رمان ازدواج به سبك اجباري6

۸۴ بازديد


بعد از دو ساعت رسيديم به يه مكاني كه شبيه به آرامگاه بود،وقتي پياده شديم رو به حاجيمون كردم و گفتم:
اينجا كجاست؟
آرامگاه فردوسي
با دقت به همه جا نگاه مي كردم خيلي قشنگ بود، فردوسي رو مي شناختم البته از شعرهاش خوشم نمياد...
يه ساعت اونجا مونديم و اصلا به من خوش نگذشت،آخه اينم جا بود منو آورده؟!!!!
دوباره دو ساعت طول كشيد تا برگرديم،كلا اين امروز علافمون كرد،وقتي وارد رستوران هتل شديم يه ميز دو نفره رو انتخب كرديم و نشستيم،گارسون منو رو آورد من زرشك پلو سفارش دادم برادر هم جوجه سفارش داد وقتي گارسون رفت رو كردم بهش و گفتم:
ببين آقاي برادر من حوصله ي اين جور جاها رو ندارم پس در اين چند روزي كه اينجا هستيم فقط قبر ضامن آهو و بازار مي ريم،اكي؟
يعني چه ؟! شما هم مسخرشو دراوردين، من بدبخت چه گناهي كردم كه با شما همسفر شدم.
گناه كه زياد داري ولي همسفر شدن با من سعادت مي خواد حالا هم اين سعادت نصيب يه فرد بي لياقت شده،در اصل لياقت نداري
اگه همسفر شدن با شما لياقت مي خواد من بي لياقت ترين آدم روي كره زمين هستم
در اين كه بي لياقت ترين هستي كه شكي نيست منتهي...
با اومدن گارسون دهنم بسته شد،گارسون كه رفت بي سر و صدا غذامونو خورديم و رفتيم اتاقمون.
همون تي شرت شلوار ديشبو پوشيدم و دراز كشيدم روي تخت،ديگه نفهميدم چجوري خوابم برد.
با صداي برادر از خواب بيدار شدم ولي چشمامو باز نكردم چون مثل اينكه داشت با كسي حرف مي زد،گوشامو تيز كردم:
واي مامان نمي دوني چيه كه! نمي دونست امام رضا كيه!
حرم چيه!
امروز بردمش آرامگاه فردوسي مي دوني بهم چي مي گه،
لحنشو جيغ و دخترونه كرد و ادامه داد:
ببين آقاي برادر من حوصله ي اين جور جاها رو ندارم پس فقط مي ريم قبر ضامن اهو و بازار اكي؟
چقدر بي شعوره! خير سرش مومنم هست.
چشمامو باز كردم و از جام بلند شدم،پشت به من وايساده بود و داشت به حرفاي مسخره ي خودش مي خنديد پس گزارشات رو به مامان جونش مي ده،بچه ننه!
رفتم و درست پشت سرش دست به سينه وايسادم ،همون جوري كه داشت به عقب بر مي گشت گفت:
تازه عين خرس قطبي مي خوابه و من بدبخت بايد بيدارش كنم،الانم برم كه...
تازه چشمش به من افتاد دهنش باز مونده بود و دستش خشك شده بود خيلي آروم گفت:
مامان بعدا باهات تماس مي گيرم و بعدم قطع كرد و دستشو آورد پايين.
شروع كردم به كف زدن و گفتم:
نه خوبه خيلي خوبه افرين
بعدم رفتم سمت دستشويي اومد دنبالم و گفت:
ساراخانم تو رو خدا به حرفام گوش كنيد توضيح مي دم براتون
يه دفه برگشتم سمتش و گفتم:
من به خدا اعتقادي ندارم ولي تو كه بهش قسم مي خوري يعني بهش اعتقاد كامل داري تا اونجايي كه منم مي دونم خداي شماها گفته غيبت نكنيد،مسخره نكنيد،مغرور نباشيد ولي...
حرفمو نيمه تموم گذاشتم و رفتم دستشويي، خيلي ناراحت شده بودم هيچ وقت نمي بخشمش...
از دستشويي كه بيرون اومدم بي توجه به اون بي شعور رفتم يه كرم دست و صورت زدم ، يه برق لب با يه خط چشم كشيدم بعدش موهامو كامل جمع كردم و همون لباساي صبحمو پوشيدم و چادرمم گذاشتم تو كيفم.
موقعي كه مي خواستيم وارد حرم بشيم اون بچه ننه صدام كردم،با بي حوصلگي گفتم:
چيه؟ چي مي گي؟
ببينيد الان موقع برگزاري نماز مغرب به صورت جماعت هست مي خوايد به شما نماز خوندن ياد بدم ؟
نه لازم نكرده خودم اگه صلاح بدونم نمازم مي خونم اگه ندونم نمي خونم
يعني بلدين؟
اصلا به تو چه؟!
بله حق با شماست بفرماييد بريم
داخل حرم شديم واي همه ي حياط ها فرش پهن بود،مردا جلو بودن و خانوما هم پشت سرشون،بچه ننه وايساد و گفت:
خيلي خب من مي رم نماز كاري ندارين؟
تا حالا هم نداشتم
خداحافظتون باشه
شرت كم
رفت و دومين رديف وايساد،رفتم يه گوش حياط نشستم،پاهامو بغل كردم و سرمو گذاشتم رو پاهام،تو حال و هواي خودم بودم كه يه دفه يه صداي خيلي قشنگي تو گوشم پيچيد،اذان بود.
خوب به اذان گوش دادم واي چقدر آرامش بخشه يادم باشه ساعت هاي اذانو حفظ كنم سر ساعت گوش بدم...
سرمو بلند كردم و چونمو گذاشتم رو پاهام،واي چه حركات جالب و يك دستي بود حركات مردم،همشون با هم مي شستن يا بلند مي شدن يا سجده مي كردن وافعا چجوري مي تونن اينقدر هماهنگ باشن يعني از قبل تميرين مي كنن؟!
يه صدايي هم اين لابلا هي يه چيزاي عربي مي گفت كه نفهميدم چي بود؟!
نماز كه تموم شد دوباره رفتم ديدن ضامن آهو يه خرده باهاش درددل كردم و اومدم بيرون ،وقتي نشستيم تو ماشين رو به راننده گفتم:
دم يه كتاب فروشي بايستيد
چشم خانم
بچه ننه رو به من گفت:
كتاب خاصي مي خواين؟
به تو ربطي نداره
ديگه حتي لياقت برادر و حاجي گفتن هم نداره همين بچه ننه هم از سرش زياده.
دم يه كتاب فروشي وايساد،پياده شدم و رفتم داخل،رو به فروشنده گفتم:
سلام ببخشيد كتاب آموزش نماز و فوايد نماز رو دارين؟
بله خانم چند لحظه صبر كنيد
اكيسه تا كتاب برام آورد،رو جلد اولي نوشته بود"آموزش نماز" و روي جلد دومي هم چاپ شده بود"نماز و فوايد آن در علم روانشناسي" و روي جلد سومي اين تيتر به چشم مي خورد"بررسي نماز در علم پزشكي"
ازش خواستم جلداشونو برام با كاغذ رنگي جلد كنه،پول كتاب ها و جلد ها رو حساب كردم و رفتم سوار ماشين شدم.
وقتي وارد اتاقمون شديم لباسامو با تي شرت و شلوارك قبليم عوض كردم.
روي مبل لم دادم و شروع كردم به خوندن دو تا كتاب فوايد نماز ،خيلي جالب بود واقعا از اين به بعد حتما نماز مي خونم...
كتابا رو كه كامل خودنم تصميم گرفتم خوندن نمازم ياد بگيرم پس كتاب اموزش نمازم خوندم بعد يه دور تمريني سه وعده نمازو خوندم اينقدر حال داد.معني ذكرها رو نمي دوستم ولي وقتي مي گفتمشون آروم مي شدم.اون بچه ننه هم سر شب خوابيده بود.
ساعت 3 صبح بود كه خوابيدم ولي قبلش آلارم گوشيمو براي ساعت 8 تنظيم كردم.
با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و ديدم اون بي تربيت هم بيداره حاضر شديم و منم مثل هميشه لباس پوشيدم و اول رفتيم صبحونه خورديم بعدم رفتيم بازار كلي خريد كردم و براي ناهار برگشتيم هتل،بعد از ظهر براي نماز غروب دوباره رفتيم حرم منم رفتم و توي صف وايسادم فقط بايد خيلي هماهنگ باشم.
نماز كه تموم شد يه عالمه حس خوب در بدنم سرازير شده بود.
روزاي ديگه هم به همين روال گذشت و من براي آخرين بار وقتي كه رفتم ديدن ضامن آهو بغضم تركيد آخه دلم براش خيييييييييلي تنگ ميشد،براي آخرين بار باهاش وداع كردم و بعدم به سمت تهران پر دود و دم پرواز كرديم...
وارد خونه كه شديم ساعت 9 شب بود سريع يه دوش گرفتم و خوابيدم.
صبح با صداي ترق و توروق از خواب پريدم واي بازم حتما اون طوبي هستش ااااااااااااااه نمي زاره يه خواب راحت داشته باشم....به ساعت نگاه كردم ااااااااااااه تازه 12 بود،اول رفتم دستشويي و بعدم رفتم پايين طوبي تو آشپزخونه داشت كار مي كرد،مي خواستم بهش يه چيزي بگم ولي بي خيال شدم آخه ماشاالله زبون نيست كه اتوبان تهران قمه،دنيا برعكس شده انگار ايشون صاحب خونس و ما كلفت والا...
صداي زنگ گوشيم بلند شد ، از توي جيبم در آوردم شري بود:
سلام شري
سلام سارا.خوبي؟
بد نيستم،چه خبرا؟
خبر اينكه پنجشنبه شب مهمونيه پايه اي؟
پايه ام اساسي
پس آدرسشو برات اس مي كنم
مخسي،فعلا باي
باي
رفتم پاي لب تابم و شروع كردم ولگردي توي نت،يه دفه با صداي اذان به خودم اومدم به ساعت نگاه كردم 1 بود.
يعني هر روز اذان مي داده و من متوجه نمي شدم؟!!!!!
اااااااااااا من چقدر نفهمم!!!!!!!!!!
سريع رفتم پايين ديدم طوبي داره وضو مي گيره،عاشق وضو بودم احساس مي كردم تميز مي شم.
تا وضو گرفتنش تموم شد منم شروع كردم به وضو گرفتن.
طوبي با چشماي گرد شده نيگام مي كرد. رو كردم بهش و گفتم:
چيه؟ شاخ در آوردم يا دم؟
يه خرده به خودش اومد و گفت:
مگه شما نمازم مي خونيد؟
اشكالي داره؟
نه نه ببخشيد
حالا مهر داري؟
بله خانم بيايد بهتون بدم
رفتم دنبالش و ازش مهر گرفتم.چرا چادر داره سرش مي كنه؟
مگه اينجا حرمه؟
رو بهش گفتم:
چرا چادر سرت كردي؟
واااااااااا براي خوندن نماز ديگه
مگه براي نماز خوندن بايد چادر سر كرد؟
بله خانم بايد حجاب كامل باشه البته خب چادر سفيد بهتره
ااااااااا من كه چادر سفيد ندارم
خب خانم مي تونيد با چادر مشكي نمازتونو بخونيد ولي بعدا يه چادر سفيدم بخريد
اكي
رفتم بلوز و شلوار و روسري و چادرمو تنم كردم و اومدم.طوبي برام موهامو كامل داد زير روسري.
به يه جهتي ايستاد كه فهميدم قبله هستش بالاخره از اون سه تا كتابي كه خونده بودم يه چيزايي فهميده بودم.
پشت سر طوبي ايستادم و نمازم رو خوندم و باز هم همون احساس آرامش به بدنم تزريق شد.


رمان ازدواج به سبك اجباري 5

۳۸۳ بازديد

صبح پنجشنبه در خواب ناز به سر مي بردم كه با صداي كوبيده شدن در اتاقم از خواب پريدم،واي اين برادر هم هميشه مزاحم خواب من ميشه،حالا خوبه از اون شب تا حالا باهام سرسنگين بوده و الان اومده در اتاقم اگه منت كشي كنه شايد اونم شايد بخشيدمش،چه كنم ديگه دل رحمم!
داد زدم:
صب كن الان ميام.
اول رفتم دستشويي و صفا دادم بعدم لباس خوابمو با تي شرت و شلوارك عوض كردم بعدا شيطون گولش نزنه،در اتاقمو كه باز كردم ديدم تكيه داده به ديوار كه با صداي در تكيشو گرفت و اومد جلو و گفت:
سلام
عليكم سلام
شما چادر دارين؟
نخير.چطور؟
آخه مي خوايم وارد حرم بشيم لازمه شما چادر داشته باشي
حرم؟حرم كجاست؟ مسجده؟ من مسجد بيا نيستم
ديدم با تعجب زل زده به من،خو چرا اين جوري نيگا مي كنه شاخ درآوردم يا دم؟
با تشر گفتم:
چيه؟ چرا اين جوري نيگا مي كني؟آدم نديدي؟
يه ذره از تعجبش كمتر شد و گفت:
يعني نمي دونين حرم كجاست؟
نه از كجا بدونم!
حرم جايي هستش كه امامان و پيامبران و امام زادگان رو دفن مي كنن
خو الان مشهد حرم كيه؟
حرم آقا امام رضا
امام رضا كيه؟
نشنيدين ضامن آهو
چرا دبستان كه بودم داستانشو شنيدم
خب ضامن آهو همون آقا امام رضا هستن
واقعا؟ من از ضامن آهو هميشه خيلي خوشم ميومده دوست دارم برم ببينمش
خيلي خب پس بريم با هم براتون چادر بخريم؟
بريم فقط صبر كن من حاضر بشم
سريع رفتم شلوار جين آبي كم رنگ با مانتوي سفيد كوتاه و تنگ پوشيدم،موهامو كاملا جمع كردم و روسري سفيد و آبي كوتاه هم سرم كردم.خط چشممو كشيدم و رژ صورتي كم رنگ هم زدم،عطر هميشگيمو هم زدم.
كفش عروسكي سفيد با كيف ستش برداشتم و رفتم.
سوار ماشينش شديم و راه افتاد،دم يه پاساژ وايساد و پياده شديم.وااااااااااي من با اين دك و پز بايد كنار اين يالغوز راه برم؟؟؟؟؟
واي چه تنوعي براي مدل هاي چادر به وجود آوردن!!!!!!
از بين همشون از چادر شالدار خوشم اومد و خريدم.
وقتي رسيديم خونه ساعت 10 صبح بود و طوبي هم اومده بود،برادرمون بهش گفت تا چهارشنبه هفته ي آينده مرخصه.
پروازمون براي 9 شب بود،تا ظهر وسايلمونو جمع كرديم،من براي خودم چند تا از بلندترين مانتوهام وچند تا تونيك هاي كوتاه براي زير چادر ،چند تا شال و روسري،چند تا از گشادترين شلوار پارچه اي هام ،چند تايي تي شرت و شلوارك،چند تا هم كيف وكفش گذاشتم.
كيف كوچيكي كه سر خريد عروسيم برام گرفته بودنو برداشتم و كرم دست و صورت،برق لب،خط چشم،شير پاك كن،پنبه،عطرو دئو دورانتمو توش گذاشتم.
مسواك، حوله ي كوچيك مسافرتيم،سشوار مسافرتيم،برس موهامو گذاشتم.
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه كارم تموم شد،اوووووووووف چقدر خسته شدم.
پايين رفتم و نشستم سر ميز و خطاب به طوبي گفتم:
غذا حاضره؟
بله خانم
پس زودتر بيار كه مردم از خستگي
چشم همين الان
تا غذا رو آورد برادرمون اومد معلوم بود اونم خسته شده،آخ جون غذا قيمه بود سريع كشيدم و عين قحطي زده ها پشت سر هم مي خوردم غذام تموم كه شد ********كم گرفت يه ليوان آب خوردم آآآآآآآآآآآآآاخيش گشنم بودا،دست اين طوبي درد نكنه اگه نبود الان بايد گشنگي مي كشيديم.
بعد ناهار تا ساعت 5 يه چرتي زدم بعدم بلند شدم رفتم حموم و حسابي خودمو تميز كردم تا ساعت6تو حموم بودم.
اومدم بيرون و سريع موهامو خشك كردم، از كرم دست و صورتمو زدم،يه خط چشم ساده كشيدم و رژ قرمز كم رنگمو زدم.موهامو كاملا جمع كردم.
شلوار شيري رنگ پارچه اي با مانتو نباتي كه قدش تا زانوم بود و جز بلندترين مانتوهام محسوب مي شد رو پوشيدم.
شال شيري رنگمو هم سرم كردم و طرف راستشو روي شونه ي چپم انداختم تا گردنم معلوم نباشه شعيم كردم تا حد ممكن موهام بيرون نباشه نمي دونم چرا دوست داشتم توي شهري كه قهرمان بچگيام توش خوابيده خيلي معقول و خوب باشم.
كفش پاشنه 5 سانتي نباتي با كيف ستشو برداشتم و رفتم پايين،برادرمون منتظرم بود تا چشمش بهم افتاد يه لبخند نامحسوسي روي لبش پيدا شد.
ولي سريع جمعش كرد و گفت:

بريم؟

بريم

چيزي رو فراموش نكردين؟

نه

همه ي وسايلاتونو برداشتين؟

بله

خيلي خب بريم

چمدون خودشو برداشت و منم چمدون خودمو برداشتم وااااااااي چه سنگينه داشتم به زور مي آوردم كه يه دفه دستم خالي شد با تعجب سرمو بلند كردم كه ديدم بله برادرمون چمدونمو داره مياره،عين چي ذوق كردم.

تو سالن فرودگاه دوشادوش هم راه مي رفتيم كه يه دختره اعلام كرد مسافرين پرواز نمي دونم شماره چند كه شماره ي ما بود به مقصد مشهد هر چه زودتر براي سوار شدن به هواپيما مراجعه كنن ما هم عين اسب مي دويديم تا پرواز رو از دست نديم.

روي صندلي هامون كه نشستيم تازه آرامش گرفتم،هواپيما كه اوج گرفت دستاي من مثل دو تا تيكه يخ شد،از بچگي از ارتفاع مي ترسيدم ولي نبايد به روي خودم مي آوردم اگه اين حاجيمون مي فهميد يه بهونه ي جديد مي اومد دستش براي دست انداختن من بيچاره.

چشمامو بستمو سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي،يعني سالم مي رسيم اونم با هواپيماهاي ايراني؟؟؟؟؟

داشتم از ترس سكته مي زدم كه ديدم برادرمون صدام مي كنه:

سارا خانم؟ ساراخانم؟

چشمامو باز كردم و كلافه گفتم:

بله چيكار داري؟

حالتون خوبه؟

چطور؟

آخه صورتتون بدجور رنگش پريده مطمئنيد خوب هستين؟

آره مطمئنم

ديگه هيچي نگفت،آينه كوچيكمو از تو كيفم درآوردم و خودمو توش نگاه كردم،واي اين برادر با تمام بي شعور بودنش،با تمام احمق بودنش اينو راست گفته صورتم شبيه ميت شده.

بالاخره بعد از يه ساعت بدبختي به مشهد رسيديم،از فرودگاه كه خارج شديم يه ماشين اومده بود دنبالمون مثل اينكه همه چي از قبل هماهنگ شده،وارد شهر كه شديم چراغاي خوشگلي به خيابونا زده شده بود از دور يه گنبد طلايي رنگ توجهمو جلب كرد،چقدر نايس بود،انگاري ازش نوراي طلايي ساتع مي شد چون دورش روشن بود،انگاري يه نقطه هاي سفيدي هم روي گنبد بود كه هر چي نزديكتر مي شديم پررنگ تر مي شد.

ماشين كنار خيابون وايساد و ما پياده شديم،برادر اومد سمتم و گفت:

چادرتون همراهتون هست؟

آره تو چمدونه

پس بيايد از توي چمدونتون برش داريد

براي چي؟

چون اول مي خوايم بريم حرم

روبرومو نگاه كردم اااااااا اينكه همون گنبد خوشگلس پس اينجا حرم ضامن آهوئه!!!!!!!

راننده در صندوقو باز كرد و منم چادرمو برداشتم.حاجي گفت:

بپوشيدش لطفا

چادرو سرم كردم،نمي دونم چرا ولي از اين چادره خوشم اومده بود.

از قسمت خواهران رد شدم و وارد يه حياط قشنگ شدم،برادرمون منتظرم بود رفتم جلو اونم كه منو ديد همراهم شد و مسير مستقيمو پيش گرفت.به يه دروازه مانند رسيديم اونم رد كرديم و وارد يه حياط خيلي خوشگلتر شديم،اين حياطه وسطش چمناي خوشگل بود و كلش چراغ هاي رنگي قشنگي داشت.

جلوتر كه رفتيم چمناي وسط تموم شد و بعدش يه فرش پهن شده بود؛برادر رو كرد به من و گفت:

دوست داريد ضريح امام رضا رو از نرديك ببينيد؟

ضريح چيه؟

همونجايي كه آقا امام رضا دفن شدن

آره خيلي دوست دارم

پس بايد از اينجا به بعد تنها بريد

چرا؟

چون برادران و خواهران از هم جداست

ولي من كه بلد نيستم

به يه جايي اشاره كرد و گفت:

از اين جا بريد داخل و مستقيم بريد به ضريح مي رسيد

به اونجايي كه اشاره كرد نگاه كردم،بعد از اون فرشه يه در بود بايد داخل اونجا مي شدم،روكردم بهش و گفتم:

اكي پس فعلا

صبر كنيد ساعت 11:30اينجا باشيد

الان ساعت چنده؟

10:30

باشه

كفشامو درآوردم،حالا چيكارشون كنم،يه زنه كفشاشو درآورد بعد از يه سبد سبز رنگ نايلون برداشت و كفشاشو گذاشت توي نايلونو رفت،پس بايد از اونجا نايلون بردارم منم مثل همون زنه كفشامو گذاشتم داخل نايلون و شروع كردم به مستقيم راه رفتن،هر چي جلوتر مي رفتم شلوغتر مي شد و ازدحام جمعيت بيشتر،به يه جايي كه رسيدم خانما يه جايي جمع شدن و همهمه زيادي به گوش مي رسيد،صداي گريه و خنديدن هم زمان با هم بالا بود،كنجكاو شدم ببينم چه اتفاقي افتاده رفتم جلو و از يه زني كه داشت گريه مي كرد پرسيدم:

خانم چي شده؟

يه پسر بچه 6 ساله كه مادرزادي نابينا بوده و همه ي دكترا جوابش كردن شفا پيدا كرده


يعني چي؟

يعني از اين به بعد مي تونه ببينه

نه منظورم اينه كه چطوري خوب شده؟

آقا امام رضا شفاش داده و گريش شديدتر شد.

واااااااااا مگه مي شه كسي كه مرده بتونه براي آدماي زنده كاري كنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يه عالمه علامت سوال تو ذهنم به وجود اومده بود كه جواب هيچ كدومو نمي دونستم!!!!!!!!!!

بازم جلوتر رفتم،واي جمعيت بيشتر شد و تقريبا همه بهم تنه مي زدن و مي رفتن جلوتر،به يه جايي رسيدم كه كاملا ميون جمعيت داشتم له مي شدم،حالا له شدن يه طرف بوي عرق بدي كه كاملا دماغمو نوازش مي داد يه طرف،دماغمو گرفتم.

يه دفه پرت شدم جلو و سرم محكم خورد به يه شي فلزي،سرمو كه بلند كردم مات و مبهوت شدم...

يه اتاقك خيلي زيبا جلوي روم ظاهر شده بود،فضاي اتاقك پر بود از نورهاي طلايي و سبزي كه با يه حالت قشنگي مي رقصيدن،وسط اتاقك يه سنگ قبر توجهمو جلب كرد، دور تا دور اتاقك پنجره هاي مشبك بود كه سر منم به همون پنجره ها خورده بود.

يعني اين قبر كيه؟

نكنه قبر ضامن آهوئه؟

به كنارم نگاهي كردم،يه خانمي كه از شدت گريه شونه هاش تكون مي خورد ،با يه دستش چادرشو روي صورتش و با يه دست ديگش پنجره مشبك رو گرفته بود،زير لب هم با خودش حرف مي زد.

زدم به شونش،چادرشو آورد پايين و به سمتم برگشت و گفت:

بله

ببخشيد اين قبر متعلق به ضامن آهوئه؟

چشماي سرخش پر از تعجب شد و گفت:

بله

خيلي ممنون

دوباره به حالت قبلش برگشت،منم به اون قبر خيره شدم،انگار كه خود ضامن آهو اونجا باشه شروع كردم باهاش حرف زدن:

سلام ضامن آهو.خوبي؟جات راحته؟

يادمه معلم دينيمون مي گفت خدائي وجود داره، اون دنيائي وجود داره،بهشت و جهنمي وجود داره،

ولي من به هيچكدومش اعتقاد ندارم و نداشتم...

من همون وقتي كه معلم دبستانمون داستان تو وآهو رو تعريف كرد عاشقت شدم و شدي قهرمان دنياي كودكي من...

حالا بعد از چند سال پيدات كردم...

الان كه داشتم ميومدم مي گفتن تو يه بچه رو شفا دادي حالا چطوريشو نمي دونم؟!

من فقط يه چيزيو مي دونم اونم اين كه بهنام از بچگي فقط بهم يه چيزو ياد داده اونم اينكه همه چيز رو فقط و فقط با دليل و منطق بپذيرم اما خودش منو بي دليل و منطق به يه ازدواج مجبور كرد كه از نظر خوش دليلش منطقي بود ولي از نظر من نه ، دليلش پول بود پول...

حالا دلم مي خواد يه بارم كه شده تمام منطق هاي دنيا رو دور بريزم و از عمق قلبم براي اولين بار از يه نفر كمك بخوام...

مي خوام ازت بخوام كه كمكم كني...

كمكم كن خودمو بشناسم،كمكم كن از شر اين ازدواج اجباري راحت بشم...

از تمام اخلاق و رفتارش متنفرم ولي از اون بيشتر از بهنام و فريبا و خانم بزرگ متنفرم...

الان ديگه دارم با فشار جمعيت له مي شم ولي بازم ميام ديدنت اسطوره دنياي بچگيم...

ناخودآگاه بغضم گرفته بود نه سارا نه تو از بچگي قول دادي كه ديگه گريه نكني قولتو كه يادت نرفته دختر خوب؟
خودمو به زور از لاي جمعيت بيرون كشيدم و به سمت محلي كه از برادر جدا شدم رفتم...

حاجيمون زودتر از من رسيده و سرشو مثل هميشه پايين انداخته بود،كفشامو پوشيدم و رفتم جلو وگفتم:

بريم؟

سرشو با صداي من بلند كرد و گفت:

بريم.

از حرم كه بيرون رفتيم دوباره سوار همون ماشين قبلي شديم،فكر كنم كلا اين چند روز هم در اختيار ما بود.

ماشين دم يه هتل فوق العاده شيك و بزرگ ايستاد و ما هم پياده شديم،نگهبان هتل هم اومد و چمدون هامونو از صندق برداشت و برامون آورد.

يكي از كاركناي هتل ما رو به سمت اتاقمون راهنمايي كرد و وقتي به اتاقمون رسديم درو برامون بازكرد ماكه وارد شديم نگهبانم اومد و چمدونا رو گذاشت و رفت.

مرده هم ازمون پرسيد:

چيز ديگه اي لازم ندارين؟

حاجي جواب داد:

خير

پس هر مشكلي داشتيد با شماره...تماس بگيريد

بله حتما

خدانگهدار

خداحافظ

اتاق بزرگ و شيكي بود،يه تخت دو نفره بزرگ ، دو تاكمد بزرگ ، آباژور،تلويزيون ال اي دي 50 اينچ و يخچال كوچيك وسايل كل اتاق بود.

چمدون خودمو برداشتم و گذاشتم روي تخت،بازش كردم وتمام لباسامو تو كمد خودم چيدم.

برادر هم لباساي خودشو چيد.

يه تي شرت سفيد با طرح قشنگ قرمز رنگ با شلوارك جذب و كوتاه قرمز رنگ ستش برداشتم و رفتم لباسامو تو حمام عوض كردم.

وقتي اومدم برادر هم لباساشو با يه تي شرت آبي و شلوار گرمكن سرمه اي عوض كرده بود.

موهامو باز كردم و دستمو لاش بردم و تكونش دادم،با خستگي خودمو روي تخت انداختم و تا چشمامو روي هم گذاشتم خوابم برد.

صبح با صداي هميشه مزاحم از خواب بيدار شدم،كلافه گفتم:

هاااااااااااان؟

بيدار شيد لطفا صبحانه تا 9 صبح فقط داده ميشه

اه باشه بيدار شدم

اول رفتم دست و صورتمو شستم بعد اومدم يه كرم دست و صرت زدم با يه برق لب اصلا دلم نمي خواست آرايش كنم.

موهامو كامل جمع كردم،مانتوي مشكي با طرح ها ي سفيد كه جز بلندتري مانتوهام بود و قدش تا سر زانوهام مي رسيد با يه شلوار پارچه اي راسته مشكي كه اندازم بود و تنگ نبود رو تنم كردم،شال سفيدمم سرم كردم و دور گردنم پيچيدم تا يقم معلوم نباشه،موهامم كامل كردم زير شالم،اصلا دلم نمي خواست حجابم در اين شهر ناقص باشه.

كفش سفيد پاشنه 10 سانتيمو با كيف ستش برداشتم و به همراه برادرمون زدم بيرون.
بعد از خوردن صبخونه سوار همون ماشين هميشگي شديم و به سمت جايي كه نمي دونستم كجاست راه افتاديم.


عكس شخصيت هاي رما فرزند من

۹۱ بازديد

 مليسا خانومبهار

امير كياني

ارش قرباني  


مهسا

اردلان پدر باران 

مهرداد

امير كياني

رامين

 برديا صادقي
















بهار















مهسا

رمان فرزند من 12

۹۹ بازديد
 

پشت صندلي نشستم  

مهسا دلم چاي داغ ميخواد 

مهسا هم روبه روم نشست گفت منم دلم ميخواد  تازه كيكم ميخوام اخه خيلي گرسنمه

تريا دانشگاه يه طوري بود كه  هرچي ميخواستي بايد ميرفتي خودت ميگرفتي  نمياوردن سر ميزت 

يه نگاه به بوفش كردم خيلي راه بود چشمامو مظلوم كردم براي رامين بابا جواب ميداد اميدوار بودم كه براي مهسا هم جواب بده

مهسا :چشماتو اونجوري نكن من يكي نميتوني خر كني  پاشو برو همينجور

داشتيم  بحث ميكرديم كه كي بره بهار رسيد سر ميز خواست بشينه با التماس  حالت گريه گفتيم ما چاي ميخوايم با كيك

بهار با تعجب يه ذره نگامون كرد گفت گشاديدا

 كولشو گذاشت رو ميز رفت 

منو مهسا با هم يه نفس راحت كشيديم برگشتم گوشيمو از تو كولم ور دارم  نگام به امير افتاد با ارش مليسا اناهيتا ميز كنار ما بودن  با يه پوز خند داشت نگام ميكرد 

منم يه ذره نگاش كردم  بعدم  بي خيال  روم برگردوندم گوشيمو از تو كولم در اوردم 

يه ميسكال داشتم از رامين بود 

يه اس هم داشتم  بازش كردم رامين بود كلاست تموم شد يه زنگ به من بزن

يعني چيكار داره  شمارشوگرفتم  نگام به مهسا افتاد داشت با گوشيش ور ميرفت 

الو : سلام خوبي

رامين : سلام چطوري 

من : كارم داشتي رامين : اره كلاست كي تموم ميشه 

من : ساعت 2 براي چي 

بهار با سيني چاي امد نشست 

 با لبخوني ميگفت كي 

منم اروم گفتم رامين 

رامين : همين جوري مياي خونه ما

نه برا چي بيام 

رامين : همينجوري ديروز كه نشد بموني امروز بيا

نه خونه كار دارم نميتونم بيام 

رامين : هنوز از دستم ناراحتي 

گفتم : نه بابا قرار شد ببريم پيست ديگه 

رامين با خنده گفت خوشم مياد  از رو نميري باشه ميبرمت 

من : هميني كه حست كاري نداري 

رامين : نه  مواظب خودتم باش 

من : باشه فعلا" باي 

رامين : خداحافظ

گوشي قطع كردم 

يه چاي ورداشتم 

مهسا: چيكارت داشت 

بهار : به تو چه  زنگ زده حاله برادرزادشو بپرسه 

مهسا: خفه كي با تو بود 

من : بسه ديگه 

همينجوري زنگ زده بود ميخواست ببينه هنوز  از دستش ناراحتم يا نه 

بهار : براچي ناراحت 

مهسا : قضيه ديروز براش تعريف كرد ولي بچه پرو در مورد عكس حرفي نزد داشتم نگاش ميكردم به چشم ابرو ميخواست كه منم چيزي نگم 

بهار : به خاطر اين كه بي اجازه رفتي تو اتاقش زد تو گوشت

من: اره رامين اصلا" دوست نداره كسي بي اجازه بر تو اتاقش  حالا ميخواد هر كي باشه 

رو به بهار گفتم استاد چيكارت داشت 

بهار  هيچي بابا شماره بابامو گرفت 

مهسا : پس قضيه ايدفعه جديه 

خواستم چيزي بگم كه بوي تند سيگار و دودش پيچيد تو ببينيم  حالم داشت بد ميشد برگشتم ببينم كي 

امير ارش با هم بود جفتشون داشتن سيگار ميكشيدن چون نزديك ميز ما بودن دودش قشنگ ميومد طرف ما مخصوصا" من 

 تند تند نفس ميكشيدم ولي خبري از هوا نفس نبود  سرفم گرفت

 ليوان چاي از دستم افتاد صداي بد تو سالن پيچيد مهسا بهار برگشتن طرفم 

ولي من حالم خيلي بد شده بود حس ميكردم كه كبود شدم مهسا دويد طرفم  بهارم تو كولم دنباله اسپرم بود 

سهيل بود كه با داد به امير ارش ميگفت اون لعنتي رو خاموش كنيد 

از نبود اكسيزن به لباس مهسا چنگ زدم مهسا رو به بهار گفت چيكار ميكني بدو ديگه  ولي هيچ خبري نبود داشتم مرگ جلو چشمام ميديدم كه  كه يه ذره هوا حس كرد چند بار پشت سر هم  حتما" اسپرم بود حالم بهتر شد ولي باز بي حال افتادم رو دست مهسا 

  چشمامو باز كردم مهسا بهار ديدم به چشماي اشكي دارن نگام ميكنن

بهار: خوبي

فقط تونستم سرم تكون بدم مهسا رو صندلي بغليم نشست كمكم كرد سرم بزارم رو پاش بهارم يه صندلي گذاشت كنارم  بعدم پاهامو گذاشت روش

سهيل با يه ليوان اب امد كنارم زانو زد اب گرفت طرف لبام مهسا هم سرم بلند كرد كه راحت تر بتونم بخورم يه ذره خوردم دوبار سرم گذاشتم رو پاي مهسا 

سهيل پسر خيلي با حالي بود خيلي با معرفت بود تنها پسري بود تو دانشگاه كه منو بهار مهسا با هاش راحت بوديم 

صداشو شنيدم نميدونم به كي داشت ميگفت تو نديدي باران با يه ذره دود به چه روزي ميفته نديدي كه با بوي ادكلن بچها چند بار حالش بد شده نميتوني به دوستهاي عزيزت بگي كنار باران سيگار نكشن اينا كه خبر نداشتن باران نفس تنگي داره تو كه ميدونستي 

صداي مليسا بلند شد به سهيل گفت 

به خدا اصلا" حواسم به باران نبود نميدونستم ميز كنار ما نشستن

تو دلم گفتم غلط كردي كه  تو منو نديدي

حالم از خودم داشت بهم ميخورد انقدر ضعيفم كه با يه ذره دود اينجوري ميشم 

دوست نداشتم چشمامو باز كنم  نگاه ترحم بچه ها رو ببينم 

از ترحمي كه تو نگاشونه  بيزارم  دلم ميخواد كه همين الان بميرم 

 هيچ وقت مامانم نميبخشم با خود خواهي خودش هم زندگي منو جهنم كرد هم زندگي بابا بيچاره 

اگه همون موقعه منو سقط كره بود الان هم خودش زنده بود هم بابام خوشحال بود هم من اين مريضي لعنتي نداشتم 

يه صداي با لاي سرم حس كردم 

خانوم ملكي حالشون خوبه 

امير بود مهسا بهتر هر وقت اين جوري ميشه بعدش بي حال ميشه  چند دقيقه ديگه  حالش بهتر ميشه 

امير : واقعا" متاسفم نميدونستم كه اينجوري ميشه 

مهسا : شما تقصيري نداريد چون خبر نداشتيد ولي مليسا چند بار تا حالا ديده بود باران  با يه ذره دود سريع حالش بد ميشه

شما هم ديگه نمي خواد عذاب وجدان داشته باشيد  دفع ديگه مرا عات كنيد 

      اروم  سرم از رو پاي مهسا   ورداشتم 

مغنعم كه از رو سرم افتاده بود درست كردم كه نگام تو نگاه امير افتاد يه جور عجيب داشت نگام ميكرد  محل ندادم وسايلم ورداشتم رو به مهسا گفتم من كلاس بد نمي مونم ميرم خونه 

مهسا منم باهات ميام 

لازم نكرده بمون سر كلاست 

خودم ميتونم برم از تريا امدم بيرون به بهارم كه داشت صدام  ميكرد محل ندادم خودشون ميدونستن وقتي تو يه جمع حالم بد ميشه بعدش سگ ميشم 

از دانشگاه امدم بيرون يه دربست گرفتم يه راست رفتم خونه

  خونه كليد انداختم رفتم تو انقدر عصبي بودم ميخواستم خودمو بكشم 

از اينكه جلو كسي حالم بد بشه متنفرم 

از نگاه ترحم اميز بچه ها از اينكه امير هميشه با پوز خند نگام ميكرد ولي وقتي حالم بد  شده  بود اون جوري نگام كرد تو نگاش ترحم بي داد ميكرد در ورودي خونه رو چنان بهم زدم كه خودم  از صداش ترسيدم ولي بهش محل ندادم 

خاتون ديدم كه با ترس امد تو حال 

خاتون : اين چه جور در بستنه سكتم دادي باران

يه ذره نگاش كردم

كه پشت خاتون يه پسر 32. 33 ساله امد بيرون اونم داشت  نگام ميكرد اصلا" بهشون محل نكردم هر ان منتظر بود بغضم بتركه تا راحت بشم ولي فايده نداشت يه چيز تو گلوم بود داشت خفم ميكرد فقط با گريه اروم ميشدم كه نه بغضم ميتركيد نه اشكم در ميومد اروم از كنارشون رد شدم داشتم از پلها ميرفتم بالا  صداي خاتون شنيدم ******** شده حالت خوبه 

باران  باران

ولي اصلا " به صدا كردنش توجه نكردم 

فهميده بود حالم خرابه  به اينكه با كفش امدم تو خونه چيزي نگفت 

در اتاقم باز كردم رفتم توش

 كولم پرت كردم كنار اتاق مغنعمم با خشونت در اوردم دكمه مانتوم عصبي باز مي كردم مانتومم  پرت كردم يه طرف رفتم تو حموم اب سرد باز كردم تا وان پر بشه  با لباس رفتم تو اب سرد نشستم  لرز بدي افتاد تو بدنم ولي بهش اهميت ندادم دراز شدم توش  چشمامو بستم به اين فكر كردم اين دخترا چه جوري تقي به توقي ميخورد اشكشون در مياد ولي من نه  مطمعنم اگر يه فس كتك حسابي هم بخورم بازم اشكم در نمياد 

فقط يه بغض بزرگ ميشنه تو گلوم

قبلا" انقدر به دود حساس نبودم بعد از تصادفم بدتر شدم دقيقا" 2 ساله پيش تازه  گواهينامه گرفته بودم  بابا برام يه 206 سفيد خريده انقدر خوشحال بودم انقدر ماشينم دوست داشتم كلا" خوشيم زياد دوام نداشت 

درست 2ماه بعد از اين كه ماشين خريده بود  يه روز داشتم تو اتوبان ميرفتم كه دقيقا پشته فرمون نفسم  ميگيره نميتونم ماشين كنترل كنم ميزنم به 3تا ماشين  تنها شانسي كه ميارم دقيقا" جلو بيمارستان تصادف ميكنم خدارو شكر كسي طوريش نشد فقط خودم يه دست  يه پام شكست 

به خاطر تنفسمم  3ماه تو بيمارستان بستري بودم اونم به خاطر اينكه قفسه سينم شديد ضرب ديده بود

دكترم ميگفت زنده موندنم خداي بود  به خاطر تنگي  نفسم ممكن بود همونجا در جا تموم كنم  

از همون موقع بابا ديگه نشستن پشت فرمون قد غن كرد 

البته با خودش مشكلي نبود 

با صداي خاتون از فكر ميام بيرون 

********ه تو چرا اينجوري رفتي حموم 

پاشو لباساتو در بيار دست ميزنه به اب ميگه خدا منو مرگ بده چرا اب انقدر سرده 

سينه پهلو ميكني  كمكم كرد از تو وان امدم بيرون بعدم لباسامو از تنم اورد حوله گرفت دورم  از تو حموم امدم بيرون منو رو تخت نشوند تا برام لباس بياره  يه دست لباس برام اورد امد كنارم نميخواي بگي ******** شده 

اروم سرمو تكون دادم گفتم هيچي نيست خاتوني

خاتون : از قيافت كاملا " معلومه

 لباسا رو كمكم تنم كرد گفت پاشو بريم پاين ناهار 

گفتم نمي خوام گشنم نيست

مگه ميشه رنگت زرد شده پاشو ببينم 

تو برو پايين الان ميام

نرم پايين نياي پا ندارم دوباره اين پله ها رو بيام بالا خاتون رفت  

منم پاشدم يه نگاه به لباسم كردم يه بلوز شلوار سورمه اي اديداس بود 

رفتم جلو اينه راست مي گفت رنگم بد جور پريده بود موهامو شونه كردم  بالا سرم با كش بستم  رفتم پايين     

    



 رفتم تو اشپز خونه خاتون با اون پسر نميدونم كي بود پشت ميز بود 

اروم سلام كردم يه صندلي كشيدم عقب نشستم 

خاتون با لبخند جوابمو داد اروم دستم كه رو ميز بود گرفت گفت خوبي

يه نگاه بهش كردم گفتم اره خوبم 

يه نگاه به پسره كردم چهره خشن و بي نهايت جذابي داشت چشماي سبز يشمي با پوست برنز هيكل چهار شونه بلوز استين كوتاه تنش بود رگهاي بازوش پيچيده بود به هم نشسته بود قد ش فكر كنم بلند باشه 

خاتون نگامو به پسر ديد گفت بردياست نوه منه پسر خدا بياموز كتايون

ابروهامو دادم بالا گفتم اهان 

خوش امديد 

برديا : ممنونم


خاتون : اين خانوم خوشگله هم بارانه دختر اردلان

برديا هم فقط سرشو تكون 

مشغول خوردن غذا شديم البته اصلا" اشتها نداشتم ولي اگه نميخوردم خاتون به زور ميريخت تو حلقم

تقريبا" داشتم با غذام بازي ميكردم هراز گاهي هم يه چي ميزاشتم دهنم مرغ سو خواري با سيب زميني بود 

خاتون : بخور ديگه چرا بازي ميكني 

من: اشتها ندارم تو دانشگاه يه چي خوردم مرسي 

سريع از پشت ميز بلند شدم امدم بيرون به اعتراض هاي خاتون هم اهميت ندادم

رفتم رو كاناپه جلو توي دراز شدم شبكهاي ماهواره بالا پاين ميكردم 

عاشق فيلماي پليسي بودم البته خارجي ايرانيها نميتونن فيلم بسازن

فيلمش خيلي هيجاني بود بازيگرش استيون سگال بود خيلي دوستش دارم خيلي قشنگ بازي ميكنه تو بهر فيلم بود يه 20 دقيقي اش 

رفته بوداحساس كردم ينفر نشست رو مبل حس اينكه برگردم ببينم كي نداشتم كاناپه 3نفره كه من روش خوابيده بودم جلو توي بود يه 2نفره هم سمت راست من بود كه سرم طرفش بود

اصلا" حس بلند كردن سرم نبود داشتم فيلم ميديدم كه چشمام گرم خواب شده باصداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم به پتو روم بود حتما" كار خاتون بود 

صداي تلفن هم قطع نميشه پاشدم رفتم تلفن جواب دادم 

الو 

سلام باران جان خوبي 

سلام سارا جون شما خوبي 

سارا : ممنونم عزيزم بي موقعه زنگ زدم خواب بودي 

نه ديگه بايد بيدار ميشدم 

سارا: باران جان من هرچي همراه اقاي دكتر ميگيرم خاموش 

كارش داشتم زنگ زدم مطب كسي جواب نداد گفتم شايد خونه باشه هستش

سارا جون من همين الان بيدار شدم چند لحظه صبر كنيد اتاقشو ببينم 

سارا : باشه عزيزم

از پلها رفتم بالا در اتاق كارش باز كردم نبود رفتم طرف اتاق خوابش

در باز كرد 

اره خواب بود 

الو سارا جون 

بابا خواب اگه كارتون واجب بيدار كنمش

باران جان زياد واجب نيست اگه تا نيم ساعت ديگه بيدار نشد لطف ميكني 

بيدارش كني كه باهام تماس بگيره

من تا نيم ساعت ديگه صبر ميكنم 

باشه 

من : باشه سارا جون ميگم كه باهاتون تماس بگيره

سارا : ممنونم عزيزم فعلا" خداحافظ

خواهش ميكنم خداحافظ

تلفن قطع كردم يه نگاه به بابام كردم 

چقدر دوستش دارم 

به پهلو خوابيده بود يه دستش هم زير متكا بود 

رفتم كنار تختش نشستم به پشت تخت تكيه دادم پاهامو جمع كردم تو شكمم چونمو گذاشتم روش 

زل زدم به بابام موهاش خيلي سفيد شده بود بيشترش به خاطر من بود 

تصادفم بابا رو پير كردش

پا به پاي من كه درد ميكشيدم اون بيشتر درد ميكشيد

3ماهي كه بيمارستان بودم به خاطر نفسم مسكن قوي نميزدن ولي من درد داشتم با اون مسكاني هم كه بهم ميزدن فقط به ذره دردم كم ميكرد 

كلافگي بابا رو ميديدم با حرفش سعي ميكرد ارومم كنه ولي مگه اروم ميشدم درد قفسه سينم وحشتناك بود

تو همون 3ماه نصف موهاش سفيد شد

من هميشه خودم مصوب مرگ مامانم ميدونم ولي بابام حتي يه بار بهم نگفت كه تو باعث شدي حتي شناسناممو ديرتر گرفت كه تولدم با روز مرگ مامانم يكي نباشه 

اروم دلا شدم گونش بوس كردم يه زره تريش در اورده بود از زبريش بدم ميومد ولي باز بوسش كردم 

اروم چشماشو باز كرد 

نگاش كردم گفتم بيدارت كردم 

كشيدم تو بغلش گفت اره تازه خوابم برده بود سرمو گذاشتم رو سينش گفتم تقصير سارا جونه

بابا: به سارا چه 

گفتم زنگ زد كارت داشت گفت اگه بيدار نشدي بيدارت كنم

بابا چيزي نگفت به ذره موهامو ناز كرد گفت چرا كلاس اديباتتو نموندي 

امدم در دانشگاه مهسا گفت رفتي

من: حوصله نداشتم بمونم 

سرمو گرفت بالا يه ذره نگام كرد گفت حالت بد شده بود نه 

گفتم يه كم 

تو هم بدش امدي خونه 

باران قرار نيست هر وقت حالت بد ميشه ديگه سر كلاسات نري

اين بيماريت يه چيز عامي قرار نيست چون تو جمع حالت بد ميشه سريع وسايلتو جمع كني ديگه به كاري ديگت نرسي

من: باز مهسا دهن لقي كرد 

بابا: نخير منتظرت بودم كه سهيل ديدم گفت كه ظهر چه اتفاقي افتاده بود 

من: از نگاه ترحمشون بيزارم 

از اين كه تا حالم بد ميشه همه جمع ميشن دورم بيزارم 

از اينكه حداكثر بچهاي دانشگاه مشكلمو ميدونن بيزارم بابا اروم منو از رو سينش بلند كرد نشوند خودشم نشست چونمو گرفت تو دستش تا بهش نگاه كنم

گفت : اين بيماريت.... اين نفس تنگيت.... تا زماني كه زنده اي باهاته هيچ راه درماني نداره اگه داشت مطمعن باش تمام زندگيمو حتي شرافتمو ميدادم تا درمانت كنم

تا راحت بشي 

ولي نيست 20 ساله كه ازت ميخوام باهاش كنار بياي 

ولي هنوز نتونستي باهاش كنار بياي

اينكه تا حالت بد ميشه مردوم دورت جمع ميشن 

اين مشكل جامعه ما ست چه يكي حالش بد بشه چه چنفر باهم دعوا كنن 

چه تصادف بشه سريع مرد م جمع ميشن نميتونيم درستش كنيم

چون جامعه ما اينجوري 

اين كه ميگي با ترحم نگات ميكنن ترحم نيست

اينه كه وقتي حالت بد ميشه كسي كه داره نگات ميكنه تو ميگي ترحم اون پيش خودش به يه چي ديگه فكر ميكنه

خدا رو شكر ميكنه از اون چيزي كه ميخواد خدا بهش نداده 

در عوض بهش سلامتي داده 

از اين كه بچه هاي دانشگاه مشكلتو ميدون 

خوبه كه رعايتتو ميكنن امروز اون دو نفر كه مشكل تو رو نميدونستن ناخواسته باعث شد به اون روز بيفتي

من : بابا با اينا نميتوني منو قانع كني 

من خدا رو شكر ميكنم اگه اين مشكل دارم در عوض تو رو دارم 

من حاضر 2تا پاهمو از دست بدم ولي بازم جاش تو رو داشته باشم عزيز ترين كسم تو اين دنيا هستي 

چون وابستگي كه بهت دارم به هيچكي ندارم 

ولي من هيچوقت مامان نميبخشم با خود خواهيش هم جون خودشو از دست داد هم منو با اين بيماري گذاشت تو اين دنيا 

هم تو رو يه عمر تو حسرت گذاشت

اگه همون موقع منو از بين 

بابا دستش گذاشت رو لبام گفت ديگه ادامه نده 

باران 

تو هنوز مادر نشدي كه بتوني كاري كه مامانت باهات كرد درك كني

تو تمام زندگي مني تنها يادگار رويا امانت رويا 

اگه تو هم به اين دنيا نميومدي بازم رويا زنده نميموند 

ولي تو يه اميد براش بودي حداقل چند ماه به خاطرت بيشتر زندگي كرد حداقل اون چند وقت شاد بود 

منم يه يادگار از ش دارم

ديگه در مورد مادرت اينجوري حرف نزن 

بعدم منو كشيد تو بغلش گفت 

چطور ميتوني در مورد روياي من اينجور بگي 

باران مادرت يه فرشته بود

تو هم تنها يادگارش همچيت عين مادرته حتي اين بغضي كه تو گلوته نميتوني بشكنيش رويا هم درست عين تو تو بدترين شرايط هم گريه نميكرد مادرت حتي تو مرگ مادرش هم اشك نريخت اون موقع يه دختر 12 13 ساله بود با بچه گيش هم وقتي مادرش از دست داد گريه نكرد 


راست ميگي مادرت منو تو حسرتش گذاشت من هميشه تو حسرت مادرت ميمونم چه الان كه مرده چه موقعي كه زنده بود 

باورم نمشد بابام داشت اشك ميرخت ولي من نه لعنتي 

از بغلش امدم بيرون اشكاشو پاك كردم 

گفتم : بابا جونم نميخواستم ناراحتت كنم

من هيچ وقت به قضيه اين جور كه شما ميگيد نگاه نكردم 


به خدا نميخواستم به عشقت به مادرم توهين كنم 

ولي شما هم به من حق بديد 

بابا اروم دستامو از رو صورتش ورداشت برد نزديك لباش بوسيد 

گفت باران تو هميشه من به عنوان پدر قبول داري مگه نه 

گفتم منظورت چي 

معلوم كه قبول دارم شما همه چي مني پدر مني هم خون مني

نميدونم چرا وقتي كه گفتم هم خون مني يه لبخند تلخ زد 

پيشونيمو بوسيد گفت معلوم كه هچي تم 

فقط من پدرتم 

و با يه اه گفت هم خونتم 


بحث عوض كردم نميخواستم بيشتر از اين ناراحتش كنم 

گفتم نمي خواي به سارا جون زنگ بزني كارت داشت 

بابا سرشو تكون داد 

من گونشو بوس كردم گفتم ميرم پايين به خاتون بگم عصرونه درست كن دست گذاشتم رو شكم گفتم خيلي گرسنمه با با هم با يه لبخند گفت برو منم يه دوش ميگيرم ميام 


 



رمان ازدواج به سبك اجباري4

۱۱۹ بازديد

رفتم تو اتاقمو لپ تاپمو در اوردم و وصل شدم به نت،همونجوري كه علاف و بي كار تو نت مي چرخيدم صداي زنگ آيفون بلند شد فوري رفتم سرمو از پشت چسبوندم به در،يه دفه محكم زده شد به در اتاقم آآآآآآآآآآآآآآخ گوشم كر شد بي شعور نمي تونست يواشتر بزنه؟

يه ذره گوشمو مالش دادم و بعدم با صورتي عصبي درو باز كردم و گفتم:هااااااااااااان ********ه يابو؟
با يه پوزخند اعصاب خورد كن گفت:من كاري ندارم،طوبي خانم اومده
طوبي خانم كيه؟
همون كسي قراره وظايف جنابعالي رو انجام بده.
تو دلم گفتم عاقا من حرفمو پس مي گيرم هم اين يارو بي ادبه هم پروروئه هم كصافطه هم لج آدمو در مياره عجب غلطي كردم گفتم اون چيزي كه قبلا بود بده تازه داره خودشو نشون مي ده.
با صداش به خودم اومدم:
چيه؟دارين به وظايفتون فكر مي كنيد؟
نخير هم من اصلا وظيفه اي ندارم يه غلطي كردم زنت شدم حمالت كه نشدم
بعد هم بدون اينكه منتظر جواب بمونم از پله ها پايين رفتم و ديدم يه خانم تقريبا ميانسال شايد هم سن و سال فريبا ولي بر اثر كار زياد شكسته تر شده بود روي مبل نشسته با ديدن من فوري از جاش بلند شد و گفت:
سلام
سلام.مي توني بشيني
وقتي نشست منم روبروش نشستم و گفتم:اسمت چيه؟
من طوبي هستم
سابقه كار داري
بله قبلا يه جايي كار مي كردم كه صاحب خونه يه زن و شوهري بودن كه بچه دار نمي شدن
چرا اخراج شدي؟
اخراج نشدم
پس چي؟
اونا براي هميشه رفتن خارج از كشور
خيلي خب طوبي من هيچ كاري بلد نيستم تازه هم ازدواج كردم ديگه فك كنم خودت وظايف خودتو بدوني
با تعجب گفت:يعني چي؟مگه ميشه هيچ كاري بلد نباشين
اين موضوع به تو هيچ ربطي پيدا نمي كنه
خيلي نارات شد ولي با اين حال گفت:بله خانم
خب ساعت كاريت از 9 صبح مياي منم بيدار نمي كني تا 5 عصر مشكلي نداري؟
نه خانم مشكلي ندارم
خيلي خب الانم بشين تا همسرم بياد و باقي صحبت ها رو باهات بكنه
چشم
از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا ،در اتاقشو يه دفه باز كردم متعجب سرجاش خشكش زده و تي شرتش تو دستش خشك شده بود،موهاشم خيس بود پس حموم بود.اي جونم چه هيكل جيگري داره!!!!!!!!
يه دفه سريع بلوزشو پوشيد و بااخم و عصبانيت گفت:به شما ياد ندادن قبل از ورود به هر جا در بزنيد
نچ ياد ندادن
نفسو محكم فرستاد بيرون و گفت:حالا چي كار دارين؟
از نظر من اين زنه خوبه برو باهاش قرارداد ببند
باشه
از اتاقش اومدم بيرون و رفتم تو اتاق خودم و شروع كردم به حاضر شدن،شلوار جين سفيدمو پوشيدم بعد هم شروع كردم به آرايش كردن مثل هميشه پنكك رنگ پوستم،خط چشم با روش خودم,رژ صورتي هم آرايشمو تكميل كرد هيچ وقت اهل آرايش غليظ نبودم،موهامو از وسط با كليپس سرخابي سفيد جمع كردم و جلوي موهامم كج ريختم توي صورتم.
گوشواره حلقه اي بزرگ ام رو به همراه دستبند وگلوبند ستشو انداختم،مانتوي سرخابي كوتاه و تنگمو با شال سفيد پوشيدم.
كيف و كفش صورتي هم برداشتم و رفتم پايين ديدم بله حاجيمون مثل هيشه با يه تيپ مزخرف وايساده ديگه دقت نكردم چي پوشيده.
اول رفتيم واسه فريبا يه انگشتر برليان خريديم بعدم رفتيم خونه ي بهنام.
وارد كه شديم به بهنام و فريبا يه سلام سرد دادم و رفتم تو اتاق قبليم،آآآآآآآآآااخي دلم براي اتاقم تنگيده بود اشك تو چشمام جمع شد اااااااااااااااه بسه نبايد احساساتي بشم.
مانتومو با يه تاپ سرخابي دكلته چسبون عوض كردم و رفتم بيرون.
فريبا از ديدن انگشتر گل از گلش شكفت، كلا از طلا سير نمي شد برعكس من.
بالاخره آخر شب رسيد و من از اون مهموني مزخرف خلاص شدم.
وقتي وارد خونه شديم هر كدوم رفتيم اتاقاي خودمون.
لباس خوابمو پوشيدم و رفتم توي تختم گوشيمو برداشتم و زنگيدم به شري:
سلام سارا
سلام شري جون،خوبي؟
تو كه بهتري معلومه اين چند روزه كدوم گوري هستي؟
ببخشيد عزيزم يه مشكل لا ينحلي به وجود اومده بود بالاخره باهاش كناار اومدم
واي چه مشكلي گلم؟الان خوبي؟مادر و پدرت خوبن؟
نه عزيزم مشكل خاصي نيست نگران نباش حالا اينو ولش كن بگو ببينم آخر هفته پارتي سر جاشه؟
آره گلم مياي؟
آره ميام
اكي پس فعلا باي
بايتازه داشت خوابم سنگين مي شد كه در اتاقم زده شد ،ااااااااااه لعنت بر مزاحم،با صداي خواب آلودي گفتم:
هااااااا؟چي مي خواي ؟
با باز شدن در اتاقم برادرمون ظاهر شد،اومد جلو و در حالي كه سرش پايين بود گفت:
يادم رفت يه موضوعي رو بهتون بگم
چه موضوعي؟
پدر من به عنوان هديه عروسي براي آخر هفته دو تا بليط براي مشهد گرفته
من نميام
چرا؟
چون به اماما اعتقادي ندارم
با نعجب و اخم سرشو آورد بالا و گفت:
چرا؟
دليلش به خودم مربوطه
در هر صورت اگر نياين خانم بزرگ شك مي كنه و...
رفتم تو فكر،مشهد براي كدوم امام بود؟ امام علي؟ حضرت معصومه؟ امام كاظم؟
حضرت نوح؟ حضرت آدم؟ چه مي دونم بي خيال مي رم اونجا برادرمونو اسكل مي كنم خوش مي گذره
پس گفتم:
خيلي خب ميام
هيچ واكنشي نشون نداد و داشت به يك جا خيره نگاه مي كرد رد نگاشو گرفتم رسيدم به بدن خودم آخه لباس خوابم هم كوتاه بود هم فوق العاده باز،تو دلم شمردم 1 2 3 و يه دفه با صداي بلند گفتم:
پخخخخخخخخخخخ
حول شد و پاش ليز خورد و پرت شد روي تختم كنار من،كرم درونيم مدام تكون مي خورد پس تصميم گرفتم اذيتش كنم،سرمو بردم جلو طوري كه نفسامون با هم قاطي مي شد ايييييي حالم داشت از اين نزديكي بهم مي خورد ولي براي اذيت كردنش لازم بود،با صدايي پر از ناز و عشوه كه ال خودمو بهم مي زد گفتم:
چي شد؟حالت خوبه؟
بدون پلك زدن فقط محو من شده بود ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و پقي زدم زير خنده ،حاجيمون اولش نفهميد جريان چيه ولي بعد چند دقيقه تازه فهميد جريان از چه قراره با عصبانيت بلند شد و گفت:
منو مسخره مي كنيد؟
دلمو گرفته و روي تخت ولو شده بودم و از خنده غش كرده بودم با عصبانيت درو اتاقمو بهم كوبيد و رفت.
وقتي خندم تموميد تازه يادم افتاد كه من بيچاره آخر هفته با شري قرار دارم،اااااااه زندگيم فلج شده، با يه اس ام اس بهش خبر دادم نمي تونم برم.
صبح با صداي جاروبرقي از خواب پريدم،به ساعت نگاه كردم 11:30 بود اااااااااه چقدر زود بيدار شده بودم.
دست و صورتمو شستم وتي شرت و شلواركي كه قدش تا سر زانوم بود به رنگ سبز چمني پوشيدم.
رفتم پايين پوووووووووووف اين كه طوبي هستش.
با ديدن من جاروبرقي رو خاموش كرد و گفت:
سلام خانم
عليك،مگه نگفته بودم منو بيدار نكني؟
خب؟
پس اين سر و صدا چيه؟
شما گفتين بيدارتون نكنم نگفتين از چه وسايلي استفاده بكنم يا نكنم!
نفسمو محكم دادم بيرون و گفتم:
خيلي خب به ارت برس
اونم با روشن كردن دوباره جارو به كارش ادامه داد.
فوضوليم گل كرده بود و دوست داشتم وسايل شخصي برادرو ببينم پس آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز كردم رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.
روي ديوار يه برگه توجهمو جلب كرد رفتم جلو،اااااااااااااااا برادرمون اهل برنامه ريزي بود،روي برگه نوشته بود:
ساعت 5 صبح بيداري،5تا6 نماز،6تا7 ورزش و صبحانه،7 تا 19 كار،19 تا 20 نماز،20 تا 21 شام و تماشاي تلويزيون،21 تا 22 مطالعه و مسواك،22خواب
چه برنامه ي مزخرفيييييييي
با صداي طوبي به خودم اومدم:
خانم ناهار حاضره
سريع رفتم پايين،آخ جون لازانيا،با اشتها غذامو خوردم.روي مبل نشستم و كنترل تي وي رو برداشتم و روشنش كردم،اااااااا چرا ماهواره اينجا نيست؟
حالا من بايد برنامه هاي مزخرف ايرانو ببينم؟
اااااااااااه ببين چطوري آدمو از زندگيش مي ندازن!!!!!
گوشيمو برداشتمو شروع كردم بازي كردن يه دفه برام اس اومد،پارميس بود:
سلام سارايي،با بچه ها قراره بريم دربند مياي؟
جوابشو دادم:
پويا هم هست؟
منتظر جوابش شدم به دقه نكشيده جواب داد:
نه خيلي وقته از گروه جدا شده و معلوم نيست كجا رفته حالا مياي؟ چي كار به پويا داري؟
خيلي خوشال شدم،با ذوق براش نوشتم:
آره ميام،هيچي ديدم چند وقته نيست مي خواستم ببينم كجاس.
دوباره زود جواب داد:
اكي پس مي بينمت.فعلا
سريع يه دوش گرفتم،حولمو دراوردم و بدون لباس نشستم پشت ميز آرايشم،مثل هميشه سايه و رژ گونه نزدم،خط چشمم با روش هميشگي كشيدم،در آخر رژ صورتي براقمو زدم.
به پشت گوشامو و گردنم و مچ هام از عطر هميشگي زدم.
شلوار جين لوله تفنگيمو با مانتوي جذب و كوتاه سرمه اي پوشيدم ، موهامو با سشوار خشك كردم و دورم ريختم،شالمو خيلي شل روي سرم انداختم،كفش پاشنه بلند سرمه اي با كيف ستش هم برداشتم.
سوييچ بنزي كه بهرام كادوي عقد به من داده بود و برداشتم و خواستم برم كه با ديدن طوبي تازه يادم افتاد اين هنوز كار داره.
ساعتو نگاه كردم،4 بود هنوز يه ساعت ديگه كار داشت حالا من چه كنم؟
گوشيمو از تو كيفم در آوردم و زنگيدم به برادر،بعد از 4 بوق برداشت:
بله
سلام عليكم و رحمه و ا... و بركاته
عليك سلام خواهر
برادر اين طوبي كارش تموم نشده و منم مي خوام جايي برم
كجا؟
فك نكنم به شما ربطي داشته باشه
خيلي خب شما برو من به طوبي خانم اعتماد كامل دارم
اونوقت چرا؟
چون ايشونو مادرم معرفي كرده
اكي پس باي
خدانگهدار
اومدم برم كه ديدم طوبي با اخم بهم خيره شده،با عصبانيت گفتم:
********ه؟ چرا اينجوري نگاه مي كني؟
من از صبح دارم با بدبختي خونه رو تميز مي كنم اونوقت شما با كفش ميايد رو پاركت ها و دوباره كثيفشون مي كنيد
خب دوباره تميزشون كن و پولتو بگير
بعدم با عصبانيت از خونه بيرون زدم،هر چي اداس مال آدم گداس والا،ببين يه روز نيومده چه زبوني دراورده
با سرعت به طرف دربند روندم،وقتي رسيدم زنگيدم به پارميس و آدرس جايي كه نشستن و گرفتم.
ماشينو پارك كردم . رفتم به سمت تخت هاي چوبي آهان ديدمشون ،صداي خنده هاشون تا صد متر اونطرفتر مي رفت.
رفتم جلو و با صداي بلند گفتم:
پپپپپپپپپپپپخخخخخخخخخ
همشون پريدن هوا،صحنه ي خيلي خنده داري بود ، زدم زير خند و خودم و پرت كردم رو تخت،شهاب با لبخند مرموزي نزديكم اومد منم اصلا اهميتي ندادم وبه خندم ادامه دادم كه يه دفه شروع كرد به قلقلك دادن من بدبخت منم حساس ديگه از ري تخت نمي توستن جمعم كنن اين شهاب كصافط هم دست بر نمي داشت و انگشتشو روي شكمم حركت مي داد،
واي ديگه داشتم مي مردم به بدبختي و بريده بريده گفتم:
شه...اب...و..لم...ك..ن...پ...لي...ز
شهاب بالخره ولم كرد منم با مشت و لگد افتادم به جونش اونم همه رو مهار مي كرد و مي خنديد،خلاصه لنگ و پاچمون تو هم بود كه يه پسره قليون آورد،آآآآآآآآخ جووووووون سريع پريدم روي قليون و نذاشتم به كسي برسه.
تا ساعت 9 شب دربند بوديم،خيلي خوش گذشت.
موقع برگشت خيلي ترافيك بود فقط دلم مي خواست زودتر برسم آخرشم ساعت 12 بود كه ماشينو تو پاركينگ پارك كردم.
وقتي كليدو انداختم و درو باز كردمهمه ي چراغا روشن بود و برادرمونم سرگردون وسط خونه راه مي رفت و با گوشيش ور مي رفت يا ساعت بزرگ وسط خونه رو نگاه مي كرد،يعني چي شده؟
رفتم جلو و گفتم:
چي شده برادرمون ساعت 10 شب نخوابيده؟
با تعجب سرشو گرفت بالا چند دقه خيره موند و كم كم تعجب جاشو به عصبانيت دادوفرياد زد:
معلوم هست تا اين موقع شب كجا هستين؟
اوووووووو پس به خاطر من تا الان نخوابيده نه بابا رگ غيرتش قلنبه شده،تي تو دعوا هم از فعل جمع استفاده مي كنه بابا با ادببببب،ادبت منو كشته!!!!!!
با صداي عصبيش به خودم اومدم:
جواب منو نمي دين؟
نيازي به توضيح براي شما نمي بينم،من حتي به بهنام جواب پس نمي دادم حالا بيام به تو جواب پس بدم،برو بينيم بابا
بعدم با بي خيالي رفتم تو اتاقمو گرفتم خوابيدم.


رمان ازدواج به سبك اجباري2

۹۸ بازديد

با صداي خانم بزرگ مو به تنم راست شد:
بهنام به برادر بزرگترت سلام كن...
بهنام عصبي شده بود ولي خيلي سعي كرد خودشو كنترل كنه،با لحن غير دوستانه اي گفت:
سلام برادر گرامي
بهرام هم با لحني شبيه به خود بهنام گفت:
سلام عليكم برادر
دوباره خانم بزرگ با لحن محكمي گفت:
فريبا و سارا بريد زود لباساتونو عوض كنيد
منو فريبا به اتاق مهمان رفتيم،مانتومو با تاپ گردني مشكي براق كه از كمر لخت بود و يقه بازي داشت عوض كردم.
فريبا هم يه تاپ حلقه اي كرم يقه شل كه بلنديش تا روي رون مي رسيد با شلوار جين جذب قهواه اي پوشيد،صدقه سري كلاس هاي مختلف ورزشي و رژيم هاي مختلف هيكل خيلي قشنگي داشت.
وارد سالن كه شديم زن چادريه خيلي بد به من نگاه كرد شرط مي بندم اگه مي تونست منو همونجا خفه مي كرد.
وقتي نشستيم خانم بزرگ شروع به حرف زدن كرد:
خب من براي بعد از مرگم وصيت نامه اي تنظيم كردم كه به طور عادلانه اموالم بين شما دو تا تقسيم مي شه و اما اين امارت سه دنگش به دختر بهنام يعني سارا و سه دنگش به پسر بهرام يعني علي مي رسه .
پس برادر بسيجي اسمش عليه!
خانم بزرگ تك سرفه اي كرد و ادامه داد:
ولي تمام اين موارد وقتي انجام ميشه كه شرط من رو بپذرين...
بهنام با بي طاقتي گفت:
شرطتون چيه مادر؟
خانم بزرگ يه نيم نگاهي به من و علي انداخت و گفت:
سارا و علي بايد با هم ازدواج كنند...
من وعلي هم زمان با هم گفتيم :
چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
خانم بزرگ خيلي خونسرد انگار نه انگار خون خونمو مي خورد گفت:
همين كه شنيدين بايد ازدواج كنيد تا اموالم بهتون برسه...
از جام بلند شدم و در حالي كه از عصبانيت صورتم قرمز شده بود گفتم:
خانم بزرگ با تمام احترامي كه براتون قائلم ولي تو اين مورد كه آيندمو در خطر ميندازه نمي تونم كوتاه بيام....
خانم بزرگ باز هم در كمال آرامش گفت:
هيچ اجباري براي اين ازدواج وجود نداره فقط بايد قيد مال و اموال منو بزنيد...
يه پوزخند عصبي زدم و گفتم:
راست مي گيد مجبور نيستم كه، اموالتونم مال خودتون نخواستم...
چرخيدم كه از سالن خارج بشم ولي با صداي بهنام مكث كردم:
ساراجان عزيزم بيا بشين...
برگشتم و با عصبانيت نگاش كردم و گفتم:
ولي بهنام...
دخترم احترام بزرگترتو نگه دار
چشمام از تعجب اندازه نلبكي شده بود،آخه اين حرفا به گروه خوني بهنام نمي خورد،آهان فهميدم هر موقع اين جوري حرف مي زنه يعني يه موضوعي به نفع ما اين وسط وجود داره.
عبوس و بد اخلاق سر جام نشستم، اييييييييييييييييي يه درصد فكر كن من و اين چندش با هم زير يه سقف باشيم،حتي از فكر كردنش حالم بد ميشه.
وقتي رسيديم خونه يك راست رفتم اتاقم اول گوشيمو چك كردم،پوووووووف از همه بچه ها اس و ميس داشتم ولي بيشتر از همه مال پويا بود بدون مكث همشو پاك كردم و خوابيدم.
طبق معمول با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم،مثل هميشه لباس پوشيدم و آرايش كردم.
وارد محوطه دانشگاه كه شدم اكيپ بچه ها رو ديدم،وقتي بهشون رسيدم سلام سردي كردم و رو به شري گفتم:
بيا يه لحظه كارت دارم
پويا با يه حالت خاصي مثل كسايي كه شكست عشقي مي خورن نيگام مي كرد،همه ي بچه ها هم با تعجب نيگام مي كردن،وقتي با هم يه جاي خلوت رسيديم شراره گفت:
معلوم هست چه مرگته؟
ببين شري ازاين به بعد هر جا كه پويا باشه من نيستم
يعني چي؟
همين كه شنيدي،دليلشم نپرس كه هيچي نمي گم حالا هم كار دارم باي
شراره متعجب سر جاش مونده بود،بي خيال رفتم پيش استاد راهنماي پايان نامم،وقتي پايان ناممو ديد كلي خوشش اومد و گفت مطمئنه واسه چهارشنبه نمره كاملو مي گيرم.
عين چي ذوق زده شدم،دست خودم نيست خيلي بي جنبه ام تا كسي ازم تعريف مي كنه ذوق مرگ مي شم.
وارد خونه كه شدم،گوشيم زنگ خورد،شماره ناشناس بود با اين حال جواب دادم:
بله؟
سلام
سلام،شما؟
علي هستم.
علي ديگه خر....واي نه يعني خوب هستين؟
با صدايي كه خنده توش موج مي زد ولي سعي مي كرد جدي باشه گفت:
ممنون.راستش زنگ زدم اگه بشه با هم يه قرار بذاريم؟
اوه بله چرا كه نه!فقط كي و كجا؟
كافي شاپ....ساعت 6 عصر
اكي پس فعلا باي
خداحافظ
واي خداي من يعني پسرعموي مومن بنده هم اره؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!يعني ممكنه ازم درخواست دوستي كنه؟
اگه ازم درخواست كنه باهاش دوست مي شم منحرفش مي كنم بعدم به ريش باباش مي خندم!يوها ها ها!
چقددر بدجنس شدممممممممممم!!!!!!!!!!!
ساعت 4 تا 5 حموم بودم هر كي ندونه فكر مي كنه حموم عروسيمه،والا!
حولمو تنم كردم ،اول موهام پيچيدم تو يه حوله كوچيك تا خوب خشك بشه بعد نشستم روي صندلي ميز آرايشم،از همون پنكك هميشگي استفاده كردم،سايه ي مشكي خوشگلي زدم،خط چشم به روش هميشگي هم كشيدم،رژگونه مليح وخيلي كم رنگ قرمز هم زدم،رژ لب قرمز جيغ هم به لبام كشيدم.
حوله ي موهامو باز كردم ،موهاي به رنگ استخونيم مثل ابشار ريخت دورم،هنوز يه ذره نم داشت،موهامو خيلي خوشگل اتو كشيدم. جين مشكي خيلي تنگمو پوشيدم با مانتو قرمز كه بلنديش تا وسطاي رونم بود.جلو موهامو با تل سوزني دادم بالاو بقيه موهامو دورم ريختم،شال مشكي قرمزم هم خيلي شل روي سرم انداختم.
عطرمم زدم،كفش قرمز پاشنه ده سانتي پوشيدم ، كيف ستشم روي شونم انداختم و با ماشين عروسكم از خونه زدم بيرون.
درو كه باز كردم هم زمان صداي جيرينك آويز بالاي در به صدا دراومد و باد خنكي به صورتم هجوم آورد،با چشمام دنبال برادرمون گشتم آهان اونجا نشسته، وقتي نشستم روبروش هنوزم سرش پايين بود من موندم اون زير دنبال چي مي گرده؟؟؟؟؟؟
سرفه اي كردم و با يه لحن عربي گفتم:
سلام عليكم برادر
با تعجب سرشو آورد بالا ولي با ديدن من فوري سرشو دوباره عين چي انداخت پايين!بي شعور!دلتم بخواديه حوري به خوشگلي منو نيگا كني.لياقت نداري نكبت!
سلام خواهر،ببخشيد ولي من برحسب وظيفه...
پريدم وسط حرفش و گفتم:
كدوم وظيفه؟
امر به معروف و نهي از منكر بايد بهتون بگم كه سر و وضع شما اصلا مناسب نيست.
شما و امثال شما چشاتونو درويش كنيد قضيه حله،كي گفته به خاطر شما مردا ما بايد به خودمون بدبختي بديم و چادر چاقچور سرمون كنيم؟
خواهر به خاطر خودتون مي گم
لطفا شما به نفع من حرف نزن.اكي؟
خيلي خب چشم غرض از اينكه باهاتون قرار گذاشتم اين بود كه راستش پدرم مجبورم كرد.
تو دلم گفتم خاك تو سرم كنن كه با يه يالقوز قرار گذاشتم.
ببينيد ما هر كاري كنيم نمي تونيم از زير اين ازدواج در بريم چون مثل اينكه پدرامون بدجور بوي پول به دماغشون خورده.
اخمام رفت تو هم و چيني به دماغم دادم آخه حتي فكر ازدواج با اين اسكل حالمو بد مي كرد .
با انزجار گفتم:
واقعا هيچ راهي نداره؟
هيچ راهي نداره
من بايد فكرامو بكنم
تا كي؟
تا شنبه
خيلي خب پس تماس مي گيرم خدمتتون
اكي.باي
خدانگهدارتون
از جام بلند شدم و از كافي شاپ زدم بيرون، وقتي رسيدم خونه مثل هميشه به جز احترام كسي نبود، واقعا چه خانواده منسجمي داشتم.وارد اتاقم كه شدم بعد از لباس عوض كردن لب تاپمو روشن كردم و يه بار ديگه اسلايد هايي كه براي چهارشنبه آماده كرده بودم چك كردم،واسه شامم پايين نرفتم.
تا چهارشنبه چندين بار همه چيزو چك كردم و بالاخره روز سرنوشت سازم رسيدم،صبح بدون زنگ خوردن آلارم گوشيم از دلشوره از خواب پريدم.
اول رفتم يه دوش حسابي گرفتم تا سرحال بشم.وقتي اومدم بيرون مثل هميشه آرايش كردم با اين تفاوت كه سايه ورژگونه نزدم و رژ مايع قهوه اي رنگ زدم.موهامو خوب خشك كردم ولي بازم يه ذره نم بهش موند ديگه بي خيال شدم و همونجوري سفت و محكم جمعش كردم طوري كه ريشه هاي موهام كشيده شد و ابروهام به سمت بالا رفت.
شلوار پارچه اي دم پا كرم با مانتوي ستش كه راسته و فيت تنم بود پوشيدم،مقنعه قهوه اي كه نه شل بود نه سفت سرم كردم،جوراب سفيد با كفش لژ دار كاراملي رنگ هم پام كردم،لب تاپ و ورقه ي پابان ،موبايل وباقي وسايلي كه احتياج داشتم نامم هم گذاشتم تو كيف لب تاپم.
عطر هميشگي رو كه زدم،سوييچ ماشينو برداشتم و از خونه زدم بيرون.
صداي دست زدن كل سالنو پر كرده بود،باورم نميشه يعني اينقدر خوب ارائه كردم كه نمره كامل گرفتم؟!
يعني ديگه الان ليسانس مي گيرم؟!
واي باورم نميشه!!!!!!!!!
از يوني كه اومدم بيرون يه نفس عميق كشيدم،انگار هوا تازه تر شده بود!تا رسيدم اتاقم با همون لباسا پريدم تو تختم و خوابيدم.از خواب كه بيدار شدم تازه ياد برادرمون افتادم حالا اينو كجاي دلم بذارم؟


بابا من خيلي سنم كمه براي ازدواج دلم نمي خواد مزدوج بشم!!!!!!


مثل اين كه چاره اي نيست پس بايد خوب فكر كنم.


تا شنبه خوب همه چيزو سبك سنگين كردم و تما جوانبو سنجيدم.تا حالا اينقدر از ذهنم كار نكشيده بودم.تو اين گير و دار از پارتي شب جمعه هم افتادم چون پويا هم اونجا بود نرفتم.


شنبه صبح در خواب ناز فرو رفته بودم كه با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم اولش خواستم بي خيال بشم و بخوابم ولي طرف عين چي قطع نمي كرد،زير لب چند تا فحش دادم و با صداي خواب آلود و با لحن اعتراض آميز جواب دادم:


بلهههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام دختر عمو


با حواس پرتي گفتم:


شماااااااااااااااااا؟


علي هستم


خب باش چي كار كنم؟


مثل اينكه بد موقع مزاحم شدم؟


يه دفه به خودم اومدم هي واي من آبروم پيش اين يالقوز رفت.


خودمو از تك و تا ننداختم:


بله خيلي بد موقع مزاحم شدين مگه اين جا كله پزيه؟


آخه ساعت 7 صبح هستش و فكر مي كردم شما سحر خيز باشين


برچه اساسي همچين فكري كردين؟


ببخشيد مي خوايد قطع كنم بعدا زنگ بزنم


ديگه نمي خواد خواب از سرم پريد.كارتونو بگيد


قرار بود امروز جوابمو بدين


خيلي خب من چند تا شرط دارم


بفرماييد


1- هيچ اتفاقي بينمون نبايد بيفته و فقط با هم همخونه باشيم


2- كاري به كار هم نداشته باشيم و تو كارهاي هم دخالت نكنيم


3- امر به معروف و نهي از منكر هم ممنوع


4- عروسي مختلط باشه و مشروب هم توش سرو بشه


همين تموم شد



من با هيچكدوم مشكلي ندارم جز شرط 4،مراسم عروسي بايد زنونه مردونه جدا باشه در ضمن آهنگ هم ممنوع و فقط مولودي خونده بشه،مشروب هم سرو نميشه.


خلاصه اينقدر با هم بحث كرديم تا اينكه قرار شد مراسم عروسي زنونه مردونه جدا باشه ،آهنگم توش باشه ولي مشروب سرو نشه.


ااااااااااااااااااه بي شعور حرف خودشو بي كرسي نشوند.


من و برادر بسيجي كه اعلام آمادگي كرديم،عمو و بهنام از خوشحالي در پوستشون نمي گنجيدن،خاك تو سر پول پرستشون!


زن عمو زنگيد و قرار شد پنجشنبه شب بيان براي بله برون، از اين مراسماي چرت وپرت متنفرم در ضمن چرا دقيقا روزي كه من قراره برم پارتي لامصبا؟؟؟؟؟


يه ذره انصافم خوب چيزيه!


تا پنجشنبه كلي خودخوري كردم كه صدام درنياد،پنجشنبه 9 صبح با سر و صدا از خواب پريدم،اينقدر تو دلم فحش مثبت هيجده دادم،اول رفتم حموم صفا دادم، نزديكاي ساعت 12 ظهرهم آرايشگر خانوادگيمون اومد اولش خواست لباسموببينه منم لباسو نشونش دادم، نفهميدم چيكار كرد ولي تا ساعت 6 عصر كارش طول كشيد وقتي كارش تموميد چشماش برق خاصي زد و گفت:


ماشاالله چقدر خوش آرايشيد شما،چقدر خوشگليد شما،چه موهاي نرم و لختي،لطفا لباستونم بپوشيد


لباسو كه پوشيدم ديگه نزديك بود پس بيفته يعني اينقدر خوشگل شده بودم؟؟؟!!!!!!


جلوي آينه كه وايسادم ديدم بدبخت حق داره خيييييييييييييييييلي نايس شده بودم،لباسو از بهترين


پاساژاي تهران گرفته بودم همراه با سرويس گلوبند و دستبند و گوشواره ستش.

لباسم يه ماكسي از جنس گيپور درجه يك كه روش پولك هاي ريز خوشگلي كار شده و يقش مدل دلبري بود ،كاملا به بدنم چسبيده بود.

كفشمم پاشنه ده سانتي،به رنگ لباسم و از جنس ورني بود.

موهامو مدل جمع باز خيلي شيكي درست كرده وآرايشمم خيلي لايت و خوشگل بود.


كفشمو كه پام كردم زنگو زدن چقدر زود اومدن؟!


به ساعت نگاه كردم اووووووووف 8 شب بود همچينم زود نيومدن.


قرار بود هر موقع صدام كردن برم بيرن،چقددددددددددر مسخره دستور خانم بزرگه ديگه دوست داره همه چي سنتي باشه.


صدام كه كردن با غرور و ژست خاصي پايين دامن لباسمو گرفتمو از پله ها رفتم پايين،فقط صداي كفش من بود كه تو سالن منعكس مي شد همه ساكت و مبهوت محو من شده بودن،برادرمونم اولش سرش پايين بود بعد كه متوجه سكوت غير عادي شد سرشو آورد بالا با ديدن من ديگه نتونست سرشو بندازه پايين،آآآآآآآآآآآآآآآآاخي ش حس مي كنم خنك شدم اين برادرو ضايع كردم.


صحنه ي خيلي جالبي بود نصف مبلا خانم چادري و آقايون ريش دار نشسته بودن و نصف ديگه خانما با لباساي باز و راحت و آقايونم همه ريشا سه تيغ و كراوات زده داشتم از خنده مي تركيدم.


مهريه 1370 تا به نيت سال تولدم شد بعدم بينمون صيغه ي محرميت خونده شد ،زن عمو يه جعبه كوچيك داد دست برادر،درشو كه باز كرد چشمام گرد شد خييييييييييلي خوشگل بود،دستمو گرفت بين دستاش،چقدر دستاش داغ وبزرگ بود!خيلي سريع انگشترو كرد تو دستم و دستشو پس كشيد.
من كه برام فرقي نداشت چه با صيغه چه بي صيغه راحتم اين برادرمون ناراحت بود ولي از بعد خوندن صيغه همچين راحت شده بود آخه كاملا چسبيده بود به من،آب نمي بينه وگرنه شناگر ماهريه والا!


آخر شب كه شد برادر بسيجي موند خونمون،انگار خيلي گرمش بود آخه هي با اين دكمه آخر پيراهنش ور مي رفت،آهان يادم رفت بگم چي پوشيده برادرمون،پيراهن كرم يقه ديپلمات كه تا آخرين دكمشو بسته بود و داشت خفه مي شد با كت و شلوار قهوه اي ولي خداييش هيكل روفرمي دارهااولي مهمترين موضوعي كه فهميدم اين بود كه فريبا هم دست كمي از بهنام نداره چون اومد روبه من جوري كه برادر هم بشنوه گفت:


عزيزم با علي جان برين اتاق استراحت كنيد.


كاملا مشخص بود مي خواد ما دو تا رو به هم نزديك كنه .


من كه برام مهم نبود ولي برادرمون زيادي داشت حرص مي خورد چون صورتش يك دست قرمز شده بود حقم داره ٰبا يه دختر خوشگل و لوندي مثل من(حس مي كنم زيادي متواضعم نيست؟) اونم تنها معلومه نمي تونه خودشو كنترل كنه،از يه طرفم با فريبا رودربايستي داشت شديد.


براي اينكه بيشتر حرصش بدم از جام بلند شدم و گفتم:


بفرماييد علي آقا


يه نگاهي به من انداخت وحشتناكٰ ،چشماش قرمز شده بود،ايييييييييييش خيلي خوشگل بود واسه من ريختشو اينجوريم مي كنه!


تو يه حركت از جاش بلند شد و رفت به سمت پله ها منم دنبالش راه افتادم ،وقتي سيديم طبقه بالا برگشت سمتم و گفت:


اتاقتون كدومه؟


بدون اينكه جوابشو بدم رفتم در اتاقمو با ز كردم و اشاره كردم بياد تو،اومد تو ولي درو نبست،فكر كردم يادش رفته پس گفتم:


درو ببند


چي؟


درو مي گم ببندش


با يه حالت كلافه اي گفت:


چرا؟


چون من اصولا بدم مياد در اتاقم مثل كاروانسرا باز باشه البته همين الانشم با وجود بعضيا كم از كاروانسرا نداره!


ديگه طاقت نياورد و دكمه آخر پيراهنشو باز كرد،آخيييييييييييييش من جاي اون راحت شدم،فقط موندم چرا تا حالا خفه نشده!؟


كلافه نشست روي مبل و پاهاشو عصبي تكون مي داد.خودم درو بستم با حيرت و درموندگي نگام كرد ولي توجهي نكردم و كفشامو درآوردم آخيش پاهام داشت مي تركيد.


كتشو درآورد و انداخت رو دسته مبل.مي خواستم لباسمو عوض كنم مشكلي نداشتم كه جلوش اين كارو بكنم ولي برادرمون خودش معذب مي شد،پس گفتم:


برادر من مي خوام لباسمو عوض كنم شما مشكلي نداري؟


يه دفه عين جت از جاش پريد و با تن صدايي كه تقريبا بلند بود گفت:


نه،نه،بذار من برم بيرون بعد


بعدشم كتشو برداشت و رفت،صداي پاهاش كه تند و محكم به پله ها مي خورد راحت قابل شنيدن بود،سريع رفتم دم نرده ها و گوش وايسادم،صداي فريبا بود كه مي گفت:


چرا اينقدر زود علي جان؟


آخه ساراخانم هم خسته بودن خوابشون برد منم ديدم ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نباشم.


مراحمي عزيزم


فعلا با اجازتون


خواهش مي كنم،به مامان و بابا سلام برسون


بزرگيتونو مي رسونم،خدانگهدار


خداحافظ عزيزم


بعدم صداي بهم خوردن درو شنيدم،فوري اومدم تو اتاق و لباسامو عوض كردم و خزيدم زير پتو ديگه نفهميدم چطوري خوابم برد.


صبح با صداي فريبا از خوابم پريدم:


ساراجان،عزيزم نمي خواي بلند شي؟


با چشماي گشاد شده داشتم نگاش مي كردم،فريبا تو اتاق من!در حال بيدار كردن من!نكنه دارم خواب مي بينم؟


آخه فريبا از كارايي كه معمولا مادرا انجام مي دن متنفره به خاطر همين هيچ وقت اجازه نداد مامان صداش كنم .


يه خورده خودمو جمع و جور كردم و با يه لحن كنايه آميز گفتم:


فريبا جون چشم بيدار مي شم شما برو آخه كي ترسم اگه بيشتر بموني به شان و منزلت والاتون خدشه وارد بشه


با غيظ از جاش بلند شد و گفت:


باشه مي رم توام زودتر بيا پايين علي اومده دنبالت


واسه چي؟


بايد بريد واسه آزمايش و خريد عقد


اكي


فريبا كه رفت پريدم تو حموم،آخه هنوز آرايش ديشبم رو صورتم مونده بود.بعد يه دوش 5 دقيقه اي سريع پنكك و خط چشم هميشگيم رو زدم و يه رژ صورتي به لبام كشيدم.


شلوار لي آبي كاربني با مانتو سفيد تنگ و كوتاهم رو پوشيدم، موهامم از پشت با كليپس بزرگ جمع كردم و جلوي موهامم اتو كشيدم و يه وري تو صورتم ريختم،روسري آبي طرحدار از اين ريشه دار بزرگا كه جديدا مد شده بود رو سرم كردم و خيلي شل گره زدم.كفش سفيد پاشنه 10 سانتيم رو پام كردم و كيف ستشم انداختم روي دوشم و رفتم پايين.


برادر علي سر به زير و آقامنشانه روي مبل نشسته بود،با صداي كفشاي من سرشو بالا گرفت،با ديدن من از جاش بلند شد و گفت:


سلام عليكم


خواهر


چي؟


مي گم خواهرشو جا انداختي


بله خواهر


بريم؟


بريم


از در كه رفتيم بيرون براي اولين بار ماشينشو ديدم،نه بابا حاجيمون وضعش خوبه جنسيس كوپه داره.



رفتيم اول آزمايش داديم گفتن فردا بيايم جوابشو بگيريم بعدم رفتيم و حلقه سفارش داديم،قرار شد فردا بياد و بقيه خريدا رو انجام بديم.


رمان ازدواج به سبك اجباري3

۱۴۶ بازديد

وقتي وارد خونه شودم در كمال تعجب فريبا رو ديدم،اومد جلو و گفت:


سلام عزيزم.،چي شد؟


چي قرار بود بشه؟


گلم با من اينطوري حرف نزن


چطوري؟واقعا مسخرس هيچ وقت به خاطر من خونه نموندي حالا به خاطر شندرغاز پول خونه موندي!


بدون اينكه منتظر جواب باشم رفتم تو اتاقم.


فردا صبح برادر علي اومد دنبالم،مانتوي عسلي تنگ و كوتاه از جنس ساتن براق كه آستيناش با بند بالا مي رفت و روي دكمه بسته مي شد با شلوار پارچه اي دم پا قهوه اي رنگ كه كاملا قالب پاهام بود پوشيدم،روسري كوتاه قهوه اي عسلي از جنس ساتن هم سرم كردم،موهامم كاملا جمع كردم طوري كه ريشه هاي موهام كشيده شده بود،آرايش هم مثل هميشه فقط رژ زرشكي رنگ زدم،كفش پاشنه 10 سانتي عسلي پوشيدم كيف ستش هم روي ساق دستم انداختم.


فريباجون هم افتخار دادند و با من اومدن.در خونه رو كه باز كردم مادرفولادزره با برادرمون رو ديدم كه منتظر ما وايسادن،رفتم جلو و برعكس فريبا خيلي خشك و سرد سلام كردم،وقتي سلام كردنا تموم شد من پرو پرو رفتم جلو نشستم،اين مادر فولادزره هم فقط حرص مي خورد برعكس فريبا كه خيلي رلكس بود.


اول رفتيم جواب آزمايش ها رو گرفتيم متاسفانه هيچ مشكلي نبود...


بعد رفتيم حلقه ها رو تحويل گرفتيم،گرون ترين حلقه ها رو انتخاب كرده بودم كه لج اين حاج آقا رو دربيارم ولي كصافط اصلا هيچي نگفت اصلا هم حرص نخورد من يه ذره لذت ببرم ولي خيييييييلي نايس بودن جفت حلقه، روي دوتا حلقه نصف قلب نگين كار شده بود كه اگه دو تا حلقه رو كنار هم مي ذاشتيم يه قلب كامل مي شد.حيف كه من نمي خوام با برادرمون زندگي كنم حيف.


از همونجا دو تا ساعت ست هم برداشتيم كه بازم من گرونترين رو انتخاب كردم، ساعتا بندشون استيل سفيد و صفحشونم طلايي بود.خل بودم ديگه فقط دست روي گرونترين ها مي ذاشتم فقط خدا رحم كرد كه همش خوشگل بودن .


لباسم نباتي بود،يقش دلبري بود و دوتا بند كه همش شكوفه بود روي بازوهام مي خورد،دامنشم از كنار كمر تا پايين به صورت هلال باز شده بود و كنار هلال ها شكوفه بود وسطشم تور اكليلي بود.

كفشمم همون رنگ نباتي و پاشنه ده سانتي كه روش يه گل خوشگل از همون مدل لباسم داشت.



خيلي با خودم غصه خوردم كه قرار نيست با اين يارو براي هميشه زندگي كنم آخه همه چيزهايي كه خريديم خييييييلي تك و خوشگل بودن بعدا ديگه بهتر از اينا گيرم نمياد مطمئنم،اااااااااااااااه


روز عقد ،صبح زود برادر علي اومد دنبالم و منو گذاشت آرايشگاه،وقتي مي خواستم پياده بشم رومو كردم سمتش و گفتم:


متاسفانه امروز و روز عروسي بايد كنار تو راه برم ، با اين ريش تو صورتت،كراوات نزدنت واسه امروز مي تونم يه جورايي كنار بيام ولي با اين مدل پيراهن اصلا و هيچ جوره نمي تونم خودمو راضي كنم كه كنارت راه برم چون تمام كلاس و پرستيژم بهم مي ريزه پس يه پيراهن معمولي و شيك مي پوشي در ضمن رياشتم مرتب كن اينقدر كثيف و ژوليده نباش.


بدون اينكه منتظر جواب باشم پياده شدم.تا 12 ظهر كارم طول كشيد بعدشم لباسمو به كمك شاگرد آرايشگاه پوشيدم،خودمو كه تو آينه نگاه كردم كفم بريده بود يه هلويي شده بودم كه حد نداشت،قربون خودم برم نه برادر علي قربونم بره!


موهامو كاملا جمع كرده و به طرز زيبايي شنيون كرده بود،آرايشمم خيلي لايت و نايس بود.



زنگ آرايشگاه زده شد،شاگرد درو باز كرد و خبر داد كه حاجيمون اومده،شنلمو پوشيدم و رفتم بيرون.


اگه مي دونستم اينقدر حرفام تاثير داره دستورهاي بيشتري مي دادم،برادر كت و شلوار مشكي با پيراهن معمولي و شيك پوشيده بود،ريششم يه ذره مرتب كرده بود ولي هنوزم چندش بود.


به دستور فيلم بردار گلو داد دستم ،بعد از تموم شدن دستورات فيلم بردار رفتيم به سمت ماشين،براي اينكه سوار بشيم بايد از جوي آب رد مي شديم،اون بي شعور بي توجه به من رد شد،منم عين چي مونده بودم چه غلطي بكنم كه تازه اون برگ چغندر متوجه منم شد،مستاصل مونده بود چيكار كنه،خب احمق بيا دستمو بگير،كلي با خودش كلنجار رفت آخر سر اومد و دستشو به سمتم دراز كرد منم بي تعارف دستشو با يه دستم محكم گرفتم و با يه دست ديگم دامن لباسمو بالا گرفتم اونم مرحمت كرد و در بالا گرفتن دامن لباس كمكم كرد بعد از اينكه رد شدم،ديدم برادرمون قرمز شده و سرشو انداخته پايين و دامنم تو دستش داره مچاله مي شه زود گرفتم چي شد نگاش افتاده به پاهاي صيقلي و خوش تراشم.


وقتي رسيديم محضر بزرگترهاي فاميل منتظرمون بودن،وقتي تو جايگاه عروس و داماد نشستيم تازه عمق فاجعه رو حس كردم،من داشتم چه غلطي مي كردم؟!


داشتم با كسي كه ازش متنفر بودم و اصلا نمي شناختمش عقد مي كردم اونم به خاطر پول.


در همون لحظه از فريبا،بهنام،بهرام،فاطمه و از همه بيشتر خانم بزرگ متنفر شدم.


با صداي عاقد به خودم اومدم،داشت براي بار سوم از من اجازه وكالت مي گرفت،هه اجازه!؟ واقعا كلمه مسخره ايه چون تنها چيزي كه از من نگرفتن همين بود پس با صداي رسا گتم:


معمولا اين جور موقع ها عروسا مي گن با اجازه بزرگترا بله ولي من از هيچكدومتون اجازه نمي گيرم چون از من اجازه نگرفتين براي اين اردواج لعنتي اجازه نگرفتين،خانم بزرگ با اجبار داره همه چي رو پيش مي بره ،اين عقد با تمام عقدهاي دنيا فرق داره پس جواب منم بايد فرق داشته باشه ديگه پس با اجبار خانم بزرگ بله.


همه با دهن هاي باز و چشم هاي گشاد شده منو نيگا مي كردن،آآآآآآآآآآآآآآآآااخي ش راحت شدم اگه نمي گفتم خفه مي شدم.


خلاصه قضيه رو ماست ماليش كردن و هديه ها داده شد من كه هيچي ازشون نفهيدم جز همون سرويسي كه خودم انتخاب كرده بودم بعدم ما رو راهي آتليه كردن.


وارد اتاق مخصوص عكس شديم،عكاس بهمون گفت آماده بشيم تا بياد،شنلمو در آوردم اوووووووووف چقدر گرمه همونجور كه با دست خودمو باد مي زدم سنگيني ناهش رو حس كردم به طرفش چرخيدم، بهم خيره شده بود،زل زدم تو چشماش تا از رو بره ولي نمي دونم چي تو چشماش بود كه زمان و مكان رو از يادم برد،جفتمون ناخودآگاه داشتيم بهم نزديك مي شديم،وقتي كاملا روبروي هم قرار گرفتيم دستاش جلو اومد كه كمرمو بگيره ولي...ولي با صداي عكاس به خودمون اومديم:


سرويس عروس خانم رو جا گذاشته بودين كه براتون آوردن،بيا عروس خانم بده آقا داماد برات بندازه


سريع از هم فاصله گرفتيم،جفتمون عرق كرده بوديم و قرمز شده بوديم،صداي نفس نفس زدنش خيلي واضح به گوشم مي رسيد،خودمم ضربان قلبم داشت بندري مي زد.


لعنت به من،مي خواستم چه غلطي بكنم! مني كه حالم از اين يالغوز بهم مي خوره چرا تنوستم تو اون لحظه عكس العملي نشون بدم؟


يكم كه حالمون بهتر شد اومد و شروع كرد سرويسو برام بندازه وقتي مي خواست گردبندشو بندازه قفلش گير كرده بود براي اينكه گيرشو با دقت باز كنه سرشو آورد نزديك گردنم،نفس هاش كه مي خورد به گردنم قلقلكم مي داد، مدام خودمو كنترل مي كردم كه نزنم زير خنده هر چي من بيشتر كنترل مي كردم اين برادر بيشتر طولش مي داد ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و شروع كردم به قهقه زدن ، اينقدر خنديدم كه از گوشه چشمم اشك اومد،وقتي خندم تموم شد ديدم داره با لبخند يه جور خاصي نگام مي كنه.


خلاصه اين عكاس كلافمون كرد اينقدر دستور داد،بعد از تموم شدن كارمون تو آتليه به سمت باغي كه جشن عقد توش برگزار مي شد حر كت كرديم،چون هزينه جشن عقد رو بهنام داده بود ديگه همه چي مطابق ميل ما شده بود خب عروسي هم اينا هزينشو مي دن ولي تمامش نظر اينا نيست...


به باغ كه رسيديم،برادر علي اومد و در ماشينو برام باز كرد و كمك كرد پياده بشم،وقتي خواستيم وارد بشيم شنلمو درآوردم و به نگاه هاي بد و غضبناك حاجيمون هم توجهي نكردم.


وقتي تو جايگاه عروس و داماد نشستيم داشتم از خنده مي تركيدم،آخه فكر كنيد يه طرف خانم هاي رو گرفته و چادري با آقايون ريش دار و تسبيح به دست يه طرف ديگه خانم هايي با لباس هاي باز با آقايون كروات زده و ريش هاي سه تيغ شده همه هم ماشالا ريخته بودن وسط خسته هم نمي شدن.


نوبت به ما رسيد حاج آقامون كه اصلا قبول نكرد برقصه مي گفت بلد نيست اينقدر پاپيچش شدن كه گفت يه گوشه وايميسه براي من دست مي زنه.


به لطف كلاسهاي رقص مختلف توي رقص خيلي ماهر بودم ،وقتي رقصم تموم شد صداي كف زدن بلند شد برادر هم محو من شده بود.


مراسم كه تموم شد شانسم زد و جفتمون رفتيم خونه هاي خودمون ديگه كسي نگفت پيش هم باشيد و اين حرفا.


بعد از اون شب ديگه برادرعلي رو نديدم و شروع به انجام كارهاي گذشتم كرده بودم البته به جز يوني رفتن،امسالم قصد كنكور فوق دادن نداشتم چون مي خواستم بعد از اينكه از حاجي جدا شدم فوقمو بگيرم ،از كار و زندگي انداختمون.


ولي پارتي،مشروب،با پچه ها فرحزاد رفتن و قليون كشيدن همگي سرجا شون بود تا اينكه...
تا اينكه خانم بزرگ دستور صادر فرمودند كه زودتر عروسي كنيم،برادر هم بهم اس داد كه صبح مياد دنبالم براي خريد عروسي،واي از اين مسخره بازيا متنفرم.


صبح با غر غر از خواب ناز بيدار شدم،مانتو شيري چسبون و كوتاهمو با شلوار سفيد پارچه اي چسبون تنم كردم،آرايش مثله هميشه ، موهامم با كليپس بزرگ بستم و جلوشو ريختم تو صورتم ،شال شيري هم شل سرم انداختم،كيف و كفش شيري چرمم رو هم برداشتم و رفتم.


فريبا و ننه اون يارو هم بودن،اول رفتيم لباس عروس،كفش،چند دست مانتو،لباس زير،لباس خواب و اين جر چيزا رو خريديم بعدش هم براي اون شازده خريد كرديم به زور براش كراوات هم خريدم خودش گفت نمي زنه ولي مگه دست اونه.


لباسم سفيد خالص بود از يه ذره پايينتر از كمرش دامنش پفي مي شد،يقشم دكلته و باز بود.كنار كمرش يه گل خيلي خوشگل كه وسطش پر از نگين بود داشت.

كفشممم سفيد خالص بود كه روش از همون مدل نگين هاي لباسم داشت.


روز عروسي از 5 صبح رفتم آرايشگاه تا 1 بعداز ظهر زير دست آرايشگر بودم،

لباسمو كه پوشيدم رفتم جلو آينه،موهامو به طرز خيلي زيبايي شنيون كرده بود،آرايشمم كه كلا از اين رو به اون روم كرده بود.

خبر دادن كه داماد اومده رفتم جلو ديدم بله حدسم درست ازآب در اومد برادرمون كراواتشو نزده البته من همون روز فهميدم نمي خواد بزنه چون انداختش ته صندوق عقب به همين دليل يواشكي برش داشتم.


حاجي مات من شده بود آخه خيلي خوشگل شده بودم،لباسمم باز بود.كراواتو از جعبش در آوردم و رفتم جلو و انداختم گردنش و همونطور كه مي بستم گفتم:


خيلي بده كه آدم به حرف كسي كه مي خواد باهاش ازدواج كنه گوش نده.


فاصلمون خيلي كم بود،نفس هاش تو صورتم پخش مي شد،ايييييييييييي چندشم شد.


وقتي كارم تموم شد ديدم محو من شده،فيلم بردارم فيلم مي گرفت.


به خودش كه اومد دسته گلو بهم داد،آتليه و باغ رفتيم فقط اينو بگم كه از نزديكي به برادر حالم بهم خورد.


وارد سالن كه شديم بازم صحنه ي آشناي خنده دار تفاوت نيمه هاي سالن با هم ديگه.


وقتي عروسي تموم شد وارد حياط شديم،اوه اوه برادران بسيجي شبيه حاجيمون هم اونجا بودن اومدن جلو ، برادر علي هول شده بود فك كنم به خاطر كراوات بود با پته پته گفت:


سلام عليكم...خوبي احمد جان؟ آقا محمد شما چه مي كني؟


جفتشون با پوزخند اعصاب خورد كني جواب سلام برادرمونو دادن،بي شعوراااااااا


بعدم فك كنم احمد بود گفت:


من كه خوبم ولي انگار شما بهتري!


بعدشم نوبت اون محمد كصافط بود كه با طعنه بگه:


من كه كار خاصي نمي كنم ولي انگار شما كاراي مهمي داري،احمد جان بيا بريم مزاحمشون نشيم.


بعدم رفتن يالغوزا...اينا الان بسيجي بودن و زود قضاوت كردن؟


با خستگي زياد وارد خونه شديم،برادر لطف كرد و چراغو ورشن كرد اولل چه خونه ي شيك و قشنگي ، فريبا خودش رفته و انتخاب كرده بود به منم گفت باهاش برم ولي من قبول نكردم آخه به من چه؟


دكوراسيون خونه كرم قهوه اي بود اصلا حوصله نگاه كردن به تك تك وسايلو نداشتم پس از پله ها رفتم بالا به سمت اتاق خودم.



در اولين اتاقو كه باز كردم يه تخت يه نفره،ميز،كمد و خلاصه مجهز بود ست اتاق هم آبي بود در اتاقو بستم.



در اتاق بعدي رو كه باز كردم دهنم باز مونده بود،همه ي وسايل اتاق سفيد و طلايي بود،تخت دو نفره سلطنتي،پاتختي،كمد بزرگ شيك،ميز آرايش با يه صندلي پشتش كه روكش چرم سفيد روش داشت،پرده سفيد حرير،فرش طلايي خوشگل،واثعا خيلي نايس بود همه چيز.



تا تخت شمع هاي كوچيك سفيد و طلايي چيده شده بود،روي تخت هم گلبرگ هاي سفيد ريخته شده بود كه با رو تختي شيري رنگ هارموني قشنگي رو به وجود آورده بود.



لباس سنگين مزخرف رو از تن در آوردم و رفتم حموم،بعد يه حموم حسابي اومدم بيرون آخيش آرامش گرفتم.



تاپ نيم تنه سفيد با شرتك ستشو پوشيدم و در اتاقو قفل كردم و خودمو پرت كردم روي تخت،آخيش چه نرمه.



نفهميدم چشمام چجوري گرم شد و خوابم برد.



صبح با صداي تق تق در از خواب پريدم،همونجوري كه چشمامو مي ماليدم درو باز كردم.



يه خميازه بلند كشيدم و چشمامو باز كردم،برادرمون بود،اولين بار بود كه با تيشرت و گرمكن مي ديدمش.



اينم كه سرش هميشه پايينه،باصداش به خودم اومدم:



سلام عليكم خواهر،صبحتون به خير



هاي برادر،صبح شما هم به خير



سارا خانم بيدارتون كردم بگم مادرتون زنگ زدن گفتن دارن صبحانه با كاچي ميارن



اكي نو پرابلم



رفتم تو اتاقمو موهامو با كليپس سفيد بالاي سرم جمع كردم همون موقع زنگ در زده شد.



فريبا با احترام وارد خونه شدن،چند تا ظرف سلفون كشيده دست احترام بود.



فريبا با يه لحن دستوري و بدي گفت:



بيا بزارش اينجا و به ميز ناهارخوري داخل آشپزخونه اشاره كرد.



احترام با سليقه كامل ظرف هاي شيك رو روي ميز چيد و سلفون ها رو از روشون برداشت.



اييييي جون چه صبحونه كاملي با اشتهاي كامل شروع كردم حتي به فريبا سلام هم نكردم لياقت نداشت.



وقتي صبحونم تموم شد تشكر نكردم،برادرمون هم كه صبحونش تموم شده بود داشت تشكر مي كرد



اومدم برم بيرون كه فريبا گفت:



ساراجان كجا؟ بيا عزيزم كاچي بخور الان بدنت خيلي ضعيف شده بايد تقويت بشي



برعكس تمام دخترا نه خجالت كشيدم و نه سرخ شدم،به برادر كه نگاه كردم مثل هميشه سرش پاين بود ولي اونم بي خيال بود،با رلكسي تمام گفتم:



نمي خورم فريبا نمي خورم...اكي؟آندرستند؟



بعدشم رفتم تو اتاقم و مانتو و شلوارمو پوشيدم برم آرايشگاه براي مراسم مزخرفي به نام پاتختي.



آرايشگر همون ديروزيه بود،يه آرايش لايت طلايي نايس به رنگ لباسم برام كرد و موهامم لخت كرد و دورم ريخت و جلوي موهامم پف داد بالا و يه دسته از موهامم ريخت تو صورتم،لباسمو پوشيدم و كفش شيك هم پام كردم،مانتوي نباتي فيت تنم كه قدش كوتاه بود روي لباسم تنم كردم،شال حرير طلايي هم شل انداختم روي سرم.

لباسم طلايي بود و پارچه لخت ي داشت ، تا كمر تنگ بود و از كمر به بعد حالت كلوش پيدا مي كرد،كفشمم طلايي و براق بود.




برادرمون اومد دنبالم،رفتم و نشستم توي ماشين.



مراسم تو خونه ي بهرام اينا بود،وارد كه شدم صداي آهنگ مثل مته مغزمو داشت سوراخ مي كرد.



اول رفتم تو اتاق و مانتو و شالمو درآوردم و رفتم روي صندلي مخصوص خودم نشستم و باز هم صحنه ي آشناي هميشگي و تفاوت بين خانما.



وقتي ازم خواستن برقصم عين چي ذوق كردم آخه عاشق رقص بودم سريع رفتم وسط و تا آخرم همون وسط رقصيدم و ننه فولادزره هم فقط حرص خورد.



كادوها كه داده شد حاجيمون اومد دنبالم و رفتيم به سمت آشيانه و اون ننش هم يه تعارف نزد شام بمونيم حالا من شام چي بخورم؟ گشنمه!!!! اگه اينا مومنن پس من ترجيح مي دم كافر باشم والا.


خلاصه ما رو بدرقه كردن و رفتن منم برخلاف تمام عروس ها نه استرس داشتم و نه قطره اي اشك ريختم از فراق خانوادم.توي خونه پر از مواد غذايه هرچي كه براي درست كردن يك غذا لازمه وجود داره نگران نباشيد


خب كي قراره غذا درست كنه؟كارگر مياد؟

با تعجب گفت:نه،شما درست مي كني ديگه

واااااااااااااا مگه حمال استخدام كردي به من چه؟ در ضمن من بلد نيستم

با دهني باز داشت نگام مي كرد، تو دلم گفتم اوي بپا مگس نره تو دهنت،يه خورده كه به خودش اومد گفت:نه جسارت نكردم

بعدم جلوي يك رستوران شيك وايساد و گفت:داخل رستوران غذا مي خوريد يا بگيرم بريم خونه؟

بگير ببريم خونه

چي مي خوريد شما؟

اوممممممممممم كباب برگ

با گفتن باشه پياده شد و رفت. چرا هر چي مي گفتم بي چون و چرا قبول مي كرد؟ چرا اينقدر با ادب بود؟ چرا لجش نمي گرفت؟چرا بي ادب نبود؟ چرا باهام لج نمي كرد؟ ااااااااااااااااااااااااا ه لج آدمو در مياره با رفتاراش!!!!!!ولي عجيب مغرور بود...

اومد و در عقبو باز كرد يه پلاستيك حاوي دو تا ظرف يه بار مصرف گذاشت رو صندلي و درو بست و امد نشست پشت فرمون،اخماش بدجور تو هم بود بهتر فكر كرده كاگر استخدام كرده براش بشوره ،بپزه و حمالي كنه.

جفتمون با كج خلقي وارد خونه شديم،رفتم تو اتاقم و لباسمو با تاپ و شورتك قرمز عوض كردم و اومدم نشستم پشت ميز ناهارخوري و با ولع شروع كردم به خوردن غذا.اونم چند دقيقه بعد اومد و شروع كرد به خوردن.

غذام كه تموم شد اومدم پاشم كه با صداش مكث كردم:ساراخانم بنشينيد مي خوام باهاتون حرف بزنم

نشستم و با يه ابروي بالا رفته گفتم:
بفرماييد

اخماشو كشيد تو هم و دستاشو آورد جلو گذاشت رو ميز و تو هم قفلشون كرد و گفت:ما چه بخوايم چه نخوايم بايد يه مدتي با هم زندگي كنيم پس بهتره به عقايد همديگه احترام بزاريممثلا شما با اين وضعيت مياي جلوي من اصلا صحيح نيست و به عقيده من توهين مي كنيد.منم به عقيده شما احترام مي زارم و خواهم گذاشت.

خودمو كشيدم جلو و گفتم:ببين آقاي برادر من حوصله ي دردسر ندارم،تا قبل اين داشتم راحت و آسوده زندگيمو مي كردم .الانم دوست دارم راحت و آسوده زندگي كنم و حوصله ي آدمايي مثل شما رو ندارم.من سر و وضعم رو فقط و فقط تو اين خونه اونم براي اينكه...يه پوزخندي زدم و ادامه دادم:خداي نكرده شيطون گولتون نزنه بهتر مي كنم ديگه هم حوصله نصيحت ندارم ، گود نايتبدون اينكه منتظر جوابش باشم رفتم تو اتاقم.

ايييييييييييييييش پسره ي بي شعور فكر كرده كيه!

اصلا از فردا تو خونه گوني تنم مي كنم.

با همون آرايش و مو خوابم برد,صبح با سردرد بدي از خواب پريدم.

اول رفتم يه دوش حسابي گرفتم،حوله ي لباسيمو تنم كردم و ساعتو نگاه كردم اوووووووووووف 1.30 بعدازظهر بود.

با همون حوله رفتم تو آشپزخونه و در يخچالو باز كردم و يه ليوان شير براي خودم ريختم.

رفتم نشستم روي مبل و پامو انداختم روي پاي ديگم و شروع كردم به خوردن شيرم.

با صداي چرخيدن كليد توي قفل در به خودم اومدم,سرمو برگردونم كه ديدم بله برادرمونه.

سرش پايين بود و هنوز متوجه من نشده بود،با صداي بلندي گفتم:سلام عليكم برادر

با تعجب سرشو بالا گرفت نگاش از روي صورتم سر خورد روي يقم و از اونجا هم رفت پايينتر و رسيد به پاهام،سريع گرفتم موضوع چيه حولم رفته كنار،حالا اين حاجيمون چه چشماش قوي شده،با لبخند مرموزي گفتم:حاجي،فك كنم تو مدرسه بود كه بهمون مي گفتن سلام واجب نيست ولي جوابش واجبه.

سريع به خودش اومد و سرشو انداخت پايين و گفت:سلام عليكم خواهر

دستش يه پلاستيك كه توش دو تا ظرف يه بار مصرف بود،رفت و روي ميز ناهارخوري گذاشتون بعدم از پله ها با قدمهاي محكم رفت بالا.

منم رفتم شيرمو كامل سر كشيدم و رفتم تو اتاقم مي خواستم مثل هميشه تاپ و شورتك بپوشم كه ياد حرفاي ديشبش افتادم پس يه تي شرت چسبون صورتي كه طرح قلب روش داشت با شلوارك ستش كه تا زير زانوم ميومد پوشيدم و رفتم تو آشپزخونه،برادر داشت غذاشو مي خورد منم قاشق و چنگال برداشتم نشستم پشت ميز و شروع كردم به خوردن با صداي جيرينگ به خودم اومدم ديدم حاجيمون يه دسته كليد انداخته جلوم روي ميز،اين چيه؟

خودش گفت:كليد تمام قفل هاي خونس در ضمن از اين به بعد يه كارگر مياد براي پختن غذا و گردگيري و بقيه كارها،امروز بعد ازظهر هم مياد تا باهاش آشنا بشي،بعد از اون با هم بايد بريم براي مادرتون يه كادو بگيريم براي امشب كه مي خوايم بريم خونه عمو مادرزن سلام.

ااااااااااااااااااه بازم از اين مراسماي مسخره.من نمي دونم چرا بين اين همه آدم بايد من بدبخت بشم و گير اين مراسما و از همه مهمتر گير يه آدم چندش بيفتم.

منظورتون از آدم چندش منم؟

پ ن پ منظورم عمه ي نداشتمه.

لطفا ادبو رعايت كنيد

و اگه نكنم؟

از جا بلند شد و دستاشو جوري كوبيد روي ميز كل آشپزخونه لرزيد و فرياد زد:من نمي دونم چه گناهي در درگاه خدا كردم كه الان دارم با تو تقاصشو پس مي دم؟

خيلي خوشحال شدم بالاخره عصبيش كردم منم از جام بلند شدم و دستامو زدم رو ميز و سرمو كشيدم جلو و زل زدم تو چشماش و گفتم:مي دوني چه گناهي؟ من بهت مي گم اولا رياكاري چون از اين پيراهن هاي يقه خفه كن مي پوشي،سرتو عين يابو مي ندازي پايين اگه بري تو ديوار خودت نمي فهمي دوما مغروري جز خود هيچ كسو نمي بيني مثلا خير سرت بسيجي هستي ولي فقط بلدي به آدم گير بدي دوست داري همه ازت بترسنتن صدام ناخودآگاه بالا رفته بود،نفس نفس مي زدم.

اونم مثل خودم جواب داد:رياكار بودن كه از كافر بودن بهتره از تو كه بهترم دين و ايمان نداري و خودتو براي تمام مردا مي ريزي بيرون،عقده داري ديگه دوست داري جلب توجه...
با سيلي من رف تو دهنش ماسيد،حقش بود داشت به من توهين مي كرد بي شعور.

انگشتمو تهديد گونه جلوش گرفتم و گفتم:حرف دهنتو بفهم عين چي چشماتو بستي و دهنتو باز كردي.

دستش روي صورتش مونده بود نفس نفس مي زد با خشم نگاهي بهم انداخت و بعدم سريع رفت تو اتاقش و درو بهم كوبيد،به درك فداي سرم. ___________ _______________________________


رمان ازدواج به سبك اجباري

۸۹ بازديد


من و تو ...


مني كه از زمينم و تويي كه از آسماني...



با دنيايي تفاوت و فاصله ميانمان...


ميان من و تو...


ميان عقايد من و فرهنگ تو...


قرار است نقطه ي مشتركي بيابيم...


براي باهم زندگي كردن...


زندگي كه با تمام زندگي هاي ديگر فرق مي كند...


زندگي اي كه بوي اجبار مي دهد...بوي تحميل...


تو به من بگو؟


من كنار بيايم يا تو؟


مني كه از تو دورم...


مني كه دنيايم با تو هيچ نقطه ي مشتركي ندارد و نداشته است!


چگونه با تو شريك شوم؟


يك ازدواج اجباري را؟
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ


به نام خداوند بخشاينده مهربان


نمي دونم براي بار پنجم بود يا ششم كه ليوانم رو پر از ويسكي كردم و يه نفس بالا رفتم.بدنم حالت سستي و كرختيش هر لظه بيشتر مي شد.توي همون حال خماري كه داشتم فهميدم بيشتر موندنم مساويست با گند بالا آوردن،به زور خودمو جمع و جور كردم و زدم بيرون.اينكه چجوري رسيدم خونه رو يادم نيست فقط يادمه تا رسيدم لباسامو كندم و خودمو انداختم رو تخت.


از خواب كه بيدار شدم تمام عضلاتم گرفته بود و درد مي كرد.حولمو برداشتم و رفتم زيردوش آب داغ.خوب كه عضلاتم شل شد بيرون اومدم.با همون حوله نشستم رو تخت وگوشيمو از توي كيفم در آوردم.اوه ماي گاد،30 تا ميس،17 تا اس.چه خبره!؟




ميس ها،5 تا شري ،4 تا شهاب، 6 تا پارميس،5 تا ساسان،10 تا پويا بود.


اس ها رو باز كردم اوليش از پويا بود:


يهو كجا رفتي؟چرا گوشيتو ج نمي دي؟تو رو خدا جوابمو بده نگرانتم


هه خدا! مسخره


بقيه اس ها هم همين چرت و پرتا از بچه ها بود.


اول زنگيدم به شري تا زحمتم كم بشه.يه بوق كامل نخورده بود كه برداشت:


الو معلوم هست كدوم گوري هستي؟بي خبر كجا گذاشتي رفتي دختره خنگ؟نمي گي ماها از نگراني دق مي كنيم امق بي شعور؟


اولا سلام عزيزم دوما گلم باور كن الم غير قابل كنترل شده بود بايد مي رفتم.


خب يه خبر نمي تونستي بدي؟


يادم رفت عزيزم بعد هم لحنمو مظلوم كردم و گفتم:اكس كيوزمي


باشه بابا خر شدم


لحنم چاپلوسانه كردم و گفتم:


دور از جونت عزيزم.شري جونم من خسته ام ميشه به بچه ها بزنگي توضيح بدي؟


من از دست تو چي كار كنم؟ بعد يه نفس عميق كشيد و گفت:


باشه مي زنگم حالا هم بروگمشو تا نزدم ناكارت كنم و قطع كرد.


حولمو با تاپ و شورتك سفيدم عوض كردم.ساعتو نگاه كردم 3 بعدازظهر بود رفتم پايين و بلند داد زدم:


احترام،احترام


احترام در حالي كه با هول دستكش هاي كفيش رو در مي آورد اومد دم در آشپزخونه و گفت:


بله خانم


فريبا و بهنام كجا هستن؟در ضمن غذا چي داريم؟


خانم رفتن كلاس يوگا،آقا هم تو اتاق كارشون هستن،ناهار هم قورمه سبزي داريم.


خيلي خب برام غذا رو گرم كن كه خيلي گشنمه


چشم خانم


ناهار كه خوردم دوباره رفتم تو اتاقم،صفحه ي گوشيم روشن و خاموش مي شد،پويا بود،دايره سبزه رو به قرمز رسوندم و تماس برقرار شد:


جانم پويا


سلام سارا،حالت خوبه؟


خوبم مرسي،تو خوبي؟


به نظرت از دست خل بازي هاي تو بايد الان خوب باشم؟


وا مگه من چي كار كردم؟


همينجوري مي ذاري مي ري بدون اينكه ذره اي عقلت رو به كار بندازي!


مگه با شري حرف نزدي؟


حرف هاي اون كار تو رو توجيح نمي كنه


پويا بي خيال


باشه بي خيال مي شم و قطع كرد.


وا اين چرا اينجوري كرد؟!


ولش كن فردا ازش مي پرسم.


تا شب درس خوندم و روي پايان نامم كار كردم.صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم.صورتمو با آب سرد شستم تا خواب از سرم بپره.


اول از پنككم كه رنگ پوستم بود به صورتم زدم بعد خط چشممو برداشتم و از بالاي گوشه چشمم به صورت دنباله دار كشيدم،يه خط ديگه از پايين گوشه چشمم به صورت دنباله دار كشيدم به صورتي كه بين دو خط كمي فضاي خالي باشه،چشماي طوسيم درشتتر و خوشگلتر شد.رژ قرمز كم رنگمو زدم.جين سرمه اي چسبونم رو با مانتو كوتاه و تنگ مشكيم پوشيدم.مقنعه ي مشكي ام رو كه خيلي شل بود به صورتي كه تمام گردنم پيدا بود رو سرم كردم.موهاي استخوانيم رو به صورت كج روي پيشونيم ريختم. عطرم كه خيلي هم خوشبو بود رو روي موچ ها و گردنم زدم.كتوني هاي مشكيم رو پام كردم و كوله ي مشكيمو روي دوشم انداختم.با برداشتن سوييچ پورشم از خونه زدم بيرون.


ماشينو جلوي دانشگاه پارك كردم و پياده شدم.بچه ها رو از دور ديدم و به طرفشون رفتم،وقتي رسيدم بهشون گفتم:


سلاااااااااااااااام.مي بينم كه جمعتون جمعه گلتون كم بود كه اونم اضافه شد.


شهاب گفت:


والا ما كه گلي نمي بينيم فقط يه ديوونه مي بينيم كه به جمعمون اضلفه شده.


يه مشت به بازوش زدم و گفتم:


بي شعور،ديوونه خودتي


در حين شوخي با بچه ها بودم كه متوجه گرفتگي و پكر بودن پويا شدم،رفتم كنارش و با صداي پايين گفتم:


پويا ببخشيد ديروز باهات بد حرف زدم


سارا تا كي؟تا كي مي خواي توي هر پارتيتو بغل هر پسري برقصي و اونقدر مست كني كه ديگه به خودت اطمينان نداشته باشي؟هان؟


ديگه زيادي داشت پاشو از گليمش درازتر مي كرد پس جدي و محكم گفتم:


به توچه؟هان؟به توچه؟بابامي؟مامانمي؟نامزد مي؟دوست پسرمي؟شوهرمي؟واقعا چه نسبتي باهام داري كه حق به جانب حرف مي زني؟


با ناراحتي سرش رو انداخت پايين و با صداي گرفته گفت:


هيچ كدوم،من فقط يه عاشقم.


با بهت و ناباوري،بدون هيچ پلك زدني فقط نگاش مي كردم،باورم نمي شد كسي كه فقط براي من يه دوست معمولي بود حالا عاشقم شده بود،باور نكردنيه!بدون اينكه جوابي بدم تند و سريع پشتمو كردم و راه افتادم سمت كلاس،بچه ها اسمم صدا مي زدن ولي توجهي نكردم يه دفعه يه دستي از پشت نگهم داشت و برم گردوند!
شري بود،نفس نفس مي زد بريده بريده گفت:
چي ...شد؟...ك...جا...مي....ري؟
نمي دونستم بايد چه جوابي بدم ،چي مي گفتم؟ مي گفتم دارم از دوست معمولي اي كه حالا عاشقم شده فرار مي كنم؟
چه كلمه ي مسخره اي! عشق!به نظر من كه اصلا وجود نداره!
يه دفعه با صداي شري به خودم اومدم:
هان؟ چي؟ چي مي گي؟
حواست كجاست سارا؟ دو ساعته دارم صدات مي كنم!
اوه متاسفم حواسم پرت شد،خب حالا چي كارم داشتي؟
******** شد يه دفعه؟ كجا داشتي مي رفتي واسه خودت؟
ببين شراره من الان به تنهايي بيشتر از همه چيز نياز دارم.ميشه تنهام بذارين؟
چرا؟مگه چي شده؟
بعدا توضيح مي دم،خواهش مي كنم
خيلي خب برو،بعدا حرف مي زنيم
فعلا باي
ديگه بيشتر نموندم و رفتم كتابخونه،ديگه كلاسام تموم شده بود و من فقط به خاطر ويرايش پايان نامم ميومدم دانشكده.
وقتي رسيدم خونه طبق معمول جز احترام كسي خونه نبود.
بلند داد زدم:
احترام ناهار چيه؟
احترام دستمال به دست جلوم اومد و گفت:
سلام خانم،خسته نباشيد،ناهار قيمه هستش
با ديدن ظاهرش خندم گرفت،دستمال كهنه اي رو برعكس به سرش بسته بود ،صورتش و لباساش هم سياه شده بود،
پقي زدم زير خنده ،احترام با تعجب نيگام مي كرد بعد اينكه خنده ام تموم شد،با لحن فوق العاده مسخره اي گفتم:
احترام خيلي مسخره و خنده دار شدي،مي دوني كه بهنام چقدر ظاهر مرتب براش مهمه؟
به وضوح اشك هايي كه توي چشماش جمع شد رو ديدم،حقم داشت چون لحنم كاملا تحقير كننده بود
دستمالي كه تو دستش بود حالا مچاله شده تو مشتش داشت فشرده مي شد،فشار دستاش به دستمال به قدري زياد بود كه رنگ سبزه پوستش به سفيدي مي زد، با صدايي كه سعي مي كرد نلرزه گفت:
ببخشيد خانم حواسم نبود الان لباسامو عوض مي كنم
بعد هم با حالت دو رفت.
با بي خيالي وارد اتاقم شدمو لباسامو عوض كردم.داخل آشپزخونه كه شدم اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد ظاهر مرتب احترام بود.
بعد از غذا يه چرت حسابي مي چسبيد.روي تختم كه ولو شدم ديگه هيچي نفهميدم.از خواب كه بيدار شدم ساعت 8 شب بود،اووووف چقدر خوابيده بودم...
از پله ها كه رفتم پايين در كمال تعجب فريبا و بهنام رو ديدم كه روي مبل هاي سلطنتي نشستن و مشكوكانه حرف مي زنن.
بلند گفتم:
سلاااااااااااام فريبا جون و آقا بهنام چه عجب ما شما دو تا رو خونه ديديم!
بهنام گفت:
سلام دختر گل خودم،خوبي عزيزم؟
مرسي بهنام جون
فريبا گفت:
ساراجان بيا بشين پيش خودم،دلم برات تگ شده
يه خورده مشكوك مي زدن،با تعلل روي مبل نشستم.
حس كردم يه چيزي مي خوان بهم بگن ولي دودلن ، سكوت بينمون زياد از حد طولاني شده بود ، تصميم گرفتم اين سكوتو من بشكنم:
چي شده؟
فريبا گفت:
هيچي عزيزم،مگه بايد چيزي شده باشه؟!
فريبا جون به نظرت پشت گوشاي من مخمليه؟
اين چه حرفيه گلم!
خب بگين چي مي خواين بگين ديگه
خب فرداشب قراره بريم خونه خانم بزرگ
خب ؟
ساراجان يه موضوعي هست كه بايد تو بدوني
چه موضوعي؟
خب...خب چطوري بگم!اووووووم بهنام جان شما بگو عزيزم
مگه چه موضوع مهميه كه اينطوري به بهنام پاسش مي ده؟!
بهنام كاملا جا خورد ولي بعد از چند ثانيه خودشو جمع و جور كرد و گفت:
سارا،دخترم دلم مي خواد بدون هيچ مقدمه اي برم سر اصل مطلب،تو يه عمو داري!
تقريبا داد زدم:چي؟؟؟؟؟!!!!!!! بهنام به يه جا خيره شد و گفت:
از همون بچگي بهرام با من خيلي فرق مي كرد،مثلا من هيچ وقت برنامه ريزي نداشتم در صورتي كه اون براي دقيقه به دقيقه زندگيش برنامه ريزي داشت يا اينكه من هيچ وقت نماز نخوندم يا روزه نگرفتم ولي اون يه نماز قضا يا روزه نگرفته نداشت.زمان گذشت و هر دو در مديريت كارخانه اي كه از پدرمون بهون ارث رسيده بود شريك بوديم،همه چي خوب بود تا اينكه يه روز تو دفتر نشسته بوديم،اذان ظهر رو كه داد بهرام نمازشو كه تمام كرد رو به من كرد و گفت:
تو خجالت نمي كشي دين و ايمان نداري،فقط تو شناسنامه اسم مسلمونو يدك مي كشي!
حالا نماز و روزه هيچي يه ذره غيرت رو زنت نداري!واقعا برات متاسفم!
عصباني شدم و گفتم:
پ نه تو خوبي! همه ي كارات ريا و خودنمايي هست! شد يه بار كمكي كني و كسي نفهمه؟!
اون جاي مهر تو پيشونيت كه من هنوزم نفهميدم چجوري اينقدر زود به وجود اومده!
زنتم كه حتي با من نا محرم سر سفره نمي شينه آخه غذا خوردن چه ربطي به نامحرم داره؟!
اونوقت جشن عقدتونو تو روز شهادت حضرت فاطمه گرفتيد!هه واقعا مسخرس!
خلاصه بحثمون بالا گرفت و قهر كرديم،اول شراكتمون رو به هم زديم كارمونو جدا كرديم،بعدم ارتباطمونو با هم قطع كرديم تا الان كه 21 سال از اون روز گذشته.
با تعجب گفتم:
پس چرا من چيزي يادم نيست بهنام؟
آخه تو اون موقع فقط 1 سالت بود!
يه ذره فكر كردم وگفتم:
الان براي چي بهم گفتي؟
چون فردا شب خونه خانم بزرگ،عموت هم هست.
كاملا جا خوردم و گفتم:
چرا؟ حالا كه 21 سال گذشته! مگه آشتي كردين؟
نه ولي خانم بزرگ گفته يه كاري داره كه بايد هر دو باشيم.
بسيار خب لازمه منم بيام؟
آره بايد حتما باشي
اكي
شام در سكوت كامل خورده شد،هممون يه جورايي تو فكر بوديم.
فردا شب زودتر از اون چه كه فكرشو بكنم رسيد.
پنكك به رنگ پوستم رو زدم، زمينه اصلي سايه هم سفيدو يه هاله مشكي پشت مژه هام زدم،خط چشمم هم به سبك هميشگي كشيدم، رژگونه صورتي مليح و كم رنگ هم روي گونه هاي برجستم كشيدم و در آخر رژ صورتي مايع و براقم رو روي لب هاي برجستم كشيدم.
شلوار جين سفيد رو با مانتو مشكي سفيدم پوشيدم،شال سفيدم هم شل و آزاد رو سرم انداختم،كفش مشكي ورني پاشنه 10 سانتيم رو هم پام كردم،كيف ستشو هم روي دستم انداختم.
عطر خوشبوي هميشگي رو هم پشت گوشام و مچ هام و گردنم زدم.
مثل هميشه بدون اينكه كفشام رو دربيارم وارد خونه مجلل و بزرگ خانم بزرگ شدم.
خانم بزرگ مثل هميشه مقتدرانه روي مبل سلطنتي و قديمي عصا به دست نشسته بود.
با ادب رو به خانم بزرگ سلام كردم جوابمو داد و گفت:
به عموت و خانوداش سلام كردي؟
رومو كه برگردوندم يه مردي كه خيلي شبيه به بهنام و يه خورده بزرگتر به نظر مي رسيد با ريش و محاسن سفيد در حالي كه يه تسبيح تو دستش مي چرخوند و زير لب داشت با خودش حرف مي زد بهم خيره شده بود،يه دايره قهوه اي بزرگ هم رو پيشونيش جلب توجه مي كرد، بر اساس ترسي كه از خانم بزرگ داشتم زير لب سلام كردم.يه دفعه حرف زدن با خودشو قطع كرد و گفت:
سلام عليكم دخترم
اين چرا تن صداش عربي بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
بعد از اون يه خانم هم سن و سال فريبا با چادر رنگي روشو گرفته و فقط يه چشمش معلوم بود باز هم به دليل همون ترسه زير لب سلام كردم.اونم مثل مرده جوابمو داد،چرا تن صداي اينا عربي مي زنه؟؟؟؟!!!!!!!
نفر بعدي يه پسر جووني بود ، از اين برادر بسيجيا كه همش زمينو نگا مي كنن،از اين پيراهن هاي كه يقش خفه بود پوشيده و تا آخرين دكمشو بسته بود،پيراهن سفيدشو روي شلوار مشكي پارچه ايش انداخته بود،اييييييييييييي چه ريشي هم داشت.مدل سلاماي قبليم بهش سلام دادم اونم مثل خودم جواب داد ولي چيزي كه باعث تجبم شد لحنش بود آخه اصلا عربي نبود.


رمان لجبازي دو عاشق8

۱۰۱ بازديد

پست نهم


مامان نرجس:بريم ديگه

ارتان:شما كجا؟

مامان نرجس:ماام ميايم ديگه

ارتان :واي مامان ول كن خودمون دوتايي ميريم ديگه

مامان نرجس:وا بايد دوتا بزرگتر همراهتون باشه مادر

من كه تا اين موقع ساكت بودم گفتم:راست ميگه مامان نرجس ما خودمون ميريم ديگه

...
خلاصه مامان نرجس و مادر خودم هر چي اصرار كردن ما نه اورديمو اخرشم دوتايي رفتيم
توي ماشين ارتان ازبس اهنگ غم گذاشت دلم گرفت

-:ارتان خواهشا اهنگ و عوض كن دلم گرفت يه اهنگ شاد بزار بابا

ارتان:مثل اينكه خيلي خوش حاليا

-:چرا به خاطر تو اوقات خودمو تلخ كنم ارزش نداره

با اين حرفم ارتان خيلي حرصش گرفت و پاش و گذاشت رو گازو سرعتشو بيشتر كرد منم عين خيالم نبود همينجور كه داشتيم ميرفتيم گوشيم زنگ خورد اريا بود ولوم گوشيم خيلي بالا بود طوري كه هر كس بغلت بود صدارو مشنيدمنم از حرصم كم نكردم
-:جانم؟

اريا:سلام بر خانم بي معرفت اگر من زنگ نزنم توام زنگ نميزنيا

-:سلام عزيزم به خدا خيلي فكرم مشغول بود وقت نبود

اريا با ته خنده اي گفت:فكرت پيش من بود اره؟
بعدش با صداي بلند خنديد كه باعث شد ارتان بشنوه گوشيرو محكم از دستم كشيدو گذاشت دم گوشش نميدونم اريا چي گفت كه ارتان از عصبانيت سرخ شد گوشيمو از شيشه پرت كرد بيرون و سرعتش بيش از حد زياد كرد از ترس داشتم ميمردم هنوز تو شوك گوشيم بودم اومدم بگم ديونه چي كار كردي كه يه لحظه فهميدم ماشينو نتونست نگه داره و ....
ارشام

با ارزو اومدم بيرون براي خريد انيا و ارتانم با هم رفتن

خيلي خوش حال بودم از اين كه قرار بود با ارزو ازدواج كنم من ارزورو از بچگي دوست داشتم و نميخواستم با كسي جز من ازدواج كنه كه خدارو شكر اينم داره ميشه
تو همين فكرا بودم كه ارزو صدام كرد

ارزو:ارشام

-:جانم عزيزم؟

ارزو:ارشام تو به زور ميخواي با من ازدواج كني يا...؟

-:خوب ببين ارزو بزاريه چيزي بهت بگم من از بچگي تو رو خيلي...

صداي يه مرد ناشناس اومد كه نزاشت حرفمو كامل كنم

نا شناس:اقا تصادف شده حالا حالا هاهم راه باز نميشه
پوف بخشكي شانس

با ناراحتي گفتم:
-:كجا تصادف شده همين نزديكياست يا دور تره؟

نا شناس:نه اقا يكم سرتو كج كني ميبيني
با حرف اون مرد منو ارزو سرامونو كج كرديم
يا علي اين كه ماشين ارتان تو هنگ بودم كه با جيغ ارزو به خودم اومدم هر دو از ماشين پياده شديمو با دو خودمونو به ماشين له شده ارتان رسونديم خوب نگاه كردم اره خودش بود ارتان و انيا جفتشون از حال رفته بودن يه لحظه حواسم رفت پيش ارزو اي داد بيداد اينم كه غش كرد رفتم سمتش و بغلش كردم اوردمش كنار يه خانومه يه شيشه اب اورد يكم به صورتش زدم وقتي حالش جا اومد يكم دادم خورد خلاصه امبولانس و پليسو اتش نشاني اومد ارتان و انيا رو از ماشين اوردن بيرون ارتان زنده بود و حالش بهتر بود اما خواهرم خواهر نازنينم حالش خيلي بد بود نبضش كند ميزد دكترا سريع گذاشتنشون توي امبولانسو بردنشون بيمارستان منم ارزو رو سوار كردم و راهي بيمارستان شدم حالا چجوري بايد به مامانينا ميگفتم بعد از يك ربع رسيديم بيمارستان و انيا رو بردن توي مراقبت هاي ويژه هر دوشون تو كما بودن بغل اتاق مراقبت هاي ويژه نشسته بوديم با ارزو و اروم اروم هر دو اشك ميريختيم اگر انيا ميمرد منم ميمردم اون خواهرم بود عاشقش بودم با صداي در به خودم اومدم دكتر بود از جا پريدمو رفتم سمتش

-:اقاي دكتر حالشون چه طوره؟

دكتر:شما چه نستي باهاشون داريد؟

-:خواهرم و پسر خالمن

دكتر:حال خواهرتون اصلا خوب نيست چون سرعت ماشين بالا بوده سرش با شيشه برخورد كرده و شدت ضربه خيلي بوده احتمال50%هست كه خواهرتون به هوش بياد

با تمام حرفاي دكتر اشك ميريختمو هق هق ميكردم اگر انيا به هوش نياد من نابود ميشم من فقط همون يه خواهرو دارم

دكتر:اروم باش پسرم اميدت به خدا باشه ان شا الله كه به هوش مياد و اما راجب پسر خالت اون حالش بهتره شايد يكي دو هفته طول بكشه به هوش بياد اما به هوش مياد

-:اقاي دكتر من بايد تا خونه برم (به ارزو اشاره كردم) ايشونم بايد ببرم اما زود ميايم بايد به خوانوادم خبر بدم

دكتر:باشه جوون فقط زود بياييد بايد يه سري كاغذ امضا بشه

-:چشم حتما

رفتم پيش ارزو و زير بغلشو گرفتم اروم اروم بردمش سمت در خروجي و بعدش رفتيم توي پاركينگ و در ماشينو باز كردم و ارزو كه ديگه جون توي تنش نبود اروم سوار ماشين كردم و در و بستمو خودم نشستم تو ماشين و راه افتادم هنوز اونقدري نرفته بودم كه ارزو با صداي گرفتش گفت:اگر انيا به هوش نياد چي ؟
با اين حرفش عصبي شدم دست خودم نبود دوست نداشتم كسي اين حرفو بزنه براي همين با صداي بلند گفتم:
خفه شو ارزو اين حرفو نزن اگر انيا بميره منم ميرم مطمئن باش خودكشي ميكنم اگر خواهرم بره اون تمام زندگيمه ميفهمي؟؟؟

با دادم هق هقش بيشتر شد فهميدم زياده روي كردم براي همين با صداي ارومي گفتم:ارزو عزيزم ببخشيد دست خودم نيست

جوابمو نداد ديگه هم تا خونه حرفي زده نشد

در خونه و باز كردمو رفتيم تو همشون تو حال نشسته بودن اقا بزرگ و بي بي هم بودن ديگه حالم از اقا بزرگ به هم ميخورد اون باعث همه اتفاقاس با ديدن صورت گريون ارزو و حال پريشون من همشون پاشدن با نگراني اومدن سمتمون و....


ارزو

وقتي رفتيم تو مادرم و خاله با سرعت خودشونو به ما سوندن

مامان:خدا مرگم بده چي شده ارزو مادر چرا گريه ميكني؟

منم وقتي مادرم اينجوري با دلسوزي گفت زدم زير گريه و ارشام دستمو گرفت نشوند روي مبل و شروع كرد خودش به حرف زدن

ارشام:ميخوام يه چيزي بگم اما خواهشا جيغ و داد راه نندازيد يه اتفاقي فتاده

خاله:ارشام د حرف بزن بچه جونم و نگير

ارشام رفت طرف مادرشو بغلش كرد اروم بهش گفت هيس چيزي نيست مامان

ارشام ادامه داد
:خواستم بگم ارتان و انيا...
داشت ميگفت كه تلفن زنگ زد چون تلفن بي سيمي بود روي مبل بود برداشتمو جواب دادم
-:بله بفرماييد

زن ناشناس:سلام خانم از بيمارستان.....تماس ميگيرم خواستم بگم اون اقايي كه بستري شده بود به هوش اومد اما اون خانم به هوش نيومد هيچ بد ترم شده

اروم اروم اشك ميريختم و هق هق ميكردم كه ارشام اومد تلن و ازم گرفت و خودش صحبت كرد

ارشام

ديدم ارزو داره گريه ميكنه فهميدم از بيمارستانه به خاطر همين گوشي و ازش گرفتم و خودم شروع كردم حرف زدن

-:بله
پرستار:سلام اقا من به اون خانم هم گفتم اون اقايي كه بساري كرده بوديد به هوشاومد امااون خانم نه حالش بد تر شده

خواستم بگم چشم ميام بيمارستان كه يه صداي شديدي از پشتم

اومد برگشتم ديدم واي مامانو خاله هر دو غش كردن ديدم رفتن از

اون تلفن گوش كردن حرفاي من و پرستاره بابام اروم اروم اشك

ميريخت و گيج شده بود علي اقاهم با اقا بزرگ بالا سر مامان و خاله

بودن بي بي و ارزو هم گريه ميكردن بابام از اون ور سالن بلند گفت ارشام ارتان و انيا چرا بيمارستانن؟

-:تصادف كردن
بابام يه واي گفت نشست رو يكي از مبلا

رفتم سراغ مامان بلندش كردم خوابوندمش روي مبل خالرم همينطور

براشون دوتا ليوان شربت قند درست كردم و اروم اروم دادم خوردن

مامان:ارشام من ميخوام بيام بيمارستان

-:باشه مامان ميبرمت فقط بزار رم لباساتو بيارم

خاله:ارشام منم ميام خاله جان

-:چشم بياييد همتون بياييد ببينينشون تا حالتون بهتر بشه

رفتم بالا لباس خاله و مامانمو بيارم كه ارزو هم اومد بالا

-:ارزو عزيزم تو نميخواد بيايي فدات بشم

ارزو:نه ميام ارتان به هوش اومده ميخوام ببينمش

-:باشه بيا اما قول بده زياد اين چشماي معصومتو گريون نكني

ارزو:باشه

ارزو

با حرفاييي كه ارشام ميزد كيلو كيلو قند تو دلم اب ميشد و نا گاه لبخند ميزدم
خلاصه سوار دوتا ماشين شديمو رفتيم
تا دم بيمارستان از هر دو ماشين فقط صداي گريه و هق هق مي اومد
از يه طرف خوشحال بودم داداشم به هوش اومده از يه طف ناراحت

بودم انيا حالش بده اگر خوايي نكرده ميمرد هممون واقعا به هم

ميريختيم مخصوصا ارشام خدا نكنه براي انيا اتفاقي بيوفته

تو همين فكرا بودم كه تابلوي بزرگه بيمارتان و ديدمو پياده شدم و

دوييدم سمت بيمارستان به سمت پذيرش رفتم شماره اتاق ارتان و

پرسيدمو با اسانسور رفتم بالا در اتاقشو باز كردم دوييد بغلش اما اون....


رمان لجبازي دو عاشق6

۱۱۲ بازديد


انيا:

درو باز كردم و رفتم تو خونه كه ديدم ارتان و ارشام و ارزو دارن فيلم ترسناك ميبينند و ارزو هم هي جيغ ميزنه ارشام هم بهش ميخنده

انيا:سلام بچه ها

ارزو:عليك سلام خانم حالا با دوستات ميري بيرون و به ما نميگي


ارشام نزاشت انيا جواب بده فوري گفت :سلام خوشگلم چه طوري؟

انيا:اولا ارزو خانم اون دوستام كسايي نبودن كه تو رو با خودم ببرم دوما ارشام خان من خوبم تو چطوري دادا؟

ارشام:بد نيستم

ارتان:با كي بيرون بودي مگه؟همچين ميگه انگار پسر بوده
انيا اومد جواب بده كه گوشيش زنگ خورد اريا بود

انيا:من فعلا برم بالا
جواب داد:

-:بله

اريا:سلام عشقم(انقدر بدم مياد زود پسر خاله ميشن)

-:سلام خوبي؟

اريا:مرسي فدات شم تو چطوري نانازم؟

-:وااااا اريا اين چه طرز حرف زدنه لوس ميشما

اريا:لوس شدنتم قشنگه نفسم

-:اي بابا اريا

اريا خنديدو گفت:جون اريا

-:بسه ديگه

اريا:ميخواستم بگم فردا بيا بريم بيرووون

-:نميشه

اريا:چرا اخه؟

-:فردا بايد بريم خونه مامان بزرگم بابابزرگم كارمون داره

اريا:چي كار؟

-:نميدونم والا

اريا:باشه حالا يه روز ديگه ميريم خوبه؟

-:باشه اريا من برم ديگه

اريا:بري دلم واست تنگ ميشه خوب عزيزم


-:منم همين طور اما بايد برم ديگه

اريا:باشه عشقم كاري نداري؟

-:نه عزيزم باي

اريا:باي

گوشي و قطع كردم و رفتم پايين يكم پايين نشستم و اومدم كه بخوابم اس ام اس اومد اريا بود:
امشب بهترين شب زندگيم بود...دوست دارم عزيزم
پيش خودم گفتم:همچين ميگه دوست دارم انگار چند ساله همو ميشناسيم
منم توي جوابش گفتم :
براي منم شب خوبي بود مرسي(به اجبار نوشتم)منم دوست دارمsendوزدم و اس ام اسم رفت و من خوابيدم
صبح
حس كردم يه چيزي روي صورتم راه ميره يك دفعه به طور وحشتناكي چشامو وا كردم صداي خنده شنيدم برگشتم ديدم ارزوهه داره ريز ريز ميخنده كه با ديدن قيافه گيجم بلند زد زير خنده منم حرصم گرفت بالشت و محكم پرت كردم سمتش يه راست خورد توي ملاجش
فهميدم داشته با موهام قل قلك ميداده
-:ارزو اين كارو ميكني ادم سر صبح سكته ميكنه

ارزو خنديدو گفت:خوب هر كاري كردم بلند نشدي منم از اين راه وارد شدم خيلي هم حال داد

-:برو گمشو تا نزدم لهت نكردم

ارزو:پاشو صبحونه بخور ميخواييم بريم خونه بي بي
...