رمان هكر قلب16

۸۵ بازديد

شروين زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توي يه پارك قرار گذاشتيم....پاتوقمون از اين به بعد همون جا بود..ديگه توي كلاس زياد با هم برخورد نداشتيم تا دانشجو هاي ديگه شك نكنن.ولي كاملا واضح بود كه سهيل سعي داره به من نزديك بشه.چند باري لپ تاپش رو گرفتم ولي هيچ كار خاصي نتونستم بكنم.شهاب هم كه اصلا انگار نه انگار...همه چيز رو به من واگذار كرده بود.البته من اينطور فكر ميكردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروين رفتن آلمان.اين وسط رفتار سهيل عذابم ميداد كه بعضي اوقات خيره ميشد بهم و من رو معذب ميكرد.

البته اين رو هم نميتونستم انكار كنم كه پسر واقعا جذابي بود و اصلا از بودن باهاش به غير از وقتايي كه بهم خيره ميشد ناراضي نبودم.دوشنبه بود ك طبق روال ديدار هاي اخيرم با سهيل حاضر شدم.بازم توي همون آلاچيق هميشگي همديگه رو قرار بود ببينيم.نميدونستم ديگه بايد چيكار كنم.هدف من تحقيق نبود.بلكه گرفتن لپ تاپ سهيل بود.تا الان هيچ كاري نتونسته بودم بكنم..تنها فايده ي اين ديدار ها صميمي شدن سهيل با من بود...و من هم به تبعيت سعي ميكردم اين نزديكي بيشتر بشه.رژلب صورتي اي رو زدم و بعد از خداحافظي از هما از خونه رفتم بيرون و سوار ماشينم شدم...توي راه همش داشتم نقشه ميكشيدم تا از غفلت سهيل استفاده كنم.آخرش قرار بود اين برنامه ها به كجا برسه خدا ميدونست..شيشه رو دادم بالا و كولر رو زدم.چيزي تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و بايد تلاشم رو بيشتر ميكردم...خدا كنه زودتر اين مشكلم حل بشه.ماشين رو پارك كردم و بعد از قفل كردنش وارد پارك شدم...به سمت جاي هميشگي حركت كردم...از دور ديدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خيره شده بود.توي اين هواي گرم واقعا ديوونه بوديم كه همچين جاهايي قرار ميزاشتيم.رسيدم كنارش با صداي نسبتا بلندي گفتم:سلام چطوري؟


متوجه من شد.خنديد و گفت:چقدر دير كردي؟

ابرويي بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقاي رجبي.

با خنده سرجام نشستم.اخمي كرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبي.من سهيلم سهيل...

تو چشمام خيره شد و گفت:افتاد؟

با تاسف نگاهش كردم و سرم رو تكون دادم و گفتم:تحقيق رو ديشب به كجا رسوندي؟چيزي هم اضافه كردي؟

در لپ تاپش رو باز كرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جديد در موردش گرفتم.نميدونم خوبه يا نه.تو هم يه نگاه بهش بنداز.

لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خيره شدم..خيلي گرم بود.مقنعه ام رو تكون دادم تا كمي خنك بشم.با كنجكاوي بهم نگاهي انداخت و گفت:گرمته؟

_دارم آتيش ميگيرم.

_واسه ي اينه كه تازه از راه رسيدي.

جرقه اي توي ذهنم زده شد.توي چشماش مطلومانه نگاه كردم و گفتم:ميشه لطفا بري يه نوشابه برام بگيري؟

چند لحظه نگاهم كرد و گفت:نوشابه ضرر داره.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:نميخواي بري بگيري چرا بهونه مياري؟خودم ميرم.

از جام بلند شدم كه ناگهاني دستش رو گذاشت روي دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش ميكردم.

_چيز ديگه اي نميخواي؟

خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:يه كيك هم بخر.صبحونه چيزي نخوردم.

نميدونم حواسش كجا بود كه گفت:باشه عزيزم.

و رفت...خودش هم متوجه ي حرفي كه زده بود نشد.شايد تيكه كلامش بود ولي تا الان من متوجهش نشده بودم.زياد مهم نبود.الان وقت يه چيز ديگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم كردم.بعد از چند دقيقه برگشتم عقب.اينكه هنوز اينجا بود.داشت با يه پسر كوچولو كه آدامس ميفروخت حرف ميزد.متوجه نگاه من شد.لبخندي برام زد و در همون حال دستش رو برد توي جيب عقبش و كيف پولش رو در آورد.احتمالا ميخواست آدامس بخره.ولي ديدم يه پنج هزار تومني در آورد...پسر بعد از اينكه پول روگرفت رفت و در كمال تعجب سهيل برگشت.با چشمايي گرد نگاهش كردم.ولي اون هنوز لبخند مليحش روي صورتش بود.وقتي رسيد گفتم:پس چيشد؟چرا نرفتي؟

سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ي رفتن نداشتم..

سعي كردم به روي خودم نيارم.گفتم:ولي اگه پسره پول رو گرفت و فرار كرد چي؟خودت ميرفتي خيلي بهتر بود.

عصباني شده بودم از اينكه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم يه فرصت خوب به دست مياوردم.خنديد و گفت:

_نگران نباش.برنگشت يه كار ديگه ميكنيم.

مات نگاهش كردم.اين ديگه كي بود.آخه من چوري بايد توي لپ تاپ اين رو ميگشتم.غير ممكن بود.مشغول به كار شديم.بعد از 10 دقيقه صداي دويدن رو شنيديم.همون پسرك آدامس فروش بود كه داشت ميدويد سمت ما.كاشكي ميرفت و نمي اومد.اينوري شايد اينبار سهيل ميرفت.سهيل لبخند مهربوني به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستيك خوراكي ها رو گرفت سمت سهيل وگفت:بفرما عمو.اين دكه نداشت مجبور شدم برم بالايي...

_مرسي گل پسر.

پسره دوباره با هيجان ادامه داد:عمو بقيه اش رو هم براي خودم يه بستني خريدم.

_نوش جونت.

سپس سهيل يه دو هزاري ديگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:اين هم بخاطر اينكه پسر خوبي بودي و خيلي خسته شدي.

پسر اول توي گرفتن پول لجبازي كرد ولي در آخرگرفت.من كه بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستيك خوراكي ها رو گرفتم و يه نوشابه و كيك واسه ي خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش كردم.پسرك بعد از اينكه خداحافظي كرد رفت.سهيل هم از توي پلاستيك براي خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسي.

خيره نگاهم كرد و گفت:وظيفه بود.

داشتم با حرص ميخوردم.وقت استراحت بود.براي همين در لپ تاپ رو بسته بوديم و من با نا اميدي بهش نگاه ميكردم.سهيل هم با فاصله ي كمي روي صندليه كنار من نشسته بود.يه مرتبه ديدم دستي اومد سمت شالم و شالم رو باز كرد و آروم همونطوري كه روي سرم بود يه تكون داد كه با تعجب كمي كشيدم كنار.به سهيل نگاه كردم.اين چه كاري بود كرد.با ناباوري زل زدم بهش و گفتم:چيكار ميكني؟

خيره بود روي صورتم و آروم گفت:شالت يه خورده كثيف شده بود.

سرش رو انداخت پايين و گفت:ببخشيد منظوري نداشتم.


بيخيال سرم رو تكون دادم كه دوباره نگاهش رو حس كردم...نگاهش بازم روي من بود.دستم رو بردم سمت شالم.واي خدا اين چقدر عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چيزم معلوم بود.كمي كشيدمش جلو.نميدونم چرا حس ميكردم سهيل كمي كلافه شده.يه لحظه به خودم شك كردم.نگاهي سر تا پا به مانتو و شلوار انداختم.نه هيچ مشكلي نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز كردم.بهترين راه فرار بود.در حاليكه نميدونستم اين وضع سهيل تا آخر اون روز ادامه داره و ديگه اصلا حواسش پي كاري كه ميكرديم نبود.

اين دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.براي همين بيشتر از نيم ساعت طاقت نياوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:كجا ميري؟هنوز نيم ساعت ديگه مونده.

كيفم رو برداشتم گفتم:براي امروز ديگه بسه.هوا هم خيلي گرمه دارم اذيت ميشم.

آروم و محجوب طوري كه واقعا ازش بعيد بود گفت:اگه ناراحت نميشي دوست داشتم بهت بگم ميومدي خونه ي من.اينطوري از شر گرما و چيز هاي ديگه خلاص ميشديم...اول با ناباوري و بعد با خشم نگاهش كردم..ميخواستم دهنم رو باز كنم و چيزي بگم كه خودش سريع ادامه داد:باور كن منظور خاصي ندارم.فقط يه پيشنهاد بود.

سرد گفتم:ممنون از پيشنهادت.ولي همين جا هر دومون راحت تريم.

نگاهي بهش كردم و گفتم:خداحافظ

صداش رو نشنيدم كه خداحافظي كنه.ولي نگاهش رو تا لحظه اي كه از ديدش محو بشم حس ميكردم.ميدونستم الان داره خودش رو سرزنش ميكنه.توي ماشين نشستم.كمي دور زدم و بعد به سمت خونمون حركت كردم.نيم ساعت بعد بود كه گوشيم زن خورد.از روي صندلي برداشتم و نگاهش كردم.ماشين رو زدم كنار...شهاب بود.

_بله.

صداي پر ابهت و خاصش رو شنيدم:

_سلام خانم طراوت.

_سلام.چيزي شده؟

_ تونستين كاري بكنين؟

دوباره من رو جمع ميبست.نميدونم چرا از اين كارش خوشم نيومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.

صداش كمي بلند تر و خشمگين شد:يعني چي؟خانم طراوت ميدونين الان چند روزه كه بخاطر اين يه مسئله داريم وقت تلف ميكنيم؟
ب
ا ناباوري گفتم:چرا صداتون رو بلند ميكنين آقاي پارسيان.تازه يكي دو هفته شده.يه جوري حرف ميزنيد انگار من زير دستتونم و اين يه وظيفه اس.

سكوت كرد .صداي نفس هاش رو شنيدم.ولي درك نميكردم چه حسي داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.اين مسئله براي من خيلي مهمه.خيلي بيشتر از اون چيزي كه شما فكرش رو ميكنيد.در صورتيكه انقدر مهم نبود دليلي نداشت كه من مهم ترين اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگيتون دست منه و كاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولي لطفا زودتر اين مورد رو حل كنيد.چون طولاني شدنش باعث مشكلات زيادي ميشه كه مطمئنن نه شما دوست دارين نه من.

_چه مشكلاتي؟

_فعلا كه پيش نيومده و لازم نيست بهش فكر كنيم.

كلافه گفتم:ولي سهيل از كنار لپ تاپش تكون نميخوره.

_واسه ي اينكه هنوز بهت اعتماد نكرده.

_خب من الان بايد ديگه چيكار كنم؟خيلي دارم باهاش كوتاه ميام.انقدر روش زياد شده كه امروز ميگفت ادامه ي تحقيق رو بريم خونه ي ما.

چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت:تو بايد خيلي صميمي تر از قبل با سهيل باشي....حتي اگه مجبور بشيم بهتره....

مكث ترسناكي كرد و ادامه داد:

_بهتره برين خونش.

با ناباوري داد زدم:چـــــي؟

_خانم....

اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فكر كردين به حرفتون؟مگه اين موضوع چقدر مهمه كه خودم رو توي اين خطرات بزارم.مثل اينكه شما يه چيز رو كاملا فراموش كرديد.اين مسئله هيچ ربطي به من نداشت و من فقط ميخواستم يه كمك كوچيك بهتون بكنم.

باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر بود.باز هم صداش خشم من رو كنترل كرد:آروم باشيد لطفا.بخاطر كمك هاتون ممنون و اين رو هم با اطمينان ميگم در صورتيكه شما بريد خونه ي سهيل هيچ اتفاقي نميفته.چون من شما رو با امنيت كامل ميفرستم.

_نــــه.

صدام خيلي قاطع بود.

_هرجور كه راحتيد.ولي زودتر اين مشكل رو حل كنين.

_باشه.خودم يه فكري براش ميكنم.

ناگهان ياد يه چيزي افتادم:

_آقاي پارسيان.يه مشكل ديگه هم هست.يه بار كه داخل چند تا از درايو هاش تونستم برم متوجه شدم كه از بيشتر پوشه هاش محافظت ميشه.

سكوت كوتاهي كرد و گفت:فكر نميكردم روي پوشه ها هم بخواد رمز بزاره...

تعجب كردم از اين حرفش.چون به هرحال هر كسي كه فايل خاصي داشت روي اون هاحتما رمز هم ميزاشت.

خودش ادامه داد:كارت يكم دشوار تر ميشه.علاقه اي به ياد گيري هك و رمز گشايي داري؟

واو....اين چي ميگفت؟من هك ياد بگيرم.عين چي ذوق كردم....سعي كردم خونسرد باشم گفتم:

_البته.اگه لازم باشه مشكلي نيست.

_زياد نگران يادگيري اين موضوع نباشيد.فقط چند تا اصل مهمش رو بهتون آموزش ميدم تا مشكلي پيدا نكنيد.

دلم ميخواست بگم نه اين چه حرفيه ميزني.اصلا هم نگران نيستم تو همه رو يادم بده.كم چيزي نبود.استادت بهترين هكر باشه.ولي خب حس ميكردم با زدن اين حرف سبك ميشم.پس جلوي دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه روزهايي؟

_سه روز فشرده بهتون آموزش ميدم تا براي كارهاي ديگه دردسري درست نشه.

_كجا قرار ميزاريم؟

با يادآوري صحبت هاي خشمگينم در مورد پيشنهاد سهيل كه با شهاب داشتم تاسفي به حال خودم خوردم.ميمردم اگه عادي رفتار ميكردم.اينطوري احتمالا توي خونش آموزش ميداد و خيلي راحت تر بوديم.

_نگران مكانش نباشيد.يكي از دوستام داخل يك آموزشگاه تدريس گيتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر ميزنم.سه روز اون جا قرار ميزاريم تا كسي شك نكنه.احتمال ميدم كلاس خالي داشته باشن.

لوچه اي انداختم ولي با خون سردي گفتم:آدرسش كجاست؟

_آدرس رو براتون ميفرستم.

بيخيال درس و دانشگاه شده بودم.فقط اميدوار بودم چيزي رو نيفتم.احساس غرور ميكردم.اينكه شهاب شخصا ميخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش ميبرد.شك نداشتم كه اين افتخار نصيب هركسي نشده بود و مطمئنن اين وسط يه چيز خيلي مهم تري بود كه شهاب حاضر به گفتن راز هاي مهم زندگيش و انجام اين كار شده بود....بايد زودتر بفهمم چه چيزي اين وسطه....

چهار شنبه ساعت 1 تا 4 كلاس داشتم...ديروز بعد از ظهر سهيل رو سر كلاس نديدم.اينطوري خيلي بهتر بود.با اون واكنش تندي كه ديروز بهش نشون دادم نميدونستم امروز بايد چيكار ميكردم.وارد كلاس كه شدم رفتم رديف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اينكه سلام كرديم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسيده؟

سرمم رو تكون دادم و گفتم:نه.خبر چي؟


_استاد به يكي از بچه ها گفته امروز بهترين مقاله رو انتخاب ميكنه.

غم بزرگي روي دلم نشست.ياد زحمت هام افتادم...خشمي توي وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه كردم.سهيل تازه داشت وارد كلاس
ميشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر ديروز بود.لبخندي به من زد ولي من كه داغ دلم تازه شده بود با عصبانيت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهي بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزيزم.گذشته ها گذشته.

جزوه ام رو باز كردم و گفتم:برام مهم نيست.

متوجه سهيل شدم كه اومد روي صندليه كناريه من نشست.صداش رو شنيدم كه گفت:سلام.خوبي؟

بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:سلام.ممنون.

استاد وارد كلاس شد...هرلحظه خشمم بيشتر ميشد.وقتي استاد نشست سهيل آروم گفت:بخاطر ديروز واقعا عذر ميخوام هليا.

بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها كردمش.دوست نداشتم شهلا و بقيه چيزي بفهمن.سرش رو انداخت پايين و با خودكاري كه توي دستش بود روي ميز اشكال نامفهوم كشيد...پاهام رو روي هم انداختم.استاد بعد از اينكه تخته رو پاك كرد.به نام خدا نوشت و دوباره روي صندليش نشست و گفت:

_مقاله هاي همه تون تك تك بررسي شد.اين مقاله ها تاثير مستقيمي روي نمره ي پايان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبي بودين.

به من نگاه گذرايي انداخت و سپس روي سهيل وايساد و گفت:بهترين مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقاي رجبي ارسال كردن.از متن مقاله ها ميشد فهميد كه واقعا زحمت كشيدن.

متعجب شدم.حتي فكر نميكردم با اون مقاله ي درب و داغون جزء بهترين ها انتخاب بشم.ادامه داد:

_برترين مقاله هم از نظر من آقاي رجبي بودن...

قلبم شكست....من يه ماه زحمت كشيده بودم.ميخواستم بلند بشم يه دونه بزنم زير گوش سهيل كه متوجه حرف هاي استاد شدم:

_ولي خانم طراوت همين چند روز پيش دوباره مقاله رو ارسال كردن و گفتن به اشتباه مقاله ي ناتموم رو فرستاده بودن.

چشمام گرد شدم.مغزم هنگ كرد.

_نميخواستم از ايشون قبول كنم ولي وقتي اون مقاله رو هم مطالعه كردم ديدم با مقاله ي قبلي خيلي فرقي نداره فقط ناقصه.پس اين اشتباهشون رو بخشيدم.

سرم رو انداختم پايين.بيشتر از اينكه بخاطر تعريف هايي كه در ادامه استاد ازم ميكرد شرمنده بشم توي فكر رفته بودم.كي مقاله رو فرستاده بود؟اين فقط
ميتونست كار سهيل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولي اگه اينكاررو ميكردم ميفهميد از همه چيز اطلاع دارم...اگه واقعا كار سهيل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از هك كردن لپ تاپم اين نبود كه جلوي من كم نياره؟با مدادم روي ميز ضرب گرفتم.چشمم هي داشت به سمت سهيل متمايل ميشد ولي به سختي جلوش رو گرفتم.....

.......................................

هنوز از در كلاس خارج نشده بودم كه گوشيم توي جيبم لرزيد.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از كلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.يه دونه زد پشتم و گفت:

_قضيه ي اين تحقيق چي بود؟

با گنگي گفتم:والا خودم نميدونم.موندم توش..

_الان عين چي داري ذوق ميكني مگه نه؟

بيحال نگاهش كردم.وقتي نگاه من رو ديد سرش رو تكون داد و به نشونه ي تفهيم گفت:اوكي .افتاد.امشب چكاره اي؟

_واسه چي؟

_برو بچ ميگن بريم پاتوق.

_نميدونم.حوصله ندارم.

_بهونه نيار ديگه.ميدوني از كي دور هم جمع نشديم؟

گوشيم رو از توي جيبم در آوردم.اس ام اسي از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف هاي شهلا اس ام اس رو باز كردم.آدرس رو فرستاده بود و براي يه
ساعت ديگه قرار گذاشته بود...خيلي ناگهاني گفتم:نه نميام شهلا جون.امشب خونه ي يكي دعوتم.

نفسشو با حرص بيرون داد و گفت:خب از اول ميگفتي..نمياي سلف؟

_مگه تو بازم كلاس داري؟

ناراحت گفت:آره لعنتي.

_من ميرم خونه.

_باشه.خداحافظ

از شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ي ايرانسلي كه براي مكالمات خودم و شهاب خريده بودم شارژ تموم كرده بود.وسط راه بودم كه سهيل رو كنارم ديدم.بيتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 مياي ديگه؟

آه.اصلا يادم نبود...گفتم:نه..امروز نميتونم بيام.

آروم گفت:هنوز ازم ناراحتي هليا؟

ياد مقاله افتادم كه براي استاد فرستاده بود.ايستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نيستم.

چشماش پر غم بود:پس چرا نمياي؟

_امشب قراره با ابجيم برم بيرون.متاسفم.ميتوني امروز خودت به تنهايي انجامش بدي؟

انگار كه خيالش راحت شده باشه خنديد و گفت:آره.اين يه بار جور تو رو هم ميكشم.حوصله ي خونه رفتن نداشتم.يكم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسي كه شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه اي رو ديدم.كه با تابلوي كوچيكي روش با تابلويي نشون ميداد كه براي تدريس گيتاره.ماشين رو پارك كردم.جلوي ماشينم يه پورشه پانامراي بادمجوني بود...چه ماشيني...از ماشين پياده شدم و زير چشمي به ماشين خودم نگاه كردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پرايد من سرتره.طبقه ي اول چيز خاصي نداشت.براي همين رفتم طبقه ي دوم.از پشت در صداي قهقه اي رو ميشنيدم.مقنعه ام رو درست كردم.
صداي دختره رو شنيدم كه گفت:باور نميكني شهاب اگه بگم چقدر ضايع شد.مهموني خراب شد...همه وسط سالن غش كرده بودن از خنده.

صداي خنده ي بلند شهاب رو شنيدم.يه پسره ي ديگه گفت:اون شب واقعا جات خالي بودديگه فكر نكنم هيچ پارتي اي ديده بشه.

نميدونم چرا از خنديدن شهاب حرصم گرفت.ديگه صبر نكردم و در رو باز كردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولي دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نميكردم اين شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه كت و شلواري پوشيده بود.لامصب چه تيپي داشت.داشتم سوتي ميدادم.لبخندي زدم و گفتم:سلام.

اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام كردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدين.

به حد مرگ از اينكه من رو جلوي اينا با فاميل صدا كرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نميدونم چرا...ولي دوست نداشتم...بهش نگاه كردم و گفتم:كار خاصي نداشتم.گفتم زودتر شروع كنيم.اگه كار دارين ميتونم ...

اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقي اشاره كرد و گفت:خواهش ميكنم.اين چه حرفيه.بفرمايين.

چه عطري زده بود...بوي خيلي خاصي داشت...حس عجيبي داشتم...حس مالكيت...آره همين حس بود...دختره هم داشت با كنجكاوي من رو نگاه ميكرد.شهاب در رو باز كرد.ولي من هنوزم در گير افكارم و نگاه كردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.

بهش خيره شدم.و بدون اينكه چيزي بگم رفتم داخل.چند تا صندلي اونجا بود.روي يكيش نشستم.شهاب كه هنوز جلوي در بود گفت:از نظرتون اشكالي نداره كه در رو ببندم؟

_خير.مشكلي نيست...

به طور غريزي من هم رسمي تر شده بودم.كتش رو در آورد....چه هيكلي داشت...اومد روي صندليه كنارم نشست.نفسم گرفت....اين چه حسي بود...چرا اينطوري ميشدم....حس ميكردم داغ شدم..سرم رو انداختم پايين و با نيروي بزرگي كه از ته وجودم ميخواست كه به شهاب نگاه كنم مقابله كردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روي صندليه اضافه اي كه آورده بود گذاشت.بعد از اينكه روشنش كرد گفت:آماده اين كه شروع كنيم؟

سعي كردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.

توي چشمام خيره شد من هم بهش نگاه كردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم يك لحظه با يه حالتي نگاهم كرد ولي سريع چشماش رو بست و حس كردم جاش رو با يه تيكه يخ عوض كرد.گفت:

_اولين چيزي كه بايد در موردش بدوني آي پيه.آي پي شناسه ي هر كامپيوتريه كه به اينترنت وصل ميشه....

داشت حرف ميزد...توي وجود خودم يه دادي زدم و سعي كردم خودم رو كنترل كنم..ولي مگه اين عطر لعنتي اي كه زده بود ميزاشت.....بايد حواسم رو جمع ميكردم تا آتو دستش ندم.براي همين با دقت روي حرفاش تمركز كردم...

_تو اول بايد با آي پي خوب آشنا بشي.درسته پايه ي هر نفوذي برنامه نويسيه كامپيوتره ولي خب براي اينكه من برنامه ها رو از قبل در اختيارت ميزارم هيچ مشكلي نداريم...

وسطاي درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر ميشد.ديگه از اون حال و هواي اوليه در اومده بودم.ولي اون كمي كلافه شده بود.يكي از دكمه هاي بالاييه پيرهنش رو باز كرد.زير چشمي بهش نگاه كردم...اگه ميخواستم با خودم رو راست باشم بايد اعتراف ميكردم كه چقدر خواستني بود....بعد از اينكه قسمتي از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با كنجكاوي نگاهش كردم.در رو باز كرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا كنترل اسپيلت رو بيار.

وقتي كنترل رو گرفت تشكري كرد و اومد توي اتاق و اسپيلت رو روشن كرد.كمي جلوش وايساد و باعث شد بوي عطرش توي اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خيره نگاهش كردم.قد نسبتا بلندي داشت.هيكل دختر كش به همراه پيرهن و شلواري گرون قيمت...برگشت سمتم.اينبار كمي صندليش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش ميكردم كه سرش رو بالا كرد و ابرويي بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به اين برنامه باشه كه چطوري كار ميكنه.

همونطوري كه يه لبخند اعصاب خورد كن روي صورتم بود سرم رو به نشانه ي تفهيم تكون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفي كرد و دوباره شروع كرد به توضيح دادن.يه پيغام گوشه ي صفحه ي لپ تاپش باز شده بود كه داشت روانيم ميكرد.تيك داشتم.بايد حتما ضربدر ميزدمش.سعي كردم حواسم رو پرت كنم ولي مگه ميشد...آخر هم بدون هيچ اختياري دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سريع ببندمش كه همون لحظه دست شهاب هم اومد روي صفحه ي لمسي و دستامون به هم خورد.من بدون هيچ واكنشي كارم رو كردم ولي شهاب همون طوري كه دستش روي هوا مونده بود با كنجكاوي نگاه كرد كه ببينه من چيكار ميكنم.وقتي متوجه كارم شد دستش رو عقب برد.وقتي دستش نزديك دستم بود حس ميكردم هاله اي اطراف دستمه.جدي بهم نگاه كرد.من هم بهش با پرسش نگاه كردم.همونطور خيره گفت:شما حواستون به چيز هايي كه من ميگم هست؟

نيشم رو باز كردم و گفتم:شرمنده خيلي روي اعصاب بود.

خنده اش گرفت.چشماشم از اين حركتم خنديد ولي جلوي خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواين به همچين چيز هاي كوچيكي تا اين حد حساسيت نشون بدين كه زندگي كلافه تون ميكنه.

خنديدم و گفتم:توي زندگي بيشتر از هرچيزي پيغام هاي روي صفحه ي كامپيوتر عصبيم ميكنه.


ابرويي بالا انداخت و دست به سينه به گوشه ي صندليش تكيه داد وطوريكه روش به سمت من بود با لذت بحث رو ادامه داد:غير از اين يه مورد ديگه چه چيز كامپيوتر اذيتتون ميكنه.

در حاليكه لبم رو ميجويدم كمي فكر كردم و گفتم:وقتي دارم توي لپ تاپ فيلم ميبينم وقتي نشانه ي موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگيه كه تا آخر فيلم رو كوفت ميكنه.

خنده ي قشنگي كرد و گفت:جالبه.

داشتم از بحثمون لذت ميبردم:شما حساسيت خاصي ندارين؟

در حاليكه تو فكر رفته بود گفت:حساسيت هايي مثل شما ندارم.من فقط وقتايي كه صفحه ي كامپيوتر يا لپ تاپ لك داره واقعا اذيت ميشم.

دو تامون خنديديم.نميدونستم ديگه بايد چي بگم براي همين سرم رو كمي انداختم پايين ولي نگاه خيره و خندون شهاب رو حس ميكردم.بعد از چند لحظه كه سكوت شد و داشتم از نگاه هاش كلافه ميدشم آروم گفتم:كلاس تا كي ادامه داره؟

متعجب گفت:خسته شدين؟

سريع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خيلي كار جالب و شيرينيه.

به ساعتش نگاه كرد وگفت:آره واقعا شيرينه ولي مثل اينكه 5 دقيقه هم از ساعتي كه تايين كرده بوديم گذشته.

ناراحت شدم.ولي به روي خودم نياوردم.گفتم:

_فردا هم كلاس همين جاست؟

از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.كتش رو انداخت روي دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 ميتوني بياي ؟

كمي فكر كردم و گفتم:آره.خوبه.

لپ تاپش رو خاموش كرد و گذاشت توي كيفش.رفت سمت در و در رو برام باز كرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد بيرون.ساعت 7 و ده دقيقه بود.منشي از جاش بلند شد و با لبخند جذابي گفت:ميري شهاب؟

دلم ميخواست موهاش رو از ته بكنم.چه معني اي داره كه انقدر خودموني رفتار ميكنه.شهاب لبخندي زدو گفت:آره.كامران رفت؟

_نيم ساعتي ميشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون معذرت بخوام.

لبخند مصنوعي اي زدم.به انگشت دختره نگاه كردم.هيچ حلقه اي نداشت.به خودش نگاه كردم كه ديدم حواسش رفته سمت يقه ي شهاب.شهاب چند تا كاغذ رو از روي ميز برداشت و رو به دختره گفت:اينا رو كامران گذاشته؟

_آره هميناس.

_باشه ممنون.ما ديگه ميريم.

نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزيزم.ما كه رفتيم.هههه...

خداحافظي كرديم.دوباره شهاب در رو برام باز كرد و من خيلي موقر تشكر كردم و رفتم بيرون.آروم آروم از پله ها پايين ميومدم شهاب هم در كنارم ميومد.بدون هيچ حسي گفتم:ازدواج كردن؟

كنجكاو گفت:كي؟

_آقا كامران و اين خانم؟

_سروناز و كامران رو ميگين؟

خنديد و ادامه داد:خواهر رو برادرن.

رسيديم جلوي در.دزدگير ماشينش رو زد...پورشه صداي آرومي كرد.....سعي كردم اصلا به روي خودم نيارم كه از ماشينش خوشم اومده.ولي مگه خودش نگفته بود كه زياد نميخواد جلب توجه كنه...احتمالا كاري داشته كه هم تيپ زده و هم با اين ماشين اومده...ايستاد...من هم ايستادم...

_برسونمتون خانم طراوت!!

_ممنون.ماشين آوردم.

_امشب دوباره با برنامه هايي كه براتون توي فلش ريختم كار كنين.

لبخند سنگيني زدم و گفتم:حتما.شبتون بخير.

اون هم لبخندي زد و گفت:خداحافظ.

به سمت ماشين هامون رفتيم.حس خوبي از رفتن نداشتم...صحبت كردن باهاش واسم لذت خاصي رو داشت.ولي نميشد كاري كرد.دست دست كردن توجهش رو جلب ميكرد.ماشين رو روشن كردم و وقتي داشتم از كنار ماشينش رد ميشدم بوقي برام زد.من هم همين كار رو كردم و با غم عجيب و خيلي زيادي به سمت خونه حركت كردم.
توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم.هما هم توي اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهايي بيشتر علاقه داشت...به امروز فكر ميكردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هايي كه شهاب رو ديدم تكرار بشه....غلتي زدم.داشتم از فكر ديوونه ميشدم...بالشت رو گذاشتم روي سرم...نبايد ميزاشتم حتي ثانيه اي افكارم سمت شهاب بره.احساس كردم تختم لرزيد.وحشت زده بلند شدم...صفحه ي گوشيم روشن شده بود...نفسم رو بيرون دادم و به گوشيم نگاه كردم.اس ام اسي از طرف سهيل بود.متعجب ابرويي بالا انداختم...پيامش رو باز كردم عجيب بود...برعكس تصورم يه اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتي مرا در آغوش ميگرفت چشمانش را ميبست...نميدانم از احساس زيادش بود يا خود را در آغوش ديگري تصور ميكرد....

يه حسي از اس ام اسش پيدا كردم...اينكه همچين اس ام اسي رو براي من فرستاد طبيعي نبود.شايد هم فقط ميخواست اعلام وجود بكنه...اينكه سهيل ميخواست بهم نزديك بشه جاي شك نداشت ولي مفهوم پيامش.......يعني قبلا كسي رو دوست داشته؟....اصلا به درك...روي تخت دراز كشيدم و ميخواستم گوشي رو بزارم رو سايلنت و بخوابم ولي اين فرصت خوبي بود تا بيشتر سهيل رو به خودم نزديك كنم.اس ام اسي انتخاب كردم و با اين مضمون فرستادم

چند دقيقه بعد از فرستادن اين اس ام اس منتظر موندم ولي جوابي نيومد....يعني انقدر غمگين بود يا همينطوري براي سرگرمي اين اس ام اس رو فرستاده بود...بيخيالش شدم و گوشيم رو گذاشتم روي سايلنت و خوابيدم....

***
چه روز پركاري داشتم امروز...اول بايد ميرفتم سر قرار با سهيل..اگه حوصله داشتم ميرفتم خونه يه چيزي ميخوردم.در غير اين صورت بايد ميرفتم از بيرون سندويچ يا چيز ديگه اي كوفت ميكردم..غروب هم كه با شهاب قرار داشتم..ياد شهاب دوباره من رو تو حال و هواي ديروز برد...وقتي كنارش بودم....حس امنيت داشتم...نميدونم چطوري بگم...يه حس محكم بودن...حس آسوده بودن...سخته...توصيف كردن اون حس واقعا برام سخته....
مانتو شلوار ساده اي به همراه مقنعه پوشيدم و از خونه رفتم بيرون....سرجاي هميشگي ديدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت نگاه كردم.هنوز پنج دقيقه تا وقت قرارمون مونده بود...يعني انقدر درس براش مهم بود؟يا واسه خاطر من ميومد؟وقتي از دور من رو ديد برام دست تكون داد...من هم سرم رو براش تكون دادم...بهش رسيدم.

_سلام.

_سلام..خوبي؟

در حاليكه روي صندلي مينشستم گفتم:چقدر زود اومدي.

لبخندي زد...ولي لبخندش جدي بود...لپ تاپش رو باز كرد....برخلاف روز هاي ديگه بدون سر و صدا مشغول انجام كار شديم...جو خشك اذيتم ميكرد...يه چيزي شده بود...اصلا حواسش به اطراف نبود...انگار فقط ميخواست زودتر كار امروز رو تموم كنه...زير نظر گرفتمش....بعد از يك ساعت بي وقفه كار كردن سرش رو بلند كرد كه چشماش به نگاه خيره ي من خورد...گفتم:

_چيزيت شده سهيل؟داغون كردي چشماتو...از تو لپ تاپ بيا بيرون....

سرش رو انداخت پايين و گفت:ببخشيد....

چشمامو گرد كردم و گفتم:يعني چي ببخشيد؟من ميگم چيزي شده؟

بعد از كمي درگير بودن با خودش سرش رو بلند كرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:ميخوام يه چيزي بهت بگم...ولي دوست ندارم ناراحت بشي...

با تعجب نگاهش كردم...يعني چي ميخواست بگه...نگران شدم....نميدونم چرا همش ميترسيدم نقشمون خراب بشه...سعي كردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت نميشم.بگو

همونطور خيره گفت:ميتونيم با هم قرار بزاريم؟

شوك زده نگاهش كردم...انتظار اين حرفش رو نداشتم.خيلي رك گفته بود كه چي ميخواد....كمي من من كردم و گفتم:سهيل من..انتظار همچين حرفي رو نداشتم...ميدوني كه من فقط به خاطر درس...

اومد وسط حرفم و گفت:ميدونم با كسي دوست نبودي و نيستي...معلومه كه از دوستي با كسي خوشت نمياد...من فقط ميخوام باهام باشي.هيچ انتظاري ازت ندارم...شايد واست عجيب باشه...ولي خب باور كن فقط ميخوام بعضي اوقات قرار بزاريم...

باورم نميشد...همه چيز خودش داشت به همين راحتي اتفاق ميفتاد...ديگه لازم نبود كه نگران نزديك شدن به سهيل باشم...خودش داشت ميومد طرفم...اين پيشنهادش براي نقشه مون عالي بود...ولي از يه طرف توي اين چند وقت با ديدن رفتار سهيل گيج شده بودم...چطور همچين آدمي ميتونست بد باشه....يعني ب?

رمان هكر قلب15

۹۹ بازديد

فكم خورد زمين....اين داشت چي ميگفت...گذاشته بود حرفش رو براي خودم ترجمه كنم...ولي مگه اون روز كه رفتم شركت نگفت كه يه آدم ساده اس و آقاي وطني اون قسمت رو اداره ميكنه؟منظورش چيه؟خداي من ...متعجب گفتم:

_ميشه واضح تر بگيد.


لباش رو تر كرد و با آرامش گفت:من قوي ترين هكر ايران هستم.تمام سازمان ها زير نظر من اداره ميشن.فقط سه نفر از اين موضوع اطلاع دارن.آقاي وطني و منشيش و حالا هم شما....البته يكي دو نفر هم از اون بالايي ها هستن كه از اين موضوع خبر دارن.

_من نميفهمم...شما چرا بايد وجود خودتون رو مخفي كنيد.

از جاش بلند شد و اومد نزديكم و از بالاي سرم بهم زل زد و گفت:در جهان سه هكر هستند كه از بقيه ي هكر ها قوي ترند....

سپس روش رو برگردوند و گفت:دنبالم بيا.

من هم شوك زده به دنبالش حركت كردم...همون طوري كه حركت ميكرد گفت:


_مك كنين....يكي ازقوي ترين هكر ها...در سال 2002 يك پيغام عجيب روي صفحه ي اصلي سايت ارتش آمريكا ارسال كرد كه نوشته بود «سيستم امنيتي شما مختل شد. من به تنهايي اين كار را كردم». اين كارش آمريكا رو به وحشت انداخت.چون اولين كسي بود كه موفق شد به تنهايي تمام سيستم هاي قواي دريايي,زميني و هوايي ارتش آمريكا به همراه ناسا و 97 تا شركت عظيم كامپيوتري رو در عرض يك شب هك كنه....


شنيدن اين اطلاعات واسم خيلي عجيب بود...تا الان هيچ چيزي در اين مورد نميدونستم.از راه پله بالا رفتيم..وسعت خونه اش وحشت آور بود.ادامه داد:


_نفر دوم كوين ميتنيك.اين فرد از طرف وزارت دادگستري آمريكا به عنوان يكي از مهمترين و تحت تعقيب ترين جنايتكاران رايانه اي تاريخ آمريكا معرفي شد.اگه اهل فيلم ديدن هم باشي مطمئنن اسمش رو شنيدي.چون موضوع چند فيلم سينمايي در مورد هك هاي اون بوده.


اتاق هاي زياي در طبقه ي بالا بودند....ما به سمتت آخر راهرو رفتيم و پشت در آخرين اتاق وايساديم..دستش رو روي دستگيره گذاشت.منتظر ادامه ي حرفاش بودم...بعد از باز كردن در گفت:


_و اما هكر سوم كه دردنياي واقعي هيچ كس اسم واقعيش رو نميدونه...حتي مليتش هم معلوم نيست...در دنياي هكر ها به عنوان پدر هك شناخته ميشه....


چشمام بخاطر ديدن اتاق داشت از تعجب دو دو ميزد....گوشام داشت تمام حرف هاش رو با علاقه ميخورد.


_از نظر بعضي افراد اين فرد سكوت كرده و فقط در مواردي كه دنياي هكر ها بهش نياز داشته باشند فعاليت ميكنه... و خيلي هاي ديگه هم اعتقاد دارن كه
اين فرد كارهاش رو از زير انجام ميده.طوري كه هيچكس از فعاليت هاي اون با خبر نميشه....


يعني اين فرد كي ميتونست باشه....نميدونستم از ديدن اتاق تعجب كنم يا از حرفاي اون...با پرسش گفتم:اون فرد كيه؟تو ميشناسيش؟


روي صندليه مقابل صفحه نمايش ها نشست.توي چشمام نگاه كرد و خيلي جدي گفت:اون فرد منم....

چشمام رو بستم...هجوم اطلاعات غير قابل باور برام سنگين بود...نميتونست اينطوري باشه...اصلا با ذهنم جور درنميومد....آخه اين چرا داشت اين ها رو به من ميگفت...اين حرفا براي من كه از هك چيزي نميدونستم سنگين بود...من تا به حال در چنين شرايطي نبودم.من هم روي يكي ديگه از صندلي ها نشستم و به صفحه نمايش ها چشم دوختم كه كل خونه رو نشون ميداد...همه جا دوربين مخفي داشت...اتاق پر بود از وسايل امنيتي و عجيب و غريب...ادامه داد:


_اين موضوع روجز تو كه الان فهميدي فقط يك نفر ميدونه...


يعني حتي آقاي وطني و افراد بالا دست هم از پدر هك بودنش اطلاعي نداشتن.خيلي كنجكاو شده بودم:كي؟


بهم نگاه كرد...لبخند محزوني زد...از جاش بلند شد و به سمت يكي از سيستم ها رفت و گفت:شايد واست عجيب باشه كه من چرا مهم ترين اطلاعات رو بهت ميگم....اين ماموريت براي من خيلي مهمه...جز من و تو كسي از اون خبري نداره....هيچكس هم جز تو نميتونه توي اينكار به كمك كنه...بايد ميدونستي...تا در ادامه ي كار هيچ سوء ظن و مشكلي با كارهاي من نداشته باشي....


پس نميخواست از فرد سوم چيزي بگه...بهم نگاه كرد طوري بهم نفوذ كرد كه حس كردم قلبم ايستاد....چشماش با آدم چيكار ميكرد...گفت:


_اين اطلاعات هيچوقت از دهن تو بيرون نميان...چون با اينكار به خونواده واطرافيانت آسيب ميرسه.من به راحتي ميتونم دوباره مخفي بشم ولي تو از اين به بعد با دونستن اين موضوع در خطر جدي اي قرار گرفتي.


ترسيده بودم.ولي نشون نميدادم...چرا به من گفت؟ بايد اول ازم ميپرسيد كه ميخوام در اين مورد چيزي بدونم يا نه...اين كاري كه من ميخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه كه اين حرف ها رو به من بزنه...


من صحبت نميكردم..فقط اون بود كه شرايط رو براي من ميگفت بهم اشاره كرد كه به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهيل رجبي رو هيچكس نميدونه و هيچكس هم نبايد بفهمه...از اين يه مورد هرگز نميگذرم...من الان تو رو از خودت هم بيشتر ميشناسم...ميدونم مواظب حرف هات هستي و هيچوقت اشتباه نميكني...

از توي دوربين داخل باغ رو نشون ميداد...دكمه اي رو زد...ليزري دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش كردم...بالاي سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم ميخورد....چشماش داشت وجودم رو آتيش ميزد....با خون سردي گفت:هيچكس نميتونه بدون اجازه ي من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزير مجهزه...سيستم هاي امنيتي اي هم در مواقع خاص مثل يك ارتش عمل ميكنن....  صورتش رو نزديك تر آورد...فاصله اي بينمون نبود...نبايد خودم رو ميباختم...نبايد ميزاشتم بفهمه كنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش كردم ادامه داد:



_طوري كه ممكنه حتي به فرد متجاوز آسيب برسونن.


ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومي نفس كشيدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهيل رجبي بايد چيكار كنم؟
در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه كرد و گفت:خيلي ازت خوشم اومده...خوب ميتوني جلوي خودت رو بگيري...
يكي از خدتكار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...

با لبخند گفت:باشه.ممنون.

برگشت سمت در...تازه يه قسمت عجيب رو روي در ديدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فكر ميكنم براي قفل شدن و باز شدن در بود.يعني كسي جز اون نميتونست وارد اين اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمايي كرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد كارهايي كه بايد بكني حرف ميزنيم...

سرم رو تكون دادم...اين خونه ديگه چه چيز هاي عجيبي داشت كه شهاب بهم نشون نداده بود....ميدونستم باز هم هست...نميتونستم انكار كنم كه شوك زده ام...سخت بود...هيچكس نميتونه خودش رو جاي من بزاره....زندگي من خيلي عادي بود حتي با اين اتفاقات اخير باز هم فكرش رو نميكردم تا اين حد بخواد ........سوالي كه ذهنم رو درگير كرده بود پرسيدم:

_خدمتكار ها به خونه ي عجيبت و كارهات شك نميكنن؟

دستاش رو توي جيب شلوارش گذاشت و در حال پايين رفتن از پله ها گفت:

_هيچكس اجازه ي وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتي براي تمييز كردنش هم از يك فرد مطمئن استفاده ميكنم...من دو تا خدمتكار بيشتر ندارم كه اون ها هم فقط تا بالاي پله ها ميان...اين خونه براي اون ها عجيب نيست...چون چيز خاصي رو نميبينن.از نظر اون ها اينجا فقط يك باغ بزرگه...و من هم پسري سرمايه دار...كارهاي من هم از نظرشون عجيب نيست.مگه تو وقتي من رو ميديدي فكر ميكردي همچين چيزهايي هم در مورد من باشه؟

سرم رو تكون دادم و به آرامي گفتم:نه

روي راه پله ها ايستاد و گفت:تو هم اگه من رو توي شركت سايبري نميديدي حتي فكر نميكردي كه من يك هكر باشم...

كنجكاو گفتم:براي همين ظاهرت و ماشينت.....

اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعي ميكنم مثل يك آدم عادي در جامعه ظاهر بشم.با اين حال هميشه اينطور نيستم...بعضي اوقات من هم از امكاناتم استفاده ميكنم...در واقع اون روز كه جلوي دانشگاهتون با اون تيپ و ماشين اومدم به خاطر جلب توجه نكردن بود...
بدون اينكه چيزي بگم به سمت پايين حركت كردم...صداي نيمچه خنده اش رو شنيدم.ميدونستم واسه ي اون هم خيلي عجيبه كه چطوري من ميتونم انقدر آروم باشم....

پشت سرم اومد....ميزي رو برامون آماه كرده بودن...شهاب صندلي رو برام عقب كشيد تا بشينم...سپس خودش هم روي صندليه رو به روي من نشست...اين فرد يه جنتلمن واقعي بود.برشي از پيتزا برداشتم و در همان حال با كنجكاوي پرسيدم:

__بهتون نمياد سن زيادي داشته باشين؟چطوري تونستين همچين كارهايي رو بكنيد؟

جامي رو براي خودش پر از نوشابه كرد و گفت:از بچگي شروع كردم...استعداد هم بي تاثير نبوده...

نميخواستم اون از من برتر باشه....نميخواستم خودم رو از اون پايين تر بدونم...اون همه چيز داشت ولي من هيچي.....داشتم نا اميد ميشدم....ولي با خودم فكر كردم اون با اينكه همه چي داره ولي كارش به من گير كرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتيم روي مبل ها نشستيم به ساعت نگاه كردم.نيم ساعت ديگه بايد ميرفتم.ميخواستم سوال بپرسم كه اون زودتر شروع به حرف زدن كرد..به مبل تكيه داد و گفت:

_ميدونم جواب همه ي سوالاتت رو نگرفتي.ولي همه چيز برات كم كم جواب داده ميشه.الان موضوع مهم و اصلي سهيل رجبيه...من ازت ميخوام بهش نزديك بشي...انقدر نزديك كه كاملا بهت اعتماد كنه....نميخوام توي اين مدت رابطه ي عاطفي اي براي سهيل پيش بياد...تو رو نميدونم ولي اون هرگز نبايد احساسي رو بهت پيدا كنه....فقط اعتماد...

با خشم نگاهش كردم كه باعث شد خنده اش بگيره...سوالي برام پيش اومده بود:

_چرا از يه پسر اين رو نميخوايد؟يه همجنس خيلي راحت تر ميتونه اعتماد رو جلب كنه.

چهره اش جدي شده بود نميدونم چرا بعضي از سوال ها انقدر تغييرش ميداد.گفت:

_چون به ياد خودش ميفته....

رگه هاي خشم رو توي صورتش ديدم...نميدونم چرا با اين حرفش تنم لرزيد...درسته كه حرف خيلي بي معني اي بود ولي مطمئنم رازي بين حرفش بود...نخواستم چيز بيشتري در اين مورد بپرسم....چون احساس ميكردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:

_بعد از اينكه اعتمادش رو به دست آوردي بايد خيلي تيز بين باشي...در مرحله ي اول بايد رمز لپ تاپش رو بفهمي...بعد از اون در يه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتي رو كه مربوط به كار هاي سهيل و اسامي كارفرما هاي سهيل ميشه برام بياري.......

نگاه دقيقي بهم انداخت و گفت:شايد از نظرت كار راحتي بياد ولي بعدا پشيمون ميشي.

متعجب پرسيدم:تو كه به راحتي ميتوني توي كامپيترش نفوذ كني.چرا اين رو از من ميخواي؟

لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سكوت از جاش بلند شد و گفت:ميرسونمت خونه.

به غرورم برخورد.مرتيكه پررو...داشت بيرونم ميكرد.نميخواي جواب بدي خب نده اين كار ها ديگه چيه.با خودش چي فكر كرده...از جام بلند شدم...رفتم نزديكش..در كمترين فاصله سرم رو بالا كردم طوري كه لبهام دقيقا رو به روي لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگري گفتم:آقاي پارسيان از مهمونيتون ممنون...ولي كارتون رو تلافي ميكنم...

حس كردم كه داشت كنترلش رو از دست ميداد...در آخر با يه لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.....بعد از چند ثانيه صداي كفش هاش رو كه به دنبالم ميومد شنيدم...پسره فكر كرده همه كاره اس...درسته كه توي دنيا تكي ولي من اگه بخوام تو در برابر من هيچ ميشي....جلوي در خونه برگشتم سمتش.پشتم بود.ميخواستم خداحافظي كنم كه گفت:

_اگه مشكلي پيش بياد يا لازم باشه اطلاعاتي رو داشته باشي باهام تماس بگير.

_فهميدم آقاي پارسيان.

خيره نگاهم كرد و گفت:شهاب....

سرم رو كج كردم و گفتم:پارسيان راحت ترم.....شبتون بخير.

در رو باز كردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.

فكر كرده انقدر راحت باهاش خودموني ميشم.هرچي ميتونه توهين ميكنه بعد چه چيز هايي از آدم ميخواد.نج شنبه و جمعه كلاس نداشتم.كمي با شهلا و بقيه دور زدم ولي بهشون هيچ چيز در مورد اين اتفاقات نگفتم.گذاشتم فكر كنن كه موضوع سهيل رجبي و تحقيق تموم شده.اين دور روز فرصت خوبي هم براي خودم بود تا با خودم كنار بيام.هرچي زمان ميگذشت بيشتر حرف هاي شهاب رو درك ميكردم و از اينكه عكس العمل خاصي نشون ندادم متعجب ميشدم...نميدونستم چجوري اون بهم اعتماد كرد....البته از تهديد هاش هم واقعا ترسيده بودم..ميدونستم اينجور آدما براي حفظ امنيت و فاش نشدن اسمشون خيلي كارها ميكنن..

بابا بعد از صحبت هايي كه با من و هما كرد راضي شد كه با عمو و بقيه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوري بايد اعتماد سهيل رو بدون عاشق كردن به دست مياوردم خدا ميدونست...اگه پسر بودم كارم خيلي راحت تر بود....شنبه توي دانشگاه اتفاق خاصي نيفتاد...با چشم همش دنبال سهيل ميگشتم ولي نديدمش....حس ميكردم كه هست...خيلي در خفا از چند تا از بچه ها پرسيدم كه امروز سهيل كلاس داره يا نه...كلاس نداشت ولي مثل اينكه توي دانشگاه ديده بودنش...منم حس ميكردم كه هست...يه نگاهي رو همش روي خودم حس ميكردم ولي وقتي برميگشتم سمت نگاه چيزي نميديدم..شايد توهم زده بودم...شايد سهيل يا كسي ديگه بود كه بهم شك كرده بود...از اين فكر ترسيدم...بايد خيلي مراقب رفتارم ميبودم....سعي كردم از اين به بعد مثل سابق باشم....


......

يكشنبه بعد از گرفتن يه دوش صبحگاهي رفتم دانشگاه...خيلي خون سرد در حاليكه چند تا از دوستام رو ديدم باهاشون سلام كردم و با هم به سمت كلاس رفتيم.آرمان هم از سمت چپ داشت ميومد كه وقتي من رو ديد يه چشمك برام حواله كرد..با ابروهاي بالا رفته و تهديد آميز نگاهش كردم كه خنده اش گرفت...وارد سالن شديم...وقتي از پيچ سالن گذشتيم ميخكوب شدم....سهيل بود كه به ديوار رو به روي كلاس تكيه زده بود.....ميخواستم بي توجه بهش وارد كلاس بشم كه من رو ديد و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندي بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...

نگاهم به بعضي از بچه ها افتاد كه با كنجكاوي به ما زل زده بودن...لبخند رسمي اي زدم و گفتم:سلام آقاي رجبي...

_جزوه ي روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توي دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسيدم ولي مثل اينكه كلاس نداشتيد...

شرمگين گفتم:واقعا متاسفم..اصلا يادم نبود كه پنجشنبه ها كلاس ندارم...

جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خيره شدم به جزوه ولي به روي خودش نياورد...حس ميكردم شنگوله...ولي دليلش رو نميدونستم...آروم بهش
گفتم:ببخشيد جزوه رو نميخواين بدين؟من بايد برم سر كلاس...

_براي ناهار مياين سلف؟

متعجب از سوالش گفتم:

_البته.چطور؟

_پس اونجا ميبينمتون.

استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد كلاس ميشديم ديگه راه نميداد....هم تعجب كرده بودم و هم ترسيده بودم..يعني سهيل چيكار داشت....دوست داشتم كلاس نميرفتم و همين الان ميگفت ولي خيلي ضايع بود...براي همين خون سرد گفتم:آقاي رجبي استادم اومدن.بعدا در موردش حرف ميزنيم...

نيمچه لبخندي زد و گفت:حتما....

سرم رو براش تكون دادم و با عجله قبل از استاد وارد كلاس شدم...لعنت به اين كلاس هاي بي موقع...آرمان كه مارو دم در ديده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهديد نگاهش كردم و تقريبا جلو نشستم.....ميدونستم الان همه ي بچه ها كنجكاو شده بودن....تصميم گرفتم بعد از كلاس براي سوال پيچ نشدن سريع تر به سمت سلف برم.

............

يه گوشه ديدمش...برام سر تكون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب كشيدن صندلي رو به روش نشستم...نگاه فضول بقيه هم واسه ي خودشون....دوباره سلام كردم و آروم گفتم:آقاي رجبي اميدوارم كارتون مهم باشه..چون اينطور ملقات ها توي محيط دانشگاه اصلا نتيجه ي خوبي نداره..
در حاليكه خيره و با لبخند من رو زير نظر گرفته بود گفت:براي چي نگرانيد...فكر كنم به ايميلتون سر نزديد.

چشمامو گرد كردم و گفتم:چطور؟

به نرمي گفت:استاد زارع دانشجو هاي كلاسش رو دو به دو تقسيم كرده و اسامي افراد به همراه موضوع تحقيق رو براي هر دو نفر ايميل كرده....

خنده اي كرد...كه از نظر من خنده ي مزخرفي بود..چون توي افكار خودم ضايع شده بودم...من چي فكر ميكردم و چيشد...لبخند نيمه جوني زدم و گفتم:يعني الان ميخواهيد بگيد كه من و شما توي يك گروهيم؟

سرشو تكون داد و گفت:بله...

لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تكون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول كردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردي گفتم:من ميرم ايميلم رو چك كنم...

لپ تاپش رو كه روي صندليه كنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم ميمردم...چشمام هي ميخواست از اين كارش گرد بشه ولي نزاشتم....بهم نگاهي انداخت و گفت:ميتونيد از لپ تاپ من استفاده كنيد...

ولي اينكه توي ويندوز بود..رمز هم نميخواست كه من بتونم ببينم سهيل چي ميزنه...جلوي چشم خودش هم كه نميتونستم فضولي كنم...چشمام رو روي اين غذاي چرب و نرم و وسوسه كننده بستم و گفتم:ممنونم آقاي رجبي...سايت كار دارم.كارم طول ميكشه...همون جا نگاه ميكنم...

ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....

سپس با اصرار ادامه داد:شما ايميلتون رو چك كنين من دو تا ساندويچ ميگيرم...

فقط همين يه كارم مونده بود...از جاش بلند شد.بهش گفتم:نه..نه..ممنونم..

اومدوسط حرفم و جدي گفت:نگران حرف دانشجوهاي ديگه نباشيد...كار خلاف شرع كه نميكنيم...استاد ازمون خواسته تحقيقي رو با هم انجام بديم.....

ناچار از اصرارش و براي بيشتر جلب توجه نكردن روي صندليم نشستم...لبخندي از روي رضايت زد و رفت تا ساندويچ سفارش بده......لپ تاپش باز جلوي چشماي من بود...و من بهترين فرصت رو گير آورده بودم كه حداقل به چند تا از درايو هاش سر بزنم...برگشتم عقب در حال سفارش دادن بود...بعد از اينكه سفارشش رو داد بهم نگاه كرد....لبخندي زدم...روش اين سمت بود....ميترسيدم سر برسه و بفهمه...دو سه بار نفس عميق كشيدم و ياهو رو باز كردم..نبايد ريسك ميكردم...طبق گفته هاي پارسيان بايد اول اعتماد كاملش رو به دست مياوردم...شايد اون موقع حتي خودش رمزش رو بهم بده...ياهو رو كه باز كردم ايميل جديدي برام اومده بود.راست ميگفت..استاد زارع ازمون خواسته بود روي يه بخشي از كتاب كه واقعا هم سخت بود دو نفره كار كنيم و اين يعني ملاقات و نزديكي بيشتر با سهيل....

 جلوي دهنه ي گوشي رو گرفتم و صدام رو صاف كردم و گفتم:نترسيدم آقاي پارسيان...نگران نباشيد.

چيز ديگه اي نميتونستم بگم.جالب بود كه ديگه ازم نخواست كه با اسم صداش كنم.اينم ناشي از غرور بيش از حد بود...

..................

صبح بود كه با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم.عصباني و كلافه بدون ديدن شماره گوشي رو برداشتم و گفتم:بله؟

از بس عصباني حرف زده بودم طرف سكوت كرده بود.كلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمايين.

بلاخره صداش رو شنيدم:سلام خانم طراوت...

پا شدم روي تختم نشستم.اين صداي كي بود؟پسر بود...ولي شبيه صداي آشناهام نبود.سريع به شماره اش نگاه كردم.پرسشي گفتم:شما؟

_سهيلم.سهيل رجبي.

زدم روي پيشونيم گفتم:آهان..ببخشيد آقاي رجبي..نشناختمتون.چيزي شده؟

_معذرت ميخوام كه بدموقع زنگ زدم.فكر نميكردم خواب باشيد.

به ساعت نگاه كردم.9 ونيم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشكلي نيست.به هرحال بايد الان بيدار ميشد.امرتون چي بود؟

_اگه ايميل استاد رو كامل خونده باشيد بايد حواستون باشه كه فقط دو هفته فرصت داريم.با توجه به اين موضوع سخت فكر ميكنم بايد از همين الان به صورت فشرده كار كنيم.

دلم ميخواست گريه كنم.من تازه از شر اون يكي تحقيق خلاص شده بودم و حالا بخاطر اين پارسيان بايد زحمت اين يكي هم ميفتاد روي دوشم.

_البته.در جريان هستم.ولي خب بايد چطوري شروع كنيم؟امروز همديگه رو توي دانشگاه ميبينيم ديگه.

_راستش امروز كار دارم نميتونم به كلاس برسم.اگه شما راضي باشيد از ساعت 11 يه كافي شاپ همديگه رو ببينيم.

دستي روي چشام كه شديدا پف كرده بود كشيدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.

_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس ميكنم.

_دشمنتون شرمنده.باشه

تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسيان و جد و آبادش فحش دادم.

_خداحافظ

_خدافظ

.............................

پشت يكي از ميز هاي گوشه ديدمش.جاي دنجي رو انتخاب كرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اينكه صندلي رو عقب كشيدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ي جذابي پيدا كرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.

_سلام خانم طراوت.

سرجام نشستم.اون هم نشست.

_سلام.

شلوار پارچه اي مشكي پوشيده بود به همراه يك پيرهن اسپرت آبي ملايم...چه صورت سفيدي داشت.چشماش سرد بود....يا بهتره بگم توي چشاش

چيزي خونده نميشد.غم داشت.آره غم داشت...ولي من كه تا به حال توي دانشگاه نشنيده بودم مشكلي داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز كرد.باهاش دست دادم.

_خوش اومدين.

_ممنون

خيره بود بهم.نميدونم از چه زماني نگاه خيره اش روي من سنگيني ميكرد ولي اين اواخر خيلي بيشتر شده بود.

_باز هم عذر ميخوام بخاطر بيدار كردنتون.

_آقاي رجبي يه بار گفتم كه بايد بيدار ميشدم.

لبخندي زد و گفت:آخه چشماتون پف كرده.احساس شرم ميكنم.

دستي به چشمام كشيدم.گفتم:اكثر صبحها چشمام پف ميكنه.اين هم از شانس بد منه.

خيلي سريع گفت:نه نه.منظورم اين نبود كه پف چشمتون بده...

با لبخند زيبايي نگاهم كرد و ادامه داد:اتفاقا خيلي بهتون مياد.

ابرويي براش بالا انداختم.داشت پررو ميشد.همون طور كه ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع كنيم تا شما ديرتون نشه.

لبخندش رو جمع كرد و گفت:البته.

گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستني خواست.بعد از اينكه سفارش ها رو آوردن دستش رو روي ميز گذاشت و گفت:

_شما نظري داريد كه چطوري اينكار رو بكنيم؟

بي تفاوت گفتم:نه.من كار گروهيم زياد خوب نيست.ترجيح ميدادم تنها كار كنم.بهتره شما نظري بدين.

نگاهم كرد.انتظار نداشت انقدر صريح باشم.من كه نميتونستم بخاطر آقاي پارسيان اخلاقم رو تغيير بدم و با سهيل خوب رفتار كنم.

_پيشنهاد من اينه كه هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جايي رو واسه ي تبادل اطلاعات و تنظيم صفحات انتخاب كنيم و اونجا با هم روي تحقيق كار كنيم.وقت هاي ديگه هم از اينترنت مقالات و صفحه هاي مفيد رو پيدا كنيم.

با تعجب گفتم:ولي من بعضي روزا كلاس صبح دارم.

_واسه ي اون روز ها هم ميتونيم بعد از ظهر يا يه ساعتي كه با كلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب كنيم.

سرم رو تكون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا كردم داشت با لبخند نگاهم ميكرد.با چشم به بستنيش اشاره كردم و گفتم:بستني تون رو بخوريد.

با همون لبخند روي ميز خم شد و گفت:نسبت به شروين چه احساسي داري؟

نزديك بود تو گلوم گير كنه.متعجب گفتم:

_منظورتون چيه؟

_منظور خاصي ندارم.فقط سوال پرسيدم.

_يه بار ديگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصي بهش ندارم.

_ميتونم هليا صدات كنم؟

پرسشي نگاهش كردم و گفتم:دليلي نميبينم.

_تا جايي كه فهميدم شما توي اينجور موارد سخت گير نيستيد.اينطوري براي هردومون راحت تره.جو سنگين روي كارمون هم تاثير ميزاره.

ميخواستم اخم كنم و بگم نه ...كه تصميم گرفتم براي پيش بردن نقشه مون كمي كوتاه بيام.حالا كه اون داشت خودش رو به من نزديك ميكرد چرا من فرار كنم و كار رو براي خودم سخت كنم.نيمچه لبخندي زدم و گفتم:مشكلي ندارم.فقط نميخوام باعث سوتفاهم شما يا كسي ديگه بشه.

به صندليش تكيه داد و با لبخند گفت:خيالتون راحت باشه.


رمان هكر قلب13

۹۰ بازديد
توي ماشين سكوت بود....داشتم با خودم فكر ميكردم چرا ريسك كردم و سوار ماشينش شدم...هم باعث سوتفاهم براي بقيه شده بودم و هم خودم امكان داشت در خطر باشم...كمي ترسيده بودم..به هرحال اون يه غريبه بود...اگه بي هوشم ميكرد چي؟اگه بلايي سرم مياورد..لبام رو خيلي آروم گاز گرفتم.ميخواستم حرف بزنم ولي ميترسيدم از صدام بفهمه ترديد دارم.

_نترسيد خانم طراوت...


بهش نگاه كردم.با خون سردي اين حرف رو زده بود.برگشت سمتم و ثانيه اي خيلي محكم توي چشمام نگاه كرد و گفت:

_قرار نيست اتفاقي براتون بيفته.

متعجب شدم..يعني فكرمو خونده بود....ذهن و دهنم به طور كامل قفل شدن.نكنه ذهن ميخونه...توي شوك بودم كه پيچيد توي يه خيابون ديگه و ادامه داد:

_ميخواستم بهتون زنگ بزنم تا توي يه كافي شاپ قرار بزاريم ولي خب ترجيح دادم شخصا بيام دنبالتون.

چه پررو.شخصا...انگار كي هست...اعتماد به سقفش منو كشته..صبر كن ببينم..اصلا اين چطوري ميخواست به من زنگ بزنه.گنگ گفتم:

_من يادم نمياد شماره ام رو به شما يا سازمانتون داده باشم.

با لبخندي كه من فكر ميكردم تمسخر آميزه گفت:اگه ملاقاتمون خوب پيش بره خودتون ميفهميد چطوري شماره تون رو گرفتم.

داشتم از حرص ديوونه ميشدم....اينكه حس ميكردم بالا تر از منه چيزي نبود كه بتونم به راحتي باهاش كنار بيام....بلاخره كه توي اين ملاقات كارت به من گير ميكنه.همچين طاقچه بالايي برات بزارم به پام بيفتي.مطمئنا نميتونست فقط براي خبردادن يا يه ملاقات ساده دنبالم اومده باشه.چيزي ميخواست كه كليدش دست من بود.جلوي يه كافي شاپ ساده نگه داشت.از ماشين پياده شديم.وقتي وارد كافي شاپ شديم ميزي رو به من نشون داد و با هم پشت اون ميز نشستيم.هر دو تامون سفارش بستني داديم.به صندليش تكيه داد و خيره شد به من....حتي پلك هم نميزد.حس ميكردم داره به يه بچه نگاه ميكنه...از اون نگاه هايي كه يعني من چطوري ميتونم به همچين آدمي اعتماد كنم....زير نگاهش داشتم اعتماد به نفسم رو از دست ميدادم كه به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم و خيره نگاهش كردم.لبخندي روي لباش شكل گرفت...سفارشمون رو آوردن..با همون لبخند گفت:

_از جسارتت خوشم اومد....فهميدم كه توي انتخابم اشتباه نكردم....

نكنه ميخواد خواستگاري كنه يا پيشنهاد دوستي بده....نه بابا..فكر نميكنم...بدون اينكه بستني رو بخوره گفت:

_اون پسري كه به ساناتا تكيه داده بود شروين شهابي بود...با 28 سال سن...زمان زياديه كه تو رو ميخواد........

از بس شوك زده شدم بستني اي رو كه توي دهنم گذاشته بودم نتونستم به راحتي قورت بدم.....متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:

_و اون پسري هم كه دور تر وايساده بود و داشت به سمت پرادو ميرفت سهيل رجبي بود....

مرموز نگاهم كرد و به جلو خم شد و گفت:همون پسري كه به اطلاعات تو حمله كرده....

اون اين اطلاعات رو از كجا داشت....به سختي ميخواستم خون سردي خودم رو حفظ كنم...نميخواستم فكر كنه من هيچي حاليم نيست..در حاليكه واقعا هيچي حاليم نبود...آروم گفتم:

_اما شما اين ها رو از كجا ميدونيد آقاي پارسيان؟

قاشقي از بستني رو توي دهنش گذاشت و بدون اينكه نگاهش رو از روم برداره گفت:من الان هرچي كه به تو و اطرافيانت مربوط باشه رو ميدونم...اينكه چه چيز هايي رو دوست داري.چه ساعت هايي كلاس داري..با چه آدمايي برخورد ميكني...



آب دهنم رو با صدا قورت دادم..ولي اين ديگه خارج از تصورات من بود.....نميتونستم انكار كنم هم هيجان زده شده بودم و هم ترسيده بودم...گفتم:

_اين حرف ها رو ول كنيد...شما از من چي ميخوايد؟

لباشو مزه اي كرد و گفت:من دنبال يك نفرم.

نكنه دنبال منه....چشمامو گرد كردم.:.دنبال كي هستين؟چرا دنبالشين؟

نفس عميقي كشيد و گفت:سهيل رجبي...
واسم عجيب ترشد:باهاش چيكار دارين؟اصلا شما چيكاره هستين كه دنبالشين؟

_فقط در صورتيكه قبول كنين ميتونم بهتون اطلاعاتي رو بدم.در غير اين صورت ملاقات امروز بايد كاملا از ذهنتون پاك بشه وگرنه مجبور خودم كاري كنم نتونين چيزي بگين.

يه ابروشو انداخت بالا و به حالت پرسش نگام كرد.خشمي توي وجودم سرازير شد..عصباني گفتم:

_شما توي روز روشن و بين اين همه آدم دارين من رو تهديد ميكنين؟

لبخندي زد و گفت:دچار سوتفاهم نشين.من شما رو تهديد نكردم.

_پس منظورتون چي بودآقاي پارسيان؟

خيلي خون سرد و آروم بود.مطمئن بودم اگه تا شب هم هي ايراد بگيرم و حرف بزنم بدون هيچ مشكلي جوابم رو ميداد.

_لطفا اول جواب سوال من رو بديد.حاضريد هم كاري كنيد؟

_شما حرفاي بي سر و تهي ميزنيد.من از كجا بدونم هدف شما چيه.شايد شما بخوايد سهيل رو بدبخت كنيد.من كه نميتونم كمكتون كنم.

چشمامو ريز كردم و گفتم:موضوع ناموسيه؟

قهقه ي بلندي زد كه همه با تعجب ما رو نگاه كردن.من هم با حرص بخاطر اين كارش بهش چشم دوختم.ناگهاني خنده اش رو جمع كرد و با جديت گفت:

_چيشد كه شما همچين فكري رو كردين؟من چرا بايد قضيه ي ناموسي رو با شما در ميون بزارم؟اگه نميخوايد قبول كنيد اصرار نميكنم.

همينطوري كه بهش نگاه ميكردم رفتم توي فكر....اون هم خيره نگام ميكرد...چطوري ميتونست انقدر با اعتماد به نفس باشه...غرور زياديش برام خوشايند نبود.من اين پسر رو توي شركت ديدم..پس يعني به اون ها مربوط ميشه....قضيه ي مقاله انقدر مهم نيست كه بخوام بخاطرش سهيل رو بفروشم..يعني همچين آدمي نيستم...اين مردي هم كه الان رو به رو نشسته نميگه چي ميخواد و مشكلش چيه..از يه طرف ممكنه اي ها بخوان به سهيل آسيب برسونن كه البته امكانش كمه چون شركت رسمي هيچوقت خودش رو توي دردسر نميندازه..از طرف ديگه ممكنه سهيل يه مشكلي داشته باشه كه اينا ميخوان دستش رو رو كنن يعني من ميشم يه پليس مخفي..يعني زندگيم از بي هيجاني در مياد....ميشه يه تنوع..اون وقت واسه ي خودم كسي ميشم...ميتونم حتي هك كردن رو ياد بگيرم....اگر هم كه وسط كار فهميدم كارشون خلافه يواشكي به سهيل اطلاع ميدم....درسته جونم توي خطر ميفته ولي خب اون وقت با افتخار ميميرم و ميشم شهيد....در حاليكه لبامو گاز ميگرفتم و سرمو تكو ميدادم متوجه زمان حال شدم..با لبخند قشنگي زل زده بود بهم...مثلا فكر كن اين عاشق من بشه...البته اگه زن نداشته باشه...براي من تيپ و ظاهر هم مثل باطن مهمه...نه ازش خوشم نيومد...به طور كل از موضوع پرت شده بودم....صداش من رو به خودم آورد:

_چيشد خانم طراوت؟از درگيريه توي ذهنتون راحت شدين؟تصميمتون چيه؟

دستمو روي لبام گذاشتم و خيلي جدي گفتم:

_نه قبول نميكنم...

ناگهان خشكش زد....اصلا انتظار نداشت.....نتونست چيزي بگه...اي جان حال كردم..حقته پسره ي مغرور نچسب...بدتيپ....به آرومي چشماشو بست.ميخواست دوباره به خودش مسلط بشه.ضربه ي خوبي بود...با آرامش بستنيم رو خوردم...دستشو روي چونش گذاشت و گفت:ميتونم دليلت رو بپرسم؟

همونطوري كه بستني رو قورت ميدادم سرم رو هم به معني آره تكون دادم و گفتم:البته...در صورتيكه تو به سه تا از سوالات من جواب بدي حاضرم باهاتون همكاري كنم؟

از روي حرص خنديد و گفت:فكر ميكني خيلي زرنگي؟

ابرويي بالا انداختم و گفتم:تو فكر ميكني فقط خودت زرنگي؟

نيشخندي زد و گفت:من اگه بخوام ميتونم از يكي ديگه كمك بگيرم.

لبخندي زدم و گفتم:تو من رو انتخاب كردي چون نه خيلي به سهيل نزديكم نه خيلي دور...اگر هم بخواي يكي رو وارد دانشگاه كني كه با سهيل رابطه داشته باشه خيلي طول ميكشه...

به صندليش تكيه داد و خيره نگاهم كرد.بعد از چند دقيقه سكوت گفت:فقط يك سوال......

لجبازانه گفتم:نه.من گفتم سه تا سوا....

اومد وسط حرفم و گفتم:يكي....نميشه تا وقتي همكاري نكردي اطلاعات زيادي بهت بدم.حالا بپرس.

همين قدر هم كافي بود...حالا اين گفتگو دست من بود نه اون..حالا اين من بودم كه غرور داشتم و اون ميترسيد از اينكه من سوال خاصي بپرسم......لبخند بدجنسانه اي روي صورتم اومد...سعي داشت لبخند بزنه و خون سرد باشه...درسته همين كار ها رو هم كرد ولي من ترديد رو توي چشماش خيلي محسوس حس ميكردم...آرنجمو گذاشتم روي ميز و خم شدم...

_آدم بده توي اين جريان كيه؟

مهم ترين سوال توي ذهن من اين بود...ميتونست دروغ بگه....ولي خب با اين حال باز هم بايد ميپرسيدم.بدون هيچ تغييري توي حالتش گفت:

_سهيل رجبي......


رمان هكر قلب14

۸۵ بازديد

منو تا دم خونه ي عمو بختيار رسوند...هرچقدر اصرار هم كردم قبول نكرد كه خودم برم...گفت خودم آوردمت خودم هم برت ميگردونم...از الان من و اون همكار بوديم..ازم خواست به هيچ وجه درباره ي اين موضوع با كسي صحبت نكنم...حتي با كاركناي شركت سايبري...واسم عجيب بود..اين كه تحت نظر اونا بود....ازم خواست فعلا چيز بيشتري نپرسم تا توي قرار بعدي همه چيز رو به طر كامل واسم توضيح بده....قرار بعدي رو هم خودش زنگ ميزنه بهم ميگه....

ساعت 6 و نيم شده بود....نميدونم از الان تا وقت شام ميخواستيم خونه ي عمو چيكار كنيم.كاشكي قبلش يه سر ميرفتم خونه ي خاله..ولي ديگه دير شده بود...زنگ خونه رو زدم...بدون اينكه كسي چيزي بگه در باز شد..حدس ميزدم شروين بود كه چيزي نگفت و و فقط در رو باز كرد..چون اگه عمو يا خانم شهابي بودن ميگفتن بيا تو عزيزم...به تيكه كلام هاشون عادت كرده بودم...باغ پر از درختي توي منطقه ي 1 تهران داشتن....چقدر تو اين دنيا تفاوت زياد شده...بعد از گذروندن مسافتي از پله ها بالا رفتم..خانم شهابي جلوي در منتظرم بود...بوسيدمش و گفتم:سلام خاله.....


_سلام عزيزم...خوش اومدي..ماشالله...هزار ماشالله...امروز چقدر خوشگل شدي.

در حاليكه ميرفتيم توي خونه ادامه داد:البته خوشگل بودي...فكر ميكردم زودتر با شروين مياي..ولي وقتي تنها ديدمش خيلي ناراحت شدم..تو كه غريبه نيستي عزيزم....چرا دير به دير بهمون سر ميزني....

_شرمنده خاله...نتونستم زودتر بيام

شروين رو ديدم كه روي مبل نشسته بود و بي خيال كانال ماهواره رو عوض ميكرد...اصلا به روي مبارك خودش نياورد...بابا و عمو هم شديدا مشغول شطرنج بازي كردن بودن...عمو در حاليكه يكي از مهره هاي بابا رو ميزد با لبخند گفت:

_به به به سلام دخترگلم.....چرا انقدر دير كردي؟

_سلام عمو..سلام بابا...يه چند جا كار داشتم..ببخشيد اگه دير شد..

بابا:سلام دخترم...لباساتو عوض كن بيا ببين چطوري زدم بختيار و مات كردم...

لبخندي زدم و به سمت اتاقي كه هر وقت ميومدم خونه ي عمو لباس هام رو اون جا ميزاشتم رفتم...اعصابم از رفتار شروين ريخت به هم..حداقل ميتونست جلوي بقيه اينطوري رفتار نكنه..اين بي احتراميه خيلي واضحي بود...حالا خوبه بابا و عمو حواسشون نبود وگرنه بايد به بابا جواب پس ميدادم.وقتي دكمه هاي مانتوم رو باز كردم تازه متوجه شدم تاپ خيلي بازي تنم كردم...نفسمو با حرص بيرون دادم و داشتم دوباره دكمه هاي مانتوم رو ميبستم كه در باز شد...برگشتم سمت در شروين بود....جلوي در خشكش زد.رومو برگردوندم و در حاليكه دوباره به بستن دكمه هام ادامه ميدادم
گفتم:چت شد؟چرا هنگ كردي؟

ناگهان يه دستي روي شونه ام اومد و منو برگردوند...توي چشمام زل زد...تازه ياد ريملي كه زده بودم و تغيير چشمام افتادم.چهره اش غمگين و كمي عصباني بود...خودم رو ازش جدا كردم ....صداي خشمگينش رو شنيدم:

_حسابي واسه ديدن اون پسره به خودت رسيدي..تو كه از ريمل زدن بدت ميومد...انقدر برات مهمه...تو حتي واسه ي اون پسره منو پيچوندي؟پس بخاطر اون هميشه دست رد به سينه ي من ميزني؟اين چي بود امروز ديدم هليا...چيكار كردي با من؟

داغ كرده بود...بعد از مدتها يه مرتبه داشت حرصشو از دست كار هاي من خالي ميكرد...گذاشتم حرفاش تموم بشه و بعدش گفتم:

_چرا انقدر به هم ريختي...ميدوني كه دلم واست نميسوزه...ترحم تو كار من نيست...زندگيه من هم هيچ ربطي به تو نداره..اون پسر هم اونجوري كه تو فكر ميكني نيست..بخاطر يه موضوع كاري اومده بود دانشگاه...

مظلومانه گفت:هليا اينكارو با من نكن...آخه اون پسر چه كاري ميتونست با تو داشته باشه؟

برام مهم نبود تا بخوام واسش توضيح بدم ولي براي اينكه به موضوع منو پارسيان براي كار شك نكنه..و دنبال موضوع رو نگيره و كارش به تعقيب كردنم نكشه آروم گفتم:

_باماشينش بهم زده بود...

نزاشت ادامه ي حرفم رو بزنم..متعجب دو طرف شونه هام رو گرفت و گفت:چيزيت كه نشد؟

كلافه گفتم:بزار حرفمو بزنم...يه تصادف خيلي كوچيك كرده بودم...اون هم اصرار كرد كه بايد حتما ببره دكتر و خسارت هم بهم بده...منم براي اينكه راضيش كنم كه مشكلي نيست بعد از كلاس باهاش رفتم دكتر و الان هم اومدم.هيچي مشكليم نبود.حالا دست تو از روي شونه ام بردار.

نگاهي به دست هاش انداخت...و به آرومي دستاش رو كنار زد و با ترديد گفت:باور كنم كه چيزيت نشده؟

چشمامو گرد كردم و گفتم:مگه من باهات شوخي دارم؟

لبخندي زد و گفت:نه ميدونم تو هيچوقت با من شوخي نداري.حتي يه بار هم از روي شوخي نگفتي دوستت دارم.

باز داشت شروع ميكرد...بايد بزنم تو حالش...در حاليكه به سمت در ميرفتم گفتم:شروين دست از سر من بردار..چون من اصلا از تو خوشم نمياد...

در اتاق رو باز كردم و اومدم بيرون...زده بودم به سيم آخر...با اين حرف اگه غرورش نميشكست و نميرفت پي زندگي خودش بيشتر از قبل ازش بدم ميومد...همچين پسر بي اراده اي رو بايد انداخت توي چرخ گوشت.خاله وقتي من رو ديد گفت:

_وا دخترم چرا لباستو عوض نكردي؟

_همينطوري راحتم خاله.

_اينطوري كه نميشه.

لبخند مهربوني زدم و گفتم:بخدا اين طوري راحت ترم خاله.هما كجاست؟نمياد؟

بابا گفت: غروبي گفت من ميرم بيرون...بعدش هم خودش مياد اينجا...

سري تكون دادم.عمو بختيار كه بيخيال بازي شده بود دستي روي پاهاي بابام كوبيد و گفت:

_نظرت چيه پيرمرد؟

بابا خنديد و گفت:خوبه من جاي بچه ي توام......والا من نظري ندارم.ولي خب ميدوني مسوليت من بيشتره...به هر حال دو تا دختر مجرد دارم.
كنجكاو شدم..دو تا گوش داشتم...چهار پنج تا ديگه هم جور كردم و با دقت گوش دادم.

خاله گفت:دختر هاتون كه ديگه بزرگ شدن...ميتونن از پس خودشون بر بيان.يك ماه كه بيشتركه آلمان نيستيم.تازه دو هفته بعدش كه آقا بختيار قلبش رو به دكتر نشون داد پسرم شروين بر ميگرده...نبايد نگران باشين..بقيه ي روز ها هم ميريم خونه ي خواهر من.نميدونين شوهر خواهرم آقا محسن چقدر اصرار كرده كه شما هم بياين..نا سلامتي رفيق هاي قديمي هم بودين

پس قضيه از اين قرار بود...زنگ خونه رو زدن.هما بود.چقدر زود برگشته بود...بچه مثبت به اين ميگفتن...تو دلم واسش خنديدم...فداي آبجي وكيل خودم بشم كه هيچوقت اشتباه نميكنه.خاله رفت در رو باز كنه...شروين هم از توي اتاق اومد بيرون.ولي انگار نه انگار كه من چه حرفايي بهش زدم اومدم بين اون همه جا كنار من نشست و واسم لبخند عاشقونه پرت كرد..كاشكي دست شويي نزديك بود..نميدونم چرا باورم نميشه شروين عاشق باشه...به هر حال اين پسر آدم نميشه...بايد با عمو حرف بزنم و جوابم رو رك و راست بهش بگم و ازش بخوام شروين رو كنترل كنه.

حرف بابا و عمو كه بخاطر زنگ نيمه تموم مونده بود با اين حرف بابا تموم شد:

_با بچه ها صحبت كنم به احتمال زياد ميام تا روحيه ام هم عوض بشه.

اون ها غرق حرف هاي خودشون بودن و من غرق در فكر كردن آينده كه به زودي مي اومد و زندگيه ساده ي منو زير و رو ميكرد...

و باز هم سه شنبه اومد با يه كلاس مشترك ديگه با سهيل....ميترسيدم باهاش رو به رو بشم و خودمو لو بدم.نميدونستم كار خوبي ميكنم يا نه.ولي خب پارسيان با لحن قاطعي گفت كه مشكل از سهيله....نميدونم چرا زنگ نزد..خيلي بي فكر بود..اون كه برنامه ي همه ي كارهامو داشت پس ميدونست امروز با سهيل كلاس دارم و امكان داره مشكلي پيش بياد.شيطونه ميگه برم به سهيل بگم و بزنم زير همه چيز...ولي خب اينكار ها به من نمياد...اون هم يه چيزي حتما ميدونست كه بهم اعتماد كرد.متنفر بودم از كلاساي صبح كه زندگي آدم رو مختل ميكرد.حوصله ي تيپ زدن نداشتم..مانتو شلوار ساده اي پوشيدم و بدون خوردن صبحونه زدم بيرون....

وقتي رسيدم دانشگاه سهيل هم از ماشينش پياده شد.چشمش كه به من افتاد بعد از اندكي نگاه كردن سري از روي آشنايي تكون داد.من هم سرمو تكون دادم.سپس هر دو بي تفاوت به سمت كلاس رفتيم...آروم راه ميرفتم.هنوز ده دقيقه به شروع كلاس مونده بود...سهيل سريع تر وارد ساختمان شد...قبل از اينكه از پله هاي سختمان بالا برم گوشيم زنگ خورد.به شماره نگاه كردم ناشناس بود...

_بفرمايين.

_پارسيان هستم خانم طراوت.حالتون خوبه؟

خوشحال شدم كه حداقل زنگ زد.گفتم:

_سلام آقاي پارسيان..خوبم.شما خوبيد؟

_ممنون.خوبم.امروز با سهيل كلاس داريد.

نيشخندي زدم و گفتم:بله از برنامه ي روزانه ي خودم خبر دارم.نميخواد ياد آوري كنيد.الان هم جلوي ساختمونم.

خون سرد گفت:ميدونم.

نبايد تعجب ميكردم...نبايد نشون ميدادم كه از كارهاش متعجب ميشم....بايد مثل خودش خون سرد ميموندم....واسه ي خودم لبخندي زدم و گفتم:خب حالا امرتون چيه؟

_سعي كن به سهيل نزديك بشي ...

چشمام ناخودآگاه گرد شد و گفتم:منظورتون چيه؟فقط همين يه كارم مونده كه خودم رو بچسبونم به سهيل...ابدا..اينو ازم نخوايد.

لبخندي كه پشت تلفن زد رو متوجه شدم چون لحنش ملايم شد و گفت:من كه نگفتم خودتون رو بهش بچسبونيد؟فكر كنم بهتر از من بدونيد كه بايد چطوري اعتماد سهيل رو جلب كنيد.

نميدونم چرا ولي يه مرتبه از دهنم پريد و گفتم:اگه عاشقم شد چي؟

مكث كرد...

_نبايد عاشق بشه....چون ميتونه پايان تلخي رو براش داشته باشه.

سرمو تكون دادم و گفتم:نميدونم شما من رو چي فرض كرديد كه اينكار هاي سخت رو ازم ميخواهيد.

با آرامشي كه بعد از چند ثانيه  گذشت از سوال آخرم به دست آورده بود گفت:شك ندارم كه شما به خوبي از عهده ي همه ي مسووليت ها بر مياييد..بهتر بريد سر كلاس.استادتون اومد.

لعنتي لعنتي پس كنار در بود.....يعني تعقيب ميكرد؟...ولي خب اطلاعات زياد و خصوصي اي رو از من داشت پس نميتونست فقط با تعقيب كردن بهشون پي برده باشه...سعي كردم آروم باشم گفتم:

_ولي آقاي پارسيان با اينكه من باهاتون هم كاري كردم شما هنوز به من هيچ اطلاعاتي نداديد.

_ به حرف هاي من شك داريد؟

_من اين رو نگفتم.ولي در هر حال شما تا چند روز پيش براي من يه آدم كاملا غريبه بوديد.

با آرامشي كه بيشتر اوقات توي صداش بود گفت:به زودي از همه چيز با خبر ميشيد.

نفسمو با حرص پوف كردم.ادامه داد:بهتره زودتر بريد سر كلاستون.

_باشه.روزتون بخير.

_روز شما هم بخير.

شيونه ميگه بهش فحش بدم...آخه ..استغفرالله...با غر زدن وارد كلاس شدم..همه ي صندلي ها رو از نظر گذروندم.دورترين صندلي از سهيل خالي بود..نيشخندي زدم و اين يعني آخر خوش شانسي.حالا يه امروز ما ميخواستيم به سهيل نزديك باشيم...ببين كجا واسمون جا مونده....به چند تااز دوستام سلام كردم و روي تنها صندلي باقي مونده نشستم.زير چشمي به سهيل نگاهي انداختم..جالب اينجا بود كه اون هم داشت منو نگاه ميكرد.با خون سردي نگاهمو دزديدم...استاد اومد...

بعد از كلاس سريع وسايلم رو جمع كردم.ولي سهيل آروم سر جاش نشسته بود..از كنارش گذشتم.احساس كردم كه اون هم بلند شد.با اينكه بايد باهاش خوب رفتار ميكردم ولي حس بدي رو كه به خاطر هك كردن لپ تاپم ازش داشتم نميتونستم توي وجود خودم پنهون كنم.مقداري كه از ساختمان دور شديم صداش رو شنيدم:

_خانم طراوت.

ايستادم....برگشتم سمتش...بهم رسيد..آروم گفتم:

_بله؟

چهره اش ملايم شده بود.ديگه اون مغروريه روز هاي اولي كه شناخته بودمش رو نداشت.لبخندي زد و گفت:

_ميتونم جزوه ي اين ساعتتون رو داشته باشم؟

سريع توي مغزم پردازش كردم.اينكه اون جزوه ي دوستاش كه خيلي تمييز مينويسن رونگرفته.و اومده دنبال جزوه ي من ميتونه دو تا نتيجه داشته باشه.اول:اون خودش داره سعي ميكنه بهم نزديك بشه...ممكنه حس خوبي نسبت بهم پيدا كرده باشه.يعني كار من راحته.دوم:اون شك كرده.داره خودش رو به من نزديك ميكنه تا من و كارهام رو رسوا كنه..يعني ميخواد يه دستي بزنه.با فكر دومي تنم لرزيد..اگه ميفهميد آبروم ميرفت.لبخندي زدم و گفتمكالبته آقاي رجبي.

جزوه رو از توي كيفم در آوردم.گرفتم سمتش.اون هم جزوه رو گرفت و گفت:متشكرم.

در حالي كه سعي ميكرد بي اهميت باشه پرسيد:مثل اينكه بلاخره رو به روي شروين وايساديد...

اول داشتم تجب ميكردم كه اون شروين رو از كجا ميشناسه.بعد يام اومد كه دوسته داداششه...علاقه ي شروين به من هم كه احتياج به دونستن نداشت.خنديدم و گفتم:

_من از اول هم علاقه اي به شروين نداشتم.

ميخواست باز هم سوال بپرسه...اين سوال صد در صد در مورد پارسيان بود....و من هم نميدونستم چه جوابي بدم...چون اگه ميگفتم يه آشناس با توجه به اون جا بودن شروين ميگفت چه دختر ولي هستم اگر هم ميگفتم باهاش دوستم ديگه نميتونستم به راحتي به شروين نزديك بشم.براي همين قبل از اينكه اون حرفش روبزنه گفتم:ببخشيد آقاي رجبي.من واقعا ديرم شده..جزوه رو اگه براتون مشكلي نيست فردا بياريد.

حرفشو خورد و گفت:البته.

_ممنون.خدافظ

_خداحافظ.

گوشيم رو در آوردم.اولين كاري كه كردم شماره ي پارسيان رو كه بهم زنگ زده بود ذخيره كردم و از دانشگاه خارج شدم و به خونه برگشتم.

بابا تصميم به رفتن گرفته بود..من از قبل بهش گفته بودم از نظر من مشكلي نداره.هفته ي ديگه ميرفتن.روز چهارشنبه هم اتفاق خاصي نيفتاد.جز اينكه حس ميكردم شروين ميتونه حس خاصي رو نسبت بهم داشته باشه.نميدونم چرا...ولي حس زنون ام ميگفت...استاد هم گفت كه هنوز پروژه ها رو نگاه نكرده.و حداكثر تا يكي دو هفته ي ديگه بهمون خبر ميده.ديگه ذوق و شوقي نداشتم...خودم رو هم سرزنش نميكردم.اتفاقي بود كه افتاده بود.نبايد بيشتر از اين خودم رو عذاب ميدادم.

پارسيان بعد از كلاس توي راه بهم زنگ زد.جواب دادم:

_بله.

_روزتون بخير خانم طراوت.

_سلام.

_حالتون خوبه؟

كنجكاو بودم.اين بار ديگه دليل زنگ زدنش چي بود.

_ممنون شما خوبيد؟

_متشكرم.

قبل از اينكه حرفي بزنه با عصبانيتي اندك گفتم:آقاي پارسيان شما داريد از من استفاده ميكنيد ولي هيچ اطلاعاتي به من نميديد.باور كنيد كلافه شدم.

با آرامش گفت:ميدونم خانم طراوت.براي همين هم زنگ زدم.امشب بيشتر پرسش هاتون جواب داده ميشه و نكته ي مهم اينه كه بعد از شنيدن اين حرف ها شما يكي از ما ميشيد و ديگه جا زدن و كنار كشيدنتون به ضرر خودتون تومم ميشه.براتون دو تا پيشنهاد دارم.تا 1 ساعت ديگه توي يك رستوران قرار ميزاريم و با هم صحبت ميكنيم و پيشنهاد دوم اينه كه امشب خونه ي من جشن دوستانه اي برقرار ميشه و شما هم ميتونيد با دو سه نفر از دوستان من آشنا بشيد.

پيشنهاد دوم خيلي برام جالب تر بود چون ميتونستم با يه تير دو نشون بزنم.هم از موضوع با خبر ميشم هم تعدادي از دوستاش رو ميبينم كه اين واقعا به من كمك ميكنه.ولي يه مشكلاتي هم داشت.گفتم:

_ولي آقاي پارسيان.همون طور كه ميدونيد براي يه دختر سخته كه اون وقت شب بره مهموني.اگه مشكلي نداريد من با دوستم شهلا يا خواهرم بيام.

_خير خانم.شما هرگز نميتونيد كسي رو وارد اين ماجرا بكنيد.فكر نميكنم پدرتون با رفتن به يك جشن دوستانه كه مدت زمان كوتاهي هم داره مشكلي داشته باشند.

سكوت كرد.بهتره بگم كه اجازه داده بود فكر كنم.ميتونستم از خودم مراقبت كنم.اين من نبودم كه بايد از اطرافيام ميترسيدن...اون ها بايد از من وحشت داشته باشن...با خنده اي موزيانه گفتم:ساعت؟

_هفت.....هيجان داشتم.به بابا زنگ زدم و گفتم ميخوام برم جشن.هما هم كه خونه نيومده بود.ساعت 5 و نيم بود...نميدونستم بايد چي بپوشم كه به مجلس اونا بياد.پوشيده باشم؟عادي باشم؟باز كه نميپوشيدم.اصلا كت و شلوار بپوشم يا پيرهن؟نشستم روي تخت و موهام رو ريختم به هم و با خودم غر زدم.ولي پارسيان كه گفت فقط دوستاشن...دوست يعني بينشون خانم هم هست ديگه؟انقدر نامرد نيست كه من رو دعوت كنه بين جمع مردونه.كلافه بلند شدم و شلوار لي مشكي با يه تاپ قهوه اي از توي كمدم آوردم بيرون.اصلا به درك.همين ها رو ميپوشم.لاك مشكي رو به ناخن هام زدم.بعد از اون آرايش كاملي كردم. هيچي كم نبود...لباس هام رو تنم كردم.جلوي موهام رو حالت فشن ملايمي دادم و از پشت با كليپس بستم.فوقش اگه جو مهموني خيلي راحت بود موهام رو باز ميزاشتم.شال نازكي هم انداختم روي سرم و موهام رو دادم بيرون و دوباره مرتبشون كردم.كفش مشكي پاشنه بلندي و كيف ابيم رو هم از توي كمد درآوردم و بعد از پوشيدن مانتوي انداميه آبيم از اتاق زدم بيرون...ساعت 6 و ربع بود.تازه يادم اومد من كه آدرس ندارم...ميخوام كجا برم؟لبم رو گاز گرفتم.الان بايد چيكار ميكردم.زشت نبود زنگ بزنم بگم آدرس خونت رو بده؟گوشيم رو گرفتم توي دستم و درگير افكارم بودم كه اس ام اس اومد...از طرف پارسيان بود.بازش كردم.......آدرس رو فرستاده بود....تعجب كردم.اين ديگه كيه....دارم كم كم ازش ميترسم....ميتونه آدم خطرناكي باشه....هم حس ششم خوبي داره هم افكار رو ميخونه هم همه ي اطلاعات رو در مياره....داشتم از كنجكاوي ميمردم..امشب قرار بود چه چيز هايي رو بفهمم...يه بار ديگه آدرس رو خوندم....

به حد مرگ تعجب كردم...اينكه بهترين منطقه ي تهران بود...خداي من....آخه پارسيان با اون تيپش و ماشين درب و داغونش كه معلوم بود يه بار هم تصادف كرده اينجور جاها چيكار ميكرد...غير ممكن بود...هاهاهاهاها پارسيان و ازاين پولا؟زدم توي سر خودم...آخه دختر ديوونه از كجا معلوم خونه ي خودش باشه؟..احتمالا خونه ي يكي از همين رفيقاش جشن بوده من رو هم دعوت كرده...اين يكي ديگه ممكن بود...كليد خونه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...منم چه فكراي احمقانه اي ميكنم...خنده اي كردم و سرمو تكون دادم و سوار ماشين شدم.به سمت آدرسي كه واسم فرستاده بود حركت كردم...ساعت 7 و 10 دقيقه بود كه رسيدم.


چه ويلايي....چه ابهتي....چه كاخي....يعني همون جا دلم ميخواست با سر برم تو ديوارش....اين جا ديگه كجا بود...دوباره به آدرس نگاه كردم...خودش بود...درسته كه بالا شهر بود ولي يه گوشه ي غريبي ساخته بودنش كه ويلاي ديگه اي نبود...رفتم نزديك درش....آيفون رو ديدم...وقتي زنگ رو زدم بدون اينكه صداي كسي در بياد در باز شد...از توي آيفون تصويري ديده بودن كه منم...آروم وارد حياط شدم....بيشتر از خونه به باغ گل شباهت داشت.سر و تهش نامعلوم بود....كاشكي ميشد ماشين رو مياوردم تو...آخه پرايد من اصلا با خونه ي اينا هماهنگي نداشت..اگه يكي ميديد چي ميگفت.خندم گرفت...زياد هيجانم رو بروزندادم..چون امكان داشت از داخل پنجره ها يه وقت خدايي نكرده يكي من رو ببينه.تاب زيبايي نزديك ساختمان بود...غير از ساختمون اصلي يه ساختمون ديگه هم بود...ولي خب معلوم نبود كه واسه ي چيه.

درسته كه توي نگاه اول اينجا به ظاهر با خونه هاي ويلاييه ديگه فرقي نداشت..ولي حسم ميگفت اينجا نميتونه انقدر ساده باشه...در خونه باز شد...يعني اگه بگم دهنم به اندازه ي يه غار باز شد دروغ نگفتم.ولي سريع بستمش...نفس آرومي كشيدم.اين نميتونست پارسيان باشه...غير ممكن بود...اين بيشتر از يه مرد بي پول و ساده به يه آدم اشرافي ميخورد.عجب چشاي نافذي داشت...پيرهن سفيدي به همراه شلوار لي آبي روشني پوشيده بود....موهاش هم چون جلوي در اومده بود به وسيله ي باد آرومي كه ميزد اينور و اونور ميرفت..خدايا به من توان بده جلوش سوتي ندم....از پله ها بالا رفتم....خيلي موقر و متين دستش رو دراز كرد و گقت:

_سلام هليا خانم.خوش اومدي..

اولين بار بود كه من رو به اسم صدا ميكرد..حتي من رو يه نفر فرض كرده بود..ههههه...دستم رو گذاشتم توي دستش و من هم متين تر از خودش گفتم:سلام آقاي پارسيان.ممنون.

به سمت داخل من رو راهنمايي كرد....يعني انقدر كه از تزيينات خونه متعجب شدم ترجيح دادم به هيچ جا نگاه نكنم تا باعث آبروريزي نشم... اين خونه مال كي ميتونست باشه...خونه اي مرموز.....در نهايت ساده گي اين حس رو بهم ميداد كه اين هايي كه ميبيني همه چيز نيست...اين خونه فراتر از ايناس....در حاليكه من رو به سمت پذيرايي ميبرد گفت:دير كرديد...

نگاهي بهش انداختم:شرمنده..ترافيك بود.ولي فقط يه ربع از وقتي كه شما گفتيد گذشته.

جوابم رو نداد..چون وارد پذيرايي شديم...دو تا پسر با يه دختر روي مبل نشسته بودن و شديدا گرم صحبت بودن..دختره با هيجان داشت با نظرشون مخالفت ميكرد كه من رو ديدن..از جاشون بلند شدن...با لبخند به سمتشون رفتم...پارسيان هم دنبالم اومد.اول با دختره دست دادم...خوش رو بود...پارسيان گفت:

_ايشون خانم هليا طراوت هستند..

و رو به من گفت:اين خانم خوش خنده طناز سپهري هستند...اين آقا سهراب ياوري همسر خانم سپهري اند...

و به پسر آخر هم اشاره كرد و گفت:ايشون هم سروش ياوري برادر سهراب هستند.

رو به همشون گفتم:خوشبختم...

طناز خنده ي شيطنت آميز و مرموزانه اي كرد و رو به پارسيان گفت:نسبت خانم رو بگو به جاي اسمش...

و ابروهاش رو دوبار بالا انداخت.اين يعني اين افراد چيزي از كار ما نميدونن...پس يعني ما هيچ تيمي نبوديم؟آخه مگه ميشد؟خيلي عجيب بود.يه چيزي اين وسط نادرست بود.بلاخره اين آقاي پارسيان بايد از يكي دستور ميگرفت ديگه...پارسيان بعد از اينكه همه رو دعوت به نشستن كرد نگاه محكمي به من انداخت كه حس ميكردم قدرت حرف زدن من در اين باره رو گرفت سپس لبخندي زد و گفت:يكي از دوستان هستند.قبلا هم كه گفتم طناز جان.

سروش گفت:ما هم باور كرديم داداش من.

طناز شلوار و تاپ ساده اي پوشيده بود...پس تيپم براي اين موقعيت مناسب بود.مانتو و شالم رو درآوردم...پارسيان دوباره از جاش بلند شد و به سمت من اومد و مانتو و شال رو گرفت.خوشم اومد.از پذيرايي خارج شد.طناز تنه اي بهم زد و با لبخند گفت:

_هليا جون شهاب رو بيخيال تو بگو نسبتت باهاش چيه؟اون كه بي انصاف تا به حال نشده چيزي رو كه نميخواد بگه بشه از زير زبونش كشيد.

پس اسمش شهاب بود...چقدربه اين تيپش ميومد و خاصش كرده بود. لبخندي زدم و گفتم :باور كنيد يكي از دوستانم هستند.

سهراب خم شد و روش رو سمت من كرد و گفت:خب ما هم همينو ميخوايم بشنويم ديگه.يعني شما و ايشون...


نيشش باز شد و با شيطنت نگام كرد...صداي پارسيان رو شنيدم:

_سهراب جان.گفتم كه خانم طراوت از آشنايان شركت هستند.رييس ازمون خواسته روي يه پروژه با هم كار كنيم.

سهراب كه انتظار نداشت شهاب انقدر زود بياد به صندليش تكيه داد و دستاشو گرفت بالا و گفت:تسليم...بابا ما تسليميم....بهتره بگم ما گوشامون درازه...

شهاب روي مبل نشست و نگاه نافذش رو به سهراب دوخت طوري كه صداي سهراب ديگه در نيومد....طناز خنديد و گفت:باز از اون نگاها انداخت كه بچه تو شلوارش خراب كاري ميكنه...بگذريم از اينا...از خودت بگو هليا جون...

و اينطوري صحبت هاي من و طناز شروع شد.سهراب و سروش پسر خاله هاي شهاب بودن و براي يه مدت به همراه طناز اومده بودن ايران...تمام خونواده ي طناز برعكس سهراب ايران بودن...الان هم قرار بود واسه ي شام برن خونه ي خواهر طناز.حدود يه ساعت بعد سهراب از جاش بلند شد و گفت:

_خب ديگه ما بريم..دير برسيم خيلي زشته.

شهاب گفت:اصرار نميكنم.پس فردا شام مهمون من....

طناز دستاش رو بهم كوبيد و گفت:آخ جون...يعني من ميميرم واسه رستوران هايي كه شهاب ميبره...

سروش سرش رو از روي تاسف تكون داد و گفت:با اين هيكلت خجالت بكش.

طناز براش زبون در آورد.خندم گرفت.چه روحيه ي شادي داشتن.باهاشون خداحافظي كردم...طناز قبل از رفتنش آروم دم گوشم گفت:آخه اين مارو چي فرض كرده؟الان شما دو تا خونه تنهايين ما هم بلا نسبت خ..ر..

براي اينكه حرفاي شهاب زير سوال نره چهره ي جدي اي به خودم گرفتم و گفتم:طنازجان بين من و آقاي پارسيان جز كار چيزي نيست.من نامزد دارم...در اين مورد شوخي نكنيد امكان داره آقاي پارسيان ناراحت بشن.

طناز متعجب گفت:واي ببخشيد عزيزم..چرا از اول نگفتي...واقعا متاسفم...

لبخندي زدم و گفتم:فداي سرت عزيزم.من اول فكر ميكردم شوخي ميكنيد.

سهراب كه داشت از پذيرايي خارج ميشد داد زد:طناز بيا ديگه...

طناز با عجله صورتم رو بوسيد و گفت:به هرحال معذرت ميخوام.خيلي خوش گذشت.خداحافظ.

_اين چه حرفيه عزيزم.من عذر ميخوام.خداحافظ.

سر جام نشستم.پارسيان رفت تا اون ها رو بدرقه كنه.حالا فرصت داشتم ذهنم رو سر و سامون بدم...همه ي مهمون ها كه رفتن...هيچ كسي هم جز من و پارسيان كه توي خونه نيست...داشتم فكر ميكردم كه يكي وارد شد...ترسيدم.يه خانم بود.گنگ نگاهش كردم.اومد سمتم و پيش دستي هاي خاليه روي ميز رو برداشت و گفت:سلام خانم.شرمنده..فكر ميكردم كسي نيست...

با گنگي لبخندي زدم و گفتم:اشكالي نداره.

پس جز منو پارسيان هم خدمتكار اينجا بود...يعني چي؟يعني اين خونه مال.....نه نـــــــه.نه...داشتم ميمردم از كنجكاوي.قرض گرفته.آره بابا...خودم رو سرزنش كردم.آخه بايد يه دليلي براي قرض گرفتن خونه باشه ديگه...پارسيان خيلي جدي وارد پذيرايي شد...با نگاه تعقيبش كردم.روي مبل رو به روي من نشست و پاهاش رو انداخت روي هم و نگاهم كرد..كم كم لبخند زد...لبخندش پررنگ تر شد....كاملا تبديل به خنده شد داشتم با گنگي نگاهش ميكردم كه گفت:

_ميدونستم ميشه بهت اعتماد كرد.جواب خيلي خوبي به طناز دادي.حتي من رو هم متعجب كردي.

ياد حرف آخرم به طناز افتادم.نميتونستم بزنم روي دستش و بگم فدات داداش ما اينيم ديگه....براي همين فقط لبخند موقري زدم و گفتم:ممنونم.به هرحال ما الان توي يك گروهيم و نبايد بزاريم چيزي رو بشه.

سرشو به معنيه تاييد تكون داد و گفت:شام چي ميل دارين؟

_برام فرقي نداره.

نگاه خيره اش از روي صورتم تكون نميخورد...عجب اعتماد به نفسي داشت...شديدا داشتم در برابر نفوذ نگاهش كم مياوردم گفت:

_اصولا شام بايد سبك باشه.ولي امشب چون مهمون ويژه اي داشتم خواستم كه براي شام پيتزا درست كنن.

لبخندي زدم.كه چي.برو سر اصل مطلب.مرموز نگاهش كردم و گفتم:نميخوايد درباره ي كار حرف بزنيم؟

_البته.خب اول شما سوال هاتون رو بپرسيد.در آخر اگه چيزي موند من واسه تون ميگم.

در حاليكه بهش زل زده بودم كمي فكر كردم و گفتم:چرا خواستيد من دوستانتون رو ببينم.

يه جوري نگاه كرد كه حس كردم سوال خيلي مسخره اي پرسيدم.گفت:

_دليل خاصي نداشت.امشب طبق برنامه ريزي بايد بعضي چيز ها رو براتون روشن ميكردم.ولي مهمون داشتم.براي همين تصميم رو به عهده شما گذاشتم.در صورتيكه شما بيرون رو انتخاب ميكرديد من مجبور بودم مهمون هام رو رد كنم...و اين كار مناسبي نبود.در هر حال خوشحالم كه پيشنهاد دومم رو قبول كرديد.

موهام رو دادم عقب.و با دستم روي پام ضرب گرفتم.ديگه نميتونستم سوال ساده اي بپرسم.بايد مثل خودش ريز بين كار ميكردم تا بتونم همراه خوبي باشم...سرم رو بالا گرفتم.و در حاليكه از خودم مطمئن بودم گفتم:رييس كيه؟

لبخندي زد.بعد از چند ثانيه سكوت گفت:منم

خنده ام گرفت.حالا نوبت من بود كه با تمسخر واسش بخندم.در حال خنده گفتم:منظور من اين نبود.البته بهتره بدونيد من هيچوقت به دليل روحيه ي رهبري اي كه دارم نميتونم وجود كسي رو كه خودش رو از همون اول رييس ميدونه تحمل كنم.

از حرفش حرصم گرفته بود.ميدونستم خيلي پررو بودم..ولي نبايد انقدر رك خودش رو از همين اول همه كاره حساب ميكرد.كم كم ميگفت باهاش راه ميومدم.خونسرد بدون اينكه تكوني بخوره و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:

_تمام سازمان هاي سايبري ايران زير فرمان و نظر من هستند....


رمان دبيرستان عشق10 قسمت اخر

۱۳۰ بازديد
استاد:با خودت خلوت كردي؟چرا انقدر داري خودتو عذاب ميدي؟
-استاد چرا همچين سوالي از من ميپرسيد؟ شما هم اگه همه ي زندگيتونو از دست ميداديد تا اخر عمرتون سياه پوش و عذادار باقي ميمونديد
استاد كلافه دستي به موهاش كشيد و گفت:مطمئنم تا اخر عمرم صبر نميكردم دختر
لحن صداش و دختر گفتنش منو ياد فرزاد انداخت و باعث شد دوباره چشمام پراز اشك بشه
سرمو به سمت اب برگردوندم و گفتم:استاد انسان در طول زندگيش تنها يه بار عاشق ميشه منم درسته كه زود ولي تجربه اش كردم عاشق شدم عاشق معلمم
ولي خيلي زود تنهام گذاشت ديگه بهار زندگي من به خزون تبديل شده شما از يه كسي كه هيچ اميدي به زندگيش نداره توقع داريد براي زندگيتون چي كار كنه ؟
خواهش ميكنم ديگه حرفي راجبه به اين موضوع نزنيد ممنون
بر خلاف تصورم يه شادي و برقي توي چشماش اومد انگار از جواب منفي من خيلي هم ناراحت نشد
نگاهي به ساعتم انداختم كم كم داشت ديرم ميشد
از جام بلند شدم و رو به استاد كه تقريبا ميخم شده بود گفتم:با اجازتون استاد
استاد:خداحافظت باشه
اروم اروم به سمت پايين رفتم و ذهنم درگير خيلي چيزا بود و از همه بيشتر حالي كه چند مدت بود داشتم و دلم ميخواست برم جاده ي هراز جايي كه فرزاد رو از دست داده بودم
دلم هواي دلنشين شمال رو ميخواست و موج هاي دريا و ارامشي كه چند سال بود كه دنبالش بودم
نا خود اگاه ياد نصيري افتادم نميفهميدم چرا انقدر اصرار به ازدواج با من داره ؟
اخه مگه من چي داشتم ؟يه دختري كه توي ۱۹ سالگي بيوه شده بود و روحش كاملا تخريب شده بود نميفهميدم با چه اميدي ميخواد زندگي شو با من بسازه
بالاخره بعد يه روز پر از فراز و نشيب رسيدم خونه
مهرداد نيم نگاهي به ساعتش كرد و خيلي اروم پرسيد؟كجا بودي تا الان مهرناز؟تا ساعت ۴ كه بيشتر كلاس نداشتي
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:رفته بودم پياده روي يه كم حالم جا بياد
مهرداد يه كم اين پا و اون پا كرد و گفت:به هر حال من زياد بهت سخت نميگرم ولي خوبيت نداره بخواي خيلي بيرون بموني
بغضم دوباره تو گلوم چنگ زد حق با مهرداد بود من يه زن بيوه بودم و خوبيت نداشت تنها همه جا برم و بيام ولي من همش ۲۱سالم بود خيلي دردناك بود اين حرفا
سعي كردم اين حالت رو فراموش كنم و گفتم :داداش من ميخوام برم شمال ميشه منو چند روزي ببري اونجا ؟
نيم نگاهي بهم كرد و گفت:ميخواي بري داغ دلتو تازه كني
-داغ دل من هميشه تازه هست فقط ميخوام برم ويلا همون جايي كه عقد كرديم اگه نرم دق ميكنم خواهش ميكنم
مهرداد:باشه با كاوه هماهنگ ميكنم اگه بشه يه روزه بري و برگردي
-ميخوام تنها برم
مهرداد چشماشو تنگ كرد و گفت:حرفاي جديد ميشنوم ؟همينم مونده تنها بزارم بري
-داداش من دو روز ميخوام برم اونجا تنها باشم تازه سرايداراي ويلا هم هستن نگراني نداره كه
مهرداد:حالا ببينيم چي ميشه
-ميخوام پس فردا برم و تا پنج شنبه براي مراسم سياوشو مينا برسم
مهرداد:حالا چه عجله اي داري تو اخه
-نميتونم داداش به اين مسافرت احتياج دارم
مهرداد:اوكي با كاوه هماهنگ كنم بهت خبر ميدم ولي من يا مهدي ميام ميرسونيمت
باشه اي گفتم و به سمت اتاقم رفتم و بوم نقاشيمو جلو گذاشتم و و ادامه ي تصوير نيمه كاره اي كه از منظره ي دريا داشتم ميكشيدم رو كمي كامل كردم بعد كامل بسته بنديش كردم تا وقتي كه رفتم شمال با صحنه ي طبيعي تري درستش كنم
صبح كلاسم ساعت ۹ بود كه تموم شد ميخواستم زود تر برگردم خونه تا وسايلامو جمع كنم
به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم و كه بوق ماشيني توجهمو جلب كرد
نيم نگاهي به عقب كردم با ديدن اقاي زند لبخندي زدم و به سمتش رفتم حالا كه ميدونستم ازدواج كرده باهاش راحت تر بودم
-سلام اقاي زند احوالاتتون خوبه ؟سمانه جون چطوره؟
زند:سلام مهرناز خانم ما خوبيم تو چطوري ؟كجا ميري بيا برسونمت باهات كار دارم
-مزاحمتون نميشم اقا
زند :بيا دختر خوب كار مهم باهات دارم
به سمت ماشينش رفتيم تو لحظه ي اخر نگاهم به نصيري گره خورد كه با حيرت و صد البته با عصبانيت فوق شديد نگاهمون ميكرد
نگاهمو ازش دزديدم و سوار ماشين فريد شدم
زند:خوب حالت چطوره بهتري؟
-نميدونم اقا ديگه حال خوب برام معنا نداره راستش
زند:اينجوري حرف نزن بايد با واقعيت كنار بياي و زندگي جديد براي خودت شروع كني
حرفي نزدم و صورتمو به سمت پنجره برگردوندم
-ببخشيد اقا گفتيد باهام كار داشتيد؟
زند :اره ببين من با خانم رستگار صحبت كردم خيلي خوشحال شد و كلي هم استقبال كرد و گفت :انگار خانم صميمي معلم زيستشون زمان زايمانشه و بايد بره و كلي دنبال جايگزين براش ميگردن وقتي شنيد تو دبير شدي ميخواست بال در بياره ازم خواست بگم از اول هفته اينده كه معلمشون ميره تو يه سري بهش بزني
-اقا شما ديگه تدريس نميكنيد ؟
فريد زهر خندي زد و گفت:نه بعد سالي كه تو فارق التحصيل شدي منم تدريس رو بوسيدم و گذاشتم كنار الان يه شركت مهندسي دارم حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
-راستش اقا من خيلي برام مشكله بيام اونجا تك تك مكان هاي اونجا واسه من تداعي كننده ي يه خاطره س
فريد:بالاخره تا كي ميخواي تو گذشته زندگي كني ؟اين مسئله ميتونه برات يه شانس بزرگ باشه به خودت بيا و بهش پشت پا نزن
سر كوچه رسيده بوديم نگه داشت و گفت:دلم ميخواد مهرناز شاد هميشگيمو ببينم همون شاگرد زرنگ و ثابت قدم باشه؟
-ممنون اقا خيلي برام زحمت كشيديد ايشالا جبران كنم
زند:خواهش قابل شاگرد اول رو نداشت كوچكترين كاري بود كه ميتونستم انجام بدم
-بازم مرسي اقا به سمانه جون از طرف من سلام برسونيد
سرشو با حالت بامزه اي خاروند و گفت :خبر داري راستي ؟
-از چي اقا؟
زند:دارم بابا ميشم
از زور شوق واي بلندي گفتم بعد سه سال اولين بار كه اينجوري از ته دل خوشحال شده بودم
-واي اقا من خيلي خوشحالم ايشالا به سلامتي باشه
زند لبخندي زد و گفت:بايد خاله ي بچمون باشي هم من دوستت دارم هم سمانه
-مرسي اقا خيلي خوشحالم كرديد
زند:قابل شما رو نداشت خدا رو شكر كه ما تونستيم لبخند رو به لب شما هديه بديم خوب ديگه برو بده اينجا وايستي
-مواظب سمانه جون و كوچولوتون باشيد ميشه من شماره ي سمانه جون رو داشته باشم ؟
فريد از توي داشبورت كاغذ و قلمي برداشت و شماره رو برام نوشت و گفت:اونم خيلي دوست داره با تو رفت و امد كنه راستش اون توي ايران كسي رو نداره همه ي خانوادش خارج از كشورن خوشحال ميشم از تنهايي درش بياري
-حتما اقا
زند:خوب ديگه خداحافظ مواظب خودت باش
-شما هم همين طور خدا نگهدارتون
فريد پاشو روي گاز گذاشت وبا زدن بوقي ازم دور شد
كيفمو و چادرمو مرتب كردم و با لب خندون به سمت خونه رفتم كه دست قوي بازوهامو كشيد و منو محكم به ديوار چسبوند

استاد نصيري با خشم و عصبانيت منو چسبوند به ديوار
از چشماش خشم شعله ميكشيد
من مات و مبهوت بين دستاي قويش اسير شده بودم
چشمام تا اخرين حد ممكن باز شده بود و با تعجب گفتم:چيزي شده استاد؟
استادنيش خندي زد و گفت:واسه خاطر اون بود كه منو قبول نميكردي؟اره؟پس ديگه انقدر برام جانماز اب نكشيد و بي خود نگو به خاطر شوهر خدا بيامرزت كه نميخواي ازدواج كني؟
خداي من اين چرا اين قدر غيرتي شده بود؟از يه استاد دانشگاه بعيد بود يه چنين رفتاري
عصبي شدم و گفتم:مسائل خصوصي زندگي من به خودم ريط داره استاد اين چه طرز برخورده ؟شما اصلا چه ميدونيد اون كيه كه اينجوري قضاوت ميكنيد
استاد:اونجوري كه تو باهاش صميمي بودي فكر ديگه اي نميشد كرد
-نه استاد اشتباه كرديد اون اقا معلم دوران دبيرستان بنده بودن و واسم كار پيدا كرده بودن
دستي به موهاش كشيد و ناخوداگاه گفت:غلط كرده
خندمو به زور قورت دادم اينو ديگه كجاي دلم بزارم ؟
-ولي براي رفع سوءتفاهم خدمتتون ميگم ايشون زن و بچه دارن حالا هم اگه اجازه ميديد من برم تا كسي تو اين وضعيت ما رو نديده
مات و مبهوت نگاهم كرد و از جلوم كنار رفت
خداحافظي زير لبي گفتم و به سمت خونه رفتم
هر جفتشون از يادم رفتن دلم به سمت شمال كشيده شد و اينكه قراره جايي برم كه فرزادم براي اخرين بار اونجا نفس كشيده بود
وسايلامو جمع كردم مهرداد و مهدي رو راضي كرده بودم با پرواز برم و برگردم
بليط رفت و برگشت رو برام گرفته بودن و ساعت ۶ صبح پرواز داشتم
توي اتاقم بودم و وسايلامو جمع ميكردم كه نازي در زد و وارد شد
نازي:به به مهرنازي گل داري اماده ميشي ؟منو با خودت نميبري بيمعرفت؟
دستمو دور گردنش حلقه كردم و گفتم :الهي فدات بشم من خودت كه ميدوني به اين تنهايي چقدر احتياج دارم
نازي:ميترسم مهرناز بري و با اعصاب داغون تر برگردي به خدا تو اين سه سال تو يه روز خوش و بدون گريه نداشتي
گردنبندي كه روز عقد فرزاد گردنم انداخته بود رو لمس كردم و گفتم:نه نازي مطمئن باش بايد برم تنها راه ارامشم فكر كنم همين باشه
نازي اروم بوسه اي روي گونم گذاشت و گفت:تو رو خدا مهرناز برو و يه كوچولو شاداب تر برگرد
-تمام سعيمو ميكنم عزيزم
صبح مهرداد قرار بود تا فرودگاه برسوندتم خانم جون از زير قران ردم كرد و نگاه پر محبتي بهم كرد و گفت:مادر خدا به همرات مواظب خودت باشي عزيزم
-باشه فدات بشم من
بغلش كردم و توي اغوشش اروم گرفتم
تا فرودگاه به بيرون خيره شده بودم و حرفي نميزدم
وقتي رسيديم مهرداد كارامو انجام داد و نزديك رفتنم كه شد كلي بهم سفارش كرد و پولم بهم داد كه كم نيارم
هركاري كردم راضي نشدن با اتوبوس برم ميدونستن ديدن جايي كه فرزاد تصادف كرده بود چه بلايي سرم ميورد
بالاخره رسيدم به ويلا جايي كه كلي خاطرات قشنگ باهاش داشتم
در زدم و سرايدار درو برام باز كرد و با خوشرويي باهام سلام و احوال پرسي كرد
وارد ويلا كه شدم تك تك خاطرات روز خواستگاري و عقد برام زنده شد
هرجا كه برميگشتم انگار فرزاد بود انگار هنوز اينجا بود
لباسامو عوض كردم و به سمت ساحل رفتم
دريا طوفاني به نظر ميرسيد درست مثل حال دل من
سمت همون محلي كه عقد كرده بوديم رفتم
نگاه به اسمون كردم ابري بود مثل چشماي من
انگار همه چي مناسب حال زار من بود
روي شن هاي نيمه مرطوب همون جايي كه عقد كرده بوديم نشستم و شن را توي دستم گرفتم و محكم فشارشون دادم خيلي سعي كردم كه اشكام نريزه ولي نميشد
سرمو رو به اسمون گرفتم و گفتم:خدا داري ميبيني ؟منم مهرنازت ببين دارم داغون ميشم چرا بعد فرزادم منو انقدر زنده نگه داشتي؟اخه اين همه عذاب تا كي ؟
خدايا خدايا تو كه ارحمن راحميني التماست ميكنم ديگه منو اينجا نگه ندار
سرمو روي زمين گذاشتم و تا جايي كه توانم بود گريه كردم
الان اروم تر نشستم با اين كه هوا سرده ولي دلم نميخواد برگردم داخل ويلا
رو به دريا ميكنم و اين اهنگ سياوشو بلند ميخونم از ته دلم
من همون جزيره بودم خاكي و صميمي و گرم
واسه عشق بازي موج ها قامتم يه بستر نرم
{دارم همينجوري به سمت دريا هم ميرم }
يه عزيز دردونه بودم رو تن خيس موج ها
يه نگين سبز خالص روي انگشتر دريا
تا كه يك روز تو رسيدي توي قلبم پا گذاشتي
غصه هاي عاشقي رو تو وجودم جا گذاشتي
{سرماي اب داره ارومم ميكنه دلم فقط ارامش ميخواد}
زير رگبار نگاهت دلم انگار زير و رو شد
براي داشتن عشقت همه جونم ارزو شد
تا نفس كشيدي انگار نفسم بريد تو سينه
ابر باد و دريا گفتن حس عاشقي همينه
اومدي تو سرنوشتم بي بهونه پا گذاشتي
اما تا قايقي اومد از منو و دلم گذشتي
رفتي با قايق عشقت سوي روشني فردا
من و دل اما نشستيم چشم به راهت لب دريا
{تا كمر توي اي بودم ابو با گريه تو دستم گرفتم و به هوا ميريختم و بلند خوندم}
ديگه تو خام وجودم نه گلي هست نه درختي
لحظه هاي بي تو بودن ميگذره اما به سختي
دل تنها و غريبم داره اين گوشه ميميره
اما حتي وقت مردن باز سراغتو ميگيره
ميرسه روزي كه ديگه قعر دريا ميشه خونم
ولي تو درياي عشقت باز يه گوشه اي ميمونم
با گريه بيت اخرو زمزمه ميكردم كه يه دفعه زير پام خالي شد و توي اب فرو رفتم

احساس خفگي بهم دست داده بود احساس ميكردم همه ي وجودم پر از اب شده
نفسم داشت ميبريد
درست تو لحظه ي اخر يه دست قوي و مردونه كشيدتم بالا
هنوز تقلا ميكردم و سرفه ميكردم منو تو بغلش گرفت و روي ساحل خوابوند
مرد:خانوم خانوم حالتون خوبه؟نفس بكشيد سعي كنيد
از شنيدن صداش چشماي بي رمقم تا اخرين حد ممكن باز شد
يه جفت چشم سياه اشنا رو به روم بود و همون موهاي لخت هميشگي و عادت هميشگيش كه سعي داشت با تكون دادن سرش اونا رو از صورتش جمع كنه
تك تك اجزاي صورتش رو نگاه ميكردم ولي به چشمام اطمينان نداشتم
اره حتما مردم و فرزاد اومده دنبالم
گوشه ي استينشو به سمت خودم كشيدم تعادلش از بين رفت و افتاد توي بغلم
محكم دستمو دور كمرش حلقه كرد و توي بغلش گريه ميكردم
با حيرت و تعجب نگام ميكرد و سعي داشت خودشو از توي بغلم جدا كنه
ولي من با تمام توانم چسبيده بودمش تا ديگه از دستش ندم
-واي باور نميكنم بگو بگو فرزادم كه هنوز زنده ام و دارم نفس ميكشم ولي اگه مرده باشمم مهم نيست مهم اينه كه تو كنارمي
مرد ناخود اگاه اخمي كرد و خودشو ازم جدا كرد و گفت:خانم حالتون خوبه؟فرزاد ديگه كيه؟حواستون هست داريد چي كار ميكنيد ؟
احتمالا داريد هزيون ميگيد
ناباورانه نگاهش كردم چي داشت ميگفت فرزاد؟
باد سردي شروع به وزيدن كرد و سوز بدي توي وجودم نشست تمام تنم ميلرزيد انگار تمام اميدم به ياس و نا اميدي تبديل شده بود چشمامو بستم و بي رمق گفتم:خدايا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشمام سياهي رفت و ديگه چيزي نفهميدم
اروم اروم چشمامو باز كردم تمام تنم توي تب ميسوخت احساس گر گرفتگي داشتم گلوم به شدت ميسوخت صداي زني رو شنيدم كه انگار داشت براي كسي چيزي رو تعريف ميكرد
زن:نه ديوونه نيست اقا طفلكي سه سال پيش تو همين ويلا عقد كرد چون تو ايام عيد بود اقا و خانم به ما مرخصي داده بودن
تا اينكه چند ماه بعد عقدشون خبر بهمون رسيد كه شوهرش تو يه تصادف ميميره البته جنازشو انگاري هيچ وقت پيدا نكرده بودن پليسا احتمال داده بودن چون تصادف توي شب اتفاق افتاده حيووناي درنده جنازرو از بين برده باشن
باز صداي فرزادش توي گوشش پيچيد:اخي همون بود طفلكي منو با همسرش اشتباه گرفته بود منو بگو كپ كرده بودم حالا حالش چطوره؟
خانمه خنده اي كرد و گفت:علي رضا خان از خداتون باشه زنت مثل مهرناز باشه نميدوني انقدر گل و خانومه كه هرچي بگم كم گفتم ولي حيف كه تو اول جوني بهار زندگيش خزون شد الان وقتي ديدمش باورم نشد مهرناز باشه داغون شده شكسته شده خواهرش مريم خانم ميگفت سه ساله يه چشمش اشكه يه چشمش خون هنوز اشك چشمش خشك نشده
واي خدا كنه هوا بهتر بشه و مش قربون بتونه دكترو بياره ما هم كم حواس اگه خانم بفهمه مواظب خواهرش نبوديم بيچارمون ميكنه كلي سفارششو كردن
خوب اقا ميشه شما يه لحظه كنارشون بمونيد تا من برم سوپشو بيارم ؟
علي رضا:اره برو خاله كوكب من پيشش ميمونم
تو چشماش زل زده بودم علي رضا ديگه كي بود ؟اين فرزاد من بود قلبم دروغ نميگفت مگه ميشه يه ادم همه ي زندگيشو نشناسه؟
كنارم نشست و گفت:حالتون بهتره خانم؟
نم اشك تو چشمام نشست و دستش كه كنار تختم بود محكم چسبيدمو و گفتم:فرزاد اين بازيا چيه؟من سه ساله دارم رنج دوريتو ميكشم بس نيست؟چرا ازارم ميدي؟
با حالت معذبي گفت:خانم به خدا اشتباه گرفتيد من فرزاد نيستم اسمم علي رضاست
دوباره احساس ضعف كردم دستشو بالا اوردم و روي صورتم گذاشتم و بهشون بوسه زدم و گفتم :من همين يه نفس از جرئه ي جانم باقيست اخرين جرئه ي اين جام تهي را تو بنوش
زير لب زمزمه كردم :چيزي نگو فرزاد كنار تو بودن برام حتي اگه روياشم باشه قشنگه فقط كنارم بمون التماست ميكنم بزار اروم بشم
علي رضا بر خلاف ميلش كنارم نشست دستشو روي قلبم گذاشتم و اروم خوابم برد
چشمامو باز كردم هوا روشن شده بود و بوي نمه بارون رو حس ميكردم
يه دفعه انگار چيزي يادم اومده باشه با دلهره از جام بلند شدم و روي تخت نشستم
دنبال فرزاد گشتم نه نبود
دوباره بي رمق روي تختم افتادم و به چيزي كه ديشب برام پيش اومده بود فكر كردم روياي قشنگي بود
دستمو كنار بيني م گرفتم و حس كردم هنوز دستاي فرزاد توي دستمه
خاله كوكب در زد و وارد اتاق شد با يه سيني پر و پيمون از صبحونه
خاله كوكب:سلام خانم كوچيك حالتون بهتره خدا رو شكر؟
-اره ممنون ببخشيد براي شما هم دردسر شدم
خاله كوكب:مادر جان خدا بهت رحم كرد اگه اقا عليرضا نرسيده بود معلوم نبود چه بلايي سرت ميومد
گوشام تيز شد پس من اشتباه نكرده بودم قاطي هم نكرده بودم
-كوكب خانم اين علي رضا خان كيه دقيقا ؟
ريز خنديد و گفت:پسر مش رضا يكي از اهالي روستامونه به بچه هاي روستا هم درس ميده ديشب عجب شبي شده بود شما دو دستي اين بنده ي خدا رو چسبيده بودي ولشم نميكردي –كجا ميتونم ببينمش؟
كوكب خانم:الان كه مدرسه ي روستاس اگه دلتون ميخواد ببرمتون
-اره ميشه بريم خواهش ميكنم
كوكب خانم:باشه مادر لباس گرم بپوش بريم
دو تايي خودمونو به مدرسه ي روستا رسونديم
از پنجره ي نگاهمو بهش زوم كردم داشت درس ميداد دقيقا مثل زماني بود كه تو مدرسه به ما درس ميداد
راه نفسم بند اومده بود به گلوم چنگ انداختم تا بتونم نفس بكشم به ارواح خاك اقاجونم حاظر بودم قسم بخورم كه فرزاد بود
زانوهام توان اين همه هيجان رو نداشت عشق من زنده بود با چشماي خودم داشتم ميديدمش
سرشو برگردوند و نگاهش تو نگاهم گره خورد و خيره نگاهم كرد
تحمل نگاهاشو نداشتم
زانو هام خم شد و روي زمين افتادم
كوكب تو سرش زد و گفت:واي چي شدي عزيزم حالت خوبه ؟
-شوهرمه به خداوندي خدا قسم فرزادمه
كوكب خانم لبخند محوي كه زيرش پر از ترحم و دلسوزي بود زد و گفت :عزيزم اقا علي رضا حتما شباهت داره بهش بيا بريم عزيزم
ناباورانه نگاهش كردم كه صداي علي رضا باعث شد به سرعت به سمتش يرگردم
علي رضا:سلام خانوما اتفاقي افتاده؟
رو به كوكب گفت :حالشون بهتره؟
من مات و مبهوت نگاهش ميكردم بي اختيار از جام بلند شدم و دستامو براي تو اغوش گرفتنش باز كردم و به سمتش رفتم ولي همين كه خواستم بغلش كنم خودشو عقب كشيد و دستشو حايل كرد و با اخم و تشر گفت:واي خانم چي كار ميكنيد؟حواستون هست؟
ناباورانه نگاهش كردم و اشك هام بي محبا ريخت
يعني دارم اشتباه ميكنم اين فرزاد من نيست؟ولي امكان نداره اين همه شباهت………………
دستمو جلوي دهنم گرفتم تا بغضم نشكنه و به سمت ويلا دويدم
يعني دارم اشتباه ميكنم اين فرزاد من نيست؟ولي امكان نداره اين همه شباهت………………

دستمو جلوي دهنم گرفتم تا بغضم نشكنه و به سمت ويلا دويدم

رو به روي دريا نشسته بودم و دستامو تو هم گره دادم و اجازه دادم اشكام راهشونو پيدا بكنن

قرار بود امروز برگردم ولي اصلا دلم نميخواست برم با وجود اون فرد و شباهت خارق العاده ش به فرزاد اصلا نميتونستم از پيشش برم

خاله كوكب صدام كرد و گفت:خانم كوچيك خانم كوچيك بيايد تلفن داداشتونه

به سمت خونه رفتم و با مهرداد صحبت كردم

-سلام داداش خوبيد شما؟

مهرداد:سلام خواهر بي معرفت دلمون برات تنگ شده نميخوايد برگردي؟

-نه داداش ميخوام چند وقتي اينجا بمونم

مهرداد:چييييييييييي؟چي پيدا كردي اونجا مگه؟دانشگاهت ميخواي چي كار بكني؟

-اگه ميشه تا اخر ترم برام مرخصي بگيريد

مهرداد:چي ميگي تو ميفهمي مهرناز؟

-داداش من به اين تنهايي احتياج دارم چند ماه كه بيشتر نيست تازه كوكب خانمو و شوهرشم هستن

مهرداد:عروسي من و خواستگاري سياوشو ميخواي چي كار كني؟

-براي عروسي شما كه حتما ميام ولي واسه اخر هفته بزرگترا بايد برن وجود من نيازي نيست

مهرداد:نميدونم والا حالا باز بهت زنگ ميزنم خداحافظ

-باشه داداش خداحافظ

نفس عميقي كشيدم و به عكس خودم توي ايينه رو به رو نگاه كردم

فعلا دلم نميخواست كسي از وجود علي رضا خبر دار بشه

يه لباس مرتب تنم كردم و چادرمو روي سرم مرتب كردم و به سمت مدرسه برگشتم بچه ها تعطيل شده بودن و علي رضا بيرون اومد و داشت ميرفت كه خودمو بهش رسوندن

-ببخشيد اقا علي رضا

به سمتش برگشت و با تعجب نگاهم كرد

علي رضا:بله خانم چي شده باز ؟

مطمئن تو چشم هاش نگاه كردم و با خونسردي و اعتماد به نفس بي سابقه اي گفتم:دو تا موضوع را بايد باهاتون در ميون بزارم

اول اينكه بابت رفتارم واقعا شرمنده ام من خيلي ابن چند روز مريض بودم و رفتار هامو با بت مريضيم بزاريد دوم اينكه من ميخوام چند وقتي توي روستا بمونم و دانش جوي تربيت معلم هستم ميخواستم با اجازه ي شما توي مدرسه و توي امر تدريس كمكتون باشم

از قيافش معلوم بود حسابي از مدل حرف زدن من تعجب كرده بود

علي رضا:خوب ما خوشحال ميشيم كمكمون كنيد ولي بهتره با مدير مدرسه صحبت بكنيد

-بله ممنون از لطفتون با اجازتون

ازش جدا شدم و نفسمو با هيجان بيرون دادم اره راهش همين بود بايد بهش نزديك ميشدم و خصوصياتشو ميديدم

كلي با مريم و نازي و بقيه كل كل كردم تا تونستم راضيشون كنم كه بمونم

با مدير مدرسه حرف زدم كلي خوشحال شد و قبول كرد كه برم تو مدرسه و كنار علي رضا كار كنم

تو مدرسه من معلم بچه هاي چهارم ابتدايي شده بودم و علي را هنمايي رو درس ميداد

تو دفتر نشسته بوديم و چايي ميخورديم

نگاهم به علي رضا زوم شده بود البته زير چشمي

اخه خيلي سخت بود كنار كسي باشي كه شبيه ترين فرد به همه ي زندگيته

تمام حواسش به ورقه هايي بود كه داشت صحيح ميكرد تو اين چند وقت اصولا هيچ توجهي به من نداشت ديگه كم كم نا اميد شده بودم و داشتم مطمئن ميشدم كه اين فقط يه شباهت خارق العاده بود

رئيسي معلم كلاس پنجم رو به علي رضا گفت:به به علي اقا شنيدم امشب قراره قاطي مرغا بشي؟

به سرعت سرمو بالا اوردم و با حيرت و نگراني بهش نگاه كردم واي نه كاش دروغ باشه خداي من ……………..

برام سخت بود باور ازدواج كسي كه با فرزاد مو نميزد در نظر من خودش بود

علي رضا محجوبانه خنديد و گفت :نه بابا احمد جان اين مش رضا منو كشته ولي ديگه خودمم فكر ميكنم وقتش باشه

من داشتم ميمردم ضربان قلبم به هزار رسيده بود و بغض مثل هميشه تو گلوم داشت خفه م ميكرد

احمد:پس به سلامتي شيريني رو افتاديم ديگه ؟

علي رضا:اگه قسمت باشه و خدا بخواد بله

احساس كردم قلبم ايستاد و من الان ديگه فقط يه مرده ي متحركم چشمام سياهي ميرفت اصلا چرا بايد اين همه عذاب ميديدم ديگه باور كرده بودم اون مرد هركسي كه هست ديگه براي من نيست نه قلبش نه روحش

براي اين چند ماه كه انقدر ازار و اذيت كردم خودمو و الكي دل به چيزي بستم كه سرابي بيشتر نبود خيلي ناراحت شدم

ديگه كم كم باور كرده بودم كه فرزادم من سه سال پيش مرده بود و من بايد بدون اون به زندگيم ادامه ميدادم

ازجام بلند شدم و در حالي كه سعي ميكردم تعادلمو حفظ كنم به سمت مدير رفتم و ازش اجازه خواستم كه برم

اونم كه رنگ پريده و حال زارمو ديد اين اجازه رو بهم داد

ديگه بايد برميگشتم و با كمك فريد ميرفتم توي مدرسه ي خودمون و مشغول ميشدم حداقل الان اواخر دي ماه بود ميتونستم براي ترم بهمن برگردم دانشگاه

ديگه تصميم گرفتم يه زندگي جديد رو شروع كنم با باور اينكه ديگه فرزادي ندارم

وقتي خواستم از در دفتر بيام بيرون نگاه حسرت اميزمو براي اخرين بار به علي رضا انداختم و قبل از اينكه اشكامو ببينه بيرون اومدم

راه ويلا رو پيش گرفتم هوا خيلي بد بود و تا ويلا هم راه زياد بود در واقع ويلا از مدرسه يه مقدار دور بود

اون روزي هم كه علي رضا نجاتم داده بود اومده بود به شهاب پسر كوكب خانم كه مريض شده بود درس رو كه غايب بود ياد بده

هنوز از حياط دور نشده بودم كه صداي علي رضا رو شنيدم

به سرعت به سمتش برگشتم

-بله اقاي راد كاري با من داريد؟

علي رضا:ميتونم راجبع به يه مسئله اي باهاتون صحبت كنم؟

-بله حتما بفرماييد{قلبم تو دهنم بود دقيقا نميدونستم چي ميخواد بگه}

علي رضا:راستش اقاي رئيسي از من خواستن راجبع امر خير با شما صحبت بكنم من شرايط شما رو براش توضيح دادم ولي ايشون گفتن كه در هر صورت حاظرن با شما ازدواج كنن و روي پيشنهادشون هستن

شكستم اين نهايت حسي بود كه اون موقع داشتم فقط خورد شدن و متلاشي شدن قلبم رو حس كردم

احساس ترحم ميكردم من شوهر نميخواستم فقط دست از سرم بردارن همين

با رنجش و دلخوري كه واضح توي صورتم ديده ميشد گفتم:از طرف من بهشون بگو من قصد ازدواج ندارم با اجازتون

راهمو به سمت ويلا گرفتم هوا باروني شده بود و قطرات ريز بارون روم ميريخت

علي رضا:خانم موحد صبر كنيد بگم بابا علي بياد ببردتون خيس ميشيد زير بارون سرما ميخوريد

برگشتم و با چشماي اشك الودم نگاهش كردم و به سمت ويلا رفتم

بارون به شدت شديد شده بود و من هنوز پياده روي ميكردم ولي انگار راهمو گم كرده بودم اصلا نميدونستم دقيقا الان كجام

اخر خسته و در مونده زير يه درخت نشستم و پناه گرفتم واقعا هوا سر بود و سوز بدي ميومد خودمو جمع كردم تا سرما رو كمتر حس كنم

يه مقدار كه از درد پام كم تر شد دوباره راه افتادم ولي تو اون جنگل تقريبا بزرگ واقعا گم شده بودم

ديگه ناي راه رفتن هم نداشتم و هوا كم كم رو به تاريكي ميرفت ساعت ۳ از مدرسه بيرون زده بودم مونده بودم تا براي درس علوم شيفت بعد الظهر به علي رضا كمك كنم

توانم تموم شد سرماي هوا يه طرف خستگي و بي حالي خودمم از يه طرف ديگه باعث شد همون جا بيفتم

صداي هق هقم تو فضاي جنگل پيچيد و تو اون تاريك و روشني يه نوري ديدم از شوقم با داد كمك خواستم و با ديدن پسري كه بهم نزديك ميشد نا خود اگاه از جام بلند شدم و خودمو كمي عقب كشيدم

-اقا ببخشيد من اينجا گم شدم ميشه بهم كمك كنيد؟

پسر در حالي كه معلوم بود اصلا تعادلي نداره نگاه بدي به سر تا پام كرد و تقريبا بهم حمله كرد

وخودشو بهم چسبوند داد بيداد من هم فايده اي نداشت چون كسي صدامونو نميشنيد

پسر:به به ديگه از اين بهتر نميشه تو اين جنگل رويايي كه خانم خوشگل گيرت بيفته

و لباشو اروم روي لبام كشيد خيلي سخت بود سرمو اين ور و اون ور ميكردم كه نتونه لباشو به لبام نزديك بكنه

-تو رو خدا ولم كن دست از سرم بردار عوضي

پسر :اوه اوه عزيزم بخواي سر تق بازي در بياري هم به من بد ميگذره هم به تو ها بزار يه تفريح شاد و مفرح با هم داشته باشيم

-خفـــــــــــــــــــــــ ه شو عوضي اشغال ولم كن بزار برم

سيلي محكمي رو صورتم خوابوند و وحشيانه مانتومو تقريبا توي تنم پاره كرد

زير مانتو يه بوليز نازك داشتم واقعا خيلي سرد بود

از بوي الكل دهنش حالت تهوع گرفته بودم

لباشو زير گلوم گذاشته بود
سرمو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم خدا رو با داد صدا زدم
ديگه اميدم تقريبا نا اميد شده بود ابروم داشت از بين ميرفت اونم توسط يه ادم هرزه ي عوضي
تو همين اوضاع بوديم كه صداي مردم روستا و نور چراغاشونو ديدم كه منو صدا ميكردن

نور اميد تو دلم روشن شد ولي قبل از اينكه بخوام داد بزنم پسره محكم دهنمو چسبيد

ميخواستم داد بزنم ولي نميشد درست تو لحظه ي اخر گاز محكمي از دستم گرفتم
دستشو ناخود اگاه كنار كشيد و من با تمام توانم داد ميزدم
ديگه داشتم از حال ميرفتم گلوم ميسوخت و چشمام اروم روي هم ميرفت صورتم از جاي سيلي هاي پسره تقريبا سر شده بود

زير لب اروم زمزمه كردم :خدايا تو رو به امام حسين قسم ميدم ابرومو بخر

تو همين حال بودم كه سنگيني پسر از روم كنار رفت و من تونستم نفس راحتي بكشم
صداي فرزادمو ميشنيدم كه دائما به پسره فحش ميداد و با چوب توي دستش كتكش ميزد
پسره با وجود حال خراب خودش از حال رفت و علي رضا به سمتم اومد و نگاهم كرد
خدايا اين نگاه كه ديگه شباهت نيست اين دو تا چشم سياه كه با عصبانيت به من نگاه ميكنن رو بارها ديده بودم حالتش مثل زماني شده بود كه من و فريد رو باهم ميديد
اروم كنارم نشست دستشو زير سرم گذاشت و كمكم كرد كه بشينم
ازش خجالت ميكشيدم اخه تقريبا هيچي تنم نبود از جاش بلند شد و پالتو شو بهم داد تا تنم كنم

پالتوشو تنم كردم و يواش بوش كردم حتي بوي فرزاد رو هم ميتونستم حس كنم

با چشماي به خون نشستش رو به روم نشست و دستشو بالا برد كه روي صورتم فرود بياره ولي با ديدن صورت درب و داغون من تقريبا پشيمون شد و دستشو رو درخت بغلم فرود اورد

علي:اخه مگه من بهت نگفتم وايستا برسونمت ؟چرا لجبازي كردي؟اگه يه ذره دير تر رسيده بودم معلوم نبود اين لاشخور چه بلايي سرت اورده بود
حرفي نزدم دلم اغوش گرم و حمايت گرش رو ميخواست
نگاهم كرد و نگاهش روي گردنبندم زوم موند تا چند دقيقه هيچ حرفي نزد و شقيقه هاشو با دستش فشار داد و نا خود اگاه گفت:من اين گردنبندو يه جايي ديدم برام خيلي اشناست
من مات و مبهوت فقط نگاهش كردم مطمئن بودم ديگه حسم بهم دروغ نميگه اين فرزاد منه و اين كه چرا علي رضاست رو بايد ته و توه ماجرا رو در بيارم

بالاخره نيروي امداد و مردم روستا رسيدن

صداي پيرمردي رو شنيدم كه ميگفت:علي رضا بابا جان چي شد پيداش كردي؟

علي رضا روسريمو به دستم داد و با تشر گفت:سرت كن الان همه ميان

اي خدا غيرتش كه ديگه خود فرزاد بود

بالاخره همه رسيدن ولي من به خاطر حال بيش از حد درب و داغونم همون جا كنار علي از حال رفتم

چشمامو اروم اروم باز كردم توي صورتم هنوز درد رو حس ميكردم همين باعث شده بود ابروهام از درد تو هم بره صداي كوكب رو شنيدم
كوكب:واي مهرناز خانم بيدار شديد ؟الاهي من براتون بميرم داغون شده صورتتون
لبخند اجباري بهش زدم و گفتم:نه نگران نباش خوبم
كوكب:پاشو مادر غذاتو برات كشيدم بخور ضعف نكني
با كمك كوكب نشستم و غذامو خوردم توي ايينه به خودم نگاه كردم واقعا صورتم داغون بود خودمم ميخواستم نميتونستم با اين وضع برگردم تهران همه سكته ميزدن احتمالا
طرفاي غروب بود هوا بهتر شده بود براي تغير روحيه م كنار ساحل نشسته بودم و توي يه سكوت محض فقط به صداي امواج گوش ميكردم علي رضا از ديشب پالتو شو نبرده بود و هنوز پيش من بود منم روي دوشم انداخته بودمش احساس ميكردم فرزادمو كنارم دارم توي دنياي خودم و خاطرات قشنگ عشقم غرق بودم كه صداي گرم و دلنشينشو كنار گوشم حس كردم
عليرضا:سلام خانم موحد حالتون شكر خدا بهتره؟
از شنيدن صداش جا خوردم و يه كمم خجالت كشيدم اخه پالتوش روي دوشم بود
اولين كاري كه كردم پالتوشو از روي دوشم در اوردم و به سمتش گرفتم
-سلام ممنون از لطف ديشبتون مرسي حالم بهتره بفرماييد پالتوتون
لبخند قشنگي زد از همونايي كه دل من هميشه براش ضعف ميرفت و باعث شد ناخوداگاه بهش خيره بمونم
با سرفه ش به خودم اومدم و عذر خواهي زير لبي كردم و سرمو رو به دريا برگردوندم
علي رضا:شوهرتونو خيلي دوست داشتيد؟
-همه ي زندگيم بود
علي:چه جوري با هم اشنا شديد ؟
لبخند محزوني زدم و گفتم:معلم مدرسه م بود و دوست برادرم با مرگش همه ي اميد منو تو دنيا ازم گرفت
علي:خيلي شبيه من بود ؟
-راستش تقريبا شما فتو كپي همسر من هستيد همه ي رفتار و حركاتتون و اگه گاهي اوقات من زياد از حد خودم خارج ميشم به بزرگواري خودتون ببخشيد
علي لبخندي زد و گفت:نه خواهش ميكنم اين چه حرفيه
بعد توي يه سكوت پر معني فرو رفت
امروز بالاخره بايد كارمو انجام ميدادم من بايد با مش رضا صحبت ميكردم مطمئن بودم تنها كسي كه از حقيقت خبر داره اونه
ميدونستم علي رضا الان مدرسه س واسه همين از فرصت استفاده كردم و خودمو به مش رضا رسوندم
خونش خيلي ناز و رويايي بود يه خونه ي خوشگل وسط يه باغ
در كلبه رو اروم زدم :در بازه هركي هستي بيا داخل بابا جان
اروم وارد خونه شدم با ديدنش اول سلام كردم
مش رضا:سلام دخترم خوبي؟كاري پيش اومده اومدي پيش من؟
نميدونستم چه جوري بايد براش مطرح ميكردم يه كمي دست دست كردم ولي اخر دلو زدم به دريا من ديگه توان اينجا موندن رو نداشتم نميتونستم تحمل كنم علي رضا فرزاد من نباشه
-مش رضا ميتونم يه سوال بپرسم؟
مش رضا:اره بگو بابا جان
-به ارواح خاك اقا جونم قسم اگه راستشو بهم بگيد ميرم و ديگه پيدام نميشه ولي حداقل با خيال اسوده نفس ميكشم.علي رضا پسر واقعي شماست؟
مش رضا حسابي لخماش تو هم رفت و با تشر گفت:اين چه حرفيه ميزني دختر جان معلومه پسر خودمه خبر دارم چند وقتيه دنبالشي چي از جون ما ميخواي اخه خجالت داره والا من از دار دنيا همين يه پسرو دارم اونم ميخوايد از من بگيري؟
بغضمو قورت دادم ولي حريف اشكام نشدم به خاطر فرزادم حاظر بودم التماسم هم بكنم
اروم جلو پاش زانو زدم و گفتم :به خدا من دختر بدي نيستم ولي علي رضا فوتوكپي شوهر منه هيچ تفاوتي باهاش نداره اخه مگه اين امكان داره؟خودتون بگيد مشتي مگه ميشه دو تا ادم انقدر بهم شبيه باشن؟من فقط حقيقتو ميخوام
به سمت صندوقي كه گوشه ي اتاقش بود رفت و درشو باز كرد و شناسنامه اي از توش در اورد و به سمتم اومد و پرت كرد توي صورتم و گفت:بيا ببين دختر جون درست بخونش اين شناسنامه شه پس دنبال شوهرت تو خونه ي من نگرد پاشو برو از همون جايي كه اومدي فهميدي
اروم شناسنامه رو باز كردم واي خداي من تيرم به هدف نخورده بود همه چي درست بود اون فرزاد من نبود
با دستاي لرزونم از جام بلند شدم و به سمت ويلا دويدم فقط ميخواستم از اينجا برم خير سرم اومده بودم اينجا ارامش بگيرم ولي با روح داغون تر بايد برميگشتم
تمام وسايلامو جمع كردم پيش خاله كوكب رفتم و ازش خداحافظي كردم و كلي بابت اين چند وقتي كه پيششون بودم ازشون تشكر كردم اونم كلي دلتنگي كرد و ناراحت بود از رفتنم
به سمتم مدرسه رفتم تا هم از مدير اجازه ي رفتنمو ببينم هم با بچه ها خداحافظي كنم هم براي اخرين بار فرزادمو زنده و با چشم خودم ببينم
با مدير خداحافظي كردم خيلي ناراحت شد ولي گفتم كه بايد برگردم اونم چون قرارداد خاصي با هم نداشتيم
از تك تك بچه ها خداحافظي كردم اونا هم كلي ناراحت شدن ولي چاره اي نبود بايد برميگشتم
ديگه اماده ي رفتن شده بودم رو به روي علي رضا ايستادم
سير نگاهش كردم براي اخرين بار
-ببخشيد اقاي راد من اين چند وقته شما رو خيلي اذيت كردم اميدوارم ببخشيد و حلالم كنيد
علي رضا لبخندي زد و گفت:خواهش ميكنم اميدوارم غم همسرتون كم تر اذيتتون كنه و زودتر به زندگي عادي برگرديد
اشك تو چشمام حلقه زد اره اون فرزاد من نبود خيلي سرد بود با من انگار توي قلبش هيچ احساسي به من نداشت
-ممنون با اجازتون خداحافظتون
از همشون دور شدم و با شوهر كوكب به سمت فرودگاه رفتم الان سوار هواپيمام و ذهنم و روحم داغون تر از قبل شده نميدونم ديگه باور كردم كه زندگي بدون فرزاد ادامه داره

بالاخره بعد چند ماه دوباره رسيدم خونه باغ

درو باز كردن و رفتم داخل

خانم جون اول از همه سمتم اومد و من توي بغلش گرفت

خانم جون :سلام مادر الهي فدات بشم چقدر لاغر شدي؟بالاخره برگشتي عزيزم؟

-سلام عزيزم اره ديگه دلم براتون تنگ شده بود

مهرداد:به به ابجي خانم تشريف اورديد ؟نازي مهدي دايي بيايد اومد

مهدي:سلامممممممم عزيزم بهتري ؟

نازي:مهرناز چقدر لاغر كردي راستشو بگو از چه رژيمي استفاده كردي؟

سياوش:مگه دستم بهت نرسه نامرد خواستگاري منو پيچوندي

-اي بابا چرا همه رگباري پشت هم سلام ميكنيد ؟سلام بر همگي

بعد خوردن چاي و خوش و بش با بچه ها

خودمو به اتاقم رسوندم دوباره بايد به قرصاي ارام بخشم پناه ميوردم

يه دونه خوردم و اروم خوابيدم

بالاخره ترم جديد شروع شد و من افسرده تر از قبل به زندگي و دانشگاهم ادامه ميدادم

هوا رو به بهار ميرفت امروز اواخر اسفند شده و همه تو تكاپوي خريدن ولي من مثل تمام اين سه سال فقط لباس مشكي ميپوشم البته داريم وارد سال چهارم ميشيم

با پياده روي خودمو به مدرسه ميرسونم و سر كلاس ميرم اره همون دبيرستان عشقي كه خودم توش درس خونده بودم روحيم عالي نبود ولي به بدي اون چند ماه پيش هم نبودم

بعد اومدن از شمال استاد نصيري هم انگار فهميده بود من به دردش نميخورم با يكي از اساتيد خانوم ازدواج كرده بود و من متعجب به اون تب تند عشقش كه خيلي زود فرو كش كرد فكر ميكردم و به عشق خودم به فرزاد كه بعد چهار سال پر شور از اول شده بود

فردا صبح عيده بالاخره يه سال ديگه بدون وجود فرزادم داره ميگذره نزديك غروب افتابه و من رو تاپ وسط باغ نشسته بودم و تاپ ميخوردم

نازي كنارم نشست و گفت:به به مهرنازي خلوت كردي با خودت

-اره ميبيني نازي غروب خورشيد خيلي قشنگه

بدون هيچ حرفي تاپ خورديم

مينا جواب مثبتو به دايي داده بود و قرار بود بعد عروسي مهرداد و سپيده كه ۵ عيد بود اونام يه عقد مختصر بگيرن

هوا ديگه گرگ ميش شده بود و نازي پيش مهدي رفت كه دو تايي با هم چايي اتيشي درست كنن و هممون بريم كنار اتيش

مهدي:اهاي ابجي خانم نميخواي بياي پيش ما ؟چايي داره حاظر ميشه ها ؟

-الان ميام

غروب افتاب كه ميرسه دل ادم خيلي ميگيره و من هم دلتنگ بودم و هم دلگير و با يه بغض قديمي

همه دور اتيش جمع بودن كه صداي زنگ بلند شد من از همه به در نزديك تر بودم

-بچه ها پا نشيد من باز ميكنم

به سمت در رفتم و در و باز كردم توي تاريك و روشني هوا فقط يه سايه ديدم كه پشتش به در بود

-بله بفرماييد با كسي كار داشتيد ؟
سايه به طرفم برگشت

دستمو جلوي دهنم گذاشتم تا هيجانمو كنترل كنم فرزاد رو به روم وايستاده بود

چهره ي دلنشينشو تو تاريك و روشن هوا ميديدم چشماش توي تاريكي بود و بقيه ي صورتش توي روشني

يه كني نزديك تر بهم شد چشماي نافذ سياهش داشت تا ته وجودمو ميسوزوند

با عشق بهم نگاه ميكرد اين نگاه دقيقا نگاه فرزادم بود پاك و پر از احساس

تنم طاقت ديگه نداشت بي اختيار زانوهام خم شد و دو زانو روي زمين نشستم

نميتونستم باور كنم كسي كه رو به رومه عشق من باشه زندگي من باشه احساس ميكردم دنيا دوباره سر شوخي باهام گرفته

تازه ازفكر علي رضا بيرون اومده بودم

سرمو رو به اسمون گرفتم و با داد و گريه اي كه توي هم مخلوط شده بود گفتم:خداياااااااااااااا التماست ميكنم اين كارو باهام نكن حتي شوخي دردناكه

با هق هق داد زدم :ديگه طاقت ندارم طاقت اين رو ياهاي شيرين چند روزه رو منم ببر پيش فرزادم خدا

فرزاد هم مثل من زانوهاش خم شد و رو به روم روي زمين نشست چشماي قشنگش غرق در اشك بود

دستاي لرزونمو تو دستش گرفت و بوسه بارونش كرد

با بهت بهش نگاه كردم طعم اين بوسه ها حقيقي بود بهت و خيال نبود

دستمو از دستش جدا كردم و اروم روي تك تك اجزاي صورتش كشيدم و اونم فقط شونه هاش ميلرزيد از گريه هيچي نميگفت

خنده و گريه م با هم مخلوط شد :خدا داري چي كار ميكني با من ؟اين رويا مثل واقعيته فرزادم الان پيشمه

فرزاد ديگه نتونست تحمل كنه و منو توي بغلش كشيد

منم محكم چسبيدمش بوش كردم اروم شدم حتي اگه روياهم باشه ارامشه قشنگيه

فرزاد:الهي من برات بميرم كه انقدر شكسته و ضعيف و رنجور شدي؟چه كردم من با تو اخه خانومم؟

صداي مهرداد رو ميشنيدم فكر كنم نگران شده بود

مهرداد:مهرناز كجا موندي تو كي بود دم در ؟

ولي من انگار لال شده بودم و دو دستي فرزاد رو چسبيده بودم دلم نميخواست از دستش بدم

مهرداد بهمون رسيد و يه دفعه ساكت شد

مهرداد:ف ف ف ر ززادد خودددتي؟

سرشو بالا اورد و اشكاشو پاك كرد منو از بغلش جدا كرد و به سمت مهرداد رفت و صميمانه تو بغلش گرفت و گفت:خوبي داداش

مهرداد و بقيه هم مثل من هنوز توي هنگ بودن

نازي به سمتم اومد و گفت:مهرناز تو هم داري ميبيني ؟الان اين خود فرزاده يا من توهم زدم؟نه بابا حتما خوابم

بعد سيلي محكمي به صورتش زد تا از خواب بلند بشه

فرزاد:نه خودتونو نزنيد نازي خانم من واقعا فرزاد فهيمم

مهدي:كجا بودي تو؟

مهرداد:حالت خوبه يعني الان؟

سياوش:يه كلام زنده اي پسر؟

فرزاد لبخندي زد و گفت:اجازه بديد من برم پيش خانواده م از راه كه رسيدم اومدم پيش مهرناز هنوز پيش اونا نرفتم بر ميگردم همه چيزو تعريف ميكنم

دستمو گرفت و با همون لباس توي خونه و شالي كه سرم بود به سمت ماشيني كه دستش بود كشيد و گفت:مهرنازم با خودم ميبرم ديگه طاقت دوريشو ندارم

سوار ماشين شدم فرزاد صورتمو توي دستاش گرفت و گفت:مهرناز من چي كار كردي با خودت عزيز دلم داغون شدي ؟

بي اختيار زدم زير گريه و گفتم :تو چي كار كردي با ما؟سه سال غم دوريت منو و تمام خانواده ي خودت و من رو رواني كرده

كجا بودي تو اخه ؟

سرشو پايين انداخت و گفت:به جون تو كه عزيزترينمي به جون بابا و مامانم من خودمم بي تقصيرم برات تعريف ميكنم چي شده

دستاي لرزونمو روي دستاش گذاشتم و گفتم:ديگه تنهام نزار قول بده

لباش رو به لبام نزديك كرد و با صدايي كه ميلرزيد گفت:قول مردونه ميدم تا جايي كه بتونم

لباش به لبام چسبيد و نفس عميقي كشيد اين بوسه از سر دلتنگي و شوق بود نه هيچ چيزه ديگه

ماشينو روشن كرد و به سمت خونشون رفت

-فرزاد اول بايد من برم فريده رو بگم بياد من مامان و بابا رو اماده كنم طفلكي ها تو اين چند وقت وضعشون از من بدتر بود اگه يه دفعه ببيننت بد ميشه هيجان براشون خوب نيست

فرزاد:قربونت گلم هر كاري كه ميدوني صلاحه همون كارو بكن

جلوي در خونه نگه داشت اضطراب و شوق بدنم رو به لرزه انداخته بود ميتونستم حالشونو و شوق و خوشحاليشونو بعد ۳ سال ببينم

دستمو روي زنگ گذاشتم و صداي فريده اومد

فريده:كيه ؟

-منم مهرناز

فريده درو باز كرد و گفت:سلام بر زن داداش بي معرفت خوبي

بغلش كردم و با هم روبوسي كرديم

-خوبم عزيزم خودت ميدوني من تهران نبودم

فريده:وا مهرنازي چرا با اين لباسا اومدي؟اصلا با كي اومدي؟اون كيه تو ماشين؟

دستشو گرفتم و به سمت ماشين بردم و گفتم:برات سورپرايز دارم ولي قول بده جيغ داد نكني؟

چشماش شيطون شد و گفت:اي كلك از شمال سوغات برام شوهر اوردي؟

يكي زدم پس كلشو گفتم:بيا بريم بچه پرو
فريده با خنده و شادي همراهم خودشو به ماشين و اون فرد ناشناس رسوند

فرزاد از ماشين پياده شد و با ديدن خواهرش چشماش دوباره پر از اشك شد

فريده زل زده بود به فرزاد و حرفي نميزد

من نگاهش ميكردم ميدونستم ته دلش چه خبره

به سمت برادرش رفت و اروم دستشو روي گونه هاش كشيد و لمسشون كرد انگار اونم ميخواست مطمئن بشه كه برادرشه

خودشو تو بغلش انداخت و با داد گفت:واي مهرناز بگو چشمام درست ميبينه بگو من الان تو بغل داداشمم بگو تو رو خدا بگو رويا نيست بگو خواب نيستم

سريع از بغلش بيرون اومد و با سيلي توي صورت خودش زد و گفت :نه مهرناز بيدارم به خدا بيدارم

منم همزمان باهاشون اشك ميريختم

فرزاد دستاي فريده رو گرفت و گفت:الهي داداش فدات بشه نكن با صورت قشنگت اين كارارو اره خودم اومدم قول ميدم ديگه اذيتتون نكنم

بهت فريده به گريه تبديل شد و گفت :اخه بي معرفت تو ميدوني چه كردي با ما ها ؟من فرزانه مامان بابا داداشا ازهمه بيشتر مهرناز داغون شديم

فرزاد:ميدونم گلم جبران ميكنم

فريده به سمتم اومد و منو محكم تو بغلش گرفت و گفت:واي مهرناز مامان و بابا بفهمن از خوشحالي بال در ميارن

بالاخره من و فريده وارد خونه شديم بابا و مامان مثل هميشه توي اون هواي دلنشين نزديك بهار توي حياط نشسته بودنو و چايي ميخوردن با ديدن من جفتشون خوشجالي تو صورتشون اومد و با سلام و احوال پرسي ازم خواستن كه پيششون بشينم

فاطمه خانم :خوش اومدي دخترم كم پيدايي عزيزم؟

-شرمنده ي گل روتونم مامان حالا به جبران اين همه دير كردم براتون يه هديه اورد

رمان دبيرستان عشق9

۹۲ بازديد
صداي داد مريم باعث شد به سرعت به سمتش برگردم
مريم:اي خدا اخه دختر هنوز لباس عروسي تنش نكرده بود كه سياه پوشش كردي چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا اين بچه يتيم بود ؟ چه قدر درد اخه
سپيده كنارش اومد تا ارومش كنه
طفلكي يه هفته بود عروس شده بود چرا سياه پوش شده بود پس ؟؟؟؟
داد ميزد و ضجه و تو سرش ميزد خانم جون هم بغل فاطمه خانم نشسته بود و سعي داشت ارومش كنه ولي خودش حالش از اون بدتر بود
فاطمه خانم:فرزاد جان مادرم بيا ببين مهرنازت اينجاست ببين همون دختري كه اون همه سال بي تابش بودي ولي به احترام رفيقت دم نزدي كه نگه چشمت به ناموسم بود بيا مادر بيا ببين مهرنازت اينجا منتظرته
و عكس العمل من فقط نگاه خيره به در بود
فريده خودشو بهم رسوند و رو به روم نشست چشماش پر از اشك بود و روي صورتش خراش هاي زيادي ديده ميشد
بازوهامو گرفت تو دستش و به شدت تكونم داد
فريده:حرف بزن داد بزن گريه كن مهرناز چرا چيزي نميگي فرزاد مرده ميفهمي رفته ديگه نيست عشقت پر پر شده مهرناز داداشم رفت
و دوباره با دست به صورتش زد
صداي داد فرزانه بلند شد كه با ناله ي دلخراشي گفت:داداشم بميرم برات كه جنازه هم نداري كه بگيم حيف اون همه جووني كه رفت زير خاك خداااااااااااااااااااا
و دوباره بلند شدن صداي فرياد و جيغ و شيون
سرمو توي دستام گرفتم كه صداشونو نشنوم دلم ميخواست داد بزنم ولي نميتونستم انگار لال شده بودم چرا حرف مفت ميزدن فرزاد من نمرده بود من مطمئن بودم خودش گفت كه برميگرده خودش گفت
نازي و مينا خودشونو به من رسوندن و زير بغلمو گرفتنو و بيرون بردن
نازي:الهي فدات بشم يه حرفي بزن مهرناز فرزادت رفته همون كه جونتو براش ميدادي
مينا:گريه كن براي گاد فادرت براي معلمت براي مرد زندگيت داد بزن مهرناز
و من باز ناباورانه فقط نگاهشون ميكردم
مردا توي حياط نشسته بودن و هم نوا با قران اروم بي صدا گريه ميكردن
شونه هاي پدر فرزاد اروم ميلرزيد و برادراش هم هم نوا با پدرشون گريه ميكردن
سياوش و مهرداد كه چشماشون مثل كاسه ي خون شده بود مخصوصا مهرداد كه كاملا داغون شده بود
مهدي با ديدنمون به سمتم دويد و گفت:نازي چي شده حالش خوب نيست؟
نازي با هق هق جواب داد:هيچي نميگه مهدي ميترسم اين بغض لعنتي اخر خفش كنه انگار لال شده
مهدي نم چشماشو پاك كرد و گفت:حالا چرا اوردينش بيرون ؟
مينا:اخه توي خونه همه داد ميزنن سرشو گرفته بود
نگاه بي رمقمو به نگاه نگران تمام حاظرين انداختم و نگاهي به اسمون و بعد بي رمق شدن بدنم و سياهي مطلق
اره دوباره همون كابوس اين چند وقته گذشته اومده سراغم من توي تاريكي و نگاه فرزاد كه حالا خندان نيست و نگرانه
ميخوام داد بزنم و بگم كه برگرده ولي نميتونم صدام در نمياد
از جام بلند ميشم و دوباره همه ي تنم غرق در عرقه و اين بار فضاي سفيدي رو به روم ميبينم و سرمي كه قطره قطره وارد بدنم ميشه
چند وقته غذا نخوردم نميدونم شايد ۲ يا حتي ۴ روزه اصلا مگه مهمه ؟
ديگه بدون فرزاد از اين دنياي لعنتي هيچي نميخوام
خصمانه به دنيا نگاه ميكنم نامردي تا چه حد اخه ؟پدرم مادرم و حالا همه ي زندگيمو ازم گرفته بود
بي محبا به گلوم چنگ انداختم اين بغض مزاحم داره خفم مبكنه كاش بشكنه كاش …………….
ديگه يه ماهي هست كه داره ميگذره بي فرزاد بي عشق بي اميد
روي تختم نشستم و سرمو روي پاهامه امروز روز تولد فرزاده ۱۵ شهريور هم زمان قراره نتايج كنكور هم اعلام بشه
به گردنبند فرزاد كه توي مشتمه نگاه ميكنم
دلم ميخواد داد بزنم بگم بي معرفت كجا رفتي قرار بود زود برگردي اخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كاش حداقل مزار داشتي تا امروز ميومدم و كنارت تولدت رو جشن ميگرفتم
از جام بلند شدم و لباسامو تنم كردم دلم ميخواست امروز رو توي خونه ي فرزاد اينا باشم
برم توي اتاقش تك تك لباساشو بو كنم همون پالتوش كه من عاشقش بودم همون كه ميپوشيد و گاد فادرم ميشد
توي پذيرايي همه نشسته بودن و چايي ميخوردن و با ديدن من از جاشون تقريبا نيم خيز شدن
سياوش:كجا ميخواي بري دايي جان؟
-منو ببريد خونه ي اقاي فهيم
مهرداد:عزيز بري اونجا چي كار ؟
-امروز تولد فرزاده ميخوام اونجا باشم
سالن توي سكوت فرو رفت مهدي بدون هيچ حرفي از جاش بلند شد و رسوندتم
در خونه رو زدم و فاطمه خانم با ديدنم دوباره اشكش جاري شد
فاطمه خانم:سلام دختر نازم خوش اومدي بيا مادر جون داخل
-سلام مامان
بغلشم كردم اروم شدم
وارد پذيرايي شدم توي خونشون انگار رنگ غم پاشيده بودن ديگه اون صفا و صميميت قبلو نداشت
فريده:سلام مهرناز اومدي ؟امروز تولد داداشمه ولي خودش نيست كه بخواد شمعاشو فوت كنه واي خدا
و به شدت گريه كرد
من هنوز يه قطره اشك هم نريخته بودم
بي تفاوت به همه از جام بلند شدم و وارد اتاق فرزاد شدم و درو از پشت قفل كردم
ميخواستم تنها باشم و من و ياد فرزاد
به سمت تختش رفتم و بالشتشو توي بغلم گرفتم بوي عزيز ترين فرد زندگيمو ميداد
محكم به سينه ام فشردمش تا شايد از سوزش قلبم كم كنه نگاهم به عكس دو نفرمون كه توي كتابخونه ش بود افتاد
و تمام خاطراتمون تداعي شد
به سمت كمد لباساش رفتم و تمامشو بوئيدم و بوسيدم تك تك ش بوي عشقمو ميداد تا به اون پالتوي كه من عاشقش بودم رسيدم
با هيجان از توي كمد بيرون كشيدمش و هشو بوييدم
احساس كردم يه چيزي توي جيبشه
نگاه كردم و دوباره قلبم از چيزي كه ميديد سوخت عكس من اون روز كه توي اردو كنار رودخونه بودم
نميدونم كي عكس گرفته بود كه من نديده بودم
نگاه هراسونمو به همه جاي اتاق انداختم ديگه كم كم داشتم باور ميكردم فرزاد نيست
همه چي دور سرم ميچرخيد و ناخوداگاه صداي خفه شده توي گلومو بيرون دادم پالتوشو توي بغلم فشار دادم و با تمام توانم فرياد زدم
وايييييييييييييي فرزاااااااااااااااااااااد م

اره نبود فرزادم نبود داد ميزدم و صداش ميزدم
با هزار زور و زحمت علي اقا پدر فرزاد درو باز كرد و مامانش منو توي بغلش گرفت و سعي كرد كه ارومم كنه ولي نميشد من بغض اين يه ماهم شكسته بود ازاد شده بود سركش شده بود
فاطمه خانم:مهرناز جان دخترم اروم باش به خدا روح فرزاد عذاب ميكشه
انقدر داد زده بودم و گريه كرده بودم كه تقريبا بي حال شده بودم
با هق هق به اسمون نگاه كردم و به خدا گلايه كردم حقم اين همه تنهايي نيست به خدا نيست
دوباره بي رمق شدم و همه جا توي تاريكي مطلق فرو رفت
دانشگاه قبول شده بودم ولي من حوصله ي خودمم نداشتم چه برسه به دانشگاه
تنها كاري كه ميكردم روي تختم ميشستم و به عكس فرزاد زل ميزدم دلم براش تنگ شده بود براي اغوش پر محبتش
در اتاق باز شد و نازي با دو تا چايي اومد كنارم نشست و گفت:مهرناز خانم من چي كار ميكنه؟
لبخند غمگيني زدم و گفتم:دارم روزمرگي ميكنم تا مرگم برسه
نازي اخمي كرد و گفت:چرا چرت ميگي مهرناز چرا به خودت نمياي؟مگه فرزاد ارزو نداشت تو درس بخوني الان مثل بدبختا صبح تا شب اينجا نشستي كه چي بشه ؟
-مگه خوشبختي هم مونده نازنين؟
نازي:با غصه خوردن تو كاري درست ميشه؟يعني فرزاد برميگرده؟
با غم نگاهش كردم حق با نازي بود حداقل كاري كه ميتونستم انجام بدم اين بود كه به اخرين خواسته ي فرزاد عمل كنم و برم دانشگاه
با مهرداد و سياوش صحبت كردم و از اول مهر بعد يه ترم مرخصي بالاخره وارد دانشگاه شدم
روز و شبم مثل هم ميگذشت مثل برق باد ميگذشت
امروز دلم ميخواست مسير خونه تا دانشگاهو پياده برم تا خش خش برگ هاي پاييزي رو زير پام احساس كنم
ناخود اگاه ياد حرف ديشب سياوش افتادم ازم خواسته بود از مينا براش خواستگاري كنم لبخندي رو لبم اومد
از همشون خواسته بودم زودتر مراسماشونو بگيرن و برن سر زندگيشون
دليلي نداشت اينا به خاطر غم من زندگيشونو شروع نكنن
بعد كلاس تصميم گرفتم كه برم ناهارمو بيرون بخورم با مينا قرار داشتم
روي صندلي رستوران نشسته بودم و به باروني كه نم نم ميومد و شيشه رو خيس ميكرد نگاه ميكردم و اروم زير لب زمزمه كردم و گفتم:شيشه ي پنجره را باران شست از دل تنگ من اما چه كسي نقش تو رو خواهد شست
دلم دوباره پر از غم شد و يه ذره از نوشابمو سر كشيدم تا بغضمو فرو بدم
تو حال خودم بودم كه صداي اشنايي رو كنار گوشم شنيدم
با تعجب برگشتم و به صاحب صدا نگاه كردم
فريد:واي مهرناز خودتي؟چه قدر تغير كردي دختر ؟

-سلام اقا مرسي ممنون شما خوب هستيد ؟

نگاهم به خانم بسيار خوشگلي كه بغلش بود و دست فريد رو محكم توي دستش چسبيده بود كردم

قدش نسبتا بلند بود و چشم و ابرو مشكي با لباي برجسته اي داشت

رو به دختره كرد و گفت:خانومي ايشون مهرناز موحد يكي از بهترين شاگرد هاي بنده توي دبيرستان بودن مهرناز خانم ايشون هم سمانه خانم همسر بنده هستن

با خوشرويي دستمو به سمتش گرفتم و گفتم :خوشبختم خانم زند

سمانه دستمو به گرمي فشرد و گفت:منم همين طور مهرناز جان

فريد:خوب خانم خودت چي كار ميكني؟دانشگاه قبول شدي؟از اقاي فهيم چه خبر؟از زندگيت راضي هستي؟

بغض توي گلومو چنگ زد

-اره اقا تربيت معلم قبول شدم

فريد:نگفتي از شوهرت چه خبر چرا تنها اينجا نشستي؟

سعي كردم بغضمو قورت بدم ولي خيلي سخت بود نميتونستم غم فرزاد انقدر برام سنگين بود كه اگه تا اخر عمرمم اشك ميريختم سوز و اتيش توي دلم خنك نميشد

اروم قطره اشكي كه از چشمام پايين ميومد رو با دستم پاك كردم و گفتم:فوت كرده الان نزديك سه ساله

فريد ناخود اگاه روي صندلي افتاد و با حالت شوك زده اي گفت:چي ميگي تو؟من همش سه سال ايران نبودم يعني چي كه فوت شده چرا اخه؟

-تصادف كرد سال پيش

فريد:متاسفم مهرناز من واقعا بهت تسليت ميگم ميشه ادرس مزارشو بدي تا بتونم يه سر بهش بزنم

قلبم بيشتر سوخت دستمو محكم روش گذاشتم و فشارش دادم تا انقدر ازارم نده

اشكام بي محبا ميريختن سعي ميكردم با گزيدن لبم جلوي ريزششونو بگيرم ولي امكانش تقربيا صفر بود

سمانه كنارم نشست و دستمالي بهم داد و رو به زند گفت:فريد اذيتش نكن شايد دوست نداره بگه عزيزم

اشكامو مهار كردم و در حالي كه صدام ميلرزيد گفتم :جنازش هيچ وقت پيدا نشد

فريد دستشو روي صورتش گذاشت و واي بلندي گفت

ديگه نميتونستم بمونم دلم تختم و عكس فرزاد رو ميخواست

-ببخشيد اقا ببخش سمانه جون روزتون رو خراب كردم من بايد برم ديگه كاري با من نداريد؟

زند:من متاسفم مهرناز ولي اين قدر به خودت ضربه نزن داغون كردي خودتو با غصه خوردن تو چيزي درست نميشه و اوني كه رفته هم ديگه برنميگرده

-بله اقا حق با شماست ولي داغ بزرگيه باور كنيد فراموشش خيلي سخته خيلي

زند:تو ميتوني باهاش كنار بياي من مطمئنم راستي خانم رستگار رو كه يادته مديرتون؟

-بله

زند:براي كادر مدرسه ش بهت احتياج حتما داره يه سر مدرسه بزن

تشكري ازش كردم و بعد از خداحافظي از هردوشون بيرون اومدم

فكرشم ازارم ميداد

من برم دبيرستان عشق امكان نداشت

تك تك مكان هاي اونجا برام خاطره ي با فرزاد بودن رو تداعي ميكرد ولي يه ذره كه بيشتر فكر كردم احساس كردم براي اينكه دوباره خاطرات قشنگم زنده بشن بد نيست كه يه سر به مدرسه بزنم

راهمو كج كردم و به سمت مدرسه رفتم پاهام كشش نداشت جلوي در ايستاده بودم و به در مدرسه زل زده بودم

پاهام توان راه رفتن نداشت هرجا كه سرمو برميگردوندم فرزاد رو ميديدم قلبم تا همبن جا هم ديگه كشش نداشت

سرمو برگردوندم و به سمت خونه اومدم هنور توان اينكه بخوام برم توي مدرسه رو در خودم نميديدم

وارد خونه باغ شدم قرار بود مينا ساعت ۳بياد پيشم

وسط باغ نشستم و زانو هام خم شدن و روي زمين نشستم بغضم حالا ديگه رها شده بود

بي معرفت چرا رفتي؟فكر نكردي من اينجا ميميرم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زار ميزدم و اسمشو فرياد ميزدم و منتظر بودم بياد پيشم و بغلم كنه و تو اغوش مردونش اروم بشم ولي اينا همش خيال بود

همه ميگن كه تو رفتي همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه دوباره دل تنگمو شكستي
…دروغه…‏
چه جوري دلت مي اومد منو اينجوري ببيني‏ با ستاره ها چه نزديك منو تو دوري ببيني همه گفتن كه تو رفتي ولي گفتم كه دروغه …‏
همه ميگن كه عجيبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اينجا ميمونم‏ بي تو و اسمت عزيزم
…اينجا خيلي سوت و كوره ولي خوب عيبي نداره ..دل من خيلي صبوره…صبوره…
‏ همه ميگن كه تو رفتي همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه دوباره دل تنگمو شكستي
…دروغه…‏
چه جوري دلت مي اومد منو اينجوري ببيني‏ با ستاره ها چه نزديك منو تو دوري ببيني همه گفتن كه تو رفتي ولي گفتم كه دروغه
…‏ همه ميگن كه عجيبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اينجا ميمونم‏ بي تو و اسمت عزيزم…اينجا خيلي سوت و كوره ولي خوب عيبي نداره ..دل من خيلي صبوره…صبوره…‏
همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه تو مردي همه ميگن كه تنت رو به فرشته ها سپردي
…دروغه…‏
خانم جون كه صداي گريه هامو شنيده بود سريع خودشو بهم رسوند

خانم جون :چيه مادر جون چرا اين جوري زار ميزني دخترم ؟به خدا خودتو داغون كردي

-خانم جون دلم براش تنگ شده تو بگو چي كار كنم ؟يه راه حلي جلو پام بزار تا اروم بشم تو بگو خانم جون

خانم جون دست نوازش گرش رو روي موهام كشيد و گفت :الهي فدات بشم من دلتو به خدا بسپار اون ارومت ميكنه

پاشو عزيزم هوا سوز بدي داره بيا بريم تو خونه

با حال زار خودمو به اتاقم رسوندم و نگاهي به عكس كنار تختم كردم هيچ وقت اجازه نداده بودم كنار عكس عزيزترين فرد زندگيم روبان مشكي بزنن در نظر من فرزاد هنوز زنده بود باور مرگش برام غير ممكن بود مثل بچه ها خودمو گول ميزدم كه رفته سفر و بالاخره يه روز برميگرده

عكسشو برداشتم و بوسه اي روش زدم و گفتم :اقايي من در چه حاله؟ميدوني فردا قراره برم مدرسه

اره درست حدس زدي همون جايي كه من و تو عاشق شديم همون جايي كه تونفس من شدي ميدوني خيلي سخته ولي بايد با خودم كنار بيام اونجا بيشترين خاطرات با تو بودن رو برام تداعي ميكنه برام دعا كن دووم بيارم فرزادم

و حرف اخر تو كه پيش خدايي يه پارتي بازي كن تا منم بياره پيش تو

روي تختم دراز كشيدم و عكسشو به قلبم فشار دادم و اروم خوابم برد

صداي مينا و نازي رو بالا سرم ميشنيدم كه در حال پچ پچ با هم بودن

مينا:چقدر لاغر و شكسته شده نازي داره خودشو نابود ميكنه

نازي دستي رو موهام كشيد و گفت:تو كه ميدوني مهرناز چقدر فرزاد رو دوست داشت نبودش واقعا سخته براش

اروم چشمامو باز كردم و به جفتشون لبخند زدم

-سلام بچه ها چطوريد كي اومديد؟

نازي :سلام خوابالو دو ساعته

مينا:سلام اره ديگه ملت مهمون دعوت ميكنن خودشون ميخوابن

با شرمندگي سرمو پايين انداخنم و گفتم:شرمنده بچه ها

مينا:خوب گل دختر بگو با ما چي كار داشتي كه بايد زود برگردم

لبخندي بهش زدم و چشمكي حواله ي نازي كردم و گفتم :راستش قراره ازت خواستگاري كنيم

مينا با حيرت نگاهمون كرد و گفت :يعني چي دقيقا؟؟؟

-هيچي گلم قراره شما بشي زن دايي ما نطرت چيه حالا؟

مينا سرخ شد و سرشو پايين انداخت و گفت:نميدونم هول شدم يه دفعه اي بود اخه خيلي

نازي يكي پس كلش زد و گفت:حالا هركي ندونه ما كه ميدونيم چقدر ذوق كردي شوور گيرت اومد

مينا:گم شو مگه ترشيده بودم تو ام ؟

-بچه ها ادم باشيد بحث جديه راستش مينا جون دايي سياوش از من خواسته نظر تو رو بدونم كه اگه مثبته با خانواده برسيم خدمت خانوادتون

نازي:خيلي هم دلش بخواد كي بهتر از سياوش

دو باره دعواشون بالا گرفت

-نازي مينا بس كنيد ديگه بچه شديد ها !!!!!!!!

خوب نظرت چيه ؟

مينا:راستش اگه اجازه بدي من يه كم بيشتر فكر كنم با خانوادمم صحبت كنم بهت خبر ميدم باشه؟

-اوكي عزيزم ما منتظريم

مينا يه كم ديگه پيشمون موند و رفت نازي هم قرار بود براي خريد لباس عروس با سپيده و مريم برن بازار

من ترجيح دادم خونه بمونم اصلا روحيه نداشتم براي خريد و اصرار و التماس هاشونم فايده نداشت

روي تختم نشسته بودم و به فرزادم فكر ميكردم كه در اتاقم زده شد و سياوش با اجازه داخل اومد

سياوش:عزيز دل من چطوره؟

-خوبم

سياوش:خوب چه خبرا دايي جون ؟از مهمونت چه خبر؟

بلخندي زدم و به قيافه ي كلافه ي دايي لبخند زدم و گفتم:داماد كه انقدر عجول نميشه رفت تو فاز فكر كردن هر وقت جواب منو داد منم جواب شما رو ميدم

سياوش دستي به موهاش كشيد و گفت:مرسي مهرناز خيلي زحمت كشيدي

-وظيفه بود دايي جون

سياوش بيرون رفت و منم طبق معمول قرصاي خواب و ارام بخشم و خوردم و خوابيدم

الان بر خلاف كابوساي قبلم فرزاد رو توي يه باغ پر از گل ميديم كه داره بهم لبخند ميزنه

از خواب بلند شدم و لبخند مهمون لبام شد اگه اون شاد بود منم شاد بودم

لباسامو تنم كردم و بعد از خداحافظي با خانم جون راهي مدرسه شدم

به خودم جرات دادم و وارد حياط شدم اولين چيزي كه نگاهمو دزديد پنجره ي دفتر بود انگار فرزاد هنوز اون پشت ايستاده بود

با پاهاي لرزونم به سمت راهرو رفتم نگاهم به كتابخونه و محيط دفتر كه افتاد سرم گيج رفت و چونم لرزيد

قبل از اينكه كسي ببينتم از در مدرسه بيرون زدم

اشكام بي محبا ميريخت نه فرزاد ديگه ازم نخواه كه برم اونجا من توانشو ندارم خواهش ميكنم ازت

وارد دانشكده شدم و روي صندلي توي حياط نشستم تا چاييمو بخورم

تو بين هم دانشكده اي هام و دوستام فقط سودابه ميدونست كه همسر من مرده

اونم چند وقته پيش كه بارون ميومد و من تو پارك بغل دانشگاه زار ميزدم ديده بودم و مجبور شدم براش سر بسته يه چيزايي بگم

تو حال خودم بودم كه سودابه كنارم نشست

سودابه:سلام مهرناز خانم چه خبرا چي كار ميكني؟

-سلام سودي خوبي ؟هي بد نيستم

سودي:باز كه چشمات قرمزه ؟چه كردي با خودت ؟نميخواي تمومش كني؟

-نميدونم خيلي سخته باور كن چه جوري فراموشش كنم ؟

سودي پاشو روي هم انداخت و با خونسردي و ارامش گفت:ازدواج كن
با حيرت و خشم نگاهش كردم و گفتم :يعني چي منظورت چيه ؟

سودي:معلومه تا كي ميخواي عذادار شوهر خدا بيامرزت باشي عزيزم ؟اون بنده ي خدا كه رفت زير خاك تو هنوز جووني حتي عروسي هم نكرده بودي اخه ميدوني چند تا خواستگار خوب من خودم برات سراغ دارم

-يعني چي سودي نميفهمم؟

سودي:هم اقاي رسولي هم كلاسيمون رو كه ميشناسي و هم استاد نصيري هر دو تاشون امار تو رو از من گرفتن

با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم:من كه هميشه حلقه دستمه

سودي:خوب باشه بعضي ها هستن كه براي رد مزاحمت حلقه دستشون ميكنن هر جفتشون از وضعيت تو از من پرسيدن منم گفتم كه چه جوريه وضعيت

با حرص نگاهش كردم و سرمو به علامت تاسف تكون دادمو و گفتم:برات متاسفم واقعا كه من بهت اعتماد كرده بودم حالا هم برو بهشون بگو من شوهر دارم

سودي با عجله دستمو گرفت و گفت:مهرناز چرا عصباني ميشي ؟چرا داري بختو از خودت دور ميكني چرا لج ميكني ؟من به فكر خودتم عزيزم

-نميخوام به فكر من باشي خواهش ميكنم دست از سرم بردار

به سودي كه صدام ميزد هيچ توجهي نكردم

از جام بلند شدم و به سمت راهرو رفتم دلم داشت داغون ميشد همينم مونده بود برام خواستگار پيدا بشه

با اعصاب خوردي سر كلاس نشستم تقريبا هيچي نفهميدم ذهنم خيلي درگير بود اصلا نميتونستم افكارمو متمركز كنم

نزديك ظهر بود كه از در دانشكده زدم بيرون

دلم ميخواست يه ذره پياده روي كنم تا شايد يه ذره اروم بشم

تو حال خودم بودم كه صداي بوق ماشيني توجهمو جلب كرد

سرمو برگردوندم و با ديدن ماشين استاد نصيري سر جام ميخكوب شدم

ماشينو جلوي پام نگه داشت و با همون اخم و هيبت هميشگي گفت:خانم موحد مسيرتون كجاست من ميرسونمتون

دستپاچه گفتم:نه استاد مزاحمتون نميشم مسيرم با شما يكي نيست

استاد لبخندي زد و گفت:شما از كجا ميدونيد مسيرتون با من يكي نيست ؟لطف كنيد سوار بشيد

-ولي اخه من………..

استاد:انقدر لج بازي نكنيد لطفا سوار بشيد كار مهمي باهاتون دارم

به اجبار سوار ماشين شدم و معذب نشستم

اروم رانندگيشو ميكرد و حواسش كاملا به جلو بود

با انگشتاي دستم بازي ميكردم حال مناسبي نداشتم احساس ميكردم دارم به فرزاد خيانت ميكنم

استاد بالاخره سكوتشو شكست و گفت:من يه سوالي ازتون دارم شما همسرتون فوت شدن درسته؟

كمي من من كردم و گفتم :بله استاد چطور مگه؟

با خونسردي دنده ي ماشين رو عوض كرد و گفت:مگه دليلشو خانم عزيزيان براتون نگفتن ؟من ميخواستم به شما پيشنهاد ازدواج بدم

لرزش بدي توي تنم پيچيد چي ميگفت اين ؟من ؟نه امكان نداره چي ميخواستن از من ؟فراموش كنم تمام زندگيمو كه حتي مرگشم باور نداشتم ؟

استاد با نگراني پرسيد:حالتون خوبه خانم موحد ؟

-بله استاد ميشه سر اين خيابون منو پياده كنيد ؟

استاد دوباره خشمگينانه نگاهي بهم كرد و گفت:وقتي گفتم ميرسونمت يعني ميرسونمتون دلم نميخواد كارمو نصفه نيمه بزارم

ابهتش حسابي منو گرفت اصولا توي كلاس هم هميشه همين طوري بود اين اخماش هيچ وقت حاظر نبود از هم باز بشه

سر جام يه كم جابه جا شدم و لبامو با زبونم تر كردم و گفتم:بله استاد چشم

استاد:به هر حال من هنوز جوابمو نگرفتم در واقع جواب منطقيمو نگرفتم من از شما دليل واضح براي رد كردن خودم ميخوام

پوزخندي زدم و گفتم :استاد من قصد ازدواج ندارم

استاد:چرا ؟گفتم كه دليل ميخوام

-من نميتونم فكر همسرم و يادش رو از ذهنم دور كنم

استاد:تا كي ؟

-چي تا كي؟

استاد:تا كي قراره با يادش زندگي كني؟

-تا اخر عمر

استاد:من منتظر جواب منطقيت ميمونم اين حرفت كاملا بي منطقه

حالا ادرسو بگو تا برسونمت دم خونتون

سر كوچه نگه داشت و گفت:شايد نخوايد كه كسي ما رو با هم ببينه من درك ميكنم

-بله مرسي با اجازتون

پياده شدم

سري به معني خداحافظي تكون داد و تك بوقي برام زد و دور شد

و من هنوز درگير با خودم و موقعيت جديد پيش اومده بودم
امروز با استاد نصيري كلاس داشتيم خيلي معذب بودم سر كلاسش

وارد كلاس شد و پالتو مشكيشو رو از تنش در اورد و روي صندلي اويزون كرد و بعد از حضور و غياب از جاش بلند شد و درس داد

از درس امروز هيچي نفهميدم فقط سر كلاس سرم پايين بود تا نگاهم به نگاهش نيفته

ساعت كلاس تموم شد و از در بيرون اومدم كه صداي رسولي سر جام ميخكوبم كرد

رسولي:خانم موحد ببخشيد ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم

به سمتش برگرشتم و گفتم:بله بفرماييد؟

رسولي يه كوچولو اين پا و اون پا كرد و گفت:ببخشيد خانم موحد من ميخواستم بدونم خانم عزيزيان باهاتون راجبع به من صحبت كردن؟

سرم رو پايين انداختم و گفتم:بله گفتن

رسولي:نظرتون چيه؟

-من نميخوام ازدواج كنم اين حرف اول و اخرمه

نگاهم به نصيري افتاد كه مثل ببر خشمگين نگاهم ميكرد و سعي داشت عصبانيتشو زير چهره ي ارومش پنهان بكنه و با ارامش ساختگيش چاييشو ميخورد ولي نگاه مستقيمش از دفتر رو من زوم بود

-ببخشيد اقاي رسولي با اجازتون

رسولي:خانم موحد من منتظر تغير نظر شما هستم

همون طور كه حلقمو توي دستم لمس ميكردم و گفتم:عوض نميشه مطمئن باشيد

ازش خداحافظي كردم و به سمت در خروجي رفتم

با خودم فكر ميكردم اره ۳ ساله گذشته من بي فرزاد دارم هنوز نفس ميكشيم

روي برگ هاي پاييزي پاهامو ميزاشتم و خورد شدنشو بهم لذت ميداد

راهمو كج كردم و روي نيمكت پارك كنار دانشكده نشستم و تمام هوا رو توي ريه هام فرو بردم

دوباره اين بغض لعنتي داشت خفم ميكرد نگاهم به حلقه ي تو دستم كردم

ديروز مينا بالاخره جواب بله رو به سياوش داد و قرار شد اخر هفته بريم مراسم بله برون رو داشته باشيم اخر هفته ي بعد هم مراسم عروسي مهرداد و سپيده بود

از جام بلند شدم و كار هميشگيمو انجام دادم وقتي دلم ميگرفت يه كار بيش تر نميتونستم بكنم چند تا شاخه گل رز خريدم و به سمت دركه رفتم و جايي كه با فرزاد يادش به خير چقدر اب بازي كرديم

كنار اب نشستم و دستمو داخلش فرو كردم و خنكيش بهم ارامش داد

كنار اب نشستم و گلا رو پر پر كردم و داخل اب ريختم و به اشكام اجازه دادم فرو بياد

تو حال خودم بودم كه استاد نصيري صدام كرد

بي هوا به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش كردم


رمان دبيرستان عشق7

۸۵ بازديد
كنار سفره ي هفت سين نشسته بوديم و منتظر سال تحويل بوديم من قران ميخوندم و از ته دلم ارزو كردم امسال كنار فرزاد باشم
بالاخره سال تحويل شد و بساط تبريك و روبوسي و عيدي شروع شد قرار بود ما بعدالظهر بريم شمال پيش مريم اينا
ساعت حدود ۴ عصر بود كه راه افتاديم و ۸ بود كه رسيديم
كلي هم اونجا بساط عيد و عيدي و تبريك داغ بود وقتي بالاخره تبريك ها تموم شد من و نازي با حالت دو به سمت دريا رفتيم
حالا دريا جلوي چشمام بود و من ذوق زده نگاهش ميكردم هميشه عاشقش بودم و ارامشي كه بهم ميدادو دوست داشتم
صبح زود كلي با نازي اب بازي كرديم و با تن و بدن خيس اب رفتيم توي خونه وقتي داشتيم به سمت اتاقمون ميرفتيم صداي مهرداد رو پاي تلفن شنيدم
مهرداد:اختيار داريد حاجي شما اجازه ي ما هم دست شماست فقط موندم چرا به خودم حرفي نزد اخه؟اين حرفا چيه شرم حضور براي چي؟ مگه كار خلاف شرع ميخواد انجام بده
ما در خدمتتون عصر هستيم خواهش ميكنم ميبينمتون خدانگهدارتون باشه
با نازي سريع تو اتاق پريديم كه مرداد نبينه فال گوش وايستاده بوديم
نازي: واي مهرناز چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظرت كي واسه امر خير ميخواد برسه خدمتمون؟ من ميگم غلط نكنم فريد بالاخره مخ داداش مهرداد زد و اجازه حضور گرفت
-ولي من يه حدس ديگه اي ميزنم نازي خانم
نازي: بگو ببينم ورپريده يه روز من تو مدرسه نبودما چه خبر شده؟
-حالا بماند ولي من مطمئنم خانواده اقاي فهيم ميخوان بيان
نازي با چشماي گرد شده نگاهم كرد و با حالت تهديد گفت: مهرناز يا بهم ميگي چه خبر شده يا تمام موهاتو ميكنم
-واي نكن اين كارو با من عزيزم اقامون عاشق موهاي بلند منه اخه
نازي ادامو در اورد و گفت:اخه الاغ اون موهاي تو رو كجا ديده اخه؟؟؟؟
-خوب حالاگير دادي تو هم ها
قضيه ي روز اخرو براش تعريف كردم
نازي: پس خودشونن بزار الان ميريم پايين امار در مياريم از دايي
-گم شو خجالت ميكشم من بيام پيش سياوش چي بگم اخه؟
نازي: من درستش ميكنم تو غصه نخور
لباسامونو عوض كرديم و نازي سريع پايين رفت كه خبر بياره
منم پنجره رو باز كردم به دريا خيره شدم انگار قرار بود اتفاق هاي قشنگ بيافته
صداي مريم رو شنيدم
مريم: چيه مهرناز خانم خلوت كردي با خودت ؟
-هيچي همين جوري دريا قشنگه دارم نگاهش ميكنم
مريم: راستي يه سوالي ميخوام ازت بپرسم تو الان نظرت راجبع به ازدواج چيه ؟
-خوب نميدونم ابجي چي بگم
مريم: امشب خانواده ي اقاي فهيم براي فرزادشون دارن ميان خواستگاري فكر نكنم نيازي به توضيح در موردش باشه تو خودت فرزاد رو خوب ميشناسي ما ها هم كه همه راضي هستيم چون ديگه هممون خيلي خوب ميشناسيمش ولي نظر تو براي ما خيلي شرطه
باورم نميشد يعني امكان نداره فرزاد …………..
من هميشه كنارش باشم واي خداي من دوستت دارم كه انقدر زود ارزومو بر اورده كردي
-خوب هرچي شما بگيد ابجي
مريم خنده ي بلندي كرد و منو توي بغلش گرفت و گفت: اي شيطون من كه از توي چشمات چند وقته دارم ميخونم چقدر عاشقشي خوشبخت باشي عروس خانم فرزاد واقعا مرد بي نظيريه
من برم به بقيه خبر بدم تو هم بيا پايين مهرداد كارت داره
مريم از در بيرون رفت و نازي با لب خندون و بشكن زن وارد خونه شد
نازي: مهرررررررررررناز باورم نميشه يعني جدي جدي داري پر ميشي اونم با اقا معلم بد اخلاق خودمون ؟
با شادي به سمتش رفتم و بغلش كردم و كلي تو بغل هم گريه كرديم شايد اشك شوق………………
توي پذيرايي همه نشسته بودن و شاد و سرحال ميگفتنو ميخنديدن حتي مهرداد كه به ندرت اين جوري از ته دل ميخنديد
مهدي با ديدنم بلند گفت: به افتخار عروس خانم ناز بزن كف قشنگرو
كل سالن رفت رو هوا و من با خجالت كنار مهدي و سياوش نشستم
بقيه هركدوم به بهونه اي تنهامون گذاشتن و حالا فقط خانواده ي خودم كنارم بودن
مهدي: مهرناز تو نظرت دقيقا چيه؟كاملا راضي هستي؟
مهرداد: تا اخر عمرت اگه خواستي هم رو تخم چشم همه ي ما جا داري پس نگران هيچي نباش اگه يه درصدم راضي نيستي همين الان بگو ولي از لحاظ خوب بودن فرزاد خيالت جمع من تضمين صد در صد ميكنم
سياوش: اره دايي جون نظر تو براي تك تك ما شرطه
-خوب من ……….هرچي شما بگيد
مهدي: د نشد تو قراره زندگي كني نظر اصليتو بگو
-به نظر من اقاي فهيم يه مردي هست كه بشه بهش اطمينان كنم مثل دايي مهرداد و مهدي
مريم كل بلندي كشيد و گفت : مباررررررك باشه
كاوه و بقيه وارد خونه شدن
كاوه:مباركت باشه گل دختر خوب كسي رو انتخاب كردي من مطمئنم فرزاد خوشبختت ميكنه
سپيده:خوشبخت بشي عزيزم مباركه
نازي هم طبق معمول اهنگشو زياد كرد و گفت: ديگه خداييش رقص جايزه و به سمت مهدي رفت دستشو گرفت و بلندش كرد و دو تايي شروع به رقصيدن كردن و مريم و كاوه هم بهشون اضافه شدن
خيلي خوب بود هممون از ته دل ميخنديديم
حالا مرحله ي اصلي شروع شد با نازي وسط لباسام نشسته بوديم ولي هيچ كدوم مناسب مراسم امشب نبود
در اتاق باز شد و خانم جون با خنده ي گله گشاد وارد اتاق شد
خانم جون:” چيه عروسكم چرا انقدر ناراحتي عزيز دل مادر ؟
-خوب الان من چي بپوشم ؟؟؟؟
خانم جون: نگران نباش دختر مريم خانم و سپيده خانم رفتن برات خريد
بعد كنارم نشست و دستامو محكم گرفت
خانم جون: دخترم من كنارتم هميشه و واست ارزوي خوشبختي ميكنم نبينم غصه بخوري كه مامانت نيست عزيز دلم ها
-خانم جون من الهي فداتون بشم شما از وقتي مامان و بابا رفتن مثل مادر براي ما زحمت كشيديد
و خودمو توي بغلش انداختم
مريم و سپيده بالاخره برگشتن يه كت و دامن شيري خوشگل با صندل و روسري ستش واسم گرفته يودن
-وا مريم يه خواستگاري ساده كه ديگه اين حرفا رو نداره تو هم ؟
مريم:: خواهر من ديگه مراسم بله برونه خواستگاري كجا بود؟؟؟؟؟؟؟ ميخوان برات نشون بزارن اگه شد همين جا هم يه عقد ساده بكنيم انگار اين اقا فرزاد ما خيلي عجوله حتي صبر نكرده تا مدرسه تموم بشه
سپيده: مريم جون عاشقيه و هزار دردسر
همه زدن زير خنده و من با لپاي سرخ شده از شرم نگاهشون ميكردم
لباسامو تنم كردم خداييش خيلي بهم ميومد
نازي: جدي جدي اين فرزاد ميخواد تو همين عيد مال خودش كندت ها
-مگه بده؟
نازي: اي پرو چشم دريده
و دوتايي كلي باهم خنديديم
ساعت حدود ۵ بود كه زنگ زده شد قلبم خيلي تند تند ميزد انگار ميخواست از سينم بپره بيرون دستام يخ كرده بود دو تايي با نازي تو اشپزخونه نشسته بوديم و نازي دستمو توي دستاش گرفت
نازي: چيه چرا انقدر دستات سرده؟
-نميدونم اخه همه چي خيلي يهويي شد استرس دارم الان در حد المپيك
نازي: اي شيطون همه چي يهويي يهويي هم نبود ها ديگه اقا معلم اين اخريا بد جور سه ميزد در حال حاظر دلم براي زند ميسوزه برگرده بعد سيزده ميبينه مرغ از قفس پريده
-اره خودمم خيلي ناراحتم ولي ……….نميدونم دعا كن زودتر اونم بره سراغ زندگيش
نازي: نگران نباش كلا ما يه ماه ديگه بيشتر مدرسه نميريم تو بعد اين يه ماه ديگه از سرش ميپره
صداي سر و صدا و احوال پرسي و تبريكات بلند شده بود
دزدكي نگاهي به فرزاد كردم يه سبد بزرگ گل دستش بود كه تمام سبد گل رز بود همه رنگ البته به جز رز زرد
يه كت و شلوار طوسي تنش بود و مثل هميشه مودب و با وقار و اتو كشيده با ديدن مهرداد سرشو پايين انداخت و سلام كوتاهي كرد چون نزديك اشپزخونه بودن صداشونو به وضوح ميشنيدم
مهرداد: چيه پسر چرا سربه زير شدي ؟ انگار شرمنده ميزني؟
فرزاد: داداش به خدا من به چشم بد به امانتت كه دستم بود نگاه نكردم همش ترس اينو داشتم راجبع ام بد فكر كني
مهرداد خنده ي كرد و دستي به شونش زد و گفت: نترس اگه فكر بد كرده بودي نمي اومدي خواستگاري اونوقت من گردنتو رسما ميشكستم حالا هم بيا بريم بشينيم تا فكر نكردن دارم گربه رو دم حجله ميكشم
دو تايي با لبي خندون و دوشادوش هم نشستن
پدر فرزاد:خوب بالاخره از هرچي بگذريم سخن دوست خوش تر است قرض از مزاحمت ما اومديم با اجازه ي بزرگترا و صد البته اقا سياوش و مهرداد و مهدي دست عروس گلمونو بگيريمو ببريم دو تا خانواده كه خيلي ساله همديگرو ميشناسن و خدا اقا جون و مادر مهرناز خانم رو بيامرزه ما ارادت خاصي به حاجي موحد داشتيم اقا مهرداد و اقا كاوه ام كه اين پسر مارو خوب ميشناسن ديگه ما ديديم اگه دو خانواده راضي باشن به مناسبت ايام عيد و بهار واسه اين دو تا جوون بهار زندگي شروع كنيم ولي بازم به شما وقت ميديم خوب فكراتونو و تحقيقاتتونو راجبع به پسر ما بكنيد
سياوش: اين حرفا چيه حاجي اقا فرزاد صد در صد مورد تائيد ما هستن ميمونه بچه ها كه اگه شما اجازه بديد يه صحبت كوچولو باهم بكنن بالاخره اونو قراره با هم زندگي كنن يه عمر
حاجي:صد البته چرا كه نه
فاطمه خانم{مادر فرزاد}:خوب مريم جون عروس گل ما رو نميگيد بيا ما ببينيمش بابا دلمون براش تنگ شده
مريم: اختيار داريد حاج خانم دست بوس شماست
مهرناز عزيزم چند تا چايي بيار خانم
نازي:بدو بايد بري دست بوسي
چشم غره اي براش رفتم اونم واسم زبون درازي كرد
خانم جون چايي ها رو برام اماده كرد و منم با دلهره وارد جمع شدم نگاه مشتاق و پر از تحسين خانواده ي فرزاد روم زوم بود و بعد تعارف چاي كنار مهرداد نشستم
فرزانه:ماشالله داداشمون خيلي خوش سليقه س چه گل دختري رو هم انتخاب كرده
فاطمه خانم: مريم جون براش اسفند دود كنيد چشم نخوره ماشالله بزنم به تخته خيلي ناز شده
مريم : نظر لطفتونه چشماتون قشنگ ميبينه
من با گونه هاي گل انداخته و تا اخرين حد ممكن سرمو و پايين انداخته بودم دستامو ميلرزيد و يخ كرده بود
مهرداد درحين صحبت با پدر فرزاد دستمو محكم گرفت
انگار دستاي ارامش بخش و حمايت گرش ارومم كرد و منو ياد بابا انداخت
سياوش: خوب با اجازه ي جمع مهرناز خانم گل ما و اقا فرزاد برم لب ساحل حرفاشونو با هم بزنن
با اجازه ي همه به سختي از جام بلند شدم نگاهي به مهرداد و مهدي كردم لبخند رضايت بخششون دلگرمم كرد و همراه فرزاد كنار ساحل رفتيم
اروم روي شن هاي نرم ساحل قدم ميزديم و به دريا خيره شده بودم و فرزاد براي اولين بار به من

سرمو پايين انداختم قلب بي تابم طاقت نگاهاي خيره شو نداشت

فرزاد:چيه خانوم خانوما انقدر اروم شدي امروز ؟سر كلاس كه خيلي بلبل زبوني ميكني

-خوب چي بگم اقا

فرزاد:اوووووووووف نكنه قراره تا اخر عمرمون به من بگي اقا؟من فرزادم دختر خوب

-بله ببخشيد اخه من يه ذره گيج شدم

فرزاد:من خيلي وقته كه عاشقتم فكر نكن از وقتي اومدي مدرسه اين جوري شده منم خيلي دوستت دارم ولي برام نظر تو خيلي مهمه در ضمن من نميتونم تا اخر مدرسه صبر كنم يعني ديگه دلم طاقت نمياره دوريتو تمام سعيمو واسه خوشبخت شدنت ميكنم اميدوارم منو بپذيري

سرمو پايين انداختم و اروم گفتم : منم دوستت دارم

لبخند زيبايي زد و گفت : قربون اين همه نجابتت برم من بيا بريم خانومم

وارد جمع كه شديم صحبت هاي اوليمونو كرديم و ۳۱۳سكه مهريم شد و انگشتر نشون رو توي دستم كردن يه انگشتر با يه نگين زيبا كه مثل خورشيد وسطش ميدرخشيد

قرار شد فردا براي ازمايشامون بريم و همين جا كنار دريا مراسم عقدمونو برگزار كنيم

كنار دريا تنها نشسته بودم و به انگشتر توي دستم نگاه ميكردم باورم نميشد كه به زودي قرار بود براي هميشه براي فرزاد بشم

همه چي خيلي سريع اتفاق افتاده بود

ازمايشامونو داديم و قرار شد كه براي خريد عقدمون تهران بريم

الان سفره ي عقد خوشگلي كنار دريا انداخته شده و من كاملا سفيد پوشيدم به قول فرزاد مثل فرشته ها شدم

كنار فرزاد نشته بودم و قران ميخوندم و مثل هميشه سوره يس

نازي و سپيده و فريده پارچه ي سفيد بالاي سرمون رو نگه داشته بودن و مريمو فرزانه قند رو ميسابيد

عاقد خطبه ي عقد رو سه بار خوند

بار اول سپيده گفت:عروس رفته گل بياره

بار دوم فريده گفت: عروس خانم رفتن گلاب بيارن

بارسوم نازنين با شيطنت گفت:عروس خانم زير لفظي ميخوان

فرزاد از توي جيبش يه جعبه اي رو در اورد و به دستم داد

عاقد بالاخره براي بار اخر پرسيد

من نفس عميقي كشيدم و با ارامش با صداي دريا گفتم:با توكل به خدا و با اجازه ي روح پدر و مادرم و برادرام داييم و بقيه ي بزرگتر هاي جمع بله

صداي دست و هلهله بلند شد و فرزاد براي اولين بار دستمو گرفت و خيره نگاهم كرد و منم ديگه ازش خجالت نميكشيدم حالا اون شوهرم بود همه چيزم بعد خدا بود

فرزاد:تبريك ميگم عروسم ايشالا خوشبخت بشيم گلم

نازي به سمتم اومد و صورتم محكم بوسيد

نازي: تبررررررررررررك ميگم ايشالا خوشبخت بشيد و كادوشو كه يه النگوي طلا بود بهم داد

بعد امضا هاي مربوطه همه كادوهاشونو دادن و سياوش رو به جمع گفت:خوب بفرماييد تو ايشالا جشن اصلي در حضور فاميل توي خونه ي خودمون توي تهران برگزار ميكنيم حالا هم بفرماييد تو يه پذيرايي مختصر بشين و اين عروس داماد گلمونو با دريا تنها بزاريم

مهرداد به سمتمون اومد و رو به فرزاد گفت:اقا فرزاد هواي خواهر ما رو داشته باش اگه اذيتش بكني من ميدونم با تو

فرزاد:از جونمم بيشتر هواشو دارم گردن ما از مو باريك تر برادر زن جان

مهرداد اروم بغلم كرد و گفت:خوشبخت بشي ابجي ميدونم خيلي اذيتت كردم منو ببخش

-اين چه حرفيه داداش شما بزرگ تر منيد

مهدي هم با شادي بغلم كرد و محكم بوسيدم و به جفتمون تبريك گفت و سياوشم همين كارو كرد

مريم و خانم جون هم اروم اشك ميريختن و با گريه ي شوق برامون ارزوي خوشبختي كردن

همه با خنده وارد خونه شدن و فرزاد جفت دستامو گرفت و گفت:زير لفظيتو باز نميكني خانومم؟

با ذوق بازش كردم واي خيلي قشنگ بود يه گردنبند بود با يه پلاك طلا كه اسم فرزاد روش حك شده بود

-واي فرزاد عاليه بي نظيره ممنون

فرزاد: قابل خانوممو نداره دلم ميخواد براي هميشه توي گردنت باشه و هيچ وقت درش نياري

-باشه حتما

فرزاد:حالا برگرد تا بندازم توي گردنت

برگشتم و فرزادشروع به بستن گردنبندم كرد نفساي گرمش بهم ميخورد و ارومم ميكرد

توي همين حالت بودم كه اروم لباشو پشت گردنم گذاشت و طولاني بوسيد

تمام تنم گرم بود گر گرفته يودم واسه اولين بار اين همه نزديك بودم بهش

-واي فرزاد نكن كسي ببينه بد ميشه

فرزاد همون طور از پشت منو عقب كشيد و رسما توي بغلش افتادم

فرزاد:مال خودمه به كسي هم ربط نداره

منو محكم توي بغلش فشار داد و گفت : دوستت دارم مهرناز خيلي دوستت دارم

-منم دوستت دارم اقايي من

بي محبا و بدون درنگ براي اولين بار لباشو محكم روي لبام گذاشت در حالي كه كاملا توي بغلش بودم اول شوكه شدم ولي اون برام ابرو بالا مينداخت و با چشماش بهم ميخنديد

حاظر نبود ولم كنه منم تسليم شدم چشمامو بستم و اروم همراهيش كردم

ديگه به ارامش رسيده بودم فرزاد پيشمون موند و خانوادش برگشدند تهران
دست تو دست هم كنار ساحل قدم ميزديم
كلا شرايط جالبي بود مريم و كاوه با هم مهدي و نازي هم با هم همه در حال پياده روي بودن كلا فضاي عشقولانه اي بود
نگاهم به سپيده افتاد كه كنار مهرداد نشسته بود و با هم صحبت ميكردن
-فرزاد فكر كنم مهرداد داره اغفال ميشه
فرزاد نگاهي به مهرداد كرد و گفت: حقش يه زندگي اروم و بي دغدغه اس خيلي سختي كشيد تو اين چند سال تا مرز جنون رفت و برگشت
-فرزاد اگه يه سوال بپرسم راستشو بهم ميگي؟
فرزاد دستشو دور كمرم انداخت و منو به خودش نزديك كرد و گفت:اره عزيزم بگو ببينم
-تهمينه كيه؟
فرزاد:واسه چي ميخواي بدوني؟كي بهت اين اسم گفته ؟
-اون روز سياوش داشت مهرداد رو دعوا ميكرد گفت فكر كردي مهرناز تهمينه س؟
فرزاد اهي كشيد و گفت:قبل از فوت مامان و بابات مهرداد عاشق يه دختري شد به اسم تهمينه
خيلي ميخواستدش تقريبا ديوونه اش شده بود همه چي خوب پيش ميرفت تا اينكه دختره با يكي از صميمي ترين دوستامون مهرداد رو پيچوند و رفتن خارج
مهرداد رواني شد تا چند وقت مريض افتاده بود نميدونم يادته يا نه ؟ولي بعد اون قضيه سنگ شد ديگه انگار احساس درونش كشته شد
از اون روز به بعد به عالم و ادم مشكوك بود حتي به من و سخت گيرياش نسبت به تو از همه بيش تر شد
خودشم گاهي رواني ميشد از اينكه تو رو كتك ميزد ولي وقتي عصبي ميشه ديگه هيچي نميفهمه
توي فكر فرو رفتم واقعا باورم نميشد مهرداد يه همچين ضربه اي خورده باشه دلم به حالش سوخت بي چاره داداشم كاش سپيده بتونه دوباره به زندگي برگردونش
قرار بود امروز بعدالظهر به سمت تهران حركت كنيم
مراسم و غيره رو قرار شد بعد اتمام مدرسه و كنكور برگزار كنيم
امروز بعد الظهر دو تايي رفتيم كه حلقه هامون رو بخريم كلي مغازه ها رو بالا و پايين كرديم
فرزاد:واي مهرناز دق دادي منو اخه كي انتخاب قراره بكني
-ا چرا گير ميدي مگه ادم چند بار تو عمرش حلقه قراره بخره
فرزاد:خانومم قربونت برم من تسليم هرچي دوست داري بگرد
بالاخره بعد كلي گشتن حلقه هاي ستمون رو انتخاب كرديم و قرار شد براي فرزاد پلاتين بگيريم
روز سيزده به در هممون رفتيم ويلاي جاجرود كلي واليبال بازي كرديم
و دو تايي روي تاپ نشستيم
-ميدوني واسه اولين بار اينجا ديدمت البته درست و حسابي
فرزاد:واقعا؟؟؟؟؟؟اي شيطون راستش بگو چه حسي داشتي روز اول مدرسه من معلمت شده بودم ؟
-هيچي تقريبا كپ كرديم منو و نازي ولي اصولا شما رو با يه من عسل هم نميشد خورد انقدر كه بد اخلاق بودي
فرزاد چشماشو يه حالت خاص كرد و گفت:ولي شما رو بدون عسل هم ميشه خورد ميخواي امتحان كنيم؟
-فرزاااااااااااد خيلي بدي
فرزاد منو تو بغلش گرفت و گفت:ماله خودمه حرفي داري
راستي حواست باشه تو مدرسه حالا به جز دوستت مينا نميخوام هيچ كس ديگه اي بدونه من و تو عقد كرديم باشه؟
پشت چشمي نازك كردم و گفتم:چرا اونوقت ؟دلت نميخواد منو به عنوان خانومت معرفي كني؟
فرزاد:شيطون نشو خودتم ميدوني حال و حوصله ي حرف بچه ها رو ندارم بعدشم عزيزم واسه خودت بد ميشه هر نمره اي بخواي بياري ميگن پارتي بازيو و از اين حرفا
توي مدرسه من معلمتم بيرون مددرسه ما نوكر خانوممونم هستيم دربست
صبح روز شنبه انگار يه روز جديد برام بود وسايلامو جمع كردم و به سمت مدرسه رفتم
طفلكي مينا هنوز خبر نداشت چي به چي شده يعني كلا پيداش نكرده بوديم كه بهش خبر بديم
طبق معمول جلوي در منتظرمون وايستاده بود با ديدنمون به سمتمون اومد و كلي همو بغل كرديم
مينا:چه خبرا بچه ها؟ راستي اقا معلم ديدي تو تعطيلات؟
من و نازي نگاهي بهم كرديم و خودمونو ناراحت نشون داديم
مينا:وا چه مرگتون شده شما دو تا ؟؟؟؟؟؟
نازي:اخه نميدوني چه خبر شده كه دوست عزيزمون قاطي مرغا شده
مينا با حالت وا رفته رو به من گفت:واي مهرناز ازدواج كرد اقاي فهيم؟
حالت غمگيني به چهرم دادمو و گفتم :اره مينا باورت ميشه خودمم تو عروسيش بودم و يه نقش مهم داشتم
مينا:يعني چي ؟چه نقشي؟
نازي از ته دل خنديد و گفت:عروس بود
مينا با حيرت نگاهمون كرد و با شتاب از جاش بلند شد و تقريبا داد زد :چييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نازي با ارامش جواب داد :هيچي عزيزم مهرناز خانم با اقاي معلم تو عيد با هم عقد كردن
مينا:چي ميگه نازنين مهرناز يعني تو و اقاي فهيم با هم عقد كرديد الان؟؟؟؟
-اره عزيزم هرچي زنگ زديم خونتون خبر بديم خونه نبوديد
يخ مينا تازه باز شد و پريد توي بغلم و كلي بوسم كرد و بهم تبريك گفت
-فقط بچه ها ما نميخوايم كسي بدونه اوكي؟
مينا:باشه حتما
زنگ اول با فرزاد كلاس داشتيم حالا با يه حس متفاوت داشتم ميرفتم سر كلاسش ديگه رسما مالك قلبش بودم و اونم مال من
طبق معمول با همون اخم هميشگي وارد كلاس شد و بعد تبريك سال نو شروع به درس دادن كرد
با ديدن حلقمون توي دستش يه چيزي ته دلم لرزيد اصلا نفهميدم چي درس داد انقدر كه حواسم فقط به خودش بود
زنگ كه خورد خيلي عادي از كلاس بيرون رفت كه صداي همهمه و هيجان بچه ها بلند شد
نرگس:واي بچه ها ديديد حلقه ي اقاي فهيمو ؟
مريم:حيف شد من دوستش داشتم كاش زن نميگرفت
سميرا:گير كنه تو گلوش يه همچين مرد هلويي
دستمو محكم مشت كرده بودم كه حرفي نزنم بچه پرو ها داشتن جلوي خودم از عشقم تعريف ميكردن
نازي:چيه چرا انقدر قرمز كردي؟اين بدبختا كه نميدونن تو زنشي كه
مينا:واي حلقتون سته همه مهرناز؟
-اره عزيزم
مينا:خيلي قشنگه مباركتون باشه
-مرسي فدات شم ايشالا قسمت شما
مينا تو يه غمي فرو رفت و گفت:تو كه رفتي نازي هم بعد مدرسه ميره من موندم با حوضم تك و تنها مدرسه كه تموم بشه من يكي كه از غصه دق ميكنم
دستشو توي دستم گرفتمو و گفتم :نترس عزيزم ما هميشه پيش هم ميمونيم
زنگ اخر با زند كلاس داشتيم نميدونستم چرا انقدر دلهره داشتم
اولين كاري كه كردم اين بود كه جامو با يكي از بچه ها عوض كردم و تقريبا ته نشين شدم توي كلاس
فريد وارد كلاس شد و توي نگاه اول چشمش به جاي خالي هميشگي من زوم شد و كاملا ضايع با چشم دنبالم گشت وقتي پيدام كرد كاملا جا خورد
سر جاش نشست و بعد تبريك سال نو شروع به درس دادن كرد كسل و بي حوصله به نظر ميرسيد
زنگ كه خورد اسممو صدا كرد كه سر ميزش برم يا خدا فرزاد دقيقا تو كلاس روبه روي ما بود ميدونستم به زند كلا الرژي داره حالا هم كه ديگه خودشو مالك مطلق من ميدونست وضع بدتر هم شده بود
-بله اقا با من كاري داشتيد؟
زتد خيره نگاهم ميكرد و گفت:چرا جاتو عوض كردي؟ از من خوشت نمياد؟چرا جوابمو نميدي من دارم ديوونه ميشم
با استرس نگاهي به در كلاس كردم نگاه زوم و پر از خشم فرزاد روي ما بود
-اقا من …………..بهتره برم اجازه ميديد؟
زند:نه اجازه نداري بري بايد به من جواب بدي من دوستت دارم و از تو جواب ميخوام
فرزاد ديگه نتونست طاقت بياره و خودشو به دم در كلاس رسوند و گفت:موحد بيا كارت دارم
زند:من دارم باهاش حرف ميزنم نميبينيد اقاي فهيم؟
فرزاد:چرا ميبينم ولي داييش دم در منتظرشونه
زند:كارم زياد طول نميكشه الان مياد
فرزاد چشم غره اي بهم رفت و با دست مشت شده از جلوي در خودشو يه كم عقب كشيد
زند:من جواب ميخوام ازت مهرناز
-اقا خواهش ميكنم بزاريد من برم
زند:باشو برو ولي بالاخره من جواب بله رو از تو ميگيرم
با حالت ضعف از در كلاس زدم بيرون
سياوش با مينا و نازي در حال خنده و شوخي بودن كه با ديدنم سياوش گفت:مهرناز برو كوچه بالايي شوهر اخموت تو ماشين منتظرته چي كار كردي انقدر عصبانيه ؟
-هيچي چيز مهمي نيست فعلا خداحافظ
ازشون جدا شدم و با سرعت خودمو به فرزاد رسوندم در ماشينو باز كردم و جلو نشستم
فرزاد نگاهش به رو به رو بود و پاشو روي گاز گذاشت و ماشين تقريبا پرواز كرد
داشتم از ترس سكته ميكردم
-فرزاد يه كم اروم تر برو من ميترسم
فرزاد:حرف نزن نميخوام چيزي بشنوم
-به خدا من نميخواستم …………
فرزاد:اگه نميخواستي دو ساعت واي نميستادي به حرف زدن
-ولي من……………
فرزاد تقريبا داد زد :هيچي نميخوام بشنوووووووووووووم
جلوي در خونه نگه داشت بغض داشت خفم ميكرد بدون خداحافظي از ماشين پياده شدم درو محكم كوبيدم و به سمت اتاقم رفتم
حتي به خانم جون هم نگفتم چمه فقط در اتاقمو قفل كردم و خودمو رو تختم انداختم و بغضمو ازاد كردم
اخه من كه كاري نكردم اون همش به من نزديك ميشد تازه خود اقا فرزاد دستور داده بودن كسي از ازدواجمون خبر دار نشه حالا سر من بي چاره دادم هم ميزد
اصلا ازش توقع نداشتم انقدر گريه كردم كه رو تختم تخوابم برد

با نوازش موهام اروم چشمامو باز كردم هنوز چشمام پف داشت
فرزاد بالاس سرم نشسته بود و با پشت دستش گونه هام و موهامو و چشمامو نوازش ميكرد
با ديدنش ناخوداگاه اخم هام تو هم رفت و رو مو برگردوندم
فرزاد:شيطونك من هنوز قهره؟ خو من اشتباه كردم بلند شو ديگه
نه ناز كردن حال ميداد مخصوصا اين كه نازكشي مثل فرزاد داشته باشي
روم خم شد و گونه مو بوسيد
فرزاد:پاشو فدات شم ديگه ميدونم ناهار نخوردي ضعف ميكني ها
-نميخوام گشنم نيست
فرزاد:خوب منم هنوز هيچي نخوردم به خاطر من بلند شو با هم ناهار بخوريم ببين خانم جون برامون قرمه سبزي درست كرده
-نميخورم
فرزاد دستاش بهم ماليد و با حالت خبيثانه اي گفت:باشه قبول ولي از اون جايي كه من توان گرسنگي ندارم و يه موجود خوردني و خوشگل الان روي تخت دارم اونو ميخورم
قبل از اينكه بخوام حرفي بزنم لباش رو لبام نشست و به مدت طولاني بوسيدم
بالاخره ناز كردنام تموم شد و كنار هم ناهارمونو خورديم
فرزاد:مهرناز ديگه دلم نميخواد با اين مردك حتي حرف بزني يه ماه ديگه بيشتر نيست خواهشا
-من كه خودم نميرم حرف بزنم كه اون خودش همش به من چسبيده جنابعالي هم اجازه نميديد من بگم ما ازدواج كرديم تا هم خيال خودم و هم خيال اونو راحت كنيم
فرزاد:لازم نكرده خانوم خانوما من خودم بهش حالي ميكنم كه دست از سرت برداره
-اوكي عزيزم فقط يه خواهش كوچولو دارم ازت
فرزاد:شما جون بخواه عزيز دلم
-من امروز سر كلاس اصلا درس رو نفهميدم ميشه برام دوباره توضيح بدي
فرزاد اخمي كرد و گفت :اونوقت حواست دقيقا كجا بود؟
-اووووووووووم دقيق دقيقشو بخواي تو نخ شما فرو رفته بودم
فرزاد:د نشد مهرناز خانم از اين به بعد بايد حواست كامل به درست باشه و مطلب مهم ديگه اين كه بايد واسه ي كنكور خودتو اماده كني
-يعني برم دانشگاه؟
فرزاد:نه پس بشين تو خونه بچه داري كن !حرفايي ميزني ها دلم ميخواد تو مدارك تحصيلي بالاتر بري وجود من بايد باعث پيشرفتت بشه نه اينكه جلوشو بگيره اوكي؟
-من كه از خدامه تو خودت ميدوني كه من چقدر به درس علاقه دارم
فرزاد:افرين دختر ناز حالا بيا بشين تا برات درس امروز رو توضيح بدم
كنارش نشستم و كتاب و دفترامو پهن كردم شروع به درس دادن كرد چند وقت يه بار محو چشماي قشنگش ميشدم دلم ميخواست شيطوني كنم ولي اخم قاطع فرزاد باعث ميشد جلوي خودمو بگيرم
فرزاد:لاالاالله بچه جون انقدر شيطوني نكن تمركزمو از دست ميدم
مثل بچه ها لبامو غنچه كردم و پاهامو تكون دادمو و با لحن بچه گونه اي گفتم:اخا معلم خو من حوشلم سر رفت ديده تو اصلانشم به من زنگ تفريح نميدي
فرزاد به سمتم اومد جيغ كوچيكي زدم خواستم فرار كنم كه فرزاد زودتر منو توي بغل خودش اسير كرد و اروم زير گوشم زمزمه كرد:جوجو يه كاري نكن يه لقمه ي چپت كنم بشين سر جات بزار درسمو بهت بدم
بچه ي خوبي شدم و گذاشتم فرزاد درسشو كامل بهم داد نزديك غروب بود كه ازم خداحافظي كرد و رفت
توي حياط مدرسه نشسته بودم و تست هاي زيستي كه فرزاد برام در اورده بود تا واسه كنكور كار كنم حل ميكردم
مينا:زندگي با اقامعلم چطوره؟
-عالي بهتر از اين نميشه
نازي:مهرنازي جون من برو يه جور با دلبري سوالاي امتحان ميان ترمو ازش بگير
-برو بابا سر درس كه ميشه دقيقا همون اقاي فهيم بد اخلاق هميشگي ميشه
مينا:بچه جان عرضه داشته باش بگير سوالارو ديگه
-گم شيد بابا
زنگ اخر بيرون اومديم و با خنده به سمت ماشين رفتيم كه اقاي زند صدام زد
نگاهم به ماشينش افتاد الان فهميدم اين همون ماشين هميشگيه كه اسكورتم ميكرد همون ماشين مشكي
-بله اقا
زند:فهيم چي ميگه؟
-در چه موردي اقا؟
زند:ميگه با هم ازدواج كرديد ميگه زنش شدي راست ميگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرمو پايين انداختم و اروم زير لب گفتم:بله اقا ما عيد عقد كرديم
زند واي بلندي گفت و اروم زمزمه كرد:چرا؟اون چي داشت كه من نداشتم اخه؟
-اقا بهتره تمومش كنيم الان اگه بياد باز عصباني ميشه البته حق هم داره
زند لبخند غمگيني زد و گفت:اميدوارم خوشبخت بشي ولي هميشه براي من عزيز ميموني شاگرد اول قلب من
-با اجازتون خداحافظ
خداحافظي كردم و به سمت سياوش و مينا و نازي كه كنار ماشين منتظرم بودن رفتم
سياوش:كي بود اين چي كارت داشت؟
-معلمم بود چيز خاصي نيست بي خيال بريم
سياوش:فرزاد نمياد؟
-نه امروز بايد بره اداره جلسه داره
سياوش:اوكي پس بريم بچه ها
بعد رو به مينا كرد و با خوشرويي ازش خداحافظي كرد
سوار ماشين شدم دلم خيلي ناراحته فريد شد ولي …………نميشد كاري كرد


رمان دبيرستان عشق8

۱۲۶ بازديد
يگه كم كم به اخراي سال نزديك ميشديم امتحاناي خرداد ماه بود و من بكوب در حال درس خوندن دلم ميخواست اين سال اخري هم مثل هميشه با يه نمره ي بالا فارق التحصيل بشم
امروز اخرين امتحانمون رو هم داديم ولي خيلي سخته مدرسه رو ترك كردن و اينكه بدوني ديگه حق نداري بياي و پشت اين نيمكت ها يه عنوان دانش اموز بشيني
همه در حال انداختن عكس يادگاري بودن و من تو وسط حياط نشسته بودم و به گوشه گوشه ي دبيرستان خيره شده بودم همش برام خاطره بود اينجا جايي بود كه بزرگترين فرد زندگيم رو بهم هديه داده بود
اروم اشكام ميريخت و و با خودم زمزمه كردم دبيرستان عشق من دوستت دارم خداحافظت باشه

فرزاد به سمتم اومد و اروم پرسيد:چيه مهرنازم چرا گريه ميكني خانومم؟

-هيچي دلتنگ مدرسه ميشم

فرزاد:عيب نداره كه عزيزم تو هرشب بيا تو بغل من انگار نيمي از مدرسه در كنارته

واسه شك نكردن بچه ها چشمكي برام زد و به سمت در رفت ميدونستم منتظرمه تا ناهارو با هم بيرون بخوريم

وارد دفتر شدم و از تك تك معلما مديرمون ناظممون حتي مستخدم مدرسه مون خداحافظي كردم فقط فريد نبود يعني كلا بعد كلاسا ديگه نيومد مدرسه حتي سر امتحان فيزيك

مينا گوشه ي حياط كز كرده بود و نازي جلوي پاش زانو زده بود و دستاشو گرفته بود

بغض گلومو چنگ ميزد اخه خيلي سخته از صميمي ترين دوستت بخواي جدا بشي و كسي رو كه از اول دبستان هر روز كنارش بودي ديگه بخواي حتي روز در ميون ببيني

در حالي كه صدام از بغض دو رگه شده بود گفتم:نبينم تفنگدار سوممون سركار خانم راسخ كبير گرفته باشه؟چيه عزيزم ؟

مينا:مهرناز يعني ديگه همو نميبينيم ؟

بغضش شكست و شروع به گريه كردن كرد

به سمتش رفتم و بغلش كردم

-مينا اين چه حرفيه ؟؟؟ما ميايم ميبينيمت خدا رو چه ديدي شايد دانشگاه يه جا قبول شديم

مينا اروم تر شد بود توي حياط كل بچه هاي كلاس جمع بودن همه به ياد روزاي خوبي كه با هم داشتيم دست همو گرفتيم و يه دايره ي بزرگ درست كرديم و مثل هميشه اهنگه دوباره دل هواي با تو بودن كرده رو بلند باهم خونديم و از هم خداحافظي كرديم و ارزوي دلي خوش براي تك تك مون كرديم

مهدي دنبال نازي اومده بود منم پيش فرزاد رفتم و دو تايي به سمت يه جاي دنج رفتيم و ناهار خورديم

بعد ناهار فرزاد منو رسوند خونه و به اصرار خانم جون و من اومد بالا و پيش من موند

-فرزاد خيلي بدي كه ميخواستي بري الان من يه ماهه دارم امتحان ميدم درست و حسابي نديدمت

فرزاد:فدات بشم من الهي وضع من كه بدتر از تو ولي گلم من روم نميشه بيام اينجا زياد بمونم خودت ميدوني كه زشته عزيزم

-خو پس كي عروسي ميگيريم من از اين دوري ها خوشم نمياد اخه ؟

فرزاد:اگه خدا بخواد شهريور روز ۱۵ چطوره؟

مثل بچه ها بالا و پايين پريدم چي بهتر از اين روز تولد عشقت عروسيتم باشه

-اره فرزاد رويايي ميشه دوست دارم

فرزاد منو تو بغلش كشوند و گفت:حالا شيطوني بسه ميخوام لالا كنم تو هم مثل دختراي خوب بغل بابايي ميخوابي

كنارش دراز كشيدم خيلي خسته بود زود خوابش برد و منم يه دل سير نگاهش كردم و محكم تر چسيبدمش كاش هيچ وقت ازم جدا نشه چون اونوقت من حتما ميمردم

انقدر نگاهش كردم و با موهاي لختش بازي كردم كه منم اروم اروم خوابم برد

با بوسه هايي كه به گونم و زير گلوم ميزد اروم از خواب بلند شدم

فرزاد:خسته نباشي خانم خانما بلند شو ديگه لالا بسه كم كم بايد براي كنكور دوباره شروع كني ايشالا بعد كنكورت يه دل سير ميبرمت گردش تا حسابي حالت جا بياد

كش و قوسي به بدنم دادم كه خانم جون اروم در اتاق رو زد و گفت:مادر جان بيايد پايين هم چايي بخوريد هم اقا مهرداد كارتون داره

-باشه خانم جون چشم ميايم الان

موهامو شونه زدم و با فرزاد به سمت پذيرايي رفتيم مهدي و سياوش و مهرداد و مريم در حال چايي خوردن بودن

سياوش:به به زوج خوشبخت خوش اومديد بيايد بشينيد

روي مبل دو نفره نشستيم كه مهرداد گفت :مريم ميخوام برام يه كاري انجام بدي ميتوني؟

مريم:شما جون بخواه داداش

مهرداد:امروز گفتم تنها بياي كه توي حضور همه صحبت كنيم راستش من تصميممو گرفتم و ميخواستم نظر همتونو بدونم ؟

مريم:در چه موردي؟

مهرداد:ازدواجم

هممون با بهت و خوشحالي همديگرو نگاه كرديم

مريم:خير باشه داداش چي بهتر از اين بگو ببينم كي هست اين خانم خوشبخت

مهرداد خنده ي شرمزده اي كرد و گفت:راستشو بخواي تو اين چند وقت كه سپيده اومده و طي مراوداتي كه باهم داشتيم احساس كردم دختر خوبي به نظر ميرسه حالا اول از همه نظر خانم جون رو در مورد عروس ايندش ميخوام بعدم نظر بقيرو

خانم جون كه معلوم بود غافلگير شده اشك چشمشو با گوشه ي روسريش پاك كرد و گفت:ايشالا خوشبخت بشي مادر ارزوي من واسه تك تكتون همينه كي بهتره از سپيده هم دختر خانوميه هم با وقار و با متانته از جانب من كه مبارك باشه

من بي اختيار از جام بلند شدم و سمت مهرداد رفتم گونشو محكم بوسيدم و محكم دست زدم و گفتم:مبارك باشه

بقيه هم شروع به دست زدن كردن و قرار شد مريم با كاوه صحبت بكنه كه اگه رضايت بدن عقد مهدي و مهرداد با جفت خواهراشونو تو يه روز تو باغ برگزار كنيم

تو اين مدت هر روز فرزاد ميومد و بهم كمك ميكرد سخت ميخوندم واسه خاطر فرزاد خودم خيلي دوست داشتم تربيت معلم قبول بشم
بالاخره روزي كه ههمون منتظرش بوديم رسيد روز كنكور
صبح ساعت ۵ از خواب بلند شدم در واقع از نگراني بيشتر از اين نميتونستم بخوابم نمازمو خوندم و چند تا از سوره هاي قران رو براي ارامشم خوندم
عكس بابا و مامان رو از كنار تختم برداشتم و دستمو روش كشيدم
مامان و بابا ميدونم كه داريد نگاهم ميكنيد برام دعا كنيد خيلي دوستتون دارم اروم روي عكسشون رو بوسيدم و اشك توي چشمام حلقه زده بود احساس كردم دارن لبخند ميزنن
مداد و پاكن و تراشمو برداشتم و همراه مداركم كنار گذاشتم لباسامو عوض كردم و جلوي اينه مقنعه و چادرمو مرتب كردم و ايت الكرسي رو زير لب خوندم و به سمت اشپزخونه رفتم
طفلكي خانم جونم الهي فداش بشم حتي امروزم نزاشته بود بي مادري رو احساس كنم
ميز صبحونه رو برام چيده بود و خودش داشت قران ميخوند
-سلام عزيزم صبحت به خير چرا خودتو به زحمت انداختي اخه ؟
خانم جون سرشو بلند كرد لبخند مهربوني زد و قرانشو بوسيد و كنار گذاشت و گفت: بيدار شدي مادر ؟بيا بشين صبحونتو بخور ضعف نكني مادر
-مرسي عزيزم
سر ميز نشستم و صبحونمو خوردم مهدي هم بيدار شده بود و با من صبحونه خورد از شانس گندمون منو و نازي تو يه حوزه نيفتاده بوديم و مهدي قرار بود ببرتش
ساعت ۶ بود كه فرزاد دنبالم اومد
خانم جون از زير قران ردم كرد و مهرداد و سياوش هم بيدار شده بودن
مهرداد:حواستو خوب جمع كن كه به اميد خدا يه جاي خوب قبول بشي
سياوش:اره عزيز دل دايي استرس هم نداشته باش به خدا توكل كن
-قربونتون برم برام خيلي دعا كنيد
اقدس اشك گوشه ي چشمشو با روسريش پاك كرد و گفت:خدا به همراهت باشه خانم كوچيك خيالت جمع همه ي ما برات دعا ميكنيم
از همشون خداحافظي كردم و به سمت ماشين فرزاد رفتم
فرزاد هم پياده شد و خوش و بش كوتاهي با هم كرده و براي اينكه دير نرسيم سوار شد و حركت كرد
استرس داشتم دست خودم نبود دائما با انگشتام بازي ميكردم و كف دستم حسابي عرق كرده بود
فرزاد نگاهي بهم انداخت و با لبخند ارامش بخشي گفت:خانم خوشگل من در چه حاله؟
-هي بد نيستم
فرزاد:فكر كن قراره مثل المپياد روي منو كم كني استرس نداشته باش خانم گلم
لبخندي بهش زدم و گفتم:اي بدجنس من كي ميخواستم روتو كم كنم
فرزاد:قربونت برم شوخي ميكنم من همين بيرون منتظرت ميمونم تا برگردي
-نه اقايي ۴ساعت حوصلت سر ميره برو خونه ساعت۱۲برگرد دنبالم نفسم
فرزاد دستامو توي دستاش گرفت و با اون چشماي قشنگش تو چشمام زل زد و گفت:فداي تو من برم من به خاطر تو جونمم ميدم عزيزم دلم طاقت نمياره خانممو اينجا تنها بزارم
خودمو تو بغلش انداختم احساس ارامش بهم ميداد
ساعت ۶:۳۰ بود كه ازش خداحافظي كردم و وارد سالن محل برگزاري شدم
بالاخره سوالا بينمون پخش شد اولش يه كم استرس داشتم و هول شده بودم ولي با فرستادن صلوات خودمو اروم كردم و با كشيدن چند تا نفس عميق شروع به جواب دادن به سوالا كردم
ساعت امتحان تموم شد و من بالاخره بيرون اومدم از خودم احساس رضايت داشتم و مطمئن بودم كه قبول ميشم خدا رو شكر كردم و به سمت ماشين فرزاد كه داشت روزنامه ميخوند رفتم
چند ضربه به شيشه زدم با ديدنم با ذوق درو برام باز كرد
فرزاد:چي شد خانوم جونم خوب بود؟چطور دادي؟
-خوب بود شكر خدا حالا تا ببينيم چي ميشه
فرزاد در حالي كه دنده رو جا ميزد با خنده گفت:مگه ميشه خانم من شاگرد اول مدرسه بد داده باشه
پاشو روي گاز گذاشت و با نشاط گفت:اخخخخخخخ جون كنكور تموم شد حالا يه دل سير ميخوام با خانمم بريم گردش الان ميبرمت يه جاي خوب تا حسابي حالت بياد سرجاش
خنديدمو و گفتم:اوكي من امروز مال شما
چشماشو به حالت وحشتناكي بامزه كرد و گفت :همه جوره هستي؟
گيج ميزدم گفتم:اره ديگه
نگاهي به دورو برش كرد و سريع گاز كوچيكي از لپم گرفت كه دادمو در اورد
-ا فرزاد چرا اين جوري ميكني خوب دردم مياد ديوونه
فرزاد لبخند گله گشادي زد و گفت:اين اوليش بود عزيز خانم جان ما اعلام كرده امروز كامل در اختيار ماست
در حالي كه لپمو ميماليدم كه قرمز نشته مشتي با بازوهاش زدم و گفتم :بچه پرووو
ناهار رو توي دركه خورديم و بعدش تصميم گرفتيم يه ذره كوهنوردي و پياده روي كنيم
منم كه تنبل اصولا ميونه ي خوبي با پياده روي و كوهنوردي نداشتم فرزاد دستمو گرفت بود و به زور ميكشوند
فرزاد :بيا ديگه تنبل
-فرزاد من خسته خوب
فرزاد:يه كوچولو ديگه بيا ميريم كنار رودخونه حالت جا مياد
ناخودگاه ياد اردو افتادم و زماني كه فرزاد از توي اب نجاتم داده بود لبخند پهني رو لبم اومد
فرزاد نگاهي بهم انداخت و گفت:چيه ورپريده نكنه فكر كردي مثل تو اردو بيفتي تو رودخونه ميام نجاتت ميدم؟نه بابا الان همسر كم تر زندگي بهتر
اخم غليظي بهش كردم چقدرم راحت ذهنمو خونده بود !!!!!سر جام وايستادمو و گفتم:اينجورياس ديگه زن نميخواي باشه منم ميرم
فرزاد:ما غلط كرديم خانم جان مزاح فرموديم بيا بريم
بالاخره كنار رودخونه رسيديم دختر و پسرا با احتياط ازش رد ميشدن
خواستيم از رودخونه رد بشيم كه فرزاد غافلگيرم كرد و و خم شد و شروع به اب ريختن روم كرد
شكه شده بودم به خودم اومدم و منم روش اب ريختم ولي خوب چون دستاي اون بزرگ تر بود اب بيشتري جا ميگرفت در نتيجه من بيشتر خيس ميشدم
بعد كلي اب بازي خنده و شوخي رفتيم توي افتاب نشستيم تا خشك بشيم
نگاهي به فرزاد كردم و گفتم:يادبگير ببين اون اقاهه چه جوري دست خانومشو گرفته تا نيفته اون وقت تو منو خيس اب كردي
فرزاد شيطونانه خنديد و گفت:اين جوري بيشتر كيف داد مگه نه
-اره عزيز خيلي خوب بود
فرزاد:راستي بيا زودتر برگرديم اگه ميخواي لباستو عوض كني كه شب خونه ي ما دعوتي يادت كه نرفته
-اخ نزديك بود يادم بره پاشو بريم كه اينجوري من نميام
از جامون بلند شديم و به سمت پايين برگشتيم كه به سمت خونه برگرديم
فرزاد منو جلوي در خونه گذاشت و خودش بهم گفت كه بايد بره يه سر مدرسه ي جديدي كه قرار بود توش معلم تقويتي زيست واسه تابستونشون باشه

وارد خونه كه شدم همه تو پذيرايي جمع بودن به همه سلام كردم يه راست پيش نازي رفتم و بغلش كردم

-واي نازنين چطور بود اميدي هست؟

نازي سرشو خاروند و گفت:به نظرم بد نبود تو چطور دادي؟

-منم خوب دادم از مينا خبر نداري؟

نازي:نه نميدونم چي كار كرده

-بيا بريم بهش زنگ بزنيم

از جمع جدا شديم و به مينا زنگ زديم اونم راضي بود از امتحانش

سياوش:خوب مينا چطور داده بود ؟

من و نازي با يه حالت مشكوكي نگاهش كرديمو و گفتيم:چطور؟

سياوش:همين جوري بابا

-تو كه راست ميگي

سياوش:اي بابا نخواستم شما اصلا حرفي بزنيد ما رفتيم

دستشو روي موهاش كشيد و ازمون دور شد

نازي چشمكي بهم زد و گفت:فكر كنم بخت مينا باز شده

جفتمون خنديديم

مهدي و نازي با هم قرار بود شامو بيرون بخورن

منم اول رفتم حموم و يه دوش گرفتم و بعد خشك كردن موهاي بلندم سرمو توي كمد لباسام كردم تا يه چيز خوشگل پيدا كنم بالاخره بعد كلي گشت و گذار يه زير سارافوني سفيد با يه سارافون ابي تنم كردم و روي تختم دراز كشيدمو و منتظر اومدن فرزاد شدم

ساعت حدود ۵:۳۰ بود كه اومد دنبالم از همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم

فرزاد:به به خانوم خانوما خوشتيپ كردي ها !

-مرسي چشماتون خوشتيپ ميبينه

فرزاد:چشماي ما اصولا فقط شما رو ميبينه

خنده ي دلبرانه اي كردم كه باعث شد فرزاد لپمو محكم بكشه

فرزاد جلوي در خونشون نگه داشت و پياده شديم

همه به استقبالمون اومدن

فاطمه خانم:سلام عروس گلم خوش اومدي

باهاش روبوسي كردم و بعد سلام و احوال پرسي با بقيه روي مبل نشستم

هنوز خيلي باهاشون راحت نبودم و مثل بچه مظلوما يه گوشه نشسته بودم

فريده كنارم نشست و با لبخند پرسيد:خوب مهرناز خانم گل چه خبرا ؟ كنكورتو خوب دادي؟

-هيچي سلامتي اره شكر خدا خوب بود

فريده :خدا رو شكر ايشالا هميشه موفق باشي

جوابم يه لبخند بود

شب خوبي بود در كنار خانواده ي فرزاد كم كم ديگه داشتم باهاشون راحت ميشدم

اون شب فرزاد زنگ زد خونه و از مهرداد اجازه گرفت كه شبو پيشش بمونم

يه كم دلهره و اضطراب و صد البته خجالت داشتم چون بار اولي بود كه قرار بود شب كنار هم باشيم اونم توي خونه ي خودشون كه محشر بود والا

روي تخت فرزاد نشسته بودم و اتاقشو ديد ميزدم

يه ميز كامپيوتر با كامپيوتر روش و يه ميز تحرير كه روش كلي ورقه و خودكار ديده ميشد

يه كتابخونه ي بزرگ با كلي كتاب كه هركدوم از قفسه هاش مربوط به يه نوع كتابي بود

و در اخر نگاهم به ميز كوچيك كنار تختم افتاد كه عكس من توي يه قاب خوشگل روش بود

لبخند روي لبام اومد و عكسمو نگاه كردم

فرزاد:چيه خوردي خانوم خوشگلمو بزار عكسشو

-حسود حالا انگار زنش تحفه س

فرزاد:يه چيزي بالاتر از اون

كنارم روي تخت نشست و من بي هوا خودمو توي بغلش ول كردم

هول شد و محكم نگه هم داشت تا زمين نخوريم ياد اون روزي افتادم كه توي كلاس افتادم توي بغلش يادش به خير

فرزاد:شيطونك چي كار ميكني ؟نزديك بود جفتمون بيفتيم كه !حالا جزاي اين كارت اينه كه گازت بگيرم

-ا فرزاد دلت مياد ؟خو دردم ميگيره

فرزاد سرشو متفكرانه تكون داد و گفت:بله حق با شماست حرف حق جواب نداره

يه دفعه محكم لباش رو روي لبام گذاشت و منو كنار خودش خوابوند دستشو پشت گردنم گذاشت و حريص تر از قبل لبامو بوسيد

چشمام مثل توپ واليبال گرد شده بود و با تعجب فرزاد رو نگاه ميكردم

وسط بوسيدنش لپاش سرخ شد

لباشو ازم جدا كرد و شروع به خنديدن كرد انقدر خنديد كه ناخوداگاه منم از خندش خندم گرفت

-چيه چرا ميخندي؟

فرزاد تو همون حالت جواب داد:بايد قيافه ي خودتو ميديدي شبيه علامت تعجب شده بود واي مهرناز خيلي بانمك بودي

مشتي به بازوش زدم و دستمو دور گردنش انداختم

خندش كمتر شد و با عشق بوسه اي به گونم زد و گفت:خانومم از صبح سر كنكور بوده ميدونم خسته س بيا بغلم لالا كن دختر خوب

خودمو بيشتر بهش فشردم تا عطر تنش و اون سينه ي بزرگ مردونه ش ارومم كنه

موهامو نوازش كرد و زير گوشم گفت:خيلي دوستت دارم گلم

-منم همين طور

ارو اروم و بي دغدغه خوابم برد

ولي غافل بودم از خوابايي كه سرنوشت برامون ديده بود

هفته پيش رفته بوديم خونه ي مريم اينا و سپيده رو براي كاوه خواستگاري كرديم
اونا هم كه خوب كاملا معلوم بود كه راضي هستن مخصوصا خود سپيده
وسط مرداد ماه بود كه بالاخره نازي و مهدي هم عقد كردن
سپيده و مهرداد هم يه عقد ساده كردن و قرار مراسمو براي شهريور گذاشتن تا يه ذره حجم كاراي رو سرمون كم تر بشه
جواب هاي اوليه ي كنكور اومده بود و من رتبم تقربيا عالي شده بود با كمك فرزاد من و نازي مينا انتخاب رشتمونو انجام داديم و يه جوري انتخاب كرديم كه اگه بشه هر سه تامون تو يه دانشگاه قبول بشيم
فرزاد قرار بود فردا با بچه هاي مدرسه ي تقويتي تابستوني كه ميرفت برن اردو
بي حوصله روي تختم دراز كشيده بودم اصلا دلم نميخواست بره يه هفته دوري ازش ديوونم ميكرد
حتي وقتي مدرسه هم ميرفتيم انقدر ازش دور نميموندم
در اتاقم باز شد و فرزاد در زد و اجازه خواست كه بياد داخل
-بفرماييد
درو باز كرد و اومد داخل
نگاهم بهش افتاد يه دسته گل رز قرمز رو جلوي صورتش گرفته بود
فرزاد:سلام و درود بي پايان بر خانم گل اخمالوي من ؟چي شده گل من انقدر گرفته س؟
-من دلم برات تنگ ميشه دوست ندارم بري
فرزاد گلارو روي ميز كنار تختم گذاشت و كنارم نشت دستشو زير سرم انداخت و منو گرفت تو بغلش
فرزاد:عزيز دل من فداي تو برم من قول ميدم زود برگردم نازگلم تلخي نكن باهام ديگه دلم نمياد تو اين وضعيت و با اين لباي ورچيده ببينمت
شب خوبي كنار هم داشتيم شامو باهم بيرون خورديم
شب وقتي كه داشت ميرفت محكم توي بغلش گرفتدم و زير گوشم گفت:عزيز دلم مواظب خودت خيلي زياد من زود برميگردم دلتنگي و گريه هم ممنوعه قبول ؟ و بعد لبامو با عشق بوسيد
-تو هم مواظب خودت باش اقايي
به زور و اكراه از توي بغلش بيرون اومدم به سمت ماشينش رفت نگاهم كرد و برام دست تكون داد و رفت
دست خودم نبود اشكام اروم ميريخت و زير لب خداحافظي كردم
دو سه روزي بود كه فرزاد رفته بود تلفني باهم ارتباط داشتيم ولي من خيلي دلتنگش بودم
يه جاده ي تاريك بود ولي به شدت مه الود با ترس راه ميرفتم ولي چشمام فقط سياهي رو ميديد
تو بين اون همه سياهي فرزاد وايستاده بود و بهم لبخند ميزد به سمتش دويدم ولي وقتي خواستم بغلش كنم زمين بينمون از هم باز شد و از هم جدامون كرد
با وحشت داد زدم و از جام بلند شدم تمام تنم خيس عرق بود تلفنو برداشتم و با دستاي لرزون شماره ي فرزاد رو گرفتم ولي جواب نميداد
از استرس و نگراني تو پذيرايي راه ميرفتم
سياوش:دايي جان چرا اين جوري ميكني تو اخه ؟خودت ميدوني كه توي جنگل گوشي انتن نميده عزيزم
-نميدونم سياوش خواب بد ديديم نگرانم
تلفن زنگ خورد مهرداد به سمت تلفن رفت و جواب داد هر لحظه نگاهش نگران تر و چهره ش درهم تر ميشد
مهرداد:بله چي شده ؟ كجا؟ بله ميرسيم خدمتتون
بله احتمالا تا ۲الي ۳ ساعت ديگه اونجاييم ما
تلفن رو قطع كرد و رو به سياوش گفت:بايد برم يه جايي مياي تو هم ؟
به سمت مهرداد رفتم و با التماس گفتم:داداش تو رو خدا بگيد چي شده ؟
مهرداد با كلافگي دستي به موهاش كشيد و گفت:نميدونم خودمم ميخوام برم ببينم چي شده
-تو رو ارواح خاك اقاجون بزار منم بيام تو رو خدا نفسم داره بند مياد از نگراني
مهرداد:بياي چي كار اخه تو؟
سياوش رو به مهردادكرد و گفت:عيب نداره بزار بياد اينجا باشه خودشو ميكشه از استرس
سريع يه لباس پوشيديم و خودمونو به اول جاده ي هراز رسونديم
از چيزي كه رو به روم ميديدم شوكه شده بودم نميدونم چشمام داشت درست ميديد يا نه ولي من فقط با زحمت خودمو بهش رسوندم
نگاهم به لاشه و تيكه پاره هاي ماشين فرزاد افتاد هيچي ازش نمونده بود خداي من باور نميكردم دروغ بود دارم اشتباه ميكنم ماشين عشق من نيست اين

مهرداد:جناب سروان چي شده ؟

سروان:اين پلاك ماشين براي اقاي فرزاد فهيمه

سياوش:خودش كجاست الان حالش خوبه ؟

سروان سرشو پايين انداخت و گفت:متاسفانه تصادف به حدي شديد بود كه ما ماشين رو بالا اورديم ولي جنازه رو پيدا نكرديم ماموراي ما همه جا رو گشتن ولي متاسفانه تنها چيزي كه پيدا كرديم اين گردنبند بود

از اون جايي كه تصادف ديشب رخ داده و با توجه به شب بودن و وجود حيوانات وحشي ما احتمال ميديم جنازه دريده شده باشه ولي براي پيدا كردن باقي مونده جنازه حداكثر تلاش خودمو انجام ميديم

سياوش و مهرداد محكم توي سرشون زدن و واي بلندي گفتن

زانوهام ديگه قدرت ايستادن نداشت چشمام با تكون خوردن زنجير دست سروان تكون ميخورد

خودم براش خريده بودم يه قلب بود كه اسم مهرناز روش حك شده بود

نه ديگه توان ندارم زانو هام خم شد و روي زمين

اينا چي ميگن حيوونا درنده ديگه يعني چي ؟؟؟؟؟فرزاد من كجاست؟چرا ماشينش اين جوري شده؟

سياوش و مهرداد به سمتم اومدن و زير بغلمو گرفتن و تو ماشين گذاشتن

سياوش تكونم ميداد و ميگفت:دايي جان ببين منو چيزي نيست حتما اشتباه كردن گلم حرف بزن

من هنوز مات و مبهوت نگاهش ميكردم

مهرداد سيلي كوچيكي تو صورتم زد و گفت:خواهرم حرف بزن يه چيزي بگو عزيزم

. هنوز مات به دره ي رو به رو و لاشه ي ماشين فرزاد بودم

توي خونه ي فرزاد اينا نشستم صداي قران از همه جا بلند ميشه ولي ما حتي جنازه اي هم نداريم كه سرمونو رو مزارش بزاريم و زار بزنيم

نگاهمو به مامان و خواهر هاي فرزاد افتاد انقدر ضجه زده بودن بي حال شده بودن

مامانش اومد سمتم و رو به روم نشست و دستامو تو دستاش گرفت و گفت:مهرنازم عزيزم يه حرفي بزن يه ناله اي بكن

بعد شروع كرد به فرياد زدن و توي سر خودش زدن

واي خدا جواب اين طفل معصومو چي بدم ؟؟؟؟؟؟هنوز ۲۰ سالش نشده بيوه شده

صداي داد همه بلند شد و من مات و مبهوت نگاهشون ميكردم چشمام خيره به در بود تا فرزاد بياد

ولي جاي اون نگاه مهربون فقط يه چيز بود يه عكس روي ديوار با يه روبان مشكي به بغلش


رمان دبيرستان عشق6

۱۰۱ بازديد

بلاخره به جاي مورد نظر رسيديم جاي خوشگلي بود با يه چشم انداز بسيار زيبا
يه ابشار خوشگل با يه رودخونه پر اب و خروشان
معلماي مرد ازمون يه كم دور شدن بچه ها هم طبق معمول بساط بزن و بكوبشون به راه بود
ساره و نازي شروع به خز رقصيدن كردن و بقيه بچه ها هم ميخوندن
خودمو ازشون جدا كردم تا بين اين همه شلوغي به ارامش برسم
كنار رودخونه وايستادم و چشمامو بستم
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد چهره ي دلنشين فرزاد بود يعني ميرسيد روزي كه كنارش بدون هيچ ترس و دلهره اي بتونم باشم اسوده خاطر و فارغ از غم دنيا
تو دنيا خودم غرق بودم كه صداي اقاي زند رو كنار گوشم شنيدم
زند: با خودت خلوت كردي زيبا؟
از لحن صحبتش متعجبانه به سمتش برگشتم
-بله اقا؟؟؟؟؟؟
روي صورتم ميخكوب شده بود
زند: تو چشمات گاهي وقتا ميشه غرق شد ميدونستي ؟
-ببخشيد اقا من بايد برم
دستمو گرفت و گفت: نه بمون كارت دارم
سريع دستمو كشيدمو و گفتم: اقا خواهش ميكنم الان كسي ببينه من بي چاره ميشم خواهشا بزاريد من برم
زند كلافه دستي به صورتش كشيد و گفت:انقدر اقا اقا نكن من اسم دارم اسمم فريد من بايد باهات حرف بزنم
-چه حرفي اقا؟
زند نگاه بي تابانه اي بهم كرد و گفت: يه كلام ختم كلام دوستت دارم عزيز خيلي زياد
ديگه واينستاده حرف بزنه خودمو ازش سراسيمه دور كردم كنار رودخونه ميدويدم بي هدف نميدونم چم شده بود يا اصلا چرا از فريد فرار ميكردم فقط نميخواستم كسي منو با اون تنها ببينه از حرفش هنوز تو شوك بودم يعني چي كه دوستم داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا من چه جوري تو كلاسش بشينم با چه رويي؟ واي خدا اگه مهرداد ميفهميد؟
نگاهم به فرزاد افتاد كه با اقاي ناظري در حال پياده روي بود با ديدن حال پريشون من از ناظري جدا شد و به سمتم اومد
نميدونم دقيقا چه مرگم بود حالا عقب عقب داشتم ميرفتم
قدماي فرزاد سرعت گرفت و با دستش بهم اشاره ميكرد كه دارم چي كار ميكنم؟
كم كم پاهام خيس شد به خودم كه اومدم پام روي يه سنگ ليز خورد و ناغافل توي اب افتادم
فقط صداي داد فرزاد رو لحظه ي اخر شنيدم
فرزاد: مهرنـــــــــــــــــــــ ـاز مواظب باش دختر
توي اب دست و پا ميزدم و بالا و پايين ميرفتم واي خدا من شنا بلد نيستم
سردي اب از يه طرف و جريان اب از طرف ديگه باعث شده بود ديگه غزل خداحافظي رو بخونم
ديگه نا برام نمونده بود داشتم خفه ميشدم چشمام كم كم بسته ميشد كه يه دست قوي اوردتم بالا گذاشت نفس بكشم
صداي فرزادو ميتونستم تشخيص بدم ولي نميتونستم چشمامو باز كنم يا حتي حرف بزنم
فرزاد: نفس بكش مهرنازم نفس بكش عزيزم چه كردي با خودت عشق من اگه يه چيزيت بشه من چي كار كنم جونم
اروم گذاشتدم روي زمين و جلوي پام زانو زد
احساس ميكردم نفسم بالا نمياد
شروع كرد با دست قفسه سينه مو فشار دادن
فرزاد: گلم نفس بكش نفس بكش عزيزم تو رو خدا
نه جدي جدي نفسم بالا نميومد احساس ميكردم توي سينه هام وشش هام پر ابه
توي يه حركت ناگهاني فرزاد لباشو رو لبام گذاشت و بهم نفس داد
چند بار حركتشو تكرار كرد بالاخره نفسم شد چون جواب دادو نفسم بالا اومد
چند تا سرفه كردم و چشمامو اروم اروم باز كردم
نگاهم به صورت نگران فرزاد افتاد هنوز موهاي لختش خيس خيس بود و ازشون اب ميچكيد هنوز روي صورتم خم بود
و هنوز لباي من داغ از برخورد با لباش بود
حالا ديگه جفتمون رسما ميلرزيديم
-من ممم نننن سسسر ددد مممه
فرزاد نگاهي به اطرافش كرد و شروع به داد زدن كرد و كمك خواست
در عرض چند دقيقه همه خودشونو به ما رسوندن نازي و مينا با ديدن من شوكه به سمتم اومدن
نازي: يا خدا اقاي فهيم چي شده مهرناز چرا انقدر ميلرزه
فرزاد داد زد: كسي ژاكت يا لباس گرم همراهشه بچه ها ؟ سريع باشيد مهرناز افتاده تو اب لرز كرده
فريد از همه زودتر ژاكتشو در اورد و به سمت من دويد و انداخت روم
يه كم گرم شده بودم ولي هنوز ميلرزيدم ديگه همه حاظر بودن برگرديم ولي من توان نداشتم و هنوز ميلرزيدم
همه به هم نگاه كردن هيج چاره اي نبود چون هيچ كدوم از بچه ها يا حتي خانم ها زور بغل كردن منو نداشتن
فرزاد از روي زمين بلندم كرد و تو بغلش گرفت و گفت: شرمنده خانم عزيزي چاره اي نداريم نميتونه راه بره
فريد: عيب نداره اقاي فهيم نوبتي ميبريمش پايين
اي زند مارموز
فرزاد اخم فوق غليظي بهش كرد و گفت: خيلي راه نيست خودم ميتونم
بلاخره رسيديم پايين نزديك بچه ها كه رسيديم حالم بهتر شده بود ولي اخه مگه ميشد از اغوش فرزاد دل بكنم انقدر محكم گرفته بودتم انگار يه شي گران بها رو حمل ميكنه
لرزشم كم تر شده بود رو به فرزاد كردم و خجولانه گفتم : اقا اگه امكان داره بزاريدم زمين خوب شدم
فرزاد: حرف نزن جوجه بهتره خودتو به بي حالي بزني تا ببرمت توي ماشين چون من اصلا قصد ندارم بزارمت رو زمين
از لحنش شبيه علامت سوال شدم تازه يادم افتاد واي خدا وقتي از اب ميكشيدتم بيرون بهم گفت : عشقم يعني من ………….
از ته دل ذوق داشتم ميدونستم نافرم سرما خوردم ولي ارزششو داشت

اروم به سمت اتوبوس بردتم و ته اتوبوس خوابوندتم پالتو خوشگلشو برداشت و روم انداخت
-اقاي فهيم خودتونم حسابي خيس شديد من گرمه پالتوتونو تنتون كنيد
فرزاد لبخند نازي زد و گفت : دختر من مردم توان بدنيم بالاست از پس مريضي راحت برميام تو مواظب خودت بيشتر باش حالا نميخواي بگي از چي فرار ميكردي؟
دوباره نگام نگران شد ياد زند افتادم و اعتراف صادقانش نگاهم رنگ شرم گرفت و سرمو پايين انداختم
-هيچي اقا
فرزاد: اميدوارم همين كه تو ميگي باشه
خواست بره بيرون كه ناخوداگاه استين لباسشو گرفتم
-اقا ميشه به مهرداد چيزي نگيد؟
فرزاد نگاهي بهم كرد و گفت: چيز مهمي نبوده كه قرار باشه اون بدونه خيالت جمع
-مرسي اقا لطفا كنار افتاب بشينيد تا سرما نخوريد
دستشو برام تكون داد و بيرون رفت
نازي و مينا با عجله خودشونو بهم رسوندن
نازي: اهاي ورپريده راستشو بگو چي شدي تو يه دفعه سر از بغل فرزاد در اوردي؟
مينا: مهرناز چرا افتادي تو اب الان حالت خوبه؟
قضيه رو نصفه و نيمه براشون تعريف كردم تقريبا همه چيزو به جز حرفاي فرزاد رو
دلم ميخواست تو يه موقعيت خوب اين حرفا رو از زبونش بشنوم و تا خودم از عشقش مطمئن نشدم به كسي نگم
بلاخره اين اردو با تمام خوبي ها سختي ها و شيريني هاش تموم شد و ما برگشتيم خدا رو شكر زياد سرما خوردگيم طول نكشيد ولي چقدر خانم جون سر من بدبخت غر زد بماند
امروز تازه از مدرسه برگشته بودم كه صداي مريم و مهرداد رو شنيدم كه در حال بحث بودن
مريم: مهرداد تا كي ميخواي اين جوري زندگي كني ها ؟ تو الان ۲۸ سالته بايد ازدواج كني به فكر خودت باش برادر من
مهرداد: خواهر من دست بردار از سر من تا مهدي و مهرناز به سر سامون نرسن من فكر ازدواج تو سرم نميره
مريم: چرا لج ميكني مهدي و نازي كه تا بعد مدرسه عقد ميكنن ميمونه مهرناز اونم كم خاطر خواه نداره خودتم ميدوني
مهرداد: ميخواي واسه هوس خودم خواهر دست گلمو زود عروس كنم نظرت چيه؟ چرت نگو مريم مهرناز بايد با كسي ازدواج كنه كه در حد و اندازه ي هم خودش هم ما باشه
مريم: همچين ميگي انگار من بد مهرنازو ميخوام مگه خانواده ي زند چشونه بي چاره خانم زند تا الان صد بار زنگ زده به خود من
مهرداد: حرف اون مرد عوضي رو پيش نيار شانس اورده اگه خيالم از بابت فرزاد جمع نبود يه دقيقه هم نميزاشتم مهرناز اون جا بمونه فرزاد هست حواسش به مهرناز است
مريم: خوب همين فرزاد چطوره؟
مهرداد: استغرالله مريم خانم بس كن انقدر رو اعصاب من رژه نرو برم بگم فرزاد پاشو بيا خواهر منو بگير
مريم خواست حرفي بزنه كه من با يه سرفه كوچيك حضورمو اعلام كردم سلام كوتاهي كردم و به سمت اتاقم رفتم
روي تختم افتادم و به حرف هاي مريم فكر كردم اگه واقعا منو ميخواست چرا پا جلو نميزاشت ؟خودشم ميدونست اگه بياد مهرداد نه نمي اورد پس چرا………………
به سمت كشو ميزم رفتم و گردنبند مرواريد هديه شو تو بغلم گرفتم و نا خود اگاه اشكم ريخت
اخه چرا نميشد به عشقم اعتراف كنم ؟ اصلا چه جوري ؟ كي عاشق شدم ؟ چرا فرزاد شده همه ي وجودم ؟
دوباره حرف هاي اون روزش توي اردو واي خداي من طعم دلنشين لباش نگراني هاش همه و همه باعث شده بود گريه م شدت بگيره
اروم يه اهنگ غمگين گذاشتم تا شايد از بي قراريم كم كنه
چشماي منتظر به پيچ جاده
دلهره هاي دل پاك و ساده
پنجره باز و غروب پاييز
نم نم بارون تو خيابون خيس
ياد تو هر تنگ غروب تو قلب من مبكوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه جز اون چيزي نمونده
تو ذهن كوچه هاي اشنايي
پر شده از پاييز تن طلايي
تو نيستي و وجودمو گرفته شاخه ي خشك پيچك تنهايي
از فردا رسما كم تر ميديدمش شايد به خاطر اين بود كه انقدر بي قراري ميكردم
امتحانات ترم اول شروع شده بود و من فقط تو روز امتحانا ميديدمش
كم خيلي كم
به عيد اروم اروم نزديك ميشديم و من هر روز افسرده تر از روز قبل به اين فكر ميكردم كه چرا فرزاد پا جلو نميزاره
تو حياط مدرسه نشسته بودم همه در حال شديد خوندن براي امتحان امروز فرزاد بودن به جز من
حال و حوصله ي درس ازم گرفته شده بود
ورقه ها بخش شده بود و فرزاد مثل هميشه خشن و جدي توي كلاس قدم ميزد سوالاش واسه من يكي كه مثل اب خوردن بود ولي نميدونم چه مرگم شده بود كه دلم نميخواست جواب بدم در حد ۱۶ جواب داده بودم و به ورقم خيره شده بودم فرزاد بهم نزديك شده و گفت:چرا جواب نميدي؟
شونه هامو با بي قيدي بالا انداختمو و گفتم: بلد نيستم
يه اخم وحشتناك كرد كه نزديك بود خودمو خيس كنم
فرزاد: چرا چرت ميگي اين سوالا رو همه بلدن اونوقت تو نميدوني؟ نميدونم چت شده ولي اگه از من دلخوري با درس تلافي نكن
مات و مبهوت نگاهش كردم از كجا ميدونست من ازش ناراحتممممممممم؟
فرزاد با همون لحنش ادامه داد: حالا مثل بچه ي ادم و حرف گوش كن سوالاتو جواب ميدي برم برگردم هنوز ورقت خالي باشه اونوقت من ميدونم با تو
با خشم ازم دور شد بلاخره دستور اقامون بود و لازم اجرا
به سولا جواب دادم زنگم خورده بود به سمت حياط رفتم
توي راهرو بودم كه فرزاد صدام زد
-بله اقا كاري با من داريد؟
فرزاد: ميشه دقيقا بگي چته؟
-بله؟؟
فرزاد: ميخوام بدونم چه مشكلي پيش اومده كه تو انقدر نسبت به درس بي اهميت شدي اصلا چند وقتيه حسابي درهم و گرفته اي ميخوام بدونم چي شده؟
سرمو پايين انداختم و گفتم : يه موضوع شخصيه اخه
تو چشمام زل زد و رك و پوست كنده پرسيد: عاشق شدي؟
شبيه علامت تعجب شدم و با حيرت پرسيدم : بله اقا چي گفتيد؟
با خشم سوالشو با تحكم بيشتر پرسيد: ميگم فكر كي انقدر ذهنتو مشغول كرده بگو من برم با طرف حرف بزنم
ديگه سكوت و خويشتنداري رو جايز ندونستم در حد انفجار ازش دلخور بودم داره منو پيشكش ميكنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با خودم فكر كردم شايد اون روز تو اب فانتزي هاي ذهنمو ميشنيدم جاي حرفاش
-اگه لازم باشه خودم بهش ميگم شما زحمت نكشيد با اجازتون
با دلخوري ازش دور شدم بغض تو گلوم خفه كردم اخه تا كي گريه تا كي اه و ناله
اصلا چرا بايد انقدر خودمو ضعيف نشون ميدادم حالا حالشو جا مياوردم ميخواد پيشكشم كنه من زودتر اقدام ميكردم
چه نازي هم ميكرد واسم منتظر بود من به عشقم اعتراف كنم؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه كور خونده بود من خودمو خوار نميكردم خودشم ميدونست فريد چقدر منو دوست داره اگه اراده كنم دنيا رو واسم خراب ميكنه
زنگ اخر به سمت در رفتم توپم حسابي پر بود حتي مينا و نازي هم جرات نكردن حرفي بزنن
جلوي در با چشم دنبال مهدي گشتيم ماشين بود ولي خودش نبود
با كلافگي دنبالش ميگشتم كه دستي روي چشمامو گرفت
با كنجكاوي دستو لمس كردم دست يه مرد بود از ضخامت و بزرگيش ميشد فهميد
بوي تنش برام اشنا بود و ارامش بخش
-كي هستي
ناشناس: خودت حدس بزن
واي خداي من اين كه ……………

-واي سياوش تو اينجا چي كاررررررررررر ميكني؟ كي اومدي ؟ چرا خبر ندادي؟
سياوش:خوب دختر چرا اينقدر سوال ميكني عزيزم بيا بريم خونه واست همه چي رو تعريف ميكنم
دست سياوش رو محكم چسبيدم دلم نميخواست ازش جدا بشم شديد خوشحال بودم از ديدنش
حالا كه برگشته بود نميخواستم يه لحظه ازش جدا بشم
به سمت ماشين رفتيم كه نگاه فرزاد رومون زوم شد پشت سياوش به فرزاد بود و اونو نميديد
با خشم به سمتم اومد و محكم به شونش زد و گفت : اقا كي باشن؟
سياوش با تعجب برگشت و با خشم نگاهي به فرزاد كرد و گفت: شما كي باشي ؟ نكنه فوضول محلي ؟
عصبانيت فرزاد دو برابر شد و رسما يقه ي سياوش رو چسبيد و به ماشين كوبوند
فرزاد: ميگم كي هستي مثل بچه ي ادم جواب بده من يه معلمم و در قبال دانش اموزام مسئولم
سياوش: نه بابا چه معلم باحالي !!!!!!!!!!!!چرا به اون دوستاي گراميمون كه الان دارن با دوستاشون اونم از نوع پسر ميرن حساس نيستي؟
فرزاد با اخم وحشتناكي نگاهم ميكرد و ميدونم منتظر توضيح بود
سياوش يقشو از دست فرزاد جدا كرد و منو و نازي رو سوار ماشين كرد و پاشو روي گاز گذاشت و رفت
نازي: ديوونه چرا چيزي نگفتي؟ سياوش تو چرا ديگه ؟
سياوش : كي بود اين نخود اش ؟
-وا مگه نشناختينش؟
سياوش: نه والا من از كجا بدونم طرف از راه رسيده يقه ي ما رو چسبيد از كجا بدونم كيه ؟ راستشو بگو كلك من خاطر خواهته؟
-نه بابا فرزاد فهيم بود فكر كردم شناختينش
سياوش: فرزادددددددد دروغ ميگي ؟ چقدر عوض شده بود؟ نشناختمش اصلا اخ اخ اخ الانه كه بياد پيش مهرداد راپورتمونمون رو بده كلمون رو ميكنه
-عيب نداره امروز زنگ بزن از دلش در بيار
بلاخره خونه رسيديم اومدن سياوش جو شاد و دو بارو به خونه اورده بود
نازي دستمو گرفت و به سمت بالا كشوند
نازي: بچه پرو چرا بهش چيزي نگفتي ؟ بي چاره داشت از عصبانيت پس ميافتاد تو رو با سياوش دست تو دست ديد
-عيب نداره براش لازم بود امروز اومده به من ميگه بگو عاشق كي شدي خودم برم بهش بگم
نازي خنديد و گفت: يه دستي زده بهت حالا چه وقتي هم سياوش اومد
بيچاره امروز داشت از عصبانيت ميتركيد
خنديدم و گفتم : عيب نداره امروز مياد اينجا من مطمئنم
ساعت ۶ بود كه فرزاد اومد سياوش و مهدي دو تايي بيرون رفته بودن
فرزاد از مهرداد اجازه گرفت كه با من خصوصي حرف بزنه من مطمئن بودم مهرداد خيلي فرزاد رو قبول داره و از خيلي وقت پيش اونو واسه من انتخاب كرده بود
وارد اتاق شد و خشمگينانه نگاهم كرد
-سلام اقا
فرزاد: سلام درد سلامو كوفت اون مرتيكه كي بود امروز ؟
خونسردانه لبخند زدمو و گفتم: اقا خودتون گفتيد من برم بگم به طرف گفتم ديگه شما رو به زحمت نندازم
انقدر عصباني بود كه ديگه نتونست خودداري كنه دو طرف بازومو گرفت و چسبوند به ديوار اتاقم
فرزاد: حرف مفت نزن وگرنه خودم دندوناتو خورد ميكنم حالا مثل بچه ي ادم بگو كي بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با چشماي گشاد نگاهش كردم
-اقا خواهش ميكنم
فرزاد تكون سختي خورد و ازم دور شد و دستاشو به علامت عذر خواهي بالا گرفت
فرزاد: ببخشيد نفهميدم دارم چي كار ميكنم عذابم نده مهرناز بگو كي بود؟
صداي سياوش بلند شد
سياوش : اهاي مهرناز ناز من كجايي تو عزيز دلم ؟
فرزاد ديگه جدي جدي از عصبانيت رنگ عوض كرده بود
سياوش وارد اتاق شد و با ديدن فرزاد لبخند بزرگي زد و گفت: به به اقا فرزاد چه عجب از اين ورا چه طوري معلم با مسئوليت ؟
فرزاد با تعجب بهش نگاه ميكرد
سياوش: چيه چرا كپ كردي ؟ البته حق هم داري اصولا بي معرفت ها فراموش كارن انقدر حرص نزن الان سكته ميكني من سياوشم دايي مهرناز خانم يادت اومد حالا ما رو؟
فرزاد با دست محكم به پيشونيش زد و گفت: واي ببخشيد منو اصلا انقدر ذهنم مشغول شده بود كه نشناختمتون خوش اومديد كي برگشتيد شما؟ الان چند سالي هست كه نديدمتون
سياوش: نه بابا اين چه حرفيه شما رو ببخش امروز بد برخورد كردن باهات ميرم پيش مهرداد بيا
سياوش تنهامون گذاشت برادر كوچيك مامانم بود و دايي عزيز من خيلي باهم صميمي بوديم ۵ سال پيش واسه خاطر درسش رفت انگليس ولي بهمون سر ميزد ايندفعه كاملا سر زده اومده بود و ههمونو شوكه كرده بود ولي خوبيش اين بود كه اومده بود ديگه بمونه و قصد نداشت برگرده به قول خودش اومده بود ما رو سر و سامون بده خودشم يه زن ايراني خوب بگيره
فرزاد همون جور كه سرش پايين بود گفت: خوب بلد شدي چه جوري عذابم بدي تنبيه بدي بود ديگه از اين كارا با دل من نكن دختر
روي تختم دراز كشيدم هنوز بازوم ها داغ بودن از رد دستاي فرزاد دليل اين همه دو گانگي كارياشو نميفهميدم ولي حس ميكردم داره اتفاق هاي قشنگي مي افته
ديگه هرچي به اخر سال نزديك ميشديم دلهره و اضطراب منم بيشتر ميشد نه به خاطر كنكور و اينا
فكر اينكه بخوام از فرزاد جدا باشم ديوونم ميكرد
توي اتاقم نشسته بودم و درس ميخوندم كه صداي داد و بيداد مهرداد همه ي خونه رو برداشته بود
از ترس سر جام وايستادم واي خدا دوباره چي شده بود ؟
اسممو با داد صدا ميزد و تقريبا عربده ميكشيد سريع خودمو به پايين رسوندم
خانم جون: چي شده پسرم چرا انقدر عصباني تو بيا اينجا بشين يه ذره اروم بشي مادر
مهرداد:مهرناز كو خانم جون؟
-س س لام داداش چي شده ؟؟؟
با عصبانيت نگام كرد و به سمت دويد حول كردم من دويدم صحنه ي جالبي بود دور خونه رو مهرداد ميدويد من ميدويدم انقدر عصباني بود كه ميدونستم اگه دستش بهم برسه تيكه بزرگم گوشمه
مهرداد: مهرناز مثل ادم وايستا كارت ندارم ميگم
انقدر دويدم كه خسته شدم و گوشه ي اتاق وايستادم و دستامو حايل صورتم كردم كه اگه بزنه حداقل صورتم كبود نشه
طبق معمول اولين سيليش روي دستم فرود اومد هنوزم نميدونستم چرا بايد كتك بخورم ؟؟؟
دوميش بي هوا بود و گونه مو به سختي سوزوند
منتظر سوميش بودم كه صداي داد سياوش بلند شد
سياوش: بكش دستتو مهرداد دست يه بار ديگه بهش بخوره من ميدونم با تو
بعد سريع به سمتم اومد و نگاهي به صورتم كه قرمز قرمز بود كرد و با حرص نگاهي به مهرداد كرد
دستم كه به شدت ميلرزيد گرفت و گفت: اروم باش دايي جان چيزي نيست من پيشتم
بعد رو به مهرداد كرد و با داد پرسيد: چته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ افسار پاره كردي؟ زورت به اين طفلك معصوم رسيده ؟
مهرداد: دايي بهش گفتم انقدر جلوي پنجره ي اتاقش سر لخت واينسته خره نميفهمه
سياوش: خر تويي كه دست رو زن بلند ميكني زنداني كه نيست ادمه دلش هواي ازاد ميخواد
ببينم نكنه با خودت فكر كردي مهرناز تهمينه اس اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يا فكر كردي الان خيلي غيرت داري؟؟ واسه پرو شدي؟ به به همينم مونده بود دست رو مهرناز بلند كني
جواب مهرداد يه سكوت معني دار و طولاني بود و سياوش به سمتش رفت و دستشو گرفت و به سمت اتاقش برد
-تهمينه ديگه كي بود ؟
خدا رو شكر صورتم زياد كبود نشده بود شايدم پوستم كلفت شده بود ولي فكر اين اسم حسابي ذهنمو درگير كرده بود
ديگه نزديك سال نو بوديم روزاي اخر مدرسه بود و كلاس تقريبا خالي بود حتي امروز نازي و مينا هم نيومده بودن
نازي كه با مريم اينا رفته بودن شمال مينا هم با خانوادش قرار بود سال تحويل مشهد باشن
به خاطر كار مهرداد ما مجبور بوديم روز اخر پيش نازي اينا بريم
سر كلاس فرزاد نشسته بودم و اون داشت مطالعه ميكرد و بچه ها هم هركدوم به يه كاري مشغول بودن
ديروز درس زند رو اصلا نفهميده بودم چون از اول نگاهش روم زوم بود تا اخر
كتابشو برداشتم و شروع به خوندن كردم انقدر غرق درس بودم كه نفهميدم كي زنگ خورد و بچه ها رفته بودن ولي فرزاد بالا سرم وايستاده بود و دست به سينه نگاهم ميكرد
فرزاد: داري لج ميكني باهام ؟ باشه حالا نشونت ميدم
من مات و مبهوت نگاهش كردم وا كاري باهاش نداشتم من كه
كتاب بيچارمو از زير دستم كشيد و خيلي شيك از پنجره پرت كرد پايين
دستاشو به نشونه ي پاك كردن به هم زد و ابروهاشو خبيثانه بالا داد و گفت: ديگه نبينم سر كلاس من درس ديگه اي بخوني كوچولو ايشالا تو عيد تكليف خودمو با شما من مشخص ميكنم حالا شما هي اذيت كن نوبت منم ميرسه
كبفشو برداشت و با خونسردي از كلاس بيرون رفت و من با دهن باز به رفتار فرزاد و كتاب بخت برگشتم كه سقوط ازاد كرده بود فكر ميكردم
يعني چي تكليفمو مشخص ميكنه نكنه تو عيد ميخواد بياد خواستگاريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واي اگه بشه من از شادي غش ميكنم مادر جان

كنار سفره ي هفت سين نشسته بوديم و منتظر سال تحويل بوديم من قران ميخوندم و از ته دلم ارزو كردم امسال كنار فرزاد باشم
بالاخره سال تحويل شد و بساط تبريك و روبوسي و عيدي شروع شد قرار بود ما بعدالظهر بريم شمال پيش مريم اينا
ساعت حدود ۴ عصر بود كه راه افتاديم و ۸ بود كه رسيديم
كلي هم اونجا بساط عيد و عيدي و تبريك داغ بود وقتي بالاخره تبريك ها تموم شد من و نازي با حالت دو به سمت دريا رفتيم
حالا دريا جلوي چشمام بود و من ذوق زده نگاهش ميكردم هميشه عاشقش بودم و ارامشي كه بهم ميدادو دوست داشتم
صبح زود كلي با نازي اب بازي كرديم و با تن و بدن خيس اب رفتيم توي خونه وقتي داشتيم به سمت اتاقمون ميرفتيم صداي مهرداد رو پاي تلفن شنيدم
مهرداد:اختيار داريد حاجي شما اجازه ي ما هم دست شماست فقط موندم چرا به خودم حرفي نزد اخه؟اين حرفا چيه شرم حضور براي چي؟ مگه كار خلاف شرع ميخواد انجام بده
ما در خدمتتون عصر هستيم خواهش ميكنم ميبينمتون خدانگهدارتون باشه
با نازي سريع تو اتاق پريديم كه مرداد نبينه فال گوش وايستاده بوديم
نازي: واي مهرناز چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظرت كي واسه امر خير ميخواد برسه خدمتمون؟ من ميگم غلط نكنم فريد بالاخره مخ داداش مهرداد زد و اجازه حضور گرفت
-ولي من يه حدس ديگه اي ميزنم نازي خانم
نازي: بگو ببينم ورپريده يه روز من تو مدرسه نبودما چه خبر شده؟
-حالا بماند ولي من مطمئنم خانواده اقاي فهيم ميخوان بيان
نازي با چشماي گرد شده نگاهم كرد و با حالت تهديد گفت: مهرناز يا بهم ميگي چه خبر شده يا تمام موهاتو ميكنم
-واي نكن اين كارو با من عزيزم اقامون عاشق موهاي بلند منه اخه
نازي ادامو در اورد و گفت:اخه الاغ اون موهاي تو رو كجا ديده اخه؟؟؟؟
-خوب حالاگير دادي تو هم ها
قضيه ي روز اخرو براش تعريف كردم
نازي: پس خودشونن بزار الان ميريم پايين امار در مياريم از دايي
-گم شو خجالت ميكشم من بيام پيش سياوش چي بگم اخه؟
نازي: من درستش ميكنم تو غصه نخور
لباسامونو عوض كرديم و نازي سريع پايين رفت كه خبر بياره
منم پنجره رو باز كردم به دريا خيره شدم انگار قرار بود اتفاق هاي قشنگ بيافته
صداي مريم رو شنيدم
مريم: چيه مهرناز خانم خلوت كردي با خودت ؟
-هيچي همين جوري دريا قشنگه دارم نگاهش ميكنم
مريم: راستي يه سوالي ميخوام ازت بپرسم تو الان نظرت راجبع به ازدواج چيه ؟
-خوب نميدونم ابجي چي بگم
مريم: امشب خانواده ي اقاي فهيم براي فرزادشون دارن ميان خواستگاري فكر نكنم نيازي به توضيح در موردش باشه تو خودت فرزاد رو خوب ميشناسي ما ها هم كه همه راضي هستيم چون ديگه هممون خيلي خوب ميشناسيمش ولي نظر تو براي ما خيلي شرطه
باورم نميشد يعني امكان نداره فرزاد …………..
من هميشه كنارش باشم واي خداي من دوستت دارم كه انقدر زود ارزومو بر اورده كردي
-خوب هرچي شما بگيد ابجي
مريم خنده ي بلندي كرد و منو توي بغلش گرفت و گفت: اي شيطون من كه از توي چشمات چند وقته دارم ميخونم چقدر عاشقشي خوشبخت باشي عروس خانم فرزاد واقعا مرد بي نظيريه
من برم به بقيه خبر بدم تو هم بيا پايين مهرداد كارت داره
مريم از در بيرون رفت و نازي با لب خندون و بشكن زن وارد خونه شد
نازي: مهرررررررررررناز باورم نميشه يعني جدي جدي داري پر ميشي اونم با اقا معلم بد اخلاق خودمون ؟
با شادي به سمتش رفتم و بغلش كردم و كلي تو بغل هم گريه كرديم شايد اشك شوق………………
توي پذيرايي همه نشسته بودن و شاد و سرحال ميگفتنو ميخنديدن حتي مهرداد كه به ندرت اين جوري از ته دل ميخنديد
مهدي با ديدنم بلند گفت: به افتخار عروس خانم ناز بزن كف قشنگرو
كل سالن رفت رو هوا و من با خجالت كنار مهدي و سياوش نشستم
بقيه هركدوم به بهونه اي تنهامون گذاشتن و حالا فقط خانواده ي خودم كنارم بودن
مهدي: مهرناز تو نظرت دقيقا چيه؟كاملا راضي هستي؟
مهرداد: تا اخر عمرت اگه خواستي هم رو تخم چشم همه ي ما جا داري پس نگران هيچي نباش اگه يه درصدم راضي نيستي همين الان بگو ولي از لحاظ خوب بودن فرزاد خيالت جمع من تضمين صد در صد ميكنم
سياوش: اره دايي جون نظر تو براي تك تك ما شرطه
-خوب من ……….هرچي شما بگيد
مهدي: د نشد تو قراره زندگي كني نظر اصليتو بگو
-به نظر من اقاي فهيم يه مردي هست كه بشه بهش اطمينان كنم مثل دايي مهرداد و مهدي
مريم كل بلندي كشيد و گفت : مباررررررك باشه
كاوه و بقيه وارد خونه شدن
كاوه:مباركت باشه گل دختر خوب كسي رو انتخاب كردي من مطمئنم فرزاد خوشبختت ميكنه
سپيده:خوشبخت بشي عزيزم مباركه
نازي هم طبق معمول اهنگشو زياد كرد و گفت: ديگه خداييش رقص جايزه و به سمت مهدي رفت دستشو گرفت و بلندش كرد و دو تايي شروع به رقصيدن كردن و مريم و كاوه هم بهشون اضافه شدن
خيلي خوب بود هممون از ته دل ميخنديديم
حالا مرحله ي اصلي شروع شد با نازي وسط لباسام نشسته بوديم ولي هيچ كدوم مناسب مراسم امشب نبود
در اتاق باز شد و خانم جون با خنده ي گله گشاد وارد اتاق شد
خانم جون:” چيه عروسكم چرا انقدر ناراحتي عزيز دل مادر ؟
-خوب الان من چي بپوشم ؟؟؟؟
خانم جون: نگران نباش دختر مريم خانم و سپيده خانم رفتن برات خريد
بعد كنارم نشست و دستامو محكم گرفت
خانم جون: دخترم من كنارتم هميشه و واست ارزوي خوشبختي ميكنم نبينم غصه بخوري كه مامانت نيست عزيز دلم ها
-خانم جون من الهي فداتون بشم شما از وقتي مامان و بابا رفتن مثل مادر براي ما زحمت كشيديد
و خودمو توي بغلش انداختم
مريم و سپيده بالاخره برگشتن يه كت و دامن شيري خوشگل با صندل و روسري ستش واسم گرفته يودن
-وا مريم يه خواستگاري ساده كه ديگه اين حرفا رو نداره تو هم ؟
مريم:: خواهر من ديگه مراسم بله برونه خواستگاري كجا بود؟؟؟؟؟؟؟ ميخوان برات نشون بزارن اگه شد همين جا هم يه عقد ساده بكنيم انگار اين اقا فرزاد ما خيلي عجوله حتي صبر نكرده تا مدرسه تموم بشه
سپيده: مريم جون عاشقيه و هزار دردسر
همه زدن زير خنده و من با لپاي سرخ شده از شرم نگاهشون ميكردم
لباسامو تنم كردم خداييش خيلي بهم ميومد
نازي: جدي جدي اين فرزاد ميخواد تو همين عيد مال خودش كندت ها
-مگه بده؟
نازي: اي پرو چشم دريده
و دوتايي كلي باهم خنديديم
ساعت حدود ۵ بود كه زنگ زده شد قلبم خيلي تند تند ميزد انگار ميخواست از سينم بپره بيرون دستام يخ كرده بود دو تايي با نازي تو اشپزخونه نشسته بوديم و نازي دستمو توي دستاش گرفت
نازي: چيه چرا انقدر دستات سرده؟
-نميدونم اخه همه چي خيلي يهويي شد استرس دارم الان در حد المپيك
نازي: اي شيطون همه چي يهويي يهويي هم نبود ها ديگه اقا معلم اين اخريا بد جور سه ميزد در حال حاظر دلم براي زند ميسوزه برگرده بعد سيزده ميبينه مرغ از قفس پريده
-اره خودمم خيلي ناراحتم ولي ……….نميدونم دعا كن زودتر اونم بره سراغ زندگيش
نازي: نگران نباش كلا ما يه ماه ديگه بيشتر مدرسه نميريم تو بعد اين يه ماه ديگه از سرش ميپره
صداي سر و صدا و احوال پرسي و تبريكات بلند شده بود
دزدكي نگاهي به فرزاد كردم يه سبد بزرگ گل دستش بود كه تمام سبد گل رز بود همه رنگ البته به جز رز زرد
يه كت و شلوار طوسي تنش بود و مثل هميشه مودب و با وقار و اتو كشيده با ديدن مهرداد سرشو پايين انداخت و سلام كوتاهي كرد چون نزديك اشپزخونه بودن صداشونو به وضوح ميشنيدم
مهرداد: چيه پسر چرا سربه زير شدي ؟ انگار شرمنده ميزني؟
فرزاد: داداش به خدا من به چشم بد به امانتت كه دستم بود نگاه نكردم همش ترس اينو داشتم راجبع ام بد فكر كني
مهرداد خنده ي كرد و دستي به شونش زد و گفت: نترس اگه فكر بد كرده بودي نمي اومدي خواستگاري اونوقت من گردنتو رسما ميشكستم حالا هم بيا بريم بشينيم تا فكر نكردن دارم گربه رو دم حجله ميكشم
دو تايي با لبي خندون و دوشادوش هم نشستن
پدر فرزاد:خوب بالاخره از هرچي بگذريم سخن دوست خوش تر است قرض از مزاحمت ما اومديم با اجازه ي بزرگترا و صد البته اقا سياوش و مهرداد و مهدي دست عروس گلمونو بگيريمو ببريم دو تا خانواده كه خيلي ساله همديگرو ميشناسن و خدا اقا جون و مادر مهرناز خانم رو بيامرزه ما ارادت خاصي به حاجي موحد داشتيم اقا مهرداد و اقا كاوه ام كه اين پسر مارو خوب ميشناسن ديگه ما ديديم اگه دو خانواده راضي باشن به مناسبت ايام عيد و بهار واسه اين دو تا جوون بهار زندگي شروع كنيم ولي بازم به شما وقت ميديم خوب فكراتونو و تحقيقاتتونو راجبع به پسر ما بكنيد
سياوش: اين حرفا چيه حاجي اقا فرزاد صد در صد مورد تائيد ما هستن ميمونه بچه ها كه اگه شما اجازه بديد يه صحبت كوچولو باهم بكنن بالاخره اونو قراره با هم زندگي كنن يه عمر
حاجي:صد البته چرا كه نه
فاطمه خانم{مادر فرزاد}:خوب مريم جون عروس گل ما رو نميگيد بيا ما ببينيمش بابا دلمون براش تنگ شده
مريم: اختيار داريد حاج خانم دست بوس شماست
مهرناز عزيزم چند تا چايي بيار خانم
نازي:بدو بايد بري دست بوسي
چشم غره اي براش رفتم اونم واسم زبون درازي كرد
خانم جون چايي ها رو برام اماده كرد و منم با دلهره وارد جمع شدم نگاه مشتاق و پر از تحسين خانواده ي فرزاد روم زوم بود و بعد تعارف چاي كنار مهرداد نشستم
فرزانه:ماشالله داداشمون خيلي خوش سليقه س چه گل دختري رو هم انتخاب كرده
فاطمه خانم: مريم جون براش اسفند دود كنيد چشم نخوره ماشالله بزنم به تخته خيلي ناز شده
مريم : نظر لطفتونه چشماتون قشنگ ميبينه
من با گونه هاي گل انداخته و تا اخرين حد ممكن سرمو و پايين انداخته بودم دستامو ميلرزيد و يخ كرده بود
مهرداد درحين صحبت با پدر فرزاد دستمو محكم گرفت
انگار دستاي ارامش بخش و حمايت گرش ارومم كرد و منو ياد بابا انداخت
سياوش: خوب با اجازه ي جمع مهرناز خانم گل ما و اقا فرزاد برم لب ساحل حرفاشونو با هم بزنن
با اجازه ي همه به سختي از جام بلند شدم نگاهي به مهرداد و مهدي كردم لبخند رضايت بخششون دلگرمم كرد و همراه فرزاد كنار ساحل رفتيم


رمان دبيرستان عشق5

۷۸ بازديد
ديگه سعي كردم حرفي نزنم يه خستگي عميقي تو وجودم احساس ميكردم البته خودمم ميدونستم اين المپياد واقعا خستم كرده بود
فرزاد اروم رانندگيشو ميكرد و حواسش كاملا رو به جلو بود فكر كنم اصلا وجود منو حس نميكرد انگار كه كلا من نيستم اين بي محلياش حالمو بد ميكرد نميدونم چرا خواب نما شده بود وقتي داشتم ميرفتم سر جلسه حالش خوب بود كه ……
اوقاتم حسابي تلخ شده بود جلوي در خونه فرزاد پياده شد و زنگ خونه رو زد بيژن درو باز كرد و شروع به صحبت با فرزاد كرد
از ماشين پياده شدم از خستگي چشمام باز نميشد به شدت هم احساس گرسنگي ميكردم
فرزاد به سمت ماشين برگشت
فرزاد: همه رفتن ويلاي جاجرود مهرداد گفته تو و نازنين خانم رو هم من ببرم
-واي نه من خيلي خسته ام خونه ميمونم
فرزاد اخمي كرد و گفت: برو حاظر شو بيا پايين هيچ كي نيست نميشه تنها تو خونه بموني
-ميشه من برم يه تماس با مهرداد بگيرم؟
فرزاد به سمتم اومد و رو به روم وايستاد
الهي من فداش بشم وقتي عصبي ميشد جذاب تر ميشد
فرزاد: متوجه نشدي چي بهت گفتم؟ ميگم جز بيژن كسي تو باغ نيست مهردادم اجازه بده كه ميدونم نميده من نميزارم بدو دختر خوشم نمياد انقدر تو كوچه بمونيم
غر غر كنان به سمت خونه رفتم فرزاد به ماشينش تكيه داده بود سرشو تكون ميداد و با خنده بهم نگاه ميكرد
وسايلامو و كتابامو برداشتم و به سمت ماشين رفتم نازي هم اومده بود
نازي: به به دلاور خسته نباشي امتحان خوب بود ؟
-سلام اره عزيز
فرزاد: بچه ها سوار شيد بريم ديره
سوار شديم يه كوچولو با نازي راجبع به المپياد حرفيدم هم خسته بودم هم به شدت گشنم بود معمولا وقتي گرسنم ميشد معدم ميسوخت اروم دستمو رو معدم گذاشتم فشار دادم
فرزاد از اينه نگاهي بهم كرد سرشو برگردوند و جلوي يه سوپر ماركت نگه داشت و پياده شد
نازي: اخ اخ فكر كنم ناز كردنت جواب داد اقا رفت واست خريد
-گم شو تو هم به همه چي گير ميدي شايد خودشو چيزي احتياج داشته
فرزاد به سمت ماشين اومد واي مامان اين از كجا ميدونه من عاشق كولوچه با شير كاكائو ام؟؟؟؟؟؟؟
وسايلارو بهمون داد و سوار شد
فرزاد: ببخش مهرناز خانم يادم رفته بود از صبح چيزي نخوردي
-ممنون اقا لطف كرديد
فرزاد: خواهش قابلي نداشت
بعد خوردن شير و كلوچم اروم تو بغل نازي خوابم برد
يا صداي نازي از خواب بلند شدم وسط باغ بوديم
بي اختيار ياد اولين ديدارمون افتادم داشتم روي همون تاپ تاپ ميخوردم كه ديدمش حال و روز الانم چقدر با اون روزا فرق ميكرد به تور واليبال وسط باغ نگاه كردم يادش به خير بار اولي كه با هم واليبال بازي كرديم توپو صاف خوابوند تو دماغ من بيچاره از فكرش ناخوداگاه خنده مهمون لبام شد
نازي: چيه دختر نگه تا حالا باغو نديدي بيا بريم بالا بگير بخواب شايد عقلت اومد سر جاش
وارد سالن كه شدم همه بودن با همه احوال پرسي كردم و جواب همه رو در مورد المپيادم دادم و در نهايت تعجب اقاي زند هم بود كه با ديدنم به سمتم اومد
زند: سلام بر نفر اول المپياد چطور بود امتحان خوب بود؟
-مرسي اقا بد نبود شما ؟ اينجا؟
زند: مهدي بهم گفت اومديد اينجا ما هم با خانواده تو خونه ي يكي از اقوام چند تا خيابون اون ور تر بوديم گفتم بيام ببينمت ناراختي از بودنم؟
-نه اقا اين چه حرفيه خوش اومديد
زند:من بيرون مدرسه فريدم نه اقا دختر خوب
-بله با اجازتون اقا
فرزاد واسه اولين بار بي تفاوت به حرف زدن فريد و من با مهرداد و كاوه راجبع به دوشنبه هفته ديگه كه اول محرم بود صحبت ميكردن امسال پدر فرزاد قرار بود ده روز اول محرمو رو توي خونشون مراسم بگيره
اعصاب اين بي محلي فرزاد رو نداشتم عادت داشتم هميشه نگاه عصبانيش روي حرف زدن من و فريد باشه
احساس ميكردم فقط واسه خاطر المپاد مجبور بود با هام همكلام بشه
بي حوصله به سمت اتاق هميشگيمون رفتم و رو تخت خودمو ول كردم
-راستي نازي اردو چه خبر؟ امار در اوردي فرزادم مياد يا نه؟
نازي: اره كاوه ازش پرسيد گفته بود ميره
دمغ بودم بدتر شدم دوست داشتم برم يعني اگه نميرفتم از غصه ديوونه ميشدم
بي توجه به اين افكار اعصاب خورد كن سعي كردم خوابم ببره
نميدونم چقدر خوابم برد فقط با نوازش گونم از خواب بيدار شدم دلم ميخواست وقتي چشمامو باز ميكردم فرزاد رو بالاي سرم ميديدم
مهدي: مهرناز خانم نميخواي بلند شي همه دارن سراغتو ميگيرن ها دارن تو حياط واليبال بازي ميكنن پاشو با هم بريم
-ولي من حوصله هيچ كي رو ندارم مهدي خوابم مياد
مهدي:پاشو ديگه به خاطر من ميرم تو حياط تو هم بيا
نتونستم نه بيارم با بي ميلي از جام بلند شدم و از پنجره بيرونو نگاه كردم
همه مشغول واليبال بازي كردن بودن
نگاهم روي فرزاد ثابت موند در حال سرويس زدن بود توپ رو كه زد مثل هميشه موهاش جلوي صورتش اومد و با تكون دادن سرش كنار زد گه گداري لبخند قشنگي صورتشو ميپوشوند
در حال ديد زدن عشقم بودم كه دستي به شونم خورد از ترس نزديك بود قلبم وايسته تو دلم دعا كردم مهرداد نباشه
نازي: به به چشم داداش مهرداد روشن خسته نشدي انقدر اقا معلم بد اخلاق اخمو رو ديد زدي؟
-بيا بريم انقدر فوضولي نكن
نازي: من كه ميدونم چقدر دوسش داري
-عشق يه طرفه به هيچ دردي نميخوره اگه دوسم داشت يه حرفي يه حركتي يه كاري ميكرد
به سمت حياط رفتيم و بعد سلام و عليك يه گوشه دنج نشستيم
نازي: چرا يه طرفه؟ تو اين مدت فرزاد خيلي هواي تو رو داشته
-بي خيال من كه فكر ميكنم همش واسه خاطر المپاد بود
نازي دستمو كشيد و بلندم كرد و دو تايي به سمت رودخونه رفتيم
نازي: مگه فرزاد بچه س كه واسه خاطر يه المپياد بخواد هواي تو رو داشته باشه ديوونه شدي ها
در حال نگاه كردن به جريان اب بودم
زند: سلام دخترا چرا تنها نشستيد ؟
نازي: سلام اقا هيچي مهرناز دلش هواي اب كرده بود اومديم اينجا
زند: خوبه دلشم مثل چشماش هميشه ابيه راستي مهرناز ميتونم تنها باهات حرف بزنم
مثل فنر از جام بلند شدم اگه مهرداد الان سر ميرسيد يه شر بزرگ درست ميشد
-در مورد چي اقا؟ ميتونيم تو مدرسه حرف بزنيم
زند: نه خيلي مهم تر از درس و مدرسس
من و نازي با حيرت هميديگرو نگاه كرديم و من با وحشت به پشت سرش نگاه ميكردم
خواست حرفشو ادامه بده كه دستي به شونش خورد

مهرداد به شوخي گفت:به به اقا فريد چشم ما روشن با خواهر ما خلوت كردي كه چي؟ بهتره راهتو بكشي بري تا فكر بد نكردم
فريد خنده اي سر داد و گفت: چه حرفايي ميزني مهرداد جان معلم و شاگرد به جز درس راجبع به چه چيز ديگه اي ميتونن حرف بزنن ؟
بعد با عذر خواهي به سمت بچه ها رفت
مهرداد بهمون نزديك شد و گفت: چي ميگفت اين؟ صد بار به مهدي گفتم غريبه تو جمع نياره اين مردك چشم دريده رو با فرزاد يكي ميكنه
بريد بالا اينجا واينستيد
با نازي به سمت اتاقمون برگشتيم از پنجره به فرزاد مهرداد و كاوه كه روي تخت نشسته بودن نگاه كردم فريد اومد و بعد خداحافظي از همه رفت
نازي:فكر مبكني زند چي كارت داشت؟ چقدرم زود حساب كارشو كرد و رفت
-اگه نميرفت از بي عقليش بود
ديگه تو مدرسه روال همه چي روال عاديشو ميگرفت با فرزاد فقط در حد درس حرف ميرديم
امروز صبح قرار بود جواب المپياد بياد تو راه مدرسه واقعا استرس داشتم اگه رتبه نمياوردم چي؟؟؟؟؟؟؟؟
زنگ دوم با فرزاد كلاس داشتيم
وارد كلاس كه شد قيافش مثل هميشه بود نه شاد نه غمگين طبق معمول بعد حضور و غياب درس پرسيد و اولين نفرم اسم منو صدا كرد
فرزاد: موحد بيا اين سوالا رو بگير پنج تاي اولشو واسه بچه ها حل كن و توضيح بده
نگاهي به سوالا كردم براي اولين بار سرم سوت كشيد واقعا سوالاش سخت بود نيم نگاهي به فرزاد كردم ولي واقعا سوالاش سخت بود از حد دبيرستان خيلي بالاتر بود
يه كم اين پا اون پا كردم و از نگاه غمگيني به نازي كردم
فرزاد سرشو بالا اورد و از بالاي عينكش نگاهي بهم كرد و گفت: چيه موحد اگه نميتوني حل كني بگم يه نفر ديگه بياد حل كنه
از دستش عصباني بودم خودشم ميدونست اگه من نتونم هيچ كي ديگه نميتونه اين سوالا رو حل كنه
نگاه ديگه اي به سوالا كردم و هرچي كه ميدونستم نوشتم تقريبا تموم تخته پر شده بود
بعد تموم كردن سوالا گوشه ي تخته وايستادمو و گفتم: اقا ببخشيد تموم شد
از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد و با دقت به جوابا نگاه كرد و شروع به دست زدن كرد
همه ي بچه ها با تعجب نگاهش ميكردن بعد رو به بچه ها كرد و گفت: افرين دختر درست حل كردي البته از نفر اول المپياد كم تر از اين توقع نميشه
قلبم وايستاد انگار واي خدا باورررررررررررم نميشه
رو به فرزاد كردم و بي اختيار دستمو جلوي دهنم گرفتم كه داد نزنم
ناري و مينا از جاشون بلند شدن و با شوق برام دست زدن بقيه بچه ها هم به تبعيت از اونا شروع به دست زدن كردن
بعد خوردن زنگ با شوق پيش فرزاد رفتم
-اقا ممنون اگه شما و زحمتتاتون نبود من نميتونستم رتبه بيارم
فرزاد لبخند نازي زد و گفت : تو لياقت بهتر از اينا رو داري
و بعد نگاهي به درو و برش كرد و گفت: شاگرد گريز پا كم تر فرار كن از من
و سريع به سمت دفتر رفت
از خوشحالي گريم گرفته بود دقيقا معني و مفهوم كاراشو نميفهميدم با دست پس ميزد و با پا ميكشيد
نازي و مينا به سمتم دويدن و خودشونو تو بغلم انداختن
مينا: واي مهرناز باورم نميشه البته واقعا حقت بود خيلي واسه اين المپياد زحمت كشيدي
نازي: راستشو بگو اقا معلم چي گفت در گوشت ؟
-خصوصي بود
وبعد با خنده به سمت حياط دويدم اخ جون داشت بارون ميومد منم كه عاشق بارون
رفتم زير بارون و سرمو رو به اسمون گرفتم
بي اختيار به پنجره ي دفتر نگاه كردم فرزاد جلوي پنجره وايستاده بود و چايي ميخورد و نگاهم ميكرد
منم نگاهش كردم بي محبا نگاهمو ازش ندزديدم كاش ميتونستم داد بزنم بگم دوستتت داررررررررررررم
بلند بلند اين شعر حميد مصدق رو خوندم
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفاييگل ها در دشت باز ميگردم و صدا ميزنم
اي باز كن پنجره را باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران امد كه شكفته گل سرخ
باز كن پنجره را
كه پرستو پر ميشويد در چشمه ي نور
كه قناري ميخواند اواز سرور
كه بهاران امد
كه شكفته گل سرخ به گلستان امد
من اگر سوي تو برميگردم
دست من خالي نيست
كاروان محبت با خويش
ارمغان اورده ام
با من اكنون چه نشستن ها خاموشي ها
با تو اكنون چه فراموشي هاست
چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد
با بچه ها به سمت كلاس رفتيم همين كه درو باز كردم مهسا داد زد حالااااااااا
يه دفعه همه با هم گفتن : مهرناز بايد برقصه مهرناز بايد برقصه
نازي شروع به زدن رو ميز كرد و مينا دست منو گرفت و دو تايي شروع به رقصيدن كرديم
در حال مسخره بازي و خز رقصيدن بوديم كه نگاهم به در كلاس افتاد زند با لذت به كاراي ما نگاه ميكرد
خودمو جمع و جور كردم و سر جام نشستم
زند به در كلاس ضربه زد و وارد كلاس شد و وانمود كرد كه منو مثلا نديده
زند: اول از همه تبريك به موحد واسه خاطر المپياد من ميدونستم تو لياقت اول شدنو داري بعدشم بريم سر درس
اخر كلاس نگه هم داشت گفت: ببين مهرناز من بايد راجبع به مسئله ي مهمي باهات حرف بزنم
فرزاد به سمتش اومد و گفت : مهرناز مهدي اومده دنبالت نميخواي بري
دلم ميخواست بپرم بغلش كنم و بوسش كنم كه خلاصم كرد
از افكارم خندم گرفت كه با اخم وحشتناك فرزاد نيشم بسته شد
-بله اقا
رو به زند كردم و گفتم: ببخشيد اقا با اجازتون
و بعد واسه اين كه به مهدي خبر قبوليمو بدم با ذوق به سمت در دويدم

مهدي:سلام به ابجي گلم چيه انقدر خوشحالي ؟ چي شده؟
-اول شدم مهدي تو المپياد رتبه اوردم
مهدي: ميدونستم عزيزم تو هم لياقتشو داشتي هم استعدادشو
با مهدي و نازي به سمت خونه رفتيم كلي خودمو واسه همه لوس كردم خانم جون و بقيه كلي ذوق كردن از خوشحالي من
امروز تو مدرسه نشسته بوديم تو حياط ديگه خيالم از بابت المپاد جمع بود ولي دمغ بودم دوست داشتم هنوز اون روزا ادامه داشت و من ميتونستم وقت بيشتري رو باهاش بگذرونم
مينا: چيه مهرنازي چرا انقدر تو فكري دختر ؟
-هيچي حوصله ندارم گير نديد به من
مينا: ميگم خبر داري پنج شنبه دارن ميبرن اردو ؟
-اره ميدونم
نازي: منو و مينا ميخوايم بريم بايد مخ مهردادم بزنيم بزاره تو بياي اخه اين اخرين اردو مدرسه س دلت مياد اخه ؟
پوزخندي زدمو و گفتم: نازي هركي ندونه تو يكي كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام
نازي: اگه من به كاوه و مريم بگم راضيش كنن چي؟
-اونوقت درست و حسابي حال منو ميگيره ميگه تو كه ميدونستي اخلاقيات منو چرا تو رودرواسي قرارم دادي
نازي: نهايتش دو سه تا داد و چند تا غره ديگه
-نميدونم تا ببينيم چي ميشه
مينا: ببينيم چي ميشه نداريم مهلت نام نويسي تا پس فرداس نازي با اقا كاوه صحبت كن شايد تونست داداش مهرنازو راضي كنه
نازي: باشه امروز ميحرفم
اواخر زنگ اخر بود كه خانم عزيزي معاون دوممون بود در كلاس زد و ازم خواست برم دفتر
دلم پر از اشوب شد يعني چي كارم داشت ؟
به سمت دفتر رفتم و درو زدم
-بله خانم عزيزي كارم داشتيد؟ چيزي شده؟
عزيزي: سلام دخترم نه چه اتفاقي داداشت زنگ زد گفت كه امروز نميتونه بياد تو و ستوده خودتون تنهايي برگرديد خونه؟
-خانم ببخشيد نپرسيديد چيزي شده يا نه ؟ اخه من نگران شدم سابقه نداره نياد دنبالمون؟
عزيزي: نگران نباش گل دختر گفت واسه كاراي ثبت شركتش گير افتاده نميتونه بياد حالا هم برو سر كلاست
-مرسي خانم خبر داديد با اجازه
به سمت كلاس برگشتيم نازي كه فهميد انگار عروسي گرفته بود بعد چند ماه اولين باري بود كه ميخواستيم تنها برگرديم خونه
زنگ كه خورد دو تايي به سمت خونه راه افتاديم هنوز زياد از مدرسه دور نشده بوديم كه دو تا پسر مزاحم دنبالمون راه افتادن
از ترس نزديك بود سكته كنم اگه مهرداد الان اين اطراف گشت داشته باشه و منو ببينه دارم ميزنه مطمئن بودم
نازي چيزي نگي ها بيا زود بريم
نازي: خوب حالا بابا تو هم چه تريپ ترس برداشتي يه كم چرت و پرت بگن خودشون ميرن
مزاحم اولي: اهاي خوشگل خانم بابا يه شمارس ديگه بگير ما رو خلاص كن
مزاحم ۲: ناز نكنيد ديگه
هنوز در حال مزه پروني بودن كه صداي داد يكيشون باعث شد به سمتوشون برگردم
فرزاد يقه پسررو گرفت و يه مشت محكم تو دماغش زد
فرزاد: مرتيكه لات اشغال مگه خودت ناموس نداري بي همه چيز
مزاحم: به تو چه عوضي مگه تو زورو يي يه دفعه ميپرسي وسط ؟
فرزاد حسابي باهاشون درگير شده بود و من و نازي وحشت زده نگاهشون ميكرديم بلاخره مردم از هم جداشون كردن و اون دو تا هم ترجيح دادن فرار كنن تا بيشتر از اين كتك نخوردن
برام جالب بود چون فرزاد با حركات رزمي تقريبا از پس جفتشون بر اومده بودو ناكارشون كرده بود
جديدا فهميده بودم مهرداد و فرزاد با هم ميرن كلاس كاراته و جفتشون كمربند مشكي داشتن البته اينم از مارپل بازي هاي نازي بود كه از بين حرفاي كاوه فهميده بود
با عصبانيت سمتمون اومد و داد بلندي سرم زد و گفت: اينجا چه غلطي ميكنيد؟ چرا تنها ميريد خونه شما ها؟
-اخه اقا مهدي زنگ زد و گفت : نميتونه بياد دنبالمون مجبور شديم تنها برگرديم
فرزاد داد بلند تري زد و گفت: من شلغمم اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ميگفتي چشمم كور ميرسوندمتون حالا هم بريد تو ماشين بشينيد تا من بيام
من و نازي هنوز شوك زده وسط خيابون بوديم كه فرزاد تهديد اميز اومد سمتمون و گفت :مگه كر شديد ؟ با شما دو تا هستم ها بريد ديگه
سه تايي به سمت ماشين رفتيم فرزاد كتشو از روي زمين برداشت تكوند و بعد با كيفش پرت كرد صندوق عقب
تا جلوي در خونه مثل برج زهر مار بود اول نازي رو جلوي درشون پياده كرد و بعد منو جلوي در رسوند
-مرسي اقا ببخشيد مزاحمتون شدم
نگاه تندي بهم كرد و گفت: ديگه دلم نميخواد از اين صحنه ها ببينم يه بار ديگه تنهايي بخواي برگردي خونه من ميدونم با تو گرفتي چي شد يا نه؟
نميدونست من از خدامه همه ي لحظات عمرمو كنارش باشم
بي اختيار نگاهم به ماشين مشكوك مشكي افتاد كه چند روزي بود دائما دنبالم بود ولي من هنوز به كسي چيزي نگفته بودم دلم نميخواست الكي دلهره واسه همه درست كنم
الكي به خودم اميد ميدادم با من كاري نداره ولي اشتباه ميكردم………….
فكرمو ازش منحرف كردم و رو به فرزاد گفتم: اقا ميشه ازتون يه خواهشي بكنم؟
فرزاد: بفرما!
گوشت تلخ انگار من به پسره گفته بودم بيا دنبالم
-اگه ميشه از قضيه ي امروز مهرداد چيزي نفهمه
چشماشو تنگ كرد و گفت: چرا اونوقت ؟
نگاهم لحن التماس گرفت اگه مهرداد ميفهميد بايد خودمو واسه يه كتك حسابي اماده ميكردم
-اقا خودتون ميدونيد چرا مهرداد اگه بفهمه قيامت به پا ميكنه منو ميكشه ديگه نميزاره بيام مدرسه بازم بگم؟
حرصم گرفته بود و بغض گلومو فشار ميداد خودشم ميدونست چرا دارم ازش ميخوام احساس كردم با سوالش ميخواد خوردم كنه
دستشو عصبي تو موهاش كشيد و چشماشو از پشت عينك فشار داد و گفت: ببخشيد منظورم ناراحت كردنت نبود عصبي بودم يه چي گفتم خيالت جمع مطمئن باش چيزي نميگم تو هم برو تو خونه بد تو كوچه منو و تو توي ماشين من فردا هزار تا حرفه
-بله اقا ممنون از لطفتون با اجازه
خداحافظي كردم و قبل از اينكه وارد خونه بشم نيم نگاهي به اون ماشين مشكوك كردم و وارد خونه شدم فكر شديد درگيرش بود يعني اون كي بود واسه چي دنبال من ميومد

بعد الظهر مريم و كاوه و سپيده اومدن خونمون
بي اختيار نگاهم به سپيده افتاد كه محو حرف زدن مهرداد شده بود جنس نگاهاي سپيده رو ميشناختم رنگ اين نگاها از نوع عشق بود
كاوه: مهرداد بچه ها ميخوان برن اردو پس فردا تو كه مشكلي نداري؟
اخم هاي مهرداد حسابي تو هم شد : اردو؟ كجا؟
نازي: ميخوايم بريم دماوند همه ميان داداش اجازه بديد مهرنازم بياد ديگه اخه اين اخرين اردو مدرسه س
كاوه: يه روزه س مهرداد صبح ميرن شب برميگردن تازه فرزاد هم ميره حواسش به بچه ها هست
مهرداد:حالا ببينيم چي ميشه
مريم: ببينيم چي ميشه نداريم برادر من اين طفلك معصوم بعد فوت بابا و مامان هيج جا نرفته پوسيد تو اين خونه ديگه
مهرداد : باشه ديگه چه گيري داديد شما ها هم ؟
نازي: اخه داداش فردا اخرين مهلت ثبت نامه
مهرداد: كاوه مطمئني فرزاد هم ميره؟ نگرانم من
كاوه: خيالت جمع پسر من خودم تحقيقات لازم رو انجام دادم جاي مناسبيه فرزاد هم ميره خيالت جمع
سپيده: اقا مهرداد سخت نگيريد براي بچه ها اين اردو ها خاطره ميشه اذيتتشون نكنيد ديگه
مهرداد : باشه قبول چي بگم من
واييييييييي داشتم از ذوق ميمردم يه درصد هم فكر نميكردم مهرداد اجازه بده
نازي چشمكي بهم زد و علامت داد بريم سمت اتاقم
دو تايي با خوشحالي پله ها رو دو تا يكي كرديم وارد اتاق شديم همديگرو بغل كرديم و دور اتاق گشتيم
نازي: ديدي گفتم كاوه راضيش ميكنه بي خودي داشتي حرص ميزدي
-واي فكر نميكردم بزاره فكر كن بريم اردو فرزاد هم باشه بهتر از اين نميشه
نازي: حالا بعد الظهر با مهدي بريم خريد من پفك چيپس اب ميوه و… ميخوام
-خوب بابا شيكمو همه چي ميخريم
امروز سه تايي با مينا رضايت نامه هامون رو تحويل دفتر داديم و با ذوق وارد حياط شديم
داشتيم با مينا راجبع برنامه هاي پس فردا و غذا و خوراكي هايي كه ميخواستيم بياريم صحبت ميكرديم كه يه لحظه مثل موش ابكشيده شدم
با عصبانيت برگشتم عقب نازي با يه لبخند شرورانه و پاكت چيپسش كه تو دستش بود ابرو بالا مينداخت و نگاهم ميكرد
بچه پرو خيس ابم كرده بود
-مگه نگيرمت نازنين
كل زنگ تفريح در حال اب بازي بوديم
سر كلاس نشسته بوديم و داشتيم مسخره بازي در مياورديم
نازي: ميگم مهرنازي شغل جديد فرزاد رو ميدوني؟
-نه چيه؟ زود بگو ببينم مگه جاي ديگه اي هم كار ميكنه؟
نازي خنده ي بلندي كرد و گفت: مگه خبر نداري شده گاد فادر قراره منو و تو رو ببره اردو مواظبمون باشه
واسمون قاقالي لي بخره
منفجر شديم از خنده
مينا: واي فكر كن فرزاد يه باراني مشكي بپوشه با يه كلاه مشكي يه سيگار برگ هم رو لبش
-دي دي دي دينگ پدر خوانده
تو همين حال در كلاس زده شد اوه ماي گاد فرزاد وارد كلاس شده نگاهم كه به تيريپش افتاد هم نزديك بود غش كنم هم ياد حرف مينا افتادم از خنده قرمز شده بودم
يه پيرهن شلوار مردونه ي مشكي تنش بود با يه پالتو مشكي كه تا روي زانوش ميومد
واقعا خوشتيپ شده بود ولي اون اخم و هيبت هميشگي به هيچ كي اجازه نميداد بخواد پاشو از گليمش دراز تر بكنه
پالتوشو در اورد و اويزون كرد و شروع به حضور و غياب كرد
بعد حضور و غياب طبق معمول كلاس حالت روحاني گرفت
نازي رو ورقه برام نوشت: تو رو خدا دعا كن امروز گاد فادر ازم نپرسه كه رسما جام تو دفتر بغل خانم عزيزيه
فرزاد نيم نگاهي به دفترش كرد و گفت: موحد بيا پاي تخته
با تمام عشقي كه بهش داشتم فقط ميتونستم بگم بتركي اخه انگار چشماش ليزر دارن يا شايدم مغز ادما رو ميخونه اخه من چي برم جواب بدم هي هر هفته ميگه موحد موحد
فرزاد: چرا نشستي بيا ديگه
مينا كنار گوشم گفت: پاشو تا عصباني نشده تنبيهت نكرده گاد فادرمون
اروم به سمت تخته رفتم فرزاد جلوي تخته دست به سينه وايستاده بود و خرامان خرامان راه رفتن منو ميديد حرص ميزد
نزديك تخته بودم كه پام همزمان هم به برامدگي جلوي تخته گير كرد هم نازي عوضي پاشو جلوي چام انداخت نتونستم خودمو كنترل كنم و رسما افتادم تو بغل فرزاد
واي خداي من ضايع شدن بيشتر از اين ديگه نميشه الان دقيقا تو بغل فرزاد بودم اونم واسه اينكه از پشت با سر نخورم تو سراميك كمرمو نگه داشت البته واسه كم تر از يه دقيقه وقتي تعادلمو حفظ كردم ول كرد صورتم كاملا جلوي صورتش بود اون چشماي مشكيش داشت وجودمو اب ميكرد ناخوداگاه چشمام به لباش افتاد
سرمو تكون دادم كه افكار مزخرف از كلم بپره از خجالت داشتم اب ميشدم سريع ازش جدا شدم و كنار تخته وايستادم بچه ها از خنده داشتم ميتركيدن ولي با ديدن عصبانيت فرزاد كسي جرات نداشت صداش در بياد
-ببخشيد اقا پام گير كرد
نگاه وحشتناكي بهم كرد و گفت: از اين به بعد حواستو جمع كن بيا اين سوالا رو حل كن ببينم بلند بخون بچه ها بنويسن
هنوز تنم گرم بود بار اولي بود كه اغوششو تجربه ميكردم البته با چه ضايع گي
همين كه زنگ خورد و فرزاد از كلاس پاشو گذاشت بيرون خنده ي بچه ها ازاد شد و تقريبا كلاس منفجر شد
لنگه كفشمو در اوردمو سمت نازي پرت كردم
-عوضي مگه مرض داري جفتك ميندازي ابرومو بردي
نرگس: واي مهرناز بايد قيافه ي اقاي فهيمو ميدي شبيهه علامت سوال شده بود
مريم: نه بابا بي چاره هنگ كرده بود تو يه لحظه يه ترگل ورگل اونم به خوشگليه مهرناز افتاد تو بغلش
-گم شيد بابا همتون بريد بيرون الان خانم عزيزي مياد كلمونو ميكنه
بچه ها با خنده از كلاس رفتن بيرون و نازي و مينا سمتم اومدن
مينا: خوش گذشت بغل گاد فادر ؟ راستشو بگو پليد اون لحظه دلت چي ميخواست؟
-ميكشمتون ها انقدر حرف مفت نزنيد
نازي يه لحن خاصي به صداش داد و گفت :حالا برو به جونم دعا كن انداختمت بغل عشقت راستشو بگو چه حسي داشتي
ديگه نزاشتم بيشتر از اين حرف مفت بزنن به سمت كيفم رفتم كتابمو برداشتم لوله ش كردم و دنبالشون كردم
رو تختم دراز كشيده بودم و به حرارت چشم هاي فرزاد فكر ميكردم و به دستاي حمايت گرش كه اگه دور كمرم حلقه نشده بود الان ضربه مغذي شده بودم
دلم براش پر ميكشيد از خوشحالي خوابم نميبرد فردا قرار بود تا خود شب پيشش باشم بهتر از اين نميشد
امروز صبح كه از خواب پا شدم اصلا احساس خواب الودگي نميكردم با شور و شوق ساكمو برداشتمو به سمت ميز صبحونه رفتم

مهردادم امروز سر سفره كنار ما بود حسابي دمغ به نظر ميرسيد

خانم جون: مهرناز جان مادر براتون هم غذا گذاشتم هم تنقلات و اجيل و تخمه

جان من زياد از اين هله هوله ها نخوري مريض نكني خودتو مواظب خودتم باش گلم مبادا اون جا با اين نازي شيطون بازيتون گل كنه ها بلا ملايي سرتون بياد

-خانم جون فداتون بشم من خيالت جمع مواظب هستم بابا يه روزه شب ميام ديگه

خانم جون: نگرانم مادر ايشالا بري بهت خوش بگذره

مهدي: پاشو ديگه مگه ساعت ۷:۳۰ قرار نيست بريد دير ميشه ها

با مهدي به سمت در رفتيم از همه خداحافظي كردم كه مهرداد صدام زد

-جانم داداش

مهرداد:سپردمت دست فرزاد هرچي گفت گوش ميكني شيطوني هم ممنوع خوب؟

-بله حتما حواسم هست

يه ذره پول از تو جيبش در اورد و بهم داد

مهرداد: اين همرات باشه

-مرسي داداش

بي اختيار بغلش كردم و گفتم: ممنون اجازه داديد كه برم

دستش كه تا اون موقع ازاد بود رو دور كمرم حلقه كرد و گفت: مواظب خودت باش

جلوي در مدرسه كلي ادم جمع بود دو تا اتوبوس هم اماده رفتن بود و با حال تر اينكه اقاي زند هم اومده بود خوشحال شاد و شنگول

نگاهم به تيريپ فرزاد افتاد واي مادر تا حالا تيريپ به اين اسپرتي ازش نديده بودم

يه بوليز استين بلند سورمه اي تنش بود با يه جين سرمه اي يه كلاهم روي سرش گذاشته بود اون پالتو مشكي خوشگلش كه من عاشقش بودمم تنش بود شده بود خود خود گاد فادر فقط سيگار برگش كم بود

نازي: واي مهرناز ببين فرزاد رو چه تيپي زده امروز

مينا: ببين ميره تو كدوم اتوبوس ما هم بريم

-مطمئنن ميره تو هر ماشيني كه من هستم اخه اون گاد فادر خودمه فداش بشم منـــــــــــــن

نازي: بيا برو بچه پرو الان ته اتوبوسو ميگيرن كيفمون بهم ميريزه

سه تايي ته اتوبوس نشستيم و تقريبا چند رديف اخر اتوبوس همه بچه هاي كلاس ما بودن

فرزاد هم به محض سازماندهي همه ي بچه ها سوار ماشيني شد كه ما توش بوديم

اروم در گوش بچه ها گفتم : حال كرديد گفتم مياد جايي كه من هستم

نازي با تعجب نگاهم كرد و گفت : خواب نما شدي مهرناز ؟چته تو

همون جور كه از پنجره بيرونو نگاه ميكردم گفتم : بي خيال اردو رو بچسب

طبق معمول با راه افتادن راننده رقص و اواز بچه ها بلند شد و توپ و تشر خانم عزيزي و بقيه هم اثري نداشت كه نداشت

نازي كه طبق معمول هميشه وسط بود و با مينا تانگو ميرقصيد منم مثلا اونا رو نگاه ميكردم ولي همه ي فكر و ذكرم پيش فرزاد بود

تو حال و احوال خودم غرق بودم كه ديدم همه ي بچه ها با هم دارن داد ميزنن: مهرناز بايد برقصه مهرناز بايد برقصه

-گم شيد خجالت بكشيد پرو ها

ساره: مهرنازي بيا وسط ديگه اصلا ميخوايم به مناسبت قبولي تو توي المپياد جشن بگيريم

دو دل بودم كه صداي اس ام اس گوشي مهدي كه داده بود دست من بلند شد

نگاهي بهش كردم نزديك بود در جا از تعجب سكته كنم از شماره فرزاد بود

سريع بازش كردم نوشته بود : از جات جم نميخوري ها خوشم نمياد جلوي اين مرد راننده غريبه ديدتون بزنه بشين سر جات

واي خدا مگه ميشد فرزاد از من كاري بخواد من انجام ندم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصرار بچه ها فايده نداشت خودشونم ميدونستن من پا بشو نيستم

بالاخره رسيديم يه جايي خيلي با صفا كلي دارو درخت داشت و يه رودخونه ي خروشان

امروز هوا خيلي خوب بود افتابي افتابي

همه ي بچه ها زير اندازاشونو انداختن و نشستن و مشغول خوردن شدن

من تمام حواس و فكر ذكرم پيش فرزاد بود و جالب تر اينكه نگاه زند كاملا زوم شده بود روي من

فرزاد و اقاي ناظري معلم حسابان بچه هاي رشته ي رياضي در حال بدمينتون بازي كردن بودن

منم به بازيشون نگاه ميكردم

قرار بود بعد ناهار همه با هم بريم كوهنوردي

بچه ها كه عضو تيم واليبال مدرسه بودن كه منم عضوشون بودم دو گروه شديم توي گروه ما اقاي فهيم سر دسته بود و توي گروه مقابل خانم رمضاني دبير ورزشمون بود

چه مسابقه اي داديم با امتياز مشابه گروه ما برد دلم ميخواست اخر بازي بپرم بغل فرزاد اخه خيلي كل كل و رو كم كني داشتيم

ناهارمونو اورديم ايول دم خانم جون گرم واسمون قرمه سبزي پخته بود نازنين هم كه مثل هميشه كه عاشق غذاي اماده بود الويه درست كرده بود مينا هم خورشت قيمه اورده بود

دلم نيومد تنها قرمه سبزي رو بخورم ميدونستم فرزاد عاشق قرمه سبزي هاي خانم جون بود

نازي: چيه مهرنازي چرا با غذات بازي ميكني ميخوايم بريم كوهنوردي ضعف ميكني ها ؟

-اخه دلم نمياد تنها بخورم

مينا: جان من بردار ببر بده گاد فادر تا فردا كل محل بفهمن تو بچه ها رو نميشناسي اين كارو بكني ديگه سوژه شدي تو مدرسه

راست ميگفتن نبايد ديگه انقدر خودمو ضايع ميكردم با بي ميلي غذامو خوردم وسايلامونو برداشتيم و همراه كسايي كه ميخواستن بريم كوهنوردي راه افتاديم تقريبا ۲۰ نفر بوديم و از معلم ها فرزاد و زند و خانم لقماني و عزيزي و زارع و اقاي ناظري باهامون اومدن و بقيه پيش بچه هاي ديگه كه پايين مونده بودن موندن

هممون از كوه بالا ميرفتيم كه ساره گفت: بچه ها بخونيم؟

نازي: چي؟

ساره: اي بابا نازنين همون شعر هميشگيمونو ديگه

نازي: پايتم اساسي

بعد رو به بچه ها كرد و گفت: با شمارش من همه با هم ۱ ۲ ۳

همه با هم شروع به خوندن كرديم يه شعري كه هممون حفظ بوديم و پاي ثابت اردو هامون بود

دوباره دل هواي با تو بودن كرده

نگو اين دل دوري عشقتو باور كرده

دل من خسته از اين دست به دعا ها بردن

همه ي ارزوهام با رفتن تو مردن

حالا من يه ارزو دارم تو سينه

كه دوباره چشم من تو رو ببينه

واسه پيدا كردنت تن به دل صحرا ميدم

اخه تو رنگ چشات هيبت دنيارو ديدم

اخه توي هفت اسمون تو تك ستاره ي مني

به خدا ناز دو چشماتو به دنيا نميدم

تمام نگاهم به فرزاد بود كه سر به زير راهشو ميرفت و منم تو دلم به يادش دوباره زمزمه كردم

اخه توي هفت اسمون تو تك ستاره ي مني

به خدا ناز دو چشماتو به دنيا نمييييييييييييدم