رمان فرزند من 10

۷۶ بازديد
با صداي اهنگ گوشي از خواب بيدار شدم 
واي نه من خوابم مياد دستم دراز كردم گوشي خفه كردم دوباره خوابيدم 
به ثانيه نكشيد صداي بابا بلند شد امده بود تو اتاق 
باران پاشو ببينم مگه كلاس نداري
ولم كن بابا خوابم مياد 
امد پتو ر رو از رو م كشيد 
دستم گرفت بلندم كرد پاشو ببينم مگه بچه مدرسه اي كه من بايد بلندت كنم پاشو هلم داد طرف دستشوي 
اخه من خوابم مياد ديشب دير خوابيدم 
ميخواستي زودتر بخوابي تا صبح اينجوري پانشي 
زود حاظر شو 
من نميتونم برسونمت خودت بايد بري
رفتم تو دستشوي صورتم شستم از دستشوي امدم بيرون بابا رفته بود پايين 
اخ يادم رفت مسواك بزنم دوباره رفتم تو دستشوي
مسواك زدم سريع امرم بيرون رفتم سر كمد يه مانتو مشكي با يه شلوار جين يخي در اوردم مغنعه سورمه ايم رو هم ور داشتم انداختم رو تخت 
سري شلوارم پام كردم رفتم جلو اينه به ذره ارايش كردم موهامو جمع كرد يه ذره كج ريختم كناره صورتم مانتومو پوشيدم مغنعمو سرم كردم يه ذره عطر زدم هيچ وقت نميتونستم از عطر تند استفاده كنم سريع نفسم ميگرفت 
بابا هم به خاطر من عطر ملايم استفاده ميكرد 
كولم ورداشتم رفتم پايين
بابا خاتون پشت ميز نشسته بودن 
سلام به خاتون عزيز 
با خنده جوابمو داد 
رفت از پشت بغلش كردم گونشو بوسيدم
خاتون : مهربون شدي 
با اخم گفتم مگه هميشه بد اخلاقم 
شوخي كردم عزيزم 
خدارو شكر ازبابت ديشب چيزي به خاتون نگفتن كه نگران بشه رامين گفت وقتي زنگ زديم خاتون گفت هنوز نيومدي بابا علي بهش گفته حتما" با رامين رفتن جاي بعد ميان 
بعدم بهش خبر دادن كه من خونه مهسا اينام 
خاتون : راستي اردلان برديا داره مياد تهران
بابا : جداي معموريتش تموم شده 
خاتون اره 
ديروز زنگ زد گفت داره مياد 
بابا : چشمت روشن 
من : برديا كيه 
بابا: نوه خاتون 
با تعجب گفتم تا حالا كجا بود چرا من تا حالا نديدمش 
خاتون : دختر خدا بياموزم وقتي فوت كرد برديا 12 سالش بود چند سال بعدم كوروش پدر برديا ازدواج كرد با زن شو برديا رفتن شيراز پيش خانوادش برديا رابطش با نامادريش خيلي خوب بود ولي من نميتونستم كس جاي دختر م ببينم 
مخصوصا" ولي اون زن بچه دار شد برديا به خاطر برادرش مجبور شد به نگار مامان بگه 
منم با هر بار ديدنش حالم بدتر ميشد گفتم نميخوام ببينمش اساسم جمع كردم از پيششون رفتم برگشتم تهرا ن پيش پدربزرگت 
من تو دار دنيا همش يه دختر داشتم كتايون من خيلي جون بود كه مرد هنوز كه هنوزه با اينكه 20 سال از مرگش ميگزره هنوز نتونستم باور كنم هنوز جاي خاليش ازارم ميده 
اروم اروم داشت اشك ميريخت با با بلند شد يه ليوان اب بهش داد
گفت اروم خاتون حالا بعد 20 سال مي خواي نوه تو ببيني ميخواي با ديدنش همين جوري كني 
يه ذره اب خورد پاشد از اشپز خونه رفت بيرون
من : بابا تو دخترش ديده بودي 
بابا: يه لبخند تلخ گفت كتايون هم بازي دوران بچگيمه 
صميمي ترين دوست مادرت 
كتايون مثل خواهر برام بود 
بابا : بعدن برات تعريف ميكنم حالا پاشو بريم ديرت ميشه 

بابا : زنگ بزن تاكسي تلفني من بايد برم بيمارستان 1ساعت ديگه يه عمل دارم 
باشه 
تو فكر خاتون بودم هيچ وقت داستان زندگيشو نميدونستم 
اصلا" نميدونستم چه جوري امده بود پيش بابا علي هيچ كودمشون مثل يه مستخدم باهاش رفتار نميكردن 
احترام خاصي بهش ميزاشتن

وايييييييي من تا شب چه جوري طاغت بيارم دارم از فوضولي ميتركم


رمان فرزند من 7

۱۰۰ بازديد
 ارو م چشمام بستم  لعنتي   ببين چه جوري ضايعم ميكنهكاملا" با خونسردي  برگشتم با يه لبخند گفتم  اره تو ماشين گفتم امتحان ندارم  چون خبر نداشتم  اون جلس نرفته بودم دانشگاه كلاس ( خاك بر سرم كنن انقدر راحت دروغ ميگم)ولي مهسا  نيم ساعت پيش زنگ زد  گفت كه امتحان زبان دارم   خيلي هم مهم رامين يه جوري نگام كرد يعني خر خودتي سريع هم با هاشون خداحافظي كردم  رفتم  تو حياط رامين پشتم امد تو حياط با جديت گفت حداقل اون موهاتو بكن تو  اونجوري ميخواي سوار ازانس بشيبرگشتم طرفش  موهام كامل زدم كنار  نگاش كه به كبودي صورتم افتاد  اخماش رفت تو هم   گفتم موهام ببينن بهترتا صورتم ببينن  عصبي دستش كرد تو موهاش منم محل ندادم   در حياط باز كردم رفتم بيرون تاكسي منتظرم بود سوار شدم گفت ميتونم برم گفتم لطف كنيد بريد تو اين فكر بودم رامين كه كسي دوست داره چرا به مامان پري نميگه برن خواستگاريشانقدر  دختر براش مهم كه عكس تو كشوش داره به خاطرش زد تو گوش من  هنوز هنگ اينم چرا زد تو گوشم مگه من چيكار كردم 


جلو در خونه نيگر داشت پولش  دادم پياده شدم نرفتم خونه حوصله خاتون نداشتم  ر فتم طرف خونه مهسا زنگ زدم   از پشت اف اف صداي شيرين جون امد كيه منم شيرين جون باران جان تو ي بيا تو عزيزمدر زد رفتم تو سوار اسانسور شدم  صبقه 8 زدمرفتم بالا  از اسانسور امدم بيرون شيرين جون جلوي در بود سلام شيرين جون بغلم كرد گونم بوس كرد گفت سلام عزيزم خوبي منم گونشو  بوس كردم گفتم خوبم شيرين جون عمو   سامان خوبه قربا نت عزيزم مهسا كجاست شيرين جون : نميدونم عزيزم از ظهر كه امده از تو اتاقش در نيومده باشه پس من ميرم پيشش باشه عزيزمشيرين جون خيلي دوست داشتم تيكه كلامش عزيزم بود تو هر جمله 10 تا عزيزم داشت براش مرد زن مهم نيست به همه ميگه عزيزم


  هميش سر اين موضوع با عمو سامان دعوا داشت خوب بيچاره دست خودش نيست تيكه كلام ديگه در اتاق مهسا رو زدم جواب نداد در باز كردم رفتم تو اتاقدمر رو تخت خوابيده بود ركولم گذاشتم گوشه اتاق رفتم رو تخت كنارش نشست اروم همنجوري نشسته دولا شدم كه صورتش ببينم خوابيده بود اروم فوت كردم تو صورتش يه ذره پلكاش تكون خورد  اينبار محكمتر فوت كردم كه چشماشو باز كرد گفت تو اينجا چيكار ميكنياروم بلند شدم گفتم بيكار بودم امدم اينجا بلند شد نشست يه تيشرت مردون تا زير باسنش پوشيده بود شلوارم پاش نبودمانتوم  در اوردم  مقنعمو در اوردم رفتم رو كاناپه گوشه اتاقش نشستممهسا : چرا نموندي شب باهاشون بري گفتم به من چه اين جور جاها جاي بزرگتراستباشه تو برادرزادشيگفتم رامين كه دختر رو نميخواد به خاطر مامان پري ميخواد برهچشماش يه برق خاصي گرفت يه لبخندم امد رو لباشكش موهامو باز كردم   دست كشيدم توش گفتم تو چرا خوشحال شديمهسا: من به من چه 
امدم جوابش بدم كه شيرين جون امد تو يه ظرف ميوه با دوتا ليوان شربت  گذاشت رو ميز جلو كاناپه گفتم دستت در نكنه شيرين جونگفت : خيلي وقت اينجا نيومدي دلمون برات تنگ شده گفتم منم همينطور شيرين جون : شام درست ميكنم به بابات هم بگو بياد اينجا سامان امشب زود ميادگفتم دستت در نكنه شيرين جون بابا امشب خونه مامان پري شام ميخوره مياد گفت پس تو نميخواد بري خونه عزيزم  شام همينجا بمود گفتم باشه مزاحم ميشم مراحمي عزيزم  بعدم رو به مهسا گفت ناهار ميخوري بيارم مهسا گفت نه سيرمبعدم رفت از اتاق بيرون پاشدم رفت پشت پنجر اتاقش كه رو به حياط خونه ما بود در پنجره باز كردم مهسا گفت : بگو ببينم چرا نرفتي  بهار ظهر گفت امدي از خونه لباس بردي خيلي هم خوشحال شديهمنجور كه پشتم بهش بود گفتم مهسا فكر رامين از سرت بيرون كنفكر كنم داشت شربت ميخورد كه به حرف من پريد تو گلوش شروع كرد به سرفه كردنرفتم محكم زدم پشتش يه ذره حالش بهتر شد به چشماي كه از سرفه اشك جمع شده بود گفت چرا چرت پرت ميگي
  رفتم نشستم كنارش گفتم مطمعني هيچ حس به رامين نداري
سرشو انداخت پايين گفت معلوم من اصلا" به رامين حسي ندارم
من: مهسا منو نگاه كن
ولي محل نداد 
تكيه دادم گفتم مهسا من تو رو ميشناسم ميدونم وقتي از يه چي ناراحت باشي يا غمگين باشي چه جوري ميشي تو امروز از قضيه خستگاري رامين با خبر بودي
فقط م وندم تو اين چند سال چرا نفهميدم تو رامين دوست داري
نگاش كردم داشت اشكاش همين جوري ميريخت
بهش نزديك شدم دست انداختم دور گردنش 
گفتم مهسا تو از خواهر و مادر به من نزديك تري ميدوني كه خيلي برام عزيزي انقدر كه نميخوام نا بود شدنتو ببينم 
فكر رامين از سرت بيرون كن ميدونم اين چيزاي كه بهت ميگم ممكن ناراحتت كنه ولي بايد بدوني 
رامين كسي دوست داره عكسشو تو كشوش ديدم 
وقتي اينو گفتم هق هق گيرش بلند شد 
اصلا" دوست نداشتم مهسا رو اين جوري ببينم
داشتم نفس كم ميووردم پاشدم رفتم سر كيفم اسپرم ورداشتم 2تا زدم 
اين نفس تنگي هم اگه دست از سر من ورداره خوبه
از وقتي كه يادم مياد باهام وقتي از يه چي ناراحت ميشم يا بو سيگار و اسفند بهم ميخوره نفسم ميگيره كه با اين اسپره حل ميشه
بابا ميگه مادرزادي به خاطر اينه كه 1 ماه زود به دنيا امدم
گريه مهسا بند امد دوباره رفتم كنارش
گفتم خوبي
مهسا : از كجا ميدوني شايد عكس يكي ديگه 
انقدر براش مهم كه به خاطرش بزن تو گوش من 
به تعجب نگام كرد موهامو زدم كنار نگاش افتاد به كبودي صورت البته كمتر شده 
گفت : رامين زدت
اره 
چرا 
براش جريان ظهر تعريف كردم
مهسا: باران من سرسري يا از روي قيافه عاشق رامين نشدم 5 ساله كه دوستش دارم 
باور كن يه درصد هم چهرش مهم نيست 
من عاشق باطن رامينم ....عاشق غيرتشم... عاشق چشماي پاكشم كه يبارم مستقيم به صورت من نگاه نكرد......[
باورد ميشه من به تو حسودي ميكنم 
وقتي ميبينم رامين انقدر روت حساس
يا وقتي ميبينتت بغلت ميكنه ميبوستت
با تعجب داشتم نگاش ميكردم 
گفتم تو 5 ساله رامين دوست داري
اروم سرش تكون داد
چرا به من نگفتي يا به خودش 
كي چي تو حاضري بري به پسري كه حتي نگاهت نميكنه بگي دوستت دارم
من ارزو داشتم رامين يه بار بهم نگاه كنه يه بار اسمم بدون خانوم بگه
هميشه برا ش مهسا خانوم بودم 










رمان روزاي باروني

۹۷ بازديد

در مطب رو قفل كرد كيفش رو توي دستش جا به جا كرد و به سمت آسانسور رفت. با صداي تميزكار در جا چرخيد:
- آقاي دكتر ... كليدتون توي در جا مونده!

دستي توي پيشونيش كوبيد برگشت و كليد رو با خشونت از در بيرون كشيد، سري براي تميز كار تكون داد و سوار آسانسور شد. توي آينه به خودش خيره شده بود. ذهنش به قدري مشغول بود كه حتي خودشو هم توي آينه نمي ديد، فقط داشت افكارش رو مي ديد. با حركت آسانسور به سمت بالا از جا پريد. اينبار مشت محكم تري توي پيشونيش كوبيد. يادش رفته بود دكمه پاركينگ رو فشار بده! چند دقيقه بدون حركت فقط جلوي آينه ايستاده بود. حالا هم معلوم نبود كدوم بنده خدايي آسانسور رو زده. با خشم روي دكمه پاركينگ كوبيد. آسانسور اول توي طبقه بالايي توقف كرد، مرد مسني وارد شد و زير لبي سلام كرد. آرتان هم به همون شكل جوابش رو داد، منتظر موند تا آسانسور به پاركينگ برسه. صداي موبايلش از افكار ناخوشايندش بيرون كشيدش ... شماره نيلي جون بود:
- الو ...
- سلام پسرم خسته نباشي ...
- سلام نيلي جان ... مرسي ... ممنون ...
- كجايي پسرم؟
- تازه از مطب اومدم بيرون ...
- داري مي ري خونه؟ آترين يه كم نا آرومي مي كنه ، نمي ياي ببريش بيرون؟
نگاهي به ساعتش انداخت، همون هديه ترسا، هنوزم بعد از اين همه سال اونو دستش مي كرد چون براش ارزش خاصي داشت ... با ديدن عقربه هاي ساعت روي هشت گفت:
- مامان من جايي قرار دارم، آترين عادت داره ساعت ده بخوابه! فكر نكنم بهش برسم ...
- خيلي خب مامان ... پس خودم يه جوري آرومش مي كنم. شايد هم با بابات واسه شام ببريمش بيرون. ترسا چطوره؟ امروز نرسيدم بهش سر بزنم!
از يادآوري ترسا فك آرتان منقبض شد و گفت:
- خوبه!
- فردا مرخص مي شه انشالله؟
- بله ... فردا صبح ...
- پرستار رو چي كار كردي؟
از آسانسور پياده شد رفت سمت مازراتي مشكي رنگش و گفت:
- يه خانوم مسن رو بهم معرفي كردن از طرف همون بيمارستان. قراره از فردا بياد.
- خيلي خب، منم خودم هر روز روزي چند ساعت بهش سر مي زنم. انشالله كه خيلي زود حالش بهتر بشه ... راستي پسرم امروز چهاردهم مهره! سالگرد ازدواجتون آخراي مهره، يادت كه نرفته؟
لبخند كجي نشست گوشه لباي آرتان ... يادش نرفته بود! كلي برنامه داشت براي اين روز ... اما ... آهي كشيد و گفت:
- نه مامان ، كي تا حالا يادم رفته كه اين بار دومش باشه؟ مرسي از يادآوريتون.
- خواهش مي كنم ... فعلاً كاري نداري؟ مزاحمت نمي شم، مي دونم خسته و بي حوصله اي ...
- خواهش مي كنم! شما هميشه مراحمي ... آترين دم دست نيست باهاش حرف بزنم؟
- چرا ، بذار صداش كنم ...
چند دقيقه هم با آترين حرف زد. پسرش خيلي براي مامانش بيتاب بود، اما قوانين بيمارستان اجازه نمي داد اونو ببره پيش ترسا. بهش قول داد از فردا دوباره پيش هم باشن. وقتي مكالمه اش تموم شد گوشي رو انداخت روي صندلي كناري و ماشين رو روشن كرد. اما حتي حوصله رانندگي هم نداشت، پس همونطور كه ماشين روشن بود سرش رو روي فرمون گذاشت، صداي ترسا هنوزم توي گوشش بود، ديروز رفته بود پيشش، اما با برخورد ترسا پشيمون شده و برگشته بود. توي اين دو هفته فقط ازش سردي ديده بود ... اما كوتاه اومده بود. بازم گذاشته بود پاي حساسيت ترسا و تصادفش، ولي برخورد ديروزشون ... هيچ دليلي ديگه براي رفتار ترسا پيدا نمي كرد و هيچ جوري نمي تونست جلوي خودش رو بگيره كه باهاش با عطوفت رفتار كنه. لحظه به لحظه ديروز توي ذهنش تداعي مي شد.
عزيز خسته شده بود، پس با عذر خواهي رفت خونه، باباش هم رفته بود سر كار، فقط آتوسا مونده بود. بقيه هم رفته بودن سر خونه و زندگي خودشون. وقتي آرتان وارد اتاق ترسا شد آتوسا به بهونه اي تنهاشون گذاشت. آرتان لبخندي زد و گفت:
- امروز چطوري عزيزم؟ حس مي كنم رنگت قرمزي خودشو به دست آورده. نه؟
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- جدي؟!
- آره عزيزم ... مشخصه كه ديگه مشكلي نداري ...
- آترين كجاست؟ هنوز پيش مامانته؟
- آره، من كه صبح تا شب يا مطبم يا بيمارستان، نمي تونستم بذارمش توي خونه. هرشب مي رم بهش سر مي زنم. نگرانش نباش ...
بغض ترسا به گلوش چنگ انداخت و گفت:
- دلم براش خيلي تنگ شده ...
آرتان ظرف كمپوت رو توي يه ظرف كريستال خالي كرد ، گذاشتش روي ميز كنار تخت. نشست لب تخت و دست سالم ترسا رو گرفت بين دستاش، مشغول نوازش انگشتاي كشيده اش شد و گفت:
- بغض نكن عزيزم ... اونم خيلي دلتنگه توئه ... هر شب سراغت رو مي گيره ... انشالله دكترت امشب بياد مرخصت مي كنه و مي توني ببينيش ...
ترسا بغضش رو با آب دهنش قورت داد. دردش فقط دلتنگي براي آترين نبود. دردش خيانت آرتان بود. دردش چيزي بود كه با چشمش ديده و با گوشش شنيده بود! چطور مي تونست از اين همه محبت آرتان بگذره؟ چطور؟ صورتش رو برگردوند تا آرتان عجز رو توي صورتش نخونه.


آرتان آهي كشيد و طرف كمپوت رو با قاشقي برداشت و گفت:
- يه كم از اين كمپوت بخور، واست خوبه ...

ترسا بدون اينكه برگرده گفت:
- نمي خوام ...
آرتان با يه دست چونه ترسا رو گرفت و محكم برگردوند سمت خودش، بعدم با جديت گفت:
- نمي خوم نداريم! بايد بخوري!
- به من زور نگو!
- اگه وادارم كني زور هم مي گم .. هنوز نگفتم!
- پس الان داري چي كار مي كني؟
آرتان لبخند كمرنگي زد و گفت:
- لجبازي نكن عزيزم ... بخور ...
به دنبال اين حرف قاشق رو به سمت دهن ترسا برد و ترسا مجبور شد بخوره. آرتان سرشو تكون داد و گفت:
- آفرين، بخور ...
ترسا به ناچار چند قاشقي خورد و گفت:
- آرتان ...
آرتان ظرف رو كناري گذاشت، با دستمالي دور دهن ترسا رو پاك كرد و گفت:
- جانم؟
- مي شه بري مطمئن بشي كه من امشب مرخص مي شم؟
- نيازي نيست بپرسم، صبح با پزشكت تلفني حرف زدم. گفت مرخصي اما به شرطي كه پرستار واست استخدام كنيم ...
- كردي؟
- امشب قراره يه نفر رو بهم معرفي كنن ... مشكلي نيست تا فردا حل مي شه ...
- پس مرخص مي شم!
- بله، و دوباره همه مون توي خونه كنار هم جمع مي شيم ... خيلي زود هم حالت خوب مي شه ...
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- اتفاقاً همينو مي خواستم بهت بگم! من بر نمي گردم خونه، مي خوام برم خونه بابام، من و آترين با هم مي ريم اونجا ...
آرتان چند لحظه به گوشاش شك كرد. با تعجب به ترسا خيره شد و گفت:
- چي گفتي؟
- همين كه شنيدي ... من نمي يام خونه ... مي خوام برم خونه بابام ...
- يعني ... يعني چي؟ اين مسخره بازي ها چيه؟
- مسخره بازي؟!! نه عزيزم ، مسخره بازي نيست ... فعلاً نياز به استراحت دارم ... خونه بابام راحت ترم. شايد براي هميشه بخوام اونجا بمونم ....
آرتان چشماشو گرد كرد. ديگه تحمل اون رفتار ترسا رو نداشت. خم شد روش دستاشو طرفين سرش قرار داد و با خشم گفت:
- فقط يه بار ديگه ... يه بار ديگه اين حرف رو بزن اونوقت اون روي منو كه خيلي وقته نديدي مي بيني ...
ترسا با ترس خيره شده بود توي چشماي دريده آرتان ... چقدر دوست داشت زبون باز كنه بگه اون دختره كي بود آرتان؟ كي بود كه نشونده بوديش روي پات؟ كه مي ذاشتي نوازشت كنه؟ كه مي بوسيديش؟ اما فقط لباشو گاز گرفت و گفت:
- نميخوام بيام ... مگه زوره؟
آرتان بي طاقت داد كشيد:
- آره زوره ... زوره! اگه مي خواي ناز كني بايد يه راه ديگه انتخاب كني. مي دوني كه اين حرف شوخيش هم قشنگ نيست ...
ترسا صورتشو برگردوند. نمي تونست به خودش دروغ بگه. هنوزم آرتان رو مي پرستيد. هنوزم از تحكمش دلش مي لرزيد. ولي با لجبازي گفت:
- شوخي نكردم، توام با زورگويي به هيچ جا نمي رسي.
باز دوباره پنجه قوي آرتان چونه اش رو اسير كرد، صورتش رو چرخوند و گفت:
- ترسا ... براي ... بار ... آخر ... بهت ... مي گم! تمومش كن! لعنتي تمومش كن! تمومش كن!
به دنبال اين حرف مشتش رو كنار سر ترسا روي بالش كوبيد. ترسا لال شد! تصميم گرفت فعلاً ديگه در اين مورد حرف نزنه. از خداش بود آرتان نذاره بره خونه باباش ، درسته كه دلخور بود، دلش شكسته بود، غم داشت، اما بازم نمي تونست خيانت آرتان رو باور كنه. آدم عاشق فقط مي تونه به خودش دروغ بگه و براي عشقش شواهد و مدارك مثبت جمع كنه. همين ... آدم عاشق دروغ گوي خوبيه ، خيلي خوب ميتونه خودشو گول بزنه. ترسا هم عاشق بود ... خيلي عاشق. عقلش مي گفت راهشون به آخر رسيده، اما دلش مي گفت بازم صبر كنه. داشت با خودش فكر مي كرد اگه آرتان دوسش نداره پس براي چي اينقدر به در و ديوار مي كوبه؟ چرا توي اين دو هفته هر بار كه بي محلي ترسا رو ديده بود حرص خودش رو توي خودش ريخته بود و فقط دلخور نگاش كرده بود؟ چقدر تحمل كرده بود! ترسا تصميمش رو گرفت مي خواست تا وقتي آرتان خوبه بمونه و صبر كنه تا زمان همه چيز رو بهش ثابت كنه. اگه آرتان سرد شده بود، اگه سردي ترسا براش مهم نبود، اون موقع مطمئن مي شد ديگه توي قلب آرتان جايي نداره، اما حالا خوب مي دونست كه آرتان هنوز هم دوسش داره ... مي خواست بره و صبر كنه تا وقتي كه كامل از خيانت آرتان مطمئن بشه. اون موقع زمان رفتنش مي رسيد. آره ... درستش همين بود ... آرتان با دلخوري از اتاق خارج شده و به خونه رفته بود ... ديگه طاقتش سر اومده بود ...
با صداي تقه اي كه به شيشه خورد از جا پريد ... سرايدار به شيشه مي زد. شيشه رو پايين كشيد و سرايدار گفت:
- آقاي دكتر نمي رين؟ مي خوام در پاركينگ رو ببندم ...
آرتان فقط سري تكون داد و راه افتاد. مثل مورچه رانندگي مي كرد، با سرعت بايد كجا مي رفت؟ به شوق كي مي رفت؟ صداي موبايلش دوباره بلند شد، دستشو دراز كرد و گوشي رو برداشت، هندزفيري توي گوشش نذاشته بود، با ديدن عكس تانيا روي گوشي عصبي از حواس پرتي خودش مشتي روي فرمون كوبيد و جواب داد:
- جانم تاني ...
- آرتان! پس تو كجايي؟
- شرمنده تاني، يه كم كارام طول كشيد، الان مي يام ...
- نيم ساعته من توي لابي هتل منتظرتم ...
- خيلي خب دختر خوب، غر نزن اومدم ...
- بدو ... باي ...
گوشي رو قطع كرد انداخت روي صندلي و مسير رفته رو دور زد.

به كل يادش رفته بود كه با تانيا قرار داره. چقدر حواس پرت شده بود، ترسا و رفتاراي اخيرش اينقدر ذهنش رو درگير كرده بود كه كم كم خودش رو هم داشت فراموش مي كرد. ماشين رو جلوي در هتل پارك كرد و پياده شد. حتي يادش رفته بود به عادت هميشگي شاخه اي گل براي تانيا بخره ... اما بيخيال شد و راه افتاد سمت لابي ... تانيا روي صندلي هاي راحتي لم داده بود، پاهاي بلند و خوش تراشش رو روي هم انداخته بود. سرش رو كمي بالا نگه داشته و مشغول مطالعه روزنامه به زبون انگليسي بود. روزنامه توي دست چپش بود و يه فنجون قهوه هم توي دست راستش ... يه زير سيگاري روي ميز گرد جلوي پاش بود و توش چند تا ته سيگار به چشم مي خورد. رژ لب قرمزش توي صورت برنزه اش حسابي خودنمايي مي كرد ... موهاي بلوندش رو از اطراف شال نسكافه اي همرنگ شلوارش، ريخته بود بيرون. آرتان كتش رو روي دستش انداخت و توي دلش غر زد:
- كاش انداخته بودمش تو ماشين ...

تانيا يه لحظه كه با چشماي خمار قهوه اي رنگش خواست اطراف رو ديد بزنه متوجه آرتان شد، با پرستيژ خاص خودش روزنامه و فنجون قهوه رو روي ميز گذاشت و از جا بلند شد. آرتان رفت طرفش و گفت:
- سلام عزيزم ...
تانيا دستشو به سمتش دراز كرد و گفت:
- سلام ... خسته نباشي آقاي بد قول ...
- شرمنده ... مي دوني كه ذهنم خيلي درگيره !
- اوه آره ... ساري! من درك مي كنم ... بيخيال ... بشين ...
آرتان نشست روي صندلي كنار تانيا و گفت:
- تو باز سيگار كشيدي؟ چند بار بايد بهت بگم خوشم نمي ياد سيگار بكشي؟!
- اوه آرتان ... اينقدر گير نده ... عزيزم اونور اين چيزا عاديه!
- بله ! حداقل وقتي با مني رعايت كن ...
دستشو زير چونه آرتان گذاشت و صورتشو برگردوند سمت خودش و گفت:
- اوكي هاني ... نمي كشم جلوي تو ... الان هم به اون زير سيگاري نگاه نكن. به من نگاه كن ... خوبي؟
آرتان آهي كشيد و گفت:
- نه ... خيلي داغون و خسته ام ...
تانيا دست آرتان رو گرفت توي دستش، انگشتاشو بين انگشتاي آرتان فرو كرد و گفت:
- الهي من بميرم! چه وقتي هم من اومدم ...
- ربطي به تو نداره عزيزم ... الان فقط حضور توئه كه بهم آرامش مي ده ...
- آرتان جان ... مي دونم الان وقتش نيست، اما بهتر نيست زودتر منو به همه معرفي كني؟
- تاني ... در اين مورد حرفامون رو زديم. بايد تا تاريخي كه گفتم صبر كني ... ترسا الان اصلا وضع خوبي نداره.
تانيا نفسشو فوت كرد و گفت:
- خيلي خب، من كه اين همه وقت صبر كردم اينم روش! اما باور كن حوصله م داره توي اين هتل سر مي ره ...
- اين روزا هم تموم مي شه ... بايد يه كم صبر كنيم.
- حداقل به نيلي جون بگو ...
آرتان عاقل اندر سفيهانه نگاش كرد و گفت:
- نصف مشكل من نيلي جونه! نمي دونم چطوري بايد بهش بگم كه خدايي نكرده بلايي سرش نياد ...
- اصلاً كاش نيومده بودم ...
آرتان دستشو محكم فشار داد و گفت:
- حرف بيخود نزن ، خيلي خوشحالم كه اينجايي، اونقدر كه نمي توني تصور كني.
تانيا با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- بريم يه كم قدم بزنيم. هم واسه اعصاب تو خوبه هم من يه كم پز تو رو به همه مي دم ...
آرتان خنديد و از جا بلند شد ...
****
ترسا مجبور بود جلوي باباش و عزيز با آرتان خوب برخورد كنه. نمي خواست بعداً براش دردسر بشه، هنوز كه تصميمش خيلي قاطع نبود نبايد مي ذاشت كسي به مشكلش پي ببره. جلوي در خونه از ماشين پياده شد دست كوچيك آترين هنوز توي دستش بود. با ديدن گوساله اي كه داشتن مي كشيدنش جلوي در تا سرشو ببرن خودش صورتشو برگردوند و با دست جلوي چشماي آترين رو هم گرفت. آترين در حالي كه دست و پا مي زد گفت:
- مامان كور شدم! مي خوام ببينم ... مامان!!!
آرتان كه خنده اش گرفته بود وقتي مطمئن شد كار قصاب تموم شده كنار آترين ايستاد و با يه حركت كشيدش تو بغلش. آترين سريع گردن كشيد و به گوساله غرق در خون خيره شد. نگاهش خبيث شد و گفت:
- كشتنش بابا؟
- آره بابا ...
- كار بد كرده بود؟
آرتان با دست آزادش دست ترسا رو گرفت، راه رفتن به يه پاي شكسته براش سخت بود. آتوسا هم سمت ديگه اش ايستاد و كمكش كردن از روي خون رد بشه.


مان روزاي باروني

۱۰۳ بازديد

با خستگي كليد رو توي در چرخوند و وارد شد. صداي نيايش لبخند روز لباش نشوند:
- پسرا شيرن مث شمشيرن، دخترا بادكنكن دست بزني مي تركن.

طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنيرن دست بزني مي ميرن ...
نياوش غش غش خنديد و گفت:
- نخيرم! پسرا نازن مثل پيازن ...
يه دفعه هر دو سكوت كردن و بعد صداي قهقهه شون بلند شد. نيما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر ميز ناهار خوري نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نيما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژي ...
بعد با همون خنده جذاب روي صورتش گفت:
- نياوش تو چرا گل به خودي مي زني پسر؟ بايد بگي دخترا نازن مثل پيازن!
نياوش شيرجه زد توي بغل باباش و گفت:
- بابا تو نيستي مامان منو اذيت مي كنه.
نيما دو دستي نياوش رو چسبيد و رو به طرلان كه مشغول بازي با خورده نون هاي روي ميز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اينكه جوابي بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نيما خشكش زد، انتظار اين رفتار رو داشت اما نه جلوي نياوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوي نياوش باهاش سرد بخورد نكنه اما ناگار فايده اي نداشته! نياوش با كنجكاوي گفت:
- بابا كار بد كردي؟ ماماني باهات قهره!
نيما آهي كشيد و گفت:
- آره بابا كار بدكردم. و اينجور وقتا مردا فقط يه راه دارن! اونم منت كشيه! تو برو برس به بازيت تا من برم منت كشي.
نياوش با خنده از بغل باباش پايين پريد و رفت سمت اتاق خودش. نيما كتشو در اورد انداخت روي كاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خيلي خسته بود. از ديشب تا دو ساعت قبل كه ترسا بهوش اومده بود چشم روي هم نذاشته بود. حالا اومده بود كمي استراحت كنه كه ... تازه خستگي سفرش هم هنوز توي تنش بود. در اتاق رو باز كرد و رفت تو. طرلان جلوي آينه ايستاده و با حرص موهاشو شونه ميكرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسيد. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد كشيد:
- به من دست نزن!!!
نيما با ناراحتي گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه كردن موهاش شد و جوابي نداد. نيما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اينجوري شدي خانومم؟ مگه من چي كار كردم كه اينجوري تنبيهم مي كني؟
طرلان برس رو روي ميز كوبيد، چرخيد سمت نيما و با چشماي گرد شده گفت:
- چي كار كردي؟!! بگو چي كار نكردي! يه هفته رفتي ايتالياف من و اين بچه رو ول كردي به امون خدا! وقتي هم اومدي عوض اينكه بياي اول زن و بچه ات رو ببيني رفتي پيش ترسا جونت!
نيما خشكش زد و ناليد:
- طرلان!
- هان چيه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمي تونم! نميتونم آقا ... من بلد نيستم خودمو بزنم به خريت!
- طرلان عزيزم ...
- عزيزم و كوفت! عزيز تو من نيستم. من بدبخت بيچراه از وقتي كه رفتي يه سره تسبيح دستم بوده داشتم دعا مي كرد كه سالم برگردي. ولي وقتي اومدي ...
به اينجا كه رسيد بغضش تركيد. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نيما دلش ريش شد. اينبار حق رو به طرلان مي داد. به نرمي سرشو كشيد توي بغلش. موهاشو نوازش كرد و با صداي آرومش نوازشگر گفت:
- خانومي ، طرلان خانوم ... تو درست مي گي. من اشتباه كردم. بايد مي يومد اول پيش شما. اما باور كن وقتي ديدم ترسا تصادف كرده عقلم از كار افتاد. من و ترسا با هم خيلي صميم بوديم. طرلان به خدا قسم اون چيزي كه تو فكر مي كني نيست. الان ترسا براي من فقط يه دوسته ...
خودش هم داشت توي دلش از دست خودش حرص مي خورد كه نمي تونه بگه ترسا مثل خواهرم مي مونه. هميشه گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمي تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف كرده. داشت دنبالش مي گشت. من خبرش كردم چون ترسا سر خيابون ما تصادف كرده بود ... طرلان خانوم ... تو كه با ترسا خيلي خوب بودي. چرا اينقدر بي رحم شدي. اون داشت ... داشت مي مرد! مي فهمي؟ همه داشتن براش دعا مي كردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بياي اونجا. بياي پيش من. بياي به آرتان دلداري بدي، مگه نه اينكه وقتي حال تو بد بود آرتان هميشه پيشت بود؟ خوب الان هم وظيفه تو بود كه بياي ...
طرلان ديگه طاقت نياورد و گفت:
- خودم همه اينا رو مي دونم . اما نمي تونم ... نيم تونم نيما! چرا نمي فهمي؟ من اگه قبل از تو عاشق كس ديگه اي بودم الان خيال تو راحته كه اون نيست! اون مرده! اما من چي؟ ترسا هميشه براي من يه تهديده! اون هميشه هست ... هميشه هست ...
نيما طرلان رو محكم به خودش فشرد و گفت:
- هيسس! بس كن بس كن طرلان! عزيزم ... تو راست مي گي. مي دونم كه نگراني، مي فهمم و درك مي كنم. اما تو بگو چي كار كنم تا از اين برزخ خارج بشي؟ هان؟ بگو ... هر كاري بگي من همون كارو مي كنم. من هر چي هم بگم اينطور نيس تو باور نمي كني. پس خودت بگو ...
طرلان سرش رو بيشتر توي سينه نيما فرو كرد و گفت:
- نمي دونم ... نمي دونم ...
نيما ترجيح داد ديگه حرفي نزنه و در سكوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. يه چيزي تو فكرش بود. نمي خواست تحت هيچ شرايطي زندگيش خراب بشه. بايد يه كاري مي كرد.
***
سرشو بين دستاش گرفته بود. هيچ از برخورداي ترسا سر در نمي اورد. اين همه سردي رو باور نداشت! اول فكر كرد تاثير تصادفه اما وقتي برخوردش رو با بقيه ديد فهميد يه جا يه چيزي مي لنگه! با صداي باباي ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخيد:
- چته آرتان؟ شكر خدا ترسا كه خوبه ...
آرتان سرشو تكون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ...
- پس چرا نگراني؟
بعد خنديد و گفت:
- اي امان از عاشقي!
آرتان هم لبخند زد ... باباي ترسا چه مي دونست چه آشوبي تو دل آرتانه! آرتان يه حالت دلشوره و نگراني عجيب داشت. خودش هم ازش سر در نمي اورد. ترسا خوب بود، هيچ مشكلي هم نداشت. اما دل آرتان شور مي زد. سعي كرد لبخندشو حفظ كنه. باباي ترسا سرشو به ديوار تكيه داد، چشماشو بست و گفت:
- يه لحظه فكر كردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهميدم بدون اون زندگي جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ...
آرتان توي فكر فرو رفت. دلش براي باباي ترسا سوخت. اگه همينقدر كه اون عاشق ترساش بود باباي ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تكون داد .. فكرش هم عذابش مي داد. زندگي بدون ترسا پوچ بود و بي معني ...
- اونا دوستاتون نيستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند كرد و آخر راهرو توسكا و آرشاوير و طناز و احسان و ويولت و آراد رو ديد. دست هر كدوم يه دسته گل بزرگ و يه نايلون بود كه آرتان حدس مي زد كمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتي به هم رسيدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمايي اون يه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزيز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببينم! لوس ننر! يه ماشين چپه كردي خودتو انداختي روي تخت كه كسي دعوات نكنه؟ حيف اون عروسك نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع كن بي زحمت!
احسان غش غش خنديد و گفت:
- دروغ نمي گه خانومم ... همينم هست! چشه اين؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم كرد و گفت:
- انگار خودتم بايد بندازم بيرون ...
همه خنديدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقيقه با يه نفر خوش و بش مي كرد. ويولت دستشو گرفت و گفت:
- چه كردي با خودت خانوم؟ حواست كجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا كه شما اون سري حواست بود و زدي ماشين منو داغون كردي و بعدم باعث شدي اينجوري اسير بشم.
ويولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما كه راست مي گي.
آراد لبخندي بهش زد كه فقط خود ويولت معنيشو مي فهميد. توسكا پيشوني باندپيچي شده ترسا رو بوسيد و گفت:
- عزيز من ... چه بلايي سر خودت آوردي؟ چرا من زودتر نفهميدم؟ خدا رو شكر كه الان خوب و سالمي ...
ترسا لبخندي ساختگي زد و گفت:
- فداي تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. مي بيني كه زنده ام ...
بعد توي دلش اضافه كرد كه كاش زنده نمي موندم. اما يه لحظه ياد آترين افتاد و از آرزوش پشيمون شد. آرتين چه گناهي كرده بود؟ پسرها با هم كل كل مي كردن و خانوما بعضي وقتا جوابشون رو مي دادن. اتاق رو گذاشته بودن روي سرشون. عزيز كنار تخت نشسته بود و بي توجه به هياهوي جمع كمپوت به خورد ترسا مي داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و كله زدن با عزيز رو نداشت. اين وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب مي فهميد كه خنده هاي ترسا مصنوعيه ، خيلي خوب غم توي چشماي ترسا رو درك مي كرد. اما دليلش رو نمي فهميد ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دليلش رو بپرسه. شايد كار خطايي كرده بود اما هر چي فكر مي كرد دليلش رو نمي فهميد ... ترسا مسلما آترين رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نيما اينا به طرلان سر بزنه. بعضي وقتا اين كار رو مي كرد ... پي چي ممكنه ناراحتش كرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هيچ مشكلي نداشتن. صبح هم با خوشي از هم جدا شده بودن! هيچ فكري به ذهنش نمي رسيد ... هيچي ...

- خسته شدي عزيزم ... يه كم دراز بكش ...
- لازم نكرده ...

بدون اين حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهي سرد گفت:
- دلم براي آترين تنگ شده ... بگو نيلي جون بيارتش ...
آرتان كه از رفتار هاي ترسا خونش به جوش اومده بود بي توجه به حرفش گفت:
- ترسا مي شه بدون دليل اين رفتاراي جديدت چيه؟!
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- رفتار جديد؟ منظورت رو متوجه نمي شم ...
- خوبم متوجه مي شي! منو احمق فرض نكن ... من تو رو از خودت بهتر مي شناسم.
ترسا كه به هيچ عنوان دوست نداشتم آرتان دليل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... مي خوام بخوابم! برو بيرون لطفاً!
دستاي آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعي كرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمي رسيد. صداشو كنار گوشش شنيد:
- تا وقتي جواب منو ندين مي شه بخوابي! ترسا خوب مي دوني كه از سردي بيزارم. اگه مشكلي پيش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزي كه به هوش اومدي يه كلمه هم با من حرف نزدي.
ترسا سرد و بي روح گفت:
- حرفي براي گفتن ندارم ...
خودش خوب مي دونست كه روحش مرده. تبديل به يه آدم بي روح و سرد شده بود. تموم اميدش تو زندگي فقط آترين بود و بس. مگه مي تونست خيانت آرتان رو ببينه و زنده بمونه؟ مگه مي تونست عشق زندگيشو در حالتي فوق صميمي با زن ديگه ببينه و زنده بمونه؟ آخ كه اگه آترين نبود چه راحت پر مي كشيد پيش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار كه ياد مكالمه آرتان با اون دختره مي افتاد يه بار مي مرد و زنده مي شد و اين مرگ هاي پي در پي فقط سردي روحش رو بيشتر مي كرد. شده بود يه مجسمه. يه مجسمه كه حركت داشت ولي حس ... نه نداشت! نيم خواست آرتان چيزي بفهمه. چيزي كه بيشتر از همه آزارش مي داد اين بود كه فكر مي كرد چقدر براي آرتان كم بوده كه آرتان رفته سراغ كس ديگه. اعتماد به نفسش رو به كل از دست داده بود. خودش رو حقير مي ديد. اونقدر كم كه آرتان رو زده كرده بود. همين بيشتر از هر چيزي داشت روحش رو مي خورد. براي همين هم مي خواست حداقل با آبرو از زندگي آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هيچ وقت بفهمه كه پي به خيانتش برده. اگه آرتان مي فهميد و مي گفت خوب آره! كه چي؟!! اونوقت چي از ترسا باقي مي موند؟ مسلماً هيچي ... پس همون بهتر كه آرتان فكر كنه مشكل از خودش بوده كه ترسا سرد شده ... بذار فكر كنه ترسا ديگه دوسش نداره ... صداي خشن آرتان از فكر خارجش كرد:
- الان حالت خوب نيست ... اجازه مي دم استراحت كني. اما يادم نمي ره! بعداً در موردش صحبت مي كنيم. اصلاً نيم تونم اين رفتارات رو تحمل كنم. مي دونم حادثه اي كه برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر كي ديگه اي بيشتر متاسف و ناراحتم. اما دليل رفتاراري تو رو نمي فهمم. اينكه با همه خوبي و مي گي و ميخندي جز من ...
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت كه اون داره جلوي بقيه ظاهر رو حفظ مي كنه؟ كه دوست نداره ديگران بفهمن چه شكتي خورده! چقدر له شده! چقدر حقير شده! نه نبايد مي ذاشت ديگران بفهمن. اما آرتان كه مهم نبود ... اون بايد رنج مي كشيد. همينطور كه ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجي بدتر از اين كه هيچ وقت دليل رفتاراي ترسا رو نفهمه! آره اين براي اون از هر چيزي بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بيرون ...
صداي در اتاق نشون داد كه آرتان رفته ... قطره هاي اشك پشت سر هم از پشت پلكش سرك كشيدن. چند بار پشت سر هم نفس عميق كشيد. بوي عطرش هنوزم توي اتاق بود. هنوزم ديوونه و مستش مي كرد. چقدر دلش براي دستاش تنگ شده بود ... براي آغوش گرمش ... اما ديگه نمي خواستش ... ديگه اون آغوش هرزه رو نمي خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روي سرش بالا كشيد ...
***
خسته و كوفته كتاب و وسايلش رو روي ميز انداخت و نشست روي صندلي پشت ميز. همون موقع كسي به در زد ، آراد سر جا تكوني خورد و گفت:
- بفرماييد ...
در اتاق باز شد و اشكان به داخل سرك كشيد. آراد با جديت گفت:
- بفرماييد؟ كاري داشتين؟
اشكان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوي ميز آراد كمي اين پا و اون پا كرد و گفت:
- خسته نباشين استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد مي خواستم يه چيزي بگم كه ...
بعد انگار پشيمون شد دستي توي موهاش پر پشتش كشيد و گفت:
- بي خيال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس كرد قضيه مشكوكه. قبل از اينكه اشكان بتونه از در خارج بشه صداش كرد:
- آقاي خسروي ...
اشكان سر جاش ايستاد و با كلافگي گفت:
- بله استاد ؟
- مشكلي پيش اومده؟
- نه ... نه هيچي نيست. من يم خواستم يه چيزي بگم كه پشيمون شدم. بيخيال استاد ... فراموشش كنين.
اينو گفت و قبل از اينكه آراد بتونه باز متوقفش كنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! يعني چي مي خواست بگه؟ موبايلش رو برداشت و شماره ويولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنيده بود. با سومين بوق صداي لطيفش توي موبايل پيچيد:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجيبي كرد ... زمزمه كرد:
- عمر مني ...
ويولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هيجان انداختي؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشيد! يادم رفته بود قلب من پيش توئه و قلب توام پيش منه! منظورم اين بود كه دوباره قلب خودتو به هيجان انداختي؟
آراد خنديد و گفت:
- شيطون مني تو ... كجايي؟
- خونه مامان اينام هنوز ...
- حاج خانوم پخت اين شله زردو يا نه؟
- بله كه پختن! كلي هم دعات كرديم همه مون. نوا هم بيچاره مون كرد از بس سراغ داييشو گرفت.
- مي يام مي بينمش ...
- كلاست تموم شد؟
- آره همين الان ... واقعاً صبر ايوب مي خواد آدم تا بتونه سر كلاس اسن ترم اوليا دووم بياره ...
- آراد راستي يه چيزي رو هي مي خواستم بهت بگم هي يادم مي رفت، الان يهو يادم افتاد ، بگم تا يادم نرفته!
- چي شده؟
- شنبه كه با هم رفتيم دانشگاه ... چند تا از بچه هاي ترم اولي تو محوطه با هم ديدنمون ...
- خوب ببينن ... قرار نبود ازدواج ما مخفي بمونه.
- آره مي دونم ، اما ترسم از اينه كه برامون شايعه بسازن ... آخه كسي هنوز نميدونه من و تو زن و شوهريم!
- نگران چي هستي تو آخه عزيزم؟ شايعه چي؟ وقتي همه بفهمن ما زن و شوهريم ديگه مشكلي پيش نمي ياد ...
- آره تو راست مي گي ...
- يه سوال! تو اشكان خسروي رو مي شناسي؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبيه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من يه چيزي مي خواست بگه اما نگفت ...
- جدي؟
- آره مشكوك بود ...
- بيخيال ، اگه چيزي باشه خودش مي ياد ميگه. من و توام يه روز دانشجو بوديم مي دونيم اسكول كردن استاد چه حالي ميده!
آراد خنديد و گفت:
- دقيقاً
- كي مي ياي آراد؟ بيا يه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداريم بريم خونه ...
- باشه عزيزم الان مي يام ...
- پس منتظرتم ...
- مي بينمت عشقم ..
ويولت توي گوشي خداحافظي رو زمزمه كرد و از اتاق دوران مجردي آراد خارج شد ... آراد هم وسايلش رو جمع كرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترك كرد ...

دستي توي موهاش كشيد و از ماشين پياده شد. دانشگاه خيلي خسته اش مي كرد، دوست داشت بره خونه استراحت كنه. اما عادتش رو هم نمي تونست ترك كنه، بايد حتما، قبل از اينكه به خونه بره يه سر به مامانش مي زد. دستش رو گذاشت روي زنگ و يه بار كوتاه فشار داد. خيلي زود صداي ويولت رو شنيد:
- سلام عزيزم ...

آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه كه شد نگاهش به اختيار سمت ايوون كشيده شد. مي دونست ويولت روي ايوون منتظرش وايميسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بيشتر كرد. ويولت شال بنفشش رو روي سرش مرتب كرد و از پله ها پايين اومد. چون غريبه اي توي خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار كه مي ديدش حس مي كرد براش همون شيريني بار اول رو داره، و هر روز بيشتر از روز قبل شكرگزار خدا بود. آراد كنار گوششو بوسيد و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ويولت خودشو لوس كرد و گفت:
- مامانت شلاقم مي زنه! خوب شد اومدي ... من ديگه طاقت ندارم.
آراد خنديد، خودشو كنار كشيد و گفت:
- جدي؟!! مامان من؟!! رو ضعيفه من دست بلند كرده؟
- آره ...
آراد قيافه خشني به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چي كار كردي؟
ويولت چشماشو گرد كرد و آراد از ديدن قيافه بامزه اش قهقهه زد. همين كه حس كرد مي خواد دنبالش بذاره شروع كرد به دويدن. خاطره ها زنده شد! ميون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان مي خواي مثل اون سال با شلنگ آب بيفتي دنبالم ...
ويولت كه خودش تازه ياد اون روز افتاده بود خيز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتي ... اينبار نوبت منه! دفعه پيش تو با شلنگ دنبالم كردي اينبار ازت انتقام ميگيرم.
آراد پشت ماشين نقره اي رنگ ويولت كه توي حياط كمي كج پارك شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بيدار كردي! يادت كه نرفته! سكته ام دادي! حالا جرم من چيه؟!!
ويولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالي كه از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بيجا بكنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بيرون. ويولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نكنينا! حقشه!
آراد همينطور كه از روي كاپوت سرك مي كشيد گفت:
- مامان نجاتم بده! اين منو مي كشه! هر شب با كمربند سياه و كبودم مي كنه.
حاج و خانوم و بقيه بدون اينكه حرفي بزنن فقط مي خنديدن. آراگل با هيجان گفت:
- ايول ويولت، آب بپاش بهش خيسش كن. هوا خوبه چيزيش نمي شه! هر چند كه بايد سرما بخوره! يه بار اينجا تو رو موش آب كشيده كرد و تو سرما خوردي ...
آراد كه از يادآوري ويولت توي اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگيشك! به من چه!
ويولت خنديد و گفت:
- اداي منو در نيارا! واي به حالت وقتي كه از پشت اون ماشين بياي بيرون! اد كه در آوردي ... باهام بد هم حرف زدي! دو گالون آب مجازاتته ... بيا اينور بهت مي گم ...
آراد لحنشو مظلومانه كرد و گفت:
- خانومم ... رحم كن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در ميوني كرد و گفت:
- ويولت خاله ... گناه داره پسرمون! اين يه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خيلي داره اذيتم مي كنه ... بايد تنبيه بشه ...
آراد پشت ماشين نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم ديگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران ميكنم!
ويولت كه ديد هيچ راهي نداره كه آراد رو از پشت ماشين بكشه بيرون ذهنشو به كار انداخت ... جرقه اي زده شد ... راهشو پيدا كرد ... چند لحظه سكوت كرد و بعد يه دفعه از ته دل جيغ كشيد ... به ثانيه نكشيد كه نگاه نگران خانوماي روي ايوون به سمتش كشيده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشين بيرون پريد و قبل از اينكه فرصت كنه با اون چشماي نگرانش بپرسه چي شد؟ آب با فشار روي سرش پاشيده شد ... دقيقا عين ويولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش مي چكيد ... ويولت و آراگل و شادي دختر خاله آراد غش غش مي خنديدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن كنون و با نگراني از پله ها پايين اومدن ... ويولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دويد سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خيره بهش بود ... جلوش ايستاد و خواست حرفي بزنه كه جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چيزيت كه نشده خانومم؟!!
دهن ويولت بسته موند. با اينكه آراد خنده هاي ويولت و شيطنتش رو ديد بازم نگرانش بود ...
ويولت لب گزيد و خواست حرفي بزنه كه حاج خانوم چادرش رو كشيد روي سر آراد و گفت:
- مي چايي الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با اين كاراتون سرتون رو به باد مي دين ...

آراد كه زير چادر گل گلي مامانش خيلي بامزه شده بود نگاهي كجكي نثار ويولت كرد و گفت:
- ديوونه همين كاراشم ديگه ...
ويولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تكون داد ... آراگل دست آراد رو كشيد و گفت:
- بدو بيا برو لباستو عوض كن ... اون روز تو از تب كردن ويولت داشتي خود زني مي كردي اينبار ديگه حوصله ندارم اشكاي ويولت رو براي حال خراب تو ببينم!
آراد باز عاشقانه نگاهي به ويولت انداخت و ويولت كه طاقت نداشت دويد سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده مي كنم ...
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ويولت به اتاقش رفت ... ويولت تند تند مشغول وارسي كمد لباس هاي آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... يه تي شرت قهوه اي همراه يه شلوار گرمكن مشكي بيرون كشيد و چرخيد ... آراد با سر و صورت خيس درست پشت سرش به ديوار تكيه داده و خيره نگاش مي كرد. ويولت كه از ديدن ناگهاني آراد با اون نگاه شيطون جا خورده بود دستشو روي قلبش گذاشت و گفت:
- واي آراد ، ترسونديم عزيزم! كي اومدي تو؟
آراد قدمي بهش نزديك شد و گفت:
- يه كم وقته ... داشتم خانوممو ديد مي زدم ... اشكالي داره؟
ويولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دكمه هاي پيرهن چارخونه آبي و سورمه ايشو باز كرد، آراد دستاشو فرو كرده بود توي جيب شلوارش و خودشو به دستاي همسرش سپرده بود ... ويولت وقتي از باز كردن دكمه ها فارغ شد دستاي آرادو از مچ گرفت و از جيباش كشيد بيرون ... بعدش پيرهنشو در اورد انداخت روي تخت ، تي شرت سورمه اي ساده اي زير پيرهنش پوشيده بود ... پايين تي شرت رو گرفت و كشيد سمت بالا ، آراد دستاشو برد بالا و تي شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روي تخت و تي شرت قهوه اي رو برداشت تا تنش كنه ... اما قبل از اينكه فرصت كنه دستشو ببره جلو و تي شرت رو روي سر آراد بكشه دستاي آراد دور كمرش حلقه شد و اونو كشيد توي بغلش ... ويولت هيجان زده غر غر كرد:
- اِ آراد ... يهو يكي مي ياد تو ...
آراد زمزمه وار كنار گوشش گفت:
- كسي تو اتاق من نمي ياد ...
- اگه اومد چي؟
- هيچي ... مي گم زنمه! دوست دارم بغلش كنم! بوسش كنم ... مال خودمه! عمر منه! به كسي چه؟
ويولت كوبيد توي سينه اش و گفت:
- پــــــــرو!
- ويولت ...
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خيلي دوستت دارم؟
ويولت كه با اين جمله آراد حسابي آشنا بود خنديد و گفت:
- نع!
فشار دستاي آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ كرد:
- دنياي من ... خيلي دوستت دارم!
ويولت نفسش رو آه مانند بيرون فرستاد. هيجانش زيادي داشت مي رفت بالا ... با صداي آرومش گفت:
- ول كن آراد كار دستت مي دما!
باز داشت جاشون برعكس مي شد و باز آراد غش غش خنديد ... كنار كشيد و گفت:
- با اينكه از خدامه كار دستم بدي، اما اينبار رو ولت مي كنم. چون نمي خوام استرس داشتي باشي ...
بعد چشمكي زد و گفت:
- مي فهمي كه خانومم؟!!
صداي حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع كرد:
- آراد مادر لباستو عوض كردي؟ سر ما مي خوري ها!
ويولت با لبخند لباشو كشيد توي دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمكي زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان مي يايم ...
ويولت رفت سمت در و گفت:
- زود بيا تا شله زردت يخ نكرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بيشتر مي چسبه ...
همراه هم از اتاق رفتن بيرون ... حاج خانوم پشت در بود. با ديدنشون لبخندي زد و گفت:
- پسرم يه لحظه مي ياي تو اتاق من؟ كارت دارم مادر ...
ويولت فهميد بحث خصوصي بين مادر و پسره پس سريع گفت:
- من مي رم شله زردتو اماده كنم ... زود بيا!
آراد سري تكون داد و رو به مامانش گفت:
- چيزي شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خيره ... بيا تو ...
آراد با نگراني دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... يه سوال مي پرسم ... راست و حسيني جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تكون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خيلي مهمه!
- دارين نگرانم مي كنين ... چي شده؟
- ويولت ...

نگراني آراد به اوج رسيد و گفت:
- ويولت چي مامان؟!! طوريش شده؟ اتفاقي افتاده؟!!

حاج خانوم با كلافگي گفت:
- الله و اكبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ريسمون به هم مي بافي؟ دو دقيقه زبون به كام بگير تا من حرف بزنم ...
آراد با كلافگي سكوت كرد و به دهن حاج خانوم خيره شد ...
- ويولت مسلمون شده؟
دهن آراد باز موند ... قرار نبود كسي بفهمه! يعني خود ويولت تمايلي نداشت كسي بفهمه وگرنه آراد از خداش هم بود كه همه جا جار بزنه و بيشتر به ويولتش بباله! چند لحظه سكوت كرد، نمي دونست بايد چي بگه. دوست نداشت حرفي بزنه كه بعد مديون ويولت باشه ... اما دروغ هم نمي تونست بگه ... پس سكوت كرد ... حاج خانوم پسرش رو خوب مي شناخت ... از سكوتش پي به همه چي برد ... از خوشحالي كم مونده بود زير گريه بزنه! صداش مي لرزيد ... گفت:
- از كي مادر؟
آراد بالاخره زبون باز كرد ...
- قبل از ازدواجمون ... توي هاليفاكس ...
حاج خانوم صورتش رو گرفت رو به آسمون و گفت:

رمان روزاي باروني

۱۵۰ بازديد

- گرممه! گرممه! گرممه!
آراد با خنده نگاهي به ويولت كه داشت تند تند خودشو باد مي زد انداخت و گفت:

- خوب عزيز من! آخر مرداد ماهيم! مي خواي گرم نباشه؟
- حرف نزن آراد ... كولر رو برسون!
آراد كولر رو روشن كرد و دريچه اش رو كامل روي ويولت تنظيم كرد. ويولت سر جاش بي حركت شد و گفت:
- هاي!
آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:
- خوش گذشت بهت خانومم؟!
ويولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تكيه كلام خودشو داشت! دستشو قائم تكيه داد به صندلي و سرشو چسبوند بهش، چرخيد سمت آراد و گفت:
- آره خيلي ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!
- خوشحالم كه خوشحالي عزيزم ...
- آراد به نظرت بچه ها شك نكردن به دين من؟
آراد از گوشه چشم نگاش كرد و گفت:
- نه ... براي چي؟
- آخه ديدي كه همه شون بي حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستي چسبيده بودم!
آراد كه از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محكم فشرد و گفت:
- نه عزيزم ... تو يه جواهري! اونا همه فكر مي كنن به خاطر احترام به منه!
- ولي برام خيلي جالبه آراد! حجاب براي هيچ كدومشون مهم نيست!
- خوب هر كس عقيده خودشو داره، موقع مرگ هر كس رو توي گور خودش مي ذارن!
- دوست دارم امر به معروفشون كنم ، اما مي ترسم ...
- اولا كه ترس نداره! دوما به نظر منم بيخيالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوري فقط معذب مي شن ...
- منم از همين مي ترسم ... اصلا ولش كن! دانشگاه چي شد؟
- شنبه بايد بريم خودمون رو معرفي كنيم ...
ويولت ناليد:
- از استاد شدن بيزارم!
و آراد با خنده گفت:
- مجبوريم عزيزم ، مجبور ...
- چقدر اينا زورن! خوب نمي شد از ما يه جاي ديگه استفاده كنن؟
- نه نمي شد، هزينه تحصيلمون رو دادن حالا مي خوان توي پيشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...
- به خدا كه اگه به كسي نمره مفت بدم!
آراد غش غش خنديد و گفت:
- از الان؟!
ويولت كوبيد روي پاش و گفت:
- از همين الان ...
- پس ميخواي اذيت كني، يادت نره خودت هم يه روز دانشجو بودي!
- يه دانشجوي بيخيال ... اما الان فرق مي كنه ... الان بيست و پنج سالمه!
- در هر صورت هر وقت هر كاري خواستي بكني يادت باشه خودت هم يه روز جاي اونا بودي ...
ويولت سرتقانه گفت:
- نمي خوام اصلاً
- الان مشكل كجاس ويو؟ من كه مي دون ناراحتي تو از استاد شدن نيست؟
ويولت كه هنوز هم جريان رامين و سارا رو از ياد نبرده بود با اخم گفت:
- درد من تكرار شدن جريان ساراست ...
آراد اخم كرد و گفت:
- و شايد رامين!
اخماي ويولت بدتر درهم شد و گفت:
- يادت باشه قول دادي براش بپا بذاري ...
- آخه تا كي؟
ويولت با خشم غريد :
- تا وقتي كه من خيالم راحت بشه! من نمي خوام يه بار ديگه تو رو روي تخت بيمارستان ببينم ...
آراد كه نمي خواست تحت هيچ شرايطي ويولت رو نگران و ناراحت كنه، ماشين رو پارك كرد ، دست ويولت رو ول كرد تا بتونه كمربندشو باز كنه و گفت:
- خيلي خوب عزيزم! شايد بهتر باشه در مورد همون جريان استادي حرف بزنيم ...
ويولت هم كه از اين بحث دچار استرس مي شد بيخيالش شد، كمربندش رو باز كرد، رفت پايين و گفت:
-آراد گفته باشم! همه بايد بدونن تو شوهر مني ... اصلاً دوست ندارم دلبري بقيه دانشجوها رو ببينم!
آراد كه از حسادت ويولت غرق لذت شده بود و پاركينگ رو هم خلوت مي ديد سريع از پشت پريد پشت سر ويولت محكم بغلش كرد و لاله گوشش رو كه از شالش بيرون زده بود گاز گرفت. ويولت بي توجه به موقعيت جيغ كشيد و گفت:
- هــــوي! باز هار شدي؟!
آراد غش غش خنديد و گفت:
- بزن بريم خوشگل من تا هاري رو نشونت بدم ...
ويولت هم با شيطنت چشمك زد و رفت سمت راه پله ها ...

- در ماشين رو قفل كردي آرشاوير؟
آرشاوير سوئيچ ماشين رو توي جيبش فرو كرد و گفت:

- آره عزيزم ...
بعد خودش رو به توسكا كه بالاي پله ها منتظرش ايستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:
- موافقي يه كم توي حياط بشينيم؟
توسكا نگاهي به دور تا دور حياط بزرگشون انداخت و گفت:
- اين وقت شب؟
- تازه ساعت يكه! فردا هم كه جمعه است!
- باشه عزيزم ، بذار لباس عوض كنم مي يام ...
بعد از رفتن توسكا، آرشاوير خودش رو روي صندلي هاي فلزي كه كنار استخر كوچيكشون توي حياط گذاشته بودن ولو كرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خيره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسكا كنارش براش از هر چيزي توي اين دنيا با ارزش تر و زيبا تر بود ... با حس دستاي اون دور شونه اش چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش كرد و زمزمه وار گفت:
- عشق من ...
توسكا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:
- دنياي من!
- خيلي دوستت دارم توسكا ...
توسكا خودشو كنار كشيد روي صندلي كنار آرشاوير نشست و با لبخند گفت:
- مثلاً چند تا؟
- مثل نداره عزيزم!
توسكا خنديد ... پاي راستشو روي پاي چپش انداخت و گفت:
- آرشاوير ...
- جون دلم؟
- امشب دلم يه چيزي خواست ...
- چي؟
- ديدي چقدر آترين نازه؟
- آره خيلي ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!
- دلم براش ضعف مي ره بعضي وقتا ...
- از بس خوشگله!
- آرشاوير ...
- جونم؟!
- منم دلم مي خواد ...
آرشاوير بهت زده به توسكا خيره شد ... حقيقتش اين بود كه توسكا داشت حرف دل اونو مي زد ... اما خودش تا يه حال جرئت نكرده بود چنين چيزي رو از توسكا بخواد ... خوب ميدونست كه توسكا چقدر مشغله داره! نمي خواست به مشغله هاش اضافه كنه ... توسكا با ناراحتي گفت:
- چرا اينجوري نگام مي كني؟
بهت توي صورت آرشاوير تبديل به خنده شد و گفت:
- به خدا عاشقتم! من از خدامه!
توسكا با سرخوشي دستاشو به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون! همه اش مي ترسيدم قبول نكني ... يا اينكه ... هيچي!
آرشاوير با كنجكاوي گفت:
- يا اينكه چي؟
توسكا مي ترسيد حرف دلش رو بزنه ... شروع كرد به من من كردن ... آرشاوير فهميد باز يه جا يه خبريه ... خيلي وقت بود كه درك مي كرد توسكا تا چه حد نگران برگشت بيماريشه و چقدر مراعاتش رو مي كنه! خودش هم از اين جريان رنج مي برد اما كاري از دستش بر نمي يومد! اهي كشيد و گفت:
- بگو توسكا ... بگو آروم جونم!
توسكا آروم شد ، لبخندي زد و گفت:
- مي ترسيدم به بچه ات حسادت كني ...
قلب آرشاوير لرزيد ... خودش هم به اين قضيه فكر كرده بود ... با خودخواهي تموم همه محبت توسكا رو براي خودش مي خواست ... اما چاره اي نبود ... بايد كم كم با اين مسائل كنار مي يومد ... سعي كرد لبخند بزنه:
- اگه بينمون فرق نذاري كه حسودي نمي كنم خوشگل من ...
توسكا موهاي فرش رو از توي صورتش كنار زد و گفت:
- خيلي آقايي!
آرشاوير لبخندي زد و گفت:
- از كلاسات چه خبر؟ خيلي وقته در موردشون حرف نزديم!
- ترم جديد تاه شروع شده ... متقاضي خيلي زياد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب كردم! خيلي سخت بود ...
- خوبه! كاش مي تونستم كمكت كنم، اما مي دوني كه وقتم خيلي كمه!
- مي دونم عزيزم ، منم توقعي ندارم ، هم كاراي آلبوم خودت هست، هم آهنگسازي براي ديگرون، هم كارخونه بابات ...
- ممنو كه درك مي كني گلم! راستي شاگرداي كلاست دخترن يا پسر؟
توسكا سعي كردم طبيعي باشه، آرشاوير هميشه از اين سوالا ميپرسيد و توسكا عادت كرده بود، گفت:
- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...
آرشاوير نفس عميقي كشيد و گفت:
- انشالله بازم بازيگراي موفقي رو تحويل كارگرداناي سختگير ميدي ... يادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزيده شدن ...
توسكا با شعف گفت:
- آره واقعاً! خودمم باورم نمي شد كه اينقدر بچه ها با استعدادي باشن ...
- وقتي تو استادشوني ... چرا كه نه؟
توسكا كه حسابي از درون خوشحا بود چشمكي زد و گفت:
- كوچيك شماييم!
آرشاوير دستاشو از هم باز كرد و گفت:
- شيطونك!! پاشو بيا بغلم بريم تو ... اين هوا داره وسوسه ام مي كنه ...
توسكا از جا بلند شد پريد بغل آرشاوير و گفت:
- وسوسه چي؟
آرشاوير سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صداي بم شده اش گفت:
- وسوسه بوسيدن تو ...
لبهاشون كه روي هم قفل شد ماه توي آسمون خنديد ... اين همه عشق آسمون رو هم به حسادت مي انداخت ...
- اوپس! تور پايين لباسم از پاشنه كفشم نابود شد!
- طناز مواظب باشه!

طناز كه داشت لي لي كنون مي رفت سمت در خونه جوي آب رو نديد و نزديك بود كله پا بشه كه دستاي احسان سريع دور كمرش پيچيدن ... طناز با خنده گفت:
- واي جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!
احسان خنده اش گرفت ، در ماشين رو كه هنوز باز بود با پاش بست و گفت:
- جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه!
طناز محكم پسش زد و گفت:
- مرتيكه بي حيا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بكش اونور ...
هر دو با هم زدن زير خنده و احسان گفت:
- برو بالا ، ماشينو پارك مي كنم توي پاركينگ و مي يام ...
- حاجي گفته باشم من خسته ام مي خوام بخوابم ...
احسان ضربه محكمي به پشت طناز زد و گفت:
- برو بخواب تا بيام خستگي رو حاليت كنم ...
طناز غافلگيرانه لبهاي احسان رو بوسيد و بعدش ورجه ورجه كنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا مي گرفت كه صداي پاشنه كفشاش همسايه ها رو اذيت نكنه ، چون طبقه اول بودن نيازي به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... كليد انداخت توي در و در رو باز كرد ... عاشق اين خونه بزرگ بود ... خونه اي كه شاهد لحظه به لحظه عاشقي كردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عكس احسان كه بزرگ به ديوار روبرو قاب شده بود ... لبخندي زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اينكه احسان بياد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنايي رنگي عوض كرد و رفت توي آشپزخونه كه آب بخوره ... سر يخچال داشت سرك مي كشيد كه صداي احسان ميخكوبش كرد:
- جونم حاج خانوم! مي بينم كه لباس كار تنتون كردين ...
طناز خنده اش گرفت و آب جست بيخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سيبي از داخل يخچال برداشت و با قدرت پرت كرد سمت احسان ... احسان سيب رو توي هوا قاپيد گازي زد و بقيه اش رو انداخت روي كابينت ... رفت سمت طناز و قبل از اينكه طناز بتونه خودشو عقب بكشه با قدرت اونو كشيد توي بغلش ... طناز كه تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عميقي همراه با بوي خوش عطر احسان كشيد و زمزمه كرد:
- هر وقت بغلم مي كني مو به تن راست مي شه ...
احسان لباشو روي گردن طناز فشرد و زمزمه كرد:
- درست مثل اون شب ...
- كدوم شب؟
- توي اون غار ... يادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...
- گرما؟
- گرماي تنمون رو مي گم ...
طناز با ناراحتي گفت:
- آخ احسان يادم ننداز ...
احسان اما با شعف گفت:
- چرا؟ بهترين خاطره منه ...
لبخند نشست روي لباي طناز. احساسات احسان هميشه باعث لذتش مي شد، گفت:
- عاشق حرارتتم ...
احسان بي توجه به منظور طناز و شايد هم بي توجه به معناي نهفته توي جمله خودش گفت:
- همين حرارت لعنتي كار دستم داد ...
طناز سرشو كشيد عقب و گفت:
- پشيموني؟
احسان با چشماي گرد شده گفت:
- معلومه كه نه ...
بعدش خيره شد توي چشماي عسلي طناز و ناليد:
- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شكستي ...
صداي طناز اينبار با خنده همراه بود:
- حقت بود ...


رمان روزاي باروني

۹۰ بازديد

صداي موسيقي رو قطع كرده بودن و فقط صداي خودشون مي يومد ...
- تولد تولد تولدت مبارك ...

پسر بچه با چشماي گرد و سبز- عسلي رنگش موشكافانه به مامانش خيره شد ... مامانش خنديد ... چشمكي زد و بلند گفت:
- فوت كن ديگه فدات شم!
جمعيت همه با هم خوندن:
- بيا شمعا رو فوت كن ... تا صد سال زنده باشي!
پسر اينبار به باباش خيره شد ... توش چشماي پر جذبه باباش، علاقه موج مي زد ... دستاشو به هم كوبيد و گفت:
- نمي خوام فوت كنم!
صداي داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:
- اينقدر عين مامانت سرتق بازي در نيار! فوت نكني بچه خودم مي ياد فوت مي كنه ها!
پسر خنديد و خودشو روي مبل رها كرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دويد و قبل از اينكه كسي بتونه جلوشو بگيره هر چهار شمع رو فوت كرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد كرد ... اهل گريه زاري نبود ... بلد بود چه جوري حقشو از همه بگيره ... مامانش جلو اومد ... چشماي آرايش شده اش رو جلو آورد ... صورت كوچيك پسرشو بين دستاش گرفت و گفت:
- چي مي خواي مامان؟
- بابا قول داده بود برام ماشين شارژي بخره ... پس كو؟
باباش دست به سينه نزديك شد ... اخم توي پشيونيش خط انداخته بود اما چيزي از جذابيتش كم نمي كرد. گفت:
- بله ... قول داده بودم! در صورتي كه ماشين شارژي قبليتو بدي بدم به بچه نگهبان، اما چي كار كردي؟ زدي داغونش كردي كه كسي نتونه ديگه ازش استفاده كنه!
پسر سرتقانه زل زد توي چشماي باباش و گفت:
- مال خودم بود!
باباش شونه اي بالا انداخت و گفت:
- خوب پس ديگه از ماشين خبر نيست!
قبل از اينكه جيغ پسر بلند بشه مامانش بغلش كرد و رو به باباش غريد:
- خوب تو كه براش خريدي! چرا اذيتش مي كني بچه مو ...
باباش خيره شد توي چشماي مامانش ... براي چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بيرون مي زد ... قدمي جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بيرون كشيد ... آروم طوري كه كسي نشنوه گفت:
- هزار بار بهت گفتم، بغلش نكن! سنگين شده اذيت مي شي! انگار حرف نميخواي گوش كني!
مامانش پشت چشمي نازك كرد و رفت كه به بقيه مهموناش برسه ... احساس خوشبختي توي قلبش فوران مي كرد ... دوست داشت همين الان بره كنار پنجره سرشو ببره بيرون و از ته دل داد بزنه خدايا شكرت!
توي آشپزخونه مشغول ريختن نسكافه توي فنجون ها بود كه دوستش اومد تو و گفت:
- ورپريده! جيگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمي ياي بيرون؟
- گمشو منم الان مي يام!
- شووور كردي! بچه هم داري ... هنوز بلد نيستي عين آدم با من حرف بزني!
- مگه تو آدمي ...
خواست بازم جوابشو بده كه يكي ديگه از دوستاشون اومد تو و گفت:
- بچه ها بياين يه ذره برقصيم ... بدنم خشك شد!
- بتركي تا همين الان داشتي قر مي دادي!
- خوب خيلي وقت بود يه مهموني نداشتيم ...
دختر بچه اي وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبي بسته بود ... با صداي جيغ جيغوش گفت:
- خاله! مامانم مي گه بياين بيرون مي خوان كيكو ببرن ...
دختر رو بوسيد و گفت:
- باشه خاله ، تو برو تا منم بيام اين بچه رو راضي كنم شمعاشو فوت كنه!
دوستش زد سر شونه اش و غريد:
- اين بچه ات عين ننه اش مي مونه! لجباز و يه دنده!
- اوي حرف دهنتو بفهما! نيست باباش خيلي حرف گوش كنه!
- باباش كه كلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بيفتم ...
- خيلي هم دلت بخواد! نكبت!
سيني نسكافه ها رو برداشت و گفت:
- راه بيفتين جلو ببينم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...
همه شون با هم رفتن بيرون و از مهمونا پذيرايي كردن ... پسر بچه بعد از ديدن ماشين شارژي بزرگ قرمز رنگي كه باباش براش خريده بود جيغي از شادي كشيد و همه شمع هاشو همزمان فوت كرد تا فرصت پيدا كنه بره ماشين بازي ... حتي طاقت صبر كردن براي عكس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بين بازوهاش اسيرش كرد تا بتونن يه عكس دست جمعي بگيرن ... پسر بچه جيغ كشيد:
- بابايي! درست شبيه ماشين قبلي خودته!
باباش سرشو پايين آورد و كنار گوش پسرش زمزمه كرد:
- دوسش داري؟
- آره خيلي ...
ديگه طاقت موندن توي بغل باباشو نداشت ... پريد سمت ماشينش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن كنارش ...
وقتي سر گرم بازي كردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استريو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش كه داشت با عشق نگاش مي كرد ... دستشو دراز كرد و گفت:
- بيا اينجا ببينم ...
همسرش گفت:
- باز اين آهنگ؟
دست همسرش رو كشيد و مثل هميشه با خشونت اونو بين بازوهاش قفل كرد و گفت:
- رقص با تو فقط با اين آهنگ مي چسبه ...
نه تنها اونا كه كم كم بقيه زوج ها هم وارد ميدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... سر بر شونه هم ... با زمزمه هاي عاشقانه ... زير نواي موسيقي مي رقصيدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترين كوچولوي چهارساله ... آرشاوير و توسكا دوستاي صميمي آرتان و ترسا ... آراد و ويولت كه به تازگي از هاليفاكس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نيما كه حكم عموي آترين رو داشت و عاشقانه همسرش طرلان رو به خودش چسبونده بود و نگراني بابت پسرش نياوش كه توي اتاق آترين بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان كه به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و ديگر زوج هاي خوشبخت اون شب آتوسا و ماني ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازيار ... خوشبختي به همه اون ها چشمك مي زد ... بزرگترهاي جمع كناري ايستاده و با لذت بهشون خيره شده بودن ... زندگي جاري بود و بزرگترها كاري جز دعا نمي تونستن براي دوام خوشبختي فرزنداشون انجام بدن ... صداي گرم بهنام صفوي عاشقا رو بيشتر به هم نزديك مي كرد:
- چشات آرامشي داره كه تو چشماي هيشكي نيست
ميدونم كه توي قلبت به جز جاي هيشكي نيست
چشات آرامشي داره كه دورم مي كنه از غم
يه احساسي بهم مي گه دارم عاشق ميشم كم كم
توبا چشماي آرومت بهم خوشبختي بخشيدي
خودت خوبي و خوبي رو داري ياد منم مي دي
تو با لبخند شيرينت به من عشق ونشون دادي
تو روياي تو بودم كه واسه من دست تكون دادي
از بس تو خوبي مي خوام باشي تو كل روياهام
تا جون بگيرم با تو باشي اميد فرداهام
چشات آرامشي داره كه پايند نگات ميشم
ببين تو بازي چشمات دوباره كيش و مات ميشم
بمون و زندگيم و با نگاهت آسموني كن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربوني كن

- اوف! خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شد ...
آرتان خم شد آترين رو كه توي ماشين شارژيش خوابش برده بود بغل كرد و گفت:

- آره خدا رو شكر ... همه اش به خاطر زحمتاي توئه ...
به دنبال اين حرف آترين رو توي اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقديم كردن لبخندي شيرين به همسرش مشغول جمع كردن ظرف هاي كثيف شده روي ميزها شد ... هر چي همه اصرار كردن بمونن كمكش كنن زير بار نرفت كه نرفت! دوست نداشت خونه شو ديگرون تميز كنن ... آرتان از اتاق بيرون اومد ... با ديدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ مي زنم نيلي جون خدمتكارشون رو بفرسته بياد همه جا رو تميز كنه!
- اين شكلي كه نمي شه بريم بخوابيم!
آرتان با نگاهي به وضع آشفته پذيرايي حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با ديدن عكسهاي ترسا به ديوار اتاق لبخند نا خودآگاهي روي لبهاش شكل گرفت ، لباس هاي راحتيشو تنش كرد و رفت از اتاق بيرون ... ترسا تعداد زيادي بشقاب رو روي هم چيده بود و داشت مي رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خيار رو جلوي پاش نديد و نزديك بود پخش زمين بشه كه آرتان با سرعت از پشت سر با يه دست خودشو بغل كرد و با دست ديگه زير بشقاب ها رو گرفت ... ترسا ناليد:
- واي الان مي مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولي غريد:
- باز از اين حرفاي مسخره زدي؟
به دنبال اين حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
- تو برو بقيه شو جمع كن ... اما بلندشون نكن بذارشون روي ميز خودم مي يام مي برمشون ...
ترسا سرشو تكون داد و رفت كه بقيه ظرف ها رو جمع كنه ، آرتان همه ظرف ها رو روي كابينت ها چيد و بيرون اومد، ترسا داشت پوسته هاي ميوه رو توي سطل مي ريخت. نشست روي مبل و با لذت به كارهاش خيره شد. فقط خدا مي دونست كه اين دختر تو دلبرو چقدر براش عزيزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، يه لباس بلند مشكي رنگ كه به خاطر جنس پارچه اش زير نور مي درخشيد. توي دل اعتراف كرد كه مشكي خيلي بهش مي ياد. پوستشو از هميشه سفيد تر نشون مي داد. ترسا كه كمرش خسته شده بود كمي خودشو به سمت بالا كشيد و دستشو روي پيشونيش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت كن عزيزم.
و بعد همه بشقاب هاي تميز شده رو با يه حركت از جا بلند كرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شيطنت به سرش زد سريع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم مي توني بلند كني؟
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شيطون ... بذار زودتر اين بشقابا رو جمع كنيم بريم به زندگيمون برسيم ...
دست ترسا دور كمر آرتان پيچيد و گفت:
- زندگيمون؟!
- آره ديگه ... زندگيمون يعني زندگي شخصي من و تو !
ترسا كه بعضي وقتا يادش مي رفت مامان يه پسر چهار ساله است خودشو لوس كرد و گفت:
- آترين توي اين زندگي جايي نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توي اين زندگي كه من ازش حرف مي زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق اين زندگيمونم!
آرتان بي طاقت شد. همه بشقاب ها رو روي اپن گذاشت و ترساي شيطونش رو از روي زمين كند ... ترسا در حالي كه همه تلاشش رو مي كرد تا باعث بيدار شدن آترين نشه جيغ كنترل شده اي كشيد و يقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت كاناپه وسط نشيمن و خيلي آروم و با ملاحظه خوابوندش روي كاناپه ... خودش هم نشست كنارش. نقطه ضعفاي ترسا رو خيلي خوب توي مشت داشت، خيلي نرم دستش رو كشيد روي شكم ترسا ... ترسا بي طاقت گفت:
- نكن آرتان! جـــــون نيلي جون !
آرتان خم شد روي صورت ترسا و در حالي كه گونه اش رو مي بوسيد گفت:
- قسم نده ...
همين كه دوباره دستش رو كشيد روي شكم ترسا، ترسا از جا پريد و دويد سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب مي دونست همسرش الان دقيقا به چي نياز داره! از جا بلند شد و بي خيال همه ظرف هاي كثيف وارد اتاق خواب شد ...
- اوف! خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شد ...
آرتان خم شد آترين رو كه توي ماشين شارژيش خوابش برده بود بغل كرد و گفت:

- آره خدا رو شكر ... همه اش به خاطر زحمتاي توئه ...
به دنبال اين حرف آترين رو توي اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقديم كردن لبخندي شيرين به همسرش مشغول جمع كردن ظرف هاي كثيف شده روي ميزها شد ... هر چي همه اصرار كردن بمونن كمكش كنن زير بار نرفت كه نرفت! دوست نداشت خونه شو ديگرون تميز كنن ... آرتان از اتاق بيرون اومد ... با ديدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ مي زنم نيلي جون خدمتكارشون رو بفرسته بياد همه جا رو تميز كنه!
- اين شكلي كه نمي شه بريم بخوابيم!
آرتان با نگاهي به وضع آشفته پذيرايي حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با ديدن عكسهاي ترسا به ديوار اتاق لبخند نا خودآگاهي روي لبهاش شكل گرفت ، لباس هاي راحتيشو تنش كرد و رفت از اتاق بيرون ... ترسا تعداد زيادي بشقاب رو روي هم چيده بود و داشت مي رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خيار رو جلوي پاش نديد و نزديك بود پخش زمين بشه كه آرتان با سرعت از پشت سر با يه دست خودشو بغل كرد و با دست ديگه زير بشقاب ها رو گرفت ... ترسا ناليد:
- واي الان مي مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولي غريد:
- باز از اين حرفاي مسخره زدي؟
به دنبال اين حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
- تو برو بقيه شو جمع كن ... اما بلندشون نكن بذارشون روي ميز خودم مي يام مي برمشون ...
ترسا سرشو تكون داد و رفت كه بقيه ظرف ها رو جمع كنه ، آرتان همه ظرف ها رو روي كابينت ها چيد و بيرون اومد، ترسا داشت پوسته هاي ميوه رو توي سطل مي ريخت. نشست روي مبل و با لذت به كارهاش خيره شد. فقط خدا مي دونست كه اين دختر تو دلبرو چقدر براش عزيزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، يه لباس بلند مشكي رنگ كه به خاطر جنس پارچه اش زير نور مي درخشيد. توي دل اعتراف كرد كه مشكي خيلي بهش مي ياد. پوستشو از هميشه سفيد تر نشون مي داد. ترسا كه كمرش خسته شده بود كمي خودشو به سمت بالا كشيد و دستشو روي پيشونيش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت كن عزيزم.
و بعد همه بشقاب هاي تميز شده رو با يه حركت از جا بلند كرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شيطنت به سرش زد سريع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم مي توني بلند كني؟
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شيطون ... بذار زودتر اين بشقابا رو جمع كنيم بريم به زندگيمون برسيم ...
دست ترسا دور كمر آرتان پيچيد و گفت:
- زندگيمون؟!
- آره ديگه ... زندگيمون يعني زندگي شخصي من و تو !
ترسا كه بعضي وقتا يادش مي رفت مامان يه پسر چهار ساله است خودشو لوس كرد و گفت:
- آترين توي اين زندگي جايي نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توي اين زندگي كه من ازش حرف مي زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق اين زندگيمونم!
آرتان بي طاقت شد. همه بشقاب ها رو روي اپن گذاشت و ترساي شيطونش رو از روي زمين كند ... ترسا در حالي كه همه تلاشش رو مي كرد تا باعث بيدار شدن آترين نشه جيغ كنترل شده اي كشيد و يقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت كاناپه وسط نشيمن و خيلي آروم و با ملاحظه خوابوندش روي كاناپه ... خودش هم نشست كنارش. نقطه ضعفاي ترسا رو خيلي خوب توي مشت داشت، خيلي نرم دستش رو كشيد روي شكم ترسا ... ترسا بي طاقت گفت:
- نكن آرتان! جـــــون نيلي جون !
آرتان خم شد روي صورت ترسا و در حالي كه گونه اش رو مي بوسيد گفت:
- قسم نده ...
همين كه دوباره دستش رو كشيد روي شكم ترسا، ترسا از جا پريد و دويد سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب مي دونست همسرش الان دقيقا به چي نياز داره! از جا بلند شد و بي خيال همه ظرف هاي كثيف وارد اتاق خواب شد ...


مطالب قشنگ

۷۸ بازديد

زندگي شبيه شعريست

قافيه هايش با من ،  ” تو ” فقط هميشه رديف باش !

 

 ######اس ام اس عاشقانه######

 

گل اگر چشم خودش باز كند خواهد مرد / ماه در اوج غرورش به زمين خواهد خورد

چون به زيبايي تو حسرت ، عالم خوردند / برق چشمان تو روح از تنشان خواهد برد . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

انسانهاي خوب همانند گلهاي قالي اند

نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ي چيده شدن ، دائمي اند !

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

ديـگـــر نه اشـكـــهايــم را خــواهـي ديــد

نه التـــمـاس هـــايم را

و نه احســـاســاتِ ايــن دلِ لـعـنـتـي را…

به جـــايِ آن احســـاسي كه كُـــشـتـي

درخـتـي از غــــرور كـاشـتم…

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

دلي كه شكستي را گچ چاره نكرد ، گل گرفتمش . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

با ياد تو اين ستاره ها رنگي بود / اين دفتر خاطرات من سنگي بود

از درس كلاس عاشقي سهمم باز / يك زنگ فقط دوري و دلتنگي بود . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد / آنچه كردي تو به من هيچ ستم كار نكرد . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

لعنت به همه ي قانون هاي دنيا كه در آن شكستن دل پيگرد قانوني ندارد . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

تا ديروز ، هرچه مي نوشتم عاشقانه بود

از امروز ، هرچه بنويسم صادقانه است

عاشقانه دوستت دارم  . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

يه رابطه از اونجايي خراب ميشه كه

تو ناراحتش كني و يكي ديگه آرومش  . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

سرد بودنم را بگذار به حساب گرم بودنت با ديگران . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

بهانه ميتراشي و مرا عذاب ميدهي / به روح بي قرار من تو اضطراب ميدهي

دلم پر از گلايه ها ، تنم اسير درد و خون / ولي تو قهر با دلم براي لحظه ي مكن . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

به همون اندازه كه ماهى دوست نداره برسه به خشكى دوست دارم . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

كاش نامت را با خط بريل مينوشتند

صدا كردنت كافي نيست ، شكوه اسم تو را بايد لمس كرد !

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

سفري به دور دنياست ، وقتي دستانم تا انتها ، رويت را نوازش مي كنند . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

دلي دارم ز جنس سنگ و شيشه / چنان مهرت به جانم كرده ريشه

كه در شش گوشه ي قلبم نوشته / عزيزم ، دوستت دارم هميشه . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

دلم چندين سال است روزه ي عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

تنهايي يعني :

ذهنم پر از تو و خالي از ديگران است ، اما كنارم خالي از تو و پر از ديگران است !

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

در نگاهت چيزيست كه نميدانم چيست ؟

مثل آرامش بعد از يك غم ، مثل پيدا شدن يك لبخند

مثل بوي نم بعد از باران ، در نگاهت چيزيست كه نميدانم چيست ؟

من به آن محتاجم !

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

دل آرام را بي تاب ميكني ، دل بي تاب را آرام

آخرش نگفتي:

تو ، دردي يا درمان ؟

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

اگر دو نفر لبه پرتگاهي باشند كدومشون رو نجات ميدي !؟

اوني كه خيلي دوستش داري ؟

يا اوني كه خيلي دوست داره ؟

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

ز تلخي سكوتت من چه بگويم / همان بهتر كه از غم ها نگويم

تو كاري كرده اي با بي وفايي / دگر از عشق خود با كَس نگويم . . .

 

######اس ام اس عاشقانه######

 

مي داني … !؟ به رويت نياوردم … !

از همان زماني كه جاي ” تو ” به ” من ” گفتي : ” شما “

فهميدم

پاي ” او ” در ميان است  . . .

 ديوانه نيستم !
فقط ، فقط طوري “خاص” كه ديگران نميتوانند ، تو را “دوست” دارم
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
چه باشه چه نباشه ، محبت سر جاشه / چه داري چه نداري ، تو عزيز روزگاري . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
براي پيش تو بودن “بليط” لازم نيست
مرور قصه ي دل كافي ست . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
درست زماني كه سرت جاي ديگري گرم است ؛ دل من همينجا يخ ميزند !
چه فاصله زيادي است از سر تو تا دل من . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
خاطره ها را رشوه ميدهم به روزهايم تا از بي تو بودن صدايشان در نيايد  !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
خدايا اين “قسمت” رو كجا فرستادي كه هر وقت نوبت من ميشه ، ميگن “نيست” ؟
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
نميپرسي تو حالي از دل غمگين و بيمارم / ولي من هر كجا باشم ، خيالت را به سر دارم .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
از لحظه اي كه چشم باز ميكنم
كار شروع ميشود
نظارت و برسي كيفيت تك تك اعضاي بدن
قلب … چشم … گوش …
مبادا ذره اي
از عاشق تو بودن منحرف شده باشند . . . !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
همه دردم اين بود
عشقش بودم وقتايي كه عشقش نبود . . . !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
سهم “من” از “تو” عشق نيست ، ذوق نيست ، اشتياق نيست
 همان دلتنگي بي پاياني ست كه روزها ديوانه ام مي كند !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
نزديكي در فاصله نيست ، در انديشه است و تو اكنون مهمان انديشه ي مني . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
يوسف و زليخا را بي خيال !
من
در آغوش  همين پيراهن  يادگاري
هزار سال جوان تر ميشوم . . . !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
 پنداشتي كه چون ز تو بگسستم /  ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش /  بر جان من شراره ي ديگر نيست . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
برايت مينويسم دوستت دارم
ميدانم كه نميداني
ولي ميدانم كه ميخواني آرزويم اين است كه نخوانده بداني . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
با توام بي حضور تو ، بي مني با حضور من
مي بيني تا كجا وفادار ماندم تا دل نازك پروانه نشكند ؟
همه ي سهم من از خود دلي بود كه به تو دادم . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
نشسته ام ، كجا ؟ كنار همان چاهي كه تو برايم كندي
عمق نامردي ات را اندازه مي گيرم !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
ذهنم فلج مي شـــــود… وقتي مي خوانمت
و تو حتي نميگويي
جـــــــــانم . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
با تو زير بارانم ، چتر براي چه ؟ خيال كه خيس نمي شود !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
پايان سريال دروغ هايت بود آخرين لبخندت
و چه ساده بودم من كه تا تيتراژ پاياني به پاي تو نشستم . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
دوستي ها كمرنگ ، بي كسي ها پيداست / راست گفتي سهراب ، آدم اينجا تنهاست . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
چه رسم تلخي ست
تو ، بي خبر از من و تمام من ، درگير تو !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
ديشب كه باران آمد … ميخواستم سراغت را بگيرم …
اما خوب ميدانستم اين بار هم كه پيدايت كنم ، باز زير چتر ديگراني . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
ديكتاتور
تويي و آغوشت !
كه هر بار
مرا تسليم مي كند . . . !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
روي كفنم بنويسيد
موريانه ها
زهرمارتان
اين تن كه مي خوريد
حسرت شيرين بود
كه خاك به آغوش كشيد !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
مستانه هايم شروع مي شود
آن گاه كه گيسوهايت را در شراب، جلا مي دهي
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
آنقدر ميوه هاي سمپاشي شده به خوردمان دادند
كه اين روزها
با حرف هايمان هم ، آدم مي كشيم . . .
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
تراشكـــــــار ماهـــــــري شده ام بس كـــــــه تـــــــو نيـــــــامدي
و من بـــــــراي دلــــــــم بهانـــــــه تراشيدم . . . !
♥♥♥♥♥♥اس ام اس عاشقانه♥♥♥♥♥♥
باد آورده را باد مي برد

مطالب قشنگ

۸۱ بازديد

♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


اين تو نيستي كه مرا از ياد برده اي
اين منم كه به يادم اجازه نميدهم حتي از نزديكي ذهن تو عبور كند
صحبت از فراموشي نيست ، صحبت از لياقت است !!!


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


هميشه درد از ديگران است
گاهي از نبودنشان
گاه از بودنشان
♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


در خيالم پشت سرت آب ريختم نه براي اينكه برگردي ، تا پاك شود هرچه رد پاي توست از زندگي


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


جالب است كه انسانها دو چشم دارند ولي با يك چشم به ديگران مي نگرند
و جالب تر اينكه انسانها يك چهره دارند اما دورويي مي كنند


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


نميتونم 
ببخشمت ، دور شو برو نبينمت
تيكه اي بودي از دلم ، گنديدي و بريدمت


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


اين كه هر بار سرت با يكي گرم باشد دليل بر ارزشت نيست
آنقدر بي ارزشي كه خيلي ها اندازه تو هستند


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


در آغوش خودم هستم
من خودم را در آغوش گرفته ام ! نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت
اما وفادارِ وفادار


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


چه قدر تلخ شده اي !!!
آنقدر كه حتي وقتي صدايت را مي شنوم احساس مي كنم ديگر دلم برايت نمي لرزد


♥♥♥♥♥♥♥♥♥
پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


درست متر كن ! آدم ها هم قد خودشان اند ، نه هم قد تصورات تو


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


من ، تو : ما
يادت هست ؟
ولي تمام شد
حالا چي ؟ تو ، او : شما
من هم به سلامت


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


فكر مي كردم تو همدردي ، اما نه ! تو هم دردي


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


خدايا
در انجماد نگاه هاي سرد اين مردم ، دلم براي جهنمت تنگ شده است !


♥♥♥♥♥♥♥♥♥پيامك خيانت و نامردي♥♥♥♥♥♥♥♥♥


هرگز نگو كه دوست داري ، اگر حقيقتاً بدان اهميت نمي دهي
درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد
هرگز دستي را نگير وقتي قصد شكستن قلبش را داري
هرگز نگو براي هميشه وقتي مي داني كه جدا مي شوي
هرگز به چشماني نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري
هرگز سلامي نده وقتي مي داني كه خداحافظي در پيش است
قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري
به كسي نگو كه تنها اوست وقتي در فكرت به او خيانت ميكني



فرزند من 5

۷۹ بازديد
  سوار ماشين شدم رامينم گاز ماشين گرفت رفتيم 

رامين دختر رو ميشناسي؟

رامين :دختر يكي از دوستاي مامانه

واقعا" ميخواي بگيريش رامين: نه بابامن فقط به خاطر مامان كه ابروش نره ميخوام بيام بعدم ميگم تفاهم نداشتيم 

يه نفس عميق ميكشم كه رامين ميفهمه هيچي بهم نميگه 

همش همين يه دونه عمو رو دارم كلا" مامان پري بابا علي 2 تا بچه دارم يكي بابا اردلان يكي هم رامين با هم 15 سال اختلاف سني دارن 

رامين خيلي دوست دارم خيلي با هاش راحتم 12 سال ازم بزرگتر بازم خوب منو درك ميكنه البته بابا هم درك بالاي داره هيچ وقت بهم زور نميگه هميشه اون چيزاي كه من دوست دارم تو اولويت با اين حال واقعا" بعضي وقتها كمبود مادر حس ميكن مامان پري خيلي تلاش كرد براي بابا زن بگيره ولي هيچوقت بابا قبول نكرد هميشه احساس ميكنم اگه دوباره ازدواج كنه از من دور ميشه همين حس نسبت به رامينم دارم اگه زن بگيره ديگه مثل الان باهاش راحت نيستم ديگه 2تاي نميتونيم بريم بيرون واقعا" دوست ندارم رامين ازدواج كنه شايد خود خواهي باشه نميدونم شايد اگه با مهسا ازدواج كنه زياد از من دور نشه

من كلا" ادم حسودي نيستم ولي نسبت به بابام و رامين خيلي حسادت دارم نميدونم چرا اينجوريم 

ميدونم بابا با كسي هست هرچي باشه اونم مرد يه سري نيازهاي داره ولي هيچوقت تو خونه نمياورد يا جلوي من خيلي رسمي باهاش برخورد ميكرد يكي 2بار تو مطب ديده بودمش زن خوبيه خيليم خوشگله متخصص دكتراي زيباي الان نزديك 5 سال كه بابام باهاش من از مامان پري شنيدم شوهرش خيلي سال از دست داده يه صيقه محرميت براشون خوندن ولي هميشه بابا ميرفت خونه سارا سارافقط به عنوان يه مهمون ميومد خونه مامان پري انجا هم رابطش با بابا خيلي رسمي بود مخصوصا" جلو من با اين كه بابا فهميده بود من يه چيزاي فهميدم بازم رعايت ميكرد[ /SIZE] ][/SIZE]

[SIZE="5"]با صداي رامين از فكر امدم بيرون 

كجاي تو رسيديم 

كي رسيديم كي رفتيم تو حياط 

رامين : بله شما حسابي تو هپروت بودي 

حالا لطف كن پياده شو از ماشين پياده شدم رفتم طرف ساختمان خونه بابا علي هم مثل خونه ما ويلاي بود 2 طبقه بود تنها فرقش اين بود كه استخر تو حياط نبود تو زيرزمين بود 

من هميشه اينجا ميومدم براي شنا

در باز كردم رفتم تو مامان پري عينك خوشگلش زده بود داشت كتاب ميخوند از پشت بغلش كردو بيچاره سكته زد

سلام به مامان پري خوشگل خودم 

مامان پري خير ببيني دختر تو كه منو سكته دادي 

بعد بلند شد بغلم كرد گفت قوربونت برم دلم برات به زره شده بود يه وقت نياي يه سر به من پير زن بزني 

اروم لپش بوس كردم گفتم قوربونت برم به خدا اصلا" وقت نميكنم انقدر درس دارم كه وقت نميكنم حموم برم

مامان پري با يه لذتي داشت نگام ميكرد 

فدات شم انقدر خودتو خسته نكن 

من : بابا علي كو 

مامان پري : حوصلش سر رفت رفته يه سر پارك سر كوچه 

مادر جان برو بالا لباستو عوض كن بيا نهار برات ماكاراني گذاشتم با پنير پيتزا 

اخ فدات بشم من مامان پري خيلي وقت نخوردم 


 رفتم بالا تو اتاقم اينجا  منو بابا اتاق داشتيم  وقتي كه بابا شيفت بود يا پيش سارا بود من ميومد خونه مامان پري   رفتم رو تخت داز شدم گوشيم ورداشت زنگ زدم به بهار

الو 

سلام خوبي

بهار: سلام چطوري 

من : خوبم مهسا چش بود 

بهار: حدسم درست بود  مهسا رامين دوست داره 

من :  الان انجاي

بهار : نه امدم خونه  

من: مهسا چيزي بهت گفت 

بهار : نه لام تا كام حرف نزد فقط گريه ميكرد  منم هرچي اسرار كردم هيچي نگفت  منم ول كردم امدم خونه  حالا رامين دخترو ميخواد   

من:نه بابا ميگه به خاطر مامان پري ميخواد بياد  

بهار :   شايد از دختر خوشش بياد

من :    چه ميدوم بهار من ديگه برم كاري نداري

بهار : نه قربانت 

من فعلا" باي فردا ميبينمت

باي

گوشي قطع كردم  

پاشدم مانتوم در اوردم  

اي واي  بلوز راحتي با خودم نيوردم 

زير مانتومم يه تاب دكلته تنم بود 

رفتم سر كشو ببينم چيزي پيدا ميكنم

ووي فقط شلوار ك ساپورتم اينجا بود 

اون پوشيدم تا زير زانوم بود ولي خيلي جذب بود باسنم بعد زده بود بيرون  مانتوم پوشيدم رفتم از اتاق بيرون 

رفتم تو اتاق رامين   ووي  چه اتاق تميزي داره  برق ميزنه از تميزي  انوقت اتاق من سگ ميزنه گربه ميرقصه 

رفتم سراغ كشوش كه  يكي از تيشرتاش ور دارم    تيشرت قرمزش بدجور برق ميزد كشيدمش بيرون كه يه كاغذ از زيرش افتاد 

دولا شدم كاغذ ور داشتم  

برگردوندمش كاغذ نبود يه عكس بود 

عكس يه دختر  واي خداي من چقدر ناز چشماي توسي پررنگ داشت با ابروي كموني بيني سر بالا لبهاي قلوه كلا " ملوس بود پوست سفيد خوشگلي داشت يه چهره اروم ي داشت  

خداي من اين عكس كي رامين اصلا اهل اين جور كارا نيست  كه دوست دختر داشته  يا با دختري رابطه داشته باشه 

هميشه ميگه اولين تجربه ادام بايد با همسر ش باشه هم هم از لحاظ روحي هم از لحاط جسمي هر 2تاش بايد پاك باشه    با كشيده شدن عكس  از تو فكر امدم بيرون 

برگشتم رامين ديدم با چشماي به خون نشسته و بيش از حد عصبي داره نگام ميكنه 

واي خداي من داشتم سكته ميكردم مطمعنم رنگم بيش از حد پريده  رامين وقتي عصبي ميشد هيچي جلو دارش نبود  

  اروم گفتم امده بود م يه تيشرت وردارم  يادم رفت لباس بيارم  اينم از زير لباست افتاد  يه نگاه به تيشرتش كه رو زانوم بود كرد و 

با خشونت تيشرت از دستم كشيد بيرون 

بعدم با تمام قدرت كوبند تو گوشم كاملا" شوكه بود م انقدر تو شوك بودم اصلا" سوزش صورتم حس نميكردم فقط به اين فكر ميكردم كه رامين زد تو گوش من 

من تا حالا حتي از بابام هم كتك نخورد م يعني كلا" كتك نخوردم  

رامين با داد گفت : به چه حقي رفتي سر كشو من  اصلا" به چه حقي امدي تو اتاق من 

چند دفعه بگم خوشم نمياد كس بياي بي اجازه تو اتاقم 

 همنجوري كه سرم پايين بود  اروم دستم گذاشت رو گونم تازه داشتم سوزششو حس ميكردم  گرمي يه چيزي رو چونم حس كردم اروم دست كشيدم خون بود 

اروم سرم اوردم بالا  خيلي خودم كنترل كردم گريه نكنم خيلي وقت بود گريه نكرده بودم انقدر بغضم قورت دادم كه گلوم درد گرفت  اروم از رو تخت بلند شدم بدون اينكه نگاش كنم از اتاق زدم بيرون




رمان فرزند من 6

۶۸ بازديد
 اروم رفتم تو اتاقم هنوز هنگ بودم   باورم نميشد كسي كه زده تو گوشه من  رامين باشه 

يادم يه بار تازه  رفته بودم تو 10 سال  اونموقع مامان پري به بابا گير داده بود كه زن بگير  بابا هم به خاطر مامان پري قبول كرد باهاش بره دختر رو ببينه خاتون منو با خودش برد خونه منم رفتم تو اتاق كار بابا تمام اتاق بهم ريختم تمام سوالهاي امتحاني بچها رو هم پاره كردم  كه نتونه بهشون نمره بده  تمام برگها رو پاره كرد تمام كتابها رو ريختم وسط خونه تا اينكه خسته شدم  رفت گوشه اتاق زانوهام بغل كردم اروم اروم اشك ريختم  تا شب هنم جا بودم خاتون هرچي در ميزذ ذر باز نميكرد از تو قفل بود نميتونست خودش باز كنه تا اخر شب بابا امد  خودش با كليد يدك در باز كرد امد تو اتاق  

يه نگاه به اتاق كرد بعدم دنبال من گشت تا گوشه اتاق پيدام كرد 

اروم امد كنارم نشست  منو كشيد تو بغلش گفت اين چه كاري كردي ميدوني  چقدر دانشجو منتظر من هستن تا  ورقهاي امتحاني شون صحيح كنم بدم دستشون 

تو با اين كاري كه كردي منو زير سوال بردي  ميگن نگاه چقدر بي نظم نتونسته چنتا برگه نگه داره 

بهش گفتم نميخوام برام مامان بياري من اصلا" مامان نميخوان فقط ميخوان تو براي من باشي

منم نميخوام برات مامان بيارم  من بخاطر مامان پريت رفتم كه قول داده بود  نميخواست بدقول بشه

يعني نميخواي اون زني كه مامان پري ميگه بياريش اينجا 

گفت نه 

بابا هم گفت حالا بايد با هم تمان خربكاريت درست كني 

هيچ وقت روم دست بلند نكرد حتي بدترين كار م كرده باشم با حرف زدن ميگفت كارت اشتباه هميشه ميگفت تو امانت  مادرتي  مادرت به خاطر تو از جونش گذشت  منم اگه پاش بيفته از جونم ميگزرم 

مادرم بيماري قلبي داشت نبايد باردار ميشد كه شد  به خاطر همين  سر  زيمان  قلبش تحمل نكرد مامانم مرد

ولي من زنده به دنيا امدم 

با سوزش لبم از فكر امدم بيرون رفتم دستشوي  تو اينه به خودم نگاه كردم گوشه لبم پاره شده بود گونه سمت چپم قشنگ جاي انگشت بود قرمز شده بود 

من پوستم سفيد نيست  نميدون چرا انقدر پوستم حساس   اروم گوشه لبمو با اب شستم 

يه دستمال كاغذي گذاشتم روش

حالا به مامان پري چي بگم با اين صورتم

 از دستشوي امدم بيرون  به خودم گفتم من فكر ميكردم رامين ازدواج كنه من و كلا" فراموش ميكنه  با دست زدن به عكس طرف اينجوري زد تو گوشم واي به حالي كه زن رسميش بشه طرف ديگه  فكر كنم كلا" پدر و مادرشم فراموش كنه چه برس به برادرزادش من

مانتوم در اوردم  كليپسم از موهام باز كردم موهام ريختم طر ف چپ صورتم تاز قرمزي صورتم زياد معلوم نباشه 

رفتم رو تخت دراز شدم حداقل بخوابم با اين صورت نميتونم برم پايين كه"  دمر خوابيدم رو تخت صورت چپم گذاشتم رو بالش اگه مامان پري امد  بالا معلوم نباشه چشمامو بست كه خوابم ببره 

اروم در اتاق زده شد  بعدم صداي مامان پري امد 

ععععععععع دختر تو كه خوابيدي 

صداي قدماش شنيدم كه داشت به تخت نزديك ميشد

اروم نشست كنار تخت دستش كشيد رو موهام باران جان مادرپاشو بيا ناهار بخور بعد به خواب 

هيچ عكس العملي نشون ندادم تا فكركنه خوابم  

صداي عصاي بابا علي ميومد 

ووي اونم امد تو اتاق كه 

پري بزار به خوابه بيدار كه شد غذاشو ميخوره

مامان پري: چي ميگي علي با شكم گرسنه خوابيده

 بابا علي : خواب بهش بيشتر مزه ميد تا غذا پاشو بيا

مامان پري اروم يه بوس رو موهام زد رفت 

صداي در اتاق نشون ميداد كه رفته

ا چشمامو باز كردم يه نفس عميق كشيدم 

خدا تا شب بخير كنه 

كاش ميشد يه جوري ميرفتم خونه 

عمرا" با اين صورت برم خواستگاري

اهان 

گوشيم از روي پاتختي ور داشتم زنگ زدم به بابا


جانم باران

هروقت به بابا زنگ ميزدم بابا تا گوشي ور ميداشت  ميگفت جانم باران با شنيدن صداش يه لب خند امد رو صورتم 


سلام باباي خوبي

بابا: سلام عزيزم تو خوبي

خونه مامان پري 

من : اره بابا شما كجاي 

بابا: من مطبم  مريض دارم 

من : بابا ميشه من شب باهاتون نيام

بابا : چرا 

من : فردا 2تا امتحان دارم خيلي مهم هيچي هم نخوندم

چه دروغي گفتم  امتحان كجا بود

بابا : باشه نيا

من: پس من غروب ميرم خونه

بابا: باشه عزيزم من م براي خواب ميام خونه 

مرسي باباي خيلي دوستت دارم  فعلا" باي

بابا: خداحافظ عزيزم

گوشي قطع كردم اين از بابا  فقط ميمونه مامان پري  اون چه جوري راضي كنم

 تو اين فكر بودم مامان پري چه جوري راضي كنم كه چشمام گرم  شد خوابم رفت


  با زنگ گوشي از خواب بيدار شدم 

داشتم دنبال گوشي ميگشتم كه رو پاتختي پيدا كرد م

الو

مهسا: سلام باران 

من: سلام مهسا توي

مهسا : خواب بودي 

من : اره چطوري ظهور چرا اون جوري رفتي 


مهسا: نمي خواستم مزاحمتون بشم 

باران كي مياي خونه 

م : غروب ميام 

مهسا : مگه شب نميخواي بري خواستگاري

من: من نميرم اصلا" حوصله ندارم

مهسا: چرا چته 

من : ميام خونه بهت ميگم 

كاري داشتي 

مهسا: اره قلمو ها رو ميخواستم

من: اهامن باشه غروب ميام بهت ميدم 

باشه غروب ميبينمت باي

باي 

گوشي قطع كردم 

يه نگاه به ساعت مچيم كردم ساعت 4 بود

من و مهسا از بچگي ميرفتيم كلاس نقاشي

الان ديگه تو نقاشي كشيدن خيلي مهارت داشتيم 

يه سري قلم خريذه بودم مهسا هنوز نگرفته بود حالا اون قلمو ها رو ميخواست 

فكر كنم قلمو بهونه بود زنگ زذه بود ببين جه خبرا 

بيچاره چه دل خوشي داره 

از جام پاشدم شلوار جينم پام كردم مانتوم پوشيدم 

رفتم جلو اينه 

ووي صورتم چيكار كنم موهام فرق كج ريختم طرف چپم تا نزديكاي گردن ميرسيد بقيه موهام از پشت بستم 

يكم كرم پودر زد معلوم نشه مقنعمو سرم كردم موهامو ريختم بيرون يه زره مقنعمو كشيدم عقب تا موهام بهتر صورتم بپوشونه كولم ورداشت رفتم پايين بابا علي ورامين جلو تيوي بودن 

از صداي پام برگشتن عقب

سلام 

بدون اينكه به رامين نگاه كنم رفتم پيش بابا علي

سلام دخترم خوبي

كنارش نشستم گفتم خوبم شما چطوري

بابا علي : خوبم كجا شال كولا كردي

كفتم : بايد برم اصلا" حواسم نبود فردا 2تا امتحان دارم

بابا علي : مگه شب با ما نمياي 

گفتم نه بابا جون امتحانام خيلي مهم 

سنگيني نگاه رامين حس ميكردم ولي اصلا" محل ندادم

مامان پري كو 

داره غذاي مورد علاقه بابا تو درست ميكنه 

با خنده گفتم دلمه

اره 

بابا علي : برو ناهارتو بخور عزيزم 

باشه 

پاشدم رفتم تو اشپز خونه پيش مامان پري 

داشت مواد دلمه درست ميكرد 

سلام ماماني

برگشت نگام كرد 

ساعت خواب خانوم خوشگله 

رفتم پشت ميز نشستم گفت نفهميدم كي خوابم برد

چرا لباس تنت كردي 

گفتم ميخوام برم 

يه اخم خوشگل كرد گفت كجا نا سلامتي همين يه عمو رو داري يعني نميخواي تو خاستگاريش باشي

پاشد رفت يه بشقاب ورداشت برام توش ماكاراني ريخت گذاشت تو ماكرفر 

از تو يخچال ظرف سالاد اب گذاشت رو ميز 

گفت : مامان پري خواستگاري جاي بزرگتراست نه من ايشالا اگه جور شد تو بقيه مراسماش نفر اول منم 

صداي سوت ماكرفر بلند شد غذا رو از توش در اورد گذاشت جلوم گفت بخور مادر 

شروع كردم به خوردن همن جوري هم گفتم امتحان خيلي مهم دارم اگه نداشتم ميومدم 

با همون اخم گفت ساعت 1 بعدازظهر امدي 4 ساعتشو كه خواب بودي يه ديقه هم نديديمت 

ارم دستش كه رو ميز بود گرفت تو دستم گفتم قوربونت برم امتحانم تموم بشه ميام يه چند روزي پيشت ميمون

با خنده گفت ببينيمو تعريف كنيم 

غذام كه تموم شد از تو همو ن اشپز خون زنگ زدم به تاكس تلفني

مامان پري هم مي ميگفت رامين ميرسونتت

گفتم اين هم را از اينجا بكوبه بياد دربند خودم با ازانس ميرم ديگه 

رفتم پيشش گونش بوس كرد گفتم از دستم ناراحت نباش قول ميدم ميام ميمونم 

گونم بوس كرد گفت مگه ميتونم از دست يكي يدونم ناراحت بشم

رفتم بيرون بابا علي هم خداحافظي كردم 

بابا علي : اين چه امدني بود تو كه همش خواب بودي

من : ببخشيد ديگه رفتم جلو گونشم بوس كردم بابا علي هم پيشونيم بوس كرد 

گفت بزار رامين برسونتت 

گفتم نه ازانس دم در 


خداحافظي كردم داشتم ميرفتم تو حياط كه رامين گفت : تو كه تو ماشين گفتي فردا امتحان ندارم.........