رمان لجبازي دو عاشق7

۷۵ بازديد

ادامه پست قبلي

-:باشه تو برو منم ميام

ارزو:زودا

وقتي ارزو رفت منم خواب از سرم پريده بود از تخت گرم و نرمم پريدم پايين و رفتم سراغ دستشويي خونه ما دو طبقه بود(دوبلكس)5خوابه هر5اتاقش بالا قرار داره هر اتاقم براي خودش سوا حمام دستشويي داره منم زود پريدم توي دستشويي اتاقم خودم و خالي كردم دست و صورتمو شستم و از دستشويي اومدم بيرون لباس خوابمو در اوردم يه بلوز ابي با يه شلوار سفيد پوشيدم موهامم
فرق وسط باز كردم و هر دو طرف و صاف كردم وپشتشو با كليپسم جمع كردميه ارايشيم تند تند كردم و يه صندل ابي هم به پا كردم و رفتم پايين توي اشپزخونه همه سر ميز بودند يه صبح بخير بلند گفتم و نشستم پشت ميز داشتم صبحونه ميخوردم كه صداي اس ام اس گوشيم بلند شد بله اريا بود
اريا:سلام گلم بيداري؟
نوشتم
-:سلام عزيزم اره بيدارم صبح به خير
نوشت
اريا:صبح تو ام بخير عشقم زود بلند شدي چرا؟
نوشتم
-:ميخواييم بريم خونه مادربزرگم
نوشت
اريا:چه زود پس؟

نوشتم
-: يك ساعت ديگه ميريم براي نهار هم اونجاييم
نوشت
اريا:خوش بگذره
نوشتم
-:مرسي
صبحونمو خوردمو بلند شدم برم حاضر شم بلوزم خوب بود شلوارمم عوض نكردم يه مانتو قرمز پوشيدم با شال سفيد يه كفش پاشنه بلند قرمز با كيف سفيد ارايشمميه كم پر رنگ كردم و يه عطر تلخ زدم و رفتم پايين همه حاضر بودند علي اقا گفت منو ارزو و ارشامو و ارتان با يه ماشين بيايم خودشونم با يه ماشين بيان
توي ماشين هيچ كس حرفي نميزد وقتي رسيدن هر 4تا با هم سوار اسانسور شديم وقتي به طبقه رسيديم اول ارزو و ارشام رفتن بعدش ارتان وقتي كه من اومدم پياده شم پسره بي شعور در اسانسور و ول كرد خورد مستقيم تو صورتم درد خيلي بدي توي صورتم پيچيد صورتم پر خون شد داشتم اه و ناله ميكردم كه ارتان گفت
:اخي الهي عزيزمببخشيد حواسم نبود
حالا من صورتم پر خون و اشك ارتان بي...عين خيالش نبود رفت داخل بقيه همه اومدن دم در مامانم و خاله به كمكم اومدن و اروم اروم رفتم سمت دستشويي سرم داشت گيج ميرفت صورتمو شستمو رفتم رو تخت دراز كشيدم هرچي فوش بود نثار ارتان كردم
مامانم واسم شربت قند اورد

ارتان:اه اه بسه انقدر لوسش نكنيد
خاله:ساكت شو ارتان حساب تورم ميرسم
ارتان:به من چه خوب خودش حواسش نبود
بين بحص خاله و ارتان رفتم و گفتم: ول كنيد خاله

ارتان
اخي دلم خنك شد در و زدم تو صورتش اما بازم دلم واسش ميسوزه
ولي بيخيال شدم و رفتم سراغ نهار بي بي كباب و جوجه سفارش داده بود انيام اومد با يه چشم قره به من نشست غذاشو خوردو ارزو به مامان و خاله كمك كرد ميزو جمع كردنداقا بزرگ همه رو احضار كرد

اقا بزرگ:ببينيد بچه ها اين اموالي كه داريم همش از جون كنده هاي منو پدرمه من دوست ندارم اين پولا دست قريبه بيوفته منظورم وقتي شما ازدواج كرديده

اقا بزرگ يه سكوتي كرد هنوز منظورشو متوجه نشده بودم

اقا بزررگ ادامه داد كه با اين حرفش كل خونه ساكت شد:من دوست دارم نوه هام با هم ازدواج كنند

همه توي شوك بوديم كه انيا با صداي بلندي گفت:چييي؟

اقابزرگ:يعني تو و ارتان ارزو و ارشام همين

-:يعني من بايد با اين ...ازدواج كنم

انيا:خيلي ام دلت بخواد بچه پرو

اقا بزرگ:بسه ديگه همين كه گفتم اخر هفته عقد و عروسي برگزار ميشه

انيا

من خيليناراحت بودم ارتانم عصبي بود اما ارشام و ارزو از خداشون بود خلاصه اون شب با كلي دنگ و فنگ تموم شد و همه راهي خونه شديم
.....
ارتان:مامان تو رو خدا شما يه چيزي به اقا بزرگ بگو

خاله:وا مگه انيا چشه دختر به اين خوبي تازه دختر خالتم كه هست

ارتان:مادر من من اصلا قصد ازدواج كردن ندارم اگرم داشته باشم با انيا ازدواج نميكنم ما اصلا نميتونيم با انيا زير يه سقف باشيم اههههه

2روزبعد
دو روز گذشت و منو ارتان هنوز همو نديده بوديم امروز قرار بود بريم خريد عروسي

ارتان:خيلي خوش حالي داري با من ازدواج ميكني؟البته بايدم خوش حال باشي

-:اه اه اه اعتماد به نفست منو كشته چرا بايد خوش حال باشم دارم با كله پوكي مثل تو ازدواج ميكنم

ارتان:...

مامان:بسه بچه ها دير شد

-:اومديم مامان بزار يه زنگ به دوستم بزنم
بعدش رو به ارتان گفتم:تو بر پايين منم الان ميام عشقم بعدش قهقه زدم تا حرصش دربياد

-:الو الميرا سلام
الميرا:مرض كجايي دختر خل و چل؟

-:همين جام دارم ميرم بيرون با ارتان

الميرا:با كي؟ارتان؟از كي تا به حال با ارتان ميري بيرون

-:از وقتي فهميدم قراره زنش بشم

الميرا:چي بشي زنش؟؟؟؟؟؟

همه چيو براش تعريف كردمو تا اونم به بقيه بچه ها بگه


الميرا:بهتر ايجوري نقشه بهتر پيش ميره

-:اره والا.حالا كاري نداري من برم

الميرا:نه برو عتيقه

-:گمشو بابا اسگول

الميرا:باي

-:باي

رفتم پايين ديدم داره حرص ميخوره كلي ذوق كردم

-:بريم

ارتان:چه عجب خانم تشريف اورد

خاله:ارتان به عروس گله من كاري نداشته باشا

-:بريم خاله جون

خاله:خاله جون بي خاله جون من مادر شوهرتم پس ميشم مادرت پس به منم ميگي مامان

-:چشم

خاله:چشم چي؟

-:چشم مامان جون

خاله:ارتان توام از اين به بعد به خالت ميگي مامان

ارتان:وا ممان حرفا ميزنيا واسه من همون خالس

خاله:نخير همون كه گفتم اكي؟

ارتان با حرص گفت:اكي


رمان روزاي باروني

۸۲ بازديد

لباس هاي مد روزش رو پوشيد، جلوي آينه ايستاد و به گودي كمرش كه توي مانتوي سورمه ايش بهتر خودشو نشون مي داد خيره شد، پوفي كرد و گفت:
- زيادي گوده اين گودي كمر من!
اما خودش هم مي دونست كه قشنگه، فقط توي مانتوهاي تنگ زيادي خودشو نشون مي داد ... بيخيال شال سفيد سورمه ايشو روي سرش انداخت، كيف سفيدش رو هم برداشت و بعد از چك كردن خاموش بودن گاز و خاموش كردن چراغ هاي روشن از در بيرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توي روز هم مجبور بودن چراغ روشن كنن ... از پله ها كه رفت پايين، دست توي كيفش كرد و سوئيچ ماشينش رو در آورد ... يه راست رفت توي پاركينگ و با دزدگير در كمري سفيدش رو باز كرد و سوار شد ... كيفش رو روي صندلي كناري گذاشت، گوشيشو از توش در اورد و اس ام اس داد:
- حاج آقا ... من دارم مي رم استخر ... دو ساعت ديگه بر مي گردم خونه ... 
اس ام اس رو سند كرد و راه افتاد. ماشين رو از رمپ بالا برد و با ريموت در پاركينگ رو بست ... يادش اومد كمربندش رو نبسته، توقف كرد، كمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صداي اس ام اس موبايلش بلند شد، از روي صندلي كناري برش داشت و اس ام اس رو باز كرد، به نگاهشبه روبر و خيابون فرعي خلوتشون بود، يه نگاهش به اس ام اس:
- حاج خانوم بمون يه دقيقه ، من الان مي رسم خونه ... ببينمت بعد برو ...
هنوز اس ام اس رو كامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا كه مطمئن بشه خيابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه يه نفر از توي پياده روها و از بين شمشادهاي بلند پريد جلوي ماشين، گوشي از دستش افتاد و جفت پا رفت روي ترمز ... صداي جيغ لاستيكاش بلند شد ... با ترس به روبرو خيره شد ... يارو سالم جلوش ايستاده بود ... با ديدن مسيح جلوي ماشين بيشتر وحشت كرد ... نمي دونست چي كار كنه! يه هفته بود ديگه خبري نشده بود و طناز با اين تصور كه مسيح دست از سر خودش و زندگيش برداشته بيخيال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز بدنش لرزيد ... نمي دونست پا رو بذاره روي گاز و فرار كنه يا بمونه؟! مسيح راهشو بند آورده بود، اگه مي خواست بره بايد مي زد بهش ... تو فكر يه چاره بود كه در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسيح گير افتاد، بازوشو سريع كنار كشيد، بدون اينكه نگاهي به چشماي وق زده اش بندازه، داد كشيد:
- به من دست نزن !
به كمربند گير بود و تلاش مسيح براي پياده كردنش جواب نداد، سرشو خم كرد و با لحن مشمئز كننده مخصوص خودش گفت:
- بيا پايين طنازم ... بيا پايين كم ناز كن براي من ...
طناز با ترس نگاش كرد و از در التماس در اومد ... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ... 
- تو رو خدا برو مسيح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!!
مسيح دستشو محكم تر كشيد طوريكه طناز حس كرد بازوش داره كنده مي شه به ناچار كمربندش رو باز كرد و رفت پايين، مسيح كوبيدش به ماشين و گفت:
- هي خانوم! دم از دوست داشتن مي زني بايد دوست داشتن من باشه! مي فهمي ...
ناخن بلند انگشت كوچيكشو كشيد روي لباي طناز ... طناز با چندش و هق هقي كه از ترس دچارش شده بود صورتش رو برگردوند ... مي ترسيد ... دل كوچولوش بيقرار بود ... احسان برسه ! همسايه ها ببينن ... فيلمش پخش بشه ... نگراني هاش يكي دو تا نبود ... 
- طنازم ... حيف اين لباته با قيچي بچينمشون ... مي دوني كه ديوونه م!
قهقهه اي زد و گفت:
- از اي لبا صدايي جز براي من خارج بشه مي برم مي اندازمشون جلوي سگا ... عزيز دلم ... يه هفته بهت وقت دادم كه اقدام كني براي طلاق ... اما انگار تو منو جدي نگرفتي ... امروز اومدم كه طور ديگه باهات حرف بزنم ... تو ... سهم مني! من سهممو پس مي گيرم ... هر طور كه شده! فهميدي ... به نفعته كه تا فردا اقدام كني ... اگه فردا ديدمت كه مثل دختراي خوب داري مي ري دادگاه مي كشم كنار تا وقتي كه آزاد شدي مي يام دنبالت و با هم مي ريم ... اگه نه ... ديوونه مي شم طناز ... بده كه من ديووونه بشم ...
طناز ديوونه تر از مسيح شده بود، ترس بيچاره اش كرده بود ... با دستاش مسيح رو محكم هول داد، ازش فاصله گرفت و گفت:
- چي مي خواي از جونم عوضي؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شكايت مي كنم ... دست از سر من بردار ...
با صداي ترمز وحشتناكي نگاش چرخيد به سمت جلوي ماشينش ... جنيسس احسان رو خيلي خوب مي شناخت ... احسان پياده شد... انگار حركاتش اسلوموشن بود ... آروم و كش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه كرد ... طنازش ... وسط خيابون مشغول داد و بيداد كردن به يه مرد غريبه بود! مردي كه احسان نمي شناختش ... با زحمت لب باز كرد و گفت:
- طناز اينجا چه خبره؟!
طناز ديگه خودشو مرده مي ديد ... روح از تنش رفته بود ... اما بايد يه زري مي زد ... نبايد مي ذاشت زندگيش به اين راحتي نابود بشه ... پس سريع و بغض آلود گفت:
- اين آقا يه دفعه پريد جلوي ماشينم احسان ... نزديك بود تصادف كنيم ...
احسان احساس آسودگي كرد، سريع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت:
- تو خوبي عزيزم؟!!!
طناز سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... همه اشتوي دلش داشت دعا مي كرد مسيح خفه شه و بره! اين قضيه رو بايد خودش براي احسان تعريف مي كرد، نبايد مي ذاشت از زبون كس ديگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست مي داد ... قبل از اينكه احسان فرصت كنه بره سمت مسيح و مطمئن بشه بلايي سر اون نيومده مسيح با صدايي پر از خنده گفت:
- ا جدي طناز خانوم؟!!!
رنگ طناز پريد و احسان سر جاش ايستاد ... نگاش بين اون دو نفر در نوسان بود ... مسيح خيلي هم منتظرشون نذاشت ... خنديد و رو به احسان گفت:
- جوجه فكلي قشنگ! خانوم تو ... خيلي چيزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسي ... به من قول داده همين امشب باهات حرف بزنه ... يه تصميمات جديدي هم داره ... اونا هم بهت ميگه ... خيلي منترظش نذار فقط خيلي زود عمليش كن ... 
بعد از اين حرف چشمكي به احسان زد، دستي براي طناز تكون داد و همينطور كه مي رفت به سمت ماشينش كه كنار خيابون پارك كرده بود گفت:
- سي يو!
مسيح رفت و احسان حتي نتونست يقه اشو بچسبه ببينه چه زري زده!!! طناز ديگه هيچ فشاري نداشت ... مزمئن بود فشارش به هفت و هشت رسيده! داشت از حال مي رفت ... به بازوي احسان چنگ زد، احسان بي توجه هنوزم به مسيري كه مسيح رفته بود خيره بود ... با صداي ناله مانند طناز تازه به خودش اومد:
- احسان ... منو ... ببر خونه ... 
قبل از اينكه فرو بريزه دستاي قدرتمند احسان گرفتنش ... با بهت به در بسته اتاق خيره مونده بود و پلك هم نمي زد ... چي شد؟!! همه چيز تموم شد؟!!! زندگيش به تاراج رفت؟ كاش هيچ وقت به هوش نيومده بود ... كاش با احسان طلبكار روبرو نشده بود ... كاش حداقل از قبل همه چيز رو براي احسان گفته بود ... حالا چي شد؟!!! درست ساعت يازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنيد ... كلمه به كلمه ... از همه حرفاش صداقت چكه مي كرد ... هيچي رو جا ننداخت ... مي خواست همه چيو بگه و گفت ... گفت ... گفت ... گريه كرد و گفت ... عذر خواهي كرد و گفت ... به غلط كردن افتاد و گفت ... وقتي حرفاش تموم شد جواب احسان چي بود؟!!! از جا بلند شد ... حتي نگاش هم نكرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خيره مونده بود ... اينقدر خيره موند تا در رو به هم كوبيد ... طناز موند و اشكاش ... طناز موند و خاكي كه به سرش شده بود و نمي دونست بعدش چي مي شه ... طناز موند و يه حكم صادر نشده ... يه قاضي كه نمي دونست عادله يا بي انصاف ... نفس هاي عميق مي كشيد ... بغضش سنگين بود ... گريه مي كرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند شد ... با هق هق از يخچال ليواني آب برداشت و لاجرعه سر كشيد ... همونجا سر ميز غذا نشست و به گريه اش ادامه داد ... واقعاً نمي دونست چه خاكي به سرش شده و اين بي خبري از هر چيزي براش بدتر بود ... اينقدر گريه كرد تا سر همون ميز كه شاهد عاشقانه هاي زيادي از اون و احسان بود خوابش برد ... اشكاش روي ميز داغ بسته بود ... شبيه آب نمك خشك شده ... 
***
صبح با بدن درد بيدار شد ... همونطور سر ميز نشسته بود و قاضي بي انصافش حتي يه پتو روي بندش نكشيده بود ... فيلمبرداري داشت بايد مي رفت سر فيلمبرداري اما مگه مي تونست بازي كنه؟!! توي زندگي واقعي خودش درمونده شده بود چطور مي تونست فيلم بازي كنه؟!! آهي كشيد و از جا بلند شد ... بدون اينكه تو آينه نگاه كنه مي دونست چشماش پر از ورم و باده ... يه راست رفت سمت اتاقشون ... بايد با احسان حرف مي زد، هر چند كه مطمئن نبود احسان خونه باشه ... اونم فيلمبرداري داشت ... در اتاق باز رو كه ديد و تخت نا مرتب خالي مطمئن شد كه احسان رفته ... بغض كرده برگشت و ولو شد روي كاناپه ... گوشيش داشت زنگ ميخورد ... روي ميز جلوي مبلا بود ... حوصله هيچ كس رو نداشت ... اما با اين فكر كه شايد احسان باشه گوشي رو برداشت و با ديدن شماره مسيح حس كرد آتيش گرفته ... مغزش داشت مي سوخت و اگه امكانش بود از گوشاش دود هم بيرون مي زد ... سريع جواب داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسيح نداد:
- كثافت آشغال ... اين همه سال رفتي پي خوش گذروني و هر*زگي ... حالا يادت افتاده بايد بياي مايملكت رو جمع كني ... خيلي عوضي هستي ... خيلي نامردي ... من احسانو دوست دارم ... مي فهمي؟ من عاشق شوهرمم ... توام هيچ غلطي نمي توني بكني ... اگه از دستش بدم ... اگه بلايي سر زندگيم بياد مي كشمت!!! مي فهمي؟!!!
اينقدر جيغ كشيد كه صداش گرفت ... مسيح هم توي سكوت همه حرفاش رو شنيد و وقتي طناز براي نفس گرفتن سكوت كرد گفت:
- ببين خوشگل من ... بد كردي ... خيلي بد كردي!!! پا رو دم مسيح گذاشتي ... مي دوني كه مسيح كيه؟!!! اميدوارم يادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقي كه ممكنه بيفته باش ... هر بلايي سرت بياد مسببش منم ... باي عزيز دلم ...
بعد از اون صداي بوق توي گوشي پيچيد ... طناز گوشي رو پرت كرد روي مبل و به هق هق افتاد ... اين چه بلايي بود كه داشت سر زندگيش مي يومد؟ چه بلايي بود؟!!!! تاوان چيو داشت پس مي داد؟ اين همه استرس براش زياد بود ... خيلي هم زياد بود ... 
اونقدر روي كاناپه نشست و اينقدر گريه كرد و هق هق كرد و خدا رو صدا كرد كه هوا تاريك شد ... بدون اينكه چراغا رو روشن كنه سرشو تكيه داده بود به پشتي كاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و ديگه باز نمي شدن .... دماغش گرد و قرمز شده بود ... ديگه گريه نمي كرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق مي كرد ... حتي انرژي نداشت از جا بلند بشه بره يه ليوان آب بخوره ... گوشيشو برداشت و براي بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز همون پيام لعنتي رو شنيد ... احسان گوشيشو خاموش كرده و بود طناز از اين مي ترسيد كه احسان ديگه برنگرده ... مگه جرم اون چي بود؟!!! چي كار كرده بود؟!! هيچ وقت فكر نمي كرد يه شيطنت توي نوجووني كل زندگيشو توي جووني ببره زير سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود كه فكر آينده شو نمي كرد ... اگه ذره اي فكر مي كرد ممكنه اين بلاها سرش بياد محال چنين خريتي بكنه و مسيح رو به زندگيش راه بده ... دلش ميسوخت براي همه دختراي نوجووني كه با نادوني هر كاري مي كنن و با گفتن اينكه ما دو روز جوونيم و حالا كو تا شوهر، همه چيز رو زير پاشون مي ذارن ... اينجا ايران بود ... دخترا توش محوم بودن به حبس ... اما پسرا هر غلطي دوست داشتن مي كردن و بعد از ازدواج شونه بالا مي انداختن و به روي مباركشون هم نمي آوردن ... خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ و وارنگ عوض كرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخيدن كليد توي در احساس كرد خدا دنيا رو بهش داده ... به سرعت از جا پريد ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و كلافه پا به درون خونه گذاشت ... از ديدن تاريكي خونه جا خورد و فكر كرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت كليد برق و لوستر وسط پذيرايي رو روشن كرد ... با ديدن طناز كه ايستاده بود كنار كاناپه و به خاطر نور شديد دستشو روي چشماش گذاشته بود تعجب كرد ... اما به روي خودش نياورد و راه اتاق رو در پيش گرفت ... طناز با يه جست پريد جلوي احسان و اولين چيزي كه گفت اين بود:
- احسان تو رو خدا ...
احسان غريد ...
- برو اونور ...
- احسان تو رو قرآن اينقدر بي انصاف نباش ... 
باز به گريه افتاد و هق زد:
- آخه جرم من چيه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نكردم ... بعد از ازدواج با تو به كسي نگاهم نكردم ... 
احسان كه هم خستگي كار رو همراه داشت و هم خشمي كه از ديروز گريبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و گفت:
- برو اونور گفتم ...
طناز سكندري خورد و احسان رفت توي اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توي اتاق ... دست احسان رو گرفت و با صداي گرفته اش كه دل احسان رو هم ريش مي كرد هم اعصابش رو بيشتر به هم مي ريخت گفت:
- احسان ... يه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ... 
احسان غريد و دستشو كشيد: 
- اسم خواهر منو نيار .. 
طناز شكست ... اما كم نياورد ... با اينكه حس كرد اينقدر از نظر احسان منفور شده كه ديگه نبايد حتي اسم خواهرشو بياره ... 
- عزيزم .... چرا نمي ذاري حرف بزنيم؟ چرا قهر مي كني؟ يم توني كه طاقت قهرتو ندارم ...
احسان كت اسپرتش رو در آورد ... پرت كرد روي تخت و گفت:
- مگه حرفيم مونده؟!!!
- آخه مگه من چي كار كردم؟!! به خاطر يه خريت تو گذشته داري مجازاتم مي كني؟
احسان قدمي بهش نزديك شد ، دست گذاشت زير چونه طناز و صورتشو كشيد بالا ... از لاي دندوناي به هم چسبيده اش غريد:
- از اين خريتا تو گذشته ات كم نكردي ... از كجا معلوم همه حقيقت رو به من گفته باشي؟!! اگه چيزي تو گذشته ت نبود دليلي نبود كتمانش كني و خودتو عابد و زاهد جا بزني ... تجربه اي كه با هم تو غار داشتيم رو يادم نرفته ... توام يادته! كسي كه اومد طرفم تو بودي ... تو خواستي ... دختري كه رابطه نداشته باشه قبلش اينقدر زود ول نمي كنه خودشو ... از كجا معلوم عين همون رابطه رو يه كم كمتر با مسيح جونت نداشته باشي؟!!! هان؟!!! براي تو مثل اينكه عاديه ... 
طناز اينبار له شد ... خورد شد ... تيكه تيكه شد ... چشماش گرد شد و گريه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ... بالاخره چيزي رو كه مثل سگ ازش مي ترسيد به روش آورد ... بالاخره بهش انگ هر**زگي چسبوند ... شوهرش ... همسرش ... كسي كه شبا با هم روي يه تخت مي خوابيدن ... كسي كه هم سرش بود ... همه زندگيش ... چونه اش لرزيد ... احسان خودش هم باورش نمي شد به طناز چنين حرفي زده باشه و اينقدر بي شرمانه قضيه غار رو به روش اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما اين ديگه خيلي زياد بود ... نمي خواست هيچ وقت چنين حرفي به طناز بزنه چون به پاكيش ايمان داشت ... اما اّبي بود كه ريخته شده بود و جمع نمي شد ... طناز عقب عقب رفت ... نگاش اينقدر دلخور بود كه احسان از يادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت:
- طناز ... من ... 
طناز از اتاق زد بيرون ... مي خواست بره ... فقط مي خواست بره كجاش مهم نبود ... اينكه ساعت دوازده بود براش مهم نبود ... فقط و فقط مي خواست بره ... احسان ديگه بهش اعتماد نداشت و زندگي بي اعتماد به درد طناز نمي خورد ... حتي اگه بي احسان مي مرد ... اين گندي بود كه خودش زده بود ... احسان راست مي گفت ... اون بي حيا و هر*زه بود ... رفت به سمت در ... احسان توي اتاق خشك شده بود ... چه غلطي كرد؟!!! مشتش رو كف دستش كوبيد و سر خودش داد زد:
- احمق!!!
با شنيدن صداي در از جا پريد ... نبايد مي ذاشت طناز با اون وضعيت از خونه خارج بشه ... با يادآوري صداي گرفته و چشماي پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوري دلش اومد اونجوري طنازشو برنجونه؟ دويد سمت در ... پله ها رو دو تا يكي رفت پايين ... ماشين طناز از ديور توي كوچه مونده بود و احسان وقت نكرده بود بيارتش تو ... پريد توي كوچه ... طناز تو ماشين بود ... دويد سمت كوچه اما به ماشين نرسيده طناز گاز داد و رفت ... برگشت ... بايد مي رفت دنبالش ... سوئيچ ماشينش رو از جا سوئيچي چنگ زد و دوباره پريد از خونه بيرون ... ماشينشو از پاركينگ بيرون آورد و رفت سمت مقصدي كه خودش هم نميدونست كجاست ...
چمدونش رو كنار پاش گذاشت .. چمدوني كه توش پر بود از آرزوهاي رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از روياهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد. چقدر با باباش كلنجار رفته بود تا راضي بشه خونه رو بفروشه و برن يه جاي بهتر، اما باباش زير بار نرفته بود ... با صداي ريحانه توي حياط كه پرسيد كيه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعي كردم بلند بگه:
- منم مامان ...
چيزي طول نكشيد كه ريحانه در خونه رو با رويي گشاد باز كردم و خواست بغلش كنه كه چشمش به چمدون خشك شد ... بهت زده دستاي از هم باز شده اش وسط زمين و هوا خشك شد ... توسكا بغض آلود گفت:
- مي شه بيام تو مامان؟
كنار رفت و اجازه داد توسكا بياد تو ... قلبش هزار تا در دقيقه مي كوبيد ... دخترش با چمدون اومده بود و اين فقط يه معني داشت. بغض توسكا تركيد و همونجا پشت در خونه خودشو توي بغل مامانش انداخت. ريحانه دستاش دور شونه هاي دخترش حلقه شد نمي دونست چه اتفاقي افتاده و توسكا چرا با اين وضعيت اومده!!! بعد از چند لحظه كه هنوز توي شوك بود، به خودش اومد، كنار كشيد و با ترس گفت:
- توسكا مامان! چي شده؟!!! چرا با چمدوني؟ شوهرت كجاست؟ 
توسكا هق زد و لب تخت وسط حياط نشست، ريحانه تيز و بز رفت به سمتش، زير بازوشو گرفت و گفت:
- بلند شو ببينم هوا سرد شده، نشين اينجا! بيا بريم تو ببينم چه خاكي به سرم شده!
توسكا لرزون و بي پناه همراه مامانش وارد راهروي خوش بوي خونه شد ... چند وقتي بود سر نزده بود به مامان باباش، اما نمي خواست هم اينجوري سر بزنه. همراه مامانش روي كاناپه راحتي نشست و گريه رو از سر گرفت ... ريحانه با اعصابي خراب و متشنج توپيد بهش:
- د دختر حرف بزنم ببينم چي شده؟!!! دعوات شده با آرشاوير؟ باز ناز كردي براش؟
توسكا دست از روي صورتش برداشت و با هق هق گفت:
- مامان ... مامان بيچاره شدم ...
ريحانه هزار تا فكر بد و مفي پيش خودش كرد و گونه شو خراشيد ... توسكا بي توجه به وضعيت مامانش بغض آلود سعي كرد گريه نكنه و گفت:
- ديدي اين ارث كوفتي رو به منم دادي؟!! ديدي مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستي منو بزايي ... من حتي يه دونه هم نمي تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هيچ وقت مامان نمي شم! نمي شم ... نمي شم ...
ريحانه با چشماي گرد شده كه هر آن امكان داشت از كاسه سرش بيرون بزنه به توسكا خيره مونده بود ... چند لحظه همونطور موند و بعد يه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش كوبيد توي صورت خودش و گفت:
- واي خدا منو مرگ بده!
اشك توسكا باز صورتشو خيس كرد و گفت:
- من ديگه به درد هيچ مردي نمي خورم! آرشاوير عاشق بچه است ... منم همينطور... 
ريحانه وا رفته روي مبل اجازه داد اشك صورتش رو بشوره ... كم كم ورد گرفت و همينطور كه خودشو به چپ و راست تكون مي داد گفت:
- تو از كجا فهميدي؟!! رفتي دكتر؟ آزمايش دادي؟
توسكا فين فين كرد و گفت:
- هركار كه مي تونستم كردم ... اما نتيجه اي نداشت ... بيماري من ارثيه .. 
ريحانه باز كوبيد توي صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگير اومد تو ... با ديدن چمدون توسكا كه پشت در جا مونده بود تعجب كرد ... فكر اومدن هر كسي رو ميكرد به جز دخترش ... با صداي بلند گفت:
- يالله ... صابخونه؟ مهمون داريم؟!!!
ريحانه از جا پريد و گريه توسكا شدت گرفت ... دلش براي باباش خون بود ... باباش چطور بايد طاقت مي اورد؟ اگه مي فهميد توسكا مي خواد از آرشاوير جدا بشه كمرش ميشكست ... توسكا راهي جز اين نداشت ... آرشاوير عاشق بچه ها بود! بايد بچه خودش رو بغل ميكرد ... بايد! توسكا هم طاقت ديدن يه زن ديگه رو كنار خودش و توي زندگي آرشاويرش نداشت ... پس بايد حذف مي شد ... اونقدر خودخواه نبود كه آرشاوير رو مجبور كنه از حق مسلم خودش بگذره ... ريحانه پريد روي ايوون و با رنگ و رويي پريده و گونه هاي سرخ شده ناليد:
- اومدي جهانگير؟!!
سعي مي كرد صداشو پايين نگه داره كه توسكا نشنوه ... جهانگير با تعجب گفت:
- چي شده زن؟ اين چه وضع و روزيه؟
ريحانه باز خودشو تاب داد و گفت:
- بيچاره شديم! توسكا اومده قهر ... 
اخماي جهانگير در هم شد و گفت:
- چي شده مگه؟!!! آرشاوير اذيتش كرده؟!!
قبل از اينكه ريحانه بتونه حرفي بزنه توسكا از در اومد بيرون و بي حرف خودشو تو بغلش باباش رها كرد ... دستاي جهانگير با همه عشقش دور كمر توسكا حلقه شد و روي سرش رو بوسيد ... توسكا هق هق مي كرد و جهانگير لحظه به لحظه آشفته تر مي شد ... آخر هم طاقت نياورد و گفت:
- چي شده دردونه بابا؟ كي اشكتو در آورده؟ مگه بابات مرده كه اينطور زار مي زني؟
توسكا همون جا توي بغل باباش ناليد:
- بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ... 
داشت مي مرد از اين همه غم كه روي شونه هاش بود... بايد غصه باباش و آبروش رومي خورد؟ غصه خودش و مامان نشدنش و آينده شغليش كه بازار شايعه خرابش مي كرد؟ غصه آرشاوير كه بدون توسكا نابود بود؟ غصه مامانش كه با تفكر سنتيش از روز جدايي توسكا يه روز خوش واسه خودش نمي ذاره؟!! بايد به كي فكر مي كرد؟


رمان لجبازي دو عاشق5

۷۸ بازديد
پست پنجم

صبح همه ساعت 8 صبح از خواب پاشدند اما انيا به خاطر اين كه شب دير خوابيده بود كسل بود.

همه پاي ميز نشسته بودند كه گوشي انيا زنگ خورد وقتي ديد اسم الميراست با يه با اجازه از سر ميز بلند شدرفت كه جواب بده

انيا:سلام گل دخ...
الميرا نذاشت ادامه بده شروع كرد به غرغر
الميرا:مرض و سلام كوفت و سلام ذليل مرده معلومه تو كدوم گوري هستي؟
انيا:چرا سگي حالا خونم ديگه كجارو دارم برم
الميرا:چه خبر از گند اخلاق؟
انيا:كي؟ارتان؟
الميرا:پ ن پ بابات
انيا:اين پ ن پ قديمي شده.هيچي بابا فعلا كه با هم كل كل داريم.حالا چيكار داشتي زنگ زدي؟
الميرا:اها راستي يادته گفتيم تو بايد با يه پسر دوست بشي تا حرص اون ارتان دراد
انيا:اره اين ارتاني كه وقتي بچه بودم نميذاشت تو كوچه بازي كنم حالا اگه بفهمه ميخوام با پسر دوست بشم كلمو ميكنه.بعدش قهه قهه زد
الميرا:ول كن اين حرفارو پسر عمم 26سالشه اسمش ارياس ميخوام با هم اشناتون كنم امروز ساعت6بيا بيرون يه تيپ پسركشم بزن
انيا:حالا نميشه بيخيال اين بشي؟
الميرا: نهههههههههه نميشه
انيا :باشه من ساعت6حاضرم كجا بيام؟
الميرا:بيا ونك خيابون...

انيا:باشه اگه كار ديگه اي نداري من برم صبحونه كوفت كنم؟
الميرا:برو باي
انيا:باباي
وقتي گوشي و قطع كرد رفت سر ميز صبحونه
ناديا خانم:بي بي دعوت كرده براي فردا شب مثل اينكه اقا بزرگ كارتون داره
همه باشه اي گفتند و پاشدندرفتن به كاراشون برسن انيا هم رفت لباس پيدا كنه واسه عصر

چند مدل لباس پوشيد عوض كرد
اول:شال قرمز مانتوي مشكي شلوار تنگ قرمز كفش مشكي كيف قرمز
دوم:شال مشكي مانتو سفيد شلوار مشكي كفش پاشنه بلند مشكي كيف مشكي
سوم:..
چهارم:..
و تا بالاخره يه چيز پسنديد
شال صورتي مانتو سفيد كوتاه شلوار صورتي لوله تفنگي كفش جلو باز پاشنه بلند سفيد
چشم به هم زد ساعت 4بود حموم رفت موهاشو با اتو صاف كرد رفت سراغ ارايش يه كم كرم زد ابروهاشو مرتب كرد موهاي صورتشوبرداشت(اين مثل اين رمانا نيست كه تا زمان ازدواج دست به صورتشن نميزنن)يه خط چشم زير چشمش هم سايه سفيد كمرنگ زد با يه رژ صورتي موهاشم كج ريخت توي صورتش ساعت 5:30 بود كه از اتاق اومد بيرن كه داد ارتان اونوميخكوب كرد برگشت با چيز خيلي بدي مواجه شد...

پست ششم

صورت ارتان قرمز و باعصبانيت داشت داشت انيا رو نظاره ميكرد

انيا:چرا داد ميزني ؟

ارتان:كدوم گوري ميري با اين تيپ؟

انيا:دارم با دوستام ميرم بيرون.اصلا به تو چه

ارتان:باشه اما اون ارايشتو پاك ميكني يه مانتو بلند ترم ميپوشي

انيا:برو بابا

ارتان اومد بازوشو بگيره كه انيا سريع فرار كرد رفت كفششم توي اسانسور پوشيد(اينن اونجوري نيست كه پسره جلوشو بگيره و ...نه دختر رمانم زرنگه)

...
انيا:سلام الميرا
الميرا:سلام نفله كجا بودي؟
انيا:هيچي بابا داشتم از هفت خان رسم ميگذشتم
الميرا خنديدو بعدش يه صداي پسرونه اومد
اريا:سلام بانو

انيا برگشت سمت صدا و گفت:سلام شما؟
انيا و الميرا از قبل هماهنگ كردن كه به اريا نگن كه انيا ميدونسته قراره باهاش اشنا شه
اريا دستشو جلو اوردو گفت:اريا كياني هستم پسر عمه الميرا
انيا دستشو به ارومي فشردو گفت:خوشبختم
اريا:افتخار اشنايي ميديد البته براي دوستي ميخوام
انيا:بله؟!
اريا:با هم دووست شيم ديگه باشه؟
انيا:اما...
اريا:اما بي اما.چند سالته؟
انيا:21 و شما؟
اريا:من 26از تهران
انيا:منم از تهرانم
اريا:...-0912 اين شماره منه حالا تو بده
انيا:كي شمارو خواست؟
اريا:ااا ناز نكن ديگه
انيا:ا خوب نميخام مگه زوره
اريا:اره زوره يا شماررو ميدي يا ..
انيا:يا چي؟
اريا:يا از گوشي الميرا بر ميدارم
انيا:اههه
اريا:بله بده ببينم

خلاصه بعد از كلي ناز كردن شماررو دادو شروع كرد بر انداز كردن اريا

يه پسر قد بلند لاغر موهاي كوتاه كه به صورت امروزي درست شده بود يه تيشرت ابي شلوار كتون تنگ مشكي كفش كالج يه بيني عملي لب نه بزرگ نه كوچيك

بعد از بر انداز كردن با اريا شام دو تايي رفتن بيرون ...


رمان روزاي باروني

۸۳ بازديد

مرجان باز به حرف اومد و گفت:
- استاد ... برادرم ... خيلي وقته كه دنبال كار ميگرده ... اما كاري پيدا نمي كنه ... راستش ... خوب وضعيت ما رو تقريباً مي دونين ... از بعد از جريان كتاب ... مي دونم كه فهميدين از لحاظ اقتصادي قشر ضعيفي هستيم ... صابخونه مون جوابمون كرده ... با صابخونه درگير شدم .. اين شد وضع و روزم ... 
عكس العمل ويولت در برابر دروغ مرجان كه البته خيلي بهتر از اصل واقعيت بود نا خوداگاه بود ... دستشو گذاشت روي دهنش و ناليد:
- واي خداي من !
بغض گره خورد توي گلوي مرجان ولي اهل گريه و زاري نبود ... آهي كشيد و گفت:
- داداشمم باهاش درگير شد ... اما چه فايده؟!! دعاي روز و شبم شده كه داداشم يه جا كار پيدا كنه ...
ذهن ويولت سريع دويد سمت گالري آراد ... چه جايي بهتر از اونجا؟ مرجان رو هم تا حدودي مي شناخت مطمئن بود از اين اطمينان ضرر نمي كنه ... سريع دست مرجان رو گرفت و گفت:
- مرجان جان .. عزيزم غضه نخور ... زندگي پره از اين بالا بلندي ها ... سعي كن هيچ وقت خودت رو نبازي ...
مرجان توي دلش پوزخند زد:
- آره .... پره! اما نه براي شماها ... براي ما بدبخت بيچاره ها! هر روز يه رنگ بدبختي مي ريزه روي سرمون و زندگيمون رو رنگ و وارنگ ميكنه ... شما چه خبر دارين از سر گشنه زمين گذاشتن و بي پولي كشيدن؟! 
اما در جواب ويولت فقط به يه لبخند تلخ اكتفا كرد ... ويولت همراه با لبخند اطمينان بخش گفت:
- مي دوني كه آقاي كياراد همسرمه ...
مرجان تو دلش گفت:
- مي دونم....
- يه گالري فرش داره كه چند وقته شاگردش ازش جدا شده ... در به در دنبال يه آدم امين مي گرده ... كي بهتر از داداش تو؟ حتما باهاش صحبت مي كنم ... به داداشت بگو فردا عصر بره به اين آدرسي كه مي نويسم .. 
كاغذي از روي ميزش برداشت و تند تند مشغول يادداشت كردن آدرس گالري آراد شد ... مطمئن بود آراد هم جونش در مي ره براي كار خير كردن و اصلا مخالفت نمي كنه ... حتي مطمئن بود آراد اگه وضعيتشون رو بفهمه حقوق ميثم رو دو برابر مي كنه كه بتونه زخمي از زندگيشون رو درمون كنه ... آدرس رو نوشتن و كاغذ رو دراز كرد سمت مرجان ... توي دل مرجان عروسي بود ... بماند كه به خاطر دروغش يه كم هم عذاب وجدان داشت اما اونقدري نبود كه جلوي شاديش رو بگيره ... كاغذ رو گرفت و با قدرداني گفت:
- مرسي استاد .. واقعاً ممنونم ... يه عمر مديونتون شدم ...
ويولت با لبخند خواست جوابش رو بده كه يه دفعه درد شديد و عميقي توي سرش پيچيد ... اونقدر شديد بود كه بي اختيار دستش رو گذاشت روي سرش و ناليد ... درد لحظه به لحظه شديد تر مي شد ... چشماش داشت تار مي شد و حس مي كرد اتاق داره دور سرش مي چرخه ... دستش رو گذاشته بود روي سرش و لحظه به لحظه داشت بي حال تر مي شد ... با جيغ مرجان و حس مايع لزجي بالاي لبش دستش از روي سرش كشيده شد سمت لبش ... طعم شوري خون رو توي دهنش حس مي كرد ... با جيغ مرجان آراد از جا پريد و با ديدن ويولت كه سرشو چسبيده بود و چشماش داشت به سفيدي مي زد از جا پريد ... فريادش بي اراده بود :
- يا امام حسين! 
مرجان و دختري كه توي اتاق بودن يه قدم پريدن عقب و آراد سريع مير ويولت رو دور زد و سرشو كشيد توي بغلش ... مهم نبود كه پيرهن سفيدش با خون ويولت كثيف مي شد ... اون لحظه اصلا به اين قضيه فكر نمي كرد ... رنگ مرجان و دختر چادي هر دو پريده بود و به اين منظره خيره شده بودن ... آراد سر ويولت رو چسبيد بين دستاش و با ترس و حشتي كه كاملا تو صداش حس مي شد گفت:
- ويولت ... ويو ... عزيزم ... چي شدي؟!!! ويولت چته؟!!!
درد داشت آروم مي شد ... آروم و آروم تر ... مچ هاي دست آراد رو چنگ زد ... مرجان دويد سمت آب سرد كن كنار اتاق و گفت:
- من براشون آب مي يارم ...
آراد نمي شنيد ... اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و بايد در مقام يه استاد جلوي دانشجوها جلوي خودش رو بگيره ... باز سر ويولت رو بغل كرد و گفت:
- عزيز دلم ... حرف بزن ... صداي منو مي شنوي ... 
ويولت سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... درد رفته بود ... سرشو كشيد عقب ... با پشت دست لبشو پاك كرد و گفت:
- خوبم آراد .. نگران نباش ... يه خون دماغ ساده بود... 
داد آراد بلند شد:
- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببينم ... مي ريم دكتر ...
مرجان ليوان آب رو گرفت سمت ويولت و با نگراني گفت:
- استاد ... آب ....
ويولت ليوان آب رو گرفت و رو به آراد كه كنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتي و نگراني بهش خيره شده بود لبي گزيد و به دانشجوها اشاره كرد ... آراد با كلافگي از جا بلند شد ... پشت به دانشجو ها و ويولت ايستاد و دستشو توي موهاش فرو كرد ... ويولت جرعه از آب رو خورد ... دستمالي كه دختر چادري به سمتش دراز كرده بود رو گرفت، بالاي لبش كشيد و تشكر كرد ... هر دو دانشجو فهميدن جو براي بيشتر موندن مساعد نيست ... زير لبي عذر خواهي كردن و زدن بيرون از اتاق ... آراد همين كه از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ويولت ... سرشو كشيد توي بغلش و صورتش رو غرق بوسه كرد ... ويولت خنده اش گرفت و گفت:
- آراد نكن! يهو يكي مي ياد ... بريم خونه؟ 
آراد خودشو كشيد كنار و با خشم گفت:
- خونه؟!!! مگه خوابشو ببيني ... پاشو بريم بيمارستان .... خون دماغ شدن كه الكي نيست!
ويولت از جا بلند شد ... خنديد و گفت:
- خوبم هست ... منو نمي شناسي؟!! زرت زرت خون دماغ مي شم ... الان هم از خستگي بود ... تو خودت هم از زور خستگي چشمات خونريزي كرده شدي شبيه دراكولا! بريم خونه بخوابيم خوب مي شم ...
آراد دستشو كشيد و گفت:
- حرف بيخود نزن ... اول بيمارستان ... ويولت به خدا داشتم سكته مي كردم وقتي ديدم چه جوري خون از دماغت مي زنه بيرون و نا نداري حتي حرف بزني ...
ويولت نخواست حرفي از سر درد وحشتناكش بزنه ... خسته بود خيلي خسته ... اگه مي گفت چه دردي كشيده و حتي اگه مي گفت بار اولش نبوده كه اين درد سراغش اومده آراد ديگه دست از سرش بر نمي داشت ... فعلا فقط خونه رو مي خواست ... پس با خنده گفت:
- ننر نشو ... مي گم چيزيم نيست ... هنگ كرده بودم كه حرف نمي زدم! يهو خون زد بيرون ... اما براي من طبيعيه ... مي دوني كه چقدر ضعيفم ... قول مي دم اگه بازم اينجوري شدم بريم دكتر خوبه؟!!!
آراد با ترديد نگاش كرد ... ويولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا كوبيد روي زمين و گفت:
- بريم آراد ... خوابم مي ياد !
لبخند نشست روي لب آراد و گفت:
- مطمئني؟
- مطمئن مطمئن ... بريم كه يم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم ...
آراد كتش رو روي پيرهن خونيش پوشيد و گفت:
- مرجان؟
- همين خانوم سبحاني ...
- آهان ... داشتي فضولي ميكردي؟!
ويولت خنديد ... رفت سمت در و گفت:
- اي همچين ... حالا بيا تو راه برات مي گم ... 
هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن ...

- بابـــــــا!
نيما با يه حركت نياوش رو كه داشت از پشت نيمكت دالي مي كرد گرفت و توي بغلش اسير كرد ... نياوش هيجان زده جيغ كشيد و صداي خنده هاش توي صداي خنده هاي باباش گم شد:
- ورپريده! بهت گفتم بسه ديگه ... بريم خونه ... مامان منتظرمونه!
نياوش همينطور كه با موهاي نيما ور مي رفت اخم كرد و گفت:
- بابا خونه نه ... من مي خوام باز پارك بازي كنم.
نيما همونطور كه نياوش رو محكم بغل كرده بود از روي نيمكت بلند شد، راه افتاد سمت ماشينش كه توي محدوده كنار پارك، پارك كرده بود و گفت:
- قول مي دم تو خونه هم بازي كنيم ...
نياوش نق زد:
- نمي خوام ... مامان گريه مي كنه ... مثل ديشب ... 
نيما دلش خون شد ... تو دلش گفت:
- مثل هر شب!
از روزي كه رفتن عيادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به كجا گرم بود كه وقت نمي كرد يه سر بهش بزنه و يه كم روبراهش كنه ... اينقدر وضعيتش بد شده بود كه نياوش توي خونه از ترس داد و بيدادش مدام به جاي بازي و جيغ داد كنار باباش مي نشست پاي تي وي و وقتي هم مي خواست حرفي بزنه پچ پچ مي كرد ... يكي دوبار هم كه خواسته بود بلند بازي بكنه طرلان از اتاق بيرون اومده بود، گوشه در توي خودش مچاله شده بود و همينطور كه جيغ مي كشيد و مشت توي سرش مي كوبيد ازشون مي خواست كه ساكت باشن ... نياوش مي ترسيد ... نيما هم جديدا داشت مي ترسيد ... تا اينكه ديشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود امروز مي ره خونه شون ... نيما نياوش رو آورده بود بيرون تا آرتان راحت به كارش برسه ... اما ديگه خيلي وقت بود تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود ... در ماشين رو كه باز كرد نياوش جيغ كشيد:
- بابا خونه نه!
نيما مي دونست كه بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور كه شده آرومش كنه، پس يه كم لوس كردنش اشكال نداشت ... گفت:
- حتي اگه اون ماشين كنترلي بزرگه رو بخريم؟
چشماي نياوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:
- ايول بابا، بزن قدش!
نيما با خنده كف دستش رو آورم به كف دست نياوش كوبيد، نياوش رو نشوند روي صندلي جلو و در رو بست ... نياوش خودش سريع كمربندش رو بست و صاف نشست ... نيما هم آهي كشيد و سوار شد ... همه فكرش حول و حوش خونه پر مي زد ... نگران بود ... خيلي نگران ... از نابود شدن زندگيش مي ترسيد ... از اينكه طرلان بدتر مي شه مي ترسيد ... نمي خواست زندگيش از هم بپاشه ... حداقل به خاطر نياوش نميخواست ... اما قسم خورد اگه طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نياوش رو براي هميشه از ايران ببره ... رم بهترين جا براي بزرگ شدن پسرش بود ... اجازه نمي داد توي اين تشنج روحش نابود بشه ... اما قبل از اون بايد همه تلاشش رو براي نجات طرلان مي كرد كه روزي مديون خودش و وجدانش نباشه ... با ترمز ماشين جيغ نياوش بلند شد:
- بابا!!!! پس ماشين كنترلي بزرگه؟!!
نيما پوفي كرد، اما در جواب نياوش خنديد و گفت:
- اي امان از حواس پرت ... الان بر مي گردم ... 
سريع كوچه رو دور شد، اسباب بازي بزرگي سر اولين چهار راه سر راهش بود ... ماشيني كه مد نظر نياوش بود داخل همون مغازه بود ... هر دو پياده شدن و نياوش يه راست سر وقت ماشين مورد نظرش رفت ... نيما هم بدون هيچ چونه زدني پول ماشين رو كه كم هم نبود پرداخت كرد و همراه نياوش با كارتن بزرگ ماشين از مغازه بيرون رفتن ... اينبار جلوي در خونه كه رسيد قلبش توي دهنش مي كوبيد ... مي ترسيد چيزي رو بشنوه كه اصلاً دوست نداشت بشنوه ... از اون خبر بد لعنتي وحشت داشت ... اما شايد اين تنها راه بود ... نياوش رو بغل كرد و وارد خونه شد ... با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند ... پشت در قبل از اينكه فرصت كنه زنگ بزنه نياوش زنگ رو زد ... مي تونست كليد بندازه و در رو باز كنه، ام نمي خواست مزاحم كار آرتان بشه ... ماشينش دم در پارك بود و نيما مي دونست كه هنوز داخل خونه است ... بعد ازچند دقيقه در باز شد و آرتان با اخمايي درهم در رو باز كرد ... با ديدن نيما و نياوش سعي كرد، لبخند خسته اي تحويلشون بده و سلام كرد ... نياوش دست آزادش رو باز كرد و گفت:
- سلام عمو!!!!
هيجانش لبخند نشوند روي لب آرتان ... خم شد بغلش كرد و بعد از بوسيدن گونه اش گفت:
- اين چيه بغلت فسقلي؟ از خودت بزرگتره !
نياوش با ذوق گفت:
- يه ماشين كنترلي خيلي بزرگ ... از ماشين شارژي آترين هم بزرگ تره ! بابام برام خريده ... راستي عمو آترين رو نياوردي؟!!!
آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نيما بود، نياوش روروي زمين گذاشت و گفت:
- نه عمو ... انشالله دفعه ديگه مي يارمش ... حالا برو توي اتاقت با ماشينت بازي كن فعلا ً
نياوش كه چيزي جز اين نمي خواست، دويد سمت اتاقش و در رو هم بست ... نيما همونجا كنار در ورودي به ديوار تكيه داد و گفت:
- چه خبر آرتان؟!!
آرتان كلافه دستي توي صورتش كشيد ... فشار هايي كه روي شونه اش سنگيني مي كردن كم نبودن ... به مبل هاي سلطنتي كرم و طلايي اشاره كرد و گفت:
- بيا تو ... اينجا مي خواي حرف بزنيم؟ خونه خودته من كه نبايد تعارف بكنم ...
نيما بدون اينكه كفشاي رسمي قهوه ايشو از پا در بياره ، رفت روي پاركت هاي قهوه اي كه به جون طرلان بسته بودن و روي مبل ها ولو شد ... آرتان هم اومد و روبروش نشست ... چطور بايد با اين مرد درد كشيده حرف مي زد؟! دلش براش مي سوخت ... مي دونست عذاب مي كشه ... مي تونست اين براش درده ... اما بالاخره كه چي بايد مي فهميد! آهي كشيد و بعد از چند لحظه سكوت گفت:
- نيما چيزي كه مي خوام بگم شايد خيلي خوشايند نباشه ... 
رنگ نيما پريده تر شد ... با ديدن آرتان فهميد از چيزي كه مي ترسيده به سرش اومده ... خوب مي دونست جمله بعدي آرتان چيه ...

براي همين دل به دريا زد و گفت:
- بايد بستري بشه ... نه؟!!!
آرتان لباشو مكيد و سرشو به نشونه مثبت تكون داد ... اما به نيما نگاه نكرد ... طاقت ديدن شكستن يه مرد رو نداشت ... يه لحظه خودشو گذاشت جاي نيما و سريع اخماش در هم شد ... خدا نكنه ... ترساي اون فقط كمي عصبي شده بود ... همين! نيما از جا بلند شد ... يه راست رفت توي آشپزخونه و سر يخچال ... شيشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهني شدن لاجرعه سر كشيد ... خنكي آب كمي از التهابشو كم كردن ... اما هنوزم داغون بود ... در يخچال رو بست ... دستش رو به در يخچال تكيه داد و سرشو گذاشت روي بازوش ... آرتان وقتي از بالا اپن وضعيتش رو ديد از جا بلند شد و رفت كنارش ... با كمي فاصله ايستاد و گفت:
- نيما ... مي دونم برات سخته ... اما اين تنها راه نجاتشه ... اونجا كمتر از شش ماه كه بمونه روبراه مي شه ... دير به دادش رسيديم ... باز مثل روزاي اولش شده ... البته اون روزا فقط افسرده بود ... حالا عصبي هم شده ... خونه بمونه ... اونم تنها! احتمال خودكشي هم داره ... بايد كمكش كنيم ... كمكش مي كني نيما ... مگه نه؟
نمي دونست عشق نيما به طرلان چقدره! شايد ديگه بريده بود ... شايد مي خواست جدا بشه ... از نظر آرتان حق داشت ... هر چند كه اگه لحظه اي خودش جاي نيمابود محال بود دست از سر ترسا برداره ... ولي اون آرتان بود و نيما نيما! نمي تونست خودشو با كسي مقايسه كنه ... نيما بعد از چند لحظه آه كشيد و گفت:
- چاره اي جز اين ندارم ... من براي نجات طرلان هر كاري مي كنم ... نمي خوام بچه ام بي مادر بشه ... خودم كه ديگه احساسي توي وجودم باقي نمونده ...
از در يخچال كنده شد ، رفت توي پذيرايي و نشست روي مبل ... سيگاري از توي جيبش در آورد، آتش زد و رو به آرتان پرسيد:
- مي كشي؟!!
آرتان سري به نشونه منفي تكون داد و گفت:
- بهتره هر چه زودتر بستري بشه ...
نيما پك عميقي به سيگارش زد و گفت:
- بايد چي كار كنم؟
آرتان آهي كشيد و گفت:
- فردا با بيمارستان هماهنگ ميكنم ... صبح بيارش ... امشب هم حسابي هواشو داشته باش ... 
نيما فقط سرشو تكون داد و به دود سيگارش خيره شد ... آرتان كه داشت از وضعيت نيما مي ترسيد گفت:
- نيما مي خواي بريم يه چيزي بزني؟!!
نيما منظورش رو گرفت، پوزخندي زد و گفت:
- خيلي وقته كه آب شنگولي نمي خورم ... 
آرتان پوفي كرد و گفت:
- خيلي خودت رو باختي مرد! طوري نشده كه ... بعد از شش ماه سالم بر مي گرده، مثل روزاي اول .. فقط بايد حواست باشه سالي يه بار روغن كاريش كني ...
نيما لبخند تلخي تحويلش داد و گفت:
- برو آرتان ... ترسا منتظرته ... من بايد بمونم پيش نياوش ... فردا صبح هم طرلان رو مي يارم ... 
به دنبال اين حرف نگاهي به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:
- خوابه؟!
آرتان پوزخندي زد و گفت:
- خوابوندمش ... با آرام بخش ... تا صبح خوابه ... اما تو شب چكش كنه كه يه موقع بيدار نشه ... 
نيما سرشو تكون داد و گفت:
- باشه حواسم هست ... 
بعد دستي توي صورتش كشيد، دوباره پكي به سيگارش زد و گفت:
- فقط نمي دونم جواب نياوش رو چي بدم ... 
آرتان هم كلافه شد و گفت:
- شايد بهتره بگي مامانش رفته مسافرت ... بهتره خاطره بدي تو ذهنش شكل نگيره ... 
- آخه كدوم مسافرت شش ماه طول مي كشه؟ نياوش بيچاره ام مي كنه!
- بايد هر طور كه مي شه حواسش رو پرت كني ... به چيزايي كه دوست داره ... روزا بذارش پيش مامانت اما شبا حتما كنارش باش ... چه خونه خودت چه خونه مادرت ... بذار اگه مامانش نيست تو رو حس كنه ... هر از گاهي براش هديه بخر بگو اينو مامان برات فرستاده ... نبايد احساس طرد شدن بهش دست بده ... حالا بعدا بيشتر در موردش حرف مي زنيم ... 
نيما مصمم سرشو تكون داد و گفت:
- آره حتماً نمي خوام نياوش چيزيش بشه ... منو طرلان به درك ...
- تو و طرلان پايه هاي زندگي هستين ... شما كه خودتون رو جمع كنين نياوش هم چيزيش نمي شه ... حالا كه يكي از اين پايه ها لق شده تو بايد جورشو بكشي ... تو مردي ... راحت تري ... حواست باشه تو خوب باشي نياوش خوب مي مونه ... تو خودت رو ببازي اونم افسرده مي شه ... افسردگي بچه ها هم مثل افسردگي بزرگسالا نيست كه غم زده بشن ... اتفاقا شيطون تر مي شن و براي همين تشخصيش سخته ... ممكنه نفهميد و وقتي به خودت بياي كه نياوش آينده اش تباه شده باشه ....
نيما كه همه هم و غم زندگيش پسرش بود استوار گفت:
- نه ... نمي ذارم ... محاله بذارم اون طوريش بشه ...
- پس خودتو جمع كن ...
نيما سرشو تكون داد و گفت:
- از فردا شب يه برنامه خوب براش مي ريزم ... حواسم هست ... 
آرتان از جا بلند شد ... خودش نياز داشت يه نفر براي زندگيش برنامه بريزه كه از اين آشفتگي نجات پيدا كنه ... چه وضعيت اسفباري داشت ... كوزه گر از كوزه شكسته آب مي خورد! هيچ وقت براي زندگي خودش هيچ غلطي نمي تونست بكنه! دستي سر شونه نيما زد و گفت:
- هر وقت نياز به كمك داشتي ... هر وقت خواستي با كسي حرف بزني ... هر چيزي كه بود مي توني روي من حساب كني ...
نيما لبخند تلخي زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد ... اينقدر داغون بود كه حتي نتونست بگه به ترسا سلام برسون ... آرتان بدون خداحافظي از نياوش از خونه خارج شد، ترجيح داد بذاره بچه توي حال و هواي بچه گونه خودش غرق باشه ... جو خونه زيادي منفي و غمگين بود ... از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه همكف رسوند ... با يادآوري خونه آهي كشيد ... نمي دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردي بخوابه يا ترسا دليلي براي رفتاراش مي آره و حلش مي كنن ... خودش از نيما داغون تر بود ... دلش براي ترساش تنگ شده بود ... خيلي تنگ ...



رمان روزاي باروني

۸۷ بازديد

خسته و كوفته با بدني خسته كوله پشتي راه راه سفيد و نارنجيشو روي شونه اش جا به جا كرد و سعي كرد به چيزاي خوب فكر كنم تا كوچه لعنتي طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسير دانشگاه تا سر كوچه يه طرف اين كوچه طويل هم يه طرف ... ته مونده هاي انرژيشو هم از ته وجودش مي كشيد بيرون و جنازه اش رو تف مي كرد توي خونه. داشت به خودش غر مي زد كه براي چي اينقدر كيفشو سنگين مي كنه كه موقع برگشتن پدرش در بياد! اونم مي تونست مثل اينهمه دانشجوي راحت و ريلكس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه نوشتن باشه و نه نگران خط كشيدن زير نكات مهم كتاب ها ... دم امتحان همه رو يه جا از خر خوناي كلاس بپرسه و خودشو راحت كنه! اما هر بار حس وسواس گونه اي بهش اجازه نمي داد كيف خالي دستش بگيره و بازم صبح به صبح كيفش رو پر از كتاب و جزوه مي كرد و راهي دانشگاه مي شد كه از خونه شون هم خيلي فاصله داشت. توي فكراي فرسايشي خودش غرق شده بود! يعني مي خواست به چيزاي خوب فكر كنه، اما مگه اين فكراي جديد مي ذاشت اون فكر خوبي هم داشته باشه؟!! بدبختي پشت بدبختي و اين بدبختي هاي آخر از همه بدتر! اينقدر غرق خودش بود كه متوجه نشد يه نفر سايه به سايه اش داره مي ياد ... با صداي چندشناك هومن از جا پريد و بي هوا يه قدم پريد عقب و چرخيد سمت هومن:
- به مرجان خانوم كم پيدا!!!
توي چند ثانيه خودشو جمع و جور كرد، كيفشو روي شونه اش بالا پايين كرد و در حالي كه خاك هاي فرضي روي آستين مانتوش رو مي تكوند گفت:
- برو رد كارت هومن! ميثم ببينتت خونت پاي خودته!
هومن يه قدم جلو اومد و با خنده گفت:
- جدي؟!! ميثم؟!! منو مي كشه؟!! هه! ساده اي خانوم ... ساده! آق داداشت مريدم شده خفن ناك! 
مرجان خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقي محله بود و نفرين يه عالم مادر داغديده و مادرايي كه بچه معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش ... از شانس خركي مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور كه مرجان باهاش برخورد مي كرد اون بازم از رو نميرفت و اتفاقا برعكس! روز به روز به روي مباركش هم اضافه مي شد و سمج تر مي افتاد دنبال مرجان ... همين جمله اي كه گفت شاخكاي مرجان رو تكون داد، قدمي جلو رفت و رخ به رخ هومن گفت:
- چي؟!! چه گهي خوردي؟!! ميثم؟ مريد توي خرچسونه؟ 
هومن ابرويي بالا انداخت، زنجير نقره اي رنگي رو كه به شلوار جين گل و گشادش آويزون كرده بود با يه حركت جدا كرد، شروع كرد به چرخوندن زنجيرش و گفت:
- هي هي خانوم خانوما غلاف كن! وقتي چيزي نمي دوني نطق بيجا ممنوع! بله مريد من شده! مشتري هاي بدبخت من شدن مشتري هاي پر و پا قرص آق داداشت ... رگ ميزنه براشون ... هوا موا خالي مي كنه تو رگشون ... ديگه بستگي به طرف داره! خودش مرگشو انتخاب مي كنه و آق داداشت اجرا مي كنه! خيلي راحت، يارو ميخواد بره اون دنيا! چي بهتر از اين كه ...
كيف مرجان كه توي تخته سينه اش فرو اومد داد كشيد:
- هوي چته رم كردي؟!!!
- حرف دهنتو بجو بعد نشخوار كن بعد اگه ديدي قد و اندازه تو تف كن بيرون نفهم عوضي! راجع به ميثم يه بار ديگه ...
اينبار نوبت هومن بود كه بپر هوس حرف مرجان:
- شاهدش همين الان هي و حاضر موجوده! برو توي ساختمون خرابه ... طبقه دويوم! همون گوش موشه ها مي بيني آق داداشتو كه داره مي بره رگ زندگي كاظم ننه پري رو ... برو با چشم ببين ... 
مرجان ديگه چيزي نشنيد، كوله اش حالا براش حكم پر كاه رو داشت، فقط مي خواست هر چه سريع تر خودشو برسونه به ساختمون خرابه اي كه آخر كوچه بود و شده بود مكان براي ساقي ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضي وقتام كثافت كاري دختر و پسرايي كه مكان نداشتن ... هر چي بيشتر مي دويد انگار مسير كش مي يومد ... ميثم رو مي ديد ... با يه تيغ ... ميثم رو مي ديد با يه سرنگ ... ميثم رو مي ديد ... واي نه! ميثم نه! نمي ذاشت داداشش به كثافت كاري كشيده بشه .. داداشش قاتل نبود ... داداشش اگه جون كسي رو مي گرفت خودش زودتر بي جون مي شد ... ميثمش پاك بود و با احساس ... بي پولي چه كرده بود با داداشش؟ بالاخره رسيد، جلوي ساختمون خرابه كه رسيد يه راست دويد سمت پله هايي كه پله نبودن ... يه سطح شيب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش ... كفشاي اسپرتش كمكش كردن كه بدو بدو از روي اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم ... طبقه اي كه ميثمش توش نبود ... اميدوار بود كه نباشه ... حتي اميدوار بود هومن عوضي دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و يه خاكي تو سرش كنه ولي ميثم اينجا نباشه ... از پس خودش بر مي يومد ... هومن پخي نبود! رسيد طبقه دوم ... نور كمي اونجا بود و چشماش درست نمي ديد ... ديوارهاي نيمه ساز جلوي نور خورشيد رو گرفته بودن ... صدايي به گوشش خورد. چشماشو محكم روي هم فشار داد ... تو دلش غريد:
- ببينين ... بينين الان وقت كوري نيست!!! 
بعد از سي ثانيه بالاخره چشمش به نور كم عادت كرد و ديد ... ديد ولي كاش كور مونده بود و نمي ديد ... ميثم رو ديد كه سرنگ رو دستش گرفته، ميثم رو ديد كه توي يه دستش سيگاره و توي اون دستش سرنگش پر از هوا ... هوا كه به همه جون مي ده اما رفتنش توي بدن اون كاظم بدبخت ننه پري جونشو مي گيره ... كيفش از روي شونه اش سر خورد ... صدايي كه از حنجره اش زد بيرون براي خودش هم نا آشنا بود چه برسه به ميثم و كاظم ننه پري بدبخت ... 
- ميثم !!!
سرنگ از دست ميثم افتاد و از جا پريد ... توي اون تاريكي ... همون جايي كه نوري نبود ... همون جا كه ديواراي نيمه ساز جلوي نور رو گرفته بودن مرجان ديد ... رنگ پريده ميثم رو ديد و دستاي لرزونش رو ... ديد كه با هيجان و نفس نفس زنون گفت:
- مرجان!
مرجان رفت به طرفش پاهاش سنگين شده بودن ... دنبال خودش مي كشيدشون روي زمين ... پس هومن ساقي معتاد عوضيآشغال راست مي گفت!!! هومن راست مي گفت و داداش ميثمش مي خواست قاتلباشه حتي شده به شيوه اوتانازي ... فقط اون دكتر نبود ... كاظم پلكاش نيمه بسته بود ... خودش داشت جون مي كند پس ديگه اين قر و فرا چي بود كه به خودش مي ذاشت؟ با داد ميثم از جا پريد و نگاه از كاظم ننه پري بدبخت گرفت:
- تو اينجا چه گهي مي خوري؟!!! گمشو برو خونه ... راتو بكش برو تا خلاصت نكردم.
رفت جلو ...بايد ميثم رو نجات مي داد ... نمي ذاشت داداشش نابود بشه تو اين لجنزاري كه با دست خودش درست كرده بود ... جلوش ايستاد و دستاي لرزونش رو برد بالا ... بزرگتر بود ازش ... حق داشت ... پس درنگ نكرد ... دست رو برد بالا و با تموم قدرت فرود آورد رويگونه سمت چپ ميثم ... پوستش سفيد بود ... رد انگشتاش رنگ انداخت رو سفيدي پوستش ... دستشو گذاشت روي صورتش ... قبل از اينكه بفهمه چي شده و بخواد خروس لاري بشه و بپرسه به مرجان و چنگولاشوبه رخ بكشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توي ديوار روبرويي ... لاغر بود ...محكم خورد توي ديوار ...چونه مرجان مي لرزيد ... امانمي تونست باعث اين بشه كه داد نزنه ...پس زد ... داد زد...با همه وجود... با سلول به سلول بدنش... با همه نفرتش ...با همه عشقش...
- چه غلطي ميخواي بكني؟!!! هـــــــــــآن؟ فقط قاتل نبوديم ...اونم به يمن بركت وجودتو قراره به خونواده مون اضافه بشه ...
داد ميثم بلند شد:
-خفه شو! خفه شو وقتي هيچي نمي دونيگه الكي نخور... دهنتو وا نكن ... آخه نكبت نفهم! تو چه مي فهمي چه پولي تو اين كاره!!
- پول؟!!! تف به اون پول! اين كاظم اگه پول داشت كه خرج موادش ميكرد ...چرا هوس خودكشي به سرش زده؟!!
- هه! فكركردي اگه پول نداشت زير بار ميرفتم؟!! مواد ديگه بهش حال نمي ده ... بچلونيش از همه بدنش شيره مي زنه بيرون ... مصرفش بالا رفته و نئشگيش كوتاه ... ميخواد بميره ... منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من كمكش مي كنه ... اون شوت مي شه اون دنيا و من مي شم صاحب هر چي پول داره!
مرجان داشت رواني مي شد. دستش رفت بالا ... ولي اينبار نه براي زدن ميثم ... براي شرحه شرحه كردن خودش ... كوبيد توي صورتش و جيغ زد:
- نمي خوام ... مي خوام از گشنگش بميريم ... مي خوام آواره خيابونا بشيم .. كارتون خواب بشيم ... ولي نمي خوام تو آدم بكشي ... نمي خوام از اين پولا بياري تو خونه مون ... مي خواد بميره خودش خودشو بكشه ... نمي خوام....
مي كوبيد توي صورتش و جيغ مي زد ... خون از دماغش زد بيرون ...محكم تر كوبيد ... خون شدت گرفت ... گونه هاش مي سوخت ... با ناخن خش انداخت صورتشو ... ميثم با ديدن وضعيت مرجان پريد جلو ... سعي كرد دستاشو بگيره ... گريه اش گرفته بود ... قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش مي زد بيرون ... 
- باشه مرجان ... باشه ... غلط كردم ... من گه خوردم ... باشه نمي كنم ... نمي كنم مرجان نزن ... نزن تو رو به علي نزن! قول مي دم ... هر چي تو بگي ... مرجان ...
مرجان هق هق كنون افتاد توي بغل ميثم و دستاي ميثم دوركمرش حلقه شد ... هر دو زار مي زدن ... زار مي زدن و خبر نداشتن از كاظم ننه پري بدبخت كه بدون استفاده از هواي مرگ جون داده ... جون داده و ديگه لازم نيست براي ذره اي لذت بيشتر خودشو توي موارد غرق كنه ... رفت و ننه پري رو عزادار كرد ... ميثم خم شد كيف مرجان رو برداشت ... مرجان هنوز توي بغلش مي لرزيد ... با يه دست مرجان رو گرفت و كشيدش سمت پله هاي شيب دار آجري ... در همون حالت گفت:
- بيكاري ديوونه م كرد آجي ... ديگه نمي كنم كار خلاف ... قسم ميخورم ... مي گردم ... بازم دنبال كار مي گردم ... بازم دنبال نون حلال مي دوم ... بالاخره گير مي يارم ... مي رم شيشه ماشينا رو پاك مي كنم ... مي رم سنگ خلا مي شورم ... مي رم سوفور مي شم ... اما ديگه از اين كارا نمي كنم ... فقط تو آروم باش ... آروم باش ... 
مرجان كم كم داشت آروم مي شد ... كم كم داشت به آرامش دلخواهش مي رسيد ... داداش كوچيكش هنوز پاك بود ... هنوز احساس داشت ... قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقيه جون احساسشو نگرفته بود ... ذره اي آدميت تو وجودش بود ... همين براش بس بود ... وجدانش پوزخند زد:
- آدميت!
به نداي وجدان گوش نكرد ... خودش مهم نبود ... مهم داداشش بود ... نبايد اجازه مي داد ذره اي از خط راست منحرف بشه ... بايد ميثمش رو نجات مي داد ... هر طور كه شده بود ... ويولت در حالي كه دفتر دستك هاشو زير بغلش جا مي داد كليد رو از توي كيفش در آورد و توي قفل در انداخت، صدايي سر جا متوقفش كرد:
- استاد ... عذر مي خوام ...
بيخيال كليد و قفل سر جا كمي چرخيد و اشكان رو پشت سرش ديد، لبخند محوي زد و گفت:
- بفرماييد آقاي خسروي؟!
اسكان سرشو زير انداخت، كمي اين پا اون پا كرد و گفت:
- يه كم خصوصيه استاد، اگه مي شه داخل اتاقتون در موردش صحبت كنيم.
ويولت بدون حرف در اتاق رو باز كرد و وارد شد، صحبت كرد اساتيد با دانشجوهاشون داخل اتاقشون طبيعي بود. پس مشكلي نبود كه با اشكان داخل اتاق صحبت كنه. همين كه پا به اتاق گذاشت كليد برق رو فشار داد و با دلتنگي به سمت ميز آراد نگاه كرد. هنوز كلاش تموم نشده بود، اما به زودي سر و كله اونم پيدا مي شد. همه اش دو ساعت بود كه نديده بودش اما بازم با ديدن ميز خاليش دلش گرفت، كيفش رو روي ميز گذاشت، روي صندلي گردان مخصوصش نشست و به اشكان كه دنبالش اومده بود تو و الان وسط اتاق ايستاده بود خيره شد ... نگاه ويولت گوياي سوالش بود ... يعني حرف بزن! مي شنوم ... اشكان كيف بند دار چرمي قهوه اي رنگش رو روي شونه جا به جا كرد و درشو يه بار باز و بسته كرد ... ويولت عاشق تق صدا كردن بسته شدن در كيفاي اين مدلي بود ... دوباره باز و بسته كرد ... تق ... من من كرد:
- راستش استاد ... مي خواستم يه چيزي رو بهتون بگم .. اول خواستم با استاد كياراد صحبت كنم، اما خوب نشد. يعني روم نشد، با شما راحت ترم ... البته ... 
تق ...
- شما هم جذبه تون ماشالله بزنم به تخته خيلي بالاست ... اما اينم چيزي نيست كه بشه ازش گذشت ...
تق ...
- راستش ...
ويولت داشت كلافه مي شد، براي همينم پريد وسط حرفش و گفت:
- اصل مطلب رو بگين آقاي خسروي ...
تق ... آهي كشيد و گفت:
- راستش يه شايعاتي دارن در مورد شما و آقاي كياراد در مي يارن ... كه ... كه ...
تق ....
- كه خب ... با هم مي رين ... با هم مي يان ... مي گن آقاي كياراد متاهله ... شما هم فكر كنم باشين ... 
تق ...
- چون خوب حلقه دستتونه ... 
تق ...
- خوب درستش نيست اين حرفا پشت سر شما و ايشون باشه ... ممكنه براتون دردسر بشه ... 
به اينجا كه رسيد يه قدم به ميز ويولت نزديك شد، حرف زدن براش راحت تر شده بود چون اصل قضيه رو گفته بود ... بيخيال كيفش شد و دستشو به بند كيفش آويزون كرد اون يكي دستشو هم لب ميز ويولت گذاشت و گفت:
- استاد ... بهتره يه جوري جلوي اين شايعه ها رو بگيرين ... واسه خودتون عرض مي كنم ...
ويولت نفسشو فوت كرد، منتظر بود اشكان دست از اين مسلسل وار حرف زدنش برداره تا بتونه حرف بزنه اما اشكان تند تند داشت حرف مي زد ... آخر هم ويولت خسته شد و گفت:
- آقاي خسروي ... 
اشكان در جا ساكت شد، دستشو توي موهاي مشكي پر پشتش فرو كرد و گفت:
- جانم استاد ...
جانم شنيدن از زبون كسي جز آراد رو دوست نداشت ... نا خودآگاه اخماش در هم شد و گفت:
- شايعه اي در كار نيست ... آقاي كياراد همسر من هستن!
اشكان لال شد! دهنش نيمه باز موند و با چشماي گرد شده زل زد توي چشماي گربه اي ويولت ... تو عقلش هم نمي گنجيد كه چنين چيزي بشنوه! استاد آوانسيان و استاد كياراد؟ يه مسيحي و يه مسلمون دو آتيشه كه از مثال هايي كه مي زد ايمان قويش چكه مي كرد و همه مي دونستن چقدر با خداست؟ تناقضي كه تو ازدواجشون وجود داشت اشكان رو مبهوت سر جا خشك كرده بود ... دستي كه توي موهاش بود رو هم گذاشت لب ميز و تقريبا روي ميز خم شد، سرش پايين بود ... ويولت داشت تجزيه و تحليل مي كرد ... نزديكيشون به هم زياد شده بود ... اين طرز براي صحبت كردن يه استاد خانوم جوون با يه دانشجوي پسر جوون ديگه مناسب نبود ... بيش از اندازه صميمي شده بود ... مي خواست تذكر بده كه اشكان خودشو جمع و جور كنه اما حال و روز اشكان براش عجيب بود ... چرا اينقدر جا خورده بود؟!!!
***
سامسونت قهوه ايشو برداشت و گفت:
- خسته نباشين بچه ها ...
صداي همهمه بلند شد ... همه هجوم بردن سمت در ... داشت توي دلش دعا مي كرد كسي جلو نياد و نخواد سوالي بپرسه ... خسته بود ... خيلي خسته! نصف روز گالري بود و نصف روز دانشگاه ... تموم وقتش توي خونه هم مجبور بود مطالعه كنه كه بتونه جواب گوي دانشجوهاي زياده خواه باشه ... ديشب تا صبح داشت روي يه مقاله كار مي كرد كه ترجمه اش كنه و به كتابخونه اهدا كنه ... براي همين خسته بود و مي خواست زودتر بره ويولت رو برداره ببره خونه و بخوابه ... هوس كرده بود تو بغل زنش بخوابه ... سرشو توي موهاي بلوطيش فرو كنه و اينقدر نفسس عميق بكشه تا بيهوش بشه ... آرامشي كه آغوش ويولت براش دات رو هيچ كجاي ديگه روي اين كره خاكي نداشت ... با صدايي مجبور شد پوف بكشه و بايسته :
- ببخشيد استاد ...
برگشت ... دختري كنار راهرو منتظرش ايستاده بود ... دختره رو خوب مي شناخت دانشجوش بود ... ترم اولي ... دانشجوي ويولت هم بود ... مشكل مالي داشت ... خواست نگاهشو از دختره بگيره و بگه بفرماييد كه نگاش رو صورتش ميخكوب شد ... جاي ناخن ها ... خراشيدگي پوست صورت و كبودي ها ... ياد ويولتش افتاد ... همون روزي كه بعد از يه مدت غيبت برگشت دانشگاه ... همون روزي كه رامين كثافت مي خواست بهش تجاوز كنه ... باز دستاش مشت شد ... باز يادش افتاد ... اين تنهاي خاطره اي بود كه هر بار با ياداوريش هوس مي كرد يكي دو تا هوار بكشه ... حالا اين دختر با قيافه اي كه تقريباً شبيه ويولتش بود درست با همون زخما روبروش بود ... مرجان با ديدن نگاه خيره آراد شرمگين سرشو انداخت پايين ... آراد به خودش اومد ... گلوشو با سرفه اي صاف كرد، راه افتاد و در همون حين گفت:
- بفرماييد تو راه صحبت مي كنيم ...
مرجان تند تند كتابي كه دستش بود رو ورق زد و گفت:
- استاد ... راستش اين مبحثي كه جله قبل گفتين يه كم برام صقيل بود ... مي خواستم بيام اتاقتون اگه مي شه يه بار ديگه برام توضيحش بدين ... البته اگه ممكنه ... آخه الان ساعت رفع اشكاله ... 
اوه يادش نبود! تو برنامه اش دو ساعت برنامه رفع اشكال داشت و بايد توي دفترش مي موند! بدبختي از اين بيشتر ... كيفش رو اين دست اون دست كرد ... كاش مي شد دختره رو بپيچونه ... از گوشه چشم نگاش كرد ... يعني چه بلايي سرش اومده بود؟ نكنه بازم يه رامين ديگه ؟ يه ويولت ديگه؟!! دختر ساده اي بود ... يه مانتوي ساده مشكي تنش بود و يه شلوار كتون مشكي و يه جفت كفش اسپرت نارنجي و يه كوله راه راه سفيد نارنجي ... چشماش عجيب شبيه چشماي ويولتش بود ... فقط پوستش سفيد بود ... نگاشو دزديد .. چه مرگش شده بود؟!! هيچ زني توي قشنگي به پاي ويولتش نمي رسيد ... هيچ وقت ... هرگز ... اما دلش براي دختر بيچاره سوخت ... به دفترش اشاره كرد و گفت:
- خيلي خب بفرماييد براتون توضيح مي دم ... 
گل از گل مرجان شكفت ... بي اراده دستش رفت به سمت مقنعه اش و كشيدش جلوتر ... چند تار موي سياهش زده بود از زير مقنعه بيرون كه با دست فرستادشون تو ... آراد با ديدن شيشه بالاي در اتاق و ديدن چراغ روشن وسط اتاق فهميد ويولت زودتر اومده از كلاس بيرون ... لبخند نشست كنج لبش ... ديدن ويولت مي تونستي ه كم از خستگيشو در كنه ... علاوه بر اون دوست نداشت با دختر نامحرمي توي اتاق تنها بمونه ... مجبور بود در رو باز بذاره ... اونم ممكن بود به تيريج قباي دانشجوي ترم اوليش بر بخوره ... در هر صورت اينا مهم نبود ... مهم اين بود كه ويولتش توي اتاق بود ... بي صبرانه در اتاق رو باز كرد ... اما با ديدن منظره روبروش پا سست كرد ... خسروي توي اتاقش بود ... يكي از ساعي ترين دانشجوهاش ... جفت دستاش روي ميز ويولت بود و خم شده بود روي ميز ... نه زياد ... انگار داشته مي افتاده و به ميز چنگ زده بود ... صورتشو نمي ديد اما ويولت رو مي ديد كه چطور به اون پسر خيره شده ... در كه باز شد نگاه ويولت و خسروي چرخيد سمت آراد و مرجان كه پشت سرش ايستاده بود ... نگاه مرجان و اشكان تو هم گره خورد ... اشكان سيخ ايستاد ... چند لحظه بينشون سكوت بود تا اينكه اشكان سريع گفت:
- سلام استاد ...
چرخيد سمت ويولت و گفت:
- ببخشيد استاد، وقتتون رو گرفتم ...
بعد هم با سرعت از اتاق بيرون زد ... نزديك مرجان كه رسيد چند لحظه پا سست كرد ... خواست سلام كنه ... اما دليلي نداشت ... تازه با هم كلاس داشتن ... پس به قدماش سرعت بخشيد و به سرعت دور شد ...

آراد رفت تو و رو به ويولت گفت:
- سلام خانوم آوانسيان ... خسته نباشين ...
ويولت لبخندي به روش پاشيد و سعي كرد جدي برخورد كنه:
- سلام آقاي كياراد ... شما هم خسته نباشين ... 
در جواب سلام مرجان هم سري خم كرد. آراد پشت ميزش نشست و رو به مرجان گفت:
- خوب خانوم ... 
مرجان سريع گفت:
- سبحاني هستم استاد ... مرجان سبحاني ...
خسته بود و كلافه ، اما نبايد اينو تو برخوردش به مرجان نشون مي داد... پس گفت: 
- بله خانم سبحاني ... مشكلتون چي بود؟ 
مرجان كتابش رو باز كرد، يه كم خم شد روي ميز آراد و با انگشتاي كشيده اش صفحه مورد نظر رو نشون داد ... آراد تند تند مشغول توضيح شد و ويولت ميخ صورت مرجان شد ... جاي زخم هاي ... كبودي ها ... يعني چه بلايي سر اين دختر اومده بود؟ دلش كباب شد براش ... از وضعيت بد اقتصاديش تا حدودي خبر داشت .. با خودش فكر كرد نكنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شايدم نه ... حلقه دستش نيست ... خوب شايد باباش كتكش زده ... داشت مي مرد بفهمه چه مشكلي واسه مرجان پيش اومده ... دوست داشت كمكش كنه ... عاشق اين بود كه وقتي مي توني به كسي كمك كنه دستشو بگيره ... اينقدر به مرجان نگاه كرد كه مرجان معذب شد ... ديگه متوجه حرفاي آراد نبود ... به حالتي وسواس گونه به مقنعه اش ور مي رفت ... آراد متوجه شد و نگاهي به ويولت انداخت كه محو مرجان شده بود ... خنده اش گرفت ... ويولت فضولش رو خوب مي شناخت ... اما جلوي خنده اش رو گرفت و رو به مرجان گفت:
- خانوم سبحاني ... مثل اينكه حواستون به من نيست ... 
مرجان حركت دستش رو روي مقنعه اش تند تر كرد و گفت:
- نه ... نه استاد حواسم هست ... ببخشيد ... 
آراد پوفي كرد و دوباره مشغول توضيح دادن شد ... ويولت كه فهميد نگاه خيره اش دختر جوون رو هول و مضطرب كرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توي سايت دانشگاشون توي هاليفاكس شد ... هنوزم از اونجا مي تونست به روز ترين مقاله ها رو پيدا كنه ... با صداي آراد كه از مرجان پرسيد:
- ديگه مشكلي نيست؟
به خودش اومد ... مرجان كتابش رو بست .. صاف ايستاد و گفت:
- نه استاد ... ممنون ...
همون موقع خودكار مرجان از دستش افتاد روي زمين ... همزمان با آراد خم شدن كه خودكار رو بردارن ... آراد وقتي ديد مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودكار از بيم اينكه دستش باهاش تماسي پيدا كنه سيرع عقب كشيد ... همون لحظه در اتاق باز شد و يكي ديگه از دانشجوهاي دختر اومد تو ... چادر سرش بود ... حجاب سفت و سختش ويولت رو وادار به لبخند زدن كرد ... يادش اومد به حساسيت هاي خودش روي دختراي چادري ... دختره يه قدم اومد توي اتاق و رو به آراد گفت:
- ببخشيد استاد ... يه سوالي داشتم ...
آراد داشت مي مرد كه هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بيرون بندازه، دست ويولتش رو بگيره و ببرتش خونه ... دوتايي يه دل سير بخوابن ... اما فعلا چاره اي نداشت جز اينكه جواب دانشجوها رو بده ... با اخماي درهمش به صندلي كنارش اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد خواهش مي كنم ...
مرجان نگاهي به صندلي كنار آراد كرد و نگاهي به خودش ... ايستاده بود ... خودشو كشيد كنار و زير لبي گفت:
- ممنون استاد ...
خواست بره به سمت در كه ويولت صداش كرد:
- خانوم سبحاني ...
چرخيد سمت ويولت ... آراد هم زير چشمي مراقبشون بود ... ويولت به صندلي كنارش اشاره كرد و گفت:
- بيا يه لحظه اينجا ...
مرجان ناچاراً برگشت ... نشست روي صندلي و گفت:
- جانم استاد ... با من امري داشتين؟!
ويولت زير چشمي نگاهي به آراد كرد، حواسش پرت سوال دختر چادريه شده بود ... سرشو به مرجان نزديك كرد و با اشاره به زخماي صورتش خيلي آروم پرسيد:
- مشكلي پيش اومده خانوم سبحاني ... 
مرجان سريع دست كشيد روي صورتش ... خجالت مي كشيد از اينكه كسي بفهمه خودزني كرده ... خجالت مي كشيد كه آبروش توي دانشگاه بره ... پس من من كرد:
- نه ... خوب راستش ... چيزي نيست ...
ويولت با همدلي دست مرجان رو گرفت توي دستش و گفت:
- عزيزم ... به من اعتماد كن ... من دوست دارم قبل از اينكه استاد شماها باشم، دوستتون باشم ... اگه كمكي از دست من بر مي ياد بگو ...
كمك از دست ويولت بر مي يومد ... مرجان اينو خوب مي دونست ... چند وقت پيش شنيده بود كه ويولت به آراد گفته بود هنوز كسي رو براي گالري پيدا نكردي و آراد گفته بود نه ... الان اگه از ويولت درخواست مي كرد اون كار رو به برادرش بدن مطمئنا ويولت نه نمي گفت و چي از اين بهتر براي داداشش؟! اما چطور مي گفت؟!!! ويولت كه سكوتشو ديد فهميد با خودش درگيره ... آهي كشيد و گفت:
- مرجان ... خيالت راحت باشه ... تو هر چي به من بگي توي همين اتاق چال مي شه ... من فقط مي خوام كمكت كنم ...
نفسش رو فوت كرد ... بايد حرف مي زد ... به خاطر ميثم ... حالا لازم نبود حتما دليل زخماي روي صورتش رو به ويولت بگه! چه دليلي داشت ويولت بدونه اون با چه وضعي داداشش رو پيدا كرده؟!! چه دليل داشت ويولت بفهمه ميثم از زور بي پولي خواسته آدم بكشه؟!!! فقط كافي بود مشكل رو بگه ... لبش رو با زبون تر كرد ... خشك شده بود و ترك خورده بود ... فشار دست ويولت رو كه روي دستش حس كرد گفت:
- راستش استاد ... مشكل برادرمه؟!!!
ذهن ويولت به بدترين چيزا كشيده شد! خداي من! برادرش كتكش مي زنه! چه بي رحم! يعني براي چي كتكش زده؟ مرجان كار خلافي كرده؟!!! 



رمان روزاي باروني

۹۴ بازديد

رمان روزاي باروني 15 ده دقيقه بعد چايي نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز كشيده بود. نشست كنارش ، ليوان چايي رو روي عسلي كنار تخت گذاشت دستي به پيشوني يخ كرده احسان كشيد و گفت:
- طناز نباشه كه تو سرت درد بگيره ...

احسان غريد:
- خدا نكنه ...
- مي خوام بكنه! تو چي كار داري؟ جون خودمه ... مي خوام فداي تو بكنمش ...
احسان لبخند محوي زد و گفت:
- همه چيزت مال منه ... مال من! فهميدي؟
اينبار نوبت طناز بود كه لبخند بزنه ... فكر مسيح پر زده بود و رفته بود پي كارش. الان فقط احسان بود و احسان ... مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- آره عزيزم ... فقط مال تو ...
احسان نفسي از سر آسودگي كشيد. انگار نياز داشت كه هميشه اين تاييد رو بشنوه ... عاشقه ديگه! هميشه مي ترسه! هميشه اضطراب داره كه عشقشو از دست بده ... زمزمه كرد:
- آره ... همه چيت ... مال من! فقط من ...
همينطور تكرار مي كرد و هر لحظه بيشتر از لحظه قبل قلب طناز توي سينه بي قراري مي كرد. سرشو نزديك گوش احسان برد و با صداي تاثير گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنيدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنيد:
- جان دلم ...
هر دو به اين بازي عادت داشتن. قرار نبود حرفي زده بشه. قرار نبود مطلبي بيان بشه. فقط همو صدا مي زدن. همين و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگي من ...
- جانم نفسم ...
طناز ريز ريز خنديد و احسان با صداي پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... ديوونه م كردي ... بيچاره م كردي ...
طناز همونطور با خنده ليوان چايي نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه ديگه خيلي لوسم كردي ...
- دوست دارم! حرفيه؟! مشكلي داري؟
- من غلط بكنم! حالا بشين ... يه كم كه از اين چايي نبات دبش بخوري خوب مي شي. پاشو ببين طنازت چه كرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و ليوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر كشيد. طناز سرشو برد جلو گونه شو بوسيد و گفت:
- آفرين پسرم! مي خواي يه دوش بگيري؟!
احسان دوباره ولو شد روي تخت و گفت:
- نه ... فقط مي خوام بخوابم ...
طناز هم ديگه چيزي نگفت فقط پتوي نازك پايين تخت رو برداشت و روي بدن نيمه برهنه احسان كشيد. زمزمه كرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخير ...
احسان در حالي كه ديگه گيج خواب بود گفت:
- تو نمي ياي؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقيقه ديگه مي يام ... يه دوش مي خوام بگيرم ...
احسان ديگه حرفي نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آيفون و بيرون رو چك كرد. خبري نبود ... بعدش رفت سمت كاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند مي كوبيد. گوشيشو از روي ميز برداشت و براي توسكا اس ام اس زد همه چي امن و امانه! ديگه تماس از مسيح هم نداشت. نمي دونست چه قصدي داره اما فهميده بود الان قصد نداره به احسان حرفي بزنه. چون دقيقاً از وقتي كه احسان اومده بود ديگه خبري ازش نشده بود. هر قصدي هم كه داشت امشب به نفع طناز كار كرده بود. رفت سمت حموم ... اينقدر كه حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق كرده بود. واقعا نياز به يه دوش آب ولرم داشت ...

گوشيشو برداشت و با كمي استرس شماره گرفت ... يه روزي اين شماره رو با حالت عادي و حتي كمي سرخوشي مي گرفت اما اين روزا حتي با ديدنش هم دچار استرس مي شد. بالاخره تماس وصل شد و صداي خانوم دكتر توي گوشي پيچيد ...
- جانم توسكا جان؟

- سلام خانوم دكتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبي؟ همسرت چطوره؟
- من كه ... نمي دونم! خوب نيستم ... استرس دارم. ولي آرشاوير خوبه ... سلام مي رسونه ...
- استرس براي چي دختر خوب؟!!
- خانوم دكتر ... سه هفته از زماني كه داروها رو تجويز كردين مي گذره ...
- خوب؟ لابد مي خواي بپرسي پس چرا باردار نشدم!
توسكا خنده اش گرفت. همينو مي خواست بپرسه اما الان كه زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش مي شد. خانوم دكتر با خنده گفت:
- همينو مي خواستي بگي؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همينو مي خواستم بپرسم ...
- توسكا جان ... در اين مورد خواهشاً اينقدر عجول نباش ...
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمايشي رو كه گفتم انجام بدي ... هم خودت هم همسرت ...
- زود نيست؟
- نه ديگه وقتشه ... آزمايش رو انجام بدين و بيارين واسه من ... اون موقع جواب قطعي رو بهت مي گم ...
توسكا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... اميدوارم اينبار ديگه يه خبر خوب بشنوم ...
- منم همينطور دخترم ...
- مزاحمتون نمي شم ... مي دونم سرتون شلوغه ... مي بينمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشي رو قطع كرد و نفسشو فوت كرد ... با شنيدن صداي يكي از دخترها خيلي نتونست به فكر فرو بره:
- توسكا جون ... مي شه بياين لحن اين قسمت ديالوگ منو ايرادشو بگين؟ بچه ها مي گن حس نداره ...
توسكا لبخندي ناچاراً زد و گفت:
- بريم عزيزم ...
***
اينبار هم همراه آرشاوير بود ... ماشين كه توقف كرد ديگه هيجاني براي پياده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنيدن حقيقت وحشت داشت ... از نااميد شدن تنها اميدش وحشت داشت! اصلا از ديدن دكتر وحشت داشت! صداي آرشاوير از فكر كشيدش بيرون ...
- عزيزم ... پياده نمي شي؟!
توسكا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بريم ...
به دنبال اين حرف دستش رو به سمت دستگيره در برد، قبل از اينكه بتونه پياده بشه دست گرم آرشاوير دستش رو گرفت. هيچي نمي گفت توسكا هم توي سكوت رو به در و پشت به آرشاوير نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاوير بود. بعد از يك دقيقه سكوت محض آرشاوير آروم گفت:
- بهتري؟!
توسكا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرماي دست آرشاوير ... صداي نفس هاي آرومش. فشار آرومي كه به دستش مي داد همه و همه كمكش كردن تا حالش بهتر بشه. چرخيد و لبخندي به صورت نگران آرشاوير زد و گفت:
- بريم عزيزم؟
آرشاوير هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بريم عزيزم ...
دستشو رها كرد و هر دو پياده شدن ... همون لحظه اي كه پاهاش آسفالت كف خيابون رو لمس كردن آسمون اولين قطره بارونش رو با سخاوت روي صورتش فرود آورد ... توسكا هيجان زده گفت:
- واي آرشاوير! بارون ...
آرشاوير دست توسكا رو گرفت، همزمان نگاهي به آسمون كرد و گفت:
- اين آسمون گرفته بايد هم مي باريد ... بريم گلم كه دير مي شه ... وقتي اومديم بيرون، مي ريم پياده روي زير بارون ...
توسكا لبخند تلخي زد ... از كجا معلوم بعدش نيرو و حوصله اي براي پياده روي داشته باشه؟! سعي كرد فكرش رو مشغول نكنه و همراه آرشاوير وارد ساختمون پزشكا شدن ... نيم ساعتي توي نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاوير ديگه هيچ حساسيتي نسبت به اين موضوع نداشت و اينا همه نشونه هاي اعجاز كلام آرتان بود ... وقتي نوبتشون شد باز قدرت به پاهاي توسكا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاوير وارد مطب شد ... جواب آزمايش ها توي دستش مچاله و فشرده شده بودن. دكتر به احترامشون ايستاد و صميمانه حالشون رو پرسيد ... توسكا سر سري ولي آرشاوير با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمايش ها رو روي ميز گذاشته و منتظر نشستن. قيافه دكتر لحظه به لحظه گرفته تر مي شد ....

از اون طرف رنگ توسكا لحظه به لحظه بيشتر از قبل مي پريد. حتي آرشاوير هم ديگه خونسردي قبل رو نداشت و با اخمي ظريف و نگراني به دهن دكتر خيره شده بود. توسكا همه پوست لبش رو جويد تا بالاخره دكتر به حرف اومد و گفت:
- خب ...

بعد از اين حرف لبخندي به هر دوشون زد. خوب مي دونست اون زوج الان چه حس و حال بدي دارن. اما اصلاً دلش نمي اومد كامل نا اميدشون كنه. مجبور بود از در ديگه اي وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگيشو ندارين ... نمي تونم قطعي بگم قادر به بچه دار شدن نيستين ... چون من خدا نيستم! شايد بهتره داروهاي ديگه رو هم امتحان كنيم. شما فقط بايد به خودتون فرصت بدين ... اينقدر عجول نباشين ...
توسكا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زير لب فقط زمزمه كرد:
- ممنونم خانوم دكتر ...
حتي نياز نبود بپرسه مشكل از كيه چون صد در صد مي دونست مشكل از خودشه ... اما آرشاوير چند لحظه بيشتر موند ... بعد از رفتن توسكا سريع گفت:
- خانوم دكتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نيست ... فقط يه چيز رو مي خوام بدونم! راه درماني وجود داره يا نه؟!
دكتر چند لحظه نگاش كرد و آرشاوير كه نگران توسكا بود كلافه ادامه داد:
- مشكل از توسكاست؟ ببرمش خارج از كشور افاقه مي كنه؟
دكتر اهي كشيد سرشو به نشونه تاسف تكون داد و گفت:
- راستش آقاي پارسيان ... خانوم شما مشكل ژنتيكي دارن. يه بار هم كه ازشون در مورد مادرشون سوال كردم متوجه شدم كه ايشون هم همين مشكل رو داشتن. پس چندان عجيب نيست ...
آرشاوير كه تنها ناراحتيش به خاطر توسكا بود با ناراحتي خيلي زياد گفت:
- خارج از كشور هم نمي تونن كاري بكنن؟
دكتر اهي كشيد و گفت:
- فكر نمي كنم! علم داخلي خودمون هم كم پيشرفته نيست. به خصوص در زمينه زنان و زايمان. بهتون يه كاري رو پيشنهاد مي كنم ...
آرشاوير اميدوار شد و گفت:
- چه كاري؟
- يكي از دوستام توي مركز باروري ناباروري رويان كار مي كنه. كارشون حرف نداره! برين يه سر هم اونجا ... من براتون معرفي نامه مي نويسم ... بذارين نظر قطعي رو اونا بهتون بگن ...
در همون حين حرف زدن مشغول نوشتن معرفي نامه شد. آرشاوير با نگراني گفت:
- خانوم دكتر ... اگه قراره اونا بيشتر نا اميدش كنن ترجيح ميدم نبرمش ... نمي خوام توسكا بيشتر از اين بشكنه.
خانوم دكتر مهرشو پاي برگه كوبيد و گفت:
- اين روزا اكثر دردها درمان پيدا كردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقي مثل تو هيچ وقت نبايد غصه بخوره ...
آرشاوير لبخند تلخي زد ... برگه رو از دست خانوم دكتر گرفت. زير لب تشكر و خداحافظي كرد و به سرعت از اتاق خارج شد. حالا بايد توسكاشو آروم مي كرد. اما اخه چطوري؟ توسكاي حساسش شكسته بود ... بدجور شكسته بود ... منتظر آسانسور نايستاد و به سرعت از پله ها رفت پايين و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بيشتري به زمين ضربه مي زد ... خودش داشت از پا مي افتاد! نياز داشت يه نفر خودشو آروم كنه ... اما اون لحظه مهم تر از خودش توسكاش بود ... به ماشين كه رسيد توسكا رو پيدا نكرد ... با سرعت از كنار پياده رو راه افتاد ... مسلما همين طرفي رفته بود ... بارون با بي رحمي به صورتش ضربه مي زد ... سر تا پاش در عرض چند دقيقه خيس خيس شد ... اما بي توجه با سرعت تقريبا مي دويد. هواي باروني و چتر هايي كه مردم روي سرشون گرفته بودن و سرعت قدم هاشون باعث مي شد خيلي هم متوجه آرشاوير نباشن. بالاخره تونست توسكا رو ببينه ... با شونه هاي فرو افتاده از كنار پياده رو مي رفت ... قدم هاي ناموزونش و سري فرو افتاده اش نشون مي داد كه حالش چقدر خرابه! با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و پيچيد جلوش ... شال آبي نفتيشو تا روي پيشوني جلو كشيده و بارون خيسش كرده چسبونده بودش روي پيشونيش ... آرشاوير رو كه ديد سرشو آورد بالا ... نوك دماغش سرخ ، مژه هاش خيس و چشماش متورم بود. درسته كه بارون مي باريد اما آرشاوير خيلي راحت تونست بفهمه همسرش داره گريه مي كنه ... دستشو گذاشت روي گونه هاي ملتهبش و گفت:
- سرده عزيزم ... بيا بريم سوار ماشين بشيم ...
توسكا ناليد:
- آرشاوير ...
همين كافي بود كه هق هق بي صداش با صدا بشه و قلب آرشاوير باز تو سينه بلرزه ... دست توسكا رو محكم گرفت فشرد و راه افتاد سمت ماشين ... با اين وضع اصلا درست نبود كنار پياده رو باشن ... توسكا هم مثل يه طفل بي پناه هق هق كنان دنبال آرشاوير راه افتاد ... به ماشين كه رسيدن آب از سر و روشون چكه مي كرد ... در ماشين رو باز كرد و با ملايمت توسكا رو نشوند روي صندلي ... سريع ماشين رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولين كاري كه كرد بخاري رو روشن كرد ... شيشه هاي ماشين بخار گرفته و بيرون پيدا نبود ... از اين وضعيت سو استفاده كرد و با يه حركت توسكا رو كه صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق مي كرد كشيد توي بغلش ... توسكا مي لرزيد و يه خط در ميون مي گفت:
- من نمي تونم ... من نمي تونم ... واي خدا! من نمي تونم ...
آرشاوير سرشو آورد دم گوش توسكا ... صورتشو كشيد به صورتش ... كنار گوشش زمزمه كرد:
- قوي باش خانوم من ... قوي باش ... هنوز هيچي معلوم نيست ... من و تو خيلي جوونيم ... هزار تا راه درمان وجود داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال ديگه يه دختر ملوس هم به ما مي ده! شايد هم يه شاه پسر! اينقدر نا آرومي نكن توسكا ... هيچ چيز قطعي نيست ... من مطمئنم كه من و تو مي تونيم بچه دار بشيم ... مي تونيم! به من اعتماد نداري؟!
توسكا با همون وضعيت ناليد:
- نه نمي تونيم ... من مشكل دارم ... من مشكل دارم! مي دونم كه بچه دار نمي شم ... من هيچ وقت مامان نمي شم! من نمي تونم آرشاوير ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاوير فشار دستاشو دور شونه هاي توسكا چند برابر كرد ... همين فشار توسكا رو به شكل عجيب غريبي آروم تر كرد ... تكيه گاهشو پيدا كرد و بهش چنگ انداخت ... يه لحظه همه چي از يادش رفت ...

آرشاوير همونطور كنار گوشش گفت:
- من هيچ جوره كوتاه نمي يام و كم نمي ذارم چون مي خوام كه تو رو به خواسته ات برسونم ... يه روزي بهت گفتم ماهو بخواي از آسمون برات مي چينم مي يارم! اين يكي كه چيزي نيست ... بچه دار نشدن اين روزا خيلي راحت درمان مي شه ... اصلا چيزي نيست كه به خاطرش غصه بخوري ... اشك بريزي!!! توسكا نريز اين اشكا رو ... عزيز دلم مي دوني كه طاقت اشك ريختنت رو ندارم ... جون آرشاوير آروم باش ...

توسكا دستشو سر شونه آرشاوير مشت كرد و گفت:
- مي ترسم آرشاوير ... نمي توني منو درك كني ...نمي توني ...
- عزيز من! اصلاً تو چرا تقصيرا رو مي اندازي گردن خودت؟ از كجا معلوم كه مشكل از تو باشه؟ شايد عيب از منه! دكتر كه چيزي نگفت ...
توسكا پوزخندي زد و گفت:
- بچه گول مي زني؟ من مي دونم ايراد از خودمه ... از اولش هم مي دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدايي؟!! اين حرفا چيه مي زني؟ از كجا مي دوني؟ اومديم و عيب از من بود ... اونوقت چي؟
- مي دوني كه نيست ...
توسكا رو از خودش جدا كرد و با تحكم گفت:
- دارم ازت مي پرسم اگه عيب از من بود چي؟
توسكا جا خورد، من من كرد، واقعا نمي دونست چي كار مي كرد! آرشاوير گفت:
- ازم جدا مي شدي؟!!!
بدون هيچ مكثي با صداي بلندي گفت:
- معلومه كه نه ...
لبخندي نشست گوشه لب آرشاوير و گفت:
- خوب پس الان بهت مي گم مشكل از منه ... اينقدر كه تو بيتابي مي كني داشت مي زد به سرم كه ازت بگذرما!
توسكا با اخم گفت:
- مسخره بازي در نيار آرشاوير ...
آرشاوير هم اخم كرد و گفت:
- مسخره بازي چيه؟ فكر مي كني براي چي موندم توي مطب؟ دكتر بهم گفت ايراد از منه! اما صد در صد هم نا اميدم نكرد ... بايد برم دنبال درمانش ... در كنارش توام بايد يه سري داروي تقويتي بخوري ...
اين تنها راهي بود كه براي آرشاوير باقي مونده بود ... بايد كم كم توسكا رو با خودش همراه مي كرد و مي بردش دنبال ادامه درمان ... بايد توسكا رو به چيزي كه آرزوش بود مي رسوند ... آرزويي كه هر زني داره! لذت مادر شدن! گرماي آغوش يه بچه ... بچه اي كه از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه! آره ... بايد توسكا رو به همه اينا مي رسوند ... حتي اگه روزي اون بچه عزيز تر از باباش مي شد ... حتي اگه توجه توسكا بهش كم مي شد ... مهم خوشحالي توسكاش بود ... همين و بس!
***
عصاشو از كنار تخت برداشت، صداي آرتان رو مي شنيد كه داشت از خانوم برزگر تشكر مي كرد و مرخصش مي كرد كه بره ...
- دست شما درد نكنه! خسته هم نباشين ... انشالله فردا صبح كه مي ياين؟
- بله آقاي دكتر حتماً ... فقط يه چيزي ... ترسا خانوم خواب بودن قرصاي شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا وقتي بيدار شدن خودتون قرصاشون رو بدين ...
- بله بله ... حتماً
- من ديگه مي رم با اجازه تون ...
- بفرماييد ... فقط صبح سر وقت بياين ... من يه كم كار دارم مي خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روي عصاش و بلند شد ... مي خواست بره بيرون ... يه هفته اي بود از آرتان جز مهربوني چيزي نديده بود! اينا با خيانتي كه خودش به چشم ديده بود تفاوت داشتن ... يه پارادوكس محض! يه تضاد آزار دهنده ... نمي دونست بايد كدوم رو باور كنه ... آرتاني رو كه مي شناخت و بهش ايمان داشت رو! يا چيزي كه به چشم ديده بود و باورهاي چندين ساله اش رفته بود زير سوال! در هر صورت تصميم داشت به خاطر آترين هم كه شده تا اطلاع ثانوي سكوت كنه ... زن بود ديگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش مي گذشت به خاطر آسايش بچه اش ... نمي تونست حرفي بزنه چون دوست نداشت تحت هيچ شرايطي به خاطر يه زن تازه از راه رسيده ذره اي غرورش خش برداره! از طرفي موندنش بدون ندونستن هم عذابش مي داد ... دو روز ديگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصميم داشت توي اون روز با آرتان آشتي كنه و همه كدورت ها رو از بين ببره ... درستش هم همين بود ... زندگي بهش خيلي درسا داده بود ... يكيش صبور بودن و از خودگذشتگي بود ... حالا بايد جواب پس مي داد ... نه اينكه خيانت آرتان رو از ياد ببره! نه اينكه از خيانت بگذره ... نه! فقط مي خواست يه فرصت بده به جفتشون ... مي خواست آرتان رو دقيق تر زير نظر بگيره و تا چيزي بهش ثابت نشده تصميم نگيره. توي همين افكار داشت كشون كشون مي رفت سمت در كه صداي آرتان ميخكبوش كرد:
- تانيا جان ... عزيز دلم! مي شه به حرفاي منم گوش كني؟! من نياز به كمك ندارم ... بذار كاري كه مي خوام بكنم رو درست انجام بدم ... دو روز ديگه تا جشن بيشتر باقي نمونده ... تو رو قبلش به نيلي جون نشون مي دم ... بذار همه چي روي نقشه پيش بره ... ترسا غافلگير مي شه ... منم همينو مي خوام!
به اينجا كه رسيد قهقهه اي زد ... نشست روي كاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترين هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازي ... هي هي هي! حواست باشه در مورد پسر من درست صحبت كني ... وگرنه نمي ذارم هيچ وقت رنگشو هم ببينه چه برسه به اينكه دنبال خودت ببريش يه كشور ديگه!
رنگ ترسا لحظه به لحظه بيشتر از قبل مي پريد ... ديگه عصا به تنهايي كفاف وزنشو نمي كرد ... از ديوار هم كمك گرفت ... چه خوب مي شد اگه مي تونست پنجه هاشو فرو كنه توي ديوار ... صداي آرتان هنوزم داشت ضربه وارد مي كرد به پيكر آسيب ديده و نحيفش:
- خواباي خوبي ديدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترين ... بله ديگه ... آترين كه پيش باباش جاش خوبه! اينقدر اسمشو نيار ...
ترسا ديگه طاقت نياورد نشست كنار ديوار ...
- برو به كارات برس دختر خوب ... منم مي خوام برم يه دوش بگيرم! ...
به اينجا كه رسيد خنديد و گفت:
- خيلي پرويي تانيا! اون اروپا بدجور روي ادبت تاثير منفي گذاشته ... برو اينقدرم واسه من دندون تيز نكن ...
ديگه چيزي نمي شنيد ... نشنيد كه مكالمه تموم شده ... نشنيد كه آرتان رفته دوش بگيره ... نشنيد! فقط يه چيز رو مي شنيد:
- آرتان مي خواد منو بشكنه! آخه مگه چي كارش كردم؟ مي خواد اون دختر رو به عنوان عروس جديد نشون نيلي جون بده ... مي خواد منو نابود كنه! مي خواد آترينمو بگيره ... مي خواد از ايران بره ... گفت دو روز ديگه ... توي مهموني ... مي خواد جلوي جمع خوردم كنه! نمي ذارم ... نمي ذارم!!! به من مي گن ترسا!!! من خودم مي رم ... آره خودم مي رم ...
از جا بلند شد ... همه هيكلش مي لرزيد ... مي دونست اگه سالم بود و توي اين وضعيت مي نشست پشت فرمون يه تصادف مرگبار ديگه انتظارش رو مي كشيد ... دوش گرفتن آرتان معمولا بيست دقيقه طول مي كشيد ... فقط بيست دقيقه وقت داشت ... بيست دقيقه وقت براي بريدن و دل كندن ... بيست دقيقه وقت براي خداحافظي با اون همه خاطره ... بيست دقيقه وقت براي رد شدن از روي همه نامردي ها ... بيست دقيقه وقت براي جمع و جور كردن خورده هاي وجودش و دل كندن از اون خونه ... از خونه اي كه روزي همه آرزوهاش رو توش روي هم چيد و تا سقف آسمان بالا بردشون ... روزي توي همين خونه دل باخت به مردي كه با جذبه و جديت و مهربونيش قلبشو زنجير كرد ... چرا زودتر نفهميده بود كه هر چيزي تاريخ انقضا داره؟ حتي عشق؟!! تاريخ انقضاي عشقش رسيده بود ... بايد مي رفت ... چي مي تونست با خودش ببره؟ چي؟!!! هيچي ... واقعاً هيچي ... همين كه خودشو هم مي برد هنر مي كرد ... كشيد خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... ياد روزي افتاده كه پاش شكست ... پاش شكست و همين آرتان نمي ذاشت يه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعيت داشت مي رفت ... مي رفت براي هميشه ... مي رفت كه نذاره خوردش كنن ... مي خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دليل مهربوني هاي آرتان رو مي فهميد ... آرتان نمي خواست بذاره ترسا چيزي از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان مي خواست ضربه نهاييشو يه دفعه وارد كنه! اما آخه به چه جرمي؟ اون كه هميشه گفته بود چشم! اون كه هميشه شام و ناهار رو به موقع آماده كرده بود ... هميشه جلوي شوهرش مرتب بود ... هميشه تمكين كرده بود! هميشه جز اين دو سه هفته كه شك و دودلي و جسم مجروحش نذاشته بود به وظايفش رسيدگي كنه ... مادر خوبي بود ... همسر خوبي بود ... همه مي گفتن! پس به چه جرمي؟!! آخ كاش فقط مي دونست به چه جرمي تاريخ انقضاش رسيده! رفت سمت اتاق آترين ... كوله پشتي پسرشو برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعاليت براش سخت بود ... بعد از اون رفت سمت چوب لباسي دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سري يكيشو برداشت و تنش كرد ... شالشو كشيد روي موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتاي لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتي رزروشن آژانس جواب داد و مجبور شد حرف بزنه تازه از صداي گرفته اش پي به حال داغون خودش برد ... تازه فهميد داره گريه مي كنه ... هق هق مي كنه ... ضجه مي زنه! يارو ترسيد ... ولي به روي خودش نياورد و گفت تا پنج دقيقه ديگه ماشين مي رسه ... گوشي رو قطع كرد ... كشون كشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عكس روي عسلي مي تونست تا مدتي آرومش كنه ... يه عكس سه نفره از خودش و آرتان و آترين ... با لباس هاي يه دست سفيد ... توي سواحل تركيه ... عكسو چپوند تو كيف دستيش و بلند شد كه از خونه بره ... ديگه وقت زيادي نداشت ... يه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آينه ... چي كم داشت؟! فقط يه كم تپل شده بود ... يه كوچولو قد يه مشت بچه شكم اورده بود ... موهاش مثل هميشه لخت و بدون حالت صورتشو از زير شال قاب گرفته بودن ... چشماش بي روح و بدون آرايش بودن ... لباش بي رنگ و بدون رژ ... گونه هاش هم رنگ پريده ... شايد آرتان حق داشت ... آره شايد حق داشت! داشت كم مي آورد كه وجدانش داد كشيد:
- نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتي گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پاي همه چي تو و اين زندگي وايسه! آره اون تعهد داده ... حق خيانت نداشته ... تا پاي جون بايد وفادار مي مونده ... بايد مي مونده! مگه وقتي اون پير مي شه تو بايد ولش كني؟ مگه وقتي اون ديگه باشگاه نره و هيكلش ول بشه تو ولش مي كني؟ مگه اگه موهاش بريزه كچل بشه ولش مي كني؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه ديگه واست جاذبه جنسي نداشته باشه ... اگه همه چي يه نواخت بشه ولش مي كني؟ آره ولش مي كني؟ معلومه كه نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر دو مسئولين! به يه اندازه ... نسبت به اين زندگي ... نسبت به آترين ... نسبت به همه چي مسئولين ... حالا كه اون ول كرده يه طرف اين چرخ رو تو نمي توني يه تنه بكشيش ... مجبوري توام ولش كني ... ولي قبلش بچه ات رو بردار كه توي واژگون شدن اين چرخ صدمه نبينه ... اونو بردار و بكش كنار ... برو ...

همينطور كه زار مي زد دل از آينه كند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق كه رفت بيرون حس كرد يه تيكه از وجودش رو جا گذاشته ... شايدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه كرده بود ديگه نفسش بالا نمي يومد ... در ساختمون رو كه باز كرد صداي در حموم رو شنيد ... به سرعت رفت بيرون و با كمترين صداي ممكن در رو بست ... كوله بارش از اين زندگي شش هفت ساله فقط يه كوله پشتي از بچه اش و يه كيف دستي از خودش بود ... همين و بس! قبل از اينكه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد كاري بكنه وارد آسانسور شد و دكمه لابي رو فشرد ... قلبش توي مشتش مي طپيد ... تكيه داد به ديواره آسانسور و سعي كرد جلوي هق هقش رو بگيره ... نمي خواست يهو يه نفر توي اون وضعيت ببينتش ... بايد بازم خانوم مي موند! بايد بازم آبرو داري مي كرد ... اينجا محل سكونت شوهرش بود ... نبايد مي ذاشت آبروشون بره ... بچه اش يه روزي بزرگ مي شد ... نبايد اين حرفا و حديثايي كه همسايه ها در مي آوردن روي آينده اش سايه كدري بندازه ... بايد فكر همه چيز رو مي كرد ... نمي خواست فقط حال رو ببينه ... بايد عاقلانه پيش مي رفت ...
- لابي ...
رفت از آسانسور بيرون ... نگهبان با ديدنش چند قدمي جلو اومد و گفت:
- اِ سلام خانوم دكتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترين الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش براي آقاي كاظمي هم تنگ مي شد ... لبخند تلخي زد و گفت:
- خوبم آقاي كاظمي... لطف مي كنين اين كيف رو برام بيارين تا دم آژانس ...
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش كرد! داشت پيش خودش فكر مي كرد آقاي دكتر كه تازه رفت توي خونه! چطور اجازه داده زنش با اين وضعيت تنها بياد از خونه بيرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صداي ترسا به خودش اومد:
- آقاي كاظمي! آژانس اومد ... كمكم نمي كنين؟
نگهبان تكوني خورد و به سرعت وسايل آترين رو گرفت و دويد سمت آژانسي كه جلوي مجتمع ايستاده بود ... ترسا هم به سختي از پله ها پايين رفت و خودش رو به ماشين رسوند ... چقدر دوست داشت به آقاي كاظمي بگه خوبي بدي هر چي ديدين حلال كنين! اما يه كلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازير شدن اشكاش ... پس فقط لبخندي تحويلش داد و سوار ماشين شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب مي كرد ... بالاخره دل كند و در ماشين رو به هم كوبيد. راننده از آينه نگاش كرد و گفت:
- كجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود كه بعد از ازدواج با آرتان مي رفت خونه باباش ... اما اينبار براش خيلي آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت يه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چي يه كابوس مسخره بوده! بفهمه كه زندگيش هنوزم با ستوناي محكم استواره و هيچ ريزشي در كار نيست ... ولي افسوس!
***
آقاي كاظمي همين كه از رفتن ماشين مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقك نگهبانيش رسوند و تلفن رو برداشت ... شايد واسه فضولي بود شايدم واسه شيرين كردن خودش پيش آقاي دكتر و گرفتن انعام هاي چرب تر ... در هر صورت به خاطر هر چي كه بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذيرايي ايستاده و همينطور كه كانال هاي تلويزيون رو بالا و پايين ميكرد گوششو هم با حوله خشك مي كرد. صداي تلفن باعث شد كنترل رو بندازه روي كاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمي خواست چيزي مانع استراحت ترسا بشه ... سريع گوشي رو چنگ زد و گفت:
- بفرماييد ...
آقاي كاظمي انگار كه آرتان رو جلوي روش مي ديد سر جاش كمي خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقاي دكتر ...
آرتان تعجب كرد! همين نيم ساعت پيش از جلوي آقاي كاظمي رد شده بود! چي شده بود كه دوباره زنگ زده سلام مي كنه؟! نكنه جلسه هيئت مديره رو يادش رفته؟!! ولي نه! اون كه جمعه است ... با صداي دوباره آقاي كاظمي دست از افكارش برداشت:
- الو آقاي دكتر ... هستين؟
- بله ... مي شنوم ... چيزي شده آقاي كاظمي؟
- نه آقاي دكتر ... فقط خواستم بگم خيالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس كردم رفتن ...
صداي داد آرتان چنان از جا پروندش كه همون قوس كمي كه براي احترام به آرتان به كمرش داده بود به سرعت راست شد! 

چي؟!!!! خانوم من؟!!!!
آقاي كاظمي سريع و ترسيده گفت:

- بله آقاي دكتر ... مگه شما خبر نداشتين؟!!
آرتان بي توجه به حرفاي تند و هول و هولي آقاي كاظمي راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سريع باز كرد ... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفاي آقاي كاظمي همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالي بود ... خبري از ترسا نبود ... بي توجه به حرفاي آقاي كاظمي گوشي رو قطع كرد و رفت سمت دستشويي ... دو ضربه به در زد و گفت:
- ترسا جان ... عزيزم اون تويي؟
وقتي جوابي نشنيد در رو باز كرد ... خبري نبود ... اينبار در اتاق آترين رو نشونه رفت ... اونجا هم خبري نبود! زنگاي خطر داشتن براش به صدا در ميومدن! ترسا ! رفته بود ... بي خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا كه خوب شده بود ... صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چي شده بود؟!!! كجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشيد و پريد از خونه بيرون ... ذهنش كار نمي كرد ... نمي تونست فكر كنه ... همين كه رسيد به لابي از آسانسور بيرون رفت و هجوم برد سمت آقاي كاظمي كه اونم با ديدنش از جا بلند شده بود و ترسيده بهش خيره مونده بود ...
- آقاي كاظمي خانومم كجا رفت؟
- راستش آقاي دكتر ... نمي دونم ...
- چي با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از اين پله هاي لعنتي رفت پايين؟ نبايد يه خبر به من مي دادي؟
زبون به سقف دهن آقاي كاظمي چسبيده بود و نمي دونست چي بگه! يعني خواسته بود صواب كنه! اينو داشت تو دلش به خودش مي گفت ... با داد بعدي آرتان از جا پريد:
- مگه با تو نيستم؟!!! مي گم چرا منو خبر نكردي؟
- آقاي دكتر ... خوب ... خوب من از كجا بايد مي دونستم شما خبر ندارين؟! چيزي هم همراهشون نبود ... كيف دستيشون بود و كيف پسرتون ... همين ...
آرتان فهميد با اونجا وايستادنش چيزي درست نمي شه پس بي توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پاركينگ و سوار ماشينش شد ... داشت زير لب با خودش زمزمه مي كرد:
- كيف آترين رو برده؟!! نكنه اتفاقي واسه آترين افتاده؟!! چرا به من چيزي نگفت؟ واي خدا الان ديوونه مي شم ...
تازه ياد موبايلش افتاد ... قبل از اينكه راه بيفته گوشيشو از توي جيبش بيرون كشيد و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... اما بي فايده بود چون كسي جواب نداد ... با نگراني شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومين بوق آترين جواب داد:
- ب?

رمان روزاي باروني

۸۰ بازديد

در همون حين آرتان به آترين گفت:
- نه پسرم، حيوونايي مثل گاو و گوسفند رو مي كشيم تا از گوشتشون تغذيه كنيم و زنده بمونيم.

- گناه ندارن بابا؟
- چرا عزيزم گناه دارن، اما اونا هم سرونوشتشون اينه، بايد غذاي ادما باشن.
- آدما غذاي كين؟
- آدما غذاي كسي نيستن، آدما خيلي قوين، كسي نمي تونه اونا رو بخوره.
- حتي شير و پلنگ؟
- اگه آدما از عقلشون استفاده كنن هيچ وقت غذاي حيووناي وحشي نمي شن. اين چيزيه كه حيوونا ندارن ...
- عقل؟
- درسته ...
- منم عقل دارم بابا؟
- معلومه كه داري پسرم ...
- پس چرا از سگ مي ترسم؟
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- ترس يه چيز طبيعيه پسرم، هر كسي ممكنه از يه چيزي بترسه.
- حتي تو؟
آرتان لبخند زد، قهرمان هر پسر بچه اي باباشه! اما آرتان گفت:
- حتي من ...
آترين با تعجب گفت:
- از چي مي ترسي بابا؟ تو خيلي گنده اي ، از باباي همه دوستام گنده تر ... نبايد بترسي ...
آرتان با خنده در گوش آترين چيزي گفت و آترين كه نخود توي دهنش نمي خيسيد سريع گفت:
- مگه مامان قراره تنهامون بذاره؟
آرتان با لبخند آترين رو روي زمين گذاشت و گفت:
- پسر خوبه رازدار باباش باشه! چرا داد مي زني پسر؟
و قبل از اينكه اترين فرصت كنه سوال ديگه اي بپرسه جلوي پله ها ترسا رو با يه حركت كشيد توي بغلش. ترسا اعتراضي نكرد و آتوسا گفت:
- اي ترساي لوس، خوب خودت بيا ديگه ...
ترسا لبخند تلخي زد و آرتان گفت:
- از پله ها سختشه بياد بالا آتوسا جان ...
- بله تا وقتي يكي رو مثل تو داره كه لوسش كنه براي چي به خودش زحمت بده؟
ترسا قيافه شو كجكي كرد و گفت:
- ببند آتوسا ...
آتوسا غش غش خنديد و گفت:
- جلو شوهرت حيا كن ...
هر چهار نفر وارد آسانسور شدن و باباي ترسا پايين پيش قصاب موند تا كاراي گوساله رو تموم كنه. عزيز و نيلي جون هم بالا منتظر بودن. جلوي در عزيز دور سر ترسا اسفند چرخوند و ترسا سرشو توي يقه آرتان پنهان كرد كه دود خفه اش نكنه. نفساي داغش كه توي گردن آرتان مي خورد داشت حال آرتان رو دگرگون مي كرد. نفسشو با شدت فوت كرد بيرون و وارد اتاق خوابشون شد. آترين و آتوسا و نيلي جون هم اومدن تو ... آرتان اول ترسا رو خوابوند روي تخت و بعد سر كمد لباسش رفت و گفت:
- اجازه بدين ترسا يه كم استراحت كنه ...
ترسا كه ديگه نمي تونست سكوت كنه گفت:
- خوبم ...
آرتان چپ چپ نگاش كرد لباس راحتي از كمدش در آورد و اومد سمتش. همه رفتن از اتاق بيرون تا ترسا لباسش رو عوش كنه. آرتان نشست كنارش و گفت:
- بذار كمكت كنم لباست رو عوض كني ...
خواست اعتراض كنه كه آرتان مهلتش نداد و مشغول عوض كردن لباسش شد. ترسا سعي ميكرد چشمش تو چشماي آرتان نيفته. حرارت از نگاهش زبونه مي كشيد. باز چشمش به بدن خوش رنگ ترسا افتاده بود و حالش خراب شده بود. بي اختيار دستشو روي شكم ترسا كشيد. درست روي نقطه حساس ... ترسا با هيجان مچ دست آرتان رو چنگ زد و گفت:
- نه ...
نفس تو سينه اش گره خورده بود. آرتان سرشو توي موهاي ترسا فرو كرد و گفت:
- چرا نه عزيزم؟ مي دوني چقدر وقته لمست نكردم؟! خيلي بي قرارتم ...
ترسا داشت كم مي آورد. اما نمي تونست، تا وقتي كه نمي فهميد اون دختر كيه نمي تونست اجازه بده آرتان لمسش كنه پس بهونه اورد:
- خيلي وقته حموم نرفتم آرتان بو گند مي دم، برو اونور كه الان حالت به هم مي خوره ...
آرتان با عطش موهاي ترسا رو بو كشيد و گفت:
- اوممم ... بوي ترسا رو مي دي ... بوي زندگي ... نمي توني بهونه بياري ...
كسي به در زد و دنبالش صداي آترين بلند شد:
- بابا ، مامان ...
آرتان ناچاراً عقب رفت، چشمكي زد و گفت:
- عزيزم ... بقيه اش باشه واسه شب ... فعلاً استراحت كن ...
ترسا سعي كرد سرد به نظر بياد ...
- بذار آترين بياد تو ... دلم براش خيلي تنگه ...
آرتان خونسرد پتو رو روي ترسا كشيد و گفت:
- فعلاً استراحت كن ... آترين فرار نمي كنه. من سرگرمش مي كنم.
ترسا كه خودش هم احساس خستگي مي كرد ديگه اصراري نكرد. همين كه آرتان از اتاق خارج شد چشماشو بست و توي دلش زمزمه كرد:
- خدايا اون زن كيه؟ اون كيه؟!! خدايا مي دوني كه بدون آرتان پوچم .. هيچي نيستم ... خدايا بهم ثابت كن كه دارم اشتباه مي كنم. بذاري يه بهونه براي موندن توي اين زندگي داشته باشم وگرنه كه بهم طاقت رفتن بده ...
كم كم خواب پلكاشو سنگين كرد و اون افكار آزار دهنده ازش فاصله گرفتن ... 

طرلان خانومم من ازت خواهش كردم!
- خودم تنها مي رم ...

- عزيز من ... زشته! والا بلا زشته! ملاقات با من نيومدي، حداقل عيادتش بيا با هم بريم. به خدا آرتان مي فهمه صحيح نيست ...
- ببين نيما، تو انگار نمي خواي منو درك كني! من از نگاه هاي تو به ترسا خوشم نمي ياد!!!
نيما تحملش رو از دست داد و گفت:
- بس كن ديگه طرلان!!! هر چي هيچي بهت نمي گم داري بدتر مي شي ... كدوم نگاه؟! من اينقدر بي وجدان و پستم كه با وجود داشتن زن و بچه و با وجود اينكه ترسا زن آرتانه و ازش بچه داره نگاش كنم؟!! آره؟!! من كي به ترسا نگاه كردم لعنتي؟ كي؟!!
طرلان بغض كرد از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون اما نيما ايستاد جلوش، شونه هاي ظريفشو گرفت بين دستاش و گفت:
- طرلان حرف مي زني بايد روش وايسي ... ترسا دوست منه! بايد اينو قبول كني.بين ما دو نفر هيچي نيست ... اون عاشق شوهرشه! عاشق بچه شه! عاشق زندگيشه! منم تو رو دوست دارم ، نياوش رو دوست دارم! با اين حرفا گند نزن به زندگيمون طرلان! بفهم اينو كه اگه من با ترسا حرف مي زنم اگه برام اهميت داره دليلش فقط دوستيمونه. اگه خدايي نكرده بلايي كه سر اون اومد سر تو مي يومد و آرتان پيدات مي كرد فكر مي كني من چه انتظاري داشتم؟ انتظار داشتم تو رو برسونه بيمارستان ، كه كنارت باشه تا من برسم. كه توي شرايط سخت تنهام نذاره، همينطور انتظار داشتم ترسا هم باشه چون بهترين دوست منه ... چرا از كاه واسه خودت كوه مي سازي؟!!
طرلان بين دستاي نيما به هق هق افتاد و نيما بي اراده در آغوشش كشيد. از عذاب طرلان عذاب مي كشيد، حس مي كرد خيلي بي عرضه است كه نمي تونه زندگيشو از اين گردباد نجات بده. بايد تصميمشو عملي مي كرد ... طرلان همينطور كه توي بغل نيما خودشو جمع مي كرد گفت:
- نيما ... من دوستت دارم ... خيلي دوستت دارم ... نمي خوام از دستت بدم.
نيما موهاشو نوازش كرد و گفت:
- از دستم نمي دي عزيزم ... هيچ وقت از شر من راحت نمي شي. خيالت راحت باشه ... فقط اينقدر خودتو عذاب نده گلم ... قول مي دي بهم؟
- سعي مي كنم ...
به دنبال اين حرف خودشو از آغوش نميا كشيد بيرون و بر خلاف ميلش گفت:
- شب زود بيا ... بريم عيادت ترسا ...
نيما لبخندي زد و گفت:
- مرسي عزيزم ... مرسي كه درك مي كني شرايطو ...
طرلان لبخند كمرنگي زد. با صداي زنگ تلفن نگاه هر دو به سمت تلفن كشيده شد ... طرلان زودتر خودشو به تلفن رسوند. با ديدن شماره رنگش پريد و گفت:
- يا ابولفضل! از پيش دبستاني نياوشه ...
نيما خواست بره سمت تلفن كه خود طرلان جواب داد:
- الو ... بله خودم هستم ... چي شده؟!! يا امام زمون! تو رو خدا سالمه ... تو رو قران! اگه چيزيش شده به من بگين .... واي نياوش ...
ديگه نتونست حرف بزنه و زد زير گريه ... نيما سريع به سمتش رفت با يه دست اونو بغل كرد و با دست ديگه گوشي تلفن رو گرفت و گفت:
- الو ...
صدايي از اونطرف مي يومد ...
- الو خانوم نريماني ... الو ...
نيما سعي كرد خونسرد باشه :
- نريماني هستم خانوم ... پدر نياوش ... اتفاقي افتاده؟!
خانومه نفسش رو فوت كرد و گفت:
- سلام عرض شد آقاي نريماني ... نه به خدا طوري نشده! خانومتون خيلي حساس هستن ... نياوش داشت با بچه ها توي حياط بازي مي كرد خورد زمين. يه كم سر زانوش خراش برداشته! هيچ اتفاقي نيفتاده اما بيقراري مي كنه مي گه مي خوام برم خونه. هر كاري هم كرديم آروم نشد ...
نيما كه خيالش راحت شده بود گفت:
- بله خانوم ... خيلي ممنونم ... من الان مي يام دنبالش ... لطف كردين تماس گرفتين ...
- خواهش مي كنم وظيفه است ... پس منتظرتون هستيم ... بااجازه ... خدانگهدار ...
نيما تلفن رو قطع كرد و طرلان رو كه داشت مثل يه جوجه توي بغلش مي لرزيد محكم چسبوند به خودش و كنار گوشش گفت:
- هيشششش آروم باش! آروم! نياوش سالمه ... هيچ اتفاقي نيفتاده! فقط خورده زمين ... همين و بس! مي شنوي طرلان؟
طرلان وسط هق هقش ناليد:
- دروغ مي گي ... نياوش يه چيزيش شده ! به من نمي خواي بگي!
- عزيزم ... الان آروم باش! برو لباس بپوش بريم پيش دبستاني نياوش! خودت با چشماي خودت ببين كه سالمه ... باشه؟!
طرلان بدون اينكه از نيما جدا بشه گفت:
- من مي ترسم نيما ... من طاقتشو ندارم!
نيما كمكم داشت كلافه مي شد ... به زحمت طرلانو از خودش جدا كرد و گفت:
- عزيز من ... به حرف من گوش كن! اينقدر خودتو اذيت نكن. اگه آماه بشي تا چند دقيقه ديگه نياوش تو بغلته. اگه طوريش شده بود من الان اينقدر خونسرد نبودم ... بودم؟!!
طرلان اصلا نمي تونست فكر بكنه! منطقش از كار افتاده بود و فقط داشت به جسد غرق در خون نياوش فكر مي كرد.

چون از ماشين پايين بود حرفاي نيما و نياوش رو نشنيده بود و لبخندش همچنان روي صورتش بود ... نياوش حرفاي باباشو باور كرد ... گونه نيما رو محكم بوسيد و گفت:
- شب زود بيا ...

نيما سري تكون داد و نياوش پياده شد ... طرلان انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده دست نياوش رو گرفت، خم شد كنار شبشه جلو و گفت:
- نيما شب حوصله نداريم بريم خونه آرتان اينا ... زنگ مي زنم مي گم فردا مي يايم ... اشكال كه نداره ...
نيما خودش هم حوصله نداشت ... حوصله خودشو هم نداشت ... سرشو تكون داد و بدون حرف پاشو روي پدال گاز فشرد ...
***
بعد از اينكه اسمش رو به منشي گفت نشست روي صندلي و به در اتاق خيره شد ... چقدر خسته بود ... دلش يه جايي رو مي خواست كه بتونه توش احساس ارامش كنه ... احساس بي دردي ... مطمئن بود جاي خوبي رو انتخاب كرده ... مجله اي از روي ميز برداشت و مشغول ورق زدن شد ... يك ساعتي گذشت تا بالاخره منشي صداش كرد:
- آقاي نريماني ... بفرماييد داخل ...
نيما از جا بلند شد و راه افتاد سمت در چوبي ... نفس عميقي كشيد و وارد شد ... آرتان سرش رو پايين انداخته و مشغول نوشتن مطالبي روي كاغذ جلوش بود ... با شنيدن صداي در سرشو بالا گرفت و با ديدن نيما يه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- به به! ببين كي اينجاست!
نيما با لبخند رفت طرفش و دستشو دراز كرد و گفت:
- سلام چطوري؟! خسته نباشي ...
آرتان دست نيما رو صميمانه فشرد ، از پشت ميزش بيرون اومد و گفت:
- سلام ... ممنون ... تو چطوري؟ دختر خاله من چطوره؟
نيما زهرخندي زد و نشست، آرتان هم نشست روبروش و از قوري روي ميزش دو فنجون چايي ريخت و گفت:
- تازه دمه ... نگفتي ...
نيما با همون لبخند كجش گفت:
- نه من خوبم ... نه دختر خاله ات ...
آرتان حدس مي زد نيما براي درد دل پيشش اومده باشه، چون سابقه نداشت نيما به دفتر كارش بياد ... آخرين باري كه اومده بود زماني بود كه طرلان راضي به بچه دار شدن نمي شد ... نيما دست به دامن آرتان شده بود ... و آرتان با چند جلسه درماني اونم توي خونه خود نيما اينا طرلان رو متقاعد كرده بود ... مطمئن بود كه باز مشكلي پيش اومده ... و اين طبيعي بود ... روان طرلان با حادثه اي كه پيش چشمش رخ داده بود به حدي آشفته و به هم ريخته بود كه هر چند وقت يه بار نياز به مداوا داشت ... پس اصلا جا نخورد، فنجون چايي نيما رو هل داد به طرفش و گفت:
- چي شده نيما؟ باز مشكلي پيش اومده ...
نيما نمي تونست درد واقعي رو براي آرتان توضيح بده! چي مي گفت آخه! مي گفت زنم فكر مي كنه من عاشق زن توئم؟!!! آرتان مسلما يه چك و لگد نثارش مي كرد و مي انداختش بيرون ... آرتان وقتي سكوت نيما رو ديد فهميد قضيه بايد يا خيلي جدي باشه! يا خيلي عذاب آور ، يا خيلي شرم آور ... پس سكوت كرد و اجازه داد تا خود نيما با خودش كنار بياد و حرف بزنه ... نيما اينقدر گزينه هاي توي ذهنش رو سبك سنگين كرد تا بالاخره فهميد بايد چطور قضيه رو براي آرتان شرح بده ... نفس عميقي كشيد و گفت:
- شايد اينجوري وقتا بهتر باشه آدم بره سراغ يه روانشناس غريبه تا حداقل آدم رو نشناسه ... اما در مورد طرلان ... خودت مداواش كردي ... پس فقط خودت مي توني بازم درمانش كني ... نمي تونستم به كس ديگه اي اعتماد كنم ...
آرتان فقط گفت:
- درك مي كنم ...
نيما ادامه داد:
- طرلان روز به روز داره حساس تر مي شه آرتان ... و اين حساسيتش نه تنها خودشو كه من و نياوشو هم آزار مي ده ...
- منظورت از حساسيت چيه نيما؟
- در مورد نياوش اينه كه بيش از اندازه نگرانشه ... شبها سه چهار بار مي ره بالاي سرش و نفس كشيدنش رو چك مي كنه! اوايل اگه يادت باشه در مورد منم همينطور بود اما با كمكاي تو مشكل رفع شد ... حالا گير داده به نياوش ... امروز از آمادگي نياوش تماس گرفتن گفتن خورده زمين ... شايد باورت نشه ولي طرلان يه بار نياوش رو تو ذهنش دفن كرد! تا چهلمش هم رفت و اومد ... بعد هم كه رفتيم و مطمئن شد نياوش سالمه اول كلي خود نياوش رو سرزنش كرد و بعد هم پيش دبستاني رو گذاشت روي سرش ... همه شون رو برد زير سوال كه مسئوليتشون رو درست انجام ندادن ... دوست داشتم زمين دهن باز كنه منو ببلعه! توي ان جور شرايط هر چي هم باهاش حرف مي زنم نمي فهمه! حق رو كاملاً مي ده به خودش ...
آرتان چند بار سرشو تكون داد و گفت:
- چند وقته اينطور شده؟
- خيلي وقته ... ولي حدودا سه چهار ماهه كه خيلي شديد و غير قابل تحمل شده ...
- در مورد خودت چي؟ اين حساسيت ها رو داره؟
- نه زياد ... نگران مي شه ... ولي نه به شدت نياوش ... در مورد من مشكل ديگه اي وجود داره ...
- چه مشكلي؟
كار به جاي سختش رسيد ... نيما آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- راستش خوب ... آرتان تو ... مي دوني كه چند سال پيش ... من از ...

نفسش رو فوت كرد و گفت:
- شرمنده كه بايد اينا رو بگم ... من خودم هم خجالت مي كشم ... خيلي برام سخته اما ... طرلان خيلي حساس شده ...
آرتان براي اينكه نيما رو آروم كنه گفت:
- نيما ... روان شناس محرم اسرار بيماراشه ... با من راحت باش ... من و تو كه با هم رودروايسي نداريم ...
نيما چند لحظه به ديوار روبه رو خيره شد و بالاخره گفت:
- هر دومون مي دونيم كه قبل از اينكه تو و ترسا با هم ازدواج كنين من ازش خواستگاري كرده بودم ...
اينو كه گفت حس كرد باري از روي دوشش برداشته شده و بقيه حرفاشو بدون نگاه كردن به آرتان تند تند ادامه داد:
- خب اون مال قبل از ازدواج شما دو نفره ... بعدش ترسا شد مثل خواهرم ... يعني از روزي كه فهميدم عاشق شده قيدشو واسه هميشه زدم ... هم تو مي دوني هم ترسا ... وقتي طرلان رو ديدم ... خيلي ازش خوشم اومد ... خيلي زياد ... سعي كردم بهش نزديك بشم ... طلان به خاطر مشكلاتش از من دوري مي كرد ... وقتي اصرار منو ديد خودش از مشكلش برام حرف زد ... اون لحظه مي خواستم هر طور شده راضيش كنم باهام ازدواج كنه ... مي خواستم فكر نكنه به درد من نمي خوره ... خب من واقعاً دوسش داشتم ... پس جريان ترسا رو براش گفتم ... مي خواستم بدونه منم تو زندگيم شكست خوردم ... ولي فكر كنم اشتباه كردم ... الان همين برام شده مصيبت ... من يه سلام كه به ترسا مي كنم طرلان خونم رو تو شيشه مي كنه ... من شرمنده تم آرتان ... واقعا نمي دونم بايد چي بگم! ولي مي خوام بدوني كه منم دارم عذاب مي كشم ...

نيما تند تند حرف مي زد و اصلاً حواسش به آرتان نبود ... دستاي مشت شده آرتان دقيقا روي پاهاش بود و لحظه به لحظه داشت فشار دستاش بيشتر مي شد ... توي دلش داشت با خودش حرف مي زد:
- آروم باش پسر ... آروم باش! چند تا نفس عميق بكش ... اون كه چيزي نگفت! تو خير سرت روانشناسي ... اينجا مطبته! اون بهت پناه آورد! خودش هم شرمنده اس ... نگفت كه الان به ترسا نظر داره! همه چيز توي گذشته بوده آرتان ... دستاتو باز كن لعنتي ... داره اختيار از دستت خارج مي شه ... يهو مي زني فكشو مي ياري كف مطب ... آرتان اون طرلان رو دوست داره ... اون با ترسا كاري نداره ... مي فهمي؟!! كاري نداره ... ترسا خانوم تو هست و مي مونه .... آروم .... آروم ... آروم تر ....
كم كم نفساي سنگينش داشتن آروم مي شدن ... نيما هنوز داشت با شرمندگي عذر خواهي مي كرد ... آرتان نفس عميقي كشيد و گفت:
- اوكي نيما ... مي فهمم ... و مي دونم اين جريان مربوط به گذشته بوده!
روي كلمه گذشته تاكيد كرد و ادامه داد :
- اما الان مشكل ساز شده ... طرلان دختر خوبيه ... در اين شكي نيست ... اما اتفاقي كه براش افتاد خيلي بيشتر از ظرفيتش بود و براي همين به اين روز افتاده ... الان درست مثل يه وسيله اي شده كه چند وقت به چند وقت نياز به سرويس شدن داره ... خيلي وقته باهاش حرف نزدم ... شايد اينبار نياز به دارو درماني هم پيدا كنه ... نمي خوام دچار پارانويا يا وسواس فكري بشه ... هنوز به اون مرحله نرسيده ولي احتمالش هست ... اول بايد چند بار باهاش حرف بزنم تا ببينم دقيقا چه وضعيتي داره ... بعداً در مورد درمانش تصميم مي گيرم ... تا اينجا از روي حرفاي خودت فهميدم كه برخوردت باهاش خوب بوده ... خواهشاً همينطور خوب نگهش دار تا درست بشه ... نگران نباش ... كم كم همه چي به حالت طبيعي خودش بر مي گرده ... ممنونم بابت اعتمادت و ممنون كه اومدي پيش من ...
نيما كه ديگه كاري نداشت و كلي احساس سبكي مي كرد از جا بلند شد و گفت:
- خواهش ميكنم ... من هميشه واسه تو دردسر دارم ... الان هم ببخش مزاحمت شدم ...
آرتان اشاره به ساعت كرد و گفت:
- بشين ... چه عجله اي داري؟! هنوز از تايم چهل و پنج دقيقه ايت يه ربع مونده ...
نيما با لبخند گفت:
- ما كه ديگه اين حرفا رو نداريم آقاي دكتر ... برم برسم به خونه ... يه كم نگران نياوشم ... راستي ترسا چطوره؟!
آرتان نمي دونست چرا اصلاً دوست نداره در مورد ترسا حرف بزنه ... اما سكوت هم نمي شد بكنه ... پس ناچاراً و بر خلاف ميلش گفت:
- از ديروز كه مرخص شده و اومده خونه يه كم بهتره ... خلق و خوش بهتر شده ... دور و برش هم كه اصلاً خلوت نمي شه، پرستارش هم هميشه هست ... از اون طرف مامان من و عزيز و پدر جون و بابا و دوستاشو و آتوسا و خلاصه همه در رفت و اومدن ...
نيما با شرمندگي گفت:
- ما هم بايد حتما بهش سر بزنيم ... امشب قرار بود بيايم ... اما اين اتفاق كه واسه نياوش افتاد يه بهونه شد واسه طرلان كه بزنه زيرش ... اما فردا ديگه حتما مي يايم ...
- فعلاً تحت فشارش نذار ... بذار هر كاري كه دوست داره بكنه ... كم كم بايد باهاش برخورد كنيم ...
نيما همراه آه شونه اي بالا انداخت و گفت:
- تا ببينيم چي پيش مي ياد ...
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
- ببخش وقتتم گرفتم ...
- مي موندي حالا ...
- دستت درد نكنه ... برم ديگه ... گفتم كه نگران نياوشم ...
- باشه هر جور ميلته ... بعداً مي بينمت ...
دو مرد با هم دست دادن و نيما بعد از خداحافظي از اتاق خارج شد ... آرتان گوشي تلفن رو برداشت و شماره منشي رو گرفت ... همين كه صداشو شنيد گفت:
- مراجع بعدي رو يه ربع ديگه بفرستين داخل ...
- بله آقاي دكتر ...
آرتان بدون حرف گوشي رو گذاشت ... فنجوني چايي براي خودش ريخت و رفت نزديك پنجره ... ياد گذشته ها افتاده بود ... ياد روزايي كه با كابوس علاقه ترسا و نيما به همديگه روزاشو رنگ سياه مي زد ... روزايي كه فكر مي كرد به محض طلاق دادن ترسا ، ترسا و نيما با هم ازدواج مي كنن ... چقدر اون روزا دوست داشت گردن نيما رو بشكنه ... الان چي؟!! يعني شك طرلان درسته؟ نكنه نيما هنوزم ترسا رو ... با اين فكر باز دستش مشت شد ... كوبيدش كنار پنجره و به خيابون خيره شد ... نه! امكان نداره كه نيما هنوزم عاشق ... نه نه ... اون طرلان رو داره ... مي دونه كه ترسا عاشق آرتانه ... آخه مگه ممكنه ... مغزش داشت منفجر مي شد ... تنها چيزي كه اون لحظه مي تونست آرومش كنه عشقي بود كه مطمئن بود ترسا نسبت بهش داره ... اگه هزار تا مرد بهتر از خودش جلوي ترسا صف مي كشيدن بازم ترسا آرتان رو انتخاب مي كرد ... از فكر ترسا لبخندي نشست روي لبش ... درسته كه چند وقتي بود برخوردش سرد شده بود اما مطمئن بود كه اينا همه اش گذراست ... كمي آرامش گرفت ... نشست پشت ميزش و مشغور نوشيدن چاييش شد ... بايد براي زندگي نيما هر كاري كه از دستش بر مي يومد انجام مي داد ... نمي خواست با جدا شدن فرضي نيما از طرلان بازم كابوساي قديم سراغش بيان ... علاوه بر اون اصلاً دوست نداشتم زندگي دختر خاله اش دوباره دستخوش طوفان بشه ... بايد همه سعيش رو مي كرد ...

پشت در شيشه اي ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد ... ساعت ها بود كه ميثم كنار حوض نشسته بود و بدون هيچ حرفي فقط با انگشتش روي آب موج درست مي كرد ... داشت توي ذهنش دنبال يه بهونه مي گشت كه هر طور شده بره كنارش. درسته كه مثل خروس جنگي به هم مي پريدن اما دوسش داشت ... واقعاً ميثم رو دوست داشت. طاقت نداشت باهاش قهر كنه ... هنوز داشت بهونه هاشو بالا پايين مي كرد كه صداي مادرش رو از پشت سرش شنيد:
- مرجان مامان ... اين ژاكتو ببر بنداز رو دوش ميثم ... مي ترسم بچاد! هوا زده اونم با يه لاخه پيرهن نشسته كنار حوض آب بازي مي كنه ... اگه هم تونستي باهاش دو كلوم حرف بزن ببين دردش چيه؟!

اينم بهونه! سريع ژاكت دست باف مامانش رو كه قهوه اي رنگ بود گرفت، دمپايي هاشو پا كرد و رفت بيرون ... ميثم اينقدر توي خودش فرو رفته بود كه متوجه صداي در و كش كش دمپايي هاي مرجان هم نشد. مرجان بهش نزديك شد ژاكت رو كه انداخت روي شونه هاش تازه ميثم وجودشو حس كرد و تكون خورد. لبخند روي صورت مرجان نشون صلح بود ... اما ميثم ذهنش درگير تر از اين حرفا بود ... باز مشغول بازي با آب حوض شد و گفت:
- پاشو برو تو ...
مرجان هم به تقليد از ميثم انگشتاشو با آب خيس كرد و گفت:
- داداشي ... چيزي شده؟
ميثم سكوت كرد ... مرجان دوباره گفت:
- با من حرف بزن ... قول مي دم كمكت كنم ...
ميثم پوزخندي زد و گفت:
- هه! كمك ... تو؟!!
مرجان سعي كرد خونسرد باشه ... با زبون تلخ ميثم عادت داشت ... لبشو تر كرد و گفت:
- كاريم كه نتونم بكنم مي تونم سگ صبور خوبي باشم ... غير از اينه؟
ميثم آهي كشيد و گفت:
- اينا مردونه است ... پاشو برو تو بذار به حال خودم باشم...
- ميثم! من و تو كه با هم اين حرفا رو نداريم ... خيلي چيزا هم دخترونه اس اما من به تو مي گم ... يادت رفته جريان دوست پسراي نسرينو؟! همونا كه لو رفتن و آبروي نسرين داشت مي رفت ... اين حرفا بين ما دختراست اما من براي تو تعريف كردم ... حالا توام براي من بگو ... بذار فكر كنم مي تونيم به قول مامان پشت هم باشيم ...
ميثم آهي كشيد ، خودش هم خسته بود از جنگ و جدل و كل كل ... اما اخه هر حرفي رو كه نمي شد زد! پس غرورش چي؟ مرجان درك كرد حال ميثمو، لبخندي زد و گفت:
- داداشي من ... نبينم غصه بخوري ... درداتو بري رو دوش من ... نصفشو كه مي تونم بكشم ...
ميثم كم اورد ... مي خواست حرف بزنه ... پس با صداي آروم و خش دارش گفت:
- مي خوام برم دنبال كار ... حرفاي مامان چند روزه بدجور داره روي مغزم خيط مي كشه ... من لاابالي يه درد شدم روي درداي مامان ... مي خوام ديگه نذارم كار كنم ... برم دنبال يه لقمه نون ... به جاي مامان من كمر درد بگيرم ... با اين صابخونه هفت خط من طرف بشم نه مامان ... تازه خبر نداري كه صابخونه امروز صبح كه تو دانشگاه بودي دوباره پيداش شد ... گفت از عيد ماه بعد بايد بذارين روي اجاره وگرنه برين دنبال يه جاي ديگه ...
مرجان جوش اورد و گفت:
- غلط كرده! به هفت جاش خنديده مرتيكه! يعني چي؟ مي ريم دنبال يه خونه ديگه! پول دو تا اتاق رو رو چه حسابي اينقدر روز به روز مي بره بالا؟ قصر كه نگرفتيم همه اش دو تا اتاق خرابه است ...
ميثم پوزخندي زد و گفت:
- اون مغزتو هر از گاهي تو آب شور بخوابون كپك نزنه ... فكر كردي من اين به ذهنم نرسيد؟ رفتم دنبالش ولي اجاره ها سر به فلك گذاشته ... يه خونه خرابه فكسني رو داره مي گه سه ميليون و برجي سيصد! از سر قبر بابامون بياريم اين پولو؟ بايد يه جوري در دهن اين مرتيكه رو ببنديم ...
مرجان مغز كرد ... اما مثل هميشه جلوي بغضشو گرفت و گفت:
- بالاخره ... بايد يه كاري بكنيم ...
- بايد برم دنبال كار ... از فردا مي رم ... يه گوشه اين زندگي رو كه مي تونم بچرخونم!
- منم همينطور ... بالاخره يه كار نيمه وقت مي شه پيدا كرد ...
- هوي! خيلي بيخود ...
مرجان خنده اش گرفت ... اون وسط هم ميثم دست از غيرتش بر نمي داشت ... وسط خنده به چشماي گرد شده ميثم خيره شد و گفت:
- نمي بيني وضعمونو؟ نترس جاي بد نمي رم ... يه جاي مطمئن پيدا مي كنم بالاخره ... شايد تو همون دانشگاه ...
ميثم آهي كشيد و گفت:
- مطمئن نباشه خودم مي كشمت ... يه نون خور كمتر ...
مرجان از جا بلند شد ... قطره هاي آب روي انگشتاشو پاشيد تو صورت ميثم و گفت:
- خب حالا توام ...
ميثم خيز برداشت و مرجان به سرعت پريد توي خونه و در رو بست ...
****

 خانوم شاهمرادي ... امروز نمي توني حس بگيري! اتفاقي افتاده؟
طناز دستي روي پيشونيش كشيد و رفت از صحنه بيرون ... كارگردان با خشم نفسشو فوت كرد و به منشي صحنه اشاره كرد بره دنبالش ... طناز بي توجه به نگاه هاي كنجكاو بقيه خودشو پرت كرد توي اتاق گريم و در رو بست ... بغض به گلوش چنگ مي انداخت ... شايد اين همه ترس و استرس و اضطراب دليلي نداشت ... شايد بايد خيلي راحت از اين جريان مي گذشت و بي خيالش مي شد ... اون كه كاري نكرده بود! چند لحظه به چشماي عسليش توي آينه خيره شد ... ترس رو به راحتي توشون مي ديد ... ناليد:

- آخه لعنتي تو شماره منو از كجا گير آوردي؟
تقه اي به در خورد و صداي مهسا منشي صحنه رو شنيد:
- طناز جون ... خوبي؟
طناز سريع گفت:
- خوبم مهسا ... ميام تا دو دقيقه ديگه ...
- مي توني ادامه بدي؟
طناز خودشو انداخت روي صندلي و به زحمت گفت:
- مي تونم ...
ديگه صدايي از مهسا شنيده نشد ... طناز از جا بلند شد و با استرس رفت به سمت كيفش ... مي خواست ببينه ديگه خبري شده يا نه ... چقدر دلش مي خواست خطشو عوض كنه اما با چه دليلي؟ اين شماره رو با چه بدبختي گير آورده بود و اينقدر دوندگي كرده بود تا صاحبش حاضر شده بود با دو برابر قيمت بهش بفروشتش ... فقط چون شماره اي تلفيقي از تاريخ تولد خودش و احسان بود ... عاشق خطش بود ... اگه تصميم مي گرفت عوضش كنه اولين كسي كه مشكوك مي شد احسان بود ... گوشي رو از تو كيفش در اورد و با ترس قفلشو باز كرد ... نفس تو سينه اش حبس شد ... سه بار ديگه زنگ زده بود ... اشك تو چشماش حلقه زد ... كاش از اول همه چيو به احسان مي گفت ... اصلاً اين لعنتي چرا باز دوباره فيلش ياد هندستون كرده بود؟!! بعد از اين همه سال! خوب يادش مي يومد كه سال سوم دبيرستان با مسيح آشنا شده بود ... يه پسره كله خر! اون موقع ها دخترا عاشق پسراي كله خر بودن ... مسيح اينا وضع مالي توپي داشتن ... بين اون و طناز يه عشق آتشين شكل گرفت ... مسيح مي خواست بياد خواستگاريش ولي نشد ... هيچ وقت فرصتشو پيدا نكرد ... چون بابا ايناش همه زندگيشونو فروختن و براي هميشه رفتن كانادا ... مسيح هم دنبالشون رفت ... هيچ كاري براي نرفتن نكرد. فقط به طناز گفت منتظرش بمونه تا با دست پر برگرده! طناز شش ماهي افسرده بود، اما بايد تقديرش رو قبول مي كرد. اوايل خيلي منتظرش موند اما وقتي چند سالي گذشت و خبري نشد به كل از ذهنش بيرونش كرد. مسيح حتي يه زنگ هم به طناز نزده بود ... حالا چي شده بود كه دوباره شماره مسيح رو روي گوشيش مي ديد؟ شماره اي كه هيچ وقت از ذهنش پاك نشده بود ... يه روزي بهش آرامش مي داد و الان فقط براش استرس داشت ... الان عاشق احسان بود ... ديوونه احسان بود ... تحت هيچ شرايطي نمي خواست از دستش بده ... نكنه مسيح براش دردسر درست كنه؟!! مسيح كله خر بود ... مطمئناً هنوزم بود! اونوقتا مي گفت اگه دست كسي بهت بخوره هم تو رو مي كشم هم اونو ... گوشيو پرت كرد تو كيفش و ناليد:
- اونوقت مسيح فقط بيست سالش بود!!! الان نزديك سي سالشه! مگه مي شه تغيير نكرده باشه؟ حتماً تا الان آدم شده ... من شوهر دارم اون مي فهمه! آخه مگه مرض داره كه بخواد زندگي منو خراب كنه ... آره همينه!
با صداي گوشيش نيم متر پريد بالا ... انگار هر چي به خودش دلداري داده بود همه اش كشك بود! با دستي لرزون گوشي رو از توي كيفش در آورد ... با ديدن عكس احسان روي صفحه نفسشو با آرامش فوت كرد ... ولو شد روي صندلي و جواب داد:
- جانم ...
- سلام عزيزم ... خسته نباشي ...
- سلام ... مرسي ... كجايي؟
- دارم لباس مي پوشم ... كارم تموم شده ...

رمان فرزند من 11

۱۱۱ بازديد
 با صداي اهنگ گوشي از خواب بيدار شدم 

واي نه من خوابم مياد دستم دراز كردم گوشي خفه كردم  دوباره خوابيدم 

به ثانيه نكشيد صداي بابا بلند شد امده بود تو اتاق 

باران پاشو ببينم مگه كلاس نداري

ولم كن بابا خوابم مياد 

امد پتو ر رو از رو م كشيد  

دستم گرفت بلندم كرد پاشو ببينم مگه بچه مدرسه اي كه من بايد بلندت كنم پاشو هلم داد طرف دستشوي 

اخه من خوابم مياد  ديشب دير خوابيدم 

 ميخواستي زودتر بخوابي  تا صبح اينجوري پانشي 

زود حاظر شو 

 من نميتونم برسونمت خودت بايد بري

رفتم تو دستشوي صورتم شستم از دستشوي امدم بيرون بابا رفته بود پايين 

اخ يادم رفت مسواك بزنم دوباره رفتم تو دستشوي

مسواك زدم سريع امرم بيرون  رفتم سر كمد يه مانتو مشكي با يه شلوار جين يخي در اوردم مغنعه سورمه ايم رو هم ور داشتم  انداختم رو تخت 

سري شلوارم پام كردم رفتم جلو اينه به ذره ارايش كردم  موهامو جمع كرد يه ذره كج ريختم كناره صورتم مانتومو پوشيدم مغنعمو سرم كردم يه ذره عطر زدم  هيچ وقت نميتونستم از عطر تند استفاده كنم  سريع نفسم ميگرفت 

بابا هم به خاطر من عطر ملايم استفاده ميكرد 

كولم ورداشتم رفتم پايين

بابا خاتون پشت ميز نشسته بودن 

 سلام به خاتون عزيز 

با خنده جوابمو داد 

رفت از پشت بغلش كردم گونشو بوسيدم

خاتون : مهربون شدي 

با اخم گفتم مگه هميشه بد اخلاقم 

شوخي كردم عزيزم 

خدارو شكر  ازبابت ديشب چيزي به خاتون نگفتن كه نگران  بشه  رامين گفت وقتي زنگ زديم خاتون گفت هنوز نيومدي  بابا علي بهش گفته حتما" با رامين رفتن جاي بعد ميان 

بعدم بهش خبر دادن كه من خونه مهسا اينام 

خاتون : راستي اردلان برديا داره مياد تهران

بابا : جداي معموريتش تموم شده 

خاتون اره 

ديروز زنگ زد گفت داره مياد 

بابا : چشمت روشن 

من : برديا كيه 

بابا: نوه خاتون 

با تعجب گفتم تا حالا كجا بود  چرا من تا حالا نديدمش 

خاتون : دختر خدا بياموزم وقتي فوت كرد  برديا 12 سالش بود  چند سال بعدم كوروش پدر برديا ازدواج كرد با زن شو برديا رفتن شيراز پيش خانوادش  برديا رابطش با نامادريش خيلي خوب بود ولي من نميتونستم كس جاي دختر م ببينم 

مخصوصا"  ولي اون زن  بچه دار شد برديا به خاطر  برادرش مجبور شد  به نگار مامان بگه 

منم با هر بار ديدنش حالم بدتر ميشد گفتم نميخوام ببينمش  اساسم جمع كردم از پيششون رفتم  برگشتم تهرا ن پيش پدربزرگت 

من تو دار دنيا همش يه دختر داشتم كتايون من خيلي جون بود كه مرد  هنوز كه هنوزه  با اينكه 20 سال از مرگش ميگزره هنوز نتونستم باور كنم هنوز جاي خاليش ازارم ميده 

اروم اروم داشت اشك ميريخت با با بلند شد يه ليوان اب بهش داد

گفت اروم خاتون حالا بعد 20 سال مي خواي نوه تو ببيني  ميخواي با ديدنش همين جوري كني 

يه ذره اب خورد پاشد از اشپز خونه رفت بيرون

من : بابا  تو دخترش ديده بودي 

بابا: يه لبخند تلخ گفت كتايون  هم بازي دوران بچگيمه 

صميمي ترين دوست مادرت 

كتايون مثل خواهر برام بود 

بابا : بعدن برات تعريف ميكنم حالا پاشو بريم ديرت ميشه 


بابا : زنگ بزن تاكسي تلفني من بايد برم بيمارستان 1ساعت ديگه يه عمل دارم 

باشه  

تو فكر خاتون بودم هيچ وقت  داستان زندگيشو نميدونستم 

اصلا" نميدونستم چه جوري  امده بود پيش بابا علي هيچ كودمشون مثل يه مستخدم باهاش رفتار نميكردن 

احترام خاصي بهش ميزاشتن


وايييييييي من تا شب چه جوري طاغت بيارم دارم از فوضولي ميتركم


  سوار تاكس شدم در بستم گفتم ميتونيد بريد كه در عقب دوباره باز شد برگشتم ديدم مهسا ديونست كه مثل گاو سرش انداخته داره سوار ميشه 

راننده تاكسي : خانوم كجا ماشين دربستيه 

مهسا : ميدونم من همراه ايشونم ديگه 

راننده تاكسي برگشت گفت : راست ميگن خانوم پارسا

خواستم ضايعش كنم بگم نه اقا من نميشناسمش

انگار ميدونست ميخوام ضايش كنم انقدر مظلوم نگام كرد دلم نيومد 

گفتم بله اقاي شمس ميتونيد بريد 

اقاي شمس يكي از راننده هاي ازانس بود كه بابا ميشناختش هرجا ميخواستم برم خود اقاي شمس ميومد كه برسوندم 

مهسا : الاغ جان نميتونستي يه زنگ بزني منم بيام 

من: ميدونستم مثل خر سرتو ميندازي پايين مياي

تا در دانشگاه ديگه حرفي نشد 

جلو در دانشگاه پياده شديم 

اقاي شمس ساعت 2 اينجا باشيد 

چشم خانوم پارسا خواستم پولشو بدم كه گفت اقاي دكتر حساب كردن 

خداحافظ


داشتيم با مهسا ميرفيم طرف دانشگاه 

يه ماشين با سرعت جلو پامون زد رو ترمز 

مهسا چنان جيغي كشيد كه گوشم  كرشد 

من چون از مهسا عقب تر بودم زياد نترسيدم ولي بيشتر جلوي پاي مهسا زد رو ترمز

برگشتم اون طرف كه ديدم يه فراري مشكي بود دست مهسا رو گرفتم ارش (قرباني)بود كه خيلي خونسرد از ماشين امد پايين از طرف كمك راننده هم امير (كياني)امد پايين امد طرف مهسا گفت ترسيدي خانوم كوچلو 

ميدونستم الان مهسا قاطي ميكنه براي همين سريع رفتم بازوش بگيرم كه دير شده بود مهسا چنان كشيدي زد تو گوش ارش كه فكر كنم فكش جابجا شد تقريبا" بچهاي دانشگاه جمع شده بودن دورمون بودن

با صداي بلند گفت دفعه اخرتون باشه با من از اين شوخي ها ميكنيد 

ارش كه كلا" هنگ بود به خودش كه امد حمله كرد طرف مهسا امير سريع گرفتش 

امير ولم كن دختر بيشور تو گوش من ميزني

بابام نميتونه تو گوش من بزنه تو ضيعفه ميزني 


مهسا : اگه پدر محترمت 2تا ميزد تو گوشت ميفهميدي چجوري بايد رانندگي كني 

نه اينكه يه ماشين مدل بالا بندازه زير پات بگه برو پسرم با ماشين تو خيابون پز بده هركسي هم جلوت بود بزن لهش كن ديشو ميدم . 

ارش دوبار خواست به مهسا حمله كنه 

امير رو به من گفت خانوم دست دوستتو بگير ببر به زور گرفتمش ميزنه ناكارش ميكنه 

دست مهسا رو كشيدم از تو جمعيت بيرون 

لحظه اخر صداي ارش امد كه گفت تلافي اين كارتو ميبيني خانوم كوچلو

من : مهسا اين چه كاري بود تو كردي ديونه

مهسا خيلي خونسرد گفت حقش بود 

نميترسيدي !!!!!اگه دوستش نگرفته بودش لهت كرده بود 

مهسا :من بلدم از خودم دفاع كنم 

من بله يادم رفته بود خانوم تكواندو كاره

مهسا پس چي ما اينيم ديگه 

رفتيم طرف اب سرد كن

مهسا خانوم اگه 100تا كمربند از هر ورزشي هم داشته باشي 

بازم زورت به مردا نميرسه اين تو گوشت فرو كن با هاشون در نيوفت

مگه من مقصرم اون شروع كرد ديدي چجوري جلو پاهام ترمز زد اگه به موقع ماشين رو ترمز نميزد الان من يا مرده بودم يا فلج

يه ذره اب خورديم رفتيم طرف كلاس بهار ديدم امد طرفمون 

رو به مهسا گفت حال كردم چه كردي حقش بود 

من: تو

. از كجا ديدي 

پشتتون بدوم 

واي مهسا اگه به موقع ترمز نميكرد الان مرده بودي

رفتيم تو كلاس امير و ارش نشسته بود مليسا و اناهيتا هم كنارشون بودن ارش به قدري عصبي بود كه نگو مطمعنم اگه مهسا تنها بود حسابشو ميرسيد 

مهسا ريلكس بي خيال رفت نشست سر جاش منو بهار يه نگاه به هم كرديم رفتيم نشستيم 



  مهسا اروم كنار گوشم گفت فكر كنم  اين پسره داره نقشه قتلم ميكشه چرا اينجوري نگاه ميكنهچپ  چپ نگاش كردم گفتم جلو ملت زدي تو گوش طرف توقع داري با عشق نگات كنه مهسا : غلط كرده با عشق نگام كنه فقط يه نفر ميتونه منو با عشق نگاه كنه اون رامين عزيزم هستخندم گرفته بود اخه خيلي با ناز داشت ميگفت به گردنش قرم ميداد مهسا : كوفت كجاش خنده داره گفتم : با ناز گفتنتخودشم خنده اش گرفتبهار از جلو برگشت عقب گفت به چي ميخنديد بگيد من هم به خندممهسا: اخه به درد سنت نميخوره عزيزمممممممممممممهمچين عزيزم كش دار بلند گفت تقريبا" كساي كه تو كلاس بودم برگشتن طرف مونمخصوصا" اقا ارش كه بيش از حد عصبي بودواقعا" خيلي بد مهسا رو نگاه ميكرد من جاي مهسا از نگاش ترسيده بودم ولي مهسا عين خيالش هم نبودبهار : باران اين چرا انقدر شاده نه به ديروز كه افسرده بود نه به امروزشيه نگاه به مهسا كردم واقعا" شاد بود  قشنگ از قيافش معلوم بود يعني اين خوشحالي فقط براي يه نگاه رامينه !!!!!!!!من با تمام بدجنسي تقريبا" با صداي بلند رو به بهار گفتم اخه ديشب خواستگاري رامين بهم خوردمهسا چنان برگشت طرفم كه صداي تقع گردنش شنيدمبهار :اهان بگو خانوم چرا انقدر خوشحاله خواستگاري بهم خورد ه
بعدم با شيطنت گفت خوستگاري رامين بهم خورد  تو چرا انقدر شادي به توچه!!!مهسا خيز برداشت طرفش بهار    سريع از رو صندليش پريد پايينبهار دو طرف صورتش گرفت گقت نزني تو گوشم كلاس منفجر شد از خنده نگام به ارش افتاد دست به سينه عصبي داشت پاشو تكون ميداد امير چشماش داشت ميخنديد ولي لباش نه معلوم بود به زور جلو خودش گرفته كه نخنده مهسا هم عصبي داشت به بهار نگاه ميكرد  همون موقع هم استاد امد تو كلاس بهار امد سر جاش نشست مهسا هم تكيه داد منو مهسا اخر كلاس رديف وسط نشسته بوديم بهار هم يه صندلي جلو ما بود امير و ارش هم ردف اخر  طرف پنجره بود  ارش و مهسا چنتا موزيك فاصله  اشون بوداستاد امد تو فيزيك داشتيم استاد مستوفي بود تقريبا" 32 33 ساله بود خوشتيپ و خوشگل بود بد جور تو كف بهاربود تقريبا" همه بچه ها ميدونستن استاد مستوفي از بهار خوشش مياد ولي بهار ازش متنفر بود بيش از حد بعضي وقتي همچين ميخ بهار ميشد كه بچه  متوجش ميكردن اونم با  خنده فقط سرشو تكون ميداد خيلي استاد باحالي بود ولي وقتي شروع ميكرد درس دادن انقدر جدي ميشد كه جرعت نفس كشيدن نداشتيم
استاد : اماده ايد همه با هم گفتيم اماده چياستاد ميخوام يه امتحان كوچيك بگيرمبچه ها : قرار نبود امتحان بگيريد استاد : بله قرار نبود ولي ميخوان ببنم تا  اينجا كه من درس دادم چقدرش سر كلاس گوش كرديدمن از سوالهاي كه تو كلاس باهاتون كار كردم ميخوام امتحان بگيرممن: ولي استاد  ما اصلا" دوره نكرديم  چيزي يادمون نيست استاد : به سوالها كه نگاه كنيد يادتون ميفته بهار اروم داشت گوش ميكرد  بچهاي كلاس برگشتن طرف بهار داشتن التماس ميكردن به استاد بگه امتحان نگيره مصمعنم  اگه بهار بگه استاد امتحان نميگيرهسهيل يكي از بچهاي  كلاس رو به بهار گفت: بهار جون مادرت يه چي بگو ما هيچي تو سرمون نيست گند ميزنيم به امتحان بهار : به من چه خودت بگو سهيل : خوب اون عاشق تو خر به حرف ما اهميت نميده از پشت مقتعشو كشيدم گفتم بگو ديگه اصلا" خودت  چيزي بلدي كه بخواي امتحان بدي؟بهار نه بعد رو به استاد  البته با كلي ناز  گفت استاد ميشه هفته ديگه امتحان بگيريد راستش ما اصلا" الان چيزي يادمون نيست امتحان خراب ميكنيم استاد مستوفي يه ذره به بهار  نگاه كرد البته با عشق  بعدم گفت : خوب چون خيلي اصرار ميكنيد هفته ديگه امتحان ميگيرم از 2 فصل اخر سهيل : اصرار ما كه فايده نداشت  به خاطر بهار  امتحان نميگيرد استاد با خنده رو به سهيل گفت  شما اگه صحبت نكنيد ما فكر نميكنيم خداي نكرد لال  تشيف داريد همون زديم زير خنده مهسا يه دون زد تو سر بهار گفت  خوبه اون زبون بيخواصيتت يه جا به در خوردبهار سرش يه ذره ماليد برگشت عقب  تو چرا امروز انقدر هار شدي مهسا :خفه بميراستاد رو به ما كافي  امتحان نشد كه  پس جزوهاتون باز كنيد  درس شروع كنم بچه ها يه نگاه به بهار كرد نبهار هم : با صداي بلند گفت چي ميخوايد درسم نده كلاس تركيد از خنده جالب اين جا بود كه اقا ارش هم داشت ميخنديد استاد با خنده گفت بس ديگه ميخوام درس شروع كنماز زير درس دادن ديگه نميتونيد در بريد حتي اگه بهار  بگه اروم از پشت به بهار گفتم از كي تا حالا  خالقي جاشو داده به بهار بهار نميدونم زليل مرده  ابروم جلو همه بردهمن عاشقه خوب بهار : ميخوام صد سال سياه نباشه مرتيكه الدنگ
عينكمو از تو كولم در اوردم زدم به چشممخيلي قشنگ درس ميداد قشنگ ادمو ميبرد تو بهر درسيه يك ساعتي يه ريز داشتيم مينوشتيم ديگه انگشتام داشت مشكست  تا ايكه گفت خسته نباشيد  مهسا : واي انگشتام له شد منم  چقدر سوال داشت اين فصل وسايلم جمع كرديم داشتيم  از كلاس ميرفتيم بيرون كه استاد رو به بهار گفت خانوم خالقي ميشه چند لحظه صبر كنيد با هاتون كار دارم 
سهيل :بهار   گناه داره يه بله بگو هلاكته امد با كوله بزنه تو سر ش  سريع  از در رفت بيرون من: پايين تو تريا منتظريم







 

رمان فرزند من8

۹۵ بازديد
  تو خودت رامين ميشناسي اصلا" اهل دختر بازي نيست حتما" دختر رو دوست داره كه عكسش تو كشوش 

ديگه 

مهسا تكيه داد به مبل پشت سرش چشماشو بست

من: مهسا ميتوني فراموش كني مگه نه

مهسا: نميتونم به خدا نميتونم تمام وجودم داره ميسوزه 

الكي مگه باران تو تا حالا عاشق نشدي

باور كن خودش مياد اصلا" نميفهمي چه جوري عاشق شدي 

چه جوري طرف برات مهم ميشه 

چه جوري تشنه يه لحظه ديدنش ميشي

حالا من چه جوري تحمل كنم رامين با كس ديگه ازدواج كنه 

كسي ديگي بشه زن تو خونش عشقش بشه

دوباره اشكاش ريخت

من: بسه مهسا 

پاشو بيرم يه دور بيرون

حالت جا مياد

مهسا : ول كن باران اصلا" حوصله ندارم

با تحكم گفتم يعني چي حوصله ندارم پاشو ببينم 

رفتم سر كمدش براش مانتو شاوار دراورد انداختم طرفش

برگشتم يه شالم از تو كمد وردارم كه يه شل كف كمدش بود همون ورداشتم ولي چيزي كه ديدم هنگ كردم 

دلا شدم بوم ورداشتم به عكس از رامين بود كه مهسا كشيده بود خيلي قشنگ شده بود مخصوصا" چشماي سبزش خيلي تو چشم بود رامين برعكس باباكه چشماش سورمه اي بود سبز بود سبز پررنگ رنگ چشماي بابا علي 

ببيني كشيده با لبهاي قلوه موهاي فر كه داده بود بالا 

برگشت طرف مهسا 

انم ميخ عكس شده بود داشت اشك ميريخت 

گفتم كي اينو كشيدي

مهسا: 2ساله پيش

با اخم بهش گفتم 

من بايد الان ببينم 

هيچي نگفت 

پاشو برو صورتت بشور حاظر شو بريم 

مهسا: گير دادي يا 

پاشو ببينم حالم بهم زدي انقدر فين فين كردي

پاشد رفت 

منم مانتو پوشيدم

رفتم جلم اينه كبودي صورتم خيلي كم شده بود فقط رد كمي مونده بود موهام جمع كردم با لا سرم 

ديگه نريختم تو صورتم 

كشيدم بالا يه رز صورتي مات زدم[

مهسا هم از دستشوي امد 

مهسا يه شال به من بده ديگه مقنعه نپوشم

يه شال ساده مشكي بهم داد سرم كردم 

مهسا يه ذره اريش كن قرمزي چشمات كمتر بشه 

يكم ارايش كرد 

رفتم جلو گفت بهتر شدي موهاشم جمع كرد ماتنو شلوار مشكيشم پوشيد يه شال سورمهاي انداخت 

كيف پولم از تو كولم ور داشتم با مهسا رفتيم بيرون 

شيرين جون داشت سالاد درست ميكرد

مهسا: مامان منو باران ميريم بيرون زود ميام

شيرين جون : باشه عزيزم 

فقط يه دوغ با يه نوشابه بخر بيا

پول داري 

مهسا: اره دارم 

من: شيرين جون فعلا" خداحافظ

كفشامو پام كردم رفتيم پايين

گفتم كجا بريم

مهسا : تو منو اوردي بيرون

بريم پارك سر كوچه 

رفتيم پارك يكم قدم زديم

مهسا اروم بود معلوم بود هنوز نتونسته جريان رامين حذم كنه

منم خلوتي كه با خودش داشت خراب نكردم يه 2ساعتي تو پارك بوديم ساعت 8 بود برگشتيم داشتيم ميرفتيم تو كوچه كه مهسا گفت بارا ن رامين جلو خونتونه

سرم گرفتم بالا ديدم بله اقا رامين عصبي جلو در خونست

مهسا با ترس بهم نگاه كرد 

رامين داشت با گوشيش ور ميرفت كه نگاش به ما افتاد 

عصبي با يه قدم بلند امد پيش ما رو به من گفت كدوم گوري بودي تا حالا


 مهسا بدبخت كه گرخيده بود 

البته خودم ترسيده بودم ولي بروي خودم نيو وردم 

گفتم : تو..تو اينجا چيكار ميكني مگه قرار نبود بريد

پريد وسط حرفم با داد گفت : گور باباي خواستگاري 

جواب منو بده تو ساعت 5 از خونه ما رفتي گوشيت هم خونه ما جا گذاشتي از ساعت 6 مامان داره زنگ ميزنه خاتون ميگه هنوز نيومدي خونه اردلان هم كه مريض داشت نميتونست جواب بده 

دوباره با داد گفت : كدوم گوري بودي تا حالا

با اخم گفتم تا حالا خونه مهسا اينا بودم بعدم با هم رفتيم بيرون خريد 

نميدونستم بجز پدرم به تو هم بايد جواب بدم

يه نگاه بهم كرد كه نزديك بود شلوارم خيس كنم 

حالا براي چي پاشدي امدي اينجا

رامين : از بس خانوم بي فكر همه رو نگران خودت كردي 

مامان بيچاره داشت سكته ميكرد 

همون موقع گوشيش زنگ زد 

الو مامان جان 

پيششم حالش خوبه خونه مهسا اينا بود 

يه نگاه به مهسا كردم 

فكر كنم منظورم فهميد چون يه لبخند رو لباش بود

امروز داشت ميگفت ارزوم يه بار اسممو بدون خانوم بگه بيا اينم گفت 

هنوز خنده رو لبام بود كه رامين با اخم نگام كرد خندمو خوردم

رامين : بايدم بخندي پيرمرد و پيرزن نگران خودت كردي خندهم داره بزرگتر وكوچكتر كه سرت نميشه 

ديگه با اين حرفش امپر چسبوندم 

منم با عصبانيت بهش گفت : من بزرگتر وكوچيكتر حاليم نيست اگه حاليم نبود كه همون موقعه زدي تو گوشم ميخوابوندم تو گوشت

يا همون موقع ميرفتم به مامان پري با بابا علي ميگفتم كه گل پسرش چيكار كرده 

در ضمن به پدرم گفتم كه ميرم خونه مهسا نگران من نشه ديگه نميدونستم بايد به تو هم جواب بدم 

لازم نيست به من ياداوري كني كه بزرگتر و كوچيكتر حاليم نيست خيلي هم حاليم 

ديگه واي نستادم تا جوابم بده دست مهسا رو گرفتم رفتم طرف خونشون 

زنگ زدم 

لحظه اخر برگشتم ديدمش با اخم زل زده به من نفس كم اورده بودم شروع كردم به سرفه كردن مهسا فهميد 

اسپرت كو باران 

با لكنت بين سرفه گفتم بالا تو اتاقت 

از كمبود اكسيزن دلا شده بودم دستم رفت طرف گردنم ولي از يه ذره تنفس خبري نبود لحضه اخر ديدم رامين دويد طرفم 

مهسا رفته بود اسپرم بياره 

رامين بغلم كرد 

 با داد گفت اسپرت كو نميتونستم حرف بزنم چنگ زدم به لباس رامين 

همون موقع مهسا هم امد رامين اسپر ازش گرفت پشت سر هم زد تو دهنم 

حالم بهتر شده بود ولي هنوز بي حال تو بغل رامين افتاده بودم

مهسا نشست كنارم گفت حالت خوبه 

يه ليوان اب امد نزديك دهنم شيرين جون ديدم كه با نگراني داره نگام ميكن

گفت : عزيزم من تو كه ميدوني اينجوري ميشي چرا اسپرتو نبردي با خودت

اصلا" حس جواب دادن نداشتم 

رامين بغلم كرد 

سرم رفت طرف سينش   چشمامو بستم 

فكر كنم رامين ميخواست ببرتم خونه خودمون شيرين جون نذاشت 

با اين حال نميشه كه تنها باشه بيارش بالا منو مهسا هم هستيم رامين با يه ببخشيد بردم بالا 

اروم گذاشتم رو تخت مهسا 

انقدر بي حال بودم كه  حس باز كردن چشمامو نداشتم 

'گلوم بيش از حد ميسوخت  اونم به خاطر سرفه زياد بود



 كشيده شدن دستي رو سرم حس ميكردم  اروم چشمامو باز كرده 

رامين ديدم كنارم داره  موهاي منو نوازش ميكنه 

وقتي ديد چشمام باز ه گفت : من به تو چي بگم 2ساعت رفتي بيرون اسپرتو با خودت نبردي 

اگه وسط خيابون اينجوري ميشدي چي تا ميرسوند ت بيمارستا ن كه  بقيه حرفش نزد 

با اخم روش اونور كرد

 گفتم من وقتي عصبي بشم اينجوري ميشم اون 2ساعتي كه بيرون بودم كه عصبي نشودم

چپ چپ نگام كرد گفت : يعني تقصير منه 

 منم با پروي تو چشماش نگاه كردم گفتم اره تقصير توه

 خيلي پروي به خدا 

من: پاشو برو ديگه مگه نميخوايد بريد خواستگاري

رامين : بهم خورد 

من : چرا 

 بخاطر جناب عالي

چرا من به من چه 

رامين : تو وضعيت مامان نميدوني استرس براش خو ب نيست 

 وقتي زنگ زدخاتون گفت هنوز نيومدي خونه  فشار خونش رفت بالا 

مجبور شديم زنگ بزنيم اوزانس 

با نگراني گقتم


الان حالش جطوره 

رامين : خدارو شكر بهتر 

براي اين ميگم بي فكري 

با اين بي فكريت خودتم نزديك بود  به فرستي اون دنيا

جوابش ندام ولي بعد جور عذاب وجدان داشتم 

رامين ميشه گوشيتو بدي 

گوشي گرفت طرفم 

گوشي از دستش گرفتم كه چشمم افتاد به عكس روي گوشيش عكسي بود كه پارسال تو پيست انداخته بوديم منو رامين بوديم  من از پوشت پريده بودم رو كولش جفتمون داشتيم ميخنديديم  چال گونه جفتمون معلوم بود منو رامين جفتمون رو گونمون چال داشتيم  البته تنها شباهتي كه نسبت به رامين داشتم همين چال گونم بود من  بيشتر شبيه مامان بودم اونم رو گونهاش چال داشت بجز رنگ چشمام و پوستم بقيه اجزاي صورتم شبيه مامانم بود

رامين : گوشي ميخواستي عكس روش ببيني 

با اخم نگاش كردم 

كه خندهاش گرفت 

شماره خونه مامان پري گرفتم 

بابا علي گوشي جواب داد

الو 

سلا بابا علي خوبي 

بابا علي : سلام دخترم تو كجاي ما رو كه  سكته دادي 

من: ببخشيد بابا جون  نميدونستم اينجوري ميشه من از خونه شما امدم خونه مهسا اينا  اصلا" حواسم به گوشيم نبود

بابا علي : خدارو شكر سالمي حالت خوب 

مامان پري چطوره

بابا علي : بهتر عزيزم  داره استراحت ميكنه

ميتونم باهاش حرف بزنم 

بابا علي : بذاره ببينم بيدار دخترم

صداي ضعيف مامان پري از پوشت گوشي بلند شد 

الو باران جان 

سلام مامان پري جونم خوبي 

مامان پري: الهي قربونت برم تو كه منو نصف عمر كردي مردم زنده شدم 

فكر كردم بلاي سرت امده  

صداي گريه اش بلند شد 

من : قربونت برم گريه نكن ماماني به خدا من سالم خوبم هيچيمم نشوده

خونه مهسا بودم 

مامان پري : خدارو شكر خدارو شكر 

باران جان تو امانت روياي 

نميدوني وقتي تو رو حامله بود چقدر به من سفارشتو كرد

الهي قربونت برم مواظب خودت باش 

من: باشه مامان جونم مواظبم شما هم مواظب خودت باش

كاري نداري مامان جونم

نه عزيزم خداحافظت 

خداحافظ 

گوشي قطع كردم برگشتم رامين ديدم 

كه نگاش رو عكس مهسا بود كه رو ميز  كامپيوترش بود


مهسا تو اون عكس خيلي قشنگ افتاده بود  يه لبخند دندون نما رو لباش بود پاهاشم جمع كرده بود تو بغلش موهاي لختشم تو دست باد بود تو حياط خونه ما انداخته بود  خيلي قشنگ شده بود 

رامين چرا داره نگاه ميكنه 

با صداي بلند گفتم بيا گوشيتو بگير 

انگار تو هپروت بود  با گيجي گفت چي چي ميگي 

يا پوزخند بهش گفتم كجاي تو بيا گوشيتو بگير

با اخم گفت همين جام گوشي از دستم گرفت 

 امدم يه چي بهش بگم كه مهسا با يه سيني امد تو 


 مهسا با سيني شربت امد تو اتاق رفت طرف رامين سيني گرفت جلوش رامين يه ليوان شربت ورداشت مهسا يه ليوان شربت از تو سيني ورداشت امد طرف من 

ليوان گرفت طرفم گفت بهتري


گفتم اره بهترم 

مهسا: حالت خيلي بد بود رنگت كبود شده بود خيلي ترسيديم 

گفتم الان بهترم

خدارو شكر

رامين شربتش خورد گفت حاضر شو بريم 

مهسا: كجا باران اينجا ميمونه مامانم شام درست كرده شما هم بمونيد 

رامين : ممنونم بايد بريم 

من: من نميام بابا شب براي خواب مياد مرم خونه 

رامين : شايد نياد ميخواي تنها بموني

من: مياد به خودم گفت براي خواب مياد خونه 

رامين : پس من رفتم 

مهسا باهاش رفت كه تا جلو در همراهيش كنه ولي من از جام بلند نشودم

نه من قضيه ظهر رو پيش كشيدم نه رامين 

چيزي گفت 

فكر ميكردم معذرت خواهي ميكنه ولي اصلا" به روي خودش هم نيورد از بس اين بشر مغروره 

كلا" خاندان پارسا مغرورن

رامين داشت ميرفت طرف در اتاق كه چشمش خور به عكسش دلا شد ورداشتش 

خاك بر سرم از تو كمد كه در اوردم گذاشتم رو عسلي كنار در مهسا با رنگ پريده برگشت طرف من با اون چشماي خوشگلش كه از ترس رنگش تيره شده بود

داشت نگام ميكرد 

ولي رامين هنوز محو عكسش شده بود 

گفتم قشنگ شده من كشيدم البته مهسا هم كمكم كرده 

رامين با يه لبخند گفت اره خيلي قشنگ شده

مخصوصا" چشمام 

منم با بدجنسي گفتم اون ديگه كار مهساست چشماتو خودش تنها كشيد 

مهسا عصبي برگشت طرفم با اون چشماش برام خطو نشون ميكشيد 

رامين برگشت طرف مهسا يه جور خاص داشت نگاش ميكرد مهسا هم نگاش افتاد به چشماي رامين محو همديگه شده بودن 

به اين فكر ميكردم كه بچه مهسا رامين خيلي قشنگ ميشه جفتشون چشم رنگي بودن

هنوز داشتن به هم نگاه ميكرد كه بدجنسي كردنم با صداي بلند گفتم رامين نميخواي بري 

مهسا سرش انداخت پايين 

رامين هم يه نگاه به من كرد 

عكس گذاشت رو عسلي يه خداحافظي كوتاه كرد رفت در اتاق كه بسته شد مهسا ولو شد رو مبل كنار تختش

رنگشم بعد پريده بود 

دلا شد شربتم كه نصفه شده بود از دستم گرفت همشو سر كشيد 

چرا اين جوري شدي

مهسا : ديدي چه جوري نگام كرد بعد با ذوق گفت 

واي باران اولين بار بود كه اينجوري نگام ميكرد انگار مي خواست با چشماش يه چي بگه 

يهو گريه اش گرفت 

گفتم ديگه چرا گريه ميكني 

مهسا : از ذوقمه گريه خوشحالي 

با دهن باز داشتم نگاش ميكردم

گفتم فقط به خاطر اينكه نگات كرد انقدر خوشحالي 

پريد بغلم كرد بعد گونمو بوس كرد گفت باران عاشقتم تو نميدوني همين يه نگاه با من چه كرد

باران تو عاشق نيستي نميدوني يه نگاه معشوقت چه ارزشي برات داره

ولي من هنوز هنگ بودم 

يعني مهسا انقدر رامين دوست داره كه با يه نگاه اين جوري ذوق مرگ شده

دوست نداشتم خوشحاليشو خراب كنم 

ولي به اون عكس تو كشو رامين فكر ميكردم اون عكس كيه كه رامين انقدر روش حساس 

تو اين فكر بودم كه صداي در اتاق امد بعدم عمو سامان امد تو اتاق










رمان فرزند من 9

۹۵ بازديد
 عمو سامان امد تو 

از رو تخت بلند شدم سلام عمو جان خوبي

عمو سامان دستم گرفت تو دستش گفت خوبي باران جان چه عجب اينوار 

خيلي وقت نديدمت اردلان خوبه 

به خدا درگير دانشگام عمو جان بابا هم خوبه 

 حالت چطوره شيرين گفت حالت بد شده بود 

گفتم الان بهترم چيزي نبو يه خورده نفسم گرفته بود 

مهسا : همون يه خورده داشت ميبردش  اون دنيا 

عمو سامان : خدا نكنه مهسا جان

باران جان شما هم بيشتر مواظب خودت باشه 

راحت باشيد من ديگه ميرم بيرون 

عمو سامان سرش تكون داد از اتاق رفت بيرون 

برگشت طرف مهسا هنوز خنده رو لباش بود اصلا" انگار نه انگار صبح افسرده شده بود 

ميگم مهسا بد شدن حال من براي تو خيلي سود داشت مگه نه

مهسا: تو عمرت يه كار درست حسابي انجام دادي همين بود  قوربون اون نفست برم كه به موقع گرفت 

خيز برداشتم طرفش كه سريع از اتاق پريد بيرون

رفتم ولو شدم رو تخت به مهسا رامين فكر ميكرد 

يعني رامين به مهسا حسي داره  پس اون عكس كيه 

چرا به عكس مهسا خيره شده بود 

يعني دارم از فوضولي ميميرم 

خيلي دوست دارم سر از كار رامين در بيارم

تيشرتي كه مهسا برام گذاشته بود پوشيدم موهام با كليپس بستم از اتاق رفتم بيرون


 ساعت حدود 11 بود كه  صداي زنگ امد 

من حتما" بابا ست

مهسا رفت طرف ايفون از همون جا گفت عمو اردلان ه

عمو سامان  گفت بگو بياد بالا 

گفتم نه دير وقت ديگه ميرم خونه 

مهسا امد گفت در زدم داره مياد بالا 

شيرين جون 

مهسا يه روسري براي من بيار

 عمو سامان هم رفت جلو در 

با بابا امد تو پذيراي سلام 

سلام خوبي

شيرين جون 

سلام اقا اردلان حال شما خوبيد 

بابا نشست رو يكي از مبلها گفت ممنونم مرس شما خوبي

شيرين جون : سلامت باشي مادر و پدر خوبن 

 بابا : الحمدالا خوبن سلا م رسوندن 

شيرين جون رفت تا وسايل پذيراي بياره 

بابا رو به من گفت خوبي تو 

منم اروم سر مو تكون دادم 

گوشي موبايلم گرفت طرفم گفت خونه مامان پري جا گذاشتي 

خدارو شكر رامين بهش نگفته كه من حالم بد شده  بود 

خدا كنه عمو سامان شيرين جونم نگن  اصلا" حوصله نصيحت شنيدن ندارم  اونم از بابا كه هميشه خدا نگران منه

بابا عوم سامان داشتن در مورد كار حرف ميزدن 

مهسا هم رفته بود كمك شيرين جون 

من داشتم با گوشيم ور ميرفتم 10تا ميسكال داشتم 2تاش بهار بود بقيهاش رامين بود

 داشت ميسكالهاي گوشيمو پاك ميكردم كه اس ام اس گوشيم بلند شد 

عكس رامين افتاد رو گوشي بازش كردم نوشته بود به خاطر ظهر معذرت  

بچه پرور انقدر مغرور و قد ننوشته معذرت ميخوام نوشته  معذرت همين 

منم بدجنسي كردم نوشتم كدوم  موقش 

زدي تو گوشم يا امدي در خونه  داد بيداد كردي

چند قيقه بعد فرستاد 

پرو نشو ديگه قسمت اولي  قسمت دومي كه حقت بود 

هرچند قسمت اول هم حقت بود  ولي من زياد روي كردم 

 نوشتم بهر حال من نميبخشم اصلا" ازت توقع نداشتم

 فرستادم 

مهسا امد كنارم نشست گفت به كي داري اس ميدي 

نگاش كردم گفتم رامين

نيشش باز شد 

دوباره صداي اس امد بازش كردم نوشته بود  حتي اگه ببرمت پيست ماشين سواري بازم نميبخشي

ذوق مرگ شدم عاشق رالي بودم بابا نميزاشت تنها برم ولي با رامين كاري نداشت

رامينم چون اونجا پسر زياد بود ديگه منو نميبرد 

با ذوق نوشتم  در مورد كدوم موضوع حرف ميزني  شما  سرور ماي سريع فرستادم 

رو به مهسا گفتم ميخوام با رامين برم پيست تو هم بيا 

مهسا واقعا" واي باران من عاشقتم كي مي خوايد بريد 

گفتم معلوم نيست رامين به خاطر اين كه زده تو گوشم  ميخواد ببرتم پيست