رمان دبيرستان عشق4

۱۰۶ بازديد

-اره نازي: به به سلام به خانم تارك دنيا بهتري عزيز
نازي: مهرناز نميخواي بگي چي شده امروز كل مدرسه رو زير و رو كرديم با مينا ولي نبودي؟ اخه يه دفعه چت شد تو
جوابم خيره شدن به ديوار بود و زمزمه اين شعر
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد ان زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي كاش ميديدم شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان داد سر كه عجب عاقبتي مرد !!!!!!!
افسوس چه كسي باور كرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاكستر كرد
ريزش اشكام دست خودم نبود
-چرا هيچ كي منو نميخواد تو اين دنيا نازي چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
نازي كنارم نشست و گفت: حرف مفت نزن من خودم تو همه چيزمي مهدي مريم حتي مهرداد با تموم بد خلقياش ميدوني كه چقدر دوستت داره حالا نميگي چي شده؟
با هق هق قضيه رو براش تعريف كردم از داد و بيداد فرزاد از بد و بيراهش همه چيزو
نازي: بي خيال اين عشق بي سر و ته شو مهرناز از وقتي فرزاد وارد زندگيت شده داغون شدي اگه بخوادت پا جلو ميزاره
-دلم ميخواد تو المپاد اول بشم بهش ثابت ميكنم اون جوري كه اون فكر ميكنه نيست
نازي: فدات شم تو انقدر استعداد داري كه نخونده قبول بشي حالا بيا سو پتو بخور
صداي در اتاق بلند شد
مهدي: اجازه هست بيام تو ؟
ته دلم ازش دلخور بودم توقع نداشتم سرم اون جوري داد بزنه
مهدي وارد اتاق شد و كنارم رو تخت نشست
نازي: خوب من برم سه تا چايي بريزم با هم بخوريم بعد بيرون رفت
مهدي: حالت خوبه گلم؟
-اره
مهدي: اين مهرداد ديوونه شده اين جوري پيش بره به خودشم گفتم يه خونه ميگيرم دو تايي ميريم زندگي ميكنيم
نگاهي به دستم كه از رد كمربند يه نمه زخمي شده بود انداخت و گفت : بميرم من اين روزا رو نبينم خاك بر سرم كه انقدر بي عرضه ام
-داداش اين جوري نگو تقصير خودم بود بايد خبر ميدادم حالم بد شده
مهدي: حالا بي خيال واست يه سورپرايز واسه ابجي گلم دارم
دستشو تو جيبش كرد و جعبه ي كادويي رو از جيبش در اورد
مهدي: اين مال شماست
-واي مرسي داداش
بازش كردم يه انگشتر با يه تك نگين خوشگل وسطش بود
-مرسي داداش خيلي قشنگه
نازي با چاي وارد اتاق شد مهدي چاييشو خورد و رفت
نازي: از شنبه اين انگشترو هرجا فرزاد بود دستت ميكني
پوزخندي زدمو و گفتم: فكر ميكني براش مهمه ؟
نازي: امتحانش كه ضرر نداره فقط حواست باشه فقط درسي باهاش هم كلام شو
-اوكي بگير بخواب فردا بايد بريم مدرسه
نازي: تو با اين حالت ميخواي بياي ؟
-اره من عادت دارم ديگه پوستم كلفت شده
صبح از درد يه نمه زودتر از نازي بلند شدم قرصامو خوردم تا بتونم سر كلاس دووم بيارم
دلم خيلي گرفته بود تو اين حال بهترين دوست ادم خداست سر سجادم نشستم و سوره يس كه معمولا بهم ارامش عجيبي ميدادو خوندم
ساعت يه ربع به هفت نازي رو بيدار كردم و بعد اماده شدن واسه خوردن صبحونه به سمت ميز رفتيم
مهدي: تو كجا سريع برگرد سر جات هنوز حالت رو به راه نشده كه؟
–نه داداش خوبم سال اخره اگه نرم عقب مي افتم
خانم جون: مادر نرو حالت بد ميشه ها ضعيف شدي دخترم
گونشو بوسيدمو و گفتم: قربون دل مهربونت برم مواظبم نگران نباش
مهدي: نازي حواست بهش باشه حالش بد شد زنگ بزن بيايم ببريمش
نازي: خيالت جمع هواشو دارم
مهدي جلوي در مدرسه پيادمون كرد مينا جلوي در منتظرمون بود
مينا: سلام مهرنازي كجايي تو ؟ديروز كجا بودي؟
نازي قضيه رو واسش تعريف كرد منم گوشه ي حياط نشسته بودم و به اسمون خيره شده بودم
سنگيني نگاهي رو حس كردم
نيم نگاهي به دفتر كردم فرزاد دم پنجره زوم كرده بود رو من
بي توجه به نگاهاش كه بي قراري ازش ميباريد از جام بلند شدم و به سمت كلاس رفتم
زنگ اول شيمي داشتيم با بي حوصلگي گذروندمش
زنگ تفريح اصلا حوصله ي بيرون رفتنو نداشتم ولي به خودم قول داده بودم ديگه نزارم فرزاد هرچي ميخواد بارم كنه بهش ثابت ميكنم من بهترين شاگردش بودم
به سمت كتابخونه رفتم با ديدنش دلم بدجوري گرفت
سلام كردم
كنار پنجره وايستاده بود و اروم زير لب جواب سلاممو داد
روي صندلي نشستم و بدون هيچ حرفي شروع به حل كردن تستا كردم
اومد رو به روم نشست و واسه اولين بار مستقيم نگاهم كرد
اصلا توجهي نكردم و نميدونم از سر شيطنت يا تلافي دست چپمو كه انگشتر توش بود رو رو ميز گذاشتم
نگاهش رو انگشترم ثابت موند و زير لب گفت: اين انگشتر واسه چيه؟
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: هديه ست
اخماش دوباره تو هم شد و گفت : از طرف كي؟ ديروز كجا بودي مهرداد از نگراني داشت ديوونه ميشد كل مدرسه رو زير و رو كردم نبودي
از دستش حرصم گرفت بود بعد اون همه بد و بيراه چه جوري انقدر راحت از من بازخواست ميكرد؟؟؟؟؟

-ببخشيد اقا ميشه جواب اين تستو بهم بگيد متوجه نميشم
فرزاد: نميخواي جواب بدي كجا بودي؟
حرصم در اومد دستمو مشت كردم و گفتم : ببخشيد اقا من نميخوام وقت شما رو تلف كنم ميشه بريم سر درس
فرزاد: ولي براي من مهمه
-چي براتون مهمه ؟ خوار كردن من ؟ كتك خوردنم از مهرداد؟ ضعيف بودنم ؟شما هرچي خواستيد به من گفتيد به جرم كار نكرده
زنگ خورده بود و فرزاد محكم رو ميز زد و گفت : لعنت به من
فرزاد: مهرداد كتكت زد مگه؟
ديگه نميتونستم تحمل كنم داره ترحم ميكنه به من؟ ريزش اشكام دست خودم نبود
-اقا من نيازي به ترحم ندارم با اجازتون
اينوگفتتمو از كلاس زدم بيرون حالم بد شده بود همه تنم ميسوخت
سر كلاس شلوغ بود اقاي زند هميشه دير ميومد بر عكس فرزاد
نازي برام قرصامو اورد منم سرم رو ميز بود
فريد مثل هميشه شاد و شنگول وارد كلاس شد با ديدن چشماي قرمز من و حال درب و داغونم جا خورد و شادي اوليشو از دست داد
بعد حضور و غياب شروع به درس دادن كرد و بعد كلاس اومد پيشم و گفت :چي شده مهرناز حالت خوب نيست؟ رنگت خيلي پريده ؟
-يه كم مريضم اقا شرمنده نتونستم ورقه هاتون رو صحيح كنم
زند : اشكال نداره عزيزم هر وقت صحيح كردي بيار
تمام صورتم قرمز شد واي كه اين زند چقدر راحت و بي پروا حرف ميزد
ازش عذر خواهي كردم و به سمت كتابخونه رفتم
فرزاد هنوز نيومده بود حالم اصلا خوب نبود كلي به خودم بد و بيراه گفتم كه اومده بودم مدرسه
سرم رو ميز بود كه صداي فرزاد رو شنيدم
فرزاد: اگه حالت خوب نيست ببرمت خونه
سرمو بالا اوردم بدنم تو تب داشت ميسوخت ولي نميخواستم جلوش كم بيارم
-نه اقا خوبم لطف كنيد تست ها رو واسم جدا كنيد
فرزاد: اخه دختر چقدر بهت گفتم دلم نميخواد با زند هم كلام بشي من اون روز اومدم جلوي در كلاس ديدمت رواني شدم به خدا دست خودم نبود نفهميدم دارم چي ميگم تا شب به خودم بابت حرفام لعنت ميفرستادم مهرداد كه زنگ زد خودمو رسوندم مدرسه از نگراني قبضه روح شده بودم به مهدي زنگ زدم گفت حالت خوب نبوده تو مدرسه بودي
بي پروا شدم و با جرات گفتم : چرا اقا نگران من شديد؟شما كه احيانا عاشق چشم و ابروي من نيستيد ؟
اقاي زند مثل شما معلم منه نميتونم بهش بي احترامي كنم در ضمن ادما گاهي حرفايي ميزنن كه جبرانش خيلي سخته
شما در مورد من چي فكر ميكنيد؟ من از قصد پيش زند ميمونم؟
من انروز حرفايي از شما شنيدم كه از هيچ كس نشنيده بودم ولي اقا من به شما قول ميدم كه تو اين المپياد رتبه بيارم اونم نه هر رتبه اي فقط رتبه ي اول
من به شما ثابت ميكنم كه از همه واسه اين انتخاب لايق ترم
زنگ تفريح خورد بدون هيچ حرفي از كتابخونه بيرون اومدم و سر كلاس مثل برج زهرمار نشستم
واسه اولين بار فرزاد ۵ دقيقه دير اومد سر كلاس حسابي عصباني و درهم بود دو تا از بچه ها رو واسه درس پرسيدن صدا كرد طفلكي ها داشتن زهر ترك ميشدن دو تا سوال بلد نبودن چنان داد و بيدادي راه انداخت كه همه ساكت شده بودن انگار همه مرده بوديم كسي جرات نفس كشيدنم نداشت
نازي رو ورق برام نوشت : چي بهش گفتي ديوونه شده؟ نكنه انگشتره كار خودشو كرد؟
تا اخر زنگ جفتمون مثل برج زهر مار بوديم هيچ كس جرات بلند شدنم نداشت
بر خلاف هميشه كه زود ميرفت سر جاش نشست و به بچه ها اجازه ي رفتن داد
حالم خيلي بد شده بود چشمام سياهي ميرفت و بدنم ميسوخت ناي بلند شدن نداشتم
نازي: لج كردي بهت گفتم نيا اومدي مينا بيا كمك كن ببريمش تو ماشين
فرزاد كلافه دستشو تو موهاش ميكشيد يه لحظه ازم چشم بر نميداشت از نگاهش غم ميباريد
در حال بيرون رفتن بوديم كه اقاي زند مثل جت خودشو به ما رسوند
زند: يا خدا مهرناز چي شدي؟ ببينمت حالت خوبه؟ نازنين تو بگو چي شده؟
نازي: هيچي اقا يه نمه حال نداره
فرزاد اروم كنار گوشم گفت: دنبال فوضول ميگرديم
مهدي با ديدنم سريع به سمتم دويد
مهدي: دختره ي سرتق چقدر گفتم نيا
فرزاد: ميخوايد تا صبح اينجا وايستيد حالش خوب نيست مهدي ببرينش خونه
زند: جوش نزن اقاي فهيم جنازه ي موحد هم واست تو المپياد رتبه مياره خيالت جمع
فرزاد برگشت كه چيزي بگه كه مهدي مانع شد و من نازي سوار ماشين شديم از همه خداحافظي كرديم
فرزاد هم خداحافظي زير لبي كرد و رفت
خونه كه رسيديم كاوه اومد بالا سرم چند تا امپول برام زد كلي هم غر و داد و بيداد كرد كه چرا رفتم مدرسه بعدم غدقن كرد تا دوشنبه مدرسه رفتنمو
اثر امپول ها باعث شد سريع خوابم ببره بيدار كه شدم هوا تاريك بود نگاهي به ساعتم كردم ۶ بود
اروم از جام بلند شدم احساس گرسنگي و ضعف زيادي ميكردم به سمت اشپزخونه رفتم مهدي و مهرداد و فرزاد تو پذيرايي نشسته بودن
من كه نميدونستم فرزاد اينجاست يه بوليز و شلوار تنم بود و موهاي بلند و پريشونمم دورم ريخته بود چشمامم حسابي پف كرده بود
يه لحظه نگاه فرزاد برگشت و مات و مبهوت بهم خيره شد
سريع خودمو عقب كشيدم و به سمت اتاقم رفتم شانس نداشتيم كه تر و گل ورگل باشيم ما رو ببينه شبيه به كولي ها بود قيافم
روسري و چادرمو سرم كردم برگشتم سلام كوتاهي دادمو و به سمت اشپزخونه رفتم و خانم جون واسم غذا اورد
مهرداد تو اشپزخونه اومد و گفت :فرزاد اومده تو اين چند روزي كه مدرسه نميري واسه المپياد باهات كار كنه غذاتو خوردي اماده شدي صدام بزن بگم بياد
نفهميدم غذامو چه جوري خوردم سريع به سمت اتاقم رفتم ميزمو مرتب كردم و طبق قرارم با نازي انگشترمو دستم كردم و بعد از صدا زدن مهرداد روي صندلي ميزم منتظر اومدن فرزاد موندم
چند ضربه به در اتاقم زده شد
فرزاد: سلام
-سلام اقا بفرماييد
درو تا اخرين حد ممكن باز گذاشت حرصم در اومده بود
-اقا ميخوايد درو بكنيد بزاريد بيرون
نگاهي بهم كرد و لبخندي رو لباش ظاهر شد : نه همين جوري خوبه
روي صندلي كه براش گذاشته بودم نشست و از تو كيفش برام چند تا ورقه سوال در اورد
خيلي غمگين و ناراحت به نظر ميرسيد
ورقه ها رو ازش گرفتم و شروع به حل كردن تست ها كردم
فرزاد: پنج شنبه عروسي خواهرمه كارت دادم به مهرداد خوشحال ميشيم بيايد
-روز جمعه المپياد داريم يادتون نرفته كه
و بعد با يه لحن گزنده اي گفتم : شما وقت مثل طلاتونو صرف هركسي نميكنيد بهتره من بمونم خودمو اماده كنم
سرشو پايين انداخت و با بغض گفت: من بابت اون روز عذر خواستم
انقدر صداش غمگين بود كه دوست داشتم بغلش كنم بگم جونم نكن گريه منم اين جام بزار دستاتو تو دستام تو احساس منو ميخواي منم اي واي تو رو ميخوام
استغرلله دوباره جو گير شدم
فرزاد: و هر كاري كه لازم باشه واسه جبران حرفاي چرت و پرت اون روزم انجام ميدم هر كاري
حرفش شرمندم كرد و ساكت شدم
بلند شد و به سمت پنجره رفت و دستشو حايل پيشونيشو و شيشه كرد
واي خدا چقدر قيافش جذاب و معصوم شده بود
فرزاد: من نميتونم ببينم تو با اين اقا انقدر خودموني بشي ميفهمي؟ بهت گفتم مراعات حال منو بكن
من اون روز خيلي عصبي شده بودم سعي كن فراموش كني اون روزو
اي مادر جان همين جوري پيش بره من غش كردم از خوشحالي
-بله اقا حتما اين تستو نميفهمم برام توضيح ميديد ؟
دوباره قيافه ي معصومش جاشو به جدي داد و شروع به توضيح دادن كرد
تا ساعت ۸ پيشم موند و بعد به عنوان معلم دستور داد كه استراحت كنم
قبل از اينكه بره كادويي رو رو ميزم گذاشت و گفت: اين براي عرض عذر خواهيه و سريع از اتاق زد بيرون
واي خداي من باوررررررررررم نميشه فرزاد واسه من كادو خريده ؟؟؟؟؟؟؟
همانند قعطي زده ها رو كادو پريدم و با احتياط كادوشو باز كردم كه حتي به ورقه ي كادوشم اسيب وارد نشه
از چيزي كه ديدم شوك زده شدم يه سرويس مرواريد البته نه از نوع واقعيش ها
ولي واقعا برام جالب بود فزراد از كجا ميدونست من عاشق مرواريدم ؟
عاشقانه گردنبندو به سينم فشار دادم دلم نميخواست از خودم دورشون كنم سريع توي گردنم انداختمش دستبند و گوشوارشم همين طور
وايييييييي خيلي ناز بود كلي ذوق داشتم دوست داشتم برقصم
از صبح دلم اروم و قرار نداشت واسش حسابي تنگ شده بود
لحظه شماري ميكردم كه ساعت۶ بشه و بياد
ساعت حدود ۶ بود كه صداي زنگ بلند شد
شيرجه زدم طرف كمدم و يه سارافون ابي اسموني تنم كردم و با روسري ساتن ابيم كه به رنگ چشمام خيلي ميومد ست كردم گردنبند عشقمم انداختم و روي صندلي منتظر اومدنش شدم
قلبم يه جوري ميزد انگار بار اولي بود كه ميخواستم ببينمش زير لب شعر اميد رو زمزمه كردم :اي تو بي تكرار تر از حادثه بيش از اين ها انتظار ديگه بسه به من از فرسنگ ها دوري تو گرمي هرم نفسهات ميرسه انتظار عزيز من ديگه بسه
چند ضربه اي به در اتاق زد و اجازه ورود خواست
-بفرماييد اقا
فرزاد: سلام شاگرد مريض تنبل بهتري؟
-سلام خوش اومديد به لطف شما بهترم بفرماييد
اومد روي صندلي نشست و از توي كيفش كلي سوال برام در اورد
شروع به حل تست ها كردم نيم نگاهش به انگشتر دستم بود
بعد حل تست ها بهش دادم كه نگاه بكنه و درست و غلط رو معلوم كنه
همون طور كه چشمش به ورقه ها بود گفت: ميتونم يه سوال بپرسم
-بله بفرماييد
فرزاد: هنوز نميخواي بگي اين انگشتر هديه كيه؟
سكوت كردم
زير چشمي نگاه جذابي بهم كرد و گفت: ادم بايد جواب معلم بد اخلاقشو بده
-نه اقا اين چه حرفيه شما اصلا بد اخلاق نيستيد حالا چرا اين انگشتر واستون جاي سوال شده؟
فرزاد: دوست نداري بگي نگو سولامو با سوال جواب نده
شيطنتم گل كرد و گفتم: يه عزيزي كه خيلي دوستش دارم
لحن صحبتم باعث شد سرشو بالا بياره و با اخم نگاهم كرد
ووووي دوست دارم غيرتي بشه
فرزاد: اگه نميخواي بگي الكي ادم رو ازار نده افرين خوب پيش رفتي دختر همه رو درست حل كردي بيا اينا رو حل كن
احساس كردم داره از كنجكاوي ميتركه و منتظره بگم كادو كيه
ولي بايد يه كم تنبيه ميشد براي عذابي كه اون روز بهم داد
وقتي داشت ميرفت رو بهم كرد و با اخم گفت:مال هركي هست ديگه تو دستت نبينم

واي مادر همين كه رفت بيرون رو تختم غش كردم يعني برااااااااااااش مهمم واييييييي

كلي ذوق زده شده بودم اهنگ زندگي منصورو گذاشتم و شروع به رقصيدن كردم يه رقص بي وقفه از شادي

زندگي بهتر از اين نميشه زندگگگگييييي

روز ديدار اومده عشق من از راه اومده

خورشيد رو به رومه تاريكي تمومه

امروز اومد از راه اوني كه ارزومه

افتاب ميدرخشه رو گل هاي بنفشه

شوق ديدن تو زندگي ميبخشه زندگي ميبخشه

با تو تا هميشه جز تو مگه ميشه

ديگه هيچ كسي عاشق اينجوري نميشه

مجنونمو مستم به پاي تو نشستم

تا اخر اين خط هر جور بگي هستم هر جور بگي هستم

روز دوشنبه حالم خيلي بهتر شده بود و با اجازه ي كاوه مدرسه رفتم زنگ تفريح توي حياط نشسته بودم كه يكي از بچه ها اومد سمتم و گفت كه اقاي زند توي دفتر كارم داره

اي خداااااااااا اينو كجاي دلم جا بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟

-چي كار كنم نازي؟ الان باز فرزاد ديوونه ميشه

نازي: خوب چي كار ميشه كرد ضايعس نري

ازجام بلند شدم و به سمت دفتر رفتم

اقاي زند جلوي در دفتر نگران راه ميرفت با ديدنم به سمتم اومد

زند:سلام دختر كجا بودي تو ؟دلم به هزار راه رفت داشتم از نگراني ميمردم

يه نگاهم به دفتر بود كه ببينم فرزاد توش هست يا نه؟ توي دفتر نبود يه نگاهمم به فريد بود

رومو برگردوندم كنار كتابخونه به يكي از شاگرد هاي سال دوم يه قسمتي از درس رو توضيح ميداد

-هيچي اقا يه مريضي مختصر بود

زند:داشتم ديروز ديوونه ميشدم سر كلاس نبودي

سرمو پايين انداختم تا چشمم تو چشمش نيفته

-مرسي اقا نظر لطفتونه اجازه ميديد من برم ؟

زند: اره حتما امروز سر كلاس هستي ديگه؟

-بله اقا

فريد ناخودگاه بشكني زد و با قيافه ي خندون داخل دفتر برگشت

سرجام وايستاده بودم فرزاد روبه روم توي دفتر نشسته بود و چايي ميخورد و زير چشمي نگاهم ميكرد

ناخوداگاه شونه هامو بالا انداختم كه بهش بفهمونم من هيچ كاره بيدم

ابروهاشو بالا گرفت و با حالت خاصي نگاهم كرد

نميدونستم بايد چه جوري به زند بفهمونم كه حسي بهش ندارم و جالب تر اينكه چه جوري به فرزاد بفهمونم كه عاشقشم

قبل از اومدن فريد به سمت كلاس برگشتم

همين كه وارد كلاس شدم داد و بيداد بچه ها بلند شد و دوباره وسط كلاس سالن رقص شده بود

نگاه خندونمو به تخته انداختم روش بزرگ نوشته بود

طرح شاد سازي مهرناز موحد براي اعزام به المپاد

با خم شدن در برابرشون نهايت احتراممو بهشون گذاشتم

وقتي رسيديم خونه مهرداد گفت كه واسه فردا شب اماده بشيم و قراره بريم عروسي خواهر فرزاد

يه حس عجيبي داشتم احساس ميكردم خيلي دوست دارم خودمو به خانواده فرزاد نشون بدم

از دست اين افكار پليد

رفتم سراغ درسم و شروع به خوندن كردم جمعه المپياد بود اگه رتبه نمي اوردم واقعا جلوي فرزاد ابروم ميرفت

پنج شنبه زنگ اخر معلممون نيمده بود بي كار بوديم با نازي و مينا در مورد لباس صحبت ميكرديم كه فرزاد وارد حياط مدرسه شد اصلا فكر نميكردم بخواد بياد اون روز مدرسه

نزديك ما شد و با اشاره سر جواب بچه ها رو داد دوباره نميدونم چرا مثل برج زهر مار شده بود

فرزاد:برو كتاب خونه منتظرم بمون تا بيام

-چشم اقا

و بعد به سمت دفتر رفت

محو هيبت و هيكل و تيريپش بودم عزيزم فدات بشم من انقدر خوش تيپي تو

نازي: با من يا در يمني بيا بيرون بابا خوردي پسر مردمو چقدرم عصباني بود داداش عروس

مينا: بلند شو مهرناز برو تا نيمده با كتك نبردت

نازي: فقط نخوريش ديگه باشه؟

-خدايا منو از شر اين ديوونه ها خلاص كن

با پرتاپ لنگه كفش نازي و با لبي خندون وارد كتابخونه شدم

مشغول حل يه تست وحشتناك بودم كه فرزاد وارد كتابخونه شد به احترامش از جام بلند شدم

فرزاد كيفشو رو ميز گذاشت اسيتيناشو بالا زد و گفت:تو نميدوني فردا چه روز مهميه؟ نشستي تو حياط حرف ميزني دختر؟اصلا ازت توقع نداشتم و مطمئن بودم الان داري حسابي ميخوني

ديوونه ي اين دختر گفتناش بودم دلم ميخواست لپشو بپشم

واي دوباره جو زده شدم

-اقا همش يه ربعه زنگ خورده داشتم ميومدم كتابخونه شما اومديد

فرزاد: خوب بي خيال بيا فعلا اين را حل كن كه امروز كلي كار رو سرم ريخته به زور از دست مامانم در رفتم

همون طور كه تست ها رو حل ميكردم گفتم: ايشالا اقا به مباركي باشه خوشبخت بشن

فرزاد نگاه ذوب كننده اي بهم كرد و گفت: ممنون ايشالا نوبت شما شب ميايد ديگه؟

اي شيطون ايشالا نوبت ما با شما

فرزاد: وا به چي ميخندي دختر حواستو جمع كن به درس جواب منو بده؟

-ببخشيد اگه بشه حتما مزاحمتون ميشم

فرزاد: چه مزاحمتي منتظرتون هستم

تا اخر زنگ يه سره با هم كار كرديم و بلافاصله بعد خورد زنگ فرزاد خداحافظي كرد و با عجله رفت

تا ساعت ۴ درس خوندم بعد سريع اماده شدم كلي شور و شوق زيادي داشتم

ساعت حدود ۶ بود كه اماده رفتن شديم
جلوي در تالار فرزاد و چند تا مرد غريبه ي ديگه وايسته بودن
واي خداي من چقدر جذاب شده بود يه كت و شلوار طوسي براق تنش بود موهاشم مثل هميشه ساده و مرتب متين و با وقار
سريع وارد تالار شديم وارد كه شديم چند تا خانم اومدن استقبالمون
نازي: مهرناز در ياب مادر شوهره كدومه بري تو مايه هاي چاپلوسي از پسره كه ابي گرم نميشه شايد از حاج خانم گرم شد
مريم تك تك ما رو معرفي كرد به من كه رسيد چشماي مادر فرزاد برق عجيبي زد و بدون اختيار گفت: ماشالله چقدر شما خوشگل هستيد دخترم خداحافظتون كنه ايشالا عروسي شما خانم
-ممنون نظر لطفتتونه
خواهر فرزاد پيش اومد و دستش رو به سمت من دراز كرد و گفت:من فريده هستم خواهر كوچيك فرزاد خوشبختم از اشناييتون خوشبختم خوش اومدي عزيزم
-سلام خانم خوش بختم
امشب واقعا قشنگ شده بودم لباس ابي فيروزه ايمو تنم كرده بودم كه قدمو بلندتر نشون ميداد و پوست سفيدم رو به رخ ميكشيد و موهاي بلند و لختمم ازادانه روي شونه هام ريخته بودم
خواهر بزرگ فرزاد كه اونشب عروسيش بود كم و بيش شبيه مادرش بود ولي خواهر كوچيكش كپي برابر اصل فرزاد بود
شب خوبي بود ولي از بس همه نگاهم كردن احساس خجالت داشتم
نازي: مهرناز فكر كنم خبراييه هي مادرش مياد يه نگاهي بهت ميندازه يه وردي زير لب ميگه هي خواهرش مياد يه نگاهي ميندازه ميره اي ول پسنديده شدي خواهر
-گم شو ديوونه
نازي: راستي خبر داري مدرسه هفته ديگه داره ميبره اردو؟
-اردو؟ كجا؟
نازي: نميدونم يه جايي تو دماوند همه دارن ميرن اينطور كه شنيدم معلما هم دارن ميرن يه تعداديشون شايد فرزاد هم بره
حسابي دمغ شدم ميدونستم خودمم بكشم مهرداد نميزاره برم ولي فكرشم ادمو ديوونه ميكرد يه اردو با وجود فرزاد
بي نظير ميشد
نازي: حالا بي خيال زياد درهم نشو خدا رو چه ديدي شايد دري به تخته خورد مهرداد رضايت داد
مريم و نازي و سپيده واسه رقصيدن وسط سالن رفتن و من بدون توجه به سر و صدا مشغول يه تست خيلي سخت بودم
فريده: مهرناز جان چرا تنها نشستي ؟ چي كار ميكني؟ نمياي وسط؟
-نه فريده جون راستش من زياد رقص بلد نيستم اين جوري راحت ترم
فريده: حالا اين ورقه چي هست كه اين جوري رفتي تو بهرش بيرونم نمياي ؟
لبخندي زدم و گفتم: يه ورقه تست المپياد من فردا ۷ صبح بايد برم المپياد بدم واسه همين گفتم الان كه وقت دارم چند تا تست حل كنم
فريده: ميدونم اين المپياد واسه داداشم خيلي مهم شده هر وقت ديديمش مشغول در اوردن تست سخت واسه شما بود
-بله اقاي فهيم واسه من خيلي زحمت كشيدن ايشالا جبران كنم
فريده خنده ي بلندي كرد و دستي به شونم زد و گفت : ايشالا به زودي جبران ميكني زيادم نگران نباش
وا چقدر مشكوك حرف ميزد ؟گرفتم شانس كه نداشتيم ميگفت شما واسه جبران اخر شب بمون ظرفارو بشور والا!!!!!!!!!!!!
ديگه اخر مراسم بود و مشغول اماده شدن واسه رفتن بوديم كه مادر فرزاد به سمتم اومد
مادر فرزاد: دخترم ايشالا موفق باشي من برات دعا ميكنم و منو توي بغلش گرفت
واي چه حس اشنايي دوست داشتم توي بغلش تا اخر عمر ميموندم حس وجود مادر و يه بغض كهنه توي گلوي من
-ممنون خانم فهيم
فريده و فرزانه هم خداحافظي گرمي باهامون كردن
اخر شب زود خوابيدم قرار بود فرزاد ساعت ۶:۳۰ صبح البته با اجازه ي مهرداد بياد دنبالم تا برسونتم محل المپياد
صبح زودتر بيدار شدم نمازمو خوندم و براي ارامش قلبم مثل هميشه سوره ي يس رو خوندم و اماده ي رفتن شدم
سريع اماده شدم صبحونم خوردم وسايلامو برداشتم خانم جون از زير قران ردم كرد
فرزاد توي ماشين منتظرم بود
دلم به حالش كباب شد بميرم من چشماش داد ميزد اصلا نخوابيده
در ماشينو باز كردم
-سلام اقا خسته نباشيد
فرزاد:سلام دختر اول صبح كه نميگن خسته نباشيد اماده ايد؟
واي نگو دختر اين جور گند ميزنم به المپادم اخه يه ساعتي جو زده ي دختر گفتنش بودم هميشه
-بله اقا اگه خدا بخواد رتبه ميارم قول ميدم
تا جلوي دبيرستان محل برگزاري حرفي نزديم وقتي رسيدم فرزاد لبخند قشنگي زد و گفت : واسه موفقيتت دعا ميكنم ولي بدون اگه قبول نشي واسه من همون شاگرد خوب و درس خون و ……
يه كم مكث كرد و اروم گفت: دوست داشتني ميموني
واي قلبم وايستاد گفت دوست داشتني؟؟؟؟؟يعني …………..
به زور خودمو جمع كردمو و گفتم: ممنون اقا من زحمت هاي شما رو فراموش نميكنم و براي قدرداني سعي ميكنم رتبه بيارم شما هم بهتره برگرديد خونه انگار ديشب اصلا نخوابيديد
فرزاد: نميخواي كه مهرداد گردنمو بشكنه ؟ تو برو تا بري بياي منم يه چرتي ميزنم
به سمت در ورودي رفتم به سمتش برگشتم و واسش دست تكون دادم اونم همين كارو كرد كاش ميشد واسه دلداري بيش تر بغلم كرد !!!!!!!!!فكر كن يه درصد باز جو زده شدم
داخل شدم
سر جلسه واقعا استرس داشتم ولي سوالا خيلي راحت تر از اون چيزي بود كه من فكر ميكردم فرزاد سخت تر از اينا رو با من كار كرده بود
ساعت حدود ۱۱ بود كه تموم شد و بيرون اومدم و سمت ماشين رفتم
اروم خواب بود يه دل سير نگاهش كردم و ارم زير لب زمزمه كردم : دوستت دارم
انگار حس كرده بود دارم نگاهش ميكنم اروم چشماشو باز كرد و نگاهش غافلگيرانه تو چشمام قفل شد
از خجالت سرمو پايين انداختم چون رسما داشتم قورتش ميدادم كه بيدار شد جوري وانمود كردم كه انگار تازه رسيدم
قفل ماشينو زد و سوار شدم
فرزاد: چه طور بود دختر؟
نگاه پر التماسمو بهش دوختم شايد بفهمه ديگه نگه دختر كه كم غش ميكنم
-خوب بود اقا ببينيم خدا چي مي خواد
فرزاد: اوكي اميدوارم رتبه بياري


رمان دبيرستان عشق2

۹۳ بازديد

غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم يه صندلي كنار ميز تحريرم گذاشتم و كتاب زيستمو رو ميز گذاشتم به اقدس گفتم كه به فرزاد بگه من اماده ام
تا اومدنش نگاهي به درس فردا انداختم شانس كه نداشتيم فردا بدجنسي ميكنه ازم درس ميپرسه بي چارمون ميكنه
حدود ده دقيقه بعد صداي در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد
كتاب تستي رو از كيفش در اورد و شروع به علامت زدن كرد و بعد كتابو بهم داد
نيم نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ده دقيقه وقت داري حل كني
بعدم خودش شروع به قدم زدن كرد

تقريبا بي چارم كرد انقدر تست داد حل كنم كه دعا ميكردم زودتر نازي برسه خلاص بشم
زنگ در بلند شد ميدونستم نازيه چون طبق معمول با لودگي و مسخره بازي هميشگيش از اول راهرو صداش بلند شده بود
نازي: مهرناز زود باش گوسفندتو بيار والا گوهر شاهدخت نازنين ستوده در حال تشريف فرمايي هستن
اهايييييييي خبردار
مهرناز خانم بدو كه واست خبر دسته اول دارم
تو دلم خدا خدا ميكردم بيشتر از اين اراجيف نگه تا همين جا هم ابرومون جلوي فرزاد كلي رفته بود
جلوي در اتاق كه رسيد تقريبا شوكه شد به لكنت افتاد
معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل هميشه افتضاح لباس پوشيده بود
نازي: س س س لام اق ق ااا
فرزاد همون طور كه سرش پايين بود زير لب سلامي داد و با عذر خواهي از اتاق بيرون رفت
نازي مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد
نازي: بي شعور نميتونستي يه خبر بدي اين برج زهر مارم اينجاست تا من درست لباس بپوشم؟
-اين درس عبرتي واست شد ادم بشي از اين به بعد درست لباس بپوشي
نازي: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصيحت نكن يه لباس بده بپوشم اين اينجا چي كار ميكرد؟
-برو از تو كمد هرچي ميخواي بردار
قضيه المپيادو واسش تعريف كرديم
نازي زد زير خنده و دو باره رو تخت ولو شد
-چه مرگته ديوونه مگه جك تعريف كردم بعد در حالي كه ژست فرزاد رو ميومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمايمو واسه اين المپياد ميزارم
نازي: نه بابا مينا امروز ميگفت انگاري اقاي زند سر كلاس دوم اعلام كرده ميخواد تو رو واسه المپياد انتخاب كنه خودت فكر كن ديگه
ميگم مهرناز بيا امشب بهش بگو ببينم چي ميگه غيرتي ميشه يا نه؟
راستي داداشمم اومده اونم سوژه ي خوبيه واسه غيرتي كردن اقا معلم ها
-دختر تو شيطون رو شير برنج ميدي پاشو بريم تا حرفات به گوش مهرداد نرسيده پاشو بچه
نازي لباس نسبتا مرتبي تنش كرد و با هم پايين اومديم
كاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هيئت و ماه محرم حرف ميزدن
سپيده و مريم هم در مورد مدل موي دوست مريم بحث ميكردن
پيمانم مثل هميشه با يه حالت مغرور و از خود راضي به حرف بقيه گوش ميداد
سلام كردم و بعد از احوال پرسي و روبوسي با مريم و سپيده كنارشون نشستيم
نازي در حالي كه مرموزانه فرزاد رو نگاه ميكرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس ميپرسه ببين كي گفتم
-حالا چيزي هم خوندي؟
نازي: مگه از ترس اين اسطوره هيبت كسي جرات درس نخوندنم داره؟
پيمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش ميكنيد ديگه؟
-هي بد نيست ما تلاشمونو ميكنيم بقيه ي اميدمونم به خداست
پيمان: عاليه من مطمئنم شما موفق ميشيد پشتكارتون عاليه
-مرسي نظر لطفتونه
سرمو پايين انداختم چون حس كردم مهرداد يه كم عصبي شده اصلا حوصله ي داد و بيدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتم
خانم جون واسه خوردن شام صدامون زد
بعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم كه به فرزاد يه چيزي بگم
نميخواستم الكي حساسيت مهرداد رو تحريك كنم
روي مبل نشسته بود و متفكرانه به روبه روش خيره شده بود نميدونستم دقيقا چي پيدا كرده تو ديوار خالي
-ببخشيد اقا
حواسش سر جاش اومد و گفت: بله چيزي شده؟ مشكلي تو حل تستا داري؟
-نه اقا ميخواستم يه مطلبيو بگم
احساس كردم ضربان قلبم رو هزار رسيده و صورتم قرمز شده بود
فرزاد: خوب بگو ببينم چي شده؟
-راستش اقاي زند قراره اسم منو واسه المپياد فيزيك بفرسته
قيافش به شدت در هم شد :اقاي زند خيلي غلط كرده تو از كجا خبر داري؟
-نازي ميگه سر كلاس بچه هاي دوم گفته
فرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداري قبول كني همين!فهميدي!
دلم ناخوداگاه لرزيد واسه اولين بار بود كه اسممو اينقدر غير رسمي صدا ميزد
فرزاد: خودت ميگي واسه خاطر المپياد زيست نميتوني شركت كني متوجه هستي كه؟
-بله اقا چشم
ساعت حدود ۱۰ بود كه همه رفتن روز خوبي رو گذرونده بودم البته بيشتر واسه خاطر اينكه فرزاد كنارم بود
رو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فكر ميكردم حداقل با خودم كه ميتونستم رو راست باشم هميشه از دور ميديدمش تا قبل از اينكه معلمم بشه شخصيتشو هميشه دوست داشتم اروم متين با وقار
تو فكر خودم بودم كه مهرداد در زد و وارد اتاقم شد
كنارم رو تخت نشست و گفت: چيه چرا انقدر تو فكري؟
احساس كردم فكرمو داره ميخونه لبخند محوي زدمو و گفتم :هيچي داداش
مهرداد: مهدي امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصيليش يه جشن بگيرم نظرت چيه؟
-خيلي خوبه داداش عاليه
مهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارك دارم ميبنم
نگاهي به عكس مامان و بابا كه رو ميز بود كرد و گفت: ميدونم اگه بابا هم بود همين كارو ميكرد تو هم اگه دوست داشتي دوستت مينا رو دعوت كن
و البته يه مسئله ي ديگه دلم نميخواد با پيمان زياد هم كلام بشي اوكي؟
-بله داداش حتما
شب به خير گفت و از اتاق بيرون رفت
فكر المپياد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر كشيد حالا فقط به داداش مهديم فكر ميكردم كه قراره بياد
من از بجگي با مهدي انس و الفت بيشتري داشتم و خيلي با هم راحتر بوديم
با ياد مهدي خوابم برد و صبح با صداي خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بيدار شدم
زنگ اول رياضي داشتيم و من تمام مدت پاي تخته بودم
زنگ دومم كه فيزيك داشتيم و اخر كلاس اقاي زند صدام زد كه سر ميزش برم
يه كم دلهره داشتم اخه فرزاد دقيقا تو كلاس روبه روي ما بود
-بله اقا
زند: ببين موحد من تو رو واسه المپياد فيزيك انتخاب كردم
-ولي اگه امكان داره منو معاف كنيد
زند:چرا؟
-اخه من واسه المپياد زيست انتخاب شدم و درس زيست به عنوان درس اختصاصي منه اگه ميشه منو معاف كنيد
زند نيم نگاهي به فرزاد انداخت كه از كلاس رو به روي در حال پاييدن ما بود
زند: فهيم ازت خواسته؟
-نه اقا اين چه حرفيه اگه قرار باشه واسه همه ي درسا يه نفر واسه المپياد انتخاب بشه بچه هاي ديگه انگيزشونو از دست ميدن مثلا ستوده هم تو فيزيك دست كمي از من نداره
زند: البته حق با تو من تسليمم
زنگ تفريحم زده شد و من بخت برگشته هنوز تو كلاس بودم
و كلاس دو باره رو هوا بود و شهناز و فتانه كه مشغول رقصيدن بودن
نازي هم طبق معمول عمل خطير اهنگ نوازي رو بر عهده داشت
منم در حال پاك كردن تخته بودم كه چند ضريه محكم به در زده شد
همه به سمت در برگشتن و مثل موش سر جاهاشون نشستن
فرزاد با يه اخم وحشتناك جلوي در وايستاده بود

فرزاد جلوي در وايستاده بود و با خشم بچه ها رو نگاه ميكرد
رو به من كرد و گفت :خانم موحد ميتونم از شما به عنوان نماينده ي كلاس بپرسم اينجا چه خبره؟
بعد رو به كلاس كرد و گفت: اينجا دبيرستانه يا سالن رقص؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه مثل موش شده بودن فكر كنم از ناظممون انقدر حساب نميبردن كه از فرزاد ميبردن
با سر اشاره كرد كه بشينم
ورقه اي كه نازي بهم داد نگاه كردم نوشته بود: باز چش شده پاچه ميگيره؟ خدا به خير بگذرونه امروزو
فرزاد سرجاش نشست و با اخم نگاهي به دفتر كلاس انداخت و گفت: طبق ورقه هاي تستي كه ازتون گرفتم سه نفر اول به ترتيب موحد حكمت و شايقي هستن كه من نفر اول رو براي المپياد انتخاب كردم
توي دلم درايتشو تحسين كردم
نگاهي به دفتر كلاسش انداخت دوباره فضاي كلاس معنوي شده بود
فرزاد: موحد بيا پاي تخته
ياد حرف ديشب نازي افتادم اين بدجنس امروز ازمون ميپرسيد
به سولايي كه مطرح كرد جواب دادم نازي هم دائما واسم شكلك در مياورد و خوشحال بود از اينكه فرزاد از اون درس نپرسيده
بلافاصله بعد من اسم نازي رو صدا زد از خنده در حال انفجار بودم
سرمو پايين انداختم كه صورت قرمزمو نبينه
تو همين حالت محكم زد رو ميز و گفت: موحد برو بيرون خندت كه تموم شد برگرد
احساس كردم يه سطل اب يخ روم خالي كردن چون انقدر اروم خنديده بودم كه حتي مينا هم كه كنارم بود نفهميده بود پس چه دليلي داشت جلوي همه اين جوري ضايعم كنه؟
بغضمو به زور قورت دادمو گفتم: ببخشيد اقا ديگه تكرار نميشه
فرزاد: همتون اينو بدونيد من از لودگي و مسخره بازي اصلا خوشم نمياد و هركس كلاس منو به شوخي بگيره مطمئن باشه پرتش ميكنم بيرون و با كسي هم رودروايسي ندارم حتي اگه اون شخص شاگرد اول كلاس من باشه
خيلي حس بدي داشتم نميدونم چرا توقع نداشتم اين جوري برخورد كنه فكر كنم ريشه ي لبخندم كاملا خشكيد و جاش دوباره همون غم هميشگي مهمون لبامو و نگاهم شد
تا اخر كلاس اصلا نگاهش نكردم حتي وقتي درس ميداد به سوالايي هم كه سر كلاس پرسيد جواب ندادم
زنگ اخر كه ورزش داشتيم قرار بود با هم البته با اجازه ي مدير مدرسه توي كتابخونه تست كار كنيم
واسه همين زنگ تفريح وقت استراحت داشتم
خودمم نميدونم چم شده بود دقيقا يه حس انتقام داشتم و تو فكر من تو اون موقع تنها كاري كه ميدونستم رو كردم
كتاب فيزيكمو دستم گرفتم و با اجازه وارد دفتر شدم
فرزاد و اقاي مجد دبير زمين شناسي در حال بحث سر يه مسئله ي اقتصادي بودن
و اقاي زند با دو تا صندلي فاصله با اونا تو ارامش چاييشو ميخورد
مستقيم جلو چشم فرزاد كه همه ي حواسش به من بود پيش اقاي زند رفتم
-ببخشيد اقا وقت داريد چند تا سوال بپرسم؟
زند لبخندي زد و گفت: چرا كه نه واسه شما هميشه وقت داريم
دو سه تا سوال تقريبا چرت و مزخرف كردم و زير نگاه پر از خشم و عصبانيت فرزاد از دفتر زدم بيرون و به سمت حياط رفتم
نازي كنار مينا نشسته بود و دائما علامت سر بريدن و خفه كردن و انواع و اقسام پانتوميم ها رو با مينا اجرا ميكردن
مينا: چي شد ؟ فهيم چي كار كرد؟ جون مهرناز گفتم كلتو كنده رفته؟
همون طور كه با بي خيالي سيبمو گاز ميزدم گفتم: به اون چه ؟ رفتم سوال درسي بپرسم
نازي: زرشك خر خودت تشريف داري اخه اون سوال پرسيدي؟ بچه كلاس سوم دبستانم جوابشو بلد بود بگو ميخواستم فرزاد بي چاررو جز بدم
-نه اينكه اون كم حال منو ميگيره اين به اون در
مينا: ايشالا زنگ بعدم با اين اقاي فهيمي كه من از پشت پنجره ي دفتر ميبينم با اخم زوم كرده رو تو گردن جنابعالي هم پر
بدون اينكه نگاهي به پنجره بندازم و گفتم: به اون چه اخه؟
بعد به سمت ابخوري رفتم و اب خوردم و طبق معمول پاكت پفكي كه دستم بود رو پر اب كردم و نا غافل رو نازي و مينا ريختم
بي توجه به فرزاد كه ميدونستم الان خونمو حلال ميدونه به اب بازيمون رسيدم
نميدونستم چرا فرزاد انقدر نسبت به من حساسه شايد دليلش حساسيت مهرداد باشه
داشتم خودمو توجيح ميكردم كه حتما دليلش همينه
با خوردن زنگ دلهرم تازه شروع شد از بچه ها جدا شدم مقنعه ام رو رو سرم مرتب كردم و به سمت كنابخونه رفتم و با زدن در وارد شدم
و طبق معمول هميشه فرزاد با قيافه ي مير غضب رو به روم نشسته بود
تو دلم گفتم :فاتحه محاكمه ي نظامي دارم الان
با سر اشاره كرد بشينم خودمم نميدونستم چي تو چشاشه كه منو وادار به تسليم ميكنه
انگار رگ خواب منو خوب ميدونست
اين چشما برام اشنا بود احساس الفت روحي باهاش داشتم
زياد حال الانمو دوست نداشتم دلم نميخواست به اين زودي دلمو ببازم اونم به معلمم و از همه بدتر بهترين دوست برادرم
اگه مهرداد ميفهميد مطمئنن ميكشدتم چون هيچ توضيحي براش قابل قبول نبود
دليل اين حسو نميفهميدم تو تمام سال هاي درس خوندنم معلم مرد زياد داشتم و يه امر طبيعي بود ولي حس و حالم به فرزاد يه چيز ديگه اي بود
اروم رو صندلي رو به روش نشستم احساس شرمندگي به خاطر تلافي بچه گانم داشتم
سرمو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي ميكردم اروم زير لب سلام كردم و منتظر جواب و طرز برخوردش موندم

فرزاد با عصبانيت نگاهم ميكرد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد
منم مثلا داشتم تست هايي رو كه بهم داده بود رو حل ميكردم
برام عجيب بود تا اخر وقت هيچي بهم نگفت زنگم كه خورد با خداحافظي زير لب از كتابخونه بيرون رفت
از كار خودم شرمنده شدم و با نازي به سمت خونه رفتيم انقدر ذهنم درگير شده بود كه نزديك بود يادم بره به نازي بگم مهدي داره برميگرده
-راستي نازي خبر داري كه مهدي فردا شب مياد
نازي مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:راست ميگييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و اي خيلي خوشحالم اصلا من ميام تا فردا شب خونتون تلپ ميشم
از لحنش خندم گرفت
-از دست تو حالا پنج شنبه شب قراره به خاطر فارغ التحصيليش يه جشن بگيريم
نازي طبق معمول زد تو صورتش و گفت : لباس چي بپوشم من؟
-ناززززززي
خانم جون ناهار قرمه سبزي درست كرده بود تو خونمون هياهوي زيادي به پا بود همه مشغول راست و ريس كردن وسايل براي جشن پنج شنبه بودن
منم تست هايي كه فرزاد براي فردا واسم تعين كرده بود رو حل ميكردم
ذهنم حسابي درگيرش بود فكر ميكردم دعوام بكنه ولي هيچي نگفت
منتظر موندم كه فردا زنگ دوم زيست داشتيم ببينم رفتارش باهام چه جوري بود
صبح سر كلاس جامو با مهسا عوض كردم و صندلي عقب نشستم كه زياد تو چشمش نباشم
اروم وارد كلاس شد و بي توجه به من كه جامو عوض كرده بودم شروع به درس دادن كرد
تو كلاس شروع به راه رفتن كرد و سر ميز حكمت وايستاد و جواب سوالاشو داد
نميدونم چه مرگم شده بود معمولا اين كارو واسه كسي نميكرد هركي ازش سوالاي داشت سر ميزش ميپرسيد
قلبم تند تند ميزد به محض اينكه زنگ خورد از جام بلند شدم
نگاه بدي بهم كرد و گفت: بشين سر جات موحد مگه من اجازه دادم از جات بلند بشي ؟؟؟؟؟؟
نازي دستمو تو دستش فشار داد و مينا هم با نگراني نگاهم ميكرد
كلاس تو سكوت بود
منم با بغض فرو خورده و غرور شكسته سر جام وايستاده بودم
كتشو برداشت و به سمت كتابخونه رفت
مينا: بي خيال مهرنازي خودت كه اقاي فهيم رو ميشناسي اعصاب نداره
نازي: اره گلي زود برو گير بي خود نده بهت
به سمت كتابخونه رفتم و سر ميز نشستم و بدون هيچ حرفي تست هامو حل ميكردم
يه كم بالا سرم راه رفت و بعد كتابو رو ميز پرت كرد
بي توجه به حالتش گفتم : ببخشيد اقا ميشه جواب اين تست رو بهم بگيد هركاري ميكنم نميفهمم
فرزاد: اره نميتوني بفهمي چون خودتو به نفهمي ميزنيو كارايي انجام ميدي كه در شئنت نيست
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: بله اقا؟ منظورتونو نميفهمم؟
فرزاد: من چند بار بهت گفتم با اين يارو گرم نگير گفتم يا نه؟
-ولي اقا من گرم نگرفتم و سوال درسي پرسيدم
فرزاد: ديگه حرفي نزن كه فكر كنم بچه فرضم كردي ؟
ديدم چه سوالايي پرسيدي يه بچه دبستاني هم جوابشو ميدونست اون وقت تو نميدونستي استغرالله…………
ببين چي بهت ميگم فقط يه بار ديگه يه بار ديگه تكرار كني به جان خودت قسم به مهرداد ميگم
-ولي اقا شما اشتباه ميكنيد
فرزاد: باشه بهم ثابت كن كه از ترس مهرداد نيست كه رعايت ميكني و به خاطر شخصيت خودته
-بله اقا مطمئن باشيد
ديگه حرفي نزد انگار اروم تر شده بود تست ها رو واسه توضيح داد و سر زنگ پرورشي هم نرفتم سر كلاس و با هم درس كار كرديم
زنگ خورد و مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه گفت: واسه مهموني پنج شنبه چيزي لازم نداريد؟
-نه اقا ممنون
نميدونم چي ميخواست بگه هي اين پا اون پا ميكرد
فرزاد: حالا شايد بعدالظهر اومدم خونتون واست چند تا تست اوردم بايد يه كتابي هست واست پيدا كنم تست هاي خوبي توش داره
-باشه ممنون از لطفتتون اگه اجازه بديد من برم دير برسم مهرداد نگران ميشه
فرزاد دستي تو موهاش كشيد و گفت: اره حتما زودتر برو دير نرسي
سريع چادرمو سرم كردم و به سمت در دويدم و نميدونم شايد داشتم فرار ميكردم از يه نيروي ناشناخته
خونه كه رسيدم مريم اونجا بود و با خانم جون تدارك جشن رو ميديدن واي خدا از اين بهتر نميشد امروز مهدي برميگشت ساعت ۱۰ پرواز داشت

مريم: مهرناز لباس داري واسه پنج شنبه؟ منو و نازي و سپيده داريم ميريم خريد اماده شو با هم بريم

تو دلم پوزخند زدم مريم طفلكي خبر نداشت من خيلي وقت بود كه به جز مدرسه و خونه حق جاي ديگه رفتنو نداشتم

مهرداد اصولا سر كار بود درسته مدركش مرتبط نبود ولي پليس بود خودش اين شغلو خيلي بيشتر ميپسنديد

و من كه اجازه نداشتم تا باغ برم خودشم كه هيجا نميبردتم فقط منو تو خونه حبس كرده بود

-نه ابجي من لباس دارم شما بريد خوش باشيد همون ساتن ابيه كه خريديم با هم هست

مريم اخم خوشگلي به ابرو هاي هشتيش داد و گفت: چشم همينم مونده فاميل برگردن بگن عرضه نداشته واسه خواهرش يه لباس درست بگيره حرف نباشه رو حرف من بدو برو حاظر شو

نگاه نگرانمو به خانم جون دوختم اونم مثل من دلهره داشت

خانم جون: فدات شم مريم جان يه زنگ بزن از اقا داداشت اجازه بگير

مريم: وا از كي تا حالا مهرداد شده همه كاره ي مهرناز ؟ حق نداره رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه چيزي گفت بگو مريم بردتش

برو حاظر شو الان بچه ها ميرسن مهرناز خانم

نميتونستم مخالفتي كنم با دلهره به سمت اتاقم رفتم لباسمو پوشيدم دائم با خودم كلنجار ميرفتم اخر خودمو راضي كردم اصلا به من چه مريم اصرار كرد مهرداد هم كه اصولا رو حرف مريم چيزي نميگفت

مريم : مهرناز من دم در منتظرتم دير نكني بچه ها منتظرن

خانم جون با نگراني به سمتم اومد

خانم جون: مهرناز جان مادر زود برگردي داداشت برسه قيامت به پا ميكنه ميشناسيش كه تا توي باغ حساسيت نشون ميده چه برسه بري بازار

-خوب چي كار كنم ديديد كه مريم اصرار ميكنه وگرنه من خودمم دارم از نگراني ميميرم

خانم جون : نگران نباش مادر ايشالا كه چيزي نميشه زود برو كه زودتر برگردي

گونه ي خانم جون رو بوسيدم و به سمت در رفتم

چادرمو رو سرم مرتب كردم و با بچه ها به سمت بازار رفتيم

سپيده و مريم تو يه مغازه سر قيمت لباس سپيده در حال چك و چونه زدن بودن

منم چشمم يه كت و دامن كرم قهوه اي رو گرفته بود كه روش سنگ دوزي شده بود كه با موافقت مريم خريديمش

نازي هم يه لباس عروسكي خيلي خوشگل خريد ته دلم يه كوچولو بهش حسوديم شد خوش به حالش كه ميتونست اين لباسا رو بپوشه

البته باز خودم از فكر خودم خندم گرفت مهموني مختلط بود منم خودم ادمي نبودم كه بخوام جلوي همه اين جوري لباس بپوشم حتي اگه مهرداد هم ميزاشت

بلاخره خريد هامونو كرديم و مريم و سپيده به سمت مغازه طلا فروشي رفتن من و نازي هم يه گوشه وايستاده بوديم و من داشتم اتفاق امروز بين خودمو و فرزاد رو كه تو ماشين جلوي بابا علي نميشد تعريف كنم ميگفتم كه صداي اشنايي بغل گوشم شنيدم

فرزاد: سلام بچه ها اين جا چي كار ميكنيد؟

-سلام اقا

نازي: سلام اقا اومديم خريد

فرزاد چشماشو تنگ كرد و حالت مردونه و جذابي به صورتش دادو گفت: اونوقت خودتون دو تا ؟ تنهايي؟ وسط بازار؟

-نه اقا با ابجي مريمم و خواهر نازي اومديم

دوباره با همون حالت پرسيد: پس كجان اونا كه شما دو تا اين وسط كه هزار جور ادم مياد و ميره و هزار جور چشم كثيف هست وايستاديد؟ مهرناز خانم نميگي الان مهرداد بخواد بياد اين اطراف گشت ببيندت؟

نازي: نه الان ميريم ديگه مريم و سپيده دارن ميان

فرزاد نگاهي بهم كرد و دستشو مثل هميشه كه كلافه ميشد تو موهاش كشيد و اروم پرسيد: مهرداد خبر داره اومدي بازار؟

اين حالتش دوباره استرسو به جونم انداخت همون طور كه لبامو ميگزيدم و با انگشتاي دستم بازي ميكردم گفتم : نه اقا نميدونه به اصرار خواهرم اومدم

فرزاد: زياد نمون برو خونه تا برنگشته ميشناسيش كه

-بله اقا چشم

مريم و سپيده هم باهاش سلام و احوال پرسي كردن و مريم از طرف خودش و كاوه براي جشن پنج شنبه شب دعوتش كرد

بالاخره ساعت حدود ۸ بود كه رسيديم خونه از استرس معده درد گرفته بودم

مريم منو جلو خونه گذاشت و خودشون به سمت خونش رفتن

جرات اينكه برم تو خونه رو نداشتم

حال اينكه به مريمم بگم بياد به مهرداد بگه اون منو برده رو نداشتم چون دوباره بحثشون ميشد

اروم رفتم داخل معدم به شدت ميسوخت به سمت اتاقم اروم رفتم كه صداي مهرداد سر جام ميخكوبم كرد

مهرداد: به به چه عجب تشريف اورديد

دستام ميلرزيد و مثل هميشه يه استرس ميگرفتم شروع به شكستن انگشتاي دستم كردم : سلام داداش

اومد نزديكم وايستاد فقط دعا ميكردم تو صورتم سيلي نزنه چون فردا روم نميشد برم مدرسه

موهاي بلندمو از زير مقنعه ام تو دست قويش گرفت و داد زد: كدوم قبرستوني بودي تا اين وقت شب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشكام از زور درد بي محبا ميريخت: داداش به خدا با ابجي مريم بودم

مهرداد پرتم كرد رو زمين و مثل هميشه چند تا لگد جانانه ازش خوردم

از درد هق هق ميزدم

-داداش ببخشيد به خدا مريم بردتم

خانم جون خودشو جلوم قرار داد و گفت : اقا الهي فدات شم اين طفلك معصوم چه گناهي داره به خدا مريم خانم اصرار كرد

مهرداد: غلط كرد رفت بزرگتر اين خونه كييييييههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟من شلغمم هيچ كي نبايد بهم خبر بده ؟

خانم جون:به خدا اقا مريم خانم نزاشت الهي فدات بشم پسرم قول ميده تكرار نكنه بيا برو حاظر شو بريم دنبال اقا مهدي مادر

مهرداد به سمتم اومد دستمو حايل صورتم كردم از ترس نگاه وحشتناكي بهم انداخت و گفت: شانس اوردي امشب مهدي قراره برسه وگرنه بي چارت ميكردم به خدا قسم به ارواح خاك اقا جون قسم يه بار ديگه فقط يه بار ديگه تكرار بشه زير دست و پام استخوناتو خورد ميكنم فهميدي يا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با صدايي كه از ته چاه در ميومد گفتم : بله داداش

مهرداد: بلند شو جمع كن خودتو برو حاظر شو ميخوايم بريم واي به حالت مريم چيزي بفهمه

با درد از جام بلند شدم واقعا پوست كلفت شده بودم قبلا مهرداد اين جوري ميزدم تا دو روز تو رختخواب بودم ولي ديگه عادت كرده بودم

نميدونستم مهرداد چرا باهام اين جوري ميكنه گاهي فكر ميكردم ازم متنفره ارزو داره بميرم

اشكمو با پشت دستم پاك كردم و موهامو تو دستم گرفتم و اروم ماساژ دادم تا دردش كم بشه

اقدس به سمتم اومد و دستي به موهام كشيد و قرصي بهم داد و گفت: الهي بميرم برات بيا اينو بخور عزيزم تا دردت كم بشه بريد برگرديد برات يه گوشت كباب كنم حالت جا بياد

نگاه از سر مهر بهش كردم و خودمو تو بغلش انداختم و شروع به گريه كردم احساس تنهايي عميقي ميكردم

بعد مرگ بابا و مامان هميشه ارزو داشتم مهرداد مثل بابا برام باشه ولي تغير رفتارش تو اين چند سال خيلي زياد بود

خانم جون لباسامو برام اورد و من هنوز تو بغل اقدس بودم اونم پشتمو و پهلوهامو ماساژ ميداد تا از دردم كم بشه

خانم جون: الهي مادر فدات بشه پاشو عزيزم الان باز مياد دادو بيداد راه ميندازه

با كمك خانم جون اماده شدم قرص اثر شو كم كم گذاشت و دردم كمتر شده بود

همراه مريم اينا به سمت فرودگاه رفتيم

شوق ديدن مهدي درد رو از يادم برده بود
هممون خوشحال بوديم و از همه بيشتر نازي ولي نميدونم چه مرگش شده بود دوباره افتضاح لباس پوشيده بود
چهره ي مهدي رو كه از دور ديدم دلم واسه بغل كردنش پر ميكشيد
مهدي برامون دست تكون داد و به سمتمون اومد
اولين كسي كه خودشو تو بغلش انداخت من بودم
-سلام داداش الهي فدات بشم دلم برات خيلي تنگ شده بود
اغوشش برام يه جاي امن بود بعد بابام يه حس ارامش
مهدي: سلام فداي تو برم من خوبي خواهري ؟
-اره داداش شما رو كه ديدم خوبه خوبم
مهدي با هم سلام و عليك و احوال پرسي كرد و به سمت نازي كه كنار من وايستاده بود اومد
مهدي: نازنين اين چه وضع لباس پوشيدنه؟
نازي مات زده نگاهش كرد چشماش نم اشك گرفت و لبشو ورچيد و گفت: حداقل اول سلام و عليك ميكردي بعد اينجوري…………
روشو از مهدي برگردوند و به با بقيه به سمت ماشين رفت
مهدي: اين چرا اين مدلي شده من نميفهمم؟اين كاوه هم انگار نه انگار
-داداشي گناه داشت طفلكي كلي ذوق داشت نميشناسيش ميخواست در نظر تو هميشه خوشگل و عزيز باشه
مهدي لبخندي زد و گفت: اون براي من هميشه عزيز و خواستنيه ولي دلم نميخواد چشم كلي ادم دنبال نامزد و عشق من باشه
ساعت حدود ۳ بود كه خوابيدم
صبح از خواب به زور پاشدم انگار جونم داشت در ميومد
زنگ اول سر كلاس شيمي كه منو و نازي كلا خواب بوديم
زنگ تفريح بايد ميرفتم پيش فرزاد با هم تست كار ميكرديم ولي اصلا حسش نبود حسابي خوابم ميومد
مينا: راستي چشمت روشن داداشت اومده
-مرسي عزيزم
مينا:چشم شما هم روشن نازنين خانم
نازي لبخند نصفه و نيمه اي زد و گفت : اصلا از ديدن من خوشحال نشد
-اين جوري نگو تو كه مهدي رو خوب ميشناسي و ميدوني چقدر دوستت داره ولي دلش نميخواد اين جوري لباس بپوشي خودتم ميدوني
نازي: بهونست مهرناز جان بهونست
اينو گفت و از كلاس بيرون رفت
سرمو تكون دادمو و گفتم : مينا جون برو باهاش حرف بزن من چيزي بگم فكر ميكنه طرف مهدي رو ميگيرم خدا وكيلي ديشب نديدي چه جوري لباس پوشيده بود همه داشتن نگاهش ميكردن
مينا: باشه من ميرم الان ۵ دقيقه از زنگ تفريح ميگذره و جناب اقاي فهيم كلتو ميكنه
-اي واي خاك بر سرم
بعد سريع به سمت كتابخونه دويدم
فرزاد روي صندلي نشسته بود و با اخم نگاهم ميكرد و ساعتشو نشون ميداد
-سلام اقا ببخشيد دير شد
فرزاد:با اين روندي كه تو در پيش گرفتي نفر ۱۰۰هم نميشي
با داخوري تست هايي كه واسم جدا كرده بود رو داد حل كنم
فرزاد: چشمتون روشن داداشت اومد؟
-بله اقا راستي شما هم پنج شنبه شب ميايد؟
فرزاد: راستش يه قرار دارم اگه بشه كنسلش كرد اره ميام
تو ذهنم پر از سوال شد
-خيلي قرار مهميه اقا؟
فرزاد: اره تقريبا خواستگاري
يه لحظه ناخودگاه دستام شروع به لرزيدن كرد
-واسه خودتون؟
فرزاد: اره كاراي مامانمه مجبورم اطاعت امر كنم البته شايد بعد الظهر نيام ولي ۹-۱۰ خودمو ميرسونم
ديگه نميفهميدم چي ميگفت چقدر من خوش خيال بودم كه فكر ميكردم شايد اونم منو……….
چرا بايد به من دل ببنده ؟ در نظر اون من فقط يه بچه بودم
با صداش به خودم اومدم
فرزاد: كجايي تو؟ پاشو زنگ خورد مگه شما اطلاع نداري من بعد خودم كسي رو راه نميدم؟
جسمم رو به زور ميكشوندم احساس تلخي داشتم نميدونم شايد شكست
سر كلاس هنوز تو فكر خودم غرق بودم
نازي طاقت نيورد و رو ورقه به سبك خودش ازم سوال پرسيد چه مرگم شده؟
واسش توضيح دادم كه چي شده اونم برام نوشت كه خيلي دارم ضايع برخورد ميكنم
منم سعي كردم خودمو اروم نشون بدم
كل زنگ تفريح دوم و سوم كه با هم بوديم حرفي به جز مسائل درسي بينمون رد و بدل نشد
زنگ خونه كه خورد به جاي بابا علي مهدي دنبالمون اومده بود
-بيا نازي خانم ببين خاطرت چقدر براش عزيزه با اون همه خستگي خودش اومده دنبالت بازم بگو دوستم نداره
نازي خنده ي مليحي كرد و سرشو پايين انداخت
مهدي از ماشين پياده شد و با من و مينا و نازي سلام و عليك كرد
داشتيم سوار ماشين ميشديم كه اقاي زند به سمت مهدي اومد
زند: مهدي موحد ؟ درست ميگم؟ بي معرفت ترين رفيق دنيا كجايي تو پسر ؟
مهدي: فريد تو اينجا چي كار ميكني؟
هم ديگه رو بغل كردن و من و نازي با تعجب همديگرو نگاه ميكرديم
مهدي: خوب ايشون اقاي زند دوست دوران دبيرستان من هستن
-لازم به معرفي نيست داداش اقاي زند دبير فيزيكمون هستن
زند: پس حدسم درست بود اين ابجي خانم شما هوش و استعدادشو از داداشش به ارث برده
مهدي اقاي زند رو واسه پنج شنبه دعوت كرد
نازي در گوشم گفت: اخ جون دم مهدي گرم پنج شنبه با وجود زند ميتوني حسابي حال اقا معلممونو بگيري
پسره ي از خود راضي ميخوام برم خواستگاري خوب برو ديگه چرا ميگي فكر كرده تو عاشق سينه چاكشي
تو دلم به خودم نهيب زدم اره كاش ميشد اعتراف كرد عاشقش شدم
-ولش كن نازي حوصله ندارم
به اصرار من مهدي و نازي منو جلوي خونه پيدا كردن و خودشون واسه ناهار بيرون رفتن
مهدي و نازي نامزد هم بودن و قرار بود امسال بعد تموم شدن مدرسه ي نازنين عقد كنن البته كاوه و پيمان هم زياد سختگيري در حقش نميكردن


رمان دبيرستان عشق3

۱۱۶ بازديد
ته دلم به نازي حسوديم شد مهدي خيلي دوستش داشت
سردرد شديدي داشتم جوري كه حتي سر ميز ناهار مهرداد دليل بي حاليمو پرسيد
بعد ناهار به سمت اتاقم رفتم و روي تختم افتادم حوصله ي هيچي رو نداشتم
با هزار فكر و خيال خوابم برد نميدونم چقدر خوابيدم فقط خانم جون واسه شام خوردن بيدارم كرد ولي ميل به خوردن نداشتم فكر كنم خودم با خودم اعتصاب غذا كرده بودم
صبح زودتر بيدار شدم و بعد خوندن نماز صبح سر درسم نشستم تا صبحونه يه ذره درس خوندم
سر ميز مهدي هم بود نميدونم چرا اينقدر زود از خواب بيدار شده بود
مهدي: چطوري ابجي خوابالو ديشب بيدار نشدي سوغاتياتو بگيري دو دقيقه پيشم بشيني بعد طبق عادتش لپمو كشيپد و گفت: گوگولي مگولي
از حركتش خندم گرفت هميشه همين جوري بود شاد و شوخ
-شرمنده داداشي خيلي خسته بودم ديشب
مهدي: عيب نداره سوغاتي هاتو گذاشتم رو ميزت يه سوغاتي كوچيكم براي دوستتون مينا اوردم واسش ببر
-ممنون داداشي خيلي لطف كردي حالا چرا انقدر زود از خواب پا شدي ؟مگه كار داري؟
مهدي: اره ۲ تا كار دارم يكي اينكه شما ها رو ببرم مدرسه دومم مگه خانم يادشون رفته امشب اينجا چه خبره؟
-واي راست ميگي اصلا حواسم نبود من برم اماده بشم مدرسه دير شد
زنگ تفريح دوم بود كه فرزاد وارد مدرسه شد معمولا پنج شنبه ها چون كلاس نداشت نمي اومد
زنگ اخر عربي داشتيم و خانم صمدي نيمده بود
سر كلاس سوغاتيه مينا رو بهش دادم يه گردنبند بود كلي ذوق و تشكر كرد
مينا: نازي مهدي برات چي اورد سوغاتي؟ راستشو بگي همشو ها
نازي سرشو پايين انداخت و خنديد و گفت: همه چي لباس گردنبند و……كلي چيز ميز
مينا: اوله له بي خيال بابا خوش يه حالت يه نفر هست انقدر دوستت دارد
نازي: ايشالا نوبت شما بشه به شوهر زن ذليلت بخنديم
-امشب مياي ديگه مينا خانم يادت نره
مينا: راستش اگه بابام اجازه بده ميام فكر نكنم بزاره
من خودم به مامانت زنگ ميزنم اجازه ميگيرم اخر شب هم با بابا علي برت ميگردونيم
حسابي به خودت برس خدا رو چه ديدي شايد امشب نيمه ي گم گشته ي من و تو هم پيدا شه
مينا: نيمه ي گم شده ي شما الان داره تو دفتر چايي ميخوره
لبخند تلخي زدمو و گفتم : نيمه ي گمشده نميخواهم اگر مال من بود كه گم نميشد
مينا: باز چي شده افسرده شدي؟
ناري: خبر نداري ؟ اقا امشب داره ميره خواستگاري
مينا: دروغ ميگي يعني امشب نمياد؟
-نميدونم
مشغول صحبت بوديم كه در باز شد و ناظممون ازم خواست كه برم كتابخونه
نازي: پاشو اقا داماد احضارتون كرد
نگاهي از سر غم و دلخوري به نازي كردم
نازي به سمتم اومد و بغلم كرد و گفت: الهي فداي دل غم زدت برم به خدا عشق يه طرفه هيچ فايده اي نداره فقط ادمو داغون ميكنه بي خيالي طي كن
حرفي نزدم ولي مگه ميشه از كسي كه دوستش داري بي خيال بگذري؟
وارد كتابخونه شدم فرزاد سرش پايين بود و مشغول جدا كردن تست از بين ۴تا كتابي كه جلوش بود
بود
-سلام اقا
فرزاد:سلام اومدي بيا بشين خيلي داريم كند پيش ميريم واست دو تا كتاب خريدم بيا بگير سعي كن تا دوشنبه تست هاييشو كه واست مشخص كردم حل كني و بياي واسه اشكال گيري
-ممنون اقا لطف كرديد
قلبم تو سينم بالا و پايين ميرفت اروم نميگرفت فكر اينكه امشب اون واسه هميشه از زندگيم پاك كنم حالمو پريشون كرده بود و روحمو حسابي بهم ريخته بود انگار يه كمكم تب كرده بودم
انگار فرزاد هم متوجه ي حال خرابم شد و با نگراني نگاهم كرد
معمولا عادت نداشت زياد نگاهم كنه وقتي هم باهام هم كلام ميشد معمولا كتاب رو نگاه ميكرد
فرزاد: واسه امشب كم و كسر نداريد اگه به كمكم احتياجي هست در خدمتم
-نه اقا شما خودتون امشب سرتون شلوغه بعدم همه هستن خيالتون جمع
فرزاد از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و كنار پنجره ايستاد: مجبورم كه برم ته دلم راضي نيست البته دارم تدارك بهم زدنشو ميبينم فقط نميخوام مادرمو ناراحت كنم
-چه اشكالي داره اقا شايد قسمتتون شد شما هم امشب داماد شديد
لحن كلامم واقعا گزنده بود اينو خودمم حس كردم
فرزاد: يه جوري حرف نزن كه فكر كنم نميدوني ته دلم چي ميگذره
حرفش حسابي شوك زدم كرد
-متوجه نميشم اقا؟
فرزاد: بگذريم خوب حل كردي ؟ بده ببينم
تا اخر ساعت حرف غير درسي بيمون رد و بدل نشد
با خوردن زنگ مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه اقاي زند وارد كتابخونه شد
كتابي كه ميخواست برداشت و قبل از اينكه بره بيرون با يه حالت خاصي گفت: شب ميبينمت و از كتابخونه بيرون رفت
قيافه ي فرزاد دوباره درهم و عصباني شد
فرزاد: اين خروس بي محلو كي دعوت كرده ؟ مهرناز نكنه تو گفتي بياد ؟ د حرف بزن ببينم
-نه اقا من از اين كارو جرات دارم بكنم؟ حرفي ميزنيد ها اون روز مهدي اومد جلوي مدرسه انگار اقاي زند دوست دبيرستانش بوده خودشم دعوتش كرد
فرزاد مشت محكمي رو ميز زد و گفت : اي لعنتي چرا بايد اينو امشب تحملش كنم؟
زير لب خداحافظي كرد و قبل از رفتنش گفت: امشب مراعات حال منو بكن و با اين خرمگس معركه زياد گرم نگير
اينو گفت و سريع بيرون رفت

شوك زده شده بودم داشتم با خودم فكر ميكردم اين حرفش يعني چي ؟
دلم ميخواست برقصم داد بزنم بگم يعني دوستم داررررررررره
با خوشحالي زياد از در مدرسه زدم بيرون
نازي: چيه چه خبره خانم خوشگله كپكت خروس ميخونه اقا معلم چي گفته تو رو انقدر شاد كرده؟
قضيه رو واسش تعريف كردم
نازي: جون من ؟ راست ميگي؟ ايول اين يعني دوستت داره
-خدا كنه بيا بريم مهدي منتظره
مهدي:به به سلام دخترا چه خبر از مدرسه و درس ؟ خوش ميگذره؟
نازي: اره خيلي
-هي بد نيست داداش سخته ديگه ميگذرونيم
مهدي: راستي شنيدم فرزاد دبير زيستتون شده اره؟
منو نازي نگاه معنا داري به هم كرديم
-اره داداش چطور مگه؟
مهدي:هيچي امروز ديدمش از مدرسه اومد بيرون چقدر عصبانيو و كلافه بود با هم حال و احوال كرديم فهميدم اينجا كار ميكنه
نازي: اره خدا وكيلي دبير خوبيه خوبم درس ميده
مهدي: اره فرزاد كلا پسر مودب و متين و اروميه از همون موقع كه با هم تو دبيرستان بوديم همين جوري بود
نازي چشمكي زد و گفت: چه باحال يعني اقاي فهيم و اقاي زند با هم هم كلاس بودن ؟
مهدي: اره نميدونم اين دو تا چرا انقدر كل كل دارن عموما چشم ديدن هم ديگه رو ندارن از چهره بگير تا درس و دانشگاه و مردونگي و فهميدگيو و……هميشه كل كل دارن
نازي: اها گرفتم پس همون قضيه ي مار از پونه بدش مياد شده
مهدي خنديد و گفت: اره دقيقا خدا بهشون صبر بده تا اخر سال بايد همو تحمل كنن
نازي در حال انفجار بود از خنده صورتش گل انداخته بود
در گوشش گفتم: چه مرگته بگو منم بخندم؟
اروم طوري كه مهدي نشنوه گفت: داداشت خبر نداره اين دو تا مهم ترين كل كل زندگيشون تو شدي
منم خندم گرفت راست ميگفت مثل بچه ها دائما سر من كل كل داشتن
مهدي: چيه چه خبره بگيد منم بخندم شيطونا؟
نازي: هيچي اقا مهدي يه بحث دخترونس
مهدي: عجب شما دخترا هم با هم عالمي داريد ها
خوب نازي خانم مياي خونه ي ما يا ببرمت خونتون؟
نازي: اگه امكان داره منو ببر خونه خودمو اماده كنم يه ذره هم به خودم برسم ميام
مهدي اخم كوچيكي به نازي كرد و گفت: نياز نيست به خودت زياد برسي عروسي كه نيست يه جشن كوچيكه
نازي : باشه اقايي چشم
- حالم بد شد يه پاكت بديد اه اه اه
نازي: حالا تو رو هم ميبينيم عزيزم
با مهدي به سمت خونه رفتيم مهرداد سر سفره ي ناهار منتظرمون بود
با مهدي سلام كرديم
مهرداد:سلام بچه ها سريع بيايد ناهارتونو بخوريد كلي كار داريم خاله اينا زود ميان ها
دستامو شستم و سر ميز نشستم
مهرداد:راستي مهدي ابجي بزرگه ي كاوه رو كه ميشناسي سپيده؟
مهدي: اره چطور؟
مهرداد: اونم رشته ي تو رو خونده نظرش اين بود يه شركت بزنيم به كمك هم منم هستم رو منم حساب كن به نظرم فكر خوبيه حالا امشب دوستشم دعوته تا با هم صحبت كنيد
مهدي: اره خيلي خوبه چشم حتما
راستي من امشب با اجازه فريد رو هم دعوت كردم
مهرداد زد زير خنده و گفت:فريد زند؟ اي بابا فكر فرزاد رو هم بكن ميدوني كه با اين پسره نميسازه
مهدي: مگه خبر نداري جفتشون تو مدرسه ي مهرناز اينا دبير شدن خودت فكر كن ديگه
مهرداد خندش بيشتر شد و تقريبا رو ميز ولو شده بود
مهرداد: خوبه خيلي باحاله طفلكي فرزاد اون فريدي كه من ميشناسم با اون زبون تند و تيزو و چرب و نرمش اون فرزاد بي چاررو درسته قورت ميده
بعد خوردن غذا به سمت اتاقم رفتم فريد هر چقدرم شاد و شيطون بود من ادب و وقار و غرور و متانت فرزاد رو بيشتر ميپسنديدم
كم كم خوابم برد با صداي نازي از خواب پريدم
نازي: دنيا رو اب ببره مهرناز خانمو خواب ميبره بلند شو خوابالو همه اومدن
-راست ميگي جون من؟ خاك بر سرم ابروم رفت
نازي خنده ي بلندي سر داد و گفت: نه ديوونه هنوز ساعت ۵ بلند شو لباستو بپوش
كت و دامني كه خريده بودمو با يه روسري ساتن قهوه اي سرم كردم
ناري: ميگم مهرنازي اگه امشب اقا معلم نتونه مامانشو بپيچونه چه كنيم؟
-واي نازي ته دلمو خالي نكن همين جوري دلهره دارم
جلوي پنجره وايستادم و به بيژن و بابا علي نگاه ميكردم كه سريع در حال انجام كارا بودن
نازي: الهي فدات شم ايشالا كه مياد حالا هم از جلوي پنجره بيا كنار داداش مهرداد نبيندت امشب رو زهر مارت نكنه
از جلوي پنجره كنار اومدم و رو تختم نشستم قلبم دائما ضربان داشت نميتونستم اروم بگيرم
نازي جلوي ميز ارايش داشت به قول خودش به خودش ميرسيد كه صداي در اتاق بلند شد
-بله
مينا: مهرناز جان مينام بيام تو؟
-اره عزيزم خوش اومدي
نازي: به به تفنگدار سوم خانم مينا راسخ خوش اومديد بفرماييد
مينا: پاشو خودتو جمع كن پشت ميز مردم نشستي حرفم ميزني
نازي: تا كور شود هر انكه نتواند ديد خواهر شوهرمه وظيفشه
بالشتو برداشتم و به سمتش پرت كردم
-بچه پروووو
چنان داد و بيدادي راه انداخته بوديم كه حتي متوجه مريم و سپيده كه جلوي در به كاراي ما ميخنديدنم نشده بوديم
مريم: بسه ديگه دخترا پاشيد الان مهمونا ميرسن شيطوني بسه
مينا يه كت و دامن شيري تنش بود
در واقع وضع مالي مينا اينا با ما خيلي فرق داشت پدرش يه كارمند ساده بود كه درس براش خيلي مهم بود دو تا بچه بودن مينا و مسعود برادرش كه دانشجو بود باباشون واسه فراهم كردن بهترين موقعيت هاي درسي واسشون خيلي زحمت ميكشيد
ساعت حدود ۷ بود اكثر مهمونا اومده بودن من دائما در حال احوال پرسي با فاميل بودم ولي چشم هاي من فقط منتظر اومدن يكي بود

احساس اينكه بخواد امشب ديگه نياد واقعا ازارم ميداد

كنار نازي و مينا توي حال نشسته بوديم و شربت ميخورديم

مينا: اوه ماي گاد اونجا رو درياب مهرناز اين اقاي زند چه خوشتيپ كرده امشب

نازي:راست ميگه قيافه ي دختراي فاميلتون رو نگاه كن چشماشون داره در مياد

با بي ميلي نگاهي به فريد كردم

يه بوليز سفيد تنش كرده بود با يه شلوار جين ابي و موهاشو بر خلاف مدرسه مدل دار كرده بود و يه دسته گل رز قرمزم دستش بود

از حق نگذريم با اون صورت برنزه اش واقعا جذاب شده بود و به قول نازي فك دختراي فاميلمون پله شده بود

فريد در حال احوال پرسي با مهدي و مهرداد بود و مثل هميشه كلي دست و صورتش رو واسه حرف زدن تكون ميداد و هميشه عادت داشت يه ابروشو بالا ميگرفت تا به قول نازي ابهتش حفظ بشه

نازي: بچه ها داره مياد سمت ما زشته اون معلممونه ما بايد بريم

حق با نازي بود سه تايي به احترامش از جامون بلند شديم و به سمتش رفتيم و سه تايي با هم سلام كرديم

قيافه ي با نمكي با خودش گرفت و گفت: به به سه تفنگدار مدرسه خوب با هم مي گرديد اصلا به فكر درس نباشيد ها انگار نه انگار كه سال اخرشونه حالا وايستيد شنبه يه امتحاني بگيرم حالتون جا بياد

نازي: اقاي زند شما كه بدجنس نبوديد بابا دلمون پوسيد از بس كتاب درس و جزوه ديديم

مينا: راست ميگه اقا جدي ميخوايد امتحان بگيريد؟

زند : اخي دلم سوخت براتون نه نميگيرم

رو به من كرد و گفت: شاگرد گريز پاي مدرسه امشب چرا اينقدر ارومو و درهمه چيزي شده؟

-نه اقا خوبم

چشم ازم برنميداشت واسه همين مجبور شدم سرمو پايين بندازم

زند:خوب بهتره من برم پيش اقايون بعد سرشو جلو اورد و با شيطنت گفت: شما هم بشينيد پشت سر اقايون صفحه بزاريد

و بعد با خنده اي كه روي لبش بود به سمت مهدي اينا برگشت

ساعت نزديك ۸ بود و فرزاد نيومده بود ديگه مطمئن شدم نتونسته خواستگاري رو نره

حالم حسابي درهم و گرفته بود و غم عظيمي رو دلم سنگيني ميكرد بغض سنگيني تو گلوم بود حس گريه داشتم

مهدي و مهرداد و سپيده و يكي از دوستاي سپيده كه يه دختر فوق العاده شيك و با كلاس بود و دائما دور و بر مهدي ميپلكيد در حال بحث بودن

نازي خيلي عصبي و ناراحت شده بود

-نازي جونم چرا اينقدر ناراحتي امشب؟

نازي: نميبيني دختره چه جوري داره دلبري ميكنه؟

-عزيزم اينا قراره شركت بزنن دارن راجبع به اون صحبت ميكنن تو كه ميدوني مهدي چقدر دوستت داره

نازي: نميدونم والا

در حال بحث بوديم كه مينا با ارنجش بهم زد و گفت: اومد مهرناز

-كي؟

مينا: همون كه از سر شب دلت از سر شب داره واسش پر پر ميزنه

بي اختيار سرمو برگردوندم

فرزاد تازه رسيده بود واي خداي من چقدر متين و با ابهت لباس پوشيده بود

خنده ي نازي باعث شد به طرفش برگردم

-چرا ميخندي؟

نازي: چه باحال كاملا متضاد فريد لباس پوشيده

دوباره نگاهم به سمتش كشيده شد

نازي راست ميگفت يه بوليز مشكي با جين مشكي تنش بود ساده ولي شيك مثل مدرسه و مثل هميشه موهاي لخت مشكيش رو صورتش ريخته بود و هر چند بار با تكون دادن سرش اونا رو از روي پيشونيش جمع ميكرد

از جام بلند شدم كه به سمتش برم دست خودم نبود دلم ميبردتم

نازي دستمو و گرفت و گفت: وايستا ديوونه كجا ميري انگار دلت كنك ميخواد ها حواس مهرداد از سر شب بهته الكي بهونه دستش نده

حق با نازي بود با بي قراري نشستم

بر خلاف فريد فرزاد همون جا كنار كاوه و مهرداد نشست و شروع به حرف زدن كرد

مينا: بچه ها پاشيد بريم سلام كنيم زشته

نازي: اين فكر خوبيه بريم

سه تايي به سمتشون رفتيم و هر سه تامون با هم سلام داديم

فرزاد: سلام بچه ها خوبيد؟

دوباره هرسه تامون با هم گفتيم : بله اقا ممنون

فريد: نگاهشون كن مثل سه قلوها ميمونن مگه تك تك زبون نداريد ؟

همه از حرفش خنديدن

فرزاد نگاهمون هم نكرد تو همين حال و هوا بوديم كه سمانه دختر خاله سوري اومد و گفت: اقا مهرداد رفتي تو جمع پير مردا ؟ بابا مگه ما چند سالمونه از وقتي اومديم داريم همش همديگرو نگاه ميكنيم يه موزيكي يه اهنگي بابا دلمون پوسيد

مهرداد: چشم دختر خاله به روي چشم الان گروه موسيقي هم ميرسه ما به فكر جوونا هم بوديم خيالت جمع

سمانه:ايول به تو ميگن پسر خاله ي خوب

با نازي و مينا سر جامون برگشتيم

نازي: اين اقاي فهيم جدي جدي فكر ميكنه ناپلون بناپارته ها ديدي حتي نگاهمونم نكرد

مينا:فكر كنم چشم اقا ذخواستگاري امشب رو گرفته حتي مهرنازم نگاه نكرد

با دلخوري نگاهشون كردم البته حقم داشتن دروغ كه نميگفتن

گروه موسيقي رسيده بود مسن تر ها كنار نشسته بودن و جوون ترا هم يه حلقه تشكيل داده بودن و گروه موسيقي هم وسط بود
كاوه: بچه ها يه دقيقه گوش كنيد قبل از شروع اهنگ من از اقا فرزاد ميخوام با گيتارش يه اهنگ قشنگ واسمون بزنه و بخونه
همه به افتخار فرزاد دست زدن
منم كلي ذوق كردم نميدونستم بلده اهنگم بزنه تازه بخونه
فرزاد سرشو تكون داد و لبخند نازي زد و گفت: از دست تو كاوه چي بخونم حالا؟
كاوه : اوم …….. اها قرارمون يادت نره
فرزاد گيتارو تو دستش جابه جا وتنظيم كرد
يادت نره دوستت دارم
خيلي دلم تنگ برات
دارو ندارمو بگير
مال خودت مال چشات
خورشيدو بردارو بيا
افتابي شو به خاطرم
قرارمون يادت نره
دير نكني منتظرم
قرارمون ساعت عشق
كنار دل شوره زدن
كنار دلواپسيو
ترس يه وقت نيومدن
عاشقمو عاشق تو
-وفتي داشت اين جمله رو ميخوند نيم نگاه دزدكي بهم كرد واي خداي من صداش بي نظيرهههههههه
از همه ديوونه ترم
قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم
قرارمون كنار گل كه سر به زير عطر توست
تو چين چين دامني كه هزار تا بغضو ميشه شست
خورشيد رو بردار و بيا افتابي شو به خاطرم
قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم
قسمت اخرشو همه با هم خوندن
قرارمون يادت نره ………
دوستت دارم يادت نره
همه به افتخارش دست و هورا كشيدن
و من مات و مبهوت هنوز گونه هام گرم بود هنوز قلبم ضربانش شديد بود
گروه موسيقي شروع به زدن اهنگ كرد و همه شاد شروع به رقصيدن كردن
من و مينا از بقيه جدا شديم و نازي هم طبق معمول وسط موند
مينا: واي مهرناز عجب صدايي داشت خيلي قشنگ خوند بلا چه جاي حساسيم زير چشمي نگاهت كرد ايول عاشقمو عاشق تو از همه ديوونه ترم
خنده اي كردم و سرمو پايين انداختم كاش ميشد منم بتونم و بگم معلم بد اخلاق من دوستت دارررررم
مينا:اين اقاي زند خودشو خفه كرد از وقتي اومده دائما چشمش به تو كاش مهرداد نبيندش و گرنه كتكرو خورده
اي بابا خوش به حالتون كاش يكي ما رو نگاه ميكرد
-مينا هميشه فكر ميكرد تو دل برو نيست و كسي عاشقش نميشه اين طرز تفكر غلط هميشه با هاش بود
-اين جوري نگو تو خودتم ميدوني به وقتش اوني كه تو رو از جون و دل بخواد مياد ببين منم اوني كه دوستش دارم نگاهم نميكنه
بي اختيار چشمام به طرف فرزاد كشيده شد كه با مهدي گوشه ي پذيرايي نميدونم سر چي بحث ميكردن
تو همين حال بوديم كه با صداي اقاي زند چشم از فرزاد برداشتم
زند: چرا شما دخترا نميريد وسط؟
-خوب اين جوري بهتره اقا
نازي به سمت مينا اومد و تو يه حركت غافلگيرانه اونو وسط پيش بقيه برد
زند: شاگرد زرنگ من چرا تنها مونده؟ تو هم برو ديگه؟
-نه اقا من زياد اهل اين حركات نيستم ارامشو ترجيح ميدم
زند: همين كاراته كه از تو يه دختر بي نظير ساخته تو بي همتايي مهرناز بي همتا
از زور خجالت گونه هام گل انداخته بود فرزاد از دور چشمش كاملا به ما بود
از زند عذر خواهي كردم و كنار مهدي نشستم
با فرزاد در مورد خارج و زندگي تو اونجا حرف ميزدن كه مهدي نگاهي به وسط سالن كرد پسر عمم امير سه پيچ نازي شده بود
مهدي ازمون عذر خواهي كرد و به سمت نازي رفت
من كمي دورتر از صندلي فرزاد به رقصيدن جذاب و هماهنگ نازي و مهدي نگاه ميكردم
بي اختيار و بدون نگاه كردن به فرزاد گفتم: اقا رفتيد خواستگاري؟
فرزاد: نه كنسلش كردم
به سمتش برگشتمو و گفتم: چرا اقا ؟ حداقل يه شيريني مي افتاديم؟
خودمم نميدونستم چرا دارم اين حرفا رو ميزدم مثلا ميخواستم از فرزاد اعتراف بگيرم
فرزاد نگاه تلخي بهم كرد و گفت: ممنون به وقتش يه شيريني حسابي بهت ميدم
فرزاد: خوب با المپياد چي كار كردي؟ وقتمون خيلي كمه بايد تلاشتو بيشتر كني
-بله اقا چشم
ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد بعد خوردن شام با بابا علي مينا رو در خونشون رسونديم
و شب ديگه از خستگي نفهميدم كي خوابم برد
كل روز جمعه رو طبق قولي كه به فرزاد داده بودم واسه المپياد كار كردم
تا روز سه شنبه دائما در حال تست حل كردنو و امادگي واسه المپياد بوديمو و حرف غير درسي بينمون رد و بدل نشد
روز چهارشنبه از صبحش يه دلشوره ي عجيبي داشتم

زنگ اول رياضي داشتيم زنگ دوم فيزيك زنگ سومم ادبيات كه معلممون اين هفته نميومد
بعد كلاس فيزيك اقاي زند بهم گفت كه بمونم كارم داره
حسابي دلشوره داشتم دلم نميخواست فرزاد رو معطل كنم
-بله اقا با من كاري داشتيد ؟
زند: اره موحد ببين من اين نمره ها رو ميخونم تو توي دفتر بزار اين ورقه ها رو هم ببر واسم تصحيح كن دوشنبه بيار
واي خدا تا الانش ۱۰ دقيقه بود كه فرزادو معطل كرده بود
تو همين حال بودم كه فرزادو با قيافه ي عصباني جلوي در ديدم
-سلام اقا
فرزاد: من نيم ساعته منتظر شما هستم اگه كار واجب داريد من برم؟
بين دو تا معلمم گير كرده بودم از بچگي احترام خاصي واسه معلمام داشتم
-ببخشيد اقا الان ميام
فرزاد: تو كتابخونه منتظرم
رو به زند كردمو و گفتم: اقا اجازه ميديد من برم ؟
زند: اره ممنون كه تا الان موندي
خداحافظي كردم و با وسايلام به سمت كتابخونه رفتم دل تو دلم نبود
فرزاد واقعا عصبي بود و توي كتابخونه با يه حالت عصبي راه ميرفت
-سلام اقا
نگاهمم نكرد جوابمم نداد
درو بستم و نشستم و شروع به ورق زدن كتاب كردم
فرزاد: تو با خودت چي فكر كردي ها؟فكر كردي من عاشق چشم و ابروتم ؟ يا فكر كردي كه خيلي برام عزيزي كه انتخابت كردم ؟
مگه من مثل تو و مرتيكه بي كارم ؟ الان نيم ساعته منو الاف خودت كردي خجالتم نميكشي؟بهت گفته بودم جواب اين المپياد برام خيلي مهمه گفته بودم يا نه؟
اگه تو عرضه و لياقت وقت منو نداري بگو تا فرد ديگه رو جانشينت كنم ؟ من وقتم واسم طلاست از سر راه نياوردم كه صرف جنابعالي بكنم
بعد به سمت پنجره رفت و سرشو روي شيشه گذاشت
تمام تنم ميلرزيد داغون شدم خودم روحم شخصيتم چرا فرزاد فكر ميكرد من از قصد پيش زند ميموندم ؟هرچي با خودم تو اين چند وقت بافته بودم همه از بين رفت
حرفاي فرزاد مثل خنجر قلبم رو سوراخ كرده بود بغض سنگيني تو گلوم بود ولي نميشكست داشتم خفه ميشدم ولي گريه نه هرگز
درسته دوستش دارم ولي ضعفو بايد واسه تنهايي هام ميبردم
فرزاد : بلاخره تكليف منو روشن كن من واسه هفته ي ديگه يه ادم اماده ميخوام نه يكي كه دائما اين ور و اون ور ميپلكه
به زور به خودم زحمت دادم تا صدام در بياد: ببخشيد اقا قول ميدم ديگه تكرار نشه
فرزاد به سمتم اومد و با خشونت كتابو از زير دستم كشيد و شروع به علامت زدن تست ها كرد
سرمو پايين انداخته بودم تا لرزش چونمو و عرق شرممو نبينه
كتاب رو جلوم گذاشت و خودشم شروع به راه رفتن كرد و هي دستشو كلافه تو موهاش ميكشيد
دستم به شدت ميلرزيد ولي سعي كردم حداقل تا اخر ساعت جلوش بهم نريزم
زنگ كه خورد بدون خداحافظي وسايلاشو برداشت و رفت
ديگه نميتونستم بغضمو نگه دارم به سمت دستشويي دويدم و بغضم تركيد نميدونم چقدر گريه كردم ولي هق هق نفسمو بريده بود
نه ازش توقع اين همه تندي رو نداشتم نبايد با هام اين جوري رفتار ميكرد
به خودم اومدم نگاهي به ساعتم كردم يا خدا نزديك ۲ بود مهرداد بي چارم ميكرد
سريع وسايلامو برداشتم و تا خونه دويدم
مهدي و نازي جلوي در نگران وايستاده بودن
نازي: تا الان كجا بودي ديوونه؟ همه رو نصف جون كردي ؟ مهرداد وحشتناك عصبانيه خدا به داد برسه بيا بريم تو نياد تو كوچه ابرو ريزي كنه
مهدي به سمتم اومد و داد بلندي سرم زد و گفت: كجا بودي توووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمي شناسي مهردادو؟؟؟؟؟؟؟؟ مرديم از نگراني احمق
با ترس به سمت خونه رفتم
خانم جون: مهرناز واويلا كجا بودي دختر ؟
انگار لال شده بودم جواب هيچ كدومشونو نميتونستم بدم
مهدي: اخه چرا اينقدر چشمات قرمزه حرف بزن لعنتي جون به سر شدم اتفاقي افتاده برات؟ كسي اذيتت كرده ؟
صداي داد و بيداد مهرداد همه ي خونه رو گرفته بود
مهرداد: بابا علي تا پيداش نكردي برنميگردي
به سمت در برگشت و با ديدن من اخم صورتش درهم تر شد
مهرداد: كدوم قبرستوني بودي تا الان ؟
كمربندشو از كمرش باز كرد و به سمتم اومد منم مثل هميشه حالت دفاعيمو به خودم گرفتم
كمربندشو روي تنم فرود اورد و داد زد : مگه كري ميگم كجا بودي تا الان به ارواح خاك اقا جون ميكشمت مهرناز
مهدي كه تازه از شوك در اومده بود به سمت مهرداد دويد تا نزار بيشتر از اين كتكم بزنه
ولي زور مهرداد بيشتر بود و با وجود تقلاي مهدي من هراز گاهي از ضربات بهم ميخورد و سوزشش بي چارم ميكرد
-داداش به خدا مدرسه بودم بريد از باباي مدرسه بپرسيد حالم بد بود تو دستشويي بودم
مهدي و بابا علي با هزار بدبختي مهرداد رو از تو خونه بيرون بردن و خانم جون و نازي هم منو به سمت اتاقم بردن
بدنم به شدت ميسوخت با اين كه بيشتر ضربه ها رو مهدي بيچاره خورده بود ولي منم بي نصيب نمونده بودم
رفتم حموم و بي صدا اشك ريختم از پمادي كه خانم جون بهم داده بود استفاده كردم ولي واقعا درد داشتم
احساس بي كسي داشتم اگه اقا جونم بود الان منم مثل همه زندگي ميكردم اخه تا كي اين همه سختي
روي تختم نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم اروم شعر حميد مصدق رو زير لب زمزمه كردم
من تمنا كردم كه تو با من باشي تو به من گفتي كه هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت و مرا حسرت اين هرگز كشت
قرصاي مسكن و ارامبخشم يه كم بهترم كرده بود ولي نه خيلي زياد
تو فكر خودم غرق بودم كه نازي با يه كاسه سوپ وارد اتاقم شد


رمان دبيرستان عشق

۳۹۲ بازديد

خلاصه: دبيرستان عشق يه داستان روتين و عاشقانس

راجبع به يه دختر دبيرستاني كه عاشق معلمش ميشه
داستان يه دختر مثل تمام دختراي سرزمين من
و براي اون دسته از اقايوني كه غيرت رو توي محدود كردن و…….ميدونن در صورتي كه اصل غيرت داشتن به اينه كه زن احساس امنيت كنه
البته زود قضاوت نكنيد در مورد مهرداد و تا انتهاي داستان همراه باشيد
همه ميپرسند
چيست در زمزمه ي مبهم اب؟
چيست در هم همه ي دلكش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد
روي اين ابي ارام بلند
كه ترا ميبرد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده ي جام؟
كه توچندين ساعت
مات و مبهوت به ان مينگري؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
من به اين جمله نمي انديشم
من به تو مي انديشم
اي سرپا خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ي ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است

اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش
فريدون مشيري با اندكي تخليص
اينم پست اول

بسم الله الرحمن الرحيم

مهرناز فدات بشم الهي مادر كجايي؟

صداي خانم جون تو گوشم پيچيد

توي حال خودم بودم و به زيبايي باغ رو به روم نگاه ميكردم

خانم جان: مهرناز جان مادر كجايي؟ الان مهرداد ميرسه هاجون من بيا بالا تا شر درست نشده

-اومدم خانم جون چقدر شلوغش ميكني هنوز تا اومدنش خيلي مونده

خانم جون: گل دخترم خودت كه ميشناسيش اگه الان سر برسه قيامت به پا ميكنه

ميدونستم كه خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولي واقعا دل كندن از اين طبيعت زيباي خدا سخت بود

معمولا صبح هاي زود بعد از رفتن مهرداد مي اومدم توي باغ پياده روي ميكردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنيمت ميشماردم و تو باغ سرك ميكشيدم

اصولا ادم پوست كلفت و كله شقي بودم

داشتم به سمت خونه برميگشتم كه صداي ماشين مهرداد به گوشم رسيد

احساس كردم خون تو رگام يخ بسته بود قدرت حركت نداشتم

خانم جون: مادر بيا بالا اگه سر برسه اينجا ببيندت بي چاره ميكنه هممونو

ولي نميدونست واسه بالا اومدنم دير شده بود

ماشين مهرداد جلوي در ايستاد و من مثل ادم هاي مسخ شده فقط نگاهش ميكردم

بابا علي از ماشين پياده شد و خودشو سريع به سمت در ماشين رسوند و اونو براي پياده شدن مهرداد باز كرد

با يه شال بي خودي جلوي در حياط بودم اين يعني فاجــــــــــعه

انگار تازه فهميده بودم تو چه موقعيت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم كه صداي مهرداد سر جام مبخكوبم كرد

مهرداد:وايستا سر جات

بابا علي مرخصي كاري داشتم خبرت ميكنم

تمام بدنم از ترس ميلرزيد

اروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم داد

با ارامش كامل كتشو در اورد و روي جالباسي اويزون كرد

مهرداد:اقدس اقدس كجايي؟؟؟؟؟؟؟؟بيا اين جا كارت دارم

اقدس:بله اقا جان اومدم

اقدس خودشو سريع به مهرداد رسوند توي خونمون اكثر كارا با اون و خواهرش بود

اقدس: بله اقا در خدمتتونم

مهرداد: ايشون كجا تشريف داشتتن؟

اقدس با اضطراب نگاهي به من انداخت

ميدونستم همه ي افراد خونه از بابا علي تا اقدس همه دوستم داشتن و نگرانم بودن

سرشو پايين انداخت و چيزي نگفت

مهرداد داد بلندي سرش كشيد و گفت: كــــــــــــر شدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جواب بده

دلت نميخواد بدم پوست از تنت بكنن

دوباره نگاهش به نگاهم گره خورد فهميدم كه منتظر اجازه ي منه

سرمو به نشونه تائيد تكون دادم

اقدس: اقا رفته بودن يه ذره تو باغ هوا بخورن

مهرداد: به به چشمم روشن چه غلطا

خوب چند وقته تشريف ميبرن هوا خوري؟

اقدس ميدونست كه مهرداد خيلي عصبانيه ايندفعه جرات مكث هم نداشت

اقدس: يه چند وقتي هست اخه يه ذره حال و هواشون عوض ميشه حالشون جا مياد پوسيدن تو خونه اقا

مهرداد: حالشو كه خودم امروز جا ميارم

در همين حال خانم جون غر غر كنان به سمت در خونه اومد تا منو صدا كنه

ولي با ديدن دادگاه نظامي كه مهرداد تشكيل داده بود جا خورد

خانم جون:الهي فدات بشم اومدي پسرم ؟

مهرناز جان بدو واسه اقا داداشت شربت به ليمويي كه درست كردم بيار تا جيگرش خنك بشه بدو دختر اينجا واينستا

مهرداد: غلط كردي گفتم وايستا سر جات

مگه من نگفته بودم اين حق نداره پاشو از خونه بيرون بزاره؟؟؟؟؟؟؟؟گفته بودم يا نهـــــــــــه

خانم جون: بله اقا گفته بوديد ولي اخه حياط كه عيب نداره دل اين دختر پوسيد

من كاري به اين حرفا ندارم بهتون گفنه بودم از اين خونه بيرون نره

رو به من كرد و گفت:برو تو اتاقت تا به حسابت برسم

پاهام سست شده بود و ناي راه رفتن نداشتم اي كاش به حرف خانم جون گوش داده بودم و سريع تر برميگشتم خونه

مهرداد به سمتم اومد و با يه لگد به سمت پله ها پرتم كرد

از زور درد اشكم در اومده بود سريع به سمت اتاقم رفت وارد اتاق شدم و يه گوشه نشستم

صداي قدم هاي مهرداد تو گوشم ميپيچيد و التماس هاي خانم جون

خانم جون: اقا تقصير من بود خواهش ميكنم ببخشدش قول ميدم ديگه تكرار نشه

مهرداد:خانم جان نزار حرمت ها بشكنه شما جاي مادر ما بودي و هستي و احترامتون سر چشم من ولي من بايد ادمش كنم به خودشم گفته بودم نره بيرون من يه چيزاي ميدونم كه شما نميدونيد

وارد اتاق شد و بي توجه به التماس هاي خانم جون درو از پشت قفل كرد

از ترس تمام بدنم ميلرزيد

يه كم دور اتاق راه رفت ميدونستم خيلي عصباني بود و وقتي اين جوري ميشد ديگه هيچي نميفهميد

مهرداد: مگه من به تو نگفتم حق نداري بري باغ نگفته بوددددددددم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زبونم بند اومده بود فقط نگاهش ميكردم

مهرداد: پس لالم شدي من خبر نداشتم عيب نداره الان چنان به حرفت ميارم كه مثل بلبل بشي

اولين لگد كه به بدنم خورد دادمو در اورد البته به اين جور كتك خوردن عادت داشتم

ولي مشت و لگد هاي مهرداد هميشه درد خودشو داشت

صداي التماسم همه ي خونه رو برداشته بود

انقدر كتكم زد كه كم كم زير دست و پاش از حال رفتم
***
صداي نامفهومي به گوشم مي رسيد و سيلي ارومي كه به صورتم مي خورد اروم اروم به هوش اومدم
خانم جون: الهي فدات بشم مادر چقدر بهت گفتم بيا بالا ببين چه كرده باهات اخه
اقدس و اشرف اروم خون لب و دماغمو پاك ميكردن
بدنم درد ميكرد و استخونام ذوق ذوق ميكرد
اقدس: مهرناز جان الهي فدات بشم ببخش منو
اقا گفتن مريم خانم ابجيتون دارن ميان زود حاظر شيد
لال بشم شرمنده ها گفتن مريم خانم اگه بفهمن اقا پوستتون رو زنده زنده ميكنن
به زور از جام بلند شدم ديگه چند وقت بود كه به اين جور كتك خوردن عادت داشتم
بابا و مامان كه زنده بودن من دختر گل بابام بودم هيچ كس بالاتر از گل بهم نميگفت و مهردادم از من خيلي بزرگتر بود و اصولا كاري به كار هم نداشتيم تا بعد فوت بابا و مامان كه ديگه اين خونه برام جهنم شده بود حق بيرون رفتن از در خونه تنها نداشتم و بابت كوچيك ترين خطا و اشتباه البته به نظر مهرداد ديگه بايد كتك ميخوردم
تغير رفتار مهرداد همه رو متعجب كرده بود ادم غيرتي بود ولي ديگه نه در اين حد
-باشه اقدس جان كي ميان؟
اقدس: از سفر برگشتن امروز بعد الظهر ميان
سعي كردم از جام بلند بشم ولي واقعا همه ي بدنم درد ميكرد مثل جنازه ها شده بودم
دوباره رو تخت ولو شدم دعا كردم مريم امشب نياد
صداي تلفن بلند شد و اقدس معلوم بود داره با مريم صحبت ميكنه
اقدس: مهرناز جان مريم خانم خبر دادن كه برادر و خواهر شوهرشون هم اومدن فردا شب تشريف ميارن
خيالم راحت شد اروم روي تخت دراز كشيدم
وقتي بچه بودم خواهر و برادر دكتر رو ديده بودم ولي الان ۱۸ سال بود نديده بودمشون ولي ميدونستم پيمان برادرش پزشك شده بود و خواهرشم سپيده هم مهندسي خونده بود
بلاخره با هزار جون قرص و مسكن خوابم برد
صداي خانم جون رو ميشنيدم
خانم جون: مادر جان عزيزم بلند شو ديگه گلم الان مريم خانم مياد ها
پاشو يه دستي به سر و روت بكش مثل جنازه ها شدي دختر
-اي بابا خانم جون خودت كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام تو جمع داداش دكتر هم هست
خانم جون:نه خودت كه ميدوني چون مريم خانم هست نمي تونه اجازه نده فقط شما زياد به خودت نرس همين جوري دل همه رو بردي ناقلا خانم
-وا خانم جون من دل كي رو بردم؟
خانم جون: نگي من گفتم ها مهرداد قدغن كرده كسي حرفي بزنه هم حاجي مروت هم حاج فتاح توي مراسم نيمه ي شعبان ازش اجازه گرفته بودن واسه خواستگاري بيان اقا هم اجازه نداده بودن بيان
-خوب دستش درد نكنه من فعلا ميخوام درس بخونم
خانم جون خنده اي كرد و گفت:تو خونه ي مريم خانم بودي نديدي چه داد و بيدادي راه انداخته بود ميخواست قاصد طرفو بكشه
خندم گرفته بود : وا مگه كسي رو هم به جرم خواستگاري ميكشن؟
خانم جون: نميدونم والا من نميدونم اين پسر چرا اينقدر غيرتيه
حالا ايشالا زودتر اقا مهدي بيان شايد يه كم بتونن اقا رو كنترل كنن
دلم واسه مهدي پر ميكشيد تو مشهد مهندسي ميخوند قرار بود ۲ الي ۳ ماهه ديگه فارق التحصيل بشه و برگرده
توي خونمون هياهويي به پا بود واسه خاطر اومدن مهموناي مريم
مهردادم مثل فرمانده ها بالاي سر همه وايستاده بود و به هركي يه دستوري ميداد
منم در حال عوض كردن لباسم بودم سارافون ابيمو پوشيدم با يه شال ابي
ساعت حدود ۷:۳۰ بود كه صداي زنگ در اومد
از پنجره ي اتاق نگاهي به بيرون كردم
اول مريم اومد دست تو دست كاوه ۵ سالي بود كه ازدواج كرده بودن
بعد نوبت سپيده بود از عكسايي كه واسه مريم فرستاده بود شناختمش يه مانتوي سفيد با يه شلوار جين ابي پوشيده بود و شال سفيدي هم سرش بود
شالش از سرش افتاده بود قسمتي از موهاش صاف دور گردنش ريخته بود و يه مقدارشو حلقه حلقه كرده بود و به صورت تل بالاي سرش جمع كرده بود و ارايش مختصر اروپايي هم رو صورتش ديده ميشد
اخر از همه هم اقاي دكتر كوچيك وارد شد يه پسر قد بلند و چهارشونه ته ريش مختصري رو ي صورتش بود خوشتيپ هم تقريبا بود
در حال ديد زدن بودم كه انگار فهميد سرشو بالا اورد و نيم نگاهي به پنجره انداخت
خودمو سريع عقب كشيدم كه صداي مريم بلند شد
مريم: مهرناز مهرناز خانم بيا ديگه كجايي دلم برات تنگ شده عزيزم
به طرف سالن رفتم همه به احترامم از جاشون پا شدن
مريم به سمتم اومد و محكم منو تو بغلش گرفت
مريم: خوبي عزيزم دلم برات تنگ شده بود خواهري
-من بيشتر فدات شم
به سمت سپيده رفتم و گفتم:سلام خانم مهندس احوال شما ؟خوش اومديد
سپيده: سلام مهرناز جون مرسي عزيزم چقدر بزرگ شدي خانم ؟
-ممنون نظر لطفتونه بفرماييد بشينيد
به سمت اقايون رفتم
-سلام اقا كاوه خوش اومديد مشتاق ديدار؟
كاوه: به به مهرناز خانم گل چطوري ؟با درسات چه ميكني ؟تا چند روز ديگه مدرسه شروع ميشه اين سال اخري بايد حسابي درس بخوني تا تو رشته ي خوبي تو دانشگاه قبول بشي
از حرفش خندم گرفت چه خوش خيال بود اقا كاوه فكر ميكرد مهرداد اجازه مي داد من برم دانشگاه
پيمان به احترامم از جاش بلند شده بود دستشو به سمت من دراز كرد
پيمان: سلامم خانم ار اشنايي تون خوشبختم
دستش رو بي جواب گذاشتم و گفتم: سلام اقاب ستوده بنده هم خوشبختم از اشناييتون
دستش رو به سمت عقب كشيد و دوباره روي مبل كنار بردارش نشست
سر سفره ي شام سپيده رو به مهرداد كرد و گفت: اقا مهرداد نظر شما راجبع به اين كه يه شركت مهندسي با كمك هم داير كنيم كه ما هم تو اينجا بي كار نمونيم
مهرداد سرشو تكون داد و گفت :خوبه ولي من با اين شغل دولتي پر دردسري كه دارم كم تر ميتونم در خدمتتون باشم ولي برادرم تا ۲ الي ۳ ماه ديگه فارق التحصيل ميشه و فكر كنم اون بهتر بتونه باهاتون همكاري كنه ولي من تا جايي كه وقتم اجازه بده هستم در خدمتتون
مهرداد: خوب پيمان جان شما چه ميكني ؟اومدي بموني يا ميخواي برگردي؟
پيمان: راستش خودمم دقيق نميدونم در واقع هنوز تصميم نگرفتم ولي بيشتر دوست دارم بمونم
بعد شام مريم صدام كرد و گفت: تو چرا اينقدر كم حرف و پكر شدي
مهرداد اذيتت ميكنه؟ ازش نترس بهم بگو
-نه خواهر من من خواهرشم چرا اذيتم كنه يه نمه خسته و بي حوصله ام
مريم: غصه نخور واسه فردا يه برنامه ي تفريحي توپ ميزارم يه سر بريم ويلاي جاجرود همه با هم چطوره؟
مهرناز: خيلي خوب در واقع اگه بشه كه عاليه
مهرناز رو به دكتر كرد و گفت: كاوه فردا وقت داري بچه ها رو ببريم ويلاي جاجرود؟
كاوه: بله خانم خانما بنده هميشه براي شما وقت دارم تو وقت داري بياي ديگه مهرداد؟
مهرداد:راستش فكر نكنم فردا بايد برم سر كار تو كه خودت بهتر ميدوني دكتر
مريم: پس ما مهرناز رو ميبريم
مهرداد از رودرواسي با مريم قبول كرد ولي ميدونستم ته دلش اصلا راضي نيست
بعد شام بعد خوردن چاي و ميوه مهمونا خداحافظي كردن و قرار شد ۸ صبح فردا راه بيفتيم
روي مبل نشسته بودم توي دلم جشن كوچيكي به پا بود خيلي وقت بود بيرون نرفته بودم
مهرداد:فردا كه رفتي حواست به خودت باشه خودت ميدوني كه به خاطر مريم قبول كردم اتفاق حرف يا هرچي ديگه بيفته مسئوليتش پاي خودت چون من ميدونم با تو
ميدونستم دلش نميخواد برم ولي داشتم دق ميكردم گفتم: چشم داداش قول ميدم دست از پا خطا نكنم قول ميدم
مهرداد:به هر حال اميدوارخبر بدي به گوشم نرسه
و با عصبانيت به سمت اتاقش رفت
خانم جون با اقدس كنارم نشستن
خانم جون:خدا پدر مريم خانمو بيامرزه داشتي تو خونه ميپوسيدي مادر جان
اقدس: اره خانم كوچيك برو چند روزي حال و هوات عوض بشه
-اي بابا دوست داشتم همه با هم ميرفتيم
خانم جون:نه مادر همين كه تو بري دل هممون شاد ميشه
فقط حواست باشه اقا داداشت حتي تو اين خونه وقتي هم نيست گوش داره با پيمان زياد گرم نگير كه خبرش به گوش داداشت برسه خون به پا مي كنه
لباسات جمع كن مادر كه صبح زود بايد بري
وسايلامو جمع كردم و خوابم برد
صبح با صداي خانم جون از خواب بلتد شدم
خانم جون: پاشو دختر ابجي خانومت زنگ زد الان ميان دنبالت
از جام بلند شدم و لباسامو حاظر كردم و سر ميز صبحانه مهرداد هم بود دائم حرص ميخورد
مهرداد: ديگه سفارش نكنم حواست به خودت باشه مهرناز دلم نميخواد كوچكترين چيزي بشنوم كه حتي بخواد گوشمو ازار بده فهميدي؟
-بله داداش حتما
رفتيم جلوي در
مهرداد: سلام دكي جون چظوري خوبي؟
كاوه : سلام برادر زن عزيز خوبم نمياي بريم؟
مهرداد: نه شما بريد
كاوه: حواسمون به مهرناز هست خيالت جمع زود برش ميگردونيم
با همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم توي راه به جز كاوه تقريبا هممون خواب الود بوديم
نزديك ويلا كه رسيديم انگار هواي تازه حال ما رو هم جا اورده بود
رو به سپيده كردم و گفتم: راستي نازنين برگشت ؟
سپيده: اره عزيزم ديشب با خانواده ي عموم رسيد امروز يه ذره ديرتر با پيمان ميان
نازي خواهر كوچيك كاوه بود و يار و ياور من تقريبا هميشه با هم بوديم
از اواسط تابستون رفته بود كانادا پيش خانواده ي عموش به قول خودش تفريحات سالم!!!!!!!!!!!!!
بابا صالح در ويلا رو برامون باز كرد
از ماشين پياده شديم و به داخل ويلا رفتيم من مثل هميشه اتاق طبقه ي دوم كه رو به باغ و رودخونه باز ميشد رو انتخاب كردم البته با نازي چون ميدونستم اونم پيش من مياد
لباسامو عوض كردم و پيش بقيه كه مشفول خوردن كيك و چاي بودن نشستم
كاوه: خوب مهرناز خانم درساتو واسه كنكور مرور كردي؟
-اره ولي فكر نكنم امادگي كافي رو داشته باشم
كاوه:تلاشتو بيشتر كن من مطمئنم موفق ميشي
-حتما سعيمو ميكنم مريم جون من مبرم تو باغ تا نازي برسه
مريم : باشه عزيزم مواظب خودت باش
سرمو تكون دادم و به طرف تاپ وسط باغ رفتم وروش نشستم و اروم چشمامو بستم فارغ از غم فارغ از همه ي دنيا
ولي ايا اين ارامش پايدار ميموند؟ خدا ميدونست
تو حال خودم بودم كه صداي ترمز شديدي از حال خودم پرتم كرد بيرون

چشمامو باز كردم و سرمو برگردوندم ماشين شيك و شسته و رفته اي وسط باغ بود
نازي و پيمان و يه مردي كه قيافش نسبتا برام اشنا بود از ماشين پياده شدن
با ديدن نازي چنان ذوق زده شدم كه از وسط باغ بلند بلند صداش زدم
نازي سرشو برگردوند و مثل ادمايي كه انگار ۴۰ سال همديگرو نديدن به طرف هم دويدم
نازي:مهرناززززززززززز الهي فدات شم دلم برات يه ذره شده بود تو كي اومدي؟؟؟؟؟؟؟ بعيد ميدونستم مهرداد بزاره بياي ولي ميدونم اين سورپرايز مريم جونمه كه الهي فداش بشم
-بابا دختر تو كه منو ديوونه كردي ۲ ماهه كجا گذاشتي رفتي دارم دق ميكنم
نازي: از قيافه ي ضايعت معلومه چقدر درد فراق پيرت كرده
-بچه پرو
تو همين حال و هوا بوديم كه انگار تازه يادم اومد دو نفر ديگه مات و مبهوت و با يه لبخند رو لب دارن نگاهمون ميكنن
نگاهي به چهره ي اون ادم اشنا كردم
يه پسري بود تقريبا ۲۵ و ۲۴ساله قد بلند صورت گردي داشت با چهره ي تقريبا معمولي
موهاش وحشتناك لخت بود و چند تار روي پوشونيش ريخته بود
ته ريش مختصري داشت عينك نيم فرمي رو صورتش بود و چشمايي كه سياهيش از زير عينك معلوم بود و نفوذش تا عمق وجود ادمو ميسوزوند
يه بوليز سفيد تنش بود با يه شلوار جين مشكي و يه شال گردن مشكي هم دور گردنش بود
بعد كلي ديد زدن طرف تازه اونم با تلنگر نازي تو پهلوم يادم اومد بايد سلام كنم
-سلام اقاي ستوده سلام اقا
پيمان: سلام خانم احوال شما؟
مرد غريبه در حالي كه سرشو پايين انداخته بود گفت: سلام
پيمان: معرفي ميكنم اقاي فرزاد فهيم دوست و رفيق گرمابه و گلستان كاوه و مهرداد
تازه يادم اومد فرزاد فهيم اسمشو زياد شنيده بودم دو سه باري هم از دور ديده بودمش واسه همين قيافش برام اشنا بود
پيمان:فرزاد جون ايشون هم خانم مهرناز موحد خواهر خانم كاوه و خواهر كوچيكه اقا مهرداد
فرزاد پوزخندي زد و گفت: خوشبختم خانم
كاوه و مريم اومدن جلوي در
كاوه: به به اقا فرزاد گل راه گم كردي ؟
فرزاد: سلام كارت دارم اومدم زود ببينمت برگردم
كاوه: اي بابا بزار عرقت خشك بشه برسي بعد ساز رفتن رو كوك كن
مريم: اقا فرزاد لايق نميدونيد؟
فرزاد محجوبانه سرش رو پايين انداخت و گفت: نه اين چه حرفيه ما نمك پروردتتونيم
با نازي به سمت اتاقمون رفتيم تا لباساشو عوض كنه
نازي: اي پسره ي از خود راضي و مغرور
و بعد اداي فرزاد رو در اورد و گفت: از اشناييتون خوشبختم خانم
-نازي زشته گفتم ميري اون ور با كلاس ميشي ادم نميشي تو؟
نازي: اخه تو نميدوني كه از اول جاده مثل عصا قورت داده ها نشسته بود تا اخر انگار لال بود جون تو
-نازي خانم چي كار به مردم داري تو بيا بريم تو باغ بگرديم
نازي: داداش مهرداد اجازه داد بياي جل الخالق؟؟؟
-واسه خاطر مريم بود وگرنه پدري تو اين دو ماهه ازم در اورده كه خدا ميدونه
نازي كنارم نشست و لحنش جدي شد و گفت:چرا مگه چي شده؟
-حتي نميزاره برم تو حياط چند وقت پيش رفتم تو باغ از شانس گندم دير اومدم بالا مهرداد رسيد
نازي:خوب چي شد؟
-چي ميخواستي بشه يه كتك حسابي خوردم
نازي: الهي بميرم برات خيلي درد كشيدي؟
-درد كشيدم؟ تمام تنم كبوده الان
نازي: چرا به مريم نميگي؟
-حرفا ميزني مهرداد پوستمو ميكنه اگه بفهمه
نميدونم چي كار كنم ؟ بايد حساسيتاشو رعايت كنم تا حداقل مهدي بياد شايد بهتر باشه
نازي: مهدي!!! مگه قرار بياد كي؟
-اين ترم ديگه
اون شب سپيده به مهرداد پيشنهاد داد مهدي كه برگشت سه تايي يه شركت مهندسي بزنن
نازي: عجب اين خواهر مغرور ما اين حرف رو زد؟جان مهرناز محل سگ هم به پسرا نميزاره
همراه نازي به سمت طبقه ي پايين رفتيم
و كنار بقيه نشستيم
مريم: ميگم كاوه بعد الظهر بريم با بچه ها يه والبيال حسابي بازي كنيم؟
كاوه دستشو دور شونه ي مريم تنگ تر كرد و گفت:خانم جان ما تو اين يكي و دو روز در خدمت شما هستيم شما امر بفرما رئيس
زندگي خوبي داشتن كاوه خيلي مريمو ميخواست
همراه نازي به سمت حياط رفتيم و مثل بچه كوچيكا خودمونو رو تاپ انداختيم
نازي: ميگم مهرناز اين يارو به درد تو ميخوره شخصيتتون مثل همه
-كي رو ميگي تو
نازي: برادر فرزاد فهيم ديگه
-وا كجاش مثل منه ديوونه
نازي: اخم و تخمش غرورش ايمانش ميدونستي جزء هيئت امنا هيئت محله؟
-نه يه دقيقه هيچ كس هيچي نگه تو اين همه اطلاعات رو از كجا اوردي؟
نازي: ديگه ديگه ما سوژه هاي خوبو زود تور ميزنيم
-حالا چي كاره هست؟
نازي: اينو ديگه نتونستم در بيارم انگار تازه فارق التحصيل شده كاوه ميگفت زيست شناسي خونده
-پس از مهرداد و كاوه كوچكتره؟
نازي: اره ديگه اول كاوه س بعد مهرداد بعد هم فرزاد
بعد الظهر تو بازي واليبال خيلي خوش گذشت
تو حين بازي گاهي با فرزاد هم كلام ميشديم ولي اون اصلا نگاهمم نميكرد
وسط بازي يه توپ به زمين ما فرستاد كه مستقيم تو صورت من بدبخت خورد
چقدر خون دماغ شدم بيچاره دائما ازم عذر خواهي ميكرد
ولي در كل بعد اون همه تو خونه موندن اين تفريح خيلي بهم چسبيد
كاوه جلوي در خونه نگه داشت و منو به قول خودش صحيح و سالم تحويل مهرداد داد
تو باغ يه احساس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود ته دلم واسه اون چشماي مشكي تنگ شده بود
سر سفره ي صبحونه مهرداد نگاهي بهم كرد و گفت:مهرناز خانم خوش گذشت؟
-بله داداش ممنون كه اجازه داديد برم
مهرداد: صورتت چي شده؟
-تو بازي توپ خورد تو صورتم
مهرداد: كي زد؟
نميدونستم جوابشو چي بايد بدم سرمو پايين انداختم و گفتم: اقاي فهيم
مهرداد: مگه فرزادم اونجا بود؟
-انگار با كاوه كار داشت
مهرداد اوهومي كرد و بعد از خوردن غذاش به سمت تلفن رفت
مهرداد: به به اقا فرزاد احوال شما؟
بايدم خوب باشي زدي دماغ خواهر ما رو اوردي پايين
عجب پس يه مشت تو دماغت بدهي من تا از اين به بعد چشماتو باز كني رو به روتو خوب ببيني
نميدونستم فرزاد چي ميگفت كه صداي خنده ي مهرداد كل خونه رو برداشته بود
خيلي دلم ميخواست بدونم فرزاد چي ميگفت
روزاي اخر تابستون رو ميگذونديم با نازي مشغول جمع كردن وسايلامون بوديم
نازي: ميگم مهرناز امسال سال اخر بايد حسابي بخونيم حسابي هم خوش بگذرونيم
-اره خيلي دلم گرفته ديگه مدرسه نميريم
نازي: خوب جاش ميريم دانشگاه ديوونه اول عشق و حال اونجاست
-تو واقعا فكر ميكني مهرداد با اين حساسيت اجازه بده من برم دانشگاه؟
نازي: حالا غصه نخور كاوه راضيش ميكنه
-راستي از بعد ويلا فرزاد رو نديدي؟
نازي: اي اي دل عاشقت تنگ شده ؟ بسوزه پدر عاشقي
گاهي اوقات پيش كاوه مياد ولي تو خونه نمياد
-اره پيش مهردادم كه مياد تو نمياد هيچ وقت
نازي: غصه نخور يوسف گم گشته باز ايد به تهران غم مخور
بالاخره شنبه صبح رسيد لباس اونيفورم تنم كردم و اماده ي رفتن شدم
مهرداد: صبر كن بابا علي ميبردت
-اخه داداش با نازي قرار گذاشتيم پياده بريم
مهرداد: شما خيلي بي جا كردي از طرف خودت تصميم گرفتي همين كه گفتم نازي هم با ماشين مياد
-اخه داداش…………
مهرداد داد بلندي سرم كشيد و گفت: گفتم رو حرف من حرف نباشه فهميدي يا جور ديگه حاليت كنم
-بله داداش ببخشيد
مهرداد: بعد مدرسه هم با بابا علي بر ميگردي
-چشم
حالم حسابي گرفته شده بود نازي دم در منتظرم بود با اخم تو هم
نازي: سلام شاهزاده خانم چه عجب تشريف فرما شدي؟ تميخواي روز اول خانم مستقيمي پرتمون كنه تو دفتر كه
-سلام بايد با بابا علي بريم
نازي: چي؟؟؟؟؟برو بابا عشق مدرسه به پياده رفتنشه
-ميدونم مهرداد دستور داده جفتمون با بابا علي بريم جرات داري رو حرفش حرف بزن
نازي: اخه چرا؟
-نميدونم تازه راه برگشت هم گفته با ماشين برگرديم
نازي: واي خدا اين اولين حال گيري سال جديد
بابا علي خدا خيرت بده بيا ببرتمون ديرمون شده حسابي
جلوي در مدرسه مينا منتظرمون بود
مينا دوست صميمي من و نازي بود در واقع ما تو مدرسه به سه تفنگدار معروف بوديم
مينا: سلام بچه هااااااا
-سلام عزيزم چطوري و محكم تو بغلم گرفتمش
نازي:سلام و درود بر تفنگدار سوم سركار خانم مينا راسخ و دستش رو به علامت احترام نظامي نگه داشت و تو بغل مينا خودشو ول كرد
زنگ خورد مثل هميشه ميز جلوي معلم مال من و مينا بود
و مهسا نازي هم پشت سر ما ميشستن
زنگ اول رياضي داشتيم و بازم اقاي زاهدي با اون قد كوتاه وعينك ته استكاني و سر كچل و همون اخم هميشگي البته دل مهربوني داشت
زنگ دوم ادبيات داشتيم خانم اصفهاني با همون لحن فصيح و دلي بزرگ
و زنگ سوم زيست داشتيم و همه منتظر ورود خانم عزيزي بوديم ولي كسي كه به جاي اون وارد كلاس شد دهن هممون رو باز كرد
فرزاد فهيم

نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم توي كت و شلوار با اون اخم و هيبت چه قدر خواستني به نظر ميرسيد نگاه گذرايي به كلاس انداخت روي صورت من چند دقيقه مكث كرد ولي انگار كه اصلا تا به امروز من و نازي رو نديده سرجاش نشست

فرزاد:سلام من فهيم هستم دبير زيستتون و به جاي خانوم عزيزي قرار كه امسال تدريس كنم شيوه كارمم اينجوري كه اولا ما تو اين كلاس با هيچكس شوخي نداريم دوما بعد از پايان هر فصل و يه امتحان كلي گفته ميشه و تست اون فصل كار ميشه سوما هر جلسه حداقل از ۲نفر درس پرسيده ميشه سر كلاس من اجازه داريد حداكثر سه جلسه غيبت كنيد و شاگرداي درس نخون مطمئن باشن تو اين كلاس جايي ندارن و اخراج ميشن

دستشو تو كيفش كرد و عينكشو در اورد و به چشماش زد كتشو روي صندلي اويزون كرد و پاي تخته رفت و شروع به درس دادن كرد

انقدر با ابهت رفتار كرد و درس داد كه هيچكس حتي جرات اظهار نظر هم نداشتن

با خوردن زنگ هم همه ي بچه ها بلند شد

نگاه تندي به كلاس كرد و گفت : من اجازه دادم كسي پاشه؟

همه ساكت موندن

فرزاد:تا وقتي كه من از كلاس خارج نشدم كسي حق سر و صدا نداره

جلسه ي بعد درس ميپرسم يادتون نره

كتشو از روي صندلي برداشت و از كلاس بيرون رفت

مينا: اوه اوه اوه اين ديگه چه گوشت تلخي بود خدا به خير بگذرونه با اين بي اعصاب تا اخر سال مگه خانم عزيزي جونم چش بود

من و نازي مات و مبهوت همديگرو نگاه ميكرديم

مينا: شما دو تا چتونه چرا مثل برق گرفته ها شديد؟

نازي زد زير خنده و رو ميز ولو شد

مينا: چه مرگته ديوونه

نازي: اي خدا چقدر زود مراد دل رو ميدي مهرناز خانم حالا بايد تا اخر سال با اقا فرزاد سر و كله بزني

مينا:وا نازي تو اسمشو از كجا ميدوني ؟اينجا چه خبره؟ نامردا به منم بگيد

نازي:فعلا بايد با مهرناز خانم بريم خونه اگه دير برسيم داداش مهرداد پوست از سرمون ميكنه رسيدم زنگ ميزنم همه چيزو واست تعريف ميكنم

مينا: من منتظرم از فوضولي دق ميكنم ها زود زنگ بزن

دم در بابا علي منتظرمون بود

نازي:نه جان مهرناز حال كردي اصلا به روي خودش نياورد كه من و تو رو ميشناسه انگار ما كشك بوديم

-خوب دليلي نداشت به رو خودش بياره اگه اين كارو ميكرد فقط الكي حرف و حديث و حساسيت بچه ها رو تحريك ميكرد

نازي: ولي خداييش خيلي سخت گيره پوست از سرمون مي كنه

توي فكر فرو رفتم انگار هيچي نميشنيدم

بابا علي نازي رو جلوي در خونه ي كاوه كه چند تا خونه با ما فاصله داشت پياده كرد

بابا و مامان نازي همراه بابا مامان من دو سال پيش تو يه تصادف به رحمت خدا رفته بودن

و هم ما هم كاوه اينا تو خونه هاي پدريمون زندگيمونو ميكرديم

هنوز شوك زده و هيجان زده بودم

خانم جون مثل هميشه جلوي در انتظارمو مي كشيد اگه اونو نداشتم چيكار مي كردم مثل مادر خدا

بيامرزم دور و برم مي گشتو ترو خشكم مي كرد

خانم جون : سلام مادر دورت بگردم مدرسه خوب بود ؟ خوش گذشت عزيزم ؟

-هي بد نبود مثل هميشه

به طرف اتاقم رفتم فكر فردا از سرم بيرون نمي رفت تو تمام اين سالها از دور ديده بودمش اسمش هم زياد تو خونه زندگيمون بود ولي اصولا خودش زياد نبود

سرمو تكون دادم اين فكرا چي بود من مي كردم برم بشينم درسمو بخونم
يك ماهي بود كه مدرسه شروع شده بود و همه چي طبق روال عادي پيش ميرفت
امسال واسه مدرسه رفتن يه شور و حال ديگه اي داشتم الكي خودمو گول ميزدم چون سال اخره اينجوريه ولي واقعيت امر چيز ديگه اي بود روزايي كه زيست نداشتيم يا فرزاد تو مدرسه نبود من تا ظهر كسل بودم حوصله ي هيچ كسي رو هم نداشتم
نازي و مينا هم دست به يكي كرده بودن و دائما اذيتم ميكردن
ولي با تمام اين حرفا فرزاد دريغ از يك نگاه يه كلمه و يا حتي يه روي خوش
گاهي وقتا از دستش حسابي حرصم ميگرفت اخه كاملا معلوم بود كه دلش ميخواد نديده بگيرتم
ولي برعكس اون اقاي زند دبير فيزيكمون تمام كاراي كلاسش گردن من بيچاره بود البته من خودم درسمم خوب بود
توي حياط مدرسه سه تايي نشسته بوديم و تست هاي كه فرزاد بهمون داده بود واسه زنگ اخري كه زيست داشتيم حل ميكرديم در واقع از ترس فرزاد مگه كسي جرات درس نخوندنم داشت ؟؟ از كلاس مستقيم پرت ميكرد تو دفتر عموما با كسي هم شوخي نداشت
حكيمي يكي از بچه هاي كلاس بهم نزديك شد
حكيمي: موحد موحد
-بله
حكيمي: اقاي زند تو دفتر كارت داره گفت بري پيشش
-مرسي عزيزم خبر دادي
نازي: بدو برو الانه كه اقاي زند از دوريت دق كنه
مينا: واقعيت كه الان احتمالا اقاي فهيم كلتو ميكنه
بعد جفتشون زدن زير خنده
برام جالب بود فرزاد اصولا به اقاي زند الرژي داشت و كافي بود من باهاش هم صحبت غير درسي ميشدم اونوقت به قول مينا مثل شمر ميشد و سر كلاسش ديگه هيچ كس جرات نفس كشيدنم نداشت
نازي: فقط خدا خيرت بده مهرناز جان زود بيا بيرون ما حال و حوصله نداريم امروز اين فهيم دمار از روزگارمون دربياره بره سوالاي مقطع دكترا رو در بياره از ما بدبختا بپرسه ما بي چاره ها هم با فك باز نگاهش كنيم اخرم يه اخم وحشتناك بكنه بگه دفتتتتتتر
-خوب حالا شما ها هم يه جور برخورد ميكنيد انگار طرف ديوانه وار منو دوست داره خودتون ميبينيد كه هيچ توجهي اصولا به جنس مونث نداره
نازي: اينو خوب اومدي ميخواستيم غالبش كنيم به تو ديگه نميشه بايد فكرشو از سرمون در بياريم
-نازي تو ادم بشو نيستي من برم پيش زند ببينم چي كارم داره
مقنعه ام رو مرتب كردم و به سمت دفتر رفتم ميدونستم اقاي زند ورقه ي بچه ها رو كه داده بود صحيح كنم ميخواست
توي دفتر همه مشغول چايي خوردن و بحث بودن
وارد دفتر كه شدم فرزاد زير چشمي نگاهي بهم كرد
يه خشم محسوسي تو چشماش بود وقتي با زند حرف ميزدم
نميدونم چرا لذت ميبردم از اين حالتش شايدم ميخواستم بي اعتنايي هاي هميشگيشو تلافي كنم
-سلام اقا كاري با بنده داشتيد؟
زند:سلام موحد عزيز ورقه ها رو صحيح كردي؟
-بله اقا بفرماييد
زند با تحسين به ورقه ها نگاه ميكرد
زير چشمي نگاهي به فرزاد كردم اين بار مستقيما منو و زند رو ميپاييد
زند:عاليه دختر مثل هميشه گل كاشتي تو واقعا بي نظيري و به شدت هم با استعداد
-نظر لطفتونه اقا
فرزاد داشت منفجر ميشد اينو از خشم كاملا اشكار تو صورتش ميتونستم ببينم
-ميتونم برم اقا
زند: اره حتما مرسي بازم لطف كردي ورقه ي خودتم كه صحيح كردم نمره ي كامل شدي فردا بهت ميدم
-ممنون با اجازه
از دفتر زدم بيرون و به سمت كلاس راه افتادم كه صداي فرزاد سر جام ميخكوبم كرد
فرزاد: موحد
سرمو به سمتش برگردوندم و زير لب گفتم: بله اقا
فرزاد: ديگه حق نداري با اين پسره ي پرو انقدر گرم بگيري فهميدي؟
از اين حسي كه الان داشت خوشم ميومد نميدونستم چم شده بود و فرزاد چرا انقدر برام مهم شده بود
-ولي من گرم نگرفتم كه ايشون سوال پرسيدن منم جواب دادم
فرزاد :شما امانتي بهترين دوستمي مهرداد تو رو سپرده دست من و من نميزارم تو هركاري بخواي بكني
يه لحظه نميدونم ولي احساس كردم هرچي تو ذهنم بود خيال خوشي بيشتر نيست
-اقاي فهيم نيازي نيست شما نگران باشيد من رفتاري غير از رفتار دانش اموزي ازم سر زده ؟
با اجازتون اقا
با دلخوري شديد ازش جدا شدم و سر كلاس برگشتم
كلاس طبق معمول عروسي بود و نازي مثل هميشه در حال زدن روي ميز بود و بقيه هم در حال مسخره بازي و رقص
نازي با ديدنم دست از زدن رو ميز برداشت كه صداي همه رو در اورد
نازي: شرمنده ي اخلاقات ورزشيتون سعيده سعيده بدو بيا كار منو ادامه بده تا من برگردم
سعيده هم شروع به زدن رو ميز كرد و كلاس دو باره رفت رو هوا
نازي: چيه باز چرا كشتي هات غرق شده ؟ فرزاد پاچه گرفت باز؟
نگاه تندي بهش كردم نميدونستم چرا دلم نميخواست اين جوري پشتش حرف بزنه
نازي: خوب بابا چشمانتو مثل زن تنارديه نكن ترسيدم بگو چي شده؟
-هيچي ميگه مهرداد تو رو سپرده دست منو از اين حرفا
نازي: واه واه پرو بي خيالش بشو تهديدشم جدي بگير به داداش مهرداد كوچكترين اشاره اي بكنه خودت ميدوني كه مدرسه پر ميشه
در حال بحث بوديم كه فتانه با عجله و با ليز خوردن وارد كلاس شد
فتانه: بچه هاااااااااا بشينيد فهيم داره مياد
با ناباوري نگاهي به كلاس كردم و بي اختيار خندم گرفت همه مثل جت سر جاشون نشسته بودن و مثلا در حال همفكري براي حل تستاشون بودن
فقط من وسط كلاس وايستاده بودم كه مينا دستمو كشيد و رو نيمكت نشوندتم
با ورودش به كلاس همه از جاشون بلند شدن و با سر علامت داد كه بشينيم
اين قدر قيافش اخمو و عصباني بود كه همه مثل موش شده بودن انگار نه انگار كه همين دو دقيقه پيش كلاس رو هوا بود
مثل هميشه اول ورقه هاي تست رو از بچه ها گرفت
دفتر جلوشو باز كرد و نيم نگاهي به ليستش كرد
كلاس فضاي معنوي پيدا كرده بود همه در حال ايت الكرسي خوندن و صلوات فرستادن بودن كه اسم اونا صدا نشه
بالاخره از نفيسه و شيدا ي بخت برگشته درس پرسيد
سوالاي در حد تيم ملي ازشون پرسيد طفلكي ها كلي هم غر شنيدن
بعد هم شروع به درس دادن كرد مثل هميشه با بياني شيوا و خوب
زنگ كه خورد صدام كرد كه به سمت ميزش برم
-بله اقا
فرزاد ورقه هاي تست رو جلوم گرفت و گفت: اين ورقه ها رو واسم تصحيح كن عصر ميام خونتون ازت ميگيرم
-بله اقا چشم
كتشو برداشت و زير لب خداحافظي كرد و از كلاس خارج شد
نازي: اخ اخ ديدي گفتم افتادن تو دلبري زند يا فهيم؟ مسئله اين است
بعدم شروع به قر دادن و هو هو كردن كرد
دستشو كشيدم و گفتم : بيا بريم ديوونه خودتو لوس نكن
مينا: جان من خوب صحيح كني ها كم بياريم بي چارمون ميكنه ها
پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم: خانمم هر نمره اي بياري همونو بهت ميدم من ارفاغ تو كارم نيست
طبق معمول كتابي بود كه از طرف همه ي كلاس رو سرم هوار شد و منم واسه نجات جونم به سمت در دويدم و سوار ماشين شدم
خونه كه رسيدم اولين كاري كه كردم ورقه ها رو صحيح كردم دوست داشتم خودمو نشون بدم
تمام دقت و سعي خودمو كردم ساعت ۵ بود هنوز ناهارم نخورده بودم
بالاخره ورقه ها رو صحيح كردم و رو تخم دراز كشيدم تا يه كم خستگيم در بره كه صداي زنگ در بلند شد

احساس كردم قلبم يه دفعه اومد تو دهنم حالتم درست مثل اين عاشقا شده بود سريع به سمت كمد لباسام رفتم يه بوليز سبز كه روش با نگين كار شده بود رو تنم كردم ويه روسري سبز يه كم روشن ترم سرم كردم تركيبش به صورتم ميومد با رضايت نگاهي به چهرم تو اينه كردم
بعد از فوت بابا و مامان اين روزا تنها وقتايي بود شور و نشاط زندگي رو تو چشمام ميديدم
در اتاقم زده شد با دستپاچگي چادرمو سرم كردم و گفتم:بله بفرماييد
فرزاد: سلام فهيم هستم ميتونم بيام داخل
-بله اقا بفرماييد
فرزاد وارد اتاقم شد مثل هميشه با ديدنش هيجان عجيبي تو دلم بود
يه بوليز مردونه ي چهار خونه ي ابي سفيد تنش بود با يه شلوار مردونه ي مشكي
اينقدر تيريپش ساده و با ابهت و مردونه بود كه ادم ناخوداگاه دوست داشت ساعت ها فقط نگاهش كنه
فرزاد: سلام خانم جون ميگه هنوز ناهار نخوردي چرا؟
-اقا داشتم ورقه ها رو صحيح ميكردم وقت نكردم
فرزاد: كار خوبي نكردي بهش گفتم گرم كنه بري بخوري
صورتم گل انداخته بود سرمو پايين انداختم و گفتم: مرسي اقا ببخشيد داداش مهرداد اومده بود؟
فرزاد:اره ازش اجازه گرفتم بيام بالا ورقه ها رو بده ببينم
ورقه ها رو به سمتش گرفتم ازم گرفت و نگاه دقيقي بهشون انداخت
فرزاد:پس چرا ورقه ي خودتو صحيح نكردي؟
-گذاشتم شما صحيح كنيد
فرزاد خنده ي نازي كرد و سرشو تكون داد و گفت: تو واقعا دانش اموز خوبي هستي در واقع علت اينكه من ورقه ها رو دستت دادم يه مسئله ي مهميه و ميخواستم دقت و سرعت عملتم بسنجم چون در مورد درست شكي نداشتم
قراره يه المپياد زيست شناسي برگزار بشه نفر اول ميره براي المپياد كشوري
من تصميم گرفتم تو رو انتخاب كنم اگه اسمت رد بشه بايد اوقات زيادي رو با هم كار كنيم و من ميخوام كه تو حتما رتبه بياري و ميدونم كه انگيزه و لياقتشو داري
ياد حرف نازي افتادم ناخوداگاه لبخندي رو صورتم نشست ديوونه فكر ميكرد فرزاد از حرص زند ورقه هاشو داده من تصحيح كنم
فرزاد: و البته يه مطلب ديگه اين كه شما حق شركت توي هيچ المپياد ديگه اي از جمله دروس تخصصيت نداري
چون من ميخوام وقت و اعتبارمو براي اين المپياد بزارم و برام مهمه كه تو رتبه بياري
از اين همه اعتماد به نفسي كه داشت حرصم گرفته بود يه جوري باهام حرف ميزد كه انگار داره بهم لطف ميكنه
-ولي اقا فكر كنم من مناسب ترين فرد واسه اين المپاد هستم چرا يه جوري ميگيد انگار خيلي ها ميتونن جاي من باشن
فرزاد: اين طوري كه تو هم ميگي نيست مثلا همين حكمت يه ذره روش كار بشه ميشه ازش يه رتبه در اورد
از عصبانيت صورتم سرخ شده بود كارد ميزدي خونم در نميومد احساس كردم ميخواد گرم گرفتنامو با زند تلافي كنه چون همه ي دبيرا ميدونستن بين من و حكمت رقابت وجود داشت در واقع خيلي سعي ميكرد به من برسه ولي هميشه از من عقب تر بود
-خوب وقت و سرمايتونو رو اون بزاريد چرا من؟
بغضمو قورت دادم و لبامو گزيدم كه گريم نگيره هميشه حالم از اين رفتار خودم بد ميشد خيلي ضعيف بودم
فرزاد سكوت كرد و بعد نگاه گذرايي بهم كرد و گفت:چون من ميخوام تو باشي تو لياقتت استعداد از دختراي دور و برت خيلي بيشتره و بهتره
در ضمن به عنوان معلم دو تا توصيه برات دارم اول هيچ وقت خودتو خيلي بالا در نظر نگير چون خداوند اصلا تكبر رو دوست نداره و اصلا به تو نمياد تو راه خداوند نباشي و اهل ريا و غرور بشي
و دوم اينقدر حساس و زود رنج نباش زندگي خيلي سختي و پستي و بلندي داره اگه قرار باشه واسه هر چيز به اين كوجيكي اشكت در بياد كه واويلاست
و البته يه موضوع ديگه بازم بهت ميگم و ازت ميخوام و نبينم كه با اين يارو زند گرم بگيري به نفعته به حرفم گوش بدي
انقدر عصباني بودم از دستش كه دلم ميخواست حالشو بگيرم و تنها نقطه ضعفه فرزاد زند شده بود
-ولي من اصلا با ايشون گرم نگرفتم در ضمن ايشون خيلي هم اقاي خوبي هستن
نگاه تندي بهم كرد براي اولين بار نگاهم رو از نگاهش ندزديدم ولي برق و هيبت نگاهش تا عمق وجود و تنم رو اب كرد و دستم اشكارا ميلرزيد
فرزاد: پشت سرت هزار تا حرف و حديث در مياد تا الانم يه كم در اومده خودتم ميدوني اگه به گوش مهرداد برسه خون به پا ميكنه حرف منو گوش كن دختره ي لجباز من واسه خودت ميگم
سرمو پايين انداختم و با دلخوري گفتم: بله اقا سعيمو ميكنم
فرزاد:از فردا زنگ هاي تفريح تو كتاب خونه درس ميخونيم چند جلد كتاب هم واست ميگيرم خودمم برات تست ميارم همه رو حل ميكني مشكلاتتو ازم ميپرسي فردا سر كلاس اعلام ميكنم كه تو واسه المپياد انتخاب شدي تا واسه كسي سوءتفاهم پيش نياد
-بله اقا چشم
درو اتاقم زده شد و خانم جون وارد شد
خانم جون: مادر غذات حاظره بيا يه چيزي بخور تا شام
اقا فرزاد شام خانواده ي دكتر قراره واسه شام بيان اينجا اقا مهرداد امر فرمودن شما هم بمونيد تا با اقا كاوه راجبع به محرم و هيئت برنامه ريزي هاتونو بكنيد
فرزاد: اقا دفترشون تشريف دارن ؟
خانم جون: بله
فرزاد: بسيار خوب من ميرم پيش مهرداد تو هم غذاتو بخور تموم كه شد صدام بزن تا حالا كه وقت داريم يه كم با هم تست كار كنيم
-بله اقا حتما
همراه با خانم جون به سمت ميز اشپزخونه رفتم فكرم هنوز درگير المپياد و فرزاد بود كلي ته دلم جشن به پا بود حالا فرصت داشتم وقت بيشتري رو با فرزاد باشم
تو همين و حال و اوضاع بودم كه خودم به خودم نهيب زدم انگار يادم رفته بود كه مهرداد اگه كوچكترين چيزي ازم ببينه روزگارمو سياه ميكنه


رمان گشت ارشاد

۱۰۶ بازديد

غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم يه صندلي كنار ميز تحريرم گذاشتم و كتاب زيستمو رو ميز گذاشتم به اقدس گفتم كه به فرزاد بگه من اماده امتا اومدنش نگاهي به درس فردا انداختم شانس كه نداشتيم فردا بدجنسي ميكنه ازم درس ميپرسه بي چارمون ميكنهحدود ده دقيقه بعد صداي در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد كتاب تستي رو از كيفش در اورد و شروع به علامت زدن كرد و بعد كتابو بهم داد نيم نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ده دقيقه وقت داري حل كني بعدم خودش شروع به قدم زدن كرد تقريبا بي چارم كرد انقدر تست داد حل كنم كه دعا ميكردم زودتر نازي برسه خلاص بشم زنگ در بلند شد ميدونستم نازيه چون طبق معمول با لودگي و مسخره بازي هميشگيش از اول راهرو صداش بلند شده بود نازي: مهرناز زود باش گوسفندتو بيار والا گوهر شاهدخت نازنين ستوده در حال تشريف فرمايي هستن اهايييييييي خبردار مهرناز خانم بدو كه واست خبر دسته اول دارم تو دلم خدا خدا ميكردم بيشتر از اين اراجيف نگه تا همين جا هم ابرومون جلوي فرزاد كلي رفته بود جلوي در اتاق كه رسيد تقريبا شوكه شد به لكنت افتاد معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل هميشه افتضاح لباس پوشيده بود نازي: س س س لام اق ق ااافرزاد همون طور كه سرش پايين بود زير لب سلامي داد و با عذر خواهي از اتاق بيرون رفت نازي مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد نازي: بي شعور نميتونستي يه خبر بدي اين برج زهر مارم اينجاست تا من درست لباس بپوشم؟-اين درس عبرتي واست شد ادم بشي از اين به بعد درست لباس بپوشينازي: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصيحت نكن يه لباس بده بپوشم اين اينجا چي كار ميكرد؟-برو از تو كمد هرچي ميخواي بردار قضيه المپيادو واسش تعريف كرديم نازي زد زير خنده و دو باره رو تخت ولو شد -چه مرگته ديوونه مگه جك تعريف كردم بعد در حالي كه ژست فرزاد رو ميومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمايمو واسه اين المپياد ميزارمنازي: نه بابا مينا امروز ميگفت انگاري اقاي زند سر كلاس دوم اعلام كرده ميخواد تو رو واسه المپياد انتخاب كنه خودت فكر كن ديگهميگم مهرناز بيا امشب بهش بگو ببينم چي ميگه غيرتي ميشه يا نه؟راستي داداشمم اومده اونم سوژه ي خوبيه واسه غيرتي كردن اقا معلم ها-دختر تو شيطون رو شير برنج ميدي پاشو بريم تا حرفات به گوش مهرداد نرسيده پاشو بچه نازي لباس نسبتا مرتبي تنش كرد و با هم پايين اومديمكاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هيئت و ماه محرم حرف ميزدن سپيده و مريم هم در مورد مدل موي دوست مريم بحث ميكردنپيمانم مثل هميشه با يه حالت مغرور و از خود راضي به حرف بقيه گوش ميدادسلام كردم و بعد از احوال پرسي و روبوسي با مريم و سپيده كنارشون نشستيم نازي در حالي كه مرموزانه فرزاد رو نگاه ميكرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس ميپرسه ببين كي گفتم -حالا چيزي هم خوندي؟نازي: مگه از ترس اين اسطوره هيبت كسي جرات درس نخوندنم داره؟ پيمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش ميكنيد ديگه؟-هي بد نيست ما تلاشمونو ميكنيم بقيه ي اميدمونم به خداستپيمان: عاليه من مطمئنم شما موفق ميشيد پشتكارتون عاليه -مرسي نظر لطفتونه سرمو پايين انداختم چون حس كردم مهرداد يه كم عصبي شده اصلا حوصله ي داد و بيدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتم خانم جون واسه خوردن شام صدامون زد بعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم كه به فرزاد يه چيزي بگم نميخواستم الكي حساسيت مهرداد رو تحريك كنم روي مبل نشسته بود و متفكرانه به روبه روش خيره شده بود نميدونستم دقيقا چي پيدا كرده تو ديوار خالي -ببخشيد اقاحواسش سر جاش اومد و گفت: بله چيزي شده؟ مشكلي تو حل تستا داري؟-نه اقا ميخواستم يه مطلبيو بگم احساس كردم ضربان قلبم رو هزار رسيده و صورتم قرمز شده بود فرزاد: خوب بگو ببينم چي شده؟-راستش اقاي زند قراره اسم منو واسه المپياد فيزيك بفرسته قيافش به شدت در هم شد :اقاي زند خيلي غلط كرده تو از كجا خبر داري؟-نازي ميگه سر كلاس بچه هاي دوم گفته فرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداري قبول كني همين!فهميدي!دلم ناخوداگاه لرزيد واسه اولين بار بود كه اسممو اينقدر غير رسمي صدا ميزد فرزاد: خودت ميگي واسه خاطر المپياد زيست نميتوني شركت كني متوجه هستي كه؟-بله اقا چشم ساعت حدود 10 بود كه همه رفتن روز خوبي رو گذرونده بودم البته بيشتر واسه خاطر اينكه فرزاد كنارم بود رو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فكر ميكردم حداقل با خودم كه ميتونستم رو راست باشم هميشه از دور ميديدمش تا قبل از اينكه معلمم بشه شخصيتشو هميشه دوست داشتم اروم متين با وقار تو فكر خودم بودم كه مهرداد در زد و وارد اتاقم شد كنارم رو تخت نشست و گفت: چيه چرا انقدر تو فكري؟احساس كردم فكرمو داره ميخونه لبخند محوي زدمو و گفتم :هيچي داداش مهرداد: مهدي امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصيليش يه جشن بگيرم نظرت چيه؟-خيلي خوبه داداش عاليه مهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارك دارم ميبنم نگاهي به عكس مامان و بابا كه رو ميز بود كرد و گفت: ميدونم اگه بابا هم بود همين كارو ميكرد تو هم اگه دوست داشتي دوستت مينا رو دعوت كن و البته يه مسئله ي ديگه دلم نميخواد با پيمان زياد هم كلام بشي اوكي؟-بله داداش حتما شب به خير گفت و از اتاق بيرون رفت فكر المپياد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر كشيد حالا فقط به داداش مهديم فكر ميكردم كه قراره بياد من از بجگي با مهدي انس و الفت بيشتري داشتم و خيلي با هم راحتر بوديم با ياد مهدي خوابم برد و صبح با صداي خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بيدار شدم زنگ اول رياضي داشتيم و من تمام مدت پاي تخته بودم زنگ دومم كه فيزيك داشتيم و اخر كلاس اقاي زند صدام زد كه سر ميزش برم يه كم دلهره داشتم اخه فرزاد دقيقا تو كلاس روبه روي ما بود -بله اقازند: ببين موحد من تو رو واسه المپياد فيزيك انتخاب كردم -ولي اگه امكان داره منو معاف كنيد زند:چرا؟-اخه من واسه المپياد زيست انتخاب شدم و درس زيست به عنوان درس اختصاصي منه اگه ميشه منو معاف كنيد زند نيم نگاهي به فرزاد انداخت كه از كلاس رو به روي در حال پاييدن ما بود زند: فهيم ازت خواسته؟-نه اقا اين چه حرفيه اگه قرار باشه واسه همه ي درسا يه نفر واسه المپياد انتخاب بشه بچه هاي ديگه انگيزشونو از دست ميدن مثلا ستوده هم تو فيزيك دست كمي از من ندارهزند: البته حق با تو من تسليمم زنگ تفريحم زده شد و من بخت برگشته هنوز تو كلاس بودم و كلاس دو باره رو هوا بود و شهناز و فتانه كه مشغول رقصيدن بودن نازي هم طبق معمول عمل خطير اهنگ نوازي رو بر عهده داشت منم در حال پاك كردن تخته بودم كه چند ضريه محكم به در زده شد همه به سمت در برگشتن و مثل موش سر جاهاشون نشستن فرزاد با يه اخم وحشتناك جلوي در وايستاده بود

فرزاد جلوي در وايستاده بود و با خشم بچه ها رو نگاه ميكرد رو به من كرد و گفت :خانم موحد ميتونم از شما به عنوان نماينده ي كلاس بپرسم اينجا چه خبره؟ بعد رو به كلاس كرد و گفت: اينجا دبيرستانه يا سالن رقص؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همه مثل موش شده بودن فكر كنم از ناظممون انقدر حساب نميبردن كه از فرزاد ميبردن با سر اشاره كرد كه بشينم ورقه اي كه نازي بهم داد نگاه كردم نوشته بود: باز چش شده پاچه ميگيره؟ خدا به خير بگذرونه امروزو فرزاد سرجاش نشست و با اخم نگاهي به دفتر كلاس انداخت و گفت: طبق ورقه هاي تستي كه ازتون گرفتم سه نفر اول به ترتيب موحد حكمت و شايقي هستن كه من نفر اول رو براي المپياد انتخاب كردم توي دلم درايتشو تحسين كردم نگاهي به دفتر كلاسش انداخت دوباره فضاي كلاس معنوي شده بود فرزاد: موحد بيا پاي تخته ياد حرف ديشب نازي افتادم اين بدجنس امروز ازمون ميپرسيد به سولايي كه مطرح كرد جواب دادم نازي هم دائما واسم شكلك در مياورد و خوشحال بود از اينكه فرزاد از اون درس نپرسيده بلافاصله بعد من اسم نازي رو صدا زد از خنده در حال انفجار بودم سرمو پايين انداختم كه صورت قرمزمو نبينه تو همين حالت محكم زد رو ميز و گفت: موحد برو بيرون خندت كه تموم شد برگرد احساس كردم يه سطل اب يخ روم خالي كردن چون انقدر اروم خنديده بودم كه حتي مينا هم كه كنارم بود نفهميده بود پس چه دليلي داشت جلوي همه اين جوري ضايعم كنه؟ بغضمو به زور قورت دادمو گفتم: ببخشيد اقا ديگه تكرار نميشه فرزاد: همتون اينو بدونيد من از لودگي و مسخره بازي اصلا خوشم نمياد و هركس كلاس منو به شوخي بگيره مطمئن باشه پرتش ميكنم بيرون و با كسي هم رودروايسي ندارم حتي اگه اون شخص شاگرد اول كلاس من باشه خيلي حس بدي داشتم نميدونم چرا توقع نداشتم اين جوري برخورد كنه فكر كنم ريشه ي لبخندم كاملا خشكيد و جاش دوباره همون غم هميشگي مهمون لبامو و نگاهم شد تا اخر كلاس اصلا نگاهش نكردم حتي وقتي درس ميداد به سوالايي هم كه سر كلاس پرسيد جواب ندادم زنگ اخر كه ورزش داشتيم قرار بود با هم البته با اجازه ي مدير مدرسه توي كتابخونه تست كار كنيم واسه همين زنگ تفريح وقت استراحت داشتم خودمم نميدونم چم شده بود دقيقا يه حس انتقام داشتم و تو فكر من تو اون موقع تنها كاري كه ميدونستم رو كردم كتاب فيزيكمو دستم گرفتم و با اجازه وارد دفتر شدم فرزاد و اقاي مجد دبير زمين شناسي در حال بحث سر يه مسئله ي اقتصادي بودن و اقاي زند با دو تا صندلي فاصله با اونا تو ارامش چاييشو ميخورد مستقيم جلو چشم فرزاد كه همه ي حواسش به من بود پيش اقاي زند رفتم -ببخشيد اقا وقت داريد چند تا سوال بپرسم؟ زند لبخندي زد و گفت: چرا كه نه واسه شما هميشه وقت داريم دو سه تا سوال تقريبا چرت و مزخرف كردم و زير نگاه پر از خشم و عصبانيت فرزاد از دفتر زدم بيرون و به سمت حياط رفتم نازي كنار مينا نشسته بود و دائما علامت سر بريدن و خفه كردن و انواع و اقسام پانتوميم ها رو با مينا اجرا ميكردن مينا: چي شد ؟ فهيم چي كار كرد؟ جون مهرناز گفتم كلتو كنده رفته؟ همون طور كه با بي خيالي سيبمو گاز ميزدم گفتم: به اون چه ؟ رفتم سوال درسي بپرسم نازي: زرشك خر خودت تشريف داري اخه اون سوال پرسيدي؟ بچه كلاس سوم دبستانم جوابشو بلد بود بگو ميخواستم فرزاد بي چاررو جز بدم -نه اينكه اون كم حال منو ميگيره اين به اون در مينا: ايشالا زنگ بعدم با اين اقاي فهيمي كه من از پشت پنجره ي دفتر ميبينم با اخم زوم كرده رو تو گردن جنابعالي هم پر بدون اينكه نگاهي به پنجره بندازم و گفتم: به اون چه اخه؟ بعد به سمت ابخوري رفتم و اب خوردم و طبق معمول پاكت پفكي كه دستم بود رو پر اب كردم و نا غافل رو نازي و مينا ريختم بي توجه به فرزاد كه ميدونستم الان خونمو حلال ميدونه به اب بازيمون رسيدم نميدونستم چرا فرزاد انقدر نسبت به من حساسه شايد دليلش حساسيت مهرداد باشه داشتم خودمو توجيح ميكردم كه حتما دليلش همينه با خوردن زنگ دلهرم تازه شروع شد از بچه ها جدا شدم مقنعه ام رو رو سرم مرتب كردم و به سمت كنابخونه رفتم و با زدن در وارد شدم و طبق معمول هميشه فرزاد با قيافه ي مير غضب رو به روم نشسته بود تو دلم گفتم :فاتحه محاكمه ي نظامي دارم الان با سر اشاره كرد بشينم خودمم نميدونستم چي تو چشاشه كه منو وادار به تسليم ميكنه انگار رگ خواب منو خوب ميدونست اين چشما برام اشنا بود احساس الفت روحي باهاش داشتم زياد حال الانمو دوست نداشتم دلم نميخواست به اين زودي دلمو ببازم اونم به معلمم و از همه بدتر بهترين دوست برادرم اگه مهرداد ميفهميد مطمئنن ميكشدتم چون هيچ توضيحي براش قابل قبول نبود دليل اين حسو نميفهميدم تو تمام سال هاي درس خوندنم معلم مرد زياد داشتم و يه امر طبيعي بود ولي حس و حالم به فرزاد يه چيز ديگه اي بود اروم رو صندلي رو به روش نشستم احساس شرمندگي به خاطر تلافي بچه گانم داشتم سرمو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي ميكردم اروم زير لب سلام كردم و منتظر جواب و طرز برخوردش موندم
فرزاد با عصبانيت نگاهم ميكرد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد منم مثلا داشتم تست هايي رو كه بهم داده بود رو حل ميكردم برام عجيب بود تا اخر وقت هيچي بهم نگفت زنگم كه خورد با خداحافظي زير لب از كتابخونه بيرون رفت از كار خودم شرمنده شدم و با نازي به سمت خونه رفتيم انقدر ذهنم درگير شده بود كه نزديك بود يادم بره به نازي بگم مهدي داره برميگرده -راستي نازي خبر داري كه مهدي فردا شب ميادنازي مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:راست ميگييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و اي خيلي خوشحالم اصلا من ميام تا فردا شب خونتون تلپ ميشماز لحنش خندم گرفت-از دست تو حالا پنج شنبه شب قراره به خاطر فارغ التحصيليش يه جشن بگيريم نازي طبق معمول زد تو صورتش و گفت : لباس چي بپوشم من؟-ناززززززي خانم جون ناهار قرمه سبزي درست كرده بود تو خونمون هياهوي زيادي به پا بود همه مشغول راست و ريس كردن وسايل براي جشن پنج شنبه بودن منم تست هايي كه فرزاد براي فردا واسم تعين كرده بود رو حل ميكردم ذهنم حسابي درگيرش بود فكر ميكردم دعوام بكنه ولي هيچي نگفت منتظر موندم كه فردا زنگ دوم زيست داشتيم ببينم رفتارش باهام چه جوري بود صبح سر كلاس جامو با مهسا عوض كردم و صندلي عقب نشستم كه زياد تو چشمش نباشم اروم وارد كلاس شد و بي توجه به من كه جامو عوض كرده بودم شروع به درس دادن كرد تو كلاس شروع به راه رفتن كرد و سر ميز حكمت وايستاد و جواب سوالاشو داد نميدونم چه مرگم شده بود معمولا اين كارو واسه كسي نميكرد هركي ازش سوالاي داشت سر ميزش ميپرسيد قلبم تند تند ميزد به محض اينكه زنگ خورد از جام بلند شدم نگاه بدي بهم كرد و گفت: بشين سر جات موحد مگه من اجازه دادم از جات بلند بشي ؟؟؟؟؟؟نازي دستمو تو دستش فشار داد و مينا هم با نگراني نگاهم ميكرد كلاس تو سكوت بود منم با بغض فرو خورده و غرور شكسته سر جام وايستاده بودم كتشو برداشت و به سمت كتابخونه رفت مينا: بي خيال مهرنازي خودت كه اقاي فهيم رو ميشناسي اعصاب ندارهنازي: اره گلي زود برو گير بي خود نده بهت به سمت كتابخونه رفتم و سر ميز نشستم و بدون هيچ حرفي تست هامو حل ميكردم يه كم بالا سرم راه رفت و بعد كتابو رو ميز پرت كرد بي توجه به حالتش گفتم : ببخشيد اقا ميشه جواب اين تست رو بهم بگيد هركاري ميكنم نميفهممفرزاد: اره نميتوني بفهمي چون خودتو به نفهمي ميزنيو كارايي انجام ميدي كه در شئنت نيست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: بله اقا؟ منظورتونو نميفهمم؟فرزاد: من چند بار بهت گفتم با اين يارو گرم نگير گفتم يا نه؟-ولي اقا من گرم نگرفتم و سوال درسي پرسيدم فرزاد: ديگه حرفي نزن كه فكر كنم بچه فرضم كردي ؟ديدم چه سوالايي پرسيدي يه بچه دبستاني هم جوابشو ميدونست اون وقت تو نميدونستي استغرالله............ببين چي بهت ميگم فقط يه بار ديگه يه بار ديگه تكرار كني به جان خودت قسم به مهرداد ميگم -ولي اقا شما اشتباه ميكنيد فرزاد: باشه بهم ثابت كن كه از ترس مهرداد نيست كه رعايت ميكني و به خاطر شخصيت خودته-بله اقا مطمئن باشيد ديگه حرفي نزد انگار اروم تر شده بود تست ها رو واسه توضيح داد و سر زنگ پرورشي هم نرفتم سر كلاس و با هم درس كار كرديم زنگ خورد و مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه گفت: واسه مهموني پنج شنبه چيزي لازم نداريد؟-نه اقا ممنوننميدونم چي ميخواست بگه هي اين پا اون پا ميكرد فرزاد: حالا شايد بعدالظهر اومدم خونتون واست چند تا تست اوردم بايد يه كتابي هست واست پيدا كنم تست هاي خوبي توش داره -باشه ممنون از لطفتتون اگه اجازه بديد من برم دير برسم مهرداد نگران ميشهفرزاد دستي تو موهاش كشيد و گفت: اره حتما زودتر برو دير نرسيسريع چادرمو سرم كردم و به سمت در دويدم و نميدونم شايد داشتم فرار ميكردم از يه نيروي ناشناخته


رمان گشت ارشاد

۹۰ بازديد

فرزاد فهيم


نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم توي كت و شلوار با اون اخم و هيبت چه قدر خواستني به نظر ميرسيد نگاه گذرايي به كلاس انداخت روي صورت من چند دقيقه مكث كرد ولي انگار كه اصلا تا به امروز من و نازي رو نديده سرجاش نشست


فرزاد:سلام من فهيم هستم دبير زيستتون و به جاي خانوم عزيزي قرار كه امسال تدريس كنم شيوه كارمم اينجوري كه اولا ما تو اين كلاس با هيچكس شوخي نداريم دوما بعد از پايان هر فصل و يه امتحان كلي گفته ميشه و تست اون فصل كار ميشه سوما هر جلسه حداقل از 2نفر درس پرسيده ميشه سر كلاس من اجازه داريد حداكثر سه جلسه غيبت كنيد و شاگرداي درس نخون مطمئن باشن تو اين كلاس جايي ندارن و اخراج ميشن


دستشو تو كيفش كرد و عينكشو در اورد و به چشماش زد كتشو روي صندلي اويزون كرد و پاي تخته رفت و شروع به درس دادن كرد


انقدر با ابهت رفتار كرد و درس داد كه هيچكس حتي جرات اظهار نظر هم نداشتن


با خوردن زنگ هم همه ي بچه ها بلند شد


نگاه تندي به كلاس كرد و گفت : من اجازه دادم كسي پاشه؟


همه ساكت موندن


فرزاد:تا وقتي كه من از كلاس خارج نشدم كسي حق سر و صدا نداره


جلسه ي بعد درس ميپرسم يادتون نره


كتشو از روي صندلي برداشت و از كلاس بيرون رفت


مينا: اوه اوه اوه اين ديگه چه گوشت تلخي بود خدا به خير بگذرونه با اين بي اعصاب تا اخر سال مگه خانم عزيزي جونم چش بود


من و نازي مات و مبهوت همديگرو نگاه ميكرديم


مينا: شما دو تا چتونه چرا مثل برق گرفته ها شديد؟


نازي زد زير خنده و رو ميز ولو شد


مينا: چه مرگته ديوونه


نازي: اي خدا چقدر زود مراد دل رو ميدي مهرناز خانم حالا بايد تا اخر سال با اقا فرزاد سر و كله بزني


مينا:وا نازي تو اسمشو از كجا ميدوني ؟اينجا چه خبره؟ نامردا به منم بگيد


نازي:فعلا بايد با مهرناز خانم بريم خونه اگه دير برسيم داداش مهرداد پوست از سرمون ميكنه رسيدم زنگ ميزنم همه چيزو واست تعريف ميكنم


مينا: من منتظرم از فوضولي دق ميكنم ها زود زنگ بزن


دم در بابا علي منتظرمون بود


نازي:نه جان مهرناز حال كردي اصلا به روي خودش نياورد كه من و تو رو ميشناسه انگار ما كشك بوديم


-خوب دليلي نداشت به رو خودش بياره اگه اين كارو ميكرد فقط الكي حرف و حديث و حساسيت بچه ها رو تحريك ميكرد


نازي: ولي خداييش خيلي سخت گيره پوست از سرمون مي كنه


توي فكر فرو رفتم انگار هيچي نميشنيدم


بابا علي نازي رو جلوي در خونه ي كاوه كه چند تا خونه با ما فاصله داشت پياده كرد


بابا و مامان نازي همراه بابا مامان من دو سال پيش تو يه تصادف به رحمت خدا رفته بودن


و هم ما هم كاوه اينا تو خونه هاي پدريمون زندگيمونو ميكرديم


هنوز شوك زده و هيجان زده بودم


خانم جون مثل هميشه جلوي در انتظارمو مي كشيد اگه اونو نداشتم چيكار مي كردم مثل مادر خدا


بيامرزم دور و برم مي گشتو ترو خشكم مي كرد


خانم جون : سلام مادر دورت بگردم مدرسه خوب بود ؟ خوش گذشت عزيزم ؟


-هي بد نبود مثل هميشه


به طرف اتاقم رفتم فكر فردا از سرم بيرون نمي رفت تو تمام اين سالها از دور ديده بودمش اسمش هم زياد تو خونه زندگيمون بود ولي اصولا خودش زياد نبود


سرمو تكون دادم اين فكرا چي بود من مي كردم برم بشينم درسمو بخونم يك ماهي بود كه مدرسه شروع شده بود و همه چي طبق روال عادي پيش ميرفتامسال واسه مدرسه رفتن يه شور و حال ديگه اي داشتم الكي خودمو گول ميزدم چون سال اخره اينجوريه ولي واقعيت امر چيز ديگه اي بود روزايي كه زيست نداشتيم يا فرزاد تو مدرسه نبود من تا ظهر كسل بودم حوصله ي هيچ كسي رو هم نداشتمنازي و مينا هم دست به يكي كرده بودن و دائما اذيتم ميكردنولي با تمام اين حرفا فرزاد دريغ از يك نگاه يه كلمه و يا حتي يه روي خوش گاهي وقتا از دستش حسابي حرصم ميگرفت اخه كاملا معلوم بود كه دلش ميخواد نديده بگيرتمولي برعكس اون اقاي زند دبير فيزيكمون تمام كاراي كلاسش گردن من بيچاره بود البته من خودم درسمم خوب بودتوي حياط مدرسه سه تايي نشسته بوديم و تست هاي كه فرزاد بهمون داده بود واسه زنگ اخري كه زيست داشتيم حل ميكرديم در واقع از ترس فرزاد مگه كسي جرات درس نخوندنم داشت ؟؟ از كلاس مستقيم پرت ميكرد تو دفتر عموما با كسي هم شوخي نداشتحكيمي يكي از بچه هاي كلاس بهم نزديك شد حكيمي: موحد موحد -بلهحكيمي: اقاي زند تو دفتر كارت داره گفت بري پيشش-مرسي عزيزم خبر دادينازي: بدو برو الانه كه اقاي زند از دوريت دق كنه مينا: واقعيت كه الان احتمالا اقاي فهيم كلتو ميكنهبعد جفتشون زدن زير خندهبرام جالب بود فرزاد اصولا به اقاي زند الرژي داشت و كافي بود من باهاش هم صحبت غير درسي ميشدم اونوقت به قول مينا مثل شمر ميشد و سر كلاسش ديگه هيچ كس جرات نفس كشيدنم نداشتنازي: فقط خدا خيرت بده مهرناز جان زود بيا بيرون ما حال و حوصله نداريم امروز اين فهيم دمار از روزگارمون دربياره بره سوالاي مقطع دكترا رو در بياره از ما بدبختا بپرسه ما بي چاره ها هم با فك باز نگاهش كنيم اخرم يه اخم وحشتناك بكنه بگه دفتتتتتتر-خوب حالا شما ها هم يه جور برخورد ميكنيد انگار طرف ديوانه وار منو دوست داره خودتون ميبينيد كه هيچ توجهي اصولا به جنس مونث ندارهنازي: اينو خوب اومدي ميخواستيم غالبش كنيم به تو ديگه نميشه بايد فكرشو از سرمون در بياريم-نازي تو ادم بشو نيستي من برم پيش زند ببينم چي كارم داره مقنعه ام رو مرتب كردم و به سمت دفتر رفتم ميدونستم اقاي زند ورقه ي بچه ها رو كه داده بود صحيح كنم ميخواست توي دفتر همه مشغول چايي خوردن و بحث بودن وارد دفتر كه شدم فرزاد زير چشمي نگاهي بهم كرديه خشم محسوسي تو چشماش بود وقتي با زند حرف ميزدم نميدونم چرا لذت ميبردم از اين حالتش شايدم ميخواستم بي اعتنايي هاي هميشگيشو تلافي كنم -سلام اقا كاري با بنده داشتيد؟زند:سلام موحد عزيز ورقه ها رو صحيح كردي؟-بله اقا بفرماييدزند با تحسين به ورقه ها نگاه ميكرد زير چشمي نگاهي به فرزاد كردم اين بار مستقيما منو و زند رو ميپاييد زند:عاليه دختر مثل هميشه گل كاشتي تو واقعا بي نظيري و به شدت هم با استعداد-نظر لطفتونه اقافرزاد داشت منفجر ميشد اينو از خشم كاملا اشكار تو صورتش ميتونستم ببينم -ميتونم برم اقازند: اره حتما مرسي بازم لطف كردي ورقه ي خودتم كه صحيح كردم نمره ي كامل شدي فردا بهت ميدم -ممنون با اجازه از دفتر زدم بيرون و به سمت كلاس راه افتادم كه صداي فرزاد سر جام ميخكوبم كرد فرزاد: موحدسرمو به سمتش برگردوندم و زير لب گفتم: بله اقافرزاد: ديگه حق نداري با اين پسره ي پرو انقدر گرم بگيري فهميدي؟از اين حسي كه الان داشت خوشم ميومد نميدونستم چم شده بود و فرزاد چرا انقدر برام مهم شده بود -ولي من گرم نگرفتم كه ايشون سوال پرسيدن منم جواب دادم فرزاد :شما امانتي بهترين دوستمي مهرداد تو رو سپرده دست من و من نميزارم تو هركاري بخواي بكني يه لحظه نميدونم ولي احساس كردم هرچي تو ذهنم بود خيال خوشي بيشتر نيست -اقاي فهيم نيازي نيست شما نگران باشيد من رفتاري غير از رفتار دانش اموزي ازم سر زده ؟با اجازتون اقا با دلخوري شديد ازش جدا شدم و سر كلاس برگشتم كلاس طبق معمول عروسي بود و نازي مثل هميشه در حال زدن روي ميز بود و بقيه هم در حال مسخره بازي و رقص نازي با ديدنم دست از زدن رو ميز برداشت كه صداي همه رو در اوردنازي: شرمنده ي اخلاقات ورزشيتون سعيده سعيده بدو بيا كار منو ادامه بده تا من برگردمسعيده هم شروع به زدن رو ميز كرد و كلاس دو باره رفت رو هوانازي: چيه باز چرا كشتي هات غرق شده ؟ فرزاد پاچه گرفت باز؟نگاه تندي بهش كردم نميدونستم چرا دلم نميخواست اين جوري پشتش حرف بزنهنازي: خوب بابا چشمانتو مثل زن تنارديه نكن ترسيدم بگو چي شده؟-هيچي ميگه مهرداد تو رو سپرده دست منو از اين حرفانازي: واه واه پرو بي خيالش بشو تهديدشم جدي بگير به داداش مهرداد كوچكترين اشاره اي بكنه خودت ميدوني كه مدرسه پر ميشهدر حال بحث بوديم كه فتانه با عجله و با ليز خوردن وارد كلاس شدفتانه: بچه هاااااااااا بشينيد فهيم داره ميادبا ناباوري نگاهي به كلاس كردم و بي اختيار خندم گرفت همه مثل جت سر جاشون نشسته بودن و مثلا در حال همفكري براي حل تستاشون بودن فقط من وسط كلاس وايستاده بودم كه مينا دستمو كشيد و رو نيمكت نشوندتم با ورودش به كلاس همه از جاشون بلند شدن و با سر علامت داد كه بشينيماين قدر قيافش اخمو و عصباني بود كه همه مثل موش شده بودن انگار نه انگار كه همين دو دقيقه پيش كلاس رو هوا بود مثل هميشه اول ورقه هاي تست رو از بچه ها گرفت دفتر جلوشو باز كرد و نيم نگاهي به ليستش كرد كلاس فضاي معنوي پيدا كرده بود همه در حال ايت الكرسي خوندن و صلوات فرستادن بودن كه اسم اونا صدا نشهبالاخره از نفيسه و شيدا ي بخت برگشته درس پرسيد سوالاي در حد تيم ملي ازشون پرسيد طفلكي ها كلي هم غر شنيدن بعد هم شروع به درس دادن كرد مثل هميشه با بياني شيوا و خوب زنگ كه خورد صدام كرد كه به سمت ميزش برم -بله اقا فرزاد ورقه هاي تست رو جلوم گرفت و گفت: اين ورقه ها رو واسم تصحيح كن عصر ميام خونتون ازت ميگيرم -بله اقا چشم كتشو برداشت و زير لب خداحافظي كرد و از كلاس خارج شد نازي: اخ اخ ديدي گفتم افتادن تو دلبري زند يا فهيم؟ مسئله اين است بعدم شروع به قر دادن و هو هو كردن كرد دستشو كشيدم و گفتم : بيا بريم ديوونه خودتو لوس نكن مينا: جان من خوب صحيح كني ها كم بياريم بي چارمون ميكنه هاپشت چشمي براش نازك كردم و گفتم: خانمم هر نمره اي بياري همونو بهت ميدم من ارفاغ تو كارم نيست طبق معمول كتابي بود كه از طرف همه ي كلاس رو سرم هوار شد و منم واسه نجات جونم به سمت در دويدم و سوار ماشين شدم خونه كه رسيدم اولين كاري كه كردم ورقه ها رو صحيح كردم دوست داشتم خودمو نشون بدم تمام دقت و سعي خودمو كردم ساعت 5 بود هنوز ناهارم نخورده بودم بالاخره ورقه ها رو صحيح كردم و رو تخم دراز كشيدم تا يه كم خستگيم در بره كه صداي زنگ در بلند شد احساس كردم قلبم يه دفعه اومد تو دهنم حالتم درست مثل اين عاشقا شده بود سريع به سمت كمد لباسام رفتم يه بوليز سبز كه روش با نگين كار شده بود رو تنم كردم ويه روسري سبز يه كم روشن ترم سرم كردم تركيبش به صورتم ميومد با رضايت نگاهي به چهرم تو اينه كردم بعد از فوت بابا و مامان اين روزا تنها وقتايي بود شور و نشاط زندگي رو تو چشمام ميديدم در اتاقم زده شد با دستپاچگي چادرمو سرم كردم و گفتم:بله بفرماييدفرزاد: سلام فهيم هستم ميتونم بيام داخل -بله اقا بفرماييد فرزاد وارد اتاقم شد مثل هميشه با ديدنش هيجان عجيبي تو دلم بود يه بوليز مردونه ي چهار خونه ي ابي سفيد تنش بود با يه شلوار مردونه ي مشكي اينقدر تيريپش ساده و با ابهت و مردونه بود كه ادم ناخوداگاه دوست داشت ساعت ها فقط نگاهش كنهفرزاد: سلام خانم جون ميگه هنوز ناهار نخوردي چرا؟-اقا داشتم ورقه ها رو صحيح ميكردم وقت نكردم فرزاد: كار خوبي نكردي بهش گفتم گرم كنه بري بخوريصورتم گل انداخته بود سرمو پايين انداختم و گفتم: مرسي اقا ببخشيد داداش مهرداد اومده بود؟فرزاد:اره ازش اجازه گرفتم بيام بالا ورقه ها رو بده ببينم ورقه ها رو به سمتش گرفتم ازم گرفت و نگاه دقيقي بهشون انداخت فرزاد:پس چرا ورقه ي خودتو صحيح نكردي؟-گذاشتم شما صحيح كنيدفرزاد خنده ي نازي كرد و سرشو تكون داد و گفت: تو واقعا دانش اموز خوبي هستي در واقع علت اينكه من ورقه ها رو دستت دادم يه مسئله ي مهميه و ميخواستم دقت و سرعت عملتم بسنجم چون در مورد درست شكي نداشتمقراره يه المپياد زيست شناسي برگزار بشه نفر اول ميره براي المپياد كشوري من تصميم گرفتم تو رو انتخاب كنم اگه اسمت رد بشه بايد اوقات زيادي رو با هم كار كنيم و من ميخوام كه تو حتما رتبه بياري و ميدونم كه انگيزه و لياقتشو داريياد حرف نازي افتادم ناخوداگاه لبخندي رو صورتم نشست ديوونه فكر ميكرد فرزاد از حرص زند ورقه هاشو داده من تصحيح كنمفرزاد: و البته يه مطلب ديگه اين كه شما حق شركت توي هيچ المپياد ديگه اي از جمله دروس تخصصيت نداري چون من ميخوام وقت و اعتبارمو براي اين المپياد بزارم و برام مهمه كه تو رتبه بياري از اين همه اعتماد به نفسي كه داشت حرصم گرفته بود يه جوري باهام حرف ميزد كه انگار داره بهم لطف ميكنه -ولي اقا فكر كنم من مناسب ترين فرد واسه اين المپاد هستم چرا يه جوري ميگيد انگار خيلي ها ميتونن جاي من باشن فرزاد: اين طوري كه تو هم ميگي نيست مثلا همين حكمت يه ذره روش كار بشه ميشه ازش يه رتبه در اورد از عصبانيت صورتم سرخ شده بود كارد ميزدي خونم در نميومد احساس كردم ميخواد گرم گرفتنامو با زند تلافي كنه چون همه ي دبيرا ميدونستن بين من و حكمت رقابت وجود داشت در واقع خيلي سعي ميكرد به من برسه ولي هميشه از من عقب تر بود -خوب وقت و سرمايتونو رو اون بزاريد چرا من؟بغضمو قورت دادم و لبامو گزيدم كه گريم نگيره هميشه حالم از اين رفتار خودم بد ميشد خيلي ضعيف بودم فرزاد سكوت كرد و بعد نگاه گذرايي بهم كرد و گفت:چون من ميخوام تو باشي تو لياقتت استعداد از دختراي دور و برت خيلي بيشتره و بهترهدر ضمن به عنوان معلم دو تا توصيه برات دارم اول هيچ وقت خودتو خيلي بالا در نظر نگير چون خداوند اصلا تكبر رو دوست نداره و اصلا به تو نمياد تو راه خداوند نباشي و اهل ريا و غرور بشي و دوم اينقدر حساس و زود رنج نباش زندگي خيلي سختي و پستي و بلندي داره اگه قرار باشه واسه هر چيز به اين كوجيكي اشكت در بياد كه واويلاست و البته يه موضوع ديگه بازم بهت ميگم و ازت ميخوام و نبينم كه با اين يارو زند گرم بگيري به نفعته به حرفم گوش بديانقدر عصباني بودم از دستش كه دلم ميخواست حالشو بگيرم و تنها نقطه ضعفه فرزاد زند شده بود -ولي من اصلا با ايشون گرم نگرفتم در ضمن ايشون خيلي هم اقاي خوبي هستننگاه تندي بهم كرد براي اولين بار نگاهم رو از نگاهش ندزديدم ولي برق و هيبت نگاهش تا عمق وجود و تنم رو اب كرد و دستم اشكارا ميلرزيد فرزاد: پشت سرت هزار تا حرف و حديث در مياد تا الانم يه كم در اومده خودتم ميدوني اگه به گوش مهرداد برسه خون به پا ميكنه حرف منو گوش كن دختره ي لجباز من واسه خودت ميگم سرمو پايين انداختم و با دلخوري گفتم: بله اقا سعيمو ميكنمفرزاد:از فردا زنگ هاي تفريح تو كتاب خونه درس ميخونيم چند جلد كتاب هم واست ميگيرم خودمم برات تست ميارم همه رو حل ميكني مشكلاتتو ازم ميپرسي فردا سر كلاس اعلام ميكنم كه تو واسه المپياد انتخاب شدي تا واسه كسي سوءتفاهم پيش نياد-بله اقا چشم درو اتاقم زده شد و خانم جون وارد شد خانم جون: مادر غذات حاظره بيا يه چيزي بخور تا شام اقا فرزاد شام خانواده ي دكتر قراره واسه شام بيان اينجا اقا مهرداد امر فرمودن شما هم بمونيد تا با اقا كاوه راجبع به محرم و هيئت برنامه ريزي هاتونو بكنيد فرزاد: اقا دفترشون تشريف دارن ؟خانم جون: بله فرزاد: بسيار خوب من ميرم پيش مهرداد تو هم غذاتو بخور تموم كه شد صدام بزن تا حالا كه وقت داريم يه كم با هم تست كار كنيم -بله اقا حتما همراه با خانم جون به سمت ميز اشپزخونه رفتم فكرم هنوز درگير المپياد و فرزاد بود كلي ته دلم جشن به پا بود حالا فرصت داشتم وقت بيشتري رو با فرزاد باشم تو همين و حال و اوضاع بودم كه خودم به خودم نهيب زدم انگار يادم رفته بود كه مهرداد اگه كوچكترين چيزي ازم ببينه روزگارمو سياه ميكنه



رمان گشت ارشاد

۸۱ بازديد

همه ميپرسند
چيست در زمزمه ي مبهم اب؟
چيست در هم همه ي دلكش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد
روي اين ابي ارام بلند
كه ترا ميبرد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده ي جام؟
كه توچندين ساعت
مات و مبهوت به ان مينگري؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
من به اين جمله نمي انديشم
من به تو مي انديشم
اي سرپا خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ي ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوشفريدون مشيري با اندكي تخليص










اينم پست اول

بسم الله الرحمن الرحيم


مهرناز فدات بشم الهي مادر كجايي؟

صداي خانم جون تو گوشم پيچيد

توي حال خودم بودم و به زيبايي باغ رو به روم نگاه ميكردم

خانم جان: مهرناز جان مادر كجايي؟ الان مهرداد ميرسه هاجون من بيا بالا تا شر درست نشده

-اومدم خانم جون چقدر شلوغش ميكني هنوز تا اومدنش خيلي مونده

خانم جون: گل دخترم خودت كه ميشناسيش اگه الان سر برسه قيامت به پا ميكنه

ميدونستم كه خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولي واقعا دل كندن از اين طبيعت زيباي خدا سخت بود

معمولا صبح هاي زود بعد از رفتن مهرداد مي اومدم توي باغ پياده روي ميكردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنيمت ميشماردم و تو باغ سرك ميكشيدم

اصولا ادم پوست كلفت و كله شقي بودم

داشتم به سمت خونه برميگشتم كه صداي ماشين مهرداد به گوشم رسيد

احساس كردم خون تو رگام يخ بسته بود قدرت حركت نداشتم

خانم جون: مادر بيا بالا اگه سر برسه اينجا ببيندت بي چاره ميكنه هممونو

ولي نميدونست واسه بالا اومدنم دير شده بود

ماشين مهرداد جلوي در ايستاد و من مثل ادم هاي مسخ شده فقط نگاهش ميكردم

بابا علي از ماشين پياده شد و خودشو سريع به سمت در ماشين رسوند و اونو براي پياده شدن مهرداد باز كرد

با يه شال بي خودي جلوي در حياط بودم اين يعني فاجــــــــــعه

انگار تازه فهميده بودم تو چه موقعيت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم كه صداي مهرداد سر جام مبخكوبم كرد

مهرداد:وايستا سر جات

بابا علي مرخصي كاري داشتم خبرت ميكنم

تمام بدنم از ترس ميلرزيد

اروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم داد

با ارامش كامل كتشو در اورد و روي جالباسي اويزون كرد

مهرداد:اقدس اقدس كجايي؟؟؟؟؟؟؟؟بيا اين جا كارت دارم

اقدس:بله اقا جان اومدم

اقدس خودشو سريع به مهرداد رسوند توي خونمون اكثر كارا با اون و خواهرش بود

اقدس: بله اقا در خدمتتونم

مهرداد: ايشون كجا تشريف داشتتن؟

اقدس با اضطراب نگاهي به من انداخت

ميدونستم همه ي افراد خونه از بابا علي تا اقدس همه دوستم داشتن و نگرانم بودن

سرشو پايين انداخت و چيزي نگفت

مهرداد داد بلندي سرش كشيد و گفت: كــــــــــــر شدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جواب بده

دلت نميخواد بدم پوست از تنت بكنن

دوباره نگاهش به نگاهم گره خورد فهميدم كه منتظر اجازه ي منه

سرمو به نشونه تائيد تكون دادم

اقدس: اقا رفته بودن يه ذره تو باغ هوا بخورن

مهرداد: به به چشمم روشن چه غلطا

خوب چند وقته تشريف ميبرن هوا خوري؟

اقدس ميدونست كه مهرداد خيلي عصبانيه ايندفعه جرات مكث هم نداشت

اقدس: يه چند وقتي هست اخه يه ذره حال و هواشون عوض ميشه حالشون جا مياد پوسيدن تو خونه اقا

مهرداد: حالشو كه خودم امروز جا ميارم

در همين حال خانم جون غر غر كنان به سمت در خونه اومد تا منو صدا كنه

ولي با ديدن دادگاه نظامي كه مهرداد تشكيل داده بود جا خورد

خانم جون:الهي فدات بشم اومدي پسرم ؟

مهرناز جان بدو واسه اقا داداشت شربت به ليمويي كه درست كردم بيار تا جيگرش خنك بشه بدو دختر اينجا واينستا

مهرداد: غلط كردي گفتم وايستا سر جات

مگه من نگفته بودم اين حق نداره پاشو از خونه بيرون بزاره؟؟؟؟؟؟؟؟گفته بودم يا نهـــــــــــه

خانم جون: بله اقا گفته بوديد ولي اخه حياط كه عيب نداره دل اين دختر پوسيد

من كاري به اين حرفا ندارم بهتون گفنه بودم از اين خونه بيرون نره

رو به من كرد و گفت:برو تو اتاقت تا به حسابت برسم

پاهام سست شده بود و ناي راه رفتن نداشتم اي كاش به حرف خانم جون گوش داده بودم و سريع تر برميگشتم خونه

مهرداد به سمتم اومد و با يه لگد به سمت پله ها پرتم كرد

از زور درد اشكم در اومده بود سريع به سمت اتاقم رفت وارد اتاق شدم و يه گوشه نشستم

صداي قدم هاي مهرداد تو گوشم ميپيچيد و التماس هاي خانم جون

خانم جون: اقا تقصير من بود خواهش ميكنم ببخشدش قول ميدم ديگه تكرار نشه

مهرداد:خانم جان نزار حرمت ها بشكنه شما جاي مادر ما بودي و هستي و احترامتون سر چشم من ولي من بايد ادمش كنم به خودشم گفته بودم نره بيرون من يه چيزاي ميدونم كه شما نميدونيد

وارد اتاق شد و بي توجه به التماس هاي خانم جون درو از پشت قفل كرد

از ترس تمام بدنم ميلرزيد

يه كم دور اتاق راه رفت ميدونستم خيلي عصباني بود و وقتي اين جوري ميشد ديگه هيچي نميفهميد

مهرداد: مگه من به تو نگفتم حق نداري بري باغ نگفته بوددددددددم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زبونم بند اومده بود فقط نگاهش ميكردم

مهرداد: پس لالم شدي من خبر نداشتم عيب نداره الان چنان به حرفت ميارم كه مثل بلبل بشي

اولين لگد كه به بدنم خورد دادمو در اورد البته به اين جور كتك خوردن عادت داشتم

ولي مشت و لگد هاي مهرداد هميشه درد خودشو داشت

صداي التماسم همه ي خونه رو برداشته بود

انقدر كتكم زد كه كم كم زير دست و پاش از حال رفتم
صداي نامفهومي به گوشم مي رسيد و سيلي ارومي كه به صورتم مي خورد اروم اروم به هوش اومدمخانم جون: الهي فدات بشم مادر چقدر بهت گفتم بيا بالا ببين چه كرده باهات اخهاقدس و اشرف اروم خون لب و دماغمو پاك ميكردن بدنم درد ميكرد و استخونام ذوق ذوق ميكرداقدس: مهرناز جان الهي فدات بشم ببخش منو اقا گفتن مريم خانم ابجيتون دارن ميان زود حاظر شيدلال بشم شرمنده ها گفتن مريم خانم اگه بفهمن اقا پوستتون رو زنده زنده ميكننبه زور از جام بلند شدم ديگه چند وقت بود كه به اين جور كتك خوردن عادت داشتم بابا و مامان كه زنده بودن من دختر گل بابام بودم هيچ كس بالاتر از گل بهم نميگفت و مهردادم از من خيلي بزرگتر بود و اصولا كاري به كار هم نداشتيم تا بعد فوت بابا و مامان كه ديگه اين خونه برام جهنم شده بود حق بيرون رفتن از در خونه تنها نداشتم و بابت كوچيك ترين خطا و اشتباه البته به نظر مهرداد ديگه بايد كتك ميخوردمتغير رفتار مهرداد همه رو متعجب كرده بود ادم غيرتي بود ولي ديگه نه در اين حد-باشه اقدس جان كي ميان؟اقدس: از سفر برگشتن امروز بعد الظهر ميان سعي كردم از جام بلند بشم ولي واقعا همه ي بدنم درد ميكرد مثل جنازه ها شده بودم دوباره رو تخت ولو شدم دعا كردم مريم امشب نيادصداي تلفن بلند شد و اقدس معلوم بود داره با مريم صحبت ميكنهاقدس: مهرناز جان مريم خانم خبر دادن كه برادر و خواهر شوهرشون هم اومدن فردا شب تشريف ميارن خيالم راحت شد اروم روي تخت دراز كشيدم وقتي بچه بودم خواهر و برادر دكتر رو ديده بودم ولي الان 18 سال بود نديده بودمشون ولي ميدونستم پيمان برادرش پزشك شده بود و خواهرشم سپيده هم مهندسي خونده بودبلاخره با هزار جون قرص و مسكن خوابم برد صداي خانم جون رو ميشنيدمخانم جون: مادر جان عزيزم بلند شو ديگه گلم الان مريم خانم مياد ها پاشو يه دستي به سر و روت بكش مثل جنازه ها شدي دختر-اي بابا خانم جون خودت كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام تو جمع داداش دكتر هم هستخانم جون:نه خودت كه ميدوني چون مريم خانم هست نمي تونه اجازه نده فقط شما زياد به خودت نرس همين جوري دل همه رو بردي ناقلا خانم-وا خانم جون من دل كي رو بردم؟خانم جون: نگي من گفتم ها مهرداد قدغن كرده كسي حرفي بزنه هم حاجي مروت هم حاج فتاح توي مراسم نيمه ي شعبان ازش اجازه گرفته بودن واسه خواستگاري بيان اقا هم اجازه نداده بودن بيان-خوب دستش درد نكنه من فعلا ميخوام درس بخونم خانم جون خنده اي كرد و گفت:تو خونه ي مريم خانم بودي نديدي چه داد و بيدادي راه انداخته بود ميخواست قاصد طرفو بكشهخندم گرفته بود : وا مگه كسي رو هم به جرم خواستگاري ميكشن؟خانم جون: نميدونم والا من نميدونم اين پسر چرا اينقدر غيرتيهحالا ايشالا زودتر اقا مهدي بيان شايد يه كم بتونن اقا رو كنترل كنندلم واسه مهدي پر ميكشيد تو مشهد مهندسي ميخوند قرار بود 2 الي 3 ماهه ديگه فارق التحصيل بشه و برگرده توي خونمون هياهويي به پا بود واسه خاطر اومدن مهموناي مريم مهردادم مثل فرمانده ها بالاي سر همه وايستاده بود و به هركي يه دستوري ميدادمنم در حال عوض كردن لباسم بودم سارافون ابيمو پوشيدم با يه شال ابي ساعت حدود 7:30 بود كه صداي زنگ در اومد از پنجره ي اتاق نگاهي به بيرون كردم اول مريم اومد دست تو دست كاوه 5 سالي بود كه ازدواج كرده بودنبعد نوبت سپيده بود از عكسايي كه واسه مريم فرستاده بود شناختمش يه مانتوي سفيد با يه شلوار جين ابي پوشيده بود و شال سفيدي هم سرش بود شالش از سرش افتاده بود قسمتي از موهاش صاف دور گردنش ريخته بود و يه مقدارشو حلقه حلقه كرده بود و به صورت تل بالاي سرش جمع كرده بود و ارايش مختصر اروپايي هم رو صورتش ديده ميشد اخر از همه هم اقاي دكتر كوچيك وارد شد يه پسر قد بلند و چهارشونه ته ريش مختصري رو ي صورتش بود خوشتيپ هم تقريبا بود در حال ديد زدن بودم كه انگار فهميد سرشو بالا اورد و نيم نگاهي به پنجره انداخت خودمو سريع عقب كشيدم كه صداي مريم بلند شد مريم: مهرناز مهرناز خانم بيا ديگه كجايي دلم برات تنگ شده عزيزم به طرف سالن رفتم همه به احترامم از جاشون پا شدن مريم به سمتم اومد و محكم منو تو بغلش گرفت مريم: خوبي عزيزم دلم برات تنگ شده بود خواهري -من بيشتر فدات شم به سمت سپيده رفتم و گفتم:سلام خانم مهندس احوال شما ؟خوش اومديدسپيده: سلام مهرناز جون مرسي عزيزم چقدر بزرگ شدي خانم ؟-ممنون نظر لطفتونه بفرماييد بشينيد به سمت اقايون رفتم -سلام اقا كاوه خوش اومديد مشتاق ديدار؟كاوه: به به مهرناز خانم گل چطوري ؟با درسات چه ميكني ؟تا چند روز ديگه مدرسه شروع ميشه اين سال اخري بايد حسابي درس بخوني تا تو رشته ي خوبي تو دانشگاه قبول بشياز حرفش خندم گرفت چه خوش خيال بود اقا كاوه فكر ميكرد مهرداد اجازه مي داد من برم دانشگاه پيمان به احترامم از جاش بلند شده بود دستشو به سمت من دراز كرد پيمان: سلامم خانم ار اشنايي تون خوشبختمدستش رو بي جواب گذاشتم و گفتم: سلام اقاب ستوده بنده هم خوشبختم از اشناييتون دستش رو به سمت عقب كشيد و دوباره روي مبل كنار بردارش نشست سر سفره ي شام سپيده رو به مهرداد كرد و گفت: اقا مهرداد نظر شما راجبع به اين كه يه شركت مهندسي با كمك هم داير كنيم كه ما هم تو اينجا بي كار نمونيممهرداد سرشو تكون داد و گفت :خوبه ولي من با اين شغل دولتي پر دردسري كه دارم كم تر ميتونم در خدمتتون باشم ولي برادرم تا 2 الي 3 ماه ديگه فارق التحصيل ميشه و فكر كنم اون بهتر بتونه باهاتون همكاري كنه ولي من تا جايي كه وقتم اجازه بده هستم در خدمتتون مهرداد: خوب پيمان جان شما چه ميكني ؟اومدي بموني يا ميخواي برگردي؟پيمان: راستش خودمم دقيق نميدونم در واقع هنوز تصميم نگرفتم ولي بيشتر دوست دارم بمونم بعد شام مريم صدام كرد و گفت: تو چرا اينقدر كم حرف و پكر شدي مهرداد اذيتت ميكنه؟ ازش نترس بهم بگو -نه خواهر من من خواهرشم چرا اذيتم كنه يه نمه خسته و بي حوصله ام مريم: غصه نخور واسه فردا يه برنامه ي تفريحي توپ ميزارم يه سر بريم ويلاي جاجرود همه با هم چطوره؟مهرناز: خيلي خوب در واقع اگه بشه كه عاليه مهرناز رو به دكتر كرد و گفت: كاوه فردا وقت داري بچه ها رو ببريم ويلاي جاجرود؟كاوه: بله خانم خانما بنده هميشه براي شما وقت دارم تو وقت داري بياي ديگه مهرداد؟مهرداد:راستش فكر نكنم فردا بايد برم سر كار تو كه خودت بهتر ميدوني دكترمريم: پس ما مهرناز رو ميبريم مهرداد از رودرواسي با مريم قبول كرد ولي ميدونستم ته دلش اصلا راضي نيست بعد شام بعد خوردن چاي و ميوه مهمونا خداحافظي كردن و قرار شد 8 صبح فردا راه بيفتيم روي مبل نشسته بودم توي دلم جشن كوچيكي به پا بود خيلي وقت بود بيرون نرفته بودم مهرداد:فردا كه رفتي حواست به خودت باشه خودت ميدوني كه به خاطر مريم قبول كردم اتفاق حرف يا هرچي ديگه بيفته مسئوليتش پاي خودت چون من ميدونم با توميدونستم دلش نميخواد برم ولي داشتم دق ميكردم گفتم: چشم داداش قول ميدم دست از پا خطا نكنم قول ميدم مهرداد:به هر حال اميدوارخبر بدي به گوشم نرسهو با عصبانيت به سمت اتاقش رفتخانم جون با اقدس كنارم نشستنخانم جون:خدا پدر مريم خانمو بيامرزه داشتي تو خونه ميپوسيدي مادر جاناقدس: اره خانم كوچيك برو چند روزي حال و هوات عوض بشه -اي بابا دوست داشتم همه با هم ميرفتيمخانم جون:نه مادر همين كه تو بري دل هممون شاد ميشهفقط حواست باشه اقا داداشت حتي تو اين خونه وقتي هم نيست گوش داره با پيمان زياد گرم نگير كه خبرش به گوش داداشت برسه خون به پا مي كنه لباسات جمع كن مادر كه صبح زود بايد بري وسايلامو جمع كردم و خوابم برد صبح با صداي خانم جون از خواب بلتد شدم خانم جون: پاشو دختر ابجي خانومت زنگ زد الان ميان دنبالت از جام بلند شدم و لباسامو حاظر كردم و سر ميز صبحانه مهرداد هم بود دائم حرص ميخورد مهرداد: ديگه سفارش نكنم حواست به خودت باشه مهرناز دلم نميخواد كوچكترين چيزي بشنوم كه حتي بخواد گوشمو ازار بده فهميدي؟-بله داداش حتمارفتيم جلوي در مهرداد: سلام دكي جون چظوري خوبي؟كاوه : سلام برادر زن عزيز خوبم نمياي بريم؟مهرداد: نه شما بريد كاوه: حواسمون به مهرناز هست خيالت جمع زود برش ميگردونيم با همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم توي راه به جز كاوه تقريبا هممون خواب الود بوديمنزديك ويلا كه رسيديم انگار هواي تازه حال ما رو هم جا اورده بود رو به سپيده كردم و گفتم: راستي نازنين برگشت ؟سپيده: اره عزيزم ديشب با خانواده ي عموم رسيد امروز يه ذره ديرتر با پيمان مياننازي خواهر كوچيك كاوه بود و يار و ياور من تقريبا هميشه با هم بوديم از اواسط تابستون رفته بود كانادا پيش خانواده ي عموش به قول خودش تفريحات سالم!!!!!!!!!!!!!بابا صالح در ويلا رو برامون باز كرد از ماشين پياده شديم و به داخل ويلا رفتيم من مثل هميشه اتاق طبقه ي دوم كه رو به باغ و رودخونه باز ميشد رو انتخاب كردم البته با نازي چون ميدونستم اونم پيش من مياد لباسامو عوض كردم و پيش بقيه كه مشفول خوردن كيك و چاي بودن نشستم كاوه: خوب مهرناز خانم درساتو واسه كنكور مرور كردي؟-اره ولي فكر نكنم امادگي كافي رو داشته باشم كاوه:تلاشتو بيشتر كن من مطمئنم موفق ميشي-حتما سعيمو ميكنم مريم جون من مبرم تو باغ تا نازي برسهمريم : باشه عزيزم مواظب خودت باش سرمو تكون دادم و به طرف تاپ وسط باغ رفتم وروش نشستم و اروم چشمامو بستم فارغ از غم فارغ از همه ي دنيا ولي ايا اين ارامش پايدار ميموند؟ خدا ميدونستتو حال خودم بودم كه صداي ترمز شديدي از حال خودم پرتم كرد بيرون
چشمامو باز كردم و سرمو برگردوندم ماشين شيك و شسته و رفته اي وسط باغ بود نازي و پيمان و يه مردي كه قيافش نسبتا برام اشنا بود از ماشين پياده شدنبا ديدن نازي چنان ذوق زده شدم كه از وسط باغ بلند بلند صداش زدمنازي سرشو برگردوند و مثل ادمايي كه انگار 40 سال همديگرو نديدن به طرف هم دويدم نازي:مهرناززززززززززز الهي فدات شم دلم برات يه ذره شده بود تو كي اومدي؟؟؟؟؟؟؟ بعيد ميدونستم مهرداد بزاره بياي ولي ميدونم اين سورپرايز مريم جونمه كه الهي فداش بشم-بابا دختر تو كه منو ديوونه كردي 2 ماهه كجا گذاشتي رفتي دارم دق ميكنم نازي: از قيافه ي ضايعت معلومه چقدر درد فراق پيرت كرده-بچه پرو تو همين حال و هوا بوديم كه انگار تازه يادم اومد دو نفر ديگه مات و مبهوت و با يه لبخند رو لب دارن نگاهمون ميكنننگاهي به چهره ي اون ادم اشنا كردم يه پسري بود تقريبا 25 و 24ساله قد بلند صورت گردي داشت با چهره ي تقريبا معمولي موهاش وحشتناك لخت بود و چند تار روي پوشونيش ريخته بود ته ريش مختصري داشت عينك نيم فرمي رو صورتش بود و چشمايي كه سياهيش از زير عينك معلوم بود و نفوذش تا عمق وجود ادمو ميسوزوند يه بوليز سفيد تنش بود با يه شلوار جين مشكي و يه شال گردن مشكي هم دور گردنش بود بعد كلي ديد زدن طرف تازه اونم با تلنگر نازي تو پهلوم يادم اومد بايد سلام كنم -سلام اقاي ستوده سلام اقاپيمان: سلام خانم احوال شما؟مرد غريبه در حالي كه سرشو پايين انداخته بود گفت: سلام پيمان: معرفي ميكنم اقاي فرزاد فهيم دوست و رفيق گرمابه و گلستان كاوه و مهرداد تازه يادم اومد فرزاد فهيم اسمشو زياد شنيده بودم دو سه باري هم از دور ديده بودمش واسه همين قيافش برام اشنا بودپيمان:فرزاد جون ايشون هم خانم مهرناز موحد خواهر خانم كاوه و خواهر كوچيكه اقا مهردادفرزاد پوزخندي زد و گفت: خوشبختم خانمكاوه و مريم اومدن جلوي دركاوه: به به اقا فرزاد گل راه گم كردي ؟فرزاد: سلام كارت دارم اومدم زود ببينمت برگردم كاوه: اي بابا بزار عرقت خشك بشه برسي بعد ساز رفتن رو كوك كن مريم: اقا فرزاد لايق نميدونيد؟فرزاد محجوبانه سرش رو پايين انداخت و گفت: نه اين چه حرفيه ما نمك پروردتتونيم با نازي به سمت اتاقمون رفتيم تا لباساشو عوض كنهنازي: اي پسره ي از خود راضي و مغرور و بعد اداي فرزاد رو در اورد و گفت: از اشناييتون خوشبختم خانم -نازي زشته گفتم ميري اون ور با كلاس ميشي ادم نميشي تو؟نازي: اخه تو نميدوني كه از اول جاده مثل عصا قورت داده ها نشسته بود تا اخر انگار لال بود جون تو -نازي خانم چي كار به مردم داري تو بيا بريم تو باغ بگرديمنازي: داداش مهرداد اجازه داد بياي جل الخالق؟؟؟-واسه خاطر مريم بود وگرنه پدري تو اين دو ماهه ازم در اورده كه خدا ميدونهنازي كنارم نشست و لحنش جدي شد و گفت:چرا مگه چي شده؟-حتي نميزاره برم تو حياط چند وقت پيش رفتم تو باغ از شانس گندم دير اومدم بالا مهرداد رسيدنازي:خوب چي شد؟-چي ميخواستي بشه يه كتك حسابي خوردمنازي: الهي بميرم برات خيلي درد كشيدي؟-درد كشيدم؟ تمام تنم كبوده الاننازي: چرا به مريم نميگي؟-حرفا ميزني مهرداد پوستمو ميكنه اگه بفهمهنميدونم چي كار كنم ؟ بايد حساسيتاشو رعايت كنم تا حداقل مهدي بياد شايد بهتر باشهنازي: مهدي!!! مگه قرار بياد كي؟-اين ترم ديگه اون شب سپيده به مهرداد پيشنهاد داد مهدي كه برگشت سه تايي يه شركت مهندسي بزنننازي: عجب اين خواهر مغرور ما اين حرف رو زد؟جان مهرناز محل سگ هم به پسرا نميزارههمراه نازي به سمت طبقه ي پايين رفتيمو كنار بقيه نشستيممريم: ميگم كاوه بعد الظهر بريم با بچه ها يه والبيال حسابي بازي كنيم؟كاوه دستشو دور شونه ي مريم تنگ تر كرد و گفت:خانم جان ما تو اين يكي و دو روز در خدمت شما هستيم شما امر بفرما رئيسزندگي خوبي داشتن كاوه خيلي مريمو ميخواست همراه نازي به سمت حياط رفتيم و مثل بچه كوچيكا خودمونو رو تاپ انداختيمنازي: ميگم مهرناز اين يارو به درد تو ميخوره شخصيتتون مثل همه-كي رو ميگي تو نازي: برادر فرزاد فهيم ديگه-وا كجاش مثل منه ديوونهنازي: اخم و تخمش غرورش ايمانش ميدونستي جزء هيئت امنا هيئت محله؟-نه يه دقيقه هيچ كس هيچي نگه تو اين همه اطلاعات رو از كجا اوردي؟نازي: ديگه ديگه ما سوژه هاي خوبو زود تور ميزنيم-حالا چي كاره هست؟نازي: اينو ديگه نتونستم در بيارم انگار تازه فارق التحصيل شده كاوه ميگفت زيست شناسي خونده-پس از مهرداد و كاوه كوچكتره؟نازي: اره ديگه اول كاوه س بعد مهرداد بعد هم فرزادبعد الظهر تو بازي واليبال خيلي خوش گذشت تو حين بازي گاهي با فرزاد هم كلام ميشديم ولي اون اصلا نگاهمم نميكردوسط بازي يه توپ به زمين ما فرستاد كه مستقيم تو صورت من بدبخت خورد چقدر خون دماغ شدم بيچاره دائما ازم عذر خواهي ميكردولي در كل بعد اون همه تو خونه موندن اين تفريح خيلي بهم چسبيد كاوه جلوي در خونه نگه داشت و منو به قول خودش صحيح و سالم تحويل مهرداد دادتو باغ يه احساس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود ته دلم واسه اون چشماي مشكي تنگ شده بود سر سفره ي صبحونه مهرداد نگاهي بهم كرد و گفت:مهرناز خانم خوش گذشت؟-بله داداش ممنون كه اجازه داديد برممهرداد: صورتت چي شده؟-تو بازي توپ خورد تو صورتممهرداد: كي زد؟نميدونستم جوابشو چي بايد بدم سرمو پايين انداختم و گفتم: اقاي فهيممهرداد: مگه فرزادم اونجا بود؟-انگار با كاوه كار داشتمهرداد اوهومي كرد و بعد از خوردن غذاش به سمت تلفن رفتمهرداد: به به اقا فرزاد احوال شما؟بايدم خوب باشي زدي دماغ خواهر ما رو اوردي پايينعجب پس يه مشت تو دماغت بدهي من تا از اين به بعد چشماتو باز كني رو به روتو خوب ببينينميدونستم فرزاد چي ميگفت كه صداي خنده ي مهرداد كل خونه رو برداشته بود خيلي دلم ميخواست بدونم فرزاد چي ميگفتروزاي اخر تابستون رو ميگذونديم با نازي مشغول جمع كردن وسايلامون بوديم نازي: ميگم مهرناز امسال سال اخر بايد حسابي بخونيم حسابي هم خوش بگذرونيم-اره خيلي دلم گرفته ديگه مدرسه نميريمنازي: خوب جاش ميريم دانشگاه ديوونه اول عشق و حال اونجاست-تو واقعا فكر ميكني مهرداد با اين حساسيت اجازه بده من برم دانشگاه؟نازي: حالا غصه نخور كاوه راضيش ميكنه -راستي از بعد ويلا فرزاد رو نديدي؟نازي: اي اي دل عاشقت تنگ شده ؟ بسوزه پدر عاشقيگاهي اوقات پيش كاوه مياد ولي تو خونه نمياد-اره پيش مهردادم كه مياد تو نمياد هيچ وقتنازي: غصه نخور يوسف گم گشته باز ايد به تهران غم مخور بالاخره شنبه صبح رسيد لباس اونيفورم تنم كردم و اماده ي رفتن شدم مهرداد: صبر كن بابا علي ميبردت-اخه داداش با نازي قرار گذاشتيم پياده بريممهرداد: شما خيلي بي جا كردي از طرف خودت تصميم گرفتي همين كه گفتم نازي هم با ماشين مياد-اخه داداش............مهرداد داد بلندي سرم كشيد و گفت: گفتم رو حرف من حرف نباشه فهميدي يا جور ديگه حاليت كنم-بله داداش ببخشيدمهرداد: بعد مدرسه هم با بابا علي بر ميگردي-چشم حالم حسابي گرفته شده بود نازي دم در منتظرم بود با اخم تو همنازي: سلام شاهزاده خانم چه عجب تشريف فرما شدي؟ تميخواي روز اول خانم مستقيمي پرتمون كنه تو دفتر كه -سلام بايد با بابا علي بريمنازي: چي؟؟؟؟؟برو بابا عشق مدرسه به پياده رفتنشه-ميدونم مهرداد دستور داده جفتمون با بابا علي بريم جرات داري رو حرفش حرف بزننازي: اخه چرا؟-نميدونم تازه راه برگشت هم گفته با ماشين برگرديمنازي: واي خدا اين اولين حال گيري سال جديدبابا علي خدا خيرت بده بيا ببرتمون ديرمون شده حسابيجلوي در مدرسه مينا منتظرمون بود مينا دوست صميمي من و نازي بود در واقع ما تو مدرسه به سه تفنگدار معروف بوديممينا: سلام بچه هااااااا-سلام عزيزم چطوري و محكم تو بغلم گرفتمشنازي:سلام و درود بر تفنگدار سوم سركار خانم مينا راسخ و دستش رو به علامت احترام نظامي نگه داشت و تو بغل مينا خودشو ول كردزنگ خورد مثل هميشه ميز جلوي معلم مال من و مينا بود و مهسا نازي هم پشت سر ما ميشستنزنگ اول رياضي داشتيم و بازم اقاي زاهدي با اون قد كوتاه وعينك ته استكاني و سر كچل و همون اخم هميشگي البته دل مهربوني داشتزنگ دوم ادبيات داشتيم خانم اصفهاني با همون لحن فصيح و دلي بزرگو زنگ سوم زيست داشتيم و همه منتظر ورود خانم عزيزي بوديم ولي كسي كه به جاي اون وارد كلاس شد دهن هممون رو باز كرد


رمان من مادرش هستم

۹۲ بازديد

مرد غريبه اي كه من نميشناختمش يقه ي همون فرد اشنا رو گرفت و محكم به ديوار كوبيدتش
مرد:اخه احمق من چند بار بهت گفتم اينجا دنبال نگرد نميگي بلايي سرت بيارن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟به خدا ديوونه اي تو كيا
مرد كه حالا اسمش رو ميدونستم رو به مرد غريبه كرد و گفت :تو چرا دست از سر من برنميداري بابا بزار به حال خودم باشم
مرد:اها كه هر غلطي كه ميخواي بكني
اون دو تا مشغول دعوا و بگو مگو با هم بودند كه زن صاحب خونه جيغ بنفشي كشيد و گفت :بريد از خونه ي من بيرون بعد هرچقدر ميخوايد داد و بيداد كنيد
هر دو مرد به خودشون اومدند و مشغول تكون دادن لباسشون شدند
نگاهم به ساعتم خشك شد حدود 8شد ه بود چه جوري بايد برميگشتم پرورشگاه ؟؟؟
نگاه تاسف بار ديگه اي به خونه كردم و رو به زن صاحب خونه گفتم :من شمارتون رو دارم ميتونم فردا باهاتون تماس بگيرم خبر قطعي رو بدم ؟
زن:اره فقط زود كه اگه نخواستي من به فكر ادم ديگه اي باشم
از خونه بيرون اومدم و تو لحظه اخر چشمم بهش افتاد اونم با تعجب نيم نگاهي به من كرد
اين همون مردي بود كه اون روز توي پرورشگاه بهم برخورد كرده بوديم
درست مثل اون روز لباس تنش بود پيرهن و شلوار مشكي و يه باراني مشكي تا روي زانو
صورتش انگار هميشه ته ريش داشت و چشماي تيز بينش كه پشت عينك طبي نيم فرمش قايم شده بود
به خيالم سقلمه زدم به من چه اصلا
سريع راه برگشت رو در پيش گرفتم هرچي دعا بلد بودم خوندم تا سالم و بدون مزاحمت اين اشرار به سر خيابون برسم
تيكه ها و متلك ها و نگاهاي زشتشون رو نشنيده گرفتم و خدا رو شكر به اخرين اتوبوس رسيدم
حالا ذهنم از همه چيز پاك بود واقعا چاره اي انگار نداشتم و بايد اينجا رو واسه گذروندن باقي زندگيم انتخاب ميكردم ولي اخه من يه دختر تنها بودم چه جوري از خودم محافظت سهميكردم ؟يه ايستگاه زودتر پياده شدم سوز عجيبي ميومد و بارون تندي كه شروع به باريدن كرده بود سرمو به سمت اسمون گرفتم و با اشك از خدا خواستم به داد برزودتميخودمشدم سوز عجيبي؟مچاره اي نبود بايد ميرفتم توي همون خونه هوا حسابي توي هم رفته بود و قطره هاي بارون اروم اروم ميباريد
تا رسيدن به پرورشگاه بارون شدت بيشتري گرفته بود تقريبا موش اب كشيده شدم
به سمت اتاقم رفتم و وسايل كمي كه داشتم رو در عرض نيم ساعت جمع كردم
دلم براي بچه ها حسابي تنگ ميشد حسابي بهشون عادت كرده بودم بهشون تا نيمه هاي شب بين بچه ها بودم اونا خواب بودن ولي من يه خداحافظي اساسي با همشون كردم
صبح زود قبل از اين كه برم سر كار رفتم پيش خانم مدير
-سلام شرمنده تونم من بعد الظهر ديگه ميرم خواستم از همه ي زحمتاتون تشكر كنم
خانم مدير نگاه شرم زده اي بهم كرد و گفت :منو ببخش عزيزم كه نتونستم كمكي بهت بكنم
-نه اين حرف ها چيه شما لطف بزرگي به من كرديد
خداحافظي كردم و به سمت شركت رفتم بايد امروز زودتر ميومدم تا ميتونستم اسباب هامو ميبردم
كارمو طبق معمول زودتر شروع كردم و قرار ها رو توي دفتر رستگار نوشتم حسابي مشغول نوشتن بودم كه صداي عاطفه رو شنيدم
عاطفه :سلام سخت كوش ترين منشي دنيا چه خبر عزيزم
-سلام گلم چه طوري ؟مهموني ديشب خوش گذشت ؟


رمان من مادرش هستم

۷۴ بازديد
عاطفه: واي پري بيا بهت بگم
ديشب يارو اومد با مادر و خواهرش ديگه از عصا قورت داده هم گذشته بود چهار پايه قورت داده بود هبچي سرتو درد نيارم هيچي نميگفت حالا مادره و خواهره يه سره از اين تحفه ي نطنز تعريف ميكردند كه پسره ما مهندسه و اله و بله و از اين حرفا
باور كن دلم ميخواست جفت پا بيام تو حلقشون انقدر از دماغ فيل افتاده و پرو بودند
خنده اي كردمو و گفتم :ميدوني چيه عاطفه خانم تو به خاطر اينكه علي رضا رو دوست داري اصولا ادم ديگه اي چشمتو نميگيره اصل ماجرا اينجاست وگرنه اون بدبختا انقدر ها هم كه تو گفتي فكر نكنم بد باشن
عاطفه روي صندلي جلوي ميزم نشست و گفت :اره حق با تو من دارن همه رو رد ميكنم واسه خاطر هيچ بابا و مامانم حسابي دلخورن از دستم ولي باور كن دلم نميتونه فرد ديگه اي رو قبول كنه
تو همين حس و حال بوديم كه اقاي رءوف اومد و بي توجه به هردوي ما سلام سرد و كوتاهي داد و به سمت اتاقش رفت و در اتاقش رو بست
نگاهم بي اختيار به سمت عاطفه كشيده شد احساس كردم نگاهش پر از اشك و حسرت شد
-عزيزم نگران نباش هرچي خدا بخواد همون ميشه
عاطفه حرفي نزد و به سمت اتاقش رفت
سري تكون دادم و مشغول جواب دادن به تلفن ها شد
حدود ساعت بود كه اقاي رستگار اومد 9زودتر مرخصي گرفتم و به سمت پرورشگاه رفتم
همون وسايل كمي هم كه داشتم جمع كرده بودم وسايل ها رو بار ماشين كردم و دوباره دلم منو پيش بچه ها برد با تك تك شون انگار زندگي كرده بودم
با نگاه حسرت بار همشون رو ديدم و روي گونه هاي ناز و نرمشون دست كشيدم و بازم همون غريبه كه با چشماي بي فروغش به نوزاد ها زل زده بود و نگاهشون ميكرد
بي توجه به اون مرد هميشه سياه پوش
9به سمت اتاق خانم مدير رفتم و ازش خداحافظي كردم و به سمت اون محله راه افتادم تو دلم غوغايي به پا بود وسليلامو خالي كردم كنار حياط اولين كاري كه كردم اين بود كه با اب و جارو وجود اون اتاق رو از حيوانات موذي پاك كردم و با سختي همون وسايل اندكمو تو اتاق چيدم و قفل كتابي رو كه خريده بودم به در زدم و سعي كردم خوابم ببره فردا بايد 5صبح راه مي افتادم تا به موفع ميرسيدم خدا خودش كمكم كنه واقعا تو اين تاريكي رد شدن از اون كوچه كه بيشتر شبيه تونل وحشت بود كار هركسي نبودساعتمو كوك كردم و راس ساعت 5 صبح بيدار شدم كتريمو روي گاز گذاشتم يه چايي تلخ خوردم لباس هاي هميشگيمو تنم كردم و با يه ترس از خونه بيرون زدم
صداي سگ هاي ولگرد از راه دور ميومد و تاريكي شب كه اين ترس و وحشت رو چند برابر كرده بود
هواي سردي بود سوز سرما رو حس ميكردم انگار تا مغز استخونم نفوذ ميكرد دستامو توي جيب پالتوم فرو كردم و شال گردنم دور گردنم انداختم
از در خونه بيرون زدم و به سرعت به سمت خيابون اصلي حركت كردم
صدايي باعث شد كه سر جام ميخكوب بشه
مرد :كجا ميري خانم خوشگله اين وقت صبح؟
بيا پيش من با هم بريم
سعي كردم بهش توجه نكنم و به سرعت قدم هام اضافه كردم و ديگه داشتم ميدويدم
صداي قدم هاشو پشت سرم ميشنيدم ترس همه ي وجودمو گرفته بود
ديگه سرما رو فراموش كرده بودم
طرف داشت بهم نزديك ميشد و قبل از اين كه لباسمو تو دستش بگيره
انگار يه نفر اونو از من جدا كرد صداي كوبيده شدنش رو به ديوار حس كردم
توي يه لحظه به سمتش برگشتم
سايه روشن مرد ديگه اي رو ديدم كه كه يقه ي طرف رو گرفته بود
ديگه صبر نكردم ببينم چه اتفاقي مي افتاد
سريع به سمت خيابون دويدم و سوار اولين اتوبوس شدم و سعي كردم نفسمو كه به شماره افتاده بود مرتب كنم
صورتم كه حسابي از زور گر گرفتن داغ شده بود و قرمز به شيشه تكيه دادم تا شايد دماي بدنم كم بشه
ولي ديگه ريزش اشكم دست خودم نبود تا رسيدن به شركت هنوز احساس ترس و لرزش داشتم به شدت احساس تنهايي ميكردم از همه ي عالم گله داشتم
سرمو به پنجره دوباره تكيه دادم و توي دلم با خدا درد دل كردم
چرا بايد انقدر تنها ميبودم چرا نبايد هيچ كسي رو نداشته باشم
بالاخره بعد دو ساعت تو راه بودن رسيدم شركت رسيدم
امروز زياد كار نداشتم
چند نفر قرار بود بيان شركت
تو حال خودم بودم كه صداي اشنايي به گوشم رسيد
-ببخشيد من امروز قرار مشاوره دارم
سرمو بالا گرفتم تا چهره شو ببينم همون ادم اشناي كه توي پرورشگاه ميديدمش
همون تيريپ هميشگي رو داشت يكدست سياه پوش
در حال ديد زدنش بودم كه صداي عصبانيش به گوشم رسيد
خانم با شما هستم حواستون هست اصلا
-بله بله الان
تلفنو برداشتم و خبر دادم و اون داخل اتاق شد

رمان من مادرش هستم

۱۰۵ بازديد

سلام بچه ها شرمنده دير و كم پست ميدم لپ.تابم.شكسته و من با موبايلم پست ميزارم ممنون از همراهيتون
وارد شركت كه شدم با ذوق به اطرافم نگاه كردن مكان جمع و جوري به نظر ميرسيد سه اتاق داشت با يه ابدار خونه كوچيك و يه ميز كنار در اتاق مدير عامل كه ميشد حدس زد ميز منشي باشه
در حال وارسي محل بودم كه صداي اقايي توجهمو جلب كرد
مرد:بفرماييد خانم كاري داشتيد
-بله بنده صدر هستم با من تماس گرفته بوديد براي همكاري خدمتتون برسم
بله بله خيلي خوش انديد من رحماني هستم معاون شركت از اشنايي با شما خوشبختم
-بنده هم همين طور
رحماني:خوب بريم سر اصل موضوع اينجا يه موسسه ي حقوقي هست و كار ما كه حتما شما ميدونيد به چه صورتي هست علاوه بر من اقاي نصر مدير عامل خانم صميمي حسابدار و اقاي نظري ابدارچي ما هستند
و اما وظيفه ي شما توي اين شركت علاوه بر كارهاي منشي گري معمولي كه بايد انجام بديد تنظيم قرداد ها و ثبت اون ها هست كه من اميدوارم به نحو احسنت وظايفتونو انجام بديد كه بتوتيم همكاري خوب و قابل قبولي رو باهم داشته باشيم
-ممنون از لطفتون
رجماني:و در مورد حقوقتون ما مبلغي كه ميتونيم پرداخت كنيم ماهيانه مبلغ پانصد هزار تومن همراه بيمه هست
-بله ممنون
رحماني:خوب ديگه حرفي نمونده ميتونيد كارتون رو شروع كنيد انگار تلفن داره زنگ ميخوره
-بله با اجازه
با شوق به سمت تلفن رفتم و بعد كشيدن يه نفس عميق و با ياد خدا كارمو شروع كردمسلام بچه ها شرمنده دير و كم پست ميدم لپ.تابم.شكسته و من با موبايلم پست ميزارم ممنون از همراهيتون
وارد شركت كه شدم با ذوق به اطرافم نگاه كردن مكان جمع و جوري به نظر ميرسيد سه اتاق داشت با يه ابدار خونه كوچيك و يه ميز كنار در اتاق مدير عامل كه ميشد حدس زد ميز منشي باشه
در حال وارسي محل بودم كه صداي اقايي توجهمو جلب كرد
مرد:بفرماييد خانم كاري داشتيد
-بله بنده صدر هستم با من تماس گرفته بوديد براي همكاري خدمتتون برسم
بله بله خيلي خوش انديد من رحماني هستم معاون شركت از اشنايي با شما خوشبختم
-بنده هم همين طور
رحماني:خوب بريم سر اصل موضوع اينجا يه موسسه ي حقوقي هست و كار ما كه حتما شما ميدونيد به چه صورتي هست علاوه بر من اقاي نصر مدير عامل خانم صميمي حسابدار و اقاي نظري ابدارچي ما هستند
و اما وظيفه ي شما توي اين شركت علاوه بر كارهاي منشي گري معمولي كه بايد انجام بديد تنظيم قرداد ها و ثبت اون ها هست كه من اميدوارم به نحو احسنت وظايفتونو انجام بديد كه بتوتيم همكاري خوب و قابل قبولي رو باهم داشته باشيم
-ممنون از لطفتون
رجماني:و در مورد حقوقتون ما مبلغي كه ميتونيم پرداخت كنيم ماهيانه مبلغ پانصد هزار تومن همراه بيمه هست
-بله ممنون
رحماني:خوب ديگه حرفي نمونده ميتونيد كارتون رو شروع كنيد انگار تلفن داره زنگ ميخوره
-بله با اجازه
با شوق به سمت تلفن رفتم و بعد كشيدن يه نفس عميق و با ياد خدا كارمو شروع كردم
توي همينروز اول حسابي سرم شلوغ شده بود و تلفن داءما زنگ ميخورد اين طور كه معلوم بود انگار شركت موفق به نظر مي اومد در هر ثبت قرار ها بودم كه يه اقاي تقريبا شيك پوشي وارد اتاق شد بدون توجه به من كيفشو روي ميز گذاشت و با صداي بلند گفت :علي رضا بيا بيرون الكي قايم نشو كه به حسابت بد ميرسم بيااااا بيرون
رءوف با لبي كه يه خنده ي شيطون زيرش قايم شده بود به سمت مرد اومد و گفت :چه خبرته رءيس ؟
مرد:تو مريض تشريف داري ؟امروز كه ما وقت دادگاه نداشتيم واسه چي الكي منو كشوندي تا اونجا؟
رءوف:بابا حواسم نبود روزا رو قاطي كرده بودم زنگ.زدم هرچي بهت جواب ندادي كه بهت خبر بدم
مرد:ده بار لهت گفتم يه منشي استخدام كن تا انقدر من سركار نرم
رءوف در حالي كه به سختي يعي داشت خنده ي لبشو كنترل كنه نگاهي به من انداخت و گفت :شرمنده رءيس من استخدام كردم شما نديدي اخه
مرد به طرف من برگشت و با تعجب نگاهي بهم انداخت انگار باورش نميشد من وافعا اونجا بودم و اون منو نديده
كمي خودشو جمع و جور كرد و با خوشرويي رو به من گفت:من رستگار هستم خانوم مدير عامل اين شركت براي برخورد اولي كه از من ديديد ازتون عذر ميخوام اميدوارم همكاري خوبي كنار هم داشته باشيم
ادب و متانتش واقعا بي نظير بود منم تحت تاثير كلام خوبش سرمو كمي پايين اوردم و گفتم :از اشنايي باهاتون خوشبختم اقاي رستگار اميدوارم كارمند خوبي براتون باشم
سرشو تكون داد و با خوشرويي به سمت اتاقش رفت
منم روي صندلي نشستم و واقعا خوشحال شدم از اين برخورد خوب فردي كه قرار بود پيشش كار كنم و نيازي به نگراني در مورد محيط حداقل نداشتم چون تا الان كه خوب بود بقيشو خدا عالم بود و بس
ساعت حدود 7بعد الظهر بود كه دفتر قرار هاي كاري فردا رو پيش اقاي رستگار بردم و با اجازه ش به سمت پرورشگاه راه افتادم
خوب بچه ها شرمنده بازم كمه يه نمه تحمل كنيد يه تبلت قراره بگيرم با اون كلي براتون تايپ ميكنم خوب نظر نميخواد كسي بده من دبپرس شدم ها تشكر كم نظر كم مثبت كم كمي هواي منم داشته باشيد بچه ها