شروين زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم
دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توي يه پارك قرار گذاشتيم....پاتوقمون از
اين به بعد همون جا بود..ديگه توي كلاس زياد با هم برخورد نداشتيم تا دانشجو هاي
ديگه شك نكنن.ولي كاملا واضح بود كه سهيل سعي داره به من نزديك بشه.چند باري لپ
تاپش رو گرفتم ولي هيچ كار خاصي نتونستم بكنم.شهاب هم كه اصلا انگار نه انگار...همه
چيز رو به من واگذار كرده بود.البته من اينطور فكر ميكردم...بابا هم با عمو و زن
عمو و شروين رفتن آلمان.اين وسط رفتار سهيل عذابم ميداد كه بعضي اوقات خيره ميشد
بهم و من رو معذب ميكرد.
البته اين رو هم نميتونستم انكار كنم كه پسر واقعا جذابي بود و اصلا از بودن
باهاش به غير از وقتايي كه بهم خيره ميشد ناراضي نبودم.دوشنبه بود ك طبق روال ديدار
هاي اخيرم با سهيل حاضر شدم.بازم توي همون آلاچيق هميشگي همديگه رو قرار بود
ببينيم.نميدونستم ديگه بايد چيكار كنم.هدف من تحقيق نبود.بلكه گرفتن لپ تاپ سهيل
بود.تا الان هيچ كاري نتونسته بودم بكنم..تنها فايده ي اين ديدار ها صميمي شدن سهيل
با من بود...و من هم به تبعيت سعي ميكردم اين نزديكي بيشتر بشه.رژلب صورتي اي رو
زدم و بعد از خداحافظي از هما از خونه رفتم بيرون و سوار ماشينم شدم...توي راه همش
داشتم نقشه ميكشيدم تا از غفلت سهيل استفاده كنم.آخرش قرار بود اين برنامه ها به
كجا برسه خدا ميدونست..شيشه رو دادم بالا و كولر رو زدم.چيزي تا شروع امتحانات
نمونده بود.ترم 6 بودم و بايد تلاشم رو بيشتر ميكردم...خدا كنه زودتر اين مشكلم حل
بشه.ماشين رو پارك كردم و بعد از قفل كردنش وارد پارك شدم...به سمت جاي هميشگي حركت
كردم...از دور ديدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خيره شده
بود.توي اين هواي گرم واقعا ديوونه بوديم كه همچين جاهايي قرار ميزاشتيم.رسيدم
كنارش با صداي نسبتا بلندي گفتم:سلام چطوري؟
متوجه من شد.خنديد و گفت:چقدر دير
كردي؟
ابرويي بالا انداختم و
گفتم:جواب سلام واجبه آقاي رجبي.
با خنده سرجام نشستم.اخمي كرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبي.من سهيلم
سهيل...
تو چشمام خيره شد و
گفت:افتاد؟
با تاسف نگاهش
كردم و سرم رو تكون دادم و گفتم:تحقيق رو ديشب به كجا رسوندي؟چيزي هم اضافه
كردي؟
در لپ تاپش رو باز كرد
و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جديد در موردش گرفتم.نميدونم خوبه يا نه.تو هم يه
نگاه بهش بنداز.
لپ تاپ رو به
سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خيره شدم..خيلي گرم بود.مقنعه ام رو تكون دادم تا
كمي خنك بشم.با كنجكاوي بهم نگاهي انداخت و گفت:گرمته؟
_دارم آتيش ميگيرم.
_واسه ي اينه كه تازه از راه
رسيدي.
جرقه اي توي ذهنم زده
شد.توي چشماش مطلومانه نگاه كردم و گفتم:ميشه لطفا بري يه نوشابه برام
بگيري؟
چند لحظه نگاهم كرد و
گفت:نوشابه ضرر داره.
چپ چپ
نگاهش كردم و گفتم:نميخواي بري بگيري چرا بهونه مياري؟خودم
ميرم.
از جام بلند شدم كه ناگهاني دستش رو گذاشت روي دستم...منو نشوند و خودش
بلند شد.مات نگاهش ميكردم.
_چيز ديگه اي نميخواي؟
خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:يه كيك هم بخر.صبحونه چيزي
نخوردم.
نميدونم حواسش كجا
بود كه گفت:باشه عزيزم.
و
رفت...خودش هم متوجه ي حرفي كه زده بود نشد.شايد تيكه كلامش بود ولي تا الان من
متوجهش نشده بودم.زياد مهم نبود.الان وقت يه چيز ديگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم
كردم.بعد از چند دقيقه برگشتم عقب.اينكه هنوز اينجا بود.داشت با يه پسر كوچولو كه
آدامس ميفروخت حرف ميزد.متوجه نگاه من شد.لبخندي برام زد و در همون حال دستش رو برد
توي جيب عقبش و كيف پولش رو در آورد.احتمالا ميخواست آدامس بخره.ولي ديدم يه پنج
هزار تومني در آورد...پسر بعد از اينكه پول روگرفت رفت و در كمال تعجب سهيل
برگشت.با چشمايي گرد نگاهش كردم.ولي اون هنوز لبخند مليحش روي صورتش بود.وقتي رسيد
گفتم:پس چيشد؟چرا نرفتي؟
سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ي رفتن
نداشتم..
سعي كردم به روي
خودم نيارم.گفتم:ولي اگه پسره پول رو گرفت و فرار كرد چي؟خودت ميرفتي خيلي بهتر
بود.
عصباني شده بودم از
اينكه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم يه فرصت خوب به دست مياوردم.خنديد و
گفت:
_نگران نباش.برنگشت يه
كار ديگه ميكنيم.
مات نگاهش
كردم.اين ديگه كي بود.آخه من چوري بايد توي لپ تاپ اين رو ميگشتم.غير ممكن
بود.مشغول به كار شديم.بعد از 10 دقيقه صداي دويدن رو شنيديم.همون پسرك آدامس فروش
بود كه داشت ميدويد سمت ما.كاشكي ميرفت و نمي اومد.اينوري شايد اينبار سهيل
ميرفت.سهيل لبخند مهربوني به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستيك خوراكي ها رو گرفت سمت
سهيل وگفت:بفرما عمو.اين دكه نداشت مجبور شدم برم
بالايي...
_مرسي گل
پسر.
پسره دوباره با هيجان
ادامه داد:عمو بقيه اش رو هم براي خودم يه بستني خريدم.
_نوش جونت.
سپس سهيل يه دو هزاري ديگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:اين هم بخاطر اينكه
پسر خوبي بودي و خيلي خسته شدي.
پسر اول توي گرفتن پول لجبازي كرد ولي در آخرگرفت.من كه بخاطر خراب شدن نقشم
حوصله نداشتم پلاستيك خوراكي ها رو گرفتم و يه نوشابه و كيك واسه ي خودم در آوردم.و
با خشم درونم بازش كردم.پسرك بعد از اينكه خداحافظي كرد رفت.سهيل هم از توي پلاستيك
براي خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسي.
خيره نگاهم كرد و گفت:وظيفه
بود.
داشتم با حرص
ميخوردم.وقت استراحت بود.براي همين در لپ تاپ رو بسته بوديم و من با نا اميدي بهش
نگاه ميكردم.سهيل هم با فاصله ي كمي روي صندليه كنار من نشسته بود.يه مرتبه ديدم
دستي اومد سمت شالم و شالم رو باز كرد و آروم همونطوري كه روي سرم بود يه تكون داد
كه با تعجب كمي كشيدم كنار.به سهيل نگاه كردم.اين چه كاري بود كرد.با ناباوري زل
زدم بهش و گفتم:چيكار ميكني؟
خيره بود روي صورتم و آروم گفت:شالت يه خورده كثيف شده
بود.
سرش رو انداخت پايين و گفت:ببخشيد منظوري
نداشتم.
بيخيال سرم رو تكون دادم كه دوباره
نگاهش رو حس كردم...نگاهش بازم روي من بود.دستم رو بردم سمت شالم.واي خدا اين چقدر
عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چيزم معلوم بود.كمي كشيدمش جلو.نميدونم چرا حس
ميكردم سهيل كمي كلافه شده.يه لحظه به خودم شك كردم.نگاهي سر تا پا به مانتو و
شلوار انداختم.نه هيچ مشكلي نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز كردم.بهترين راه فرار
بود.در حاليكه نميدونستم اين وضع سهيل تا آخر اون روز ادامه داره و ديگه اصلا حواسش
پي كاري كه ميكرديم نبود.
اين دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.براي
همين بيشتر از نيم ساعت طاقت نياوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:كجا ميري؟هنوز
نيم ساعت ديگه مونده.
كيفم رو برداشتم گفتم:براي امروز ديگه
بسه.هوا هم خيلي گرمه دارم اذيت ميشم.
آروم و محجوب طوري كه
واقعا ازش بعيد بود گفت:اگه ناراحت نميشي دوست داشتم بهت بگم ميومدي خونه ي
من.اينطوري از شر گرما و چيز هاي ديگه خلاص ميشديم...اول با ناباوري و بعد با خشم
نگاهش كردم..ميخواستم دهنم رو باز كنم و چيزي بگم كه خودش سريع ادامه داد:باور كن
منظور خاصي ندارم.فقط يه پيشنهاد بود.
سرد گفتم:ممنون از
پيشنهادت.ولي همين جا هر دومون راحت
تريم.
نگاهي بهش كردم و
گفتم:خداحافظ
صداش رو نشنيدم كه خداحافظي كنه.ولي
نگاهش رو تا لحظه اي كه از ديدش محو بشم حس ميكردم.ميدونستم الان داره خودش رو
سرزنش ميكنه.توي ماشين نشستم.كمي دور زدم و بعد به سمت خونمون حركت كردم.نيم ساعت
بعد بود كه گوشيم زن خورد.از روي صندلي برداشتم و نگاهش كردم.ماشين رو زدم
كنار...شهاب بود.
_بله.
صداي پر ابهت و خاصش رو
شنيدم:
_سلام خانم
طراوت.
_سلام.چيزي
شده؟
_ تونستين كاري
بكنين؟
دوباره من رو جمع ميبست.نميدونم چرا از اين كارش
خوشم نيومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.
صداش كمي بلند تر و
خشمگين شد:يعني چي؟خانم طراوت ميدونين الان چند روزه كه بخاطر اين يه مسئله داريم
وقت تلف ميكنيم؟
ب
ا ناباوري گفتم:چرا صداتون رو بلند ميكنين آقاي
پارسيان.تازه يكي دو هفته شده.يه جوري حرف ميزنيد انگار من زير دستتونم و اين يه
وظيفه اس.
سكوت كرد .صداي نفس هاش رو شنيدم.ولي درك نميكردم
چه حسي داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.اين مسئله براي من خيلي
مهمه.خيلي بيشتر از اون چيزي كه شما فكرش رو ميكنيد.در صورتيكه انقدر مهم نبود
دليلي نداشت كه من مهم ترين اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگيتون دست
منه و كاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولي لطفا زودتر اين مورد رو حل
كنيد.چون طولاني شدنش باعث مشكلات زيادي ميشه كه مطمئنن نه شما دوست دارين نه
من.
_چه
مشكلاتي؟
_فعلا كه پيش نيومده و لازم نيست بهش فكر
كنيم.
كلافه گفتم:ولي سهيل از كنار لپ تاپش تكون
نميخوره.
_واسه ي اينكه هنوز بهت اعتماد
نكرده.
_خب من الان بايد ديگه چيكار كنم؟خيلي دارم باهاش
كوتاه ميام.انقدر روش زياد شده كه امروز ميگفت ادامه ي تحقيق رو بريم خونه ي
ما.
چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت:تو بايد خيلي صميمي
تر از قبل با سهيل باشي....حتي اگه مجبور بشيم
بهتره....
مكث ترسناكي كرد و ادامه
داد:
_بهتره برين
خونش.
با ناباوري داد
زدم:چـــــي؟
_خانم....
اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فكر كردين
به حرفتون؟مگه اين موضوع چقدر مهمه كه خودم رو توي اين خطرات بزارم.مثل اينكه شما
يه چيز رو كاملا فراموش كرديد.اين مسئله هيچ ربطي به من نداشت و من فقط ميخواستم يه
كمك كوچيك بهتون بكنم.
باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر
بود.باز هم صداش خشم من رو كنترل كرد:آروم باشيد لطفا.بخاطر كمك هاتون ممنون و اين
رو هم با اطمينان ميگم در صورتيكه شما بريد خونه ي سهيل هيچ اتفاقي نميفته.چون من
شما رو با امنيت كامل ميفرستم.
_نــــه.
صدام خيلي قاطع
بود.
_هرجور كه راحتيد.ولي زودتر اين مشكل رو حل
كنين.
_باشه.خودم يه فكري براش
ميكنم.
ناگهان ياد يه چيزي
افتادم:
_آقاي پارسيان.يه مشكل ديگه هم هست.يه بار كه داخل
چند تا از درايو هاش تونستم برم متوجه شدم كه از بيشتر پوشه هاش محافظت
ميشه.
سكوت كوتاهي كرد و گفت:فكر نميكردم روي پوشه ها هم
بخواد رمز بزاره...
تعجب كردم از اين
حرفش.چون به هرحال هر كسي كه فايل خاصي داشت روي اون هاحتما رمز هم
ميزاشت.
خودش ادامه داد:كارت يكم دشوار تر ميشه.علاقه اي
به ياد گيري هك و رمز گشايي داري؟
واو....اين چي
ميگفت؟من هك ياد بگيرم.عين چي ذوق كردم....سعي كردم خونسرد باشم
گفتم:
_البته.اگه لازم باشه مشكلي
نيست.
_زياد نگران يادگيري اين موضوع نباشيد.فقط چند تا
اصل مهمش رو بهتون آموزش ميدم تا مشكلي پيدا
نكنيد.
دلم ميخواست بگم نه اين چه حرفيه ميزني.اصلا هم
نگران نيستم تو همه رو يادم بده.كم چيزي نبود.استادت بهترين هكر باشه.ولي خب حس
ميكردم با زدن اين حرف سبك ميشم.پس جلوي دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه
روزهايي؟
_سه روز فشرده بهتون آموزش ميدم تا براي كارهاي
ديگه دردسري درست نشه.
_كجا قرار
ميزاريم؟
با يادآوري صحبت هاي
خشمگينم در مورد پيشنهاد سهيل كه با شهاب داشتم تاسفي به حال خودم خوردم.ميمردم اگه
عادي رفتار ميكردم.اينطوري احتمالا توي خونش آموزش ميداد و خيلي راحت تر
بوديم.
_نگران مكانش نباشيد.يكي از دوستام داخل يك
آموزشگاه تدريس گيتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر ميزنم.سه روز اون جا قرار
ميزاريم تا كسي شك نكنه.احتمال ميدم كلاس خالي داشته
باشن.
لوچه اي انداختم ولي با خون سردي گفتم:آدرسش
كجاست؟
_آدرس رو براتون
ميفرستم.
بيخيال درس و دانشگاه شده بودم.فقط اميدوار بودم
چيزي رو نيفتم.احساس غرور ميكردم.اينكه شهاب شخصا ميخواست بهم آموزش بده من رو تا
عرش ميبرد.شك نداشتم كه اين افتخار نصيب هركسي نشده بود و مطمئنن اين وسط يه چيز
خيلي مهم تري بود كه شهاب حاضر به گفتن راز هاي مهم زندگيش و انجام اين كار شده
بود....بايد زودتر بفهمم چه چيزي اين
وسطه....
سرمم رو تكون دادم و گفتم:نه.خبر چي؟
_استاد به يكي از بچه ها گفته امروز بهترين مقاله رو انتخاب ميكنه.
غم بزرگي روي دلم نشست.ياد زحمت هام افتادم...خشمي توي وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه كردم.سهيل تازه داشت وارد كلاس
ميشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر ديروز بود.لبخندي به من زد ولي من كه داغ دلم تازه شده بود با عصبانيت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهي بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزيزم.گذشته ها گذشته.
جزوه ام رو باز كردم و گفتم:برام مهم نيست.
متوجه سهيل شدم كه اومد روي صندليه كناريه من نشست.صداش رو شنيدم كه گفت:سلام.خوبي؟
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:سلام.ممنون.
استاد وارد كلاس شد...هرلحظه خشمم بيشتر ميشد.وقتي استاد نشست سهيل آروم گفت:بخاطر ديروز واقعا عذر ميخوام هليا.
بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها كردمش.دوست نداشتم شهلا و بقيه چيزي بفهمن.سرش رو انداخت پايين و با خودكاري كه توي دستش بود روي ميز اشكال نامفهوم كشيد...پاهام رو روي هم انداختم.استاد بعد از اينكه تخته رو پاك كرد.به نام خدا نوشت و دوباره روي صندليش نشست و گفت:
_مقاله هاي همه تون تك تك بررسي شد.اين مقاله ها تاثير مستقيمي روي نمره ي پايان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبي بودين.
به من نگاه گذرايي انداخت و سپس روي سهيل وايساد و گفت:بهترين مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقاي رجبي ارسال كردن.از متن مقاله ها ميشد فهميد كه واقعا زحمت كشيدن.
متعجب شدم.حتي فكر نميكردم با اون مقاله ي درب و داغون جزء بهترين ها انتخاب بشم.ادامه داد:
_برترين مقاله هم از نظر من آقاي رجبي بودن...
قلبم شكست....من يه ماه زحمت كشيده بودم.ميخواستم بلند بشم يه دونه بزنم زير گوش سهيل كه متوجه حرف هاي استاد شدم:
_ولي خانم طراوت همين چند روز پيش دوباره مقاله رو ارسال كردن و گفتن به اشتباه مقاله ي ناتموم رو فرستاده بودن.
چشمام گرد شدم.مغزم هنگ كرد.
_نميخواستم از ايشون قبول كنم ولي وقتي اون مقاله رو هم مطالعه كردم ديدم با مقاله ي قبلي خيلي فرقي نداره فقط ناقصه.پس اين اشتباهشون رو بخشيدم.
سرم رو انداختم پايين.بيشتر از اينكه بخاطر تعريف هايي كه در ادامه استاد ازم ميكرد شرمنده بشم توي فكر رفته بودم.كي مقاله رو فرستاده بود؟اين فقط
ميتونست كار سهيل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولي اگه اينكاررو ميكردم ميفهميد از همه چيز اطلاع دارم...اگه واقعا كار سهيل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از هك كردن لپ تاپم اين نبود كه جلوي من كم نياره؟با مدادم روي ميز ضرب گرفتم.چشمم هي داشت به سمت سهيل متمايل ميشد ولي به سختي جلوش رو گرفتم.....
.......................................
هنوز از در كلاس خارج نشده بودم كه گوشيم توي جيبم لرزيد.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از كلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.يه دونه زد پشتم و گفت:
_قضيه ي اين تحقيق چي بود؟
با گنگي گفتم:والا خودم نميدونم.موندم توش..
_الان عين چي داري ذوق ميكني مگه نه؟
بيحال نگاهش كردم.وقتي نگاه من رو ديد سرش رو تكون داد و به نشونه ي تفهيم گفت:اوكي .افتاد.امشب چكاره اي؟
_واسه چي؟
_برو بچ ميگن بريم پاتوق.
_نميدونم.حوصله ندارم.
_بهونه نيار ديگه.ميدوني از كي دور هم جمع نشديم؟
گوشيم رو از توي جيبم در آوردم.اس ام اسي از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف هاي شهلا اس ام اس رو باز كردم.آدرس رو فرستاده بود و براي يه
ساعت ديگه قرار گذاشته بود...خيلي ناگهاني گفتم:نه نميام شهلا جون.امشب خونه ي يكي دعوتم.
نفسشو با حرص بيرون داد و گفت:خب از اول ميگفتي..نمياي سلف؟
_مگه تو بازم كلاس داري؟
ناراحت گفت:آره لعنتي.
_من ميرم خونه.
_باشه.خداحافظ
از شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ي ايرانسلي كه براي مكالمات خودم و شهاب خريده بودم شارژ تموم كرده بود.وسط راه بودم كه سهيل رو كنارم ديدم.بيتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 مياي ديگه؟
آه.اصلا يادم نبود...گفتم:نه..امروز نميتونم بيام.
آروم گفت:هنوز ازم ناراحتي هليا؟
ياد مقاله افتادم كه براي استاد فرستاده بود.ايستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نيستم.
چشماش پر غم بود:پس چرا نمياي؟
_امشب قراره با ابجيم برم بيرون.متاسفم.ميتوني امروز خودت به تنهايي انجامش بدي؟
انگار كه خيالش راحت شده باشه خنديد و گفت:آره.اين يه بار جور تو رو هم ميكشم.حوصله ي خونه رفتن نداشتم.يكم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسي كه شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه اي رو ديدم.كه با تابلوي كوچيكي روش با تابلويي نشون ميداد كه براي تدريس گيتاره.ماشين رو پارك كردم.جلوي ماشينم يه پورشه پانامراي بادمجوني بود...چه ماشيني...از ماشين پياده شدم و زير چشمي به ماشين خودم نگاه كردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پرايد من سرتره.طبقه ي اول چيز خاصي نداشت.براي همين رفتم طبقه ي دوم.از پشت در صداي قهقه اي رو ميشنيدم.مقنعه ام رو درست كردم.
صداي دختره رو شنيدم كه گفت:باور نميكني شهاب اگه بگم چقدر ضايع شد.مهموني خراب شد...همه وسط سالن غش كرده بودن از خنده.
صداي خنده ي بلند شهاب رو شنيدم.يه پسره ي ديگه گفت:اون شب واقعا جات خالي بودديگه فكر نكنم هيچ پارتي اي ديده بشه.
نميدونم چرا از خنديدن شهاب حرصم گرفت.ديگه صبر نكردم و در رو باز كردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولي دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نميكردم اين شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه كت و شلواري پوشيده بود.لامصب چه تيپي داشت.داشتم سوتي ميدادم.لبخندي زدم و گفتم:سلام.
اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام كردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدين.
به حد مرگ از اينكه من رو جلوي اينا با فاميل صدا كرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نميدونم چرا...ولي دوست نداشتم...بهش نگاه كردم و گفتم:كار خاصي نداشتم.گفتم زودتر شروع كنيم.اگه كار دارين ميتونم ...
اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقي اشاره كرد و گفت:خواهش ميكنم.اين چه حرفيه.بفرمايين.
چه عطري زده بود...بوي خيلي خاصي داشت...حس عجيبي داشتم...حس مالكيت...آره همين حس بود...دختره هم داشت با كنجكاوي من رو نگاه ميكرد.شهاب در رو باز كرد.ولي من هنوزم در گير افكارم و نگاه كردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.
بهش خيره شدم.و بدون اينكه چيزي بگم رفتم داخل.چند تا صندلي اونجا بود.روي يكيش نشستم.شهاب كه هنوز جلوي در بود گفت:از نظرتون اشكالي نداره كه در رو ببندم؟
_خير.مشكلي نيست...
به طور غريزي من هم رسمي تر شده بودم.كتش رو در آورد....چه هيكلي داشت...اومد روي صندليه كنارم نشست.نفسم گرفت....اين چه حسي بود...چرا اينطوري ميشدم....حس ميكردم داغ شدم..سرم رو انداختم پايين و با نيروي بزرگي كه از ته وجودم ميخواست كه به شهاب نگاه كنم مقابله كردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روي صندليه اضافه اي كه آورده بود گذاشت.بعد از اينكه روشنش كرد گفت:آماده اين كه شروع كنيم؟
سعي كردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.
توي چشمام خيره شد من هم بهش نگاه كردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم يك لحظه با يه حالتي نگاهم كرد ولي سريع چشماش رو بست و حس كردم جاش رو با يه تيكه يخ عوض كرد.گفت:
_اولين چيزي كه بايد در موردش بدوني آي پيه.آي پي شناسه ي هر كامپيوتريه كه به اينترنت وصل ميشه....
داشت حرف ميزد...توي وجود خودم يه دادي زدم و سعي كردم خودم رو كنترل كنم..ولي مگه اين عطر لعنتي اي كه زده بود ميزاشت.....بايد حواسم رو جمع ميكردم تا آتو دستش ندم.براي همين با دقت روي حرفاش تمركز كردم...
_تو اول بايد با آي پي خوب آشنا بشي.درسته پايه ي هر نفوذي برنامه نويسيه كامپيوتره ولي خب براي اينكه من برنامه ها رو از قبل در اختيارت ميزارم هيچ مشكلي نداريم...
وسطاي درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر ميشد.ديگه از اون حال و هواي اوليه در اومده بودم.ولي اون كمي كلافه شده بود.يكي از دكمه هاي بالاييه پيرهنش رو باز كرد.زير چشمي بهش نگاه كردم...اگه ميخواستم با خودم رو راست باشم بايد اعتراف ميكردم كه چقدر خواستني بود....بعد از اينكه قسمتي از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با كنجكاوي نگاهش كردم.در رو باز كرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا كنترل اسپيلت رو بيار.
وقتي كنترل رو گرفت تشكري كرد و اومد توي اتاق و اسپيلت رو روشن كرد.كمي جلوش وايساد و باعث شد بوي عطرش توي اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خيره نگاهش كردم.قد نسبتا بلندي داشت.هيكل دختر كش به همراه پيرهن و شلواري گرون قيمت...برگشت سمتم.اينبار كمي صندليش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش ميكردم كه سرش رو بالا كرد و ابرويي بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به اين برنامه باشه كه چطوري كار ميكنه.
همونطوري كه يه لبخند اعصاب خورد كن روي صورتم بود سرم رو به نشانه ي تفهيم تكون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفي كرد و دوباره شروع كرد به توضيح دادن.يه پيغام گوشه ي صفحه ي لپ تاپش باز شده بود كه داشت روانيم ميكرد.تيك داشتم.بايد حتما ضربدر ميزدمش.سعي كردم حواسم رو پرت كنم ولي مگه ميشد...آخر هم بدون هيچ اختياري دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سريع ببندمش كه همون لحظه دست شهاب هم اومد روي صفحه ي لمسي و دستامون به هم خورد.من بدون هيچ واكنشي كارم رو كردم ولي شهاب همون طوري كه دستش روي هوا مونده بود با كنجكاوي نگاه كرد كه ببينه من چيكار ميكنم.وقتي متوجه كارم شد دستش رو عقب برد.وقتي دستش نزديك دستم بود حس ميكردم هاله اي اطراف دستمه.جدي بهم نگاه كرد.من هم بهش با پرسش نگاه كردم.همونطور خيره گفت:شما حواستون به چيز هايي كه من ميگم هست؟
نيشم رو باز كردم و گفتم:شرمنده خيلي روي اعصاب بود.
خنده اش
گرفت.چشماشم از اين حركتم خنديد ولي جلوي خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواين به همچين
چيز هاي كوچيكي تا اين حد حساسيت نشون بدين كه زندگي كلافه تون
ميكنه.
خنديدم و گفتم:توي زندگي بيشتر از هرچيزي پيغام
هاي روي صفحه ي كامپيوتر عصبيم ميكنه.
ابرويي بالا انداخت
و دست به سينه به گوشه ي صندليش تكيه داد وطوريكه روش به سمت من بود با لذت بحث رو
ادامه داد:غير از اين يه مورد ديگه چه چيز كامپيوتر اذيتتون
ميكنه.
در حاليكه لبم رو ميجويدم كمي فكر كردم و
گفتم:وقتي دارم توي لپ تاپ فيلم ميبينم وقتي نشانه ي موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگيه
كه تا آخر فيلم رو كوفت ميكنه.
خنده ي قشنگي كرد و
گفت:جالبه.
داشتم از بحثمون لذت ميبردم:شما
حساسيت خاصي ندارين؟
در حاليكه تو فكر رفته بود
گفت:حساسيت هايي مثل شما ندارم.من فقط وقتايي كه صفحه ي كامپيوتر يا لپ تاپ لك داره
واقعا اذيت ميشم.
دو تامون خنديديم.نميدونستم ديگه
بايد چي بگم براي همين سرم رو كمي انداختم پايين ولي نگاه خيره و خندون شهاب رو حس
ميكردم.بعد از چند لحظه كه سكوت شد و داشتم از نگاه هاش كلافه ميدشم آروم گفتم:كلاس
تا كي ادامه داره؟
متعجب گفت:خسته
شدين؟
سريع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خيلي كار جالب و
شيرينيه.
به ساعتش نگاه كرد وگفت:آره واقعا شيرينه ولي مثل
اينكه 5 دقيقه هم از ساعتي كه تايين كرده بوديم
گذشته.
ناراحت شدم.ولي به روي خودم
نياوردم.گفتم:
_فردا هم كلاس همين
جاست؟
از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.كتش رو انداخت روي
دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 ميتوني بياي
؟
كمي فكر كردم و
گفتم:آره.خوبه.
لپ تاپش رو خاموش كرد و گذاشت توي
كيفش.رفت سمت در و در رو برام باز كرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد
بيرون.ساعت 7 و ده دقيقه بود.منشي از جاش بلند شد و با لبخند جذابي گفت:ميري
شهاب؟
دلم ميخواست موهاش رو از ته بكنم.چه معني اي داره
كه انقدر خودموني رفتار ميكنه.شهاب لبخندي زدو گفت:آره.كامران
رفت؟
_نيم ساعتي ميشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون
معذرت بخوام.
لبخند مصنوعي اي زدم.به انگشت دختره
نگاه كردم.هيچ حلقه اي نداشت.به خودش نگاه كردم كه ديدم حواسش رفته سمت يقه ي
شهاب.شهاب چند تا كاغذ رو از روي ميز برداشت و رو به دختره گفت:اينا رو كامران
گذاشته؟
_آره
هميناس.
_باشه ممنون.ما ديگه
ميريم.
نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزيزم.ما
كه رفتيم.هههه...
خداحافظي كرديم.دوباره شهاب در رو
برام باز كرد و من خيلي موقر تشكر كردم و رفتم بيرون.آروم آروم از پله ها پايين
ميومدم شهاب هم در كنارم ميومد.بدون هيچ حسي گفتم:ازدواج
كردن؟
كنجكاو
گفت:كي؟
_آقا كامران و اين
خانم؟
_سروناز و كامران رو
ميگين؟
خنديد و ادامه داد:خواهر رو
برادرن.
رسيديم جلوي در.دزدگير ماشينش رو زد...پورشه صداي
آرومي كرد.....سعي كردم اصلا به روي خودم نيارم كه از ماشينش خوشم اومده.ولي مگه
خودش نگفته بود كه زياد نميخواد جلب توجه كنه...احتمالا كاري داشته كه هم تيپ زده و
هم با اين ماشين اومده...ايستاد...من هم
ايستادم...
_برسونمتون خانم
طراوت!!
_ممنون.ماشين
آوردم.
_امشب دوباره با برنامه هايي كه براتون توي فلش
ريختم كار كنين.
لبخند سنگيني زدم و گفتم:حتما.شبتون
بخير.
اون هم لبخندي زد و
گفت:خداحافظ.
به سمت ماشين هامون رفتيم.حس خوبي از
رفتن نداشتم...صحبت كردن باهاش واسم لذت خاصي رو داشت.ولي نميشد كاري كرد.دست دست
كردن توجهش رو جلب ميكرد.ماشين رو روشن كردم و وقتي داشتم از كنار ماشينش رد ميشدم
بوقي برام زد.من هم همين كار رو كردم و با غم عجيب و خيلي زيادي به سمت خونه حركت
كردم.توي اتاقم روي تخت دراز كشيده
بودم.هما هم توي اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهايي بيشتر علاقه داشت...به امروز
فكر ميكردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هايي كه شهاب رو ديدم تكرار بشه....غلتي
زدم.داشتم از فكر ديوونه ميشدم...بالشت رو گذاشتم روي سرم...نبايد ميزاشتم حتي
ثانيه اي افكارم سمت شهاب بره.احساس كردم تختم لرزيد.وحشت زده بلند شدم...صفحه ي
گوشيم روشن شده بود...نفسم رو بيرون دادم و به گوشيم نگاه كردم.اس ام اسي از طرف
سهيل بود.متعجب ابرويي بالا انداختم...پيامش رو باز كردم عجيب بود...برعكس تصورم يه
اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتي مرا در آغوش ميگرفت چشمانش را ميبست...نميدانم
از احساس زيادش بود يا خود را در آغوش ديگري تصور
ميكرد....
يه حسي از اس ام اسش پيدا كردم...اينكه همچين اس ام اسي رو براي من
فرستاد طبيعي نبود.شايد هم فقط ميخواست اعلام وجود بكنه...اينكه سهيل ميخواست بهم نزديك بشه جاي شك نداشت ولي مفهوم پيامش.......يعني
قبلا كسي رو دوست داشته؟....اصلا به درك...روي تخت دراز كشيدم و ميخواستم گوشي رو
بزارم رو سايلنت و بخوابم ولي اين فرصت خوبي بود تا بيشتر سهيل رو به خودم نزديك
كنم.اس ام اسي انتخاب كردم و با اين مضمون فرستادم
چند دقيقه بعد از فرستادن اين اس ام اس منتظر
موندم ولي جوابي نيومد....يعني انقدر غمگين بود يا همينطوري براي سرگرمي اين اس ام
اس رو فرستاده بود...بيخيالش شدم و گوشيم رو گذاشتم روي سايلنت و
خوابيدم....
***
چه روز پركاري داشتم امروز...اول
بايد ميرفتم سر قرار با سهيل..اگه حوصله داشتم ميرفتم خونه يه چيزي ميخوردم.در غير
اين صورت بايد ميرفتم از بيرون سندويچ يا چيز ديگه اي كوفت ميكردم..غروب هم كه با
شهاب قرار داشتم..ياد شهاب دوباره من رو تو حال و هواي ديروز برد...وقتي كنارش
بودم....حس امنيت داشتم...نميدونم چطوري بگم...يه حس محكم بودن...حس آسوده
بودن...سخته...توصيف كردن اون حس واقعا برام
سخته....
مانتو شلوار ساده اي به همراه مقنعه پوشيدم و از
خونه رفتم بيرون....سرجاي هميشگي ديدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت
نگاه كردم.هنوز پنج دقيقه تا وقت قرارمون مونده بود...يعني انقدر درس براش مهم
بود؟يا واسه خاطر من ميومد؟وقتي از دور من رو ديد برام دست تكون داد...من هم سرم رو
براش تكون دادم...بهش رسيدم.
_سلام.
_سلام..خوبي؟
در حاليكه روي
صندلي مينشستم گفتم:چقدر زود اومدي.
لبخندي زد...ولي
لبخندش جدي بود...لپ تاپش رو باز كرد....برخلاف روز هاي ديگه بدون سر و صدا مشغول
انجام كار شديم...جو خشك اذيتم ميكرد...يه چيزي شده بود...اصلا حواسش به اطراف
نبود...انگار فقط ميخواست زودتر كار امروز رو تموم كنه...زير نظر گرفتمش....بعد از
يك ساعت بي وقفه كار كردن سرش رو بلند كرد كه چشماش به نگاه خيره ي من
خورد...گفتم:
_چيزيت شده سهيل؟داغون كردي
چشماتو...از تو لپ تاپ بيا بيرون....
سرش رو انداخت
پايين و گفت:ببخشيد....
چشمامو گرد كردم و گفتم:يعني چي
ببخشيد؟من ميگم چيزي شده؟
بعد از كمي درگير
بودن با خودش سرش رو بلند كرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:ميخوام يه چيزي بهت
بگم...ولي دوست ندارم ناراحت بشي...
با تعجب نگاهش
كردم...يعني چي ميخواست بگه...نگران شدم....نميدونم چرا همش ميترسيدم نقشمون خراب
بشه...سعي كردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت
نميشم.بگو
همونطور خيره گفت:ميتونيم با هم قرار
بزاريم؟
شوك زده نگاهش كردم...انتظار اين حرفش رو
نداشتم.خيلي رك گفته بود كه چي ميخواد....كمي من من كردم و گفتم:سهيل من..انتظار
همچين حرفي رو نداشتم...ميدوني كه من فقط به خاطر
درس...
اومد وسط حرفم و گفت:ميدونم با كسي دوست نبودي و
نيستي...معلومه كه از دوستي با كسي خوشت نمياد...من فقط ميخوام باهام باشي.هيچ
انتظاري ازت ندارم...شايد واست عجيب باشه...ولي خب باور كن فقط ميخوام بعضي اوقات
قرار بزاريم...
باورم نميشد...همه
چيز خودش داشت به همين راحتي اتفاق ميفتاد...ديگه لازم نبود كه نگران نزديك شدن به
سهيل باشم...خودش داشت ميومد طرفم...اين پيشنهادش براي نقشه مون عالي بود...ولي از
يه طرف توي اين چند وقت با ديدن رفتار سهيل گيج شده بودم...چطور همچين آدمي ميتونست
بد باشه....يعني ب?