رمان لجبازي دو عاشق2

۸۸ بازديد
انيا:واي بچه ها حوصلم سر رفت بريم بيرون                  سحر:راست ميگه منم حوصلم سريده بريم                    انيا:بدوييد حاضر شيد بريم ددر       همه خنديدنو راه افتادن  توي راه بودن  كه انيافكر  ارتان به سرش امد         سحر:انيا خوشگله چرا تو فكري؟     انيا:بچه ها ارتان داره مياد       بچه ها با هم جيغ كشيدن و گفتن:چيييييييييي؟ارتانننننننننن؟       انيا گوشش رو گرفت و گفت:اره بابا چرا جيغ ميزنيد تازه ميخوام كار هاي بچگي رو تلافي كنمممممم قول بديد كمكم كنيد   همه باهم يك صدا گفتند:قول   اون روز انيا با دوستاش كلي خيابون هارو متر كردن و اخر شب به خونه هاشون رفتند.انيا در و باز كرد رفت داخل به همه سلام كرد.انيا:سلام به اهالي  خونه          ارشام(برادرانيا):به ابجي كوچيكه كجا بودي تا اين موقع شب؟   انيا:با الميراينا بودم      علي اقا(باباي انيا):سلام گل دخترم خوبي عزيزم؟   انيا:مرسي بابا مامان كجاست؟       علي اقا:هنوز خونه بي بي.بي بي كلي كار داشت كه مادرت رفت انجام بده منم لان ميرم دنبالش دخترم      انيا:اها باشه         انيا داشت ميرفت سمت اتاقش كه تلفن زنگ خورد   


عكس رمان لجبازي دو عاشق

۱۰۳ بازديد

بچه ها اين ارتانه بازم ازش عكس ميذارم

عكس رمان لجبازي دو عاشق

۹۸ بازديد
اينم اقا ارتان  اينم انيا خانممممم                                                                          
                                                                                                                  

رمان هكر قلب

۱۲۲ بازديد

آهنگ كشك و دوغ متين معارفي رو گذاشته بودم و صداش هم تا آخر بود و همراه با آهنگ هم ورزش ميكردم هم ميخوندم.

به ياد من به نام تو به نام عشق وعاشقي كه مرگ من رو از خدا بخواد

بخواه كه من بميرمو نباشمو نخونمو نفهممو ندونمو كه خر باشم

كه مستم از دعاي مادرم كه سمت عاشقي نرم به قول مادرم كه عاشقي كشك و دوغو...

صفحه ي گوشيم كه روي ميز كامپيوتر بود روشن شد.از خوندن دست برداشتم و گشويمو گرفتم.اس ام اس جديد اومده بود.منم كه خر شانس.از طرف شروين بود.نوشته بود:

_سلام هليا.حالت چطوره؟تا نيم ساعت ديگه حاضر باش با هم بريم بيرون.خبرشو بهم بده.

نيشخندي زدم.اينم دل خوشي داشت..ميدونستم كارم اشتباهه ولي بي توجه بهش دوباره به خوندن ادامه دادم:

به جان من به قران به اسمت قسم كه عاشقي كردن حرومه.

تو جايي كه بنز و منز و عشق و مشق و س...ك..س..و مكسو آدم پولدار سليمه.

ب اين زمان و آن زمان و اين جهان و آن جهانو ميخندم و ميشينم كنار تو..

قول ميدم كه اعتيادمم ترك ميكنم براي تو

قول ميدم كه آدم خوبي بشم به پاي تو......به پاي تو...

در اتاقم باز شد.بابام اخمي كرد و رفت سمت كامپيوتر و صدا رو قطع كرد.

_چرا صدارو قطع كردي بابا؟

بابا با دلخوري گفت:يك ساعته دارم صدات ميكنم.

_مگه چيزي شده؟ببخشيد بابا.نشنيدم.

_با اين صداي بلند آهنگ بايد هم نشنيده باشي.آخه من نميدونم اين آهنگا چيه گوش ميدي دختر.روحيت خشن ميشه.بابا جون بشين دو تا شجرياني استاد بناني چيزي گوش كن.من نگرانتم از يه طرف اين آهنگا رو گوش ميكني از يه طرف ديگه هم هميشه در حال كشتي كج ديدني.

در حاليكه روي تختم ميشستم گفتم:اي بابا پدر من..حرفايي ميزنيا.هركسي سليقه اي داره ديگه.يكي مهرنوش گوش ميده يكي سياوش يكي ابي يك خواجه اميري يكي هم مثل من متين و ياس گوش ميده.

بابا با ناراحتي طوري كه انگار بهش برخورده باشه گفت:اونوقت بنان و شجريان رو كسي گوش نميده؟

خنديدم و گفتم:بنان كه تاج سره.

و با صداي آرومي زدم زير خوندن و گفتم:

بــــــــــاز اي الهه ي نـــــــــــاز.

با دل من بســـــــاز.

بابا دستشو آورد بالا و گفت:باشه باشه دخترم.فهميدم.اصلا هركاري تو دوست داري بكن.حداقل صداش رو كمتر كن.

_چشم بابا

داشت از اتاق خارج ميشد كه گفتم:بابا نگفتين چي كار داشتين كه صدام ميكردين.

زد روي پيشونيش و در حاليكه با يه دستش به چارچوب در تكيه ميداد گفت:حواس برام نميزاري كه دختر.شروين زنگ زد خونه.گفت چند باري براي گوشيت پيام فرستاده و زنگ زده جواب ندادي.منم گفتم ورزش ميكني حواست نيست.خواست بهت بگم حاضر بشي باهم برين بيرون.

كوبيدم روي تخت و گفتم:بابا.تو ديگه چرا؟از تو بعيده.فكر ميكردم تو ديگه از حركات و رفتارم ميفهمي كه من دلم نميخواد با شروين زياد اينور و اونور برم.مثل اينكه تو هم حرف خاله و عمو رو قبول داري.

بابا اخماشو انداخت تو هم و گفت:به هرحال من الان ميخوام برم بيرون.بهتره تو هم بري دور بزني كه توي خونه حوصلت سر نره.

درو بست و رفت.بالشتو گرفتم وبا حرص گذاشتم روي سرم.هيچوقت به همه ي حرفام گوش نميكرد.هرچقدر هم عمو و خاله براش مهم بودن نبايد با آينده ي من بازي ميكرد.هميشه بهم ميگفت شروين تنها فرزند و نوه ي خوانواده ي شهابيه.هرچي ارث دارن به اين ميرسه.و ديگه به حرفاي من گوش نميكرد كه چي ميخوام.

پاشدم و گوشيم رو از روي ميز كامپيوتر گرفتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم.جز اس ام اس و زنگ شروين خبر ديگه اي نبود.ديگه مونده بودم بايد چيكار كنم تا از دست شروين خلاص بشم.براي من كه قلبي ندارم عشق و علاقه مزخرف ترين چيزيه كه يه پسر ميتونه در موردش باهام حرف بزنه.و چقدر اين شروين مزخرف ميگفت.من از كسايي كه بهم آويزون باشن خوشم نمياد....اگه كسي رو كه ميخوام پيدا كنم حتي اگه خودش هم نخواد كاري ميكنم كه عاشقم بشه....والا...بوي عرق گرفته بودم.تصميم گرفتم برم يه دوش بگيرم و بعد به شروين زنگ بزنم و بگم باهاش ميام.بابا كه خونه نبود.پس زياد هم پيشنهاد بدي نبود كه يه دور بزنم و شروين رو اذيت كنم.البته يه گوشي هم بزارم توي گوشم تا حرفاي اون رو نشنوم.

بعد از يه دوش سريع كه فكر كنم 10 ديقه طول كشيد اومدم بيرون.گوشيم داشت زنگ ميخورد.شروين بود.چه بهتر خودش زنگ زد.

_بله؟

_سلام هليا.چرا جواب نميدادي؟ميدوني چند بار به گوشي خودت و تلفن خونتون زنگ زدم؟ديگه داشتم نگران ميشدم.

قيافمو در هم كردم و گفتم:با اجازه تون رفته بودم دوش بگيرم.

_درو باز كن من پشت درم.

ميخواستم اينبار تا جاي ممكن مهربون باشم و منطقي در يك فرصت مناسب بهش بگم بيخيال من بشو.

_باشه.

تلفن رو بدون حرف ديگه اي قطع كردم.از پشت آيفون ديدمش.دكمه ي آيفون رو زدم و در خونه رو هم باز گذاشتم و به سمت اتاقم برگشتم.چند بار موهامو بالا و پايين كردم.صداي بسته شدن در اومد و چند لحظه بعد كنار چارچوب اتاقم ظاهر شد.


رمان هكر قلب

۱۲۸ بازديد

با خوش رويي گفت:سلام عزيزم.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:سلام.

لبخندش پررنگ تر شد و گفت:هميشه آرزوي ديدن همچين صحنه اي رو داشتم.

در حاليكه ميومد توي اتاقم گفت:منو تو...تنها...توي يه خونه...تو از حموم مياي....من برات ميوه ميارم...

پخ زدم زير خنده....خوشم مياد هميشه ميدونه وظيفه اش چيه.با همون خنده سشوار رو برداشتم و از جلوم كنارش زدم و سيمشو زدم به پريز كه پشت شروين بود.

_چه عجب خنده ي شما رو هم ديديم.

بي تفاوت گفتم:كجا ميخوايم بريم؟

چند لحظه مكث كرد.دستم روي دكمه ي سشوار بود برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:با تو بودم.كجا ميخوايم بريم؟

من من كرد و گفت:امشب يك جشن خيلي مجللي براي پسر رييس كارخونه ي .....قراره برگزار بشه.ميخواد واسه ي ادامه ي زندگي بره اسپانيا.يكي از دوستاي منم هست.قراره يك همراه با خودم ببرم.منم از تو ميخوام كه باهام بياي.

با خشونت گفتم:ولي تو به من گفته بودي ميخوايم بريم دور بزنيم.

اومد نزديك تر و خواست شونه هام رو بگيره كه پسش زدم:

_نميخواستم از پشت تلفن بگم.چون راضي كردن تو كار سختيه.امشب همه ي كله گنده ها يك جا جمع ميشن.

شاكي نگاهش كردم و گفتم:

_خب به من چه ربطي داره.

عاجزانه گفت:هليا..خواهش ميكنم يك بار به حرفام گوش كن.

_الان ساعت 8 و نيمه.يه ساعت طول ميكشه تا من حاضر بشم.نرفته بايد برگرديم.

در حاليكه متوجه شده بود يكم نرم شدم لبخند زد و گفت:تو نگران نباش عزيزم.جشن اينا تا نصفه شب ادامه داره.

چشمامو گرد كردمو گفتم:ديگه بدتر.خودت ميدوني كه بابا نميزاره من تو اينجور جشنا شركت كنم.

_عزيز من...

چشم غره اي بهش رفتم.مكثي كرد و گفت:

_با بابات صحبت كردم.اون كاملا به من اعتماد داره.از نظر اون مشكلي نبود.

پوزخندي زدم و سرمو بردم جلوي صورتش و گفتم:به تو!!

_بس كن هليا.آخه تو تا به حال چه اشتباهي از من ديدي؟

با بيخيالي در حاليكه دوباره سشوار رو برميداشتم گفتم:

_مشكل همينه كه تو ظاهرت خوبه..ولي من بعيد ميدونم باطنت هم انقدر خوب باشه.حالا هم برو بيرون تا من حاضر شم.

سشوار رو روشن كردم.نگاه خيره اشو از توي آينه ديدم.بعد از چند ثانيه نفسشو با عصبانيت داد بيرون و از اتاق خارج شد.بعد از خشك كردن موهام پيرهن سورمه اي مو از توي كمد درآوردم و تنم كردم.متاسفانه براي بستن زيپش مشكل داشتم.در اتاقم رو باز كردم.شروين روي مبل نشسته بود و فيلم ميديد.صداش كردم:شروين.

برگشت و نگاهم كرد.از دستم دلخور بود.ولي خب به من مربوط نبود.در ادامه ي حرفم گفتم:

_پاشو بيا زيپ پيرهنمو ببند.

از جاش بلند شد و اومد سمتم.پشتمو بهش كردم.زيپ لباس رو تا آخر بالا كشيدو گفت:امر ديگه اي؟

برگشتم سمتشو گفتم:نه.ممنون.فقط پوست ميوه اي رو كه خوردي از توي پيش دستي بردار بزير تو سطل آشغال.بعدش هم پيش دستي رو بشور.

متعجب نگاهم كرد.رفتم توي اتاق و درو بستم.ميخواست پيشنهاد نده.شونه هامو بالا انداختم.آرايش دخترونه اي ولي با خ چشم پررنگي كردم.پايين موهامو به سرعت فر كردم.كاشكي زودتر بهم ميگفت حداقل آرايشگاه ميرفتم.كار بيشتري از دستم بر نميومد.محكم موهامو بالاي سرم بستم.خوشم اومد.صورتم كشيده تر شد.گوشواره هاي بلندي رو به گوشم انداختم.مانتوي كوتاهي تنم كردم و شال مشكيم رو هم خيلي ملايم روي سرم گذاشتم.كفش پاشنه بلندمو از توي كمد برداشتم واسپري زدم و از اتاق بيرون رفتم.شروين با شنيدن صداي در از جاش بلند شد و رو بهم وايساد.چند لحظه بي حركت نگاهم كرد.اومد كنارم.خيره شد بهم.دستشو گذاشت زير چونه ام.من هم با چشماني بي احساس و گستاخ بهش نگاه كردم.آروم زمزمه كرد:

_بي نظيري هليا....بي نظير....

خواست سرشو نزديك بياره كه خيلي خونسرد كنارش زدم و بي توجه بهش به سمت در حركت كردم.بعد از چند لحظه صداي كفش هاي اون رو هم شنيدم كه به سمتم اومد.با آسانسور رفتيم پايين.متوجه نگاهش شده بودم.سرمو بالا كردم و ابرويي براش بالا انداختم.آسانسور ايستاد.با هم رفتيم بيرون.خواست دستمو بگيره كه نذاشتم.ماشينش جلوي در پارك بود.درو برام باز كرد.سوار شدم.خودش هم سريع سوار شد.اين كارها خيلي بهش ميومد.خندم گرفت.ولي سريع جمعش كردم.اگه بهش رو ميدادم تا ناكجا آباد ميتاخت.واقعا موندم چطوري بابا به اين اعتماد داره.

ماشينو روشن كردو راه افتاد.

_از قصد نبود.معذرت ميخوام.

شروين بود كه اين رو گفت.بي خيال گفتم:

_مهم نيست.فقط ديگه تكرار نشه.

سرشو كج كرد و خيره نگاهم كرد و گفت:

_نميدونم چرا تو هميشه خودتو از من بالا تر ميبيني.

من هم نگاهش كردم و با تعجب گفتم:مگه نيستم؟

به رو به رو نگاه كرد.بعد از چند لحظه نفسشو با حرص بيرون داد و گفت:چرا...هستي....شايد واسه ي همينه كه هميشه جلوت كوتاه ميام.همين اخلاقت بود كه باعث شد من يه دل نه صد دل عاشق و خواستارت باشم.

لبخندي زد...چشمامو بستم و با بي حوصلگي نفسم رو دادم بيرون و گفتم:بس كن ترخدا.اين حرفا به مذاق گوش من خوش نمياد.

آهنگي گذاشتم و به اين صورت جلوي بيشتر حرف زدن شروين رو گرفتم.وارد باغ مجللي شديم.ماشين رو كنار بقيه ي ماشين ها پارك كرد.همزمان با هم پياده شديم.اومد كنارم.و بازو هاشو آورد جلوم.توي چشماش نگاه كردم....جلوي دوستاش نميخواستم سر افكنده باشه.بازوهاشو گرفتم.ولي بهش آويزون نشدم.هيچ صدايي از خونه بيرون نمياد.ولي نور هاي رنگي از شيشه ها معلوم بود.


رمان لجبازي دو عاشق

۱۰۷ بازديد
خلاصه=داستان در باره دختر خاله پسر خاله ايه كه از بچگي با هم لج بودن و كل كل ميكردن انيا 21سالشه و ارتان 27سالشه ارتان و خانوادش 14سال پيش رفتند دبي و حالا بر گشتند تا براي هميشه بمونند كه يك روز اقا بزرگ(بابا بزرگشون)همه را صدا ميكند كه....


رمان لجبازي دو عاشق1

۱۰۵ بازديد
انيا:مامان مامان ديرم شد بدو ديگه 
     ناديا خانم(مادر انيا):اه دختر چه قدر غر ميزني اومدم ديگه تو برو اون ماشينتو روشن كن تا من بي


                 انيا:اخه مادر من اگه من برم كه شما 1ساعت ديگه مياي                                ناديا خانم:اومدم دخترم برووووو ....انيا:بالاخره اومدي ناديا خانم:توهنوز داري غر ميزني بچه راه بيفت راستي ديروز خاله نرجس زنگ زد گفت دارن بر ميگردن ايران براي هميشه بمونن                    انيا با شنيدن اسم خاله نرجس ياد ارتان افتاد(پسر خاله اش )كه هميشه با هم لج بودن انيا توي دلش گفت خدا به خير كنه با اين پسره انق(درست نوشتم انق يا انوق)مادرش رو خونه بيبي(مادر بزرگش)پياده كرد و رفت خونه الميراينا(دوست صميميش)وقتي رفت اونجا سحر و پريا پريسا اونجا بودن و همشون خوشحال بودند  ادامه دارد...                                                                                           


رمان هكر قلب

۱۱۵ بازديد

با عجله اومدم توي اتاقم.خيالم راحت شد.الان هيچي به اندازه ي يه شام دوستانه بهم نميچسبيد.حداقل خيلي بهتر از اين بود كه بشينم كنار عموو خونوادش و به حرفاي اونا گوش بدم.از هر 5 تا جمله توي 4 تا از اونا ميگفتن عروسم.عموبختيار دوست بابام بود.و بيشتر اوقات با خانمش و تك پسرش كه آقا شروين باشن خونه ي ما بودن.من هم فرزند دومه خونوادم.بچه ي آخر.يه آبجي بزرگتر ازخودم دارم كه در حال حاضر رفته كيش..چند سال پيش مادرم رو از دست دادم.و الان فقط با بابام و خواهرم زندگي ميكنيم.مثل هميشه نشسته بوديم دور هم و حرف ميزديم كه نسرين زنگ زد و ازم خواست شام با سودابه و شهلا بريم بيرون.بابا اوايل بهم اجازه نمي داد تنها برم بيرون.ولي چند بار كه ديد به خوبي تونستم از خودم محافظت كنم بهم اطمينان كرد.انواع كلاس هاي رزمي رو رفته بودم.بابا و مامان ميگفتن لازمه واست.منم بدم نميومد از رزم.براي همين با علاقه به كارم ادامه دادم.شلوار لي آبي روشنم رو پام كردم.و مانتوي قهوه اي بلند و انداميم رو هم پوشيدم.سر كمد بودم تا شال انتخاب كنم كه در اتاق زده شد.بي توجه به كارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمايين

صداي باز و بسته شدن در رو شنيدم.بلاخره يه شال قهوه اي رو پسنديدم.حس كردم يه نفر پشتمه.برگشتم.شروين بود.اخماشو انداخته بود توي هم و نگاهم ميكرد.سرمو كج كردم و گفتم:چيه؟كاري داري؟

_كجا داري ميري؟

_يه بار به بابام گفتم.دليلي نميبينم دوباره توضيح بدم.اونم واسه ي تو.

با دستم كنارش زدم و رفتم سمت آينه.دنبالم اومد.در حاليكه سعي ميكرد لحن صداش آروم باشه گفت:

_هيچ ميدوني ساعت چنده؟يه دختر نبايد اين ساعت بره بيرون.

_پس بقيه ي دخترا چرا ميرن بيرون.

نگاه خاصي بهم انداخت و گفت:خودتم ميدوني كه......

مكثي كرد و ادامه داد:برام با همه فرق داري.

بي توجه بهش شالمو درست كردمو گفتم:من ميتونم مواظب خودم باشم.

كيفمو از روي تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانيت گفت:

_من نميزارم اين وقته شب بري بيرون.

خنده ي پر تمسخري كردم و گفتم:تو كي باشي؟مثل اينكه خيلي هوا برت داشته.نه عزيزم.اين حرفايي كه عمو و خاله ميزنن فقط تورو خوشحال ميكنه.ديگه نميدونم بايد به چه زبوني بهت بگم من با تو ازدواج نميكنم.

با التماس نگاهم كرد.همه ي جذبه اش توي دو دقيقه تموم ميشد و بعد كارش به ناز كشيدن و التماس ميرسيد.بدون توجه از اتاق زدم بيرون.آخه چقدر وقاحت...چطوري روش ميشه بياد توي اتاقم و اداي آقا بالا سر ها رو در بياره.با لبخند از بقيه خداحافظي كردم.سوار پرايد زرشكيم شدم.جديدا تركونده بودن منو به خاطر اين پرايد.از بس كه متلك مينداختن.شده بوديم بچه پولدار.نفس عميقي كشيدم.رفتم ماشينو روشن كنم كه پشيمون شدم و دوباره نفسمو با آرامش بيرون دادم و شالمو توي آينه ي جلو درست كردم.كمربند رو بستم.آينه ي بغل هم يكم تكون خورده بود و اذيتم ميكرد.اونو هم درست كردم.صندليمو يكم آوردم بالا.چشمامو بستم.دنده رو جا انداختم و با يه گاز محكم پرواز كردم.فكر كنم صدا حتي تا طبقه ي دوازدهم كه خونه ي سميرا خانم همسايه ي توي ساختمونمون بود رفت.فكر كنم بچش افتاد.ما طبقه ي سوم بوديم.پشت چراغ قرمز با آرامش وايسادم.چند بار به بدنم كش و غوس دادم.سرعتم زيادي بالا بود.رژ لبمو با دقت فراوان تجديد كردم.چند بار لبامو روي هم فشار دادم.برگشتم سمت شيشه ي سمت چپ.يه پسر ريزه ميزه با دهني باز داشت به كار هاي من نگاه ميكرد.بي تفاوت رومو برردوندم سمت جلو ولي نگاه متعجبشو هنوز حس ميكردم.وقتي چراغ سبز شد حركت كردم..بلاخره رسيدم به رستوران هميشگي.رفتم داخل.بچه ها دور يك ميز نشسته بودن.در حاليكه دست همه روي ميز بود و سنگينيشونو روي دست هاشون انداخته بودن و بدون هيچ حرفي يا به ميز نگاه ميكردن يا به گل روي ميز.من هم بدون هيچ حرفي روي تنها صندليه باقي مونده نشستم.مرموزانه به همه شون نگاهي انداختم و مثل يك ربات گفتم:

_گذارش.

اول شهلا شروع كرد:لپ تاپ داداشمو تركوندم.ولي تا الان با مخفي كاري تونستم از عواقبش جوگيري كنم.

سودابه سرشو چند بار تكون داد و گفت:عاليه.

نگاهمو دوختم به نسرين كه بعد از شهلا نشسته بود.

نسرين:امروز غروب توي قرارم با شهرام بهم پيشنهاد س...ك...س داد و من در يك اقدام شجاعانه با كيف كوبيدم روي دستش كه باعث از دست دادن تعادل و برخورد ماشينش با ماشين عقبي شد.

سرمو با تاسف چند بار بالا پايين كردم و گفتم:واضح بود كه همچين درخواستي رو ميده.كاري بس به جا كردي.

به سميرا نگاه كردم.طوطي وار گفت:

_در دعواي امروزم با مامان در يك كار لحظه به مامانم گفتم دوستت دارم و از يك طوفان جلوگيري كردم.

شهلا دستشو كوبيد روي ميز و گفت:آره خودشه.آفرين.

و بعد از اين حرف همشون با كنجكاوي به من نگاه كردن.

_تحقيقمو كامل كردم.

چشماي هر 3 نفر گرد شد.و بعد از چند ثانيه يكي يكي به حرف اومدن.

سودابه:براوو هليا.

شهلا:دمت جيليز

نسرين با خنده ي شيطنت آميزي گفت:كارش ساخته اس.

شهلا با هيجان گفت:فكر كنم وقتي استاد  تحقيق تورو انتخاب كنه آتيش بگيره.پسره ي ايكبيريه خودخواه.

سودابه:خيلي دغل بازه.من كه خوشحال ميشم ضايع بشه.

بعد باپرسش نگاهم كرد و گفت:حالا مطمئني كه استاد تحقيق تورو به عنوان بهترين تحقيق انتخاب ميكنه؟

نيشم باز شد و گفتم:شك ندارم.الان يه ماهه همه چيزو كنار گذاشتم و فقط داشتم روي اين تحقيق كار ميكردم.

شهلا:به نظرتون عكس العملش چيه؟

بي تفاوت گفتم:خودش اين بازي رو راه انداخت.درسته موضوعي كه منو اون براي تحقيق پيشنهاد داديم يكي بود و استاد چون كار منو بيشتر قبول داشت اونو رد كرد.ولي به نظر من اين كارش كه منو ترغيب كرد تا ببينيم تحقيق كي اول ميشه يكم بچه گونه بود.

بچه ها به نشانه ي تاييد سرشون رو تكون دادن.

سودابه:حالا ميخواي تا چهار شنبه چيكار كني؟

دستامو ماليدم به هم و گفتم:معلومه.فقط عشق و حال.