بود كه خيلي دوستش داشتم قلوه قلوه بود كه با چال گونم خيلي قشنگ ميشد البته وقتي ميخنديدم موهام كه تا كمرم فر فر بود اگه بش ميرسيدم خيلي قشنگ ميشد قدم بلند بود ولي نه زياد ازاز جلو اينه رفتم كنار وانم پر شده بود پريدم توش هيچي به اندازه داراز كشيدن تو وان پر اب حالم جا نمياره يه يه ربعي تو وان دراز بودم كه از گرسنگي حالم داشت به هم ميخورد زود دوش گرفتم امدم بيرم سريعي يه تاپ شلوارك پوشيد با همون موهاي خيس رفتم پايين 

بابا با يه ركابي جلو تلوزيون رو مبل نشسته بود اروم رفتم از پشت دست انداختم دور گردنشت يه ماچ محكم از لپش گرفتم اروم دستم گرفت نشودم رو پاش اروم گونم بوسيد  باز كه با موهاي خيسي سلام باباي دارم از گرسنگي ميميرم حال نداشتم بابا:منم شام نخردم منتظرت بود از رو پاش بلند شدم دستش گرفتم گفتيم بيا بيبينم خاتون چيكار كرده

بابا :خاتون 1ساعت پيش قرصش خورد خوابيد 

رفتم تو اشپز خانه بوي خورشت كرفس پيچيده بود  دلم ضعف رفت بابا داشت از كابينت بشقابا رو در مياورد منم ديس ازش گرفتم برنج كشيدم يه كاسه خورشت گذاشتم رو ميز بابا هم سالاد كاهو اب گذاشت رو ميز يه صندلي هم براي من كشيذد يه دونه هم براي خودش بشقاب منو گرفت برنج ريخت روش گفتم بسه اروم شروع كرديم به خوردن همينجوري كه داشتيم غذا ميخورديم گفتم من روزاي كه دانشگاه كلاس دارم پدرم در مياد تا بيام خونه تاكسي ها هم انقدر دير ميان كه نگو ديگه جنازم ميرسه خونه بابا هم گفت  ميخواي برات سرويس بگيرم از حولم گفتم نههههههههههههههه مگه بچه مدرسه ايم 

بابا: پس چي من كه نميتونم ببرم بيارتم همينجوريش به كاراي بيمارستام و مطب نميرسم

من: نه  ولي اگه  اگه 

بابا: اگه چي برات ماشين بخرم

من: نيشم تا بنا گوش باز شد با همون لبخند كلم تكون دادم

بابا: خنديد گفت عمرا من براي تو ماشين بخرم شده باشه از بيمارستان مطب استفعا ميدم  تورو ميبرم ميارم ولي براي تو ماشين نميخرم  بعذم با اخم  گفت هنوز تصادف 2ساله پيشت يادم  اون پلاتين توي پات و يادم فكر اين كه ماشين برات بخرم از سرت بيرون كن نميخوام با دستهاي خودم بزارمت سينه قبرستون

من: اون يه اتفاق بود چنان نگاهي بهم كرد از ماشين خريد ن كه هيچي از شام خوردنم ميخواستم منصرف بشم ديگه تا اخر غذامون هيچي نگفتم بابا خيلي شوخ مهربون بود ولي اگه عصبي ميشد ديگه هيچي جلو دارش نبود وقتي هم ميگفت نه يعني نه حقم داشت تصادفي كه من 2سال پيش كردم همين كه زندم خودش كلي  ادامه داره 

شاممون كه تموم شده بابا رفت تو من هم ظرفها رو گذاشتم تو ماشين تا بشوره بقيه غذاهارو هم گذاشتم تو يخچال يه دستمال به ميز كشيدم كه خاتون  صبح دوباره غورغور نكن 

2تا چاي ريختم رفتم كنار بابا رو مبل نشستم بابا داشت مستند ميديد 

يه چاي دادم دست بابا كه گفت اگه خوابت نمياد بريم دربند  

با كله قبول كردم همونجوري چاي داغ داغ خوردم كه زبونم سوخت اخم بلند شد 

بابا: اروم تر دربند بسته نميشه 

خنديدم گفته امديمو بسته شد چيكار كنيم

من رفتم حاضر بشم

امدم بالا تو اتاقم رفتم سر كمد يه شلوار جين سفيد جذبمو از كمد ورداشتم پرت كرد رو تخت مانتو  كوتاه نخي سفيدم ورداشتم خيلي دوستش داشتم البته بيشتر به بلوز ميخورد تا مانتو رامين برام از تركيه اورده بود ازاد بود تو تنم نه گشاد بود نه تنگ خوشگل بود شال قرمزم در اوردم رفتم جلو اينه كه يه صفاي به خودم بدم كه دادم در امد از حموم اومدم موهام سشوهار نكرده بودم همه پيچيده بود به هم عين امزنيا شده بودم سشوهارم با برس ورداشتم  از اتاق زدم بيرون بابا داشت ميومد بالا 

سشوهار   برس دادم كه موهام درست كنه گفت برو تو اتاقت مسواك بزنم ميام  بابا امومد اروم اروم شروع كرد به سشوهار كشيدن داشت خوابم ميبرد    هميشه هركي كه به موهام دست ميزدم خوابم مي برد سشوهار خاموش كرد  گفت خوابت برد ميخوايم نريم چنان از جا پريدم    كه صندلي از پشت افتاد رو پاش كلمم  محكم خورد به فكش نميدوست كدوم بگيره از يه طرف پاش از يه طرف فكش اخر   

  فكش گرفته بود بالا پاين ميپريد هم خندم گرفته من  هم نگرانش شده بودم از خنده قرمز شده بودم 

يه هو برگشت  وقتي قيافشو ديدم منفجر شدم  

گفت بايدم بخندي هركي ندونه فكر ميكن من اصلا" تو رو جاي نميبرم مثل نديد بديدا براي بيرون رفتن ذوق ميكني 

وقتي خندم تموم شد گفتم خوبي 

گفت زدي زبونم ناكار كردي  مگي خوبي گفتم زبونت گفت بله چنان پريدي خوردي به فكم    كه زبونم گاز گرفتم 

اروم رفتم كنارش رونوك پام بلند شدم گونش بوس كردم گفتم ايبي نداره عشقم بزرگ ميشي يادت ميره بدو حاضر شو بريم 

بابا : بچهه پرو

بابا رفت منم رفتم جلو اينه دستش طلا چه كرده اين مرد خيلي موهام قشنگ سشوهار كشيده بود جلوش كه هنوز فر بود كج ريختم تو صورتم بقيه مهامو با كش بست بالا  يه كليپس كوچلو هم زدم انقدر بدم مياد موهاشون با كليپس مثل كوه ميدن بالا كه نگو

يه مداد تو چشمم كشيدم با  ريمل كرم فقط مرطوب كننده زدم 

 يه ماتيك قرمز ملايم زدم بعدم اروم پاكش كردم كه فقط جاش بمونمه  شيشه عطرم ورداشتم خالي كردم رو خودم عاشق بوشم يه نگاه به خودم كردم خوب شده بودم يه بوس براي خود م فرستادم رفتم مانتو شلوارم پوشيدم   شالم انداختم جورابامو پام كردم كتوني قرمزم پام كردم كيفم كج انداختم دويدم پايين 

واي خوبه خاتون خوابه وگر نه با ملاقه ميومد سراغم باز با كفش اومدم.


 

رفتم تو حيات  تا بابا بياد 5 مين بعدم بابا امد به به چه خوشتيپ شده يه شلوار كتون مشكي  با يه تيشرت سرمه اي يه كت بهاري مشكي تنش كرده بود  خدايش بابام خيلي خوشگل خوشتيپ بود اصلا" بهش نميخورد 50 سالش باشه   موهاي فرش بود كه جو گندمي شده بود كنار چشمش چنتا خط داشت يه ذره هم چروك شده بود 

يه نگاه به پاش كردم اونم   كفشاش از تو خونه پوشيده بود امده بود  

خندم گرفت بابا: چي سرتق كجاي تيپ من خنده داره 

من: هيچ جاش  اگه الان خاتون بيدار بود با اون ملاقه معروفش از خجالت سرت در ميومد خنديد گفت اتفاقا ظهر در امد 

خنديد مو گفتم توام

خواستم برم سوار ماشين بشم كه بابا سويچ ماشين گرفت طرفم 

همينجور گيچ نگاش كردم كه گفت فقط وقتي با مني ميتوني پشت فرمون بشيني از همنجا پريدم  تو بغلش انقدر بوسش كردم كه دادش در امد 

بابا : بيا برو اونور خرس گنده توفيم كردي 

من: عاشقتم ديونتم حلاكتم اردلان جونم

بابا : فقط براي ماشين

با دلخوري گفتم ااااااااااااا بابا ميدوني كه خيلي دوستت دارم

اروم گونم بوس كرد گفت ميدونم منم دوستت دارم

دويدم طرف ماشين بابا يه پرادو سفيد بود كه عاشقش بود  نشستم پشت فرمون بابا امد كنارم نشست گفتم كمربند ببند كه ميخوام ببرمت تو فضا

بابا: از اون فضاهاي كه خودت 2ساله پيش رفتي ديگه 

من : حالا هي اين تصادف من بزنيد تو سرم بابا جان يه اتفاق بود ممكن براي هركسي بيفته

بابا : با لحن غمگيني گفت اين اتفاق ممكن بود تورو براي هميشه از من بگيره

من : اخماتو باز كن حالا كه نگرفته منم  حالا حالا ها موي دماغتم هيچكي منو ازت نميگيره

بابا: اميدوارم يه پسر خوشتيپ و خوشگل دلتو نبره مجبورشم توروبدم بهش

من : يه    ذره سرم خاروندم گفتم راست ميگيا از اون لحاظ بهش فكر نكرده بودم حالا بزار پيدا بشه يه فكري ميكنيم بدبختيم خشكي پسر امده 

برگشتم ديدم بابا با دهن باز داره نگام ميكنه خندم گرفت

بابا: يه وقت خجالت نكشي يهو بگو شوهر ميخوام

نه بابا جان شوهر كجا بود ميگم خشكي پسر امده

بابا : خيلي پروي به خدا

بيا اينجا پارك كن  بقيه راهشو پياده ميريم همون گوشه كه بابا گفت پارك كردم ماشين خاموش كردم پياد شديم

رفتم كنار بابا بازوشو گرفتم اروم اروم قدم زديم  

        واي من عاشق هواي دربندم با اينك وسطاي مهر بود هوا يكمي سرد بود داشتيم همينجوري قدم ميزديم كه يكي گفت سلام استاد 

منو بابا با هم برگشتيم يه گروه دختر و پسر بودن  

بابا: سلام بچها خوبيد 

بچها : مرسي استاد شما خوبيد 

بابا : اروم دست منو گرفت گفت دخترم باران

من : به   3تاشون كه دختر بودن دست دادم گفتم خوشبختم 

 به پسرام فقط سلام كردم 

يكي از دانشجو ها كه دخترم بود رو به بابا با ناز گفت واي استاد اصلا" بهتون نمياد دختر به اين بزرگي داشته باشيد 

كلا"بهش نميومد ولي نه انقدركه يه دختر همسن من با ناز بگه

بابا دستشو انداخت دورم گفت حالا كه دارم  از اين بابت خيلي هم خوشحالم

يكي از پسرا گفت استاد بيايد كنار ما  ما ميخوايم بريم يه تخت بگيريم  

بابا : ممنونم ما ميخوايم يكم قدم بزنيم بعدم بريم خونه

ازشون خداحافظي كرديم  جدا شديم.


ادامه دارد



رمان هكر قلب19

۱۰۶ بازديد

با فاصله كنارش نشستم..اينطوري نميشد.امروز خيلي من رو توي شوك برد..گفته بود صميمي ولي فكر نميكردم بخواد توي زندگيم دخالت كنه...اين من بودم كه بايد منت ميزاشتم سرش كه پيشنهادش رو قبلول كردم...آروم و قرار نداشتم...تا تلافي نميكرم آروم نميشدم..ولي نميدونستم چي اين مرد مزخرف رو عصباني ميكنه...شايد مخالفت كردن با عقيده هاش و كل كل....

***

چه شب مزخرفي بود ديشب...و چه مزخرف تر از اون بود امروز.....هما بالاي سرم نشسته بود و داشت تكونم ميداد تا بيدار بشم.كلافه درحاليكه بالشت رو روي سرم ميزاشتم داد زدم:

_ولم كن همــــــــا.جون عمت دست از سرم بردار.

خنده ي خبيثانه اي كرد و گفت:

_پاشو ببينم.آقاتون داره بخاطر شما مياد..پاشو بايد بريم پيشواز.

غر زدم:ميخوام صد سال سياه نياد.پسره ي لندهور.خودمو ج...ر دادم گفتم اينو نميخوام..باز حرف خودتونو ميزنين.

_خب پاشو حالا.آقاتون نه مجنونتون.پاشــو ديگه.

با عصبانيت سر جام نشستم و گفتم:من عمرا بيام پيشواز اون عوضي.خودت پاشو برو.

و دوباره دراز كشيدم.هما دوباره اومد تكونم بده...كه سريع از جام بلند شدم و گفتم:دست بهم زدي نزديا...ميدوني كه من تو تلافي كردن استادم...

سرجام دراز كشيدم...تهديد هاي من هميشه عملي ميشد...ادامو در آورد و از روي تخت بلند شد...لحظهي آخر كه داشت ميرفت محكم تكونم داد طوري كه رو ي تخت چرخيدم...و خودش دويد سمت در.خواستم هجوم ببرم سمتش كه جلوي در خنديد و گفت:نمياي ديگه؟مطمئني؟

فقط نگاهش كردم...

_باشه بابا..چقدر سخت ميگيري.خب نيا.خودم ميرم.

باز هم نگاهش كردم...عاجزانه گفت:

_فقط مهربون تلافي كن.باشه آبجي؟

هيچي نگفتم..بر و بر بهش خيره بودم.با لحن بچگونه اي گفت:

_من ميرم تا آبجي كوچولوم راحت بخوابه...

درو بست و رفت...پوفـــي كردم و با چشماني كاملا باز روي تخت دراز كشيدم...كوفتم شد.اون ميخواست بياد ..من رو سننه.گوشيمو نگاهي انداختم.هيچ پيامي نبود.عمرا اگه ديگه ميتونستم بخوابم.زهر مار شده بود به جاي خواب.امروز از اون روزا بود كه اخلاقم سگي ميشد و پاچه ميگرفتم.خبر مرگت تو هم دو هفته ديگه ميموندي.همينم مونده بود بابام تورو بفرسته تر و خشكم كني.تاپ شلواركم رو عوض كردم...به دل خودم بود تو خونه هيچي نميپوشيدم...از اتاق رفتم بيرون.هما داشت از خونه خارج ميشد كه چشمش به من افتاد:

_هليا نمياي؟شروين قاط ميزنه ها..گناه داره...

چشمامو بستم و عصباني گفتم:برو...برو هما...اگه من بيام اعصابشو آشغالي ميكنم..اونوقت روز تو هم كوفت ميشه...

رفتم توي دستشويي و صورتم رو شستم...صداي در اومد...پس هما رفت...الكي گير ميدن به آدم.خوبه خودشم ميدونه كه من از شروين خوشم نمياد...نميدونم عصبانيتم دقيقا بخاطر چي بود.اينكه از دنده ي چپ بيدار شدم يا شهاب و كارهاي ديشبش...بعد از اون جلوي مهمون ها خيلي راحت برخورد كرديم.ولي وقت رفتن محل سگ بهش نزاشتم...به اميد روزي كه از اين ماموريت اعصاب خورد كن بيام بيرون ديگه ريختشو نبينم.هرچي ميگذره بيشتر ميفهمم كه در برابر كارهاش غرورم شكسته...توي اتاق بودم كه صداي اس ام اس گوشيم اومد.كنار آينه بودم ولي آنچنان يورش بردم سمت گوشي كه اگه جون داشت دمشو ميزاشت رو كولشو در ميرفت.سهيل بود.نيشم باز شد...اس ام اس رو باز كردم :

_((حافظ واسه چشمان قشنگت غزلي ساخت...هركس كه تو را ديد به چشمان تو دل باخت..نقاش غزل تا كه به چشمان تو پرداخت ديوانه شد از بـــــرق نگاهت قلم انداخت))

خيره شدم به صفحه...الان بايد خودم رو خر فرض ميكردم و متوجه منظور اس ام اسش نميشدم يا به خودم اعتراف ميكردم كه سهيل حسي بهم داره...ضايع بود...آخه الانم وقت لو رفتن بود...اگه لو نميرفتيم به راحتي ميتونستم سهيل رو به خودم وابسته تر كنم.والا.حرف شهاب هم بهم هيچ ربطي نداره.مگه ميشه يه پسر به دختري نزديك بشه و كاملا بهش اعتماد كنه بعد اون وقت علاقه اي بهش پيدا نكنه؟نميشه برادر من.نميشه.خواستم من هم يك اس ام اس مفهومي بفرستم.ولي به روحيم نميخورد.براي همين اس ام اس خنده دار فرستادم:

_((انگليسي ها يك زن دارن و يك معشوقه,اما معشوقه شون رو بيشتر دوست دارن,آلمانيها يك زن دارند يك معشوقه اما زنشون رو بيشتر دوست دارن,ايراني ها دو تا زن دارن,سه تا معشوقه,هفت تا دوست دختر,آخرشم خاك بر سرا ننه شونو از همه بيشتر دوست دارن))

ديگه جوابي نداد...دوتا جوك ميفرستادي دلمون شاد شه...

***

((شهاب))

از روي تخت بلند شدم..خستگيه ديشب توي تنم مونده بود... حوله رو برداشتم و يك راست به سمت حموم رفتم..رفتم جلوي آينه..تي شرت سفيدي تنم بود و موهام بهم ريخته بود.به چشماي بي حالم نگاه كردم..خون سرد بودم...خون سرد...مثل هميشه...بي احساس...دستم رو با خشم كوبيدم به ديوار كنار آينه...دوباره به خودم نگاه كردم و لبخندي زدم و گفتم:

_ميبني چقدر خون سردي پسر...

توي وان رو با آب گرم پر كردم.لباسم رو در آوردم و رفتم داخلش...دستي به بازوهام و سينه ام كشيدم و بيشتر تو آب فرو رفتم...چه آرامشي داشت...چشمام رو خيره به ديوار رو به روم دوختم...نميزارم نابود شي....

نيم ساعت بعد با حوله اي دور تنم بيرون اومدم...در حاليكه از اتاق خارج ميشدم حوله رو روي سرم ميكشيدم.از پله ها پايين رفتم.ميز صبحونه آماده بود.سهيلا داشت شربت رو ميزاشت كه متوجه من شد و گقت:

_صبح بخير آقا

سرم رو تكون دادم و نشستم.تخم مرغ روي ميز حالم رو بهم ميزد...كنارش زدم...شربتم رو يك نفس سركشيدم..بعد از حموم بيشتر از هرچيزي ميچسبيد.به آرومي كمي پنير و گردو خوردم..از مربا خوشم نميومد...همونطور كه از سر ميز بلند ميشدم گفتم:كسي برام زنگ نزد.

_آقاي وطني تماس گرفتن.مثل اينكه به گوشيتون زنگ زدن ولي برنداشتيد.گفتن توي شركت مشكلي پيش اومده..

چشمام رو به معنيه فهميدم آروم بستم و بي حوصله دوباره به اتاقم برگشتم.حوصله ي رفتن به شركت رو نداشتم.گوشيم رو گرفتم.رفتم روي اسم مورد نظرم و دكمه تماس رو زدم...بعد از چند تا بوق برداشت:

_سلام آقا.

_سلام.كجايي؟

_دارم ميرم دانشگاه.

كلاه حوله رو از روي سرم برداشتم و گفتم:نميخواد بري.يه سر برو شركت.

_مشكلي پيش اومده؟

_ببين وطني چيكار داره.

_ولي...

حوصله ي بحث نداشتم.كمي خشن گفتم:اون دو تا رو ول كن رامين .برو شركت.

_چشم آقا.

ذهنم خسته بود...چشمام رو بستم تا كمي آروم بشم...تلفن رو قطع كردم...به خودم اومدم و رفتم توي اتاق مخصوص كارم...در لپ تاپ رو باز كردم...باز هم نفوذ....باز هم جستجو...اينبار هم داشت اتفاقي ميفتاد...بايد چيكار ميكردم؟نبايد خيلي دير ميشد..

***

اي تو روح هر چي دانشگاس...مزخرف...كيفم رو برداشتم و از كلاس زدم بيرون...روز از اين بدتر غير ممكن بود.هما بدون اينكه بهم بگه با ماشين من رفته بود دنبال شروين و ديگه هم برنگشته بود.از خروجي خواهران بيرون رفتم.چشمم به سهيل افتاد كه با عينك دودي توي ماشينش نشسته بود.من رو ديد.عينك دوديش رو برداشت و لبخندي زد.من هم لبخند زدم.از ماشين پياده شد و خواست به سمتم بياد.من هم به طرفش حركت كردم كه يه ماشين محكم جلوي پام نگه داشت.با خشم برگشتم فحشش بدم كه شروين رو با عينك دودي و چهره اي جدي ديدم..دهنم بسته شد..اين اينجا چيكار ميكرد...كمي ترسيدم...ولي خب خودم رو نباختم...سهيل كه داشت به سمتم ميومد سر جاش وايساد و كم كم عقب گرد كرد و توي ماشينش نشست.شروين شيشه اش رو داد پايين.رفتم سمتش و گفتم:

_اينجا چيكار داري؟


عينكش رو برداشت و ابرويي بالا انداخت و گفت:خوش آمد نميگي عزيزم؟

با تمسخر خنديدم و گفتم:همينم مونده به يه آدم كنه خوش آمد بگم.

خنديد و گفت:نزن اين حرفو عشقم.بيا بالا

در حاليكه داشتم ازماشينش فاصله ميگرفتم نيشخندي زدم و گفتم:باشه اومدم.

در ماشينش رو باز كرد و عصباني جلوم رو گرفت و گفت:ببين بعد دو هفته دارم ميبينمت.پس رو مخم نرو.

_اگه برم مثلا ميخواي چه غلطي بكني؟

آروم نگاهم كرد و گفت:اذيت نكن هليا.ازت خواهش ميكنم سوار شو.توي راه حرف ميزنيم.

_تو اذيت نكن شروين.اگه ميخواستم ببينمت ميومدم فرودگاه.

عصباني شد.با صداي نسبتا بلندي گفت:يا مياي يا اين دانشگاه رو رو سرت خراب ميكنم.ميدوني كه رواني بشم هيچي حاليم نيست.

_اين دانشگاه هم وايميسه كه تو خرابش كني.برو بابا

كمي در سكوت نگاهم كرد و نفس هاي عميق كشيد و بعد به آرامي
گفت:مطمئنن دوست نداري اينجا داد و بيداد راه بندازم.

توي چشماش نگاه كردم.تهديدش جدي بود.با نرفت نگاهش كردم و در ماشين رو باز كردم و سوار شدم.پشت سرم اون هم با رضايت سوار شد.ماشين رو روشن كرد...سهيل ديگه اونجا نبود.ترسو رو هم بايد به خصلت هاي سهيل اضافه ميكردم.بدم مياد از همچين پسرايي.

_عينكتو بردار.

منظورش به عينك دوديم بود.صدام رو انداختم پس كله ام و گفتم:پررو نشو توهم.هي هيچي بهت نميگم هي قلدر بازي در مياري.حركت كن تا از اومدنم پشيمون نشدم.

نفسش رو داد بيرون و ماشين رو روشن كرد....بينمون سكوت بود..بعد از يه مدت گفت:

_معذرت ميخوان هليا...

جوابش رو ندادم.نيم نگاهي بهم انداخت و گفت:خيلي دوستت دارم هليا...ولي تو هيچوقت كوتاه نمياي.هميشه عذابم ميدي....از بچگي عاشق خودسري هات بودم...يكم منو هم ببين دختر..

با تمسخر خنديدم..بي توجه ادامه داد:دوست داشتم امروز اولين نفر تو رو ببينم.دركش برام سخت بود كه تو نبودي...دو هفته دوري خيلي زجرم داد...انقدر بي انصاف بودي كه حتي نزاشتي صدات رو بشنوم.

كلافه گفتم:شروين بس كن...متنفرم از اين حرفا.منو زودتر برسون خونه.مگه تو خسته نيستي.برو استراحت كن ديگه.

از شيشه ي سمت چپش نگاهي به بيرون انداخت و گفت:فكر كردي ازت ميگذرم؟

سعي كردم آروم باشم و باهاش دهن به دهن نشم.خنده ي پر حرصي كرد و گفت:

_تو مال مني هليا...مال من...

رواني بود.باشه بابا.من مال تو.يارو ميخواست حالا همين جا حرفش رو اثبات كنه..ميخواي تو همين ماشين شروع كنيم مال تو بشم؟.شيطونه ميگه يه چيز بهش بگما.جمع كن اين مسخره بازيا رو.ويبره ي گوشي دومم رو حس كردم.ولي نميتونستم جلوي شروين درش بيارم...كمي كه زنگ خورد قطع شد...نگاهي به شروين انداختم...دلم سوخت..چقدر زود حس و حال عوض ميكنم من....توي خودش فرو رفته بود...شايد اگه كمي دوسش داشتم ميتونستم با اين همه عشق و علاقه ي شروين آينده ي خوبي رو براي خودم بسازم.آروم گفتم:

_سريع تر منو برسون خونه.كار دارم.

نگاهم كرد ولي چيزي نگفت.گوشيش زنگ خورد.از روي داشبورد برش داشت و نگاه كرد.عصباني ماشين رو زد كنار و از ماشين پياده شد...مات موندم.چرا رفت بيرون حرف بزنه.شايد يكي از دوست دختراش بود.اينكارها ازش بعيد نبود.به هرحال نياز داشت و افكارش هم فوق العاده اروپايي بود.از توي آينه ديدمش كه پشت ماشينه...با خشونت داشت بايكي حرف ميزد و اينور اونور ميرفت..خود درگيري هم داشت.بعد از مدت كوتاهي تلفن رو قطع كرد.پشتش به من بود.دستش رو توي موهاش كشيد ...بعد از چند ثانيه اومد و محكم دروباز كرد و نشست توي ماشين...گوشيش رو با عصبانيت پرت كرد روي داشبورد متعجب گفتم:

_خوبي تو؟

نگاهي سرسري بهم انداخت و گفت:

_ميخواي بري خونه؟


_آره.كار دارم.

چيزي نگفت و در سكوت به سمت خونه حركت كرد...من رووني..اين رووني..سهيل رووني...شهاب روونيه اعصاب خورد كن..هما لج آور...شهلا و بروبچ قاطي...بايد يه تيمارستان بزنم.اطرافيام شديدا بهش نياز دارن.والا...اولين نفرم خودم ميرم.آخه دختره ي ديوونه...از همه ي اينا بگذريم تو چرا خل شدي با شهاب نامزد كردي...فكر اينجا رو كردي كه شروين بفهمه روزگارتو كوفت ميكنه....ماشين رو جلوي خونه نگه داشت.خداحافظي كردم و پياده شدم.قبل از اينكه حركت كنم صدام زد و شيشه رو داد پايين.نگاهش كردم.

_فردا شب آماده باش ميريم بيرون.

تا خواستم چيزي بگم ماشين رو حركت داد.عوضي...دوباره گوشيم زنگ خورد.جواب دادم:

_بله؟

_كجا بودي؟

به تو چه...آخه تو رو سننه.خونسرد گفتم:

_كاري داشتي؟

نفسشو عميق فرستاد بيرون و گفت:

_فردا شب جايي قرار نزار.كامران و سروناز دعوت كردن.

اي واي بر من.همين الان شروين قرار گذاشت.ميمردين يكيتون واسه يه روز ديگه ميزاشتين.البته دلم نميخواست با شروين برم اما اينكه شروين بياد و ببينه نيستم يا دارم ميرم بيرون...الله اكبر...بابا هم كه نيست از چيزي بترسه.كمي من من كردم و گفتمك

_ميشه بندازيم واسه پس فردا؟

مشكوك پرسيد:فكر ميكنم فردا مناسب باشه.مشكلت چيه؟

رك و راست گفتم:قرار دارم..

كمي سكوت كرد و بعد با لحني ملايم كه ازش بعيد بود گفت:

_ببين هليا...الان وضعيت خيلي خوب نيست.ميدونم زندگيته.ولي تو خودت قبول كردي كه توي اين راه بياي و مطمئن باش آخرش هم با رضايت از اين ماجرا بيرون ميري.ولي الان زمان حساسيه.ما با پليس و يا گروه هاي كوچيك در تماس نيستيم.چيزايي كه من الان درك ميكنم و تو نمونه هاييشو ميبيني مواردين كه آدم هاي عادي حتي نميتونن فكرشو بكنن.يك اشتباه همه چيز رو به باد ميده.........

از حرف زدنش خوشم اومد...چقدر وقتي ملايم بود به دل مينشست...پرسيد:

_با سهيل قرار گذاشتي يا شروين؟

بدون اينكه بهش چيزي بگم ميدونست شروين از سفر برگشته.عجب آدمي بودا...

_شروين.

_قرار گذاشتن با شروين مشكلي نداره.البته اون رو هم بايد كم كني.ولي
حتي الامكان با سهيل قرار نزار..

تو دلم گفتم منم گوش كردم...هركاري رو كه صلاح بدونم انجام ميدم.خوشمم نمياد يكي بگه اينكارو بكن اونكارو نكن.بي توجه گفتم:

_فرداشب چي ميشه؟

_كنسلش ميكنم.براي پس فردا شب با كسي قرار نزار..

ديگه انقدرم سرم شلوغ نيست كه عزيز من.فكر كرده مدلم كه هر شب با يكي باشم...

***

((شخص مجهول))

از جام بلند شدم و با داد گفتم:مگه چه غلطي ميتونن بكنن؟

دختر از ترس زبونش بند اومده بود.با من من گفت:آقا به خدا من براتون پيام آوردم.من هيچ كارم.گفتن بهتون بگم يك نفر داره مخفيانه تحقيق ميكنه.

روي ميز رو ريختم به هم..غريدم:مگه شهر هرته.اين همه سال تلاش نكرديم كه يه عوضي بدون هيچ نشوني از خودش براي ما تهديد بشه.

رفتم رو به روش و خيره شدم توي چشماش و گفتم:ديگه چي گفتن؟

آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفتن در خطريم..تمام سازمان ها و شركت هامون در خطرن.مثل اينكه با شخص قوي و خاصي طرفيم.

خنده ي هيستريكي كردم...

دختر وحشت زده نگاهم كرد و گفت:من ميتونم برم آقا؟

حوصله شو نداشتم.با سر اشاره كردم از جلوي چشمام دور بشه....به سرعت از خونه خارج شد.دختركي كه براي جلب توجه نكردن به عنوان خدمتكار مرتب كردن خونه فرستاده بودنش كه پيامشون رو به من برسونه.
رفتم سمت ميز و تمام وسايل روش رو با حرص ريختم پايين.يعني چـــي؟يعـــني چي لعنتي..ميخواي منو بازي بدي...ميخواي منو از دور خارج كني؟كور خوندي.آخه تو يهو از كجا پيدات شد.تو يه روز مگه من چقدر توان دارم....

قرصم رو از توي جيبم درآورد و بدون آب قورتش دادم..فشارم داشت بالا ميرفت....نبايد حرص ميخوردم...درسته خبر شوكه كننده اي بود ولي به آرومي اوني رو كه باعث اين مشكلات شده مات ميكنم....

***
هما اومد توي اتاق و گفت:تو هنوز حاضر نشدي دختر؟داره مياد بالا.


عاجزانه گفتم:نميخوام برم هما..بابا من يكي ديگه رو دوست دارم.چند بار بگم.از شروين خوشم نمياد.

هما دوباره عصباني شد و گفت:ديگه اين حرفو نزن.ميدوني اين شروينه بدبخت چند وقته به پاي تو نشسته...خورد ميشه هليا..سر عقل بيا.

پوزخند زدم و گفتم:آره..ميدونم فقط به پاي من بوده.آخه خواهر من تو كه بايد بهتر بدوني با هردختري كه خواسته عشق و حالشو كرده.

_مهم اين نيست.مهم اينه كه وقتي ازدواج كنين مطمئن باش جز تو كسي رو نميبينه...بعدشم الان چند ماهي ميشه ديگه از هر دختري بريده و فقط چشمش دنبال توا...

صداي در اومد.هما سريع دستش رو گذاشت روي بينيش و گفت:بيا بيرون

و خودش از اتاق خارج شد.لبم رو كج كردم و با حرص گفتم:

_اينم خواهره ما داريم؟

از جام بلند شدم.صداي مردونش رو از پشت در شنيدم كه به آرومي گفت:داخل اتاقشه؟

نفهميدم هما چي جواب داد.ولي حس كردم داشت به به اتاقم نزديك ميشد...فهميدم ميخواد بياد تو براي همين ريسك نكردم و سريع از اتاق پريدم بيرون.تي شرت تنگ آبي به به همراه شلوار پارچه اي مشكي پوشيده بود...عضلاتش بهم چشمك ميزد...متعجب نگاهم كرد و گفت:هنوز حاضر نشدي؟
هما پشت سرش بود...گفتم:

_سلام.

_سلام.چرا مانتو نپوشيدي..

نگاهي به لباس آستين كوتاهم انداختم وخواستم چيزي بگم كه چشمم به هما خورد كه داشت با چشماش التماس ميكرد برم...بخاطر رفتن با شروين قرارم با شهاب رو عقب انداختم.پس زياد هم بد نميشد كه باهاش ميرفتم...حرفم رو عوض كردم و گفتم:

_حواسم به ساعت نبود...يكم صبر كن تا حاضر بشم.

بدون توجه به حضور هما گفت:چشم عزيزم.هرچقدر دوست داشتي وقت صرف حاضر شدن كن...تا صبحم بشه منتظرت ميمونم.

اي تو روحت..پسره ي جلف .برگشتم توي اتاقم و حاضر شدم.حوصله ي آرايش نداشتم....همينم مونده بود واسه اين ...و..س..باز خودم رو هم خوشگل كنم..روي مبل منتظرم نشسته بود.با ديدنم از جاش بلند شد و با دستاني باز به سمتم اومد..خودم رو كنار كشيدم...سرتاپام رو برانداز كرد و گفت:

_نميخواستي آرايش كني؟من عجله ندارم.

_نه..بريم.

لبخندي به هما زدم و ازش خداحافظي كردم...شروين در ماشين رو برام باز كرد.سوار شدم...درو بست..دوست دخترش بميره براش...اومد سوار شد و
گفت:كجا بريم؟

_تو منو آوردي بيرون..اونوقت از من ميپرسي.

ماشين رو روشن كرد و پاش رو روي گاز گذاشت و گفت:بداخلاق نباش عزيزم...خواستم نظر تو رو هم بپرسم.

_هرجا دوست داشتي برو.

با سرعت ميروند...جاي نسبتا پرتي نگه داشت.يك باغ كوچيك كه معلوم بود زياد شناخته شده نيست...ولي جاي شيكي بود...وارد باغ شديم...شروين اومد كنارم و دستام رو گرفت...اعتراضي نكردم...برام مهم نبود...مردي با فرم خاص جلومون تعظيم كوتاهي كرد و ما رو به سمت ميزي راهنمايي كرد.سرجامون نشستيم.فضاي اطراف نيمه تاريك بود و سر ميز شمع هاي بزرگي قرار داشت.شروين خيره شد بهم....چپ چپ نگاهش كردم و وقتي مرده رفت گفتم:چيه بر و بر منو نگاه ميكني.آدم نديدي؟

خنديد و گفت:زبون دراز..

دستاش رو روي ميز گذاشت و كمي خم شد و با تخسي گفت:مال خودمي...دلم ميخواد نگاهت كنم.

اخمي روي پيشونيم نقش بست.با همون اخم گفتم:به همين خيال باش.

چشماي هيزش رو با لبخند دوباره روم انداخت و چيزي نگفت...زير لب گفتم:هيز

فكر كنم شنيد.چون خنده اش عميق تر شد.چشماش رو به لبام دوخت و با ابروهايي بالا رفته زير نظرشون گرفت...معذب شدم و گفتم:آدم باش شروين.پشيمونم نكن.

همون موقع گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت.شروين بطري مشروب هم سفارش داد..با تعجب گفتم:

_مگه اينجا مشروب هم سرو ميشه.

گردنش رو كج كرد و صداي ترق توروق استخو هاشو در آورد و گفت:آره عزيزم.اينجا هرچيزي سرو ميشه.رستوران قانوني نيست..شخصيه.كمتر كسي اجازه ي ورود به اينجا رو داره.

بي تفاوت شونه اي بالا انداختم و گفتم:

_باشه.فقط زياده روي نكن.

غذامون رو آوردن...شروين دستمالي روي پاهاش انداخت و با لذت به غذا ها زل زد و دستاش رو به هم كوبيد و گفت:

_اين غذا خوردن داره.

_مثلا چرا؟

تو چشمام خيره شد و گقت:چون دارم با خانمم ميخورم.

دور و اطرافم رو نگاه كردم و گفتم:كو؟من كه نميبينم.توهم زدي داداش.

خبيثانه خنديد و گفت:اتفاقا رو به روم نشست و چند برابر غذا داره بهم چشمك ميزنه و ه...و..س...خوردنش رو كردم..

با چشمايي ريز نگاهش كردم و گفتم:

_سرت به تنت زياديه؟

زد زير خنده و گفت:غذاتو بخور عزيزم.بحثمون پيش بره فكر كنم همه ي اين طرف ها رو خورد كني.

_عزيزم و كوفت.عزيزمو مرگ...عين آدم حرف بزن...

هرچي من حرص ميخوردم اين بيشتر با لذت نگاهم ميكرد..شديدا به درمون نياز داشت..

نصف غذام رو خوردم ولي بيشتر از اون تبم نگرفت...با دستمال صورتم رو تميز كردم و رو به شروين گفتم:ممنون.

اون هم از خوردن دست كشيد و گفت:غذاش خوب بود؟

_اي بد نبود.ولي بيشتر از منظره ي اينجا خوشم اومد.واقعا سرسبز و با صفاست.

بطري مشروب نصف شده بود.كمي ازش دور كردم تا بيشتر از اين نخوره.ظرف غذاش رو كنار داد و گفت:ميخواي بريم همين دور و اطراف كمي دور بزنيم؟

_تاريكه...ترجيح ميدم بريم خونه.

از جاش بلند شد و گفت:فقط اينجا تاريكه..بريم اونطرف تر روشن ميشه.بلند شو..حرف رفتن رو هم نزن..
كنجكاو شده بودم كه قسمت هاي ديگه ي باغ رو هم ببينم.به هرحال اينجا يك جاي غير قانوني بود و مكان هاي غير قانوني هم كنجكاوي آدم رو بر مي انگيخت.براي همين بلند شدم و مستقل به سمت يه توده از درختا كه پشت شروين بود حركت كردم.شروين هم كنارم قرار گرفت و بازوهام رو توي بازوهاي خودش قرار داد...از كارش خوشم نيومد براي همين بازوهام رو درآوردم.ولي اون از رو نرفت و دستم رو گرفت..بشر به اين پررويي نديده بودم...وقتي ميزدم تو فاز بي توجهي درجه ي لجبازيم هم كاهش پيدا ميكرد.براي همين چيزي بهش نگفتم.آروم منو به سمت آلاچيق هايي كشوند و گفت:من يه بار تو روز باروني اومدم اينجا...زير آلاچيقاش تو بارون واقعا حال و هواي خاصي داره...

با دقت به آلاچيق ها نگاه كردم...خيلي زيبا بودن..و آدم رو به و..س..و..س..ه ي نشستن توشون مينداختن...از كنار اون ها گذشتيم...سمت چپم رو نگاه كردم.كمي دوتر چند تا كلبه بود...رو به شروين پرسيدم:


_اون كلبه ها واسه ي چيه؟

تو حال و هواي خودش بود...زيادي رويايي شده بود.نگاه خاصي بهم انداخت و گفت:كدوم؟

با دست به سمت مورد نظرم اشاره كردم و گفتم :اونا..

وقتي ديد با شيطنت نگاهم كرد و گفت:اونجا مال دختر پسراي عاشقيه كه نميتونن دوريه همو تحمل كنن...

هول شدم...بي حيا...آب دهنم رو قورت دادم و يه چند تا سرفه ي مصلحتي كردم تا حواسش پرت بشه...رسيديم به يك آبشار مصنوعي...جاي خيلي خلوتي بود.وقتي داشتيم شام ميخورديم كمي كه دقت ميكردم ميتونستم دو سه تا جوون ديگه رو هم ببينم...ولي اينجا به جز يك مراقل شخص ديگه اي نبود...تك و توك لامپ هاي زيبايي رو اطراف آبشار گذاشته بودن.طوري كه آدم رو جذب خودشون ميكرد...دستم رو از توي دستاي شروين در آوردم و مست به سمت آبشار رفتم....شروين دنبالم نيومد...وقتي نزديكش رسيدم دستم رو توي آب زدم...توي اين هواي گرم واقعا لذت بخش بود...

احساس شادابي و نشاط كردم...خنديدم و بيشتر دستم رو توي آب بردم..چه حس خوبي داشت...دوست داشتم از هيجان جيغ بزنم.يه شب تاريك داخل يه باغ با صفا..كنار يك آبشار با بهترين تزيين.....واقعا روياي بود...آهان يه مزاحمم همراهم بود...اگه اين نبود عين ديوونه ها قهقهه ميزدم..ولي خب با بودن اون نميشد..آب خنكش داشت بيش از حد و..س..و.س.ه...ام ميكرد...اطرافم رو نگاه كردم..فقط شروين بود كه سرجاي قبلش با لبخند و دست به سينه وايساده بود و شيش دانگ حواسش به من بود...كه اون هم مهم نبود...براي همين كمي سرم و تنم رو زير آب بردم كه بخاطر خنكيه آب لرزيدم و سريع كنار كشيدم...چند ثانيه صبر كردم و خواستم دوباره اين لذت رو احساس كنم كه دستي من رو برگردوند و گفت:نكن اينكارو خيس مي....

ادامه ي حرفش رو نزد و خيره نگاهم كرد...من هم با چشماي گشاد شده بهش چشم دوختم...منتظر بودم ادامه ي حرفش رو بزنه كه حس كردم حالت
چشماش تغيير كرد و.....

د.ا.غ.ي. ل.ب.ه.ا.ش رو روي ل.ب.ه.ا.م حس كردم...آروم ل.ب.ا.ش رو حركت ميداد كه به خودم اومدم و سريع ازش فاصله گرفتم...گرمم شده بود...متعجب نگاهش كردم...داد زدم:

_اين چه كاري بود كردي عوضي؟به چه حقي منو بوسيدي پسره ي لندهور...

صدام رو انداخته بودم پس كله ام و داشتم هوار ميزدم كه اومد سمتم و شونه هام رو گرفت و گفت:آروم باش...آروم باش هليا..خواهش ميكنم...

_گمشو...ولم كن لعنتي...دستتو بكش...

ازش فاصله گرفتم و با خشم حركت كردم تا از اون جا دور بشم...صداي كفش هاش روشنيدم كه به سرعت دنبالم ميومد...

_هليا صبر كن عزيزم...معذرت ميخوام هليا...

دستم رو گرفت و نگهم داشت...با خشونت نگاهش كردم...ملتمس گفت:نزار شبمون خراب بشه..خواهش ميكنم.

داد زدم:تو حق نداشتي منو ببوسي شروين.حق نداشتي.

در حاليكه شونه هام رو محكم گرفته بود گفت:دست خودم نبود هليا...

به لبام نگاه كرد و ادامه داد:وقتي برگشتي....لبات...خيس شده بودن...مژه هات....چشمات...خيلي خواستني شده بودي هليا...باور كن دست خودم نبود...

دندون قروچه اي كردم و گفتم:آره ميدونم دست خودت نبود...واسه اينكه تو يه ه.و.س بازي.يه آشغال...

ازش جدا شدم و دوباره راه خودم و گرفتم.در حاليكه پشت سرم ميومد گفت:حالا كه چيزي نشده هليا.فقط يه بوسه بود.

بدون توجه بهش از باغ خارج شدم.نميدونستم بايد چيكار ميكردم يا با كدوم تاكسي تلفني تماس ميگرفتم.پشت سرم اون هم بيرون اومد.تصميم گرفتم برگردم توي باغ و از يه نفر شماره ي تاكسي تلفني رو بگيرم كه شروين دستمو گرفت و گفت:ميخواي چيكار كني دختر...لجبازي نكن.من كه معذرت خواستم.

_ولم كن نفهم...

ولم نكرد..آروم و پوزش طلبانه گفت:بيا تو ماشين بشين هليا...ميرسونمت خونه.

پوزخندي زدم و گفتم:برو بابا.هري...فكر كردي دوباره با تو ميام.

صداش كمي بلند شد و گفت:پس ميخواي چه غلطي كني.

داد زدم:غلطو كه تو ميكني.ميخوام برم يه تاكسي بگيرم.

_اين وقته شب تاكسي بگيري؟بيا سوار شو من ميرسونمت خونه.

_از اينجا تاكسي بگيرم خيلي بهتر از اينه كه با تو بيام.

صورتش رو نزديك تر كرد و گفت:از اينا كمك بخواي بدتر از كاري كه من كردم نصيبت ميشه.فكر كردي اينا چه جور آدمايين.بيا سوار شو...

پاهام سست شد.راست ميگفت..نميتونستم بهشون اعتماد كنم...نگاه تهديد كننده اي به شروين انداختم و به ناچار سوار ماشين شدم...حتي الامكان سرم رو چرخوندم تا چشمم به شروين نيفته...بار ها سعي كرده بود من رو ببوسه و من با خونسردي پسش زده بودم.ولي اينبار نميدونم چيشد..شايد خيلي ناگهاني اومد سمتم...يا شايد فضاي اونجا بود كه خمارم كرده بود..با كلافه گي نفسش رو بيرون داد و حركت كرد.توي راه سكوت محض بود...صداي هيچكدوممون در نميومد...من به بي هواس بودنم فكر ميكردم و اون شايد به كار اشتباهش..وسط راه بوديم ك بلاخره سكوت رو شكست و به آرومي گفت:

_شايد اون بوسه تو رو اذيت كرد ولي براي من بهترين چيزي بود كه ميتونستم از كسي بگيرم..

برگشتم و چشماي وحشيمو بهش دوختم...بدون اينكه نگاهم كنه ادامه داد:فردا صبح زود دوباره بايد برم...

با اينكه عصباني بودم ولي لحظه اي متعجب شدم و خواستم بگم واسه ي چي كه خودش جوابم رو داد:

_مجبورم براي يه مدت ديگه ازت دل بكنم هليا...ميرم مسافرت..

آروم گفتم:دوباره ميري پيش بابام؟

_نه اينبار بايد برم يك كشور ديگه.عروسيه يكي از دوستامه.

بي اهميت سرم رو به سمت پنجره برگردوندم.دستم رو گرفت و گفت:

_دلم برات تنگ ميشه.ولي زود برميگردم.

دستم رو پس كشيدم و چشم غره اي بهش رفتم و از زير دندون هام غريدم:بهم دست نزن.

***

وارد سلف دانشگاه شدم كه سهيل رو گوشه اي در كنار دوستاش ديدم.با ديدن من لحظه اي نگاه كرد و به سرعت از جاش بلند منتظر موندم كه بهم برسه.وقتي كنارم قرار گرفت با خوش رويي گفتم:

_سلام خوبي؟

_سلام.ممنون .تو خوبي؟

_آره.كاري داري؟

به ميزي اشاره كرد و گفت:

_اگه فلش آوردي بيا يه لحظه بشين تا فايل آماده شده رو بهت بدم.پس فردا بايد تحويل بديم.

سرم رو تكون دادم و گفتم:باشه.

و به سمت ميز مورد نظر حركت كردم.اومد روي صندليه كناريم نشست و لپ تاپش رو روشن كرد.با دقت تمام كارهايي كه ميكرد زير نظر گرفتم.عجيب بود...اينبار ميخواست جلوي من رمز رو بزنه....قلبم داشت از هيجان داشت ميومد تو دهنم.دو تا چشم داشتم 1000 تا ديگه قرض گرفتم و عين وزغ زل زدم به كيبورد...حرف L يا همون م خودمون رو زد..ولي بقيش رو انقدر با سرعت زد توي كف موندم...اه لعنتي ...انگار داره رمز چيو وارد ميكنه.خب آروم تر ميزدي ديگه.هي روي

رمان فرزند من 1

۱۲۵ بازديد
 قسمت اول 

مهرداد

باز مثل هميشه تنها جاي كه ارومم ميكنه همينجاست 20سال هروقت عصبي ميشم ميام اينجا20 سال كه كنارم نيست 20 سال دارم با عذاب وجدان زندگي ميكنم من مهرداد رادان كسي كه همه ازش تعريف كردن كسي همه تحسينش كردن  كسي كه اراده ميكرد خوشگلترين دختر ا كنارش بودن ولي الان چي پدرش كه هميشه به تنها پسرش افتخار ميكرد با غرور سرش بالا ميگرفت ميگفت مهرداد پسر من

20ساله كه تنها ارتباطمون مادرم  كسي كه پدرم هيچوقت طاغت اشكش نداره كاش فقط يه درصد به من حق ميدادن كاش منو درك ميكردن خيره ميشم به اسمش كه هنوز با گفتن اسمش تمام تن بدنم ميلزه رويا 

ميدونم اونم از دستم ناراحت    

برميگردم به 20 ساله پيش كاش هيچوقت با اردلان اشنا نميشود يا كاش بر نميگشتم ايران  با اردلان تو امريكا اشنا شدم   تازه 22سالم بود كه رفتم امريكا براي ادامه تحصيل توي مهموني با اردلان اشنا شدم با هاكان پسر عمو يه مهموني رفتم كه اردلان هم انجا بود اردلان همسن هاكان بود جفتشون 24 ساله بودن اردلان پزشكي ميخوند ولي هاكان مثل من عمران ميخوند  اردلان خيلي پسر باحالي بود بر عكس من كه خيلي دير با كسي جور ميشودم اون درست مثل هاكان راحت رله بو خيلي خوشتيپ خوشگل بود و بيش از حد شيطون بود    

هيكلي بود قد بلند چارشونه پست برنز چشماي سرمه اي تير كه خيلي به پست برنزش ميومد بر عكس من جشمو ابرو مشكي داشتم وقد بلد اون موقع زياد هيكلي نبودم اردلان خيلي دختر باز بود هميشه ميگفت بايد زيباي  ستود ولي تا دختري طرفش نميومد طرف دختري نميرفت          خلاصه 10سال باهم دوست بود يم من فوق ليسانس عمران گرفتم اردلان تخصص قلب من تو شركت هاكان كار ميكردم اردلان هم تو بيمارستان مشغول بو د با صداي عمو محمد از گذشته امدم بيرون سلام پسرم من:سلام عمو جان خوبي عمو محمد: قربانت خبري از ت نيست خيلي وقت نيومدي 

من: اره عمو جان سرم شلوغ بود 

عمو محمد يه نگاه به گلهاي كه پرپر كرده بودم  ميكنه ميگه برات تميزش ميكردم ولي از اين گلها ديگه نميذاشتم 

من : دستت درد نكنه همين كه نميذاري قبرش كثيف بشه ممنونتم يه تراول 50  ميذارم تو جيب كتش ميفهم ولي به روي خودش نمياره

 

عمو محمد :خدا رحمت كنه زنتو

من :پسرت چطوره 

عمو محمد :قربانت بهتر

من : خب خدارو شكر 

عمو محمد : من ديگه برم قربانت پسر

من: خداحافظ

با عمو محمد خيلي وقت اشنا شدم درست 20 سال پيش  يه پسر داره   فلج زنشم 3 سال فوت كرده الان چند سا له كه اينجاست    

 خودشم اينجا رفتگر


زماني كه رويا مرد تا يك ما شبا اينجا ميخوابيدم چون رويا از تاريكي وحشت داشت اخ رويا ميدونم از دستم ناراحتي  وقتي تو مردي انقدر داغون بودم كه نگو اصلان اون موقع نميتونستم به بچمون فكر كنم من فقط اون مصوب مرگ تو ميدونستم بعد 6ماه كه حالم خوبشود خيلي گشتم ولي نبود از اردلان و پدرت هم خبري نبود رويا تو جونم بودي عمرم بودي چجوري نبودت تحمل ميكردم تو به خاطر بچمون از جونت گذشتي ولي من چي تنها چيزي كه ميدونم اين كه بچمون دختر بود همين 

به خودم كه امدم ديدم هوا تاريك شده پاشدم از رويا خداحافظي كردم رفتم داشتم سوار ماشين ميشدم كه گوشيم زنگ خورد سلام مامان جان


سلام پسرم خوبي 


ممنونم مامان جان شما خوبي  


قربانت عزيزم زنگ زدم بگم  شام بيا اينجا مهتاب و مهشيد شام اينجان مياي 


اره مامان جان ميام باشه پسر منتظرتم


باش خداحافظ 


خداحافظ


مهتاب مهشيد خواهرمنن  ازدواج كردن البته مهتاب از من بزرگتر مهشيد كوچيكترمهشيدم 2تا پسر داره پرهام 15 ساله پدرام 10 ساله مجيد شوهرش هم پسر خوبي كارمند بانك مهتاب زن   رضا دبير اموزش و پرورش 3تا پسر داره اميد 37 سالش كه ازدواج كرده يه پسر 7 ساله به اسم ساميار داره زنش مريم دختر خوبي دوي پسرشم امير  انم خوشتيپي براي خودش 32 سالش برام خيلي عزيز يجورا مثل بچه خودم برام عزيز مهندس عمران با دوستش يه شركت زده


سومي پسرشم امين 20 سالش دانشجو درست مثل دختر من اونم الان بايد 20ساله باشه و دانشجو


وقتي امين ميبينم اتيش ميگرم من چطور تونستم بچه خودم كسي كه از خونم رو از خودم برونم و مصوب مرگ رويا بدونم واي خدا 


از همه بدتر زخم زبونهاي بابا  ادامه داره

 






رمان هكر قلب18

۹۴ بازديد
هرچي هما پاپيچم شد كه جمعه كجا رفتم بهش چيزي نگفتم....هر شب سهيل بهم اس ام اس ميداد...و من توي اين فكر بودم كه با قبول درخواست شهاب بايد رابطم رو چطوري با سهيل كم كنم؟...بزرگترين مشكل رو وقتي متوجه شدم كه شروين دوباره بهم زنگ زد....اوج مصيبت وقتي بود كه شروين چيزي از اين اتفاق ميفهميد....بايد خيلي مقاوم ميشدم...وگرنه ممكنه از همه سمت بهم فشار بياد...امروز بايد به شهاب خبر ميدادم...من همون روز تصميم رو گرفته بودم...جسارتي كه در خودم ديدم باعث شد بدون در نظر گرفتن چيز ديگه اي اين پيشنهاد رو قبول كنم.ولي نظر قطعيمو بايد امروز ميدادم..به هرجال كم چيزي نبود.مخصوصا اين كه بايد صيغه ميخونديم....بابا زياد روي ما حساس نيست.بعضي اوقات از اين افكار اروپاييش اذيت ميشم...به هرحال من دختر اونم...غيرتش فقط محدود به اين ميشه كه دختر بودن من و هما بايد در هر شرايطي حفظ بشه...البته اين رو رك و راست به خودمون نگفته....شايد اگه مامان بود اوضاع فرق ميكرد....كاشكي همه ي مردم غيرت ايراني روداشتن...توي راه بودم...با سهيل كلاس داشتم.بايد نشون ميدادم كه دختر دست و پا چلفتي و ساده اي نيستم...تصميم داشتم خيلي عادي با سهيل رفتار كنم.به هيچكسي هم ربطي نداشت...به هرحال اون دوستم بود..ساعت 12 و نيم بود كه ماشين رو بيرون از دانشگاه پارك كردم.از وروديه خواهران داخل شدم...توي آلاچيق اولي سهيل رو ديدم كه با دوستاش نشستن...متوجه من شد...با لبخند سري تكون داد...منم به تبعيت سرم رو تكون دادم و به راهم ادامه دادم...وسط راه بودم كه متوجه شدم يكي كنارمه.نگاه كردم..سهيل بود...هم پام قدم برداشت و گفت:خوبي؟

_آره.مرسي.تو خوبي؟


_اي بد نيستم.ميخواي بري سر كلاس؟

متعجب برگشتم سمتش.عينك دودي اي كه به چشماش زده بود خيلي دختر پسندش كرده بودش...

_نرم؟

به رو به رو نگاه كرد و گفت:حوصله ي كلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردي بيا با هم بريم يه چيزي بخوريم.

ابرويي بالا انداختم و من هم به روبه رو خيره شدم و با جديت گفتم:كلاسو بيخيال نميشم.

رسيديم به ساختمون...ايستاد..برگشتم سمتش و گفتم:من ميرم تو كلاس.خوش بگذره....

عينكش رو برداشت و لبخندي زد....

وارد كلاس شدم و با بچه ها گپ كوتاهي زدم و روي صندليه آخر نشستم.بعد از چند دقيقه سهيل هم وارد شد و روي صندليه كناري من نشست.متعجب بهش خيره شدم.

در حاليكه جزوه اش رو روي ميز ميزاشت لباش رو گاز كوچيكي گرفت و گفت:بيرون رفتن بدون تو لطفي نداره.

****

گوشيم رو از توي كيفم در آوردم..لبخندي به سهيل زدم و سوار ماشينم شدم...اون هم سوار ماشينش شد.چند دقيقه ي پيش شهاب زنگ زده بود..ولي خب چون داشتم با سهيل ميومدم نتونستم جواب بدم.شماره اش رو گرفتم...بعد از مدت نسبتا طولاني اي جواب داد:

_بفرماينن.

_سلام آقاي پارسيان..روزتون بخير.

_سلام.ممنون روز شما هم بخير.

پوزش طلبانه گفتم:واقعا عذر ميخوام.سهيل كنارم بود.نميتونستم جواب بدم.

_مشكلي نيست.تصميمتون رو گرفتين؟

مكث كوتاهي كردم..ميدونم منتظر بود.براي همين از اينكار لذت ميبردم...بعد از چند لحظه كه باشنيدن نفس خشمگين شهاب همراه شد گفتم:با پيشنهادتون وموافقت ميكنم.

_ميدونين كه كارتون خيلي حساسه؟

_البته.

_پس هيچ گونه بچه بازي...يا اينكه من روم نميشه من خجالت ميكشم و خيلي چيز هاي ديگه هم در موردش بحث نميشه.

از حرفش لجم گرفت...با اعتماد به نفس گفتم:مطمئن باشيد...من خودم خواستم توي اي جريان باشم..پس به راحتي هم از پس اينكار بر ميام...اميدوارم فقط فرو رفتنم توي اين نقش رو واسه ي خودتون تعبير ديگه اي نكنيد.
ب
ا تمسخر خنديد و گفت:نگران نباشيد.در ازاي اينكار چي ميخوايد؟

_بعد از تموم شدن اين برنامه خواستم رو بهتون ميگم.

تصميمم رو گرفته بودم...لطف بزرگي داشتم بهش ميكردم..پس بايد وقتي همه چيز تموم شد به من آموزش خصوصي بده...ميخوام از اين به بعد من هم يك
هكر باشم....

***

((سهيل...))

صداي خشكش توي تلفن پيچيد:نميتونم زياد حرف بزنم.پس خوب گوش كن.

سكوت كرد...ميدونستم بين صحبت هاش نبايد حرفي بزنم.وگرنه عصباني ميشد...و اين اصلا براي من خوب نبود...ادامه داد:

_فرهاد روشن...گروه كوچيكي توي ايران بوده كه سعي داشته تاسيسات ما رو از بين ببره...الان خطر بزرگي حساب ميشه.ميدوني كه كارت چيه؟
به گلدون روي ميز آشپز خونه زل زدم...مگه ميشد ندونم؟گفتم:

_آره.تا دو روز ديگه...

تلفن رو قطع كردم..نشستم روي صندلي...نميتونستم به افكارم سر و سامان بدم...دو راه براي زندگيه روشن وجود داشت...يا اطلاعات شركتش برباد ميرفت...يا كشته ميشد...

در لپ تاپ رو باز كردم...لعنت به اين آدما...لعنت بهتون...چرا وارد اين بازي ها ميشيد...همه شون براي قدرت با هم در ميفتن...چشمم به صفحه ي لپ تاپ افتاد...چه زيبا بود....ستايش كردني....دستي روي چشماش كشيدم...كاشكي ميشد به چند سال قبل برگشت ....كاشكي عشق تو من رو از همه چيز دور ميكرد....

***

((هليا:))

يك هفته گذشته بود...با شهاب صيقه كرده بودم...به همين راحتي....ولي جالب بود كه توي اين يه هفته فقط يك بار همديگه رو بيرون ديده بوديم...خنده دار بود...تظاهر به دوست داشتن...يه ساعت پيش شهاب زنگ زد..گفت تحقيقشون در مورد من جدي شده...اون هم در همين رو ميخواست...وقتي اون ها تحقيقشون رو در مورد من بيشتر كردن بايد رابطمون صميمي تر ميشد و در آخر از ميدون خارجشون ميكرد....سهيل بيچاره دو سه بار بهم پيشنهاد داد كه بريم بيرون...ولي هر بار مجبور شدم مخالفت كنم....تو چشماش يه چيزي رو ميديدم كه وقتي به شهاب گفتم دوباره با خشونت گفت نبايد همچين اتفاقي بيفته...نبايد....ولي حس ميكردم كار از كار گذشته..شك نداشتم سهيل از من خوشش اومده...براي من مهم نبود...شروين يكبار ديگه بهم زنگ زد ولي بخطار برخورد شديدي كه داشتم فقط گفت برگردم ميدونم باهات چيكار كنم...خيلي پررو شده بود..بايد آدمش ميكردم...با عمو بختيار هم كه هنوز حرف نزده بودم...قرار بود فردا برگرده..نفسمو با يادآوري اين موضوع با حرص دادم بيرون.همين يكيو كم داشتم...شيطونه ميگه برم بهش بگم من الان به عنوان يك شخص مهم توي يك عمليات فوق سري هستما...والا....امشب خونه ي شهاب يك مهمونيه دوستانه بود...البته شهاب بهم گفته بود كه منظورش از دوست چند تا فرد كله گنده با همسراشونن. نميدونستم بايد چي بپوشم...تصميم گرفتم پيرهن مشكي اندامي كوتاه با ساپورت بپوشم....اگه ديدم با جو اون جا هماهنگي نداره قبل از اينكه مانتوم رو در بيارم ميرم بالا و با لباس اضافه اي كه با خودم ميبرم عوضش ميكنم...
مانتوم رو تنم كردم...آرايش كاملي كردم..اينبار هم ريمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومي به مژه هام حالت دادم...دستي زير موهام كشيدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام كشيده تر بشه...


كفش پاشنه بلندي رو از توي كمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خيلي دير كرده بودم..اوف كي حالا حوصله ي اخم و تخم اين يارو رو داشت...واقعا شخصيت مزخرفي داشت...مست بودم اون روزاي اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...
پامو گذاشتم روي گاز و سرعت بيشتري گرفتم..بلاخره رسيدم.جلوي خونش پارك كردم...خدا كنه مهمون ها نيومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما بايد زودتر از بقيه ميرسيدم...آيفون رو فشار دادم..در باز شد...سريع به سمت خونه حركت كردم...در باز شد..اينبار به جاي شهاب يكي از خدمتكار ها در رو برام باز كرد...لبخندي زد و گفت:

_خوش اومدين خانم.

من هم لبخندي بهش زدم...اينها هم فكر ميكردن من از همون اوايل كه اومدم به اين خونه نامزد شهاب بودم...دليل اينكه بي سروصدا نامزد كرده بوديم هم به خدمتكار ها گفته شد بود كه بخاطر درخواست من بوده....من ميخواستم تا قبل از ازدواج نامزديمون جايي درز نكنه..يعني اين شهاب داستاني ساخته بود كه من هم باورش كرده بودم...در حاليكه وارد ميشدم با اضطراب گفتم:

_مهمونا اومدن؟

_آره خانم.يه ساعتي ميشه...راهنماييتون كنم.

لبم رو گاز گرفتم...اين از اولين بازيمون كه من خرابش كردم...

_نه..ممنون.خودم ميرم...

نزديك سالن رسيده بودم كه صداي جدي شهاب رو شنيدم:

_فكر كنم هليا است.من ميرم پيشش.

صداي مردي رو شنيدم كه گفت:خواهش ميكنم..بفرمايين.

چند تا نفس عميق كشيدم و قبل از اينكه شهاب بياد بيرون من با لبخند
كنترل شده اي وارد سالن شدم..با ديدن من سر جاش ايستاد...چه تيپي زده بود نامرد...شلوار پارچه اي مشكي به همراه پيرهن تنگ سفيد كه با باز گذاشتن دكمه هاي بالايي عضلاتش رو بخوبي به نمايش گذاشته بود...آستين هاش رو هم به سمت بالا تا كرده بود...تو دلم خنديدم...الان همه با خودشون فكر ميكردن من با داشتن همچين شوهري ديگه چي ميخواستم...شهاب لبخند زيبايي زد و اومد كنارم و گونم رو بوسيد كه باعث شد شديدا داغ بشم...بوسه اش كوتاه بود...با مهربوني و صد البته جديت خاص خودش گفت:

_چرا دير كردي عزيزم؟

به چشماش نگاه كردم...چيزي جز عصبانيت نديدم...چقدر بنده خدا تاكيد كرده بود كه زودتر بيام...من هم لبخندي متقابل زدم و گفتم:معذرت ميخوام شهاب...هما سرم رو گرم كرد..

در ادامه به بازوش زدم و گفتم:حالا چرا اخم ميكني عزيزم.اتفاقه ديگه.
بي توجه به سمت مهمون ها رفتم كه ايستاده بودن...ميدونستم كه شهاب هم از اين همه طبيعي رفتار كردنم متعجب شده...اول يك آقاي حدودا 40 ساله رو ديدم..كه خيلي شيكپوش بود..بهتره بگم همه توي اين جمع شيك پوش بودن و معلوم بود كه كله گنده ان...باهاش دست دادم و با لبخند اظهار خوشوقتي كردم...شهاب هم اومد كنارم و تك تك معرفيشون كرد...

_ايشون آقاي سيرواني هستند...

به خانم كناريش نگاه كردم.پيرهن بلندي پوشيده بود..خيالم راحت شد.پس تيپم كاملا با اينجا هماهنگ بود..

_خانم سيرواني...همسر آقاي سيرواني هستند...

فاميليشون يكي بود..پس يعني فاميل هم هستند...دختر چشم سبز و برنزه اي هم كنارشون بود كه حدودا 25 ساله ميخورد...پيرهن كوتاه مشكي اي پوشيده بود...شهاب اون رو شراره خواهر خانم سيرواني معرفي كرد...يك خانم 50 ساله ي ديگه هم بود كه نسبتا از بقيه با حجاب تر بود.خانم رمضاني يكي از همكاراي شهاب بود...بقيه ي مهمون ها هم به گفته ي شهاب هنوز نيومده بودن...بعد از سلام كردن و آشنايي دست شهاب رو گرفتم و آروم ولي طوري كه بقيه بشنون گفتم:

_عزيزم من ميرم بالا لباسم رو عوض كنم...

ابرويي بالا انداخت و گفت:برو تو اتاق من...

_باشه.

ازشون جدا شدم و به طبقه ي دوم رفتم...آخه من از كجا بدونم اتاق اتاق تو كدوم گوريه...اون اتاق مرموز كه از اونجا ميشد كل خونه رو زير نظر گرفت دوباره ديدم....بهم چشمك ميزد...خارج از تصور بود...نميدونستم اتاق شهاب كدومه....دور تا دور سالن رو نگاه كردم...كمي جلو هم رفتم...رو به روي يك اتاق با در مشكي كه بزگتر از درهاي ديگه هم بود ايستادم...در رو بررسي كردم...فكر كنم همين باشه..دستم رو روي دستگيره گذاشتم ولي باز نشد...متعجب به دستگيره نگاه كردم..چيزي روش نبود.خم شدم و از پايين نگاه كردم...يك حسگر داشت...اه لعنتي...پس الكي گفته بود بروتو اتاق من...شيطونه ميگه بزنم در اتاقش رو بشكونم...عصباني به سمت يك اتاق ديگه رفتم و درش رو باز كردم...

اتاقي با ست كامل وسايل...تخت خوابش يك نفره بود...دور تا دور ديوار ها رو ديدم..شك نداشتم اينجا هم دوربين داره...داشتم كلافه ميشدم..تازه فهمديدم بودن با شهاب چقدر سخته...بيخيال شدم و مانتوم رو درآوردم...توي كمد آويزونش كردم...خودم رو توي آينه نگاه كردم..وقتي از تيپم مطمئن شدم بيرون رفتم....آروم و با طمانينه وارد سالن شدم...مهمون ها خيلي بيشتر شده بودن...فكر كردم با رفتن من 10 نفري اضافه شده بودن..چه خبر بود!!... الان ديگه گروه گروه داشتن صحبت ميكردن... افراد حاضردر سالن با لبخند به من و بعد به شهاب نگاه ميكردن.دليلش رو نميدونستم...شهاب كنار يك مرد حدودا 50 ساله بود و داشت حرف ميزد...با ديدن من اول خيره نگاهم كرد...غرق لذت شدم...ولي نميدونم چرا كم كم اخماش رفت تو هم...جوري با خشونت تو چشمام زل زد كه فكر كردم گناه بزرگي رو انجام دادم...از مرد كناريش عذرخواهي كرد و به سمت من اومد...سعي كرد جلوي بقيه بهم لبخندي بزنه....شراره كه از اول باهاش آشنا بودم اومد كنارم و گفت:چقدر خوشگلي هليا جون.بيا بريم پيش بچه ها به هم معرفيتون كنم.

نگاهي به يه دختر و سه پسري كه شراره بهشون اشاره كرده بود انداختم..و خواستم كه با خوش رويي دعوتش رو قبول كنم كه صداي شهاب رو از بغلم شنيدم:


_خانم سيرواني شما بفرمايين الان هليا هم مياد.

قدش از من بلند تر بود.طوري كه من تا شونه هاش بودم..توي چشمام نگاه كرد و با لحني مهربون كه صد درجه با حس چشماش فرق داشت گفت:عزيزم لطفا بيا اينجا كارت دارم.

منم فرماليته لبخندي واسش فرستادم و رو به شراره گفتم:معذرت ميخوام...الان ميام.

_اشكال نداره خانمي.راحت باشين..

راحت باشينش رو با شيطنت گفت...ميخواستم بگم خوشگله ما در ملا عام راحت نيستيم...ولي خب من رو سننه..نه با شهاب كار دارم نه با شراره...شهاب كه ديد با رفتن شراره حركتي نكردم بازوهام رو كشيد....سعي كردم با خونسردي دنبالش برم...زياد نبايد جلب توجه ميكرديم..من رو ازسالن برد بيرون و بازوم رو ول كرد...دليل عصبانيتش رو نميفهميدم.حيف كه نميخواستم اينجا آبروريزي راه بندازم..وگرنه بخاطر كشيدن دستم چند تا حرف بارش ميكردم...از حد گذرونده بود.نفس عميفي كشيد و سعي كرد خون سرد باشه.چشماش رو به آرومي بست و گفت:اين چيه پوشيدي؟

متعجب نگاهي به لباسم انداختم و گفتم:لباس

خيره در سكوت با لوچه اي كج شده و دست به سينه سر تاپام رو نگاه كرد...به آرومي ولي محكم گفت:

_چون نميدونستي اينبار رو ميبخشم..ولي تمام افراد اين مهموني ميدونن كه من روي پوشش حساسم....نميگم حجابت رو كامل حفظ كن...ولي....

نگاهي از پايين پاهام تا جايي كه به پيرهنم ميرسيد انداخت و بعد خيره به بازوهاي لختم زل زد و ادامه داد:از پيرهن كوتاه خوشم نمياد...براي امشب بايد يك پيرهن بلند تنت ميكردي.

عصباني شدم.طرز فكر شهاب به من هيچ ربطي نداشت.كه چي؟چون قبول كردم صيقه كنيم و جلوي بقيه نقش بازي كنم بايد من تغيير كنم؟چرا اون نبايد تظاهر كنه كه عقيده اش بخاطر من عوض شده...نيشخندي زدم و گفتم:اگه سخنرانيت تموم شد من برم.

اومد نزديكم...جوري كه سينش چسبيد بهم...از بالا بهم نگاه كرد...لبام پايين تر از لباي اون بود...داشتم خودم رو ميباختم...ولي اون مثل اينكه از نيشخند من عصباني شده بود..دستي با عصبانيت روي بازوهام كشيد و گفت:بار آخرت باشه توي يك مجلس شخصيت من رو زير سوال ميبري.

بعد از گفتن اين حرف نگاه پر جذبه اي بهم انداخت و وارد سالن شد...دندونام رو از خشم روي هم فشردم...حتي ايست نكرد جوابم رو بگيره...عوضي...زور ميگفت...به من چه ربطي داره كه شخصيتت زير سوال ميره..ميخواستي من رو انتخاب نكني....با خودش چي فكر كرده؟اينكه از من سر تره؟اينكه هرچي بگه من ميگم چشم...كور خوندي آقا...اگه عصبانيم كني منم ميزنم به سيم آخر...

سعي كردم خون سرديمو به دست بيارم...هرچقدر هم كه باهم درگيري داشتيم نبايد جوري رفتار ميكرديم كه بقيه متوجه ميشدن.چون از وقتي تصميم به بازي كردن در اين نقش رو گرفته بودم خطر من رو هم بيشتر تهديد ميكرد.براي آروم شدنم دستي به پيرهن و موهام كشيدم.مشكل از لباس من نبود.مشكل از افكار خودش بود.باز هم لبخندي براي حفظ ظاهر روي لبم نشوندم و وارد سالن شدم...حتي به جايي كه ميدونستم شهاب نشسته نگاه ننداختم...چون با ديدنش اعصابم ميريخت به هم..اگه اون غرور داره من خداي غرورم...شراره با ديدنم لبخندي زد.به سمت گروهش رفتم...چند تا مهمون ديگه هم وارد شدن..رسيدم كنارشون.

_ببخشيد عزيزم كه طول كشيد...


چشمكي زد و گفت:فداي سرت

حالا يكي بايد ذهن منحرف اين رو درست ميكرد...اشاره اي به كسايي كه اطرافش بودن كرد و به ترتيب برام معرفيشون كرد.تنها دختر توي اون جمع به جز خودش سولماز بود.سه تا پسر هم بودن كه به ترتيب از سمت چپ من شهريار,فردين و بهروز بودن...با همه شون دست دادم و اظهار خوشبختي كردم...تعداد مهمون ها الان به 20 نفري ميرسيد...قرار بود فقط يك مهمونيه دوستانه باشه....جشن گرفتن...هنوز هم مهمون داشت ميومد..به سمت در نگاه كردم...سروناز و كامران رو ديدم..ابروهام از تعجب بالا رفت..اين ها حتي توي چنين جمع هايي هم ميومدن!صداي شهريار رو شيندم به سمتش برگشتم با شوخي گفت:

_هليا خانم ميشه سوالات خصوصي ازتون پرسيد؟

_البته.بفرمايين.

_واسه ي ما خيلي عجيبه كه شهاب ازدواج كرده...

سرش رو آورد نزديكم و آروم گفت:ناراحت نشين از حرفام.ولي اون محل سگ به هيچ احدي نميزاره..نه به دختر نه به پسر..فكر كنم اينكه به دختري محل نميزاشت بخاطر شما بود..ولي پسر رو هنوز نفهميديم..خيلي وقته باهاش آشنايين؟

اينا حتما رفتارش رو با سروناز نديده بود..خيلي با هم خوب و صميمي رفتار ميكردن..حتي با دو سه تا خانم ديگه هم كه من ديدم با شخصيت و مودبانه رفتار ميكرد...تعبير اينا از محل سگ چي بود!!من كه نفهميدم..لبخندي زدم و گفتم:تقريبا..

دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم..وسط سالن سروناز و كامران رو ديدم كه شهاب هم بهشون ملحق شده بود و داشتن سلام و احوال پرسي ميكردن.بدون اينكه جلب توجه كنم برگشتم كه لحظه ي آخر متوجه شدم شهاب متوجهم شد.اينبار بهروز بود كه به حرف اومد..بقيه با لذت داشتن نگاه ميكردن.مثل اينكه خيلي كنجكاو بودن از زندگيه من و شهاب بدونن.

_تقريبا يعني از كي؟جاي خاصي همديگه رو ديدين؟يا آشنا بودين؟البته ببخشيد فضولي ميكنيم...

تو دلم گفتم ارواح عمت ببخشيدت ديگه واسه چي بود..ولي در ظاهر با خونسردي گفتم:خواهش ميكنم اين چه حرفيه..ميشه گفت من...

سايه ي اي رو كنارم ديدم كه وقتي برگشتم سمتش مجبور شدم حرفم رو نصفه ول كنم.شهاب بود...كه با آرامش كنارم وايساده بود.دستم رو گرفت و
گفت:هليا جان.سروناز و كامران اومدن.باهام بيا...

و سري براي افراد اون جمع تكون داد و دستم رو كشيد.من هم به تبعيت سرم رو تكون دادم و به دنبالش رفتم..خيلي از سروناز و كامران خوشم ميومد بيام بهشون خوش آمد هم بگم.باز نميدونم به چي ميخواست گير بده كه اين رو بهونه كرد...نگاهي به يه ام انداختم.درسته باز بود ولي چيزي معلوم نبود.رسيديم كنار سروناز و كامران...كامران با شيطنت دستش رو به سمتم دراز كرد و گفت:به به سلام خانم طراوت...حال شما چطوره؟تو و شهاب ادم رو سورپرايز ميكنين.اصلا دهنم وا موند وقتي شنيدم.

خنديدم و گفتم:

_سلام..ممنون.شما خوبيد؟

به سمت سروناز هم دستم رو دراز كردم.ولي اون با اكراه دست داد...در ظاهر مهربون بود ولي باطنش رو نميتونستم حدس بزنم..

كامران ادامه داد:ولي باور كنين من از همون روز كه اومدين آموزشگاه فهميدم كه شما بايد يه نسبتي با شهاب داشته باشين..وگرنه شهاب به كسي تدريس خصوصي نميكنه...حالا فكر كرده هك كردن بلده ديگه چه كار شاقي كرده.تو ايران خودمون پر از هكر هاي حرفه ايه كه براي دولت كار ميكنن.

دلم ميخواست قاه قاه بزنم زير خنده.اينكه هيچي از شهاب نميدونست و اينطوري جلوش حرف ميزد واقعا مزحك بود.به شهاب نگاه كردم كه با جديت داشت به حرف هاي كامران گوش ميكرد...البته من هم تا شبي كه توي اينترنت تحقيق نكردم وچيز هايي در مورد حرفاي شهاب كه اون روز توي خونش بهم زده بود نخوندم برام باورش سخت بود كه سهاب همچين شخص مهمي باشه...البته انكار نميكنم كه بهش ميخورد كله گنده باشه.ولي اينكه بخواد هكر.......

صداي شهاب افكارم رو پاره كرد:كامران جان.از خودتون پذيرايي كنيد..

با هم قدم به قدم رفتيم روي يك مبل نشستيم.در حاليكه خيره به اطرافش نگاه ميكرد محكم به من گفت:بهت چي ميگفتن؟

ههه.از حرفش خندم گرفت..عجب غيرتي داشت.فكر نميكردم از اينكه با شهريار و بقيه حرف زدم عصباني بشه.با اينكه توي دلم خنديدم ولي بخاطر قبلش براي لباس بي حس گفتم:چيز خاصي نميگفتن.

دلم ميخواست بيشتر غيرتش رو تحريك كنم تا عذاب بكشه..دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو كشيد سمت خودش و در ديد بقيه عاشقونه ولي براي من جدي گفت:

_اينكه با افراد حاضر توي اين مهموني حرف بزني مهم نيست.ولي قبلش بايد بدوني كه تمام افراد اينجا هركدوم يك سِمَت بالايي دارن.اون كسايي كه داشتي باهاشون حرف ميزدي حتي شراره يا توي اطلاعاتن يا يك ربطي به اونجا دارن.

متعجب برگشتم نگاهش كردم...باورم نميشد...اينها كه خيلي جوون بودن..حس ميكردم بين يك گروه خوناشامم...شهاب هم در حاليكه هنوز دستاش دورم بود توي چشمام نگاه كرد و دوباره با تاكيد گفت:همه شون...هر سوالي پرسيدن با آرامش جواب ميدي.سعي كن از من دور نشي.اينطوري خيلي بهتره...
لبخند نامطمئني بهش زدم و دستاش رو از دورم باز كردم و با فاصله نشستم.اون هم ديگه سعي نكرد دستش رو دورم بندازه...اينكه شخصيت همه ي اين افراد برام در هاله اي از ابهام بود من رو ميترسوند.

مردي روي مبل كناريم نشست...آهنگ ملايمي پخش ميشد...چند نفري وسط در حال رقصيدن بود...صداي كناريم رو شنيدم كه گفت:

_چطوري شهاب؟


شهاب هم كه تازه متوجهش شده بود بهش نگاه كرد...به حركاتشون دقت كردم.كم كم اخم دو تاشون رفت توي هم....ولي براي تظاهر شهاب تنها به زدن
لبخندي اكتفا كرد.. و دوباره به رو به رو نگاه كرد..چه غروري داشت شهاب..حتي پشيزي هم براش ارزش قايل نشد.طرف هم بدون اينكه كم بياره به من نگاه هيزي انداخت و با لبخند گفت:خانم هليا طراوت...بانوي واقعا برازنده اي هستيد.

شهاب باهاش درگيري داشت.من كه نداشتم..لبخندي زمينه ي حرفم كردم و گفتم:ممنون.

مردي حدودا 35 ساله بود.كه كت و شلوار شيك و رسمي اي پوشيده بود.ولي توي ابهت به شهاب نميرسيد...ادامه داد:

_جدي گفتم..بعضي اوقات به انتخاب هاي شهاب حسودي ميكنم...

سرش رو آورد نزديك و گفت:هميشه بهترين ها رو داره...

چشمكي بهم زد...خنديدم.خوشم اومد كه با شهاب لجه.اين پسره ي پاچه گير رو اصلا نبايد محل داد.منتظر بودم شهاب اعتراضي بكنه..ولي انگار نه انگار..اصلا براش مهم نبود.بابا تو كه روي لباسم غيرت نشون ميدي.حداقل جلوي ديگران از خودموني حرف زدن ناموست با يه غريبه جلوگيري كن.اه اه..بدم اومد ازش.مغرور بودن هم حدي داره.براي اينكه بيشتر تحريكش كنم رو به مرده گفتم:شما از دوستان شهاب هستيد؟

از اينكه باهاش گرم گرفتم خوشش اومد.گفت:

_بله.تقريبا زمان زيادي ميشه كه همديگه رو ميشناسيم.ولي هيچوقت نتونستم از كارهاي شهاب سر در بيارم...

از گوشه ي چشم حواسم به شهاب بود.اصلا حواسش به ما نبود.برگشته بود و داشت با كناريش حرف ميزد...چه الكي دل خوش كرده بودم.منم بيخيال شدم.و رو به مرده گفتم:

_آره شهاب خيلي تو داره.

و با ابروهايي بالا رفته از شيطنت نگاهش كردم.خنديد و گفت:عجيبه كه دختري با روحيات شما جذب شهاب شده.از اول مهموني حواسم بهتون بود.شما واقعا پر جنب و جوش و با روحه هستيد..

از تعريفش در دل نيشم باز شد.ولي در ظاهر به لبخندي متين اكتفا كردم و گفتم:اغراق ميكنيد.

مرموزانه گفت:

_نه.واقعيت رو گفتم.شهاب خيلي اعصاب خورد كن بايد باشه.

با شيطنت خنديدم و گفتم:البته عنق رو هم بهش اضافه كنيد.

چه بحث لذت بخشي داشتيم..حالا كه حواسش نيست حقشه.بزار تمام صفاتش رو بگم.مرده بلند زد زير خنده...يه لحظه ترسيدم كه شهاب متوجه بشه.ولي وقتي برگشتم ديدم اون هم گرم صحبت با كناريشه.هر دوتاشون خشك بودن خيلي بهم ميومدن.هههه.وقتي كه خنده ي اين آقاهه تموم شد با ته مايه هاي خنده گفت:

_خودخواه.

با نيشخند گفتم:خودپسند.

_غد

ريز ريز خنديدم...ديگه چيزي نگفتيم.كمي كه آروم شديم گفتم:فاميليه شما چيه؟

_اردلان هستم..اردلان شاهيني.

_خوشبختم.

_من بيشتر.

با روحيه اي كه گرفته بودم به جمع رقصنده ها زل زدم.ولي متوجه نگاه هاي خيره و شرورانه ي اردلان بودم...ميدونستم نميتونه ساكت باشه.خودموني گفت:

_پيشنهادم رو براي رقص قبول ميكنيد؟

همون طور كه به جلو خيره بودم گفتم:بدم نمياد.

رقص ايراني بود.زياد نزديكي نداشت كه بخوام معذب بشم.از جاش بلند شد.من دستم رو گذاشتم روي زانوهام تا بلند بشم كه دستي محكم روي دستام قرار گرفت...متعجب به شهاب نگاه كردم.هنوزم روش اونور بود...ولي دستش محكم دست من رو گرفته بود و نميزاشت بلند بشم.اينم چه موقعي دستم رو گرفت.با اون يكي دستم آروم تكونش دادم.حرفش رو با كناريش قطع كرد و خيره نگاهم كرد.نگاهش نابودم كرد...چه قدرتي داشت چشماش...تا عمق وجودم نفوذ كرد...به آرومي گفتم:ميشه دستم رو ول كني عزيزم؟

چشماش رو ازم گرفت و به وسط خيره شد وخيلي ناگهاني از جاش بلند شد و من رو به دنبال خودش كشيد...اردلان سر جاي خودش ميخكوب شد...من هم شوك زده شده بودم..منو برد وسط پيست رقص...خواستم دستام رو از توي دستش در بيارم كه متوجه نگاهش به پشت سرم شدم...برگشتم نگاه كردم.يكي از خدمه بود...سرش رو كمي خم كرد و به سمت ضبط رفت.تو كف موندم !!شهاب كه چيزي نگفت.يعني فقط با يك نگاه؟!!!!برقاي سالن خاموش شد و فقط يك نور كمرنگي توي فضا پخش شده بود.آهنگ تند ايراني با آهنگ ملايمي عوض شد.چند تا زوج ديگه هم وسط اومدن..شهاب دستش رو خشن دور كمرم گذاشت..و زل زد توي چشمام...ترسيدم....ترسيدم....دو سه بار به آرامي پلك زد ولي چشماش رو از روم برنداشت...يه حسي بهم ميگفت حرفامون رو شنيده...ولي عصباني نبود.بي حس بود...انگار اصلا براش مهم نبود...بدون اينكه چيزي بگه چشمش رو به گوشه ي ديگه اي سوق داد و من رو محكم به خودش چسبوند..طوري كه صورتم به دليل باز بودن دكمه هاي بالاييه پيرهنش به سينه و گردنش خور..سرم رو كج كردم..نميتونستم چيزي بگم..از اين وضعيت راضي نبودم..يه چيزي ناآرومم ميكرد..دوست داشتم فرار كنم.پسره ي شرور چطوري بدون اينكه نظرم رو بپرسه من رو آورد وسط....سرش كنار گوشم بود ونفس هاي داغش از گوشم تا گردنم ميرسيدن...آروم حركتم ميداد...من هيچ كاري نميكردم..چند لحظه اي طول كشيد كه به خودم بيام وخواستم بهش بتوپم كه صداي محكم ولي بي احساسش رو شنيدم:

_اجازه ي رقصيدن با مردهاي غريبه رو نداري...

مات موندم...چه خلاصه زور ميگفت...اعصابم خورد شد..عصباني گفتم:

_فكر نميكني داري از حد ميگذروني؟

دستش رو محكم تر دورم فشار داد..طوري كه بزور جلوي آخ گفتنم رو گرفتم...ولي اون اصلا تغييري توش ايجاد نشه.مثل يك پر توي دستاش زندوني بودم..

_مواظب رفتارت باش.ديگه اون دختر آزاد قبل نيستي.

_نفسم گرفت لعنتي.ولم كن.
ب
دون اينكه تغييري بكنه و يا به حرفم توجهي نشون بده ادامه داد:

_اينكه قبلا چطور رفتاري داشتي يا بعد از تموم شدن اين اتفاقات ميخواي چه رفتاري با مردهاي غريبه داشته باشي به من مربوط نيست.

_پس ديگه حرف مفت نزن..

به حد مرگ عصباني شده بودم و نفهميدم اين حرف چي بود كه از دهنم در اومد..فقط وقتي فهميدم كه شهاب جوري محكم كمرم رو فشار داد كه اشك توي چشمام حلقه بست..ولي بازم خودش بي احساس و بي تغيير مونده بود.آروم و خونسرد گفت:

_تذكر رو يه بار ميدن...اجازه نميدم آبروم رو توي اين جمع ببري...

عوضي...داشت رسما بهم توهين ميكرد..با تمام توانم براي رهايي از فشار دستاش روي پاهاش رو با كفش هاي پاشنه دارم لگد كردم...پاهاش رو از فشار عقب كشيد...من رو از خودش فاصله داد....بهش نگاه كردم..بدون اينكه اثري از درد يا عصبانيت توي چهره اش باشه بي احساس گفت:زياده روي نكن..
آهنگ تموم شد....نميتونستم از شوك بيام بيرون...اين كي بود...اين چي بود؟چرا انقدر يخ بود؟چرا انقدر غرور داشت؟چرا انقدر انعطاف ناپذير بود؟برقا روشن شد..جلوي ديد بقيه لبخندي بهم زد...من هم در حاليكه توي افكارم درگير بودم لبخند بي معني اي زدم.به سمت مبل رفت....من هم بعد از مدت كوتاهي دنبالش رفتم....


عــــــكس شخصيت هاي رمان هـــــكر قلب

۱,۱۱۶ بازديد
وش اومدين به ادامه ي مطلب...هههه.

حالا كه تا اينجا اومدين با سورپرايز شخصيت ها رو به رو ميشين...

شخصيت اول...هليا طراوت:

                                

شخص دوم سهيل رجبي:

                     

شخص سوم آقا شروين:

                                    

...و شخص چهارم.................شــــــهــــــــــــاب پارسيـــــــــــــان 

                           

 

نگاهش همون نگاهيه كه من ميخوام از شهاب توي رمانم به نمايش بزارم..استيلش قيافش..اصلا خود خودشه...



رمان هكر قلب17

۸۴ بازديد


دلم گرفته بود...چرا اينطوري شده بودم...دلم ميخواست امروز هم ميتونستم شهاب رو ببينم...اه لعنت به من....توي حال و هواي خودم بودم كه گوشيم زنگ خورد...سهيل بود...بي حوصله جواب دادم:



_بله؟


صداي ملايمي داشت:سلام هليا.خوبي؟


روي تخت نشستم و گفتم:ممنون.تو خوبي؟


_مرسي.


چند لحظه من من كرد.گفتم:


_كاري داشتي سهيل؟


_ميتوني بياي بيرون؟


متعجب ابرويي بالا انداختم.چه زود دست به كار شده بود.نميدونستم برم يانه...از يه طرف حوصله ي رفتن نداشتم و از طرف ديگه وقتي توي خونه بودم فكر
شهاب آزارم ميداد.....وقتي سكوتم رو ديد گفت:


_هليا...چيشد؟مياي؟


ترجيح ميدادم از افكار مربوط به شهاب فرار كنم....گفتم:


_آره ميام...كجا ميخوايم بريم؟


احساس كردم خوشحال شد گفت:تو بيا...بعدا در مورد جايي كه ميخوايم بريم حرف ميزنيم...


خندم گرفت..چه ذوقي داشت....


***


مانتوي تابستونيه نازكي رو از توي كمد به همراه شلوار لي در آوردم....كيف اسپرتي رو هم گرفتم...بعد از اينكه رژ زدم از خونه اومدم بيرون...هما خواب بود...بيدارش نكردم...وقتي بيدار بشه ببينه نيستم حتما خودش زنگ ميزنه.آدرس خونه رو براي سهيل اس ام اس كرده بودم...حوصله نداشتم جاي ديگه اي قرار بزاريم...وقتي در پاركينگ رو باز كردم ماشينش رو ديدم...لبخندي زدم و بعد از بستن در به سمت ماشينش رفتم..سريع از ماشين پياده شد و در رو برام باز كرد.و گفت:سلام


خدا بگم چيكارش نكنه...توي دلم براي اينكارش خنديدم...در حاليكه جواب سلامش رو ميدادم سوار ماشين شدم.خودش هم رفت سمت راننده و سوار شد.ماشين رو روشن كرد و گفت:چطوري؟


_خوبم...ولي فكر كنم تو بهتري...


نگاهم كرد..خنديد و گفت:آره خيلي...


احساسم بهم ميگفت پسر صاف و ساده ايه...حركت كرديم.دوباره خودش شروع به حرف زدن كرد:


_آهنگ چي گوش ميدي؟


_برام فرقي نداره...خودت هرچي دوست داري بزار


موسيقيه ملايمي گذاشت و گفت:


_هميشه موسيقي گوش ميدم...هيچوقت آهنگي رو كه يه خواننده روش خونده باشه گوش نميدم.


متعجب گفتم:چــــرا؟


_تا به حال متني رو پيدا نكردم كه حرف دل خودم باشه..براي همين موسيقي هاي خالي رو گوش ميدم تا راحت تر بتونم شرايط زندگيم رو درك كنم.
از حرفاش سر در نياوردم..بيخيال بيرون رو نگاه كردم.نميزاشت بينمون سكوت باشه:


_دوست داري كجا بريم؟


نگاهي بهش انداختم...يكم فكر كردم و بيتفاوت گفتم:كافي شاپ فكر ميكنم خوب باشه...


يكم بي ميل بود ولي بعد از چند لحظه گفت:پيشنهاد خوبيه.


_خودت دوست داشتي كجا بريم؟


_من ترجيح ميدادم پارك يا يه همچين جايي با هم باشيم...


با خنده نگاهش كردم...برگشت سمتم و وقتي خندم رو ديد گفت:واسه چي ميخندي؟


_هيچي...شخصيت جالبي داري.


لبخند محجوبي زد ولي ديگه چيزي نگفت...كنار يه كافي شاپ خيلي شيك نگه داشت..با هم پياده شديم و كنار هم قدم زنان به سمت كافي شاپ رفتيم...


بعد از اينكه سفارشامون رو داديم با دقت بهش نگاه كردم...اول اون هم بهم خيره شد ولي بعد از چند ثانيه كم آورد و گفت:چرا اينطوري نگاه ميكني؟

موشكافانه گفتم:دوست دارم با هم رك باشيم.


سرش رو تكون داد و گفت:حتما...


_چرا اين پيشنهاد رو دادي؟


_كدوم پيشنهاد؟


زل زدم بهش و عاقل اندر سفيه نگاهش كردم...اون هم نگاهي بهم انداخت و گفت:حس خوبي بهت داشتم...


_جالبه...ولي خب يعني چي؟


لباش رو گاز گرفت خواست چيزي بگه كه سفارشامون رو آوردن.بعد از اينكه رفتن گفت:


_اگه بخوام روراست باشم بايد بگم كه اوايل زياد ازت خوشم نميومد...


حالت تهاجمي به خودم گرفتم..خنديد و گفت:بزار حرفم رو كامل بزنم.

چپ چپ نگاهش كردم و منتظر ادامه ي حرفاش شدم.

_كم كم يه حس عجيبي پيدا كردم...تو دختر خيلي خوبي هستي...چيزي كه من اطرافم كم ديدم...وقتي با تو بودم انرژي مثبت ميگرفتم...دنياي من هميشه تيره و تار بوده...سردر گم بودم...ولي بيتفاوت بودن تو به اطراف به من آرامش خاصي رو ميده كه هميشه دنبالش بودم....متوجه منظورم ميشي؟

لبخند مسخره اي زدم و گفتم:نه...
ا
ينبار اون بود كه عاقل اندر سفيه نگاهم كرد.با چشماي گرد شده گفتم:خب متوجه نشدم...چرا اينطوري نگاه ميكني؟

متعجب گفت:واقعا حرفام رو درك نكردي؟

_نه

لبخندي زد و گفت:آروم آروم متوجه ميشي.

چه خوش خيال بود.مگه من تا كي ميخواستم باهاش باشم كه متوجه زندگيش بشم...كارم رو انجام بدم هر كي ميره سي خودش..مقداري از نوشيدنيم رو خوردم و گفتم:به نظرت تحقيق كي تموم ميشه؟

_خسته شدي؟

_نه خيلي...ولي خب ديگه حوصله ي تحقيق ندارم...بيشتر انرژيم رو سر اون مقاله ي قبلي گذاشتم....

آب دهنش رو قورت داد و مات نگاهم كرد...لبخند غمگيني زد و جرعه اي از نوشيدنيش رو خورد..هرچي كه بود گذشته بود...ديگه روي اين موضوع حساس نبودم...

اين اولين قراره غير رسميه من و سهيل بود...نميدونستم قرار بعدي كي ميشه...ولي واقعا اون شب كنارش لذت بردم...كم كم يخش باز شده بود وخيلي صميمي تر از قبل با هم حرف ميزديم...از داشتن دوستي مثل اون بدون در نظر گرفتن حاشيه ها واقعا خوشحال بودم.ولي اين حس كه ميدونستم همه چيز يه روز تموم ميشه اذيتم ميكرد...

.اگه خونه ميموندم و باهاش نميرفتم واقعا شب سختي رو به خاطر افكارم ميگذروندم....

***
جمعه استراحت مطلق بودم..سهيل گفت آخرين كار هارو خودش انجام ميده.فقط يه روز برم فايل رو ازش بگيرمو من هم يه نگاهي بهش بندازم...خدا خيرش بده...هوس بيرون رفتن به سرم زده بود...بابا صبح زنگ زده بود و خبرمون رو گرفته بود.خيلي خوشحال بود...اين سفر واقعا براي روحيش خوب بود.بدون اينكه در بزنم در اتاق هما رو باز كردم و رفتم داخل....شوك زده سرش رو از توي لپ تاپش بيرون آورد و وقتي من رو ديد متعجب گفت:مگه طويله اس؟!!

چشمامو گرد كردم و در حاليكه روي تخت كنارش مينشستم گفتم:مگه نيست؟!!

چپ چپ نگاهم كرد و دوباره سرش رو فرو كرد توي لپ تاپ.با شيطنت گفتم:

_داري چيكار ميكني آبجي؟

دوباره بهم چشم غره رفت و گفت:به توچه..كارتو بگو و برو بيرون.

اداشو در آوردم..وقتي ديد چيزي نميگم دوباره رفت سر كارش...حواسش كه پرت شد طي يك عمليات فوق سرعت پريدم كنارش و زل زدم به صفحه...اون هم كه انگار انتظار اين حركت رو داشت سريع صفحه رو بست.ولي فهميدم داره چت ميكنه....خنديدم و گفتم:با كي چت ميكني؟

خواست بهم تشر بزنه كه دوباره صفحه ي چت باز شد...(باشه خانم گلم...عزيززززززمي)

به اسم فرستنده نگاه كردم.فرزاد بود..يه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم:تو چت كردنت با فرزاد رو از من قايم ميكني؟

چشمامو گرد كردم و ادامه دادم:نكنه حرفاي خاك بر سري ميزد؟

بيشگوني از دستم گرفت كه دادم بلند شد و همونطور گفت:پاشو برو بيرون تا نزدم به سيم آخر...

شرورانه در حاليكه سعي داشتم دستش رو جدا كنم تا جاي بيشگون رو مالش بدم گفتم:مثلا بزني به سيم آخر چي ميشه؟

حرصش گرفت..لپ تاپ رو گذاشت روي تخت و خواست هجوم بياره سمتم كه گفتم:باشه باشه....باشه بابا...شوخي كردم...

همون طور كه مثل عزراييل بالاي سرم وايساده بود گفت:كارتو بگو..
ن
گاهي همانند نگاه گربه ي شرك كه واقعا به خاطر فرم چشمام باهاش مو نميزد به سمتش روانه كرد و گفتم:بريم دور دور؟

نشست سر جاش و در همون حالت كلافه گفت:خجالت نميكشه با اين سنش.چند بار بگم جلوي من دور دور نگو از هرچي بيرون رفتنه حالم به هم ميخوره..

_خب حالا مياي؟

_صبر كن با فرزاد خداحافظي كنم...در موردش فكر ميكنم...

بعد خيره نگاهم كرد...يعني پاشو برو اونور....مثل خواهر هاي خوب ازش دور شدم و وقت خروج از اتاق موزيانه گفتم:جيش...بوس ...لالا...((و حالت عق زدن گرفتم و در رفتم))

صداي خشنش رو شنيدم كه نعره زد:هـــــــــــليا

روحم شاد شد...رفتم روي مبل نشستم و منتظرش شدم...بعد از چند دقيقه با لبخند از اتاق خارج شد...با نيشخند نگاهش كردم...بدون توجه با خوشحالي گفت:فرزادم مياد...

متعجب گفتم:چــــــي؟

به خودش گرفت و رنجيده گفت:حالا مگه چيشده؟

با لحني آروم و پوزش طلبانه گفتم:آخه ميخواستيم به ياد قديما عين دو تا خواهر خوب بريم گردش...

اون هم روي مبل نشست و گفت:خب ميگي چيكار كنم؟وقتي ديد دير جواب دادم و بعدش هم خداحافظي كردم زنگ زد گوشيم.منم بهش گفتم ميخوايم بريم بيرون.اونم گفت روز جمعه دوست نداره تنها برم بيرون...گفت بايد يه مرد هم كنارتون با....

نزاشتم حرفش تموم بشه و آروم زدم زير خنده...چپ چپي نثارم كرد و گفت:اينبار يه چيزي بهت ميگما.

خندم رو جمع كردم و گفتم:تو كه اين همه عمر آزاد بودي چطوري ميخواي با فرزاد بسازي.اصلا چطوري گذاشت تو بري كيش؟خيلي برام جالبه.

نگاه عاشقانه اي به انتهاي اتاق خونه انداخت و گفت:هنوز عاشق نشدي كه بفهمي معنيه اين كارها رو...اين هم يه جور عشقه...يه جور مالكيت...من هم دوست ندارم فرزاد تنهايي جايي بره...چند وقته ديگه كه عاشق شدي متوجه ميشي.

خيره نگاهش كردم و گفتم:يكم فكر كن با خودت....آخه من اصلا اهل غيرت هستم؟يا تا به حال شده زير بار حرف يه پسر برم...برو خواهر من...روحيات تو اينطوري بوده...منو با خودت يكي نكن...براي من هيچي مهم نيست...عشقمم بره هركاري ميخواد بكنه....

نيشمو باز كردم و در ادامه گفتم:والا.

از روي مبل بلند شد و با نگاهي عاقل اندر سفيه گفت:منو بگو دارم با كي حرف ميزنم.زودتر برو حاضر شو.فرزاد رو معطل نكنيم كه با من طرفي.

اداشو از پشت سر در آوردم و به سمت اتاقم رفتم.از نظر من هردوشون ديوونه بودن.تو اتاق چشمم به كتابهام افتاد.كمتر از يك ماهه ديگه امتحانات شروع ميشد ولي من اصلا آماده نبودم.همش تقصير پارسيان و سهيل بود...دقيقا يك ماهه كه از كارو زندگي افتادم...تيپ اسپرت زدم و مانتوي كوتاهي پوشيدم...خط چشم و رژ لبي هم زدم...آماده شدنم خيلي طول نكشيد براي همين زودتر از هما از اتاق خارج شدم و دوباره روي مبل نشستم...يه ده دقيقه اي گذشت و نيومد...حقش بود برم سرش غر بزنم.اين باز داشت به من ميگفت زود حاظر شو عشقم منتظر نمونه...گوشيم رو در آوردم و خودم رو بابازي انگري بردز سرگرم كردم....بعد از 15 دقيقه در اتاقش باز شد...ميخواستم غر زدن رو شروع كنم كه چشمم به تيپش افتاد....وقتي از شوك خارج شدم سوتي زدم و همونطور مات به سمتش رفتم....محجوبانه و با شرم عكس العمل هامو زير نظر گرفت...

_چطوره؟بهم مياد؟


_فكر نميكردم انقدر زود دست به كار بشي.

_ديروز خريدمش.فرزاد هم خبر نداره...گفتم الان كه ميريم بيرون سورپرايزش كنم.البته با وجود مزاحمي مثل تو نميتونه ابراز احساسات كنه....

ابروهامو با شيطنت انداختم بالا و گفتم:خب اول من ميرم پايين..اونو ميفرستم بالا...حركات عشقولانتون كه تموم شد شما هم بياين..

پررو پررو برگشت گقت:نه فعلا بزار تو كف بمونه.موقع برگشتن تو رو ميرسونيم خودمون ميريم .

با چشم هايي گرد شده گفتم:روتو برم هما.

كمي از موهاش بيرون بود.موهاش رو زدم داخل و گفتم:تو كه اين همه زحمت كشيدي حجابتم قشنگ حفظ كن كه كارت ارزش داشته باشه.

دوباره برگشت توي اتاقش و خودش رو توي آينه نگاه كرد..جلوي در وايسادم و گفتم:نميخواين با بابا حرف بزنين؟

برگشت سمتم و گفت:واسه قرار و مدار خواستگاري؟

سرم رو تكون دادم...دوباره نگاهي توي آينه به خودش انداخت و كيفش رو گرفت و اومد سمتم و گفت:وقتي بابا برگشت ان شاء الله به زودي همه چيز درست ميشه...

با متلك گفتم:ديرتر بهم خبر ميدادي.

_غر نزن.بيا زودتر بريم.فرزاد پايين منتظره...

كفشامون رو پامون كرديم و وارد آسانسور شديم.چند دقيقه اي بهش خيره بودم و آخر حرفم رو به زبون آوردم:

_رابطه ي تو وفرزاد در چه حده؟

نيشم رو باز كردم...نگاهي بهم انداخت و منظورم رو گرفت و بيخيال گفت:بوس و بغل و همينجور چيزا...

با شيطنت گفتم:همين جور چيزا؟

چشم غره اي رفت و گفت:فكر منفي نكن.

دوباره نيشخند زدم و گفتم:نه...اصلا...

چشماشو گرد كرد و گفت:با تو بودما...چرا نيشخند ميزني!گفتم چيزي بينمون نشده.

ابروهامو دو سه بار بالا پايين كردم و باشيطنت گفتم:باشه بابا...كاملا افتاد...

خواست هجوم بياره سمتم و دو سه تا ضربه نوش جانم كنه كه با باز شدن در آسانسور پريدم بيرون.داشتم اذيتش ميكردم وگرنه خودم هم مطمئن بودم هما از اين كارها نميكنه.حالا من رو بگي يه چيزي...درجه ي شيطتنتم بالاست...تا جلوي در دويدم..ولي هما با ديدن ماشين سمند فرزاد مثل يك خانم متين ادامه ي راهو اومد.برگشتم و لبخند حرص در آري به سمتش روانه كردم و درو باز كردم و رفتم بيرون.فرزاد به ماشين تكيه داده بود وقتي من رو ديد از ماشين جدا شد و به سمت در اومد.پشت سرم هما هم بيرون اومد..فرزاد اول سر به زير دستش رو به سمتم دراز كرد و سلام كرد...سپس به سمت هما رفت و با ديدن چادرش نگاه عميقي بهش انداخت كه واقعا حس كردم اون لحظه من و تمام خونه ها مزاحميم....بايد ميزاشتيم خلوت كنن...رومو كردم اون سمت كه حداقل مانع نگاه هاي عاشقونشون نشم.....

بلاخره بعد از كمي حال و احوال پرسيه فرماليته اومدن.فرزاد قد متوسط ولي اندام ورزشكاري اي داشت.چشماي قهوه اي...در كل حالت صورتش جالب بود...و ميتونست هواخواه زياد داشته باشه..ولي خب خواهر من يه چيز ديگه بود...سوار ماشين شديم...ميتونستم به سراحت اعلام كنم كه از اومدنم پشيمون شده بودم..من به زور سعي ميكردم يخ ماشين رو باز كنم اون دو تا هي نگاه معني دار به هم مينداختن...تعجب كردم با اين همه عشق و علاقه و خواستن چطوري تا الان دووم آوردن...

مارو برد شهر بازي.خدا خيرش بده...با اين يه كارش خيلي حال كردم واون دو تا رو تنها گذاشتم و رفتم پي عشق و حال خودم...فقط يه مشكل داشتم كه اون هم يه پسره ي سيريش بود...سوار هرچي ميخواستم بشم اون هم ميومد...به زور ميخواست شماره بده....متنفر بودم از همچين پسراي ولگردي...داشتم ناهار رو با فرزاد و هما توي يه رستوران همون اطراف ميخوردم كه گوشي دومم زنگ خورد...همون گوشي اي كه مخصوص شهاب بود...اصلا انتظار نداشتم.آخه كار خاصي ديگه با هم نداشتيم...قلبم از هيجان نميدونست بايد چيكار كنه...هما خيره نگاهم كرد و گفت:چرا جواب نميدي؟

فرزاد بي توجه خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد.از جام بلند شدم و هما رو در خماري گذاشتم و كمي دورتر دكمه ي اتصال رو زدم.

_بفرمايين.

_سلام خانم طراوت.حالتون خوبه؟

_سلام...ممنون.حال شما چوره؟

بدون اينكه جواب سوالم رو بده گفت:بايد فورا ببينمتون.

نميدونم چرا با اين حرفش يه حس بد توي وجودم سرازير شد...انقدر رك حرف زدن شهاب نشون از اين داشت كه اتفاق خوبي نيفتاده...

_چيزي شده؟

_بايد حضوري بهتون بگم.دو ساعت ديگه خونه ي من.
از تاكسي پياده شدم...هما رو با فرزاد تنها گذاشتم.اون دو تا هم از خداشون بود.حالا خوبه پيشنهاد بيرون اومدن رو من داده بودم.زنگ خونه رو فشار دادم....در باز شد...ولي لحظه اي دچار ترديد شدم...من چطوري به همين راحتي به پارسيان اعتماد كرده بودم....اگه بلايي سرم مياورد چي؟....بفكر اين كه بلاخره بايد از آموزش هايي كه توي كلاس هاي رزمي ديدم استفاده كنم آروم شد.....ولي با اين حال باز هم بايد خيلي بايد مواظب باشم..تو اين دوره و زمونه نميشه به هيچكس اعتماد كرد..و من به چه راحتي اين اواخر به همه اعتماد كرده بودم....نفس عميقي كشيدم و سعي كردم افكار منفي رو بزارم كنار..در هر صورت من هم انقدر بي عرضه نبودم كه نتونم از خودم دفاع كنم...اينبار هم شهاب جلوي در اومده بود...با شلوار لي و تي شرت....چقدر تو خونه به خودش عذاب ميداد...خوب يه لباس راحت تر بپوش...مثلا شلوارك..هههه..منو اون كه اين حرفا رو نداريم.دوباره ياد حرفاي پشت تلفن افتادم كه گفت بايد سريعا ببينمتون...دلم شور ميزد...سعي كرد لبخندي بزنه ولي بيشتر از لبخند به اخم شباهت داشت...نيمچه لبخندي زدم و گفتم:سلام.


_سلام..بفرمايين داخل.

چرا انقدر عنق بود...حتي حالم رو نپرسيد.با دست بهم طارف كرد كه وارد بشم...همون طور كه داخل ميرفتم آروم گفتم:چيزي شده آقاي پارسيان؟
نگاهي بهش انداختم...چهره اش تو هم بود.در رو بست و گفت:بفرمايين بشينيم براتون ميگم.

ديگه شكم به يقين تبديل شد كه يه چيزي شده....نكنه سهيل فهميده و فرار كرده...الان من در خطرم..اوه خدايا...با ترسي كه در درونم داشتم ولي سعي ميكردم در ظاهر معلوم نباشه روي مبلي نشستم...شهاب هم روي مبلي كه نود درجه با مبلي كه من روش نشسته بودم زاويه داشت نشست..منتظر بهش چشم دوختم..معلوم بود كه شديدا بهم ريخته اس و اين من رو ميترسوند...نگاهي خيره بهم انداخت و گفت:همه ي برنامه ها عوض شده...

با چشمايي گرد شده گفتم:يعني چي؟مگه چيشده؟

همون لحظه خدمتكار با سينيه شربت وارد شد..شهاب بر خلاف حالت هاي قبلش لبخند مهربوني به من زد كه شك نداشتم فقط تظاهر بود...گفت:الان برات توضيح ميدم...

با نگاهش حركات خدمتكار رو دنبال كرد.بعد از اينكه كارش تموم شد گفت:ديگه چيزي نميخوايم...به بقيه هم بگو وارد اين قسمت نشن.

خدمتكار چشمي گفت و از سالن خارج شد.من منتظر بهش چشم دوختم...دوباره اخماش توي هم رفت.پس اون لبخند هم بخاطر حضور خدمتكار بود..ولي چرا؟...باورم نميشد كه حدسم به يقين تبديل شده و سهيل همه چيز رو فهميده...كلافه گفتم:

_لطفا سريع تر بگيد چي شده؟

چشماشو بست و گفت:متوجه رابطه ي من و شما شدن...
ن
فهميدم منظورش چيه.دوست داشتم كامل برام توضيح بده..ولي مثل اينكه براي هركلمه كه از دهنش در بياد بايد كفاره ميدادم....

_كي؟كي فهميده؟سهيل؟

مضطرب بهش زل زدم..اون هم توي چشمام نگاه كرد....خيره....چشم تو چشم...طوري كه لحظه اي قلبم از جا كنده شد....آروم گفت:مسول هاي دولت ايران و شركت سايبري....

متعجب گفتم:چطوري فهميدن؟

دستي روي ران پاش كشيدو گفت:اين رو هنوز نميدونم.ولي به زودي ميفهمم...احتمالا كسي بهشون خبر داده...

از نظر من چيز مهمي نبود...گفتم:

_خب بفهمن..كار شما كه خلاف قوانين نيست...اينطوري خيلي بهتر و راحت تر ميتونيد به هدفتون برسيد...

با عصبانيت نگاهم كرد....قبض روح شدم...شمرده شمرده گفت:يه بار گفته بودم خانم طراوت...هيج كس...هيچ احدي نبايد از اين موضوع با خبر بشه....

سعي كردم خونسرديمو حفظ كنم و خودم رو نبازم...ابرويي بالا انداختم و گفتم:حالا كه فهميدن...ديگه نميتونيم كاريش بكنيم.

نفسش رو با حرص بيرون داد و گفت:اون ها الان به رابطه ي منو شما مشكوكن...اگه همينطوري بخوايم ادامه بديم متوجه ميشن تو داري با من همكاري ميكني....و اين اون چيزي نيست كه من ميخوام.

كنجكاو گفتم:شما راه حلي داريد؟به نظرتون بهتر نيست من براي يه مدت كنار بكشم؟

براي اولين بار توي اون روز خنديد...از اون خنده هاي خوشگل و تو دل برو....با لبخند گفت:خانم طراوت شما چي فكر كرديد؟در حال حاضر چون مشكوك حساب شديد اگه كنار بكشيد هم تا آخر عمرتون تحت نظر هستيد...نه تنها شما...بلكه تمام اطرافيانتون...

شوك زده داشتم نگاهش ميكردم..اين خارج از تصورات من بود...كمي نگاهم كرد و ادامه داد:اطلاعات ايران خيلي قويه...نميتونه به راحتي از هرچيزي بگذره...

_آخه منو شما فقط دو سه بار با هم ديده شديم.


متوجه شدم از اينكه مجبوره هرچيزي رو برام توضيح بده كلافه شده...ولي دستي به موهاش كشيد و خونسرد گقت:



_خيلي سخته كه بخوام از اين گروه توي يه روز همه چيز رو براتون بگم...مخصوصا اينكه شما نبايد خيلي از موارد رو بدونيد وگرنه براتون دردسر ميشه...


تودلم گفتم ديگه دردسر از اين بزرگتر؟فعلا كه متوجه شدم از الا به بعد هر ليوان آبي كه بخورم شمرده ميشه...ديگه هيچ غلطي نميتونستم بكنم.عصباني بودم از خودم...آخه چرا من بايد از اون اول پيشنهادش رو قبول ميكردم...اصلا از كجا معلوم راست بگه؟من حتي يه بار هم چيزي در مورد اين آدم نشنيده بودم و به اين راحتي بهش اعتماد كرده بودم...آروم گفتم:

_شما راه حلي داريد؟


انگار منتظر همين سوالم بود...به پشتيه صندليش تكيه داد و پاهاش رو روي هم انداخت و گفت:فقط يه راه داره....

خيره شد توي چشمام و با تاكيدي كه هم توي چشماش بود و هم توي كلامش گفت:فقط يك راه....

كمي اميد درونم زنده شد...چشمامو ريز كردم و گفتم:اينطوري يعني هنوز شانسي داريم...چه راهي؟

بدون اينكه چشماش رو از روم برداره گفت:توضيحات كاملي رو در اين مورد بهتون ميدم..ولي اين رو يادتون باشه كه جز اين , راه ديگه اي نيست...مگر اينكه بخوايد تا آخر عمرتون زير نظر باشيد...البته بايد اقرار كنم كه اين مشكلات بخاطر من پيش اومد...و شما لطف بزرگي رو به من كرديد...اين چيزي كه ميخوام بگم براي من هم خوشايند نيست....ولي قبل از گفتن راهي كه برامون مونده بايد بگم شما بعد از اتمام ماموريت هرچيزي كه بخوايد براتون فراهم ميشه....
متوجه منظورش نشدم..براي همين پرسيدم:

_هرچيزي كه بخوام؟يعني چي؟

_يعني هر خواسته اي...پول...ملك..ماشين...برنامه. ..كار...يا هرچيز ديگه اي...براي من مشكل نيست كه با يك اشاره بهترين ماشين يا بهترين كار رو براتون فراهم كنم...اين ماموريت انقدر برام مهمه كه بيشتر از اين رو هم حاضرم براش بدم.

با چشمايي گرد شده نگاهش كردم..يعني اگه ميگفتم الان بوگاتي هم ميخوام برام فراهم ميكرد؟دوست داشتم بپرسم ولي خيلي سوتي ميشد...شديدا كنجكاو شده بودم كه بدونم راه حل باقي مونده چيه؟هرچي كه باشه بهتر از تحت نظر بودنه....با دستبند توي دستم بازي كردم و گفتم:راه حل رو بگيد...ميشنوم...

خونسرد نگاهم كرد و گفت:بايد با هم رابطه داشته باشيم...

شوك زده فرياد زدم:چـــــــــــي؟

شوكي بزرگتر از اين نبود كه بخوان به من بدن.بلند زدم زير خنده و گفتم:شوخيه خوبي بود آقاي پارسيان..حالا لطفا راه حل اصلي رو بگيد....

خيره نگاهم كرد...چيزي نگفت....دركش برام سخت بود...نميخواستم مثل دختراي دست و پا چلفتي باشم..براي همين سعي كردم خون سرديمو حفظ كنم و گفتم:

_آقاي پارسيان...متوجه هستيد داريد چه پيشنهادي به من ميديد؟

باز هم خونسرد گفت:

_ميخوام ازتون در خواست ازدواج بكنم..

نيشخندي زدم و گفتم:منم كاملا موافقم...

از جام بلند شدم...بدون اينكه تكوني بخوره قاطع گفت:بشينين....

نگاهم با نگاهش گره خورد....مجبور به نشستن شدم...به حرف اومد:

_همونطور كه گفتم اين تنها راهيه كه داريم.شما در بين روسا و مقامات بالا مثل نامزد و همراه من براي يه مدت نقش بازي ميكنيد.البته اين رو هم هنوز
بايد در نظر داشته باشيم كه سهيل هيچي از اتفاقات ندونه.يعني اون اصلا متوجه نميشه كه شما با كسي هستيد...هدف ما پرت كردن حواس افراد ديگه اس.در طي اين مدت رابطه تون با سهيل به حداقل ميرسه...بعد از مدت كمي كه بهتون اطمينان ميدم اتفاقي براتون نميفته من وارد كار ميشم و افرادي رو كه سعي دارن شما رو زير نظر بگيرن زير سوال ميبرم.چون اون ها حق ندارن روي نامزد من كنترلي داشته باشن...اين موقع من رفتاري شديدا تند باهاشون دارم.براي همين مجبور ميشن كنار بكشن...و اين رو هم ميدونن كه كوچترين حركتشون از ديد من پنهان نميمونه....وقتيكه همه چيز درست شد و ديگه تهديدي براي شما نبود بدون هيچ سر و صدايي اين رابطه رو تموم ميكنيم...
فكر همه جا رو كرده بود...بعد از زدن اين حرف ها با پرسش نگاهم كرد...توي صداش چي بود كه آروم ميكرد؟چي بود كه نميزاشت من در برابر پيشنهادش طوفاني رفتار كنم...ولي هنوز هم برام سوالاتي مونده بود:

_خونوادم چي؟اگه از اون ها اطلاعاتي بگيرن؟

از جاش بلند شد و اومد نزديكم نشست و خم شد سمتم و گفت:اينكار رو نميتونن بكنن.اون ها فقط ميتونن از دور شما رو تحت نظر بگيرن..الان هم نميدونن كه من متوجه كارشون شدم...هيچوقت ريسك نميكنن كه اطراف خونواده و فاميل و آشناهاتون بچرخن...چون در صورت فهميدن من كل گروهشون زير سوال ميره....بهتره بگم اون ها شما رو زير نظر دارن..طوري نيست كه برن از همسايه يا دوست يا شخصي كه شما رو بر حسب اتفاق ميشناسه چيزي بپرسن...البته اين امكان هم هست كه فردي رو به عنوان يك آدم عادي بفرستن اطرافتون...ولي احتمال اين مورد هم به همون دلايل خيلي كمه....
بوي عطرش توي مشامم پيچيده بود...سعي كردم خونسرد باشم و روي اين مشكل تمركز كنم..گفتم:

_آقاي پارسيان...حرف من يه چيز ديگه اس...به هر حال ممكنه پدرم چيزي بفهمه...اونوقت من چطوري بگم اين فرد نامزدمه؟

نزديك بودنش برام خوشايند بود...باز هم كنترل شده گفت:

_طي اطلاعاتي كه من دارم پدر شما مشكلي دررفت و آمدتون با يك پسر نداره....به طور كل در ديد خونوادتون من مثل يك دوست اجتماعي و البته صميمي حساب ميشم...در ديد سهيل من نبايد وجود داشته باشم...و در ديد مسولين من نامزد شمام...دو شرط اول سخت نيست.ولي شرط سوم نزديك بودن ما به هم رو خواستاره.....

نگاهم كرد و پرسشي گفت:متوجه شديد؟

نفهميده بودم...اصلا متوجه نشده بودم.ولي خب دوست نداشتم بهش بگم متوجه نشده...نميدونم چي توي چشمام ديد كه خودش ادامه داد:

_من و شما صيغه ي مدت دار ميخونيم...

قهقهه اي زدم كه با نگاه جديه اون ساكت شدم..و با خنده نگاهش كردم...داشت از بازيش خوشم ميومد...هيجان زيادي توي اين بازي بود....

محكم و با تاكيد گفت:هيچ مشكل و اتفاقي براي شما پيش نمياد كه نگران باشيد...

با لبخند مرموزي نگاهش كردم..ادامه داد:

_فقط از اين به بعد اول شخص و صميمي همديگه رو صدا ميكنيم...صيغه هم براي اينه كه در جمع هاي دوستانه اگه تماسي بينمون بود ناراحتتون نكنه....رابطتون بايد در ديد بقيه خيلي نزديك و با عشق باشه...

نتونستم جلوي خودم رو بگيرم...و دوباره خنديدم...شماتت بار نگاهم كرد و گفت:

_ميدونم مشكله...ولي چون من با كسايي كه آشنا هستم صميمي رفتار ميكنم بدون شك بايد نامزدم از اون ها نزديك تر و صميمي تر باشه.وگرنه ممكنه اين فكر رو براشون به وجود بياره كه همه چيز يك نقشه اس.....

درسكوت بهم خيره شد....من هم اينبار محكم نگاهش كردم....نميدونم توي نگاهم چي ديد...يا من اين اعتماد به نفس رو از كجا آورده بودم....حس كردم چشماش از جسارتم خنديد...ولي خيلي جدي گفت:موافقيد؟

نيشخندي زدم و چشم تو چشم با ابروهايي از اعتماد به نفس بالا رفته گفتم:بايد فكر كنم....