رمان من مادرش هستم

۸۹ بازديد

سوار اتوبوس شده بودم و به سمت خونه ي جديدم ميرفتم
دلم براي بابا و مامانم حسابي تنگ شده بود تنهايي خيلي سخت بود سخت تر از چيزي كه حتي بشه تصورش كرد
وارد سالن شدم خيلي ناراحت بودم از اينكه.واسه گذران زندگي مجبور به كار كردن بودم و كمتر ميتونستم با بچه ها باشم
توي حال خودم بودم كه صداي ياسمن منو به خودم اورد
ياسمن:خانم صدر خانم مدير كارتون داره
با محبت صورتشو نگاه كردم و دستي به صورتش كشيدم و گفتم :باشه عزيز دلم ممنون كه گفتي عزيزم
سرشو تكون داد و با لبخند به سمت حياط دويد
به سمت اتاق خانم مدير رفتم و چند ضربه به در زدم
مدير:بله بفرماييد
-صدر هستم
مدير:بله بفرماييد داخل
وارداتاقش شدم و به احترام من كمي نيم خيز شد سر جاش و نشست و سرشو پايين انداخت
-چيزي شده؟
مدير:راستش نميدونم چطور بهت بگم از بالا دستور اومده كه تو نميتوني اينجا بموني اصرار ها و دلايل منم بي نتيجه بود واقعا نميدونم بايد چه جوري ازت عذر بخوام
ته قلبم خالي شد من جايي رو نداشتمكه بتونم اونجا زندگي كنم واقعا بايد كاتون خواب ميشدم
لب خند كذايي زدم و گفتم:ممنون از لطف شما همين كه بهم اجازه داديد چند روز اينجا باشم لطف ميكنيد
خانم مدير لبخند محزوني زد و گفت :منو ببخش كه كاري نميتونم انجام بدم
سرمو پايين انداختم و با صدايي كه سعي ميكردم نلرزه گفتم :تا كي ميتونم بمونم
خانم مدير با شرمندگي گفت :تا اخر ماه
و من مبهوت فقط نگاهش كردم امروز 20بود يعني 10روز من چي كار ميتونستم بكنم واي خدايا به دادم برس
چه ها من هنوز با موبايل پست ميدم و فوق العاده ناراحتم رمان انقدر كم استقبال شده ازش در هر حال شب هم به احتمال زياد يه پست ديگه داريماز در اونجا بيرون زدم و بي هدف تو خيابون ميگشتم
خدايا جايي رو نداشتم كه برم از شانس گند ما پدر و مادرم جفتشون تك فرزند بودن و من حتي عمه و خاله اي و عمو نداشتم كه بخوام پيش اونا بمونم
نميدونم چقدر راه رفتم ولي خودمو توي امام زاده صالح ديدم
اونجا چند ركعت نماز خوندم و خودمو و زندگيمو به خدا سپردم و سعي كردم سريع تر برگردم
صبح از هنه زودتر رسيده بودم شركت و توي دفتر كه براي ثبت قرار ها بود قرار هاي امروز رو جدا كردم و براي ياداوري بيش تر روي تخته ي اتاق اقاي رستگار نوشتم
هنوز كسي نيومده بود براي خودم چايي درست كردم و روي صندلي م نشستم و به بخار هايي كه ازش بيرون ميومد نگاه ميكردم كه يه خانومي وارد شد و با خوشرويي به سمت من اومد و گفت :سلام به به كلي دوست داشتم ببينمت شنيده بودم علي رضا يه كارمند جديد استخدام كرده و دوست داشتم زودتر ببينمت
من عاطفه رضايي هستم يكي از وكيل هاي شركت
-خوشبختم خانوم منم پري ناز صدر هستم
عاطفه:خيلي خوشبختم پري ناز عزيز خوشكل اميدوارم دوستاي خوبي براي هم باشيم
-مرسي عزيز م منم.اميدوارم
شما با اقاي رءف نسبتي داريد ؟
عاطفه كمي سرشو خاروند و با حالت با مزه اي گفت :راستش هنوز كه هيچي من خيلي دلم ميخواد كه نسبت پيدا كنيم اونو نميدونم
از صداقت كلامش خيلي خوشم اومد و انقدر شاد و خوشحال به نظر ميرسيد كه باعث ميشد ادم غم هاشو براي لحظه اي فراموش كنه
عاطفه :خوب من برم سركارم كه الانه كه رستگار بياد و ميگه خانم رضايي از زير كار در نروووو
تو هم بدو كاراتو انجام بده كه يه چيزي به تو نگه
خنده اي كردم و گفتم عاطفه جون من از صبح زود اينجام و كلي كار كردم
عاطفه بابا بي خيال سخت كوشيت منو كشته از الان انقدر بخواي خوب كار كني منو بيرون ميكنن ها بي دوست ميموني ها
-ما چاكر شما هستيم كلي
عاطفه بوسي برام فرستاد و به سمت اتاقش رفت
به نظرم دختر فوق العاده اي ميرسيد و ميتونست دوست خوبي برام باشه براي مني كه تنهاييم داشت از پا در ميورد منو
تو فكر خودم بودم كه صداي اقاي رستگار رو شنيدم
رستگار :سلام خانم صدر خوشحالم كه كارمند وظيفه شناس و وقت شناسي هستيد
-سلام ممنون از لطفتون قرار هاي امروز رو روي تخته اتاقتون نوشتم
رستگار:ممنون خانم صدر
اخر از همه هم رءف اومد و با سلام كوتاهي پاورچين پاورچين به سمت اتاق رفت و با اشاره بهم فهموند كه دير اومدنش رو نميخواد رستگار بفهمه
محيط خيلي خوبي بود و دوست داشتم تايم بيشتري رو اينجا مي بودم
خوب بچه ها اينم پست امشب من واقعا ناراحتم نه ستاره داريم نه تشكر نه مثبت مشغول جواب دادن به تلفن ها بودم كهصداي عاطفه رو شنيدم
عاطفه:پري ناز انقدر سخت كوشي نكن بيا راجبع به اتفاق مهمي كه قراره امشب باهات بحرفم
تلفنم تموم شده بود رو قطع كردم و گفتم :بفرماييد من در خدمت شما هستم
عاطفه كمي صداشو بالا برد و با يه حالت عشوه ي شتري گفت:امشب قراره برام خواستگار بياد پسره از فاميل هاي مامانمه ميشه نوه ي خاله ش مهندسه عمرانه يه شركت پيمانكاري داره اسمش وحيد به نظرت جواب بهش بدم يا نه ؟
با چشماي گرد شده نگاهش كردم و با صداي ارومي بهش گفتم :ديوونه مگه تو از اقاي رءوف خوشت نمياد ؟
عاطفه:چرا ولي هيج جوري پا جلو نميزاره اصلا بهم توجه نميكنه واقعا نميدونم
پدر و مادرم خيلي اصرار به ازدواج من دارن ولي واقعا نميدونم بايد چي كار كنم
-خوب الان كه دلت نميخواد خودت بري عشقتو بهش ابراز كني
عاطفه كمي پكر شد و خواست جواب بده كه در اتاق رستگار باز شد و من واقعا نفهميدم عاطفه چه جوري خودشو به اتاقش رسوند منم سرگرم پاك نويس كردن قرار هاي امروز بودم
رستگار :خانم صدر امروز يه اقايي به نام راحمي اگه تلفن زد قرارشو اگه ميشه زودتر بزاريد
-بله حتما
رستگار به سمت اتاق علي رضا رفت و منم چون كارم تموم بود فعلا با موبايلم شروع به شماره گيري از روي نيازمندي ها كردم تا شايد بشه يه خونه كه چه عرض كنم يه اتاق سه در چهار پيدا كنم ولي نميشد حتي من پول پيش خونه هم نداشتم
ساعت كاري تموم شده بود قبل از رفتن به سمت اتاق عاطفه رفتم معلوم بود خيلي تو خودش بود
-عاطفه جان من دارم ميرم كاري با من نداري؟
عاطفه:نه عزيزم مواظب خودت باش
-ببين عزيزم به خاطر حرف مردم و شرايطت اولا هيچ وقت خودتو كوچيك نكن و نرو عشق گدايي كن من خودم رءوف رو زير نظر ميگيرم و بهت ميگم كه نظرش چيه دوما خواستگاري امشب رو هم بزار بياد شايد شرايطش خوب باشه
عاطفه:مرسي عزيزم دستت درد نكنه خدا به همراهت
از در شركت بيرون زدم و با خودم فكر كردم به ادرسي كه امروز گرفته بود برم
درسته خيلي پايين شهر بود ولي خوبيش اين بود كه پول پيش نمي خواست و فقط اجاره ميخواست
خودمو با هزار سختي به ادرس رسوندم كه از ديدن منظره پيش روم واقعا شوك زده شدممات و مبهوت به منظره پيش روم نگاه كردم
سعي كردم بي تفاوت ازش بگذرم ولي نگاه خيره ي افرادي كه دور اتيش سر كوچه نشسته بودن واقعا معذبم ميكرد
با سختي و دردسر فراوون خودمو به خونه ي مورد نظر رسوندم
در چوبي خونه نيمه باز بود دقيق نگاه كردم به خونه ديوارش همه كاهگلي بود و كنده كاري هايي كه روش شده بود و به گربه اي كه روي ديوار نشسته بود و تيز رو به روش نگاه ميكرد
ظاهر خونه كه منو ياد فيلم هاي ترسناك مينداخت
در چوبي نيمه باز رو با دستم فشار دادم و به سختي در سنگين رو باز كردم
حياط رو به خوبي نگاه كردم يه حوض كوچيك وسطش بود و تعدادي ادم كه واقعا ازشون ميترسيدم
دورتادور حياط اتاق هاي كوچيك مختلف وجود داشت
در حال ديد زدن خونه بودم كه صداي زني توجهمو جلب كرد
زن:بله خانم كاري داري؟
--سلام من براي اجاره ي خونه اومدم
زن:پشت من بيا
بي توجه به نگاه هاي مختلفي كه بهم ميشد پشت سر زن وارد اتاق شدم
ولي نميتونستم باور كنم يه اتاق سه در چهار كه حتي توش نميشد نفس كشيد
نگاهم ناخود اگاه به مارمولك و سوسك كه كنار ديوار در حال جدال بودن افتاد و تنم لرزيد از تنهايي قطره اشكي از چشمم ريخت
زن:اين خونه س بالاخره تا فردا وقت داري خبرشو بهم بدي كه ميخواي يا نه
تو اين حال بوديم كه صداي داد و فرياد از حياط بلند شد
زن چادرش رو به دور كمرش بست و به سمت حياط رفت و بلند داد كشيد :چه خبره اينجا.........
تو بين همه ناگهان نگاهم به غريبه ي اشنايي افتاد كه گه گاهي ميديدمش
ولي اون اينجا چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


رمان من مادرش هستم

۱۰۲ بازديد

سعي كردم فكراي مزخرف رو از سرم بيرون كنم بايد وقتي پيش اين بچه هاي معصوم ميرفتم تمام غم و غصه هامو پشت در ميزاشتم اونا به اندازه ي كافي خودشون درد داشتند با انرژي مضاعفي كه گرفته بودم درو باز كردم و با صداي بلند گفتم :سلام بچه ها نرگس به عنوان نماينده ي بچه ها از جاش بلند شد و با لبخند گفت:بر پا اين لبخند بهم ارامش خاطر ميداد هميشه -مرسي بچه ها ميتونيد بشينيد خوب اگه كسي از درس قبل مشكل داره ميتونه بهم بگه توي اونجا به بچه ها به صورت فوق العاده علوم درس ميدادم بعد از گذشتن يك ساعت پر از لحظه هاي ارامش كلاس تموم شد و من دوباره ياد دردسرم هام افتادم وسايلامو و ورقه هاي امتحاني بچه ها رو از روي ميز برداشتم و به سرعت به سمت در ورودي رفتم بايد براي كار به چند تا شركت حتما سر ميزدمبا عجله در حال دويدن تو راهرو بودم كه يه دفعه به يه ديوار انگار برخورد كردم محكم زمين خوردم و تمام ورقه هام از دستم تقريبا ولو شدند با عصبانيت چشماشو كه از ترس بسته بودم باز كردم چشماي مشكي و برنده ي جلوي چشمم خيلي عصبي تر از من به نظر ميرسيد چشماي متعجبمو از چشماش تا صورتش پايين اوردم چشماي درشت مشكي كه عصبانيت و يخ بودنش رو با يك نگاه كاملا ميشد فهميد پوست تقريبا گندمي و ته ريش مختصري كه صورتشو پر غرور تر از قبل كرده بود از جاش بلند شد و من تونستم با دقت بيشتري اين نگاهش كنم قد بلندي داشت و چهار شونه به نظر ميرسيد تماما مشكي تنش كرده بود پيراهن و شلوار مشكي و پالتو كوتاه مشكيش كه تا زير زانوش اومده بود لباسشو با دستش تكوند و با صدايي نجوا مانند بدون اينكه حتي بخواد نگاهي بهم بندازه گفت:از اين به بعد بيشتر دقت كن و رفت واقعا عصبانيم كرده بود اون به من برخورد كرده بود ولي تازه دست پيشو گرفته بود كه پس نمونه ولي فرصت دعوا و كل كل نداشتم من كلي كار واجب تر از اينا داشتم سريع ورقه هامو كه روي زمين بخش و پلا شده بودند جمع كردم و به سمت شركتي كه ادرشو ديروز در اورده بودم تقريبا پرواز كردم تمام دعام اين بود كه كاش استخدام بشم وارد شركت كه شدم تمام اميدي كه داشتم نا اميد شد علاوه بر من كلي ادم ديگه هم براي مصاحبه اونجا بودند

به سمت ميز منشي رفتم و از خانومي كه اونجا بود ورقه ي مربوط به استخدام رو گرفتم

و مثل بقيه اونو پر كردم و منتظر صدا كردن اسمم موندم

تقريبا چند ساعتي اونجا براي مصاحبه ي كاري معطل شديم اعصابم بهم ريخته بود واقعا نميفهميدم براي استخدام يه منشي ساده اين همه مراحل واقعا لازم بود؟؟؟؟

بعد كلي معطلي بهمون گفتند كه بريم خونه و اگر مورد قبول واقع شديم باهامون تماس ميگيرند

نا اميد و خسته نگاهي به ساعتم انداخنم واي خداي من حدود 5 عصر بوذ زمستون بود و كم كم هوا در حال تاريك شدن و منم تا خونه كلي راه داشتم هنوز

كلافه سوار اتوبوس شدم و خودمو به خونه رسوندونم

جلوي در خونه با ديدن اون نامردا سر جام ميخكوب شدم خداي من يعني بازم بايد باهاشون سر و كله بزنم واقعا حوصله شو نداشتم

ولي تا كي بايد بيرون خونه ميموندم ؟

ميدونستم انقدر رذل و پستن كه تا منو نبينند و ابرو ريزي راه نندازن از اين جا نميرن

ناچار خوندمو به جلوي در رسوندم

شهامت با ديدنم پوزخند صدا داري زد و گفت:به به خانم صدر چه عجب تشريف فرما شديد؟

ناظمي:هر قبرستوني كه بودي به ما ربطي نداره فقط زودتر بگو كي خونه رو خالي ميكني ؟

زبونم بند اومده بود چي داشتم كه بگم ؟

اگه اون خونه رو به اونا ميدادم خودم بايد تو خيابون ميخوابيدم تمام زندگي من همين خونه بود

كه حالا اين دو تا لاشخور بالا سر جنازش منتظر جون دادنش بودن

ناظمي دندوناشو بهم ساييد و با غيض گفت:با تو ام بچه ؟چيه نكنه زبونتو موش خورده؟

شهامت خنده ي زشتي رو لباش ظاهر شد و با لحن چندش اوري گفت :نكنه عاقل شديو ميخوام به پيشنهاد بعديمون جواب مثبت بدي

به خودم اومدم و اخمامو تو هم كشيدم حاضر بودم كارتون خواب بشم ولي اون كثافتا به خواستشون نميرسيدند

-نه به همين خيال باشيد تا يك ماه ديگه خونه رو بهتون تحويل ميدم لاشخور ها

شهامت چونه مو گرفت و منو محكم به ديوار كوبوند و از لباي دندون هاي كليد شدش

گفت:حرف دهنتو بفهم خانم كوچولو اين خونه سهم ماست و بابات لاشخور بود نه ما

با تمام قدرت تف روي صورتش انداختم پدرم همه چيزم بود نبايد راجبع بهش اين طوري حرف ميزد

با حرص صورتشو پاك كرد و با داد گفت:ببين سگ وحشي ماه ديگه همين موقع اگه بازم تو اين خونه ببينم مطمئن باش خودم به حسابت ميرسم مطمئن باش

و رو به ناظمي اشاره اي كرد و هردو دور شدند

كليد انداختم و وارد خونه شدم

ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و پشت در تقريبا افتادم

ازشون متنفر بودم لجن ها

اشكام بي محابا فرو ميريخت و به بي چارگي خودم فكر كردم و اينكه چه جوري تا يه ماه ديگه من خونه رو خالي كنم؟ و از همه مهم تر كجا رو دارم كه برم ؟؟؟


رمان من مادرش هستم

۹۶ بازديد

به دور تا دور خونه نگاهي انداختم ديگه چيزي براي فروش نداشت فقط همين چند تا وسيله ي اوليه واسه زنده موندن مونده بود و بايد اون ها رو هم براي فروش ميزاشتم چون خونه كه نداشته باشم ديگه به اونا هم نيازي نداشتم

با حالي خراب شروع به جمعو جور كردن و بسته بندي همون خورده وسايل شخصي كه داشتم كردم

با فكري كه واقعا درگير و مشغول بود خوابيدم تا صبح زودتر برم پيش بچه ها

توي كلاس نشسته بودم و بچه ها در حال امتحان دادن بودند و منم تو فكر خودم غرق بودم

ديگه واقعا چاره اي برام نمونده بود بايد ميومدم و توي بهزيستي ميموندم

بچه ها امتحانشون رو دادند و من ورقه ها رو جمع كردم و به سمت بچه هاي شير خوار رفتم من عاشق بچه ها بودم به خصوص نوزادان كه واقعا بوي بهشت ميدادند

سرمو به ديوار تكيه داده بودم و به اون فرشته هاي خدا روي زمين خيره شده بودم

كه حضور فردي رو كنار خودم حس كردم كه اونم مثل من مات و مبهوت بچه ها شده بود

نگاهمو دقيق تر كردم اره همون مرد سياه پوشي بود كه اون روز ديده بودم

چنان محو ديدن بچه ها شده بود كه واقعا ادم رو به تعجب وا ميداشت

در حال وارسي مرد غريبه بودم كه صداي زنگ موبايلم بلند شد براي اينكه بچه ها از خواب بيدار نشن از اتاق بيرون اومدم

شماره ي غريبه بود و نميشناختمش از ترس اينكه شهامت يا ناظمي باشند با اضطراب دكمه ي وصل رو زدم و با دلهره جواب دادم

مرد غريبه:سلام خانم صدر؟

-بله خودم هستم

مرد:شما براي استخدام ديروز به شركت ما مراجعه كرده بوديد و خوشبختانه شرايطتون با ما جور بود و فردا راس ساعت 2 شركت باشيد تا مذاكرات نهايي رو انجام بديم

از خوشحالي دلم ميخواست داد بزنم ولي زبونم بند اومده بود

مرد:خانم هنوز پشت خط هستيد ؟صداي منو ميشنويد ؟

به خودم مسلط شدم و با خوشحالي گفتم:بله اقا چشم حتما ميرسم خدمتون ممنونم از لطفتون

مرد:خواهش ميكنم خدانگهدار

-خداحافظ

از خوشحالي مثل بچه كوچولو ها بالا و پايين ميپريدم و واقعا بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم

با اين كه بايد خونمو تحويل ميدادم ولي همين كه يه كار برام درست شده بود و ميتونستم امورات اوليه زندگي خودمو بگذرونم خدا رو شاكر بودم تمام وسايل هرچند اندك خونمو جمع كرده بودم و به جز يه يه ساك دستي كوچولو كه يه سري لباس و يادگاري مامان و بابام بودند چيزي براي بردن نداشت
با يد با خانم مدير صحبت ميكردم حالا منم بچه بودم كه يتيم بود و نه جايي براي زندگي داشت و نه كسي كه بخواد با اون زندگي كنه تنهاي تنها
حالا شده بودم مثل ستاره شبنم نيما و.....تمام فرشته هاي اسموني كه توي هفت اسمون يه ستاره هم نداشتند
خانم مدير:پري ناز عزيزم چرا انقدر گرفته اي كشتي هات رو اب برده؟
با لبخند نگاه بهش كردم و گفتم :خانم رضايي ما اگه انقدر پول داشتيم كه كشتي هامونو اب ميبرد كه الان ميلياردر بوديم
خانم رضايي لبخندي پر از ارامش زد و گفت :عزيزم توكلت به خدا باشه اون خودش به بهترين شيوه ي ممكن مشكلات ادما رو حل ميكنه فقط ممكنه براي امتحان ما ادم هاش هم كه شده يه سري مشكلاتي سر راهمون قرار بگيره
-خانم رضايي شما به من اجازه ميديد كه اينجا زندگي كنم؟
خانم رضايي با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:مگه خودت خونه نداري عزيزمم؟
چشنام كه پر از اشك شده بود رو بهش دوختم و با گريه گفتم ديگه نه
دستشو روي شونم گذاشت و با لبخند گفت :دليلشو نميدونم ولي اينجا خونه ي خودته ميتوني وسايلاتو تو اتاق اخر بزاري
با خوشحالي نگاهش كردم و گفتم :مرسي خدا خيرتون بده
به شهامت تلفن زدم كه بياد و كليد رو بگيره خودمم براي اخرين بار به خونه اي كه يه عمر توش بزرگ شده بودم و همه جاش برام خاطره بود نگاه كردم اشكام سرازير شد ولي تقدير اين بود با دلي پر از حسرت از خونه دل كندم و كليد رو به شهامت عوضي كه هنوز كثيف نگاهم ميكرد دادم و بي هيچ حرفي به سنت شركت و اولين رور كاريم پرواز كردم


رمان من مادرش هستم

۸۳ بازديد

بسم الله الرحمن الرحيم

نگاه نا اميدانه ي ديگه اي به روزنامه ي نيازمندي ها كه جلوي روم بود انداختم

ديگه واقعا نا اميد شده بودم با درد عميقي كه توي تك تك سلول هاي بدنم احساس ميكردم روي زمين دراز كشيدم

نميدونم چند جا براي كار سر زده بودم چند تا شركت رو بالا و پايين كرده بودم ولي نشده بود

دوباره چشم چرخوندم و بي رمق به اين خونه اي كه الان به جز حس درد چيز ديگه اي درونش نميديدم نگاهي انداختم

از تمام وسايلي كه با عشق و علاقه و زندگي توي واسه اين خونه خريده شده بود و با سليقه و نشاط و شادي چيده شده بود به جز يه فرش ساده و چند تا وسيله ي ديگه واسه حداقل امكانات زنده بودن چيز ديگه اي نمونده بود

نفس حبس شدمو با اهي كه توي درونم زيادي ميكرد بيرون دادم و دو طرف شقيقه هامو با دست فشار دادم

به سختي از جام بلند شدم بايد براي زنده موندنم هم كه شده بود يه چيزي ميخوردم

ولي اخه تو اين نكبتي كه من توش دست و پا ميزدم زنده بودن چه معنايي ميتونست داشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگاهي به صفحه ي موبايلم كرده مثل هميشه تنها چيزي كه روش خود نمايي ميكرد تاريخ روز بود و ساعت

اره فقط اين دو تا مورد ميتونستند بهم بفهمونند كه چه قدر زمان براي ما انسان ها زود ميگذره و گذر زمان چقدر همه ي مسائل رو به هر نحوي كه ميتونه عوض ميكنه

بي توجه به حس نا اميدي كه توي وجودم موج ميزد از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم

مثل هميشه براي اينكه از سردردم كم كنم اول كتري چايي رو روي گاز گذاشتم و بعد به سمت يخچال رفتم تا شايد چيزي براي خوردن توش پيدا بشه

درشو رو كه باز كردم پوزخندي مهمون لب هام شد سرمو خاروندم و با خودم فكر كردم واقعا كه پر از خاليه

ولي نه هنوز خوشبختانه دو تا تخم مرغ و چند تا گوجه فرنگي داخلش پيدا ميشد

توي سفره يه نون بيات بربري داشتيم بازم خدا رو شكر همون كفايت شكم گشنه ي منو ميكرد

ديگه سفت بودن نون اين كه حتي نميشد گازش بزني هم برام مهم نبود فقط ميخواستم سير بشم تا خوابم ببره تا اين شكم گشنه ديگه سر و صدا راه نندازه و نزاره خوابم ببره

چايي تلخمو با بي ميلي قورت دادم و به رو به رو خيره شدم به اقايي كه توي تلويزيون ساده و كوچيكم داشت اخبار ميگفت

با خودم فكر ميكردم چرا بدبختي هاي من توي تيتر اول خبرهاشون نيست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با بي خيالي و پوست كلفتي كه ديگه عادتم شده بود به فكر خام خودم خنديدم و تلويزيون رو كه ديگه هيچ جذابيتي رو برام نداشت رو خاموش كردم موبايلمو براي ساعت 5 كوك كردم و پتو رو روي سرم كشيدم تا دوباره يه روز خسته كننده ي ديگه اي رو تموم كنم زنگ موبايلم دوباره توي مغزم رژه ميرفت تازه چشمام گرم شده بود از نگراني خوابم نبرده بود

با سختي و خستگي از جام بلند شدم نگاهمو به ساعت موبايلم انداختم و از جام بلند شدم

نمازمو خوندم و لباس هامو كه كم كم داشتند نخ نما ميشدند رو تنم كردم

پالتومو تنم كردم و حدود ساعت 6:30 بود كه از خونه بيرون زدم و به سمت بهزيستي راه افتادم

از سوز هوا دستامو توي جيب پالتوم فشار دادم تا شايد كمي گرم تر بشه

توي اتوبوس سرمو به صندلي تكيه دادم حقوقي كه توي اونجا ميگرفتم به اندازه ي خورد و خوراك روزانمم نميشد

ولي كنار اون بچه ها بهترين ساعت هاي عمرمو ميگذروندم اونا همشون مثل خود من بودن

و يه واژه ي اشنا كه بين هممون يكسان بود فقط يه چيزي بود يتيم

البته من با اونا يه فرق خيلي بزرگ داشتم اونا پدر و مادرشون تا حالا نديده بودند و شايد اين واژها اصلا براشون قابل درك نبود

ولي من هم پدر داشتم و هم مادر خيلي هم دوستشون داشتم ولي حيف بودن خيلي حيف بودند زود از دستشون دادم

نگاهمو به خيابون وليعصر دوختم به درخت هايي كه از برف پر شده بودند و جوي هاي ابي كه روان بودند

و به ادم هايي كه رفت و امد ميكردند و هركدوم يه دنيايي از غصه هاي مختلف براي خودشون داشتند

دنبال يه شغل ميگشتم تا بتونم بعد الظهر ها توش كار بكنم تو خونه هيچ كسي رو نداشتم كه چشم انتظارم باشه پس فرقي نميكرد كي خونه باشم

ولي اكثر شركت هايي كه براي منشي گري حتي ميرفتم ازم يه درخواست هاي نامعقول ديگه داشتند

با فكر هاي درهمي كه داشتم بالاخره به بهزيستي رسيدم

خانم رئوفي با خوشرويي از جاش بلند شد و باهام سلام و عليك كرد

رئوفي :به به پريناز عزيزم مثل هميشه زود رسيدي حالا چرا انقدر گرفته اي؟

-چيز خاصي نيست يه نمه فكرم درگيره راستش دنبال يه كار براي بعد الظهر هستم تا بتونم نيمه وقت هم كار بكنم

خانم رئوفي هم توي فكر فرو رفت و با قيافه ي غمگين رو بهم گفت:شرمنده تم پريناز منم نميتونم برات كاري انجام بدم ببخشدم

لبخندي زدم و دستي به شونه هاش زدمو و گفتم :همين كه به فكرمي يه دنيا ازت ممنونم

حالا هم برم پيش بچه ها كه كلي كار داريم براي امروز
رئوفي:باشه عزيزم موفق باشي

رمان من مادرش هستم

۹۷ بازديد
سعي كردم فكراي مزخرف رو از سرم بيرون كنم بايد وقتي پيش اين بچه هاي معصوم ميرفتم تمام غم و غصه هامو پشت در ميزاشتم اونا به اندازه ي كافي خودشون درد داشتند با انرژي مضاعفي كه گرفته بودم درو باز كردم و با صداي بلند گفتم :سلام بچه ها نرگس به عنوان نماينده ي بچه ها از جاش بلند شد و با لبخند گفت:بر پا اين لبخند بهم ارامش خاطر ميداد هميشه -مرسي بچه ها ميتونيد بشينيد خوب اگه كسي از درس قبل مشكل داره ميتونه بهم بگه توي اونجا به بچه ها به صورت فوق العاده علوم درس ميدادم بعد از گذشتن يك ساعت پر از لحظه هاي ارامش كلاس تموم شد و من دوباره ياد دردسرم هام افتادم وسايلامو و ورقه هاي امتحاني بچه ها رو از روي ميز برداشتم و به سرعت به سمت در ورودي رفتم بايد براي كار به چند تا شركت حتما سر ميزدم با عجله در حال دويدن تو راهرو بودم كه يه دفعه به يه ديوار انگار برخورد كردم محكم زمين خوردم و تمام ورقه هام از دستم تقريبا ولو شدند با عصبانيت چشماشو كه از ترس بسته بودم باز كردم چشماي مشكي و برنده ي جلوي چشمم خيلي عصبي تر از من به نظر ميرسيد چشماي متعجبمو از چشماش تا صورتش پايين اوردم چشماي درشت مشكي كه عصبانيت و يخ بودنش رو با يك نگاه كاملا ميشد فهميد پوست تقريبا گندمي و ته ريش مختصري كه صورتشو پر غرور تر از قبل كرده بود از جاش بلند شد و من تونستم با دقت بيشتري اين نگاهش كنم قد بلندي داشت و چهار شونه به نظر ميرسيد تماما مشكي تنش كرده بود پيراهن و شلوار مشكي و پالتو كوتاه مشكيش كه تا زير زانوش اومده بود لباسشو با دستش تكوند و با صدايي نجوا مانند بدون اينكه حتي بخواد نگاهي بهم بندازه گفت:از اين به بعد بيشتر دقت كن و رفت واقعا عصبانيم كرده بود اون به من برخورد كرده بود ولي تازه دست پيشو گرفته بود كه پس نمونه ولي فرصت دعوا و كل كل نداشتم من كلي كار واجب تر از اينا داشتم سريع ورقه هامو كه روي زمين بخش و پلا شده بودند جمع كردم و به سمت شركتي كه ادرشو ديروز در اورده بودم تقريبا پرواز كردم تمام دعام اين بود كه كاش استخوارد شركت كه شدم تمام اميدي كه داشتم نا اميد شد علاوه بر من كلي ادم ديگه هم براي مصاحبه اونجا بودند

به سمت ميز منشي رفتم و از خانومي كه اونجا بود ورقه ي مربوط به استخدام رو گرفتم

و مثل بقيه اونو پر كردم و منتظر صدا كردن اسمم موندم

تقريبا چند ساعتي اونجا براي مصاحبه ي كاري معطل شديم اعصابم بهم ريخته بود واقعا نميفهميدم براي استخدام يه منشي ساده اين همه مراحل واقعا لازم بود؟؟؟؟

بعد كلي معطلي بهمون گفتند كه بريم خونه و اگر مورد قبول واقع شديم باهامون تماس ميگيرند

نا اميد و خسته نگاهي به ساعتم انداخنم واي خداي من حدود 5 عصر بوذ زمستون بود و كم كم هوا در حال تاريك شدن و منم تا خونه كلي راه داشتم هنوز

كلافه سوار اتوبوس شدم و خودمو به خونه رسوندونم

جلوي در خونه با ديدن اون نامردا سر جام ميخكوب شدم خداي من يعني بازم بايد باهاشون سر و كله بزنم واقعا حوصله شو نداشتم

ولي تا كي بايد بيرون خونه ميموندم ؟

ميدونستم انقدر رذل و پستن كه تا منو نبينند و ابرو ريزي راه نندازن از اين جا نميرن

ناچار خوندمو به جلوي در رسوندم

شهامت با ديدنم پوزخند صدا داري زد و گفت:به به خانم صدر چه عجب تشريف فرما شديد؟

ناظمي:هر قبرستوني كه بودي به ما ربطي نداره فقط زودتر بگو كي خونه رو خالي ميكني ؟

زبونم بند اومده بود چي داشتم كه بگم ؟

اگه اون خونه رو به اونا ميدادم خودم بايد تو خيابون ميخوابيدم تمام زندگي من همين خونه بود

كه حالا اين دو تا لاشخور بالا سر جنازش منتظر جون دادنش بودن

ناظمي دندوناشو بهم ساييد و با غيض گفت:با تو ام بچه ؟چيه نكنه زبونتو موش خورده؟

شهامت خنده ي زشتي رو لباش ظاهر شد و با لحن چندش اوري گفت :نكنه عاقل شديو ميخوام به پيشنهاد بعديمون جواب مثبت بدي

به خودم اومدم و اخمامو تو هم كشيدم حاضر بودم كارتون خواب بشم ولي اون كثافتا به خواستشون نميرسيدند

-نه به همين خيال باشيد تا يك ماه ديگه خونه رو بهتون تحويل ميدم لاشخور ها

شهامت چونه مو گرفت و منو محكم به ديوار كوبوند و از لباي دندون هاي كليد شدش

گفت:حرف دهنتو بفهم خانم كوچولو اين خونه سهم ماست و بابات لاشخور بود نه ما

با تمام قدرت تف روي صورتش انداختم پدرم همه چيزم بود نبايد راجبع بهش اين طوري حرف ميزد

با حرص صورتشو پاك كرد و با داد گفت:ببين سگ وحشي ماه ديگه همين موقع اگه بازم تو اين خونه ببينم مطمئن باش خودم به حسابت ميرسم مطمئن باش

و رو به ناظمي اشاره اي كرد و هردو دور شدند

كليد انداختم و وارد خونه شدم

ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و پشت در تقريبا افتادم

ازشون متنفر بودم لجن ها

اشكام بي محابا فرو ميريخت و به بي چارگي خودم فكر كردم و اينكه چه جوري تا يه ماه ديگه من خونه رو خالي كنم؟ و از همه مهم تر كجا رو دارم كه برم ؟؟؟دام بشم

ثبت نويسنده

۹۸ بازديد
قوانين نويسندگي:

1:بايد يك روز ميون يه پست از رمان بزاره


2:بايد به تمامي نظرا جواب بده


3:بي احترامي به كسي نكنه وگرنه ببينم حذف ميشه


4:بايد با بلاگفا اشنايت داشته باشه


5:اگر نويسنده اي به دليلي نميتونه بياد حتما از قبل خبر بده


6:هر رماني كه ميخواين بنويسيد بايد كامل باشه در غير اين صورت از ليست موضوعات حذف ميشه


7:تمامي رمان در چارچوب قانون جمهوري سلامي ايران باشه


اگر موافقين يه نام كاربري و رمز و ايميلتونو همينجا بگين



رمان لجبازي دو عاشق4

۱۰۳ بازديد

وقتي انيا داشت ميرفت بيرون ارتان و ديد تازه به قياف و تيپش دقت كرد موهاي كوتاه فشن وچشماي عسلي دماغ عملي لباي كوچيك صورتي قد بلند يه پيرهن سفيد كه يقش تا نافش بار بود يه شلوار جين مدل پاره كه زير كتوني سفيدش بود

ارتان:بيا بخور منو

انيا كه خودش و جم و جور ميكرد گفت:همچين تحفه هيم نيستي اخه

ارتان كه عصبي شد گفت:انيا بچرخ تا بچرخيم

انيا:باشه اينقدر ميچرخيم تا سرت گيج بره بچه پرو
البته بچه پرو زير لب گفت وگرنه ارتان كلش و ميكند اخه ارتان به اين حرف حساسيت داشتو خيلي ام بدش ميومد

با هم رفتن پايين و پشت ميز نشستند چون جا نبود بغل هم نشستند يه فكر به ذهن انيا رسيد ليوان نوشابه بين خودشو ارتان بود از قصد دستشو زد و ليوان برگشن رو ارتان و تمام هيكل ارتان كثيف شد

انيا:اخي ببخشيد دستم خورد

ارتان كه دود از كلش بلند ميشد گفت:اشكال نداره از اين اتفاقا زياد مي افته

خاله نرجس:اشكال نداره خاله جون اتفاقه ديگه پيش مياد.ارتان مادر برو لباساتو عوض كن

ارتان همئنجوري كه داشت بلند ميشد اروم جوري كه انيا بشنوه گفت:دارم برات انيا خانم
وقتي شام رو خوردن انيا خسته پاشد بره بخوابه كه ارتان و ديد
ارتان:نوبت منم ميشه خانم كوچولو

انيا:كاري نميتوني بكني

داشتن با هم بحث ميكردن كه خاله نرجس اومد ساكتشون كردو هر كس و به اتاقش فرستاد و همه خوابيدند اما انيا خوابش نمي اومد نشست اهنگ گوش دادن


سر صبحه و از خواب تازه تو پا ميشي

ولي من هنوز بيدارمو تو باعث و باني شي



كه ۲۴ ساعت به تو فك بكنم


فكر اينكه نباشي به كي تكيه كنم


ولي تو چي موهات خيسه و زير دوشي


فكر ايني شب تو دورهمي چي بپوشي


يا كه چك ميكني زنگ زده كي به گوشيت


با كدوم تيك بزني با يكي ديگه جورشي


♫♫♫


تو چشام زل بزن بيا ببين بغضو


تاحالا اينطوري ديده بودي تو من تخسو


تا حالا ديده بودي كه اينقد داغون بشم


با صد تا قرصو دري وري آروم بشم


ولي تو چي با يه الكي با نور شمعو


آخر شب رو تخت ولويي با اون امشب


و همين چيزاست كه يهو باعث ميشه


كه من به ده نوع خلاف ديگه آلوده شم





ديگه برو واسه هميشه كه قيدتو زدم


خوب منم ديگه عين تو بدم


دورغ ميگفتي دوسم داشتي


منم تصميم گرفتم دل به تو ندم


بگو بينم تو هم ميكني گاهي يادم


يا كه الان اينقد دورو ورت داري آدم


كه فاز فابريكي نه اضافه كارن و


پايه عشق و حال ومهموني و شادي هاتن


بگو بينم باهاشون هستي خودي


اسمي از من مياري وقتي مست ميكني


يا وقتي بحث پيش مياد كه باكي دوست بودي


ميگي هيچكي و بحث و عوض ميكني


بزار حالا كه دارم از تو جدا ميشم


بگم فراموشيت آسون ني خداييشم


با اينكه هنوزم اون عاشق دو آتيشم


و صبحا به عشق تلفن تو پا ميشم


ديگه نميخوام يه لحظه ام با تو قاطي شم


چيه فك ميكني كه تو خماريشم


مگه يادت رفته اون روزايي رو


كه چجوري با كارات ميزدي تو آتيشم





ديگه برو واسه هميشه كه قيدتو زدم


خوب منم ديگه عين تو بدم


دورغ ميگفتي دوسم داشتي


منم تصميم گرفتم دل به تو ندم


شايد حالا همش پشت سرم فحش بدي هيچ


حق انتخاب داري و اين مشكلي نيست


ولي خدا ميدونه كه اگه دوست داشتم


واسه خودت بوده و واسه خوشكليت نيست


اصلا هرجايي ميري برو اجازه داري


ميدوني تورو ساختن واسه اضافه كاري


آخه دست خودت كه نيست يكم عقده اي شدي


خدايي من نميخواستم اينقد گنده ميشدي


ازت ركب خورده بودم نه اين مدلي


چرا دست دست ميكني بري نكنه دودلي


چرا واسه رفتن ميكني استخاره


مگه كم كردي ازم سو استفاده


حالا برو بياد من بكن هي مست


ديگه آرمينتم به خاطرات پيوست


برو و بدون بد بودي اما خدايي


روزا خيليم پررنگ شبا كجايي





ديگه برو واسه هميشه كه قيدتو زدم


خوب منم ديگه عين تو بدم


دورغ ميگفتي دوسم داشتي


منم تصميم گرفتم دل به تو ندم(ارمين 2AFM شبا كجايي)


رمان هكر قلب12

۹۸ بازديد

بعد از اينكه ازش خداحافظي كردم از خونه اومدم بيرون.قبلش به تاكسي تلفني زنگ زده بودم.جلوي در منتظرم بود.سوار شدم...از توي شيشه ي ماشين نگاهي به عقب انداخت...آستين مانتو رو داده بودم پايين...خدا رو شكر راننده اش مرد محترمي بود و معذبم نكرد.جلوي در دانشگاه وقتي از تاكسي پياده شدم عينك دودي رو هم زدم.موقع عبور از در نفسم توسينم حبس شده بود.ولي خوشختانه خانمه سر جاش نبود.احتمالا رفته بود نماز خونه نماز بخونه.يه گروه پسر كه توي آلاچيق نشسته بودن خيره شدن بهم.بدون توجه بهشون از سمت ديگه رفتم.وقتي وارد سالن شدم عينك رو در آوردم. دقيقا سر ساعت رسيده بودم.ولي خوبي اين كلاس اين بود كه استادش دير ميومد و زود تموم ميكرد.فقط آخر پيش پسرا واسم جا بود.نگاه بچه هايي كه آخر نشسته بودن رو حس ميكردم.كنار آرمان اميري واسم جا بود.پيشش نشستم.آرمان سرشو آورد نزديك و به آرامي سوتي كشيد و گفت:

_چه كردي هليا...واو...


چشم غره اي رفتم و گفتم:تو كلاس لطفا ببند.

كج به صندليش تكيه داد و با لبخند نگام كرد.بهش توجهي نكردم.سهيل جلو نشسته بود و متوجه اومدن من نشده بود.دوباره صداي آرمان رو شنيدم كه
گفت:اسم ادكولونت چيه؟بدجور داره مستم ميكنه.

استاد اومد.آروم گفتم:دخترونه اس.به درد تو نميخوره.

_به درك.مهم بوشه كه تاثير بدي روي آدم ميزاره..آدم هالي به هولي ميشه.

تهديد آميز گفتم:هيس.به استاد گوش كن.

وقتي كلاس تموم شد به آرامي وسايلم رو جمع كردم.بچه هايي كه جلو بودن تازه متوجه تغييراتم شده بودن.يكي از دخترا اومد سمتم و گفت:هليا مژه مصنوعي گذاشتي؟

لبخندي زدم و گفتم:نه عزيز.راستي كلاس قبلت شهلا رو نديدي؟

_نه.ولي فكر ميكنم سلف باشه.بيا با هم بريم اون جا.

_نه من بايد برم يه چند جايي كار دارم.

سهيل كه تازه برگشته بود ميخكوب داشت بهم نگاه ميكرد...خشكش زده بود...عكس العملش با پسراي ديگه فرق داشت...از نظر خودم كه خيلي هم
متفاوت نشده بودم كه اينا اينجوري عكس العمل نشون ميدادن.

_باشه هليا جون.پس من ميرم سلف.فعلا.

در حاليكه زير چشمي به سهيل نگاه ميكردم كه بهم خيره بود كيفم رو روي دوشم انداختم و از كلاس خارج شدم...رامين دنبالم اومد و كنارم گفت:

_شيطون نكنه خبريه؟

خنديدم و گفتم:دلت خوشه ها.خبر كجا بود.امروز واسه ي دل خودم تيپ زدم.

_ميري خونه؟

_نه يه چند جايي كار دارم بعدش ميرم خونه.

_پس بيا من ميرسونمت.

_نه مرسي خودم ميرم.

صداش جدي شده بود:گفتم ميرسونمت.

بهش نگاه كردم...چرا يهو اينطوري شد.رگ غيرتش زده بود بالا.

از سالن خارج شديم.عينكم رو زدم روي چشمم و ايستادم.آرمان هم ايستاد.بهش با لحن نسبتا خشني گفتم:من ميتونم مواظب خودم باشم.اصلا هم خوشم نمياد يكي بهم گير بده.پس حد و حدود خودتو بدون.

چشمم به سهيل افتاد كه پشت سرمون به فاصله ي چند قدم با دوستش ايستاده بود.بعد از زدن حرفم حركت كردم.متوجه شدم كه آرمان دوباره دنبالمه ايندفعه با خشونت بيشتري برگشتم و گفتم:دنبالم نيا آرمان.داري عصبانيم ميكني.

از صدام كپ كرد و سر جاش وايساد.از فرصت استفاده كردم و سريع تر حركت كردم.صداي موبايلم بلند شد.شروين بود.


_بله؟

_سلام.دانشگاهي هليا؟

_آره چطور؟

_من بيرون منتظرتم.امشب خونه ي ما دعوتين.خواستم زودتر بيام ببرمت..

نفسمو با حرص بيرون دادم وگفتم:نميخواد منتظر من باشي.من كار دارم. از اون سمت ميام خونتون.

_خب با هم ميريم كار تو انجام ميديم.

_نه شروين.تو برو منم ميام.

_داري لج ميكني هليا.ميدونم از دستم عصباني اي.هرچند من بايد از كارهات دلگير باشم ولي الان مياي بيرون.من منتظرتم.

پسره ي عوضي.باز داشت زياده روي ميكرد.با عصبانيت گفتم:يه بار حرفمو زدم اينم براي بار آخر.من خودم ميام.

گوشي رو قطع كردم.در بازديد حجاب خانم ها بسته بود..نفس راحتي كشيدم و ديگه آستينم رو پايين ندادم.از دانشگاه كه خارج شدم ماشين شروين رو ديدم.داخلش نشسته بود...با حرص رفتم سمتش.همون لحظه سهيل هم از خروجي آقايون بيرون اومد.نگاه كنجكاوش رو حس كردم.ماشين اون هم دقيقا كنار ماشين شروين بود.وسط راه يه سمندي رو ديدم كه چند قدم جلوتر از من وايساد.وقتي بهش رسيدم درش هم باز شد و طرف جلوي من پياده شد.با تعجب بهش نگاه كردم.اينكه اقاي پارسيان بود. ولي اون انگار متعجب نبود. باز هم تيپ خيلي ساده و قديمي اي زده بود...ولي با اين حال نميشد از جذابيتش چشم پوشي كرد.از روي آشنايي سري تكون دادم وگفتم:سلام

_سلام خانم طراوت.

اون از كجا منو با اين تيپ شناخته بود؟با عينك دودي زياد نميشد تشخيص داد.عينك رو زدم بالا توي موهام.متوجه نگاه خيره اش توي چشمام شدم ولي انگار نه انگار...هيچ عكس العملي نشون نداد.ادامه داد:

_ببخشيد ناگهاني جلوتون سبز شدم.ولي ميشه سوار ماشين بشيد؟بايد باهاتون حرف بزنم.

به سمت شروين نگاه انداختم.هم سهيل و هم شروين با تعجب داشتن اين سمت رو نگاه ميكردن.و جالب اينجا بود كه چشماي هر دوتاشون ريز شده بود و مرموزانه داشتن نگاهم ميكردن.عصباني شدن شروين طبيعي بود ولي سهيل نه.آقاي پارسيان  متوجه نگاه خيره ام به اون سمت شده بود ولي حتي برنگشت نگاهشون كنه. با لبخند گفت:مثل اينكه دو نفر منتظرتون هستند و اصلا از ملاقات ما خوششون نيومده.

لبخندش مهربون بود.ولي من از اومدنش به اينجا متعجب بودم.پرسيدم:ميشه بدونم چراا؟

_سوار بشين توي راه براتون ميگم.زياد وقتتون رو نميگيرم.

_اما من...

_اما شما چي؟

ميخواستم بگم من امروز ميخواستم برم اداره ي پليس ولي پشيمون شدم.ادامه داد:

_با آقايون قرار داشتيد؟

_خير كار ديگه اي داشتم.باشه بريم.

براي تاييد سري تكون داد و در ماشين رو برام باز كرد.حس ميكردم اگه به شروين چاقو بزنم خونش در نمياد.پارسيان هم سوار شد.سهيل روشو برگردوند و رفت توي ماشينش نشست ولي شروين با عصبانيت همون طور خيره موند.خدا رو شكر هيچكدومشون چهره ي پارسيان رو ندديدن.اه شروين ميديد دردسر بدي براش درست ميكرد.چه صحنه ي عجيبي بود.يعني پارسيان با من چيكار داشت.....قضيه اي پشت اين اتفاقاته...........


رمان لجبازي دو عاشق3

۸۰ بازديد


انيا:بله بفرماييد

خاله نرجس:سلام گل دخترم خوبي خوشگل خاله؟


انيا:واي سلام خاله جون ممنون شما خوبيد؟همهگي خوبند؟

خاله نرجس:مرسي دختركم ما هم خوبيم ميخواستم بگم كه ما امشب ساعت سه صبح ايرانيم

انيا كه شوكه شده بود با تته پته كفت:ك...ي؟


خاله نرجس:سه صبح دخترم بيايد فرودگاه كه دلم واستون يه ذره شده تو اين چهارده سال


انيا:چشم خاله حتما


خاله نرجس:كاري نداري عزيزم؟


انيا:نه خاله سلام برسونيد


خاله نرجس:سلامت باشي توام سلام برسون


انيا:چشم خداحافظ


خاله نرجس:خداحافظ


...

حالا ناديا خانم هم اومده بود
و انيا رفت سلام كرد و گفت كه خاله نرجس سه صبح ايرانن و ناديا خانم خيلي خوش حال شد
و شروع كرد به جمع كردن خونه ساعت دو صبح بود كه انيا همراه خانوادش راهي فرودگاه شد و ناديا خانم دل تو دلش نبود ساعت 3:15دقيقه بود كه يك دفعه انيا خاله اش و ديدو جيغ زد اون قيافه خاله اش رو ميشناخت چون قبلا خالش براش عكس فرستاده بود

انيا پريد بغل خاله اش و هم ديگرو بوس بارون كردند


انيا:واي خاله خوش اومدي

خاله نرجس:مرسي عزيز خاله خيلي برگ شدي ماشاالله


انيا از بغل خاله بيرون اومد و رفت بغل ارزو به او هم خوش امد گفت
و رسيد به ارتان با نگاه خاصي نگاش كردو گفت:خوش اومدي پسر خاله

ارتان:مرسي دختر خاله


خلاصه انيابا محمد اقا هم دست دادو به خانه برگشتند ناديا خانم از قبل براي هركس اتاقي در نظر گرفته بود كه اتاق ارتان دقيقا رو به رو اتاق انيا بود ناديا خانم همه رو صدا زد براي شام وقتي انيا داشت از اتاق بيرون ميرفت ...



مطالب قشنگ

۸۳ بازديد

از حساب و كتاب بازار عشق هيچگاه سر در نياوردم

و هنوز نمي دانم چگونه مي شود هربار كه تو بي دليل تركم مي كني

من بدهكارت مي شوم . . .                                                                                     ...

.

هميشه سكوتم به معناي پيروزي نيست ، گاهي سكوت ميكنم تا بفهمي چه بي صدا باختي . . ....

.

دست از سرم بردار برو / ندارم حوصله ي اين حرفارو

همه يادگاريات بخوره تو سرت / نه خودتو ميخوام نه دردسرت !...

من از عشق گفتم

تو مدل ماشينم را پرسيدي

من از محبت گفتم

تو محل زندگيم را پرسيدي

من از دوست داشتن گفتم

تو وضعيت حسابِ بانكيم را جويا شدي

من از ارزش ها گفتم،ارزش هايي كه قيمت ندارند،امّا تو

تو قيمت ارزش ها را با اهن و كاغذ برابر كردي . . ....

.

چه داروي تلخي است ، وفاداري به خائن

صداقت با دروغگو  و مهرباني با سنگدل . . ....

يكي را آرزو كردي و رفتي / برايش پرس و جو كردي و رفتي

تو هم تا آبرو از من گرفتي / مرا بي آبرو كردي و رفتي . . ....

نمي بخشمت

ولي فراموشت مي كنم

هميشه به همين سادكي از ادماي بي ارزش مي گذرم . . .

.