رمان ازدواج به سبك اجباري14

۹۱ بازديد

تو ماشين نشسته بوديم و علي به سمت خونه مي روند...به امشب فكر مي كنم فوق العاده مزخرف بود جز خالش هيچكس بهم اهميتي نداد و ننش هم فقط بهم چشم غره رفت... وارد خونه كه شديم علي چراغا رو روشن كرد و منم رفتم توي اتاق شال و مانتومو در آوردم و انداختم توي سبد لباس هاي كثيف...نشستم جلوي آينه تا موهامو باز كنم ولي با هر سنجاقي كه در مي آوردم جيغم در مي اومد يه دفه يه دست گرم روي دستام قرار گرفت، آروم گفت: بزار برات بازشون كنم اينجوري دردت مي گيره. دستام شل شد و كشيد عقب...خيلي نرم و آروم شروع كرد به باز كردن البته كاملا مشخص بود ناشيه ولي خيلي حركاتش ظريف بود تا دردم نگيره و بيشتر شبيه به نوازش بود...يه مشت سنجاق داد دستم و با لبخند گفت: تموم شد... تو آيينه نگاه كردم موهام باز شده خوشگل تر بود و فوق العاده بهم ميومد...رو بهش گفتم: مرسي لطفا برو بيرون مي خوام لباس عوض كنم... بدون هيچ حرفي بيرون رفت...حالا خوددرگيري پيدا كرده بودم براي باز كردن زيپ اين لباسه ، آخه لامصب فوق العاده تنگ هم بود اصلا نمي تونستم يه ذره بچرخم يا برگردم همونجوري داشتم تلاش مي كردم كه يه دفه ديدم علي با لبخند و دست به سينه دم در وايساده و داره نگام مي كنه وقتي نگاهمو ديد تكيشو از در گرفت و اومد جلو و پشتم وايساد...از تو آيينه مي ديدمش آروم زيپمو كشيد پايين ولي كنار نرفت و دستشو نوازش گونه روي كمرم كشيد و بوسه اي وسط كمرم زد داشتم اتيش مي گرفتم...بازوهامو گرفت و از پشت منو چسبوند به خودش و سر شونه راستم بوسه ي طولاني اي زد سرشو كه بلند كرد از توي آيينه توي چشمام خيره شد....آروم منو به سمت خودش بر گردوند و كمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند ، منم ديگه طاقت نياوردم و دستامو دور گردنش حلقه كردم...با صداي بم شده گفت: سارا به نظرت عاشق كسي بشي كه به اندازه زمين تا آسمون باهات فرق داره خيلي عجيبه؟ داشتم از هيجان پس مي افتادم آروم گفتم: نه هيچ چيزي توي اين دنيا عجيب نيست... با همون صدا گفت: خب حالا من عاشق يه دختر كوچولو و سرتق و لوسي شدم كه به اندازه زمين و آسمون با هم فرق داريم الان بايد چي كار كنم؟ رسما ته دلم كارخونه آب كردن قند افتتاح شده بود ، با لحني كه كه سعي كردم عادي باشه گفتم: خب اشكالي نداره الان بايد بهش بگي... ابرويي بالا انداخت و گفت: مطمئني ؟ آخه دختري كه عاشقش شدم خيلي شيطونه... اوهوم مطمئنم بگو... آخه... نزاشتم حرفش تموم شه ديگه لجم در آورده بود دستامو از دور گردنش باز كردم و با حرص گفتم: اصلا به من چه هر غلطي دلت مي خواد بكن... اومدم برم كه محكم از پشت منو گرفت و خندديد لباشو چسبوند به گوشم و گفت: عاشقانه دوست دارم خانمم...در ضمن وقتي حرص مي خوري خواستني تر مي شي عزيزم لبخندي عميق روي لبام نقش بست...به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم منم عاشق اين مرد مغرور شده بودم برگشتم و توي آغوشش فرو رفتم اونم محكم منو به خودش فشرد ، سعي كردم صدام احساسات درونمو نشون بده : ديگه هيچ وقت دلم نمي خواد بهت بگم برادر دوست دارم مرد زندگيم باشي ، احساسات ناب دخترونم الان تو دستاي توئه...دوست دارم مرد مغرور من...
سرمو بالا گرفت و توي چشمام خيره شد يواش يواش نگاهش ليز خورد به سمت پايين و ثابت موند روي لبام ، سرهامون به هم نزديك شد و لبامونو روي هم قرار داديم و اولين بوسه عاشقانه جفتمون زده شد... دليلشو نمي دونم ولي جفتمون عطش داشتيم و با ولع همديگرو مي بوسيديم ، علي همونطوري كه منو مي بوسيد يه دستشو انداخت زير پاهام و بلندم كرد و با خودش پرت كرد روي تخت ، روم خيمه زد و لباشو از روي لبام برداشت جفتمون نفسامون تند شده بود ، لباشو گذاشت روي گردنم و به شدت شروع به بوسيدن كرد منم دستامو توي موهاش فرو كرده بودم... سرشو بلند كرد وتو چشمام خيره شد ، نياز و عشق با هم توي چشماش موج مي زد، با صداي خيلي بمي گفت: سارا بهم اجازه مي دي بشي خانمم ، من و تو يكي بشيم؟ لباشو بوسيدم و گفتم: من متعلق به توام روح و جسمم مال توئه ديگه نيازي به اجازه نداري... چشماش پر شد از غروري كه من عاشقش شده بودم...و من اونشب از دنياي دخترونم جدا شدم و پا گذاشتم توي دنياي زنانه اي كه متعلق به همسرم بود... با تير كشيدن زير شكمم از خواب بيدار شدم ، سرم روي سينه علي بود ، واي ديشب چه حالي داد من بازم دلم مي خواد...سارا يه ذره حيا داشته باش دختر نه ببخشيد زن... اومدم بلند شم كه زير شكمم ناجور تير كشيد جيغ خفه اي كشيدم و لبمو به دندون گرفتم ، يه دفه صداي علي رو دم گوشم شنيدم :خوبي خانمم؟ رو بهش با صدايي كه پر از ناز بود گفتم: سلام علي ، نه خوب نيستم دلم تير مي كشه... سلام عزيزم ، الهي قربون اون دلت برم ، نبينم حال عشقم خوب نباشه... ذوق مرگ شده بودم شديد ، با همون لحن گفتم : گشنمه علي... از جات تكون نخور من برم برات صبحونه آماده كنم...

از جاش بلند شد ، بلوزشو پوشيد و رفت سرويس توي اتاق و چند دقه بعد اومد بيرون وگفت: عزيزم ببخشيد يه دقه صبر كني برات صبحانه رو آوردم.. بعدم رفت بيرون به يه دقه نكشيد سيني به دست وارد اتاق شد ، روي تخت كنارم نشست و كمكم كرد بشينم و يه بالشت گذاشت پشتم و منم تكيمو بهش دادم ، برام لقمه هاي كره و عسل مي گرفت با چاي شيرين بهم مي داد ، بهترين صبحانه عمرم بود. صبحانم كه تموم شد سيني رو اونطرف گذاشت و خودشو آورد نزديكتر و گفت: خانومم كاچي دوست داري؟ لبامو جمع كردم و گفتم: نه اصلا دوست ندارم. لباشو گذاشت روي لبام محكم بوسيد و گفت: لباتو اين جوري جمع مي كني عمرا بتونم خودمو كنترل كنم. جفتمون زديم زير خنده كه تلفن خونه زنگ خورد علي از جاش بلند شد و گفت: خودم جواب مي دم. علي كه رفت كنجكاو شدم ببينم كيه به زور از جام بلند شدم و يواش يواش رفتم توي پذيرايي صداي علي به گوشم خورد: آخه چرا؟ مگه حالشون خوب نبود؟ ...................... بايد با سارا صحبت كنم حدودا تا يه ساعت ديگه اونجاييم ...................... نگران نباشيد زود خودمونو مي رسونيم ..................... فعلا خدانگهدار تلفنو كه گذاشت سر جاش چشمش به من خورد كاملا معلوم بود جا خورده ، بعد از اينكه به خودش اومد گفت: تو از كي اينجايي؟ علي چي شده؟ سارا بزار... نزاشتم حرفش كامل بشه گفتم: علي فقط بگو چي شده؟ نفس عميقي كشيد و آروم گفت: خانم بزرگ حالش خوب نيست مي خواد ما رو ببينه...


ازدواج به سبك اجباري15

۱۰۴ بازديد

مگه نه اينكه زندگيمو بهم ريخت و منو به اين ازدواج مجبور كرد؟؟؟؟؟!!!!! سارا با خودت رو راست باش اگه اين ازدواج اجباري نبود الان تو عاشق نبودي ، با خيلي از موارد آشنا نمي شدي ، خيلي چيزا رو تجربه نمي كردي... يه دستي اشكمو گرفت و نزاشت پايين بياد برگشتم سمتش ، توي چشماش نگاه كردم و آروم گفتم : از جاش بلند شد و دستشو به سمتم دراز كرد ، با حالت سوالي نگاش كردم كه گفت: نفهميدم چي پوشيدم و چجوري اون راهو با ماشين طي كرديم فقط وقتي به خودم اومدم كه داشتم با سرعت پله هاي بزرگ خونه با شكوه و بزرگ خانم بزرگ رو دو تا يكي مي كردم تا زودتر به اتاقش برسم... اروم به سمتش رفتم هنوزم باورش برام سخت بود اين همون خانم بزرگ باشه...


__________________________________________________

رمان ازدواج به سبك اجباري12

۹۹ بازديد

بگو من براي خدا نذركرده ام روزه بگيرم پس امروز با كسي سخن نمي گويم و در اسلام روزه اين است كه انسان از براي خدا به عنوان يك عبادت و رسيدن به پاداشهاي الهي از طلوع فجر تا مغرب از خوردن و آشاميدن و ساير اموري كه روزه را باطل مي كند خودداري نمايد و مشهورترين آنها، روزه ماه رمضان است. علي ما هر دو روزه هستيم... يه شال سفيد براق خيلي شل روي سرم انداختم و با برداشتن كيف و كفشم و ساك لباسم رفتم پايين.. با هم وارد شديم مردونه اين طبقه بود علي دستمو گرفت و در گوشم گفت: بعدم يه فشار كوچيكي به دستم آورد و اشاره كرد برم طبقه بالا،از پله هاي مارپيچ شروع كردم به بالا رفتن، داغي نگاهش از پشت داغم مي كرد، حرفش هنوزم برام گنگ بود و هضمش نكرده بودم. سلام ساراجان بيا اتاقو نشون بدم تا لباستو عوض كني.. معرفي نمي كنيد حاج خانم؟ معرفي مي كنم عروسم ساراجان سلام خلاصه من رفتم تو اتاق و لباسمو عوض كردم، يه دستي به موهام كشيدم،رژمو تجديد كردم و صندلي مشكي سفيدمو پوشيدم و رفتم بيرون...
دو تا زن سمت راستم نشسته بودن، به حرفاشون گوش دادم: زن دومي : آره والا بخدا فاطمه خانم يه عمر نشست گفت عروس من بايد اين جور باشه اون جور باشه حالا ببين دختره با چه آرايشي و لباس بازي اومده توي شب هاي قدر... سمت چپمو نگاه كردم بازم دو تا زن ديگه بودن كه داشتن حرف مي زدن: زن دومي: خب زن دومي: آره والا كل زنا هم همينجوري داشتن حرف مي زدن يه دفه اين جمله تو ذهنم رژه رفت: رو به ننه فولاد زره بلند گفتم : همه ساكت شدن و به ما نگاه كردن... جانم عروس گلم چطور عزيزم؟ يه دفه همهمه بالا گرفت و هر كسي يه چيزي مي گفت كه...
يه دفه اون زن چاقه كه اولش از ننه شوهرم خواست منو معرفي كنه با عصبانيت از جاش بلند شد و گفت:
منم از جام بلند شدم و پوزخندي زدم و گفتم:
با دستم به اون زنايي كه غيبت منو مي كردن اشاره اي كردم و گفتم:
اگه شماها مسلمونيد من ترجيح مي دم يه آدم سرتاپا كافر باشم.
چي شده؟
از مادر گراميت بپرس.
مامان من از شما انتظار نداشتم پشت خانم منو خالي كنيد و بزاريد هر كي از راه رسيد به عشق من توهين كنه.سارا حرف بدي نزد و واقعيت رو گفت در هر صورت هر كي خانممو نخواد منم نمي خوامش.
متاسفم مامان ولي من همين الان مجبورم از شما خداافظي كنم.از طرف من از حاج آقا هم خداحافظي كنيد. تو راه بوديم اعصابم به شدت بهم ريخته بود، رو بهش با عصبانيت گفتم: اونم انگار عصبي شده باشه گفت: پوزخندي زدم و گفتم: آره راست مي گي احمقم اگه نبودم كه تن به اين ازدواج نمي دادم و از اون بدتر توي اين چند وقت تو رو با اخلاق گندت تحمل نمي كردم. من اخلاقم گنده يا تو كه عين عقب افتاده ها زندگي مي كني و حتي نمي دوني با يه خانم چجوري رفتار كني...اون ريشاتونه كه ريشه ي مردمو سوزونده...وايسا كنار مي خوام پياده شم... معلومه چي كار مي كني ديوونه!!!!!!!! آره ديوونه شدم از دست تو و اين ازدواج اجباري لعنتي ولم كنيد چي مي خوايد از جونم ولم كنيدددددددددددددددددددد يه دفه زد رو ترمز و منم سريع پياده شدم و شروع كردم به دويدن نمي دونستم كجا مي خوام برم فقط مي دونستم ديگه دلم نمي خواد تو اين دنياي لعنتي باشم.
توي حال خودم بودم كه يه دفه يه دختره كه سر و وضع نا مناسبي داشت جيغ زد:
يه دسته دختر كه همشون سر و وضع مشابه همو داشتن شروع به دويدن كردن منم كه كلا تو باغ نبودم همونجوري مات نگاه مي كردم، يه ماشين و ون مخصوص نيروي انتظامي ايستاد و چند تا خانم چادري به همراه چند مامور پياده شدن و هر كدوم به طرفي رفتن يكي از خانوما به همراه يه مامور به طرف من اومدن... ماموره يه طرف وايساد خانمه هم روبروم ايستاد و گفت:
اخمي كردم و گفتم:
خانم سر و وضع شما اصلا مناسب نيست
خانمه گفت:
كجا؟؟؟؟؟؟؟؟
واسه چي اونجا؟
بعدم دستمو گرفت و دنبال خودش كشوند و منو سوار ون كرد.
يه سربازه اومد و گفت:
همه با هم رفتيم داخل، دخترا دونه دونه رفتن و جلو هر كدوم به مقداري جريمه مي شدن و بعدم تعهد مي دادن و مي رفتن نوبت به من رسيد يه مرده پشت ميز نشسته بود و سرش پايين بود و داشت چيزي يادداشت مي كرد، سربازه گفت:
بياد
رفتم جلو سرشو بلند كرد واااااااااااااااااااااااا اااااااااااااي خداي من بدبخت شدم اينكه...
رفتم جلو سرشو بلند كرد واااااااااااااااااااااااا اااااااااااااي خداي من بدبخت شدم اينكه... به به خانم شايسته.كلانتري رو با حضور خودتون منور فرمودين... شايسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! الو صابري الان يه نفرو با سرباز نوري مي فرستم بفرستشون پيش جناب سرگرد مورد بايد توسط خود ايشون شخصا پيگيري بشه اين خانم محترم رو مي بري پيش جناب سرگرد تا شخصا رسيدگي كنن خوشحال شدم از ديدنتون خانم بريد داخل جناب سرگرد منتظرتونه... ستوان صداقت دستور فرمودن اين خانم رو كه توسط گشت ارشاد منطقه... بازداشت شده بود رو بيارم خدمت شما تا شخصا پيگيري كنيد. چطور؟ مگه مورد خاصيه؟ چقدر صداش آشنا بود آشنا تر از هر چيزي... به من چيزي نگفتن جناب سرگرد خيلي خب مي توني بري خودم بررسي مي كنم
سربازه دوباره پا زمين كوبيد و رفت بيرون. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ عصبي بودم سارا كه نمي دونستم الان كجاست اينم از احمد بي شعور كه مي دونه امشب حالم خوش نيست مورد براي من مي فرسته.كلافه برگشتم كه نگام با يه جفت نگاه طوسي گره خورد، سرجام خشكم زد. اينجا چي كار مي كنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! تعجبم جاشو به عصبانيت داد ، تند تند نفس مي كشيدم. به به سلام آقاي شايسته نه نه ببخشيد جناب سرگرد كيفشو پرت كرد روي ميز و همونطوري كه دور اتاق راه مي رفت گفت: پنهان كاري چيز خيلي بديه عزيزم مي دونستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! سر و وضعتو درست كن مي ريم خونه.

همينجا درست كنم آره ديگه. جلوي تو؟ آره خب. مانتوشو در آورد، واي كتي كه براش گرفته بودم چقدر قشنگ روي تنش خوابيده بود امروزم تو اتاق كه ديدمش به خاطر همين نتونستم خودمو كنترل كنم و نزديك بود روزه جفتمون باطل بشه. چي كار مي كني؟ دارم سر و وضعمو درست مي كنم اين طوري؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب مانتوتو روي همين بپوش دستمو از روي دستش برداشتم و از روي حرص نفسمو دادم بيرون و گفتم: پشتمو بهش كردم صداي قهقهش به هوا رفت، با تمام سرتق بودنش با شنيدن صداي خندش لبخند روي لبم نشست...

رفتم جلو فاصلمون خيلي كم بود و نفسامون با هم ادغام مي شد، حالم داشت دگرگون مي شد ولي جلوي خودمو گرفتم و شالشو از روي سرش برداشتم، كليپسشو باز كردم موهاش پخش شد، زل زده بود تو چشمام داشت ديوونم مي كرد هنوز نمي دونه كه نبايد توي اتاق در بسته با يه مرد وقتي تنهاست توي چشماش زل بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! بالاخره نتوستم خودمو كنترل كنم كليپس و شالو انداختم روي مبل و دستمو انداختم دور كمر باريكش و چسبوندمش به خودم سرمو فرو كردم تو موهاش و نفس عميقي كشيدم لامصب چه بوي خوبي مي داد، سرمو بردم دم گوشش و آروم گفتم: دستاي ظريفش اومد بالا و دور گردنم حلقه شد و سرشو آورد دم گوشم و مثل خودم آروم گفت: تو چشماش نگاه كردم و گفتم: سرشو تكون داد و گفت: نگام افتاد روي لباي خوشرنگش و سرمو بردم جلو تا لبامو چسبوندم روي لباش يه دفه يه تقه به در خورد و فوري در باز شد ولي نزاشتم كامل باز بشه داد زدم: نمي دونم كي بود ولي سريع در بسته شد ، آخ به خير گذشت... حالا خوب شد... به نفعته دست بهش نزني چون من عمرا بزارم با اون سر و شكلي كه براي خودت درست كرده بودي بياي و توي كلانتري بچرخي به حد كافي گند زدي...

چقدر دلم مي خواد با ناخونام چشماشو از كاسه در بيارم پسره ي چندششششششششششش هيچي نگفتم و همونطوري از اتاقش با هم زديم بيرون ، همه با ديدن علي پا مي كوبوندن زمين و احترام مي زاشتن يعني اينقدر درجش بالا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! با هم سوار ماشين شديم و به طرف خونه راه افتاديم... اصلا يادم نبود اين مارموز چجوري پليس بوده و من تا حالا نفهميدم مگه كارخونه نمي ره؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! ببينم تو چجوري هم كارخونه مي ري هم پليسي؟ به راحتي...حاج آقا اين موضوع رو مي دونه به خاطر همين من بيشتر موقع ها مي رم كلانتري و بعضي مواقع مي رم كارخونه مثلا اون موقعي كه شما اون دسته گلو روي صورت بنده پياده كردي مجبور شدم يه هفته از سرهنگ مرخصي بگيرم... خونه كه رسيديم براي سحري قرمه سبزي درست كردم اين علي هم نزديك بود انگشتاشم بخوره... سلام سارا خانم. بعد از ظهرت به خير مي دونم تا بعد از ظهر خوابيدي... اگه مي ترسي شب تنهايي بموني برو خونه ي عمو اينا...علي توي خودم پيچيده بودم سرم گيج مي رفت حالت خواب آلودي داشتم نه اينكه خوابم بياد حس مي كردم روحم براي هميشه مي خواد تنهام بزاره پلكام سنگين شده بودن ولي من اين خواب رو دوست نداشتم و مقاومت مي كردم ولي بالاخره خواب بهم چيره شد و روح از بدنم جدا شد و ديگه هيچي نفهميدم....

علي:

سارا، سارا
رفتم جلو و دقيق توي صورتش نگاه كردم رنگش به شدت پريده بود دستشو گرفتم يا ابولفضل فوق العاده سرد بود يه دستمو انداختم زير زانوش و اون يكي دستمم انداختم زير سرش و بلندش كردم چقدر سبك بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدايا كمكم كن...

سارا:

موهاش روي صورتش ريخته بود و فوق العاده جذاب شده بود...موهاش مشكي و لختش باعث مي شد آدم هوس كنه دستشو توشون فرو ببره و نوازششون كنه...حدود 5 دقه منتظر شدم از خواب بيدار بشه ولي انگار نه انگار دلمم نميومد بيدارش كنم...بالاخره دلم بر عقلم پيروز شد دستمو خيلي نرم و آروم از دستش در آوردم و فرو كردم توي موهاش و نوازششون كردم خيلي با حال بود...يه دفه سرشو بلند كرد و دست منم ليز خورد اومد روي لباش...واي قلبم چرا بندري مي زنه؟ سلام خانومي...بهتري؟ آره خوبم اينجا كجاست؟ يعني تا حالا نفهميدي كجاييم؟ زد زير خنده...چقدر خوشگل مي خنده...خندش كه تموم شد گفت: با تعجب بيشتري گفتم: عزيزم ديشب تو حالت بد شده بود و بي هوش شده بودي...يادت نيست؟ تو خونه تنها بودي نگاهم به خودم افتاد اووووووووووووه مانتو كوتاه قهوه اي با شلوار كتان فوق العاده تنگ مشكي با شال مشكي داشتم از خنده مي تركيدم يعني علي اينا رو تن من كرده با چشمايي كه داشت قهقه مي زد بهش نگاه كردم فكر كنم اونم تازه متوجه شد كه چي تن منه چون با اخم سر تا پامو نگاه مي كردو آخرم با حرص بلند شد و چنگي به موهاش زد و زير لب گفت : واي چقدر باحال حرص مي خورد از حرصش خندم شديدتر شد و ديگه كنترلمو از دست دادم و قهقهم به هوا رفت...
انگشتامو بوسيد و روم خم شد آروم پيشونيمو بوسيد بعدم چشمامو گونمو چونمو بوسيد...نگاش ميخ شد روي لبم...سرش اومد جلو و لباش چسبيد رو لبام چند ثانيه همينطوري لباشو ثابت نگه داشت بعد آروم و نرم شروع به بوسيدن كرد و منم كه ديگه داشتم ذوق مرگ مي شدم و عين اين نديد پديدا با ولع باهاش همكاري مي كردم كه يه دفه... جفتمون با قيافه هاي آيزون نگاش مي كرديم كه با خنده گفت: اومد جلو و سرمو چك كرد كه دكتر هم كه يه مرد سي و خورده اي ساله بود وارد شد و رو به من پرسيد: بله خوبم... خانموتون مرخصن مي تونيد كاراي ترخيصشونو انجام بدين... وارد خونه كه شديم كمكم كرد روي تخت دراز بكشم كنارم نشست و گفت: چشمامو بستم اومدم بگم نه نمي تونم ولي به جاش گفتم: رفت بيرون.چند دقيقه به سقف خيره شدم...آروم بلند شدم و رفتم توي حموم ، وانو پر كردم و توش خوابيدم...چشمامو بستم و توي افكار مختلف و پيچيده ام غرق شدم...يه دفه با صداي مشت و لگد به در حموم به خودم اومدم و با صداي بلندي گفتم: علي با صداي عصبي فرياد زد: آره خوبم ببخشيد متوجه نشدم نه خدانگهدارت شب بود و داشتيم سريال مادرانه رو مي ديديم كه يه دفه گوشيم زنگ زد برش داشتم شماره نا شناس بودبا ترديد جواب دادم: سلام خانم شايسته خودتون هستيد؟ من فراهاني هستم اون ويلايي كه مد نظرتون بود خريداري شد فقط بايد فردا ساعت 10 صبح تشريف بياريد محضر تا كارهاي انتقال سندش انجام بشه. خواهش مي كنم.كاري با بنده نداريد؟ خداحافظ ها؟ چيه؟ چرا اين ريختي نگاه مي كني؟ به تو چه؟ هه همسر ، آقاي همسر تو اگه بيل زني باغچه خودتو بيل بزن. از جام بلند شدم و گفتم: از جاش بلند شد و با تعجب گفت: بله خود تو

رمان ازدواج به سبك اجباري13

۹۳ بازديد

يه دفه زد زير خنده و گفت: واي چه خانم حسودي دارم من...عزيزم اون منشي كارخونه بود... اخمي كردم و گفتم: نخيرشم من واسه چي بايد حسودي كنم خيلي ازت خوشم مياد... لباشو آورد نزديك گوشم و گفت: وقتي حسودي مي كني خوشگلتر مي شي... بعدم منو با حال خراب گذاشت و رفت توي اتاق... ماه رمضان هم با تمام خوبي هاش بالاخره تموم شد ولي من واقعا از اين ماه خوشم اومد.... باغ سرسبز و خيلي قشنگي بود ، گنجشگ ها آواز مي خوندند...واسه خودم داشتم مي چرخيدم كه يه دفه خانم بزرگ رو با يه لباس سفيد خيلي خوشگل ديدم...چقدر قيافش مهربون شده بود از چشماش محبت سرآزير مي شد.. يه لبخند زيبا زد و آروم به سمت آسمون پرواز كرد...از خواب پريدم صداي الله اكبر توي گوشم پيچيد... نماز صبحمو كه خوندم ديگه نخوابيدم صبحانه رو آماده كردم و رفتم بالاي سر علي كه بيدارش كنم ، لامصب اينقدر مظلوم خوابيده بود كه دلم نميومد بيدارش كنم...رفتم نشستم لبه ي تخت و گفتم: علي...علي نميخواي بيدار شي؟ گردن خوش فرم و كشيدش نافرم بهم چشمك مي زد، به زور جلوي خودمو گرفتم و گفتم: علي تو رو خدا بلند شو... يه تكوني خورد و پتو از روش رفت و كنار، تمام عضلاتش معلوم شد واي خدا ببخشيد ولي من ديگه نمي تونم تحمل كنم هر چه شد باداباد سرمو بردم جلو لبام گذاشتم روي گلوش و آروم و لطيف بوسيدم يه دفه دستم كشيده شد و افتادم تو بغلش سرمو آورد بالا واي اينكه بيداره داره با چشماي شيطونش منو قورت مي ده ، نبايد كم بيارم با پرويي گفتم: وا چرا منو كشيدي؟ خو بيدار شو ديگه... يه خنده ي شيطوني كرد و گفت: آخه اگه نمي كشيدمت كه منو قورت داده بودي دختر...
بعدم منو به همراه خودش بلند كرد و گفت: من برم دست و صورتمو بشورم الان ميام... رفتم آشپزخونه از دست خودم به شدت عصباني بودم آخه دختره ي نفهم خاك تو سر چرا فقط بلدي همش گند بالا بياري؟ شيك و خوشتيپ و حاضر شده وارد آشپزخونه شد و با ديدن ميز يه ابروشو بالا انداخت و گفت: واي ببين خانمم چه كرده؟ مرسي عزيزم لبخندي زدم و گفتم: خواهش مي كنم. نشست و صبحانه كاملي و خورد از خونه رفت بيرون... بعد از ظهر بود كه زنگ آيفون زده شد نگاه كردم يه مرده بود برداشتم و گفتم: كيه؟ پست چي هستم خانوم... مانتو و شالمو پوشيدم و رفتم پايين دفترو امضا كردم و پاكتو گرفتم اومدم بالا...پشت پاكت آدرسو نگاه كردم ولي نفهميدم مال كجاست...بازش كردم يه كارت دعوت به عروسي بود... شب كه علي اومد كارتو نشونش دادم علي نگاش كه كرد يه اخم عميقي بين ابروهاش نشست...چند لحظه بعد گفت: عروسي دختر خالمه دعوت شديم بي خيال نمي ريم تو اذيت مي شي... لحنش كاملا مشخص بود دلش مي خواد بره...اومد پاكتو پاره كنه آروم دستمو گذاشتم روي دستش نگام كرد، آروم گفتم: ما به اين عروسي مي ريم... اما... اما و اگر نداره بابا دلم تو اين خونه پوسيد... لبخندي زد و گفت: مرسي... فقط لبخند زدم...

عروسي پنجشنبه بود ، چهارشنبه با علي رفتيم يه لباس خيلي نايس و كفش ستشو خريدم البته نزاشتم توي تنم ببينه آخه مي خواستم يه دفه ببينه سورپرايز بشه هر كي ندونه فكر مي كنه عروسيمه والا... پنجشنبه ساعت 12 ظهر رفتم آرايشگاه موهامو فر نانسي كرد و برام شينيونش كرد...ناخونامم مانيكور كرد و خلاصه ساعت 6 كه خودمو تو آيينه ديدم باورم نمي شد خودم باشم...رنگ لباسم با موهام يه هارموني قشنگي رو به وجود آورده بود... شاگرد آرايشگر كمكم كرد لباسمو بپوشم بعدم مانتو عسلي با شال نباتي رنگمو پوشيدم و منتظر علي شدم... سوار ماشين كه شدم رو به علي گفتم: سلام چند ثانيه با بهت نگا كرد وقتي به خودش اومد گفت: شالتو بكش جلو... نمي دونم چرا ولي ناخودآگاه شالمو كشيدم جلو...جلوي يه آتليه نگه داشت و گفت: پياده شو واسه چي اومديم اينجا؟ معمولا براي چي ميان آتليه؟ براي عكس انداختن ما هم دقيقا براي همين كار اينجاييم... با حيرت پياده شدم و با علي رفتيم داخل، يه زنه بود راهنماييمون كرد به داخل يه اتاقي و گفت آماده بشيم تا بياد. اتاق جالبي بود فضاش شكل كلبه چوبي بود و هر قسمتش يه چيزي داشت مثلا يه قسمتش شبيه كافي شاپ بود ، يه قسمتش مبلمان داشت ، يه قسمتش گيلاس هاي شراب خوري چيده شده بود... همونجوري كه محو اطرافم شده بودم مانتو و شالمو در آوردم آويزونشون كردم روي چوب لباسي كه اونجا بود يه دفه دو تا دست دور كمرم حلقه شد و منو به خودش فشرد و دم گوشم گفت: فوق العاده زيبا شدي خانمي... داغي خاصي در تمام بدنم پخش شد ، سعي كردم به خودم مسلط بشم برگشتم سمتش لبخندي زدم و توي چشماش خيره شدم و گفتم: ممنون نظر لطفته. يه دفه صداي تيك اومد ، هر دو برگشتيم سمت صدا زنه بود كه با دوربينش وايساده بود و به ما لبخند مي زد ، هر دو با تعجب خيره نگاش مي كرديم كه با خنده گفت: ببخشيد ولي ژست خيلي خوبي بود حيف بود از دستش بدم...
تازه به علي نگاه كردم چه قشنگ با من ست كرده بود يه كت شلوار نباتي با پيرهن شكلاتي كه فوق العاده جذابش كرده بود... زنه اول ما رو برد اون سمتي كه مبلمان هاي كرم قهوه اي اسپرت خيلي خوشگلي چيده شده بود و گفت: خب اول اسماتونو بگيد تا براي صدا كردن راحت باشم... من و علي همزمان گفتيم: سارا و علي با خنده گفت: مرسي تفاهم...منم آزيتا هستم...خب سارا روي مبل دراز بكش...اون جوري نه روي يه دستت تكيه بده...اون يكي دستتم دامن لباستو بكش بالا تا ساق پاهات معلوم بشه...خب علي بيا و پشت مبل وايسا صورتتو خم كن روي صورت سارا...آهان نزديكتر...سارا چشماتو ببند...علي نگات روي لباي سارا باشه...آهان.. با صداي تيكي كه اومد يه نفسي از روي آسودگي كشيدم...آخه خيلي بهم نزديك بود...خلاصه اين عكاسه هي ژست هاي خاك بر سري مي داد و ما هم كه لبيك مي گفتيم اونم از خدا خواسته... بعد از كلي عكس انداختن اومديم از آتليه بيرون...علي ماشينو پارك كرد و رو به من گفت: سارا دلم مي خواد امشب هر حرفي شنيدي هر حركتي كه ديدي هيچي نگي ازت خواهش مي كنم مي دونم برات سخته ولي بزار به جفتمون خوش بگذره در ضمن ازت خواهش مي كنم لطفا وقتي عروس و داماد وارد شدن مانتو و شالتو بپوش... بدون هيچ حرفي پياده شدم...وارد قسمت خانوما كه شدم اول رفتم توي اتاق تعويض لباس و مانتو و شالمو در آوردم همراه خودم به سالن بردم، وارد سالن كه شدم همه ميخ من شده بودن يعني تا حالا خوشگل نديدن؟ يه ميزي كه بتونم عروس و داماد رو خوب ببينم انتخاب كردم و نشستم... من سر يه ميز تنها بودم و هيچكس كنار من نمي نشست...عروس و داماد كه وارد شدن سريع مانتو و شالمو پوشيدم... نمي دونم عروس زشت بود يا زشت درستش كرده بودن! داماد هم كه همه رو نگاه مي كرد جز عروس بدبخت رو...آهنگ هم كه نبود يه مرده از قسمت مردونه داشت مولودي مي خوند... داماد بعد از حدود 20 دقه رفت قسمت مردونه...مانتو و شالمو در آوردم... پچ پچ ها رو اطرافم خوب مي شنيدم...يه خانمه كه يه ماكسي قرمز باز پوشيده و موهاشم خيلي قشنگ شينيون كرده بود و آرايش لايت خوبي هم داشت و نهايت 37 ساله مي زد به سمتم اومد و گفت: سلام عزيزم.من خاله علي هستم.خوش اومدي گلم به احترامش از جام بلند شدم و گفتم: سلام خاله جان. خيلي ممنون. شرمنده نشناختم. آخه ماشاالله خيلي جوونتر به نظر مي رسين بهتون نمياد دختري به اين سن داشته باشيد. واي مرسي عزيزم.ببخشيد آهنگ نيستا من خودم عاشق رقصم اين دوماد ورپريدم گفت مولودي باشه... اشكال نداره خاله جان عزيزم از خودت پذيرايي كن من دوباره ميام پيشت...



رمان ازدواج به سبك اجباري11

۱۲۰ بازديد

تيك تاك تيك تاك،لامصب صداي ساعت بود كه روي اعصابم يورتمه مي رفت،نگام به تلويزيون بود كه اذانو بده لامصب اين ثانيه هاي اخر خيلي كند مي گذشت،ميزو نگاه كردم همه چي تكميل بود.
علي هم لباس عوض كرده و مرتب نشست پشت ميز و از اين كلمه هاي عربي هم زير لب با خودش مي گفت،خوددرگيري داشت ديگه.
بالاخره صداي الله اكبر از تلويزيون بلند شد منم عين قحطي زده ها شروع كردم خوردن.آآآآآآآآآآآآآخيش تازه الان حس مي كنم خون توي رگ هام جريان پيدا كرده...
براي سحري لوبيا پلو درست كردم،تا ساعت 2 همش فيلم سينمايي مي ديديم،علي مي گفت شام نخوريم و يه دفه ساعت 1:30 تا 2 غذا بخوريم بهتره سنگين نمي شيم.
ساعت 2 كه غذا خورديم اينقدر كه خوابمون ميومد بي هوش شديم...
و دوباره گشنگي و تشنگي من موندم اين طوبي اين همه انرژي رو از كجاش اورده!!! آخه از صبح تا الان كه 5 بعد از ظهره با دهن روزه داره يه بند كار مي كنه.
ساعت 7:15 بود عين ميت افتاده بودم رو مبل كه تلويزيونم روي شبكه 3 بود يه دفه يه پسره كه اتفاقا خوشتيپ و خوش لباسم بود با كت تك آبي آسماني از اين جديدا كه حالت وصله روي آرنجش به رنگ قهوه اي داشت و شلوار آبي و پيراهن سرمه اي و كفش قهوه اي اومد اولش يه چيزاي عربي گفت بعدم گفت:
سلام،سلام به روي ماهتون،خيلي خوش اومدين،مباركتون باشه،نوش جونتون باشه اولين نفسهاي ماه مبارك رمضان در سال 92،چه سعادتي،چقدر حالمون خوبه من و همه ي رفقام،خدا ياريمون كرده...
داشت همينجوري حرف مي زد واي چقدر فك مي زنه فكر نكنم روزه باشه آخه خيلي انرژي داره،ربطي نداره طوبي هم انرژي زياد داشت ولي روزه هم بود براي افطار هم آش رشته گذاشت و رفت.
يه دفعه يه آهنگ توجهمو جلب كردٰ تيتراژ همون برنامه بود:
نشستم هواتو نفس مي كشم، يه چند وقتيه حال من بهتره.
دارم راه مي افتم ببينم تهش، منو اين هوا تا كجا ميبره
دارم راه مي افتم ببينم تو رو ، تويي رو كه يه عمره راهي شدي
مگه ميشه رد شد نگاهت نكرد، ببين توي آينه چه ماهي شدي
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
همه زندگيمو بگيري ازم، بازم پاي عشق تو واميستم
يه آدم تو دنيا نشونم بده، بتونه بگه عاشقت نيستم
همه عمر من سجده كردم به تو، من از حسرت غير تو خالي ام
هنوزم زمان پرستيدنه، برام هيچ فرقي نداره كي ام
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم

واقعا آهنگ قشنگي بود،نشستم تا اخر برنامو رو ديدم واقعا جالب بود،چند تا مهمون داشت ولي من براي دو تا از مهمونا كه از پرورشگاه اومده بودن ناراحت شدم و براي اون زن و شوهري كه بچه دار شده بودن خوشحال شدم...
برنامش اينقدر جذاب بود كه نفهميدم ساعت چجوري گذشت به خودم اومدم ديدم علي روبروم نشسته و نگام مي كنه،با پرويي گفتم:
چيه؟ خوشگل نديدي؟
چرا خوشگلشو كه هر روز صبح توي آينه مي بينم ولي آدمي كه محو يه برنامه بشه جوري كه متوجه اومدن كسي نشه نچ نديده بودم...
خو چيكار كنم برنامش جذاب بود...
آره برنامه ماه عسلو هر سال مي ده و واقعا هم فقط با اجراي عليخاني جذابه...
اسم مجريه عليخانيه؟
آره ديگه احسان عليخاني...
اسمشم مثل خودش قشنگه...
يه دفعه اخمش رفت توي هم و با عصبانيت گفت:
چيه؟ نكنه عاشقش شدي؟
نه بابا فقط ازش خوشم اومد مثل اين مجرياي ماهواره سوسول نيست...
يه نفسي از سر آسودگي كشيد و همزمان صداي الله اكبر از تلويزيون بلند شد...
علي زد شبكه سه يه آخونده داشت حرف مي زد چند دقه بعد يه سريال شروع شد كه اسمش مادرانه بود بازيگر نقش اصلي مرد كه اسمش مثلا اردلان بود يه غرور خاصي داشت،بعدش شبكه دو بود كه سريال طنز خروس رو پخش كرد و مدام قهقهه من به هوا مي رفت،سريال بعدي براي شبكه يك بود كه يه سريال فوق العاده قشنگ كه اسمش دودو كش بود رو پخش كرد از خنده اشك تو چشمام جمع شده بود.

حالا چرا اين سريالا رو پشت سر هم و يه دفه پخش مي كنن،همين سوالو از علي پرسيدم اونم گفت:

اين سريالا به مناسبت ماه مبارك رمضان داره پخش مي شه.

چه با حال...!

براي سحري ماكاراني با قارچ و فلفل گذاشتم.



سر ساعت 7:15 زدم كانال 3، عليخاني كه فقط بالا تنش معلوم بود با يه كت مشكي و پيراهن سفيد با لبه مشكي اولش يه چيزاي عربي گفت و بعدش شروع كرد:

سلام،سلام به روي ماهتون،مچكرم،تشكر مي كنم طبق طبق،نمي دونم ديگه چه شكلي و چه نحوي باشه!

ممنونم حتي به خاطر نگاه ريزتون،به خاطر تيز بينيتون،به خاطر اينكه به شدت ما رو رصد كردين در روز افتحاحيه ما هست...

دوباره اين شروع كرد حرف زدن،چقدر حرف مي زنه فكش درد نمي گيره؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

بعد تيتراژ تازه عليخاني رو قدي ديدم اااااااااااااااه شلوار قرمز پوشيده اينقدر بدم مياد از شلوار رنگي اونم چي يه مرد بپوشه...

مهمون برنامه يه مرد بسيار با پرستيژ و با كلاس بود فكر كنم مهندسي دكتري چيزي باشه...

شايد باورتون نشه ولي مرده معتاد بوده قبلا...

و دوباره لحظه بسيار خوب افطار...
بعد از ديدن سريالا سوالي كه مدت هاست ذهنمو مشغغول كرده تصميم گرفتم از علي بپرسم، علي عينك مطالعشو كه واقعا جذابترش كرده بود به چشماش زده بود و داشت با لب

تاپش كار مي كرد، نزديكش نشستم و گفتم:
علي؟ سرشو آورد بالا و متعجب به چشمام خيره شده بود،آخه اين دومين باري بود كه اسمشو صدا مي زدم،اولين بار مي خواستم بيدارش كنم وقتي بيدار شد متعجب شده بود كه با

فهميدن ساعت ديگه تعجبش يادش رفت،عينكشو برداشت و با صداي بم و مردونش آروم گفت:
جانم؟ مسخ يه جفت چشم نوك مدادي رنگ شده بودم، حرفم يادم رفت، چي مي خواستم بگم؟؟!!!!!!!! به زور به خودم مسلط شدم و گفتم: اين حرف هاي عربي كه تو زير لب مي گي و از اين مجريه هم شنيدم قرآنه؟ اونم آب دهنشو قورت داد و گفت: خب هم آياتي از قرآنه هم ممكنه دعاي خاصي باشه مثل دعاي فرج. دعاي فرج چيه؟ امام زمانو كه مي شناسي؟ خب اين دعا براي ظهور هر چه زودتر ايشون خونده مي شه. حالا اين دعاها و آيه ها كه شماها مي گين خدا فرستاده اصلا اين خداي شما كو؟ كجاست؟ خدا رو بايد با چشماي دلت ببيني...در ضمن خدا براي همه بندگا نش هست... مگه ميشه چيزي رو كه نمي بيني قبول داشته بشي؟؟!!!!!!! آره ميشه چجوري؟ صبر كن. رفت و يه كتاب آورد و يه صفحه اي رو آورد و از روش خوند: روزي بهلول در مجلس وعظي نشسته و به سخنان واعظ گوش مي داد. در اين هنگام مردي از جاي برخاست و رو به واعظ نمود و گفت: حضرت شيخ سه سؤال دارم كه اگر از عهده آن بر مي آييد پاسخ مرا بدهيد. واعظ گفت: بفرماييد. مرد گفت: مگر نه اين است كه خداوند ديده نمي شود، ولي موجود است؛ به همين علت بايد او را ديد، پس چرا مشاهده نمي شود؟ آيا مگر نه اين است كه شيطان از جنس آتش مي باشد؛ پس چگونه آتش مي تواند او را بسوزاند.
در صورتي كه هيچ شيئي از شيئي كه مشابه اوست آزاري نمي بيند؛ مثلا آتش را نمي توان با آتش سوزانيد و يا خاموش كرد. سوم اين كه مگر نه اين است كه خداوند صاحب اختيار و ناظر اعمال آدمي است؛ پس هر گناهي كه از انسان سر بزند به وي مربوط نمي شود و او اختياري از خود ندارد! واعظ رو به حاضران در مجلس كرد و گفت: آيا كسي در اين مكان هست كه پاسخ او را بدهد!؟ بهلول از جا برخاست وگفت: من عملا پاسخ او را مي دهم وخلاف نظر او را ثابت مي كنم. سپس كلوخي را كه در دست داشت محكم به پيشاني او زد و گريخت!
مرد كه پوست پيشاني اش مجروح شده و خون از آن بيرون مي آمد با همان حال زار و روز نابسامان، نزد خليفه هارون الرشيد رفت و از بهلول شكايت كرد. هارون فرمان داد تا او را دستگير نموده و به حضورش بياورند. ماموران خليفه به منزل بهلول رفتند و او را به بارگاه خليفه آوردند. خليفه در حالي كه به شدت عصباني و خشمگين بود گفت: مگر اين مرد چه كرده بود كه سرش را شكستي!؟
بهلول گفت: در مسجد سه سؤال پرسيد من هم آن را عملا به وي پاسخ دادم! هارون گفت: سؤالات او چه بود!؟ بهلول گفت: او از واعظ پرسيد كه مگر خداوند موجود نمي باشد، پس چرا ديده نمي شود. من هم از او مي پرسم هنگامي كه كلوخ را به پيشاني او زدم و دردش آمد مگر درد ديده مي شود كه او ابراز درد نمود. در حالي كه درد وجود دارد، ولي ديده نمي شود، همان طوري كه خدا وجود دارد، ولي ديده نمي شود!
دومين سؤال او اين بود كه مگر نه اين است كه شيطان از آتش مي باشد؛ به همين جهت در آتش سوخته نمي شود؛ اما چرا تو كه از خاك بودي با خاك آزرده شدي و پيشاني ات شكست و از آن خون جاري شد؟! سومين سؤال او اين بود كه انسان بدون اختيار است و آنچه مي كند از اراده خداوند ناشي مي شود، پس سزاوار مجازات نيست. اگر چنين بود از كاري كه من با تو كردم؛ هيچ اختياري نداشتم و خداوند باعث و باني آن بود. از اين رو چرا نزد خليفه آمدي و از من شكايت كردي در حالي كه من بي تقصيرم؟! هارون را پاسخ هاي معقول بهلول خوش آمد و فرمان داد تا مرد شاكي را از كاخ بيرون افكندند.
رفتم تو فكر خيلي داستان جالبي بود، رو به علي گفتم: ميشه اين قرآنو بدي من بخونم. باشه رفت و يه كتاب فوق العاده خوشگل اورد اول بوسيدش و چسبوند به پيشونيش و بعد داد دستم و گفت: فقط مواظب باش جايي بزاريش كه از همه جا بالاتر باشه و خيلي بهش احترام بزاري و هر وقت خواستي بخوني معني فارسيشو بخوني و حتما وضو بگيري. باشه حواسم هست...

كتابو بستم و به خودم چسبوندم ، آفتاب روي سجادم افتاده بود، چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم، بغض به گلوم فشار مياورد، يه نفس عميق كشيدم و بغضمو فرو خوردم.
بلند شدم و كتابو روي ميز گزاشتم، چادر و سجادمو جمع كردم، ساعتو نگاه كردم اووووووووف 8 صبح بود.
اول لباس خواب حرير نازكمو پوشيدم كه از گرما از خواب نپرم بعدم رفتم و روي تخت دراز كشيدم، با افكاري نامنسجم خوابم برد...
از خواب كه بيدار شدم حس كردم زير سرم خيلي سفت شده و خودمم تو تنگاي شديد قرار گرفتم،چشمامو كه باز كردم ديدم بله سرم روي سينه برهنه علي قرار گرفته و خودمم تو بغلش هستم و اونم دستاشو محكم دورم حلقه كرده و پاهامو با پاهاش قفل كرده، احساس خيلي خوبي زير پوستم دويد.
ساعتو نگاه كردم واي7 بعدازظهر بود اومدم بلند شدم كه ديدم اصلا نمي تونم تكون بخورم دستامو روي دستش گذاشتم كه بازشون كنم و برم ولي علي حلقه ي دستش تنگتر كرد و گفت:
تكون نخور
بزار برم براي افطار هيچي درست نكردم
من حليم از بيرون گرفتم
نماز نخوندم
با اكراه دستاشو باز كرد و منم سريع پريدم از تخت پايين و اول دست و صورتمو شستم و بعد يه وضوي باحال گرفتم.
رفتم جلوي آيينه كه با ديدن لباسم خندم گرفت يعني علي منو همينطوري بغل كرده بود؟؟؟!!!!!!!!!
آآآآآآآآآآآآآآخ جون چه حالي داده و خودم نفهميدم....
لباسمو با تي شرت و شلوار عوض كردم و نمازمو خوندم و تمام مدت علي دستاشو گذاشته بود زير سرش و به من خيره شده بود.
براي افطار با كمك علي سفره رو چيديم و يه روز ديگه از ماه رمضونو پشت سر گذاشتيم... __________________________________________



ماه رمضان واقعا عالي بود با اينكه گرسنگي و تشنگي رو تحمل مي كردم ولي يه ارامش خاصي رو بهم القا مي كرد .
داشتيم سريال خروس رو مي ديديم كه يه زير نويس رد شد :
به مناسبت شب هاي قدر از فردا شب سريال "...." پخش مي شود.
ديگه مي دونستم شب هاي قدر متعلق به شهادت امام علي هستش.
وسطاي سريال دودكش بود و بهروز يه خرابكاري كرده بود و داشت آسمونو نگاه مي كرد و ما دو تا هم از خنده غش كرده بوديم كه موبايل علي زنگ خورد، در حلي كه مي خنديد گوشيشو در آورد و با ديدن اسم روي گوشي خنده روي لبهاش ماسيد و آب دهنشو به زور قورت داد و جواب داد:
سلام مامان
..........................
نمي دونم بايد با سارا مشورت كنم ببينم وقت داره يا نه
.........................
باشه
........................
بله چشم
يه دفه از جاش بلند شد و رفت توي اتاق درو بست.
كرمم گرفته بود شديد، دلم مي خواست اين ننه فولاد زره رو يه جوري بسوزونم.
از جام بلند شدم و رفتم دم اتاق و گوشمو چسبوندم به در صداي علي ميومد:
مامان جان من كه ديگه بچه نيستم...
يه دفه در باز كردم و رفتم نزديك علي و با صداي بلند طوري كه ننش بشنوه و پر از عشوه و ناز گفتم:
علي جون پس كجا رفتي؟ بيااااااااا ديگه عزيزم
علي با تعجب به من خيره شده بود كه با صداي بوق اشغال موبايلش به خودش اومد يعني نقشم گرفت و اون گودزيلا بهش برخورد و قطع كرد.
علي با همون تعجب قبلي گفت:
بله چيكارم داشتي؟
اومممممممممممم...چيزه.
اومممممممممممم...چيزه.... خاك تو سرت سارا با اين كرم درونت حالا چي مي خواي بگي؟؟؟؟؟ فكر كن...فكر كن...فكر كن...آهان يافتمممممممممم با يه قيافه ي حق به جانبي گفتم: اين سرياله تموم شدا نمي خواي بياي ببيني؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! تعجبش صد برابر شد و گفت: يعني فقط به خاطر همين اومدي اينجا و صدام زدي؟ خب آره بعدم خيلي خونسرد از اتاق اومدم بيرون و خنده ي ريزي كردم آخي بچم چقدر صابون به دلش زده بود... سريال كه تموم شد علي رو بهم كرد و گفت: مامانم از فردا شب تا شب شهادت حضرت علي هرشب افطار و شام مي خواد بده زنونه و مردونه هم جداست مياي؟ آآآآآآآآآآآخ جون مي تونم حسابي اون ننه فولاد زره رو نقره داغ كنم.ولي خودمو مشتاق نشون ندادم و با بي ميلي گفتم: باشه ميام. فرداش از ساعت 3 تا 5 رفتم حموم تا چشماي همه در بياد...حوله لباسيمو پوشيدم و با يه حوله كوچيكم موهامو جمع كردم. نشستم پشت ميز آرايشم...مي خواستم كولاك كنم تا چشم همه در بياد... اول يه پنكك به رنگ پوستم زدم بعد يه سايه مشكي و سفيد زدم اين رنگا رو همينجوري شانسي زدم آخه هنوز لباسي انتخاب نكرده بودم.يه خط چشم دنباله دار كلفت خوشگلم كشيدم بعد يه ريمل حجم دهنده هم زدم.رژگونه قرمز هم خيلي ملايم كشيدم.رژ قرمز آتيشي براق و مايع هم روي لبام كشيدم.اووووووووووف چه جيگري شده بودم... حوله ي كوچيك موهامو باز كردم،اول با سشوار خكشون كردم بعد با اتو شلاقيشون كردم...دوباره تو آيينه به خودم نگاه كردم واي چه هلويي شده بودم چشم همشون درمياد.. حولمو باز كردم و رفتم در كمدم تا لباس انتخاب كنم كه يه دفه در باز شد...
علي با دهن باز داشت با چشماش منو قورت مي داد منم عين منگلا زل زده بودم بهش.اصن هيچ عكس العملي نمي تونستم از خودم نشون بدم... اومد داخل دستش دو تا كاور و پلاستيك بود انداختشون روي تخت و اومد جلو بهم نزديك شد خيلي نزديك...يه دفه به خودم اومدم و سريع حولمو بستم اونم به خودش اومد و سريع رفت بيرون و درم پشت سرش بست...واي نزديك بودا خداروشكر بخير گذشت...يه دفه صداي علي از پشت در اومد: لطفا امشب اون چيزايي كه بهت دادم و بپوش خواهش مي كنم... كاورا رو باز كردم...واااااااي چه كت و شلوار نايسي ولي خيلي پوشيده بود عيب نداره در عوض يقش بازه...يه مانتو هم بود كه خيلي نايس بود ولي بلند بود اشكال نداره در عوض خيلي شيكه چشماي اون ننش در مياد... يه كيف و كفش ست خيلي خوشگل هم بود... شلوار كتو پوشيدم با مانتو، جلوي موهامو پفي درست كردم،پشت موهامم با كليپس سفيد بستم جوري كه موهام به صورت آبشاري آويزون باشه...سرويس طلايي هم كه سر خريد گرفته بودم انداختم ولي گردنبندش لامصب نمي تونستم ببندم... در اتاقم زده شد كلافه گفتم بله،علي اومد داخل،چقدر خوشتيپ شده بود يه پيرهن مشكي با لبه هاي سفيد با كت و شلوار براق و مارك مشكي،ته ريششم در اومده بود كه فوق العاده جذابش كرده بود... از تو آيينه ديدم اومد پشتم ايستاد دستامو اروم برداشت و شروع كرد به بستن براي اينكه بهتر ببينه سرشو آورد جلو كه باعث شد نفساش بخوره به گردنم و قلقلكم بياد خيلي تحمل كردم نخندم ولي آخر طاقت نياوردم و قهقهم به هوا رفت علي با تعجب از تو آيينه نگام كرد و برم گردوند خندمو كه ديد يه لبخند خوشگل روي لباش نقش بست و گفت: چرا مي خندي؟ چي شده؟ بريده گفتم: وايييييي...علي... نتونستم ادامه بدم و بازم خنديدم و يه دستمو گذاشتم روي سينشو اون يكي دستمم دور گردنش آخه نزديك بود تعادلمو از دست بدم و بخورم زمين،اونم كمرمو گرفت سرم بين يقه ي كتش گم شد،خندم كه تموم شد با لبخند سرمو بلند كردم توي چشماي هم خيره شديم كم كم لبخندم از بين رفت...منو بيشتر به خودش چسبوند، سرهامون داشت به هم نزديك مي شد كه يه دفه...


رمان فرزند من 18

۱۰۸ بازديد
با گرسنگي شديد از خواب بيدار شدم 
سارا كنارم رو زمين خوابيده بود دستم تو دستش بود اروم دستمو از دستش كشيدم بيرون از جام بلند شدم سر دردم بهتر شده بود يه نگاه به شلوار راحتيم رو كاناپه بود كردم پوشيدم پتو رو سارا مرتب كردم رفتم تو اشپز خونه رفتم سر گاز برنج با مرغ رو گاز بود خواستم برا خودم بكشم با صدا سارا برگشتم 
سارا: گرسنته ؟
نگاش كردم گفتم اره برو بخوابم خودم ميخورم 
امد جلو گفت بده من ميكشم خودمم شام نخوردم بشقاب گذاشتم رو كابينت رفتم روم صندلي ميز ناهارخوري نشستم 
گفتم: تو چرا شام نخوردي 
سارا : گرسنم نبود بهتري 
گفتم اره سر دردم خوب شد 
ديس برنج گذاشت تو ماكرو فر رفت از اشپز خونه بيرون بلند شدم پارچ اب از يخچال اوردم بيرون چشمم به سالاد كاهو اماده افتاد اونم گذاشتم بيرون
سارا امد برگها رو گرفت طرفم گفت پيك فرستاد همون برگهاي كه باران قرار بود بفرسته 
اهان برگها رو گرفتم يه نگاه بهشون كردم 2تا از رگهاي قلب بسته شده بود 
عملش زياد مشكل نبود 
ديس غذا گذاشت رو ميز گفت شروع كن 
حتما" ناهارم نخوردي اره 
ب ا سر گفتم اره برام برنج كشيد يه تيكه مرغم گذاشت روش 
گفت چرا ناهار نخوردي ميگفتي عمو رحيم يه چي برات بگيره 
گفتم انقدر اعصابم خورد بود ديگه به ناهار فكر نكردم
قاشق غذا گذاشتم تو دهنم كه سارا گفت قضيه مربوط به باران اره 
غذا تو دهنم موند به زور قورتش دادم گفتم چطور ؟
تو خواب يه سره با داد ميگفتي باران فقط مال منه ... بارن دختر من حق منه
يه نفس راحت كشيدم فكر ميكردم عمو رحيم حرفامو شنيده به سارا گفته البته خودم قصد داشتم برا سارا جريان تعريف كنم 
سارا قابل اعتماد بود ميدونستم به هيچ كس تا من نخوام حرفي نميزنه بهش خيلي اعتماد داشتم 
گفتم اره بزار غذامو بخوريم يه چيزه خيلي مهم بايد بهت بگم
سرشو تكون داد تا اخر غذا چيزي نگفت غذام كه تموم شد دور دهنم با دستمال پاك كردم از اشپز خون رفتم بيرون يه نگاه به ساعت كردم ساعت 2 نصفه شب بود
رفتم رو كاناپه نشستم با باران از ايران ميرم اره اين جوري بهتر مهرداد هيچ كاري نميكنه
نبايد بزارم مهرداد با باران روبه رو بشه اره ميريم با باران ميرم 
چرا چرتو پرت ميگي مگه الكي ميخواي به باران چي بگي! 
تو با بيمارستان قرار داد داري اين همه مريض كه بهشون وقت عمل دادي با اونا ميخواي چيكار كني 
دانشگاه باران چي ميشه ؟
دست كشيدم تو موهام سفت بردمشون عقب كلافه شده بود 
به سيني چاي كه جلوم بود نگاه كردم سرمو گرفتم بالا سارا ديدم نشسته جلو با نگراني داره نگام ميكنه 
سارا: بگو ببينم چي شده كه انقدر بهم ريختت
من: سارا چيزي كه ميخوام بهت بگم هيچ كس نبايد بفهم به تنها كسي كه اعتماد دارم خود توي به كمكت هم نياز دارم 
سارا كلافه سرشو تكون داد گفت اردلان داري ميترسونيم بگو چي شده ؟ 
يه ذره به چشماي قهوهايش نگاه كردم با يه مكث كوتاه گفتم باران دختر من نيست !
سارا با داد گفت چيييييييييييييي
هيس چرا داد ميزني نصفه شبي 
امد كنارم رو كناپه نشست گفت چي ميگي اردلان باران دختر تو رويا نيست مگه ميشه 
اروم سرمو تكون دادم گفتم باران دختر من نيست
دختر رويا هست 
با لكنت گفت چه جوري دختر ...ت... تو نيست دختر رويا هست.... مگه رويا زن تو نبود
سرمو بلند كردم گفتم رويا هيچ وقت زن من نبود 
با دهن باز داشت نگام ميكرد 
سارا : خودت گفتي عاشق رويا بودي سر زا عشقت مرد
من: اره عاشق رويا بودم هستم ولي هيچ وقت نفهميد كه من عاشقشم رويا هميشه منو مثل برادر نداشتش دوست داشت 
سارا : حالا بد اين همه سال چرا يادت افتاده كه باران دختر نيست اصلا" چرا به زبون مياري درست هم خونت نيست ولي تو جونتو براش ميدي هر كي ندون من خيلي خوب ميدونم تمام زندگيت باران 
من: معلوم كه تمام زندگيم باران حاظر جونم بدم حتي يه درصد هم باران نفهمه من پدرش نيستم 
سارا پدر باران برگشته مهرداد بعد 20 سال برگشته ميگه دخترشو ميخواد
تو اين 20 سال كجا بود ؟
اصلا" تو چرا باران بزرگ كردي ؟
قضيش طولاني برات تعريف ميكنم 

فعلا" نبايد بزارم باران با مهرداد روبرو بشه ميترسم بره همه چي بهش بگه 
ميگه اگه خودم به باران نگم كه پدر واقعيش مهرداد ميره شكايت ميكنه
سارا: مگه الكي اين همه سال بزرگش كردي نمياد تو رو ول كنه بر طرف كسي كه ادعا ميكنه پدر واقعيش هم خونش

اردلان جان نگران هيچي نباش باران اگه واقعيتم بفهمه باز طرف تو هستش 
بارانم تو رو ميپرسته همين جور كه تو اون دوست داري اونم تو رو دوست داره مطمعن باش 
در ضمن رو من همه جوره حساب كن هميشه پشتتم دستم انداختم دور شونش كشيدمش طرف خودم گفتم همه اينا ي كه ميگي ميدونم سارا بازم ميترسم نمي خوام باران چيزي بفهمه موهاشو بوسيدم گفتم مرسي سارا كه هستي هميشه تو بدترين شرايط تو كنارمي واقعا" ممنونم
بعد يه مكث نسبت طولاني گفتم سارا ميخوام باران بفرستم امريكا كارمو كه بكونم منو تو هم با هم ميريم 
چي ميگي اردلان از چي ميخواي فرار كني؟
با عصبانيت گفتم نميفهمي چي ميگم ؛ ميگم مهرداد ميخواد بره شكايت كنه ميخواد باران از من بگير
اگه باران بفهمه من پدرش نيستم!....
با دستام صورتم پوشوندم اروم گفتم اون لحظه؛ لحظه مرگ منه مطمعا" باش ميميرم
واييييييييي ميدوني چه ضربه اي ميخوره سارا بارن من مريضه ميفهمي . استرس.... عصبانيت...شوك .... براش سمه 
تو كه بهتر از بيماري باران با خبري 
چه جوري بزارم از موضوع با خبر بشه 
نه نه نه نه!
امكان نداره نميزارم با عصبانيت گفتم به خدا به جان باران اگه بخواد كاري كنه ميكشمش ...ميكشمش انتقام تمام بلا هاي كه سر رويا اورده ميگيرم به خدا ميگيرممممممممممم
سارا امد نزديكم دستام كه از عصبانيت داشت ميلرزيد گرفت دستش گفت اروم باش عزيزم اروم باش قوربونت برم 
معلوم مهرداد هيچ كاري نميكنه پدر باران فقط توي فقط تو !
معلوم بود از چشماش معلوم بود حرفي هم كه خودش ميزد قبول نداره اون ميدونست مهرداد راحت ميتونه دختر منو از من بگير !
سارا يه ليوان اب داد دستم گفت بيا اينو بخور اروم ميشه بعدم پاشو بريم بخوابيم بهش فكر نكن !
مگه ميشه .... مگه ميشه!
بهش فكر نكرد ليوان ابو خوردم با سارا رفتم تو اتاق




ادامه دارد 


تو مطبم نشسته بود داشتم جواب ازمايش زن استاد رستمي دقيق ميخوندم
زنگ زدم به منشي گفتم شماره اقاي رستمي بگيره !
2مين بعد وصل شد !
سلام جناب رستمي حال شم 
رستمي: سلام اقاي دكتر خوب هستيد با زحمتهاي ما
من: اختيار داريد جناب رستمي تماس گرفتم بگم باران جواب ازمايش برام اورد مطالعه كردم مشكل زياد حادي نيست با بالن حل ميشه اگه بالن جواب نده مجبور به عمل ميشيم
فردا خانومت بيار بيمارستان ميلاد بستري كن من خودم سفارششو ميكنم 
رستمي: واقعا" ممنوم اقاي دكتر اميدوارم بتونم زحماتتون جبران كنم 
من: خواهش ميكنم وظيفست 
رستمي : اختيار داريد پس فردا ميبينمتون 
من: بله به اميد ديدار فعلا" خدا حافظ
رستمي: خدا نگهدار
گوشي قطع كردم ساعت 12 بود ديگه مريض نداشتم كتم پوشيدم از اتاق امدم بيرون
خانوم سعادت من دارم ميرم 
سعادت : خسته نباشيد دكتر منم نيم ساعت ديگه ميرم
سرمو تكون دادم رفتم 
سوار ماشين شدم رفتم طرف دانشگاه باران نيم ساعت ديگه كلاسش تموم ميشد
دم در دانشگاه از ماشين پياده شدم تكيه دادم به ماشين تا باران بياد بيرون
تكو تك بچها از دانشگاه ميومدن بيرون چشمم به در دانشگاه بود با صداي سلام جناب فرد برگشتم اونطرف 
قرباني بود اراش قرباني 
پسر بهترين دوستم محمد قرباني وكيلمم بود 
فاميلم پارس فرد بود بعضيها پارسا صدام ميكردن بضيها هم فرد 
البته خانواده محمد به فرد ميشناختنم 
عينك دوديم از چشمام ورداشتم گفت 
سلام اقا ارش احوال شما 
ممنونم جناب فرد شما خوبي هستيد؟ 
مرسي پسري كه كنارش بود معرفي كرد گفت ايشون امير كياني بهترين دوستم بعد رو به پسر گفت دكتر فرد از دوستان خانوادگي 
پسر دستشو اورد جلو گفت خوشبختم جناب
چهرش برام خيلي اشنا بود 
دستشو گرفتم گفتم همينطور 
رو به ارش گفتم تو كه درست تموم شده اينجا چيكار ميكني؟
ارش : براي گذروند دوره بعدم ميريم تو ليست اساتيد البته اگه قبول كنن
با لبخند گفتم افرين پس همكار شديم 
ارش : با لبخند گفت ما كه به شما نميرسيم اقاي دكتر
زدم به پشتش گفتم ميرسي يه كم تلاش كني از منم ميزني جلوتر! 
محمد چطوره؟ 
ارش خدارو شكر بهتر فعلا" درگير كار ديگه 
ارش: شما اينجا چيكار ميكنيد ؟
اون روبه رو دانشگاه پزشكي كه تدريس ميكنم 
ولي الان امدم دنبال دخترم
ابروهاشو داد بالا گفت دخترتون تو اين دانشگاست 
گفتم اره ترم 2 مهندسي عمران 
در همون حين باران هم از دانشگاه امد بيرون 
براش دست تكون دادم امد طرفم 
باران: سلام جناب دكتر افتخار داديد!
ارش اون پسر با هم برگشتن با باران روبه رو شدن 
با تعجب داشتن همديگر ميدين 
رفتم جلو دست انداختم دور شونه باران 
گفتم باران دختر م! 
رو به باران گفتم ارش پسر عمو محمد هنوز با تعجب داشتن همديگر نگاه ميكرد گفتم هم ديگر ميشناسيد 
باران به خودش امد گفت اره از بچهاي كلاسن 
با هاشون كلاس دارم 
بعدم رو به من گفت واقعا" پسر عمو محمد مينو جونه
با خنده گفتم چي شك داري خودشه 
باران : نه ولي خيلي فرق كرده قبلا " اين جوري نبود 
ارش : شما هم خيلي فرق كردي 
من: اخرين بار كي هم ديگرو ديديد 
جفتشون با هم گفت 7 سال پيش
نم : خوبه حداقل يادتون كي هم ديگرو ديديد
ارش اخرين بار كه ديدمت يه دختر 13 ساله بود 
منم 22 ساله بود الان يادم امد دست گذاشت رو پيشونيش با خنده گفت يادگاريتون هنوز جاش هست 
جاي بخيه كه كمرنگ شده بود
اخ راست ميگه 
با لبخند گفتم اون كار من نبود اگه يادت بياد كار دوستم بود فكر كرد امدي منو به دزدي
من: جريان چي بود؟ 
ارش: رفته بودم دنبالش از مدرسه بيارمش خونمون شما رفته بودي مسافرت باران قرار بود بياد پيش ما 
دوست گرامش با سنگ زد رو صورته بنده 
فكر كرد امدم بدزدمش
جاي پارك نبود وسط خيابون ماشين پارك كرده بود تا باران از مدرسه امد بغلش كردم دويدم طرف ماشين اون موقع 10 سالش بود باران هي داد ميزد منو بزار زمين 


دوستشم از خجالت بنده در امد

منو امير با هم زديم زير خنده باران؛ ارشم داشتن ميخنديدن

با خنده گفتم كدوم دوستت بود 
باران با خنده به ارش نگاه كرد گفت : مهسا بود
امير ارش با هم گفتن: نهههههههههههههههه
ارش رو به امير گفت 
بچگيش يك سرتقي بود با سنگ منو زده بود امدم بود جلو بهم ميگفت اشتباه شد بزار يبار ديگه بزنم تو هنوز زنده اي
جدي امد دوبار با سنگ منو بزنه فراش مدرسه گرفتش 
اينم از الانش
رو به ارش گفتم به بابا سلام برسون ما ديگه بريم 
ارش حتما" 
به ارش امير دست دادم گفتم با اجازه فعلا" باران هم به ارش دست داد به اميرم همينطور 
باران: خداحافظ
به باران گفتم: مهسا نمياد
باران: نه شاهرخ امد دنبالش رفت 
شاهرخ دائي مهسا بود 
باشه
از ارش امير خداحافظي كرديم سوار ماشين شديم براشون بوق زدم حركت كردم 
بارا: واي بابا باور نميشه اين همون ارش باش 
اون ارش خيلي لاغر بود 
بابا: عزيزم ورزشكاري شده هيكلش ديگه اينا همه علائم ورزش
يعني انقدررررررر
باران جان تو ارش تو سن بلوغ ديده بودي پسرا بعد سن بلوغ چهرشون هيكلشون عوض ميشه 
باران امد نزديكم محكم گونم بوسيد گفت بيخيال اردلان عشق 2شب نيومدي خونه بي معرفت دلم برات بدجور تنگيده بودا
برو بشين دختر سرتق وسط خيابون 

دوبار گونم بوسيد با لحن لوسي كه من هلاكش بودم گفت نخير بابامي دو روز نديمدت ميخوام بغلت كنم...بوست كنم
خندم گرفته بود سريع گونش بوس كردم گفتم برو بشين سر جات تا به كشتنمون ندادي 
نشست سر جاش 
گفتم با يه ناهار 2 نفره چطوري؟
باران: پايم اساسييييييييييييييييييييي
پيش به سوي يه ناهار 2نفره با دختر گلم 
رفتم طرف دربند كه نزديك خونه خودمونم بود يه جيگركي خوب ميشناختم گفتم با جيگر چطوري؟ 
باران : عاشقشم خيلي وقته نخوردم 

بپر پايين تا منم بيام
باران رفت پايين منم ماشين پارك كردم رفتم از ماشين پايين به باران گفتم تو همينجا رو اين تخت بشين نيا نزديك دود ش بخوره بهت 
رفتم تو سلام علي اقا 
علي اقا: به اقاي دكتر از اين طرفا 
دست دام بهش گفتم گرفتاريم ديگه 6 سيخ جيگر سفارشي بزن برامون بيرون نشستيم .
علي اقا به روي چشم يه جيگر حساب مخصوص جناب دكتر الان برات ميارم 
سرمو تكون دادم رفتم بيرون باران داشت با گوشيش ور ميرفت رفتم نشستم گوشيشو گذاشت كنار گفت يه خبر 
اخر ماه نامزدي دعوتيم 
ابروهام دادم بالا گفتم نامزدي كي؟
باران: بهار
من: جدي با كي؟؟
باران : استاد مستوفي ميشناسيش !
من: اره پسر خوبيه به سلامتي 

باران: تورو با سارا جون دعوت كرده مياد سارا جون
يه ذره نگاش كردم گفتم اره مياد 
تابلو بود ديگه!
باران همه چي در مورد سارا ميدونست خداروشكر باهاش مشكل نداشت
يعني اصلا" به رو خودش نميورد كه چيزي ميدونه
از اين بابت واقعا" ممنونش بود خيلي عاقلانه فكر ميكرد 
اصلا" اهل بچه بازي نبود. 
در همون حين جيگرارو اورد شروع كرديم به خوردن باران يه سيخ بيشتر نتونست بخوره يه زور يه سيخ ديگه به خوردش دادم 
غذامون خورديم رفتيم طرف خونه 


رمان فرزند من 17

۸۱ بازديد
اردلان
با تابش نور خورشيد چشمامو باز كردم سر سار ا رو سينم بود سرشو از رو سينم ورداشتم پتو كشيدم رو بدن برهنش 
بلند شدم رفتم طرف حموم سريع يه دوش گرفتم حوله گرفتم دورم از حموم امد بيرون سارا هنوز خواب 
بود
با حوله داشتم موهامو خشك ميكردم گفتم سارا ...سارا جان پاشو صبحونه اماده كن بايد برم مطب
سارا اروم چشماشو باز كرد گفت ساعت چنده 
گفت 8 پاشوو ديگه 
سارا از جاش پاشد ملافه گرفت دورش گفت تو كتري بزار تا من يه دوش بگيرم بيام
با همون حوله از اتاق رفتم بيرون طرف اشپز خونه كتري پر اب كردم گذاشتم رو گاز 
5 سال كه با سارام دكتر زيبايي تو بيمارستان باهاش اشنا شدم زن خوبي خوب كه نه عالي خيلي فهميده است 
به خاطر نازاي از شوهرش جدا شده عاشقش نيستم ولي بهش عادت كردم دوستش دارم تو فكر بودم كه ديدمش از اتاق امد بيرون يه پيراهن بهاري پشت گردني تنش بود موهاي لخت رنگ كردش از خيسي برق ميزد خيلي خوشگل بود چشماي قهوهاي كشيده داشت با بيني متوسط لبهاي قلوهاي اصلا" بهش نميخورد 40 سالش باشه خيلي بهش ميخورد 30 خورده اي هيكل قشنگ پري داشت 
وقتي ديد همينجوري ميخشم يه چشمك بهم زد گفت خوشگل نديدي 
با يه لبخند گفتم تا دلت بخواد ديدم ولي تو يه چي ديگي امد نزديكم نشست رو پام دستاشو قلاب كرد پشت گردنم گفت پس اعتراف ميكني كه خوشگلم
گفتم : من هميشه از زيبايت تعريف كردم 
نا غافل لباشو گذاشت رو لبهام شروع كرد به بوسيدنم منم همراهيش كردم سارا خيلي لوند بود بلند بود يه مرد چه جوري تحريك كنه 
بلند بود يه مرد چه جوري به زانو در بياره 
دماي بدنم زد بالا دستم گذاشتم پشت گردنش بيشتر كشيدمش طرف خودم با ولع همديگر رو ميبوسيديم دستم گذاشتم رو روان پاش كه از دامن زده بود بيرون فشار دادم با صداي سوت كتري از هم دل كنيدم جفتمون نفس نفس ميزديم سارا سرشو گرفت عقب يه نفس عميق كشيد 
امد از رو پام پاش كه نذاشتم 
گفت اردلان دير شده ساعت 9 شد اروم زير گلوش بوسيدم گفتم پس زود باش از رو پام بلند شد گفت امروز عمل داري 
گفتم نه بايد برم مطب غروب يه سر ميرم بيمارستان
سارايه لقمه نو پنير گردو گرفت طرفم گفت: منم بايد برم مطب سر راهت منم برسون هنوز ماشين از مكانيكي نگرفتم
لقمه قورت دادم گفتم اگه كارم تو بيمارستان زود تموم شد ميرم ماشين ميگرم نميخواد خودت بري 
سارا سرشوتكون داد 
چايمو خورد از پشت ميز بلند شدم رفتم تو اتاق تا حاضر بشم 
سارا پشتم امد تو اتاق گفت 
اردلان شب مياي
حوله از دورم باز كردم شلوارم پام كردم گفتم نه باران تنهاست ديشب اينجا بودم ديگه
امد پشتم دست انداخت دور گردن كمرم بوسيد گفت چرا قضيه به باران نميگي 
اون خودش فهميده بهتر نيست خودت بهش بگي ديگه 5سال شده
دستاشو از دور گردنم باز كردم گفت سارا اذيت نكن ديرم شده 
در ضمن دليلي نداره باران از رابطه من و تو رو علنا" بدونه من حداقل هفته 2شب دارم ميام پيشت
سارا : اردلان به خدا پوسيدم تو اين خونه تكو تنها ...خانوادم كه ايران نيستن..... 
خودمم كه مشكل دارم نميتونم يه بچه از خودم داشته باشم من باران دوستش دارم اگه همون 5 سال رابطمون علني كرده بود الان حداقل باران بهم نزديك تر شده بود 
اندازه مادرش نه ولي اندازه يه دوست معمولي روم حسا ب ميكرد
با بغض گفت تو هم كه فقط براي رابطه مياي پيشم 
رفتم كنارش رو تخت نشستم دست انداختم دور شونش كشيدمش تو بغلم گفتم 
عزيزم اين چه حرفي يعني فكر ميكني من فقط به خاطر س ك س
ميام پيش تو 
خودت ميدوني كه خيلي برام عزيزي با ارزشي نميخوان بهت دروغ بگم عاشقت نيستم خودت بهتر ميدوني ولي دوستت دارم تو اين 
5 سال فهميدي كه چقدر دوستت دارم
5سال كه جز تو با هيچ زني نبودم خودت ديگه اين بهتر ميدوني
در مورد علني كردن رابطمون من از خدامه 
ولي ميترسم با بردنت تو اون خونه باران ضربه بخوره
سارا جان من تو اون خونه ب غير از باران به هيچكس محبت نميكنم نميتونم جلو باران انقدر كه تو اين خونه باهات راحتم... راحت باشم
سارا : اردلان باران ديگه بچه كوچلو نيست نميخوام ميونتون بهم بزنم ولي بزار يه ذره ازت دور بشه باران بيش از حد بهت وابستس
من: ميدونم خودم هم ايناي كه ميگي ميدونم ولي باور كن نه من خودم ميتونم ازش دور بشم نه خودش ميتونه 
تو ميگي چيكار كنم 
باران همه زندگي منه تنها يادگار رويا خودت كه بهتر قضيه رويا ميدوني 

سارا گونمو بوسيد گفت نميخواستم ناراحتت كنم عزيزم پاشو دير شد پيرهنم اورد داد دستم تنم كرد
خودش هم دكمهاي لباسو بست كرواتم ورداشت تا برام ببنده دستشو بوسيدم گفتم برو خودت حاظر شو ميبندم
سارا باشه رفت 
رفتم جلو اينه كرواتمو ميزون كردم بستم كتمم پوشيدم شيشه عطر از رو ميز ورداشتم بزنم هميشه از عطر تند تلخ استفاده ميكردم ولي بخاطر باران ديگه استفاده نميكردم بوي عطر تلخ بهش ميخورد سريع نفسش ميگرفت عطر سرد ملايم زد به سارا كه داشت ارايش ميكرد گفتم من تو ماشين منتظرم
سارا: باشه عزيزم 
رفتم تو ماشين تا سارا بياد.... يه ربع بد امد يه كت دامن سورمه اي تنش كرده بود با كفش پاشنه يه سانتي روسري ساتن سرمه ايم رو سرش بود نسبت به سنو سالش خيلي سنگين ميگشت با اينكه سنگين لباس ميپوشيد از رنگ روشن زياد استفاده نمكردولي هميشه شيك بود 
گفتم بريم 
سارا كمربندشو بست گفت اره عزيزم 
ماشين روشن كردم از پاركينگ امدم بيرون 
خونه سارا پاسداران بود 
مطبش هم تجريش بود اول سارا رسوند گفتم اگه كارم زود تموم شد ميرم ماشينو ميگيرم اگه هم نشد فردا ميرم نميخواد خودت بري
سارا باشه فعلا" مواظب خودت باش
توام همينطور خداحافظ
سارا كه رفت تو مطب گاز ماشين گرفتم رفتم طرف مطب خودم 
ماشين تو پاركينگ پارك كردم ر برا نگهبان يه دست تكون دادم سوار اسانسور شدم طبقه 16 زذم مطبم توي برج بود كلا" برج تجاري بود مطب بيشتر دكترا بود البته وكيل دفتر مهندسي هم توش بود در اسانسور باز كردم امدم بيرون در مطب زدم
ابدر چي مطب عمو رحيم در باز كرد سلام اقاي دكتر
سلام عمو رحيم خوبي
شكر خدا خوبيم رفتم تو منشي بلند شد سلام اقاي دكتر 
مطبم طوري بود سالن انتظار بيمار پشت بود فقط ميز منشي جلو ديدم بود رفتم تو اتاقم كه منشي خانوم سعادت پشتم امد تو 
كتم ازم گرفت گفت اقاي دكتر مريضا منتظرن 
ديروز هم
اقاي رستمي امدن مطب شما نبودي 
برگشتم گفتم اقاي رستمي؟ 
خانوم سعادت: بله استاد دخترتون قرار بود جواب ازمايش خانومش براتون بياره
اهان داد جواب ازمايش 
نه
گفت به خودتون ميده 
باشه برو يه ربع بعد مريضا رو بفرست 
چشم اقاي دكتر 
رفت درم پشت سرش بست روپوشم از جالباسي ورداشتم تنم كردم چشمم به عكس باران افتاد يكي از عكساشو كه كنار خودم بود بزرگ قاب كرده بودم زده بودم به ديوار پشت ميز 
من رو صندلي نشسته بودم باران پشت سرم وايساده بود دستاشو حلقه كرده بود دور گردنم
تو عكسش خيلي خوشگل افتاده بود چشماي مشكيش برق ميز يه لبخند خوشگل رو صورتش بود كه چال گونه سمت چپش معلوم بود موهاي فرش فرق كج ريخته بود رو صورتش بقيه موهاشم شال پوشونده بود ه كت شلوار اسپرت توسي تنش بود با هم ست كرده بوديم 
ميخ عكس شده بود باران برام خيلي عزيز بود هست بزرگترين ثروت زندگيم باران با صداي در از عكس چشم ور داشتم گفتم بفرمايد 
تا ساعت 3 يه ريز مريض ويزيت كردم اخرين مريض ويزيت كردم
صداي گوشيم بلند شد گوشي ورداشتم عكس باران افتاده بود جواب دادم جانم باران
سلام بابا خوبي
من: سلام عزيزم خوبم تو چطوري از دانشگاه امدي 
باران: خوبم اره بابا جون يه ساعتي ميشه امدم 
بابا استاد رستمي يه سري برگه بهم داده كه بدم بهت بعدم شماره موبايلتو گرفت 
فكر كنم جواب ازمايش من كه سر در نميارم 
ميخواي برات بيارم مطب 
گفتم : ميدونم عزيزم نه خودم شب ميام خونه 
باران : باشه پس شب ميبينمت 
قربانت عزيزم مواظب خودت باش 
تو هم همين طور باباي فعلا" خداحافظ
گوشي قط كردم صداي تلفن بلند شد گوشي ورداشتم گفتم بله 
منشي: اقاي دكتر يه اقاي امده ميخواد شما رو ببينه ميگه مريض نيست كار شخصي داره
گفتم: اسمش چيه! 
گفت : چند لحظه گوشي 
اقاي....
الو اقاي دكتر اقاي رادان هستن
من: رادان 
بله بفرستش تو ببينم كيه....


هرچي فكر كردم رادان يادم نيومد

صداي در اتاق بلند شد گفتم بفرمايد 
امد تو اتاق تا چهرشو ديدم تما م خاطر ات گذشته امد جلو روم
دوستيم تو امريكا......
تهمت زدنش به رويا..... نخواستن بچش.....
چقدر پير شده بود تمام موهاش يه دست سفيد شده بود ولي هنوز جذابيت چهرشو از دست نداده بود چشماي مشكيش هنوز برق داشت همون برقي كه 20 سال پيش رويا اسير كرد!!
اونم ميخ من بود
از من چشم ورداشت نگاش خورد به عكس پشت سرم 
محو عكس شده بود
صداش بلند شد... دخترته ؟؟؟
من: اره دخترمه 

امد نزديك تر رو صندلي نشست گفت اصلا" شبيه خودت نيست
از پشت ميزم بلند شدم رفتم روبروش رو صندلي نشستم گفتم : اره شبيه مادرشه
يه ذره نگام كرد گفت هيچ تغيري نكردي
من: برعكس تو خيلي پير شدي چيكار كردي با خودت
يه پوز خند زد گفت زمونه باهام نساخت
من: چه جوري پيدام كردي تو اين 20 سال كجا بودي 
مهرداد: پيدا كردن كار زياد سختي نبود حسابي معروف شدي
دوباره نگاش به عكس افتاد بي مقدمه گفت.... دختر من كجاست ؟؟؟
جا خوردم ولي به روي خودم نياوردم .
گفتم از من ميپرسي.
نگام كرد گفت نگو كه نميدوني
شما تو خانوادتون چشم مشكي نداشتيد چشماي دختر خيلي مشكيه 
درست مثل چشماي من 
كلافه شده بودم بعد 20 سال امده بود چي مي خواست عصبي بلند شدم عكس از رو ديوار برداشتم گفتم گير دادي به چشماي دختر من بعد 20 سال برگشتي چيكار... چي ميخواي....
20 سال پيش رابطه ما تموم شده بود.... حالا برا چي برگشتي.... 
اون عصبي بلند شد گفت امدم دخترمو ازت بگيرم 
با يه خنده عصبي گفتم دخترت
اشتباه امدي 
مهرداد : اون دختر منو رويا مگه نه چهره رويا داره با چشماي مشكي من 
پوستش درست مثل من برنزه است
عصبي دستام كوبيدم روميز با داد گفتم خفه شوووووووووووووووو
مهرداد با صداي دادم جا خورد ولي خيلي زود خودشو جمع كرد
در اتاق باز شد عمو رحيم خانوم سعادت امدن تو اتاق 
جفتشو وحشت زده داشت نگام ميكردن
گفتم بيرون جفتتون مرخصيت 
عمورحيم : چيزي شده اقاي دكتر
گفتم نه عمو رحيم ميتونيد بريد 
خانوم سعادت خودم درارو قفل ميكنم مرخصيت 
جفتشو هنوز داشتن با تعجب نگام ميكرد خوب معلوم اولين بار صدام بلند شده 
با داد گفتم: هنوز اينجايت كه 
جفتشون با ترس از اتاق رفتن بيرون
مهرداد :با اون بيچارها چيكار داري
دستمو كشيدم تو موهام عصبي گفتم حرف حسابت چي .... چي ميخواي ....
كي گفته اون دختر تو هان

از بيمارستان پرسيدم گفتن بچه تحويل تو دادن 
رويا بغير تو كسي نداشت 
با يه پوزخند گفتم حالا ياد دخترت افتادي 
تو كه اون نميخواستي تو كه ادعا داشتي اون دختر تو نيست 
با داد گفتم لعنتي يادت رفته با چه ابرو ريزي رويا بردي دكتر ازش ازمايش دن اي گرفتي
تو كه اون بچه ميگفتي حرمزاده 
رويا فرستادي سينه قبرستون 
حالا امدي چيكار ادعا ميكني دخترتو ميخواي 
باران دختر من... حق منه.... عمر منه.... عمر جونيمو پاش گذاشتم ....تمام زندگيمو گذاشتم پاش 
زدم تخت سينه با داد گفتم. باران مال منه دختر منه
مهراد با اخم زل زده بود به ميز روبه روش 
تمام بدنم ا زخشم ميلرزيد دماي بدنم از عصبانيت زده بود بالا 
پار چ اب از رو ميز ورداشتم ريختم تو ليوان تا ته سر كشيدم بلكه از عصبانيتم كم كنه فايده نداشت 
پاي زندگيم وسط بود پاي بچم وسط بود پاي بارانم وسط بود نميتونستم سر سري ازش بگزرم 
دست برد گره كرواتم شل كردم دكمه بالا پيراهنم باز كردم 
مهرداد برگشت طرفم چشماش كاسه خون بود
من اين چشما رو ميشناسم با اين چشما زندگي كردم چشماي بارانه از عصبانيت از اينكه گريه اش ميگيره ولي نميتونه گريه كنه فقط چشماش كاسه خون ميشه حتي يه قطره هم ازش نميچكه
گفت : اردلان هرچي بگي حقمه ولي من دخترم ميخوام اينو تو گوشت فرو كن
گفتم : مهرداد پاتو از زندگي من بكش بيرون يه درصد فكر نكن باران بهت بدم چون عمرا" اين كار بكنم 
مهردا با داد گفت : لامصب نميتونم ميفهمي نميتونم من دخترم ميخوام 20 ساله دارم عذاب ميكشم 20 ساله يه شب خواب راحت ندارم
20 ساله پدرم تو صورتم نگاه نمكنه
نميخوام شكايت كنم ولي اگه اذيت كني به ارواح خاك رويا اينكارو ميكنم 
اسم رويا كه اورد عصبي از پشت ميز بلند شدم يقه پيرهنشو گرفتم گفتم خفه شو حيون اسم رويا به زبون كثيفت نيار
هر غلطي دلت ميخواد بكن باران حتي واقعيتم بفهمه باز طرف منه 
اون منو ول نميكنه بياد طرف تو با داد گفتم فهميدي 
دستامو از يقه پيرهنش كشيد بيرون 
گفت : اردلان بچرخ تا بچرخيم 
بعدم از اتاق رفت بيرون
تمام بدنم شل شده بود سرم از درد داشت منفجر ميشد گوشيه از رو ميز ورداشتم شماره سارا گرفتم 
تا صداشو شنيدم گفتم سارا بيا مطبم زود بيا حالم اصلا" خوب نيست
گوشي از دستم افتاد اتاق دور سرم داشت ميچرخيد حالت تهوع داشتم دستم رفت طرف سرم امدم از پشت ميز بلند شم كه چشمام سياهي رفت ديگه هيچي نفهميدم 


با سردرد اروم چشمامو باز كردم چشمم به مطبم افتاد سرمو برگردوندم سارا ديدم داشت نماز ميخوند 
امدم از جام بلند شد نگام به سرم دستم افتاد دوباره خوابيدم رو كاناپه 

تمام اتفاقات يادم افتاد مهرداد پيداش شده بود 

چيكار كنم.... باران .....

اگه از موضوع با خبر بشه ميخواد چيكار كنه اگه ديگه منو قبول نكنه چي....

اگه بره طرف مهرداد چي .... نه نه نه نه امكان نداره باران فقط مال منه... مال من... باران فقط دختر منه 

خونش باهام يكي نيست ولي من بزرگش كردم باران به من ميگه بابا

اره باران فقط مال منه سرمو تند تند تكون ميدادم تا افكار

مزاحم از سرم بره بيرون 

باران مال منه باران مال منه

با ريختن اب سرد تو صورتم چشمامو با وحشت باز كردم نفس نفس ميزدم سارا ديدم با چشم گريون زل زده بهم 

سارا : چت شده اردلان چرا اينجوري شدي

لبمو با زبونم تر كردم گفتم يه ليوان اب بهم بده 

سارا سريع پاشد يه ليوان اب بهم داد 

كمكم كرد تا بلند شم اب گرفت جلو دهنم تا تهش خوردم عطشم كمتر شد بود دوبار داز كشيدم 

سارا امد كنار شروع كرد به نوازش موهام ميدونست با اين كار اروم ميشم 

اروم گفت اردلان عزيزم نميخواي بگي چت شده

الهي قربونت برم تو كه صبح خوب بودي 

چي شده كه حمله عصبي داشتي 

اگه به موقع نرسيده بودم الان.

هق هق گريه ا ش نزاشت ديگه ادامه بده

دستشو از رو سرم گرفتم تو دستم اروم برگشتم طرفش گفتم چيزي نيست يه خورده حالم بد شده بود الان خوبم 

سارا: اون كي بود امده بود مطبت عمو رحيم ميگفت با هاش دعوات شده بود 

وايييييييي خداي من اين عمو رحيم دهن لق نرفته بود 

برگشتم طرف سارا گفتم مگه عمو رحيم نرفته بود 

سارا: نه وقتي از حال رفتي من تازه رسيده بودم با كمك عمو رحيم گذاشتيمت رو كاناپه بدم من فرستادم بره داروهاتو بگيره الان ديگه پيداش ميشه

سارا نميخواي بگي اون مرد كي بود 

من: ميگم بهت ولي الان نه

بيا اين سرمو از دستم باز كن ميخوام برم دستشوي

رمان فرزند من 16

۹۲ بازديد
ادامه
زياد اهل فوتبال نبود ولي بازيشون دوست داشتم مخصوصا" تيم استقلال
تو بهر فوتبال بود كه برديا امد رو صندلي روبرويم نشست 
برديا : چند چندن 
من: تازه شروع شده صفر صفرن
برديا : كدوم تيمي 
من: استقلال
برديا يه پوزخند حرص درار زد ..........دلم ميخواست تمام ته ريشاشو با موچين بكنم 

بهش محل ندادم زل زدم به تلوزيون بازيشون قشنگ شده بود
نيم ساعتي از بازي رفته بود كه استقلال يه گل قشنگ زد حال كردم 
با جيغ گفتم اينهههههههههههههههههههههه ههه 
ايول
برديا : با حرص گفت ذوق نكن هنوز يه نيمه ديگه مونده
من: با يه پوزخند حرص درار مثل خودش زل زدم بهش گفتم معلوم يه نيمه ديگه مونده تو اون نيمه هم 2تا گل ميخورديد
آي حال ميكنم منننننننننننننننننننننننن نننن
برديا : با خنده سرشو تكون داد روشو انور كرد نيمه اول 1 ،0
به نفع استقلال تموم شد 
يه خيار از رو ميز ورداشتم پوست كندم شروع كردم به خوردن داشتيم به مصاحبش گوش ميكرديم كه صداي گروپ امد
منو برديا يه نگاه به هم كرديم گفتم صداي چي بود 
برديا : نميدونم 
برديا رفت تو اشپزخونه رو نگاه كرد گفت خاتون كجاست 
من: دويدم طرف اتاق خواب خاتون خاتون سر نماز بود خيالم راحت شد 
از اتاق امدم بيرون به برديا كه نگران داشت ميومد طرف اتاق خاتون گفتم خاتون داره نماز ميخونه

برديا رفت طرف حياط دنبالش رفتم چهار تا خونه اونور تر خونه ما اتيش گرفته بود دود اتيش كل ساختمون ورداشته بود 
با جيغ گفتم اتيش برديا سريع گوشيشو از تو جيبش در اورد زنگ زد اتيش نشاني ادرس داد رفت طرف كوچه خواستم برم دنبالش 
با جديت گفت : كجا با اين لباسا ميخواي بياي 
در ضمن ميدوني اون دود برات چقدر ضرر داره برو تو خونه من الان ميام 
راست ميگفت ديگه هيچي نگفتم همنجا تو تراس وايسادم صداي جيغ كمك پيچيده بود حالم داشت بد ميشد 
خونه خانم فرهاني بود يه پيرزن پيرمرد زندگي ميكردن بچهاش همه خارج كشور بود فقط يه نوه پسري داشت كه 12 ساله بود پيش اينا زندگي ميكرد 
صداي اژير اتيشنشاني امد خاتون امد تو تراس گفت چي شده صداي چي بود 
تا خواستم بهش بگم چي شده چشمش به اتيش افتاد زد تو صورتش گفت : يا امام زمان كسي هم تو خونست 
گفتم اره صداي جيغ كمك گفتنشون ميومد 
خاتون با همون چادر نماز از خونه رفت بيرون 
برگشتم تو خونه تا بيشتر چشمم به اتيش نخوره نشستم رو كاناپه تند تند دعا ميكردم كسي طوريش نشه واي خداي من پرهام اون فقط 12 سالشه تنها يادگار پسر خانوم فرهاني پسرشو عروسش تو يه تصادف مردن دو
ساله پيش بود پرهام اون موقع10 سالش بود 
بيشتر براي پرهام دعا ميكردم 
نميدونم چقدر گذشت با صداي زنگ خونه از فكر امدم بيرون رفتم طرف ايفون برديا بود در باز كردم 
خودمم رفتم تو تراس برديا در حالي كه دستشو گرفته بود امد تو تراس نشست رو صندلي داشتم ميرفتم پيشش گفت : نيا جلو 
جا خوردم ولي به روي خودم نياوردم گفتم چي شد كسي هم طوريش شده برديا همنجور دستشو گرفته بود از درد صورتش جمع شده بود
رفت جلو پاش رو زانوهام گفتم چت شد ه
برديا : هيچي
چشم به دستش افتاد نزديك بود غش كنم به بدبختي خودم نگر داشتم گفتم دستت چي چي شده 
برديا: يه نگاه بهم كرد گفت برو عقب الان حالت بد ميشه 
بي توجه به حرفش گفتم بايد بري دكتر
برديا: چيزي نيست خوب ميشه 
من: چي چي خوب ميشه عفونت ميكنه دست سوخته 
پوست مچ دستش بجور سوخته بود خون ابه بود از دستش ميچكيد 
رفتم تو اشپز خونه از تو وسايلهاي بابا 
پوماد سوختگي با باند چسب ور داشتم رفتم تو تراس پيشش
معلوم بود خيلي درد داره 
رفتم جلو پاش نشستم رو زمين گفتم بده دستتو ببندم 
برديا: نميخواد بده خودم ميبندم تو اگه خون ببيني حالت بد ميشه 
من: نميتوني خودت كه برديا 
بده يكاريش ميكنم 
باند پوماد چسب دادم بهش رفتم عقب دستشو اورد جلو تا پوماد بريز روش وقتي چشمم دوباره به دستش افتاد حالم بد شد فقط همون جا اروم نشستم رو صندلي 
دستو بدنم بجور ميلرزيد 
برديا : سرش پاين بود داشت پوماد به دستش ميماليد گفت برو تو داري ميلرزي 

باندو نميتونست ببند دور دستش با همون پاهاي لرزون رفتم جلو گفتم بزار كمكت كنم ديگه واي نستادم تا بگه نميخواد باند از دستش گرفتم دستام بدجور ميلرزيد هر جور بود با همون دستاي لرزون باند بستم دور دستش
چسب زدم به دستش 
گفت : خوبي 
فقط نگاش كردم اروم پلك زدم نفسم بدجور ميومد اب دهنم قورت دادم گفتم پرهام اون طوريش نشد 
برديا با صورت گرفته گفت فقط تونستيم مادر پدر رو نجات بديم 
يعني پرهام تو اتيش سوخت 
واي خداي من.... اين اماكن نداره اون فقط 12 سالش بود........ نفسم رفت دوبار چنگ زدم به گلوم هر كاري ميكردم نمتونستم نفس بكشم 
صداي برديا بود كه .... داشت ميگفت اسپرت كجاست نميتونستم جواب بدم 2تا دستام بردم طرف گلو حس ميكردم كه كبود شدم بدجور داشتم براي يه زره نفس جون ميدادم لحظه اخر بود كه نفسم برگشت پشت سر هم بود كه نفس ميكشيدم دوبار بي حال شدم 
با صداي برديا چشمامو باز كردم 
گفت خوبي؟؟؟
فقط تونستم پلكامو اروم تكون بدم 
يه لحضه حس كردم از رو زمين كنده شدم بوي تلخ يه عطر پيچيد تو بينيم 
وقتي گذاشتم رو كاناپه 
چشمامو باز كردم گفتم اسپرمو بده 
برديا : تو تراس الان برات ميارم
رفت خيلي زود برگشت اسپره ازش گرفتم تند پشت سر هم زدم حالم بهتر شده بود ولي جون نداشت چشمامو بستم بلكه يه لحظه خوابم ببره
چهره پرهام امدم جلو م.....چشماش ابي بود با موهاي طلاي مادرش فرانسوي بود 
دوچرخه بازي كردنش تو كوچه
فوتبال بازي كردنش
يه بار تو كوچه حالم بد شده بود سريع اسپرم از تو كولم بهم داد بعدشم رفت بابا رو صدا كرد 
اخ خداي من پرهام خيلي كوچلو بود خيلي اون حق زندگي داشت مادر، پدرش ازش گرفتي ديگه جون خودشو چرا گرفتي اونم اينجوري اون صورت حيف بود تو اتيش بسوزه خيلي حيف بود
با صداي گريه خاتون از تو فكر امدم بيرون ولي چشمامو باز نكردم
خاتون: اي خدا حكمتتو شكر اين بچه چقدر جا تو اين دنيا گرفته بود 

خدا به مادر بزرگش صبر بده 2سال نيست كامران مرده دلش به بچه كامران خوش بود پرهام نذاشت دق كنه اونم گرفتي 
برديا : بس خاتون اروم تر 
گريه خاتون قطع شد گفت دستت چطوره بيا بريم دكتر
برديا نميخواد پوماد زدم الانم بستمش فعلا" بهتره
خاتون : حالش باز بد شد 
برديا: اره
خاتون
: دستتو ديد حالش بد شد اره 
برديا : وقتي دستمو ديد حالش بد شد ولي فهميد پرهام تو اتيش سوخته نفسش گرفت
خاتون: برديا باران نميتونه خون ببينه از خون وحشت داره 
ديگه هيچي نفهميدم خوابم برد

با خوردن نور تو صورتم از خواب بيدار شدم رو كاناپه خوابيده بودم 
تمام اتفاقات ديشب يادم امد اتيش سوزي......سوختن پرهام ..........سوختن دست برديا...........گرفتن نفس من .......... واي خداي من ديشب برديا منو بغل كرد گذاشت رو كاناپه
خاك بر سرم كنن ديگه چه جوري تو صورتش نگاه كنم 
اصلا" ادم خجالتي نبودم ولي تا حالا تو عمرم بقير از بابام رامين به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم 
با صداي خاتون از فكر امدم بيرون
خاتون: بيدار شدي قوربونت برم 
من: سلام خاتوني 
خاتون : سلام عزيزم 
پاشو بيا صبحون بخور دانشگاه نميري 
من: ساعت چنده 
خاتون : 8/30
من: ساعت 10 كلاس دارم حالا زوده 
خاتون رفت تو اشپز خونه 
منم بلند شدم رفتم دستشوي 
مسواك زدم امدم از دستشوي امدم بيرون با برديا روبه رو شدم نگاش خيلي مهربون بود ديگه اون اخم رو صورتش نبود نگام رفت طرف دستش 
گفتم دستتون بهتره 
برديا : عليك سلام 
خاك برسرم مثل بز يه ربع ميخ شدم بهش سلامم بهش نكردم
با لبخند در حالي كه با دستم داشتم موهامو از رو صورتم جمع ميكردم گفتم عليك سلام
خندهاش غليظ تر شد گفت خيلي پروي به خدا كم نمياري..... اگه كارتون تموم شده از جلو در دستشوي بياي اينور من ميخوام برم تو
اهان ببخشيد بفرمايد 
از كنارش رد شدم رفتم طرف اشپز خونه 
خدارو شكر قضيه ديشب يادم ننداخت وگرنه همونجا از خجالت ميرفتم تو زمين 
خاك برسم من چلمن كنن كه زرتي اين نفس مزخرفم ميگره ابرو برام نذاشته به خدا
با صداي خاتون از فكر امدم بيرون 
باران شير گذاشتم داغ بشه صبر كن الان بهت ميدم 
من شير نميخورم چاي داريم 
خاتون اره الان ميريزم 
من: نميخواد بشين خودم ميريزم 
از پشت ميز بلند شدم رفتم طرف سماور يه چاي برا خودم ريختم امدم نشستم پشت ميز
برديا هم امد تو اشپز خونه يه سلام بلند گفت بعدم يه صندلي كشيد نشست پشت ميز 
خاتون : صبحت بخير عزيزم دستت چطوره 
برديا : خوبه بهتر شده 
خاتون: خدا خيرت بده اگه نبود اقا فرهاني هم سوخته بود به موقع كشيديش بيرون 
يه قلوب از چايمو خوردم به خاتون گفتم : خانوم فرهاني چيزيش نشد
خاتون : چرا يه خورده كف پاشو دستش سوخته برديا پسر خانوم مرادي رفتن سريع اوردنشو بيرون 
رو به برديا گفتم پرهام چرا نتونستيد نجاتش بديد؟؟؟
برديا يه نگاه بهم كرد گفت 
پرهام طبقه بالا بود شدت اتيش طبقه بالا خيلي زياد بود نميشد رفت طبقه بالا
واي خداي من پرهام چي كشيده بود الهي بميرم
خاتون : خدا به مريم صبر بده نميدوني چي كشيد وقتي كامران مرد.... پرهام سر پاش كرد.... حالا هم پرهام....
از پشت ميز بلند شدم گفتم دستت درد نكن خاتون 
خاتون : تو چيزي نخوردي 
من: سير شدم از اشپز خونه امدم بيرون ساعت نگاه كردم 9نيم بود رفتم بالا تو اتاقم سريع حاضر شدم يه شلوار جين جذب پوشيدم با يه مانتو مشكي زير زانو رفتم جلو اينه يه نگاه به خودم كردم يه مداد كشيدم تو صورتم يه كرم ضد افتاب هم زدم يه برق لب صورتيم هم زدم موهام جمع كردم حوصله نداشتم بريزه رو چشمام مغنه مشكيمم سرم كردم كولمم ورداشتم جزوهامو هم انداختم توش اسپرمم از رو ميز ورداشتم از اتاق زدم بيرون 
از پلها رفتم پايين از همون جا گفتم خاتون من رفتم 
خاتون: برو به سلامت مواظب خودت باش
كتونهامو پام كردم از خونه رفتم بيرون زنگ خونه مهسا اينا رو زدم 
كي 
مهسا دم درم بيا پايين
مهسا الان ميام 

دم در منتظر مهسا بودم 
نگام به خونه خانوم فرهاني افتاد هيچي ازش نمونده بود تمام ديوارهاش سياه شده بود ميخه خونه خانوم فرهاني بود كه با صداي بوق سكته زدم برگشتم يه چي بگم ..برديا بود با خنده داشت نگام ميكرد رفتم جلو گفتم چيهههههههه؟؟؟ سكتم دادي
برديا : بدجور تو هپروت بودي
با اخم نگاش كردم گفتم نخيرم داشتم خونه رو ميديم 
برديا جدي شد گفت سوار شو برسونمت 
من: نه مرسي خودم ميرم منتظر مهسام 
برديا : دانشگات كجاست ؟؟
من: هفته تير 
برديا : متاسفم مسير من اصلا" به اون طرف نميخوره من ميخوام برم پاسداران ببخشيد 
من: خواهش ميكنم ولي دفع ديگه الكي تعارف نكن تعارف امد نيومد داره
برديا: حالا شما اندفعه رو ببخش ديگه تكرار نميشه 
با لبخند كه قشنگ چال گونم معلوم بود گفتم فقط اندفعه !!!ديگه تكرار نشه 
برديا ميخ صورتم بود 
دستم جلو صورتش تكون دادم گفتم كجايييييي
يه نگاه به چشمام كرد گفته من ميرم فعلا 
گاز ماشين گرفت رفت
ابن چرا يه هو اينجوري كرد.... نگاش عجيب بود اروم بود
صورتش جدي خشن بود ولي خودش اروم بود مهربون بود مخصوصا" چشماش
كجايييييييييي 
برگشتم مهسا رو ديدم
سلام 
مهسا : عليك سلام چي ميگفت اقا پليسه 
من: هيچي 
مهسا : هيچي اينجوري برده بودت تو هپروت
من: خفه بابا هپروت كجا بود 
رسيديم سر كوچه مهسا گفت بيچاره پرهام ......... تو اتيش سوزي ديدي 
من: از تو حياط ديدم 
مهسا: ما ديشب خونه عمه سودابم بوديم اخر شب بود امديم ....ديديم كه خونه سوخته
اقا مرادي دم در بود كه به بابا گفت گاز طبقه دوم نش كرده پرهامم طبقه دوم بوده
من: اره برديا هم رفته بود فقط تونست خانوم فرهاني نجات بده 
مهسا : برديا كيه ؟؟؟؟
به ماشيني كه جلومون بود گفتم دربست هفته تير
سوار شديم گفتم نوه خاتون ديگه 
مهسا : ابروش داد بالا گفت اقا پليسه ديگه
من: اره 
ديگه تا جلو دانشگاه هيچي نگفتيم
مهسا: بهار امروز نمياد 
من: نميدونم قرار بود برن ازمايشگاه 
مهسا با خنده گفت و معاينه 
من: اره بيچاره 
رفتيم تو كلاس هنوز كسي نيومده بود نشستيم رو صندلي 
همون موقع مليسا با اناهيتا امد تو كلاس 
مليسا : سلام باران چطوري؟
من: سلام خوبم مرسي
نشست رو صندليش به اناهيتا گفت تو بيشين رو اون يكي صندلي من ميخوام پيش امير بشينم الان مياد
اناهيتا هم نشست رو ميز جلو ي 
مليسا: واي باران بخاطر پيروز واقعا" ببخشيد من يادم رفته بود تو مريضي نميتوني خوب نفس بكشي.... امير هم كلي منو دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم تو مشكل تنفسي داري وقتي مشكلاتو فهميد خيلي دلش برات سوخت
دختر بيشور نه به اون ببخشيد گفتنش نه به اين جور حرف زدنش 
خيلي خونسرد گفتم : خواهش ميكنم احتياجي به معذرت خواهي نيست در ضمن من به دلسوزي دوست پسر عزيز شما احتياج ندارم ممكن هركسي يه همچين مشكلي داشته باشه نفس تنگي من هم يه چيز عادي هست
بعدشم قبل از اينكه وارد تريا دانشگاه بشي جلوش بزرگ نوشته كشيدن سيگار ممنوع بهتر بهش بگي 
بعدم روم كردم طرف مهسا
مهسا : سوسكش كردي رفت
ابروهامو دادم بالا گفتم ما اينيم ديگه 
مهسا : يه زنگ به بهار بزنم ببينم كجاست 
من : بزن
مهسا گوشيشو از تو كيفش در اورد شماره بهار رو گرفت تكيه دادم به پشت صندلي امير ارش با هم وارد كلاس شدن امير تا امد تو كلاس يه نگاه به من كرد منم نگاش كردم ولي زود نگامو گرفتم به مهسا نگاه كرد م گفتم چي شد 
مهسا شونه انداخت بالا گفت ور نميداره
با خنده گفتم معلوم ور نميداره تو اتاق معاينهست دستش بنده
مهسا خاك تو سر چنان خنديد صدا خندشم بلند بود تقريبا" كساي كه تو كلاس بودم برگشتن طرف ما
خودمم خندم گرفته بود ولي نه انقدر كه مهسا اينجوري بخنده 
با خنده اروم گفتم كوفت ابرومون بردي 
واي خاك بر سرم شد حالا مگه ميشه خنده اينو بند بيارم از خنده مهسا تقريبا" بيشتر بچها خندشون گرفته بود 
مهسا وقتي ميخنديد با بدبختي ميشد خندشو بند اورد 
الهام يكي از بچها گفت : باران چي بهش گفتي اين تا فردا همينجوري ميخنده
من : هيچي بابا چيزي كه من گفتم انقدر خنده نداشت 
يه نگاه به مهسا كردم از خنده اشك تو چشماش جمع شده بود گفتم :خفه ميشي يه خفت كنم 
صداي خند بچها بلند شد
خلاصه به هزار بدبختي خندشو بند اوردم
روم كردم اون طرف دوباره مهسا منو نبينه خندش بگير نگام به امير ارش افتا داشتن با خنده به ميز ما نگاه ميكردن 
اروم به مهسا گفتم مرده شورتو ببرن ابروم برامون نذاشتي
خنده مهسا با بدبختي بند امده بود كلاسم اروم شده بود كه بهار امد تو كلاس مهسا تا بهارو ديد دوبار زد زير خنده 
خودمم خندم گرفت.... مهسا سرشو گذاشته بود رو ميز داشت ميخنديد
بهار امد طرف ما رو ميز جلو نشست گفت سلام 
گفتم سلام خوبي 
بهار : مرسي اين چشه
من: هيچي خندش گرفته 
مهسا سرشو از رو ميز ورداشت با خنده به بهار گفت 
چرا گوشيتو جواب ندادي زنگ زدم 
بهارم بدبخت با لبخند گفت دستم بند بود نميتونستم جواب بدم
مهسا دوباره زد زير خنده منو بهار با خنده داشتيم نگاش ميكرديم 
بهار گفت بند بودن دست من خند ه داره ؟؟؟
من: بهار بميري به بدبختي خندشو بند اورده بودم
بهار: اين به چي دار اين جوري ميخند ه 
دلا شدم اروم در گوشش قضيه گفتم 
بهار لبشو گاز گرفت 2تا نيشگون از بازو مهسا گرفت تا مهسا اروم شد 
گفت بيمري هيچيت مثل ادميزاد نيست 
خدارو شكر استاد امد 
گفتم خفه شيد ديگه استاد امد رو به بهار 
گفتم :بهار نگاش نكن
استاد امد تو كلاس مهسا هم خفه شد خدارو شكر
استاد حضور غايب كرد يه سري برگه از تو كيفش در اورد رو به من گفت : خانوم پارسا اين برگه ها رو لطف كن بده به پدرت پيروز رفتم مطب نبودش لطف ميكني
رفتم برگهارو ازش گرفتم گفتم حتما"
شماره پدرم لطف كن به من بده 
شماره موبايل بابا رو دادم به استاد گفت 
ممنونم
استاد رستمي استاد معادلات ديفرانسيل بود.... همسن بابام بود .... جواب ازمايشهاي زنش بود داده بود بدمش به بابا
رفتم نشستم بهار گفت برگه چيه؟؟ 
برگه گرفت جلوش گفتم جواب ازمايش تو سر در مياري من كه در نميارم
بهار كوفت خودتو مسخره كن برگه هارو گذاشتم تو كولم عينكمم در اوردم زدم استاد شروع كرد به درس دادن 
مثل خر يه يساعتي فقط نوشتيم
تا اينكه استاد گفت خسته نباشيد 
مهسا: ووي سر تخته بشورنت چقدر معادله داشت دستم قلم شد 
داشتم وسايلم جمع ميكردم كه مليسا صدام كرد باران 
برگشتم گفتم بله
3تا كارت گرفت طرفم گفت اخر هفته تولدم خوشحال ميشم بياد 
يه كارت به من داده به مهسا و بهارم داد
گفت البته با همراه با دوست پسراتون بياد 
مهسا كارتو گرفت گفت حالا ما دوست پسر نداريم نميتونيم بيام
بهارم گفت : متاسفم مليسا جان من نميتونم بيام كارتم ازت نميگيرم 
مليسا باشه عزيزم اشكالي ندارم 
بعدم رو به مهسا گفت تو بيا اونجا با يه كي اشنات ميكنم من تا دلت بخواد پسر عمو پسر عمه دارم 
مهسا : راست ميگيييييييييييييييييي 
واييييييييييييييييييييييي يييي پس حتما" ميام 
مليسا خر نفهميده بود مهسا داره مسخرش ميكنه ارش امير فهميده بودن 
مليسا : اره عزيزم پسر عموهام خيلي خوشتيپ خوشگلن
كولشو ورداشت گفت يكي خوشگلشو برام بزار كنار
مليسا : حتما"
رو به من گفت تو كه دوست پسر داري باهاش بيا 
مهسا برگشت طرف من گفت تو دوست پسر داري من نميدونم 
من: نميدنم حتما" دارم كه ميگه ديگه 
مليسا : خودم ديدم امد در دانشگاه دنبالت 
من: كي 
مهسا : رامين ميگه 
من: اهان ........اون عموم دوست پسر كجا بود
كارتو از دستش گرفتم گفتم قول نميدم بيام اگه تونستم ميام 
مهسا هم گفت: منم همينطور 
مليسا : خوشحال ميشم بيايد
كولمو ورداشتم از كلاس رفتيم بيرون
تا ساع 4 كلاس داشتيم تازه ساعت 12 بود ديگه ساعت 2 كلاس داشتيم
مهسا گفت بريم بيرون ناهار بخورين بيام 
بهار: من كه سيرم صبح رفته بودم ازمايشگاه از اون طرف فرهاد بردم جيگركي انقدر جيگر به خورد من داد حالم از هرچي جيگر بهم ميخوره
مهسا: شام اقاتون به شكم مباركتون رسيده ما گرسنه ايم
با بهار مهسا رفتيم يه ساندويجي 2تا پيتزا شفارش داديم بهار گفت نميخواد
مهسا: چي شد معاينه شدي يا نه 
بهار : خفه شو بيشعور 
من: چي شد بالاخره 
بهار صورتشو با دستاش پوشند گفت واييييييي
يادم نندازيد 
يعني امروز من دلم ميخواست زمين دهن وا كن من برم توش
صبح فرهاد امد دم خونه دنبالم 

رمان فرزند من 15

۷۹ بازديد
همه چ ي تموم شد كتايون براي هميشه به خاك سپرديم. مراسم خاك سپاريش خيلي بد بود .كوروش برديا از يه طرف خاتونم از يه طرف
نمي دونستيم كدومشو بايد اروم كنيم 2روز بعد از خاك سپاري كتايون پدر كوروش هم فوت كرد .بدون اينكه كوروش پدرشو ببينه .
به خاك سپردنش كوروش 2بار تشنج عصبي داشته كه مجبور شديم بستريش كنيم براي همين نتونست تو خاك سپاري پدرش شركت كنه.
بعد از اينكه كوروش حالش خوب شد .با خاتون برديا براي هميشه رفت شيراز
5 سال بعدم به اجبار مادرش مجبور ازدواج مجدد شد. 
خاتون تحمل اين كه كسي ديگه به غير از دخترش كنار كوروش ببينه نداشته دوبار بر ميگرد پيش خودمون
بابا:

از مادرت چيزي نميگم هروقت وقتش بشه دفتر خاطراتش ميدم كه بخوني
حالا هم بهتر بري كه بخوابي ساعت 5 صبح 
من: اصلا" باور نميكم چطور ممكنه 
خاتون با امدنش به خانواده تون جون 2 نفر از اعضاي خانواده رو نجات داده باشه.
بابا: براي همين ميگم خاتون يه فرشته ست. 
براي همين انقدر برامون عزيزه.
من: بابا مگه مامان پيوند نشود پس چرا موقع زايمان فوت كرد .
بابا: پيوند كرد دكترش همون موقع بهمون گفت با پيوند ميتونه به زندگيش ادامه بده ولي حق بارداري نداره حامله شدن مساوي با مرگشه
كه مادرت بار دار شد.
از جام بلند شدم گونه بابا رو بوس كردم.
گفتم : شبت بخير بابا جونم. 
شب بخير عزيزم .
از تو اتاق امدم بيرون از پله داشتم ميرفتم پايين اب بخورم تو اين فكر بود قضيه مامان چيه كه بابا ازش چيزي بهم نميگه؟؟؟؟
تو همين فكرا بودم كه با دماغ رفتم يه جاي سفت .
اخخخخخخخخخخخ دماغم !
واي همينجوري دماغم گرفته بودم بالا پايين مي پريدم !
ما كه وسط پلها ستون نداشتيم!
سرمو بالا گرفتم برديا ديدم كه جدي زل زده بهم البته اون اخم هم وسط صورتش بود .
گفت جلوتون نگاه كنيد بد نيست!!
من: با غيض گفتم سينه ست يا تخته سنگه چرا انقدر سفتهههههه؟
اخ دماغم 
با خنده گفت :ورزشكاريه!
خيلي زود خنده شو خورد گفت بينيتون دار خون مياد.
دست كشيدم به بينيم ديدم اره داره خون مياد .
اي واي خون.... واي خون ..... چيكار كنم خون دار مياد....
با خنده زل زده بود به من كه از ترس خون داشتم بالا پاين ميپريدم. 
از بچگي از خون وحشت داشتم بيش از حد فقط دعا ميكردم تو اين گيرو وير نفسم نگيره.
دستم از رو لباس گرفت گفت خونِ چيزي كه نيست اينجوري ميكني يه دقيقه سر جات وايسا.
واي خون دار مياد كجا وايسم.
برديا ديد كه من يه لحظه هم اروم نميشم دستم كشيد برد تو اشپز خونه .
نشوندم رو صندلي رفت از تو كابينت نميدون چي بياره يه قطر خون كه ريخت رو شلوارم دوبار شروع كرد .
واي خون ...خون ...خون... اگه اهل گريه بود م مطمعنم الان خونه رو گذاشته بودم رو سرم. 
برديا سريع با پنبه امد نزديكم گفت: هيس الان هم رو بيدار ميكني.
بعدم پنبه داد دستم گفت :بزار تو بينيت الان بند مياد. 
گذاشتم بعدم دستمال از رو ميز ورداشتم كشيدم رو بينيم. 
برديا: انقدر از خون ميترسي رنگت پريده يه شكلات از تو جيبش در اورد گرفت جلوم گفت بخور رنگت خيلي پريده.


شكلات ازش گرفتم اخ جون كاكائوي بود
اخ حالم جا امد چقدر خوشمزه بود تلخ بود. 
تازه ياد دماغم افتادم.
گفتم : نشكسته باشه.
ديدم داره نگام ميكنه مخنده. 
با اخم گفتم: خنده نداره مثل ستون وسط پلها چيكار ميكردي. 
برديا : با اجازتون داشتم ميومد بالا تو اتاقم بخوابم .





به لباساش نگاه كردم لباس بيرون تنش بود. 

وقتي ديد دارم به لباساش نگاه ميكنم .
گفت :تازه از ستاد امدم 
سرمو تكون دادم از جام بلند شدم از بابت كمكتون ممنونم هر چند خودتون مقصر بود يد.
برديا : بله من مقصر بودم سرم انداخته بودم داشتم از پلها ميومد پايين .
موهاي پريشونم از تو صورتم دادم كنار گوشم گفتم 
اخ من نميدونستم قرار با يه تخته سنگ روبه رو بشم. 
ديگه منتظر جوابش نموندم سريع از پله رفتم بالا تو اتاقم .
رفتم جلو اينه يه نگاه به دماغم كردم خداروشكر ورم نكرده بود صورتم با اب شستم پنبه رو هم در اوردم چشمامو بستم كه نگام بهش نيوفته چشم بسته انداختمش تو سطل
لباسهامم در اوردم انداختم تو سطل امدم بيرون اصلا" حوصله لباس پوشيدن نداشتم با همون لباس زيرم رفتم تو تخت پتو انداختم رو خيلي زود خوابم برد .....
با صداي زنگ گوشي از خواب بيدار شدم 
واييييييييييييييييي....... من خوابم مياد كي حال داره گوشي جواب بده دوباره خوابيدم متكا گذاشتم رو سرم كه صداي گوشي نشنوم ولي مگه ول كن بود متكا پرت كردم پاشدم گوشي جواب دادم 
الوووووو؟
الو سلام 
واي مهسا چيه.... چيكار داري؟ 
مهسا: باران تو هنوز خوابي ساعت 4 بعداز ظهر 
ساعت نگاه كردم خوب كه چي ديشب دير خوابيدم
منو بهار ميخوايم بريم استخر مياي
من : الان
مهسا: نه فرداشب !!!
الان ديگه
باشه بزار يه دوش بگيرم ميام 
مهسا: باشه 
من: مهسا ماشين مياري
مهسا: اره ماشين مامانم هست
باشه فعلا" خدا حافظ

گوشي قطع كردم 
پاشدم رفتم تو حموم سريع يه دوش گرفتم مسواك زدم امدم بيرون حوله گرفتم دورم يه حوله هم باهاش موهامو جمع كردم
رفتم جلو اينه يه كرم ضد افتاب زدم يه مدادم كشيدم تو چشمام 
ريمل نزدم برم تو اب بريزه 
يه رژ گونه برق لبم زدم موهامم همن جوري خيس جمع كردم بالا 
يه شلوار لخت كه از بالا تا پايين گشاد مشكي پوشيدم با يه مانتو نخي مشكي هم پوشيدم شال طوسيم هم انداختم سرم كولمم ورداشتم حوله مايومم انداختم توش 
دنبال اسپرم گشتم نبود تو كشو لوازم ارايشم باز كردم 2تا انجا بود هر دوتاش تموم شده بود 
واي اسپرم تموم شده كفشاي عروسكيم گرفتم دستم نپوشيدم دوباره خاتون بپره بهم از در رفتم رفتم تو اتاق كار بابا انجا نبود 
تو اتاق خوابشم ديدم نبود 
خدا كنه خونه باشه رفتم پايين خاتون برديا تو پذيراي نشسته بودن
سلاممم
خاتون : سلام عزيزم ساعت خواب كجا به سلامتي
برديا هم فقط سرشو تكون داد
دارم با مهسا بهار ميرم استخر بابا كجاست
خاتون : رفت بيرون بيا بشين يه چي بيارم بخوربعد برو 
من: يه چي بيرون ميخورم خاتون اسپرم تموم شده اون اسپره كه دستته بهم بده تا شب بابا بگيره بياره 
بابا اسپره گرفته بود به خاتون داده بود هر وقت يه هو حالم بد شده سريع بهم بده
خاتون: الان بايد بگي
من : حالا بده 
خاتون تو اشپز خونست الان بهت ميدم 
خاتون رفت منم سريع گوشيمو در اوردم زنگ زدم به بابا
جانم بارن
الو سلام بابا خوبي
بابا: سلام عزيزم تو خوبي
من: بابا من دارم با بهار مهسا ميرم استخر 
اسپرم تموم شده داري مياي بگير بيار 
بابا: باران اسپره نداري نرو بيرون من همين الان ميگيرم ميارم
من: اسپره اي كه به خاتون دادي هست ازش ميگيرم اون داره 
بابا: باران مطمعني كه اوني كه دست خاتون پره تموم نشده باشه 
همون موقع خاتون امد اسپره داد دستم تكون دادم پر بود 
اره بابا جان خيالت راحت پره
بابا: باشه مواظب خودت باش خداحافظ
خداحافظ
پاشدم لپ خاتون بوس كردم گفتم من دارم ميرم
خدا حافظ
خاتون : خدا به همرات 
برديا هم مثل مجسمعه هنوز نگاش به تلوزيون بود منم محل نكردم از خونه زدم بيرون
مهسا بهار هم تو ماشين بودن در عقب باز كردم نشستم سلاممممممم
مهسا : سلام خانم خواب الو 
بهار: چشمات چه خمار شده از ديشب تا حالا خوابي 
من: بابا من تازه ساعت 5 خوابم برد 
چي شد فاز استخر گرفتتون
مهسا : همينجوري تازه شام مهمون بهار خانوم هستيم 
من : ولخرج شدي بهار خانم 
بهار غلط كردي
من: حالا مناسبتش چي هست
مهسا :عروس شدنش
با جيغ گفتم چيييييييييييييييي
بهار : زهر مار كر شدم حالا انگار چي شده عروس شدم ديگه 
من: خفه شوووووووووووو طرف كي هست 
مهسا: به نظر تو كي ميتونه باشه
دستم كوبيدم به هم استاد مستوفيييييييييييييييي!!
مهسا دقيقا" 
پريدم جلو بهار محكم بوسيدم گفتم مباركههههههههههههههههه
چيشد..... چه جوري شد......... تو كه از اون بدت ميومد
بهار: من كي بدم ميومد من فقط ميگفتم خيلي ضايعست جلو بچه ها همه فهميدن اين منو دوست داره
من: تو غلط كردي تو نميگفتي من از اين بدم مياد
مهسا : خدا وكيلي بهار اينو راست ميگه تو هميشه از دستش ميناليدي
بهار با ناز گفت : اينا لازم بود اگه خيلي زود وا ميدادم ديگه اينجوري اسيرم نميشد 
از پشت زدم تو سرش گفتم خيلي جلبي... تو يه جوري رفتار ميكردي ما فكر ميكرديم ميخواي سر به تن استاد نباشه نگو خانوم داشته ناز ميكرده.........
من: حالا كي امده خواستگاري؟؟؟
بهار همون روز كه تو كلاس گفت وايسم كارم داره شماره موبايل بابامو گرفتم بعدم جلو خودم زنگ زد به بابا گفت كه با مادرش ميخواد بياد خواستگاري!!
مهسا: چه سريع 
بابات هنگ نكرد كه اين كيه چيه ميگه 
بهار : نه بابا!!! فرهاد از قبل به بابا گفته بود كه به من علاقه داره 
يه كي دوبار هم رفته بود شركت بابا با بهرام هم اشنا شده بود
مهسا: به اين ميگن عاشق خوشم مياد تمام زيرو بمتو در اورده بعد امده جلو
بهار اره ديشب امدم يه حلقه دستم كردن 314سكه هم مهرم كردن قرار شد 1ماه ديگه جشن نامزدي بگيريم مامان فرهاد گفت يه صيقه محرميت بخونن كه بابا قبول نكرد
گفت با صيقه موافق نيست 
من: بابا ، استاد چي شده 
بهار: بچه كه بود مامان باباش از هم جدا شدن اينجور كه من فهميدم باباش قبلا" عاشق يه دختر ديگه بود ه كه خانوادش اون دختره قبول نميكنن مجبورش ميكنن با دختر عموش مينا ازدواج كنه ازدواج ميكنه هيچ علاقه اي هم به مادر فرهاد نداشته ولي با اين حال زندگي ميكنه فرهاد هم به دنيا مياد فرهاد كه 10 ساله بود مينا جون ميفهمه كه بابا فرهاد اون دختره كه قبلا" دوست داشته پيدا كرده پنهاني باهاش ازدواج كرده سر همين موضوع از هم جدا ميشن حضانت فرهادم به مينا جون ميده فرهادم كلا" با پدرش ميونش خوب نيست 
فكر كنم اصلا" بهش نگفته امده خواستگاري 
مهسا: خانوادت با اين موضوع مشكل نداشتن
بهار: نه بابا وقتي مطمعا" ميشه قضيه همين بود ديگه هيچي نميگه
من:حلقتو ببينم دستشو ميگيره جلو خوشگل بود طلا سفيد زرد قاطي بود ساده خوشگل بود
رسيديم جلو در استخر از ماشين پياده شديم رفتيم تو بهار مهسا ميتونستم شيرجه بزنن ولي من نه به خاطر نفسم اصلا" نميتونستم سرمو بگيرم زير اب 
شنا هم همون قدر كه بابا بهم ياد داده بود بلد بودم مثل مهسا بهار حرفه اي نبودم
واي من چقدر گشنمه 
مهسا: ناهار نخوردي ؟؟
من: نه بابا صبحونه هم نخوردم 
شما شنا كنيد من يه چي بگيرم بخورم الان ميام
رفتم قسمت كافي شاپ استخر يه كيك با شير كاكائو گرفتم رو صندلي نشستم يه گاز به كيك زدم اخ كه .....من عاشق كاكائو تلخم ...كيكش قهوه تلخ بود.... شكلاتي هم كه ديشب برديا بهم داد قهوه تلخ بود خيلي خوشمزه ست تازه ياد ديشب افتاده م عجيب بود با ديدن خون غش نكردم از بچهگي به طور فجيح و وحشتناك از خون ميترسم7ساله بودم كه پسر همسايمون ا زپشت بوم افتاد وسط كوچه از همن موقع من از ديدن خون وحشت ميكنم 13 ساله بودم كه براي اولين بار عادت ماهانه شدم وقتي خون ديدم براي اولين بار تو عمرم با صداي بلند گريه كردم جيغ زدم
من هنوز نميدونستم عادت ماهانه چي هست خيلي بچه بودم 
بابا و خاتون امدن پيشم تو اتاق هر كاري ميكردن نميتونستن ساكتم كنن براي اولين بار بابا زد تو گوشم تا اروم بشم رفتم تو بغل بابام 
با هق هق ميون گريه گفتم شورتم خوني شده 
دوباره شروع كردم به گريه كردن انقدر گريه كردم تا نفسم گرفت بابام اروم اسپرمو زدخاتون امد جلو كه از بغل بابام بكشم بيرون گفت كه چيزي نيست قوربونت برم ولي من خيلي ترسيده بودم سفت تر بابام رو چسبيدم 
خاتون رو به بابا گفت اردلان بزارش تو تخت تا خودم بهش توضيح بدم
ولي بابام نزاشت خاتون از تو اتاق بيرون كرد خودش همه چيزو با ارامش بهم توضيح داد
هنوز كه هنوز هم از عادت ماهانه متنفرممممم اون 7 روز با بدبختي رد ميكنم
با صداي جيغ ازجا پريدم
مهسا بيشعور بود در گوشم جيغ زد
خاك برسرت ترسيدم
مهسا: كجاي تو 
من: هيچي تو فكر بودم
مهسا : عاشق شدي
من : اره بيكارم 
دستشو كشيدم گفتم پاشو... سير شدم بيريم يه زره شنا كنيم....
شنا مون تموم شد رفتيم تو رخت كن تا حاظر بشيم موهامو سفت ابشون گرفتم تا خيسيش بره با حوله افتادم به جونش تا تونستم كشيدم كه خشك بشه وقتي حسابي خشك شد شونه كرده حسابي فر شد فرق كج دادم بقيشو هم جمع كردم سريع لباسامو پوشيدم يه كم ارايش كردم رفتم نشستم رو صندلي تا اون دوتا اماده شدن اگه اين دوتا با لاك پشت مسابقه گذاشته بودن لاك پشت حتما" اول ميشد ....
از بس فس فس ميكنن
چيكار ميكني زود باشيد ديگه 
مهسا: بچه ات رو گاز عجله داري 
من : نه شوهرم رو گاز 
بهار: پاشو من اماده شدم
مهسا: صبر كنيد مينم بابا من هنوز ارايش نكردم
من : پاشو مينم تو 2 ساعت طول ميكش تا ارايش كني همينجوري خوبي
مهسا هم تند تند ريملش وزد 
نميزاريد كه.... ابنجوري بريم رستوران 
خيلي هم خوبيم
از سالن استخر امديم بيرون رفتيم سوار ماشين شديم 
بهار: باران جلو بشين من عقب ميشينم
رفتم جلو نشستم بهار نشست عقب با كله تو گوشيش بود مهسا: اقاتونه
بهار :بلهههههههههههههه
من: ميگم بهار حالا شما شبها ميخواي اين استاد شريف كجا بخوابوني رو كاناپه كه نميشه
مهسا: راست ميگه بهار اتاق خواباتون كه پر شما كجا ميخوابيد
بهار: اصلا" نگران اين موضوع نباشيد فرهاد يه طبقه مستقل داره احيانا" برا اونجور كارا ميريم اونجا 
در ضمن فرهاد تك فرزند اتاق خواب جدا داره 
مهسا: خوشم مياد حساب انجور كارا رو داري
بهار: پس چي زندگي فقط شباشو عشقه
من: خاك بر سرت كنم يكم حيا داشته باش 
بهار : پريد جلو گفت بچها اينا رو بيخيال مامان من امروز به مينا جون گير داده كه بنده رو ببرن دكتر
در ضمن اصرار داره خود فرهاد هم باشه
من: دكتر برا چي مگه چته 
بهار: چيزيم نيست دكتر برا معاينه باكره بودن
من : چرااااااا مگه بهت شك دارن 
بهار 
: شك چيه بابا مامان من بيتا نازنينم برد تازه همراه با شوهراي گران بهاشون 
مهسا: يعني تو با فرهاد ميخواي بري دكتر، دكتر هم جلو فرهاد تو رو معاينه كنه.
بهار با ناراحتي سرشو تكون داد 
گفت: بچها من خجالت ميكشم
من: خوب چرا مامانش نميري
مامانم ميگه فرهاد بايد بياد اون شب منو مينا جون كه نيستيم بايد دكتر. براي فرهاد توضيح بده
منو مهسا باهم پقي زديم زير خنده
بهار : كوفت چرا ميخنديد؟؟
مهسا: هيچي فكر كن با فرهاد بري دكتر، دكتر هم قشنگ بشين بگم اقاي داماد شما بايد اون شب ...
جيغ بهار ديگه نزاشت ادامه بده 
خفه شو مهسا من عمرا پاشم باهاش برم.... همون جااز خجالت اب ميشم ميرم تو زمين
اهههههههههه مامان من هم يه كاراي ميكنه هركي ندونه فكر ميكنه دخترش يكاري كرد ه
من: بهار: اخرش چي چه الان چه چند ماه ديگه بالاخره استاد عزيزم زيرو بم جنابالي كشف ميكنه.
بهار: باراننننننننننننننننن
خفه شو لطفا"
باشه گلم خود داني 
حالا كجا داريد ميريم .
مهسا: شام كه زوده بريم 
بهار چيكار كنيم

رمان فرزند من 14

۹۵ بازديد
رامين : هيچي يه خورده گرمم بود كه باران خنكم كرد 
داشتم چپ چپ نگاش ميكرد بچه پروه 
خجالتم خوب چيزي 
رامين:چشاتو چرا اون جوري ميكني گربه وحشي
دوباره اسم گربه وحشي امد امپر منم زد بالا 
خيز ورداشتم طرفش دويد تو حيات
بلند گفتم : حيف كه نميتونم بدوم
وگرنه حاليت ميكردم

بابا علي اينا تا شب موندن بعد شام رفتن
داشتم پيش دستي ها رو جمع ميكردم خاتون شب بخير گفت رفت تو اتاقش 
برديا هم لباس پوشيده از پلها امد پايين 
رو به بابا گفت اردلان خان من بايد برم ستاد ببخشيد ممكن دير وقت برگردم 
بابا كليد در حياط داد بهش گفت هر وقت امدي راحت باش فقط در از پشت قفل كن 
برديا هم كليد گرفت از بابا تشكر كرد رفت 
پيش دستي ها رو گذاشتم تو ماشين ظرفشوي از اشپز خونه امدم بيرون بابا جلو تيوي بود 
از پشت دستم انداختم دور گردنش دولا شدم گفتم: قرار بود زندگي خاتون برام تعريف كني
بابا: خسته نيستي 
من : نه فردا جمعه ست 
بابا: پس دوتا قهوه درست كن بيار بالا تو اتاق كارم تا برات تعريف كنم
من: باشه...
بابا از پلها رفت بالا منم سريع رفتم تو اشپز خونه دوتا قهوه درست كردم من قهوه تلخ ميخوردم ولي بابا شيرن برا بابا رو شيرين كردم گذاشتم تو سيني رفتم بالا 
بابا رو كاناپه اتاقش نشسته بود يه عكس هم دستش بود سيني گذاشتم رو ميز رفت روبه رو بابا نشستم
بابا يه نگاه بهم كرد گفت : اين عكس كتايون و مادرته

عكس از دستش گرفتم نگاش كردم 2تا دختر 17 18 ساله بودن مامانم كه معلوم بود ولي كتايون خيلي خوشگل بود چشماي يشميش كپ برديا بود صورت مليح مهربوني داشت دقيقا" هم قد مامانم بود 
با صداي با با چشم از عكس ورداشتم گفت 
من 14 سالم بود رامين 1 ساله كه مامان پري مريض شد بابا خيلي خرجش كرد ولي فايده نداشت دياليزي شده بود احتياج به كليه داشت كليه ميخواست گروه خونيشم هم 
منفي بودo 
هركسي نميتونست بهش كليه بده 
بابا علي خيلي دنبال كليه گشت ولي كسي پيدا نميشد 
زنداي مريمم مامان بزرگت (مادر رويا) گروه خونيش به مامان ميخورد ميخواست بده كه به خاطر بيماري قلبي كه داشت دكتر قبول نكرد 
خلاصه خيلي گشتم..... وقتي بابا كلا " نا اميد شده بود نميدونم خدا از كجا خاتون گذاشت جلو راهمون.... 
خاتون سرايدار بيمارستان بود 
يه زن زيبا جون فهميده بودمامان به كليه احتياج داره 
به بابا گفت كه گروه خونيش با مامان پري يكي ميتونه كليه بده ولي شرط داره 
گفت كه جاي خواب نداره يه دختر 4 ساله هم داره شبها تو اشپز خونه بيمارستان ميخوابه براش يه خونه بگيرن يه كارم براش پيدا كنه
بابا كه نااميد شده بود با كله قبول كرد
خيلي سريع كاراي عمل جور شد اون موقع عمل دخترش سپرد دست زنداي مريم 
يه دختر خيلي خوشگل بود ولي خيلي گوشه گير بود
عمل تموم شد مامان پري بهتر شده بود مامان پري وقتي خاتون ديد گفت كه بايد بياد با خودمون زندگي كنيم بابا 
قبول نميكرد ميگفت براش جا ميگرم 
ولي وقتي مامان يه چي ميگفت ديگه نميشد رو حرفش حرف اورد 
مامان ميگفت من زنده بودم مديون خاتونم تا زماني كه زندمو بالا سر بچهامم مديونشم 
بابا به خاتون گفت ولي زير بار نميرفت اخر خود مامان راضيش كرد البته وقتي مطمعن شد كه شوهرش فوت كرده صاحب خونه هم پول پيش خونشو سر كرايه ورداشته خانواده خودشو شوهرشم تو زلزله از دست داده
بابا هم حسابي تو محله زندگيش تحقيق كرد 
خلاصه امد تو خونه خودمون بابا اونور حياط براش يه اتاق درست كرد خودشم گفت كه كار خونه مامانو ميكنه جاش حقوق ميگيره حداقل زير دينمون نباشه..
ما زير دينش بوديم ما زنده موندن مامان واقعا" مديونش بوديم
زنداي مريم با دائي پيمان روبه رو خونه ما خونشون بود از همون موقع رويا كتايون با هم دوست شدن خيلي ها به مامان پري ميگفتن كه خاتون از خونه بيرون كنه شوهرشو از راه به در ميكنه ولي مامان به بابا خيلي اعتماد داشت 
هميشه ميگفت من انقدر علي ميشناسم بهش اعتماد دارم
به خودمو چشمام اعتماد ندارم
ديگه خاتون هم شد جزئي از خانواده ما براي مامان خيلي عزيز بود 
كتايون هم براي من شده بود يه خواهر نداشته

خاتون برام شد مادر دومم 
بابا هم به خاتون به چشم خواهري نگا ميكرد 
خاتون هم خيلي زن خوبي بود دوباره شادي از دست رفتمون برگشته بود من 21 ساله بودم كه بابا كارمو كرد فرستادم امريكا دوري از خانوادم برام خيلي سخت بود مخصوصا" از مادرم 
هر جوري بود دل كندم رفتم دانشگاه قبول شدم يك سال بد بهم خبر دادم كه زندائي مريم فوت كرد 
خيلي برام سخت بود زندائي مريم برام خيلي عزيز بود مهربون بود اروم بود فكرم پيش رويا بود اون فقط 13 سالش بود سريع برگشتم ايران به تشيع جنازش نرسيدم 
من وقتي رسيدم خاكش كرده بودن 
دوبار بدبختي غم برگشته بود دايي كه چند سال پير تر شده بود مامان دوباره رفته بود تو لاك خودش افسرده شده بود رويا هم كه فقط زل زده بود به يه نقطه كتايون بهم گفت كه از وقتي زندائي مريم خاك كرديم گريه نكرده 
خيلي تلاش كردم به حالت اول برش گردونم فايده نداشت گريه نكرد كه نكرد
پيش روانشناس برديمش كه گفت افسردگي گرفته 
من زياد نميتونستم بمونم برگشتم امريكا چند سالي گذاشت تو امريكا با مهرداد هاكان اشنا شدم پسراي خوبي بودن جفتشون پسر عمو بودن
مهرداد مثل منو هاكان نبود دير جوش بينهايت مغرور بود
مهرداد هاكان عمران ميخوندن هر ستامون دكترا گرفتيم هاكان موند خانوادهاش اونجا زندگي ميكردن ولي منو مهرداد برگشتيم ايران 
من 32 ساله شده بود مهرداد 2 سال از من كوچيكتر بود 
با مهرداد خيلي صميمي شده بودم... 
بدون اين كه به كسي خبر بديم برگشتيم ايران
يه راست رفتم خونه ..



مادرت هميشه منو به چشم برادر ميديد برعكس من كه وقتي برگشتم بعد از 10 سال رويا رو ديدم ديگه اون حس خواهري نداشتم كتايون برام همون بود ولي رويا نه
روياو كتايون برا خودشون خانومي شده بودن جفتشون دانشجو شيمي بودن 
من تازه فهميده بودم رويا بيماري زندائي داره بيماري قلبي كه فقط با پيوند خوب ميشد 
يه روز تو حيات بودم كه كتايون سرخوش امدم پيشم گفت اردلان من عاشق شدم چيكار كنم
با دهن باز داشتم نگاش ميكردم 
گفتم يه ذره شرمو حيا داشته باشي بد نيستا 
صدا رويا رو شنيدم كه گفت : شرمو حيا چي انقدر تو كلاس ميخ پسره ميشه كه اون بدبخت قرمز ميشه سرشو ميندازه پايين
ولي اين خانوم بازم دست بردار نيست
كتايون : ولي اردلان نميدوني چه جيگرييييييييييييييييي!!!
چشماي عسلي داره كه نگو انگار 2تا سگ توش بستن
گفتم خجالت بكش كتايون اين چه وضع حرف زدن 
باورم نميشود گريه اش گرفت با گريه گفت چيكار كنم خوب دوستش دارم ولي اون اصلا" محل سگم بهم نميده
رفتم جلو بغلش كردم گفتم قربونت برم چون دور برشي اگه يه ذره بهش محل نديد كلا" ناديده بگيريش خودش مياد طرفت
يه چشمك بهش زدم گفتم نميخواي بگي حالا طرف كي هستي 
با خنده گفت همكلاسيمه
اسمش كوروش صادقي 
خيلي مغرور اصلا" به هيچ دختري محل نميده 
ولي من خيلي دوستش دارم 
بهش گفتم بزار ببينم اقا كوروش چه جور ادمي اگه ادم حسابي خانواده دار باشه خودم يه كاري ميكنم با كله بياد طرفت 
چطور ؟؟؟
با ذوق پريد بغلم گفت اردلان تو بهترين داداش دنياي

تحقيقم در مورد كورو ش شروع كردم بچه شيراز بود از يه خانواده متوسط بود خانواده اشم تو شيراز زندگي ميكردن.
اين جوري كه من فهميده بودم اونم به كتايون علاقه داشته وقتي از بچه هاي دانشگاه ميفهمه كه بچه بالا شهر خانوادهاش خيلي پولدارن ميكشه كنار كتايون چون با رويا ميرفت ميومد بعدم ديده بود كتايون مياد تو خانه ما فكر كرده بچه خانواده 
ما اون خو د شو هم سطح ما نميدونست 
هم چي در مورد كتايون بهش گفتم وقتي همه چي فهميد 1ماه بعد با خانوادهاش امد خواستگاري كتايون 
بابا هم از خانواده اش خوشش امد خيلي زود كتايون كوروش عقد كردن 
3 ماه بعدم بابا جهيزه كتايون اماده كرد عروسي كردن 
خاتون خيلي اصرار كرد كه خودش جهيزه كتايون بده ولي بابا قبول نكرد ميگفت كتايون دختر خودمه فرقي با بچه هاي خودم نداره 
كتايون يك سال بعد بچه دار شد برديا بدنيا امد خيلي خوشبخت خوشحال بود 
ولي رويا روزبه روز حالش بدتر ميشد دكترش ميگفت خيلي سريع بايد پيوند بشه ولي چون قلب پيوندي نبود دكترش عملش كرد گفت فعلا" حالش بهتر ولي ممكن 5 سال ديگه دوباره قلبش اوت كنه چون همين قلب بيمارش ترميم كرديم 
خدارو شكر رويا تونست 10 سال ديگه با همين قلب كنار بياد 
بابام بهم گفت : باران يه سري چيزا از ازدواج مادرت هست كه اصلا" دوست ندارم برات تعريف كنم بهت چيزي بگم البته تا زماني كه من زنده ا م اگه من مرده ام ديگه تو اين دنيا نبود وكيلم همه چي بهت ميگه 
من: خدا نكنه بابا جون اين چه حرفاي ميزني!!!
بابا : باران مرگ حق چيزي كه چه زود چه دير اتفاق ميفته
عصبي گفتم : نميخوام در مورد مردن حرفي بزنيم بقيه داستان بگو 

رويا 10 سال ديگه با اون قلب دوم اورد ولي دوباره نفس تنگيش شروع شده بود ديگه حتي نميتونست دو قدم راه بره دوباره بستري كرديمش 
دائي بيچاره داغون شده بود درد كشيدن رويا رو اصلا" نميتونست تحمل كنه مادرت خيلي خود دار بود اصلا" دردي كه ميكشيد بروز نمي داد ولي معلوم بود درد داره 
كتايون كوروش قرار بود بر ن شيراز پدر كورش حالش خيلي بد بود برديا چون مدرسه داشت پيش خاتون موند خودشون دوتا رفتن 
انروز كتايون امد بيمارستان با رويا خدا حافظي كرد خبر بار داري مجددش به رويا داد 
گفت 2 روزه بر ميگردن
موقع رفتن كتايون خيلي بيقرار بود انگار ميدونست اين رفتن ديگه برگشتي نداره انقدر برديا خاتون بوس كرد كه صدا جفتشون در امد خاتون ميگفت چون اولين بار از بچه اش جدا شده 
طاغت نداره 
كوروش كتايون رفتن من رفتم بيمارستان پيش رويا
رنگ صورتش خيلي پريده بود شانس ما هم هر قلبي هم كه براش پيدا ميشد گرو خونيش به رويا نمي خورد 
اخر شب بود كه برگشتم خونه همون موقع صداي تلفن بلند شد دقيقن ساعت 12 شب بود فكر كردم حال رويا بد شده 
سريع تلفن جواب دادم
صداي يه مرد بود كه گفت منزال صادقي گفتم نه اشتباه گرفتي 
خواست گوشي قطع كنم كه دوبار صداي مرد بلند شد گفت شما اقاي كوروش صادقي نمشي شناسيد
تازه ياد كوروش كتايون افتادم گفتم بله بله ميشناسم چيزي شده گفت بله تصادف كردن حال مرده خوبه ولي خانومشون زياد خوب نيست 
نفهميدم چه جوري ادرس بيمارستان گرفتم 
چه جوري خودم به بيمارستان رسوندم 
انتقالشون داده بود ن تهران 
كوروش حالش زياد بد نبود يه دست يه پاش شكسته بود يه ذره هم صورتش خراش ور داشته بود خدارو شكر 
رفتم از پرستار حال كتايون پرسيدم كه گفت تو اتاق عمل 
با اون حال زار رفتم رو يه صندلي نشستم 
نميدونستم چه جوري به خاتون خبر بدم گوشي از تو جيبم در اوردم به بابا زنگ زدم بيچار اونم فكر كرد رويا حالش بد شد گفتم كتايون كوروش
تصادف كردن گفت خودم و سريع ميرسونم 
نيم ساعت بعد بابا مامان امدن همون موقع هم دكتر از تو اتاق عمل امد بيرون رفتم جلو با ترس پرسيدم كه حالش چطوره ؟؟

گفت متاسفانه ضربه مغزي شد رفته تو كما 

مامان كه همن جا سريع غش كرد 
من همون جوري منگ وسط بيمارستان وايساده بود


گفت متاسفانه ضربه مغزي شد رفته تو كما 

مامان كه همن جا سريع غش كرد 
من همون جوري منگ وسط بيمارستان وايساده بود 
بابا دستمو گرفت نشوند رو صندلي 
گفتم مامان چطوره بابا
سرمه بهش وصل كردن فعلا" خوابه
چه جوري به خاتون بگيم 
در همون حين كتايون اوردن بيرون سرش باند پيچي شده بود باورم نميشد كتايوني كه از خواهر برام عزيز تر بود الان رو اون تخت باشه
سريع از اون قسمت زدم بيرون رفتم به كوروش سر بزنم تو راهرو بودم كه صداي داد كوروش ميومد با داد ميگفت ميخواد زنشو ببينيه رفتم تو اتاق 2تا پرستار داشتن بهش مسكن ميزدن تا منو ديد سريع دوباره بلند شد گفت كتايون چطوره اصلا" نميتونستم باهاش حرف بزنم فقط نگاش كردم با گريه التماس ميخواست بدون زنده است يا نه 
اروم گفتم فعلا" تو كما 
ديگه نگاش نكردم سريع از اتاق زدم بيرون صداي فريادش بود كه پشت سر هم ميومد تا جاي كه رفتم تو حيات ديگه صداي نشنوم فقط تو فكر برديا بود اون فقط 10 سالش بود خيلي زود بود برا يتيمي برا بي مادر شدن دوباره ياد رويا افتادم اونم 13 سالش بود كه زندائي مرد 
سختي هاي رويا امد جلو چشمم افسردگي 
كه گرفته بود با صداي گوشيم از توفكر امدم بيرون خاتون بود جرعت جواب دادن نداشتم با ترس گوشي جواب دادم 
كه گفت چي شده كه مامان بابات با عجله از خونه زدن بيرون رويا حالش خوبه 
گفتم اره خوبه يه كاري برام پيش امده بود كه مامان بابا امدن پيشم تو چرا نخوابيدي 
گفت منتظر كوروش كتايونم قرار بود رسيدن خبر بده هرچي زنگ ميزنم گوشي جفتشون خاموش 
دلم شور ميزنه بايد تا حالا رسيده باشن 
با صداي لرزون گفتم شايد جادها شلوغ حالا ميرسن نگران نباش 
من بايد برم سريع قطع كردم
تا بيشتر از اين دروغ نگم!!
بابا از رو كاناپه بلند شد رفت لبه پنجره گفت نميخوام زياد از اون روزا بگم روزاي خيلي بدي بود وحشتناك
فرداي همون روز بابا به خاتون خبر داد 
خاتون وقتي امد تو بيمارستان كتايون بيهوش ديد رو تخت تازه درك كرد چه اتفاقي افتاده بيقراري خاتون اشك همه رو در اورده بود 
كورورش با ويلچرش يه سر پشت در اتاق كتايون بود بعضي وقتي انقدر نعره ميزد كتايون صدا ميكرد مجبور ميشدن بهش مسكن بزنن
دكتر كتايون كلا" ازش قطع اميد كرده بود هيچ علائم هوشياري نداشت فقط قلبش بود كه اروم ميزد همين 
دكتر كتايون فقط يه چي گفت: اينكه گروه خوني كتايون با گروه خوني رويا يكيه 
بعدم خيلي زود از اتاق رفت بيرون همه مون منظورشمو فهميديم
خاتون وقتي فهميد بيشتر بي قراري ميكرد 
هيچوقت زماني كه كوروش به دست و پاي دكتر افتاد يادم نميره التماس ميكرد كه يه كاري كنه كتايون برگرده 
3ماه گذشت كوروش گچ دست پاش باز كرد ديگه از تو بيمارستان نميتونستي ببريمش هرشب همون جا ميخوابيد درست 18 ابان بود كتايون حالش بد شد ايست قلبي داشت كه تونستن برش گردونن 
دكترش گفت ديگه هيچ اميدي نيست ممكن هر ان دوباره ايست قلبي بكنه ديگه نتونن با شوك برش گردونن 
درست همون روز خاتون كوروش رضايت ميدن براي اهداي اعضا قلبشو به رويا اهدا كردن 
رويا هنوز از تصادف كتايون خبر نداشت به خاطر حالش نميتونستيم چيزي بهش بگيم 
خيلي از كتايون ميپرسيد بهش ميگفتيم هنوز شيراز حال پدر شوهرش هنوز خوب نشده 
روزي كه ميخواستن عمل پيوند انجام بدن بدترين روز عمرم بود نميدونستيم براي رويا خوشحال باشيم يا براي كتايون ناراحت 
بابا اجازه نداد خاتون اون روز تو بيمارستان بمونه
به زور با مامان بردش خونه ولي كوروش برديا نرفتن 
جدا كردن برديا از كتايون خيلي وحشتناك بود برديا به هيچ عنوان از تخت كتايون جدا نميشد التماس همه ميكرد يه كاري كنن مادرش برگرد مگه ميشد كتايون بر گردوند 
كوروش به زور جداش كرد بردش بيرون 

قرار بود من عمل پيوند انجام بدم تا تو اتاق عمل رفتم ولي نه تونستم سينه كتايون ببرم نه رويا رو جفتشون بيش از حد برام عزيز بودن كتايون يه جور رويا هم يه جور ديگه
وقتي دستاي لرزونم ديدن از اتاق بيرونم كردن 
از تو اتاق عمل امد بيرون كوروش برديا ديدم جفتشون نشستن رو زمين دارن اشك ميريزن
اشك بغضي كه 3 ماه تو گلوم بود بالاخره شكست