رمان هكر قلب11

۹۲ بازديد
با صداي آلارم گوشيم كه مزخرف ترين صدا براي من شده بود بيدار شدم.يعني حساسيتي كه من به آلارم گوشيم پيدا كرده بودم به ناخن كشيدن روي تخته نداشتم.هنوز صداش در نيومده بود براي نشنيدن ادامه اش خيلي اتوماتيك با سرعت نور قطعش كردم.به ساعت نگاهي انداختم.9 بود.ساعت 10 تا 12 كلاس داشتم.از ساعت 3 تا 5 هم با شهلا و سودابه و نسرين توي يك كلاس بوديم.رفتم توي آشپز خونه.از شواهد معلوم بود كه بابا رفته و هما هم خوابه.يه ليوان شير خوردم.بيشتر از اين چيزي تبم نميگرفت.رفتم توي اتاقم تا حاضر بشم.شلوار لي آبيم رو پا كردم.مانتوي بهاري و اندامي اي رو هم پوشيدم.خط چشمي دور چشمام زدم.تو آينه به رنگ چشمام نگاه كردم.دوست داشتم رنگ چشمام مشكي ميشد.چشماي مشكي عاشق هاي واقعي و شاد و سرزنده رو دنبال خودشون ميارن.ولي رنگ خاكستري چشماي من شايد آدما رو ميخكوب ميكرد ولي اون طوري كه خودم دوست داشتم آدماي باحال و شوخ رو جذب نميكرد.هي خدا چي ميشد چشماي مشكي به من ميدادي.البته واسه همينم هزار بار شكرت.نكنه ازم بگيريشون.زياد از حد داشتم چرت ميگفتم.رژ صورتي اي رو زدم.با تل موهامو كاملا كشيدم.و مقنعه رو سرم كردم.داخل كيف خاكي كجي هم كه داشتم يه دونه كتاب با خط چشم و رژم رو هم گذاشتم.و بعد از اينكه روي دوشم انداختم از اتاق خارج شدم.

هما داشت از اتاقش بيرون ميومد.منو كه ديد خميازه اي كشيد و گفت:دانشگاه ميري؟


در حاليكه به سمت آشپز خونه ميرفتم گفتم:

_اوهوم.

اومد توي آشپزخونه و يه دونه زد روي كمرم و گفت:

_صبح بخير.

از توي يخچال بطري آبي رو برداشتم و گفتم:صبح بخير آبجي گلم.خوب خوابيدي؟

_آره.ولي خب عادت نداشتم.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:حالا خوبه 22 سال از عمرتو همين جا بودي.

پشت ميز نشست و گفت:تا كي دانشگاهي؟

بعد از اينكه آب رو ريختم توي ليوان و خوردم گفتم:تا ساعت 5 كلاس دارم.حدودا 6 خونم.تو امروز ميخواي چيكار كني؟

_احتمالا يه سر ميرم خونه ي عمه شون.


_به عمه و سها سلام برسون.

از آشپز خونه خارج شدم و گفتم:من رفتم خدا حافظ

_خداحافظ.

يواشكي يه ديد به آشپزخونه انداختم.هنوز نشسته بود.به آرومي در اتاقش رو باز كردم و رفتم سمت ميزآرايشش و ادكولون محبوبش رو كه خدا تومن پولش
رو داده بود و جز درمواقع مهم استفاده نميكرد روي خودم خالي كردم.و بعد از اينكه نيش باز شده ام رو توي آينه ديدم از اتاق خارج شدم.بوي معركه اي داشت.سريع از خونه بيرون رفتم.هي به بابا ميگفتم برو ببين چرا ماشين درست نشده ولي اصلا گوش نميداد.دو روزي بود كه پرايد عزيزم سرفه ميكرد.براي همين سپرده بوديمش به تامير گاه.آخرشم بايد خودم ميرفتم دنبالش..سوار تاكسي شده بودم كه گوشيم زنگ خورد.هما بود.خيلي ملوس گفتم:

_جانم عزيزم؟

ولي مثل اينكه اون اصلا ملوس نبود.چون انفجاري تركوند:

_جانم و كوفت.جانم و زهر مـــــــار.مگه نگفتم به اين ادكولون من دست نزن.آخه بي انصاف حداقل يه بار ميزدي.چرا روي خودت خاليش كردي.
همينطوري غر ميزد من هم خندم گرفته بود.براي اينكه بيشتر حرصشو در بيارم دوباره با عشوه گفتم:

_باشه عزيزم.پس ميبينمت.

و بدون اينكه منتظر جواب دادنش باشم قطع كردم.گوشي رو گذاشتم توي كيفم و خندم تا دانشگاه از روي صورتم نرفت.لذتي كه توي استفاده كردن وسايل آبجيم هست توي داشتن 10 تا پاساژ لباس و مانتو عطر فقط براي استفاده ي خودم نيست.

جلوي دانشگاه از تاكسي پياده شدم.ورودي خواهران و برادران جدا بود و اين به نظر من مزخرف ترين قانون توي دانشگاه بود.جلوي در خانمه همچين از سر تا پام رو بر انداز كرد كه حس كردم با كلي آرايش و بدون لباس دارم از كنارش ميگذرم.خدا رو شكر بهانه اي نتونست جور كنه كه كارت دانشجوييم رو بگيره.15 دقيقه ي ديگه كلاس شروع ميشد.به آرامي به سمت كلاسمون حركت كردم.قبل از ورود به كلاس آرمان اميري جلوم در اومد.يه پسر امروزي و خوش هيكل.عاشق پژوي آلباوييش بودم.يعني انقدر كه من از پژوي اين خوشم ميومد از خودش خوشم نميومد.

_سلام خواهر طراوت.

_سلام برادر اميري.


دو تامون نيشخندي زديم.نميدونم چرا ولي ازش خوشم ميومد.شايد بخاطر همين اخلاق شوخش بود.

_چطوري؟خوبي؟

_مرسي.چيشد وسط راه جلومو گرفتي؟بيا بريم تو كلاس حرف ميزنيم.

در حاليكه سوييچ ماشينش رو توي انگشتش تكون ميداد گفت:

_من امروز كلاس نميام.با برو بچ داريم ميريم كافي شاپ.

خيره نگاهش كردم و گفتم:بازم شرط بستي؟

فقط نگاهم كردو سرشو كج كرد.

_خب حالا كارتو بگو آقاي اميري.

_غرض از مزاحمت.خواستم سفارش كنم جزوه ي اين كلاسو كه كامل برداشتي به هيچكس نده خودم ميخوامش.

_كي بر ميگردوني؟

_تو اول بگو تا ساعت چند دانشگاهي؟

_من تا 5 كلاس دارم.

_خب من 5 تا 7 كلاس دارم.زودتر ميام دم كلاس جزوه رو ازت ميگيرم با هم ميريم كپي ميگيريم.

_باشه.ولي تو برو انتشارات تا منم بيام.

_اوكي.پس فعلا.

خداحافظي كرديم.جلوي در كلاس شهناز رو ديدم كه با اخم نگاهم ميكنه.وقتي بهش رسيدم گفت:سلام. بهت چي ميگفت؟

_سلام عزيزم.جزوه ي اين ساعت رو ميخواست.نترس شهناز جون.ما چشمي به آقاتون نداريم.خودت گند زدي به ربطه تون ديگه.انقدر واسش ناز كردي حالا
مياد از من جزوه ميگيره.

دو تامون لبخندي زديم و رفتيم توي كلاس.

يعني وقتي استاد گفت خسته نباشيد داشتم بال در مياوردم.شديدا نگران فكش شده بودم.بعضي جاها نفسش ميگرفت از بس حرف ميزد.صداي نفس گرفتنشو ما ميشنيديم.حساسيت پيدا كرده بودم بهش.با يكي دو تا از بچه ها به سمت سلف حركت كرديم.سهيل رو ديدم كه با دو تا از دوستاش داشت ميرفت سايت.ولي وقتي منو ديد در حاليكه خيره نگاهم ميكرد به سمتم اومد.

_سلام خانم طراوت.

_سلام.

_حالتون خوبه؟

_ممنون.امري داشتيد؟

دستاشو توي جيب شلوارش كرد و گفت:تحقيق رو براي استاد ارسال كرديد؟

در حاليكه نميدونستم حرف اصليش چيه گفتم:بله چطور؟

_هيچي همينطوري سوال پرسيدم.بار آخر سر كلاس.....شما تهديد كرديد.يادتون مياد؟

متوجه منظورش شده بودم.همون روزي كه تصميم گرفتم مقابله به مثل كنم.بعد از اينكه مثلا كمي فكر كردم گفتم:آهان...بله يادم اومد.

لبخندي زد و گفت:هنوزم روي حرفتون هستيد؟

نميدونم چرا.ولي بهش نگفتم چه اقداماتي كردم.من هم خنديدم و گفتم:

_نه آقاي رجبي.اون روز عصباني بودم يه حرفي زدم.ولي بعدش تونستم تحقيقي رو آماده كنم.از نظر من آدم با شخصيتي مثل شما همچين كار هايي رو نميكنه.

و ابرويي بالا انداختم و در انتظار تاييدش موندم.اون هم سري تكون داد و در حاليكه توي فكر رفته بود گفت:البته.ببخشيد مزاحمتون شدم.من برم بچه ها منتظرمن.

_باشه.خدافظ

_روزتون خوش.



رمان هكر قلب9

۱۰۷ بازديد

خسته و كوفته از دانشگاه برگشتم.امروز كه فرصت نشد برم اداره ي پليس.در خونه رو با كليد باز كردم و با آسانسور رفتم به طبقه ي سوم.زنگ خونه رو زدم.ميدونستم كه هما برگشته.براي همين دوست داشتم اون در رو برام باز كنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولي رابطه ي خيلي خوبي با هم داشتيم.صداي دويدنش به سمت در رو شنيدم.بعد از اينكه درو باز كرد بهش نگاهي انداختم و پريدم بغلش.

_سلام به آبجي هماي گلم...


از توي بغلش اومدم بيرون.

_سلام هليا...چه كوچيك شدي...

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:رفتي به جاي اينكه آدم بشي بدتر شدي

خواست يه دونه بزنه پس كله ام كه جا خالي دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف بزن.

لوچه امو براش كج كردم و در حاليكه به سمت اتاقم ميرفتم گفتم:بابا كجاست؟تو كي رسيدي؟

اون هم پشت سرم اومد و گفت:دوساعت ميشه اومدم.وقتي اومدم بابا يه ساعتي موند ولي بعدش گفت ميرم بيرون.ميگم نكنه زير سرش بلند شده؟

لباس هامو در آوردم و روي تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهايي در مياد.

هما روي تخت كنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و صورتتو بشور.

_همينطوري راحتم.ميگم اون پسره...فرزاد...نيومد كيش؟

چشماشو گرد كرد و گفت:وا...چه حرفايي ميزني هليا..اين سبك بازي ها به ما نمياد.

روي تخت نيم خيز شدم و گفتم:

_سبك بازي چيه خواهر من.اون كه اين همه ادعاي عاشقي ميكنه و پاشنه درو از جا كنده اون وقت تو ميري كيش نمياد مواظبت باشه؟

_اينكار ها مال بچه هاست.فرزاد كلي كار داشت.بيكار كه نيست پاشه بياد اونجا.بعدش هم منم بچه نيستم كه اون بخواد بياد دنبالم.

_آره ميدونم دختر پيغمبري...اصلا به هيچ پسري نگاه نكردي.

چشم غره اي بهم رفت.ديدم هوا پسه.براي همين سريع بحث رو عوض كردم و گفتم:سوغاتي كه ان شاء الله آوردي؟

موهامو نوازش كردودر آخر كشيد و گفت:نمياوردم كه تو واسم آرامش نميزاشتي.

در حاليكه موهام رو از توي دستاش در مياوردم و بلند ميشدم گفتم:خب برو بيار ببينم چي آوردي؟

_الان نميشه.صبر كن بابا هم بياد.

_همـــــــا.من طاقت نميارم.برو سوغاتيامو بيار.

از روي ناچاري بلند شد و رفت تا از توي اتاقش ساكش رو بياره.بعد از چند دقيقه كه برگشت يه توپ روكمي انداخت بالا و شوت كرد سمتم.روي هوا گرفتمش و با كنجكاوي نگاهش كردم.ساكش رو هم آورده بود.بيشتر از اينكه من خوشحال باشم نيش اون باز بود.متعجب گفتم:اين چيه؟

_توپ فوتبال اصله اصل.كلي پول براش دادم.توي بازي بارسلونا و رئال مسي با همين توپ گل زد.نميدوني به چه زحمتي گير آوردمش.به مزايده گذاشته بودن.

_نه بـــــابا؟!!!

_مرگ تو...حق نداري يه ناخن بهش بزني.انقدر كه روش پول داده بودم ميخواستم يه هواپيما اختصاصي بگيرم واسه فرستادنش.

چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل يك شي مقدس گذاشتمش كنارم.

_خب بقيه رو باز كن ببينم ديگه چه خبره.

دست كرد توي ساكش و چند تا لباس دخترونه و مردونه بيرون كشيد.دو تا رو جدا كرد و گفت:اينا براي بابان.

يك دونه كه روش به زبان نستعليق ايراني كلماتي رو نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت اين واسه ي خودمه.دو تا لباس مشكي هم كه عكس جن و روح داشت گرفت سمت من.از دستش گرفتم و گفتم:واي مرسي.هر دوتاشون عالين.

لبخندي زد و گفت ميدونستم خوشت مياد.سپس چند تا دستبند و گردن بند هم در آورد كه بين منو خودش تقسيم كرد.يه عروسك زشت و بزرگ هم براي من آورده بود كه از بس خوشم اومد همون موقع به ديوار وصلش كردم.

_شام چي بخوريم؟

هما بود كه اين حرف رو زد.ابرويي بالا انداختم و گفتم:مگه چيزي درست نكردي؟

_خيلي پررويي هليا.

خنديدم و گفتم:از بيرون سفارش ميديم.

سرشو تكون داد و گفت:آره خوبه...راستي تحقيقت به كجا رسيد؟ايميلش كردي؟

دوباره غصه وجودم رو گرفت.

_تحويلش دادم ولي اون چيزي كه ميخواستم نبود.

متعجب گفت:يعني چي؟تو يك ماه وقت واسش صرف كردي.تازه ميگي اون چيزي كه ميخواستي نبود؟

براش همه چيز رو تعريف كردم.از رفتنم به شركت سايبري هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه كردي.بايد از همون اول به پليس خبر ميدادي.

صداي باز شدن در رو شنيديم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اينكه باباس.

شام رو از بيرون سفارش داديم و دورهم خورديم.شب قبل از خوابيدن لپ تاپم رو روشن كردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه برنامه ي سنگين راحت شده بود.خوبه هر سال يك بار از اين اتفاقات بيفته وگرنه من كه دلم نمياد برنامه هام رو پاك كنم.به اينترنت وصل شدم و رفتم تو ياهو..عجيب بود كه سهيل خاموش بود.ولي نسرين و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.با هم كنفرانس گذاشتيم و در مورد اتفاقات اين چند وقت بهشون گفتم.ديوونه ها داشتن از شروين حمايت ميكردن و ميگفتن به شروين بگو تا بهت كمك كنه.دل خوشي داشتنا.فقط ظاهر شروين رو ميبينن.بعد از حرف زدن باهاشون فيس بوك رو باز كردم...به چيز عجيب تري بر خوردم.سهيل صفحه ي فيس بوكشو بسته بود...حتي توي جستجوي فيس بوك هم نميشد پيداش كرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش كردم و خوابيدم.فردا روز سنگيني رو در پيش داشتم.يكشنبه ها واقعا عذاب آور بود.


رمان هكر قلب8

۹۵ بازديد

رفتم روي مبل هاي رو به روي آقاي وطني و كنار اون پسره نشستم و گفتم:

_من مشكلي برام پيش اومده كه ازتون كمك ميخوام.نميخواستم با پليس در ميون بزارم.براي همين اومدم اينجا.


پسره روزنامه اي كه روي ميز بود رو برداشت.اينطوري ميخواست خودش رو سرگرم كنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش كردم.آقاي وطني كنجكاوانه گفت:شركتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته اين رو هم بايد بدونيد كه بايد چند تا نامه برامون بيارين.در ضمن شما براي اينكار ها بايد ميرفتيد پيش آقاي سربلندي.ولي خب حالا كه انقدر مهمه كه بدون هماهنگ كردن اومديد مشكلي نيست.

در تمام مدتي كه اين داشت حرف ميزد چشمام گرد شده بود.آخه منو چه به شركت.پشيمون شدم از اومدنم.آبروم ميره اگه بگم براي چي اومدم.كل ابهتم ميره زير سوال...من چرا جديدا بدون فكر عمل ميكنم...اگه بگم فكر ميكنن روانيم.كم مونده بود گريم بگيره و بلند شم برم.ولي خب اينكار ضايع تر بود.نبايد از روي حرص عمل ميكردم.آقاي وطني دوباره به حرف اومد:

_خانم منتظرم مشكلتون رو بگين.

اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روي ميز و با كنجكاوي به من نگاه كرد.وضعيت بدتر شد.زير نگاه دو تاشون داشتم آب ميشدم.سرمو بالا كردم و در حاليكه از درون به خودم شك داشتم با اعتماد به نفس گفتم:

_منو هك كردن.يك نفر از طريق ايميلم وارد لپ تاپم شد و كل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترين مقاله ي دانشجوييه من هم بينشون بود.بعدش هم ويندوز ريست شد و كل حافظم پاك شد.

ساكت شدم.دو تاشون چند لحظه با تعجب منو نكاه كردن.قيافه يآقاي وطني از عصبانيت سرخ شده بود.داشتم ميترسيدم كه ناگهان صداي خنده ي خيلي بلندي اومد.شوك زده به دسته ي مبل تكيه دادم و به پسره نگاه كردم.خنده اش هم بند نميومد.آقاي وطني هم از عكس العملش متعجب شده بود.با خشونت گفتم:مشكل من اصلا خنده دار نبود.من با كاركناتون در ميون گذاشتم ولي كمكم نكردن.براي همين اومدم اينجا.

پسره در حاليكه هنوز ته مايه هاي خنده توي صورتش بود رو به من گفت:خيلي جسوري دختر.واسه ي همچين چيزي اومدي تو اتاق مدير؟
و دوباره زد زير خنده.داشتم عصباني ميشدم:شايد از نظر شما خنده دار و پيش پا افتاده باشه ولي از نظر من.

آقاي وطني ساكت شده بود و پسره حرف ميزد:چرا با پليس در ميون نزاشتيد؟مطمئنن از پس اين مشكل بر ميومدن.
چي بهش ميگفتم؟ميگفتم از سر لج و لج بازي ميخوام هكش كنم؟اينطوري كه همين قدر احترامم برام قايل نميشن و از اتاق پرتم ميكنن بيرون.
وقتي سكوتم رو ديد گفت اطلاعاتي از اون فرد داري؟

آقاي وطني با اعتراض گفت:ولي آقاي پارسيان...

بلاخره فاميليشو فهميدم.ولي از بحث اون دو تا متعجب بودم.پارسيان گفت:

_آقاي وطني از جسارتش خوشم اومد.اگه از نظر شما اشكالي نداشته باشه ميخوام بهش كمك كنم.و دوباره رو به من پرسيد:داري؟

مثل ربات در حاليكه از اين اتفاقات گيج شده بودم گفتم:آره دارم.

لپ تاپشو از توي كيفش درآورد و روشن كرد.چه لپ تاپي بود لامذهب.آدم عشق ميكرد فقط نگاهش كنه.داشتم بال در مياوردم.بهش نميومد هك كردن بلد باشه.شايد هم زياد وارد نيست.آخ حال ميكنم جلوي آقاي وطني ضايع بشه.سرعت لپ تاپش نجومي بود.مخصوصا سرعت اينترنتش.يه لحظه فكر كردم از كشور خارج شديم.اين سرعتا به ايران نميومد.در حاليكه چشمم به لپ تاپ بود و داشت كار ميكرد گفت:چه اطلاعاتي داري؟

_آيدي و فيس بوكشو دارم.

نميدونم چرا ولي دوباره خنديد.حس ميكردم خيلي در برابرش بچه ام و اين اصلا براي من كه هميشه از بقيه سر تر بودم خوب و خوشايند نبود.با همون لبخند مضحكش گفت:خب بهم بدشون.

با حرص گوشيمو در آوردم و براش خوندم.يه لحظه مكث كرد.نميدونم دليلش چي بود.ولي عكس العملش بعد از خوندن آيدي و فيس بوك كمي تعجب داشت....از اينكه كارشو شروع كنه گفتم:مواظب باشين آقاي پارسيان. چند تا از همكاراتون وقتي ميخواستن هكش كنن به خودشون حمله شد.يه وقت اطلاعات كامپيوترتون نپره؟

دستاشو گرفت جلوي دهنش تا خنده شو جمع كنه ولي زياد موفق نبود.ديگه داشت به حد مرگ روونيم ميكرد.با خنده رو به آقاي وطني گفت:نميدونستم افراد اينجا هم قانون شكن شدن.

آقاي وطني كه داشت خون خونشو ميخورد و من دليلشو نفهميده بودم گفت:از اين خانم اسماشون رو ميگيريم مطمئن باشين باهاشون برخورد خيلي محكمي ميشه.

پارسيان سرشو تكون داد و به كارش مشغول شد.خبيثانه گفتم:ولي من هيچ اطلاعاتي به شما نميدم.اينكارا به من نيومده.


پارسيان با تعجب نگاهم كرد ولي وطني با عصبانيت گفت:خانم اينجا قاون داره.حتي اگه شما هم كمكمون نكنين پيداشون ميكنيم.اين شركت جاي همچين آدمايي نيست.

دوست نداشتم به خاطر من براي اون دو تا اتفاقي بيفته.گفتم:ولي اونا بخاطر من اينكارو كردن.من خيلي بهشون اصرار كردم.قصد نداشتن همچين كاري رو بكنن.من با قوانينتون آشنا نيستم.

وطني با طعنه گفت:كاملا معلومه كه شما با قوانين آشنا نيستيد.

از متلكش بدم اومد و بعد از اينكه با حرص نگاهش كردم چشممو به لپ تاپ دوختم.صداي پارسيان رو شنيدم كه گفت:فكر ميكنم بهتر باشه اين يه بار يك تذكر عمومي به همه بدين و بترسونينشون كه هم خطاكار ها ديگه دنبال اين كار نرن هم تذكري باشه واسه ي بقيه.البته اين يك تقاضاس.

به پارسيان نگاه كردم يكي از ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت خيره به وطني نگاه ميكرد.بيشتر از تقاضا به اجبار ميخورد.دلم ميخواست بگم وطني ارباب رجوعه يا تو؟

وطني گفت:پيشنهاد خوبيه آقاي پارسيان.ممنون از كمكتون.

دو تا شاخ بالاي سرم سبز شد.چه ارباب رجوع محترمي بود اين آقاي پارسيان.حدود 45 دقيقه اي طول كشيد.هم پارسيان متعجب بود و شديدا توي كارش غرق شده بود و هم وطني از يه چيزي متعجب بود كه البته من نميدونستم چيه.ديگه داشتم خسته ميشدم.ميخواستم بگم من ميرم شما خبرشو بهم بدين كه سرشو از توي لپ تاپ آورد بيرون و حيلي آروم و مرموز گفت:خانم هيچ اثري از اطلاعات شما نيست.

چشمامو بستم.اه لعنتي.پاكشون كرده.آخرين اميدم رو به زبون آوردم:

_شما نميتونيد اطلاعاتش رو پاك كنيد تا حداقل جواب كار هاشو بگيره؟

هنوز هم متعجب بود ودر حاليكه توي فكر بود خيلي سر سري گفت:خير خانم.نميشه.خلاف سنگينيه.

خواستم بلند بشم كه كنجكاوانه ازم پرسيد:گفتين آقاي سهيل رجبي؟

با تعجب گفتم :بله

وطني هم از اين حرفا متعجب شده بود.حس يك مجرم رو پيدا كرده بودم كه يك پليس بد اخلاق داره ازش بازجويي ميكنه.

_توي كدوم دانشگاه تحصيل ميكنيد؟

_دانشگاه آزاد.

خيلي محكم و جدي شده بود دوباره پرسيد:رشته ي تحصيليه آقاي رجبي چيه؟

_روان شناسي ميخونن.

_ترم چند؟

_يه ترم از من جلو تره.ترم آخر.

_باشه....ممنون.

برام جالب بود كه سهيل متوجه نفوذ اين به كامپيوترش نشده بود و اين برام جالب تر بود كه سهيل هميشه توي اينترنته.داخل دانشگاه هم هميشه لپ تاپش باهاشه.

از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم:ازتون ممنونم.فكر ميكنم بهتر باشه واسه اينكارش حداقل به پليس خبر بدم تا اونا بهاش برخورد كنن.

پارسيان در حاليكه با دستش روي پاهاش ضرب گرفته بود خون سرد گفت:

_اينكارو نكنين.

متعجب گفتم:ميتونم بپرسم چرا؟

لبخندي زد و گفت:اينطوري خيلي بهتره.

شونه اي بالا انداختم.از اون جا موندن خسته شده بودم.من كه نميتونستم ساكت بمونم.پيشنهاد هاي اين هم ب درد خودش ميخورن.گفتم:

_به هر حال ممنون. از كمكتون.

_خواهش ميكنم .

_خداحافظ

_خدانگه دارتون

_خدا حافظ

درو باز كردم و از اتاق خارج شدم.مطمئن بودم وطني منتظر بود تا من از اتاق خارج بشم تا پارسيان رو سوال بارون كنه.منشي وقتي منو ديد خيره نگاه كرد.بي توجه بهش از اتاق خارج شدم.پسره سرشو گذاشته بود روي ميز.دلم براش سوخت و رفتم از پشت شيشه بهش گفتم:نگران نباش.چيزي بهشون نگفتم.

سرشو بلند كرد و وقتي منو ديد با اخم نگاهم كرد و گفت:شما خوشتون مياد يكي رو بيكار كنين؟

لبخندي زدم و گفتم:گفتم كه اتفاقي نميفته.فقط شايد يه تذكر كلي بهتون بدن.ممنونم از كمك هاتون

و از كنار ميزش گذشتم.با اينكه حوصله ي كلاس بعد از ظهر رو نداشتم ولي بايد ميرفتم.در اولين فرصت هم بايد به پليس خبر ميدادم.


خلاصه ي رمان هـــكــر قلب

۴۲۶ بازديد

من هليا....ملقب به هكر قلب...

و تو پسري مرموز....ملقب به هكر ماشين...

من دختري كه نه عاشق بوده و نه سعي به معشوق شدن داشته...

داستان من و تو داستان دو آدمي است پر غرور...

باخت از آن من نيست.....

عشق من تو را به زانو در خواهد آورد...

ياد من قدم هايت را سست ميكند....

و نگاه من دين و ايمانت را به آتش ميكشد و تو در خاكستر چشمان من خواهي سوخت....

اين من نيستم كه غرورم را شكسته و اعتراف ميكند....

رمز قلبت در دستان من است....

پس زانو بزن...

و در آخر....

من دختري كه عاشق نميشوم....ولي وقتي در هاي قلبم براي تو باز شد تو را هم ديوانه ي خودم ميكنم......

 

آدرس تاپيك رمان در سايت نودوهشتيا...به حمايتتون نياز دارم...عضو بشيد...تشكر و امتياز و نقد فراموش نشه

http://www.forum.98ia.com/t897297.html


رمان هكر قلب قسمت6

۹۹ بازديد

وارد ساختمون شدم.با هزار زحمت و به كمك شايان تونستم شركت سايبري ايران رو پيداكنم. داخلش خيلي با بيرون متفاوت بود.تزيين هاي عجيب و غريب و در عين حال مفهومي آدمو توي خلسه فرو ميبرد.رسيدم كنار قسمتي كه چند نفر براي پاسخ گويي نشسته بودن.رو به روي يه پسر جوون نشستم و از پشت شيشه براندازش كردم و گفتم:

_سلام.خسته نباشيد

_سلام.ممنون.امرتون؟

يه لحظه كپ كردم.من اينجا چيكار داشتم؟الان بايد چي ميگفتم...ترسيده بودم..اه از بيرون بايد در مورد حرفايي كه ميخواستم بزنم فكر ميكردم.در يك تصميم ناگهاني گفتم:

_من يك هكر قوي ميخوام.

پسره چند ثانيه نگاهم كرد و كم كم خنده اي روي صورتش شكل گرفت و در عرض صدم ثانيه به قهقهه تبديل شد.اطرافيان با تعجب نگاهمون كردن.سرمو بردم نزديك تر و به آرومي گفتم:
_آقا چرا ميخندين.حرف خنده داري براتون نزدم.
خنده شو جمع كرد و گفت:شما اصلا چطوري اينجارو پيدا كردين؟اينجا كه جاي بچه بازي نيست.
با كمي خشونت گفتم:شما با ايناش كاري نداشته باشين.هزينه شو پرداخت ميكنم.
به صندليش تكيه داد و گفت:كارتون چيه؟
_گفتم كه يه هكر ميخوام.
دوباره داشت ميخنديد كه با عصبانيت گفتم:آقـــا.
دستاشو گرفت جلوش و گفت:اكي.....ولي خب تو مثل اينكه چيزي از اينجا نميدوني.هكر هاي اينجا در خدمت دولت ايرانن.براي كار هاي شخصي نميتوني به ديدنشون بري.تو كارتو به من بگو شايد من تونستم كمكت بكنم.
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:اگه بخوام خودم آموزش ببينم چقدر وقت ميبره؟
_چندين ماه.البته اگه باهوش باشيد.
_به باهوش بودنم كه شك نكنيد.
در حاليكه خودكارشو روي ميز مبكوبيد گفت:بر منكرش لعنت.
چند ماه خيلي زياد بود.من ميخواستم زودتر به هدفم برسم.هميشه توي كارهام عجول بودم.
_خودتون كي وقت داريد بهم كمك كنين؟
دستاشو گذاشت روي ميز و خم شد روي مچ دستش و گفت:تو مشكلت رو بگو.
براش توضيح دادم كه يه نفر اطلاعاتمو دزديده و حالا من هم ميخوام اطلاعاتمو از توي كامپيوتر اون پس بگيرم.
لبخندي اومد روي صورتش و گفت:براي اينكارها كه بايد برين پيش پليس.اين كاري كه شما ميخواهيد من انجام بدم خلاف قوانينه.ولي.....
سرمو بردم جلو و گفتم:ولي چي؟
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:ولي.....
_سر پول باهم كنارميايم.
لبخند دو تامون عميق شد.
با افتخار گفت:حالا كه اينطوره نيم ساعت بيشتر وقت نميبره.
با هيجان چشمامو درشت كردم و دستامو كوبيدم به هم و گفتم:واقعا؟
سرشو انداخت پايين و گفت:آروم تر.
_اوه.باشه باشه.
سر كامپيوترو بيشتر به سمت خودش برگردوند و گفت:آيدي طرف رو داري؟
سريع گوشيمو در آوردم و گفتم:البته.
آيدي سهيل رو توي گوشيم ذخيره كرده بودم.براش خوندم.و زل زدم بهش.با دقت داشت كارشو انجام ميداد.....20 دقيقه اي گذشته بود.آدرس فيس بوكشم دادم...داشتم بال در مياوردم.تا 5 دقيقه ي ديگه مقاله رو ميگرفتم و براي استاد ايميل ميكردم و ميگفتم مقاله اي كه ديشب فرستادم اشتباه بود.دستامو توي هم قفل كردم...واي ...چه حس خوبي...
پسره ناگهان با صداي نسبتا بلندي گفت:فهميد....

 

و سريع دستش رفت سمت دكمه ي پاور كيس و با عجله از همون جا خاموشش كرد.
متعجب گفتم:چيشد؟كي فهميد؟

چهره ي پسره وحشت زده شده بود.رو به من گفت:پاشو خانم..پاشو..برو بزار به كارامون برسيم.
من كه كم كم داشتم از شوك بيرون ميومدم و عصباني ميشدم.از جام بلند شدم و با صداي نسبتا بلندي كه شبيه داد بود گفتم:درست حرف بزن...بگو اطلاعاتي كه ميخواستم چيشد.
توجه همه به سمت ما جلب شده بود.نگاهي به اطرافم انداختم.يك پسر حدودا سي ساله با لباس هاي نه چندان نو و شيك از پله ها پايين ميومد..به خاطر داد من چند لحظه با تعجب سمت مارو نگاه كرد......عجب قيافه اي داشت....چه چشمايي....هيكلشو.....توي صدم ثانيه با خودم فك كردم اگه اين لباس هاي بهتري ميپوشيد چه تيكه اي ميشد.كم مونده بود بلند رو بهش بگم اي جونم...ولي اون فقط همون يك نگاه رو انداخت و بي توجه به ما به راه خودش ادامه داد.بقيه داشتن بهمون نگاه ميكردن..به خودم اومدم و ادامه دادم:
_اگه كارمو انجام ندي اين شركتو رو سر خودتو اون صاحابش خراب ميكنم.اصلا رييست كو؟
به همه نگاه كردم تا شايد كسي جوابمو بده.اون مرد بد تيپه هموني كه قيافش جيگر بود كنار در كه رسيد چند لحظه صبر كرد و بعد رفت بيرون.شونه اي بالا انداختم.پسره كه از عكس العمل من بيشتر ترسيده بود گفت:لطفا بشينين براتون توضيح ميدم.
با عصبانيت دوباره سرجام نشستم و نفسمو دادم بيرون.
_توضيح نميخوام.مقاله ي منو بده.
در حاليكه سعي ميكرد آروم باشه و من رو هم آروم كنه گفت:ببينين خانم...من از همون اول هم اشتباه كردم.شما بايد مشكلتون رو با پليس در ميون بزاريد...
خواستم بيام وسط حرفش كه دستشو آورد بالا و گفت:صبر كنين خانم تا حرفمو بزنم.
به دورو اطرافش نگاه كرد و سرشو آورد جلوتر و آروم طوري كه فقط من بشنوم گفت:
_من سعي كردم وارد كاميپوترش بشم...ولي شما به من نگفته بودين با يه آدم فوق العاده حرفه اي طرفم...خودش هم توي اينترنت بود و نميدونم چطوري فهميد كه من دارم بهش نفوذ ميكنم.غير از اينكه خيلي سريع منو بيرون كرد نزديك بود اطلاعات اينجارو هم به هم بريزه.ميدونين اون وقت چه فاجعه اي رخ ميداد؟رييسم ميفهميد من بيچاره ميشدم...
گنگ نگاهش كردم...يعني سهيل تا اين حد وارد بود؟
ادامه داد:شما ميتونين پليس رو در جريان بزارين...ميتونن خيلي بهتون كمك...
اومدم وسط حرفش و نفهميدم چي شد كه اين حرف خبيثانه رو زدم:
اگه بهم كمك نكنين رييستون رو در جريان ميزارم.
پسره با تعجب و ترس نگاهم كرد.خودم هم بعد از حرفم پشيمون شدم.آخه اين چه حرفي بود كه زدم.خيلي نامردي كردم.ولي حاضر هم نبودم از حرفم برگردم..
بعد از يه مدت كه با نگاهمون دوئل كرديم گفت:
_شما برين شنبه بياين من با رفيقم كه توي همين شركت هكره ميگم يه راه حلي پيدا كنه.
با اعتراض گفتم:ولي شنبه خيلي ديره.من ميخوام همين امروز انجام بشه.
_خانم يه بار بهتون گفتم اين كسي كه شما ميخوايد هكش كنين يه كاربر عادي كامپيوتر يا يك بچه اسكريپتي نيست.
با پرسش گفتم:بچه اسكريپتي؟
كلافه گفت:يك نوع از هكر ها هستن.ولي خيلي وارد به كارشون نيستن.
از جام بلند شدم.سرمو تكون دادم و حركت كردم.دوقدم نرفته بودم كه برگشتم و گفتم:فقط تا شنبه صبر ميكنم.
و دوباره راهمو گرفتم و رفتم..........


عكس رمان لجبازي دو عاشق

۱۰۰ بازديد
بچه ها اين ارزو خواهر ارتان به زودي مياد تو رمان                                                                                               


رمان هكر قلب قسمت7

۹۵ بازديد

........
شنبه بعد از ظهر بايدميرفتم دانشگاه.براي همين صبح زود به سمت شركت سايبري رفتم.امشب هما هم از كيش برميگشت.سردر گم شده بودم.از من بعيد بود كه اين همه روي يه موضوع پافشاري كنم.شايد بهتر بود كه به پليس خبر ميدادم.ولي خب دوست داشتم خودم سهيل رو سر جاش بشونم.آره بايد خودم جلوش وايميستادم.من هيچي كمتر از اون نداشتم.وارد شركت شدم.پسره پشت ميزش نبود.اطراف رو دنبالش گشتم كه ديدم از توي آبدار خونه با يه فنجان قهوه اومد بيرون.وقتي من رو ديد.چند لحظه سرجاش وايساد و دوباره به سمت ميزش رفت.من م رفتم رو به روش نشستم.

پسره:سلام خانم طراوت
_سلام.خسته نباشيد.
_ممنونم.
بي حوصله گفتم:مشكل من حل شد؟

_ببينين خانم طراوت.من نميدونم همچين آدمي چطوري هك كردن رو ياد گرفته كه حتي اسمش تو ليست شاگرد هاي اينجا هم نيست.ايشون در سطح خيلي...

اومدم وسط حرفش و گفتم:تونستين كاري بكنين؟

نگاهم كردو گفت:نه.

چند تا نفس عميق كشيدم....بايد خونسرد ميموندم.نميدونم چرا يهو آمپر تركوندم.اون موضوع براي من خيلي مهم بود.من اين شركتو رو سرشون خراب ميكنم اگه مشكل من رو حل نكنن.خودش ادامه داد:


_رفيق من واقعا توي اين مسائل حرفه ايه.ولي ما نميدونيم با چه جور آدمي طرفيم.شايد ايشون...


از جام بلند شدم.حوصله ي گوش دادن به حرفاش رو نداشتم.روي راه پله يه فلش زده بود به سمت دفتر مدير.بدون توجه به پسره با عجله به اون سمت رفتم.اول تو شوك موند.بعدش دنبالم دويد.همه داشتن نگاهمون ميكردن.من سريع تر از پله ها بالا رفتم.چند تا اتاق بود.كه كنار يكيشون نوشته بود مدير.يك منشي هم كمي اون طرف تر نشسته بود.منشي هم تا خواست به خودش بياد خيلي دير شده بود و من محكم درو باز كردم.اوضاع اون جا هم وخيم بود.چون يه آقايي با تيپ ساده روي ميز وسط خم شده بود و رو به طرف مقابلش كه فكر ميكنم مدير بود با فرياد گفت:


_به اونا هيچ ربطي نداره


كت و شلواري به من نگاه كرد ولي اون فرد عصباني بدون نگاه كردن دوباره داد زد:خانم شهرزاد مگه نگفتم تا من نرفتم كسي پاشو توي اتاق نزاره.


سپس با خشونت به سمتم برگشت و وقتي منو ديد متعجب شد.چون خانم شهرزاد پشتمون بود.پس اين مدير شركت بود.به تيپش كه اصلا نميخورد.اينكه همون مرد اون روزيه كه داشت از شركت خارج ميشد.با اين تيپ ساده اش مگه ميتونستم فراموشش كنم.توي ذهن من بيشتر به آبدارچي ميخورد تا مدير.البته خيلي جوون بود.نميدونستم آدمي به جووني اين ميتونه مدير شركت هاي خاصي مثل اينجا بشه.
سرجاش نشست و و به رو به روش خيره شد.شهرزاد رو به كت و شلواريه

گفت:ببخشيد آقاي وطني.ناگهاني از پله ها اومدن بالا و پريدن توي اتاق.
آقاي وطني نگاهي به رو به روييش انداخت و بعد رو به شهرزاد گفت:اشكال نداره.شما بفرماييد بيرون.

لحظه اي كه در داشت بسته ميشد چهره ي ملتمس پسره رو پشت در ديدم.ديگه انقدر هم نامرد نبودم كه لوش بدم.

آقاي وطني در حالي كه توي خودش بود گفت:ببين دخترم اينجا قوانين خاص خودش رو داره.دليلي نميشه كه چون الان مراقبا جلوي در نيستن بدون هيچ اجازه اي وارد اتاق بشيد.اگه مشكلي پيش اومده بگيد.

حرفاش حوصله مو سر برد.رو به اون تيپ سادهه كردم و گفتم:آقاي مدير من چند تا حرف باهاتون داشتم.


نگاهي بهم انداخت و به آقاي وطني نگاه كرد و گفت:مدير ايشونن.

با تعجب گفتم:پس شما؟

با خون سردي جواب داد:من هم ارباب رجوعم.

ميخواستم بگم منم گوش مخمليم ولي ديدم اوضاع خيلي خيط ميشه.آقاي وطني بهم نگاه كرد و گفت:بفرمايين بشينين خانم


رمان هكر قلب قسمت5

۹۱ بازديد

.......................................
_نه.نه.نه.نه.اين غير ممكنه.امكان نداره.
دوباره لپ تاپ رو روشن و خاموش كردم.نه نشد....واي خدا...بهم كمك كن.من قلبم ضعيفه....نزار جوون مرگ بشم.خدايا 1000 تا صلوات نذر ميكنم اگه همش خواب بوده باشه و لپ تاپ درست شده باشه..خدايا قول ميدم بابامو اذيت نكنم...با من اينكارو نكن.....درست نشد......بلند زدم زير گريه.سرمو گذاشتم روي ميز و هوار كشيدم.گوشيم زنگ خورد.جواب دادم.شهلا بود.داد زدم توگوشي.شيون كردم.بيچاره از اون سمت هول شده بود.نميدونست بايد چيكار كنه.
شهلا:چيشده ؟********ه دختر؟گوشام كر شد.خوبي؟
با گريه گفتم:ميگي چيشده؟بيچاره شدم.زندگيم به باد رفت.همه چيزم دود شد رفت روي هوا.حافظه ي لپ تاپم پاك شد.
شهلا با سردرگمي گفت:چي ميگي؟يعني چي حافظه لپ تاپم پاك شد؟كي؟
داد زدم:شــــــــــهلا...هكم كردن...
سكوت كرد.دهن اون هم قفل شده بود...بعد از چند لحظه گفت:الان ميام.
گوشي رو قطع كردم.دوباره سرمو گذاشتم روي ميز و آبغوره گرفتم.نيم ساعت بعد زنگ خونمون به صدا اومد.بدون اينكه بپرسم كيه باز كردم.كسي جز شهلا نميتونست باشه.رفتم توي اتاقم.اون هم اومد.صداي دويدنش به سمت اتاق رو ميشنيدم.درو باز كردو با صداي بلند گفت:زهرمو تركوندي هليا..زود باش توضيح بده چي شده.
درحاليكه گريم آروم تر شده بود گفتم:توي اينترنت بودم.ياهو و فيس بوكم هم باز بودن.داشتم توي فيس بوك دور ميزدم.كه ديدم يه ايميل اومد.بازش كردم.چيزي توش نبود.5 دقيقه نگذشته بود كه ديگه بعدش نميدونم چيشد.خاموش شد.وقتي هم ويندوزبالا اومد هيچي توي لپ تاپم نبود.
شهلا كوبيد روي صورتشو گفت:واي خاك به سرم.يعني همه ي فيلم ها عكسات پاك شد.
بلند داد زدم:اونا به درك تحقيق....تحقيقم....اميدم....پاك شد...
چشماي شهلا به طرز وحشتناكي گشاد شدن.
شهلا:داري با من شوخي ميكني؟
سرمو به سمت بالا تكون دادم يعني نه.
شهلا:فلش؟مموري؟توي اون نريخته بودي؟مطمئنا يه كپي ازش داشتي.
چيزي نگفتم.فقط نگاهش كردم.با گنگي چشم بهم دوخت و گفت:
_بدبخت شدي.
دوباره زدم زير گريه.اومد آرومم كنه.مونده بودم بايد چيكار كنم.كاشكي زودتر واسه ي استاد ايميلش ميكردم.كاشكي ديشب قلم پام خورد ميشد نميرفتم جشن به جاش اين كوفتي رو ميفرستادم واسه استاد.دلم ميخواست يكي رو خفه كنم و اون يه نفر هم بدون شك شروين بود كه از صبح تا الان روانيم كرده بود از بس زنگ زده بود و معذرت خواسته بود.لعنت به من.
شهلا:گريه نكن عزيزم.حالا نميدوني كي هكت كرده؟
_نه.
دماغمو بالا كشيدم.
شهلا چهره ي متفكري به خودش گرفت و گفت:بايد فكرامون رو بريزيم روي هم.امروز تازه شنبه اس.تا چهارشنبه 3 روز فرصت مفيد داريم.
روشو كرد سمت من و گفت:ببينم صفحه هاي اينترنتي با كتاب هايي كه ازشون استفاده كردي رو داري؟
چشمامو دوختم به لپ تاپ.سرشو با افسوس تكون داد.ناگهان ياد يه چيزي افتادم.داد زدم:
_شايان...آره شايان داشت.اون روز كه رفته بودم تا بهم كمك كنه.همه ي صفحات اينترنتي رو ريختم توي كامپيوتر اون.
شهلا دستاشو با هيجان كوبيد به هم و گفت:پس همه چي درست شد.
افسرده گفتم:چطوري ميتوني بگي همه چيز درست شد؟ميدوني من چقدر براي تنظيم اون صفحات و مرتب كردن نوشته ها وقت صرف كرده بودم؟حالا در طي سه روز و در حالي كه دانشگاه هم ميام چطوري ميخوام دوباره اونو درست كنم؟اگر هم بتونم مطمئنن مثل اولش نميشه.
شهلا:الان اينا مهم نيست.سريع يه زنگ به شايان بزن ببين اصلا صفحات رو نگه داشته يا نه؟
شايان پسر تنها خاله ام بود.دو تا برادر بودن.اون فرزند اول بود كه 19 سال داشت.دوسال از من كوچيكتر بود.رشته ي علوم كامپيوتر رو ميخوند.من هم روان شناسي ميخوندم.خيلي باهوش بود براي همين توي تحقيقم از اون كمك گرفتم.برادر كوچيكش كه اول دبيرستان رو ميخوند شهروز بود.اون هم پسر كنجكاوي بود.گوشي رو برداشتم و بهش زنگ زدم.آهنگ پيشواز كيتارو رو گذاشته بود.
_سلام به دختر خاله ي بي معرفت.
_سلام شايان.كــــــمك ميخوام.
با خون سردي گفت:چيز عجيبي نيست.خودم ميدونستم.تو جز براي كمك گرفتن از من به دليل ديگه اي زنگ نميزني.
_خب حالا اينا رو بيخيال.يادت مياد واسه ي تحقيقم اومدم خونتون؟
_آره.
_واسه ي تحقيقام روي صفحه ي دسكتاپت يه پوشه درست كردي.هنوز داريشون؟
يكم فكر كردو گفت:ميدوني كه وضعيت صفحه ي دسكتاپ من چه طوريه.هيچ چيزي رو پاك نميكنم.پس اونم هست.
نفس راحتي كشيدم.
_خونه اي؟
_آره چطور؟
_تا چهارشنبه شديدا به كمكت احتياج دارم.تحقيقم پاك شده.
..........................................سركلاس نشسته بودم.اين درس رو اون پسره هم برداشته بود.سهيل رجبي.هنوز وارد كلاس نشده بود.اولين نفري بودم كه اومده بودم توي كلاس.دو روز از اون اتفاق شوم ميگذشت.شايان و شهلا خيلي بهم كمك كردند.تونستم يه تحقيق مزخرف رو آماده كنم.امروز سه شنبه بود و تا فردا بايد مقاله رو به استاد ميرسوندم.هيچ اميدي براي اينكه مقالم اول بشه نداشتم.سهيل جلوي در نگاهي به من انداخت و وارد شد.درست صندلي سمت راست من نشست.پشت سرش بچه هاي ديگه هم وارد شدن.توي اين كلاس تنها بودم و هيچ كدوم از دوستاي صميميم نبودن.
_مقاله تون در چه حاله؟به سهيل نگاه كردم.لبخندي اجباري زدم و گفتم:_خوبه.خواستم بيام سلام رسوند.نيشخندي زد و گفت:سلام منو هم بهش برسونين.نميدونم چرا.ولي روي لبخند و چشاش ميخكوب شدم.......نكنه!.....خودشه...مطمئن م كار خود موزمارشه.
با همون لبخند گفت:_خانم طراوت حواستون كجاست؟چشمامو ريز كردم و گفتم:تو....كار توا....ميدونم كار خودته...
جزوه رو جلوش بازكرد.همون لحظه استاد هم اومد.بيخيال گفت:_نميدونم در مورد چي حرف ميزنيد.ولي اميدوارم بتونيد طي اين مدت كم تحقيق خوبي بسازيدديگه مطمئن شدم كار خودشه....اصلا ازش بعيد نبود.خشمگين نگاهش كردم و مشت محكمي روي ميز كوبيدم كه باعث شد همه با تعجب منو نگاه كنن.خنده ي مسخره اي كردم و رو به استاد گفتم:ببخشيد استاد.و با لحني آروم خطاب به سهيل گفتم:مواظب باش من هم اين بلا رو سرت نيارم.چون آروم نميشينم.پوزخندي زد:بچه اي واسه اينكارا._بهت توصيه ميكنم ديگه هيچوقت از كامپيوترت به اينترنت وصل نشي.
..............
بعد از كلاس اومدم بيرون و به شهلا زنگ زدم._بله؟_شهلا حدس ميزنم كار كي باشه؟_چي؟_فكر ميكنم بدونم كي لپ تاپمو هك كرد؟با تعجب گفت:كي؟_رجبي_نــــــــــــــــه_آره_نه بابا.مگه ميشه؟_آره ميشه.اين تحقيق براي منو اون چون سر لج و لجبازي بود خيلي مهم حساب ميشد.من شك ندارم اگه ميتونست حتي ميمومد خونه مون و لپ تاپ و هرچي كه مربوط به مقاله بود رو داغون ميكرد.شهلا كه توي شوك رفته بود گفت:حالا ميخواي چيكار كني؟دستمو گذاشتم جلوي دهنم و در حاليكه به سمت بوفه ميرفتم گفتم:نميدونم...گيج شدم...به پليس كه نميخوام چيزي بگم.ولي من اين پسرو به همين راحتي ول نميكنم._پس ديگه كاري نميتوني بكني.با لبخندي مرموز گفتم:درسته كه من نميتونم هك كنم...ولي براش مثل كابوس شبانه ميشم.كاري ميكنم واسه خودش عزاداري كنه.شك ندارم يه نمونه از مقالمو برداشته._فكري داري؟_فردا ميرم شركت سايبري ايران. بايد مقابله به مثل كنم تا دلم آروم بشه._چـــــــــــــي؟جيغي كشيد كه تا دو روز گوش من در حال وز وز كردن بود.شب مقاله رو با همه ي كمبود هاش براي استاد ايميل كردم.درسته فردا روز آخرش بود.ولي وقتي كار ديگه اي نميتونستم بكنم همين بهتر كه زودتر ارسالش كردم و خيالم راحت شد.در لپ تاپ رو بستم و روي تخت دراز كشيدم.از فردا شروع ميكنم.
..............


سوال؟

۱۰۳ بازديد
بچه ها عكسا خوب بود؟


رمان هكر قلب قسمت4

۹۵ بازديد
وارد خونه شديم.وقتي در باز شد تازه صداي كر كننده ي آهنگ رو شنيدم.بيشتريا در حال رقصيدن بودن.اون هم رقص هاي بي معني.فكر كنم هركدومشون يه بشكه مشروب خورده بودن.خودمو بيشتر به شروين آويزون كردم.با اينكه خوشم نميومد ولي تهنا آشناي اين مهموني شروين بود.همچين اون موقع گفت همه ي كله گنده ها جمعن كه من فكر كردم الان با كلي افراد ميانسال برخورد ميكنم.ولي اينا بيشتر بچه هاي مفت خور كله گنده ها بودن.آروم دم گوش شروين گفتم:حق نداري مشروب بخوري.

با لبخند و صدايي كه به زحمت شنيده ميشد گفت:باشه خانمي.كمتر ميخورم.

خواستم اعتراض كنم كه يه پسر بهمون نزديك شد.در حاليكه به هم دست ميدادن پسره گفت:چقدر دير كردي؟

شروين هم تقريبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.

پسره كه تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خريدارانه اي انداخت و با چشماي هيزش گفت:بَه...چه تيكه اي با خودت آوردي نامرد.

اخمام رفت تو هم.خواستم يه دونه بزنم جاي حساسش  كه شروين دستشو گذاشت رو شونه هاي پسره و با جديت گفت:چشم بد به هليا نداشته باش كه با من طرفي.سپس لبخندي بهش زد و با هم رفتيم يه گوشه.مانتو و شالمو درآوردم و دادم به يكي از خدمتكار ها.چشماي شروين روم ثابت موند.معذب شدم.براي همين گفتم:

_اين كي بود؟

_كامران.صاحب جشن.

به من نگاه كردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همينه.

خدمتكاري با سيني مشروبات الكلي اومد كنارمون.شروين خواست برداره كه به خدمتكار اشاره كردم بره و اونم رفت.رو به شروين كه متعجب به من نگاه ميكرد گفتم:

_به جون خودم اگه يه قولوپ هم از اينا بخوري من ميرم.

با حرص نگاهم كرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ كه نگاهم به دختر پسري افتاد كه رو به هم و توي بغل همديگه بودن و معلوم نبود كه چيكار ميكردن.خوشم نيومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه اي كه بينمون سكوت شد گفت:

_حداقل بيا بريم وسط برقصيم.

نگاهي به جمعيت وسط انداختم و گفتم:من از اينجور رقصا سر در نميارم.معلوم نيست اون وسط چه خبره.نميام.

_اگه يه نوشيدني ميخوردي ديگه لازم نبود رقصو بلد باشي.خود به خود اينطوري ميرقصيدي.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:من واقعا موندم.اين چه جور اعتماديه كه بابام بهت داره.اگه امشب مشروب بخوريم و اتفاقي بيفته چيكار ميتونيم بكنيم.

خنده ي خبيثانه اي كرد و گفت:اين اتفاق كه خيلي خوبه.خودم نوكرتم.ميام خواستگاريت....

پريدم وسط حرفش و با بي حوصلگي گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همين جا ميمونم.

_يعني نمياي ديگه؟

قاطع گفتم:نه.

_پس تو از اين جا تكون نخور زود بر ميگردم.

گذاشت رفت.به همين راحتي.خريت كردم كه باهاش اومدم.اصلا از فضاي اينجا خوشم نميومد.مبلي گير آوردم و روش نشستم.يه پسري رو ديدم كه داره به سمتم مياد.احتمالا ميخواست از نبودن شروين استفاده كنه.ولي وسطاي راه كامران گرفتش و باهاش چند كلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.كنارم نشست.بي توجه به وسط چشم دوختم كه شروين در حال رقصيدن بود.كامران كاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بي توجهيت تو حلقم.

خندم گرفت ولي نشون ندادم.با ظاهري سرد به سمتش برگشتم و گفتم:كاري داشتين؟

توي چشمام خيره نگاه كرد و گفت:صورت كشيده....بيني مناسب...لب هاي كوچيك و ناز....

از حرفاش حس خوبي پيدا نكردم.ولي اون ادامه داد:

چه چشماي قشنگي داري........تبارك الله....آدم محو ميشه تو چشات.رنگ خاكستري....ميدونستي چشم هاتون خيلي خاصه؟

_آره ميدونستم.

_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟

_فكر نميكنم بهتن مربوط باشه.

خودش گفت:با توجه به هيكلتون فكر ميكنم قد 172 يا 173 داشته باشين.وزنتون هم بيشتر از 56 كيلو نميخوره.

خودشو بيشتر بهم نزديك كرد و من هم بيشتر به دسته ي مبل تكيه دادم.با تعجب بهم گفت:خيلي سخت گيري.

من هم سرمو بردم نزديكش و خيلي محكم بهش گفتم:چون از اينجور جشنا متنفرم كه همه به هم چشم دارن.يكي از مزخرف ترين جشناييه كه اومدم.حالا هم يكم از من فاصله بگيرين تا راحت باشم.

خنده اي كرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خيلي جسوري.شروين رو دوست داري.

فقط نگاهش كردم و چيزي نگفتم.اون هم وقتي سكوتم رو ديد ادامه داد: نظرت چيه كه با هم باشيم؟

تحقير آميز و با خون سردي نگاهش كردم و گفتم:شما مستيد؟

پاهاشو انداخت روي هم و به مبل تكيه داد و گفت:نه.چون اين جشن مخصوص منه.زياد جالب نيست كه خودم مست باشم و نفهمم چيكار ميكنم.

كسي از در وارد شد.من چون نزديك در بودم متوجهش شدم.كامران هم وقتي ديدش بلند شد.اينكه سهيل بود...اون اينجا چيكار ميكرد.كامران بعد از صحبتي كه باهاش كرد به سمت من آوردش.وقتي به من رسيدن از جام به آرامي بلند شدم.به هرحال همكلاسي بود و نميشد بي احترامي كنم.سهيل جدي و خيره داشت نگاهم ميكرد.كامران گفت:هليا خانم ايشون سهيل داداشم هستن...

پس برادر بودن.سهيل دستشو به سمتم دراز كردو گفت:سلام خانم طراوت.اينجا چيكار ميكنين؟

باهاش دست دادم و در حاليكه لبخند ميزدم گفتم:با يكي از آشناهامون اومدم.

اون هم ابرويي بالا انداخت و گفت:فكر نميكردم اهل اينجور مجالس باشيد.

سعي نكردم از خودم دفاع كنم.فقط دوباره با لبخند بهش خيره شدم.

كامرن با تعجب گفت:شما همديگه رو ميشناسيد؟

_آره داداش.با ايشون تو يه دانشگاه هستم و اخيرا هم يه موضوع خيلي ما رو به هم مربوط كرده.

رو به من ادامه داد:تحقيقتون به جايي رسيد؟

پرافتخار بهش نگاه كردم و گفتم:بله.تا فردا براي استاد ايميلش ميكنم.شما چطور؟

_من در برابر شما كم نميارم.حتي اگه مجبور باشم از روش هاي كثيفي استفاه كنم.

خواستم حرف بزنم كه دوباره رو به ما ادامه داد:من ميرم اون سمت تا به دوستام سلام كنم.

و رفت.كامران متعجب در حاليكه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به يه جا خيره بود و نشست.بعد از چند لحظه با چهره اي شاد به سمتم برگشت و ميخواست حرف بزنه كه شروين پيشمون اومد و گفت:كامران جان ميتونم بشينم؟

كامران هم با لبخندي مسخره خودشو گوشه اي كشيد و رو به شروين گفت:البته.

يكي از بچه ها اومد در گوش كامران چيزي گفت و كامران هم بعد از معذرت خواهي از ما رفت.شروين در حاليكه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش ميگذره عزيزم؟

دهنش بو ميداد.عصباني گفتم:مشروب خوردي؟

سرشو آورد نزديكم و روي شونه هام گاشت و گفت:آره عزيز دلم.

از روي شونه هام بلندش  كردم و گفتم:بلند شو بريم.

خمار نگاهم كردو گفت:كجا بريم؟جشن تازه شروع شده.

سپس خودشو بيشتر بهم نزديك كرد و ادامه داد:چقدر داغ شدي هليا.نكنه تب كردي.

_ديوونه خودش داغ كرده بود الان فكر ميكردمشكل از منه.

ديگه دورتر نميتونستم بشم.چون به دسته ي مبل چسبيده بودم.چند لحظه نگاهم كرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو مياورد جلو.نزديك لبهام بود كه خيلي ناگهاني پريدم.اون هم متعجب نگاهم كرد.

_بلند شو بريم؟

عصباني شده بود:كجا بريم هليا.بشين سر جات ديگه.

سهيل كه از دور داشت نگاهمون ميكرد اومد سمتمون و گفت:مشكلي پيش اومده خانم طراوت؟

لبخند زدمو گفتم:نخير.ما ديگه داريم ميريم.

شروين دوباره مستانه گفت:من هيچ جا نميرم.

سهيل:مست كردن؟

ناچارا گتم:آره

_حاضر بشيد من ميرسونمتون.

جدي گفتم:ممنون.خودم ميرم.

سپس رو به شروين گفتم:شروين سوييچ رو بده.

شروين:صبر كن تا آخر جشن با هم ميريم.

اينطوري نميشد.يكم ملايم باهاش حرف زدم و در آخر سوييچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظي با سهيل اومدم بيرون.پسره ي احمق...بار آخرمه كه باهاش ميام بيرون.ميگن آدم وقتي مسته ناموسشم فراموش ميكنه همينه.اصلا براش مهم نبود كه اين موقع شب بايد تنهايي برگردم.

به باغشون نگاه كردم.بهتر از خونه ي  عمو بختيار بود.معلومه كله گنده ان.سوار ماشين شدم.شروين كور ميشد فرداخودش ميومد.

وقتي رسيدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نيومده بود.شك نداشتم كه دوباره با عمو بختيار رفتن خوش گذروني.رفتم دوش گرفتم و روي تخت دراز كشيدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهيل هم برام مهم نبود.